خاطرات خواندنی دکتر مجتبی سالاری فر رزمنده دوران دفاع مقدس و عضو هیئت علمی مرکز قلب تهران
دفتر امور ایثارگران به مناسبت آزادسازی خرمشهر سال 1395 با دکتر سالاری فر متخصص قلب وعروق وعضو هیئت علمی دانشگاه در خصوص ترویج فرهنگ ایثار و شهادت گفت وگو کرده که روابط عمومی دانشگاه به همین مناسبت آن را بازنشر کرده است.
از سال 1368 تا 1372 رزیدنت بیمارستان قلب بوده است و بلافاصله هیئتعلمی دانشگاه علوم پزشکی تهران میشود. دکتر سالاری فر مدتی را هم در سمت مدیریت اورژانس کشور خدمت کردهاند و در حال حاضر در مرکز قلب تهران مشغول هستند؛ مرکزی که به همت دکتر کریمی از پزشکانی که در دوران جنگ در قالب گروههای پزشکی اضطراری در جبهه حضورداشتهاند، راهاندازی شده. وی در معرفی کوتاهی از خود میگوید: «سال 80 من و دکتر کریمی در مرکز قلب هیئتمدیرهای تشکیل دادیم و پسازآن این مرکز به دانشگاه واگذار شد. تابهحال حدود 50 مقاله علمی نوشتهام؛ دانشیار هستم و در مورد بیماریهای قلبی هم کتاب کوچکی بنام «آشنایی با ریسک فاکتورهای بیماریهای قلبی» نوشتهام که آموزش عمومی در این زمینه محسوب میشود؛ که به سبک داستانی و با آوردن مصداقهایی حقیقی از بیماران، نوشتهشده است؛ البته فرصت تجدید چاپ و اصلاحش را نداشتهام. در دورهی مدیریتم در مرکز مدیریت بحران نیز، مجموعهای زیر نظر من کار شد که به بحثهای مدیریت بحران در مواقع سیل و زلزله و بیماریهای داخلی میپرداخت. البته بهصورت «عملیاتی تحقیقاتی » هستند و کتابی همگانی و عمومی محسوب نمیشوند.»
مختصری از زندگی خود بگوئید؛ همینطور از دوران تحصیل و قبولی در دانشگاه.
تقریباً یک سال و اندی قبل از انقلاب یعنی سال 1356 وارد دانشکدهی پزشکی دانشگاه تهران شدم. متولد اصفهان هستم و همانجا همدرس خواندم. در اصفهان در دبیرستان «هراتی» دیپلم گرفتم و سال 56 کنکور دادم و در اصفهان قبول شدم، رتبهی خوبی هم داشتم. در آن زمان نحوهی برگزاری کنکور به این شکل بود که همهی گروهها میتوانستند در رشتهی مورد علاقهی خود شرکت کنند و یک رتبهی کلی برای فرد داوطلب اعلام میشد و یک رتبهی جزئی. من در کلیهی رشتهها رتبهی اول را به دست آوردم و در دانشکدهی پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شدم.
دربارهی دوران کودکیتان بر ایمان بگوئید. فضای خانوادهای که در آن رشد کردید چگونه بود؟ شغل پدر چه بود و ایشان در تربیت فرزندان روی چه مسائلی تأکید داشتند؟
پدرم کارمند دولت بود و ازنظر اعتقادی یک فرد مذهبی بود، نه متعصب! کلاس اول دبستان را در مشهد خواندم. البته قبل از مدرسه، پدرم کمی با من خواندن و نوشتن کارکرده بود و خواندن و نوشتن را میدانستم. مدیر مدرسه به پدرم گفت:«پسرتان میتواند به کلاس سوم برود.» آن زمان شیوهی سطح یابی به این شکل بود که از دانشآموز امتحان میگرفتند و به تشخیص مدیر، سطح کلاس تعیین میشد.
مرا از کلاس اول به کلاس سوم بردند. به این دلیل که در امتحانی که از من گرفته شد، کتاب کلاس سوم دبستان را بهراحتی میخواندم و مشکلی نداشتم؛ حتی جدولضرب را که در کلاس چهارم دبستان یاد میدادند، بلد بودم. مدت کوتاهی در کلاس سوم ماندم. چون مسئولین مدرسه به این نتیجه رسیدند که سن همکلاسیهایم از سن من بیشتر است و با سایر بچهها همخوانی ندارم. به همین خاطر مرا دوباره به کلاس اول برگرداندند. معلم دوباره گفت:« او به درس توجه نمیکند و دائم مشغول شیطنت است.» اگر نمرههای اول دبستانم را ببینید، خیلی نمرههای پایینی است. چون اصلاً به درس گوش نمیدادم، ولی از سال دوم به بعد، درسم خوب بودیادم هست کلاس پنجم دبستان که بودم، مسابقهی علمی برگزار شد و من در اصفهان رتبهی اول را کسب کردم. گفتند بین 5220 شرکتکننده در مسابقه، شما رتبهی اول را به دست آوردهاید.
در خانواده کسی شمارا برای ادامهی تحصیل در رشتهی پزشکی تشویق کرد یا شما خود این رشته را با توجه به علایقتان انتخاب کردید؟
از قبل به من القاء شده بود پزشکی بخوانم؛ پدرم از بچگی به من میگفت «باید پزشکی بخوانی.» البته زور و اجباری در میان نبود و علاقهی خودم هم در این موضوع دخیل بود.
در مورد موضوع اصلی؛ جنگ بگویید، از اولین اعزام به جبهه و اتفاقات و ماجراهایی که در جبهه برایتان پیش آمد.
تقریباً داوطلبانه به جبهه رفتم؛ جنگ، سال59 شروع شد و در این سال دانشگاه تعطیلشده بود. انقلاب فرهنگی بود. مدتی بعد از تعطیل شدن دانشگاه، با تعدادی از دانشجوها به مناطق محروم رفتیم؛ من از طرف جهاد دانشگاهی به سیستان و بلوچستان رفتم. دانشجوهای پزشکی بودیم و در بهداری مشغول شدیم؛ خیلی همدرس نخوانده بودیم؛ سال سوم پزشکی بودیم؛ ورودی سال 56. آن سال سه ترم خواندیم. چون سال 56 دانشگاهها سه ترمه بود؛ سه ترم سهماهه. ولی از سال 57 مثل حالا دانشگاهها دو ترمه شد. سال 57 یکترم خواندیم و بعد از پیروزی انقلاب یعنی اسفندماه سال 58 هم یکترم گذراندیم.
دکتر غفوری در آن زمان رئیس شبکه و دکتر بوالهری هم قائممقامشان بود. در سیستان به ایشان گفتم میخواهم اینجا بمانم و خدمت کنم. گفتند «شما دانشجو هستید، میخواهید چهکار کنید؟ کار زیادی از دستتان برنمیآید.» گفتم«به روستا میروم.»
تابستان سال 1359 مرا به راسگ فرستادند؛ محلی بین ایرانشهر و چابهار، که در حال حاضر تبدیل به بخش شده است. در راسگ، مرکز بهداشت و درمانی وجود داشت که پزشکی بنگلادشی در آنجا کار میکرد. بهعنوان کمک و دستیار او آنجا ماندم. این پزشک از صبح تا عصر مریض میدید؛ روزی پنجاه الی صد مریض میآمد و میرفت؛ اکثراً بیماری های عفونی و پوستی داشتند. من هم کنار این دکتر، کار می کردم؛ پانسمان، تزریق و ... . مترجم هم داشتیم؛ البته فارسی و درعینحال، بلوچی هم بلد بود. چون اهالی راسگ اکثراً بلوچ بودند.
مدتی آنجا بودیم و یک کتابخانه درست کردیم؛ همانجا مسجد شهر هم بود. دیگر در آنجا دستمان بند شده بود، بهنحویکه وقتی جنگ در شهریورماه سال 59 شروع شد، در سیستان بودیم و تا پایان آن سال، همانجا ماندیم. اوایل سال 60 به جبهه رفتم؛ رفتم اهواز و یکشب ماندم. البته بدون هیچ آموزشی؛ خبری هم نبود و جنگ به یک حالت تعادلی رسیده بود. آن زمان هنوز بنیصدر رئیسجمهور بود.
از عملیات فتح المبین که عید سال 61 اتفاق افتاد، برای بار دوم به جبهه رفتم و در بهداری مشغول کار شدم. آن زمان بهداری و تعاون یکی بود و در کنار هم کار میکردند. تعاون، شهدا را منتقل میکرد و برای رزمندگان پلاک و لباس تهیه میدید، بهداری هم مجروحان و زخمیها را تحت درمان قرار میداد. سه استان سیستان و بلوچستان، کرمان و هرمزگان زیر نظر لشکر ثارالله بودند و چون در سیستان و بلوچستان خدمت میکردم، وارد این لشکر شدم.
تا اتمام عملیات فتح المبین یعنی تا نیمهی فروردین 61، در جبهه ماندم. پسازاین عملیات به تهران برگشتم و دانشگاه دوباره باز شد. اردیبهشتماه ترم دانشگاه آغاز شد و برگشتیم سر درس. تا اینکه عملیات بیتالمقدس شروع شد. ترم اول آن سال را که تمام کردم دیگر اوج جنگ بود؛ یکترم که خواندم، دوباره درس را رها کردم و رفتم جبهه. در آنجا سردار سلیمانی مرا مسئول اورژانس و بهداری لشکر کردند.
حدود یک سال یعنی از شهریورماه 61 تا مهر 62 بهطور مداوم، مسئول بهداری لشگر صاحبالزمان بودم. در این مدت هم چند عملیات انجام شد؛ عملیات رمضان، البته ادامهی عملیات بود، چون عملیات رمضان در تیر شروعشده بود، عملیات محرم و عملیات والفجر مقدماتی. سال 62 عملیات والفجر یک در محور عین خوش انجام شد و بعدازآن هم والفجر 3 بود که در مهران اتفاق افتاد.
در عملیات والفجر سه، دکتر غفوری پزشک بودند و آمدند در همان اورژانسی که آنجا مشغول بودم؛ آن زمان رزیدنت جراحی بودند یا تازه این دوره را تمام کرده بودند. درست به خاطرم ندارم.
مهر 62 ترم بعد را شروع کردم و دوباره بهمنماه آن سال که عملیات خیبر بود، به جبهه رفتم. در آن زمان، یکی از دوستان را که پیش از آن معاونم بود، بهعنوان مسئول بهداری منصوب کرده بودند و من وقتی به جبهه میرفتم کمک و مشاور او بودم. در عملیات خیبر در اورژانسی نزدیک به خط مقدم بودم. بیمارستان خاتمالانبیاء که دکتر رهنمون در آنجا به شهادت رسیدند، پشت جبههی ما بود و ده کیلومتر با اورژانس فاصله داشت.بعد از عملیات خیبر، یعنی اواخر سال 63 برای عملیات بدر، به جبهه رفتم و در بهداری لشکر ثارالله مشغول شدم. از 64 تا 66 بهطور مداوم درس خواندم، ولی سال 66 هم مدتی رفتم و طرحم را هم همان سال گذراندم.
رای رفتن به جبهه برگهی مأموریت میگرفتید؟
نه، برگهی خاصی نداشتیم، سوار ماشین میشدیم و میرفتیم. طوری که وقتی میخواستم اینها را برای سربازی پسرم جمعآوری کنم، چیزی نداشتم، اما برگهی پایان مأموریتم را داشتم. مدتی از حضور در جبههام را هم بر اساس آن چیزی که به خاطر داشتم و گفتم، پذیرفتند.
جزو تیم های پزشکی اضطراری هم بودهاید؟
نه، اما گروههای اضطراری را میپذیرفتیم؛ میآمدند در اورژانسی که داشتیم. در عملیات والفجر مقدماتی در جنگل امغر که جنگلی با درختان گز بود، اورژانسی داشتیم. این جنگل مثل جنگلهای شمال نبود، در رملهای بالای استان بود که درختان گز داشت، ولی خیلی انبوه بود. خاطرم هست شب عملیات والفجر مقدماتی، 700 مجروح داشتیم؛ بهقدری مجروح و زخمی داشتیم که بوی گوشت پخته در اورژانس پیچیده بود؛ درست مثل بوی کباب؛ بهقدری که تعداد مجروحین ناشی از سوختگی زیاد بوددکتر کریمی رزیدنت جراحی بود. او در اورژانسی که در جنگل امغر داشتیم شبانهروزی کار میکردند. یا در مهران، دکتر تقوی و دکتر ظفرقندی در روزهای عملیات، در قالب تیم های اضطراری به اورژانس ما آمدند. تیم-های اضطراری معمولاً متشکل از جراحان و رزیدنتها بود. البته کارکنان بهداری هم میرفتند؛ مثلاً پرستار یا رانندهی آمبولانس.
در این مدت که در عملیاتهای مختلف در اورژانس فعالیت میکردید، اتفاق افتاد که اورژانس بمباران شود و پزشکان و مجروحان در معرض جراحت قرار بگیرند؟
من مجروح نشدم، منتهی زیاد اتفاق میافتاد که اورژانسها موردحملهی هوایی قرار بگیرند؛ نمونهاش بیمارستان خاتمالانبیاء بود که دکتر رهنمون در آنجا شهید شد؛ بیمارستان خاتمالانبیاء در جبهه طلائیه بود که سمت جزایر مجنون میرفت. اورژانس ما 10 کیلومتر جلوتر از بیمارستان خاتمالانبیاء بود. شب قبل از روزی که دکتر رهنمون به شهادت رسید، از طریق بیسیم اطلاع دادند که در بیمارستان خاتمالانبیاء جلسهای هست و باید در آن حضور پیدا کنید. شبانه و چراغ خاموش، فاصلهی بین اورژانس تا بیمارستان را طی کردیم. چون راه را چراغ خاموش آمده بودیم و سرعتمان کم بود، وقتی به بیمارستان رسیدیم، جلسه تقریباً به آخر رسیده بود. بااینحال وارد شدیم. جلسه که به پایان رسید، ساعت 12 شب بود. به معاونم آقای اتحادی که بعدها شهید شد، گفتم:« شب را همینجا بگذرانیم. الآن با این تاریکی شب، اگر بخواهیم چراغ خاموش و زیر خمپارههای دشمن برگردیم، خطرناک است. بهتر است صبح اول وقت برگردیم.» با این اوصاف دیگر طی فاصلهی بیمارستان تا اورژانس وقت زیادی نمیبرد.
آقای اتحادی اول موافق نبود، ولی با حرفهای من قانع شد و گفت بمانیم. رفتیم داخل سنگری که شهید رهنمون و دیگر مسئولین در آنجا استراحت میکردند؛ دیدیم که جعبههای مهمات را گذاشتهاند جلوی در سنگر تاکسی کفشهایش را داخل نبرد. سنگر، سولهای بود. کفشهایمان را درآوردیم و کنار جعبههای مهمات گذاشتیم. داخل که شدیم دیدیم اصلاً جا نیست! حتی بهقدری که یک نفر به پهلو بخوابد! مجبور شدیم برگردیمصبح که برای خواندن نماز بیدار شدیم، تازه هوا داشت روشن میشد که صدای انفجار شنیدیم. نیم ساعت بعد اطلاع دادند بیمارستان خاتم را بمباران کردهاند. بمب درست افتاده بود در سنگری که دکتر رهنمون و بقیه بودند و خیلیها به شهادت رسیدند؛ شهید خداپرست که پزشک فیزیوتراپ بود، شهید دکتر طهماسبی مجروح شد. معمولاً این اتفاق میافتاد و اورژانسها و بیمارستانهای خط بمباران میشد. خوشبختانه در دوران جنگ مجروح نشدم؛ میگویم خوشبختانه چون مجروح شدن برای کسی که میخواست کاری انجام دهد، واقعاً دردسر بود. میبایست برای ارائهی خدمات بیشتر به مجروحین، سالم میبودیم. البته یکی از اتفاقات رایج در جبههها، تصادف بود. در عملیات والفجر 3 تصادف کردم؛ راننده، خودم بودم و دلیلش هم شلوغی جادهها بود. سوار پاترولی بودم که متعلق به مسئول بهداری بود. آمدم با سرعت از اورژانس به قسمت دیگری بروم، سرپیچ، کنترل ماشین از دستم خارج شد، ماشین دیگری از روبرو آمد و تصادف کردیم. البته اثر ظاهری بر من نگذاشت.
خاطرهای از آن دوران دارید؟ چه تلخ و چه شیرین که در ذهنتان ماندگار شده باشد.
سراسر دوران حضور در جبهه خاطره است؛ دوران خاصی بود. حتی خاطرات تلخ آن دوران، حالا هم که به یاد میآورم، برایم شیرین است. از عملیات والفجر مقدماتی که در اورژانسی در جنگل امغر بودیم، خاطرات تلخی دارم. چون قبل از اینکه بچهها به خط عراقیها برسند و دست به عمل بزنند، تار و مار شدند و خیلی مجروح و شهید دادیم. هنوز بوی سوختگیای که در سنگر اورژانس و در هوا پیچیده بود و احساس بدی که از دیدن آن صحنهها برای انسان به وجود میآید، در خاطرم زنده است. از خاطرات تلخم شهادت معاونم، شهید اتحادی بود؛ همینطور شهادت آقای باقری، مسئول ترابری لشکر؛ شهادت او خیلی برایمان سنگین بود. البته در عملیات خیبر و یک هفته پس از شهادت دکتر رهنمون، برادر کوچکم که در جبهه بود، شهید شد؛ عملیات خیبر در طلائیه تمامشده بود، رفتم لشکر امام حسین(ع) اصفهان تا پیدایش کنم. جالب است؛ کسی که مسئول پاسخگویی به مراجعین بود، اصلاً نپرسید شما که هستید و چه نسبتی با ایشان دارید! همینکه رفتم و جویای برادرم شدم، خیلی صریح و سریع گفت:« او که شهید شد! جسدش در سردخانه است.
در صحبتهایتان به بعضی از دوستان که در اورژانس حضور داشتند، اشاره کردید. کسان دیگری هستند که با شما بوده باشند و در حال حاضر در دانشگاه مشغول به خدمت باشند؟
اعضای تیمهای اضطراری که در آن دوران به جبهه میآمدند و با آنها سروکار داشتیم، عبارتاند از دکتر غفوری، دکتر طهماسبی، دکتر ظفرقندی، دکتر کریمی، دکتر میرشریفی، دکتر ربانی، دکتر سادات و دکتر قدسی. آنها معمولاً اعضای ثابت گروههای اضطراری بودند. از دانشگاههای دیگر هم دکتر فاضل از جراحانی بود که حتماً در تیمها حاضر میشد، دکتر کلانتر معتمد و دکتر الیاسی که متخصص بیهوشی بود، میآمدند؛ خاطرم هست عملیات خیبر بود، در بیمارستان خاتمالانبیاء یکی از بچههایی که الآن هم گاهی پیشم میآید، ترکشخورده بود در سینه و قلبش و بطن راستش را پاره کرده بود؛ یعنی بطن راستش کامل از بین رفته بود! شانسش این بود که او را خیلی سریع رسانده بودند. دکتر فاضل عملش کرده بود و شاید دکتر الیاسی 11 بار او را سی.پی.آر کرده بود. او درنهایت زنده ماند.
ناگفته نماند که تیمهای پزشکی دانشجویی هم زیاد به جبهه میرفتند. از این دسته دکتر حسن امامی را می-توانم نام ببرم و از کسانی که از سال 61 به بعد آمدند، میتوانم به دکتر نوربخش و دکتر جمشیدی اشارهکنم. از همکلاسیهای ما در آن دوران، یعنی از ورودیهای 56 به بعد، تعداد زیادی به شهادت رسیدند و دانشگاه شهدای بسیاری تقدیم کشور کرد؛ شهید رحیمی، شهیدان برادران توکلی، شهید نورالله میرزایی، شهید ذاکری، شهید عزلت و شهید پیرویان همگی ورودی 57-56 بودند. البته اوایل بهعنوان رزمندهی عادی به جبهه میرفتند. یعنی دانشجوی سال اول پزشکی که کار زیادی نمیتواند انجام دهد. من هم در بهداری بیشتر کارهای مدیریتی انجام میدادم. عملاً کار پزشکی نمیکردم؛ یک دانشجوی پزشکی میتوانست حداکثر در تریاژ مجروحین کمک کند.
برای ترویج اخلاق و فرهنگ جبهه در جامعه، چه باید کرد؟
فرهنگ و خلقیات آن دوران شرایط خاص و ویژهای داشت، بهطوریکه قابل تکرار نیست! اما اگر بخواهیم بگوییم که آیا در شکل و در قالبهای دیگر جامعه این حالت وجود دارد یا خیر، به نظرم میرسد که بله، وجود دارد. میخواهم یک مثال بزنم؛ زمان جنگ چون در جبهه به کسی چیزی نمیدادند، امتیازی نبود، و برای کسی که به جبهه میرفت، آیندهی نامعلومی وجود داشت، اکثراً همه با عشق و علاقه میرفتند و کمتر پیش میآمد کسی برای کسب منفعت به جبهه برود. اگر بخواهیم بگوییم که آن شرایط را میشود تکرار کرد، باید گفت:« نه، نمیشود!» اما آیا میشود آن روح را در فعالیتهای امروزی دمید؟ به نظر من میشود! منتهای امر دو حالت دارد؛ یکی شکل است و دیگری محتوا. ولی درواقع همانطور که در ابتدای مصاحبه گفته شد، کاری کردهایم که این مفاهیم لوث شدهاند! اصلاً طوری شده کسانی هم که در جنگ بودهاند میگویند:« آقا، ما اصلاً جبهه نرفتهایم!»
به فرض اگر فرزندم بگوید همکلاسیام با کمک سهمیهی ایثارگری پدرش رشتهای را قبولشده، قابلقبول نیست. چون ممکن بود این سهمیه شامل حال او هم بشود؛ ممکن بود من هم در جنگ مجروح شوم. چرا این اتفاق میافتد؟ چون ما شأن این مفاهیم را باکارهای تبلیغاتی ضعیف، مخدوش کرده و پایین آوردهایم؛ این فرهنگ را لوث و به مادیات ترجمه کردهایم! اینیک امر کاملاً بدیهی است! چون یک ایثارگر بهواسطهی از دست دادن سلامت خود، و پسازآن فرزندش بهواسطهی حضور پدر یا برادر در جبهه و غیبت او در خانه، متحمل سختیهایی شده است. پس اگر جامعه به ازای این سلامتی ازدسترفته، چنین مزیت کوچکی به این افراد بدهد، کار عجیبی نکرده است؛ کاملاً عادی و معمول است و همه جای دنیا این شیوه و این قوانین وجود دارد.
چند سال پیش که دخترم در آمریکا انفورماتیک پزشکی میخواند، برای اینکه بتواند رشتهای را apply کند، باید فرمی را پر میکرد. یکی از سؤالات پرسشنامه این بود که آیا شما یا یکی از افراد خانوادهات جزو وترن ها(کهنه سربازها) بودهاید؟ یعنی هنوز هم در آنجا اینیک امتیاز است و وجود دارد. اینیک امر بدیهی است! اما باید طوری به جامعه و نسل جوانمان میقبولاندیم که با طیب خاطر آن را بپذیرد و از این امتیاز، فرهنگ و تفکر دفاع کند، نه اینکه بیاید بگوید اینها همه با سهمیه آمدهاند و با این کار در حق ما اجحاف شده است! مطمئناً اشکال در نحوه-ی عملکرد ما بوده که موضوع به این نحو در میان مردم و بهخصوص در میان جوانان جاافتاده است! چون اینیک امر کاملاً بدیهی است که هر وجدان اخلاقی و حتی غیراخلاقی آن را میپذیرد! چرا باید به این شکل با این موضوع برخورد شود، که عدهای در مقابلش موضع بگیرند؟! این دقیقاً به شیوهی عملکرد ما برمیگردد.
بازهم برایتان مثال میآورم؛ یکزمانی به پاریس رفته. عدهای با اتوبوس آمدند دور میدان مارشال دوگل و برای سربازان گمنام جنگ، دستههای گل آوردند و روی مزارشان گذاشتند. آنها بازماندگان جنگ جهانی دوم بودند؛ پیرمردانی که بالای 80 یا 90 سال داشتند. این در حالی است که از جنگ جهانی حدود 70 سال گذشته است و حالآنکه در کشور ما به مادر شهید عزلت پس از سالها زندگی در فقر، در خانهای محقر، یک واحد کاشانه کوچک بخشیدهایم؛ این کار میبایست سالها پیش انجام میشد. ما تبلیغ میکنیم ولی مانند آنچه تبلیغ کردهایم، عمل نمیکنیم. در این رابطه دکتر کریمی بسیار معتقد است به اینکه حالا برای ترویج این فرهنگ باید چهکار کرد؟! اینکه هفتهی دفاع مقدس گونی بگذاریم جلوی در و عکسهایی به درودیوار بزنیم و بلندگو بگذاریم تا دائم شعار بگوید و نوحه بخواند، چه فایدهای دارد؟ اینکه مشکلی را حل نمیکند! فایدهی بزرگداشتها و یادوارهها و یا سایر کارهایی که در این زمینه انجام میشود، باید این باشد که همان روحیهی جهادی در بطن اعمال روزمرهمان وارد شود. دکتر کریمی هم به همین نکته معتقدند. ایشان میگوید:« اگر مریضی به درمانگاه بیاید و بگوید:« دکتر مرا هم ویزیت کنید.»، درحالیکه وقت ویزیت تمامشده است، آیا او را مثل همان دوران میپذیری یا میگویی « نه، شیفت کاریام تمامشده است!» و راهت را میکشی و میروی؟
باید کار را از این حالت ظاهری خارج و مخاطب را به بطن ماجرا ببریم. باید روحیه و اخلاق آن دوران احیاء شود. خوشبختانه در مرکز قلب ویژگیهای آن زمان را میبینم. چون روزی که قرار بود مرکز قلب کارش را آغاز کند، آیندهی نامعلومی داشت. خیلیها میگفتند با سبک و شیوهای که شما در نظر دارید، اصلاً راه نمیافتد. اما مثل همان دوران شبانهروزی و جهادی برای راهاندازیاش کارکردیم. به نظر من اگر همهی ما با این روحیه کارکنیم، همهچیز درست میشود. نمیگویم بی نقض بودیم، ولی روحیهی «آن زمانی» داشتیم.
برای تربیت روحی و جسمی ایثارگران چه کنیم؟
به نظر من، زمان این کار گذشته است؛ زمان این کار به همان دوران و به توانمندسازی ایثارگران مربوط میشود. در حال حاضر همهی آنها مسن هستند و حالا دیگر انجام این امور برای آنها فایدهای ندارد. آنها نیاز داشتند که ازلحاظ روحی و جسمی، به لحاظ آسیبهای ناشی از جنگ، موردترمیم و توانمندسازی قرار گیرند؛ حالا پس از گذشت سالها، دیگر زمان این کار گذشته و دیر شده است. در حال حاضر بیشترین کاری که میشود برای آنها انجام داد، ایجاد ارتباطات اجتماعی وسیع و انسجام گروههایی است که آنها در آن حضور دارند و یا بعدها و بهتازگی تشکیل میشود. تقویت این مناسبات کمککننده است.
یک خاطرهی خواندنی.
من مسئول اورژانس لشکر ثارالله کرمان بودم. قاسم سلیمانی فرماندهی ما بود. زمان جنگ در جبههها سیگار، فراوان در دسترس بود و به هر گروهی سهمیهی سیگار میدادند. بهطوریکه شاید بتوانم بگویم خیلیها در جبهه سیگاری شدند. در بهداری خودمان با مسئول تدارکاتمان آقای پور وزیری که دانشجوی مهندسی دانشگاه علم و صنعت بود، هماهنگ کردیم که به هیچکس سیگار ندهیم. کسانی که سیگاری بودند شرایط سختی برایشان به وجود آمده بود، ولی به هر ترتیب شده، از گروههای دیگر سیگار میگرفتند. آنها میآمدند و چانه میزدند که سیگار بدهید و ما هم در جواب میگفتیم مطلقاً سیگار در اختیار کسی قرار نمیدهیم؛ ولی بهجاهای دیگری رجوع میکردند و سیگار میگرفتند. دراینبین یکی از رانندگان آمبولانس بهداری، نامهای مفصل به سردار سلیمانی نوشت. نامه مفصل بود و اینطور که به یاد دارم، به این صورت شروع میشد؛ از داستان هابیل و قابیل شروع کرده بود و نوشته بود وقتی هابیل به دست قابیل کشته شد، تاریخ بشر آغاز میشود و از آن زمان بود که حق و باطل روبروی هم ایستادند؛ ابراهیم و نمرود، فرعون و موسی و ... و همینطور تاریخ را نوشته بود؛ درست مثل زیارت وارث. در آخر هم گفته بود در مقطعی تاریخی که ما در آن قرارگرفتهایم، امام در جبههی حق و صدام در جبههی باطل قرارگرفته است و ما هم در جبهه، در کجای این حرکت تاریخی قرارگرفتهایم؟ ما در جبههی حق میجنگیم و این در حالی است که مسئول بهداری، به ما سیگار نمیدهد. درحالیکه اگر شهید شویم در مجلس ختم ما هزاران نخ سیگار دود خواهد شد. این خیلی موضوع جالبی بود. این مقدمه و مؤخره بسیار زیبا نوشتهشده بود! چند روز پیش به یکی از دوستان میگفتم اگر ما فرهنگ ثبت و ضبط اینگونه مدارک و اسناد جنگ یا خاطرات و دستنوشتهها را داشتیم، در حال حاضر آن نامه، در عین محتوای طنزآمیزش، گویای اتفاقات اجتماعی و روابط انسانی و نوع برخورد افرادی میشد که در جبهه حضور پیداکرده بودند. همینطور تیپهای مختلفی که میآمدند؛ مثلاً آن جوان کم سن و سال یا آن رانندهی آمبولانس میانسالی که برای کار اداری یا هر مسئلهی دیگری به جبهه آمده است.
حرف آخر.
سخن در این زمینه، پایانی ندارد. ولی نباید افرادی را که در آن دوران «پایکار» بودند را به بهانههای مختلف و واهی، از هستهی کارهای مهم و کلیدی بتارانیم. اگر یکزمانی شرایط بحرانی مثل جنگ و یا اتفاق مشابه دیگری بیفتد، چنین کسانی به جهت تجربیاتشان، همان کسانی هستند که تا به آخر میمانند و کار را به انجام میرسانند؛ چراکه قبلاً در این شرایط بودهاند و کاراییشان نسبت به کسانی که آن شرایط را به خود ندیدهاند، بسیار بالاتر است. مثلاً همین کسانی که حالا در دانشگاه حضور دارند و سابق بر این در گروههای اضطراری بودهاند، اگر شرایط سختی پیش بیاید – نمیگویم جنگ، هر شرایطی و نمیگویم فقط آنها به درد میخورند - جزو اولین نفراتی هستند که پایکار حاضر میشوند و بسیار به کار میآیند. مثلاً دکتر کریمی که در تیمهای پزشکی اضطراری بوده، برای راه-اندازی مرکز قلب بهترین گزینه بود و هست! کسی که میتواند مخلصانه کار کند هم اوست! نیاییم به هر بهانهای آنها را به حاشیه برانیم./ق
خبروعکس: اسماعیلی
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: