گفتگوی دفتر امورایثارگران با علی روزبهانی جانباز جنگ تحمیلی و معاون گزینش دانشگاه
علی روزبهانی جانباز جنگ تحمیلی و معاون گزینش دانشگاه در گفتگو با خبرنگار دفتر امورایثارگران گفت: تخریبچی بودم؛ جلوتر از خط مقدم! و ادامه داستان.
آقای روزبهانی کمی از خودتان بگویید؛ از خانواده و اینکه کجا متولد شدید؟ چند خواهر و برادر هستید؟
با سلام و درود به روح پاک و مطهر امام راحل و شهدای انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی. متولد 1349 در تهران هستم؛ محله شمیران، کوچه صالح. در خانواده مذهبی و سنتی بزرگ شدم. یک برادر و یک خواهر دارم.
پدرم قبل از انقلاب هم با عنایت به ارتباط تنگاتنگ با مسجد محل (مسجد حضرت ابوالفضل ع) و حضور فعال در نمازهای جماعت به دین پایبندی داشت. کارش فنی و تأسیساتی بود. من و برادرم را از کودکی همراه خودش به نماز جماعت میبرد. از همان زمان پای ما به مسجد باز شد.
در جریان انقلاب، پدرم جزو نیروهای فعال مسجد بود؛ تیمی بودند از مذهبیهای قبل انقلاب که در سطح تهران فعالیت میکردند. آن موقع هشت یا نه سالم بود. کلانتری بیست، سر چهارراه مجیدیه تهران، چند نفر از نیروهای انقلابی را دستگیر کرد. شب هم حکومتنظامی اعلام شد. پدرم و نیروهای انقلابی مسجد جلوی کلانتری تجمع میکنند. مردم هم به آنها میپیوندند. بین مردم و نیروهای کلانتری درگیری میشود. ظاهراً کلانتری از ساواک تقاضای کمک میکند. بعد از چند دقیقه چند ماشین وارد چهارراه میشود.
سرنشینان لباس شخصی پوش این ماشینها، کسانی را که به کلانتری حمله کرده بودند به رگبار میبندد. در این درگیری سه گلوله تفنگ ژ 3 به پدرم اصابت میکند. گلولهها به دست، کتف و شکمش خورده بود. دوستان مسجدی پدر، او را با ماشین پژو، به بیمارستان جرجانی میبرند. بیمارستان جرجانی پدر را پذیرش نمیکند. چون پدرم بزرگشده تهران بود، میگفت: «اینجا دست روسهاس. به بلایی سر ما میآرن!» او را به بیمارستان ایرانشهر میبرند. پزشکی به نام «دکترمرادی» در این بیمارستان کار میکرد. پدرم را دکتر مرادی عمل کرده بود. موقع عمل پزشکان حدود 30 سانتیمتر از رودهی او را برداشته بودند؛ بعد از عمل پدر را به Icu میبرند.
فردای آن روز نیروهای مسجدی ما را از حال پدرم و این اوضاع باخبر کردند. همراه مادر به بیمارستان رفتیم. بیمارستان حوالی خیابان بهار بود و خیابانها شلوغ. پدر را در Icu از پشت شیشه ملاقات کردیم. بیهوش بود، شاید هم خوابیده بود. پدر حدود پانزده روز در بیمارستان بستری بود. ساواک برای دستگیری انقلابیها بیمارستانها را کنترل میکرد. بستریشده پدر تا 22 بهمن طول کشید و خوشبختانه انقلاب پیروز و پدر بدون دستگیری توسط ساواک به خانه برگشت شد.
چطور شد که پایتان به جبهه باز شد؟
روزهای بعد انقلاب بهسرعت میگذشت. تا اینکه جنگ شروع شد. پدر از بدو تشکیل بنیاد مستضعفان، جذب بنیاد شده بود. آن زمان آقای محسن رفیقدوست رئیس بنیاد بود. پدرم در عملیات فتح خرمشهر بهعنوان نیروی داوطلب شرکت کرد. آن زمان خانهمان را تازه عوض کرده بودیم. آمده بودیم شرق تهران. با رفتوآمدهای مداوم پدر به مسجد، من و برادرم دیگر با مسجد عجین شده بودیم.
سال 1363، 1364 حدوداً پانزده سال داشتم. با برادرم عضو بسیج مسجد امام جعفر صادق (ع) در خیابان فرجام شدیم. میدیدم دوستانم که از من بزرگتر هستند به جبهه میروند. از جبهه برایم خاطره تعریف میکردند. این موضوع باعث شد علیرغم اینکه برادرم از من بزرگتر بود، برای رفتن به جبهه پیشدستی کنم. شناسنامهام را دستکاری کردم. سال تولدم را یک سال عقب بردم؛ سال تولدم شد 1348.
اواخر سال 1365؛ یعنی بعد از عملیات کربلای هشت به جبهه اعزام شدم. چند روزی به نوروز سال 1366 مانده بود. هفده سالم بود. با دستکاری در شناسنامه، حالا هجدهساله بودم.
از کدام پایگاه به جبهه اعزام شدید؟ در بدو ورود به جبهه وارد کدام لشگر/گردان شدید؟
از طریق پایگاه شمیرانات تهران اعزام شدم. معمولاً قبل از اعزام نیروها برای آنها دوره آموزشی میگذاشتند. بچههای مسجد ما در مرکز آموزش نیروها فعال بودند. در چند مانور بسیج هم شرکت کرده بودم. با همین تجربهآموزشی کم و اسرار زیاد اعزام شدم.
بچههای مسجد محل اغلب جمعی گردان تخریب لشگر ده سیدالشهدا بودند. ابتدای ورودم به وارد گردان تخریب شدم، با جو عجیبی روبهرو شدم. بچههای گردان تخریب به تدین معروف بودند. واقعاً هم همینطور بود. گاهی از بچهها چیزهایی میدیدم که حیرت میکردم. بچهها در محدودهی مقر، قبر کنده بودند و در آنها نماز شب میخواندند.
شهدای تخریب مظلوم بودند. به دلیل سن کمم توفیق نداشتم تا بیشتر بین بچهها باشم، اما کسانی که از قبل در گردان تخریب بودند و قدیمی محسوب میشدند، خاطراتی از شهدای تخریب تعریف میکردند. شهادت آنها برای ما غمانگیز بود، ولی برای خودشان شیرین بود. از بعضی از آنها موقع شهادت تنها پوستشان باقیمانده بود. سوخته بودند. جسمشان باقی نمانده بود.
تخریب، کاری تخصصی بود. در گردان، حدود دو ماه آموزش تخریب دیدیم. لشگر سیدالشهدا در جبهه جنوب و غرب دائم در حال حرکت بود. با آمدن به گردان تخریب اولین جایی که مستقر شدیم، موقعیت الوارثین بود.
در غرب هم در پادگان امام علی (ع) سنندج آموزش میدیدیم. آموزشهای عمومی تخریب، شامل کاشت میدان مین، کانال و معبر زدن در شب عملیات، انواع و اقسام معبر، معبر ایذایی، منظم و... گردان هم برای بچهها مانورهایی ترتیب میداد تا برای عملیات آماده باشند.
بعد از آموزش در چند عملیات شرکت کردید؟ ضمن بیان نام عملیات خاطرهای هم درباره آن عملیات بگویید.
اولین عملیاتی که در آن شرکت کردم، عملیات «نصر چهار» بود که در منطقه «تپه دوقلو» در ماووت عراق اجرا شد. این عملیات 31 خردادماه 1366 شروع شد. دو مرحله داشت. مرحله اول در ارتفاعات ماووت بود. مرحله دوم هم در تپههای دوقلو انجام شد. من در مرحله اول عملیات شرکت کردم.
قرار بود در این عملیات پاسگاه یک یا دو ماووت را آزاد کنند؛ درست یادم نیست. من در تیم برادر «محمد فرد» بودم. قرار بود برای معبر زدن به گردانهای رزمی مأمور شویم. چند دقیقه قبل از حرکت تغییراتی انجام شد. من و یکی از دوستانم به نام ولیلو که از بچههای شهرری بود، به تیم مهدی ضیایی رفتم. ضیایی، از بچههای مسجد یاسین، محله پیروزی تهران بود. در تخریب تجربه زیادی داشت. حدود چهار سال از من بزرگتر بود. تیپ دانشجویی داشت. عینک تهاستکانی میزد. اگر کسی او را در گردان میدید و نمیشناخت، فکر میکرد آدمی دستوپا چلفتی است، اما ضیایی دلشیر داشت. از کسانی بود که موقع عملیات خبرش میکردند.
شهید ضیایی که قبلاً توجیه شده بود، دربارهی عملیات توضیحاتی داد. من و ولیلو را به دیدگاه برد و منطقه عملیاتی را به ما نشان داد. کاملاً توجیهمان کرد. گفت خودش معبر میزند. قرار شد من پشت سر او طناب معبر را بکشم، ولیلو هم نیروی ذخیره باشد.
ما به گردان حضرت قاسم مأمور شدیم. ساعت حدود ده شب بود که به سمت منطقه عملیاتی به راه افتادیم. وقتی به میدان مین رسیدیم ساعت دو نیمهشب بود؛ چون منطقه کوهستانی بود و پیادهروی داشت. ساعت دو شب پای میدان مین نشستیم. ولیلو یکی از پاهایش مجروح شده بود. در پایش احساس ناراحتی میکرد.
قبل از حرکت، شهید ضیایی به من گفت: «اگه توی معبر برای من اتفاقی افتاد، توجه نکن. منو بکش کنار و معبر رو ادامه بده. فقط عملیات مهمه! وگرنه کمین عراق بچهها را قتلعام میکنند! اگر برای تو مشکلی پیش اومد برادر ولیلو جاتو میگیره.»
رسیدیم پای میدان مین. تیم بچههای تخریب دستبهکار شدند. ضیایی وارد میدان مین شد. بااحتیاط شروع کرد به خنثی کردن مینها. من به فاصلهی کمی پشت سرش نشسته بودم و نوار سفید معبر را روی زمین پهن میکردم. مسیر معبر از کمین دشمن میگذشت. موقع کار صدای عراقیها را میشنیدیم. به آخر میدان رسیدیم. معبر باز شد.
ظلمات بود؛ تاریک تاریک. ضیایی به من اشاره کرد. گفت: «میتونی بری نیروها رو بیاری یا خودم برم؟» گفتم: «من میمونم. خودت برو.» چون من تجربه نداشتم. ممکن بود باراهنمایی اشتباه نیروها روی مین بروند. گفت: «پس تو اینجا بمون مراقب باش.» بعد خودش به سر معبر برگشت تا نیروهای خطشکن را از معبر رد کند.
ضیایی رفت. چشمهایم به تاریکی عادت کرده بود. وقتی روبهرویم را نگاه کردم، دیدم به فاصلهی چند قدمی ما حدود پنج عراقی در سنگر نشستهاند. آموزشهای گروه تخریب در ذهنم تداعی شد. میگفتند: «وظیفهی تخریبچی بعد از میدان مین خاموش کردن کمین دشمن است.» چون در غیر این صورت کمین دشمن نیروهای داخل معبر را به رگبار میبست.
داخل معبر دراز کشیدم، ضیایی نیروهای خطشکن را آورد. موقع عبور نیروها آر.پی.جی رزمندهای به دیوارهی کوه خورد و عراقیها شروع کردند به تیراندازی. داد زدند: «المسلم الایرانی!» آر.پی.جیزن بلند شد و سنگر عراقیها را هدف گرفت و منفجر کرد. شاید آن رزمندهی آر.پی.جیزن، اولین شهید عملیات نصر چهار بود.
آر.پی.جیزن گلوله خورد، بعد شلیک کرد؛ چون من کنار پای او نشسته بودم، همهچیز را از نزدیک دیدم. آن رزمنده بعد از شلیک آر.پی.جی روی زمین افتاد. عملیات شروع شد. رزمندهها با عبور از معبر به مواضع دشمن حمله کردند. در یک آن، آتش همهجا را گرفت. تیربارهای دشمن معبر را با تیر رسام میزدند. آتش خمپارهها و انفجارهای پیدرپی اطراف معبر شروع شد.
از طرف گردان تخریب به ما دستور داده بودند بعد از باز شدن معبر به عقبه برگردیم تا برای مأموریتهای بعد اعزام شوند. از طرفی گردان در عملیاتهایی تلفات سختی داده بود و نیروهای تخریب، نیروهای آموزشدیده و مهمی بودند. نباید از دست میرفتند.
شهید ضیایی را در آن سروصدا و آتش سنگین دشمن گم کردم. مسیر برگشت را بلد بودم. قسمتی از راه را زیر آتش سنگین دشمن سینهخیز آمدم. دشمن سمت راست جاده را مینگذاری کرده بود. مراقب بودم وارد میدان مین نشوم. در عوالم خودم بودم که از پشت سر، کسی مرا به اسم صدا کرد. اطرافم را نگاه کردم. برادر عباسپور را دیدم که روی مین رفته بود. کف پایش نصف شده بود.
وقتی برای کار از مقر بیرون میآمدم، عادت داشتم بهجای آب، چای در قمقمهام بریزم. چند حبه قند هم داخلش میانداختم. شب قبل هم همین کار را کرده بودم. عباسپور گفت: «برادر آبداری؟» گفتم: «دارم.» گفت: «خون پام رو بشور و سفت ببند.» در قمقمهام را باز کردم. یادم نبود داخل قمقمهای چای دارم. چای سرد شده بود. چای شیرین را روی پایش ریختم. زخمش را بستم. باهم سینهخیز و بااحتیاط از میدان مین بیرون آمدیم.
برایم عجیب بود. بااینکه عباسپور پایش به پوستی بند بود، درد میکشید و از پایش خون زیادی میرفت، در حین بیرون آمدن از میدان مین، معبر میزد. به هر جانکندنی بود، برادر عباسپور را عقب آوردم. روی جاده، ماشین خشایاری بود که با آن مجروح جابهجا میکردند. عباسپور را سوار کردم و خودم به سنگر بچههای تخریب رفتم.
بعدازاین عملیات به گردان برگشتم. مأموریتی نداشتم. دورهها به مسائل آموزشی میگذشت. تا اینکه عملیات «نصر هفت» انجام شد. مردادماه بود. اینطور که میشنیدیم، شهر ماووت عراق استراتژیک بود. با فشارهایی که ایران از جبهه غرب به عراق وارد کرد، فشار حملات عراق بر جبهه جنوبی کم شد. با این کار، دید نظامیان عراق را به سمت غرب جلب کردند تا بتوانند در جنوب کاری بکنند. در مدت هفت ماه، سه اعزام به گردان تخریب داشتم. آخرین اعزام من با قطعنامه 598 همزمان شد.
عملیات دیگری که در غرب شکل گرفت، عملیات بیتالمقدس 6 در منطقه شیخ محمد، در استان سلیمانیه عراق بود. من در این سه عملیات شرکت کردم. تخریب مأموریتهای مختلفی دارد. وقتی خط دشمن تصرف میشود، دستور میدهند منطقه از مین پاکسازی شود. گردان تخریب موقع پاکسازی میادین مین در غرب، شهدایی داد؛ قاسم اصغری معاون گردان ما موقع پاکسازی میدان مین شهید شد. از بچههای محلهی قلعه حسن خان بود. من مدت کوتاهی در جبهه بودم، اما اینها را برای شما تعریف میکنم تا دینم را به شهدا ادا کرده باشم.
گردان تخریب در زمان عملیات از همه جلوتر بود. در جنگ جلوتر از نیروهای اطلاعات عملیات، نیرویی نداریم؛ چون آنها به خط دشمن میروند تا موضع آنها را شناسایی کنند. تخریب جلوتر از نیروهای اطلاعات عملیات بود؛ چون یکی از مأموریتهای گروه تخریب، مأمورشدن به واحد اطلاعات عملیات بود. تیمهایی که برای شناسایی مواضع دشمن و عوارض جغرافیایی منطقه میرفتند، جلوتر از خودشان تیم تخریب داشتند تا راهی در میادین مین دشمن باز کنند تا آنها وارد خاک دشمن شوند.
هنوز هم با بچههای تخریب ارتباط دارید؟ بازهم یکدیگر را میبینید؟
با بچههای گردان بهصورت هفتگی هیئت برگزار میکنیم. یک وبسایت و در تلگرام هم کانالی به اسم «الوارثین» داریم که خاطرات بچههای تخریب در آنجا منتشر میشود. همه میتوانند عضو شوند.
به بهانه سالگرد شهدای تخریب به خانه شهدا میرویم و برای سالگرد آنها مراسم میگیریم. گردهمایی سالانه تخریبچیان هم برگزار میکنیم. دو سال است این گردهمایی برگزار میشود. اولین سالی که این گردهمایی برگزار شد، بچهها همدیگر را پیدا کردند؛ کسانی که سی سال یکدیگر را ندیده بودند.
از همرزمان آن دوران آقای کوهی مقدم که آلان در شهرستان آمل زندگی میکند. امکان نداشت یکدیگر را ببینیم. هنوز هم میادین مین غرب کشور را پاکسازی میکند. بعد از گذشت سی سال او را در این گردهمایی دیدم. با او صمیمی بودم. مسئول دستهی ما بود. از نیروهای باسابقه و باتجربه گردان تخریب محسوب میشد.
چند بار در جبهه مجروح شدید؟
وقتی مرحله اول عملیات نصر چهار تمام شد، دستم ضرب دید. ربطی به جنگ نداشت. از عقبه جبهه به پشت خط آمدم. ماشینی داشت ازآنجا رد میشد. سرعتی هم نداشت، اما وقتی به دستم خورد، درد شدیدی در دستم حس کردم. بچهها گفتند: «شاید تاندون دستت پاره شده.» دارو هم خوردم، افاقه نکرد. مرا به درمانگاهی در سردشت بردند. مدرسهای بود که آن را به درمانگاه تبدیل کرده بودند. کنارش هم چند چادر بهداری برپاشده بود.
هفتم تیر 66 بود. وارد درمانگاه که شدم پزشک دستم را دید. بانداژ کرد و پمادی هم داد. گفت ضربدیده. درمانگاه شلوغ بود. مردم سردشت هم به درمانگاه میآمدند. همان روزی که در درمانگاه بودم، سردشت بمباران شیمیایی شد.
در این بمباران از گاز خردل استفاده کرده بودند. مدرسه، وسط شهر بود. نقاطی از شهر بمباران شد و من همشیمیایی شدم. بمب شیمیایی وقتی منفجر میشود بهسرعت در هوا پخش میشود. البته کیسههایی به ما داده بودند که داخلش ماسک و آمپول آتروپین بود.
آمپول را باید بلافاصله بعد از بمباران به پایمان میزدیم. خودش دارو را اتومات به بدن تزریق میکرد. من هم آن را تزریق کردم، اما پس از بمباران دچار تنگی نفس شدم. بااینحال دنبال درمان نرفتم. جوان بودم، فکر نمیکردم ممکن است اثرات بمباران خودش را در سنین بالا نشان دهد.
در عملیات بیتالمقدس 6 به دلیل موج انفجار دوساعتی در خط بیهوش شدم. مسئول دسته به من میگفت: «هرچی صدات میکردیم، بیدار نمیشدی.» خودم هم نفهمیدم چه شد. چیزی یادم نمیآمد. فقط یادم میآمد که ناگهان به بالا پرتاب شدم و به زمین افتادم. دیگر چیزی نفهمیدم.
اردیبهشتماه 1367، در منطقه سلیمانیه عراق، در ماووت مستقر بودیم. از فرماندهی گردان تخریب دستور رسید چهار نفر از بچههای تخریب به گردان حضرت علیاکبر مأمور شوند.
من، عباس بیات و سه نفر دیگر راهی خطمقدم شدیم. بعد از یک ساعت به منطقهای کوهستانی رسیدیم که گردان علیاکبر در آنجا مستقر بودند. بیات ما را به فرمانده گردان معرفی کرد و رفت.
فرمانده گردان بعد از مصافحه برنامه عملیات را توضیح داد. گفت: «قراره شب، قله شیخ محمد رو آزاد کنیم.» دشمن با ادوات سنگین منطقه را بهشدت زیر آتشگرفته بود. حدود سهساعتی که آنجا بودیم، چند نفر با ترکش خمپاره 120 زخمی شدند.
قلهی شیخ محمد، قلهی بلند و استراتژیکی بود. دشمن از بالای قله به مواضع ما و منطقه ماووت مسلط بود. معاون (سردار) علی فضلی با بیسیم به فرمانده گردان میگفت: «هر طور شده امشب باید ارتفاعات آزاد شه»!
حرکت کردیم. حدود یکساعتی طول کشید تا به دامنه ارتفاعات رسیدیم. ساعت حدود 11 شب بود. دشمن مدام آتش میریخت و منور میزد. هوا بسیار سرد بود. بچهها میگفتند: «اگه امشب شهید نشیم، از سرما یخ میزنیم»!
حدود 4 ساعتی طول کشید تا از ارتفاعات صعبالعبور دامنه قله شیخ محمد بالا برویم. ارتفاعات شیب تندی داشت و بچهها تجهیزات زیادی حمل میکردند. به همین دلیل بین راه کمی استراحت میکردیم. اساساً تا قله مینگذاری نبود. ما را خواسته بودند تا اگر بین راه به تلهی انفجاری یا مین برخورد کردند، برایشان خنثی کنیم.
به نزدیک قله رسیدیم. پشت صخرهها و تکه سنگها سنگر گرفتیم. داشتیم از سرما یخ میزدیم. دستهایمان میلرزید. کلاه و لباس گرم نپوشیده بودیم؛ گونی خالی به دور خودمان پیچیده بودیم. نیم ساعت بعد؛ یعنی حوالی ساعت چهار صبح، من و یکی از بچههای تخریب، یکی از مسئولین گردان و سه نفر رزمندهی آر.پی.جیزن و تیربارچی از صخرهها بالا رفتیم. چند سنگر کمین عراقی دیدیم. همراه بچهها با نارنجک سنگرهای کمین را منفجر کردیم.
بچهها حمله را شروع کردند. در یک آن منطقه به همریخت. عراق هم شروع کرد به آتش ریختن. آنقدر به عراقیها نزدیک بودیم که طرف ما نارنجک میانداختند. بچهها هم نارنجکها را به اطراف پرت میکردند. بچهها در آن سرما با شجاعت و دلاوری جنگیدند. بعد از حدود دو ساعت ارتفاعات به تصرف ما درآمد. روی ارتفاعات را حدود دو متر برف یخزده پوشانده بود. هوا بسیار سرد و جنگ، نفسگیر بود. بعد از تصرف ارتفاعات و تثبیت خط، فرمانده با بیسیم به فرماندهی اعلام کرد که قله را گرفتیم. بعد نیروی کمکی درخواست کرد تا جلوی پاتک دشمن گرفته شود.
با فرمانده گردان مشورت کردیم. گفت: «شما میتونید برگردید.» باید به یگان تخریب برمیگشتیم. باید به بچههایی ملحق میشدیم که مشغول مینگذاری در دشت ماووت بودند. موقع برگشتن متوجه شدیم تعدادی از بچههای گردان مجروح و شهید شدهاند. به خاطر همین منتظر بچههای تعاون بودند.
فرمانده به ما گفت: «یه سرهنگ عراقی اسیرشده.
با خودتون ببریدش عقب، تحویل ستاد اسرای لشکر بدید». تیر به بازویش خورده بود. آدم بداخلاق و تندی بود. من و سه همرزم تخریبچیام سالم بودید. همراه عراقی زخمی بهطرف پایین ارتفاعات به راه افتادیم.
دریکی از یالهای کوه بهجایی رسیدیم که حدود بیستنفری شهید شده بودند. به نظر میرسید دو، سه روزی از شهادتشان گذشته. همگی با تیر مستقیم قناسه به سر، به شهادت رسیده بودند. بدنشان از سرما یخزده بود. صحنه دلخراشی بود. به دلیل پاتکهای عراق در شبهای قبل، بچههای تعاون هنوز نتوانسته بودند آنها را به عقب ببرند. وقتی به پایین قله رسیدیم، آدرس آنجا را به بچههای تعاون دادیم. سرهنگ عراقی را هم به ستاد اسرا تحویل دادیم. رفتیم مقر. بهمحض رسیدن، اعلام کردند: «تا دو ساعت دیگه همگی آمادهباشید! باید سریع بریم شهر ماووت!» چند نفر از بچههای تخریب آنجا مجروح شده بودند. در شهر به نیرو نیاز داشتند.
آخرین اعزامم بیست روز قبل از قطعنامه بود. بعد از تصویب قطعنامه هم تسویهحساب کردیم و به تهران برگشتیم.
بعد از آمدن به تهران چه کردید؟
درسم را ادامه دادم. اول دبیرستان بودم که درس را رها کردم و به جبهه رفتم. در جبهه هم از ما امتحان میگرفتند. درس را کاملاً رها نکرده بودم، ولی نمیشد در درس جدی باشی چون دائماً در منطقه جابهجا میشدیم. بعد از اتمام جنگ به مجتمع رزمندگان رفتم و ثبتنام کردم. دیپلم ادبیات و علوم انسانی گرفتم. باقی ماننده خدمت سربازیم را رفتم سپاه.
بعد از پایان خدمتم در سال 1371 در حوزه ستادی گزینش دانشگاه علوم پزشکی تهران جذب شدم. سال 1372 در کنکور شرکت کردم و در رشته کارشناسی حسابداری دانشگاه علامه طباطبایی پذیرفته شدم. سال 1377 درسم تمام شد. درسم کمی طول کشید؛ چون سال 1376 پدرم از دنیا رفت و من یکترم مرخصی گرفتم. بعدازآن در دورههای داخلی کارشناسی ارشدم را در رشته مدیریت گرفتم.
خاطرهای از دوران بعد از جنگ دارید؟
بعد از جنگ همیشه دوست داشتم به زیارت کربلا بروم، ولی توفیق نمیشد. زمان صدام اعزام زائران کم بود. بیشتر خانوادهی شهدا میرفتند. من هم درگیر کار و درس بودم. طلبیده نمیشدم. اوایل سال 1382 بود. آمریکا به عراق حمله کرد. میشنیدم ایرانیها از مرز به عراق سرازیر شدهاند. تهران بودم. گردهمایی کشوری مدیران و گزینشگران بود. در گردهمایی مدیر گزینش استان ایلام را دیدم. از او درباره سفر کربلا پرسیدم. گفت: «مردم از مرزها قانونی و غیرقانونی میرن عراق. اگر میخوای بری من هماهنگ کنم.» قبول کردم.
چند روز بعد از ایلام تماس گرفت. گفت: «فردا ساعت هفت صبح ایلام باشید.» من و برادر محمود اشتیاقی مداح اهلبیت و از همکاران سابق گزینش، بهاتفاق مرحوم سید علی میرطامه، علی فرخی و سه، چهار نفر دیگر از دوستان عازم ایلام شدیم. پس از خوردن صبحانه در منزل مدیر گزینش استان ایلام، بهطرف صالحآباد حرکت کردیم. در صالحآباد به یک بلدچی معتمد معرفی شدیم. ساعت دوازده ظهر بهطرف ارتفاعات قلاویزان حرکت کردیم. در مسیر آثار جنگ مشهود بود.
حدود شانزده ساعت پیادهروی کردیم. آبمان تمامشده بود. بسیار تشنه بودیم. درراه به چند نفر از بچههای مشهد برخوردیم. اینطور که میگفتند جانبازی هم با آنها بوده که درراه به شهادت رسیده بود. از بزرگان هم شنیده بودیم اگر در سفر کربلا برای زائر امام حسین علیهالسلام اتفاقی بیفتد شهید محسوب میشود.
ساعت چهار صبح به جاده آسفالت عراق رسیدیم. چند نفر عراقی شیعه گفتند آمریکاییها جاده را بستهاند. ما هم در روستای آنها استراحت کردیم. چند ساعت بعد با تویوتای آنها حرکت کردیم و به جادهی اصلی رسیدیم. آنجا یک بلیزر اجاره کردیم و به سمت کربلا به راه افتادیم. درراه ستون نیروهای آمریکایی را میدیدیم. چند بار هم جلوی ما را گرفتند، اما اتفاقی نیفتاد.
حوالی ساعت سه بعدازظهر به کربلا رسیدیم. بالباسهای خاکی و تن خسته به سمت حرم سلطان عشق رفتیم. حاج محمود نوحه میخواند. ما هم سینه میزدیم. اصلاً باورم نمیشد در حرم آقا سیدالشهدا هستم. یادم هست در آن لحظه، تنها چهرهی پدرم و دوستان شهیدم از جلوی چشمانم گذشتند. حدود دوازده روز در کربلا، نجف، سامرا و کاظمین بودیم. حرم ائمه خلوت بود. مردم همه درگیر مشکلات جنگ با آمریکا بودند. این اولین سفرم با پای پیاده به کربلا و بهترین و شیرینترین لحظهی عمرم بود.
امروز از آثار مجروحیت چیزی برجایمانده؟
نمیخواستم دراینباره صحبت کنم، اما حالا که پرسیدید، میگویم. چند سال پیش اتفاقی برایم افتاد. دچار بیماری شدم. حدود یک سال شیمیدرمانی میکردم. دکتر اصلانی در بیمارستان بقیهالله از ریهام عکسی گرفت. از من پرسید: «تو رنگ فروشی کار میکنی یا رنگکار هستی؟ کارت صنعتیه؟» گفتم: «نه. تو دانشگاه کار میکنم.» گفت: «توی ریهتون آثار مواد شیمیایی هست.» گفتم: «زمان جنگ تو بمبارون شیمیایی بودم.» گفت: «دلیلش همونه. اثرات گاز خردله. شیمیایی شدی. دلیل این بیماری هم همینه.» تشخیص دکتر نوعی از سرطان خون بود. دوازده جلسه، یعنی حدود شش ماه هر دو هفته یکبار شیمیدرمانی کردم. به من گفتند باید پیگیری کنی. مدارک حضور در جبههام را از طرف لشگر فرستادند. آنها را به کمیسیون پزشکی سپاه بردم. در آنجا از ریههایم عکسبرداری کردند و مراحل تشخیص پزشکی را انجام دادند. کمیسیون پزشکی سپاه مدارک پزشکی را تأیید کرد. گفتند از ناحیه چشم و ریه و پوست مجروحیت دارند. به بنیاد شهید نامه فرستادند. من هم به بنیاد رفتم. بنیاد گفت: «به دلیل اینکه مدارک بالینی نداری تأیید نمیشود.» خیلی به هم برخورده بود. بعدازآن هم موضوع را دنبال نکردم!
غیر از کار و مشغول شدن به فعالیتهای فرهنگی و تحصیلی، فعالیتهای دیگری هم دارید؟ مثل فعالیتهای ورزشی و هنری.
این روزها در رشته شنا و پینگپنگ ورزش میکنم، اما بیشتر پینگپنگ بازی میکنم. دو سال است که در مسابقات ورزشی سالیانه ایثارگران شرکت میکنم. در این مسابقات در سطح دانشگاه نفر دوم شدم.
میدانید که در دوره جنگ، جوانان در جبههها فرهنگی به وجود آوردند که در تمام این سالها به شکلی ناب باقی ماند. بعد از جنگ این فرهنگ اخلاقی و کاری در جامعه آنقدرها ترویج و ماندگار نشد. باوجود سازوکارهایی که در جامعه وجود دارد، چطور میشود این فرهنگ را بازهم در فضای فرهنگی و کاری جامعه پیاده کرد؟آیا تابهحال به این موضوع فکر کردهاید؟
اعتقاددارم اگر هر فردی، این فرهنگسازی را در هر محیطی انجام دهد، جامعهی ما مشکلی پیدا نمیکند. محیط کاری ما بهگونهای است که آن ارزشها در اینجا حفظشده است. متولدین بعد از جنگ هم دارند در کنار این نسل بارمیآیند. در محیطهای دیگر کشور این فرهنگسازی درست اتفاق نیفتاده است.
مقام معظم رهبری هم همیشه گفتهاند که خاطرات جنگ باید نوشته شود.
بعضی از دوستان هم برای اینکه ریا نشود خاطراتشان را بیان نمیکنند؛ اما خونهایی که در این هشت سال جنگ ریخته شده، زحمات و ازجانگذشتگیها باید برای نسلهای آینده گفته شود. این خاطرات در حیطهی کاری از ما حفاظت میکند تا پایمان نلغزد. این هم تنها از طریق فرهنگسازی اتفاق میافتد. از طرفی دولت برای پیشبرد این هدف، باید هزینه کند. وقتی به جوانهای امروز نگاه میکنم، میبینم درست است که بعضی از آنها آنمان نبودند، اما به حال و روحیاتشان غبطه میخورم.
در دانشگاه تهران در مراسم مذهبی جوانان را میبینم که سنشان به جنگ قد نمیدهد، اما اخلاص خاصی دارند. همه اینها به محیطی برمیگردد که در آن تربیت میشود؛ حال ممکن است این محیط، محیط کار، خانواده یا جامعه باشد. ما باید در این محیطها سرمایهگذاری بکنیم.
چه سالی ازدواج کردید؟
سال 1376، هنوز پدرم به رحمت خدا نرفته بود. برایم به خواستگاری رفت. از اقوام بودند. تا خانواده عروس جواب بدهند، پدر از دنیا رفت. عروسی به بعد از سالگرد پدرم موکول شد. سال 1377 ازدواج کردم. همسرم خانهدار است. دو فرزند دارم. فرزند ارشدم دختر است و دانشجوست. پسرم امسال به کلاس اول ابتدایی میروند.
سخن آخر
دانشگاه علوم پزشکی تهران در عرصه دفاع مقدس زحمات فراوانی کشیدهاند و تیمهای اضطراری دانشگاه در تمام عرصهها پیشقدم بوده است. اساتید بزرگواری در این راه تلاش کردند، بنده یادی میکنم از مرحوم دکتر میرخانی که از اساتید بااخلاق و متدین و پزشکان دفاع مقدس بود روحش شاد
در دانشگاه دوستان بزرگواری که در لشگر ده سیدالشهدا بودند و من میشناختم برادر عزیزمان دکتر بیگلر معاون محترم توسعه و دکتر مجتبی پارسا استاد اخلاق پزشکی که هردو جمعی ادوات لشگر بودند و جز جانبازان و رزمندگان لشگر بودهاند از اساتید ارزشمند جناب آقای دکتر تهرانی و دکتر صدیقی که بنده در این سالها در کنار این عزیزان درسهای زیادی گرفتهام تشکر و قدردانی نمایم
یادی کنم از مرحوم دکتر عادل رجبی مدیر سابق گزینش که ایشان هم انسان باتقوا و سلیمنفسی بود از مبارزین قبل انقلاب و رزمندگان دفاع مقدس و همینطور برادر شهید بود یادش گرامی باد و روحش مهمان امام شهدا باشد انشاءالله، آقای میرخانی که در حوزه ستادی دانشگاه مشغول هستند، همرزمم بود. براثر اصابت ترکش توپ دوپایش را از دست داد. نیروی مخلص، مؤمن و افتادهای هستند. در دیانت و صداقت و عزمش در انجام کارها از او الگو میگیرم. آقای دکتر محمد نژاد از دیگر همرزمان من است. متخصص گوارش است و در بیمارستان شریعتی مشغول کار است. او همزمان جنگ تخریبچی بود. بعد از شهادت زینال حسینی فرمانده گردان تخریب، مجید مطیعیان فرمانده گردان شد. او هم از مدیران دانشگاه تهران است.
و حرف آخر اینجانب بهعنوان رزمنده و فرزند جانباز و عضو کوچکی از جامعه ایثارگران از تلاش دفتر امور ایثارگران دانشگاه که خاطرات جنگ و شهدا و ایثارگران را برای جامعه دانشگاهی جمعآوری و نشر میدهند صمیمانه تشکر و قدردانی می کنم و امیدوارم در این راه موفق و مؤید باشند.
خبر : اسماعیلی
عکاس: علی گلمحمدی
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: