گفتگوی دفتر امور ایثارگران دانشگاه با دکتر رضا عسگری به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی
دکتر رضا عسگری به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی در مصاحبه ای با دفتر امور ایثارگران دانشگاه گفت: دلم میخواست فقط یک روز در ایران باشم.
در بیمارستان ضیائیان به دیدنش میرویم. روانپزشک است. در مدت نسبتاً کوتاهی که در جبهه بوده، دو بار زخمی شده. نوجوانی که هنوز پانزدهساله نشده، در محاصره عراقیها قرار میگیرد. در همان لحظه اول، سیلی دشمنروی صورتش مینشیند. از تنها چیزی که وحشت دارد سرش میآید؛ «اسارت». وحشت اسارت برای نوجوان آن روزها هنوز تمام نشده و این روزگار مردم ماست که سایه سیاه جنگ رهایشان نکرده است. جنگ عراق علیه ما؛ برای ما شروع دفاعی بود مظلومانه که خدا تنها پشتیبانش بود.
آقای دکتر عسگری در کدام شهر و در کدام محله به دنیا آمدید؟ کمی درباره پدر و مادرتان برایمان بگوئید.
من در سال 1347 در شهر جیرفت کرمان به دنیا آمدم. ما شش بچه بودیم. من بچه چهارم بودم. پدرم مغازه داشت و مادرم خانهدار بود. دوره ابتدایی و راهنمایی را در شهرستان جیرفت خواندم. وقتی میخواستم وارد دبیرستان شوم، به جبهه رفتم. دو سال بعدازآن هم اسیر شدم.
پدرتان در مغازهاش چه میفروخت؟
پدرم ابزارفروشی داشت. مغازهاش از قدیمیترین ابزارفروشیهای شهر بود. همه در شهر او را میشناسند. طوری که با اسم او آدرس میدهند. اسم کوچه را نمیگویند. مینویسند: «کوچه حاج علی عسگری». یادم هست وقتی بچه بودم و هنوز آدرسی بین اهالی نبود، هرروز حدود پنجاه نامه از طرف اداره پست برایمان میآمد. شاید از این نامهها یکی هم برای ما نبود. مثلاً کسی به سربازی میرفت و برای خانوادهاش نامه مینوشت. نامه را به آدرس مغازه پدرم میفرستاد. مادرش هم میآمد نامه را از پدرم میگرفت.
وقتی جنگ شروع شد چندساله بودید؟
سیزده سالم بود.
بگذارید کمی به عقب برگردیم. به سال 1357، شما یا پدر در آن دوران فعالیتی داشتید؟
سال 1357 یازدهساله بودم، ولی تمام جزئیات یادم هست. پدرم از انقلابیهای قدیمی شهر بود. جالب است بدانید وب سایتی محلی در جیرفت هست که عکس پدرم را در راهپیمایی بهمن سال 1357 روی سایت گذاشت و کنار آن عکسی از پدرم در راهپیمایی سال 1397 آورد. زیرش نوشته بود: «بعضیها هیچ تفاوتی نکردهاند.»
بههرحال هرکسی سرانجام مثل پدرش میشود. من هم همهجا همراه پدرم بودم. پسر بزرگش حساب میشدم و با او همهجا میرفتم. یادم هست باوجوداینکه آن زمان تنها دوازده سال داشتم، یک نفر از شهربانی به دائیام اطلاع داده بود: «به حاجی عسگری و پسرش بگو مراقب خودشان باشن!» مرا هم آدم حساب کرده بود!(با خنده) آن زمان فعالیتم بیشتر از سنم بود.
مگر شما و پدر چه میکردید؟
پدرم یک دستگاه کپی داشت. شاید در شهر دو یا سه دستگاه بیشتر نبود. دستگاه را به خانه آورده بود. آن زمان اعلامیههای امام را کپی میکردند. دانه، دانه برگهای اعلامیه را روی دستگاه میگذاشتیم و از آن کپی میگرفتیم. عکس امام را هم با آن چاپ میکردیم. پدرم در راهپیماییها همیشه شرکت میکرد. قد پدرم بلند بود. وسط جمعیت کاملاً دیده میشد. به خاطر همین هر اتفاقی میافتاد، همه فکر میکردند او سردسته بوده. آن موقع مقام معظم رهبری هم در شهر ما تبعید بود و به مردم کمک مالی میکرد.
شما هم همراه پدر پیش آیتالله خامنهای رفتید؟
من پیش ایشان نرفتم، اما آخرین روزی که در جیرفت بود یادم هست. ایشان در جیرفت ممنوع المنبر بود. آزادشده بود. میخواست به تهران برود؛ فکر میکنم آبان 1357 بود. یادم هست آخرین شب حضورش در جیرفت، در مسجد جامع شهر سخنرانی کرد. ساعت نه شب سخنرانی شروع شد. از اول سخنرانی خواب رفتم و آخرش بیدار شدم.
تا پیروزی انقلاب چهکارهایی میکردید؟
راهپیمایی رفتن، اعلامیه چسباندن، حتی در درگیریهای مردم با سربازان رژیم هم بودم. گاهی هم تیراندازی میشد. پدرم گاهی مرا نصیحت میکرد. میگفت در اعتقاداتت سست شدی. میگفتم: «یادت میآید تیراندازی شد تو فرار کردی، من فرار نکردم؟»(با خنده) در راهپیماییها تیراندازی هم میشد. همه فرار میکردند. تنها پدرم نبود، اما ما که کمسن تر بودیم سر نترسی داشتیم.
در راهپیماییها و سخنرانیها شرکت میکردم. آن زمان تنها حضرت آقا به جیرفت تبعید نشده بود؛ آقای ربانی شیرازی و ربانی املشی هم در جیرفت تبعید بودند.
ماجرای آن راهپیمایی چه بود که در آن تیراندازی هم شد؟
آذرماه 1357 بود. یک روز صبح آمدند گفتند: «میخواهیم راهپیمایی کنیم، اما نمیخواهیم آرام باشد. میخواهیم یه کم شلوغ کنیم.» به خاطر همین آن روز تمام شخصیتها و افراد سن بالا به راهپیمایی نیامدند. قرار هم بر این شد که نیایند. در راهپیمایی همه زیر سی سال داشتند.
چرا؟
میخواستیم درگیر شویم. رئیس شهربانی هم کسی بود به اسم فلاح. نمیدانم امروز کجاست، ولی آن روز خیلی با ما مدارا کرد. وقتی به آن روز فکر میکنم، میبینم اگر مدارای او نبود حداقل چند کشته میدادیم.
راهپیمایی را از ستون یادبود کوروش شروع کردیم. ستون را شکستیم. بههرحال نماد شاهنشاه بود. کنارش هم نوشته بود: «ای کوروش آرام بخواب که ما بیداریم.» بعد ازآنجا به مهمانپذیری رفتیم که مشروبات الکلی در آنجا سرو میشد. شیشههایش را شکستیم و آنجا را به آتش کشیدیم. آتشنشانی رسید که آتش را خاموش کند. آنها را هم زدیم. فرار کردند. پلیس سررسید. با مردم درگیر شد. بهطرف مردم گاز اشکآور شلیک کردند. ما سنگ پرتاب میکردیم. دستآخر پلیس هم رفت.
بعدازآن سراغ چند نفر رفتیم که سردسته چماق داران بودند. آنها امامجمعه را کتک زده بودند. در اینجا پلیس دخالت کرد. به طرفمان تیراندازی کردند و ما فرار کردیم. این درگیری از صبح شروع شد و تا غروب ادامه داشت. جالب است که هیچکس شهید نشد. امروز که سنی از من گذشته، وقتی خاطرات آن روز را مرور میکنم، متوجه میشوم رئیس شهربانی با مردم بسیار مدارا کرد. شاید به همین دلیل بعد از انقلاب مردم با او کاری نداشتند.
چه شعارهایی میدادید؟
شعارها محلی بود. مثلاً؛ «فلانی آخر به دست مسلمین اسیری!» نام فامیلش هم با قافیه شعار میخواند. مثلاً رئیس گروه چماق دارانی که امامجمعه وعدهای دیگر را کتک زده و دستوپایشان را شکسته بودند. امامجمعه شهر را به حدی زده بودند که دستهایش شکست و در بیمارستان بستری شد. پدر من هم جزو کسانی بود که چماق داران به او حمله کرده بودند، اما از دستشان فرار کرد. ما هم آن روز رفته بودیم انتقام بگیریم.
یادم هست در آن تظاهرات از اول شعارمان «بگو مرگ بر شاه» بود. شعاری بود که وقتی میگفتیم، پلیس دخالت میکرد و درگیری میشد.
جنگ که شروع شد چطور به جبهه رفتید؟
دقیقاً بیست و نهم مهر 1359، یک گروه سینفره از کرمان به جبهه رفتند. فرماندهشان قاسم سلیمانی بود. شش ماه بعد من به جبهه رفتم. رفتن من هم به جبهه خیلی سخت بود. چون متولد سال 1347 بودم. مرا ثبتنام نمیکردند. پدرم دستگاه کپی داشت. کپیهای آن زمان با امروز فرق داشت. بعد از کپی کردن میشد نوشتههایش را پاک کرد. من هم از شناسنامهام کپی گرفتم. بعد عدد 7 سال 47 را پاک کردم و بهجایش 4 گذاشتم و از روی آن دوباره کپی گرفتم. کپی شناسنامهام را به بسیج بردم. بازهم مدارکم را قبول نکردند. مرا میشناختند. آن موقع پدرم هم جبهه بودند. گفتند: «نمیشود. سنت قانونی نیست. پدرت هم جبهه است. نمیشود دو نفر از یه خانواده جبهه برن.» آمدم کرمان.
شیوه اعزام اینطور بود که یک ماه به آموزش میرفتی. ده روز مرخصی میدادند. بعدازآن به جبهه اعزام میشدی. در پایان دوره آموزشی برگهای به افراد میدادند که روی آن تنها مهر پادگان را میزدند. با این برگه میتوانستی به پادگان برگردی، در اعزام ثبتنام کنی و دوباره به جبهه بروی. بعضی ها به آموزش میآمدند، اما دیگر به جبهه نمیرفتند. یکی از آنها را پیدا کردم و برگهاش را گرفتم؛ چون اسمی روی آن برگه نبود. لباس بسیجیام را پوشیدم، سرم را زیر انداختم و به پادگان رفتم. هرچه پرسیدند کدام دسته و گردان بودی، جواب دادم. همه میگفتند: «تو آموزشی با ما نبودی!» میگفتم: «من دوره فلانی بودم. با شما نبودم.» آموزش هم دیده بودم، اما آموزشم منظم نبود.
در بسیج آموزشدیده بودید؟
آن زمان در شهر با قاچاقچیها درگیر میشدیم. کار با اسلحه را کامل بلد بودم. تنها مشکلم سنم بود. زمانی که با مجاهدین خلق درگیر شده بودیم، چادر میپوشیدم و اسلحه یوزیام را زیر چادر مخفی میکردم. بچه بودم. بهراحتی میتوانستم خودم را جای دخترها جا بزنم. توی کوچهها میایستادم تا اگر درگیری شد وارد عمل شوم.
مشکل من سنم بود. برای اعزام سنی را تعیین کرده بودند، اما اگر یکبار میرفتی دیگر برای دفعات بعد آزاد بودی. بار دومی که اعزام شدم دیگر برای مسئول بسیج محلمان قیافه میگرفتم. میگفتم: «دیدی تو نگذاشتی برم جبهه، اما حالا اعزام شدم!» میگفت: «بهتر! حالا اگر مجروح یا شهید بشی دیگه دردسرت برا من نیست!» چون دیگر مستقیم از کرمان اعزامشده بودم.
خیلی جالب شد. درگیری با منافقین خلق در جیرفت از چه زمانی جدی شد؟
اوج این اتفاقات سال شصت و شصتویک بود؛ سی خرداد هزار و سیصد و شصت. بسیاری از بچهها وقتی از جبهه برگشتند ترور شدند. عراق حمله کرده و اوج درگیریها بود. عراق بسیاری از مناطق را گرفته بود و مجاهدین خلق با او همکاری میکردند.
اولین باری که به جبهه اعزام شدید به کجا رفتید؟
سال شصت، اولین جایی که اعزام شدم، ذوالفقاری آبادان بود. همه ازآنجا رفته بودند، اما هنوز پیرزنها و پیرمردها مانده بودند. حتی تعدادی دختر از اهالی همانجا در جبهه بودند. بعدها آنها را به اهواز آوردند.
سه ماه بعد به جیرفت برگشتم. مدرسه برایم دغدغه بود. وقتی به جبهه میرفتم حس میکردم از درس عقبافتادهام. هر بار وقتی به جبهه میرفتم، باید کلی دوندگی میکردم تا غیبتهایم را موجه کنم. مثل حالا نبود که بگویند: «سهمیه داری، بفرمایید بروید. وقتی برگشتید هر موقع خواستید امتحان بدهید.» اوایل هنوز اینطور نبود. هنوز آموزشوپرورش نمیپذیرفت که بچهها میروند میجنگند. باید غیبتشان موجه باشد. به خاطر همین همیشه این دغدغه را داشتم. درسم هم خوب بود. معمولاً خودم را به درسها میرساندم.
سال شصت سه ماه به جبهه رفتم. بعدازآن، تابستان سال شصتویک، حولوحوش عملیات رمضان به جبهه رفتم. این روال ادامه داشت تا اینکه فروردین سال شصتودو اسیر شدم.
در منطقه ذوالفقاری کجا مستقر شدید، چند نفر بودید؟ جزئیاتش را به خاطر دارید؟
یادم نمیآید. در خانههای مردم مستقرشده بودیم. تصور کنید در این اتاق ما مستقر بودیم، در اتاق دیگر پیرزنی زندگی میکرد. قربان صدقهمان میرفتند. بهزور پیرهنم را از تنم درمیآوردند تا بشویند. ولی مدت زیادی در اینجا مستقر نبودیم. در آن سه ماه مرتب جابهجا میشدیم. مدتی هم در گلف اهواز و جفیر مستقر شدیم. دائماً در مناطق مختلف میچرخیدیم. آن زمان نه درگیری آنچنانی بود، نه خطی وجود داشت. جنوب خبری نبود. سال شصت، حوالی کرخه نور درگیریهایی شده بود. تقریباً جبهه ساکنی بود. نه ما حمله میکردیم، نه عراق.
در این مدت اتفاق خاصی نیفتاد؟
بله - اتفاقاتی هم میافتاد. کسی بود به اسم «علی سیاه». پوستش کاملاً سیاه بود. سرتاپا هم جین سیاه میپوشید. توپ 106 باید سه، چهارنفری خدمه داشته باشد؛ چون وقتی شلیک میکند از روی آتش عقبهاش دشمن میفهمد کجا هستی. بلافاصله با خمپاره آن را میزنند. برای همین معمولاً کسی پشت فرمان مینشیند و پایش را روی کلاچ میگذارد تا بهمحض شلیک فرار کنند. نفری که پشت قبضه است عقب ماشین میایستد.
علی سیاه خصلتی آبادانی داشت. دوست نداشت کسی همراهش باشد. یک جیپ ارتشی پیداکرده بود. تنهایی جای سهنفری کار میکرد. توپ را که شلیک میکرد، جفتپا میپرید پشت فرمان و گازش را میگرفت. تا مدتها کارش همین بود. آدمی زیاد مذهبی نبود. آن موقع ما از رفتارش زیاد خوشمان نمیآمد. دائماً در حال فحش دادن به عراقیها بود. حرفهایی میزد که آن موقع ما شرممان میشد، ولی حالا همه این حرفها را میزنند. آخرش شهید شد. روزی که شهید شد، شاید تا شب همه گریه میکردند.
علی سیاه فارس بود، ولی از تیپ مو فریهای کاملاً سیاه. عینک ری بن هم داشت؛ یعنی تیپ آبادانی داشت. وقتی شهید شد، تمام خط تا مدتها عزادار بودند. همه او را میشناختند، همه با او کلکل و شوخی داشتند. به خاطر همین در ذهنم مانده. بااینکه از آن زمان سالها گذشته.
دومین اعزام کی بود؟
حولوحوش عملیات رمضان بود. البته ما به عملیات نرسیدیم. وقتی رسیدیم عملیات تمامشده بود. برای پدافند به جبهه کوشک رفتیم. عراق دژی مرزی داشت؛ تنها چیزی که ما تصرف کردیم همان دژ مرزی بود. وقتی به دژ رسیدیم عراقیها در خط کشتهشده بودند؛ هنوز ساعتهای کامپیوتریشان کار میکرد. تیپ ما؛ یعنی تیپ 41 ثارالله به فرماندهی قاسم سلیمانی وارد عملیات شد.
آن زمان قاسم سلیمانی جوانی ترکهای و حدوداً سیساله بود. یادم هست خیلی راحت میآمد و بین ما مینشست. زمان عملیات هم با آنتنهایی که برای توضیح نقشه در دست میگرفتند، عملیات و مواضع را خودش برایمان توضیح میداد. او برای ما «قاسم سلیمانی» بود و بسیار صمیمی! یادم هست شبی که میخواستیم به سمت خط حرکت کنیم و فردایش عملیات بود، او داشت با فرمانده ای درباره موضوع مهمی با هیجان صحبت میکرد. گرم صحبت بودند. آن موقع چهارده سالم بود. جلو رفتم و به او گفتم: «حاج قاسم، اجازه هست ببوسیم تنینا؟» برگشت مرا بغل کرد و بوسید. خیلی گرم با من برخورد کرد. تا اینکه من راضی شدم و رهایش کردم. بعد دوباره برگشت و با همان فرمانده گرم صحبت شدند.
یادم هست وقتی از اسارت آزاد شدم در اتوبوسی که ما را میآوردند حاج قاسم نشسته بود. بیسیم دستش بود و ماجرا را هدایت میکرد. باید امنیت منطقه را حفظ میکردند. آن زمان شکم داشت. به شوخی به او گفتم: «حاج قاسم، قبلاً اینو نداشتی.» همینطور که بیسیم دستش بود سرش را روی صندلی گذاشت. پیشانیاش را به دستش تکیه داده بود. بعد سرش را بلند کرد و گفت: «به خدا برای بعد از قطعنامهس!» انگار احساس گناه میکرد. او برای ما قاسم سلیمانی بود. آن موقع هنوز حاجی نشده بود.
تازگی نتوانستهام او را ببینم، اما کسانی که او را دیدهاند میگویند هنوز هم همانطور است. کسانی که برای فوت مادرش رفته بودند این را میگفتند. در کرمان روستایی هست به اسم «رابر.» پدرم هم اهل همانجاست، پسوند نام فامیلم رابری است؛ عسگری رابری. اهالی این روستا نترس هستند. رابریها در جبهه اکثراً تیربارچی بودند. تیربار سنگین است. پشت تیربار آنقدرها قدرت مانور نداری. باید یکجا بایستی و تیراندازی کنی. احتمال کشته شدنت زیاد است. آدم دلیر میخواهد. وقتی اسلحهات سبک است، مرتب جایت را عوض میکنی و از تیررس دشمن فرار میکنی، اما تیربارچی را راحت میزنند. اهالی رابر آدمهای عجیبی هستند؛ قرآن در یکدست و در دست دیگرشان رساله است. بسیار متشرع و از طرفی بسیار شجاع هستند. قاسم سلیمانی هم اهل همانجاست.
از دومین اعزامتان بگویید. از وقتیکه وارد خط میشوید و درگیر میشوید تا وقتیکه اسیرتان میکنند:
همانطور که گفتم، حولوحوش عملیات رمضان به جبهه رفتم؛ چون تیپ در عملیات شرق بصره بسیار آسیبدیده بود، ما را در عملیات بعدی شرکت ندادند.
عملیات بعدی، عملیات محرم بود. تیپ ما در عملیات شرکت نکرد؛ اصفهانیها در خط بودند. در عملیات مسلم بن عقیل هم تهرانیها و کرجیها وارد عمل شدند. بعدازآن مدام در جبهه بودم، اما مدام تیپ ما در خط پدافند بود. در کردستان و گیلان غرب و درجاهای دیگر خطنگهدار بودیم.
در عملیات والفجر مقدماتی قرار بود یزدیها، اصفهانیها و خوزستانیها خطشکن باشند. حوالی شهر العماره عراق قرار بود ما وارد عمل شویم. آنها باید به اهدافشان میرسیدند، بعد ما پشت جاده آسفالته العماره عمل میکردیم. این عملیات موفقیتآمیز نبود و ما وارد عمل نشدیم. تنها خطنگهدار شدیم. تا اینکه در عملیات والفجر یک، یعنی در فروردینماه سال 1362، بخش عمدهای از عملیات دست تیپ ما بود. ما خط اول و دوم دشمن را شکستیم. رسیدیم به خط سوم.
در کدام منطقه وارد عمل شده بودید؟
در فکه؛ در تپههای شرهانی، سلسله کوه جبلالطوقی. ارتفاعاتی در مرز خاک ایران و عراق بود. ما از داخل خاک ایران عمل کردیم، ارتفاعات را گرفتیم و وارد خاک عراق شدیم. قرار بود نیروهای عملکنندهی اطراف ما هم بیایند تا در خط پدافند کنیم، اما نیروهای هردو طرف ما به مشکل خورده بودند. جلو رفته بودیم و هردو طرف ما خالی بود. عراق ما را دور زده بود. نمیدانستیم. میگفتند قاسم سلیمانی خیلی برای برگرداندن بچهها تلاش کرده. با نفربر میآمده و بچهها را با خودش به عقبه جبهه میبرده، ولی تنها تا خط دوم توانسته بود جلو بیاید و بچهها را برگرداند. ما خط سوم بودیم. عراق پشت سر ما را کاملاً بسته بود.
شب تا صبح درگیری بود. تا حوالی ساعت یازده صبح فردا مقاومت میکردیم. درصورتیکه ساعت سه نیمهشب به همه محورها دستور عقبنشینی داده بودند. گردان ما مانده بود و ارتش عراق! ما از چیزی خبر نداشتیم؛ چون بیسیمچیهای ما همان اول عملیات همه شهید شدند. فکر میکردیم باید مقاومت کنیم. اگر مقاومت نکنیم، از جایی رخنهای میشود و عملیات شکست میخورد. نگو جز ما، کسی نتوانسته پیشروی کند. حالا تنها خودمان مانده بودیم.
چند نفر بودید؟
سیصد نفر بودیم. تا صبح که مقاومت کردیم تقریباً نیمی از ما شهید و مجروح شدند. از عراقیها هم تلفات گرفته بودیم. فردای آن روز حوالی ساعت یازده، عراقیها را میدیدیم که دارند به سمت ما میآیند. به سمتشان شلیک میکردیم، اما لحظهای پناه میگرفتند و بعد به سمت دیگری میرفتند. فاصلهمان بهقدری بود که تیر به آنها میرسید، اما اطرافشان میخورد. احساس میکردم دارد اتفاق بدی میافتد. خیره نگاه میکردم. با خودم میگفتم: «اینا چرا دارن اونوری میرن؟! چرا مستقیم نمیان؟!» آنها ما را دور زده بودند. میخواستند از پشت حلقه محاصره را کامل کنند و سراغمان بیایند.
من آخر ستون بودم. کل گردان هم لتوپار شد. عدهای شهید شدند وعدهای هم از بقیه جدا شدند. خاکریز هم با آتش دشمن قطعهقطعه شده بود. حدوداً پنجاه نفر بودیم. تیراندازی میشد. مدام اطرافمان گلوله میخورد. سرگرم تیراندازی بودم. وقتی سر برگرداندم دیدم کسی نیست. اولین جایی که در کل مدت جبهه رفتن ترسیدم، اینجا بود. وحشت کردم. اطراف را نگاه کردم. دیدم در پاییندست بچهها دارند فرار میکنند. آنها را که دیدم خوشحال شدم. بلند شدم که با آنها به عقب برگردم.
وسط راه تپهای بود که باید از آن پایین میرفتم. دیدم یک زخمی طاقباز پایین تپه افتاده و ناله میکند. از ذهنم گذشت: «اگه همینجوری بمونه ترکش میخوره شهید میشه.» تپه رملی بود. کلاه آهنی او را برداشتم و با سرعت گودالی کندم. مجروح را کشیدم و سرش را داخل گودال گذاشتم. با این کار ممکن بود گلوله به سرش نخورد.
اسلحهام را برداشتم و به پایین تپه آمدم. جیب خشابم تکان میخورد. مدلش عراقی بود. به خاطر همین پایینش را باکش بسته بودم. کش بازشده بود. با خودم هفتتا خشاب آورده بودم. با خودم گفتم: «من که دارم میرم عقب، دیگه اینو میخوام چکار؟ بازش کنم.» فقط یک نیم خشاب روی اسلحهام داشتم. داشتم جیب خشابم را باز میکردم که یکی گفت: «آهای!» شاید همچنین صدایی شنیدم. زیاد مفهوم نبود. برگشتم. دیدم یک نفر آن بالا، روی تپه ایستاده. در تیپ ما سیاهپوست زیاد بود؛ بندرعباسیها، سیستانیها و مردم جنوب کرمان سبزه هستند. همه ما در یک تیپ بودیم. تعداد افرادی که پوست سبزه یا سیاه داشتند بینمان زیاد بود. با خودم گفتم: «اینکه از خود مونه.»
عراقیها لباس سبز لجنی میپوشیدند، اما او لباسش خاکی بود. فکر کردم از بچههای خودمان است. داد زدم: «برادر! عراقیا کجان؟» ناگهان گفت: «تعال»!
در تمام مدتی که در جبهه بودم از هیچچیز حتی کشته شدن نمیترسیدم؛ همیشه از اسیر شدن وحشت داشتم. احساس میکردم به طرزی بایگانی میشوم. میروی و دیگر تمام است! مدتها باید درجایی بمانی. از این موضوع وحشت داشتم. بعد از اسیر شدن از زخمی شدن میترسیدم؛ آنهم به حدی که دیگر نتوانم راه بروم. همیشه در حال فعالیت بودم. یکجا نشستن برایم زجرآور بود. همیشه یک نارنجک همراه خودم داشتم. با خودم میگفتم: «اگه خواستم اسیرشم، میرم وسط عراقیا و ضامنش میکشم. چند نفر از عراقیا را میکشم، دیگه خودکشیام حساب نمیشه».
وقتی آن عراقی حرف زد، وحشتی مرا گرفت. گودالی کوچک پشت میدان مین بود. شاید فاصلهام تا گودال حدود سه متری میشد. نمیدانم این فاصله را چطور طی کردم و به گودال رسیدم. شاید پرواز کردم یا پریدم! با یک حرکت خودم را به آنجا رساندم. گلنگدن را کشیدم و آماده شدم. یک نفر در شش متری من با آن عراقی درگیر شده بود. عراقی بالای تپه بود. ما پایین تپه بودیم. او به ما مسلط بود. نمیدانم رزمندهای که با آن عراقی درگیر بود کجا رفت. آنقدر دچار استرس شدم که از اتفاقات آنجا حافظهای ندارم. شاید آن رزمنده شهید شد یاشد و یا فرار کرد.
عراقی برگشت طرف من. فاصلهاش با من حدود چهل متر بود. من از آن فاصله باتری قلمی را با تیر میزدم. عراقی اسلحهاش را به طرفم گرفته بود. وقتی تفنگم را به سمت عراقی گرفتم تا او را بزنم، خودش را از تپه پایین انداخت. رفت توی کانال. ماشه را کشیدم. عقب نمیرفت. گلنگدن را کشیدم. دیدم اسلحه مسلح است. گلوله از داخل تفنگ بیرون افتاد. به اسلحه نگاه کردم. گفتم: «یا ابوالفضل! این اصلاً اسلحه من نیست!»
قنداق اسلحه چوبی بود. من از اسلحهی قنداق چوبی خوشم نمیآمد. قنداق اسلحه من ظریفتر بود. اصلاً چوبی نبود. بعدها وقتی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که وقتی زخمی را به سمت گودال کشیدم، اسلحهی او را بهجای اسلحه خودم برداشتم. داخل لوله تفنگ را نگاه کردم. گفتم: «خدای من!» داخل لوله اسلحه پر از رمل بود. وحشتم سه برابر شد.
عراقی دوباره پشت تپه آمد. اسلحهام را به سمتش نشانه رفتم. دوباره پایین رفت. سه، چهار بار این کار را تکرار کردم. هر بار که اسلحهام را به طرفش میگرفتم خودش را در کانال میانداخت. هنوز دو ماه به پانزدهسالگیام مانده بود. وقتی متوجه شد خبری نیست، دوباره بالا آمد. اسلحهام را انداختم، یا مهدی گفتم و شروع کردم به دویدن! مرتب با خودم میگفتم: «الآن تیر میخورم، یه دقیقه دیگه، حالا... .» گرمای گلوله را احساس میکردم. شاید حدود چهل متر دویدم تا بتوانم پشت خاکریزی پناه بگیرم.
خودم را پشت خاکریز انداختم. دیگر آن عراقی به من دید نداشت. امروز بعد از اینهمه سال از خودم میپرسم: «آیا گلولهای زد و به من نخورد یا نزد؟» اخیراً این فکر مثل وسواسی به جانم افتاده. چون میگویند وقتی مارپیچ فرار میکنی احتمال اینکه شخص گلوله بخورد دو درصد است. در بین عراقیها هم کسانی بودند که میگفتند: «دار فرار میکنه. ولش کن. چرا دیگه بزنمش؟!» شلیک نمیکردند. ولی او کاملاً به من مسلط بود. فکر میکنم چون من نزدم، او هم به من شلیک نکرد. درصورتیکه اگر اسلحهام سالم بود، قطعاً او را میزدم.
وقتی جلوتر آمدم، دیدم آن پنجاهنفری که فرار میکردند، همه داخل شیاری افتادهاند. بیشترشان هم زخمی و درب و داغ ون بودند. فرمانده ای هم بود که قدبلند و هیکل ستبری داشت. بچه تهران بود، اما در تیپ ما فعالیت میکرد. راهنمای بچههای ما بود. بچهها تعریف کردند که به آنها میگوید: «بخوابید تا ببینم از کدوم طرف باید بریم.» همینکه سرش را از شیار بیرون میآورد تیر به سرش میخورد و از شقیقهاش خارج میشود.
وقتی او شهید میشود، آنها هم نمیتوانند جایی بروند. عراقیها هم که از روی تپهها به آنها مسلط بودند، شروع به تیراندازی میکنند. وقتی من به آنها رسیدم، شاید بیستنفری از آنها شهید شده بودند. بعضی هم زخمی بودند.
خوشحال شدم. حالا دیگر وسط جمع بودم. کنار همانها دراز کشیدم. از هیچ طرفی عراقی نمیآمد، اما از همهجا روی سرمان گلوله میآمد. ما پایین توی شیار بودیم و آنها بالا روی تپهها و ارتفاعات بودند. صدای شنی تانک میآمد، اما ما تانکی نمیدیدیم. ظاهراً درگیریها بیشتر از خط دوم به بعد بود. ما کار را تمامشده فرض کرده بودیم. از همه بدتر اینکه ایران فکر میکرد عراق کاملاً خط را گرفته، توپخانه ایران هم شروع کرد به زدن مواضع عراقیها. حالا ما را هم عراقیها میزدند، هم ایران.
در همین گیرودار درد شدیدی توی کمرم حس کردم. قبلاً دو بار ترکشخورده بودم. درد نداشت. حالت برقگرفتگی داشت. معمولاً وقتی توی گوشت میخورد درد نداشت، اما این بار به استخوان لگنم خورد. مثل این بود که کسی با چکش محکم به کمرم کوبیده بود. درد شدیدی داشتم. با خودم گفتم: «تموم شد! منم گلوله خوردم.» چشمهایم را بستم و گفتم: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله. خدایا ما داریم میایم. اگه کم و کسری هست خودت درستش کن». این حس بهشدت به آدم القاء میشد. چون کنارم یکی افتاده و سرش ترکیده بود. آنطرف هم کسی داشت شهادتین میگفت.
چشمهایم را بستم و کمی منتظر ماندم. دیدم خبری نشد. بعد به خودم نگاه کردم. دیدم سوراخی بهاندازه انگشت شست در پشتم درست شد. خون هم تا روی رانم آمده و بند آمده بود. آن موقع این زخم برایم خندهدار بود. جالب اینکه فکر میکردم ترکش به استخوان خورده و برگشته.
چند وقت پیش به خاطر درد کمر به ام.آر.آی رفتم. تکنسین رادیولوژی به من گفت: «فلز باهاته؟» گفتم: «نه! فلز کجا بود؟»
نه فلز باهاته! لباست زیپ نداره؟
نه والا، زیپ نداره!
فلز باهاته.
نکنه تومور یا چیزی دیگهای باشه!
نه آقا، این فقط باید فلز باشه.
کدوم سمته؟
راست.
یه چیزی این تو هست!(با خنده)
چند وقته؟
مال خیلی وقت پیشه.
اطرافش دیگه بسته شده. خطری نداره.
دکتر ام.آر.آی را گرفت و به من داد. ترکش فضای بزرگی از لگنم را سیاه کرده بود.
وقتی ترکش خوردم فکر کردم دیگر تمام است، اما وقتی منتظر شدم دیدم نه اتفاقی نیفتاد. مدتی گذشت. صدای عربی حرفزدن آمد. گلوله نداشتیم. بیشتر بچهها هم زخمی و شهید شده بودند. عراقیها آمدند بالای سرمان. تعدادشان زیاد بود. داد میزدند، سروصدا میکردند. اول صبر کردم ببینم اسرا را میکشند یا نه. گفتم اگر اسیر را میکشند جلو نروم. بعد دیدم نه نکشتند. هرکس بلند میشد، اسیر میشد. هرکس بلند نمیشد، تیر خلاص میزدند. جالب اینجا بود که وقتی تیر خوردم دیگر ماجرای نارنجک یادم رفته بود. وقتی مرگ را به چشم میبینی، دیگر قضیه فرق میکند.
عراقیها هیکلهای درشت و ترسناکی داشتند. برای اولینبار بود عراقیها را از نزدیک و مسلح میدیدم. از دور و از فاصلهای مشخص دیده بودم، اما این اندازه نزدیک، نه. همیشه آنها در نظر ما ذلیل بودند. یا اسیرشان کرده بودیم یا در کمینشان نشسته بودیم، اما حالا باابهت آمده بودند. خیلی ترسناک بود.
همینکه از جایم بلند شدم، یکی از بچهها را دیدم که گردنش دوتا تیرخورده بود. چهارتا سوراخ در گردنش درستشده بود، اما زنده بود. سریع بازویش را گرفتم و او را بلند کردم. اگر بلندش نمیکردم به او تیر خلاص میزدند. او را با خودم آوردم، جلوتر ایستادم.
ازآنجا شمارا کجا بردند؟
ما را به پشت خط عراقی ها بردند.
چطور بردند؟
پیاده بردند. تا وقتی اسیر نشده بودم، فکر میکردم رزمنده هیکل دار و درشتی هستم. خودم را دستکم نمیگرفتم. وقتی عراقیها مرا میدیدند و با تعجب مرا به هم نشان میدادند، تازه فهمیدم با بقیه فرق میکنم. یکی از آنها جلو آمد و محکم توی گوشم خواباند. حدوداً چهلوپنجساله بود. موهای جوگندمی داشت و هیکل دار بود. بیستمتری جلو رفتیم. دوباره همان عراقی بهطرف من برگشت. با خودم گفتم: «اگه هر بیست متر بخواد بزن تو گوش من که بیچاره میشم»! این بار قمقمهاش را باز کرد و به من آب داد. انگار از اینکه مرا سیلی زده ناراحت شده بود. انگار باسیلیاش میخواست بگوید: «تو اینجا چیکار میکنی؟! برای چی اومدی؟».
لباسم خونی بود. خون جنازهها روی لباسم ریخته بود. یک عراقی به لباسم اشاره میکرد. میگفت: «انت قاتل.» یعنی تو کسی را کشتهای. گفتم: «نه جنگ دیگه! این خون همخون زخمیای خود مونه». همینطور در خاک عراق جلو میرفتیم. وقتی میدیدم رفقای خودم هم اسیرشدهاند در دل خوشحال میشدم. بهجای اینکه از این موضوع ناراحت شوم، حالا خوشحال بودم و این برایم عجیب بود. حس اینکه در جمعی آشنا هستم آرامم میکرد.
جمعمان از کل عملیات و از کل لشکرهای شرکتکننده 143 نفر شد. دو، سه نفر از بچهها همانجا شهید شدند. درراه، وقتی ما را به عقبه میبردند، چند بار بعضی از عراقیها عصبانی شدند، میخواستند ما را بکشند، اما بعضی جلویشان را گرفتند و نگذاشتند. سربازهایی که عصبانی شده بود، میگفت: «ایرانی! تف!» آنیک داد میزد: «اخوی! اخوی!» نمیدانم واقعاً برادرش کشتهشده بود یا دوستش را ازدستداده بود. گلنگدن کشید ما را بکشد. ما هم همینطور ایستاده بودیم. چشمهایم را میبستم. میگفتم حالا ما را میکشند و تمام میشود، اما چند نفر دیگر جلو میآمدند و نمیگذاشتند. میگفتند: «لا! لا! لا!» دو، سه باری این اتفاق افتاد. بستگی به شانسمان داشت که گیر چه کسی بیفتیم. دو، سه نفر از رفقایم سالم بودند، اما عراقیها به سرشان شلیک کردند و آنها را کشتند. بین عراقیها هم کسانی بودند که نمیخواستند ما را بکشند.
ما را بهجایی بردند که پایگاه هلیکوپترشان بود. همانجا ما را روی زمین نشاندند. بعد سروکلهی خبرنگارها پیدا شد. بدبختی من تازه شروع شد. هر چه خبرنگار میآمد دوربینش مستقیم روی من میآمد. اصلاً نترسیدم. چهرهام آرام بود. در ابهام بودم. حس عجیبی داشتم. انتظار این وضع را نداشتم. میگفتم: «دیگه تموم شد». این جمله برایم زجرآور بود.
خبرنگار از شما سؤالی نکرد؟
در پایگاه بالگرد از ما کلی فیلم گرفتند. خبرنگاری به سمت من آمد. افسر عراقی هم آنجا ایستاده بود. خبرنگار از من پرسید: «برای چی اومدی توی خاک ما داری میجنگی؟ ما که از خاک شما اومدیم بیرون»! گفتم: «شما از خاک ما اومدید بیرون. قبول! ولی مگ همین چن روز پیش با موشک دزفول رو نزدین؟»!
خب که چی؟!
ما باید شما رو اونقد بزنیم که برین عقب که دیگه برد موشکاتون به شهرای ما نرسه!
جالب اینجا بود که وقتی میخواستند با من مصاحبه کنند، چون من قیافه کمسنی داشتم، افسر گفت: «دستاشو باز کنین.» وقتی این جواب را به خبرنگار دادم، گفت: «دستاشو ببندید.» این بار بهجای اینکه دستم را از مچ ببندند، از پشت و از آرنج بستند. اگر یکی از بچهها به دادم نرسیده بود، دستم حتماً یک مشکلی پیدا میکرد.
دوستتان چه کرد؟
بیشتر بچهها دستشان را موقع بستهشدن طوری میگرفتند که بعد از محکم شدن طناب، گره شل میشد. بعد دستشان را آزاد میکردند. خیلی از آنها دستهایشان را از طناب درآورده بودند. تنها به شکلی نمایشی پشت سر گرفته بودند. وقتی ما را سوار ایفا عراقی کردند، در تاریکی یکی از بچهها دستهای مرا باز کرد.
ابتدا ما را به العماره بردند. شب رسیدیم. چشمهایمان را که باز کردیم، یکی به فارسی گفت: «برید گمشید! چی میخواید اینجا؟! اهواز رو که گرفتین»! با خودم گفتم: «کجاس اینجا که فارسی حرف میزنن؟! تازه اهواز مال خودمون بوده». آنها عربهایی بودند که به عراق پناهنده شده بودند. فارسی حرف میزدند.
سه روز در العماره بودیم. تمام آن سه روز ما را بازجویی میکردند و میزدند. در آن سه روز به ما غذا ندادند. روز سوم گفتند: «نگران نباشین، ظهری میخوایم بهتون برنج و خورشت بدیم.» هیچ حسی از گرسنگی نداشتیم. آنقدر اسارت برایمان عجیب و مبهم و دردناک بود که اصلاً حس نکردیم سه روز غذا نخوردهایم.
موقع بازجویی اسم فرماندهها را میپرسیدند. میپرسیدند: «فرمانده لشکرتون کیه؟» میگفتم: «قاسم سلیمانی.» میدانستم عراقیها او را میشناسند. از فرمانده تیپ و گردان و دسته، اسم کسانی را میگفتیم که میدانستیم و مطمئن بودیم شهید شدهاند و جسدش را به چشم دیده بودیم. حالا عراقیها همهچیز را با جزئیات میدانستند. ما فکر میکردیم اطلاعاتمان اسرار نظامی است و سرسختی میکردیم.
پس از بازجویی، ما را با اتوبوس به بغداد بردند. وحشتناکترین شب عمر من بغداد بود. از داخل اتوبوس شهر را میدیدیم. چشمانمان را بستند، اما اسیر از همان لحظه اول اسارت یاد میگیرد چهکار کند. وقتی میخواستند چشممان را ببندند، پلکهایمان را رویهم فشار میدادیم. وقتی میبستند چشممان را باز میکردیم. چشمبند بالا میرفت و از باریکهی زیر آن همهجا را میدیدیم. ماشین پلیس جلوی اتوبوسها بهسرعت حرکت میکرد و آژیر میکشید. اتوبوسها همپشت سرش با سرعت زیاد میرفتند. با خودم میگفتم: «ما رو کجا میبرن؟»
ما را به پادگان بردند و جایی نشاندند. 140 نفر اسیر زخمی و درب و داغ ون بودیم. در تاریکی دیدم چیزی تکان میخورد. چشمم که عادت کرد، با دیدن آن صحنه گفتم: «یا ابوالفضل»! کلی نیروی عراقی با کابل و میله و چوبدارند به این سمت میآیند. به جانمان افتادند. آنقدر زدند که دیگر به نفسنفس افتادند. فردا شب دوباره همین کار را تکرار کردند. صبح روز بعدازآن، سوار اتوبوس شدیم. ما را به اردوگاه موصل یک بردند.
اردوگاههای موصل، در اصل پادگان بود. این اردوگاهها در گودی قرارگرفتهاند. سطح داخل اردوگاه از اطرافش پایینتر است. وقتی وارد اردوگاه میشوی از یک سراشیبی پایین میروی. یک در را باز میکردند. اتوبوس وارد دالان ورودی میشد. در را میبستند. بعد در دیگر را برای خروج اتوبوس باز میکردند. این کار برای این بود که اسیر فرار نکند.
وقتی داشتیم وارد اردوگاه موصل میشدیم، دیدم اتوبوس دارد وارد دالان تاریکی میشود. فکر میکردم سیاهچال است. از داخل دالان صدای جیغهای وحشتناکی میآمد. هنوز وارد دالان نشده بودیم. با خودم گفتم: «برای آخرین بار خورشید رو نگا کنم.» فکر نمیکردم ازآنجا زنده برگردم. اتوبوس به اتوبوس، بچهها را وارد اردوگاه میکردند. بعدها این را دیدم که سربازها با باطوم، به ستون در دو طرف میایستادند. باید از وسط آنها رد میشدیم.
نوبت اتوبوس ما رسید. سربازی وارد اتوبوس شد. تا وقتی نوبتمان نشده بود اوضاع خیلی وحشتناک بود. نمیدانستی آنجا دارد چه اتفاقی میافتد. اگر بدانی دارند با کابل میزنند تحملش راحتتر است. آن روز تنها از دالانی تاریک صدای جیغ میشنیدیم. از طرفی همفکر میکردیم ما را در سیاهچال میاندازند.
وقتی داشتم از اتوبوس پیاده میشدم، یکی از بچههای رفسنجان را دیدم که از اتوبوس پایین آمده و نشسته است. جیغ میزد. عراقیها هم کتکش میزدند. به ذهنم رسید اینجا نباید بایستم. عزمم را جزم کردم. وسط صف سربازهای عراقی با سرعت شروع کردم به دویدن. وقتی باطومشان را بالا میآوردند تا مرا بزنند من با سرعت از زیردستشان رد میشدم. از بخت بد من مسیر را شناسایی نکرده بودم. جایی از دالان سربازها پیچ داشت. عمداً به شکل مارپیچ ایستاده بودند. با سر به شکم یکی از سربازها خوردم. وقتی به خودم آمدم چهار، پنج نفر بالای سرم بودند. صدای هنهنشان میآمد. داشتند مرا میزدند. هرچه کتک نخورده بودم، آنجا جبران شد. تدبیر به درد نخورد (با خنده)!
پنج نفر به پنج نفر جمعمان کردند. روی زمین نشاندند و زدند نگاه کردم دیدم انتهای این دالان نور هست، حیات دارد! دیگر بسته نیست! تمام بدنم داشت میسوخت. هنوز داشتند ما را میزدند، اما خوشحال بودم که اینجا به فضای باز و نورانی راه دارد. بعضی وقتها انسان به کمتری چیزها راضی میشود.
وسط اردوگاه موصل حیاط بود و چهار طرف اردوگاهها قرار داشتند. اسیرهای قدیمی آنجا بودند. از پنجره داد میزدند: «نترسید، نگران نباشید، چیزی نیست»! من فکر کردم دارند ما را مسخره میکنند. با خودم گفتم: «یعنی چی؟! دارن ما رو میزنن، چطور چیزی نیست؟» آنها میخواستند به ما روحیه بدهند.
به حیاط نگاه کردم. جای پای آدمها را دیدم. خوشحال شدم که ساعتهایی اسرا بیرون میآیند. همین موضوع به من آرامش داد؛ اول، خورشید. دوم، ساعتهایی اسرا بیرون میآیند. این موضوع دردم را کم کرد. رفتیم آسایشگاه. ماه اول هرروز ما را میزدند. یواشیواش اوضاع کمی بهتر شد. هر چه گذشت دیگر با ما کاری نداشتند.
یک ماه در موصل یک بودم. بعد از مدتی چون سنم کم بود، مرا با عدهای دیگر به اردوگاه رمادی یک بردند. میخواستند تبلیغات کنند. شش ماه بعد بهعنوان شورشی مرا به اردوگاه رمادی دو بردند. بعد از حدود یک سال هم دوباره بهعنوان شورشی مرا به موصل یک برگرداندند.
حالا واقعاً شورش کرده بودید؟
درگیری زیاد بود. یکبار سه روز اعتصاب غذا کردیم. در حدی که عراقیها کاملاً تسلیم شدند. پای صلیب سرخ هم وسط کشیده شد. البته فیلم همبازی میکردیم. آب را به رویمان بستند. خیلی گرم بود. دیدیم داریم تلف میشویم. از طرفی هم میدیدیم اعتصاب فایده ندارد. صدا میزدیم: «نگهبان! نگهبان! این دار میمیره». یکی را از آسایشگاه بیرون میانداختیم. نگهبان میدید حالش بد است. او را به درمانگاه میبرد. آنجا به او سرم وصل میکردند. او هم سرم را میکند. میگفت: «تا وقتی بقیه آب نخوردن من هم سرم نمیخوام»! وقتی نگهبان بیرون میرفت، سریع یک پارچ آب سر میکشید!
عراقیها وحشت کردند. فکر میکردند این اوضاع ممکن است کشته بدهد. ما را هم صلیب سرخ ثبتنام کرده بود. از طرف صلیب آمدند و تمام خواستههایمان اجرا شد. پیش از آن ما را خیلی کتک میزدند. هر دقیقه صدای ناله میشنیدی! یا خودت را میزدند یا داشتند دیگری را؛ و این برایت سختتر بود. دستآخر رهایمان کردند.
از سال دوم اسارت زیاد به ما کاری نداشتند. چون بهطور ناخودآگاه ارتباطی بین زندانی و زندانبان برقرار میشود. زندانبان هرقدر هم که خشن باشد، به زندانیاش عادت میکند. از طرفی اسیر جدید وارد اردوگاه میشد و سربازها دیگر مشغول آنها میشدند.
بااینکه صلیب سرخ سازمانی غربی است، اما برای ما خوب بود. نمیتوانست جلوی کتکخوردن ما را بگیرد، اما برای ما کتابهای زیادی آورد. در فرصت اسارت کتاب سفارش میدادیم. کتابهای انگلیسی، عربی، فرانسه، آلمانی. بین اسرا خبرنگاری بود که هفت زبان میدانست. دکترهای متخصصی بین ما بودند که از کانادا یا پاریس فارغالتحصیل شده بودند. آمده بودند ایران بیمارستان صحرایی بزنند، عراق همه را اسیر کرده بود. پیش آنها زبانهای مختلف یاد میگرفتیم. از طرفی کاغذ و قلم ممنوع بود.
از کسی قلم کوچکی گرفتند، جفتپا روی سینهاش پریدند، بنده خدا شهید شد اما ممنوعیت قلم هم به نفع ما شد؛ چون مجبور میشدی همه خواندههایت را حفظ کنی. دیگر یادداشت نمیکردی.
کتابهایی که صلیب سرخ آورد، خیلی به من کمک کرد. بهخصوص کسی مثل من که در سن تحصیل بودم. اول انگلیسی و بعد عربی یاد گرفتم. به فرانسه و آلمانی هم تا حد زیادی مسلط شدم. گاهی در اردوگاه میآمدند جایی را سیمان کنند. وقتی پاکت سیمان را میآوردند، کاغذش همان لحظه برای یادداشت برده میشد. یادم هست یک مغز مداد داشتم. بسیار کوچک بود. آن را ته جیبم پنهان میکردم. وقتی میخواستم با آن چیزی بنویسم، چهار طرفم را نگاه میکردم تا خبری نباشد. با نخ تکه چوبی به آن میبستم. یادداشت برمیداشتم، بعد دوباره آن را سر جایش در جیبم میگذاشتم. چون اگر همان مغز کوچک مداد را از من میگرفتند، جرم بزرگی محسوب میشد.
یادداشتهایتان را کجا پنهان میکردید؟
جاهای مختلفی برای پنهان کردنش داشتیم. مثلاً داخل حاشیه پتوها، در لیفه شلوار و پیراهن. زیاد نگهش نمیداشتیم. سریع باید آن را حفظ میکردیم، پاره میکردیم و دور میانداختیم.
هر سه ماه یکبار میتوانستیم نامه بنویسیم. صلیب سرخ خودکار میداد تا نامه بنویسیم. بچهها مغز خودکارها را درمیآوردند، جایش چیز دیگری میگذاشتند و تحویل صلیب میدادند. یکبار یکی از مأمورهای صلیب خودکارها را جمع کرد. داشت میرفت. بچهها او را دنبال کردند. به خیال اینکه حواسمان نیست، با سر زیردست او زدند. حدود سیصد خودکار روی زمین پخش شد. این سیصد خودکار ظرف کمتر از یک دقیقه ناپدید شد! مأمور صلیب مات شده بود. دستهایش را بالا برد و گفت: «آهای! آهای!» بعدازآن سربازها آمدند و ما را کتک مفصلی زدند. آسایشگاه را تفتیش کردند. شاید از آن تعداد، تنها پنجاه خودکار را پیدا کردند. مأمور صلیب سرخ که اسمش هانس بود، به فارسی گفت: «من میرم همهجا میگویم ایرانیها دزد هستن»! بچهها هم میگفتند: «باشه، تو بگو «دزد هستن»! اما بگو خودکار دزدیدن. برای ما خیلی هم خوب»!
نه اینو نمیگم.
از بچهها دلجویی کرد.
گاهی سرگرد عراقی با خبرنگار وارد آسایشگاه میشد. توی جیبش سه تا خودکار داشت. وقتی بیرون میرفت، تنها یک خودکار برایش باقیمانده بود. بچهها دوتایش را به غنیمت گرفته بودند. خودکار یکی از ارزشمندترین متاع اسارت بود. بالاخره به طرزی اموراتمان را میگذراندیم.
دو سال آخر اسارت بود. دیدم سنم بالا رفته. با خودم گفتم: «اگه با همین وضع پیشبرم یه دیپلمم ندارم». به مأمور صلیب سرخ گفتم: «کتاب دبیرستان ایران رو برام بیارین». گفت: «عراق نمیذاره، ولی ما تلاش میکنیم».
صحبت کرده بودند و عراقیها قبول کرده بودند. زیستشناسی، فیزیک، شیمی و ریاضی را برایم آوردند و بساط کلاسها دایر شد. حالا شروع به یادگیری این درسها کردم. در حدی که وقتی به ایران آمدم، در هر سه ماه یک سال تحصیلی را امتحان دادم. درسی که در اردوگاه با ولع میخواندم، هرگز در ایران نخواندم. وقتی کتاب شیمی را در دست میگرفتم، انگار میخواستم مطالبش را با تمام وجود ببلعم. احساس میکردم از دوستانم در ایران عقبماندهام. این موضوع باعث میشد بیشتر درس بخوانم. در دوران مدرسه رقیب داشتم. با خودم فکر میکردم چقدر حالا پیشرفت کردهاند. وقتی برگشتم ایران دیدم هیچکس هیچی نشده (با خنده)!
چند سال اسیر بودید؟
حدود هشت سال. از فروردین 1362 تا مرداد 1369. بااینحال عطش شدیدی داشتم که درس بخوانم.
کی خبر آزادیتان را شنیدید؟
اردوگاه ما قدیمی بود. اسرا هرچه توانسته بودند کتاب سفارش داده بودند. صلیب هم آورده بود. تمام آن کتابها به کتابخانهای غنی تبدیلشده بود. بعضی وقتها که وارد کتابخانه میشدم، مدهوش میشدم. بوی خوب کاغذ کتابها مشامم را پر میکرد. چند وقت پیش به چاپخانه رفته بودم، یکلحظه انگار به کتابخانه اردوگاه برگشتم.
دلم میخواست مسئول کتابخانه شوم؛ چون همان لحظه که کتابی را میدیدم نمیتوانستم آن را بردارم. هر آسایشگاه یک رابط کتابخانه داشت. باید به او میگفتی، او برایت سفارش میداد و تحویل میگرفت. بعد به آسایشگاه میآورد و به شما تحویل میداد. گاهی این کار یک هفته طول میکشید. من هم خیلی بیصبر بودم. بعد از قطعنامه من مسئول کتابخانه شدم. دو سال آخر اسارت را مسئول کتابخانه بودم.
یادم هست سال آخر جسته، گریخته خبرهایی به ما رسید. دیگر کار برایمان سخت شده بود. جنگ که تمام شد روحیه ما خراب شد. تا وقتی جنگ بود فکر میکردیم میتوانیم صدام را سرنگون کنیم. جنگ تمام شد. هیچ اتفاقی نیفتاد. ایران و عراق باهم فوتبال بازی میکردند. جام صلح و دوستی کویت را از رادیو گوش میدادیم. ایران با عراق مساوی شد و در فینال به کویت باخت. ما هرچه داشتیم نذر میکردیم که ایران به عراق نبازد!
روحیهمان بههمریخته بود. تا وقتی جنگ بود، فکر میکردیم وقتی جنگ تمام شود میرویم. حالا دو سال بود که جنگ تمامشده بود، اما هنوز در اردوگاه بودیم. از طرفی اسرای جنگ چین و ویتنام را بعد از ده سال آزاد کردند. آنها باهم چند روز جنگیده بودند، بعد از ده سال اسرایشان را آزاد کردند! حالا عاقبت ما که هشت سال جنگیدیم چه میشود؟! ناامید شده بودیم.
سال آخر جنگ خبرهایی رسیده بود که احتمالاً آزاد میشویم. در اردوگاه یک رادیوی قاچاقی وجود داشت. حتی خبردار شدیم که آقای رفسنجانی و صدام به هم نامه نوشتهاند. امیدوار شده بودیم، اما عراق به کویت حمله کرد. یک روز صبح بیدار شدیم، شنیدیم رادیوی عراق مثل زمان جنگ با ایران کسی با صدایی قراء دارد اطلاعیه نظامی میخواند. چند روز قبل از آنهم اختلافاتشان بالاگرفته بود. گفتیم دیگر بیچاره شدیم! جنگ دیگری هم شروع شد. دیگر اینها یادشان میرود که ما هم هستیم. واقعاً ناامید شده بودیم. حالمان خیلی بد شد.
چهارشنبه صبح رفتم حمام. برای حمام رفتن باید در صف میایستادی، یک سطل آب برمیداشتی. وقتی نوبتت میشد به حمام میرفتی. سطل آبم را برداشته بودم که از بلندگو اعلام کردند بهزودی اخباری از جنگ ایران و عراق به اطلاعتان میرسد! به ذهنم آمد هرچه باشد نمیتواند به ضرر ما باشد. تازه به کویت حمله کرده، او دیگر نمیتواند هم با ما بجنگد، هم با آنها، ولی از بس خبرهای اینچنینی شنیده و بعد ناامید شده بودم، دیگر این خبر را جدی نگرفتم.
رفتم حمام. بعد از حمام هم رفتم کتابخانه. کتابخانه تنها جایی بود که صدای بلندگو به آن نمیرسید. طبق معمول مدهوش کتابها بودم و همینطور ورق میزدم. بعد از یک ساعت از کتابخانه بیرون آمدم. دیدم همه دو هزار نفر اسیر اردوگاه دارند باهم حرف میزنند! صدایشان مثل صدای کندوی زنبورها بود. هرازگاهی صدای جیغ و خنده میآمد. به یکی از رفقایم که همان نزدیکی ایستاده بود گفتم: «چه خبره؟! چی شده؟!» گفت: «صدام اعلام کرده که از روز جمعه اسرا رو آزاد میکند! بعد هم عقبنشینی میکند».
میدانستیم بعد از قطعنامه عراق بخشهایی از خاک ایران را گرفته. این موضوع خیلی آزارمان میداد. دلمان نمیخواست زمانی آزادشویم که خاکمان دست عراقیها باشد. حرف دوستم برایم غیرطبیعی آمد. چنین کاری از صدام بعید بود. بچهها سربهسر همدیگر میگذاشتند. فکر کردم دوستم سرکارم گذاشته. به او گفتم: «برو بابا!» و رفتم. وقتی کمی جلوتر رفتم، دیدم نه بابا! انگار قضیه جدی است. از کسی دیگر پرسیدم عین حرف دوستم را زد. باورم شد واقعاً خبری هست. ولی با خودم گفتم: «خیلی از این حرفا زدن»!
یکی از بچهها به اسم کیومرث، کرد قصر شیرین بود. روز اول جنگ توی قصر شیرین اسیرش کرده بودند. عینکی داشته که از چند جا شکسته بود. فرانسه و ایتالیایی عالی یاد گرفته بود، اما با لهجه کردی! آن روز او هم کتاب سفارش داده بود. وارد آسایشگاه شدم و کیومرث را دیدم. گفتم: «بیا کتابت!» گفت: «برو کره! رحمت به پدرت! برو، بس کن! جمعه میخوان ببرنمون ایران!»
بابا ولمون کن! کدوم ایران؟ صدام حسین ازین حرفا زیاد زده!
رئیسجمهور یه مملکتی که نمیاد حرف الکی بزن که!
نه اینکه تا حالا حرف الکی نزده؟
من اینو نمیخوام.
کتاب را پرت کرد. گفتم: «به درک!» خودم کتاب را برداشتم. داشتم ورقش میزدم که آمد بالای سرم.
به خدا اگه بذارم کتاب بخونی!
چکار من داری؟
همی شما از بس کتاب خوندی، خدا گفته اینا هنو جا دارن فعلاً نگهش ون دارم! پدر منم شما درآوردین!
بلند شدم که بروم، دنبالم آمد. اردنگی زد، جاخالی دادم. دست ازسرم برنمیداشت. آخر کتاب را قایم کردم. کیومرث نظامی نبود. در سن بیست هفت یا هشتسالگی اسیرشده بود. حالا سیوهشت سالش بود، اما پنجاهساله نشان میداد. هنوز وارد زندگی نشده، خارجشده بود.
حوالی ظهر شد. دیدم موضوع جدی است. پیام صدام از رادیوپخش شد. حتی متن پیام یادم هست. حداقل اولش یادم مانده: «ایها الاخ السید علی اکبر هاشمی الرفسنجانی، رئیسه الجمهوریه الایران الاسلامیه. لقد تحقق کل ما اردتموه و کنتم ترکزون علیه»؛ یعنی برادر علی اکبر هاشمی رفسنجانی رئیسجمهوری اسلامی ایران، به تحقیق محقق شد آنچه میخواستید و بر آن تأکید میکردید. از روز جمعه اسیران را آزاد میکنیم و به مرز بینالمللی برمیگردیم. انگار کسی با زبان چینی با من حرف میزد.
آن روز خبری نبود. شب مثل سابق آمدند آمار گرفتند، در را قفل کردند و رفتند. فردا روز دیگری بود. از صبح صلیب سرخ آمد. این بارنامه نیاورده بود. آمدند وسط اردوگاه با فرمانده صحبت کردند و رفتند. از غروب آن روز دیدیم سربازها روی پشتبام دارند جیب خشاب میبندند. سربازهایی که در اردوگاه بودند اسلحه نداشتند. بیشتر باطوم و شلنگ دستشان بود. صحنه خوشیمنی نبود، ولی انگار این بار فرق میکرد.
گفتند اول نوبت اردوگاه کنار شماست. من جزو گروه سوم بودم. روزی هزار اسیر آزاد میکردند. صلیب سرخ میگفت بیشتر از این نمیتوانیم آزاد کنیم. آن روز هزار نفر اول را بردند. نیمی از ما در اردوگاه ماند. شب بعد در را نبستند!
حال بچهها چطور بود؟
باورکردنی نبود. شاید شب قدر اسارت آن شب بود. درباز بود. بعد از هفت سال و نیم شب از آسایشگاه بیرون آمدم. با بچهها آسمان کم ستاره عراق را نگاه میکردیم. آن شب نماز جماعت خواندیم. بچهها به هم آدرس میدادند، آواز میخواندند. به ساعت نگاه کردم. ساعت نزدیک سه نیمهشب بود. هیچکدام از ما نه خوابمان میبرد، نه گرسنهمان بود. تمام اسارت گرسنه بودم. همهمان گرسنه بودیم. یادم نمیآید شبی سیر بوده باشم، اما آن شب آشپزها تمام جیره ماه را گرفته و پخته بودند. کلی دیگ غذا توی حیاط گذاشته بودند. کسی که یکمشت برنج به او میدادند، حالا یک دیگ غذا جلوش بود، اما چیزی نمیخورد. اشتها نداشتیم.
با بیمیلی مشتی برنج برداشتم و خوردم. حس عجیبی بود. اصلاً اگر آزادم نمیکردند، همینکه شب آمده بودم بیرون، برایم یک دنیا ارزش داشت.
فردا صبح، نزدیک سحر سربازها وارد آسایشگاه شدند. اتوبوس وارد حیاط شد. سوارمان کردند. ما را بردند بیرون. این بار دیگر چشمهایمان را نبستند. اولین بار بود که چشمهایمان را نمیبستند. داشتم دوردستها را نگاه میکردم. مدتها بود دورترها را ندیده بودیم. برای سالها اطرافمان دیوار بود. سرباز عراقی به عربی گفت: «چشمت سیاهی نمیره؟» گفتم: «نه». واقعاً همچشمهایم سیاهی نمیرفت. سربازهایی که آنقدر خشن بودند، اشک در چشمهایشان جمع میشد. به عربی به ما میگفتند: «ما را ببخشید»! بعد از حمله به کویت و دخالت آمریکا در جنگ کویت، کمی با ایران سمپاتی داشتند. تصور میکردند ایران از آنها حمایت میکند؛ چون داشتند با آمریکا میجنگیدند.
صبح بود. ما را به ایستگاه راهآهن موصل آوردند. بهطرف بغداد میرفتیم. یکییکی اسمهایمان را میخواندند. سوار قطار شدیم. سربازی که در اردوگاه میترسیدی به او نگاه کنی، اسلحهاش را به بچهها میداد. در موصل مردم جشنی به راه انداخته بودند.
دلیل جشن چه بود؟
معلوم نبود. شاید به خاطر اینکه جنگ تمامشده بود. شاید آنها هم اسیر داشتند و اسیرشان داشت آزاد میشد. یادم هست پیرمرد کوچک اندام کردی روی تراکتور با دستار میرقصید.
وقتی به بغداد رسیدیم، ما را با اتوبوس به مرز خسروی آوردند. از دور ایران را میدیدیم، دلم پر میکشید آن دورها. یکی هم توی خاک ایران آهنگ «باز هوای وطنم آرزوست» را گذاشته بود. دیگر داشتیم دیوانه میشدیم. کسی به من گفت: «رضا اگه برنامه به هم بخوره، چکار میکنی؟» چون اتفاق افتاده بود که یکبار میخواستند اسرای مجروح و معلول را آزاد کنند، سوار هواپیما هم شده بودند، اما همهچیز بههمخورده بود. دوباره آنها را به اردوگاه برگردانده بودند. طرف حتی وسایل شخصیاش را به دیگران بخشیده بود. حالا باید میگفت وسایلم را پس بدهید. این احتمال وجود داشت. گفتم: «اگه همهچی به هم بخوره، میدوم تو این بیابون، منو به رگبار ببندن! من دیگه برنمیگردم»!
هنوز بعد اینهمه سال خواب میبینم. خواب میبینم جنگ است. قرار است اسیر شویم. من میگویم: «این بار دیگه اسیر نمیشم»! این تنها خوابی است که هنوز از اسارت میبینم. با خودم میگویم: «همینجا تمومش میکنم»! هنوز آن وحشت درجانم هست.
حال اسرای دیگری که در اتوبوس بودند چطور بود؟
این حس اصلاً قابل توصیف نیست. ما را یک نفر، یک نفر میآوردند. از اینطرف اسیر میرفت، از آنطرف اسیر میآمد. جالب است. عراقیها شعار معروفی داشتند: «بالروح بالدم نفدیک یا صدام» یعنی ای صدام! با روح و جان فدای تو میشویم. شنیدیم که اسرای عراقی که در اتوبوس بودند، دارند همان شعار را میدهند. با خودمان گفتیم: «نامردا هنوز نرفته دارن شعار میدن!» فکر کردیم نمک خوردن، نمکدان شکستن، ولی بعد که خوب گوش دادیم، شنیدیم که میگویند: «بالروح بالدم نفدیک یا اسلام»!
وقتی پایتان را در خاک ایران گذاشتید چه حسی داشتید؟
اسیری بود که آنقدر صورتش را روی خاک کشیده بود، صورتش زخم شده بود. بچهها طوری خاک را میبوسیدند که ... . قابل وصف نیست.
خودتان چه حالی داشتید؟
این چیزها در حافظهام شکل نگرفته. بس که اتفاق غیرمنتظرهای بود. هنوز هم وقتی به آن روز فکر میکنم عرق میکنم. باید در آن شرایط قرار بگیری تا آن را درک کنی. موقعی که اسیر میشدم، حسی مبهم پر از درد داشتم. بس که رویداد بزرگتر از آن بود که انتظار داشتم. موقع آزاد شدن هم حس بیدردی داشتم. آنقدر سریع اتفاق افتاد که نتوانستیم خودمان را با آن وفق دهیم.
وقتی وارد خاک ایران شدیم، وارد اتوبوسمان کردند. در آن گرمای تابستان، سربازی با کلمنی آب سیب وارد اتوبوس شد. از بغلش لیوانی بیرون میآورد، به هر کس یک لیوان آب سیب میداد. آب سیب طبیعی بود. انگار صحنه عوض شد. اولین باری که حس کردم آزادشدهام، با خوردن این آب سیب بود.
اتوبوسراه افتاد. جلوتر آمدیم. بازهم آهنگ «وطنم آرزوست» از بلندگوها پخش میشد. یکی از بچههای سپاه مثل اوایل انقلاب ریش پرپشتی داشت. بچهها از او خوششان آمده بود. دنبالش میکردند و او را میبوسیدند.
وقتی هواپیمای ایرانی را دزدیدند و به عراق آوردند، در روزنامه عکسش را انداخته بود. در گوشهای از عکس کلمهی «هما» افتاده بود. آنهم خیلی کوچک. بچهها آن را میبوسیدند و گریه میکردند. دلمان میخواست حتی شده برای یک روز در ایران باشیم و بعدش بمیریم! اواخر اسارت بعضیها میمردند. سنشان بالابود، گاهی هم مریضی میآمد. مثلاً اسهال خونی پنج نفر را کشت. احتمال مردنمان خیلی زیاد بود؛ چون بدنمان کمکم داشت ضعیف میشد. دیگر توانمان داشت ته میکشید.
ما را به کرمانشاه آوردند. بعد از هشت سال نوشابه برایم باز کردند. من دو، سه شیشه نوشابه پشتهم خوردم. یادم افتاد یک سال ماه رمضان، گرسنه و تشنه در گرمای موصل در حیاط نشسته بودم. داشتم اطرافم را نگاه میکردم. صدای دلنگی آمد. نگاه کردم. دیدم سربازی از روی پشتبام قوطی پپسیاش را پایین انداخته». این برایم عقده شده بود. بعد از آزادی آنقدر نوشابه خوردم که ناراحتی معده پیدا کردم، مجبور شدم درمان کنم.
سوار هواپیمای C130 شدیم و به پادگان جی آمدیم. در تهران دو روز قرنطینه بودیم؛ هم ازلحاظ بهداشتی، هم امنیتی. از ما اطلاعات میگرفتند. باکسی کاری نداشتند؛ حتی کسانی که بزرگترین خیانتها را کردند، رهایش کردند. تنها برایشان استقبال رسمی تشکیل ندادند. به هرکدام از ما یک سکه و یک چک بیست هزار تومنی دادند. یکی از بچهها گفت: «رضا نوشابه شده ده تومن!» گفتم: «اه، راس میگی؟!» موقعی که اسیر شدیم نوشابه یک تومان بود. حالا ده برابر شده بود. به دوستم گفتم: «خوب شد اینجا دو، سهتا خوردیم!» همهچیز عوضشده بود. مثل این بود که صدسال خواب رفتی و تازه بیدار شدی.
لحظهای که پدر و مادر را دیدید، از آن لحظه بگوئید:
من پدرم را در کرمان دیدم. پدرم با دائیام و پسرعمویش برای استقبال به کرمان آمده بودند. وقتی به جبهه رفته بودم، موهایشان کمی جوگندمی شده بود، اما قبراق بودند. حالا چند پیرمرد جلوی خودم میدیدم. یادم هست روی دوش کسی بودم. وقتی پدرم را دیدم خودم را پایین انداختم. همینطور مرا میبوسید. مبهوت بودم. وقتی به پاهایم رسید، او را گرفتم. نگذاشتم پایینتر برود. حال پدرم بد شد. بردنش بیمارستان. برایش سرم وصل کردند.
جیرفت شهری است که در پستی زمین قرارگرفته؛ چون جلگه است و اطرافش را کوهستان گرفته. از پیچی که میگذری، ناگهان شهر دیده میشود. اولین چیزی که بعد از پیچ دیده میشود، ساختمان سیلوی شهر است. رفیقی داشتم که همشهریام بود. به او میگفتم: «میشه یهبار دیگه از اون پیچ ردشیم و اون ساختمونو دوباره ببینیم؟» اتفاقاً باهم آزاد شدیم. در آن گروه هزارتایی باهم بودیم و باهم به جیرفت آمدیم. موقع ورود به جیرفت در یک اتوبوس بودیم. همان موقع به او گفتم: «همون موقعستا»! گاهی در اسارت با هم خیابانهای شهر مرور میکردیم تا نقشه شهر از ذهنمان پاک نشود!
مادرم را در جیرفت دیدم. مادرم خیلی کوچکشده بود. نگو من بزرگشده بودم. بااینحال خیلی کوچک و لاغر شده بود. ما را روی سکویی، روی تریلی گذاشته بودند. مردم از ما استقبال میکردند. از آن بالا مادرم را دیدم. خودم را به پایش انداختم.
مادر با دیدن شما چهکار کرد؟
جزئیاتش یادم نیست. دیگرکسی گریه نمیکرد. خنده هم نمیکردند. ماجرای عجیبی بود. از موقعی که گفته بودند آزاد میشوید تا وقتی به جیرفت رسیدم، یک هفته هم نشده بود. آنهم در اوج ناامیدی! من در ابهام بودم.
وقتی به جبهه رفتم، برادرم کلاس پنجم ابتدایی بود. وقتی برگشتم بیستساله بود. چند بار به من نشانش دادند. من بازهم گمش میکردم. دوباره میپرسیدم! خواهرهایم همه مجرد بودند، اما حالا همه ازدواجکرده بودند و بچه داشتند. نمیتوانستم بچههایشان را از هم تشخیص بدهم. تنها کسانی را میشناختم که موقع رفتنم جوان بودند و حالا میانسال شده بودند. حتی درختهای کوچهمان را هم نمیشناختم. درختچهای که جلوی خانهمان بود حالا درخت بزرگی شده بود. اگر در جیرفت رهایم کرده بودند خانهمان را گم میکردم!
بعد از تمام شدن همه این تبوتابها، چه کردید؟
بیش از هر چیز نگران درسم بودم. دنبال این بودم که هرچه زودتر بروم مدرسه و ثبتنام کنم. 28 مرداد سال 1367 که آزاد شدم، پنجم یا ششم شهریور به جیرفت رسیدم. اولین امتحانم را در آذرماه دادم. آن زمان در آذرماه از کسانی امتحان میگرفتند که در شهریور نتوانسته بودند امتحان بدهند. آذرماه سال اول دبیرستان را امتحان دادم. دیماه سال بعد را امتحان دادم. خرداد خودم را به دیپلم رساندم. سال بعد پزشکی دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم. شاید با سهمیه رزمندگان بین پانزده نفر اول بودم. آنهم به لطف تلاشی که در اسارت کرده بودم. نگذاشتم از دیگران عقب بیفتم. زبان و عربی و درسهایی که در اسارت خوانده بودم همه را صد درصد زدم. آن موقع هیچکس این درسها را در این حد نمیزد.
صبحهایی که بعد از آزادی از خواب بیدار میشدید چه حسی داشت؟ فکر نمیکردید هنوز اسیر هستید؟
آن موقع اصلاً خواب نمیدیدم، اما حالا تازه دارم خواب میبینم. انگار تازه حالا سرباز کرده است. منبعد از اسارت در غذا خوردن مشکل داشتم. اگر نصف پرتقال را میخوردم دلدرد میگرفتم. درصورتیکه بچه جیرفت بودم غذایم پرتقال بود. در دهسالگی، در روز پنجتا پرتقال میخوردم. ازنظر اعصاب و روان هم بیمار شده بودم. بعد به همین بیمارستان ضیائیان ارجاعم دادند که خودم امروز در آن کار میکنم.
چرا برای تخصص روانپزشکی را انتخاب کردید؟
نمیدانم دلیلش چه بود، ولی اتفاق جالبی برایم افتاد. بهعنوان پزشک عمومی در دانشگاه کار میکردم. مریض بسیار هم ویزیت میکردم. شاید در نوبتم نود مریض میدیدم. در بیمارستان دولتی کسی اینقدر بیمار ویزیت نمیکرد. تصمیم گرفتم از این روند خلاص شوم. واقعاً زجرآور بود. حسابی درس خواندم. گاهی در روزهای آخر هفده ساعت درس میخواندم، اما به شکل فجیعی رد شدم. با خودم گفتم: «اگه قضا و قدر این باشه که پزشک عمومی بمونم، من این قضا و قدر رو عوض میکنم»! سال بعد طور دیگری دعا کردم. گفتم: «خدایا تو به من کمک کن من تخصص رو بگیرم، منم به تو کمک میکنم این چالهچولههایی که در دنیا هست در حد توانم ماله بکشم درستش کنم».
اصلاً قرار نبود من روانپزشکی بزنم. اول اورولوژی را انتخاب کردم. رشته بعدیام را هم میخواستم داخلی انتخاب کنم. قبل از اینکه داخلی را انتخاب کنم به دکتر عفت پناه زنگ زدم. گفت: «داخلی نزن، بزن روانپزشکی»! آنقدر مطمئن بودم که اورولوژی قبول میشوم که انتخاب دومم را روانپزشکی زدم. نمره کم آورده بودم. اورولوژی قبول نشدم. روانپزشکی قبول شدم. اصلاً از این رشته خوشم نمیآمد. سال اول میخواستم انصراف بدهم. سال دوم هم همینطور. از سال سوم برایم علیالسویه شد. از سال چهارم بهشدت به این رشته علاقهمند شدم. تا یکی، دو سال پیش که سرحالتر بودم، ماهی هزار بیمار را ویزیت میکردم. الآن ماهی هشتصد بیمار ویزیت میکنم. بهشدت هم راضی هستم.
چه سالی ازدواج کردید؟
پدرم یک پسردائی داشت. مغازهدار بود، اما دفتری داشت و هفت، هشتنفری را حقوق میداد. خیر بود. میگشت بداند چه کسی نیازمند است. به او کمک میکرد. سال 1365 شهید شد. غواص بود. سال 1361 باهم جبهه بودیم، همان موقع هم به شوخی میگفت: «تو داماد مایی»! بعد از اسارت قضیه جدیتر شد. دیدم مورد هم مورد خوبی است. من هم از فرصت استفاده کردم، گفتم وصیت شهید است (با خنده)، با دختر پسردائی پدرم ازدواج کردم.
چند فرزند دارید؟
دو فرزند دارم؛ پسرم انترن دانشگاه علوم پزشکی تهران است. تا ماه پیش در همین بیمارستان بود. فرزند دیگرم کلاس یازدهم است.
الآن با دوستان زمان اسارت ارتباط دارید؟
بله هرسال در همایشی دورهم جمع میشویم. قرار است 28 همین ماه (مرداد) همایش در کرمانشاه باشد. همه بچهها نیستند. حدود پنجاهنفری هستند که به هم نزدیکاند. پشتیبانش هم خودمان هستیم. هر باریکی از بچهها جایی را برای این همایش اجاره میکند.
جوان پانزده سال دهه شصت با پانزدهسالههای امروز چه فرقی میکند؟
شاید اگر همان شرایط امروز هم پیش بیاید، همان اتفاق بیفتد. کسی نمیداند. انقلاب که شد همه انقلابی بودند. درست یادم هست. بعد از انقلاب خیلیها کنار کشیدند. وقتی جنگ شروع شد، درست است که عراق در ماههای اول خیلی جاها را گرفت، اما بعد از چند ماه همه عوض شدند. همان آدمها رفتند جنگیدند و خاکشان را پس گرفتند. درصورتیکه قبل از جنگ خیلیها بودند که خودشان را از انقلاب جدا کرده و کنار کشیده بودند. این شرایط است که انسانها را میسازد. اگر آن وقایع تکرار شود بازهم همان اتفاقات میافتد.
گاهی به پسرم میگویم: «دیپلم گرفتی برو خارج درس بخون». میگوید: «نه نمیروم».
چرا؟
مملکت اگر هم خوب نباش باید بمونیم درستش کنیم.
دقیقاً حرفهای آن روز خودم را پسرم دارد تحویلم میدهد. آن روزها شرایط آدمها را عوض کرد. الآن هم اگر جنگی شود، همان اتفاق میافتد
خبر: زهرا اسماعیلی
عکاس: علی گلمحمدی
ارسال به دوستان