دکتر بهادر اعلمی هرندی: صداقت و سواد، مهمترین ملاک در انتخاب اساتید است
مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرارگرفته است و در همین راستا گفتگو با دکتر بهادر اعلمی هرندی عضو فرهنگستان علوم پزشکی را در ادامهء این خبر خواهید خواند.
بهادر اعلمی هرندی عضو فرهنگستان علوم پزشکی است. وی در سال ۱۳۱۸ متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در دبستان قدسیه در سال ۱۳۲۵ و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان سعدی آغاز کرد و در سال ۱۳۳۶ موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. تحصیلات عالی خود را در سال ۱۳۳۶ در رشته پزشکی دانشکده پزشکی دانشگاه اصفهان آغاز کرد و در سال ۱۳۴۳ فارغالتحصیل شد. وی در سال ۱۹۷۳ موفق به اخذ درجه تخصصی در رشته ارتوپدی آمریکا شد. در سال ۱۹۶۷ بهترین انترن سال در بیمارستان Methodist hospital of Brooklyn New York شناخته شد و سینی نقره مخصوصی دریافت کرد. دکتر اعلمی، از بدو تأسیس گروه ارتوپدی یعنی از سال ۱۳۶۷ تا موقع بازنشستگی مدیر گروه ارتوپدی بود. علاوه بر آن وی عضو هیئت امنا دانشگاه علوم پزشکی تهران در بدو تشکیل، عضو پیوسته فرهنگستان علوم پزشکی از بدو تاسیس(1369) و دبیر و عضو هیئت ممتحنه و ارزشیابی رشته جراحی استخوان و مفاصل در وزارت بهداشت به مدت 36 سال بوده است. همچنین مسئولیت آموزش ارتوپدی بیمارستان شفا یحیائیان از سال ۱۳۵۰ را به مدت پنج سال بر عهده داشته است.
لطفاً خودتان را معرفی کنید و بفرمایید که چه سالی و در کجا متولد شدید و دورهء کودکی شما چگونه گذشت؟
من دکتر بهادر اعلمی هرندی متولد چهار شهریور ۱۳۱۸ در هرند هستم. هرند در هشتاد کیلومتری اصفهان در دل کویر واقع شده است. موقعی که من در هرند بودم هرند دهکده ای با حدود سه هزار نفر جمعیت با سیزده قنات بزرگ و کوچک بود. شغل اکثر مردم کشاورزی و دامداری بود. آب شرب مردم از آب انبارهایی که از آب قنات پر می شد تأمین میشد. ولی برای شستشو و کارهای دیگر از چاهی که وسط هر خانه وجود داشت و کمی شور بود تامین می-شد. هر محله یک حمام داشت که آب آن با هیمه گرم میشد. فاضلابی در هرند وجود نداشت و آب توالت در خارج از منزل در گودالی جمع آوری و به وسیله کشاورزان برای کود مزارع برده می شد. به همین جهت به دلیل عدم وجود بهداشت مرگ و میر و بیماری های کودکان زیاد بوده است. در آن موقع در هرند مدرسه، کارخانه، بانک، اداره وجود نداشت. فقط سالی چند بار یک نفر از ادارهء ثبت برای صدور شناسنامه و یک امنیه برای سربازگیری به هرند می آمد. اکثر مردم بیسواد بودند اما امنیت کامل برقرار بود به نحوی که مردم در روز درب منازل را نمیبستند. امروز هرند به شهری تبدیل شده که ادارات متعدد، بانک، درمانگاه، زایشگاه، چند دبستان و دبیرستان و هنرستان، دانشگاه آزاد اسلامی، دانشگاه علمی کاربردی، دانشگاه پیام نور و حوزهء علمیه دارد. پدربزرگ من شیخ محمدعلی بزرگ و ریش-سفید هرند بود. جزء چند مردی بود که به مکتب رفته و سواد خواندن و نوشتن داشت و اطلاعاتی هم از طب سنتی و فقه داشت. به همین جهت بیماران برای مداوا و افرادی که اشکالات فقهی داشتند به او مراجعه می کردند. با توجه به اینکه خود را از دیگر مردمان هرند داناتر می دانست فامیل اعلمی را برای خود انتخاب کرد. او چند فرزند داشت. یکی از آنها را برای فرا گرفتن علوم دینی و دیگری را برای فراگرفتن طب به اصفهان فرستاد که اولی از علمای برجسته اصفهان و دیگری طبیب مجاز شد. سه فرزند دیگر در هرند ماندند و به کسب و کار مشغول بودند.
عمویم که پزشک شد ابتدا به استخدام دولت درآمد و در کوهپایه نزدیک هرند مشغول طبابت بود در آن موقع مردم معتقد بودند که با توجه به این که دولت مالیات را به زور از مردم می گیرد حقوق کارمندی حلال نیست به همین جهت پدرش به او توصیه کرد کار دولتی را رها کند و برای طبابت به هرند بیاید. او در هرند مطبی دایر کرد و تا آخر عمر در هرند طبابت می کرد او برای عیادت بیمارانی که قادر نبودند به هرند بیایند با الاغ به نزد آنها می رفت و از داروهایی که هر ماه از اصفهان برای او می فرستادند به بیماران می داد حتی تزریقات و پانسمان را خودش انجام می-داد. من موقعی که 5-6 ساله بودم هر روز به مطب او می رفتم و از کار او لذت می بردم. شاید همین باعث شد که من طبیب شوم.
از ویژگی های والدین بفرمایید.
پدرم فضل اله در هفده سالگی ازدواج کرد. او دکان بقالی کوچکی را در منزلش اداره می کرد تا آن موقع به مکتب نرفته و بی سواد بود، در هفدهسالگی شش ماه معلم خصوصی گرفت تا خواندن و نوشتن و حساب کردن را آموخت. او با هوش و استعدادی که داشت به راحتی کتاب و قرآن را می خواند و در چند سالی که کسب و کارش کوچک بود حساب و کتاب و دفتر و دستکش را خودش می نوشت. او بعداً به خاطر تحصیلات فرزندانش به اصفهان مهاجرت و در آنجا مغازه ای دایر کرد. به تدریج کسب و کارش رونق گرفت به طوری که در اواخر عمر یک کارخانهء پشمریسی و تجارت خارجی داشت. او مرد خیری بود به طوری که بخش زیادی از ثروت خود را صرف امور خیریه کرد. او درمانگاهی در اصفهان و درمانگاه و زایشگاهی در هرند ساخت. مادرم با توجه به اینکه در کودکی در هرند مکتب و مدرسه دخترانه نداشت به مدرسه نرفته بود. بعد از ازدواج همزمان که پدرم معلم خصوصی گرفته بود او هم به درسها گوش می داد. به طوری که قرآن و کتاب فارسی می خواند ولی قادر به نوشتن نبود. زحمات آنها در تشویق فرزندان به تحصیل باعث شد که کلیه فرزندان در تحصیلات دانشگاهی موفق شوند. آنها صاحب سه پسر و چهار دختر شدند. برادرانم در دانشگاه فنی دانشگاه تهران تدریس می کنند و خواهرانم هر چهار نفر پزشک متخصص هستند که یکی در دانشگاه تهران و بقیه در دانشگاه های دیگر تدریس می کنند.
از تحصیلات خودتان بگویید.
پنج ساله بودم که پدرم با توجه به اینکه در هرند مدرسه و کودکستانی نبود مرا به مکتب خانه فرستاد. در مکتب خانه یک معلم که به او ملا می گفتند به بچه ها قرآن خواندن و نوشتن یاد می داد. مکتب خانه اتاقی در خانه ملا بود که شاگردان دور تا دور او می نشستند و به معلم که با ترکه ای به دست روی تشکچه نشسته بود چشم می دوختند. هر یک از شاگردان لوح فلزی داشت که معلم هر روز مشقی روی آن می نوشت و شاگردان با قلم نی و مرکب از روی سرمشق رونویسی کرده آن را به معلم نشان داده و بعد آن را در قدح آبی که در گوشه اتاق بود شسته، سرمشق را پاک نکرده مجدداً از آن رونویسی می کردند. در سال 1324 ششساله بودم که اولین دبستان در هرند با یک معلم و دو کلاس درس تاسیس شد. اسم من را در کلاس اول دبستان نوشتند و معلم به هر کدام از ما یک کتاب، یک دفترچه و یک مداد داد و درس الفبا را شروع کردم. با توجه به اینکه کاغذ اضافی نداشتم از کاغذ چای، سیگار و تنباکو که پدرم از مغازه برایم می آورد نوشتن را تمرین می کردم. کلاس اول که به پایان رسید عمویم به پدرم اصرار کرد برای آینده تحصیلی فرزندانت بهتر است به اصفهان مهاجرت کنی. از این رو در تابستان 1325 در سن شش سالگی عازم اصفهان شدیم. موقعی که پنج ساله بودم برای اولین بار اتومبیلی به هرند آورده شد که مردم همگی دور آن جمع و آن را تماشا می کردند. در هفت سالگی با ماشینی که به اصفهان رفتم هشتاد کیلومتر فاصله هرند تا اصفهان، یک روز به طول انجامید. پدرم اتاقی در منزلی در محله بیدآباد جنب مسجد سید اصفهان اجاره کرد و در شهریور همان سال مرا در دبستان و دبیرستان قدسیه در همان حوالی ثبت نام کرد. این مدرسه ملی و شهریه آن موقع، ماهی سه تومان بود. چند سال بعد با بهتر شدن وضع مالی، پدرم منزلی در کنار همان مدرسه خرید و بدین ترتیب رسیدن من به مدرسه بسیار راحت تر شد. کلاس های مدرسه در آن موقع سه ساعت صبح و دو ساعت بعدازظهر بود. دانش آموزان ظهر به منزل رفته و پس از صرف نهار ساعت 2 بعدازظهر به مدرسه برمی گشتند. در آن موقع هنوز محله ما برق نداشت و چند سال بعد خانه ها برق دار شد. چند سال بعد از آن هم لوله کشی فاضلاب انجام شد. نکته جالب توجه اینکه در اصفهان لوله کشی فاضلاب قبل از لوله کشی آب انجام شد. نکته جالب توجه این است که در آن موقع با توجه به اینکه در اصفهان لوله کشی آب وجود نداشت، مردم برای استفاده از آب برای آشامیدن و شستشو در چاهی که در منزل حفر می کردند و در 4-5 متری می رسید استفاده می کردند و درست به فاصله چند متر آن طرف تر چاهی برای فاضلاب آب حفر می کردند که دریچه ای به بیرون منزل داشت و کناس ها هر چند روز یک مرتبه آن را تخلیه می کردند. نزدیکی چاه آب و فاضلاب به یکدیگر موجب شد که آب فاضلاب به چاه آب خوراکی نفود می کرد و میکروبها و انگل های روده به آن نفوذ می نمود. به همین جهت بیماریهای عفونی و انگلی در اصفهان زیاد بود. اکثریت قریب به اتفاق کرم اسکاریس در روده ها داشته که گاه باعث انسداد روده می شدند. در آن زمان رسم براین بود که مردم کوچک و بزرگسالی دو مرتبه شربت پیپرازین (داروی ضدانگلی) می خوردند تا روده هایشان تمیز شود.
من 8 سال در دبیرستان قدسیه تحصیل کردم و برای ادامه تحصیل در دبیرستان سعدی ثبت نام کردم. دبیرستان سعدی در کنار میدان نقش جهان جنب عالی قاپو بهترین دبیرستان اصفهان در آن زمان بود. این دبیرستان از بهترین امکانات از جمله آزمایشگاه فیزیک و شیمی و چندین میدان ورزشی، سالن اجتماعات برخوردار بود. معلمان این دبیرستان از بهترین دبیران اصفهان بودند. شاگردان این مدرسه اکثراً نفرات اول دبستان ها و دبیرستان های اصفهان بودند و به همین جهت اکثر محصلین این مدرسه در کنکور قبول می شدند.
این مدرسه فقط دو رشته طبیعی و ریاضی داشت و من در رشته ء طبیعی ثبت نام کردم. در گوشه حیاط این مدرسه چند اتاق بود که در آن زمان به عنوان سالن تشریح آموزشگاه عالی بهداری و دانشکده پزشکی استفاده می کردند و ما اغلب از پشت پنجره آنها را تماشا می کردیم. در آن موقع که دانشکده پزشکی اصفهان به تازگی تاسیس شده بود امکانات چندانی نداشت و در ابتدا از آزمایشگاه فیزیک و شیمی این دبیرستان استفاده می کرد. من در کودکی علاقه زیادی به مطالعه داشتم. به یاد دارم موقعی که دبیرستان بودم همه روزه بعد از پایان کلاس درس به کتابخانه عمومی شهر در خیابان چهارباغ جنب مدرسه چهارباغ رفته و تا ساعت 9 شب در آنجا مشغول مطالعه بودم. در آن موقع علاوه بر کتب درسی، کتب ادبی، سفرنامه ها و کتب تاریخی که مورد علاقه ام بود را مطالعه می کردم. در اواخر که پدرم منزل بزرگتری خرید و در کنار آن قطعه زمینی داشت در آن سبزی کاری می کردم. در تابستان بعد از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان روزها در بیشه های کنار زاینده روز و شب ها در زیر چراغ برق چهارباغ بالا تا نیمه شب با مطالعه خود را برای کنکور آماده می کردم. در آن موقع چهارباغ بالا خلوت بود و کمتر اتومبیل عبور می کرد.
در شهریور 1336در کنکور دانشکده پزشکی و آموزشگاه عالی بهداری اصفهان شرکت کردم و در هر دو قسمت قبول شدم . قبل از تاسیس دانشکده پزشکی در اصفهان و در شیراز و مشهد آموزشگاه عالی بهداری تاسیس شده بود که از دیپلم دانشجو می گرفت و دانشجویان پس از گذراندن چهار سال، فارغ التحصیل شده و چهارسال در دهات طبابت کرده و مجددا 4 سال به دانشکده پزشکی تهران رفته، فارغ التحصیل می شدند. به تدریج در این شهرها دانشکده پزشکی تاسیس و آموزشگاه عالی بهداری بسته شد.
این دانشجویان از ابتدا در استخدام دولت بوده و حقوق نسبتا خوبی به آنها داده می شد و دانشجویان که وضع مالی خوبی نداشتند بیشتر در آن ثبت نام می کردند. آن سال، آخرین سالی بود که آموزشگاه عالی بهداری دانشجو می گرفت و اولین سالی بود که دوره پزشکی هفت ساله شد. من در دانشکده پزشکی ثبت نام کردم.
معلمین هر دو قسمت یکی بودند و بعضی از کلاس ها مشترکا برگزار می شد.
امکانات دانشکده پزشکی در آن موقع بسیار ناچیز بود، دبیرخانه دانشکده پزشکی در چهار باغ و کلاس های درسی و آزمایشگاه در هزار جریب بود. در آن موقع دانشکده در وسط هزارجریب در یک ساختمان نیمه تمام بدون امکانات بود. حتی آب خوردن را به صورت روزانه در سقاخانه ای که در پشت یک وانت بار می گذاشتند به آنجا می آوردند.
رسیدن به آن محل با اشکال زیاد همراه بود. بعدازظهر یک اتوبوس از خیابان چهار باغ دانشجویان را به آنجا می آورد. تعدادی از دانشجویان از دوچرخه استفاده می کردند و گاه چند نفر از دانشجویان با هم تاکسی کرایه کرده و به آنجا می آمدند. برگشتن از دانشکده به شهر از آن هم مشکل تر بود. رستورانی در دانشکده وجود نداشت.
دانشجویانی که کلاس صبح و بعدازظهر داشتند، بعضی نهار را با خود آورده و یا از قهوه خانه ای که در کنار جاده شیراز به اصفهان وجود داشت، نهار می خوردند. اساتید دانشکده در آن موقع به جز چهار نفر که فارغ التحصیل فرانسه بودند، بقیه فارغ التحصیل دانشگاه تهران بودند. اکثر اساتیدی که علوم پایه را تدریس می کردند پزشکان عمومی بودند. بعضی دوره های کوتاه مدت در فرانسه گذرانده بودند. تعداد مجلات وکتب در کتابخانه دانشکده بسیار کم و امکانات آزمایشگاهی ناچیز بود.
امکانات بیمارستانی هم بسیار کم بود. سرنگ و وسایل جراحی را در ظرفی روی چراغ پریموس گذاشته استریل می کرند. پودر گچ را روی باند پاشیده، لوله کرده و بعد از تر کردن دور عضو شکسته می بستند. با توجه به کمبود امکانات و بودجه هر یک از پزشکان بیمارستان، روش هایی برای جبران کمبود بودجه بکار می بردند. یکی از جراحان به هر بیماری که در بخش بستری می شد می گفت یک بطری الکل که در آن زمان 23 ریال بود، بخرد. یکی از پزشکان داخلی به هر بیماری که در بخش بستری می کرد و امکانات مالی خوبی داشت، می گفت یک کتاب طبی برای بیمارستان سفارش بدهد. حتی در اوایل که بودجه از این هم کمتر بود یکی از روسای دانشکده در زمینی که جنب بیمارستان خورشید بود چند گاو نگهداری می کرد و از شیر آن برای بیماران استفاده می کرد. در این زمین در زمان آقای دکتر نامدار رییس دانشگاه اصفهان، دبیرخانه دانشگاه ساخته و بعدا به بیمارستان علی اصغر تبدیل شد.
من با توجه به نبود کتاب و امکانات آموزشی از همان سال اول چند کتاب درسی انگلیسی به یک کتابفروشی وابسته به یک کلیسا در اصفهان سفارش دادم که برای من تهیه کند و در سال های بعد قبل از رفتن به هر بخش کتاب-های آن را سفارش می دادم و از کتب انگلیسی استفاده می کردم. در ابتدا استفاده از کتب انگلیسی تا اندازه ای مشکل بود ولی بعد از چندی استفاده از آن آسانتر شد. به یاد دارم در سال آخر پزشکی برای دو تن از اساتیدم کتابی ترجمه کردم که از آن برای ارتقای خود استفاده کردند و برای چند نفر از همکلاسان مطلبی ترجمه کردم که به عنوان تز خود از آن استفاده کردند.
تابستانها که دانشکده تعطیل می شد، وقت خود را صرف کار آموزی در یکی از بخش های پزشکی می کردم. یکسال در قسمت تزریقات پانسمان، سال بعد در جراحی هایی که کوچک و سرپایی بود و یکسال در آزمایشگاه مرکزی برای آموختن کارهای آزمایشگاهی، یکسال در درمانگاه دندانپزشکی برای یاد گرفتن کشیدن دندان و چند سال در یک بیمارستان غیر دانشگاهی برای کمک در اعمال جراحی کارآموزی کردم. بیاد دارم در سال اخر پزشکی اکثرا به جای همکلاسان کشیک انترنی می دادم. حتی در آخر دوره انترنی تمام پانزده روز نوروز در بیمارستان مانده و بجای همکلاسان شهرستانی کشیک دادم.
در نیمه دوم دوران تحصیل با انتخاب آقای دکتر نامدار به عنوان رئیس دانشکده پزشکی تحولی در دانشکده پزشکی بوجود آمد. ساختمان های جدید در هزار جریب ساخته شد و دانشکده پزشکی توسعه یافت. همچنین دانشکده داروسازی و ادبیات تاسیس و دانشکده پزشکی به دانشگاه اصفهان تبدیل شد.
در دورانی که من در اصفهان دانشجو بودم، علی رغم اینکه امکانات آموزشی چندانی وجود نداشت و اساتیدمان افراد برجسته ای نبودند ولی اشتیاق آنها به یاد دادن و علاقه دانشجویان به یادگرفتن زیاد بود. دانشجویان از صبح تا بعدازظهر در بیمارستان بودند و البته اکثر بخش ها رزیدنت نداشت و کارها توسط انترن ها انجام می گرفت. روی هم رفته فارغ التحصیلان خوبی برای خدمت به اجتماع بودند.
سال آخر دانشکده به فکر رفتن به آمریکا و گذراندن دوره تخصص در آمریکا افتادم. به همین جهت به کنسولگری امریکا در اصفهان مراجعه و آنها آدرس E.C.F.M.G را به من دادند. با مکاتبه با آنها فرم های ثبت نام برای من ارسال شد. این امتحان در تهران و شیراز برگزار می شد. من در شیراز در امتحان شرکت کرده و قبول شدم. در آن سال از اصفهان دو نفر قبول شدند من و دکتر منصوری که ایشان پس از فارغ التحصیلی در آمریکا ماندند.
خدمت سربازی را چه زمانی و در کجا گذراندید؟
در پاییز 1343 برای خدمت سربازی ثبت نام کردم. در آن موقع پزشکان، دندانپزشکان و داروسازان را با قرعه کشی به دو گروه تقسیم می کردند. نیمی برای خدمت در سپاه بهداشت که خدمتی نسبتا راحت بود و نیمی دیگر برای خدمت در ارتش که نسبتا سخت تر بود و به نام من اصابت کرد.
در 9 ماهی که در پادگان سلطنت آباد خدمت می کردم جدا از رژه های صبحگاهی و شامگاهی و همچنین کلاس های آموزش نظامی و اسلحه شناسی و تیراندازی، هر از گاهی گروهان را برای گشت شبانه به تپه های ازگل که در آن فصل از سال، پوشیده از برف در سرمای زیر صفر بود، می بردند. چند ساعتی ما را گشت داده با دست و پای یخ زده و خسته به پادگان بر می گرداندند. در پایان نه ماه از ما آزمون گرفته و به قول خودشان بر حسب نمره اما در اصل با پارتی بازی تقسیممان کردند. خدمت در گروهان مهندسی ارتش در شیراز نصیب من شد. با درجه ستوان دومی عازم شیراز شدم و در شیراز صبح ها در درمانگاه مرکز زرهی کار می کردم و هفته ایی یک شب هم در بیمارستان کشیک می دادم. 9 ماهی که در شیراز خدمت می کردم بر خلاف خدمت در پادگان سلطنت آباد بسیار راحت و خاطره انگیز بود.
در این مدت جواب قبولی من در امتحان E.C.F.M.G رسید. با چند بیمارستان در امریکا مکاتبه کردم و بالاخره با بیمارستان متودیست Methodist در شهر نیویورک برای شروع انترنی قرار داد امضا کردم.
در تابستان 1335 و پس از 18 ماه خدمت در تهران و شیراز کارت پایان خدمت گرفته، به تهران رفتم. در خواست گذرنامه و ویزا کرده به اصفهان بازگشتم و با خانواده خداحافظی کردم. برای تحصیل دوره تخصص عازم آمریکا شدم.
چه سالی دوره انترنی خود را در امریکا شروع کردید.
با توجه به اینکه شروع دوره انترنی در آمریکا اول جولی شروع می شد و خدمت سربازی من دو هفته دیرتر پایان می یافت، نامه ای به رئیس بیمارستان نوشتم که انترنی خود را دو هفته دیرتر شروع می کنم و آن را جزو مرخصی سالیانه من محسوب کنند که با آن موافقت کردند.
نیمه شب 11 جولی 1366 با هواپیما وارد نیویورک شدم. با تاکسی از فرودگاه به بیمارستان رفتم و با توجه به اینکه از قبل، تاریخ ورودم را به اطلاع بیمارستان رسانده بودم در بدو ورود نگهبانی کشیک مرا به اتاقم در پاویون انترنها و رزیدنت ها راهنمایی کرد.
بیمارستان متودیست (Methodist Hospital Of Brooklyn) یک بیمارستان 700 تختخوابی وابسته به دانشگاه نیویورک در محله بروکلین نیویورک واقع شده است. این بیمارستان بخش های متعدد جراحی، داخلی، اطفال زنان و مامائی داشت و پزشکان آن اکثرا اساتید دانشگاه نیویورک بودند. من به عنوان انترن مستقیم جراحی در این بیمارستان 2 ماه در بخش زنان و مامائی 2 ماه اورژانس و 8 ماه جراحی عمومی را گذراندم.
کار در بیمارستان از 7 صبح تا 8 بعدازظهر بود و انترن ها یک شب در میان کشیک می دادند. وظایف انترن در این بیمارستان گرفتن شرح حال بیماران، کمک در اعمال جراحی، انجام زایمان های طبیعی و انجام جراحی های کوچک مثل ختنه و پانسمان بیماران بعد از عمل بود. در این بیمارستان علاوه بر من که ایرانی بودم و چند ایتالیایی- فیلیپینی و هندی، بقیه آمریکایی بودند. برخورد پرسنل بیمارستان و اساتید با من که بخصوص خارجی بودم بسیار صمیمانه بود.
امکانات رفاهی برای رزیدنت ها و انترن ها از هر نظر فراهم بود. در پاویون انترن ها و رزیدنت ها، برای هر نفر یک اتاق نسبتا بزرگ که در آن تختخواب، میز تحریر، قفسه کتاب، کمد لباس و یک انباری وجود داشت که از هر نظر برای زندگی کافی بود.
در پاویون یک اتاق نسبتا بزرگی وجود داشت که در آن تلویزون، یخچال، اجاق برقی و چند مبل برای استراحت رزیدنت ها و انترن ها گذاشته شده بود. یخچال هر روز توسط مستخدم با شیر، تخم مرغ، پنیر، نان، کره و مربا و میوه فصل پر می شد که هر موقع رزیدنت ها و انترن ها می خواستند از آن استفاده کنند. یک سالن بزرگ با چند دستشوئی، توالت و حمام برای استفاده در آن وجود داشت.
سالن غداخوری صبح، ظهر و شب و نیمه شب برای پزشکان و کارمندان وجود داشت. در هر نوبت، دو سه نوع غذا، سالاد و دسر وجود داشت که هر کدام را می خواستی انتخاب می کردی. غذا برای رزیدنت ها و انترن ها مجانی بود.
اتاق رزیدنت ها و انترن ها هر روز توسط مستخدمین تمیز و مرتب می شد. ملافه ها مرتب عوض می شد، یک روز در میان لباس های کثیف خود را در کیسه ای پشت در می گذاشتیم و 2 روز بعد لباس ها را شسته و اتو شده در اتاقمان می گذاشتند. بدین ترتیب وسایل زندگی از هر نظر فراهم و دغدغه ای برای کار وجود نداشت. در این بیمارستان برای اولین بار جراحی استخوان و ارتوپدی را دیدم و با توجه به اینکه در ایران این رشته وجود نداشت به آن علاقه مند شده و تصمیم گرفتم اگر بتوانم رزیدنتی این رشته را بگذرانم و متخصص ارتوپدی شوم تا پس از برگشت به ایران آن را راه اندازی کنم.
در آمریکا رسم بر این است که انترن و رزیدنت با بیمارستان قرار داد یکساله امضاء می کنند و در نیمه دوم سال برای سال آینده در خواست کار می دهند. در صورتی که از کار او راضی بودند قرارداد تمدید می شود در غیر این صورت باید در بیمارستان دیگری کار پیدا کند.
در آن موقع برای گذراندن رزیدنتی ارتوپدی باید یکسال جراحی عمومی دیده باشی. با توجه به اینکه در این بیمارستان رزیدنتی ارتوپدی وجود نداشت من ترجیح دادم رزیدنت جراحی عمومی خود را در بیمارستانی بگذرانم که جراحی ارتوپدی هم داشته باشد. شاید راحت تر رزیدنتی ارتوپدی پیدا کنم. به همین جهت علی رغم اینکه رییس بخش جراحی از من خواست، رزیدنتی جراحی عمومی را در آن بیمارستان بگذرانم، قبول نکردم. ضمن مکاتبه با چند بیمارستان بالاخره در بیمارستان Jewish قرارداد امضاء کردم.
روی هم رفته رئیس بیمارستان و رییس بخش جراحی از کار من راضی بودند به طوری که رئیس بیمارستان طی نامه ای برای والدین من در اصفهان از طرز کار و رفتار من اظهار رضایت کرد و اساتید سفارش نامه های (recommendation) خوبی به من دادند که توانستم برای جراحی عمومی در یک بیمارستان خوب جا پیدا کنم.
بیمارستان متودیست همه ساله در پایان سال تحصیلی جشن مفصلی در یکی از باشگاه های نیویورک برگزار می کرد و در آن جشن از بین انترن های و رزیدنت ها یک نفر را به عنوان بهترین انترن سال انتخاب می کرد و سینی نقره ای که اسم او و نام بیمارستان در آن حک شده به انضمام یک چک داده می شد. فرد انتخاب شده جزء alumni بیمارستان شده و می تواند پس از پایان دوره رزیدنتی در آن بیمارستان کار کند. در آن سال این جایزه به من تعلق گرفت و با توجه به اینکه از قبل به من گفته نشده بود مرا حیرت زده کرد.
پس از آن برای دوره رزیدنتی جراحی عمومی چه کردید؟
روز اول جولی 1967 رزیدنتی جراح عمومی را در بیمارستان جویش (Jewish hospital Brooklyn) شروع کردم. این بیمارستان هم در محله بروکلین نزدیک بیمارستان قبلی بود با 850 تختخواب وابسته به دانشگاه نیویورک که اکثر پزشکان آن اساتید دانشگاه نیویورک بودند. این بیمارستان دارای بخش های متعدد، منجمله رزیدنتی ارتوپدی بود.
چند روز بعد از شروع بکار من در این بیمارستان جنگ اعراب و اسرائیل شروع شد که اثر بسیار بدی در کار من در این بیمارستان داشت. با توجه به اینکه اکثر پرسنل، پزشکان و بیماران کلیمی بودند. به هر بیماری که برای گرفتن شرح حال مراجعه می کردم، با توجه به اینکه لهجه داشتم، سوال می کردند اهل کدام کشوری و مذهبت چیست و وقتی می گفتم اهل ایران و مسلمان هستم، رفتار صمیمانه ای با من نداشته و به زحمت به سئوالات من پاسخ می دادند. رفتار پزشکان هم همچون بیمارستان قبلی صمیمانه نبود. در شش ماهی که در این بیمارستان بودم دو ماه در بخش جراحی، دو ماه در بخش اورولوژی و 2ماه در بخش جراحی قلب گذراندم. در این بیمارستان هم یک شب در میان کشیک بودم. کار در این بیمارستان به مراتب سخت تر از بیمارستان قبلی بود و با توجه به اینکه محیط بیمارستان هم صمیمی نبود چندان خوش نگذشت. علی رغم اینکه رئیس بخش، جراحی رزیدنتی ارتوپدی را به من پیشنهاد کرد، قبول نکردم.
شش ماه دوم را در بیمارستان کوچکتری، که مخارج آن را شهرداری نیویورک می داد و وابسته به این مرکز بود، گذراندم. اساتید و رزیدنت ها همان اساتید و رزیدنت های بیمارستان سابق بودند و با توجه به اینکه اکثر بیماران این بیمارستان مردم فقیر محله بروکلین بودند، اکثر اعمال توسط رزیدنت ها زیر نظر اساتید انجام می گرفت. روی هم رفته، کار در این بیمارستان لذت بخش بود. در پایان دوره هم جشن فارغ التحصیلی برگزار شد و به چند نفر از رزیدنت ها منجمله بنده جوایزی داده شد.
روی هم رفته در دو سالی که در نیویورک زندگی کردم گرچه کار بسیار سخت و طاقت فرسا بود ولی روی هم رفته لذت بخش و خاطره انگیز بود. نیویورک یکی از بزرگترین و جالب ترین شهرهای جهان است و موزه ها، پارک ها، سینما و تئاترهای متعدد دارد. همچنین سازمان ملل و مجسمه آزادی و بورس نیویورک همه دیدنی است. من در اکثر روزهای تعطیل هنگامی که فرصت داشتم، به دیدن آنها می رفتم و با توجه به اینکه بسیاری از این چیزها در ایران وجود نداشت و برای اولین بار میدیدم برایم بسیار جالب بود. در نیویورک یک مرکز بین المللی وجود داشت که روزهای تعطیل مردم از ملل مختلف جمع شده و با هم صحبت می کردند. من گاه که فرصت داشتم سری هم به این مرکز می زدم.
در دو سالی که در نیویورک بودم گاه مسافرت به خارج این شهر داشتم. منجمله یکی دو مرتبه به واشنگتن رفتم و از موزه ها و جاهای دیدینی آن بازدید کردم. در سال 1977 به کانادا رفتم و از Expo77 که نمایشگاهی از تمام ملل دنیا بود بازدید کردم.
دوره رزیدنتی ارتوپدی را در کجا گذراندید؟
با توجه به اینکه رشته ارتوپدی در آمریکا رشته ای جالب و پول ساز است اکثر محل های رزیدنت ارتوپدی توسط رزیدنت های امریکائی پر می شد و پیدا کردن جایی برای پزشکان خارجی بسیار مشکل بود. در سالی که من رزیدنت ارتوپدی شدم 96% جاها بوسیله امریکایی ها پر شده بود و من با بیش از 50-60 بیمارستان مکاتبه کردم. اکثرا می گفتند جای ما پر شده و یا برای 2-3 سال آینده جای خالی نداریم. من با توجه به سفارش نامه های خوبی که از اساتید گرفته بودم، بالاخره توانستم جائی در بیمارستان کوپر Cooper در شهر کمدن Camden در ایالت نیوجرسی پیدا کنم. بیمارستان کوپر The cooper Hospital یک بیمارستان 750 تخته خوابی در شهر کمدن در نیوجرسی واقع شده بود. شهر کمدن بوسیله رودخانه ای از فیلادلفیا جدا شده و پلی آن ها را به هم متصل می کند.
این بیمارستان در آن موقع وابسته به دانشگاه جفرسون شهر فیلادلفیا بود و اکثر پزشکان اساتید آن دانشگاه بودند ولی امروزه خود دانشکده پزشکی مستقلی است. این بیمارستان، رزیدنتی در بخش های متعدد منجمله ارتوپدی داشت. من اولین رزیدنت خارجی بودم که در این بیمارستان شروع بکار کردم.
کار در این بیمارستان هم بسیار سخت ولی لذت بخش تر از بیمارستان های قبلی بود. صبح ها از ساعت 7 صبح تا 4 بعدازظهر در اتاق عمل بودیم و بعدازظهرها درمانگاه داشتیم. کشیک مثل بیمارستان های قبلی یک شب در میان بود. امکانات رفاهی بسیار عالی و بهتر از بیمارستان های نیویورک بود.
در این بیمارستان علاوه بر اینکه غذاها متنوع و مجانی بود، رزیدنت ها به علت کارشان می توانستند هر موقع خارج صف از رستوران غذا بگیرند. اتاق اختصاصی در رستوران برای خود داشتند و روزهای یکشنبه می توانستند خانواده خود را هم به رستوران بیاورند.
رئیس بخش دکتر هینز Hanes فرد مذهبی و معتقدی بود که به رزیدنت-ها علاوه بر ارتوپدی، درس اخلاق می داد. علاقه زیادی به آموزش داشت. نکات بسیاری را حین عمل به رزیدنت ها یاد می داد و هر عملی را که یکی دو بار خودش انجام می داد، در دفعات بعد به رزیدنت ها واگذار و خود به آنها کمک می کرد. او همیشه می گفت با توجه با اینکه شما با چند استاد عمل می کنید در پایان کار باید بهتر از ما باشید و شعار او همیشه این بود که اگر من نتوانم رزیدنتی بهتر از خودم تربیت کنم کاری انجام نداده ام.
این شعار همیشه در دوره کارم مد نظر بوده و اکثر رزیدنت های من بهتر از خود من شده اند. با توجه به اینکه من در بیمارستان فردی خارجی بودم، به من می گفت تو باید همه چیز را به خوبی یاد بگیری تا در کشورت دچار گرفتاری نشوی. اکثرا موقعی که برای شرکت در کنفرانس ها به شهرهای مختلف می رفت مرا به همراه خود می برد و اکثرا در ایام کریسمس برای من کادو می خرید.
من شش ماه دوره علوم پایه ارتوپدی را در دانشگاه پنسیلوانیا در شهر فیلادلفیا گذراندم. صبح ها به فیلادلفیا به دانشکده پزشکی می رفتم و در کلاس های فیزیولوژی، فارماکولوژی و دروس وابسته به ارتوپدی شرکت می کردم و بعد از ظهرها به سالن تشریح که در گوشه دیگر شهر بود می رفتم. در سالن تشریح، به هر دو رزیدنت یک جسد داده بودند و در سالن تشریح برای ما که هشت نفر بودیم دو استاد سرپرستی می کرد. هفته ای یک روز کلاس پاتولوژی داشتم که آن هم در دانشکده پزشکی هانمن در شهر فیلا دلفیا بود. همچنین به هر دانشجو یک میکروسکوپ با 150 اسلاید پاتولوژی استخوان و یک کتاب داده بودند.
در ماه های آخر رزیدنتی چند هفته به طور متناوب برای گذراندن دوره های اندام های مصنوعی و بریس به دانشگاه نیویورک رفتم زیرا دانستن آن بر هر متخصص ارتوپدی واجب است.
در سال آخر مرخصی سالیانه خود را در اخر سال گرفتم که هر چه زودتر به ایران برگردم. در آخرین روز به دیدار دکتر هینز رفتم که از او خداحافظی کنم. استادی که علاوه بر علم ارتوپدی، علم اخلاق هم به من آموخت. در چند دقیقه ای که در مطب او بودم بغض گلویم را گرفته بود، نتوانستم حرف بزنم بدون آنکه حرفی بزنم با تشکر خداحافظی و مطب را ترک کردم.
فردای آن روز از کمدن به نیویورک رفته و از نیویورک به لندن رفتم چند روز را در بخش ارتوپدی یکی از اساتید در لندن گذرانده از انجا به فرانکفورت رفتم و فولکس واگن اتوماتیکی خریدم تا برایم بفرستند و خود با هواپیما عازم تهران شدم.
زندگی در آمریکا چگونه بود؟ لطفا قدری از فرهنگ آنجا بگویید.
در چند سالی که در آمریکا زندگی می کردم و با مردم تماس داشتم، استنباط من از مردم این کشور این بود که اطلاعات عمومی مردم امریکا از دنیا بسیار کم و بیشتر آن چیزی نیست که رسانه ها به آنها می گویند. مردم عادی علی رغم اینکه اکثرا افراد تحصیلکرده و بسیاری از آنها فارغ التحصیل دانشگاه هستند ولی آنطور که باید و شاید اطلاعاتی خارج از آمریکا ندارند. برای نمونه در هفته اولی که به آمریکا رفته بودم یکی از دانشجویان پرستاری که در بخش مامایی با من کار می کرد، گفت والدینم شما را به شام دعوت کرده اند. با او به منزلشان رفتم پدرش از من سئوال کرد از کدام کشور هستید؟ گفتم از ایران، گفت نشنیده ام. ایران کجاست؟ کتاب جغرافیا آورد. در نقشه ایران را به او نشان دادم. سوال بعدی او اینکه آیا در ایران برق دارید؟ برای من جالب بود چقدر یک نفر فارغ التحصیل دانشگاه از دنیا بی خبر است که اسم ایران کشوری با این وسعت و سابقه تاریخی را نمی داند. در حالی که امروزه در دور افتاده ترین شهر ها و دهات دنیا برق وجود دارد می پرسید آیا برق دارید؟
نمونه دیگر موقعی که برای شروع رزیدنتی به بیمارستان کوپر رفتم، رزیدنت ارشد به استقبالم امد که مرا به اتاقم راهنمایی کند در آسانسور از من پرسید آیا شما در ایران آسانسور دارید که در جواب گفتم بیمارستان های ما در ایران در خیمه است. احتیاج به اسانسور نیست و بجای آمبولانس برای جابجائی بیماران از شتر استفاده می کنیم. ابتدا او باور کرد ولی چند سال بعد به من گفت خوب من را مسخره کرده بودی.
بسیاری از مردم علی رغم اینکه تحصیلات دانشگاهی دارند زبانی غیر از انگلیسی نمی دانند در حالیکه در ایران اکثر دانش آموزان و دانشجویان تا حدی که نیازشان بر آورده شود انگلیسی می دانند و در اروپا اکثر مردم دو یا سه زبان می دانند.
وقتی به ایران بازگشتید چه اتفاقی افتاد؟
صبح یازدهم تیرماه وارد ایران شدم. همان روز برای درخواست شغل به دفتر رئیس دانشکده پزشکی تهران مرحوم دکتر مژدهی رفتم. ایشان گفتند متاسفانه در حال حاضر جای خالی برای متخصص ارتوپدی نداریم ولی اخیرا یک بیمارستان ارتوپدی در تهران شروع به کار کرده که ممکن است برای شما کار داشته باشند و آدرس بیمارستان را به من داد. به بیمارستان مراجعه و خود را به آقای دکتر معتمد رئیس بیمارستان معرفی کردم. ایشان از درخواست من برای کار در آن بیمارستان استقبال کرد و قسمت های مختلف بیمارستان را به من نشان داد. با توجه به اینکه خانواده ام در اصفهان بودند ترجیح دادم ابتدا وضعیت کار در اصفهان را بررسی و در صورتی که کار مناسبی در اصفهان نبود، در آنجا بمانم. بدین جهت به دفتر آقای دکتر معتمدی رئیس دانشگاه برای ملاقات ایشان رفتم که رئیس دفترشان وقت ملاقات سه ماه دیگر به من دادند. به تهران برگشتم به بیمارستان شفا رفتم. رئیس بیمارستان مرا به آقای دکتر شیخ الاسلام زاده، رئیس انجمن توانبخشی که بیمارستان شفا زیر مجموعه آن بود معرفی کرد.
ایشان از درخواست من استقبال کردند و گفتند می توانید از فردا کار خود را در بیمارستان شفا یحیائیان شروع کنید. بیمارستان شفا که چند ماه از شروع به کارش می گذشت، بیمارستانی قدیمی بود در خیابان ژاله، پشت مجلس شورای ملی که به تازگی بازسازی شده بود با حدود 250 تخت که اختصاص به درمان معلولین داشت. بیمارستان، 6 متخصص ارتوپدی و چندین متخصص در رشته های جراحی عمومی، توانبخشی، بیهوشی، پاتولوژی، طب داخلی داشت که همگی فارغ التحصیل اروپا و آمریکا بودند. سیستم پرستاری و اداره بیمارستان نظیر بیمارستان های آمریکا بود و به همین جهت کار کردن برای من در آن بیمارستان بسیار لذت بخش بود. با توجه به اینکه اکثر متخصصین تازه فارغ التحصیل شده و تجربه زیادی در اعمال جراحی نداشتیم، اکثر اعمال را در ابتدا با کمک یکدیگر انجام می دادیم.
چند ماهی از شروع به کار بیمارستان نگذشته بود که شهرت بیمارستان همه جا پیچید و تعداد مراجعان افزایش یافت.
تا آن موقع در ایران برنامه آموزشی رزیدنتی ارتوپدی وجود نداشت و به هیچ بیمارستان غیر دانشگاهی اجازه تربیت رزیدنت داده نشده بود، با توجه به تعداد متخصصین در رشته های مختلف که همه فارغ التحصیل اروپا و آمریکا بودند و با توجه به امکانات موجود در بیمارستان شفا، وزارت علوم اجازه تربیت 6 رزیدنت ارتوپدی در سال را به بیمارستان شفا داد. من در آن موقع مطب نداشتم اما به دلیل علاقه ای که به آموزش داشتم شورای بیمارستان اینجانب را به عنوان مسؤل آموزش رزیدنتی انتخاب کرد.
در آن زمان بیشتر رزیدنت های رشته های مختلف پزشکی بعد از ظهرها مطب داشتند یا خارج از بیمارستان کار می کردند و این امر به آموزش و مطالعه آنها لطمه می زد. من در شروع کار به رزیدنت ها گفتم، رزیدنت باید تمام وقت باشد و نمی تواند مطب داشته و خارج از بیمارستان کار کند و چون حقوق ماهی هزار تومان کفاف زندگی آنها را نمی داد به آقای دکتر شیخ الاسلام زاده پیشنهاد کردم که حقوق رزیدنت ها را دو برابر کرده و محلی برای اسکان آنها خریداری کند. خوشبختانه دکتر شیخ الاسلام زاده این کار را عملی کرد و کار کردن رزیدنت در خارج از محیط آموزشی ممنوع شد. این شیوه در سایر مراکز آموزشی هم پیاده شد. به تدریج آموزش رزیدنت ها سامانی به خود گرفت، ویزیت های دسته جمعی پزشکان، کنفرانس های هفتگی و سمینارهای ماهانه راه اندازی شد.
هر ماه از یکی از اساتید آمریکائی دعوت به عمل می آمد تا به ایران بیاید و در آموزش رزیدنت ها کمک کند که این کار با استقبال آنها مواجه شد. من با توجه به اینکه مطب نداشتم هر روز از ساعت 7 صبح تا 6 بعدازظهر با این اساتید بودم. در بخش، درمانگاه و اتاق عمل از تجربیاتشان استفاده می کردم.
این تجربیات باعث شد که من در این چند سال، چندین مقاله در مجلات معتبر آمریکائی و اروپائی و مجلات فارسی منتشر کنم. با توجه به تجربیات من بر روی اعمال جراحی در بیماران پولیومیلیت که در آن موقع کمتر در آمریکا وجود داشت، یکی از اساتید از نویسنده کتاب کمپل (کتاب مرجع ارتوپدی) خواست تا بازبینی قسمت پولیومیلیت کتاب را به من واگذار کند. اینکار را در سال 1353 انجام دادم و نظراتم در چاپ جدید کتاب اعمال شد.
انجمن توانبخشی، مدرسه عالی پرستاری و دانشکده توانبخشی هم تاسیس کرده بود. تدریس درس های ارتوپدی این مراکز به من واگذار شد. در این زمان جزواتی برای دانشجویان تهیه کردم که بعدا آنرا تکمیل کرده و با عنوان اصول ارتوپدی و شکسته بندی توسط نشر دانشگاهی منتشر شد. این کتاب بیش از 15 سال با برخی اصلاحات و تغییرات، کتاب مرجع ارتوپدی دانشجویان پزشکی بود. بعد از آن آقای دکتر لاریجانی معاون آموزشی دانشگاه، توصیه کردند کتاب درسنامه ارتوپدی را به اتفاق همکاران تالیف نماییم. این کار انجام گرفت و درسنامه ارتوپدی و شکستگی ها تالیف و در چاپخانه دانشگاه به چاپ رسید. در سال های بعد این کتاب توسط نشر اندیشه رفیع انتشار یافت و هر 4-5 سال یک مرتبه بازنویسی شد. چاپ ششم آن در بهار 1397 به چاپ رسید و این کتاب به عنوان رتبه اول در پنجمین دوره جشنواره ابن سینا و سیزدهمین دوره کتاب برتر دانشگاهی برگزیده شد. همچنین در یازدهمین دوره کتاب دانشجویی مورد تقدیر قرار گرفت. در بیست و دومین دوره کتاب جمهوری اسلامی نیز انتخاب و از طرف وزارت بهداشت درمان و آموزش پزشکی به عنوان رفرنس ارتوپدی برای آزمون های پره انترنی و رزیدنتی برگزیده شد.
در سال 1353 از طرف سازمان بهداشت جهانی بورسی به من داده شده تا از مراکز توانبخشی کالیفرنیا بازید کنم. در راه سفر در لندن تصادف کردم و در لندن تحت عمل جراحی زانو قرار گرفتم و یکماه هم در بیمارستان شفا جهت فیزیوتراپی بستری بودم.
درسال 1355 با توجه به شهرتی که بیمارستان شفا بهم زده بود، داوطلب رزیدنت ارتوپدی زیاد و سفارشات زیادی برای پذیرفتن آنها وجود داشت. سوالات امتحان رزیدنتی را خودم طرح و تکثیر کردم و در تصحیح اوراق دقت بعمل آوردم تا تقلب نشود. آقای دکتر شیخ الاسلام زاده فردای آن روز به من گفت بیش از صد تلفن سفارش به من شده است.
با توجه به اینکه اجازه پارتی بازی برای گرفتن رزیدنت ها نداده بودم، این موضوع برای افرادی که ریاست و وزارت داشتند سنگین تمام شد. فردای آن روز شورای بیمارستان تصمیم گرفتند چون کار و مسئولیت دکتر اعلمی سنگین است، بهتر است کمیته آموزشی تشکیل داده و دکتر اعلمی عضوی از آن کمیته باشد. من هم به منظور آنها پی برده و ضمن تشکر از مسئولیت آموزش رزیدنت ها استعفا داده و در فکر کار کردن در جای دیگری افتادم.
با توجه به اینکه سیستم آموزشی دانشگاه شیراز کم و بیش شبیه به بیمارستان های آمریکا بود، تلفنی با رئیس دانشکده پزشکی شیراز صحبت کردم و او با توجه به 5 سال سابقه آموزشی من و مقالاتی که نوشته بودم گفت شما را به عنوان دانشیار رتبه 6 می پذیرم. قبل از رفتن به شیراز نامه ای به پروفسور عاملی رئیس بیمارستان داریوش کبیر برای تقاضای کار نوشتم و به شیراز رفتم و کار خود را در آنجا شروع کردم. سه روز در بیمارستان نمازی و سه روز در بیمارستان سعدی، درمانگاه و اتاق عمل داشتم و به آموزش دانشجویان پزشکی و رزیدنت ها مشغول بودم. بعد از سه هفته برای عقد قرارداد به دفتر رئیس دانشکده رفتم. ایشان به من گفتند شورای دانشکده با استادیاری شما موافقت کرده در ضمن آقای دکتر شیخ الاسلام زاده، وزیر سفارش شما را کرده اند. به احتمال زیاد آقای دکتر شیخ الاسلام زاده به آن ها توصیه کرده بود مرا از ماندن در شیراز منصرف کنند.
بعد از سه هفته کار در شیراز به تهران برگشتم، پرفسور عاملی به منزلم تلفن کرده بود تا به دیدن ایشان بروم. ضمن دیدار با ایشان از استخدام من استقبال کردند بنابراین یک هفته بعد از بیمارستان شفا استعفا داده و کار خود را در بیمارستان داریوش کبیر شروع کردم.
لطفا از شروع به کار در دانشکده پزشکی تهران بفرمایید.
قبل از انقلاب دانشکده پزشکی تهران به سه دانشکده تقسیم شده بود. دانشکده پزشکی پهلوی (بیمارستان امام خمینی)، دانشکده پزشکی رازی (بیمارستان سینا) و دانشکده پزشکی داریوش کبیر (بیمارستان شریعتی کنونی). این سه دانشکده هر یک مستقل و مدیریت جداگانه ای داشتند که بعد از انقلاب مجددا با هم یکی شدند. من در اسفند 1355 کار خود را در دانشکده پزشکی و بیمارستان داریوش کبیر شروع کردم این بیمارستان بعد از انقلاب به بیمارستان دکتر شریعتی تغییر نام یافت.
بیمارستان شریعتی موقعی که من در آن شروع به کار کردم، بیمارستانی نوساز بود که دو سال از زمان تاسیس آن می گذشت. با حدود 350 تختخواب، بیشتر متخصصین فارغ التحصیل اروپا و آمریکا بودند. ضلع غربی طبقه اول با 35 تخت در اختیار بخش ارتوپدی و اورولوژی بود.
در شروع به کارم فقط مرحوم دکتر نواب فارغ التحصیل فرانسه با رتبه استادیاری در بخش ارتوپدی مشغول به کار بود. این بخش سه رزیدنت ارتوپدی داشت. در شروع کار متوجه شدم که با دو متخصص، آموزش رزیدنتها به خوبی امکان پذیر نیست. با توجه به اینکه بجز بیمارستان شفا که در آن موقع 5 متخصص ارتوپدی داشت، بقیه مراکز یک یا دو متخصص بیشتر نداشتند. به همین جهت با آقای دکتر سلطانپور رئیس بخش ارتوپدی بیمارستان امام خمینی، آقای دکتر سمیعی رئیس بیمارستان رضا پهلوی (تجریش کنونی) تماس گرفتم و قرار شد هر هفته کنفرانسی در یکی از این مراکز داشته باشیم و بیماران جالب در آن معرفی شوند و بیماران مشکل، مورد بحث و مشاور قرار گیرند.
این کنفرانس ها بتدریج شناخته شد و تعداد شرکت کنندگان افزایش یافت و بیمارستان سینا هم به آن اضافه شد. بعد از دو سال اساتید تصمیم گرفتند بهتر است محل کنفرانس در یک مرکز ثابت باشد تا شرکت کنندگان سر در گم نشوند و با توجه به اینکه مسئول کنفرانس من بودم بیمارستان دکتر شریعتی بدین منظور انتخاب شد.
در این کنفرانس که از ساعت 7 تا 10 صبح برقرار است، ابتدا یکساعت مقالات ارتوپدی ارائه و سپس نیم ساعت یکی از اساتید در مورد یکی از مباحث ارتوپدی کنفرانس می دهد. بعد از استراحت کوتاه هر هفته یکی از بیمارستان-های سینا، شریعتی و امام خمینی بیماران جالب خود را ارائه می دهند. این کنفرانس بعد از 40 سال همچنان برقرار و به قوت خود باقی است.
همانطور که گفته شد در بدو شروع بکار در بیمارستان شریعتی بخش ارتوپدی فقط دو نفر هئیت علمی داشت به تدریج در سال های بعد، از بین فارغ التحصیلان نفرات برتر امتحانات تخصصی به عنوان استادیار گرفته شدند و بعد از چند سال کار در بخش، جهت گذراندن فلوشیپ قسمت های مختلف به اروپا و آمریکا فرستاده شدند و به تدریج هئیت علمی تکمیل شد. من در بدو استخدام به عنوان استادیار و دو سال بعد دانشیار و در سال 63 استاد شدم. قبل از سال 64 با توجه به کمبود کادر هیئت علمی ارتوپدی، گروه ارتوپدی زیر گروه جراحی عمومی بود. در این سال با توجه به اینکه تعداد متخصصین این رشته زیاد شده بود گروه مستقل ارتوپدی تشکیل و اینجانب به عنوان مدیر گروه انتخاب شدم و در سال های بعد هم با انتخابات مجدد در این سمت باقی ماندم. در سال 1388 با توجه به اینکه به سن 70 سالگی رسیده و باید بازنشسته می شدم، شورای دانشگاه من را به عنوان استاد ممتاز انتخاب کرد تا بتوانم به کارم ادامه دهم و در اسفند 1395 بازنشسته شدم.
رشته ارتوپدی در جنگ تحمیلی بسیار مورد نیاز بود. از خاطرات آن زمان بفرمایید.
با شروع جنگ تحمیلی و وجود تعداد زیاد مجروحین جنگی، قسمت اعظم تخت های ما با مجروحین پر شد. گاه علاوه بر تخت های ارتوپدی، مجروحین در بخش های دیگر هم بستری بودند. در یک زمان، تعداد مجروحین ما به 102 نفر رسید به همین جهت بخش اورولوژی به طبقه 4 بیمارستان انتقال یافت و طبقه اول غربی به طور کامل در اختیار بخش ارتوپدی قرار گرفت. در زمان جنگ تحمیلی هر یک از پزشکان باید سالی یکماه به جبه های جنگ می رفتند در این مدت من یکبار به دزفول و دو مرتبه به اهواز رفتم و علاوه بر درمان مجروحین در آموزش رزیدنت ها شرکت می کردم. در سال 1363 به درخواست ریاست دانشکده پزشکی اصفهان و موافقت مقامات به جای سالی یک ماه در جبهه به مدت 2 سال، ماهی 4 روز به اصفهان رفته علاوه بر درمان مجروحین به آموزش رزیدنت های ارتوپدی مشغول بودم که موجب قبولی آنها در انتخابات تخصصی شد. 2 سال هم به درخواست رئیس بهداری سپاه به اتفاق رزیدنت های ارتوپدی هفته ای سه روز مجروحین جنگی را در بیمارستان بقیه الله درمان می کردم.
قبل از انقلاب رسم بر این بود که رزیدنت ها موقعی که دوره تخصصی خود را تمام می کردند با توجه به توان و معلومات آنها استاد و رئیس بخش مربوط مدرک تخصصی به آنها می داد. 2 تا 3 سال قبل از انقلاب از طرف وزارت علوم قانونی گذرانده شد، که امتحانات تخصصی رزیدنت ها در پایان دوره، توسط هیئتی از اساتید و روسای بخش های مختلف زیر نظر وزارت علوم به صورت متمرکز انجام گیرد. در سال 1358 در نخستین جلسه وزارت علوم پس از انقلاب اسلامی اینجانب به عنوان دبیر شورای تخصصی و ارزشیابی ارتوپدی انتخاب شدم. وظیفه شورا و دبیر آن کمک به برگزاری انتخابات تخصصی و ارزشیابی مراکز مختلف آموزشی و اجازه تاسیس مراکز جدید برای تربیت رزیدنت بود. یکسال در میان، کیفیت آموزشی مراکز به وسیله هئیت بورد مورد بررسی قرار می گرفت و کمبودها و نقایص به مسئولان گوشزد می شد و اگر این نقایص در بازرسی های بعدی مرتفع نمی شد، عدم صلاحیت بخش به وزارت خانه اعلام می شد. من سالی دو سه مرتبه به اتفاق همکاران برای بازدید مراکز به شهرستان ها می رفتم. من تا زمان بازنشستگی به مدت 36 سال دبیر شورای تخصصی و ارزشیابی رشته ارتوپدی بودم.
امتحانات تخصصی توسط این گروه انجام می گیرد. در ابتدا سخت گیری در این امتحانات باعث شده بود که درصد قبولی در این رشته کمتر از رشته های دیگر باشد ولی به زودی رزیدنت ها دریافتند که قبولی در این رشته چندان آسان نیست. افراد برتر و علاقه مند این رشته را انتخاب کردند و با سعی و کوشش آنها درصد قبولی بالا رفت. در حال حاضر معلومات اکثر فارغ التحصیلان ما کمتر از کشورهای پیشرفته نیست، به طوری که نفراتی از فارغ التحصیلان ما برای گذراندن دوره های فلوشیپ به اروپا و آمریکا رفته اند. امتحانات تخصصی را در آن کشورها گذرانده و در آنجا به طبابت مشغول شده اند.
شما عضو فرهنگستان علوم پزشکی هستید. لطفا از عضویت در آن بفرمایید.
در شهریور 1369 شورای عالی انقلاب فرهنگی تاسیس فرهنگستان های علوم پزشکی، علوم، زبان و ادب فارسی و فرهنگستان هنر وابسته به نهاد ریاست جمهوری را تصویب کرد. در 3 دی ماه 1369 شورای عالی انقلاب فرهنگی از میان نامزدهائی که آقای دکتر ایرج فاضل وزیر بهداشت و درمان پزشکی پیشنهاد کرده بود، سیزده نفر را انتخاب کرد که من هم یکی از اعضاء اولیه بودم و از بدو تاسیس تاکنون ریاست گروه بالینی را به عهده دارم.
همه ساله مجمع عمومی فرهنگستان علوم پزشکی یک نفر را به عنوان دانشمند سال انتخاب و برای گرفتن نشان علمی به رئیس جمهور معرفی می کند. که در سال 1395 بنده از طرف مجمع عمومی فرهنگستان به عنوان دانشمند سال جمهوری اسلامی انتخاب شدم.
در پایان برای جمع بندی اگر نکته ای مانده بفرمایید.
در 45 سالی که در بیمارستان شفا و دانشکده علوم پزشکی تهران بودم برنامه کاری من طوری بود که هر روز از ساعت 6:30 صبح تا 2 بعدازظهر و گاه دیرتر در بیمارستان بودم. صبح قبل از ساعت 6 از منزل بیرون آمده و ساعت 6:30 در بیمارستان بودم و در ساعت 7 در کلاس درس با حضور اساتید، رزیدنت ها و دانشجویان شرکت می کردم. بعد از آن به کلاس درس، درمانگاه و یا اتاق عمل رفته وظایف خود را انجام می دادم و کمتر دنبال کار خصوصی بودم. رفتارم با پرسنل بیمارستان و همکاران بسیار صمیمی و با رزیدنت ها و دانشجویان جدی بود. بعد از فارغ التحصیل شدن تا آنجا که می توانستم به آنها کمک می کردم. خداوند بزرگ را شکرگزارم که مرا در رسیدن به این راه کمک و یاری نمود.
اگر از من بپرسند اگر بخواهی زندگی را از نو شروع کنی چه شغلی انتخاب می کنی باز هم همین شغل را انتخاب می کنم. چرا که از قدیم گفته اند معلمی شغل انبیا است. معلم دانشکده پزشکی اگر وظیفه خود را به خوبی انجام دهد، سعادتمند و خوشبخت خواهد شد.
در پایان این نوشتار خواستم چند موضوع را با روسای دانشکده پزشکی، روسای بخش ها و مدیران گروه و مسئولین آموزش وزارتخانه، دانشجویان و رزیدنت ها در میان بگذارم.
روسای دانشکده پزشکی
گردانندگان اکثر بیمارستان های ما رزیدنت ها هستند. برخورد اولیه بیماران در اورژانس و درمانگاه با رزیدنت ها است. آنها تمام یا قسمتی از اعمال جراحی را در حضور اساتید و یا به طور مستقل در اتاق عمل انجام می دهند و در درمانگاه پیگیری اکثر بیماران با یا بدون حضور استاد با آنها است، آنها قسمتی از آموزش دانشجویان، انترن ها و پرستاران را به عهده دارند.
با اینکه می دانیم اگر این افراد نباشند کار بیمارستان های دانشگاه به کلی مختل می شود، ولی با وجود این به فکر رفاه آنها نیستیم، روسای دانشکده پزشکی باید قبل از شروع به کار رزیدنت ها امکانات رفاهی رزیدنت ها را از هر نظر فراهم کنند تا آنها بتوانند با خیال راحت کار خود را شروع و ادامه دهند.
به یاد دارم 50 سال قبل که کار خود را در بیمارستان های آمریکا شروع کردم، محل زندگی من از قبل آماده و در بدو ورود در اختیار من گذاشتند. با توجه به اینکه اندازه قد و وزن من را قبلاً خواسته بودند شش دست لباس بیمارستانی شامل کت، شلوار و پیراهن برای من آماده و در اتاق من گذاشته بودند که از آن استفاده کنم. یک روز در میان لباس های کثیف خود را در کیسه ای پشت در می گذاشتم و دو روز بعد شسته و اتو کرده در اتاق من گذاشته شده بود. اتاق من را هر روز مستخدمی تمیز کرده، ملافه های آن را در صورت لزوم عوض می کرد.
در پاویون اتاقی برای استراحت رزیدنت ها و انترن ها وجود داشت که در آن همه گونه وسایل رفاهی از قبیل رادیو، تلویزیون، کتری برقی برای تهیه چای، قهوه، تخم مرغ آبپز و یخچالی پر از مواد غذایی، نان، شیر، تخم مرغ، کره، مربا، پنیر، آب میوه و میوه فصل وجود داشت تا اگر رزیدنت و انترنی نتوانسته از رستوران برای صبحانه، نهار و شام استفاده کند از آن استفاده نماید.
حقوق ما از بدو ورود هر دو هفته یکبار پرداخت می شد، حقوقی که نه تنها زندگی ما را تامین می کرد بلکه پس اندازی از آن هم داشتم. من با پولی که از پس انداز خود در آمریکا داشتم در موقع ورود به ایران آپارتمانی برای زندگی خریدم.
بدین ترتیب در شروع به کار در آمریکا هیچ دغدغه ای نداشتم. با خیال راحت شروع به کار کردم. آیا شما امکاناتی را که من 50 سال قبل در آمریکا داشتم و اکنون به مراتب زیادتر شده، در اختیار آنها می گذارید.
در ایران رزیدنت در شروع کار برنامه کاری او چندان مشخص نیست، منزلی برای زندگی ندارد. حقوق او از حقوق یک کارگر هم کمتر است که چندین ماه بعد به او می دهید. او یک دکترا دارد، اقلاً مثل دانشکده های دیگر حقوق مربی به او بدهید. بیمه خدمات درمانی و تکمیلی، بیمه عمر، بیمه قصورات پزشکی به او نمی دهید. خودش باید خود را بیمه کند. خودش باید اتاق خود را مرتب کرده، لباسهایش را بشوید و اتو کند. در مورد امکانات رفاهی در پاوپون رزیدنت ها و انترن ها حرفی نمی زنم.
آیا رزیدنت با نکاتی که ذکر کردم می تواند با خیال راحت کار خود را شروع کرده و ادامه دهد. به نظر من روسای دانشکده های پزشکی باید امکانات رفاهی رزیدنت ها را از هر نظر به بهترین وجهی تهیه و در اختیار آنها بگذارند تا آنها بتوانند با خیال راحت به کار مشغول شوند.
روسای بخش ها و مدیران گروه
سیستم آموزش پزشکی ما نشات گرفته از سیستم فرانسوی است که از دارالفنون شروع شده و هنوز در بعضی از بخش ها ادامه دارد. تا آنجا که من اطلاع دارم در دانشکده های فرانسه استاد و رئیس بخش فرصت آنچنانی که در آمریکا به زیردستان خود می دهند را نمی دهند. استاد و رئیس بخش می خواهد تا موقعی که سرکار است از همه برتر باشد.
به نظر من مدیران گروه و روسای بخش باید استادیاران خود را از بین بهترین ها انتخاب و تا حد امکان آزادی عمل به آنها بدهند تا رشد کنند و واهمه نداشته باشند که آنها روزی برتر از آنها خواهند شد. در دوران رزیدنتی استاد و رئیس بخشی داشتم که چندین بار این جمله را به من گفت، اگر من رزیدنتی تربیت نکنم که بهتر از خودم نباشد کاری نکرده ام. بعد از انتخاب استادیار و چند سال کار، جایی برای او در اروپا و یا آمریکا پیدا کنید تا علاوه بر تکمیل تحصیلات تا مدیریت آنها را در اداره بخش و بیمارستان ناظر باشد و در برگشت آن را به کار ببندند.
در دورانی که او زیر نظر شما است، او را همچون فرزند خود دانسته در هر مورد به او کمک کنید. من در تمام مدت خودم در دانشگاه تهران استادیاران جوان را از بین بهترین فارغ التحصیلان که اکثراً نفرات برتر بورد بودند انتخاب و پس از 3-2 سال کار، جایی برای ادامه تحصیلات آنها در خارج پیدا کرده به آنجا فرستادم. در تمام این مدت روسای دانشگاه از هر نظر با من همکاری داشتند که از همه آنها ممنونم. اکثر این اساتید به مراتب بهتر از من شدند. به طوری که تعداد دانشیاران و اساتید در گروه ارتوپدی به مراتب بیش از سایر رشته ها در دانشگاه علوم پزشکی تهران است.
دکتر بوید(Boyd) استاد معروف آمریکایی می گوید: زندگی پزشک مثل بالا رفتن از نردبان نقاشی دو طرفه است از یک طرف بالا می روی بعد که به قله نردبان رسیدی از طرف دیگر پایین می روی. ضمن بالا رفتن مواظب باش پا روی سر کسی نگذاری، چرا که بعد از پایین آمدن او در بالای سر تو است و ممکن است پا روی سر تو بگذارد.
مسئولین آموزشی وزارتخانه
به نظر من بهترین مسئله برای اصلاح آموزش پزشکی کشور طرح تمام وقتی اساتید است. استادی که به فکر مطب و بیمارستان خصوصی است نمی تواند در آموزش به دانشجو و رزیدنت به طور فعال و صحیح شرکت داشته باشد. برای نمونه طرح تمام وقتی اساتید در دانشکده پزشکی شیراز قبل از انقلاب را بیان می دارم:
در آن موقع سرویس دهی بیمارستان نمازی وابسته به دانشکده پزشکی در شیراز به مراتب بهتر از بیمارستان های خصوصی بود. اکثر بیماران ترجیح می دادند به بیمارستان نمازی بروند تا مطب های خصوصی و بیمارستان خصوصی. اساتید به طور تمام وقت صبح و بعدازظهر در بیمارستان کار می کردند و علاوه بر درمان بیماران و آموزش رزیدنت ها و دانشجویان مطب خصوصی و منشی خصوصی در همان بیمارستان داشته و تعداد معدودی بیمار خصوصی می دیدند. ویزیت این اساتید اکثراٌ از ویزیت پزشکان خصوصی بیشتر بود. امکانات رفاهی از هر نظر برای اساتید فراهم بود. در کنار بیمارستان ویلاهایی بود که اساتید و خانواده هایشان در آن زندگی می کردند و مدارسی برای تحصیلات فرزندانشان (چنین امکاناتی در دانشگاه اصفهان قبل از انقلاب وجود داشت). حقوقی که به این اساتید می دادند مکفی، معمولاً برابر و یا کمی بیش از درآمد پزشکان در بخش خصوصی بود. هر چهار سال، یکسال یا شش ماه برای مطالعات تکمیلی به خارج فرستاده و مخارج آنها پرداخت می شد. بدین ترتیب استاد بدون هیچگونه دغدغه خاطر می توانست به تدریس، تحصیل، تالیف بپردازد. به نظر من طرح فی فور سرویس (Free for service) دشمن آموزش پزشکی است. استادی که می خواهد در یک جلسه درمانگاه 60-50 بیمار ببیند چطور می تواند به رزیدنت و دانشجو آموزش بدهد. بیمارستان های آموزشی باید از بیمارستان های درمانی مجزا شوند.
بعد از انقلاب با توجه به کمبود پزشکان در ایران و نبود امکانات بیمارستانی برای آموزش پزشکی تعداد زیادی از بیمارستان های وزارت بهداری را آموزشی کردند، ولی اکنون که تعداد کافی و حتی بیش از نیاز پزشک داریم جا دارد بیمارستان های آموزشی را از درمانی جدا کنیم. نکته دیگر اینکه بهتر است هر دانشکده 50 درصد از دانشجویان از همان استان انتخاب کند، شاید پس از فارغ التحصیل شدن در همان استان بمانند.
دانشجویان و رزیدنت ها
الف) خدا را شکرگزار باشید چرا که شغل بسیار خوبی را انتخاب کرده اید. گر چه شغلی پر دردسر است ولی نتایج کار شما لذت بخش است. اگر به مردم خوبی کنید و به آنها اجحاف نکنید دعای خیر آنها به همراه شما است. به هر کس خدمت کنید هر چقدر بتواند در زندگی شما خدمت می کند. اگر صبر کنید نتایج کار خود را خواهید دید و به همه جا خواهید رسید. درآمد خود را هیچوقت با یک تاجر یا بازاری مقایسه نکنید.
ب) بعد از فارغ التحصیل شدن از مطالعه کتاب و مجله غافل نشوید، در کنفرانس ها شرکت کنید و معلومات خود را به روز نگهدارید. در غیراینصورت به زودی از قافله عقب می مانید. امروز بسیاری از مردم قبل از مراجعه به شما بیماری خود را از اینترنت مطالعه می کنند. شرم آور است که بیمار اطلاعاتش از بیماری بیش از شما باشد.
ج) اگر بتوانید عضو هیات علمی بشوید چه بهتر، گرچه ممکن است درآمدش کمتر از پزشکانی که کار خصوصی دارند باشد. ولی کار کردن با رزیدنت و دانشجو لذت بخش بوده و اطلاعات شما به روز می شود. معلمی شغل بسیار خوبی است از قدیم گفته اند معلمی شغل انبیاست.
من از اینکه 45 سال معلم دانشگاه بوده ام خوشحالم و اگر بخواهم از اول شروع به کار کنم همین کار را انتخاب می کنم.
آقای دکتر مهرپور لطفا از نحوه آشنایی خود با دکتر اعلمی هرندی بفرمایید.
سال 1384، نمرۀ قبولی در آزمون رزیدنتی کسب کردم و در انتخاب اول خود، یعنی ارتوپدی دانشگاه علوم پزشکی تهران، پذیرفته شدم. همیشه میشنیدم که دکتر «اعلمی هرندی» بسیار سختگیر است. بعضیها فکر میکنند من خودآزاری دارم، چرا که همیشه به حضور در یک سیستم سختگیرانه و منظم علاقه داشتهام و به همین دلیل بیمارستان شریعتی را انتخاب کردم تا زیر نظر دکتر اعلمی هرندی باشم. از همان برخوردهای اول دریافتم که ایشان بسیار سختکوش و سختگیر است. نکتۀ مهم این که دکتر اعلمی به سختگیریهای خود عمل میکند و برای مثال اگر بنا باشد کلاسی ساعت هفت صبح برگزار شود، خود استاد بهعنوان اولین نفر حاضر میشود. اکنون که سالها از آن دوران گذشته و استاد بازنشسته شده است و تنها هفتهای یک روز به بیمارستان میآید، من هنوز استرس دارم که بهموقع در بیمارستان حاضر شوم. جامعه پزشکی امروز به فضائل اخلاقی دکتر اعلمی نیاز دارد. زمانی که برای ویزیت بیمار میرفتیم، استاد به همه چیز توجه میکرد و بارها بر سر مسائلی که به بیمار و پزشکی مربوط نبود، به من تذکر داد. مثلاً میگفت چرا چراغ اینجا روشن مانده است و یا چرا در مصرف کاغذ اسراف میکنی! ایشان بر کوچکترین رفتار دانشجویان نظارت میکرد و ما صرفاً شاگرد ارتوپدی ایشان نبودیم.
پس رابطهتان محدود به مسائل علمی نبود!
خیر. نوع صحبتکردن، نوشتن، رفتار با بیمار و پوشش ما برای ایشان اهمیت داشت. کسی میتواند در این حد بر دانشجو نظارت کند که حضور پررنگ و فعالی داشته باشد و به گفتههای خویش عمل کند. دکتر اعلمی هر شنبه پروندۀ بیماران را میآورد و یادداشتهای ما را بررسی میکرد یا بهخاطر نسخههای دارویی که نوشته بودیم، بازخواستمان میکرد. ایشان هر روز صبح، تکتک عملهای جراحی روز پیش را چک میکرد. نحوۀ برخورد ما با پرستاران و نیروی خدمات بخش نیز برای ایشان مهم بود. اعتراف میکنم که گاهی در برابر سختگیریهای دکتر و استرس خود، ناتوان میشدم. در نظر دکتر اعلمی، مهمترین مسئله این بود که اوقات دانشجو چگونه میگذرد و آموزش ایشان به چه شکل است. همین چند روز پیش استاد به من گفت: «شنیدهام نقصهایی در برنامۀ دانشجویان وجود دارد و وقتشان تلف میشود» و من به ایشان قول دادم که برنامه را اصلاح کنیم. کتاب دکتر اعلمی هنوز یکی از بهترین منابع فارسی ارتوپدی است. آن زمان ایشان از من خواست این کتاب را اصلاح کنم و این یکی از افتخارات من است که دو سال از عمر خود را صرف اصلاح کتاب دکتر اعلمی کردم. در نهایت موفق شدیم کتابی با تصاویر و کیفیت بهتر را در اختیار دانشجویان قرار دهیم. دکتر اعلمی عشق به آموزش و عشق به بیماران را به دانشجویان خود تزریق میکند. با وجود سختگیریهای استاد، شاگردان وی در سراسر ایران عاشقانه دوستش دارند. شاید اساتید سهلگیر در ابتدا خوشایند دانشجویان باشند، اما زمانی که دانشجو وارد کار بالینی شود، ارزش سختگیری را میفهمد. رزیدنتهای سابق ما که امروز در شهرهای دیگر مشغول هستند، بسیار به استاجرها رسیدگی میکنند و برایشان کارگاههای مختلفی برگزار میکنند. این همان روحیهای است که دکتر اعلمی در بخش میدمید. من کشورها و بخشهای مختلفی را دیدهام و به نظرم بسیار مهم است که روح رئیس بخش، در آن بخش جاری باشد. اگر رئیس بخش فعال نباشد، سیستم محکمی شکل نمیگیرد و پرورش رزیدنت منسجم نخواهد بود. برخی افراد از اخلاق در پزشکی سخن میگویند اما هیچ کس به حرفشان اهمیت نمیدهد؛ چرا که خود این فرد عامل به حرفشان نیستند. اما دکتر اعلمی صبح با اتوبوس میآمد و کارهایش را با دقت انجام میداد و عصر با اتوبوس برمیگشت و اجازه نمیداد کسی او را برساند. گاهی سختگیریهای استاد باعث میشد که افرادی با وی دشمن شوند؛ اما استاد سر حرف خود میایستاد. صداقت و پاکی استاد سبب میشد که هیچکس نتواند نقطه ضعفی از او بیابد.
اگر بخواهم از سه مرد موثر در زندگی ام یاد کنم، قطعا پدرم، دکتر اعلمی و دکتر «فرزان»، سه مردی بودند که تأثیر عمیقی بر زندگی من داشتند. دکتر فرزان هم مرد شریف دانشگاه است و ترکیب این دو استاد، واقعاً ترکیبی استثنائی بود. بازنشستگی این دو نفر من را افسرده کرد؛ اما این مسائل حقایق زندگی هستند و نمیتوان با آنها جنگید. من میدانم که دکتر اعلمی، افراد زیادی را در سراسر ایران تربیت کرده است و امروز این افراد دین خود را به پزشکی و بشریت ادا میکنند. بنابراین دکتر اعلمی هرندی یک استثناء بود و زمان زیادی نیاز است تا دوباره افرادی نظیر وی به دانشگاه بیایند.
یافتن اساتیدی با رأفت پدرانه و جدیت در آموزش دشوار است. شاید کمتر کسی بتواند با اشتباهات دانشجو بهموقع برخورد کند و در عین حال او را جذب کند و الگویش باشد. امروزه تکنولوژی شیوههای آموزش را تغییر داده است؛ اما به نظر می رسد سنت شاگرد و استادی همچنان بهترین روش آموزشی است.
تکنولوژی پیآمدهای مثبت زیادی دارد؛ اما هیچ چیز نمیتواند جای الگوی انسانی را بگیرد. تکنولوژی این امکان را ایجاد کرده است که آزمایش و تصاویر پزشکی بیمار را بلافاصله و حتی از راه دور ببینیم اما همین موضوع سبب شده است که دانشجو و استاد وقت کمتری را در کنار یکدیگر بگذرانند و نظارت بر دانشجو کمتر شود. از ما راجع به اتاق نامرتب، پروندههای بیماران، لباس گچیمان و چراغ روشن سؤال میپرسیدند. ممکن بود از ما بپرسند که چرا فلان مسئله را به انترن آموزش ندادهایم. بنابراین ارتباط ما با اساتیدمان محدود به موضوعات علمی نبود و دکتر اعلمی ما را در بسیاری از مسائل زندگی راهنمایی میکرد. اگر بخواهیم بر تکنولوژی تکیه کنیم، در بسیاری از موارد اصلاً نیازی به استاد نیست و با یک جستجوی اینترنتی ساده میتوان به جواب رسید. حتی فیلم تکنیکهای جراحی را نیز میتوان در اینترنت یافت. اما اینکه چگونه باید با دانشجو، بیمار و پرسنل بیمارستان برخورد کرد را باید استاد به دانشجو بیاموزد. متأسفانه امروزه مشغلۀ اساتید بیشتر است و خود من نیز یکی از آنها هستم. زمانیکه مسئولیتهای متعددی میپذیریم، قسمتی از کار کمرنگ خواهد شد. دانشگاهیبودن ایجاب میکند که مسئولیتهایی را بپذیریم؛ اما به محض پایان این مسئولیتها باید به جایگاه اصلی خود، یعنی پرورش انسانها، بازگردیم. مسئولیت من تنها آموزش ثابتکردن استخوان و درمان شکستگی نیست؛ بلکه بیشترین چیزی که در خاطر دانشجو میماند، رفتار اساتید است. گاهی رزیدنتهای ما در ارتوپدی بهتر از ما میشوند و خودشان چیزهای بیشتری را میآموزند. ولی نحوۀ برخورد و مسئولیتپذیری، نیاز به الگوی انسانی دارد. نگرانی اصلی ما در عصر تکنولوژی، کاهش الگوهای انسانی است. دکتر اعلمی و دکتر فرزان الگوهای من در سراسر زندگی بودند. یکی از شانسهای بزرگ من، تحصیل ارتوپدی در دانشگاه تهران و شاگردی این دو استاد برجسته بود. من همیشه میدانستم که دعواها و سختگیریهای استاد برای پرورش من لازم است و امروز نیز دکتر را از اعماق قلبم دوست دارم و برای سلامتی ایشان دعا میکنم. آرزوی من این است که افرادی مانند دکتر اعلمی باز هم به دانشگاه بیایند. بهویژه دانشگاه علوم پزشکی تهران که عصارۀ ناب دبیرستانهای ایران است و این موضوع، مسئولیت ما را سنگینتر میکند. ما نسبت به این دانشجویان و بیمارانی که به بهترین بیمارستانهای کشور پناه آوردهاند، مسئولیم. دکتر اعلمی ما را تربیت کرد و امروز ما باید نسل جدیدی را تربیت کنیم که میخواهد ما را در سالخوردگی درمان کند.
از وقتی که در اختیار ما گذاشتید سپاسگزارم.
خبرنگار: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: