عشق سال های جنگ وجهاد
خاطرات خواندنی دکتر غلامرضا توگه رزمنده دوران دفاع مقدس و عضو هیئت علمی دانشگاه
دفتر ایثارگران دانشگاه به مناسبت سوم خرداد در سال 1394 با دکتر غلامرضا توگه فوق تخصص خون، رزمنده دوران دفاع مقدس و عضو هیئت علمی دانشگاه گفت وگو کرده که روابط عمومی دانشگاه به همین مناسبت آن را بازنشر داده است.
مبارزات و دفاع مردم ایران در سال های جنگ مانند یک افسانه است. در این میان امام خمینی(ره) خورشید واقعه است. انکار کردنش محال است و حضورش در پیروزی و کامیابی ایرانیان محرز. گاه میاندیشم آنچه شنیدهام افسانه است. چه کسی فکر میکند فرزندی برای دفاع از کشورش بیتابی های مادر را نادیده بگیرد و با بیرحمی بخواهد برای رفتن به جبهه از جان مادرش بگذرد. امام خمینی با جوان های سال های دور چه کرده بود؟! نفس امام چه بود که اگر لازم میشد جوانها بهفرمان او برای دفاع از کشور به ثریا هم میرفتند! این چه روزهایی است که لذت تجربه کردنش را ازدستدادهایم و شنیدهها تنها اشتیاقمان را بیشتر میکنند!
سطرهای پیشازاین، اشارهای است به خاطرات دکتر غلامرضا توگه، فوق تخصص بیماری های خون و سرطان بالغین و دانشیار دانشگاه علوم پزشکی تهران.
آنچه در ادامه میخوانید حاصل گفتگوی مفصل ما با ایشان است.
برای آشنایی بیش تر مخاطبین در ابتدای گفتگو لطفاً به معرفی خود بپردازید.
دکتر غلامرضا توگه هستم؛ متولد آبادان. در واقع تا انتهای سال 1359 هم در آبادان ساکن بودم. بعد از آن به دلایل شرایط جنگی مهاجرت به شهر دیگری مهاجرت کردیم. در سال 61 وارد دانشکده¬ی علوم پزشکی تهران شدم. در سال 68 دوره¬ی پزشک عمومی را پشت سر گذاشته و بدون وقفه وارد دوره ی دستیاری بیماری¬های داخلی و در سال 1372 بهعنوان متخصص بیماریهای داخلی فارغالتحصیل شدم. پس از دو سال طرح خارج از مرکز، سال 74 وارد دوره ی فوق تخصصی خون و سرطان بالغین شدم. از سال1376 نیز بهعنوان عضو هیئتعلمی دانشگاه در خدمت همه دوستان، عزیزان و همکاران هستم.
مختصری از دوران کودکی و تحصیل تان برایمان بگوئید و این که از چه زمانی احساس کردید باید در آینده، در رشتهی پزشکی ادامه تحصیل دهید؟
دوران کودکی دوران خیلی خاص و ویژهای نبود. والدینم در 5 سالگی مرا بهعنوان «مستمع آزاد» در مدرسهای ثبتنام کردند. برای این که به کاری مشغول باشم. ولی چون به درس علاقه داشتم و نمراتم خوب بود، مسئولین مدرسه کارنامه کلاس اول را به من دادند. این بود که میتوانم بگویم از 5 سالگی درس خواندن را شروع کردم.
دقیقاً نمیتوانم بگویم که از چه زمانی نظرم جلب شد که وارد رشته ی پزشکی شوم. ولی پزشک در جامعه ما همواره یک فرد مورد احترام است.کسی است که انسانها برای دردها و رنجهایشان او را محرمترین شخص میدانند و اطلاعات محرمانهی خود را در اختیارش قرار میدهند. قاعدتاً فردی که چنین جایگاهی در جامعه پیدا میکند، ناخودآگاه گویی در هالهای از معنویت الهی قرار میگیرد، شخصیت مقدس و محترمی میشود و فردی است که میداند ازاینپس باید به سبک خاصی زندگی کند تا مستحق آن جایگاه باشد. طبیعتاً من هم در برخوردهایی که با اطباء داشتم، به این رشته علاقمند و وارد این رشته شدم. میدانستم برای ورود به این رشته باید از محفوظات خوبی برخوردار باشم، به همین خاطر تلاش میکردم و بیشتر مطالعه میکردم. میتوانم بگویم دوران کودکی خوبی را سپری کردم. وقتی کمی بزرگتر شدم، شیطنتم زیاد شد. در آبادان آن زمان مدارسی مختص فرزندان شاغل در وزارت نفت تأسیس شده بود. مرحوم پدرم به دلیل اینکه از شیطنت و بازیگوشیهایم دستبردارم و از درس خواندن منحرف نشوم ، با دردسرهای زیادی مرا دریکی از این مدارس ثبتنام کرد؛ با این نگاه که در این جا بر بچهها کنترل بهتر و بیشتری اعمـــال میشود و بچهها بهتر هدایت میشوند . ولی من در ابتدا به خاطر روحیهای که داشتم، بیشتر شیطنت میکردم و کمتر به درس توجه نشان میدادم.
معلم علومی داشتیم که در زندگی من تأثیر زیادی داشت. آقای ریاحی معلم علوم و فوقبرنامه ما و مردی مذهبی، مو من و متدین بود. او بهصورت فوقبرنامه، قرآن خواندن را به ما یاد داد. یادم هست ایشان یک ژیان داشت. نمیدانم با ژیان آشنایی دارید یا نه. اتومبیلی بود که آدم فکر میکرد میتواند آن را بهراحتی وارونه کند. اما هر چه تلاش می کردی ماشین وارونه نمیشد.
روزی وقتی آقای ریاحی دید در کلاس علوم شیطنت میکنم، از کلاس بیرونم کرد. همراه مبصر به دفتر مدرسه رفتیم. مدیر مدرسه خانمی بودند بهنام خانم نعمت الهی. از من سؤال کرد:« چرا دم در ایستاده ای؟» گفتم:«نمی دانم. آقای ریاحی گفته اند.»
زنگ تفریح که شد، آقای ریاحی به دفتر آمد و خانم نعمت الهی دلیل اخراج من را از کلاس پرسید. آقای ریاحی گفت:« در کلاس شیطنت می کند؛ نه خودش توجهی به درس دارد، نه می گذارد دیگران به درس توجه کنند.» ایشان از من پرسیدند:«همین طوره؟!» من هم مثل همیشه حاشا کردم و گفتم:«به خدا گوش می دادم!» گفت:«اگر گوش می دادی، بگو آقای ریاحی در کلاس چه می گفت؟» من هم شروع کردم به توضیح دادن!
خانم نعمت الهی وقتی به حرف های من توجه کرد، متوجه شد مطالبی که میگویم مطالب درستی است. آقای ریاحی چیزی نگفت. زنگ که خورد، دستم را گرفت و مرا در کلاس دوم راهنمایی نشاند. گفت جلو بنشین و چیزی نگو تا کلاس تمام شود. یادم هست بیقرار بودم و دلم میخواست بروم انتهای کلاس و کنار پنجره بنشینم.
کلاس تمام شد و رفتیم دفتر و آقای ریاحی از خانم نعمت الهی خواست که از من بپرسد به درس گوش می دادی؟ اگر گوش میدادی، آقای ریاحی چه گفت؟ خانم نعمت الهی پرسید: «به درس گوش می دادی؟» گفتم:«بله! به خدا گوش می دادم!» خانم نعمت الهی گفت: «خب، چه می گفت؟» و من شروع کردم به پاسخ دادن! اما توجه نداشتم که تمامی تپقها و حرف های جابه جا زدهی آقای ریاحی را هم عیناً بیان میکنم.
آقای ریاحی گفت:«او حافظه ی خیلی خوبی دارد! ابتدا فکر کردم درس کلاس خودش را خوانده و دارد برای ما توضیح می دهد، اما او درس کلاس بالاتر را هم به همان صورت یاد گرفته و خیلی خوب بیان می کند! این درس کلاسی بالاتر بود و او با مطالب آن درس آشنایی نداشت!»
پس از آن ماجرا به مسابقات حافظه میرفتم. یکی دو بار در این مسابقات مقام اول را کسب کردم. از آن به بعد متوجه شدم حافظه خوبی دارم و دوباره به سمت درس خواندن برگشتم. این حافظه قوی، درست در زمانی که میخواستم دیپلم بگیرم، بسیار به من کمک کرد. با این که شهر محل تحصیلم بهواسطهٔ مهاجرت تغییر کرده بود، اما معلمین آن جا متوجه شده بودند که حافظه خوبی دارم؛ بدون این که سوابق تحصیلی مرا بدانند!
سالی که قرار بود امتحانات پایانی سال چهارم دبیرستان برگزار شود،یعنی سال 61 فروردینماهش با عملیات فتح المبین و خردادماهش با عملیات بیتالمقدس که به آزادی خرمشهر منجر شد، مصادف بود. آن زمان عضو انجمن اسلامی بودم و افکار و فعالیت های خاص آن دوران در انجمن را داشتم و مایل نبودم در امتحانات آن سال شرکت کنم. بنابراین روز اول امتحانات به مدرسه نرفتم. معلمین مدرسه که متوجه شده بودند از جلسه امتحان غیبت دارم، به منزل ما آمدند. شهرستان بود و کوچک. گفتند:«چرا نیامدی؟!» گفتم:«من اصلا درس نخوانده ام! تصمیم ندارم امسال در امتحانات دیپلم شرکت کنم.»
دستم را گرفتند و به مدرسه بردند. یادم هست که با دمپایی سر جلسه امتحان حاضر شدم!!(با خنده) وقتی پشت میز نشستم، معلمین گفتند:«مضطرب نباش!»
زمان جنگ بود و ما در شهرستان بودیم، به همین خاطر می شد بیست دقیقه ای دیرتر از جلسه خارج شویم. خوشبختانه خدا کمک کرد و من در فرجهی بین امتحانات، مطالعه کردم و موفق شدم امتحانات را به خوبی پشت سر بگذارم. اگر بخواهم تمام این ماجرا را با جزئیات تعریف کنم، زمان زیادی را باید برای بازگوییاش بگذارم. همینقدر بگویم که خوزستان بود و شرایط جنگی، و نبود امکانات در شهر بسیار چشمگیر بود. خانهای قدیمی داشتیم که وسط حیاطش یک حوض داشت. دوران امتحانات هم مصادف شده بود با ماه مبارک رمضان. برای این که بتوانم گرما را تحملکنم، داخل حوض میرفتم و کتاب را کنار حوض میگذاشتم و درس میخواندم. خوشبختانه خدا کمک کرد و فکر میکنم در امتحانات آن سال نفر اول استان شدم. حافظه قوی و اعتماد به حافظهام، خیلی به من کمک کرد.
شما در صحبتهایتان به شروع جنگ و مهاجرت از آبادان اشاره کردید. از چه زمانی احساس کردید که باید در این جنگ شما هم کاری انجام دهید و برای کشور موثر باشید؟ اصلاً با ناآرامیها و درگیریهایی که بهواسطه فعالیت های سازمان سیاسی خلق عرب در آبادان و خرمشهر به وجود آمد، فکر میکردید جنگی دربگیرد که شما هم در آن حضور داشته باشید؟
در آن زمان سن زیادی نداشتم. متولد اواخر سال 1343 هستم. بنابراین آن درایت و بینش را نداشتم که بخواهم یک چنین تحلیلی داشته باشم.
منظورم بمبگذاریها و آشوبی است که در استان اتفاق افتاد. این خطرات باعث ایجاد حس وقوع خطری بزرگ برای کشور در مردم شد؟
بگذارید دراینباره به صحبت های آقای شمخانی در هفته دفاع مقدس اشارهکنم. ایشان گفتند آقای یاسر عرفات در زمستان سال 1358 سفری به ایران داشت. گویا در این سفر یاسر عرفات به خوزستان هم رفته است . از قول یاسر عرفات نقل میکند در دیداری که با صدام داشته است. صدام نقشهای به او نشان داده و گفته: این نقشه جدید منطقه است.
در این نقشه جدید تا مسجدسلیمان ، ایران جزو خاک عراق محسوب شده است. یاسر عرفات گفت: مراقب باشید! حیلهای در ذهن این مرد هست! خبرنگاری که آن جا بود پرسید: شما حرفش را باور کردید؟ جواب داده بودند: نه!
منظور من از گفتن این روایت این است که یک چنین اتفاقی از سوی مسئولین مملکت هم قابل پیشبینی نبود. فکر نمیکردند عراق یک چنین فتنهای را در طی سالها شکل داده و در پی فرصتی مناسب برای اجرای آن باشند، چه رسد به ما که بینش سیاسی نداشتیم.
شرایط خانواده شما چگونه بود؟
ما خانوادهای مذهبی بودیم و پدرم فرد بسیار متعصبی در زمینه مسائل دینی بود. از خاطراتی که میتوانم برایتان بگویم این است که پدرم میگفت: ساندویچ حرام است! کالباس حرام است! ما تا زمانی که دیپلم نگرفتیم و به اهواز نیامدیم، نمی-دانستیم کالباس به چه چیزی میگویند. وقتی رفته بودم ساندویچی نمیدانستم باید چه بخورم! به فروشنده گفتم:«یک ساندویچ می خواهم.» گفت:« به ساندویچ-فروشی آمده ای، بگو چه نوع ساندویچی می خواهی؟!»
پدرم فردی مذهبی بود و فکر میکرد به این شکل میتواند ما را از آسیب های آن دوران حفظ کند. در دوران حکومت شاه زندگی برای دینداران سخت بود. چون جو و فضا به سمت و سوئقی میرفت که والدین نمیتوانستند روی فرزندانشان نظارت دقیقی داشته باشند. خوراک، پوشاک، نگاه و تفریح مردم به سمت جلوههای ضد دینی حرکت میکرد. در این اوضاعواحوال مسجد پاتوق اصلی ما بود؛ زمانی که هنوز بحث انقلاب و تظاهرات همهگیر نشده بود. اصرار پدرم بر این که قرآن را خوب یاد بگیرم، باعث شد در آن زمان که استخدام معلم خصوصی آن چنان در میان مردم باب نبود، ایشان برای من معلم خصوصی بگیرد. اطرافیان تعجب میکردند که چرا پدرم برای آموزش قرآن ، معلم خصوصی گرفتهاند!
در آبادان مسجدی بود به نام مسجد بهبهانیها که بعدها یکی از کانون های اصلی مبارزه علیه شاه شد. مسجد دیگری هم به نام مسجد حجت بود که برای شرکت در کلاس های قرآن و استفاده از کتابخانه، به آن جا میرفتیم. مجلهی مکتب اسلام، کتاب های آقای بیآزار شیرازی، محمدرضا حکیمی و آقای مکارم شیرازی را مرتب مطالعه میکردیم. کتاب های آقای بیآزار شیرازی کودکانهتر بودند، ولی کتاب های آقای مکارم سطحش بالاتر بود. مجلهی مکتب اسلام صفحهی ثابت پزشکی داشت و شخصی به نام دکتر منصوری برایشان مطالب پزشکی مینوشت. خیلی به این صفحه علاقه داشتم، طوری که میتوانم بگویم مطالبش را از بر داشتم. سبک نوشتاری آقای منصوری به این شکل بود که سعی میکرد از کنار هم قرار دادن مطالب پزشکی، قرآن و احادیث، مطلبی شیرین و خواندنی به خواننده ارائه دهد. کتاب های محمدرضا حکیمی هم داستان های زیبای زیادی داشت.
با وقوع انقلاب به همراه دوستان وارد جریانات و فعالیت های خاص آن دوران شدم؛ فعالیت های مسجدی، تظاهرات و چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن، این فعالیتها ادامه داشت.
بعد از انقلاب آن چه در خوزستان بسیار برجسته بود و اهمیت پیدا کرد، گروهکها بودند. ولی احساس نمیکردم که درو نمایهی این قضایا مقدمهای باشد برای شروع یک جنگ تمامعیار طولانیمدت.
اولین باری که فکر کردید باید به جبهه بروید چه زمانی بود؟
ما فکر نکردیم به جبهه برویم، خودبهخود وارد جبهه شدیم. ساکن آبادان بودیم و زمانی که در مسجد و انجمن اسلامی فعالیت میکردیم، آموزش نظامی دیده بودیم. ماههای اول بعد از انقلاب آن موقع نمیگفتند بسیج، میگفتند «ذخیره ی سپاه» و ما در ذخیرهی سپاه در مساجدی که محل آموزش بود، دورهدیده بودیم. البته از طرف سپاه برای آموزش فنون اولیهی نظامی، به مدارس هم میآمدند
روز اول جنگ تحمیلی را به خوبی به یاد دارم در حال مطالعه در منزل بودم ، یک دفعه با یک صدای انفجار مهیب روبه رو شدم؛ انفجاری که یک آن فکر کردم سقف اتاق تا کف رسید و دوباره سر جای خود برگشت و گردوخاک عجیبی همه جا را فراگرفت. همه حیران و هراسان شده بودند. جنگ برای من اینطور شروع شد.
گفتند جنگ شروعشده و عراقیها به مرزها حمله و شهرهای مختلف را بمباران کردهاند از خاطرات اولین روز جنگ حمله به ساختمان مرکزی آموزشوپرورش آبادان بود. آموزشوپرورش نزدیک مدرسه ما بود و لولههای نفت از کنار آموزشوپرورش آبادان که پرچم بلندی هم در آن برافراشته بود، میگذشت. به نظر میرسید عراق به این خیال که آن جا پادگان یا یک مقر فرماندهی نظامی است، آن را بمباران کرده است.
بر حسب اتفاق همان مدیر مدرسهای که در پنج سالگی به من کارنامه داد، جزو کسانی بود که آن روز در آموزشوپرورش حضور داشت، در اثر بمباران مجروح می شود. مردم فکـــر میکنند شهید شده است و او را به سردخانه بیمارستان می برند. ولی با بخار کردن نایلونی که روی بدن او کشیده بودند، متوجه میشوند زنده است. گفته میشود از کشتهشدگان بمباران که به بهشتزهرا برده بودند، شانزده نفر را برگرداند! مدیر مدرسه هم یکی از آن شانزده نفر بود،این اتفاق سردرگمیها و اضطراب و هراس روزهای اول جنگ را نشان میداد. ایشان سال های پس از آن را تا پایان جنگ زنده بود و چند سالی پس از پایان جنگ به رحمت خدا رفت.
بهاینترتیب وارد مسائل مربوط به جنگ شدم.
چند سال در جبهه به دفاع پرداختید و در چند عملیات شرکت داشتید؟ این حضور در جبهه با دورانی که به ادامه تحصیل در دانشگاه میپرداختید، تداخل داشت. در این زمینه نیز توضیح دهید.
ماندگاری ما در آبادان سراسر خاطره است. اما در مقابل رشادتها و ازخودگذشتگیهایی که خیلیها انجام دادند، اندک است.
گهگاه اگر خاطراتم را میگویم به خاطر این است که کسانی که انقلاب و جنگ را از نزدیک درک نکردند بدانند چرا ما در هر شرایطی از حکومت و نظام اسلامی حمایت میکنیم. آنها فکر میکنند منفعتــــی مادی از نظام نصیبمان میشود. میخواهم بگویم منفعتی نمیبریم؛ آبرویی را که حکومت اسلامی برایمان به ارمغان آورد را چسبیدهایم. نمیدانند همین نظام به اتمام کاستیها و نقاط ضعف و قوت فراوانی که دارد، با بهاء چه خونهایی حاصل شده است. ما میخواهیم این را از دست ندهیم.
مادر من بسیار زن شجاعی بود. انسان خاصی بود، همیشه در برابر مشکلات مثل کوه میایستاد. بهطوری که اسمش را گذاشته بودم مدیر بحران! مادرم میگفت: باید در آبادان بمانیم، پدرم هم همینطور. ولی من شجــاعت را اول به مادرم می دهم و بعد به پدرم. من فرزند آخر والدینم بودم. خواهر و برادرهایم همه رفته بودند و من کمکحال پدر و مادرم بودم.
روزهای پایانی اسفندماه سال 59 بود، که اعلام کردند که منطقه کاملاً نظامی است و باید از افراد غیرنظامی تخلیه شود تا افراد و نیروهای نظامی بتوانند بهراحتی مانور دهند. این بود که سال 59 از شهر خارج شدیم .
بعد از مهاجرتمان از آبادان، به بهبهان رفتیم. پس از مهاجرت عمده فعالیتم در بسیج و انجمن اسلامی مساجد بود. در دوران دانشجویی بود که به جبهه اعزام شدم. واقعیتش این بود که مادرم علیرغم همه شجاعتش میترسید من به جبهه بروم، و تا زمانی که کنار او بودم نتوانستم به جبهه بروم. یادم میآید روزی که قصد جبهه رفتن را داشتم، مادرم رفت روبروی مینیبوس روی زمین نشست، یعنی اگر میخواهید بچه مرا به جبهه ببرید، باید از روی جنازهی من عبور کنید! راننده اتوبوس به من گفت:« برو پایین تا ما بتوانیم برویم، دیر شده. گفتم:«از روی مادرم عبور کن! می خواهم با شما به جبهه بیایم.»
بعد از این که آمدم دانشگاه از دسترس مادر دور بودم و توانستم از طریق کمیسیون جنگ انجمن اسلامی دانشکده پزشکی به جبهه اعزام شوم. سوابق جبههی من خلاصه میشود به 6 ماه ابتدای جنگ و شرکت در عملیات های والفجر 8 و کربلای 5.
حال اگر از این دو عملیات خاطرهای دارید، برای ما بگویید.
یکی، دو خاطره هست که هیچوقت فراموشم نمیشود. آن زمان در آبادان دیگر به سروصداهایی که بود، عادت کرده بودیم. مثل این بود که دیگر آنها را نمیشنیدیم. یک روز صبح در حال خوردن صبحانه، به رادیو نفت که رادیوی محلی بود، گوش میکردیم. رادیوی مان هم، یک رادیوی ترانزیستوری بود که تنها راه ارتباط با مسئولین شهری محسوب میشد و همیشه روشن بود. خبر رادیو چنین بود: تانکهای عراقی به شیر پاستوریزه رسیدند و تا ساعتی دیگر جنگ تن به تن و خانه به خانه در شهر رخ خواهد داد. هر کس هر چه میتواند برای دفاع از خودش آماده کند.( منظورش کوکتلملوتف و ابزارهای دیگری بود که مردم میتوانستند آن زمان برای دفاع از خودشان فراهم کنند.)
یادم هست که لقمه در دست من بین زمین و هواگیر کرد؛ نمیدانستم این لقمه را بخورم یا زمین بگذارم! خیلی ترسیده بودم. آن زمان یک حیاط قدیمی داشتیم که دور تا دورش اتاق داشت. مادرم از مطبخ بیرون آمد و گفت چرا دستت خشکشده؟! گفتم:«مگر نشنیدی رادیو چه گفت؟! مادرم در جواب گفت:«حالا که نیامده اند!» گفتم:«اگر آمدند چه؟» گفت:«اگر آمدند، هر کاری بقیه کردند ما هم انجام میدهیم. حالا که هنوز نیامدند! صبحانهات را بخور.»
خوب همینطور که میدانید با امدادهای غیبی و هوشیاری نیروهای مردمی نقشه عراق جهت تصرف آبادان نقش¬برآب شد.
صدام از این قضیه بسیار خشمگین شده بود و آن شب عجب شبی بود؛ اصلاً کلام نمیتواند توصیف گر آن چیزی باشد که رخ داد. آنطور که از اخبار به ما رسیده بود، بمباران با دو هواپیمای بمبافکن تپلف با حمایت 4هواپیمای جنگنده ی میگ، جزیره ی مینو را هدف گرفته بودند تا از صحنه ی جغرافیا حذف کنند.
اصلاً فکر نمیکردم عراق که آنقدر بمب در جزیره ی آبادان و مینو می ریخت، جایی در آبادان سالم بماند. یادم هست فکر میکردم امشب میرویم و می جنگیم و دیگر همهچیز درست می شود. یادتان هست آقای دکتر؟ تپلفها برای بمباران ظرفیت بسیاری داشتند. یعنی به هواپیمای بمبافکن معروف بودند.
پس از این قضایا به یاد دارم تا دو سه روز بعد، کار ما این بود که بپرسیم آیا در این کوچه یا خیابان کسی حضورداشته؟ اگر جواب مثبت بود بلدوزرها و خاکبردارها اقدام به کاوش جهت کشف اجساد می نمودند. چون شهر خیلی خلوت بود. خیلی شرایط سختی بود؛ اصلاً صحنههایی که آدم میدید بسیار عجیب و تکان دهنده بود. مدتی بعد گفته شد خیانتی شده و آقای خلخالی آمدند و برای اولین بار دادگاه جنگی تشکیل دادند و احکام را اجرا کردند. این موضوع، تا اندازه ای باعث شد کسانی که میخواستند خیانت کنند، دست و پایشان را جمع کنند. دیدند برخورد خیلی جدی است.
روزی که آبادان را ترک کردیم، برایم از روزهای خاطره انگیز است؛ قرار بود با لنج از رودخانه ی بهمنشیر عبور کنیم. رودخانه ی بهمنشیر مقداری لایه و رسوب گرفته بود و لنج نمیتوانست خیلی به ساحل نزدیک شود. تقریباً نرسیده به ساحل، میانه ی راه متوقف قایق شد و افراد باید به قایق های کوچکتری منتقل میشدند، تا به ساحل برسند. در این شرایط بچههای کوچک و شیرخوار را از بالای لنج به درون قایق ها میانداختند. در همین اوضاعواحوال هواپیماهای عراقی شروع به بمباران کردند، رودخانه مواج شد، قایق ها به بالا و پائین پرتاب می-شدند. متأسفانه این موضوع باعث شد تعدادی از بچههای کوچک جلوی چشمان ما غرق شوند، صحنه های عجیبی بود.
خاطرم هست در عملیات والفجر 8، بعد از این که غواصها عملیاتشان را انجام دادند، حدود 600 قایق به سمت فاو حرکت کردند. آن روز من شهردار بودم. شهردار کسی بود که میرفت و غذا میگرفت. دیدم برای ناهار مرغ می دهند؛ مرغ هایی که بهاندازه ی بوقلمون هستند. آرامآرام به سمت سوله میرفتم. در سوله آقای دکتر عراقی زاده، که مدتها معاونت درمان بنیاد جانبازان بود، مرحوم شهید عباسی، آقای دکتر گتمیری، دکتر رئیس کرمی و سایرین استراحت می کردند. وقتی وارد سوله شدم، بچه¬ها با نگاه به ظاهر من گفتند:«فلانی چته؟» گفتم:«فکر کنم امشب عملیاته!»
در جبهه معروف بود که رمز عملیات این است که شب پیش از آن غذای چرب میدهند تا بچهها بتوانند در طول عملیات تا زمانی که اوضاع ثابت بشود، دوام بیاورند. شب که خوابیده بودیم به من و آقای دکتر عراقی زاده و مرحوم عباسی گفتند شما باید با قایقها به آن طرف اروندکنار بروید.
رفتیم؛ واقعاً وحشتناک بود؛ امواج خروشان آب، تیراندازی و شهادت بچهها. افتادن بچهها در آب و دیدن این صحنهها واقعاً سخت بود.
در فاو سه روز بود که نخوابیده بودیم. خیلی خسته بودیم. وارد سوله¬ای شدیم تا استراحت کنیم. درب اصلی سوله به سمت عراق بود. بچهها هم فرصت نکرده بودند که موانع تدافعی خوبی درست کنند. فقط به طور موقت تعدادی کیسه های شن، جلوی در سوله گذاشته شده بود.
در سولهای که مثلاً 17 نفر گنجایش داشت، 64 نفر خوابیده بودند. من جایی را پیدا کردم که خالی بود. چند دقیقه بیش تر طول نکشید که دیدم یکی آمد و با لهجه ی آذری گفت:«این جا، جای من است که تو خوابیده ای!» گفتم:« آقا! جای من و تو ندارد! مگر ما دشمنیم!؟» خلاصه جر و بحث شد و چون خیلی خسته بودیم، کار بهجای باریک کشید. حرفهایی زده شد و حرفهایی شنیده شد و بالاخره او موفق شد و ما را جایی انداخت که دائم با خودم میگفتم شب اول قبر از این که هست بدتر نخواهد بود! خیلی جای بدی بود.
همه خسته بودند و نمیدانستند چطور بخوابند. صبح که برای نماز بلند شدیم، دیدم سرباز هنوز خواب است و بیدار نشده. بهقصد تلافی میخواستم بیدارش کنم، برای همین هم با پوتین محکم بهپایش زدم. دیدم بیدار نشد؛ شهید شده بود. یک ترکش خورده بود توی بصلالنخاعش.
نکته ی جالب این بود؛ یکی میگفت وقتی ما جر و بحث میکردیم شهید محمدعلی عباسی گفته بود:«یکی از این دو نفر شهید میشوند، اما هر چه تلاش میکنم بفهمم کدامشان، نمیفهمم.» بعد به دیگران گفته بود هیچ دخالتی نکنند، بگذارند تا قضا و قدر تعیین کند. من تازه فهمیدم آن موقع چرا کسی در مشاجره ی ما دخالتی نکرد و نهیبی نزد که:« بس کنید!»
بعد از جنگ روزی بیماری بدون نوبت و با اصرارمی خواست او را ببینم. آقایی که نوبتها را کنترل میکرد، گفت:« این آقا میگوید به دکتر بگو که من هم رزمش هستم.» گفتم:«نمیشناسم.» گفت:«خاطرهای برایت تعریف می کنم، یادت میآید.»
گفت:«روزهای آخر اقامت در فاو عصبی شده بودی. چون جنازههای شهدا روی زمین مانده بود و عراق هم پلهای ارتباطی را بمباران کرده و نقل و انتقال مجروحین و اجساد، خیلی مشکل شده بود.»
وقتی این را گفت، یادم آمد تعدادی از اجساد را گوشهای از مسیر گذاشته بودند. وقتی از آن جا رد می شدم، خیلی عصبی میشدم. مدتی گذشت. گفتند ظاهراً راه بازشده و پلی ساخته اند. بچهها میخواستند از روی پل عبور کنند. آقایی که آمده بود مرا ببیند، راننده آمبولانس بود. به او گفتم:« چرا شهدا را زود نمیبری؟!» گفت:« این ها که دیگر شهید شده اند! چه فرقی میکند آن ها را کی ببرم؛ الان ببرم یا یکی، دو ساعت دیگر!» نمیدانم چرا آن موقع عصبانی شدم و یقهاش را گرفتم و چسباندمش به آمبولانس و گفتم:«تو بیخود میکنی این اجساد را بیاهمیت میگذاری و می روی. مرده ماییم و آن ها زنده¬اند!» او چند جسد را برداشت، گذاشت توی آمبولانس تا به عقبه و آن طرف آب ببرند. در راه متوجه میشود سروصدایی از پشت آمبولانس میآید. میایستد. میبیند یکی از آن ها زنده است. زخمی را تحویل آمبولانسی میدهد که مجروحین را منتقل میکرده است. از آن جایی که دلش میخواسته بداند سرنوشت او چه میشود، مشخصات او را به خاطر می سپارد.
بعد از جنگ به اصفهان می رود. چون آن زخمی از اصفهان به جبهه اعزام شده بود. در اصفهان می گویند او جانباز است و خانهاش فلان جاست. نتیجه این که باهم آشنا میشوند. میگفت:« اگر تو آن زمان عصبانی نمیشدی ومرا به حمل او مجبور نمی کردی، آن قدر خون ریزی می کرد تا شهید می شد.»
آن زمان ما بین «فاو» و «ام القصر» محاصرهشده بودیم و دیگر فکر میکردیم یا به اسارت می رویم یا کشته می-شویم. تیپ مستقل امام حسن، که بعدها به «لشکر ولیعصر خوزستان» تبدیل شد، پا تکی به دشمن زدند و توانستند ما را از محاصره نجات دهند. شنیدم که دوستان چون از ما خبری نداشتند و با تیم برنگشته بودیم، فکر کرده بودند شهید شدهایم. اصلاً نمیدانستند به کجا رسیده ایم. دکتر نادری از هم کلاسیها و هم جبههای هایم میگفت:« من مأمور بودم خبر شهادت تو را به مادرت بدهم!»
زمانی که داشتیم به عقبه برمیگشتیم، گفتند باید پیاده برگردید. بهمن ماه بود و باران آمده بود؛ زمین خیس بود. در همین حین هواپیماهای عراق آمدند و شروع کردند به بمباران ساحل. دوشگاهها،( توپهای تک لول ضد هوایی) همه، کار میکردند. سر و صدای زیادی به پا شده بود. من در دستهای که به طور خطی حرکت میکردیم، آخرین نفر بودم. فرمانده داد میزد:« بخواب! بخواب!» آمدم بخوابم، دیدم فاضلاب است. یا باید توی فاضلاب میخوابیدم یا باید میایستادم؛ نمیتوانستم تصمیم بگیرم. بهاحتمال زیاد فرمانده فهمیده بود چرا روی زمین نمیخوابم؛ آدم واردی بود. منتها خوشبختانه هواپیما قبل از این که به من برسد، دور زد و رفت.
با همان ترس و اضطراب همین طور ادامه دادیم تا رسیدیم به یک شکاف خیلی عریض که زیر این شکاف یک برآمدگی بود. بچهها از این شکاف بهنوبت میپریدند. یادم هست اولین کسی که پرید، شهید محمدعلیم عباسی بود. حدود 70 نفر بودیم. آقای کیانی که آن زمان نماینده ی تویسرکان در مجلس بود، هم همراهمان بود. همه رد شدند. من آخرین نفر بودم. موقعی که میخواستم از شکاف بپرم، زیرپایم خالی شد؛ فقط توانستم علفها را بگیرم. یک دفعه کسی دستم را گرفت و کشید بالا؛ محمدعلیم بود. گفت:« می دانی که کمرم آسیب دیده و نمیتوانم تو را بالا بکشم، خودت را بالا بکش!» محمد علیم در عملیات بستان تیر خورده بود و دو تا از مهرههایش از بین رفته بود. مثل گربه خودم را بالا کشیدم. قلبم چنان میزد که دوست داشتم با یک خنجر سینهام را بازکنم و قلبم را بیرون بکشم تا آرام بگیرد؛ سینه ام داشت میترکید. چند دقیقه همین طور دراز کشیدم. چون کاری نمیتوانستم بکنم. حتی اگر هواپیماها میآمدند و بمباران میکردند، نمی توانستم از جایم بلند شوم.
اولین جملهای که به محمدعلیم گفتم این بود:« تو اولین نفر بودی که پریدی! چطور شد برگشتی؟!» گفت:« انگار کسی به من گفت مطمئن شوم که تو حتما میپری.» خیلی آدم عجیبی بود!
او قاری قرآن بود، در جبهه به ما آموزش قرائت قرآن میداد و میگفت باید این جوری بخوانید. یادم هست که در اولین آموزشی که به ما داد، گفت:« اگر بتوانید درست بخوانید، آن را بفهمید و کلماتش را درست ادا کنید، خودش صوت میشود. این اولین قدم برای قرائت قرآن با صوت است.» محمدعلیم صوت قرآن خوبی داشت. مداح خیلی خوبی هم بود؛ در واقع انسانی روحانی بود. اهل کوهدشت لرستان بود. همیشه هم با او شوخیهای لری میکردیم.
عملیات والفجر 8 بود. یادم هست که در جاده فاو – ام القصر، آن هایی که از جلو می آمدند، میگفتند انگار عراقی ها لوله های ضد هواییهایشان را پایین آورده اند و بچه ها را با ضد هوایی میزنند! بچهها قسمتی قابلتوجه از بدنشان از دست میرفت!
شب بود. آقای دکتر کیانی از فرط خستگی و کار گیج شده بود. رزمندهای را آورده بودند که سوخته بود و وضع جسمانی خوبی نداشت؛ درست مثل سیبزمینی که در آتش می اندازی؛ پوستش کاملاً سیاه شده بود. او را روی تخت گذاشتند و من که جزء نیروهای امداد بودم، خواستم کمک کنم و او را بکشم روی تخت، که ناگهان پایش در دستم ماند! پایش قطع شده بود! یک لحظه به او نگاه کردم که چه دارم میبینم؟! اصلاً داستان چیست؟! به نظر خودم برای این که مجروح وحشت نکند پا را گذاشتم کنارش. نگاهم کرد و گفت:« من از تو یک تقاضا دارم. به مادرم بگو همانطور که از من خواستی، تا آخر مثل غلام ابوالفضل بودم.» این جمله ای است که هیچوقت یادم نمی رود.خیلی صحنهی عجیبی بود.
این داستانی است که سال 1364 اتفاق افتاد؛ سی سال از آن روز می گذرد، ولی تجدید خاطرهاش راحتم نمیگذارد. این مساله که چرا ما از نظام اسلامی حمایت می کنیم فهمش برای همه ساده نیست؛ تنها به این جمله اکتفا میکنم:« بگذارید ما برویم، آنوقت شما بیایید هر طور که دوست دارید، کشور را اداره کنید.» آقای خمینی روز اولی که آمدند، گفتند:« ما حق داریم هر طور که دوست داریم، مملکتمان را اداره کنیم.»
سؤال مهمی که این جا مطرح می شود این است که چطور می شود فرهنگ و تفکری که کسانی مثل شهید عباسی در دوران انقلاب به وجود آوردند و سپس با خود به جبهه بردند و اینطور جنگیدند را به نسل بعد منتقل کنیم؟
سؤال خیلی سختی است. ذهن بسیاری از کسانی که در امور فرهنگی فعالیت میکنند و مسئولینی که متولی مسائل فرهنگی هستند، مشغول به این موضوع است؛ چه باید بکنیم تا به این هدف برسیم؟
به نظر من ژن، ذات و روحیه ی دینی و ملی ما اجازه نمیدهد این مسائل به صفر برسد؛ همیشه در ما هست. یاد ائمه علیهمالسلام و فاطمه زهرا و مقدسین است که این مملکت را نگه داشته است. چرا که ما همیشه سعی داشته ایم راه آن ها را ادامه دهیم. بههیچوجه امکان ندارد که این فرهنگ دین داری و فداکاری به صفر برسد. مهم آن است که بتوانیم این اعتقادات را، هم پای تهاجمات فرهنگی روز، خوب قوی کنیم و به آن ها بپردازیم. اولازهمه، ما بزرگترها باید از خودمان شروع کنیم. مگر پدرهای ما چه قدر سواد و اطلاعات داشتند!؟
میدانید چه شد که توانستیم به این جا برسیم؟ یکی از موارد این بود که آن ها با خلوص و صادقانه اصول دین را رعایت میکردند. یعنی کار خاصی انجام نمیدادند، همان واجباتی که خدا به هر مسلمانی واجب کرده است، انجام میدادند. خدا رحمت کند پدرم را. میگفت:« بین شما دکترها فرق زیادی نیست. 10-15 درصد از شما، از نظر علمی باسوادتر و عدهای کمسوادتر هستید. ولی خداوند شفای مریض را به دست مؤمنین میدهد و شما اگر میخواهید واقعاً موفقیت داشته باشید سعی کنید تقوا را از دست ندهید.» تنها تعریفی که برای تقوا داشت این بود؛ یک دفترچه یادداشت به من داده بود و میگفت:« یادداشت کن نماز صبحت قضا نشود و نمازهای دیگرت هم سروقت باشد. به خودت در این دفتر امتیاز بده.» دنبال هیچچیز دیگری نمیرفت. همین! تنها از نماز حرف می-زد؛ این که چرا انسان باید نماز بخواند. میگفت:« شیطان در کمین است که انسان را به انحراف بکشاند. سه بار یا پنج بار بیا به خدا بگو غلط کردم! خودت هوایم را داشته باش!» به همین سادگی! اصلاً نمیخواهد پیچیدهاش کنیم.
دین مقوله سختی نیست. معانیاش خیلی پیچیدگی نمی¬خواهد. وقتی خداوند میگوید:« الصلاه عمود الدین» یعنی تو بخوان، به مابقی اش کاری نداشته باش.
پدرم میگفت:« ما خلقت الجن والانس الا لیعبدون. یعنی حرف گوش بده! منظور این نیست که نماز بخوان. یعنی تو حرف گوش بده، بقیهاش را خودش میداند چه کند.»
پس نکته ی اول این است که ما صفر نمیشویم و نکته دوم این که ما پدر و مادرها باید مراقب رعایت واجبات و اصول دین باشیم تا خودمان و بالطبع فرزندانمان مشکل پیدا نکنند و منحرف نشوند.
یکی از دوستانم برای رفتن به جبهه، کلت را روی شقیقهی خودش گذاشته بود. یعنی اگر نگذارید به جبهه بروم، خودم را میکشم! جوان های امروز، همان جوانها هستند. نگران نباشید. هوای مملکتشان را در زمان های حساس دارند و انشاءلله که در پناه امام زمان، مملکت ما به آن شرایطی میرسد که لیاقت حضرت آقا را داشته باشد.
لطفاً در مورد موارد موثر در سلامت جسمی و روحی ایثارگران بگویید.
بخشی از وجود یک جانباز متعلق به خود او و بخشی متعلق به جامعه است. بنابراین رعایت یک زندگی سلامتمحور، نه تنها جهت خودمان بلکه برای جامعه و کشورمان ضروری است. خوشبختانه مجموعه ی دولت و نظام در حوزه ی سلامت نگاهش به مسائل بهداشتی و درمانی تا حد زیادی متفاوت شده است؛ جای شکر دارد. امیدواریم بتوانند موفق شوند و آن را مثمر ثمر نمایند.
در رابطه با سلامت روح و روان ایثارگران، نکته ی دومی وجود دارد که مهمتر از سلامت جسمشان است و آن درک مسائل و مشکلات ایثارگران از طرف مسئولین است. مسئولین باید اثرگذاران در جنگ و حفظ نظام را اعم از خانواده ی شهدا، جانبازان، آزادگان و ایثارگران را از مکلفین خود بدانند و نگذارند در پیچ و خم های بوروکراسی ادارات درمانده شوند و در مقابل هجمههای نااهلان آن ها را حمایت کنند.
جناب آقای دکتر توگه از این که وقت ارزشمندتان را در اختیارمان قراردادید، بسیار متشکریم.
خبر : اسماعیلی
عکس: گلمحمدی
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: