دکتر اکبر سلطانزاده: رشتۀ پزشکی و نورولوژی را به دلیل بیماری پدرم انتخاب کردم
مدتی است پروژه ثبت تاریخ شفاهی دانشگاه در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار گرفته است و در همین راستا گفتگویی با دکتر اکبر سلطانزاده، استاد پیشکسوت دانشکدۀ پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران ترتیب دادیم که شرح آن را در ادامۀ این خبر خواهید خواند.
دریافت خلاصه فیلم مصاحبه
دكتر اكبر سلطانزاده در سال 1328 در شهرستان اصفهان متولد شدند. ايشان تحصيلات ابتدايي را در دبستان «جلالیه» و دبستان «مرداویج» و تحصيلات متوسطه را در «دبيرستان سعدي» گذراندند و در سال 1346 موفق به اخذ مدرك ديپلم شدند. دکتر سلطانزاده، تحصيلات عالي خود را در سال 1346 در رشتۀ پزشكي دانشكدة پزشكي دانشگاه تهران آغاز كردند و در سال 1353 دانشآموخته شدند؛ همچنین ایشان موفق به اخذ درجة تخصص در رشتة مغز و اعصاب دانشكدة پزشكي دانشگاه تهران شدند و پسازآن یک دورۀ آموزشی را در رشتة نورولوژي باليني و الكترودياگنوزيس دانشگاه انگلستان در سال 1979 گذراندند. این استاد گرانقدر هماكنون بهعنوان عضو هيئتعلمي و استاد گروه داخلي اعصاب در بخش اعصاب بيمارستان شريعتي مشغول به كار هستند.
دکتر سلطانزاده در سال 1375 جايزۀ اول بهترین تالیف پزشكي دانشگاهي را در جشنوارۀ رازي به خاطر كتاب «بيماريهاي مغز و اعصاب و عضلات» دريافت نمودند. که آخرین چاپ آن با اصلاحات و جدید ترین مطالب نورولوژی در زمستان 1395 به چاپ رسیده و منتشر شده است.
لطفاً بفرمایید در چه سالی و در کجا متولد شدهاید؟
من، اکبر سلطانزاده هستم و در سال 1328 در «اصفهان» متولد شدم. تا سن 19 سالگی در اصفهان بودم و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در این شهر و تحصیلات دانشگاهی را در شهر «تهران» گذراندم. سه سال اول تحصیلات ابتدایی را در دبستان «جلالیه» بودم و بعدازآن، این مدرسه در فهرست آثار باستانی قرار گرفت؛ بنابراین در سه سال دوم ابتدایی به دبستان «مرداویج» منتقل شدم. در طی این شش سال، همواره، شاگرد ممتاز بودم اما خاطرۀ خوشی از دبستان ندارم؛ زیرا در دبستان جلالیه، معلم تنبلی داشتیم به نام شانه ساز که میدانست، من، همیشه از دیکته، نمرۀ 20 میگیرم؛ بنابراین در کلاس روزنامه و کتاب میخواند و مرا مجبور میکرد که به بچهها دیکته بگویم. من، چند بار این کار را انجام دادم؛ اما بچهها میگفتند: معلم از تو سوءاستفاده میکند؛ بنابراین یک روز که معلم از من خواست تا به بچهها دیکته بگویم، قبول نکردم و معلم، من را کتک زد و خونآلود به خانه آمدم. داستان را برای پدر و مادرم تعریف کردم و آنها گفتند: شاگرد باید به حرف معلمش گوش کند؛ من بیشتر ناراحت شدم و خاطرۀ بسیار بدی از آن اتفاق در ذهنم مانده است. دوران متوسطه را در «دبیرستان سعدی» که پشت عمارت عالیقاپوی اصفهان قرار داشت و اکنون جزء آثار باستانی شده است، گذراندم. این مدرسه، یکی از بهترین دبیرستانهای اصفهان بود. در آن زمان، سه تا چهار، دبیرستان خوب در اصفهان وجود داشت ازجمله دبیرستان ادب و دبیرستان سعدی. دبیرستان سعدی در میدان «نقشجهان» واقع شده بود و من با دوچرخه به مدرسه میرفتم. آن زمان اصلاً ترافیک نبود و پدر و مادر، استرسی برای فرزندشان که با دوچرخه می رود، نداشتند اما اکنون همه فرزندان خود را با آژانس به مدرسه می فرستند. در این مدرسه نیز یکی از شاگردان خیلی خوب کلاس بودم. سپس در امتحان دیپلم طبیعی یا تجربی شرکت کردم و امتیاز خیلی خوبی در این امتحان گرفتم و در کل استان اصفهان شاگرد دوم شدم. بعدازاینکه دیپلم گرفتم در کنکور شرکت کردم. شیوۀ برگزاری کنکور در آن زمان، بهصورت سراسری نبود و هر شهر و دانشگاهی برای خود یک کنکور مجزا برگزار می کرد. در کنکوری که بیمارستان علی اصغر تهران برگزار کرده بود، بنده نفر دوم شدم و نمره ای که آوردم بالاتر از دستیاران سال چهارم آنها شده بود به طوری که مرحوم خانم دکتر وثوق تعجب کرد و فکر کرد من متخصص اطفال هستم.
یعنی آزمونهای متمایز برگزار میکردند؟
بله! من در تمام کنکورهایی که شرکت کردم، پذیرفته شدم. بعد از تحقیقاتم، متوجه شدم که دانشگاه تهران از سایرین بهتر است؛ بنابراین به این دانشگاه آمدم. من، رشتۀ پزشکی را به خاطر پدرم انتخاب کردند. ایشان، مهندس شهرسازی بودند و در ساخت بسیاری از پارکهای اصفهان و راهآهن تهران-قم نقش داشتند. ایشان، 95 سال عمر کردند و انسان بسیار خوبی بودند. پارکهای اطراف رودخانۀ اصفهان را عدهای زمینخوار مصادره کرده بودند و به نام خودشان، سند زده بودند. پدر من بهعنوان نمایندۀ دولت اثبات کردند که این زمینها متعلق به دولت است و آنها را پس گرفتند. زمینخوارها نیز توطئه کردند تا پدرم را بکشند و شخصی به بهانۀ درخواست نقشۀ ساختمان؛ ایشان را به درون خانهای بردند و از بالای ساختمان ایشان را به پایین پرت کردند. ایشان، قطع نخاع شدند و حدود 40 تا 45 سال، با این وضعیت زندگی کرد. ولی علیرغم فلج بودن باز هم کار می کرد و تا بازنشسته شدن لحظه ای از خدمت به دولت غافل نشد.
این اتفاق در چه سالی رخ داد؟
در آن زمان، سال اول دبیرستان بودم. هر هفته باید پزشک را برای معاینۀ ایشان به منزل میآوردم، تعداد پزشکان بسیار کم بود (حدود پنج یا شش پزشک در کل شهر). وقتی حال پدرم بد میشد و عفونت ادراری یا زخم بستر میگرفتند، به دنبال پزشک میرفتیم، این مسئله باعث شکلگیری جرقهای در ذهن من شد کهای کاش خودم پزشک بودم و پدرم را درمان میکردم. من، درس میخواندم و از پدرم نیز حمایت میکردم. البته یک برادر بزرگتر هم داشتم اما من، بیشتر از پدرم پرستاری میکردم و کارهایشان را انجام میدادم؛ حتی گاهی پدرم را بهتنهایی بغل میکردم و روی ویلچر میگذاشتم تا به بیرون ببرم. از پدرم نقشهکشی نیز آموخته بودم، ایشان به من میگفتند که نقشۀ یک آپارتمان دوخوابه بکشم و بعد آن را اصلاح میکردند. تاحدی به پزشکی علاقهمند شدم که وقتی پدرم را به ملاقات پزشک میبردم، نسخهها را جمع میکردم. کلکسیونی از بروشور داروها داشتم و علاقۀ وافری به پزشکی پیداکرده بودم.
آنها را هنوز حفظ کردهاید؟
خیر! وقتی در رشتۀ پزشکی دانشگاه تهران قبول شدم، ابتدا، دندانپزشکی را انتخاب کردم زیرا اطرافیان میگفتند: رشتۀ پزشکی خوب نیست و هفت سال باید دورۀ عمومی و چهار سال دورۀ تخصص را بگذرانی. وقتی بعد از انتخاب رشته از تهران به اصفهان رفتم، مادرم بسیار ناراحت شدند و گفت: فقط میخواهی یکدندان را درمان کنی؟ دندانساز بشوی؟ به چه درد میخورد؟ ایشان گریه کردند و من را نیز به گریه انداختند. آن زمان دندانپزشک تجربی داشتیم. دوباره به تهران برگشتم و از مرحوم آقای نظری - مسئول آموزش- خواهش کردم که رشتهام را عوض کند تا در رشتۀ پزشکی تحصیل کنم. البته تا سال دوم، درسهای دو رشتۀ دندانپزشکی و پزشکی مشترک بود و بعد جدا شد. در آن زمان نیز جزء شاگردان خوب بودم.
مادرتان از تغییر رشتۀ شما خوشحال شدند؟
بله! تعداد پزشکان، در آن زمان، کم بود؛ بنابراین از همان سال اول، من را «آقای دکتر» صدا میزدند. روحیهام در تهران عوض شد زیرا شاهد بیماری پدرم نبودم؛ البته ازآنجاکه بهشدت به پدر و مادرم وابسته بودم، هرروز به مخابرات «میدان توپخانه» میرفتم و یک ساعت در صف میماندم تا با آنان صحبت کنم (در آن زمان هنوز تلفن ها مانند امروز خودکار نبود) و اکثر وقتم را بهجای درس خواندن به نوشتن نامه برای خانوادهام، اختصاص میدادم. من، هفت سال در «کوی دانشگاه» اقامت داشتم و با یکی از دوستان به نام «دکتر رئیسی» هماتاق بودم.
دوباره به کودکیتان بازگردیم، چندمین فرزند خانواده بودید؟
پدرم دو همسر داشتند و من، فرزند همسر اول ایشان بودم؛ تعداد فرزندان مادرم شش و همسر دوم پدرم، هفت نفر بود که همگی در یکجا زندگی میکردیم. من، فرزند سوم پدرم و فرزند دوم مادرم هستم. خواهرم بهعنوان فرزند اول مادرم، هماکنون در قید حیات و خانهدار هستند.
آیا از میان اعضای خانوادهتان، فقط شما پزشکی خواندید؟
بله! صرفاً من پزشکی خواندم اما سایرین نیز، تحصیلات دانشگاهی دارند.
تمایل نداشتید که کار پدرتان را ادامه بدهید؟
من، اولین کسی بودم که خبر افتادن پدرم را شنیدم. شخصی با منزل ما تماس گرفت و گفت: من راننده هستم، پدرتان را به بیمارستان آوردهام، او از پشتبام پرت شده و فلج شده است. از شنیدن این خبر، آنقدر شوکه شدم که نتوانستم از زمین بلند شوم؛ بنابراین مادرم را صدا زدم و ماجرا را به ایشان گفتم.
میدانستید که فلج شدهاند و نمیتوانند حرکت کنند؟
بله! حتی روزنامۀ آن زمان را نیز دارم که در آن نوشتهشده بود «مهندس سلطانزاده از مرگ نجات یافت اما هرگز قادر به راه رفتن نیست». دولت، پدرم را به سوئد اعزام کرد زیرا در حین انجاموظیفه، این حادثه برایشان رخ داده بود؛ اما در آنجا نیز درمان نشدند و به کشور بازگشتند. پدرم بسیار فعال و باهوش بودند و در همان وضعیت نیز به فعالیتشان ادامه میدادند، ایشان به زبان فرانسه مسلط بودند زیرا در ساخت راهآهن تهران- قم با فرانسویها همکاری داشتند. ایشان ادامۀ پروژۀ «چهارباغ» ، احیا پارکهای اطراف رودخانه و فعالیتهایی را در استان یزد به عهده داشتند. وقتی پدرم برای کارهای مهندسی با چرخ میرفتند، ما نیز همراه ایشان میرفتیم تا کمک کنیم. پس از سقوط پدرم؛ من به بیمارستان رفتم و ایشان گفتند: تو مهندس نشو! برو دکتر شو! این جملۀ پدرم، باعث انگیزۀ من شد. رشتۀ پزشکی در آن زمان، دارای ارجوقرب بیشتری بود. وقتی به دانشگاه تهران آمدم؛ شور و شعف داشتم. وضعیت آن زمان، مانند امروز نبود و تعداد پزشکان بسیار کم بود به همین دلیل هرکس می فهمید که ما دانشجوی پزشکی هستیم یک جور خاصی و شاید با حالت قبطه به ما نگاه می کرد.
لطفاً دربارۀ فضای دبیرستان سعدی صحبت کنید.
دبیرستان سعدی یکی از دبیرستانهای بسیار خوب شهر اصفهان بود. دبیرهای باتجربهای در این مدرسه تدریس میکردند. من همواره از جزء شاگردهای ممتاز بودم و همیشه، استرس داشتم؛ معمولاً تا صبح درس میخواندم، مخصوصاً در زمان امتحانات. به یاد دارم که شب امتحان گیاهشناسی تا صبح بیدار بودم، دور حیاط راه میرفتم و درس میخواندم. بعد از امتحان وقتی به خانه برگشتم، پدرم من را تشویق کردند و گفتند: دیدم که تا صبح راه رفتی و درس خواندی! در آن امتحان، نمرۀ 20 گرفتم. دبیرستان دورۀ بسیار خوبی بود. ازآنجاکه بعد از دانشآموختگی در سال 1353 تا شروع سربازی، برای مدت شش ماه، اجازۀ کار داشتم بهعنوان پزشک وزارت بهداری در «خوانسار» مشغول فعالیت شدم. خاطرات بسیار جالبی از آن دوران و دورۀ کارورزی دارم. آموزش پزشکی در دورۀ کارورزی من، بسیار خوب و حتی بهتر از زمان کنونی بود؛ اگرچه من، در حال حاضر، استاد دانشگاه هستم اما استادان آن زمان بهتر بودند و در آموزش دانشجویان از هیچ تلاشی فروگذار نمیکردند. البته تعداد ما در کلاس صرفاً هفت نفر بود؛ درحالیکه اکنون ممکن است بیش از 60 نفر در یک کلاس، حاضر باشند. در زمان کارورزی در هر بخش بهاندازۀ «دستیار» آموزش میدیدیم. به یاد دارم که بخیۀ پلاستیک زدن را خودم آموختم. زمانی که کارورز «بیمارستان فرح» سابق و «اکبرآبادی» کنونی بودم، هر شب، 20 تا 30 بچه به دنیا میآوردم و در زایمان طبیعی، خبره شده بودم. بعضی از شبها آنقدر خسته میشدیم که به سایر دوستان سرحالتر باج میدادیم تا جای ما کار کنند! به یاد دارم؛ شبی آنقدر خسته بودم که به بچهها گفتم: واقعاً نمیتوانم زایمان طبیعی انجام بدهم و بچه از دستم میافتد! دوستانم گفتند: اگر به بازار میوۀ همین اطراف بروی، شش کیلو پرتقال، نارنگی و ... بخری و بیاوری، بهجای تو کار میکنیم! من، میوه را خریدم و به آنها دادم. آن شب تا صبح خوابیدم؛ اما اکنون دانشجویان آرزو دارند که در یک زایمان طبیعی شرکت کنند. این تجربۀ دوران کارورزی، موجب یک خاطرۀ خوب در شش ماه فعالیتم در خوانسار شد. یکشب، مردی به درمانگاه آمد و گفت: همسرم 24 ساعت است که درد زایمان دارد اما نمیتواند زایمان کند! من تصمیم گرفتم که ساعت دو نصف شب به خانه آنها بروم؛ مادرم که آن زمان با من زندگی میکرد گفت: نرو! خطرناک است! اما من گفتم: امن است و رفتم. آن زمان امنیت بیشتر از زمان کنونی بود. آن آقا با یک ماشین جیپ به دنبال من آمد و من با او رفتم. زائو شدیداً درد میکشید اما نمیتوانست زایمان کند. وقتی دهانۀ رحم را معاینه کردم، متوجه شدم که باز و نازک است و وقت زایمان او فرا رسیده است اما کیسۀ آب پاره نشده و او نمیتواند زایمان کند. قابلهای که در آنجا بود به من گفت: از صبح منتظر تولد بچه هستیم. من، پنس را با چراغنفتی خانه، استریل کردم و کیسۀ آب را با آن، پاره کردم. نیم ساعت بعد، دردهای زائو، آغاز شد. بچه را گرفتم و بند نافش را بستم. وقتی پدر بچه من را به منزل رساند، مقداری اسکناس به من داد اما من گفتم: من، قسم خوردهام و نمیتوانم این پول را قبول کنم اما به اصرار آن مرد یک اسکناس پنجتومانی برداشتم. بعضی از مریضها به دلیل جوانی من، مراجعه نمیکردند؛ درواقع، برخی از مردم، ما را بهعنوان پزشک قبول نمیکردند؛ البته چهرهام در آن زمان، شبیه دیپلمهها بود. در خوانسار، یک پزشک کلیمی بود که مردم از چهار صبح برای ملاقات او در صف مینشستند، ایشان وقتی نسخۀ من را میدید به مردم میگفت: این بچه را رها کنید، مدتزمان زیادی طول خواهد کشید تا تجربه کسب کند!
تحصیلات شما در مقطع دبیرستان در چه سالی به پایان رسید؟
سال 1346.
در همان سال 46 در آزمون شرکت کردید؟
بله! همان سال در دانشگاه تهران قبول شدم.
از تغییر شهر محل سکونتان هراس نداشتید؟
خیر! در آن زمان قبولی در تهران، بویژه دانشگاه تهران برای هر دانش آموزی یک آرزو بود.
شهر شیراز نیز جزء انتخابهایتان بود؟
بله! اما تمایل نداشتم که به شیراز بروم یا در اصفهان بمانم زیرا بچگی خوبی در اصفهان نداشتم. دوست داشتم، تحولی در زندگیام شکل بگیرد و دانشگاه تهران، اسمورسمدار بود؛ البته اکنون نیز همینطور است.
چگونه از خبر قبولیتان مطلع شدید؟
نتایج پذیرش در روزنامهها به چاپ میرسید. وقتی از خبر قبولیام مطلع شدم، از خوشحالی شوکه شدم زیرا قبولی در کنکور پزشکی مثل زمان فعلی، بسیار دشوار بود. کنکور در آن مقطع، بهصورت چهار گزینهایی نبود؛ بلکه تشریحی، سختتر و بهتر بود زیرا در شیوۀ چهار گزینهایی، شانس ممکن است، باعث انتخاب گزینۀ درست شود. آن زمان در بالای برگهها نوشته شده بود که هرکس خوشخط بنویسد؛ دو نمره به خاطر خط خوب خواهد گرفت. من بسیار خوشخط نوشتم و احتمالاً دو نمره را گرفتم. اعضای خانوادۀ من، ژنتیکی خوشخط هستند. سؤالات تشریحی به این صورت بود که مثلاً میگفتند فلان چیز را نام برید یا فلان مسئله را حل کنید و جواب را بنویسید. به نظر من، این شیوه، منطقیتر بود.
این شیوۀ امتحانی زمانبر بود؟
بله! ما از ساعت هشت صبح تا دو بعدازظهر در جلسه حضور داشتیم.
هیچکدام از همکلاسیهایتان در رشتۀ پزشکی پذیرفته نشدند؟
آقای دکتر غفوری در اصفهان و دکتر رئیسی که اکنون در کرمانشاه هستند و بسیاری از همدورهایهایم در رشتۀ پزشکی پذیرفته شدند اما در حال حاضر، حضور ذهن ندارم. دکتر شب انگیز و دکتر عطاریان که در دبیرستان، همکلاس من بودند و الآن در شیراز استاد چشم هستند. من دورۀ سربازی را نیز در تهران گذراندم.
آیا اساتید دورۀ دانشجوییتان، اکنون نیز از اساتید مشهور هستند؟
بله! مرحوم دکتر آرمین و دکتر کمالیان (اساتید پاتولوژی)، دکتر دواچی (استاد روماتولوژی)، دکتر نفیسی (استاد داخلی)، دکتر عقیقی (استاد اطفال)، دکتر رفعت (استاد کلیه) و دکتر معصومی (متخصص قلب) از اساتید من بودند. دکتر لطفی مشوق من برای تحصیل در رشتۀ مغز و اعصاب بودند. دکتر مختارزاده ، یکی دیگر از استادهای من بودند که همگی موجب افتخار و بالابردن سطح پزشکی من شدند.
حضور در کلاس کدامیک از این استادها را بیشتر دوست داشتید؟
همۀ کلاسها عالی بود. از کلاسهای دکتر دواچی بسیار لذت میبردم. شیوۀ تدریس پروفسور پناهی بسیار زیبا بود، ایشان، اکنون در فرانسه هستند. کلاسهای دکتر لطفی و عقیقی بسیار خوب و شاد بود. ما کلاس بد نداشتیم و این اساتید واقعاً عالی بودند و شاید باور نکنید که من هنوز جزوه های این اساتید را دارم و به توصیه های دکتر لاریجانی قرار است اینها را به موزه پزشکی تقدیم کنم.
لطفاً دربارۀ ازدواجتان صحبت کنید.
اوایل سال سوم پزشکی، با نوۀ عمویم، ازدواج کردم.
دانشجوی دورۀ کارورزی بودید؟
خیر! کارورزی مربوط به سال هفتم است و من دانشجوی سال سوم بودم. بعد از ازدواج، بسیاری از آشنایانم گفتند: چرا زن گرفتی؟ دیگر نمیتوانی درس بخوانی! این جملات، باعث افزایش تلاش من شد که بیشتر مراقب باشم از درس عقب نمانم. من، در تهران بودم و همسرم در اصفهان بود.
ازدواجتان پیشنهاد خانواده بود؟
بله! از همسرم تعریف میکردند، میگفتند: خواستگارهای زیادی دارد و بسیار مناسب تو است؛ بنابراین، باهم ازدواج کردیم. آن زمان، دائماً با همسرم نامهنگاری میکردیم و در رفتوآمد بودم. خوشبختانه مشکلی پیش نیامد و پزشک شدم. در سال 1353، پدر شدم و نام پسرم را «پیام» گذاشتیم، او اکنون متخصص مغز و اعصاب است و بورد تخصصی آمریکا را در اختیار دارد. او نیز در رشتۀ پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد که من خاطرۀ بسیار خوبی از قبولیاش به یاد دارم. طبق قانون، فرزندان اساتید دانشگاه تهران اگر در کنکور شرکت کنند و در رشتۀ پزشکی سایر شهرها پذیرفته شوند، میتوانند به تهران و دانشگاه والدینشان منتقل شوند؛ اما پسر بزرگ من، یکی از شاگرداولهای تیزهوش تهران بود. من تصور میکردم که رتبۀ یک یا دو را در کنکور کسب کند اما به رتبۀ 20 رشتۀ پزشکی دانشگاه تهران دست یافت؛ البته بین رتبهها تفاوتی وجود ندارد. به او گفته بودم که مطمئن هستم در رشتۀ پزشکی قبول میشوی؛ اگر در شهر دیگری قبول شدی، طبق قانون میتوانی در تهران درس بخوانی! او همیشه پاسخ میداد: ما میتوانیم از سهمیۀ «اوستا بابا استفاده کنیم»! برای آزمون پسرم، استرسی نداشتم. او با دکتر مقیمی که اکنون استاد چشم است، همکلاس و دوست بود. وقتی نتایج کنکور آمد؛ من در خیابان بودم که پسرم با من تماس گرفت و گفت: بابا، من، رتبۀ 20 کنکور شدم و منت اوستا بابا را نمیکشم. خیلی خوشحال شدم. میگویند، بچهها از پدر الگو میگیرند. او دانشآموز ممتاز و دقیقی بود و من، همیشه بهدقت او غبطه میخوردم. درنهایت برای تخصص به آمریکا رفت. بعد از تخصص، فوق تخصص و بورد آمریکا را گرفت. اکنون به کار و تدریس در آمریکا مشغول است.
لطفاً دربارۀ وضعیت فرزندان دیگرتان نیز صحبت کنید؟
فرزند دیگرم نیز خوشبختانه تیزهوش بود. من، همیشه دربارۀ درس با او دعوا داشتم و به یاد دارم که شب کنکور تجربی، فوتبال، تماشا میکرد. من عصبانی شدم و گفتم: فردا کنکور داری و نباید فوتبال نگاه کنی! او به من گفت: نگران نباش سهمیۀ اوستا بابا هست! اما من به او امید نداشتم. یک روز آقایی از وزارت علوم و سازمان سنجش بهعنوان همراه مریض به مطب من آمد. او به من گفت: در سازمان سنجش کار میکند و هر وقت کاری داشتم؛ میتواند انجام دهد. به او گفتم: پسرم دو ماه پیش در کنکور، شرکت کرده است، شما میتوانید قبل از اعلام نتایج، وضعیت او را به من اطلاع بدهید؟ او گفت: بله! شمارۀ تلفن من را گرفت و رفت. یک روز که در مطب بودم، با من تماس گرفت و گفت: پسر شما، پویا سلطانزاده فرزند اکبر است؟ گفتم: بله! گفت: رتبۀ 200 شده است و میتواند در رشتۀ پزشکی و دندانپزشکی ادامه تحصیل بدهد. ازآنجاکه مریض در اتاقم نشسته بود، به آشپزخانۀ مطب رفتم، اشک شوق ریختم و سجدۀ شکر کردم. پسر کوچکم، دانشجوی دندانپزشکی دانشگاه تهران شد و بعد از دانشآموختگی اصرار کرد که کاری کنم تا از سربازی معاف شود اما من گفتم: کاری خلاف قانون انجام نمیدهم و باید به سربازی بروی! او دوران سربازی خود را در دانشکدۀ افسری تهران گذراند. بنا به اظهارات خودش، روزانه 20 تا 30 دندان، پر میکرد یا میکشید و تجربه کسب کرد. او مدتی از طریق نظام پزشکی به شهرستانهای دورافتاده میرفت و کارهای عامالمنفعه انجام میداد. سپس رزومۀ (CV) خود را به آمریکا ارسال کرد و او را برای مصاحبه دعوت کردند. در مصاحبۀ کاری به او و سایرین گفتند در هفتتا هشت ساعت باید یک کار دندانپزشکی را انجام بدهید، تعداد شرکتکنندگان آن مصاحبه، حدود 20 نفر بود. پسرم در مدت سه ساعت، آن کار را انجام داد و او را جذب کردند. من به او گفتم: یکی از فواید سربازی، همین مهارت در کار بود. او اکنون در حال تحصیل در رشتۀ ایمپلنت دانشگاه کالیفرنیا است. دخترم فوقلیسانس مهندس غذایی و در حال تحصیل در دورۀ دکترای بهداشت غذا در دانشگاه است و ریاست بخش غذایی مرکز بیمارستان قلب را برعهده دارد.
هیچکدامشان از سهمیه «اوستا بابا» استفاده نکردند؟
خیر! اما من و مادرشان، همیشه نگران آنها بودیم.
دورۀ کارورزیتان بعد از تأهل تمام شد. همسر و فرزندتان در خوانسار همراه شما بودند؟
بله! پیام و همسرم، همراه با من بودند. پیام در آن زمان، ششماهه بود و بعد از اتمام دورهام در خوانسار، به خدمت سربازی رفتم.
دوران سربازیتان چگونه گذشت؟
من، اغلب در سربازی تشویق میشدم. بیشتر سربازهایی که به من مراجعه میکردند، گلودرد داشتند زیرا استرس فضای بستۀ سربازی، باعث ایجاد آنژین میشد. من در آنجا یک بخش درست کردم و رییس بخش داخلی شدم و 2 بار هم توسط تیمسار روائی که بسیار پزشک دلسوزی بود، تشویق شدم.
کل دوران کارورزی را در «بیمارستان بهرامی» گذراندید؟
دورۀ اطفال را در آنجا گذراندم و کارمان خیلی سخت بود. در دوران کارورزی، یک پیرمرد و پیرزن، نوهشان را به بیمارستان آوردند. بچه حدوداً یک یا دوساله و مرده بود. به آنها گفتم که بچه مرده است. آنها با التماس از من خواستند تا کاری برای او انجام دهم. چهرۀ پیرمرد شبیه به معتادان و پیرزن شبیه کولیها بود و بهشدت بوی تریاک میدادند. از آنها پرسیدم بچه، اسهال داشت؟ گفتند: بله! پرسیدم: برای قطع اسهالش به او چه دادید؟ گفتند: بهاندازۀ یک نخود تریاک! آمپول «نالوکسان» ضد تریاک است و اگر برای کسی که با تریاک مسموم شده، تزریق شود بلافاصله بیدار میشود. من نیز آمپول را به بچه تزریق کردم و بهمحض تزریق، جیغ کشید و بیدار شد. او را در بخش بستری و درمان کردیم. به این صورت، باعث حیات دوبارۀ آن کودک شدم.
دوران سربازیتان در چه سالی تمام شد؟
سربازی من در سال 1360، تمام شد، بعدازآن به دورۀ رزیدنتی رفتم و یک سال و نیم از این دوره را در انگلستان گذراندم؛ سپس به کشور بازگشتم.
حوادث انقلاب همزمان با دورۀ سربازیتان بود؟
خیر! همزمان با اواخر دوران دستیاری من بود. من در زمان انقلاب در تهران نبودم و به همراه همسر و دو فرزندم در انگلستان زندگی میکردم. در انگلستان، یک آپارتمان کوچک از فردی کلیمی اجاره کردم که اجارۀ ماهیانۀ آن، 125 پوند بود. صاحبخانهام در بحبوحۀ انقلاب به من گفت: باید کرایهها را افزایش دهیم. من پاسخ دادم: اوضاع ایران بههمریخته و فرستادن ارز مشکل شده است؛ من توانایی پرداخت چنین اجارهای را ندارم؛ اگر بخواهید میتوانم ازاینجا بروم. او گفت: اشکال ندارد و اجاره را افزایش نداد. آن زمان فرزندانم چهارساله و سهساله بودند؛ چند روز بعد، پیام به من گفت: پدر، پاکتی پر از میوه مقابل در خانه است! من به او گفتم: احتمالاً پیرمردی خرید کرده است و به دلیل آلزایمر آن را جاگذاشته است. پاکت، سه تا چهار روز، همانجا ماند و یک روز، صاحبخانه به من گفت: چرا این میوهها را برنداشتی؟ پاسخ دادم: من، نمیدانستم این میوهها مال شماست. گفت: این میوهها را برای بچههای تو خریدم چون گفتی که وضع مالیات خوب نیست و از ایران نمیتوانند برایت پول بفرستند. آن لحظه، از انسانیت او، اشک در چشمانم جمع شد. آن دوران را سپری کردیم و به تهران بازگشتیم.
چرا رشتۀ نورولوژی را انتخاب کردید؟
من در رشتههای اطفال، ارتوپدی، داخلی و نورولوژی پذیرفته شدم. به رشتۀ اطفال بسیار علاقه داشتم زیرا خودم، فرزند داشتم و آنها را درمان میکردم. مرحوم خانم دکتر وثوق گفتند: باید در امتحان شرکت کنید تا ما دستیار بگیریم. حدود 10 نفر در این آزمون شرکت کردیم. دکتر وثوق، دستیاران سال چهار را نیز در این آزمون شرکت داده بودند. من و آقای دکتر یاریروش بالاترین نمرات را کسب کردیم. دکتر وثوق از من پرسید: متخصص هستی؟ پاسخ دادم: خیر! گفت: نمرۀ تو از رزیدنت سال چهارم ما بیشتر شده است! پاسخ دادم: من، نلسون را سه بار خواندهام، به اطفال علاقه دارم و خودم پزشک فرزندانم هستم. دکتر لطفی به من گفتند که طب اطفال سرشار از گریهزاری و جیغ بچهها و ارتوپدی سرشار از سروصدای وسایل است اما رشتۀ مغز و اعصاب آینده دارد؛ من که فلج نخاعی پدرم را به یاد داشتم، به همین دلیل رشتۀ نورولوژی را انتخاب کردم. یکبار هم برای انتخاب رشتۀ ارتوپدی به بیمارستان شفایحاییان رفتم اما از برخورد اساتید خوشم نیامد. مرحوم دکتر شیخ به من گفتند در کل ایران، فقط 35 تا 40 متخصص ارتوپد وجود دارد، بهتر است این رشته را انتخاب کنی؛ اما من رشتۀ نورولوژی را انتخاب کردم. اگرچه دکتر شیخ در زمان شاه، فعالیت میکردند اما انسان بسیار خوبی بودند و بهعنوان وزیر بهداشت و مؤسس اورژانس 115 خدمات ارزشمندی را برای کشور و مردم انجام دادهاند. آموزشهای دوران دستیاری در زمان دانشجویی من بسیار خوب بود و خیلی خوب درس میخواندیم؛ در آن دوران حتی آپاندیس را نیز عمل میکردیم. به یاد دارم که یک روز، دخترم به زمین خورد و لب او پاره شد. من، لبش را بخیۀ پلاستیک زدم و آنقدر خوب این کار را انجام دادم که قابلتشخیص نیست. همۀ این مهارتها، به دلیل برخورداری از اساتید خوب و منظم بود. آنها هرچه میدانستند را به ما میآموختند. من، جزوههای 40 سال پیش را هنوز دارم. دکتر لاریجانی به من میگفت: جزوهها را بدهید تا در موزه بگذاریم. در جزوهها تاریخها نیز نگاشته شده است مثلاً در تاریخ اول مردادماه سال 1346، دکتر عقیقی مبحث اسهال و استفراغ را تدریس کردهاند. من، بسیار خوشحالم که دانشجوی دانشکدۀ پزشکی دانشگاه تهران بودم؛ خاطرات خوبی به یاد دارم و هرچه آموختهام از اساتیدم بوده است. اکنون من و آقای دکتر عقیقی با هم در کمیته ارتقاء هیات علمی هستیم و افتخار می کنم که با ایشان کار می کنم.
در دوران تحصیل، بازیگوش بودید؟
خیر! درس میخواندم و فرصت انجام کار دیگری را نداشتم. شاید باورتان نشود من، روی دیوارهای دستشویی نیز مطالب درسی چسبانده بودم تا درزمانی که در آنجا هستم؛ بتوانم نکتهای را بیاموزم.
در کارورزی با چه کسانی همدوره بودید؟
با دکتر غفوری، دکتر اکبریان، دکتر طباطبایی، دکتر ناجی و دکتر غفارپور که متخصص پوست هستند؛ همدوره بودم.
از دوران رزیدنتی چه خاطرهای دارید؟ آن دوره، همان چیزی بود که انتظارش را داشتید؟
اوایل تحصیلم از ورود به رشتۀ نورولوژی، پیشمان شدم زیرا برخی بیماریها در این رشته قابلدرمان هستند مانند سردرد، میگرن و صرع اما برخی درمانپذیر نیستند. عدهای به من میگفتند: تو دیوانهای که رشتۀ پولساز ارتوپدی را رها کردی و به رشتۀ نورولوژی آمدی! با گذر زمان، فهمیدم که رسیدگی به بیماران غیرقابل درمان نیز خدمت محسوب میشود. اگر فرد عقبافتادهای را به مطب من بیاورند، به خانوادهاش میگویم: بیماری او درمان ندارد و پولتان را خرج نکنید. این صداقت نیز در راستای خدمت به مریض است. در حال حاضر میدانم که بسیاری از بیماریهای نورولوژی قابلدرمان هستند. در زمان دانشآموختگی من، 50 نورولوژیست در کشور وجود داشت اما اکنون تقریباً 1000 نورولوژیست در ایران مشغول فعالیت هستند. در زمان جنگ ایران و عراق، پزشکان نیز باید به جبهه میرفتند اما به متخصصان میگفتند: شما نمیتوانید در جبهه کاری انجام دهید. من در آن زمان، متخصص بودم. متخصصین موظف بودند که هر ششماهه یکبار به مدت یک ماه برای خدمت به یکی از مناطق محروم کشور بروند. منطقۀ محرومی که من باید به آنجا سفر میکردم، زنجان بود. در بیماری «دیستونی دارویی» اگر آمپول ضد استفراغ به مریض تزریق شود، سر او، کج و دستوپایش سفت میشود و درد میگیرد. این علائم به معنی آلرژی شدید به آن دارو است. به یاد دارم که یک مریض را در زنجان معاینه کردم و حالات یادشده را در او دیدم؛ پرستار به من گفت: بیمار استفراغ میکرد و داروی ضد استفراغ را به او تزریق کردیم! آمپول ضد این دارو (آمپول آکینتون) را به مریض تزریق کردم؛ مانند آب روی آتش عمل کرد و دختری که 24 ساعت درد میکشید و نمیخواست راه برود، خوب شد. اقوام او از من تشکر کردند. اگر در شهرستان کسی کاری انجام دهد، همه از آن مطلع میشوند؛ بنابراین مردم آن منطقه تصور میکردند که من هرکسی را در شرایط مشابه میتوانم، درمان کنم. چند روز بعد، یکی از روستائیان هرکسی را که مشکلی داشت و کجوکوله بود با یک مینیبوس به خانۀ من آورد تا درمان کنم. هرکدام از آن بیماران، بوقلمون زنده و مرغ و یک شانه تخممرغ برای من، آورده بودند و انتظار داشتند که آنها را نیز درمان کنم اما من گفتم برخی از این بیماریها قابلدرمان نیستند. البته در بین آنها بیماری بود که بیماری ویلسون داشت و قابل درمان بود.
دورۀ تخصصتان در چه سالی تمام شد؟
این دوره در سال 1360- 61 تمام شد؛ آن زمان، اساتید بهصورت محلی انتخاب نمیشدند و دانشگاههای علوم پزشکی زیر نظر وزارت علوم قرار داشتند. پس از بازگشت من از انگلستان به ایران، این وزارتخانه فراخوان جذب استاد را اعلام کرد و من بعد از یک امتحان و مصاحبه سخت در شورای انقلاب فرهنگی حکم استادیاری دریافت نمودم.
در سال 1358 به کشور بازگشتید؟
بله! ازآنجاکه به تدریس، علاقه داشتم و در دوران دستیاریام نیز به دانشجویان درس میدادم، تقاضای استادی در دانشگاه را مطرح کردم. وزارت علوم، از من دعوت کرد تا برای مصاحبه مراجعه کنم. در آن جلسه، تقریباً 30 نفر از بزرگان وزارت علوم حضور داشتند ازجمله دکتر عارفی، دکتر کلانی، دکتر عزیزی و دکتر فاضل. بهصورت فیالبداهه به من گفتند: حملۀ ایسکمیک گذرا (TIA) را شرح بده؟ و من پاسخ دادم. دکتر فاضل پرسیدند: اگر این رگ در شخصی، تنگ باشد، شما چهکار میکنید؟ من گفتم: کسی در ایران، تخصص کار روی تنگی عروق را ندارد؛ بنابراین او را به خارج میفرستم. او پاسخ داد: من، اینجا چهکاره هستم؟ من، این کار را انجام میدهم! گفتم: معذرت میخواهم اما نمیدانستم. تصور میکردم که رد شدم اما بعداً اعلام کردند که شما در بررسی جمیع نظرات هیئت ممتحنه بهعنوان استاد، انتخاب شدهاید. آن مصاحبه، یک ساعت به طول انجامید.
شما از سال 1360 به سمت استادی منصوب شدید؟
خیر! از سال 1361 استاد شدم. کلاس من، بین دانشجویان محبوب بود و هر درس تدریسشده را یادداشت میکردم و آنها را بهصورت کتاب درآوردم؛ درواقع آنچه، دوست داشتم، تدریس کنم و دانشجویان، دوست داشتند بیاموزند را نوشتم. کتابی با عنوان «علائم نشانهشناسی» نوشتم که مورد استقبال قرار گرفت و این موضوع من را به فکر انداخت که کتاب کاملتری بنویسم. کتاب را نوشتم و با پول خودم به چاپ رساندم اما بهسرعت کمیاب شد و سال بعد، آن را به «جشنوارۀ رازی» ارائه کردم و بهعنوان جایزه اول بهترین تالیف کتب پزشکی، جایزهای به من اهدا کردند.
این جایزه مربوط به چه سالی بود؟
من در سال 1375، بهعنوان پزشک و استاد نمونه برای تألیف این کتاب جایزه گرفتم. دکتر باستان حق لوح را به من اهدا کردند. کتاب من بهعنوان بهترین کتاب پزشکی دانشگاهی در آن سال انتخاب شد. این کتاب، توسط بعضی از ناشران، بدون اجازۀ من، تجدید چاپ شد و اخیراً شخصاً کتاب را بازبینی و بهروزرسانی کردهام و اکنون نیز زیر چاپ رفته است. درزمانی که من استادیار دانشگاه شدم به دلیل فقر استادی در دانشگاه، سمتهای متعددی را به من دادند. من، چند سال، رئیس بخش، مدیر گروه و مشاور وزیر در امور دارویی بودم.
لطفاً دربارۀ سوابق کاریتان صحبت کنید.
سمتهای متعددی را به عهده داشتم. آقای دکتر لاریجانی من را بهعنوان مشاور دارویی انتخاب کردند؛ از آن دوره تا امروز، عضو کمیتۀ ارتقاء اساتید و کمیتۀ انتشارات دانشگاه هستم؛ همچنین مشاور پزشکی اعزام به خارج بودم و تصمیمگیری در خصوص اعزام بیماران به خارج از کشور را به عهده داشتم. عضو هیئت تحریریۀ مجلات انگلیسی و فارسی دانشگاه ازجمله مجلۀ «طب و تزکیه» بودم. کارشناس پزشکی قانونی و نظام پزشکی برای بررسی پروندههایی دارای شاکی بودم و هنوز هستم. حدود 40 تا 50 مقالۀ فارسی و انگلیسی نگاشتهام و در بیش از 20 کنگره شرکت کردهام و مقاله ارائه دادهام. دریکی از کنگرههای بینالمللی پزشکی خارج از کشور، سخنرانی من دربارۀ بیماری «ویلسون» با استفاده از فیلم بهعنوان یکی از بهترین سخنرانیها در بین همه کشورهای دنیا انتخاب شد.
این سخنرانی در کدام کشور انجام شد؟
در سوئیس یا یونان برگزار شد. جایزۀ سخنرانان برتر، 500 دلار بود که با توجه به اوضاع ارز باید 1000 دلار خرج میکردم تا به کشور میزبان بروم و آن را دریافت کنم، به همین دلیل، منصرف شدم؛ آنها گفتند که در کنگرۀ بعدی، هزینۀ ثبتنام را از من نخواهند گرفت اما از این پیشنهاد نیز استفاده نکردم. مهم این بود که بهعنوان یک پزشک ایرانی از دانشگاه تهران در آنجا سخنرانی کردم. در سال 1385، دعوتنامهای برای ارائۀ سخنرانی دربارۀ ویلسون از دانشگاه «یوتا» آمریکا دریافت کردم. من، روی همان فیلم ویلسون، برای جمعیتی شامل 70 تا 80 نورولوژیست صحبت کردم که برخی از آنان، بیش از 70 سال داشتند. این فیلم، بسیار موردتوجه قرار گرفت. پس از اتمام جلسه، یکی از پزشکان به من گفت: دکتر سلطانزاده، من از تعداد زیادی از بیماران ویلسون غافل شده بودم زیرا من در سخنرانیام گفته بودم، بسیاری از بیمارانی که تصور میکنید عقبافتاده هستند، مبتلابه بیماری ویلسون هستند و درواقع عقبافتاده نیستند. بعضی از متخصصین میگفتند: 60 تا 70 سال است که دربارۀ بیماریهای اعصاب سخنرانی میشود؛ اما تاکنون یک سخنرانی دربارۀ بیماری ویلسون، ندیده بودیم و شما بهخوبی، آن را بهصورت فیلم معرفی کردید. این، یکی از موفقیتهای من در آمریکا بود.
بسیاری از شاگردانتان میگویند که شما یکی از معدود استادانی هستید که کلاس جذابی دارید و بسیاری از علائم را بهصورت فیزیکی نشان میدهید.
خداوند، قدرت تقلید حرکات غیرطبیعی را به من داده است؛ بنابراین لازم نیست که تمام حرکات غیرطبیعی را با فیلم یا با مریض به دانشجویانم نشان دهم بلکه خودم در کلاس، اجرا میکنم. گاهی اوقات نیز مطلب طنزی در حین تدریس میگویم و نمیگذارم دانشجویان، خسته شوند. کلاسم را همیشه باعلاقه هدایت کردم. علاقهمندی دانشجویان باعث بهبود روش تدریس من و بازبینی کتابم شد. بخش اعظم وقتم را به نگارش کتاب اختصاص دادهام، در حدود شش ماه است که روزانه، دو ساعت کار بازبینی کتاب را انجام میدهم. تلاش کردهام که از آخرین اطلاعات دارویی در نگارش نسخۀ جدید کتابم استفاده شود. اخیراً در یکی از کنگرههای کشورهای اروپایی شرکت کردم؛ شخصی در آنجا، من را صدا زد و گفت: شما دکتر سلطانزاده هستید؟ پزشکی که کتاب «جلد قرمز» را نوشته است؟ پاسخ دادم: بله! خودم هستم. گفت: من دوست داشتم که شمارا ببینم و بگویم کتاب بسیار خوب و مفیدی تهیه کردهاید. پسرم که اکنون در آمریکا، متخصص مغز و اعصاب است، ویراستاری این کتاب را به عهده داشته است و به نظر من، علت اخذ جایزه و روان بودن کتاب، زحمات او بوده است. امیدوارم کتاب جدید نیز مفید واقع شود. من از اینکه بسیاری از دانشجویانم، مجبور به تهیۀ کپی از کتاب قبلی میشدند، عذاب وجدان میگرفتم.
دورۀ فوقتخصص را در چه سالی آغاز کردید؟
من دورۀ فوقتخصص نگذراندم؛ بلکه در دورههایی که جمعا یکسال بود شرکت کردم. نام این دورهها فوقتخصص نیست و دورههای فوق تخصص تقریباً وجود ندارند. دورۀ فوق تخصص باید چهار سال باشد؛ به این دوره ها که هم اکنون همکاران به خارج می روند دوره های یکساله فلوشیپی گفته می شود.
چه دورههایی را گذراندید؟
در خارج از کشور دورههای فلوشیپی نورولوژی بالینی و الکتروفیزیولوژی را گذراندم.
علاقهتان به کدامیک بیشتر بود؟
خوشبختانه یا متأسفانه من به همۀ رشتهها علاقهمند هستم. من یک «نورولوژیست عمومی» هستم و در همۀ زمینهها تدریس و معاینه میکنم. اغلب بیماران مراجعهکننده به من، مبتلابه سردرد، صرع و پارکینسون هستند. بیماران زیادی با حرکات غیرمعمول به من مراجعه میکنند اما تمایل نداشتم که روی یکرشتۀ خاص متمرکز شوم و سعی میکنم به همۀ مریضانم، رسیدگی کنم و احساس ضعف نمیکنم؛ البته اگر مورد ویژهای باشد آن را به دوستانم که تخصص ویژه آن بیماری را دارند ارجاع میدهم.
«بیمارستان شریعتی» را از چه سالی انتخاب کردید؟
من از سال 1355 وارد بیمارستان شریعتی شدم.
یعنی قبل از دورۀ تخصص این بیمارستان را انتخاب کردید؟
بله! زیرا بخشی از دورۀ دستیاریام را نزد دکتر لطفی و در بیمارستان شریعتی گذراندم. یکی از کارهای مهم من در دورۀ استادیاری، راهاندازی اولین بخش مغز و اعصاب (نورولوژی) در زنجان بود؛ اولین دستگاه موجنگاری مغزی (EEG) را نیز از تهران خریداری کردم و در این بخش مورداستفاده قرار دادم. همچنین تعدادی تکنسین را برای کار با این دستگاه آموزش دادم؛ تا پیشازاین، مردم زنجان برای گرفتن نوار مغز به تهران سفر میکردند؛ بسیاری از پزشکان داخلی از این تغییرات رنجیدند. یکی از خاطرات جالب من در زنجان، مربوط به زمانی است که رئیس بهداری وقت-آقای دکتر صادقی پور - به من گفتند: یک بیماری ویروسی در شهر ابهر شایع شده است، لطفاً این ماجرا را پیگیری کنید. روزنامۀ «کیهان» در این خصوص نوشته بود که «بیماری مرموزی در شهرستان ابهر باعث شد که دهها دبستان و دبیرستان تعطیل شوند، تخت بیمارستانی خالی وجود ندارد و گروهی از تهران عازم این شهر شدند تا این بیماری ویروسی را بررسی کنند».
شما در آن مقطع زمانی در زنجان بودید؟
بله! برای مأموریت به زنجان اعزام شده بودم؛ در این سفر، مشاهده کردم که در بیمارستان جای خالی وجود ندارد و حتی در راهروها نیز تخت قرار دادهاند. زمانی که به آنجا رفتم؛ دریافتم که یک «هیستریجمعی» در زنجان ایجاد شده است. هیستریجمعی یعنی به همۀ افراد تلقین شود که به یک بیماری مشترک، مبتلا شدهاند.
یعنی به یک بیماری مهم و جدی مبتلا نبودند؟
خیر! اگر به گروهی از افراد حاضر در سالن بگوئید که از آن محیط خارج شوند زیرا بوی بدی استشمام میشود، نصف افراد در اثر تلقین، تصور میکنند که آن بو واقعاً وجود دارد. من، چند نفر را معاینه کردم و متوجه شدم که آنژین دارند. از بیماران میپرسیدم: مشکل شما چیست؟ پاسخ میدادند: من، آن بیماری ویروسی شایع را گرفتهام و روبهمرگ هستم! به چنین بیمارانی میگفتم: مشکلی نداری، میتوانی بروی! بیش از 100 نفر را معاینه و ترخیص کردم، صرفاً به چهار تا پنج بیمار دارای تب گفتم: باید بیشتر بررسی شوند؛ سپس همۀ دانشآموزان را به حیاط مدرسه فرا خواندم و از پشت بلندگو اعلام کردم: از بین شما دو یا سه نفر به این بیماری ویروسی مبتلا هستند؛ اکنون، وردی میخوانم و هرکس که احساس دلدرد کرد به یک سمت حیاط برود. 20 تا 30 نفر به گوشهای از حیاط رفتند. به آنها گفتم من، وردی نخواندم اما میخواستم به شما بفهمانم که تلقین چیست.
آنها دانش آموزان مقطع دبستان بودند یا دبیرستان؟
از تمام سطوح بودند. روزنامهها بعداً وجود این بیماری را انکار کردند و خبر بازگشت هیئت تهرانی به پایتخت را اعلام نمودند. دکتر صادقیپور برای یک هفته، مرخصی تشویقی به من دادند و این از خاطرات جالب دوران تخصصم بود. تعداد استادها در زنجان، بسیار کم بود و من استاد پروازی بودم؛ البته با ماشین دانشگاه زنجان برای تدریس به آنجا میرفتم. استاد «تشریح» نداشتند؛ بنابراین علاوه بر اعصاب، تشریح را نیز تدریس میکردم و بعد از مدتی از طرف آنها، نامهای برای من، ارسال شد و در آن نوشته بود «با توجه به ارزیابیها، شما بهعنوان بهترین استاد انتخاب شدهاید». آنها تشویقنامهای به من دادند.
چه احساسی نسبت به بیمارستان شریعتی دارید؟ چند سال است که در آنجا مشغول به کار هستید؟
مدت 34 سال است که در بیمارستان شریعتی مشغول فعالیت هستم. کارهای مهمی در این بیمارستان، انجام دادهام که یکی از آنها، پذیرش دستیار و سروسامان دادن به بخش بود. بخش الکترومیوگرافی (EMG) را در بیمارستان شریعتی فعال کردم. متخصصین «طب فیزیکی» در ابتدا از من رنجیده بودند و میگفتند که EMG کار ماست و انجام آن نباید توسط نورولوژیست ها باشد.
EMG چیست؟
EMG به معنی گرفتن نوار عضله است. ما باید براساس برنامۀ آموزشی ، EMG را به دانشجویان بیاموزیم. علاوه بر فعالیتهای یادشده، جلسات گردهمایی نه تخصصی «گرند راند» را در روزهای چهارشنبه با حضور اساتید بهمنظور طرح موارد نادر و جالب برگزار میکردیم. اساتید در این جلسات، نظر و تشخیص خودشان را دربارۀ بیماران بیان میکردند. جلسات گردهمایی بسیار مؤثر بودند.
آیا بخش شما تاکنون در جشنوارهها رتبهای کسب کرده است؟
متأسفانه خیر! اما کتابی که از بخشمان نوشتیم حائز رتبه شده است. همچنین در یک سخنرانی بین المللی راجع به ویلسون به عنوان بهترین سخنران انتخاب شدم.
شما مدیر گروه بودید؟
بله! تا پیش از بازنشستگی حدود 15 تا 16 سال، مدیر گروه بودم؛ البته هنوز با دانشجویان در ارتباط هستم.
مدیریت مسئولیت سختی است؟
بله! بسیار دشوار است زیرا انسان نمیتواند همه را راضی کند.
بزرگترین چالش در زمان مدیریت شما چه بود؟
مهمترین چالش، کمبود تخت بود. ما و رؤسای بیمارستان دربارۀ این موضوع اختلافنظر داشتیم. بخش نورولوژی بیمارستان شریعتی به دلیل شناختهشده بودن در سطح کشور با بار مراجعۀ قابلتوجهی مواجه است؛ اما تعداد تختها در این بخش 15 تا 16 عدد است. کمبود تخت، توان ارائۀ خدمت در بخش نورولوژی را کاهش داده است. شرایط رشتۀ نورولوژی مانند قبل نیست؛ اکنون عضله، عصب، سردرد و پارکینسون بخشهای جداگانهای هستند؛ بنابراین حتی 100 تخت نیز کم است و این از بزرگترین مشکلات محسوب میشود. مشکل دیگر، عدم ارائۀ سریع تجهیزات است اما به آینده امیدوار هستیم.
آیا بیمارستانی که قرار است در آینده افتتاح شود؛ میتواند برطرفکنندۀ چالشهای فعلی باشد؟
منظورتان بیمارستان پروفسور سمیعی است.
بله!
مسلماً اگر این بیمارستان راهاندازی شود؛ بسیاری از مشکلات مغز و اعصاب حل خواهند شد. ما ایرانیها نوگرا هستیم؛ مثلاً بیمارستان مرکز قلب در «امیرآباد» بسیار شلوغ است زیرا همه از امکانات این بیمارستان تعریف میکنند و به دلیل همین نوگرایی، اگر بیمارستان پروفسور سمیعی افتتاح شود؛ بسیاری از مریضهایمان به آنجا مراجعه میکنند زیرا از امکانات جدید و متعددی برخوردار است و فضای وسیعی دارد اما ما فضای آموزشی محدودی داریم. یکی از افتخارات من در زمان استادیاری در بیمارستان شریعتی این است که برخلاف برخی از اساتید کار خود و دانشگاه را رها نکردم و از کشور خارج نشدم؛ من، در تمام روزهای بمباران با صدای موشک و آژیر در زیرزمین تدریس میکردم و حتی برای یکلحظه کلاس را ترک نکردم.
آیا تا کنون حادثه بد یا خوب، یا مسئله مهمی در زندگی شما رخ داده که نتوانید آن را فراموش کنید؟
بله، همانطور که می دانید ما انسانها اغلب خاطرات و حوادث خوب را فراموش می کنیم اما حوادث و خاطرات بد بیشتر در مغز ما تداعی می شوند. به طور کلی از خاطرات خوشی که در ذهنم مانده، خبر قبولی خودم و سه فرزندم برای دکترای پزشکی، دندانپزشکی و بهداشت مواد غذایی بوده است و خاطره بد و تکان دهنده برای من، خبر فلج شدن دائمی پدرم بعد از پرت شدن از بالای بام با توطئه قبلی بود.
خاطره بد دیگر اینکه من برای طرح نیروی انسانی به زنجان می رفتم، در آن موقع یک اتومبیل لادا داشتم که چون خراب شده بود، با ماشین یکی از دوستان به همراه همسر و دو فرزندم عازم زنجان شدیم غافل از اینکه هوا رو به سردی می رفت و بخاری این اتومبیل خراب بود. در تهران هوا خوب بود اما از تاکستان به بعد هوا به شدت سرد شد و یک مرتبه تا 30 درجه زیر صفر کاهش پیدا کرد. تنها چیزی که جان من و خانواده ام را نجات داد یک گاز پیک نیکی کوچک بود که داخل ماشین روشن کردیم. سردی هوا به اندازه ای بود که بازدم نفس ما در داخل ماشین، بر روی شیشه ها یخ می زد. همان شب 15 نفر به علت خرابی یک مینی بوس و سردی هوا یخ زدند و کشته شدند و این بدترین حادثه عمر من بود چرا که هر لحظه می ترسیدم در راه بمانیم و همگی به ویژه بچه ها یخ بزنیم.
خاطره دیگرم به زمان چاپ اول کتابم بازمی گردد، آن زمان وقت زیادی برای غلط گیری کتاب نداشتم که یکی از دوستانم پیشنهاد داد به شمال برویم تا هوایی تازه کنیم. گفتم "من باید کتابم را غلط گیری کنم و تحویل چاپ بدهم" گفت کتابت را بیاور آنجا و من هم قبول کردم. از بدشانسی هوای شمال بسیار سرد شده بود و من تا ساعت 2 نیمه شب کنار یک بخاری مشغول بازنگری و غلط گیری کتاب بودم که ناگهان بخاری آتش گرفت و ویلای چوبی پر از آتش و دود شد. من که بیدار بودم، فریاد کشان همه را خبر کردم و آتش را خاموش کردیم. واقعا اگر آن شب تالیف این کتاب نبود، الان زنده نبودم.
اگر بخواهید به چند کار شاخص و مهم خود از زمان استخدام در دانشگاه تا کنون اشاره کنید، چه می گویید.
کارهای مختلفی انجام شده که به اختصار به آنها اشاره می کنم. از جمله مهم ترین فعالیت های بنده می توان به جدا کردن گروه مغز و اعصاب از گروه داخلی و مستقل کردن گروه مغز و اعصاب اشاره کرد. همچنین برگزاری گرند راند چهارشنبه ها در بیمارستان شریعتی که هنوز هم ادامه دارد و در این گردهمایی همه اساتید اعصاب جمع می شوند و بیماران جالب را به مشاوره می گذارند. با همکاری سایر همکاران همچون آقای دکتر لطفی، دکتر سیکارودی و دکتر نفیسی تربیت، بیش از 100 متخصص مغز و اعصاب را که اکثر آنها خود اساتید دانشگاه ها هستند، بر عهده داشتیم. همچنین تاسیس اولین بخش مغز و اعصاب و راه اندازی اولین کلینیک نوار مغزی در شهر زنجان از دیگر خدمات است چرا که بیماران قبلا برای دریافت آن به قزوین می رفتند.
با پیشنهاد بنده مقرر شد برای سازمان دادن به تقسیم سوالات بورد تخصصی مغز و اعصاب،هر دانشگاه در سوالات سهمیه ای داشته باشد. و بالاخره راه اندازی کلینیک EMG (نوار عضله) در بیمارستان شریعتی و قانونی شدن انجام آن توسط متخصصین اعصاب از دیگر فعالیت ها بود چرا که پیش از این چندین بار توسط متخصصین طب فیزیکی اعتراض شده بود که این تست باید انحصارا در اختیار ما باشد.
به چه مسائلی خارج از حیطۀ کاریتان علاقهمند هستید؟
بعضی از افراد به پول علاقه دارند و از صبح تا شبکار میکنند، من شبیه آنها نیستم؛ بلکه انسان قانعی هستم و وقتیکه بچههایم بزرگ شدند و زندگیام روال ثابتی پیدا کرد؛ زیاد به پول فکر نکردم. اوایل که به پول احتیاج داشتم روزهای چهارشنبه و پنجشنبه به مطب میرفتم اما اکنون این کار را تعطیل کردهام. قبلاً تصور میکردم که اگر بازنشسته بشوم؛ صبحها به مطب خواهم رفت؛ اما اکنون این کار را انجام نمیدهم و درصورتیکه وقت داشته باشم به استخر میروم. یکی از علایق من، سفر است. بیش از 30 کشور اروپایی را دیدهام و به شهرهای مختلف ایران رفتهام. یکی دیگر از علایق من، عکاسی است. از بعضی از دوستانم بهصورت شکار لحظهها عکس میگیرم و وقتی به آنها نشان میدهم، تعجب میکنند. کار جالبم این است که روی عکسها تاریخ میزنم.
دربارۀ خلقوخویتان صحبت کنید.
برخلاف آنکه سایرین فکر میکنند؛ من خونسرد هستم اما در برابر برخی ناملایمات مثل بیماریها و مسائل مرتبط با بچههایم بسیار استرس پذیر هستم. من، همسرم را دوست دارم اما عاشق بچهها و نوههایم هستم. من دو نوه از دخترم و دو نوه از پسر بزرگم دارم که وقتی به خانۀ ما میآیند؛ برایشان آشپزی میکنم. یکی دیگر از علایق من، آشپزی است. وقتی نوههایم از من میخواهند که برایشان پیتزا درست کنم؛ این کار را با عشق انجام میدهم. در طی هفت سال زندگی در «کوی دانشگاه» آشپزی میکردم. من، دیزی را خوب درست میکنم. به یاد دارم که دوستانم در کوی دانشگاه به من میگفتند: شب جمعۀ این هفته ما را به دیزی مهمان کن! شبهای جمعه، اتاق ما شلوغ بود. گوشتهای آن زمان، طعم دیگری داشت. مادرم دستپخت بسیار خوبی داشت و من، آشپزی را از او یاد گرفته بودم. یکی از اختلافات من و همسرم، دخالت من در آشپزی او است. او به این داستان عادت کرده است و از من راجع به مزۀ غذاها نظرخواهی میکند.
تجربۀ زندگی خوابگاهی چطور بود؟
در زمان دانشجویی به دلیل ازکارافتادگی پدرم، درآمد قابلتوجهی نداشتیم. شخصی به نام «آقای همدانیان» از خیرین اصفهان اعلام کرده بود که «هر دانشجوی اصفهانی در دانشگاه قبول شود، ماهیانه 100 تومان کمک بلاعوض به او خواهم داد»، آن زمان 100 تومان پول زیادی بود. من هرماه به دفتر او در تهران میرفتم و آن مبلغ را میگرفتم. این پول، خیلی برای ما خوشایند بود. من این پولها را جمع کردم، یک زمین در اصفهان خریدم، بعد آن را فروختم و در جنوب شهر تهران، خانۀ کوچکی خریدم. در دوران کارورزی، آن خانه را داشتم. همۀ اینها را مرهون آقای همدانیان هستم. زمانی که در کوی دانشگاه بودم؛ پدرم، فقط گاهی برایم پول میفرستادند زیرابه دلیل ازکارافتادگی درآمد زیادی نداشتند. ایشان باید هزینۀ 13 فرزند دیگرشان را نیز تأمین میکردند؛ به همین دلیل من تمایل داشتم که کار کنم. در زمان برگزاری کنگرۀ بهداشت جهانی در تهران و فصل تابستان که تمام هتلها پر از مهمانان خارجی بودند؛ اعلام کردند «دانشجویانی که به زبان انگلیسی مسلط هستند به ازای دریافت پول میتوانند راهنمای اساتید و مهمانان خارجی باشند». 10 اتاق از کوی دانشگاه را برای اقامت و اسکان پزشکان خارجی، آماده کرده بودند. وظیفۀ ما به این صورت بود که نگهبان تماس میگرفت و میگفت: یک پزشک جدید آمده است و ما باید او را به اتاقش هدایت میکردیم و به سؤالاتش پاسخ میدادیم. من، دو تا سه شب، کشیک بودم. اولین فردی که آمد یک پزشک کلیمی و اسرائیلی بود. خودم را به او معرفی کردم او از من پرسید: اتاق من کجاست؟ من، اتاق را به او نشان دادم. سپس پرسید: کتابخانه کجاست؟ این سؤال او برای من بسیار جالب بود؛ پاسخ دادم: کتابخانه داریم اما شبها تعطیل است. دومین پزشک، آمریکایی بود؛ او از من دربارۀ زمین گلف، سالن ورزش و شنا پرسید! من پاسخ دادم: ما این امکانات را در کوی دانشگاه نداریم. سومین و چهارمین پزشک، دو عرب مصری بودند که بعدازاینکه اتاقشان را نشان دادم از من پرسیدند: «شکوفۀ نو» کجاست؟ به آنها پاسخ دادم: شکوفۀ نو اینجا نیست. آنها قهر کردند، کیفهایشان را برداشتند و به آژانس گفتند: آنها را به شکوفۀ نو ببرد!
مشکلی با تعداد زیاد هماتاقیهایتان نداشتید؟
آن زمان، من با یک نفر هماتاقی بودم؛ البته بهتر بود که اتاقها تکنفره باشد.
غذای خوابگاه را دوست داشتید؟
بله! بسیار عالی بود. اتوبوسهایی ما را از کوی به دانشگاه میآوردند و رأس ساعتهای خاصی حرکت میکردند. شبهای جمعه در «بولوار کریمخان» پیادهروی میکردیم. آن زمان اصلاً ترافیک وجود نداشت و از میدان انقلاب به بالاتر فقط دانشگاه و خوابگاه بود؛ سایر مناطق، بیابانی بود. شبها نمیتوانستیم از کوی دانشگاه خارج شویم زیرا بیابانهای اطراف، سگ داشتند. ما از شرایط آن زمان، بسیار لذت میبردیم. ساندویچ را با «دوغ اراج» میخوردیم شاید باور نکنید با بیست ریال یک ساندویچ و دوغ می خوردیم آن موقع چلوکباب 5 تومان بود و اینها را دوست داشتیم. بعدازآن، شهرسازی بدون اصول، آغاز شد. اگر از همان زمان، نقشۀ زیبایی اجرا میکردند؛ وضعیت تهران میتوانست بسیار بهتر از وضعیت کنونی باشد.
پدرتان در قید حیات نیستند؟
خیر! پدر و مادرم چند سال پیش مرحوم شدند.
خانۀ پدریتان را حفظ کردهاید؟
خانۀ پدریام را تقسیم کردیم و من از سهم خودم گذشتم. آن خانه را به یکی از برادرانم که در آنجا سکونت دارد؛ دادهایم.
به اصفهان سفر میکنید؟
بله! سالی چند بار برای دیدوبازدید میرویم.
دوست دارید در تهران بمانید یا برنامۀ دیگری دارید؟
دوست دارم در تهران بمانم زیرا جای دیگری ندارم. من در زمان بمبارانها، اتند دانشگاه تهران بودم. یکی از ویژگیهای خوب صدام این بود که رأس یک ساعت خاص و روزانه حداکثر دو موشک میفرستاد و اگر هر دو موشک را میفرستاد؛ دیگر ادامه نمیداد؛ بنابراین اگر پس از بستن مطب، در مسیر فشم بودم و دو موشک را میفرستاد؛ بازمیگشتم؛ اما درهرصورت صبحها در کلاس درس حاضر میشدم. در زمان فقر غذایی و کمبود بنزین در تهران بودم. گاهی با دوچرخه به دانشگاه میآمدم زیرا بنزین، کوپنی بود و 30 لیتر برای یک ماه میدادند. هوا بسیار پاک و مناسب دوچرخهسواری بود و جمعیت کشور کم و تهران، شهر خیلی خوبی بود. آن زمان اگر میخواستید «سس مایونز» بخرید باید از سهمیهتان استفاده میکردید. همهچیز، سهمیهای بود حتی فرش ماشینی! باید از مسجد محل، دفترچۀ کوپن میگرفتید. اوایل مأموریت من در زنجان، تلویزیون رنگی وجود نداشت و این تلویزیونها را باید با 10 پارتی و سهمیه میخریدیم؛ حتی در تهران نیز تلویزیون رنگی را با «دفترچۀ بسیج اقتصادی» میدادند. بیماران به من میگفتند: آیا میشود یک گواهی بدهید که دختر ما در اثر تماشای تلویزیون سیاهوسفید، سردرد میگیرد و باید تلویزیون رنگی ببیند؟!
آیندۀ رشتهتان را چطور میبینید؟
آیندۀ رشته، خوب است و خوشبختانه تعداد پزشکان در این تخصص افزایش یافته اگر چه ممکن است به این زیادی هم خوب نباشد. هر مسئلهای، قداست و پرستیژ منحصربهفردی دارد. آیا میدانید چه تعداد پزشک بیکار در دانشگاههای آزاد وجود دارد؟ چرا پزشکان ما باید به کانادا مهاجرت کنند و در آنجا رانندۀ تاکسی یا حسابدار رستوران شوند؟ وزارتخانه باید براساس نیاز مملکت، تصمیمگیری کند. تربیت این تعداد متخصص، صحیح نیست؛ این مسئله موجب بیکاری نیز میشود. اگر برای شخص متخصصی کار نباشد، او به فساد کشیده میشود و در هنگام مراجعۀ یک مریض، به اندازۀ10 مریض از او پول میگیرد. این برای دولت در همۀ زمینهها خطرناک است. آقای روحانی نیز در سخنرانیشان گفتند: یکی از معضلات ما، بیکاری، بهخصوص بیکاری نیروی متخصص است. قبلاً وقتی در مجلسی میگفتند: آقای دکتر! 20 نفر نگاه میکردند تا متوجه شوند که دکتر چه کسی است اما اکنون اگر در یک مجلس بگویند: آقای دکتر! 20 نفر خواهند گفت: بله!
آرزویتان برای دانشگاه علوم پزشکی تهران چیست؟
پژوهش و بودجۀ آن و فضای آموزشی باید افزایش یابد. فضای آموزشی موجود بسیار محدود و کم است. ارتباط با کشورهای خارجی باید بیشتر و بهتر شود. تلاش شود که دانشگاه تهران همچنان جز برترینها باقی بماند. دانشگاه تهران باید افراد نخبه را جذب کند. اگر خانه ندارند، امکانات مسکن فراهم کند و اگر همسرشان در شهرستان در خدمت دولت هستند، آنها را به تهران بیاورد. اگر اتومبیل ندارند به آنها وام با بهره کم بدهد تا دلخوشی و دلگرمی برای آنها ایجاد نماید تا به فکر کار در بخش خصوصی نباشند. اکنون دوره ای شده که وقتی به افراد باهوش و نخبه می گوییم به دانشگاه بیایید، می گویند آیا با حقوق دانشگاه می شود زندگی کرد؟ مطب می زنم که بتوانم به زودی خانه و ماشین تهیه کنم. چرا آمریکا نخبه های ایران را بلافاصله جذب می کند! یکی از دلایل آن فراهم شدن شرایط رفاهی است.
سپاس از وقتی که در اختیار ما قرار دادید.
خبرنگار: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: