• تاریخ انتشار : 1399/10/29 - 15:17
  • تعداد بازدید کنندگان خبر : 777
  • زمان مطالعه : 12 دقیقه

جای خالی پدر برای یک دهه شصتی

گفت وگوی دفتر امور ایثارگران با فرزند شهید محمدرضا زبرجدی

دفتر امور ایثارگران دانشگاه علوم پزشکی تهران با داوود زبرجدی کارشناس مرکز مشاوره و راهنمایی دانشجویان معاونت دانشجویی، فرزند شهید محمدرضا زبرجدی گفت و گو کرد.

به گزارش روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران دفتر امور ایثارگران؛ وقتی مرگ صورت سردش را بر پنجره خانه‌ می‌فشارد، زمان وداع و دل‌شوره نزدیک می‌شود. حتی مرد جوان خودش احساس می‌کند که این همسایه همیشگی، نزدیک است خیلی نزدیک، منتظر می‌نشیند تا روزی در را باز کند و در آغوشش بفشارد. حتی وقتی دعاهای مادرانه مرگ را از دیوار و پنجره خانه پس می‌زند، جوان مادرش را نهی می‌کند و مرگ را صدا می‌زند. برای او آغوش مرگ گرم است و پر از زندگی، آن سوی مرگ کسی منتظرش نشسته است.

پدرم محمدرضا زبرجدی وقتی جوان بود شغل آزاد داشت؛ خیاطی و کارگری می‌کرد. وقتی جنگ شروع شد داوطلبانه و به نام نیروی بسیجی وارد کمیته شد. بعد از مدتی هم به استخدام کمیته در‌آمد و به عنوان پاسدار شروع به کار کرد. او را سال 64 در پاسگاه آذرشهر آذربایجان شرقی ترور کردند؛ بعد از شش‌سال زندگی مشترک با مادرم. وقتی پدر و مادرم باهم ازدواج می‌کنند، مادرم ۱۷سال داشته و پدرم یک‌سال از او بزرگتر بوده.

آن زمان درگیر جنگ بودیم و اتفاقات بسیاری در کشور می‌افتاد؛ قاچاق می‌شد، رشوه‌ می‌گرفتند، منافقین در شهر اخلال می‌کردند، بعضی هم به خاطر روابط خانوادگی با مجرمین یا محتکران، در وظایف‌شان اهمال و چشم‌پوشی‌هایی می‌کردند، اما در چنین اوضاعی پدرم از این مسیرها پیش نرفت. هیچ‌وقت قدم خلافی برنداشت. به کسی هم اجازه نمی‌داد که راه خلاف برود. حتی آن زمان که همه یک‌دست بودند و داشتند می‌جنگیدند، افرادی هم بودند که به خاطر منافعی، کارهایی را زیرزیرکی انجام می‌دادند. سر همین موضوع در محیط کار و در منطقه، دشمنی‌ها و مخالفت‌هایی با پدرم وجود داشت. در این‌باره خاطره‌ای برایم تعریف کرده‌اند؛ پدرم، پدربزرگم را به خاطر قاچاق روغن‌نباتی و دو باکس سیگار سه‌روز بازداشت می‌کند. این اجناس به خاطر وضعیت جنگی و کمبود ارزاق قاچاق می‌شد.

پدربزرگ؛ یعنی پدر پدرم مغازه خواروبار فروشی داشت. بر حسب نیاز مردم جنس می‌آورد. آن زمان هم نیازهایی به این کالاها وجود داشت و در شهر کم بود. چندین‌بار پدرم به او توصیه کرده بود این کار را نکند. به پدربزرگ گفته بود:«روغن‌نباتی رو به همه بفروش. به هر کسی که می‌خوای یا فقط به آشناها نفروش. به اونایی که فقیرن هم بده، تو چی کار داری؟ من پولش رو می‌دم. شما فقط این کار رو انجام بده.» با اینکه پدربزرگم خودش دست به خیر بود و همیشه این کار را می‌کرد، ولی بعضی وقت‌ها پایش می‌لغزید.

یکی از همکاران پدر که من و برادرم به او عمو می‌گوییم، برایمان تعریف کرد:« روزی که پدرت شیفت بود، همه عزا می‌گرفتند؛ هم آن‌هایی که رشوه می‌گرفتند، هم آن‌ها که درست کار انجام می‌دادند. چون محمدرضا سخت‌گیر بود؛ حتی سر پست‌دادن‌ها و کشیک‌ها خیلی سخت‌گیری‌ می‌کرد. به او گفتم:« همه ناراحتن! خب یه کم راحت بگیر! یه کم سبک‌تر بگیر موضوعات و مسئولیتا رو! اگه یه کم راحت‌تر بگیری بعضیا از دستت ناراحت نمی‌شن.»

این‌طور که از مادر و بقیه شنیده‌ام، پدرم سر جلوگیری از قاچاق و رشوه خیلی تهدید می‌شد. مادرم همیشه می‌گفت:« حتی در خانه هم که بودیم، مراقبت می‌کردیم. وقتی پدرت نبود حتماً باید می‌رفتیم خانه پدربزرگ می‌ماندیم.» این مسائل و سختی‌ها را داشتیم. توکلی که پدر به خدا داشت باعث می‌شد هیچ‌وقت سر این موضوعات ترسی به دلش راه ندهد. نگران نبود که کسی یا کسانی بخواهند به خانواده‌اش آسیبی برساند. همة ما را به خدا سپرده بود. هیچ‌وقت هم نگران خودش نبود. روزی مادربزرگم برایم تعریف کرد:«یه بار پدرت با من صحبت می‌کرد. به من گفت:«مامان تو داری من رو دعا می‌کنی که من شهید نشم. چرا این کارو می کنی؟! گلوله از کنارم رد می‌شه، ولی من چیزیم نمیشه، حتی یه زخم کوچیکم برنداشتم!» از یه طرف ناراحت شدم، از طرفی خوشحال که چنین پسری تربیت کردم که به اینجا رسیده. گفتم:«پسرم برو. خدا به همرات.» دیگه چیزی نگفتم. نگفتم بری سالم برگردی، خدا پشت و پناهت باشه. هیچ‌وقت دیگه این حرفا رو نزدم. شاید یک‌ماه بعد از اون روز بود که پدرت ترور شد.»

آن روز منافقین با آرپی‌جی و نارنجک به پاسگاه حمله کرده و ساختمان پاسگاه را زده بودند. دورة جنگ پدرم در جبهه سردشت و زیوه و بانه بوده. در منطقه ما هم با مجاهدین خلق و دموکرات‌ها مبارزه می‌کردند. سر این موضوع در منطقه شناختی روی پدرم وجود داشت. جایی برای مادرم تعریف کرده بود:« یکی از عکسام دست کومله‌ها افتاده.» از طریق ستون پنجم به او اطلاع داده بودند کمی بیشتر مراقب خودت باش. معلوم نبود این عکس از طریق منافقینی که در شهر و منطقة خودمان بودند، به دستشان رسیده یا نه. تنها به او اطلاع داده بودند که عکس شما دست کومله است تا بیشتر مواظب خودش باشد.

وقتی پدرم شهید شد من چهار سالم بود و برادرم ده یا پانزده‌روزه. ما در شهر شبستر زندگی می‌کردیم، از خانة ما تا پل آذرشهر یک‌ساعت راه بود. ما صدای درگیری و انفجارها را نشنیدیم. کمیته از ترور خبر داشت. اول به پدربزرگ و مادربزرگم اطلاع داده بودند. بعد رفته بودند خانة مادربزرگ مادری‌ام. مانده بودند چطور به مادرم اطلاع بدهند. از قضا با عمة پدرم همسایه بودیم. او هم گفته بود من به آنها خبر می‌دهم. آمده و به مادر گفته بود:« بریم بیمارستان. به پاسگاه محمدرضا حمله شده، اونم زخم برداشته. بریم بهش سر بزنیم.» در مسیر که سوار ماشین شده بودند خواستند خبر را به او برسانند. گفتند کمی جراحت سنگین‌تر است. با این شیوه به مادر خبر داده بودند. وقتی به کمیته رسیده بودند، دیگر به مادرم گفته بودند که چه اتفاقی افتاده است.

پدر را آورده بودند بیمارستان. مادرم از او تنها صورتش را دید که سالم بود. برایش تعریف کرده بودند که منافقین زیر پایش نارنجک انداخته‌اند. اعضای پایین تنه کلاً آسیب دیده بود؛ به خاطر همین فقط صورتش را به مادرم نشان داده بودند.

سختی دیدن آن صحنه آن‌قدر زیاد بوده که بعد از آن مادرم دیگر نتوانست برادرم را شیر دهد. ناراحت و افسرده شده بود. بعد از آن روز، ما زندگی سخت‌تری داشتیم. زندگی می‌بایست می‌چرخید. گذران زندگی برای ما و مادرم خیلی سخت بود. نبود شیرخشک و مواد غذایی و لوازم اولیة زندگی. پدرم دوهزار تومان حقوق می‌گرفت. مادرم می‌گفت:« من اصلاً نمی‌دونستم بعد از شهادتش متوجه شدم که حقوق پدرت چقدره.» نصف حقوق پدرم برای فقرا می‌رفت. هزار تومان در خانه داشتیم. پدر همیشه می‌گفت من هزارتومان دارم. از آن هزار تومان به فلانی هم کمک کن. با آن پول باید تا آخر ماه می‌گذراندیم.

بعد از شهادتش دیدیم که حقوق پدر این‌قدر نبوده. از طرفی هم پدر دربارة کسانی که به آنها کمک می‌کرد، برای ما چیزی ننوشته بود. وصیت‌نامه‌ای از او نداشتیم. چیزی دست‌مان نرسید. نمی‌دانیم وصیت‌نامه‌ای وجود داشت یا نه. بعداً متوجه شدیم پدر به بعضی‌ها کمک‌هایی می‌کرده؛ چون نصف حقوق نبود و هزار تومان خانه می‌آورد و خرج می‌کرد. می‌آمدند و به ما می‌گفتند:« فلانی منتظر کمک محمدرضا بوده.» وقتی این‌طور می‌گفتند ما متوجه می‌شدیم به چه کسانی کمک می‌کرده. مادر بعد از او، همچنان راهش را ادامه داد. الان هم مادر به شیوة دیگری کمک می‌کند؛ مثل کمک به تهیة جهیزیة افراد نیازمند. من هم سعی کردم همین راه را پیش بگیرم.

پارسال در کانال شهرمان عکسی از صحنه مراسم تشییع‌اش دیدم. بچه‌ها عکس را از بنیاد یا کمیته گرفته و در کانال گذاشته بودند. روز شهادتش بود. تا جایی که شنیدم این مراسم از طرف کمیته گرفته شده. به خانواده‌ها کمک می‌کردند که برای شهدایشان مراسم بگیرند.

 

بعد از پدر ما در شبستر ماندیم. کلاس اول تا پنجم دبستان سعدی می‌رفتم. دوره‌ی راهنمایی و دبیرستان را هم در مدرسه محمود شفاعی درس خواندم. وقتی سال 79 دانشگاه شاهد قبول شدم، آمدم تهران. رشته‌ام مددکاری بود؛ یعنی رشتة علوم اجتماعی گرایش خدمات اجتماعی. بعد از آن‌هم دو سالی را به عنوان مددکار اجتماعی در آسایشگاه سالمندان کهریزک کار کردم.

بعد از اینکه مدرکم را از رشته مددکاری گرفتم، دوره ارشدم را در دانشگاه آزاد رشته مشاوره خواندم. الان هم دانشجوی دکتری مشاوره هستم. سال85، در آزمون استخدامی دانشگاه علوم پزشکی تهران شرکت کردم و قبول شدم. از سال 86 هم شروع به کار کردم. رشته من مددکاری اجتماعی بود. دانشگاه علوم پزشکی تهران هم چون سیستمی بهداشتی درمانی دارد رشتة مرا نیاز داشت. مددکاری هم جزء رشته‌های درمانی و یاری‌رسان به حساب می‌آید. فقط دانشگاه و بیمارستان‌ها نیست، اکثر ادارات این رشته را در سازمان‌شان می‌پذیرند تا در صورت نیاز به مددجو و افرادی کمک شود که نیاز به کمک دارند. با توجه به تخصصی که دارم سعی کردم به دیگران کمک کنم. سعی کردم به کسانی که بچه‌های کوچک دبیرستانی و ابتدایی دارند کمک کنم تا آنها هم مسیرشان را درست انتخاب کنند.

تا قبل از آذرماه اوقات فراغتم کمی بیشتر بود. بعد از آن فرزندم به دنیا آمد و اوقات فراغتم کمتر شد. قسمتی از وقتم را به خانمم کمک می کنم. نگهداری بچه. کمک کردن به همسرم. اوقاتی که می‌ماند سعی می‌کنم مطالعه کنم. قبلاً برنامة کوهنوردی و ورزش هم داشتم، اما با توجه به اوضاع کرونایی و به‌دنیا آمدن بچه کنسل شد. مدتی است کوهنوردی و هیچ نوع ورزشی انجام ندادیم. آخرین کوهنوردی که با همسرم رفتیم، اردیبهشت سال قبل بود. بعد از آن دیگر متوجه شدیم همسرم باردار است. فعلاً کوه را کنار گذاشتیم.

آخرین کتابی که خواندم، «خانواده درمانی» رابرت جی هیلی بود. بیشتر کتاب‌هایی که مطالعه کردم مربوط به رشته‌ام بوده. سعی کردم اطلاعاتم را به‌روز کنم؛ با تکنیک‌های جدید یا کتاب‌های جدید. آخرین کتابی که برایم خیلی جالب بود، «تئوری انتخاب» نوشته ویلیام گلسر ترجمه دکتر صائبی است. خیلی هم به دردم می‌خورد. البته آن را سه‌سال قبل هم خوانده بودم، ولی دوماه قبل برای بار سوم مطالعه‌اش کردم. به این نتیجه رسیده‌ام که هربار این کتاب را می‌خوانم چیزهایی یاد می‌گیرم و از آن برداشت‌های تازه‌ای دارم، ولی با بار دیگر خواندن آن، انگار درک و دریافت جدیدی از آن دارم یا اطلاعات من به‌روزتر می‌شود. سعی کردم از آن در زندگی‌ام استفاده کنم. بسیار به دردم خورد.

حرف آخر؛

دغدغه‌ها بسیارند. دغدغه‌ام این روزها این است که به جامعه‌ام خدمت کنیم. از طرفی اخباری که می‌شنوم بسیار تأسف‌برانگیز است. برای همه؛ به‌خصوص برای من. برای مردم و جامعه‌ام حرص می‌خورم. ما مردم شریفی داریم. منی که به اینجا رسیده‌ام، زیر سایة شهدا، پدرم و بقیة افرادی که زحمت کشیده‌اند به اینجا رسیده‌ام. نباید جواب دسترنج‌شان را این‌طور بدهیم. سعی کنیم بهتر از این‌ها جواب زحمات‌شان را بدهیم. مردم ما لایق این شرایط نیستند. مردم ما لایق بهترین‌ها هستند. چه از نظر مالی، چه از نظر خدماتی که باید به آنها ارائه شود. نباید به آنها خیانت کنیم.

همیشه اولویت من در زندگی بعد از خانواده، دانشجوهایم هستند. تا جایی که سر این موضوع با همسرم بگو مگوهایی داریم. دراین‌باره داستانی برای‌تان تعریف می‌کنم. پارسال بود. تعداد کیس‌های خودکشی‌مان بین دانشجوها کمی زیاد شد. به خاطر همین، هم تلفنی، هم با تلگرام و واتس‌آپ با دانشجوهایم در ارتباط بودم. کار به جایی رسید که یک روز، ساعت یازده شب بعد از تماسی از خوابگاه، گفتند یکی از دانشجوها می‌خواهد خودکشی کند. جلودارش نیستیم. نمی‌دانیم چه‌کار کنیم.

رفتم خوابگاه و اوضاع را آرام کردم. دانشجوها را فرستادیم رفتند. ساعت شد پنج صبح. از آنجا رسیدم خانه. هشت صبح بیدار شدم و دوباره برگشتم سرکار. دوباره شب تا ساعت ده شب سرکار بودم. اردیبهشت ماه سال پیش، سرجمع ده‌ساعت خانه نبودم. برای همسرم سخت بود. درکش می‌کردم، ولی سعی می‌کردم این اوقات را برایش جبران کنم.

دانشجویی داشتم که به خاطر مشکلات اقتصادی داشت انصراف می‌داد. از طرف دوستان و همکاران معرفی شد. به او کمک کردیم و امروز شکر خدا عضو هیئت علمی دانشگاه است. وقتی این را می‌شنوم و می‌بینم، خیلی به خودم می بالم خیلی خوشحال و آرام می‌شوم. نمی‌گویم من کمک کردم، نه. سیستم اداره کرد. تیمی کار کردیم. وقتی موفقیت دانشجوهایم را می‌بینم انگار تمام دستمزدم را گرفته‌ام. با اینکه از بقیه هم مطلع هستم می‌دانم کجا هستند. حتی دانشجویی داشتیم که امثال دورة رزیدنتی دانشگاه خودمان را با رتبه یک قبول می‌شود. دانشجویی که به خاطر وجود مشکلات مالی تصمیم داشت انصراف بدهد، حالا دارد دورة ارشدش را می‌گذراند و خانواده‌اش را حمایت می‌کند. خانواده‌ای که چیزی نداشت. سعی کردیم از طریق شهرستان به خانواده‌اش کمک شود. این فرد توانست از دورة کارشناسی مشغول به کار شود و ارشد بخواند. در ضمن خانواده‌ای را هم ساپورت کند. این برایم شیرین و دلنشین است. در اول سال تحصیلی طرح غربالگری داریم. دانشجویانی را شناسایی می‌کنیم که نیازهای حمایتی و درمانی دارند. بعد در حد توان به آنها کمک می‌کنیم. آنها را تحت پوشش می‌گیریم و در مسیری قرارشان می‌دهیم که مسیر بهتری را در پیش بگیرند. امروز مشاوره و مددکاری در دانشگاه‌ها بسیار پیشرفت کرده. در دورة ما چنین چیزی وجود نداشت. سال 79 که به دانشگاه آمدم مرکز مشاوره داشتیم، ولی این‌قدر فعال نبود.

  • گروه خبری : دفتر امور ایثارگران,گروه خبری RSS
  • کد خبر : 169239
کلمات کلیدی
حسین علی شاری
تهیه کننده:

حسین علی شاری

0 نظر برای این مقاله وجود دارد

نظر دهید

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *