دکتر محمد مهدی حفیظی: پزشکی رشتۀ پر مسئولیتی است و پزشک باید از ابتدا به مبارزهای که انجام میدهد، واقف باشد
مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار گرفتهاست و در همین راستا گفتگو با دکتر محمدمهدی حفیظی، استاد جراحی دانشکدۀ پزشکی دانشگاه تهران را در ادامۀ این خبر خواهید خواند.
دکتر محمد مهدی حفیظی متولد پنجم مرداد ماه 1312 در شهر «یزد» است. وی فرزند آخر خانواده بود. برادر ایشان زنده یاد «دکتر محمد علی حفیظی» مقارن تولد او جهت ورود به دانشکدۀ پزشکی به تهران عزیمت کرده و چند سال بعد از تولد ایشان، خانوادهاش به تهران نقل مکان نمودند.
وی دوران دبستان را در «دبستان غضائری» و دوران دبیرستان را در «دبیرستان مروی تهران» گذراند. در امور اجتماعی و فوق برنامۀ دبیرستان، شرکت فعال داشت. از همان سالها به ادبیات علاقه مند بوده و در نوشتن مقاله و انشاء در دبیرستان شهرتی یافت. قرائت انشاءهای مطول او گاهی تمام وقت یک کلاس را می گرفت و گاهی بقیۀآن به دفعۀ بعد موکول می شد. در انتخابات انجمن ادبی دبیرستان با وجودیکه کلاس ششم ادبی- وجود داشت، او در سال پنجم به سمت رئیس انجمن ادبی برگزیده شد. در همان زمان نخست وزیری رزم آراء که مخالف ملی شدن صنعت نفت بود، در میتینگ «میدان بهارستان»، راجع به ملی شدن صنعت نفت سخنرانی کرد. اولین تدریسش در آموزشگاه سرافراز تهران در سال آخر دبیرستان بود. در سال 1332، بعد از موفقیت در کنکور؛ به «دانشکدۀ پزشکی» وارد شد. از سال 1338 دوره چهار ساله آسیستان افتخاری (دستیاری) جراحی را جهت کسب تخصص جراحی، در بیمارستان سینا که از مهمترین مراکز جراحی ایران و تحت نظر جناب پرفسور عدل اداره می شد طی کرد. در سال 1342 موفق به اخذ دیپلم تخصصی از جراحی عمومی شد و همان زمان به استادیاری جراحی عمومی بیمارستان سینا برگزیده شد.در سال 1345 جهت تکمیل تحصیلات و کسب معلومات بیشتر به انگلستان مسافرت کرده (مأموریت علمی از طرف دانشگاه تهران) و متجاوز از یک سال و نیم در بهترین بیمارستان های دانشگاهی لندن مشغول بود.
در این گفتگو ناژیلا رئیسی همسر دکتر محمد مهدی حفیظی و دکتر احمد جلیلی، رییس موزه تاریخ پزشکی ایران ما را در غنای مصاحبه یاری کردند.
آقای دکتر بسیار ممنون که تشریف آوردید، بهعنوان اولین سوال بفرمایید دوران کودکیتان چگونه گذشت؟
بنده دکتر محمدمهدی حفیظی در مرداد ماه سال 1312 بهدنیا آمدم. معمولا مرداد ماه هر سال بههمراه خانوادهبه یکی از «ییلاقهای» خوش آب و هوای «یزد» بهنام«ده بالا» میرفتیم.بنده در همان«ده» بهدنیا آمدهام. بهدنیا آمدنم بارفتن برادرم آقای دکتر «محمدعلی حفیظی» به دانشگاه تهران همزمان شد.
پس با برادرتان تفاوت سنی زیادی دارید؟
بله! حدود بیست سال.
برادرم در مدرسهای در یزد تحصیل کردند، پدرم بسیار مایل بودند که برادرم در یزد مشغول بهکار شود،اما برادرم سخت مایل به ادامه تحصیل در دانشگاه بودند و بالاخره با وساطت چند نفر از تجار به تهران میروند. پدرم به علت کوتاه بودن مدت زمان تحصیل در رشته حقوق، که حدودا سه سال بود، علاقه داشتند که برادرم در دانشکده حقوق مشغول تحصیل شوند، به همین جهت برادرم ضمن آنکه دانشجوی پزشکی بودند، در رشته حقوق نیز تحصیل کردند.
آقای دکتر شما فرزند چندم خانواده بودید؟
فرزند ششم بودم.
چند خواهر و برادر داشتید؟
یک برادر و چهار خواهر دارم.
پس آقای دکتر حفیظی تنها برادر شما هستند؟
بله
همسر دکتر حفیظی: برادرشان فرزند بزرگتر و ایشان کوچکتر بودند.
آقای دکتر دوران دبستان را در کجا گذراندید؟
تحصیلات ابتدایی را در «دبستان سعدی» یزد و بعد که خانواده عازم تهران شدند، سالهای آخر تحصیل را در «دبستان غضائری» تهران گذراندم. یعنی تا سال سوم دبستان در یزد بودیم و بعد به تهران آمدیم.
آیا خانواده کوچ کردند که شما به تهران آمدید یا اینکه خودتان برای ادامه تحصیل آمدید؟
خیر! به همراه خانواده آمدیم.زیرا برادرم اینجا بودند مارا تشویق کردند تا بیاییم. در برنامههای خارج از کلاس در مدرسه شرکت کرده و در سالن کنفرانس نیز سخنرانی ایراد میکردم که مورد توجه قرار گرفت. تحصیلات متوسطه را در «دبیرستان مروی» گذراندم. سالهای آخر مقارن با مبارزات «جبهۀ ملی» به رهبری دکتر «محمد مصدق» بود و بنده با وجوداینکه دبیرستان مروی رشتههای مختلف ادبی و ریاضی را داشت، در سال پنجم دبیرستان، با انتخابات به ریاست انجمن ادبی انتخاب شدم و این موضوع باعث تعجب همه شد که چهطور کسی در مدرسهای که رشته ادبی دارد، آنها انتخاب نشدند. ما پنجشنبه در سالن کنفرانس دبیرستان سخنرانی و نمایش داشتیم و یکی از کارهایی که انجام میدادیم تشویق برای خرید «قرضه ملی» بود که مصدقبهعلت مشکلات مالی قرضه منتشر کرد.
آقای دکتر برگردیم به دوران دبستان شما؛ فرمودید که دوران دبستان را در یزد بودید.فضای مدرسه را بهیاد دارید؟
در یزد بودیم و مدرسه سعدی جزو مدارس خوب بود. معلمین به کار علاقه داشتند و مشوق دانشآموزان بودند.
درسخوان بودید؟
بله درسخوان بودم.
در مدرسه تنبیه نشدید؟
خیر! بهدلیل اینکه شاگرد درسخوانی بودم و مطابق با قوانین مدرسه عمل میکردم. در دوران دبستان اتفاق خاصی نیفتاد. بهیاد دارم سال چهارم دبستان که در یزد بودم جدول ضرب را به خوبی بیاد نداشتم،مرا در مدرسه نگاه داشته و گفتند «باید بمانی و جدول ضرب را مرور کنی». خاطرهای دیگر از یزد دارم؛ زمانیکه برای اولین بار هواپیما دیدیم، گرچه سر کلاس درس بودیم اما آنچنان باعث هیجان بچهها شدهبود که همه به حیاط آمدند. مدیر و ناظم مدرسه با بلندگو فریاد میزدند تا بچهها به کلاس برگردند. اما کسی توجهی نمیکرد تا زمانیکه هواپیما دیده نشد و بچهها به سر کلاس بازگشتند.
برای درس خواندن چهکسی شما را تشویق میکرد؟
زمانیکه در یزد بودیم، مادرم بیشتر مرا تشویق به درس خواندن میکردند.
شغل پدر چه بود؟
تاجر بود و در یزد کار میکردند. با «رشت» و جاهای دیگر مراوده داشتند. در «سرای ملاعلی» که از سراهای معروف یزد است،با چندتن از تجار یزد که با آنها آشنا بودند تبادل جنس میکردند. پدرم مخالف بودند که برادرم به تهران بیاید و اگر قرار است بیاید،باید در رشتهای تحصیل کند که سه ساله تمام شود.در آنزمان دوره تحصیل در دانشکده حقوق سه سال بود. آقای «نیکپور» که از تجار آنجا و با برادرمبسیار دوست و آشنا بودند، آمدند وساطت کردند که «آقا حالا که علاقه دارد بگذارید برود» و پدرم گفتند: «خیلی خب، بهشرطی که سه سال بیشتر طول نکشد».اما ایشان میخواست به پزشکی برود و پزشکی نیز شش سال بود و حقوق سه سال.بنابراین هم درس حقوق و هم پزشکی میخواندند.
پدر دوست نداشتند که برادرتان شغل ایشان را ادامه دهند؟
خیر! البته ناگفته نماند که پدر مدتی نیز ایشان را به بازار برده و کار میکردند،اما بهاین کارها بیعلاقه بود. برای مثال یکی از کارهایی که انجام میدادند این بود که روی بسته یا«گونیها» علامت میگذاشتند. مثلا «فلان بسته به تهران»،ایشان علاقهای به اینکار نداشتند. ناگفته نماند که بندهنیز علاوه بر پزشکی به چیزهای دیگر هم علاقه داشتنم. بهطوری که همزمان در «دانشکدۀ علوم تربیتی» نیز درس میخواندم. در آن زمان این امکان فراهمبود که بهطور همزمان در دو دانشکده درس خواند، اما اکنون بهطور همزمان نمیشود. درسم در آن رشته خیلی خوب بود. بهرحال پدرم زیاد مایل نبودند که برادرم مدت طولانی در تهران باشد.اما ایشان که به تهران آمدند، کمکم پدر نیز راضی شدند تا برادرم برای تحصیل در تهران بماند. پدر و بهخصوص مادرم کاملا مذهبی بودند،مادرم همیشه نمازشان را در مسجد میخواندند.
مهمترین ویژگی پدرتان که بهیاد دارید چه بود؟
صداقت، نجابت و مورد اعتماد بودن دربرابر کسانی که با ایشان کار میکردند. و هرگز هیچکسی از ایشان ذکر بد نمیگفت و همیشه ذکر خوب میگفتند و جزو کسانی بودند که حقیقتا الگو بودند.
خواهرها نیز تحصیلکرده هستند؟
بله! آنها نیز تحصیلکرده هستند؛ منتها تحصیلات تا دیپلم،زیرا زود ازدواج کردند و شوهرانشان نگذاشتند ادامه تحصیل دهند. در آنزمان کسی آنچنانتمایل نداشتکه دختر تحصیلات دانشگاهی داشته باشد.
برای دوره دبیرستان به تهران تشریف آوردید، درستاست؟
خیر! تا سال سوم دبستاندر یزد بودیم و سه سال دیگر دوره دبستان را در دبستان غضائری نزدیک «خیابان شاپور» گذراندم. غضائری از جمله شاعران بودند، اما نامشان در جایی برده نمیشد.
در آنجا نیز فعال و جزو شاگردان خوب بودم.
آن مدرسه چهطور بود؟
مدرسه بسیارخوبی بود. مدرسهای بود که حقیقتا معلمین در کارشان استاد بودند. برعکس اکنون که شور و شوق معلمی کم است، آنزمان شوق و علاقه زیاد بود. در آنجا نیز معلمین مختلفی داشتیم،برنامههایی داشتیم و بنده سخنرانی میکردم، یکبار راجع به وظیفهشناسی سخنرانی کردم که بسیار مورد تشویق قرار گرفتم. اهل مطالعه بودم و علتش نیز این بود که برادرم الگوی من بود و ایشان بسیار اهل مطالعه بودند. حتی موقع غذا خوردن نیز روزنامه میخواند.
و بعد وارد دبیرستان شدید، «دبیرستان مروی» دبیرستان خاصی بود؟
ما قرار بود به «دبیرستان دارالفنون» برویم. یک روز به آنجا رفتیم وگفتند:«حرکت کنید و داخل مدرسه شوید».ناگهان دیدیم از مدرسه مروی سردرآوردیم. زیرا مدارس دارالفنون و مروی هر دو در «خیابان ناصرخسرو» و نزدیک بههم بودند.از آنجایی که مدرسه تازه و خوبی بود، همانجا در مدرسه مروی مشغول به تحصیل شدیم. معلمان آنجا نیز بسیار استاد بودند، مثل آقای دکتر فریور که استاد دانشگاه وآقای تنکابنی و معلم آنجا نیز بودند. ایشان نشریهای روبروی دانشگاه تهران داشتند و انسان بسیار باسوادی بودند، معلمین آنجاحقیقتاهم به کارشان علاقه داشتند و هم در کار خود خبره بودند.
زمانیکه از یزد به تهران تشریف آوردید، تهران چگونه شهری بود؟
تهران به این شکل نبود، بسیار خلوت و راحت بود و از آنجایی که برادرم اینجا بودند و برای خودشان منزلی گرفته بودند، ما نیز در همان منزل ساکن شدیم و کمکم عادت کردیم.
به فعالیتهای ورزشی مانند فوتبال علاقه نداشتید؟
فقط در حدی که سرگرم باشیم.اما اینکه علاقه داشتهباشم به دنبال قهرمانی یا مسابقات بروم، خیر.
اما به ادبیات علاقهمند بودید؟
بله! ادبیات و مسائل اجتماعی و سیاسی.
چهطور به ادبیات علاقمند شدید؟
به علت مطالعهای که برادرم داشتند و اهل مطالعه بودند، من نیزاین زمینه را داشتم و به سمت ادبیات رفتم.
در خاطراتتان میخواندم که انشاء خوب مینوشتید.
انشا نوشتنم در مدرسه یک ساعت طول میکشید. یعنی کل وقت کلاس را میگرفتم، بهطوریکه زمانی برای دیگران باقی نمیماند. در دبیرستان مروی رشتههای ریاضی و ادبی نیز بود،اما با انتخابی که انجام شد، بنده رئیس انجمن ادبی شدم،برای کسانیکه مسئول ادبیات بودند جالب بود.
دوست نداشتید ادبیات را ادامه بدهید.
چرا میخواستم. در آنزمان مجلهای بود بهنام «مجله سخن» که مدیر آن «پرویز ناتل خانلری» و یکی از بهترین مجلات بود. وقتی وارد دانشکده پزشکی شدم یکی از ناراحتیهایم این بود که نمیتوانم آن مجله را بخوانم.اما باز هم تا آخرین شمارهاشو تا زمانیکه تعطیل شد، آنرا میخواندم.
در چه سالی در کنکور شرکت کردید؟
در سال 1332 که مصادف با مبارزات «دکتر مصدق» بود. ما تابستانها به یکی از ییلاقهای خوش آبوهوای یزد میرفتیم و کسانیکه وسع مالیشان خوب بود و باغی داشتند، سه ماه تابستان را به آنجا میرفتند. آنجا که بودیم مبارزات «رزمآرا» که نخست وزیر بود و همچنین دکتر مصدق شروع شد. ما از آنجا به سمت تهرانحرکت کردیم، زمانیکه رسیدیم، روی در و دیوار اعلامیههایی راجع به مبارزات و دکتر مصدق بود. او در اوج قدرت بود و بالاخره همهچیز به نفع «دکتر مصدق» بود و نخستوزیر شد و رزمآرا نیزکه نخستوزیر و مخالف ملی شدن نفت بود، میگفت:«ملتی که نمیتواند «لولهنگ» بسازد، چهطور میتواند نفت را ملی کند». آنزمان معنای لولهنگ را نمیدانستم.
همسر دکتر حفیظی: قبلا به آفتابه میگفتند لولهنگ.
عین همین جمله را میگفت. جالب این است که در تظاهرات که در «میدان بهارستان» انجامشد،در یکی از این تظاهرات بنده بهعنوان سخنران انتخاب شدم و برعلیه رزمآرا سخنرانی کردم. خاطرۀ دیگری که از دوران دبیرستان دارم این است که در سال 1335 امتحانات نهایی در خود مدرسه بود، اما یک روز گفتند:«نه،باید به حوزه فرهنگ بروید» چون به این کار عادت نداشتیم، برایمان سخت بود.دیدیم بهترین فرصت است که بر علیه این تصمیم اقدام کرده و سخنرانی کردیم، مدارس دیگر نیز این کار را کردهبودند.کسانیکه مخالف این موضوع بودند، سوار اتوبوس شدند و همگی خدمت آقای مصدق رفتیم. ایشان نخست وزیر و چون مریض بود، زیر پتو بود؛این جمله بسیار معروف بودکه: «مصدق نخست وزیری است که نصف زندگی سیاسیاش زیر پتو بود».به «کاخ مرمر» در خیابان کاخ که اکنون نامش «فلسطین» است، رفتیم تا بگوییم این درست نیست، چرا امتحانات نباید داخل مدرسه باشد. تعدادمان زیاد بود. رفتیم و گفتند: «کارتان چیست؟» گفتیم: «خواست ما این است که امتحانات مانند سابق شود» گفتند: «اینهمه جمعیت که نمیشود، از هر اتوبوس چند نفر را انتخاب کنید» ما را انتخاب کردند، اما یکی از این آقایان از «مدرسه فیروزبهرام» گفت که«من انتخاب شدم،نه فلانی»، بهقول معروف خود را به ما چسباند. هنگامیکه همه بهعنوان نماینده جمع شدیم و گفتند: «بقیه بروید»، دور ما را سربازان احاطه کردند، گفتیم: «جریان چیست؟»، گفتند: «پیش از آنکه مصدق را ببینید،باید به کلانتری مرکز بروید». ما را «پیشفنگ» کرده و بهعنوان تودهای به کلانتری بردند. بعد از مدتی از آنجا سوار کامیونی شده و چون تهران «حکومتنظامی» بود، در «باغشاه» ما را به حکومتنظامی تحویل دادند. وارد که شدیم، دیدیم تعداد زیادی افراد ازجمله قاچاقچی و چاقوکش در آنجا بودند و گفتیم: «خدایا! در اینجا چهکار کنیم» بین نمایندههایی که انتخاب شدهبودند، آقایی بهنام «جم» بود و بعد معلوم شد که از آشنایان«نخستوزیر جم» است و او به جم تلفن زد. ابتدا اجازه تلفن زدن نمیدادند،اما او هرطور بود تلفن زد و نمیدانم جم چه حرفی زد که مقداری کوتاه آمدند. داستان بعد از تلفن به ایشان عوض شد و ما را پیش «سرلشگر علویمقدم» که فرماندار نظامی تهران بود، بردند. ایشان برای ما چایی آورد و شروع کرد به نصیحت کردن که: «این کارها چیست؟» گفتیم: «ما کاری نکردیم، فقط میخواهیم امتحانات در خود مدرسه باشد».در آنجا وساطت کردند و ما مرخص شدیم. اگر قرار بود در آنجا بمانیم، حتما مشکلی پیش میآمد. در انتخابات جبهه ملی که مصدق جزو آن بود و از آنجایی که اوضاع مالی مردم خراب بود، وراق قرضه میدادند، که ما نیز یکی از کسانی بودیم که اوراق قرضه را تبلیغ می کردیم و بعد از افراد بیرون نیز برای سخنرانی دعوت میکردیم.بهطورمثال یکی از این افراد،آقای درخشش بود واز افرادی مانند اینها دعوت میکردیم تا سخنرانی کنند. اکنون که نگاه میکنم، میبینم ما این جلسات را در دبیرستان در سطح دانشگاه اداره میکردیم. یکی دیگر از کارایی که بنده انجامدادم طراحی سالنامهای بود که در آن از تمام دانشآموزان عکس و شرححال میگرفتیم و چاپ میکردیم و «آقای ممیز»، «جعفر والی» و «آقای بهرام» که اکنون«دوبلور» است، جزو کسانی بودند که با ما همکاری میکردند. در آن مدرسه ما اتاقی داشتیم،بنده قبل از اینکه به کلاس بروم به آن اتاق میرفتم. دلیل آن نیز این بود که مدیر مدرسه و دیگران کمی از ما حساب میبردند. اینکار برای تعویض حاج عظیمی که مدیر مدرسه بودند و بعد مدیر مدرسه دارالفنون شدند. آقایی را بهنام افجهای نامی آوردند و مدیر مدرسه شد. دانش آموزان بهخاطر حاج عظیمی اعتراض کردند که: «چرا آقای حاج عظیمی را عوض کردند و کسی دیگر را جای او آوردند» وما گفتیم: «بله، دلیلی نداشت آدمی که قبلا در اینجا بوده را اکنون عوض کنند و جای دیگری برود». این باعث شد که همه ما حرکت کنیم وبنده چون بهصورت «لیدر» بودم،سخنرانی کردم که:«این درست نیست، باید به نظر ما احترام بگذارند» و از آنجا به سمت وزارت آموزش و پرورش که در خیابان بهارستان بود حرکت کردیم. به داخل رفتیم و گفتند: «چه میخواهید؟» ما نیز گفتیم: «جریان اینطور است». گفتند: «بسیار خب، ترتیبش را میدهیم». «آقای درخشش» که گمان کنم فوت کردند، جزو کسانی بود که میخواست به مقامی برسد و در نهایت وزیر آموزش پرورش شد. ما را به اتاق خود برد و گفت: «نباید این کار را میکردند و اشتباه کردند و ...» و در نهایت قضیه تمام شد.
در نهایت امتحانات در مدرسه خودتان برگزارشد؟
خیر، برگزار نشد و در حوزه امتحان دادیم.
حوزه شما کجا بود؟
اتفاقا همانجا در مدرسه دارالفنون برگزار شد.
در بین مدارس اول دارالفنون بود و بعد هم مروی. حتی به یاد دارم که برادر شاه هم در مدرسه مروی درس خواند، امتحان داد و دیپلم گرفت،زیرااز مدارسی بود که بسیار مورد توجه بود.مدارس آنزمان مانند اکنون غیرانتفاعی و پولی نبود و تمام مدارس مجانی بودند. سطح سواد نیز بالا بود. کتابهای جغرافی و تاریخ آن زمان با حالا قابل مقایسه نیست و درست مانند کتابهای دانشگاهی بود. علت آن نیز این بود که «فروغی» که وزیر فرهنگ بود، بسیار به این موضوع اهمیت میداد و آنها در ازای هر ورقی که در کتاب مینوشتند، پول میگرفتند. بنابراین کتاب تاریخی که از آن زمان باقی است از کتاب تاریخی که اکنون در دانشگاه تدریس میشود، مفصلتر و دقیقتر است و کسانی که دیپلم میگرفتند تحصیلاتشان بهعنوان کسانی بود که واقعا در این رشته خبره شدهاند.
و بعد امتحان کنکور دادید. امتحان کنکور چگونه برگزار میشد؟
امتحان کنکور ما سراسری بود و یک کنکور نیز بیشتر نداشتیم. یعنی پزشکی و داروسازی با هم بود و در «دانشگاه تهران» جمع میشدند و در آنجا امتحان برگزار میشد.
برادرتان شما را تشویق کردند که پزشکی بخوانید؟
بله! یکی از علتها این بود. من نیز مقایسه کردم و دیدم واقعا راندمان کار پزشکی بالاست. بین حقوق و پزشکی مشکوک بودم و یادم است که از مادرم مشورت خواستم و ایشان مرا به رشته پزشکی تشویق کردند، حالا میفهمم که او چقدر به مطلب توجه داشتهاند.
این بود که از حقوق منصرف شدم. چون به رشتههای دیگر علاقه داشتم، همزمان در دانشکد علومتربیتی نیز ثبتنام کردم و چند سالی نیز در آنجا بودم. در امتحان سوم دبیرستان شاگرد اول شدم.
من دردوران دبیرستان تدریس میکردم.
چه تدریس میکردید؟
درآموزشگاه سرفراز واقع در سرچشمه ادبیات تدریس میکردم و اولین حقوق خود را نیز از آنجا دریافت کردم.
خاطرتان است که چهقدر دریافت میکردید؟
مبلغش کم بود،اما وقتی که گرفتم بسیار برایم جالب بود که یک شاگرد دبیرستانی، در آموزشگاه درس دهد. به یاد دارم که یکی از دانشآموزان دائم بلند میشد و از پنجره پایین را نگاه میکرد، گفتم: «چرا نگاه میکنی» گفت: «ماشینم پایین است، نگاه میکنم نبردهباشند».
مگر به همسن و سالهای خودتان تدریس نمیکردید؟
خیر! بزرگتر بودند. او راننده تاکسی بود، آنزمان بنده 18 سال داشتم. یکی از کارهایی که در دبیرستان انجامدادم، این بود که یک معلم مثلثات داشتیم که آدم معروفی نیز بود. ایشان قانونی گذاشته بودند که هرکسی هر جلسه غیبت کند، یک نمره از امتحان او کم شود.گفتیم: «آقا علت چیست؟ شاید کسی مریض باشد» گفتند: «نه! غیبت موجه و غیرموجه نداریم». دیدیم که بد است و بندهنیز جزو کسانی بودم که باید خودی نشان میدادم،بنابراین به همکلاسیها گفتم: «فکری دارم، وقتی ایشان آمدند و قبل ازشروع درس، بنده میگویم میخواهم صحبتی کنم و بگویم چرا این کار را میکنید؟».ایشان نیز به محض وارد شدن، شروع به درس دادن میکردند. تا آمدند، فورا گفتم: «آقا؟» گفتند: « بعد از کلاس»گفتم: «نمیشود،چرا کسی که مریض و غایب است، نمره او را کم میکنید؟» گفت: «همین است.» گفتم: «باشد، حالا که همین است پس باشد» کتاب خود را به زیر بغل زده و گفتم: «بچهها بلند شوید». همه بلند شدند و بیرونآمدند. در مدرسه غوغایی شد که: «آقا چه خبر شدهاست؟» اما یکی از شاگردها نشست و بیرون نیامد. یکی از شاگردها که بچۀ تنبلی نیز بود،زیر گوشش زد که «چرا بیرون نیامدی؟» و او نیز عذرخواهی کرد و بیرون آمد و از آنزمان این قانون را لغو کردند.
از دورۀ پزشکی خود، بعد از اینکه وارد دانشکده شدید بفرمایید.
در سال 1332 وارد «دانشکدۀ پزشکی تهران» شدم.
زمانیکه نتایج کنکور مشخص میشد، شما چگونه متوجه شدید؟
چون بسیار اهمیت داشت، از رادیو اعلام میکردند. یعنی رادیو یک روز اسامی پذیرفتهشدگان دانشکدۀ پزشکی را اعلام میکرد و بنده خودم نشنیدم،اما همه تبریک گفتند که شما در کنکور قبول شده اید.
بعد برای ثبتنام به دانشکدۀ پزشکی میآمدید؟
بله! با نامهای که به ما میدادند یا آن اعلامیهای که داده بودند، معلوم میشد که ما قبول شدیم و وارد دانشکدۀ پزشکی میشدیم.اماحقیقا دنیای جدیدی بودو دانشگاه تهران تا امروز جزو دانشگاههای اصلی است و هیچ جای دیگری مانند«تبریز»، «اصفهان» و «شیراز» چنین دانشگاهی نبود. برای کسیکه در دانشگاه پزشکی تهران قبول میشد، افتخار بزرگی بود. در سال 1332 وارد دانشکدۀ پزشکی شدم. در دوره دبیرستان نیز در روزنامه مقاله می نوشتم و روزنامهای در یزد بود با عنوان «طوفان یزد» که با آن نیز همزمان همکاری داشتم.
مطالب آن را خودتان مینوشتید یا از جایی استخراج میکردید؟
از هر دو روش استفاده میکردم.
باتوجه به اینکه راجعبه اخلاق مینوشتید، آن زمان با اکنون متفاوت بود؟
بله! در آنزمان اخلاقیات جزو واجبات بود. بعد در «بیمارستان رازی» مشغول بهکار شدیم.
در دورۀ«انترنی»؟
در دورۀ انترنی و دورههای مختلف داخلی و غیره.
از بیمارستان، خاطره ای دارید؟
در بیمارستان رازی که دکتر «مهدی آذر» هم استاد و هم رئیس بیمارستان بودند.در هر بیمارستانی در بین انترنها انتخابات میکردند و یک نفر بهعنوان رئیس انترنها انتخاب میشد و این شخص باید تمام کارهای دانشجوها را انجام میداد. کارایی مانند محل استراحت و غذا، درواقع مسئول صنفی آنها بود. من در آن زمان به عنوان انترن ارشد انتخاب شدم.
رئیس بیمارستان شخصی بهنام آقای «امیرجزیل» بود و در مورد آن خاطرهای دارم؛ دانشجویان آمدند که: «غذا خوب نیست و ناراضی هستیم» دکتر آذر نیز آدم بسیار سختگیری بود و بعدها ایشان وزیر فرهنگ دکتر مصدق شد، او دستور داده بود تمام غذاها برای مریض، پزشک، انترن و غیره همه باید یکی شود.یعنی هیچ فرقی نمیکند، همان غذایی که مریض میخورد باید دانشجو و حتی مدیر نیز ازهمان غذا بخورد. اکنون متوجه میشوم که ایشان چه آدم متشخصی بودند که این دستور را دادند. چون میدانست مریض که نمیتواند اعتراض کند،اما مدیر یا کسانی دیگر میتوانند اعتراض کنند و این اعتراضات اثر دارد. گفتند: «غذای ما ناجور است، مگر دکتر آذر این دستور را ندادند؟» گفتند: «چرا غذای مدیر بیمارستان با بقیه فرق میکند» برای ما بسیار گران تمام شد و پیش آقای امیرجزیل رفتیم که: «آقا غذای شما با بقیه فرق دارد؟» گفتند: «نه!». بچههایی که این حرف را زدهبودند، گفتند: «بیایید برویم و ثابت کنیم» چندنفر مامور شدند، یکی دم در آشپزخانه و یکی دم در اتاق مدیر و یکی گفت غذایی که بردند رویش فویل پیچیده بودند و یواشکی فویل را کنار زد، گفتم: «چه بود؟» گفت: «چلوکباب» گفتیم: «خیلی خب» و رفتیم دم در اتاق مدیر و گفتیم: «آقای امیرجزیل مگر قرار نبود که تمام غذاها یکمدل باشد» گفتند: «بله! خب مگر چه شدهاست؟» گفتم: «شما چه دارید میخورید؟» گفتند: «چلوکباب! اشتباهشده و فلان» بچهها نیزبسیار از این مسائل ناراحت بودند و غذای او را برداشتند و عصر رفتیم سراغ دکتر آذر. مطب او در «میدان فردوسی» در کوچه بود. گفتیم بهترین راه این است که به دکتر آذر بگوییم که جریان چیست. بنده میدانستم که بلافاصله دلیل میخواستند. به آنجا رفتیم و دیدیم آقای امیرجزیل در این کوچه قدم میزنند و معلوم بود آمده تا از ما شکایت کند که بسیار بد است انترن با مدیر بیمارستان این برخورد را داشتهباشد. ما همزمان وارد شدیم و خدمت دکتر آذر رسیدیم و گفتند: «چه خبر شدهاست؟» گفتیم: «هیچ» تا مدیرخواستند حرف بزنند، گفتند: «نه بگذارید آقایان حرف بزنند» گفتم: «آقای دکتر آذر شما مگر نگفتید که غذاها باید یکمدل باشند؟» گفتند: «چرا مگر غیر از این شدهاست؟» گفتیم: «بشقابها را بیارید» و بشقابهارا آوردند و ایشان گفتند: «این چیست؟» گفتیم: «این غذایی است که ایشان میخورند». گفتند: «آقای امیرجزیل مگر نگفتم همه غذاها یکمدل باشد؟ چرا اینکار را کردید؟» قبل از اینکه به ما اعتراض کند، به او اعتراض شد. به ما نیز گفتند: «این را بردارید ببرید و دریخچال بگذارید، فردا میآیم و رسیدگی میکنم» و از آنزمان تمام غذاها درست شد و تمام بیمارستان در اختیار ما بود. حتی یک آمبولانس که میخواست بیرون برود،میگفتیم: «برای چه و کجا میخواهد برود؟». دکتر رزمآرا که نخستوزیر بود نیزبسیار به اوضاع میرسید و به «بیمارستان رازی» آمدهبودند و دیده بودند که مریضی کنار خیابان آنجا نشستهاست، گریه میکند و ناراحت است. به او گفتند: «چه شدهاست؟» گفت: «ما را راه نمیدهند و رسیدگی نمیکنند». رزمآرا میگوید: «چهکسی رئیس بیمارستان است؟ او را صدا کنید» رزمآرا گمان کرد دکتر آذر یک آدم معمولی است و زد زیر گوشش. اساتید دانشگاه جمع شدند واین را واقعهای مهم تلقی کردند و به او گفتند: «اگر شما عذرخواهی نکنید اساتید سرکلاس نمیروند» و بالاخره مجبور شد که عذرخواهی کند و گفتند: «من نمیدانستم ایشان چهکسی هستند». وضعیت دانشگاه اینطور بود، یعنی جوری نبود که به سادگی کسی بتواند دست روی دانشگاهیها بلند کند.
در دورۀ انترنی بهغیر از بیمارستان رازی در چه بیمارستانهای دیگری بودید؟
در بیمارستان زنان که «دکتر صالح» رئیس آنجا بودند، «بیمارستان پهلوی»، «اورولوژی» «بیمارستان سینا» که در آنجا نیز«دکتر معتمد» رئیس بودند و قبل از ایشان«دکتر اعلم» بودند.
از «دکتر عدل» خاطرهای دارید؟
بله! دکتر عدل استاد دانشگاه بودندو محل کارشان در بیمارستان سینا بود و فوقالعاده به بیمارستان علاقه داشتند و به آنجا سرمیزده و کمک زیادی میکردند. زمانی «جراحی عمومی» یکی از رشتههایی بود که بسیار داوطلب داشت و ورود به آننیزبسیار مشکل بود.برای این که تمام کارهای جراحی، از «دیسک کمر» گرفته تا «ارتوپدی» و «ضربههای مغزی» و «خونریزی مغزی» را عمل میکردند و داوطلب بسیار زیاد بود.ایشان از «شیروخورشید» که رئیس آن «دکتر خطیبی» بود خواستند که مثلادانشجویان آن رشته را، حتی قبل از فارغالتحصیل شدن، به «رفسنجان» بفرستند. آنها را به آنجا فرستادند و یک جراح، کار پنج شش تخصص را انجام میدادو خودشان نیز هر جراحی که در دنیا وجود داشت را انجام میدادند. بسیار به کار و شاگردانشان علاقه داشتند. شبی یک افسر ارتش به آنجا آمده بود و به یکی از انترنهای آن جا توهین کردهبود، از آنجایی که شاگردانش بسیار برایش اهمیت داشتند،ایشان دستور داد کارت او را گرفتند. زیرا روابط او با شاه نیز خوب بود. هم از لحاظ کاری و هم از لحاظ سیاسی اجتماعی کار ایشان بسیار خوب بود.
از اساتید بهغیر دکتر جهانشاه صالح و دکتر آذر کسی دیگر در خاطرتان است؟
بله! «دکتر میر» که سابقهای طولانی در جراحی دارند.
همسر دکتر محمدمهدی حفیظی: دکتر جزو جراحهای مکتب عدل هستند.
دورۀ انترنی شما دورۀ آرامی بود و از نظر سیاسی اتفاق خاصی نیفتاد؟
نسبتا آرام بود. شاه بازگشته و دیگر سروصدا کم شده و جلوهای نداشت و دانشگاه آرام بود.دکتر سیاسی رئیس دانشگاه بود و اجازه نمیداد که هیچ نیروی انتظامی وارد آنجا شود و اگر میخواست وارد شود باید اجازه بگیرد. در بیمارستان سینا نیز همینطور بود که نیروی انتظامی باید اول اسلحه خود را تحویل دهد و بعد وارد شود. یعنی ابهت و قدرت زیادی در آنجا وجود داشت.
در خاطراتتان خواندم که در دورۀ انترنی،«تز» خود را با دکتر جهانشاه صالح گرفته بودید؟
بله! آن زمان دو رشته بود که بسیار طرفدار داشت، یکی جراحی عمومی و دیگری«زنان و زایمان» بود. به این علت بنده تز خود را «سرطان دهانۀ رحم» انتخاب کردم با دکتر جهانشاه صالح و ایشان نیز بسیار سختگیر بود. گذراندن تز و پایاننامه کار معمولی بود و استاد راهنما فقط نگاهی به آن میکرد. اما ایشان آمار تمام چیزها را از من خواست.بنده نیز پشیمان شدم که چرا با ایشان تزم را گرفتم. زیرا مجبور شدم تمام آمارها را بگیرم که چند درصد بوده و چهکار کردند. ایشان وزیر بهداری نیز بودند و پیدا کردن ایشان سخت بود و نهایتا با نمره خوب قبول شدم.
پس به این رشته نیز علاقه داشتید؟
بله!
برادرتان چه رشته ای بودند؟ نمیخواستید این رشته را بخوانید؟
برادرم در «رشته اطفال» بودند و کار اطفال محدود است و قابل قیاس با جراحی نیست.
همسر دکتر محمدمهدی حفیظی: برادر ایشان داخلی و اطفال بودند و بیشتر اطفال.
چرا جراحی را انتخاب کردید، اتفاق خاصی افتاد؟
ابهتی که پروفسور عدل داشتند، همه را وسوسه میکرد تا این رشته را انتخاب کنند.
از زمان انترنی با ایشان آشنا بودید، درست است؟
خیر! قبل از آن نیز شهرت دکتر عدل همه جا پیچیده و مشهور بودند.همه میدانستند ایشان چه کسی هستند و چه شخصیتی دارند. بنده یکبار دردی در ناحیه پا داشتم وخدمت ایشان رفته و دیدم که حقیقتا شخصی است که میتوان به او اعتماد کرد. اما استاد سختگیری بودند. حتی یکی دو نفر به «ایادی» که رئیس تیم پزشکی شاه بود، برای پذیرفتهشدن متوسل شده بودند و او به پروفسور عدل سفارش میکرد. مثلاً یکی از کسانی که به بیمارستان سینا رفتهبود،برایش شرط گذاشتهبودند که شما باید چهار پنج سال به مناطق دور مانند عجبشیر بروید. بعد از چهار سال آن شخص خوشحال بود که در آنجا کار کرده و حالا میتواند «رزیدنت» شود؛تا این حد برایشان اهمیت داشت.
شما دورۀ طرح خود را در کجا گذراندید؟
در آن زمان کسیکه متخصص میشد، طرح نداشت. یعنی گفتهمیشد هر کسی که فارغالتحصیل میشود، باید طرح بگذراند. اما آنهایی که در خارج از کشور تخصص میگیرند، استثنا هستند و طرح ندارند. ما نیز اعلامیه نوشتیم که خارجی و داخلی ندارد. بنابراین این قانون را برداشتند و گفتند هرکسی در تهران تخصص میگیرد، از طرح دو یا سه سال معاف است. ما نیز از این قانون استفاده کرده و معاف شدیم. اما اکنون اینطور نیست و داخلی و خارجی باید چهار سال طرح بگذرانند. این موضوع یکی از گرفتاریهای عمده پزشکان است و جالب است که در هیچ رشتهای اینطور نیست. مثلا رشته مهندسی، ادبیات و غیره هیچکدام نیاز به گذراندن طرح ندارند و بعد از پایان درسشان بلافاصله وارد بازار کار میشوند؛اما پزشکی نه! و باید چهار سال طرح بگذراند.
خب تجربه در این رشته چیز دیگری است.
فرقی نمیکند، مردم که یکی هستند. زمانی کمبود داشتیم و اکنون آن اضطرار بهم خوردهاست، باید این قانون برداشته شود و معنی ندارد که چهار سال طرح بگذرانند و همرشتهای و همدورهایهایش در رشتهای دیگر این طرح را نداشته باشند. به طورمثال شما شنیده اید که فارغالتحصیل رشتۀحقوق برای طرح به شهرستان برود؟ مثلاً آنجا به مشاور حقوقی و وکیل نیاز ندارند؟
در چه سالی فارغالتحصیل شدید؟
در سال 1338فارغالتحصیل شدم و بدون آنکه در دورۀ تحصیلی وقفهای بیفتد، برای «استادیاری» امتحان داده و قبول شدم. در بیمارستان سینا استادیار شده و در آنجا مشغول بهکار شدم.
چهطور استاد عدل شما را انتخاب کرد؟
ایشان بسیار معدود و محدود دانشجو میگرفتند. سابقه کار را دیده و حتی میدیدند چه کسی سفارش کردهاست. همچنین به سابقۀ دورۀ انترنی اهمیت میدادند، البته نه آنهایی که دوره انترنیشان را در بیمارستان سینا بودند؛امابه کسانی که در جاهای دیگر بودند اهمیت میدادند. تنها کسی که اجازه داشت هر زمانی شاه را ببیند، پروفسور عدل بود. ایشان شخصیت معروفی بود و همه به او احترام می گذاشتند و قدر ایشان را میدانستند. حقیقتاً باعث افتخار مملکت بودند.
از ویژگیهای ایشان چیزی در ذهنتان است که بعدها وقتی خودتان استاد شدید از آن استفاده کرده باشید؟
از همه مهمتر این بود که به کمک همکاران و جراحان میشتافتند. بهطورمثال اگر هرجراحی به هر دلیلی مشکلی پیدا میکرد، به ایشان تلفن کرده و فورا به آن جراح کمک میکردند. حتی میگفتند:«من این مریض را عمل کردم».یعنی مسئولیت آن مریض را برعهده میگرفتند. البته به آن دکتر میگفت: «آقا خرابکاری کردی، مواظب باش». ایشان از این بابت خصوصیت فوقالعادهای داشت و نسبت به همکاران خود فوقالعاده بود. بهخاطر وضع اجتماعی و سیاسی که داشت میتوانست کمک کند. یادم است که یکی از آقایان مشکل پیدا کردهبود و ما نیز هفتهای یک روز به «بیمارستان نجمیه» میرفتیم؛زیرا جراحی های بزرگ در آنجا انجام میشد. دیدم که یکی ازدستیارهایی که در شهرستان کار میکرده، خدمت دکتر آمده و گفت: « گرفتار شدم، چکار کنم؟» «پرتو» وزیر دادگستری بود و به تلفن خانه گفت که: «با پرتو تماس بگیرید،میخواهم با او صحبت کنم» تماس گرفتند و گوشی را به ایشان دادند. گفتند: «یحیی عدل هستم! یک آقایی آمده که دکتر خوبی است. ایشان فکر میکنند که بنده در شما نفوذی دارم و اگر ممکن است به او کمک کنید». معلوم بود زمانیکه دکتر عدل به او تلفن کند،بسیار اهمیت خواهد داد. اتفاقا بنده این را یاد گرفتم که اگر شخصی تلفن کند و بگوید که دکتر فلانی را شما سفارش کنید به آن شخص تلفن کنم که:«فلان مریض آمده یا مشکلی دارد و فکر میکند ما در شما نفوذی داریم». زیرا گاهی اوقات پیش آمده که شخصی را سفارش میکند و طرف میگوید:«نه! نمیشناسم». ایشان هیچوقت از زیر کار درنمیرفت و حتی مشکلترین و خطرناکترین مریضها را عمل میکرد. گفتم: «اینکار به اعتبارتان لطمه میزند» گفت: «اگر من لطمه بخورم اشکالی ندارد، اگر این مریض بهبود پیدا کند، به نفع پزشک است». در همان زمان جراحهایی بودند که بسیار به این مسئله توجه داشتند که اعتبارشان خراب نشود و به مریض بدحال دست نمیزدند. به همین دلیل نیز به بیمارستان سینا میگفتند: «کشتارگاه». به دو بیمارستان کشتارگاه میگفتند؛ یکی رازی و یکی هم بیمارستان سینا. در آنزمان بیمارستان پهلوی بیمارستان بسیار بزرگ و مجهزی بود.بهطور مثال دم در بیمارستان پهلوی یا امام فعلی اگرتصادفی میشد نگهبانان به بیمارستان سینا زنگ میزند. چون بیمارستان پهلوی بیمارهای اورژانس رانمیپذیرفت و به بیمارستان سینا میفرستادند.اما پرفسور عدل گفته بود که هیچ بیماری را حق ندارید نپذیرید. گاهی اوقات سالنی بود که اتاق بزرگی داشت و مثلا اگریک اتوبوس تصادف می کرد باید همه را میپذیرفتند و حق نداشتند که نپذیرند حتی در کف اتاق بیمار می خواباندیم و باید راه رفتن مراقب باشیم تا به آنها برخورد نکیم.
یعنی آنقدر بیمار زیاد بود که در کف سالن بیمارستان هم بودند؟
بله!
همسر دکتر محمدمهدی حفیظی: من یکی دو باری که به بیمارستان سینا رفتم، بسیار ناراحت شدم. زیرا این بیمارستان بسیار شلوغ بود و چندین برانکارد در راهروها بود که روی همه مریض خوابیده بود و حتی روی زمین نیز پر از مریض بود.
شاید بهخاطر شکل و شمایل ظاهری؟
خیر! چون بیمارستانهای دیگر قبول نمیکردند و ما مجبور به پذیرش بودیم.
اکنون نیزبسیاری از تصادفات را هنوز به سینا میبرند.
بله! به بیمارستان سینا میبرند.رجال معتبر ایران که تصادف میکردند یا مثلا خود رزمآرا به بیمارستان سینا آوردند. یا زنگنه استاد دانشگاه وقت که چاقو خورده بود را به آنجا آوردند. تنها جایی که اعتبار داشت، بیمارستان سینا بود.
بهخاطر وجود پروفسور؟
پروفسور و شاگردانش. زیرا پروفسور شاگردان خود را طوری تربیت کرده بود که کسی حق نداشته باشد مریضی را نپذیرد. ممکن است بیمارستان های دیگربگویند جا نداریم درحالیکه در بیمارستان سینا کسی حق نداشت بگوید جا نداریم؛ به هر شکلی بود، باید بستری میشد.
آنزمان رئیس بیمارستان بودید؟
خیررئیس بخش جراحی بودم.
رئیس بیمارستان چه کسی بود؟
رئیس بیمارستان کارهای نبود. از نظر اداری رئیس بود. هر بخشی رئیسی جداگانه را داشت.
راجع به «مکتب عدل» بفرمایید؟
گروهی از شاگردان پروفسور عدل گفتند:«به دلیل شخصیتی که دکترعدل دارند، پس ما باید مکتبی بهنام مکتب عدل درست کنیم» بنابراین شاگردهای پروفسور عدل این مکتب را تاسیس کردند و هر سال نیز کنگرهای بهعنوان کنگره مکتب عدل در سالن بیمارستان سینابرگزار میکردند. موضوعات و مقالات مختلفی مورد بررسی قرار میگرفت و شاگردان از تهران و شهرستانها به آنجا میآمدند.همچنین مجلهای بهنام مجله مکتب عدل وجود داشت که دکتر قاسمی آنرا اداره میکرد.
در این مجله مکتب عدل چه مسایلی مطرح می گردید؟
در این مجله تمام مسائل جراحی را عنوان میکردند و سالی یکبار نیز کنگره داشتند و مسائل مختلف را آنجا بررسی میکردند.
مانند تازههای رشتۀ جراحی؟
آنزمان اینگونه بود و جای دیگری این مکتب وجود نداشت. مکتب عدل را اساتید و خود دکتر عدل اداره میکردند و هر سال نیز انتخابات بود.وقتی «حسنعلی منصور» را ترور کردند او را به «بیمارستان پارس» بردند. به دلیل اینکه وقتی « هویدا» پایش شکسته بود و «دکتر شیخالاسلام» او را عمل کرده بود، در همان بیمارستان پارس بود. تا هویدا خبردار میشود،میگوید او را به بیمارستان پارس بیاورید. به بیمارستان پارس میرود و جراحها مشغول جراحی شدند و به پروفسور عدل خبر میدهند که چنین اتفاقی افتادهاست و او نیز به آنجا میرود. منصور گلوله خورده بود و دو سه قسمت از رودهاش سوراخ شدهبود و یکی از این سوراخها باز شده بود. دکتر منصور که از آشناهای حسنعلی منصور بودنیز آنجا بود و ما در بیمارستان نجمیه بودیم و دیدم دکتر منصور بسیار ناراحت آمده که: «آقای پروفسور عدل شما چرا او را عمل نکردید؟» ایشان حرف خود را تکرار کرد؛البته جراحهایی که او را عمل کرده بودند،تحصیل کرده آمریکا بودند. برای بار سوم باز حرفشان را تکرار کردند و دکتر عدل ناراحت شدند و گفتند: «آقای دکتر منصور، شما خودتان جراح و آنجا بودید! چرا خودتان ایشان را عمل نکردید؟ و اینکه کسی از من نخواست اینکار را انجام دهم و تا کسی از من نخواهد، من نمیتوانم.
فقط از تشکیلات به بنده گفتند که شما بیایید و سری بزنید. مهمتر از همه اینکه، شایدبنده نیز عمل میکردم این اتفاق میافتاد. چرا ناراحتید؟» در حالیکه آن لحظه بهترین موقعیت برای او بود تا بگوید: «بله! اینها خراب کردند، من اگر بودم این اتفاق نمیافتاد». اصلا چنین صحبتی از این بابت نکردند.
دورۀدستیاری، چهار سال بود. سال اول و دوم اعمال جراحی معمولی، سال سوم اعمال جراحی عمده و سال چهارم حق اسباب. یعنی ما دیگر مستقل کار میکردیم، مگر اینکه لازم بود خبر بدهیم که فلان استاد بیاید. مثلا ما اگر میخواستیم عمل کنیم، به این سادگی نبود که به ما اسباب بدهند و خانمی که مامور این کار بود سوال میکرد که شما حق اسباب دارید یا خیر.
یعنی فقط سال چهارمیها اجازه جراحی داشتند؟
بله! آن هم با اجازه رئیس بخش خود. برعکس آن چیزی که گفته میشد هر کسی را دوست داشتند عمل میکردند، اینگونه نبود. اگر میگفتیم حق اسباب نداریم،حق عمل به ما داده نمیشد. مگر اینکه بسیار اورژانسی یا خطرناک میبود.البته کسی که سال چهارم میشد، تقریبا تمام اعمال جراحیها را با کمک اساتید خودشان انجام دادهبود. بعد از مکتب عدل، مکتبی دیگر بهوجود آمد که جامعۀ جراحان بود. جامعۀ جراحان که در راس آن «دکتر ایرج فاضل» بود،جامعه ای است که در تمام ایران شعبه دارد و سالی یکبار نیز در اردیبهشت کنگرۀ جامعه جراحان برنامه دارد و من نیز از اول تشکیل آن تا امروز که 25 دوره بودهاست، جزو هیئتمدیره بودم. علاوه بر هیئت مدیره در مجله و برنامههای دیگر نیز شرکت کردهام.
بعد از پروفسور عدل ریاست بخش را چه کسی برعهده گرفت؟
در آنجا پنج بخش بود که هر کدام یک رئیس بخش داشتند و بنده رئیس بخش جراحی پنج بودم. دکتر منصور، «دکتر نبوی» و دکتر کیانفر هر کدام رئیس یک بخش بودند که تمام کارها بهطور مستقیم تحت نظرشان بود، اگر مشکل یا مسئلهای پیش میآمد، دکتر عدل بودند. آقای دکتر این اواخر دیگربه بیمارستان سینا نمیآمدند و به بیمارستان نجمیه میرفتند و در آنجا کار میکردند. هر بخش بیمارستان دارای بیست تا سی بخش بود که با پرستارها بطورمستقل کار میکردند.یکبار که یک افسر مهم راهنمایی تصادف کرده و لگن او باز شده بود و وضع او ناجور بود، دکتر عدل او را عمل کردند.
شاید تعجب کنید که اولین عمل قلب که «تنگی میترال» بود را دکتر عدل در بیمارستان سینا انجام دادهاست؛ ایشان انگشت خود را داخل دریچه قلب کرده و باز میکرد.
شما پرسیدید که چهطور افراد قبول میشدند، به مرحوم دکتر اعراقیزاده بعد از یک عمل گفته شد مراقب مریض باشد.او سه روز اصلا به منزل نرفت و مراقب بود تا مریض نمیرد؛در نتیجه به جبران این کاری که کرده بود، در دورۀدستیاری او را قبول کردند.
بعد از اینکه دورۀ دستیاری شما تمام شد، در چه سالی فارغالتحصیل شدید؟
در سال 1342و در این سال امتحان استادیاری داده، قبول و استادیار شده و بهعنوان کادر رسمی وارد دانشگاه شدم. آنزمان، اول دستیاری معمولی، بعد دستیاری فیکس و بعد رئیس درمانگاه. بعد از رئیس درمانگاه در صورت ادامه، «دانشیار» و بعد نیز استاد و رئیس بخش میشد. که بنده تمام این مراحل را بدون اینکه وقفهای داشته باشم طی کردم. در سلسله مراتب نیز همینطور است. مثلا یک دستیار سال اول، زیر نظر دستیار سال دوم بود وسال سومی، زیرنظر سال چهارم و بعد نیز رئیس بخش. هرکاری که میخواستند انجام دهند، باید تحت نظر دستیار ارشد میبود.
از رابطۀ استاد و دانشجو بگویید؟
روابط استاد و دانشجو روابط خوبی بود. یعنی هم استاد و هم دانشجو بهقول معروف دل به کار میدادند. یعنی هر رئیس بخشی در هفته، یکی دو روز راند داشت و تمام مریضها را ویزیت میکرد. کسانی که در ویزیت بودند، انترن، رزیدنت و دانشجو بودند. یعنی 10 الی 15 نفر بالای سر مریض جمع میشدند و تمام قسمتها را باید راند کنند، رزیدنت شرححال میداد و بقیه اظهار نظر میکردند تا به رئیس بخش اطلاع دادهشود که چهکاری انجام دادند. زمانیکه صورت عمل را نیز مینوشتند، رئیس بخش باید مینوشت و تمام کارها حساب و کتاب داشت. مثلاً عمل آپاندیسیت و «کیسۀ صفرا» با رئیس بخش بود، که دکترها را مشخص کند تا آنها نیز مریض را معاینه کرده و عمل کنند. آنوقت دیگر کسی بحث نمیکرد. البته گاهی اوقات اختلاف نظر پیش میآمد، رزیدنتی بعد از چهار سال اعتراض میکرد که چرا به من عمل نمیدهید؟و ما میگفتیم صبر کن، اکنون نمیتوانید.او ناراحت میشد، داد میزد و میرفت. بنده این موارد را بیان میکنم که بدانید تمام مسائل قانون داشت. بهطور مثال مریضی را که شب به اورژانس میآوردند که وضعیتش وخیم بود، باید حتما به رئیس بخش تلفن میزدند و میگفتند چنین مریضی آمدهاست. چهکار کنیم، عملش کنیم یا نه؟ اگر وضعیتش خوب بود،میگفتند عمل کن و اگر ساده نبود میبایستی صبر کنند تا رئیس بخش بیاید. اینطور نبود هر کسی که میآمد را عمل کنند. دانشجو و رزیدنت نیز مطیع و علاقهمند به کار بودند. چون آیندۀهمه مشخص بود که در چه مسیری خواهند رفت.
بنده استاد دانشگاه، متخصص جراح عمومی، عضو هیئت علمی، مدیر نظام پزشکی، عضو هیئت مدیرۀ جامعه جراحان و چهار سال هم است که عضو هیئت مدیرۀ نظام پزشکی هستم و عضو هیئت بدوی نظام پزشکی. یعنی در آنجا ما تمام پروندههای شکایات را بررسی میکنیم.
من در زمان فعالیتم مسئولیت های متعددی داشتم،علاوه بر اینکه ریاست بخش جراحی دولتی را بر عهده داشتم، در «بیمارستان کسری» که خصوصی است نیز ریاست بخش را بر عهده دارم. عضو هیئت علمی و تحریریۀ برگزیدههای پزشکی و جراحی، عضو هیئت برنامهریزی جامعۀجراحان. دورۀ تکمیلی جراحی عمومی در انگلستان بهعنوان Registrar مشغول بکار شدم.
بطور کلی سوابق اینجانب شامل رئیس بخش بیمارستان سینا، رئیس بخش جراحی بیمارستان فرهنگیان که اکنون«باهنر» شدهاست، عضو کالج بینالمللی جراحان، عضو هیئت مدیرۀ«بیمارستان کسری»، عضو هیئت ارتقاء و ترفیعات دانشگاه تهران، عضو کمیتۀ اخلاق پزشکی نظام پزشکی و جامعۀ جراحان، نمایندۀ دانشگاه پزشکی در هیئت علمی دانشگاه تهران، از طرف نظام پزشکی بعنوان چهره ماندگار پزشکی انتخاب شده ام.
یکی دیگر از کارهایی که انجام دادیم این بود که جامعۀ پزشکان یزدی مقیم تهران را تشکیل دادیم.با تمام پزشکان یزدی ماهی یکبار تجمع میکردیم.
بعد چه میشد؟
جلسهای بین خودمان بود و فقط بابت دیدار، صحبت، بحث و غیره بود.
از همۀ رشتهها؟
بله! از کارهای ابداعی که انجام دادم، «کلانژیو گرافی» از راه پوست بود. یعنی تصویر راههای «صفراوی» از راه پوست، اینکار را برای اولین بار در بیمارستان سینا انجام دادم. کنفرانسهایی که در بیمارستان سینا ارائه میدادیم. یکی دیگر از کارهایی که قبلا اشاره کردم سخنرانی در میدان بهارستان در سال 1331 در مورد حمایت از ملی شدن صنعت نفت بود.
چه سالی به انگلستان تشریف بردید؟
در سال 1967.
بعد از اینکه دورۀ تخصصی شما تمام شد چه کردید؟
برای گرفتن دورۀ تکمیلی به انگلستان رفتم. بعد از بازگشت هم درمطب و هم بیمارستان خصوصی و تا مدتها در «بیمارستان مروستی» و بعد در بیمارستان کسری بهعنوان جراح و رئیس بخش مشغول کار شدم.
زمانی که تخصص شما تمام شد آنموقع چه اتفاقی افتاد؟
تخصصم که تمام شد، در تهران ماندم، برعکس عدهای که باید به شهرستان میرفتند، مانند «دکتر مرتاض» که اکنون در یزد هستند و بیمارستان دارند. خیلیها مایل بودند در تهران بمانند، بهخصوص در بیمارستان سینا،اما ظرفیت کم بود و اجازه نمیدادند و چند نفری را انتخاب کردهبودند که ما نیز جزو آنها بودیم. در بیمارستان سینا مشغول بودیم و به صورت خصوصی نیز در مطب و بیمارستان مروستی.
مروستی بیمارستان خیریه بود؟
نه! حالا خیریه شدهاست،آنزمان شخصی بود و «دکتر مروستی» که متخصص گوش و حلق و بینی بودند، این بیمارستان را که منزل بزرگ ایشان بود، ساختند. عدهای از پزشکان و جراحان در آنجا مشغول بهکار شدند. اکنون این بیمارستان به «بیمارستان امیراعلم» بخشیده شدهاست که در آنجا کار میکنند. دکتر مروستی متخصص گوش و حلق و بینی بود و اکنون نیزیکی از پسرهایشان متخصص گوش و حلق و بینی ودیگری چشم پزشک است و یک دختر او نیز در «آمریکا» متخصص بیهوشی است.
سمت اجرایی نداشتید؟
اولین سمت اجرایی رئیس بخش و بعد در بیمارستان فرهنگیان یا باهنر سمت اجرایی داشتم و میخواستند مرا بهعنوان رئیس بیمارستان سینا انتخاب کنند،امابنده قبول نکردم و گفتم: «بهشرط اینکه تفویض اختیارات دانشکده را به من بدهند قبول میکنم، وگرنه اگر رئیس بیمارستان سینا شوم و بگویند فلانی را استخدام و فلانی را اخراج کن، من نمیتوانم» گفتند: «نمیشود و تفویض اختیارات به این سادگی نیست» من علاقهای نداشتم، برای اینکه سخت است و همه متوقع هستند و برآوردن توقعات نیز کار سادهای نیست و قبول نکردم.
در موزۀملی تاریخ پزشکی ایران دفتری از آقای پروفسور عدل دیدم که گویا هر تشخیص یا جراحی که انجام میدادند بسیار دقیق یادداشت میکردند و حتی تا سال ها به عنوان منبع از آن استفاده می شده از این موضوع چیزی به خاطر دارید؟
پروفسور عدل دفتری با جلد مقوایی داشتند که خود من نیز شاهد بودم که هر عملی را که انجام میدادند،در آن مینوشتند؛ البته به زبان فرانسه. ما نیز این کار را انجام میدهیم. هر بیماری را که عمل میکنیم،هم در پرونده و هم در جای دیگری یادداشت میکنیم و یک ریفرنس است. یعنی مورد استفادۀ بقیه قرار میگیرد. در موزۀ تاریخ پزشکی یادداشتهای پروفسور نیز وجود دارد که فقط یکی از دفترهای ایشان در آنجاست. ایشان50 سال جراحی کردند.
اگر بخواهید مهمترین خصوصیات یک جراح خوب را نام ببرید، چه میگویید؟
مهم ترین سوال این است که از او بپرسیم شما چرا جراحیرا انتخاب کرده اید؟ خود این مورد بسیار مهم است. بعضیها میگویند: «برای درآمد.» اتفاقا چند وقت پیش عدهای از من پرسیدند که چه رشتهای انتخاب کنند، پرسیدم به چه چیزی علاقه دارید؟ گفتند:باید ببینیم چهقدر درآمد پیدا میکنیم.اولا که این خوب نیست، دوم اینکه باید در کار خود دقیق باشد مثلا یکی میگفت: «من از خون میترسم و اگر ببینم غش میکنم». یک دکتر باید از تصادف، زخم و جراحات مجروحین ناراحت نشده و علاقه داشتهباشد و اگربه مریضی برخورد کند، صرفنظر از مقام، مذهب و وابستگیها فقط آن شخص را بهعنوان مریض ببیند نه بهعنوان دشمن و دوست. مسائل مادی باید در درجۀ دوم قرار بگیرد، اول احساس لذت از بهبود مریض مهم است و بعد مسایل مادی.
یکبار پروندهای در نظامپزشکی مطرح بود بیمار مطرح کرده بود که پزشک از بیمار پرسیده: «شما بیمه هستید؟»
پزشک با ملایمت و ملاطفت صحبت میکرد، تا گفتم: «بیمه هستم» قیافه او عوض شد.
گفت: «جای دیگری برو، چرا به اینجا آمده ای؟» نباید اینطور باشد،یعنی نباید بیماربهعنوان یک کالا باشد.
در انگلستان اینطور است که اگر بگویند شما پدر، مادر، برادر و خواهر طبیبی دارید، این یک فاکتور مثبت است.همچنین اگر بدانند فردی میخواهد پزشک شود و پدر او پزشک است نیز اولویت دارد.
چرا آقای دکتر، چون با روحیات پزشکی آشنا هستند؟
بله! چون با روحیات پزشکی آشنا است. مثلا دکتر میر با پسر خود یعنی پدر و پسر در دانشگاه بودند و ایشان را نیز بهخاطر پدرشان که در «سوییس» بودند، قبول کردند. همه اینها اهمیت دارد و فاکتور مثبتی است.
میگویند که جراح، باید اعصاب آرامی داشته باشد؟
بله! باید از خون نترسد، بر خودشان مسلط باشد، چشمشان مانند عقاب باشد، هوشیار باشد، دقیق کار کند و دستهایشان باید قوی باشد.
همسر دکتر حفیظی: من بعضی اوقات میبینم که آقای دکتر با لمس کردن، تشخیص خیلی خوبی میدهند. به ایشان میگویم: «دستانت چشم دارد؟ چهطور تشخیص میدهید؟» تشخیصهای بسیار جالبی میدهند. البته این از تجربه زیاد ایشان است. از همه مهمتر علاقه است که نقش اساسی دارد.
زمان انقلاب یعنی سال 1357 و قبل از آن، کشور دچار تحولات سیاسی شد و تغییراتی داشت. چیزی از آنزمان خاطرتان است؟
ما در زمان تحقق انقلاب در بیمارستان سینا بودیم که در نزدیکی میدان ارگ بود و اول رادیو تلویزیون در آنجا بود، ما سروصدای خمپاره و تفنگ را از آنجا میشنیدیم و دو سه روز از بیمارستان بیرون نرفتیم. چون دائم زخمی میآوردند.
یادم است که یکی از این کارگرهایی که در بیمارستان کار میکرد گفت: «لباس رحیمی را درآوردم» رحیمی که رئیس شهربانی بود، آمده بود در خیابان و لباس او را درآورده بودند. یکبار یک مریضی را آوردند که نبض نداشت، گلوله به قفسۀسینۀ او خورده و فکر کردیم گلوله به قلب او خورده است و باز کرده و دیدم قلب ضربان بسیارکمی دارد و گلوله را در آورده و دوختیم و خونریزی را بند آوردیم و بعد جان گرفت. این خاطرات برای ما در این جریان بسیار اهمیت داشت و همینطور بیمارانی بودند که بهطور دسته جمعی به بیمارستان سیناآورده میشدند. بیمارستان سینا مانند مامن و مرکزی برای تمام تصادفات و ضربهها بوده وبسیار مورد توجه بود. بعد هم که به جبهه رفتیم. رفتیم اهواز و شهید بقایی.
چند سال داشتید؟
50 سال.
در مورد اهواز بفرمایید.
در اهواز خاطرات زیادی دارم. یادم میآید که شروع به بمباران کردند و بعد از آن انفجار صورت میگرفت و دیگر آمبولانس کافی نبود. هر کسی ماشین داشت، مجروحین را سوار میکرد و به بیمارستان میبرد. نصف شب آژیر میزدند وما به طرف پناهگاه در بیمارستان «شهید بقایی» میرفتیم، پاهایمان به مقدار زیادی وارد گل میشد و گیر می کرد. آنقدر تکرار شد که من گفتم: «من دیگر بلند نمیشوم هرچه میخواهد بشود».
شما از بیمارستان سینا اعزام شدهبودید؟
بله!
در آنزمان همدورهایهای شما چه کسانی بودند؟
دکتر ظفرقندی رزیدنت ما بودند. دکتر فاضل نیز در بیمارستان سینا بودند و بهطور مستقل رفتند. «دکتر برادران»، «دکتر حسابی»، «دکتر فرشی» و «دکتر زرگر» بودند. دکتر زرگر با «آیتالله بهشتی» دوست بودند. «عباسعلی کریمی» نیز بودند که ایشان انترن ما بوده ولی بسیار علاقه داشتند که به جبهه بروند.گرچه انترنها معمولا به جبهه نمیرفتند اما ایشان داوطلب رفتن به جبهه شدند و مدتی در جبهه با هم بودیم.ایشان بعد هارئیس بیمارستان قلب شدند.
خاطرۀ دیگری از جبهه در خاطرتان است که برای ما تعریف کنید.
در جبهه شخصی از ناحیۀ گردن صدمه دیدهبود. آنزمان که بنده در بیمارستان «خرمآباد» بودم، جراحهای هندی نیز در آنجا بودند. یک جراح هندی ما را صدا زد و وقتی وارد شدم دیدم انگشتش روی گردن است. گفتم: «جریان چیست؟ انگشتت را بردار» گفت: «نمیشود، اگر بردارم خون بالا میزند.» گفتم: « بهرحال باید درش بیاورید» و تا برداشت دیدیم خون بالا زد. صدمه دیدن از ناحیۀ گردن بسیار سخت بود.بالاخره آنرا رفع و رجوع کردم. آن شب تا صبح اصلا به خواب نرفتم و میترسیدم بگویند خونریزی آن زخم شدید شدهاست؛اما خوشبختانه نشد. یکبار نیز عمل جراحی ورید باب داشتیم که ورید بسیار بزرگی است.اگر این سیاهرگ قطع یا سوراخ شود، گرفتن آن بسیار مشکل است. این سیاهرگ قطع شد و آنرا دوختم،اما باز خون میداد و در هر صورت جمع و جور کردیم و شب گفتم: «بروم و ببینم چهطور است»دیدم نشسته و دارد چایی میخورد. باورم نمیشد که چنین اتفاقی بیفتد و حالش خوب شد و رفت. از این موارد زیاد بود.
در بیمارستان صحرایی بودید؟
خیر! در همین «بیمارستان بقایی» بودیم.
معمولا چند وقت به چند وقت شما را اعزام می کردند؟
تا سال 1365 هر سال یک ماه میرفتیم. یکبار خرمآباد یکبار اهواز و یکبار نیز«بروجرد» و جاهای مختلف که در معرض بمباران بودند مانند«دزفول».
چه سال ازدواج کردید؟
همسر دکتر حفیظی: ما در سال 1349 ازدواج کردیم و ازدواج ما کاملا سنتی بود. خواهرزادۀ دکتر من را دیدهبودند و گویا دکتر نیز بسیار در ازدواج سختگیر بودند. خواهرزادۀ ایشان گفتهبودند: «آن شخصی را که دوست دارید پیدا کردم». ما ازدواج کرده و سه فرزند داریم. کتایون دختر بزرگترم هستند که دندانپزشک است و بعد با اختلاف یک سال پسر بزرگم علیرضا که مهندس عمران است و چهار سال بعد امیرحسین بهدنیاآمد که او نیز مهندس عمران است.
در جایی از مصاحبه فرمودید که فرزندان به پزشکی علاقه نداشتند؟
من دلم می خواست پزشکی بخوانند، ولی گفتند: «نه»! چون سختیهای پزشکی را دیدهبودند. بهرحال دردسرهای دندانپزشکی کمتر است.
همسر دکتر حفیظی: پسرها دوست نداشتند و من خیلی دلم میخواست بهخاطر وضعیتی که دکتر در آن فضای پزشکی دارند و تلاشی که کرده و خوشبختانه آن نام نیکی که از خود باقی گذاشتهاست آنها نیز مسیر پدر را ادامه دهند.من همیشه پسرها را تشویق کردم که دنبال رشتۀ پدر بروند و حداقل یکی از آنها وارث این همه زحمت باشد،اما متاسفانه هیچکدام نرفتند. البته هنوز نیز در تلاش هستم و با اینکه پسرم 38 ساله است،اما هنوز ناامید نشدم و اگر خدا بخواهد، دلم میخواهد هر جور که شده پسر کوچکم را وارد دانشکدۀ پزشکی کنم.
ملاک ازدواج شما چه بود که در آن سختگیر بودید؟
اصالت، نجابت، چهره و این موارد اهمیت داشت.
در سن بالا ازدواج کردید؟
37 سالگی. خیلی پیشنهاد میدادند،اما مورد پسند بنده قرار نمیگرفت؛ تا اینکه ایشان را معرفی کردند و دیدم از نظر نجابت و اخلاق و این مواردخوب هستند و قضاوتم نیز درست بود.
خانواده به شما فشار نمیآوردند که زودتر ازدواج کنید زیرا قدیمیها برای اینکار عجله داشتند؟
ما اینقدر قدیمی نیستیم! آنزمان نیز تقریبا پدر و مادرها مثل اکنون بیتفاوت بودند. یعنی میگویند که فلانی را انتخاب کنند،اما فقط بهعنوان مشورت.
همسر دکتر حفیظی: ایشان در فکر ازدواج بوده است،اما کسی که از او خوشش بیاید یا مطابق با معیارهای خودشان باشد را پیدا نکردهبودند.
آقای دکتر نوه دارید؟
بله! چهار نوه داریم.
همۀ دختر و پسرها ازدواج کردند؟
بله، همه ازدواج کردهاند. دخترم یک دختر بهنام الینا دارد و پسر کوچکم چون در سن بیست سالگی و بسیار زود ازدواج کرد، دختری بهنام نهال دارد که 16 ساله است و پسر بزرگم نیز یک دختر و یک پسر بنام مانی و مانلی دارد.
چه سالی انگلیس تشریف بردید و چه دورهای را گذراندید؟
در سال 1967 به «لندن» رفتم و در آنجا جراحی عمومی و جراحی صفرا خواندم و بیشتر در این رشتهها بودم. آنجا در اکثر بخشها و در بهترین بیمارستانها مشغول شدم. بیشترین چیزی که دنبال آن بودم و در اینجا نیزبه دنبال این مسئله رفته و تعقیب کردم؛«مجاری صفراوی» و کیسۀ صفرا که خودش بحث بسیار زیادی دارد و این موارد را در آنجا ثبت کردم. بعد نیز رشتۀ جراحی عمومی که مادر همۀ جراحیها است را تعقیب کردم.
در آنجا استادان شما چهطور بودند، راضی بودید؟
بله! یکی از آنها آقای بلکبرن بودند که به اینجا نیز آمدند و جراح مسلطی بودند، کسی بود که در همۀ رشتهها کار میکرد. حتی اورولوژی و «پروستات» . ایشان غیر از استاد، کمک کننده نیز بودند.
در آن رشته نامی بودند؟
بله! البته در جراحی عمومی و بیشتر در «تیروئید» کار میکردند.
نمیخواستید در انگلیس بمانید؟
چرا، ولی به من خبر رسید که پدرم مریض شده و در بیمارستان بستری هستند. حتی عازم بودم که به «ایرلند» بروم اما مجبوربه بازگشت شدم . البته در نامه ننوشته بودتد که بیماریشان چیست ، گفتند: «بیمارستان است و بعد خبر میدهیم».
آنزمان نیز مانند الان نبود که بتوان راحت تماس گرفت. وقت میگرفتیم، مثلا میگفتند: «فردا یا دو روز دیگر» و ما هر کاری کردیم نشد. در اولین فرصت بلیط گرفته و برگشتم و بعد دیگر پدر و مادرم مایل نبودند که دوباره بازگردم.
من از طرف دانشگاه ماموریت داشتم. چیزی نبود که خودم رفته باشم،به همین دلیل بود که تصمیم گرفتم اینجا بمانم و کارها نیز بروفق مراد بود و مسئله ازدواج پیش آمد.
بعد پدر بهبود پیدا کردند؟
بله، آنزمان بهبود پیدا کردند.
در چه سالی فوت شدند؟
پدرم در سال 1358 فوت شدند و یک سال و نیم آخر را با ما زندگی میکردند. یعنی بعد از اینکه مادرم فوت کردند، ما پدر را پیش خود آوردیم و حدود یک سال و نیم با ما زندگی کردند.
آقای دکتر راجع به برادر صحبت میفرمایید؟
برادرم همانطور که میدانید رئیس «نظام پزشکی» و استاد دانشگاه بودند. با خصوصیاتی که داشتند بسیار مورد توجه همکاران بودند. در تمام انتخاباتی که در نظام پزشکی میشد، همیشه بالاترین رای را میآورد. آنزمان دکتر اقبال و جهانشاه صالح نیز بودند و همه را تشویق میکرد که: «به دکتر اقبال رای دهید و به بنده رای ندهید». از خصوصیات ایشان این است که به پزشکان علاقۀ زیادی داشتند و یکی دیگر از خصوصیات ایشان این بود که با ادغام دانشکدۀ پزشکی با «وزارت بهداری» ، سخت مخالف بودند که میگفتند: «این کار را نکنید، این کار استقلال دانشکدۀ پزشکی را از بین میبرد». حتی به رئیس وقت دانشکدۀ پزشکی که آنزمان«دکترباستانحق» بودند، در جلسهای گفتند: «آقا، زیربار این نروید،استقلال خودتان را خراب نکنید». مثل الان نبود که وزارت بهداری رئیس دانشکده را انتخاب کند.میگفتند نباید وزارت بهداری به پزشکان از نظر ویزیت و حقالعلاج فشار بیاورد و توافقی است. گفتند: «نه! باید فرمولی باشد».. نسبت به احترام و اعتبار پزشکی بسیار اعتقاد داشتند. بهخاطر همین نیزدچار اشکالات فراوان شدند و با وزیر بهداشت وقت درافتادند و ایشان را به «کرمان» تبعید کردند؛ به جرم اینکه چرا گفته بودند وزارت بهداری نباید علیه پزشکان باشد. البته من نیز تعدادی مقاله درمورد همین قضیه نوشتم.
خودتان به جداسازی اعتقاد داشتید؟
خیر، اعتقادی نداشتم.این قضیه بههم خورد. یعنی یک وزیر بهداری ممکن است استاد دانشگاه هم نباشد، ولی حق داشته باشد که رئیس دانشکدۀ«ابهر» را قبول کند، و این اصلا جور درنمیآید. اکنون خودشان متوجه شدند که کار درستی نبودهاست.اما گذشته است واگر اکنون بخواهند قانون را عوض کنند، کار سادهای نیست.
برادرتان پزشک خوشنامی بودند و به استقلال دانشکدۀ پزشکی بسیار اهمیت میدادند. راجعبه این موضوع صحبت بفرمایید؟
اساتیدی که در دانشکدۀ پزشکی هستند، باید اختیار دانشکده را داشتهباشند و رئیس را نیزآنها انتخاب کنند. همینطور هم بود. اساتید جلسه تشکیل میدادند و یکی را که از هر لحاظ شاخص بود انتخاب میکردند. میگفتند: «وقتی قرار است اختیار دانشکدۀ پزشکی در اختیار وزارتخانهای قرار بگیرد، این قضیه بهم میخورد». رزم آرا وقتی توی گوش دکتر آذر زد، تمام اساتید دانشگاه در باشگاه دانشگاه اعتصاب کردند و گفتند حق نداشت این کار را کند. هر مشکلی راهی دارد و باید شکایت میکرد. حتی یک مامور نمیتوانست وارد دانشگاه شود. الگوی این اشخاص«دکتر سیاسی» بود و اونیز مخالف هرگونه مداخلۀ نظامی یا دولتی در دانشگاه بود. آنها فقط میتوانستند نظر دهند، نه اینکه بیایند و اعمال قدرت کنند. با ادغام استقلال دانشگاه از بین رفت ، حق رسیدگی به خودشان را از خودشان گرفتند و اکنون آنها اختیار دانشکدۀ پزشکی را در اختیار گرفتند. ایشان کتابهای زیادی را نیزتألیف کردند.
حتی یک راهنما دانشگاه نوشتند که هنوز مورد استفاده قرار میگیرد و رفرنس است.
محتویات راهنمای دانشگاه چه چیزهایی است؟
شرح حال تمام اساتیدی که قبلا در ایران بودند و اساتیدی که اکنون هستند، در این کتاب جمع شده است.
خاطرات ایشان را که مرور میکردم، نوشته بودند مطب شما کنار مطب ایشان بوده، درست است؟
همان منزل مسکونی ما که در شاپور بود، در طبقۀ بالا زندگی میکردیم و طبقه پایین را مطب کردهبودیم. آنزمان محلۀ محرومی بود و حالا بسیار فرق کردهاست. وقتی من خواستم مطب بگیرم، دیدم اتاقی آن طرف است و آنجا را ساخته. چون در جوار ایشان بود بسیار استفاده کرده و مطب باز کردم. گاهی اوقات مریض میفرستادند و یا مشورت میکردیم و در جوار هم زندگی را میگذراندیم.
بخاطر تشابه اسمی شما، بیماران اشتباه نمیآمدند؟
خیر! البته مریضهای ایشان قابل مقایسه با بنده نبودند. ایشان وقتی فوت کردند بیشتر از 50 سال مطب داشت.
همسر دکتر حفیظی: دکتر بسیاربه این مسئله اعتقاد داشتند که حتی یک روز نباید مطب تعطیل باشد. یعنی ما حتی اگر میخواستیم مسافرت یا جایی برویم، اگر برادر دکتر هم میخواستند مسافرت بروند، ما کنسل میکردیم. بهخاطر اینکه در نبود ایشان، دکتر مطب ایشان را نیز اداره میکرد. برای همین به مریضهای خود بسیار علاقه داشتند و بسیار هم به مردم کمک میکردند.مثلا داروخانهای در همان محلۀ شاپور بودو تمام مریضهایی را که ایشان احساس میکردند نیاز مالی دارند، همه را زیر نسخه نوشته و در آن داروخانه رفته و داروها را رایگان میگرفتند سپس از داروخانه ماهی یکبار صورتحساب میآوردند که ایشان پرداخت کنند. به مردم بسیار رسیدگی میکردند.
روحشان شاد. آقای دکتر شما به عنوان چهره ماندگار نیز انتخاب شده اید در این خصوص صحبت بفرمایید.
هر سال گروهی در نظامپزشکی هستند که افرادی که در رشتۀ خود شاخص بودند، خدمت کردند و زحمت کشیدند، را بهعنوان افراد ماندگار معرفی میکنند. ما یک روز دیدیم که گفتند: «بیایید شما را انتخاب کردند».
چه سالی بود؟
فکر کنم پارسال بود. بنده نمیدانستم، از رادیو و تلویزیون آمده و گفتند: «بهخاطر امتیازاتی که دارید، شما را بهعنوان چهرۀ ماندگار انتخاب کردند».
همسر دکتر حفیظی: دکتر گفتند: «قرار است بزرگداشتی در «برج میلاد» از بنده داشتهباشند.» گفتم: «برنامه چیست؟» گفتند: «چیزی نیست، مصاحبهای میکنند و یک بزرگداشت است». وقتی وارد شدم، دیدم تمام چیزهایی که زدند راجعبه چهرههای ماندگار پزشکی است و گفتم: «دکتر شمارا به عنوان چهره ماندگار انتخاب کرده اند؟!» گفتند: «بنده اصلا خبر نداشتم برنامه چیست» این است که در آنجا بسیار از دکتر تجلیل کردند و واقعا نیز بهجا بود.
اکنون شما چهره ماندگار پزشکی هستید، توصیۀ شما به دانشجویان جوان یا افرادی که تازه میخواهند این رشته را انتخاب کنند چیست؟
توصیه بنده این است که اگر میخواهند این رشته را انتخاب کنند از ابتدا به گرفتاری و مبارزهای که باید انجام دهند واقف باشند. همینطور نگویند: «ما پزشک هستیم» و در ظاهر چهار جراح و طبیب را ببینند که وضعشان خوب است، نه! رشتۀ بسیار مشکل و پر مسئولیتی است! چرا که جان یک انسان در اختیار او است و پر مخاطره است. بنابراین از همان اول باید حساب کنند که این رشته، رشتۀ سادهای نیست؛ با جان مردم سروکار دارد و در معرض انواع و اقسام خطاها است. این خطاها در تمام دنیا وجود دارد، تازه در ایران خطا کمتر است، ولی مردم قبول ندارند. بنده در تمام این سالهایی که در دانشگاه بودم، سالهای خوب و پراز موفقیت بوده است. خوشحال هستم که سربلند بیرون آمدم و جالب است که هر موقع به شهرستانی میروم چند نفر از دانشجوهای قبلیام که حالا برای خود دارای مقام و استادی شدند را میبینم. وقتی به آنجا میآیند، احترام میگذارند و محبت میکنند و میگویند: «خاطرۀ بسیار خوبی داشتم». چون روشم در بیمارستان و در موقع تدریس این بود که چیزی که میدانم بگویم و هیچ موقع مضایقه نکنم. آرزویم درست است، آنطور که میخواستم نشد، اما در حد امکان رسالت خود را انجام دهم.
در پایان اگر در مورد ویژگیهای استاد نکته ای هست بفرمایید.
همسر دکتر حفیظی: واقعا بنده بسیار خوشحالم که این همه سال توانستم در کنار او باشم و زندگی بسیار خوبی با هم داشتیم. خیلی خیلی زندگی قشنگ و بدون تنش و ناراحتی داشتیم و دکتر بسیار صبور، مهربان و با محبت است. نه تنها نسبت به من، بلکه نسبت به بچههای خود، دوستان و اطرافیان. دکتر واقعا برای من بهترین هستند.
دکتر حفیظی: این قضیه دو طرفه است و زندگی همین است. به هرحال بسیار ممنونم.
ممنون از شما.
خبرنگار: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان
ارسال به دوستان