دردهای من نگفتنی است...

گفت وگوی دفتر امور ایثارگران با بابک حبیبی، رزمنده دوران دفاع مقدس

در دنیا مردم دو دسته‌اند؛ کسانی که مسبب دردند و آنها که حاضرند درد بکشند، اما باعث درد دیگری نشوند. درد همراه همیشگی آنهاست. آنچه می‌خوانید نتیجه ساعتی گفتگو با بابک حبیبی سرپرست اداره نقلیه ستاد مرکزی دانشگاه است که در نوجوانی به جبهه رفت.

به گزارش روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران دفتر ایثارگران، درادامه مشروح این گفت وگو را می خوانید.

جناب حبیبی اهل کدام شهر هستید، در کدام محله به دنیا آمدید؟
اصالتاً بچه تکاب دراستان آذربایجان غربی هستم. روستایی بنام اغوبیک در حدود چهار، پنج کیلومتری تکاب به دنیاآمدم و تا سال ۵۸ در روستا بودم. پدرم سال ۵۸ در همان شلوغی‌های غرب کشور، مثل حوادث کردستان جزو اولین افرادی بود که وقتی سپاه تکاب تشکیل شد به سپاه ملحق شد. وقتی وارد سپاه شد، به‌خاطر امنیت خانواده ما را به تکاب آورند.

متولد چه سالی هستید؟
مطابق ثبت شناسنامه ای متولد 48 و پنجاه ویک سال دارم. البته در اصل سال ۴۶ به دنیا آمدم. چندسال دیرتر شناسنامه برایم گرفتند. حال پدرم چه تفکری داشته، نمی‌دانم. این به قولی، لطفی بود که پدرم به من کرد تا وقتی سربازی رفتم جثه‌ام بزرگتر باشد. زمانی که مدرسه رفتم از همکلاسی‌هایم خیلی بزرگتر بودم. به‌خصوص وقتی ورزش می‌کردیم این موضوع بیشتر خودش را نشان می‌داد. به قول معروف فرمانده کلاس بودم.

گفتید که سال ۵۸ پدر وارد سپاه می‌شوند و شما به تکاب می‌آیید. بخش اعظم دوران تحصیل را در تکاب گذراندید. درست است؟
بله.من چند سال دوران ابتدایی را در روستا بودم وبقیه اش درتکاب یامدرسه ایثارگران درارومیه بودم تا سال ۷۳ که به تهران آمدم.

نام مدرسه‌ای که در روستا می‌رفتید یادتان هست؟
بله مدرسه سوم اسفند بودکه بعداز انقلاب به مدرسه 22 بهمن تغییر نام پیدا کرد.تا سال ۵۸ در روستا بودم و از سال 62دانش آموز شدم و بعداز آن که درسال ۶۳ وارد بسیج شدم، وارد مدرسه ایثارگران استان شدم. هر نوبت که به جبهه می‌رفتم به مدرسه دولتی و ایثارگران می‌رفتم. دائم به جبهه می‌رفتم بخاطرحضور در جبهه وتشکیل خانواده موفق نشدم دیپلمم را بگیرم در همین سال‌های اخیر دیپلم گرفتم.

از چندسالگی وارد جبهه شدید؟ اصلاً چه شد که تصمیم گرفتید بروید؟

اجازه بدهید این سؤال را به طور مفصل جواب بدهم و ابتدا از پدرم شروع کنم. حوادث کردستان که شروع شد پدرم به سپاه رفت و مدتی بعد هم جنگ شروع شد. می‌دانید که جنگ از کردستان شروع شد. آن زمان هم بیست درصد جمعیت شهر ما کرد بودند. شلوغی‌های شهر ما با شهرهای دیگر مثل سقز، سنندج، پاوه و مریوان متفاوت بود. این شهرها کاملاً درگیر و ناامن شد. جاده‌هایشان هم بسته شد. در شهر ما به صورت موردی می‌آمدند ترور می‌کردند، بمب می‌گذاشتند و جاده‌هایش را می‌بستند. شب‌ها جاده کاملاً بسته می‌شد. عده‌ای از داوطلبان شهر ما ابتدا دسته‌ای نظامی تشکیل دادند. بعد از مدتی آن دسته به گردان تبدیل شد. اسمش را گذاشتند: «گردان خاتم الانبیا.» پدرم اوایل فرمانده محور سقز به تکاب شد. بعد فرمانده پایگاهی به نام «گوربابا علی» در جاده سقز شد. در آذرماه ۶2، با وانت تویوتا همراه هشت‌نفر از همرزمانشان در حال برگشت به ستاد سپاه تکاب بودند، به کمین منافقین تجزیه‌طلب می‌افتند.

من مدرسه بودم. این‌طور که خودشان بعدها برای‌مان تعریف می‌کردند، هم برف حدود نیم‌متر روی جاده نشسته بود، هم موانع روی جاده گذاشته بودند. به فاصله300متر از هم و در 2 نقطه جاده را کمین کرده و بسته بودند. به طوری که نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. در وهله اول تیربارچی را شهید کردند که پشت تویوتا ایستاده بود. جنازه‌اش هم از روی ماشین پایین افتاد. پدرم گفت:«راننده که اسمش سیدوهاب حسینی بود، به من گفت:«حاجی چی کار کنیم؟!» من سرش فریاد زدم:«با سرعت ادامه بده! وانستا!» او هم پایش را روی گاز گذاشت و به راهش ادامه دادوازکمین فرارکردیم ولی از روبه‌رو آنها را با قناسه به رگبار بسته بودند. بازوی راست پدرم تیر می‌خورد و از پشت کتفش خارج می‌شود. راننده از بازوی چپ تیر می‌خورد. پدر تعریف می‌کرد:« ما مثل برق و باد از دشمن عبور کردیم و از برف و موانعی که روی جاده بود رد شدیم. زیگزاگ می‌رفتیم و آنها از پشت ما را با آر.پی.جی وتیربار می‌زدند. به ما نخورد. به سمت‌مان رگبار آتش گرفتند. یک‌نفر که سرباز بود و اهل تهران، شهید شد. یک‌نفر هم زخمی شد. بقیه سالم ماندند و به پایگاه بعدی رسیدیم.»

به این پایگاه دکل می‌گفتند؛ شهید حمید جهدی کمک بهیار بود. در پایگاه او مداوای اولیه پدرم و همراهانش را انجام می‌دهد. بعد از این ماجرا یکی از همسایه‌ها آمد و گفت:«بابات مجروح شده. بیا بریم بیمارستان.» آن زمان دوره راهنمایی درس می‌خواندم.

رفتیم بیمارستان. از صدای جیغ ، داد مادرم و بقیه فکر کردم پدرم شهید شده. رفتم اورژانس دیدم نه، دارند دستش را پانسمان می‌کنند. پدرم را سوار آمبولانس کردیم و به تهران آوردیم. او را به بیمارستان نورافشار در شرق تهران بردیم. چهل و پنج روز آنجا بود. گفتند دستش عفونت کرده. به دلیل پانسمان و آتل بندی اشتباه این اتفاق افتاده بود. به جای اینکه دست پدرم را عمودی ببندند، ‌افقی بسته بودند. حتی وقتی می‌خواستند پدرم را سوار آمبولانس کنند، دست پدرم از در رد نمی‌شد! درد وحشتناکی هم داشت. استخوان جناق و بازو خرد شده بود.

کمیسسیون پزشکی گذاشتند. پزشک معالجش گفت:« دستش باید قطع بشه.» من و عمویم که همراهش بودیم رضایت ندادیم. این‌در و آن‌در زدیم. تا اینکه متوجه شدیم قرار است هفته آینده پرفسوری از خارج از کشور به بیمارستان سجاد میدان فاطمی بیاید. به ما گفتند بیمارتان را به بیمارستان سجاد ببرید ببینید دکتر چه می‌گوید. حدود ده روز بعد  پدرم را به بیمارستان سجاد بردیم. پرفسور مرد میانسالی بود به نام عیسی نواب و جزء اساتید بیمارستان شریعتی که بعدها فوت کرد. پرفسور وقتی عکس دست پدرم را دید، گفت:«عزیزم، نگران نباش. من دست تو را نگه می‌دارم. اما یک شرط دارد. من دست تو را می‌بندیم به سقف یا به تخت. از توان انسان معمولی خارج هست. نگه داشتن دست سالم دوازده ساعت به سمت بالا بسیار سخت است. اگر بتوانی نگه‌داری، دستت را نگه‌می‌دارم. اگر نتوانی باید دستت را قطع کنم.» پدرم گفت:« وقتی توانستم از دست منافقین در آن شرایط فرار کنم، از عهده این هم برمی‌آیم.» پرفسور هم خنده‌ای کرد و گفت:«اتاق عمل همدیگر را می‌بینیم.»

غیر از آن عمل، سه عمل دیگر روی دست پدرم انجام دادند.ودستش خداراشکرقطع نشدوبه درجه جانبازی نائل آمدند.

قبل از اینکه پدر به سپاه ملحق شود، کارش چه بود؟
هم کشاورز بودندوهم مغازه داشتند

چند خواهر برادر بودید؟
سه برادر و چهار خواهر.

چه شد که پدر رضایت دادند به جبهه بروید؟ خودشان اجازه دادند؟بله خودشان گفتندحالاکه من قادربه حضوردرخط مقدم نیستم شما به جای من برو جبهه.
یاد روزی افتادم که در بیمارستان بستری بود دستش عفونت کرده بود. هر روز صبح، مقداری پارچه مخصوص پانسمان را از یک طرف سوراخی که گلوله در کتف و بازوی پدرم درست کرده بود، وارد می‌کردند و از طرف دیگر بیرون می‌آوردند. فریاد پدرم بلند می‌شد؛ آنقدر بلند که انگار از آسمان هم می‌گذشت. تا چهل و پنج روز اوضاع بر همین منوال بود. کشاورز و آدم بسیار شجاعی بود. اخلاق خاصی داشت. آخر عمرش سرطان لنفوم گرفت و مهرماه پارسال ازدنیا رفت. دو سال آخر عمرش بسیار آزار دید. در ایام بیماری چندین میلیون تومان برای معالجه سرطان ایشان هزینه کردیم فاکتورهایش را به بنیاد جانبازان استان فرستاده بودیم که فاکتورها را پس فرستاده بودند وهزینه ای ندادند
من موضوع رابه آقای مهندس ارسیلو(مدیر محترم نظارت دانشگاه ).گفتم وایشان فرمودند ما که بیمه سراسری داریم همین‌جا فاکتورها را می‌دهیم بیمه پرداخت می‌کند.
مدارک را برای بیمه فرستادیم. از بیمه تماس گرفتند که وقتی مشخصات را در سیستم وارد می‌کنیم، می‌بینیم پدرت کد جانبازی ندارد. کپی کارت جانبازی پدر را همراهم داشتم. رفتم بیمه و به آن شخص نشان دادم. گفتم این کارت جانبازی پدرم است. کد هم دارد. گفت: داخل سیستم نیست بسیارتعجب کردم یکی، دوماه بعد رفتم بنیاد جانبازان استان. گفتم: «قضیه چیه؟ بیمه به ما این‌طوری می‌گه؟!» گفت: «پدرت راضی نشده پرونده جانبازی را از سپاه به بنیاد بیاورد از مزایایش استفاده نکرده. هیچ مقرری هم نگرفت. گفت راضی نیستم تا وقتی زنده‌ام این موضوع را به کسی نگویید از چیزی نمی‌خوام استفاده کنم.»

پدر بعد از مجروح شدنش به من گفت:«من دیگه خودم نمی‌تونم برم بجنگم. تو سپاه هستم، اما چون نمی‌تونم برم بجنگم شما باید بری جبهه. اما باید کنارش درستم بخونی.» این‌طور شد که من از ۲۴/۳/۶۳ وارد بسیج شدم.

آن زمان چندسال‌تان بود؟
 وقتی برای اولین‌بار به جبهه رفتم، 15‌سالم بود ، چهل‌وپنج روز در پادگان امین‌آباد تکاب آموزش دیدم. گفتم می‌خواهم به جبهه بروم. گفتند نه. پدرم دوستی داشت به اسم آقای دولتی. فرمانده عملیات بود. گفت:«شما بیا برو دبیرخونه.» گفتم:« من هیچی بلد نیستم.»
به آقای دریایی گفت: «به ایشون تایپ یاد بده.» یاد گرفتم و شدم ماشین‌نویس. تا آخر مهرماه آنجا ماشین‌نویس بودم. اواخر مهرماه تسویه حساب کردم، بروم مدرسه. رفتم آموزش و پرورش گفتند: «یک‌ماه از سال تحصیلی گذشته. شما برو مدرسه ایثارگران.»
مدرسه ایثارگران کجاس؟!
شهر ما نداره. برو استان.(ارومیه)

با کسانی که سال‌های قبل مدرسه ایثارگران رفته بودند و بلد بودند، رفتیم ارومیه، اما دلم می‌خواست بروم جبهه. شهر ما تنها شهری بود که اجازه نمی‌دادند به جنوب برویم. تا زمانی که خود شهر امن شود و کومه‌له و دموکرات دیگر در شهر و اطراف پیدا نشود. تا اواخر سال ۶۴ اجازه نداده بودند از شهر ما به جنوب نیرویی اعزام شود.

رفتم ارومیه و مشغول درس‌خواندن شدم. دیگر وارد دبیرستان شده بودم. بهمن‌ماه بود. عملیات والفجر هشت، بیستم بهمن شروع شده بود. این عملیات حدود هفتاد روز طول کشید. دو، سه روز اول ایران موفق شد فاو را بگیرد. بقیه‌اش دفاع بود. منطقه عملیات باتلاقی و نمک‌زار بود. این عملیات، آبی، خاکی بود. نیروها زود به زود خسته می‌شدند. نیاز بود که نیروها جایگزین شوند. برای همین به‌طور مداوم جذب نیرو داشتند. نیروها اعزام و در خط جایگزین نیروهای قبلی می‌شدند.

برای ثبت‌نام اعزام به جنوب به مدرسه آمدند. حدود سی‌نفر از مدرسه به جنوب رفتیم. رفتم برای اعزام. دیدم از شهر خودمان هم خیلی‌ها آمده‌اند؛ هم از مردم، هم از بچه‌های سپاه، هم از بچه‌های بسیج. جمعی شصت، هفتادنفره از شهر خودمان اول اسفندماه عازم جنوب شدیم. رفتیم دزفول، لشکر ۳۱عاشورا، پادگان شهید باکری که مقر لشکر بود. آنجا آموزش دیدیم. ما آموزش دیده بودیم، اما شهید احمد مقیمی منطقه را به ما آموزش داد. سمت‌ها هم مشخص شد؛ کی تک‌تیرانداز و کی آر.پی.جی‌زن باشد.

شما چه سمتی داشتید؟

من شدم بی‌سیم‌چی گردان. بعد به سمت اهواز حرکت کردیم. از اروند هم با قایق‌های موتوری به طرف دریاچه نمک رفتیم. دوازده اسفند بود. شب ساعت ده، بچه‌ها به دریاچه زدند. همین که عملیات شروع شد، نامردهایی که باید عملیات را لو می‌دادند، کارشان را کردند. منور زدند. شب مثل روز روشن شد. فرمانده گردان ما کسی بود به نام زنده‌دل از میاندوآب. سید رحیم حسینی هم فرمانده دسته بود. در همان لحظه اول که وارد آب شدند، هردو گلوله خوردند و شهید شدند. از همکلاسی‌هایم شهید حبیب رضویان،‌شهید ناصر نوروزی، شهید باغبان‌پور همه در این عملیات شهید شدند.

این‌ها شهدای دبیرستان بودند؟

بله، از بین تمام کسانی که به عملیات رفتیم، تنها چهارنفر سالم برگشتیم. بقیه شهید و اسیر جانباز شدند. یکی از آن چهارنفر هم من بودم که چون بی‌سیم‌چی بودم اجازه ندادند وارد آب شوم. من در سنگر بودم. آنهایی که وارد آب شدند یا اسیر شدند یا شهید و جانباز. عباس برجامی اسیر، فرج نیا، خاکزاد، مهدی رضویان، رحمت صفی‌یاری، سلطانی جانباز شدند. اسامی بعضی را یادم نیست. آنها که در خاطرم بودند عرض کردم.

در این عملیات اتفاق خاصی برای‌تان نیفتاد که بخواهید برای ما تعریف کنید؟

آن شب بعد از پنج، شش ساعت چون عملیات لو رفته بود، دستور عقب‌نشینی دادند. به ما هم گفتند برگردید. چون اکثر دوستانم را از دست داده بودم و جنازه‌ها در آب مانده بود، گفتیم تا آخرین لحظه می‌مانیم تا جنازه‌ها را برگردانیم. تا آخر فروردین ماندیم و تمام جنازه‌ها را برگرداندیم. وظیفه ما همین بود. همه پیدا کردیم. اگر هم کسی پیدا نشد، به این معنی بود که اسیر شده. جنازه‌ها و وسائل شهدا را جمع کردیم و آوردیم. از طرفی خانواده من هم اطلاع نداشتند که من به جبهه رفته‌ام. فکر می‌کردند من مدرسه هستم.

وقتی به خانه رفتم، به پدرم خبر رسیده بود که شهدا را آورده‌اند. پدرم گفت:« کجا بودی؟»

مدرسه بودم.
ناقلا درس می‌خوندی؟
آره. درس می‌خوندم.
جنوب؟

آره، اونجا هم خودش درسه.

مگر پدر خودشان به شما نگفته بودند که به جبهه بروید؟

چرا، اطلاع می‌دادم و به جبهه می‌رفتم. قرار بود یک مقطع مدرسه بروم و تابستان‌ها به جبهه بروم. من هم دبیرستان ایثارگران می‌رفتم.

یعنی مدرسه شبانه‌روزی بود و خانه نمی‌رفتید؟

بله. آخر مهرماه که از بسیج تسویه کردم، رفتم مدرسه ایثارگران. قرار شد تا خرداد مدرسه باشم، ولی اول اسفند رفتم جنوب. آخر فروردین آمدم ارومیه. خیلی خسته بودم و دلم برای خانواده‌ام تنگ شده بود. گفتم سرمزار بچه‌هایی که شهید شده‌اند هم بروم. پیش خانواده هم بروم. بعد هم امتحانات خرداد ماه را بدهم. وقتی به خانه رفتم تا به آنها سربزنم، پدرم پرسید کجا بودی و باقی ماجرا. آنجا فهمیدم که پدر می‌دانسته. دوستانی که رفته بودند جنوب خبر را رسانده بودند. پدر هم خنده‌ای کرد و گفت:«کار خوبی کردی که رفتی.»

امتحانات خردادماه را که دادید، اعزام بعدی‌تان به جبهه چه زمانی بود؟

بعد از امتحانات خرداد دیگر بی‌خیال مدرسه شدم. اما قبل از امتحانات ودر اردیبهشت‌ماه آمدند گفتند که در منطقه اشنویه جایی که دست ارتش بوده، به نام لولان که منطقه‌ای سه‌کنج بین ایران و عراق  ترکیه است،نیاز به نیروهست از اشنویه هم سه ساعت  تا آنجا راه است اعزام شدیم. پانزده روز آنجا بودم. چند اتفاق جالب برایم افتاد. در سوابق جبهه‌ام نه مدارک حضور در لولان را دارم، نه سوابق 3ماهی را که به عملیات والفجر هشت رفتم. چون هردو را از ارومیه اعزام شدم. سراغش هم نرفتم. مهم‌ترین اتفاقات هم در همان‌جا برایم افتاد. به‌خصوص آن ده روزی که در لولان بودم.

منطقه لولان در مرز اشنویه جایی که دست ارتش بوده، آمده‌اند پاتک زده‌اند. ارتش عقب‌نشینی کرده. در آنجا نیاز به نیرو داریم. چه کسی داوطلب است که برویم؟ من و پنج، شش نفر از بچه‌های مدرسه که از عملیات والفجر هشت مانده بودیم، رفتیم اشنویه.

منطقه کوهستانی بود. در اردیبهشت‌ ماه حدود سه‌متر برف روی زمین نشسته بود. هوا هم فوق‌العاده سرد و صعب‌العبور بود. کامیون تا یک جایی ما را برد. نزدیک قله بولدوزر می‌آمد کامیون‌ها را بکسل می‌کرد. گردنه‌ها را رد می‌کردیم. حدود شش کیلومتر مانده به پایگاه اصلی، باید پیاده می‌رفتیم. هوا خیلی سرد بود. رسیدیم به لولان. گفتند:«سنگر بکنید!» هوا داشت تاریک می‌شد. گفتیم حالا سنگر بکنیم، شب که هوا سردتر می‌شود چطور دوام بیاوریم. اصلاً نمی‌شود دو روز دوام آوردیم. گفتند:«بهتون پتو و کیسه خواب میدیم. اینجا بمونید تا نیروی کمکی بیاد.»

وقتی به منطقه رسیدیم دیدیم ارتش همین‌طور همه‌چیز را رها کرده و رفته. در نانوایی شانه‌های نان ، آرد و تنور آماده مانده بود. ادوات جنگی، اسلحه، مهمات و ماشین بین پایگاه ما و پایگاه نیروهای عراقی وسط خطوط مانده. به ما گفتند:«حق تیراندازی ندارید!» چون ما جز یک اسلحه چیزی نداشتیم. تنها امیدمان به توپخانه‌ای بود که پشت سرمان قرار داشت. هلی‌کوپتر هم نمی‌توانست روی منطقه بیاید. هوا ابری و منطقه کوهستانی و صعب‌العبور بود. غذا هم نداشتیم. هر بیست‌وچهار ساعت یک‌بار با هلی‌کوپتر می‌آمدند و آذوقه را پایین می‌انداختند. مثلاً آذوقه را میدان ولی‌عصر می‌انداختند و ما میدان انقلاب بودیم. باید پنج‌شش نفره می‌رفتیم و می‌آوردیم.

به شما گفتند سنگر بکنید، اما منطقه‌ای که ارتش در آن مستقر بوده حتما سنگر داشته. چطور چنین چیزی به شما گفتند؟

همه سنگرها را دشمن بمباران یا تصرف کرده بود. سنگرهایی هم جلوتر وجود داشت که ماشین و ادوات جنگی هم بین‌شان بود. آنجایی که ما باید مستقر می‌شدیم، چیزی نداشت. بالای تپه‌ای بود و باید سنگر می‌کندیم. چیزی هم اگر بود، بمباران کرده بودند.

بلاخره سنگر کندیم. اجازه تیراندازی هم نداشتیم. شب دوم، پست نگهبانی به من افتاد. دو، سه‌تا کاپشن و جوراب و کلاه پوشیدم. با همه این‌ها باز هم آدم از سرما می‌لرزید. نگهبانی هم چون ساعتش زیاد بود و نیرو هم وجود داشت، دو ساعت به دو ساعت بود.ساعت 12 تا 2به من افتاده بود. هوا ابری و تاریک بود. آدم ده‌سانتی‌متر جلوتر از صورتش را نمی‌دید. بدترین نقطه هم مال من بود؛ بلند بود و از پایگاه دور. ایستادم به نگهبانی. رعد و برق شدیدی شروع شد. صدایش از صدای توپخانه و بمباران دشمن وحشتناک‌تر بود. لحظه‌شماری می‌کردم این دوساعت زودتر تمام شود؛ از شدت سرما، نه از چیز دیگر. دو ساعت تمام شد، اما کسی سراغم نیامد. نیم‌ساعتی از شیفتم گذشت. دیگر داشتم یخ می‌زدم. گفتم تیری شلیک کنم شاید کسی بیاید و من بتوانم به پایگاه برگردم. شلیک‌کردن ممنوع بود، اما چاره‌ای نداشتم. گفتم اگر خودم به تنهایی برگردم راه را گم می‌کنم. شاید هم زمین بخورم یا عراقی‌ها دستگیرم کنند.

مگر مسیر را بلد نبودید؟ با ماشین رفتید؟

نه، پیاده می‌رفتیم. ماشین نمی‌توانست از ارتفاعات بالا بیاید.پایگاه ما از جاده ماشین روپنج شش کیلومترفاصله داشت.خلاصه...

آمدم اسلحه را شلیک کنم، اما دست‌هایم یخ‌زده بود. چوبی پیدا کردم و زیر ماشه گذاشتم. وقتی فشار دادم دیدم اسلحه هم یخ‌زده! چند دقیقه گذشت. دیدم صدای پا می‌آید. خوشحال شدم. دیدم پاس‌بخش با چراغ‌قوه همراه دو، سه‌نفر دیگر دارد می‌آیدوآمدندتامن ازیخ زدگی نجات پیداکردم.

مرا به سنگر آوردند. در سنگر هم وسیله‌ای برای گرم کردن خودمان نداشتیم. دو ساعتی زیر پتو و کیسه خواب همین‌طور می‌لرزیدم تا گرم شوم.

دوستی دارم به اسم محمدی سی‌وپنج سال است که باهم دوست هستیم.ایشان در اون سرماخیلی به داد من رسیدند.

از کی باهم دوست شدید؟

آقای محمدی از تهران به جبهه آمده بود. در دانشگاه ارومیه دانشجو بود. وقتی از هم جدا شدیم به او نامه می‌نوشتم. خانه‌شان چهل‌وپنج متری نواب بود. همیشه آدرسش را این‌طور برایم می‌نوشت:« چهل‌وپنج متری نواب، بین سالار و رضایی، کوچه شهید.» هنوز هم آدرسش را حفظم. بیمارستان ضیائیان استخدام شده بودم. وقتی می‌آمدم دانشگاه، مخصوصاً از نواب به بیمارستان می‌رفتم. کوچه را نگاه می‌کردم. پلاک خانه‌شان از یادم رفته بود. سال ۷۵ خیلی اتفاقی دیدم سر کوچه ایستاده. از ماشین پیاده شدم و بغلش کردم. هنوز هم رفت‌وآمد خانوادگی داریم. با اکبر محمدی هم هنوز ارتباط دارم. مدیرعامل چاپخانه بنیاد مستضعفان است.

شب‌ها در لولان برای گشت‌زنی می‌رفتیم. یکی از بچه‌ها از بهبهان آمده بود. اسمش حیدر بود. بسیار پسر شجاعی بود. از کارهای فنی هم سردر می‌آورد. شب‌ها با همان ابزاری که از محل استقرار ارتش پیدا کرده بود، می‌رفتیم و گیربکس وانت تویوتا‌هایی که در دید دشمن مانده بود، باز می‌کرد تا عراقی‌ها آنها را نبرند. ما هم هر چه از اسلحه و امکانات که به‌دردمان می‌خورد با خودمان می‌آوردیم.

یک شب برای گشت‌زنی چندین نفر به‌راه افتادیم. وسط کوه برای تردد نیروها جاده‌ای زده بودند. ما از این جاده می‌رفتیم برای گشت‌زنی و شناسایی. اگر ادواتی هم می‌دیدیم با خودمان می‌آوردیم. گروهی پانزده نفره بودیم. به ستون پشت‌سرهم می‌رفتیم. باران شدیدی هم می‌بارید. پایین دست جاده‌ای که روی آن جلو می‌رفتیم جاده دیگری بود، اما خبر نداشتیم. در تاریکی هم چشممان جایی را نمی‌دید. زمین خیس و گل‌آلود بوددر یک لحظه من زمین خوردم. سرخوردم و از ارتفاع شش‌متری پایین افتادم. باران خاک‌ها را شسته بود و با خودش پایین آورده بود. من درست روی آن افتادم. شانس بزرگی بود. خاک‌ها با ارتفاعی حدود یک مترونیم گل شد بود و من تا گردن توی آن فرو رفتم. چشمم جایی را ندید. اگر بچه‌ها کمی دیرتر می‌رسیدند همان‌جا یخ می‌زدم. هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم. چشم‌هایم باز بود و اطراف را می‌پاییدم شاید بچه‌ها بیایند. از پایین احساس می‌کردم بازهم دارم در گل فرو می‌روم.

همراهان‌تان چطور شما را پیدا کردند و از میان آن‌همه گل بیرون آوردند؟

فریاد می‌زدم تا کسی صدایم را بشنود و بدانند که کجا هستم. آنها اصلاً متوجه نشده بودند که از جاده پایین افتاده‌ام. نفر عقبی من، به نفر جلویی گفته بود:«حبیبی کو؟!» او هم گفته بود:«عقبه.» در تاریکی باز هم از یکدیگر می‌پرسند. بعد متوجه می‌شوند من نیستم. یکی می‌ایستد و گوش می‌دهد. می‌گوید:«ا...صداش داره میاد! صداش از پایین میاد!» دور می‌زنند و مسیر را برمی‌گردند. شاید بیست دقیقه بعد مرا از گل بیرون آوردند. هردو پایم شکسته بود. دیگر نتوانستم آنجا بمانم. شاید تنها ده روز آنجا بودم. آمدم ارومیه و پاهایم را گچ گرفتند. با دو عصا آمدم خانه. پدرم گفت:«مدرسه فوتبال بازی می‌کردی؟»

  • نه، رفتم جبهه.
  • تو تا همین چند روز پیش خونه بودی!
  • رفتم اشنویه.
  • چی شد پس؟!

جریان را برایش تعریف کردم. آن سال نتوانستم در امتحانات شرکت کنم. از آن موقع دیگر درس را رها کردم.

چقدر طول کشید پاهای‌تان خوب شود و دوباره اعزام شوید؟

تا ۲۴/۸/۶۴ طول کشید. بعد از آن تسویه کردم. تا سال ۶۵ اعزام نشدم. سال ۶۵ به پایگاهی بین سردشت و بانه اعزام شدم. این پایگاه دست ارتش بود. به ما گفتند برای خودتان سنگر درست کنید. رفتیم سنگر درست کنیم، دیدیم که سنگری را در پایگاه آماده کرده‌اند. پتو هم به سنگر زده بودند. با دیگر سنگرها متفاوت بود. با بچه‌ها رفتیم و آنجا مستقرشدیم. دو، سه‌ساعت بعد آقایی با لباس نظامی، خیلی شیک، قد متوسط، با خنده آمد و گفت:« بچه‌ها اینجا چه‌کار می‌کنید؟»

  • خب سنگر نداشتیم.
  • مگه بهتون نگفتن سنگر درست کنید؟
  • ما اینجا را از قبل کنده بودیم!
  • کی؟!
  • قبل از جنگ!
  • مگه چند سالتونه؟!
  • هی، ما زمان پدربزرگمون کنده بودیم اینجا رو.

خندید و گفت:«بچه‌های باحالی هستید، باشید همین‌جا.» خودش هم جای دیگری رفت. یکی، دونفر هم با او بودند.

فردا صبح گفتند بیایید صبح‌گاه. سرگرد صیاد شیرازی می‌خواهد سخنرانی کند. رفتیم و دیدیم سرگرد صیاد شیرازی همان است که سنگرش را اشغال کرده بودیم. آن سنگر، سنگر مهمان بود. صیاد شیرازی آن شب مهمان پایگاه بود. رفتیم از او عذرخواهی کنیم. خندید.

آمد و سخنرانی کرد. چه آدم باصفایی بود! بعد از صحبت‌هایش کلاس آموزش تاکتیک‌های نظامی گذاشت. آنقدر کلاس جذابی بود که آدم دلش نمی‌آمد نفس بکشد. مجذوب صحبت‌هایش می‌شدیم. آنقدر تاکتیک‌ها را خوب برایمان تشریح می‌کرد که حظ می‌بردیم. کلاس از صبح شروع شد تا ساعت دوازده ظهر. اصلاً متوجه نشدیم وقت چطور گذشت.

روزی که شنیدم او را ترور کرده‌اند، تا شب گریه می‌کردم. صیاد شیرازی یکی از اعجوبه‌های نظامی دنیا بود. طراح عملیات والفجر هشت ایشان بود. مقام معظم رهبری می‌گویند نباید در تاریخ جنگ تحریفی ایجاد شود؛ حتی به سهوا اما گاهی بعضی‌ها به نفع خود یا گروه سیاسی خود وقایع جنگ را تحریف می‌کنند. عملیات آبی، خاکی والفجر هشت بزرگ‌ترین عملیات نظامی دنیا بود که هنوز هم درباره آن صحبت می‌شود. صیاد شیرازی همراه یک نفر دیگر که نامش را به خاطر نمی‌آورم از ارتشی‌هایی بودند که در طراحی این عملیات نقش داشتند. هم دشمن را فریب دادند، هم بسیاری از نیروهای خودی از وقوع آن اطلاعی نداشتند. آن‌هم به این‌صورت بود که در هورالعظیم که درست نقطه مقابل اروندکنار است، شب‌ها کامیون‌های خالی را به سمت هور می‌فرستادند. دشمن فکر می‌کرد دارند در آنجا تجهیزات و ادوات جنگی خالی می‌کنند. بعد با ترفندی ادوات جنگی را در نخلستان‌ها پنهان می‌کردند. جاده‌ای به عرض بیست‌وچهار کیلومتر کشیده بودند. با لوله‌های فایبرگلاس که در نخلستان‌ها کار گذاشته بودند، این شبهه را برای دشمن ایجاد کرده بودند که در آنجا توپخانه مستقر کرده‌اند. چون توپ‌ها را استتار می‌کردند. بعدها یکی از فرماندهان ارتش عراق را اسیر می‌کنند، گفته بود ما از روی عکس‌های هوایی به این نتیجه رسیدیم که شما اینجا هزاران توپ و تانک مستقر کرده‌اید. مخبرهای عراقی را که دستگیر می‌کنند، به آنها می‌گویند ما شما را اعدام نمی‌کنیم، اما شما به عراقی‌ها بگویید که ما می‌خواهیم در هور عملیات کنیم. به آنها وعده می‌دهند که شاید بعد از عملیات آزادتان کنیم. البته آنها را طوری آزاد نمی‌کنند که اختیارشان از دستشان دربرود. به آنها امکانات می‌دهند تا با عراقی‌ها ارتباط برقرار کنند و اطلاعات خلاف واقع به آنها بدهند. به آنها گفته بودند که درواقع ما می‌خواهیم در هور عملیات کنیم. مخبرها از خلاف واقع بودن اطلاعات خبر نداشتند. البته آنها تحت تسلط نیروهای اطلاعاتی ما بودند. امین شریعتی معاون شهید باکری وفرمانده وقت لشکر عاشورا می‌گفت نیروهای اطلاعاتی ما صد روز قبل از عملیات خانه نرفتند.

این عملیات موفق‌ترین عملیات ما بود. اروند رودخانه‌ای بود که عراق هیچ‌وقت نتوانست از روی آن پل بزند و وارد خاک ما شود. کم‌ترین عرض رودخانه اروند در بعضی نقاط چهارصدمتر است! در بعضی نقاط عرض رودخانه به ششصدمتر می‌رسید. معروف بود به «رودخانه وحشی.» با این‌حال توانستیم دست عراق را از خلیج‌فارس قطع کنیم. صادراتش و ارتباطش با کویت قطع شده بود. شیخ کویت به طنز به صدام می‌گوید:« ما قبلاً با شما همسایه بودیم. شما کاری کردید که ما الان با ایران همسایه هستیم.» آنها جزیره بوبیان را در اختیار صدام می‌گذاشتند. آنها هم از آنجا ما را زیر آتش می‌گرفتند. ما ارتباط جزیره بوبیان را هم با خلیج قطع کرده بودیم واینها همه حاصل تفکرات شهیدصیادشیرازی بود.

دو سال و اندی فاو را در اختیار داشتیم. سال ۶۷ فاو را از دست دادیم. از آن زمان به نقطه ضعف رسیدیم. محسن رضایی مجبور شد نامه‌ای محرمانه به امام بنویسد. این نامه را آقای هاشمی رفسنجانی به امام رساند. در این نامه نوشته بود اگر ما بخواهیم جنگ را ادامه بدهیم، فلان مقدار توپ، هواپیما، تانک و غیره می‌خواهیم. توضیح داده بود که با شرایط فعلی ما که تحریم نظامی هستیم، ادامه جنگ امکان‌پذیر نیست. امام مجبور شدند قطع‌نامه را بپذیرند.

وقتی امام قطع‌نامه را پذیرفتند، همه غصه‌شان گرفت. یکی از اشتباهات فرماندهان ما این بود که همان روز که قطع‌نامه پذیرفته شد، جبهه را از نیرو خالی کردند. عراق تا یک‌ماه بعد از قطع‌نامه به جنگ ادامه داد. هزاران کیلومتر از خاک ما را دوباره گرفت.

پس عملیات والفجر هشت آخرین عملیاتی بود که شرکت کردید؟

خیر، بعد از آن هم در جبهه بودم. درباره سومار برای‌تان گفتم؟

تا سال ۶۷ سومار دست عراق بود. آبان سال ۶۶، با گردان خاتم بودم. گفتند که باید به سومار بروید. ایران قصد دارد سومار را آزاد کند. رفتیم پادگان ابوذر، بین گیلان‌غرب و سومار. سومار دست عراقی‌ها بود. وقتی رسیدیم، دیدیم نیروهای زیادی را در منطقه مستقر کردند. متوجه شدیم که می‌خواهند عملیات کنند. در پادگان مستقر شدیم.

صبح ساعت هشت، هواپیمایی پادگان را بمباران کرد. صدای آژیر از بلندگوها بلند شد و همه نیروها بیرون ریختند. ماندن در ساختمان خطرناک بود. در محوطه چندهزارنفر نیرو وجود داشت. گفتند:«پناه بگیرید! از پادگان برید بیرون!»

یک فروند هواپیما شد سیزده فروند. دوتا از هواپیماها را بچه‌های پدافندی زدند،‌ اما هواپیماها تمام ضدهوایی‌های ما را ساقط کردند. پادگان را چنان بمباران کردند که سابقه نداشت. من بمباران‌های دزفول را هم دیده بودم، اما این یکی فرق داشت. بمبارانی به شدت آن ندیده بودم. پادگان عین جهنم شد. هزاران نفر شهید شدند. در اخبار هم نگفتند. پادگان زیرورو شد. یک ساختمان هم سالم نماند. هواپیماها آنقدر روی سر ما پایین آمدند که نفر را با تیربار می‌زدند.

من از پادگان بیرون آمده بودم. بیرون پادگان کانالی بود. بچه‌هایی که توی کانال خوابیده بودند،‌ هم می‌زدند.

چندنفر شهید شدند؟

خیلی‌ها. آمارش را نگفتند.

بعد از آن چه شد؟ وقتی بمباران شروع شد شما از پادگان خارج شدید تا باهم جمع شوید و به عقب برگردید. این درست حین بمباران بود؟

وقتی از پادگان خارج شدیم، بعد از دو، سه‌ساعت که گرد و خاک نشست، به پادگان برگشتیم. دیگر چیزی از پادگان باقی نمانده بود؛ نه از ساختمان‌ها، نه از ادوات و ماشین‌ها. تعداد کشته‌ها به نظر به هزارنفر می‌رسید.

یادتان هست که چندنفر از پادگان خارج شدند؟

از گردان چهارصدنفری ما بیست‌نفر شهید، همین حدود هم مجروح شدند. از بچه‌های شهرهای دیگر اطلاعی ندارم. دو روز بیشتر آنجا نبودیم. هنوز سازماندهی نشده بودیم. هنوز نمی‌دانستیم قرار است کجا برویم. برگشتیم.

بعد از آن کجا رفتید؟

بعد از آن به لشکر عاشورا رفتم. تا پایان جنگ در این لشکر بودم. ابتدا در دبیرخانه ستاد فرماندهی لشکر خدمت می‌کردم. بعد از آن به تعاون لشکر رفتم. وظیفه بخش تعاون ارسال وسائل و مدارک شهدا برای خانواده‌هایشان بود. من هر روز در جاده دزفول به اهواز تردد می‌کردم و مدارک و وسائل شهدا را پست می‌کردم. گاهی این وسائل و مدارک آنقدر زیاد بود که روزی دوبار این مسیر را می‌رفتم و برمی‌گشتم. کار نامه‌رسانی را هم برای لشکر انجام می‌دادم. با موتور می‌رفتم. پیچ‌های سپر جلوی موتور شل شده بود. یک‌نفر به من گفت:«پیچ‌های سپرت رو ببند.» گفتم:«باشه.» آن لحظه پیچ کوشتی نداشتم که پیچ‌ها را سفت کنم. زمین هم آسفالت نبود. شنی بود.یک روز پیچ‌های سپر جلوی موتور باز شد. با سرعت 70یا80 کیلومتر، گلگیر موتور روی لاستیک خوابید. موتور معلق زد. حدود 50‌ متر روی خاک و شن کشیده شدم. پیشانی‌ام شکست. تمام لباس‌هایم، حتی لباس زیرم پاره شده بود و شن‌ها توی پوست و گوشتم فرو رفته بودند. یک‌هفته دستم را به جایی می‌گرفتم تا بتوانم بلند شوم. بدنم کوفته شده بود. تا پایان جنگ در لشکر بودم. وقتی قبول قطع‌نامه را اعلام کردند حال همه گرفته شده بود.

منطقه ما هنوز ناامن بود. آمدم کردستان. بعد هم رفتم سردشت. شهریور ۶۷ تا شهریور ۶۸ در گردان خاتم تکاب بودم. این گردان وظیفه حفظ و حراست از شهر را در مواقع مختلف به عهده داشت. محدوده مسئولیت گردان در شهر بود. اگر مأموریتی به ما می‌خورد، به منطقه می‌رفتیم.

دو مأموریت جداگانه به سردشت رفتم.

موضوع مأموریت چه بود؟ ماجرای خاصی اتفاق افتاد؟

اسفندماه بود که به پادگان کله‌قندی در مرز سردشت رفتم. سردشت تا لب مرز سی‌وپنج کیلومتر فاصله دارد. با اولین شهر عراق، یعنی اربیل هم هشتاد کیلومتر فاصله دارد. در پایگاهی بالای کوه مستقر بودیم. به نوبت در سنگرها نگهبانی می‌دادیم. صدمتر آن‌طرف‌تر از سنگری که نگهبانی می‌دادم یکی از دوستانم به نام حمید علی‌نیا نگهبانی می‌داد که امروز رئیس آموزش و پرورش شهرمان است. ساعت‌های نگهبانی‌مان در کله‌قندی طولانی بود. سه یا چهارساعت بود. خسته شدم.

سنگر درست بالای جاده بود. با خودم گفتم بروم پایین جاده کمی قدم بزنم. از بالا بچه‌ها مرا می‌دیدند. خیالم راحت بود. همین که به پایین جاده رسیدم، عراقی‌ها توپی داشتند که به آن توپ بلژیکی می‌گفتند. وقتی شلیک می‌کردند صدایش را می‌شنیدیم. برعکس خمپاره‌هایی که موقع پرتاب زوزه می‌کشیدند، این خمپاره‌ها صدایی نداشتند. نمی‌دانستی کجا می‌خورد. چند دقیقه‌ای بود که پایین جاده قدم می‌زدم که یک توپ بلژیکی خورد توی سنگرم. اسلحه‌ام داخل سنگر بود. حالا اسلحه هم نداشتم. با سنگرم حدود سه متر فاصله داشتم. وقتی توپ توی سنگرم افتاد، با موج انفجارش شاید یک متری به هوا پرتاب شدم. با سر زمین خوردم. سرم شکست. از دور بچه‌ها فکر کردند که توپ به سنگر خورد و من شهید شدم. جواد بحری و حجت ربانی که راننده آمبولانس بود، آمبولانس را روشن کردند و آمدند. به نزدیک شدند و از ماشین پیاده شدند. توی سر خودشان می‌زدند:«حبیبی شهید شده، حالا جواب باباشو چی بدیم؟!» صدایشان را می‌شنیدم. بلند شدم و گفتم:« من چیزیم نشده!»

خوشحال شدند. گفتند:«سرت داره خون میاد! سوار شو بریم بیمارستان سردشت.»

  • نه، نمیام.

نرفتم. تشکیل پرونده هم ندادم. جالب این است که بعد از این اتفاق اسلحه‌ام را به مسئول اسلحه‌خانه آقای سخایی تحویل دادم. آدم سخت‌گیری بود. گفت:«چرا اینجوری شده؟!»

  • ترکش خورده دیگه! توپ خورده!
  • پس چرا خودت نمردی؟!
  • من توی سنگر نبودم.
  • چرا این بوده، اما تو نبودی؟!

زیربار نمی‌رفت اسلحه‌ام را عوض کند. آقای علی‌نیا و دوستان دیگرم را آوردم، صورت جلسه کردند تا قبول کرد اسلحه‌ام را عوض کند.

حدود 30 سال است که سردرد دارم. پانزده‌سالی هست که دائم‌ سردرد دارم. دارو می‌خورم. هیچ‌وقت هم دنبال سنوات و جانبازی نرفتم. دو علت داشت؛ یکی اینکه پدرمان ما را از گرفتن امتیاز منع کرد. خودش هم دنبال این چیزها نبود به ما هم گفت شما هم حق ندارید دنبال امتیاز بروید. دوم اینکه خودم در مرکز درمانی کار می‌کردم. چون دسترسی به دکتر و درمان داشتیم و هرجا می‌رفتیم درمان رایگان بود، اگر هم دنبال جانبازی بروم، در نهایت می‌خواهند همین امکانات را برایم رایگان کنند.

شما یک‌سال در گردان خاتم تکاب مأمور بودید. بعد از آن چه کردید؟

بعد از‌آن در روابط عمومی سپاه تکاب مشغول شدم. آن زمان وضعیت اطلاع‌رسانی مثل حالا نبود. دو، سه‌روز مانده به دهه فجر، یک اطلاعیه نوشتند. در روابط عمومی با اینکه گواهی‌نامه نداشتم رانندگی می‌کردم. شخص دیگری هم بود که بالای لندرور بلندگو نصب کرده بود. ابتدای اطلاعیه می‌خواستند این جمله از امام خوانده شود:«انقلاب ما انفجار نور بود. (امام خمینی).» به گوینده گفته بودند بعد از این جمله اطلاعیه را بخوان و مردم را برای راهپیمایی بیست‌ودوم بهمن دعوت کن. او هم آمده بود جمله را به اطلاعیه اضافه کند. نوشته بود:«انفجار ما، انفجار نور بود.» مرتب توی شهر پشت بلندگو می‌گفت:« انفجار ما، انفجار نور بود.» من هم اصلاً حواسم نبود.

از سپاه زنگ به روابط عمومی می‌زنند، می‌گویند:«این لندرور رو توقیف کنین! چی داره می‌گه؟!» آمدند سراغ ما. گفتند:«برگردین! چی دارین می‌گین؟!» تازه آن‌موقع متوجه شدیم که نیم‌ساعت است که او دارد این جمله را اشتباه می‌گوید. در همان دهه فجر بچه‌های روابط عمومی در سالن مدرسه‌ای نمایش‌نامه‌ای اجرا می‌کردند. نمایش‌نامه‌، درام بود. مردم هم گریه می‌کردند. پیرمردی در روابط عمومی کار می‌کرد. بی‌سواد بود. آمد روی صحنه، به یکی از بچه‌ها گفت:« کلید روابط عمومی رو بده، برم.» او به پیرمرد اعتنایی نکرد. باقی دیالوگ نمایش‌نامه را گفت. پیرمرد دوباره گفت:«آقا! می‌گم کلید روابط عمومی رو بده!» همه زدند زیر خنده. بچه‌ها پرده را بستند و نمایش بهم خورد. به او گفتند:«آقا، مگه ندیدی بچه‌ها دارن نمایش بازی می‌کنن؟!»

  • نه! من ندیدم! نمایش چیه؟!

مدتی در ستاد سپاه نگهبان بودم. ساعت حدود یک‌ونیم نیمه‌شب بود درب شمالی آن که رو به تپه‌ای بود. دیدم پنج، شش‌نفر در تاریکی از تپه سرازیر شدند، دارند پایین می‌آیند. گفتم:«ایست!» فکر کردم تفنگ توی دستشان دارند. هر چی توی دستتون دارید بذارید زمین! آنها هم اطاعت کردند. هر چه توی دستشان بود قل خورد و آمد سمت من. دیدم چندتا دایره و تنبک است! جلو آمدند. گفتم:«شما کی هستین؟» گفتند ما عاشیقیم. ما خواننده‌ایم! داریم از عروسی میایم. کفتم وسائل‌تون رو جمع کنین. ترسیدم، فکر کردم خبری شده.

بعد از تمام اتفاقات دیگر درس‌تان را ادامه ندادید؟

درسم را ادامه دادم. چند سال پیش دیپلمم را گرفتم.

چه سالی ازدواج کردید؟

من نوزده‌سالگی ازدواج کردم. از ازدواجم بسیار راضی هستم. دختر بزرگم متخصص قلب است. یکی از آرزوهای پدرم این بود که دخترم در شهر خودمان خدمت کند. بعد از اینکه دخترم تخصص‌اش را گرفت باید یک‌سال و نیم برای گذراندن طرح به یکی از شهرستان‌ها می‌رفت. دوستان لطف کردندفرستادندشهر خودمون. منتهی قسمت نشد این اتفاق را پدرم ببیند. دختر دومم در یکی ازواحدهای دانشگاه مشغول است. پسرم هم دبیرستانی است.

خودم خیلی درسخوان نبودم. هم جبهه می‌رفتم، هم خیلی زود ازدواج کردم ونتوانستم ادامه تحصیل بدم. چون اهمیت درس را می‌دانستم، تمام انرژی‌ام را صرف فرزندانم کردم. الحمدلله بچه‌هایم هم در درس موفق بودند. به جوان‌ها توصیه می‌کنم زودتر ازدواج کنند. هرچه زودتر ازدواج کنند، زودتر صاحب زندگی می‌شوند. درست است که امروز ازدواج سخت شده، اما باز هم ازدواج زود هنگام به نفع‌شان است.

این روزها در زمان فراغت چه کار می‌کنید؟ فعالیت ورزشی دارید؟

من به شدت سردرد دارم؛ یعنی هرکس جای من بود، قادر به انجام کاری نبود. خیلی مقاوم هستم. همه به من می‌گویند تا با این سردرد واقعا چه کار می‌کنی؟! باور می‌کنید همین الان که اینجا نشسته‌ام به اندازه کسی که سرش را جراحی کرده سردرد دارم. روزی سه بار مسکن می‌خورم. بعضی روزها بیشتر. سه‌بار عمل کردم.کم وبیش از امکانات ورزشی دانشگاه استفاده می کنم.به شدت روزنامه خوان هستم وهرروز روزنامه می خوانم.اهل مسافرت باخانواده هم هستم ومسافرت را دوست دارم.

سردردتان درمانی ندارد؟

پیدا نکردند. اگر درمانی داشت تابه‌حال رفع می‌شد. از اساتید دانشگاه خودمان گرفته تا پرفسور سمیعی. پیش همه‌شان رفتم. بارها عمل کردم،دارومی خورم اما اتفاق خاصی نیفتاد. بهتر نشدم.وقتی سردردم خیلی شدید می شود از همکاران اتاق معاینه سازمان مرکزی درخواست مسکن می کنم.

این سردردها به‌خاطر ضربه‌هایی است که در جبهه به سرتان وارد شده.

احتمالا

دغدغه این روزهای‌تان چیست؟

مشکلات مردم وجامعه

به نظر شما چطور می‌شود سبک زندگی، اخلاقیات و فرهنگ زمان جنگ را به جامعه برگرداند؟ یعنی همان فرهنگ ایثار. تا جوان‌ها همان شیوه‌ها را در زندگی خودشان پیش بگیرند؟

متأسفانه مسئولان ما راه را اشتباه رفتند. فرهنگ امروز جامعه ما باهم متناقض است. در جامعه یک‌جور است و در خانواده یک‌جور. در تلویزیون طور دیگری است. گفته‌های‌مان با اعمالمان یک‌کاسه نیست. رفتارها باهم متناقض است. در خانواده رفتارها طور دیگری است. در جامعه چند فرهنگی ایجاد شده. این‌ها باعث می‌شود بچه‌ها برداشت‌های متفاوتی از فرهنگ داشته باشند. تصمیم‌گیری و انتخاب راه برایشان سخت شود. آن زمان تفکرات یکی بود. صمیمیت و یک‌رنگی بیشتر بود. من هنوز هم حسرت آن روزها را می‌خورم. صفا و صمیمیت داشتیم. اگر کسی جبهه هم نمی‌آمد، پشت جبهه کمک می‌کرد. به شهر خودمان که نگاه می‌کنم می‌بینم، خانواده ایثارگر بوده. باز هم به جبهه کمک می‌کردند. کسی بیکار نمی‌ماند. اگر قدمی برنمی‌داشت پول می‌داد. همه باهم یکرنگ و صمیمی بودند. اما حالا کسی ملاحظه دیگری را نمی‌کند. بچه‌ها هم حرف خانواده‌ها را گوش نمی‌کند.اصول آموزش در جامعه درست و هدفمند نیست و

همه چیز را قاطی کرده‌اند. از یک‌طرف کسی می‌آید فرهنگ سنتی و ایرانی اصیل را در تلویزیون آموزش می‌دهد، از طرفی عده ای فرهنگ غربی را در جامعه رواج می دهندطرف رفته چند جلد کتاب از جامعه اروپایی خوانده، می‌گوید جوانان بالای بیست‌وچند سال خودش برای خودش تصمیم بگیرد و برود زندگی مستقل داشته باشد. زندگی او به پدر و مادر ربطی ندارد. آن فرهنگ برای اروپاست. کسی هم نمی‌رود به او ایراد بگیرد/// این فرهنگ جامعه ما نیست. تو نباید این را به جوانان جامعه ما بگویی. از طرفی فیلم‌هایی با همین الگوها می‌سازند و در شبکه نمایش خانگی به نمایش درمی‌آید. مصداق تناقض‌هایی که می‌گویم همین است. تلویزیون هم از طرفی فیلمی براساس الگوهایی بسته و افراطی می‌سازد. هر کدام از یک طرف بام می‌افتند.

یعنی چند دیدگاه و الگو دارد در جامعه عرضه می‌شود. دست آخر کسی نمی‌داند آن روش درست چیست؟

بچه‌های ما را این‌طور مسائل گمراه می‌کنندوتشخیص راه درست بسیار سخت می شود فرهنگ درست زندگی کردن را اگربه فرزندانمان بیاموزیم دیگرمسایل هم راحت حل می شوند. اصل خانواده است. اگر پایه‌های خانواده سست شود، جامعه از هم می‌پاشد. متولیان فرهنگ ما فرهنگ ایرانی را درست تعریف نمی‌کنند.سرچشمه تمام مشکلات فرهنگی است.

به عنوان حرف آخر اگر توصیه‌ای دارید بفرمائید.

توصیه خاصی ندارم. از شما ممنونم. مصاحبه خوبی بود. تا همین پنج، شش‌سال پیش کسی نمی‌دانست من بسیجی هستم. در جبهه هم پایه عکس گرفتن نبودم.

یعنی از آن سال‌ها عکسی ندارید؟

بله، وقتی دیشب دنبال عکس‌ می‌گشتم، هیچ عکسی نداشتم. تنها یک عکس از سال ۶۴ دارم آن را برای‌تان می‌فرستم. اخیراً بچه‌ها گروهی در واتس‌اپ درست کرده‌اند. گاهی می‌بینم بین آنها از من هم عکس هست.

خاطره‌ای یادم آمد. خوب است برای‌تان تعریف کنم. مرداد ۶۸ آخرین روزهای حضور من در جبهه با گردان خاتم درکردستان بود. در پایگاه نالاس بودیم؛ بین پیرانشهر و سردشت، در پنج کیلومتری ربط. نیروها هر پانزده‌روز یک‌بار با دو مینی‌بوس می‌رفتند مرخصی. سه کامیون هم با خود مایحتاج گردان را می‌آورد. سربازی بود به نام عارضی. از خدمتش یک‌هفته مانده بود. می‌خواست با ما بیاید. گفتند:« شما بمون. از سردشت ماشین دیگری می‌فرستیم با آن برو.» گفت:«باشه. می‌مونم.»

رفتیم مرخصی. هفته بعد از آن داشتم از مرخصی به پایگاه برمی‌گشتم. در گردنه کله‌گاوی نرسیده به ربط، حس کردم در منطقه درگیری شده. گلوله‌ای هم پایین جاده خورد. خواستیم بایستیم، گفتند نه. بروید. وقتی به پایگاه رسیدیم دیدیم پایگاه خلوت است. گفتم:«بچه‌ها کجان؟» گفتند توی منطقه درگیری شده. رفتن منطقه.

گفتم کدوم منطقه؟ گفتند نمی‌دونیم. صبح بی‌سیم زدن، بچه‌هام رفتن.

حدود پانزده‌نفر در پایگاه بودند. من هم دفتر فرماندهی کار می‌کردم. به من گفتند نیرو کم است، بیا نگهبانی بده. رفتم. بعد از نگهبانی، وقتی شب آمدم در دفتر بخوابم، دیدم در دفتر قفل است. چون معاون فرمانده آقای محبی هم رفته بود. کسی نبود. در پایگاه دو چادر کنار هم بود؛ چادر آذوقه و چادر مهمات. چادر آذوقه خالی بود. تویوتایی هم آنجا پارک شده بود. پشتش هم پتو کشیده بودند. گفتم شاید از گوشت‌های یخی است که از سردشت می‌آوردند. کنار تویوتا پتو انداختم و خوابیدم. شب باران می‌بارید. روی چادر آب جمع شده بود و روی وانت چکه می‌کرد. از وانت هم آب روی زمین می‌ریخت. نیمه‌های شب دیدم آبی که از وانت می‌ریزد، رنگی است؛ آب باران نیست. قرمز بود. با خودم گفتم گوشت یخی است، اما بگذار بروم پشت وانت را نگاه کنم. پتو را کنار زدم دیدم جنازه سیاوش دریایی، برادر دوستم محمد وجنازه شهید محبی، پشت وانت است. فهمیدم در درگیری کله‌گاوی گردان خودمان با دشمن درگیر شدند. نشستم به یاد دوران گذشته گریه کردم. دور زدم، رفتم آن‌طرف وانت. پتو را کنار زدم. دیدم جنازه شهید عارضی است. همان که خدمتش تمام شده بود. بچه‌ها گفته بودند:« تو سربازیت داره تموم می‌شه، نرو.» گفت: نه، دیگه روز آخره. منم میام.

فرمانده گردان به او می‌گوید:«تو نیا.» قبول نمی‌کند. وقتی گردان از پایگاه خارج می‌شده، بدون اینکه کسی بفهمد پشت آخرین کامیون سوار می‌شود و می‌رود. روز آخر خدمت شهید می‌شود.

 

آقای يوسفي نژاد
تهیه کننده:

آقای يوسفي نژاد

0 نظر برای این مقاله وجود دارد

نظر دهید

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
تنظیمات قالب