• تاریخ انتشار : 1401/12/23 - 09:59
  • تعداد بازدید کنندگان خبر : 462
  • زمان مطالعه : 29 دقیقه

گفتگوی صمیمانه با حمیده شفاعی کارشناس دفتر ایثارگران دانشگاه علوم پزشکی تهران

در ادامه مصاحبه با فرزندان معزز شهید با حمیده شفاعی کارشناس دفتر ایثارگران دانشگاه علوم پزشکی تهران گفت و گو کردیم.

به گزارش روابط‌عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران دفتر ایثارگران، متن کامل مصاحبه را در ادامه می خوانید.

لطفاً خودتان را معرفی کنید:

حمیده شفاعی هستم، متولد 1353 در محله مهرآباد جنوبی تهران هستم.

چند خواهر و برادر دارید؟

یک برادر یک سال از خودم بزرگ‌تر دارم بعد خواهرم که پنج سال از من کوچک‌تر است و بردار کوچکم که شش سال کوچک‌تر است.

دوران تحصیل را چگونه گذراندید؟

شروع مدرسه و کلاس اول ابتدایی سال 1359 با آغاز جنگ تحمیلی و بمباران‌ شهرها همراه شد. کلاس اول را مدرسه مهرآفرین، دوم تا چهارم را در مدرسه رسالت و پنجم ابتدایی را در مدرسه عروه الوثقی گذراندم. این جابه‌جایی‌ها به دلیل این بود که مدارس ما مستهلک بود به همین دلیل این تغییرات اتفاق افتاد. دوران راهنمایی را در مدرسه مکتب الصادق (طلاچیان) و دبیرستان را تهذیب خواندم. سال 72 رشته مامایی دانشگاه شاهد قبول شدم. به دلیل اینکه ازدواج و تولد اولین فرزندم در دوران دانشگاه بود طول کشید تا سال 77 فارغ‌التحصیل شدم. پس از سال‌ها که فرزندانم بزرگ‌تر شدند، سال 91 ارشد مدیریت خدمات بهداشتی دانشگاه علوم و تحقیقات قبول شدم و سال 1394 کارشناسی ارشد گرفتم. در حال حاضر هم مشغول نوشتن پروپوزالم در رشته MPH دانشکده بهداشت علوم پزشکی تهران هستم.

گفتید که شروع جنگ یادتان هست، از آن دوران بگویید:

دقیقاً آن روزها یادم هست؛ چون هم‌زمان که بمباران می‌شد آژیر خطر می‌کشیدند. آن زمان هنوز پناهگاه نبود، موقع بمباران مسئولین مدرسه دانش‌آموزان را به جاهای امن می‌بردند. ما بچه‌ها درک واضحی از جنگ نداشتیم. نمی‌دانستیم چه خبر است. معلمان برای اینکه التهاب و ترس ما را کم کنند، می‌گفتند دسته‌جمعی سرود بخوانیم. ما هم سرود جمهوری اسلامی و گاهی هم سرود «خمینی ای امام» می‌خواندیم. محل سکونت و مدرسه ما مهرآباد و نزدیک پایگاه شکاری بود برای همین حملات بمباران و صداهای پدافند هوایی را بیشتر می‌شنیدیم؛ پس از مدتی که حملات بیشتر شد؛ چون پناهگاه مناسبی نداشتیم و خانواده‌ها نگران بودند، اولیا مدرسه اجازه می‌دادند به خانه برویم. پدرم می‌آمد دنبالمان و ما را به خانه می‌برد.

گفتید لیسانس مامایی دارید، چطور شد این رشته را انتخاب کردید؟

دوران ابتدای مثل اکثر بچه‌ها در این سن دوست داشتم معلم شوم؛ ولی ده سالم که بود برای جراحی لوزه بیمارستان امام خمینی بستری شدم، آن زمان مجروحان زیادی به بیمارستان می‌آوردند و تلاش‌های کادر پزشکی و پرستاری را به چشم می‌دیدم، این طور شد وقتی سال دوم راهنمایی بودم پدرم پرسید: دوست داری در آینده چکاره شی؟ گفتم: خیلی دوست دارم پرستار شم. مثل همیشه لبخند زد و گفت: دختر خوب تو که می‌خوای آن‌قدر زحمت بکشی و پرستار بشی، خب کمی بیشتر تلاش کن و دکتر شو. این خاطره همیشه در یادم بود زمان کنکور و انتخاب رشته شد، من علاقه بسیار زیادی به نوزادان داشتم و دارم، رشته مامایی را انتخاب کردم. علیرغم اینکه می‌دانستم این رشته و دانش‌آموختگان آن در جامعه پزشکی کشورمان مظلوم واقع شده‌اند و جایگاه به حق خود را در سیاست‌گذاری‌های نظام سلامت ندارند، با عشق و علاقه برای خدمت به مادران سرزمینم این رشته را انتخاب کردم و بیست سال با جان و دل کار کردم. پزشک نشدم؛ ولی به نظر خودم به‌عنوان ماما چند قدم به خواسته پدرم نزدیک شدم.

بیایید از اینجا شروع کنیم که نام‌گذاری پدر به چه صورت بود. چقدر در محل محبوب بودند، حالا خاطره مادربزرگ را یک‌بار  برای خوانندگان تعریف کنید.

مادربزرگ تعریف می‌کردند، چند تا از بچه‌هایشان را در سنین مختلف ازدست‌داده بودند. قبل از آنکه خودش متوجه شود پدرم را باردار است، خواب می‌بیند، آقای سیدی آمده و پرچم سبزی روی پشت‌بام خانه‌شان نصب می کمند. مادربزرگ سؤال می‌کند: آقا چرا پرچم نصب می‌کنی؟ ایشان جواب می‌دهد: قراره پسری به دنیا بیاری. اسمش رو محمد حنفیه بذار، این پسر سرباز امام‌زمان می‌شه.

اقوام سیدی داشتیم که درجات عالی و معنوی داشتند. مادربزرگ درباره خوابی که دیده بود از آنها سؤال می‌کند، آنها تعبیر بسیار خوبی می‌کنند و تأکید می‌کنند که اسم پسرش را محمد حنفیه بگذارند. خب این اسم آن رزمان هم زیاد مصطلح نبود. بعد از مدتی هم فرزندشان پسر به دنیا می‌آید و اسمش را محمد حنفیه می‌گذارند.

چند فرزند بودند؟

دو پسر و بعد دو دختر. یعنی چهار فرزند از مادربزرگ می‌ماند و سه پسر و یک دختر که در دوره نوجوانی فوت می‌کنند.

چون مادربزرگ سر پدر خواب‌نما شده بود، توجه ویژه‌ای به او داشت. خانواده خوبی بودند؛ مذهبی و ساده. از لحاظ مکنت و علم و کار پدر مؤمن و وارسته‌ای داشتند. به‌نوعی ویژگی‌های اخلاقی پدرشان خیلی در پدر پررنگ می‌شد. همه منتظر بودند ببینند در آینده چه اتفاقی برای او می‌افتد. البته مادربزرگم این خواب را در میان اقوام مطرح نکرده بودند که همه بدانند؛ افراد نزدیک مثل پدربزرگ و عمه می‌دانستند و بعد از شهادتش برای همه تعریف کرد.

خب این‌طور که متوجه شدم پدر در دورة انقلاب فعال بودند. خودشان در این باره چیزی نگفته بودند؟

اصلاً این‌طور نبود که خودش در این باره حرفی بزند. هیچ‌وقت از کارها و فعالیت‌هایش تعریف نمی‌کرد، جز بعضی موارد که فقط به مادرم می‌گفت یا بعدها متوجه می‌شدیم. همان‌طور که گفتم در محله مهرآباد زندگی می‌کردیم. اهل محل در زمینه فعالیت‌های انقلابی فعال بودند. دانشکده افسری شهید ستاری و پایگاه شکاری آنجاست. خانواده‌ها بیشتر مذهبی بودند و در فعالیت‌های سیاسی حضوری مستمر داشتند. بعد از شهادت پدرم متوجه پوسترهای روز ورود امام شدیم که پدرم در میان جمعیت کنار آمبولانس حضرت امام بود که از فرودگاه به سمت بهشت‌زهرا می‌رفت، همچنین فیلم‌های اوایل انقلاب که در دهه فجر تلویزیون پخش می‌شود، صحنه‌ای مقابل دانشگاه پدرم را در حال پناه‌گرفتن از تیراندازی گاردی‌های شاه نشان می‌دهد.

 از ویژگی‌های شخصیتی پدرتان بگویید:

 پدرم ویژگی خاصی داشت. آدم خوش‌مشرب و اهل تفریح و سفر بود. آدمی نبود که فقط اهل مسجد و مجالس مذهبی باشد. علیرغم اینکه زندگی ساده‌ای داشت و اهل تجملات نبود از تمام تفریحات سالم استفاده می‌کرد. با همه افراد با سلایق گوناگون معاشرت می‌کرد. زندگی را راحت می‌گرفت این ویژگی خاصشان بود. بین اقوام و آشنایان همیشه از ایشان تعریف می‌شود. همه اقوام چه خانواده پدری، چه خانواده مادری او را فردی خاص می‌دانستند.

مدتی در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی کار می‌کردم. کارمند شهید آوینی بودم. این شخص همکار و از بستگان ما بود. ایشان هم بودند و آنجا کار می‌کردند. می‌گفت: من شهادت را اصلاً بی‌معنی می‌دانستم. خب خیلی‌ها در کشورهای دیگر مبارزه می‌کنند، جنگ می‌کنند، کشته می‌شوند. آرمان‌هایی دارند که برایشان مقدس است. برای وطنشان کشته می‌شوند. معنی ندارد که برای چه می‌گویند شهید؟! ولی با شهادت پدرت و با شهادت مرتضی آوینی شهادت را باور کردم. فهمیدم که معنی شهادت و ایثار  با کشته‌ها در جنگهای دیگر فرق می کند.

از خانواده مادری بگویید؟

خانواده مادری هم فوق‌العاده متدین بودند. مادربزرگم مدرس قرآن بود. سال 58 در راهپیمایی‌های اوایل انقلاب در سانحه تصادف فوت می‌کند. بعضی شاهدان می‌گفتند: تصادف عمدی بوده، چون به‌عنوان مدرس قرآن به دلیل فعالیت‌های سیاسی، مذهبی در محل شناخته شده بود.

خانواده مادرم خانواده‌ای مذهبی و اهل گیلان بودند. خانواده پدرم ترک‌زبان و اهل بوئین‌زهرای قزوین بودند، چون همسایه بودند، اعتقاداتشان به هم نزدیک بوده و یکدیگر را می‌شناختند، خیلی راحت به وصلت با خانواده پدرم رضایت می‌دهند. با همه تفاوت‌ها از لحاظ گویش و لهجه طی این همه‌سال همه باهم زندگی می‌کردیم. با اینکه سی‌و شش سال از شهادت پدرم گذشته، ارتباطمان با خانواده پدری خیلی زیاد است.

در مورد شغل پدر و کلاً فعالیت‌هایی که داشتند برای ما تعریف کنید؟

پدرم نجار بود هم در مغازه‌ای که داشت کار می‌کردهم سفارش در منازل و ... را قبول می‌کرد.

خانواده پدرم در زمینة انقلاب و سیاست‌های امام خیلی پیگیر بودند. پدربزرگم در زلزله بوئین‌زهرا سال 42 فوت می‌کنند. همیشه برایمان از پدربزرگ تعریف می‌کردند. اسمش اسدالله بود و در کنار زراعت کفاشی هم می‌کرد. عمه‌ام تعریف می‌کند: نمی‌توانستند عکس امام را روی دیوار بگذارند؛ عکس شاه را گذاشته بود زیر سندانی که کفش را رویش تعمیر می‌کنند. از او می‌پرسیدند: نمی‌ترسی این کار رو می‌کنی؟! گفته بود: نه اصلاً، من فقط از خدا می‌ترسم. پدربزرگم مرد مؤمن و حقیقت‌طلبی بود. در همان زلزله بوئین‌زهرا در اثر ریزش آوار از دنیا رفت. پدرم از کارهایی که انجام می‌داد حرفی نمی‌زد. در مورد حضورش در دوران انقلاب بعد از شهادتش بیشتر فهمیدیم. شهادتش مصادف با دهه فجر بود بعدش شهادتش متوجه کلیپ‌های دوران انقلاب از تلویزیون شدیم صحنه‌ای که مقابل دانشگاه تهران گاردی‌ها به مردم تیراندازی می‌کنند و مردم فرار می‌کنند تا پناه بگیرند لحظه‌ای متوجه تصویر پدرم می‌شویم که به سمت دوربین می‌آید. بعد از شهادتش پسرعمه‌هایم در پوستر 12 بهمن زمان ورود امام متوجه تصویر پدرم در کنار ماشین امام می‌شوند. عجیب بود همه اینها را بعد از شهادتش متوجه شدیم. البته می‌دانستیم که پدر برای تظاهرات و راهپیمایی می‌رود بعد از انقلاب هم همیشه در راهپیمایی‌ها و نمازجمعه‌ها شرکت می‌کرد و ما را هم با خود همراه می‌کرد. این روزها به ما خوش می‌گذشت؛ چون بعد از نمازجمعه یا راهپیمایی نهار بیرون می‌خوردیم، پارک می‌رفتیم و تفریح می‌کردیم. این‌طور بود که ما را در دنیای کودکی علاقه‌مند به نمازجمعه و راهپیمایی می‌کرد و حالا بعد از سال‌ها ما همیشه سعی می‌کنیم در راهپیمایی‌ها و گردهمایی‌های مذهبی و انقلابی کشور شرکت کنیم.

پدر کی تصمیم گرفت به جبهه برود. عکس‌العمل خانواده و دوست و آشنا به شروع جنگ چطور بود؟

به‌عنوان نیروی بسیجی به جبهه رفتند. البته نیروی سپاه خواسته بود جذبشان کند؛ چون زمان ترورهای منافقین از بسیجیان فعالی بود که حتی مسلح شده بود. کارت اسلحه به داده بودند و فشنگ و اسلحه در اختیارشان بود. برای مبارزه با منافقین می‌رفتند در مسجد و محله پاس می‌دادند.

 خیلی خوب آن شب‌ها را یادم هست. شوهرعمه‌ام که پسرعمویشان هم بود عضو سپاه مسئول پایگاه بسیج و هیئت‌امنای مسجد بود. اصلاً ایشان خیلی هم دوست داشت جبهه برود.بارها و بارها به پسرعمویش گفته بود: کمک کن که من اعزام شم.

چون می‌دانست که مادربزرگم به او خیلی حساس و وابسته است و اجازه رفتن به جبهه به او نمی‌دهد. بعد از فوت پدربزرگ، مادربزرگ تحت تکفل پدرم بود. پسرعمویش شک می‌کند. می‌گوید: تو چهارتا بچه‌داری، حالا صبر کن.

پدر می‌دید که بچه‌های محل به جبهه می‌روند و همه دارند یکی‌یکی شهید می‌شوند. تا این که سال 65 عملیات شلمچه و اعلام نیاز به نیرو داده بودند، مصمم شد و ثبت‌نام کرد. وقتی این قضیه را پیش مادربزرگم مطرح کرد، مادربزرگ خیلی مخالفت کرد. پدر گفت: مادر جون من که اصلاً بلد نیستم تفنگ دستم بگیرم! منو که اصلاً خط مقدم راه نمیدن! من به‌عنوان نیروی تعاون و امدادگر می‌رم.

آن زمان فعالیت‌های محلی‌مان زیاد بود. خانه‌هایشان را هم جای جمع‌آوری کمک‌های مردمی برای جبهه کرده بودیم. کارها مختلفی می‌کردیم؛ از بافت لباس گرفته، تا جمع‌آوری دارو و حتی پخت شیرینی‌های محلی که ماندگاری زیادی داشت. روی این حساب مادربزرگم گفت: خب اینجا هست دیگر. اگر می‌خواهی کمک کنی همین‌جا کمک کن. اینجا پشت جبهه‌س دیگه. ما داریم کمک می‌کنیم، برای چی می‌خوای بری جبهه؟! پدرم گفت: به قسمت تعاون در جبهه می رم.

بنده خدا مادربزرگم سوادی نداشت. روی این حساب راضی شد پدرم برود، ولی همیشه نگران بود. شب آخر را یادم هست. همه را جمع کرد. رفته بود با عمویم و خانواده‌اش خداحافظی کرده بود. بعد با خانواده عمه‌ام که در یک‌خانه بودیم جمع شدیم. هنوز این اتفاق را باور نکرده بودم؛ که پدرم عازم جبهه است. مادرم خیلی مضطرب بود، چهار بچه کوچک داشت. از طرفی فوق‌العاده به پدرم وابسته بود. می‌توانم پدرم را در یک کلمه تعریف کنم، او عاشق بود. رفتارش واقعاً عاشقانه بود؛ چه با ما، چه با مادر و حتی با مردم بامحبت و خوش‌رویی رفتار می‌کرد همیشه لبخند به لب داشت. البته که اگر عاشق نباشند، نمی‌توانند عاشق خدا بشوند و راه شهادت را انتخاب کنند. همه شهدا عاشق‌اند. عاشق خانواده‌شان، عاشق مردم و به درجه اعلای عشق الهی می‌رسند و از همه وابستگی‌ها دل می‌کنند و می‌روند.

از دیگر ویژگی‌های پدرتان بگویید:

فرد فوق‌العاده دست و دلبازی بود؛ در همه زمینه‌ها به همه کمک می‌کرد. بعد از شهادتش خیلی از افرادی که کمی شناختیم و نمی‌شناختیم، می‌آمدند و می‌گفتند پدرم به آنها قرض داده و می‌خواستند ادای دین کنند، درصورتی‌که پدرم در وصیت‌نامه‌اش فقط از بدهی و دین خود به دیگران صحبت کرده بود و بقیه را حلال کرده بود. او اهل سفر بود. ما همیشه برای تعطیلات آخر هفته و تعطیلات رسمی برنامه داشتیم. فوق‌العاده هم فرد منظم و مرتبی بود. همیشه وقتی می‌خواستیم مهمانی برویم آخرین نفری بود که از در خانه بیرون می‌آمد. همه چیز انگار عکس شده بود؛ ما منتظر می‌ماندیم تا او بیاید. به همه چیز اهمیت می‌داد. هر چیزی را به‌جای خودش و به‌جا انجام می‌داد. این‌ها را تعریف می‌کنم، خاطرات یک‌به‌یک جلوی چشمم می‌آید. نمازخواندنش هم مثل کارهای دیگرش بود، همیشه نماز را مسجد می‌خواند، گاهی اوقات اگر کاری داشت نماز را در منزل می‌خواند، تعجب می‌کردم. نماز را خیلی زیبا و با صوت می‌خواند، با اینکه در خانواده مذهبی اهل قرآن بزرگ شده بودم و این‌طور چیزها برایم عجیب‌وغریب نبود، اما طرز نماز خواندن پدرم به‌خاطر اینکه تا پنجم ابتدایی بیشتر سواد نداشت، همیشه برایم سؤال بود. مطالعه هم زیاد می‌کرد، کتاب‌های اصول کافی شیخ کلینی هم از کتاب‌های مورد علاقه‌اش بود.

معمولاً برای تعطیلات کجا می‌رفتید؟

 تعطیلات آخر هفته برنامه‌مان خانه خاله‌ها و دائی‌ها و اقوام و بستگان مادرم را داشتیم و آنها که دورتر بودند. همیشه هم برنامه‌ای برای آنها داشتیم. مشهد، شمال، شیراز حتی زمانی که دایی و شوهرخاله م به دلیل شغل نظامی چند سالی بوشهر و دزفول بودند به آنجا هم سفر کردیم.

برای دوازدهم فروردین برنامه می‌گذاشت که روز جمهوری اسلامی بود. پدرم می‌گفت: روز عید و جشن ما امروزه و با عمو و عمه‌هایم بیرون می‌رفتیم.

هنوز هم که هنوز است، روز جمهوری اسلامی برای ما عید است و سعی می کنیم روز دوازده فروردین به طبیعت می‌رویم. 

از رفتن پدر به جبهه می‌گفتید؟

بله آن شب که به خوش‌وبش و خداحافظی گذشت. خاطرم هست دوم راهنمایی و شیفت بعدازظهر بودم. آن موقع شیفت‌های مدرسه صبح و بعدازظهر بود. خواهرم آن زمان شش‌ساله و کلاس اول بود و برادر بزرگم 13ساله و سوم راهنمایی بود هر دو به مدرسه رفتند. برادر کوچک‌ترم پنج سالش بود در خانه بود

پدر را از زیر قرآن رد کردند. رفتیم جلوی در. همه خداحافظی کردند و رفتند داخل. من و مادر و برادرم مانده بودیم. وقتی با پدر خداحافظی کردیم، پدر رفت، اما چند قدمی که رفت، برگشت. بعد طور خاصی مرا بغل کرد و بوسید. وقتی که رفت، حال خاصی داشتم. بیشتر بچه‌های محلمان که شهید شدند، مجرد بودند؛ حداقل آنهایی که من می‌شناختم. پسر همسایه‌مان که تازه شهید شده بود، دو بچه داشت؛ همسرش توراهی داشت و یک بچه کوچک یک‌ساله. همیشه شب تا صبح با خودم فکر می‌کردم: بچه شهید یعنی چطوری می‌شه؟ بچه شهید یعنی چی؟ یعنی من مثل طاهره دختر شهید می شم؟

دائم با خودم کلنجار می‌رفتم. قرار بود پدر چهل‌و‌پنج روزه برگردد. دوم دی 65 بود که رفت و دوازده بهمن‌ماه سال ۶۵ شهید شد.

خاطرات دیگری از پدر به یادتان هست تعریف کنید:

همه زندگی‌مان با پدر خاطره است وقتی که از ویژگی‌های اخلاقی او صحبت می‌کنم، خیلی از آنها را درک کردیم حتی خواهر و برادر کوچکم که کم سن بودند. ولی خاطره پر رنگ و مرتبط با شهادت ایشان این است که زمستان سال قبل از شهادتش برای گرم‌کردن مغازه ضایعات چوب را روشن بود، متوجه نمی‌شود یک‌لحظه کتش از پشت شعله می‌گیرد، طوری که کت تنش، پیراهن بافت و زیر آن می‌سوزد، اما تنش نمی‌سوزد. مادر خیلی ناراحتی کرد و گفت: چرا مواظب نیستی؟ اگه تنت می‌سوخت چی می‌شد؟! پدرم با لبخند همیشگی‌اش می‌گوید: خانم نگران نباش. آدم اون دنیا نسوزه. من از خدا می‌خوام این دنیا بسوزم، اون دنیا نسوزم.

سال بعد همین اتفاق افتاد. در این دنیا سوخت و پر کشید و رفت.

نحوه شهادت‌شان را به شما گفتند؟

بله شاید شنیده باشید که در عملیات کربلای پنج بخشی از عملیات لو رفت. برای همین شهید زیاد دادیم. دوستانشان و هم‌محله‌ای‌ها که با پدرم دوست بودند و هنوز هم هستند، شیمیایی می‌شوند. پدرم برمی‌گردد. همرزمانشان که بعدها یک‌به‌یک پیدا شدند، تعریف کردند. آنها به‌عنوان امدادگر در آمبولانس بودند و مجروح حمل می‌کردند. به آمبولانس راکت می‌زنند. همه‌شان کاملاً می‌سوزند. فقط ترکش‌هایی، یک طرف صورتش را می‌برد. دستش هم قطع می‌شود و تنها قسمتی که سالم می‌ماند از ساق پا به پایین بود. چون در آن ماشین پنج نفر بیشتر نبودند. شوهرعمه‌ام که پسرعمویش شناسایی می‌کند.

یکی از دوستانش بعدها برایمان تعریف کرد: آمدند چیزهایی برای رزمنده‌ها پخش کنند. کلاهی بین اجناس بود که رویش نوشته بود راهیان کربلا. هر کسی چیزی برمی‌داشت. پدرم می گوید: این مال من. کلاه راهیان کربلا را روی سرش گذاشت.

همان موقع چهارنفر از همرزمان که در تیم تعاون بودند، می‌خواستند عکس بیندازند. گفتند: یه‌نفر دیگه بیاد! یکی از آنها خندید گفت: ما قراره شهید بشیم، هر کی با ما عکس بندازه شهید میشه. بقیه به شوخی میگویند: نه بابا ما هنوز آرزو داریم. پدرم می گوید: من میام و بین چهارنفر قرار می گیرد.

عکسشان هست. پنج‌نفری کنار هم ایستاده‌اند. پدرم درست وسط‌شان ایستاده. هر پنج‌نفر هم شهید می‌شوند.

 

از زمانی که خبر شهادتش را دادند یادتان هست؟

پدرم حج عمره ثبت‌نام کرده بود. یکی، دو شب قبل یا بعد از شهادت پدر بود که خواب دیدم. درست یادم نیست. چون دوست ندارم درباره این موضوع زیاد فکر کنم. خواب دیدم با مادرم در صحرایی هستیم که در آن چادر زده‌اند. عجیب بود؛ ولی به یکی از آن چادرها سر زدیم ببینیم اسم پدرم برای حج درآمده یا نه. داخل شدیم چند سپاهی پشت میز ساده‌ای نشسته بودند و لیست اسامی دستشان بود. اسم پدرم راپرسیدیم، گفتند: نه اسم پدرتان توی لیست نیست. خیلی ناراحت شدیم؛ چون پدرم آرزوی سفر حج داشت. داشتیم با مادرم از چادر بیرون می‌آمدیم، گفتند: صبر کنید! پنج نفر اسمشان برای حج درنیامده بود، برای سفر کربلا گذاشتیم. جا خوردم؛ چون آن زمان سفر کربلا نبود یکی از آنها گفت: بله اسمش در لیست کربلاست.

پدرم 12 بهمن شهید شد و تا به معراج شهدای تهران بیاورند طول کشید. شوهرعمه‌ام 15 بهمن در معراج شهدا او را شناسایی کرد و چون برایش سخت بود به خانواده خبر دهد با خاله بزرگم مشورت کرد. صبح روز جمعه 17 بهمن بود خاله بزرگم به منزلمان آمد من متوجه نشدم؛ چون مادرم و مادربزرگ و عمه‌ام را صدا کردند و در اتاق دیگری این خبر را دادند. با صدای شیون مادربزرگم فکر کردم برای پسرعمه‌هایم اتفاقی افتاده؛ چون مرتب جبهه می‌رفتند و پسرعمه بزرگم چند بار مجروح شده بود، با صدای بیشتر مادربزرگ فهمیدم پدرم شهید شده، شاید باور نکنید، ولی از روزی که رفت تا دقیقاً تاریخی که باید برمی‌گشت (چهل و پنج روز بعد) که خبر شهادتش را دادند هر شب موقع خواب شهادت پدرم را تصور می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم به‌عنوان دختر شهید در جامعه چه تغییری خواهم کرد و چه باید بکنم. ولی همه دلخوشی‌ام به آخرین آغوش شیرینی بود که موقع خداحافظی برایم باز کرد.

شهید شما قابل شناسایی نبود وقتی آوردند، شما چه حالی داشتید؟

خب آن زمان دختربچه دوازده ساله‌ای بودم که گاهی آرزو می‌کردم ای‌کاش اشتباهی شده باشد و پدرم شهید نشده و برمی‌گردد. تا مدت‌ها نمی‌پذیرفتم که پدرم شهید شده. همیشه منتظر بودم که برگردد؛ آنها که پدر و مادر ازدست‌داده‌اند بهتر درک می‌کنند، حتی اگر سال‌ها بگذرد جای خالی‌شان پر نمی‌شود و آرزو داری برگردد و ولو شده برای ساعتی در کنارش بنشینی و از عطر محبتشان بهره ببری.

یادم هست هر هفته بهشت‌زهرا که می‌رفتیم، سر مزار تمام شهدای محل می‌رفتیم. سر مزار شهدای هفت‌تیر هم می‌رفتیم. این قطعه‌ها خیلی هم از هم فاصله داشتند. پدرم قطعة 29 بود. دائی‌ام که سال 58 شهید شده بود قطعة 26 بود. از این قطعه به آن قطعه شهدا که می‌رفتیم ما بچه‌ها خسته می‌شدیم. می‌گفتیم چرا هر هفته سر مزار همه شهدا می‌روند؟یک شب‌خواب دیدم آماده شدیم تا برویم بهشت‌زهرا، همان‌طور که در اتاق نشسته‌ام، صدای پدرم را شنیدم. بدو آمدم، دیدم از در حیاط وارد شد. خواستم بروم مادربزرگم و مادرم را خبر کنم. خیلی خوشحال شدم که بابا برگشته؛ پرسید: کجا می‌رید؟ جواب دادم: داشتیم می‌اومدیم سر مزارت. تو که شهید نشدی! اومدی خونه دیگه.  پدر گفت: باشه بریم بهشت زهرا. تعجب کردم گفتم: شما که هستی؟ جواب داد: مگه مزار شهدای دیگه نباید رفت؟ بیایید بریم من هم میام. آنجا برایم جا افتاد که تنها به‌خاطر پدرم نباید به بهشت‌زهرا برویم و سعی می‌کنم به توصیه بابا عمل کنم و مخصوصاً مزار شهدای گمنام و البته بارها سر مزار این شهدا نذر و نیت کردم و حاجت گرفتم.

کجا قبول شدید؟ چه سالی شرکت کردید؟

سال 72 دانشگاه شاهد قبول شدم.

بعد از آن باز هم‌درستان را ادامه دادید؟

بله. البته وقتی کنکور دادم، همسرم به خواستگاری‌ام آمده بود. مادرم به این قضیه حساس بود که دخترهایش باید مستقل بار بیایند و در جامعه فعال باشند.

البته بعد از بزرگ‌تر شدن بچه‌ها با تشویق و حمایت همسرم کارشناسی ارشد مدیریت خدمات بهداشتی را گرفتم او خیلی اصرار داشت تا در مقطع دکترا هم ادامه دهم؛ ولی از آنجایی که مسئولیت شغلی‌ام سنگین بود و پسر بزرگم هم برای کنکور خود را آماده می‌کرد ترجیح دادم دوره پودمانی MPH در دانشگاه تهران را بگذرانم.

از فعالیت‌های علمی اجتماعی و فرهنگی خود بگویید؟

من مدت 18 سال در شبکه بهداشت و درمان اسلام‌شهر به‌عنوان ماما مشغول بودم که حدود شش سال آن را به‌عنوان کارشناس ستادی واحد سلامت خانواده بودم. مهم‌ترین بخش فعالیت ما حفظ سلامت مادران باردار و ارجاع سریع و درست مادران باردار پرخطر بود که به‌خصوص در دوران کرونا این مسئله خیلی سخت‌تر بود. چون مادران باردار احساس خطر بیشتری می‌کردند و کمتر به بیمارستان می‌رفتند، مخصوصاً اوایل کرونا متخصصین دیگر مطب‌هایشان را تعطیل کردند و مادران باردار مستأصل ماندند که چه‌کار کنند. از طرفی آنها می‌خواستند به بیمارستان بیایند، مادران و خانواده شدیداً از ابتلای خودشان و یا ازدست‌دادن جان خود و یا مرگ جنین می‌ترسیدند و هدایت و مراقبت از آنها مخصوصاً زمانی که کرونا مثبت می‌شدند خیلی سخت می‌شد و ما موظف بودیم به‌صورت 24 ساعته آنکال و در دسترس باشیم تا در صورت نیاز از بیمارستان‌های مربوطه پذیرش فوری بگیریم.

چطور شد به واحد ایثارگران آمدید؟

البته هیچ‌وقت از اینکه در جهت سلامت مادران و خانواده کار کردم پشیمان نشدم؛ ولی خب گاهی شرایطی پیش می‌آید که احساس نیاز می‌کنی که باید فضای شغلی خودت را عوض کنی. پیشنهاداتی از معاونت بهداشت و معاونت درمان برای انتقال داشتم و خب میسر نشد. با پیشنهاد آقای دکتر مقیمی برای کار در دفتر ایثارگران تا مدتی با خودم کلنجار رفتم و نهایتاً با این عقیده که شاید تقدیر این‌طور است که پس از بیست سال به‌عنوان کارشناس مامایی بتوانم ازاین‌پس با خدمت برای ایثارگران، با توکل بر خدا در سایه عنایات حضرت صاحب‌الزمان عج در حفظ ارزش‌های ایثارگران گام مؤثرتری بردارم.

البته در بحث فرهنگی عضو فعال بسیج هم هستم و در اردوهای جهادی ویزیت رایگان شرکت داشتم و سه سال هم با شرکت در اردوهای جهادی اربعین توفیق خدمت به زائرین اربعین در کربلا و نجف حضور داشتم.

فرزندانتان رشته‌های پزشکی می‌خوانند؟

خیر. پسر بزرگم در دبیرستان رشتة ریاضی خواند، لیسانس مدیریت صنعتی گرفته و در آزمون کارشناسی ارشد شرکت کرده پسر کوچکم پایه دوازدهم است و ان‌شاءالله در کنکور 1402 رشته تجربی شرکت می‌کند.

مادر بعد از شهادت پدر شاغل شد؟

نه خانه‌دار بود. امروز که مادر دو پسر هستم خیلی بیشتر از گذشته سختی‌هایی که مادر برای بزرگ‌شدن ما کشید درک می‌کنم. به نظرم والدین شهدا، همسران شهدا و به‌خصوص همسران جانبازان ان‌شاءالله از اجر و ثواب والای شهدا و جانبازان برخوردار می‌شوند. علی‌رغم اینکه از لحاظ مالی و از جنبه‌های دیگر مشکل خاصی نداریم، بااین‌همه امکانات رسیدگی و تربیت فرزندان خیلی سخت است. یادم هست مادرم نه‌تنها ما دخترها را، بلکه برادر بزرگم را در راه مدرسه تعقیب می‌کرد. برادرم مدرسه‌اش سرویس نداشت و نزدیک بود. پشت سرش می‌رفت و نامحسوس تعقیبش می‌کرد که در مسیر از او محافظت کند. پشتکار و صبوری مادرم در پیشرفت علمی ما و کسب هویت اجتماعی مناسب در اقوام و آشنایان مثال‌زدنی است. قطعاً نبود همسری با ویژگی‌های خاص خود که همیشه باعث گرمی خانواده بود ضربه بزرگی به مادر زد؛ ولی باایمان بالایی که داشت و اعتقاد قلبی به حضور و حمایت معنوی پدرمان در زندگی با سختی‌ها مبارزه کرد و از اینکه فرزندانش در جامعه سربلند هستند افتخار می‌کند و همه را مدیون خون شهید می‌داند.

شما که مادر هستید چطور می‌توانید آن فرهنگ و اخلاق ایثارگری را زنده کنید و به فرزندانتان یاد دهید؟

باتوجه‌به شرایط، خیلی سخت است! آن موقع هم سخت بود. هر جا خوبی هست، بدی هم کنارش هست. خیلی‌ها بودند که سعی می‌کردند ضربه بزنند. حالا یا مستقیماً در جبهه، یا غیرمستقیم پشت‌جبهه؛ طعنه، کنایه و هر کاری از دستشان برمی‌آمد می‌کردند. یک موضوعات و مفاهیمی برای بچه‌های ما جا نیافتاده و ممکن است دچار شبهه شوند. متأسفانه ما خیلی برای جوان‌هایمان کم می‌گذاریم. قدر جوان‌هایمان را نمی‌دانیم؛ آنها سرمایه‌هایمان هستند. شاید اشتباه از ما بود که خودمان را کنار کشیدیم. متأسفانه جمله شهید باکری تعبیر شد. عده‌ای ایدئولوژی بعضی از ایثارگران تغییر کرد و از مسیری که در دفاع مقدس رفتند پشیمان شدند و خودشان را غرق دنیا کردند، عده‌ای هم برای دوری از طعن‌ها و کنایه‌ها منزوی شدند. یک‌طوری خودمان را کنار کشیده بودیم. من هم تا چند سال در محیط کاری نمی‌گفتم فرزند شهیدم. می‌خواستم مرا با توانایی‌هایم بشناسند، از لحاظ حرفه‌ای خودم را شرعاً و اخلاقاً متعهد می‌دانستم که کارم را درست انجام بدهم. بعد از چند سال با افتخار از اینکه دختر شهید هستم می‌گفتم.

گاهی دیده می‌شود ایثارگری کم‌کاری می‌کند، این ربطی به این که فرزند شهید است ندارد شخصیت او این‌گونه است حال اگر ایثارگر هم نباشد اینگونه است ولی در جامعه مغرضین به ارزش های انقلاب و شهادت او را مثالی برای بقیه فرزندان شهدا می  آورند که بگویند همه ایاثرگران اینطور هستند و بدون داشتن مهارت و تعهدی وارد بازار کار شده‌اند و از زیر کار در می‌روند که صدالبته این واقعیت ندارد. در همین دانشگاه علوم پزشکی اساتید فرهیخته ایثارگری هستند که جایگاه علمی بالای در کشور و یا حتی خارج از کشور دارند.

پس ما بخصوص فرزندان شهدا باید بدانیم اگر پدران ما شهید شدند آنها جایگاه خودشان را به دست آورند و تکلیف شرعی و اجتماعی و فرهنگی ماست که با تعهد و تلاش بیشتر در حفظ ارزش‌های دفاع مقدس و زنده نگهداشت یاد شهیدانمان تلاش کنیم.

بچه‌های من حس خاصی به پدربزرگشان دارند. به او باور دارند، چون همیشه از خاطرات او گفته‌ام و می‌گویم و خب از همه اقوام و آشنایان هم شنیده‌اند. با فرزندانم خیلی صحبت می‌کنیم. به آنها می گویم: با خدا عاشقی کنید. دیگر کار به هیچ‌کس و هیچی نداشته باشید. حالا شبهه ایجاد می کنند امام زمان میاد؟ کی میاد؟ چطوری؟ این‌ها درست است. ولی اگر می‌خواهید به جواب اینها برسید، به واجبات مخصوصاً نماز و روزه عمل کنید. اگه با خدا عاشقی کنید، در زندگی به آرامش می رسید و در مقابل مشکلات دچار ناامیدی نمی‌شوید. در مورد مسائل جامعه هم می‌گویم هر چیز که می‌شنوید بلافاصله قبول نکنید، فکر کنید و از افراد آگاه هم مشاوره بگیرید. البته با این حجم از تبلیغات در فضای مجازی گاهی در بعضی مسائل دچار شبهه می‌شوند؛ ولی چون به شهید و شهادت اعتقاد دارند، از سیره شهدای مشهور، سرداران شهید و به‌ویژه سردار سلیمانی عزیز برایشان مثال می‌زنم و به سمت آنها هدایتشان می‌کنم.

حرف آخر؟ اگر حرفی بوده و نگفته‌اید و نپرسیده‌ام، برای حسن‌ختام بفرمایید.

همان‌طور که عرض کردم ایثارگران به‌خصوص فرزندان شهدا اولاً با تلاش و کوشش زیاد و با تعهد و مسئولیت‌پذیری خود در جامعه تلاش کنند و رسالت شهدای خود را دنبال کنند، منزوی نباشند و با افتخار از شهید خود و یا پدر جانباز و رزمنده خود تعریف کنند. باید از ایثار و شهادت بگوییم وقتی سکوت و انزوا پیشه کنیم عده‌ای که غافل و بی‌اطلاع هستند شایعات را باور می‌کنند که ایثارگران بدون داشتن توانایی و دانش کافی با استفاده از سهمیه به شغلی را کسب کرده‌اند. البته مثل همیشه افراد معاند و دشمن نظام و ارزش‌های جمهوری اسلامی وجود دارند و تبلیغات علیه خانواده شهدا و شهادت می‌کنند. همیشه بوده و امروز که در جنگ فرهنگی هستیم بیشتر در معرض آسیب هستیم. این کشور با تمام مشکلات و سختی‌هایش رو به جلو پیشرفت می کند. همانطور که همه به این مسئله ایمان داریم که هیچ ، حتی اگر پدر و مادری با فرزندش تلخی کند و یا توان اقتصادی کافی برای امرار معاش خانواده نداشته باشد باز هم حاضر نخواهیم بود آنها را با پدر و مادر دیگر و یا هر میزان ثروتی جایگزین کنیم، کشورمان هم همین است، باید پای آن بایستیم و برای حل مشکلات آن دور از کینه و چند دستگی مجاهدت کنیم. اینکه تا کنون دشمنان ما نتوانستند با هرگونه فشار، تحریم و تهدید یا هرگونه فتنه و نیرنگ بر این آب و خاک دست اندازی کنند، مردم پای اعتقاداتشان هستند و با هوشیاری و بصیرت الهی مقام معظم رهبری سر بزنگاه‌ها مکر دشمنان را به خودشان برگرداندند، حتی دشمنان ما را متحیر کرده است، قطعا لطف و عنایت الهی و خون شهیدان، ما را از گزند فتنه دشمنانمان بیمه کرده است. پس با توکل به خدا و عنایت ائمه معصومین و نظر شهدا در این مسیر قدم برداریم و صبور باشیم.  ان‌شاءالله

 ان‌شاءالله

  • گروه خبری : دفتر امور ایثارگران
  • کد خبر : 231744
عکاس
حمیده شفاعی
تهیه کننده:

حمیده شفاعی

0 نظر برای این مقاله وجود دارد

نظر دهید

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *