تامز هیستوری: از بازیهای کودکی تا نسخههای شفابخش؛ روایت یک عمر خدمت مرحوم دکتر علیرضا یلدا
در آستانه نودمین سال تأسیس دانشگاه علوم پزشکی تهران، تجلیل از بزرگانی همچون مرحوم دکتر علیرضا یلدا، نه فقط ادای دین به تاریخ پرافتخار دانشگاه، بلکه چراغی روشن برای نسلهای آینده است. او که از کودکی در محله پامنار تهران پرورش یافت، همواره با عشق به دانش و انسانیت زندگی کرد. در خاطراتش، از لحظات ساده زندگی و عشق والدین به تحصیل سخن میگوید، لحظاتی که زیربنای شخصیت فرهیخته او شد. دکتر یلدا با شوقی بینظیر، مسیر سخت و پرچالش پزشکی را طی کرد و با منش انسانیاش الگویی کمنظیر برای همه ما باقی گذاشت. دکتر یلدا در بخشی از این مصاحبه به زیباترین شکل از اهمیت "زندگی کردن درست" سخن میگوید. او باور داشت که پزشکی هدف نیست، بلکه ابزاری است برای خدمت به جامعه و شاد کردن دلهای نیازمندان. این انسان وارسته، که از اصول اخلاقی کوتاه نیامد، همواره در پی انتقال دانشی فراتر از خطوط کتابها بود و به دانشجویانش میآموخت که لبخند و مهربانی، اولین نسخه شفابخش برای هر بیمار است. یاد او، همچون نوری است که همچنان بر تالارهای این دانشگاه میتابد.
دریافت فیلم
به گزارش سینا رسانه دانشگاه علوم پزشکی تهران، متن کامل مصاحبه را در ادامه می خوانید:
استاد برای آشنایی همکاران دانشگاه مخصوصاً دانشجویان عزیز از مسیر زندگی خود و توفیقاتی که داشتهاید، به شرح احوال خود بپردازید؟
به نام خداوند بخشنده مهربان. علیرضا یلدا هستم، متولد 1309 که دریکی از محله های قدیمی تهران به نام پامنار به دنیا آمدم. پدر و مادر خوبی داشتم، مخصوصاً مادرم به تحصیل ما بسیار علاقه مند و پیگیر بود. پدرم هم همینطور بود، بهطوریکه ما از سال اول تا سوم ابتدایی در یک مدرسه ملی معروف به مدرسه آقاشیخ ضیا در خیابان سیروس تحصیل میکردیم. (آن موقع برعکس حالا مدارس ملی ازلحاظ علمی خیلی سطح بالایی نداشت) و به خاطر دارم پسازآنکه کلاس سوم و چهارم را در آن مدرسه خوانده بودیم، پدرم ما را به یک مدرسه دولتی در خیابان سیروس برد و دوباره در کلاس سوم ابتدایی آنجا نشاند تا پایه درسمان قوی شود. مدرسهای که در آن تحصیل میکردیم، دخترانه و پسرانه بود و در آنجا زنگ خیاطی هم داشتیم که کارهایی مثل پسدوزی و زیگزاگ را به ما یاد دادند. آنجا نسبتاً شاگرد خوبی بودم و از من راضی بودند.
خاطرهای از آن دوران دارید؟
به خاطر دارم که مدرسه ها در آن زمان دو شیفته بود و من ناهارم را که خوردم، تا زمانی که زنگ مدرسه بخورد، به کوچه رفتم و با بچه ها تیلهانگشتی بازی میکردم. ناظم مدرسه، من را دید و بعداً به دفتر صدایم کرد. در دفتر گفت «اگر شاگرد خوبی نبودی، از مدرسه بیرونت می کردم. دیگر تیلهانگشتی بازی نکنی.» خلاصه این وضع ما بود. پسازآن مدرسه، کلاس پنجم و ششم ابتدایی را به مدرسه رودکی در انتهای خیابان پامنار رفتم. معلم های آن مدرسه بد نبودند ولی یادم می آید یکی از معلمهای آنجا سادیسم داشت و دانش آموزان را کتک میزد. (چشمتان روز بد نبیند! در زمستان، چوب درخت آلبالو را در آب می انداختند و با آن شاگردان را میزدند.) یکدفعه این معلم، سؤالی سر کلاس پرسید و گفت «آنهایی که بلدند دستشان را بلند کنند» من هم دستم را بلند کردم، رفتم و نتوانستم خوب جواب بدهم. 20 ضربه چوب کف دست من زد و زمانی که چوب میزد خودش می خندید. بچه های دیگر را که میزد، گریه می کردند و دستشان را میکشیدند و این معلم به لاله گوششان میزد. لاله گوش هم بسیار دردناک بود. ولی من بچه آرامی بودم و سر کلاس شیطنت نمیکردم. وقتی زنگ تفریح را می زدند، این بچه ها از روی میز و صندلی می پریدند تا زودتر به حیاط بروند. یادم هست که معلم ادبیات دست یکی از بچه هایی که از روی میز می پرید را گرفت و پیش خودش نگه داشته بود. آخرین نفر من بودم که از کلاس بیرون میرفتم. معلم به آن شاگرد گفت « اینم آدمه، مثل این راه برو. » خلاصه در دبستان از ما راضی بودند.
دوره دبیرستان را در کجا تحصیل کردید؟
در خیابان لاله زار یک دبیرستان به نام دبیرستان ادیب بود که من در آنجا اسم نوشتم. آن موقع، مثل حالا نبود که پدر و مادرها به دنبال بچه ها برای ثبتنام به مدرسه بروند. من تنها رفتم و در آنجا ثبتنام کردم. بچه ها آنجا دورهم بودند و نظرشان این بود که برای انتخاب زبان خارجه، انگلیسی راحت تر از فرانسه است. من هم زبان خارجه را انگلیسی انتخاب کردم. آنجا اسم نوشتم و پنج کلاس در آنجا خواندم. سال ششم به دبیرستان البرز رفتم. (در آن زمان مدرسه البرز خیلی شهرت داشت و شاگردان را راحت قبول نمی کردند.) عمویم که در دانشکده فنی درس می داد، از دکتر مجتهدی رئیس مدرسه البرز که او هم در دانشکده فنی، شیمی درس میداد، خواست که من را در آن دبیرستان ثبتنام کنند و دکتر مجتهدی قبول کرد. دکتر مجتهدی گفت «به دفتر من بروید.گفتم اسمتان را بنویسند.» رفتیم و برای ثبتنام از ما پول خواستند و ما هم پول نبرده بودیم. بعد قضیه را به عمویم گفتم و عمویم با دکتر مجتهدی مطرح کرد و بدون اینکه پولی بگیرند، من را رایگان ثبتنام کردند. در آنجا خیلی خوب درس می خواندم، بهطوریکه از من خواسته شد صبحها زودتر به مدرسه بروم و به بچهها فیزیک و شیمی یاد بدهم و من هم زودتر می رفتم. وقتی درسم در آنجا تمام شد، دکتر مجتهدی که عموی من را دیده بود، به او گفته بود «برادرزاده ات یک ساعت هم غیبت نکرده است» چون او یک دفتر داشت و صبح دم در مدرسه می ایستاد و همه را حاضر و غایب میکرد.
خود ایشان؟
بله خودش می ایستاد و همه از او می ترسیدند.
چه سالی وارد دانشکده پزشکی شدید؟
در سال 1330 کنکور پزشکی دادم و همان سال اول قبول و مشغول به رشته پزشکی شدم. ولی جالب است، وقتی در سال 1336 درس پزشکیام تمام شد، پدرم که بسیار کمحرف بود، سوالی از من پرسید. پدرم گفت «رضا تو فکر می کنی می توانی در این مملکت طبابت کنی؟»
پدرتان چه خصوصیات و ویژگیهایی داشت و چه تأثیری بر روی شما داشت؟
پدر من کارمند دولت بود و هیچ تمایلات مادی نداشت. خیلی کم رفتوآمد میکرد و شاید این خصوصیت از او به ما به ارث رسیده باشد. خیلی کم پیش میآمد که دوستی را به خانه بیاورد یا از شهرستان مهمان بیاید و در خانه ما بخوابد. خیلی اهل تمیزی و نظافت بود، بهطوریکه اکراه داشت باکسی دست بدهد و میگفت دستم عرق دارد. یادم هست که یک روز یک تیمسار در خیابان سیروس می خواست با او دست بدهد ولی پدرم دستش را جلو نبرد که دست بدهد. به کسی بدهکاری نداشت و ما هم اصلاً مادی نشدیم. به همین جهت وقتی پزشکی را تمام کردم، تنها فکری که نمی کردم این بود که جایی بروم و پولی درآورم. از دیگر خصوصیات پدرم، توجه به مادرش بود. بهطوریکه هر جمعه به دیدن مادرش میرفت. آن موقع اینطور نبود که میوههای مختلف در همه فصل ها باشد و پدرم هر میوه که نوبر فصل بود، برای مادرش می خرید و به همراه من به خانه او می رفتیم. هنوز درسم تمام نشده بود و یک روز که همراه پدرم به خانه مادربزرگم رفته بودم، دو قلم دارو برای مادربزرگم که پاهایش درد می کرد و یکی از دلایل آن افزایش سن بود، تجویز کردم. دفعه بعد که نزد مادربزرگم رفتیم، به من گفت «رضا جان دواهای تو مؤثر واقع شد، تو دکتر من شو» و دیگر از آن به بعد من دکتر مادربزرگ شدم. درسم که تمام شد، افراد فامیل به فکر این بودند که به من هدیهای بدهند. یکی از عموهایم گفته بود «برایش زمین بخریم.» و دیگری گفته بود «پول بدهیم.» بالاخره نتیجه اش این شد که 8 هزار تومان به من پول دادند. (در سال 36 این پول، مبلغ قابلتوجهی بود.) من هم این پول را به اینوآن قرض دادم و نفهمیدم چه شد.آدم قرض هم که می دهد، دیگر پس نمی دهند! قرض ال پس نده میشود! (با خنده) یکی از رفقایم می گفت وقتی پولی را قرض میدهی، بهجایش التماس میگیری.
از اساتید تأثیرگذار خود بگویید.
یکی از اساتیدم به نام دکتر غلامعلی بینش ور که رئیس یک طبقه بخش عفونی بود، خیلی کمحرف بود و ازلحاظ بالینی خیلی خوب کار می کرد و من عاشق این استادم شده بودم. نزد ایشان رفتم و گفتم «میخواهم رزیدنت شما بشوم»گفت «آمدی که از سربازی در بروی؟» گفتم «نه، من تنها فکری که ندارم، این است که از سربازی در بروم یا بروم خارج.»گفت «باشه» بعد از مدتی، ایشان دیدند که من خوب کار می کنم. زمانی که برای درس دادن میرفت، گاهی سرفه میکرد و من از این گچهای لولهای که خاکش کمتر است میگرفتم و در جیبم می گذاشتم و هنگام درس دادن به استاد می دادم. اینطور بود که استاد یواش یواش به من علاقه مند شد و مرتب به من که مشمول خدمت وظیفه بودم و به سربازی نرفته بودم، می گفت «یلدا سربازیات را کی درست میکنی؟»
دکتر بینش ور صبحها زود به بیمارستان میآمد. یک روز صبح که به بیمارستان رفتم، دیدم مستخدم دم در به من گفت «آقای دکتر شما را می خواهد» رفتم و دیدم که استاد درخواستی نوشته تا مرا بهعنوان عضو ثابت آنجا استخدام کنند. بنابراین با پیشقدم شدن ایشان، سرنوشت این بود که همانجا در آن بخش بمانم. آن زمان، دکتر مژدهای طبقه پایین بیمارستان بود و چون خوشقیافه بود و بیان بسیار قوی داشت، دانشجویان بسیاری سر ویزیت او جمع میشدند، برعکس در ویزیتهای دکتر بینش ور دانشجویان خیلی کم جمع می شدند، چون خیلی کمحرف می زد. آن زمان حصبه خیلی زیاد بود و خیلیها می گفتند دکتر بینش ور بو می کشد و تشخیص میدهد که آیا مریض حصبه دارد یا نه. (با خنده)
یک روز بیماری را که مبتلا به حصبه بود، به بیمارستان آوردند. دکتر بینش ور ابتدا زبان بیمار را معاینه کرد و دید که باردار است. بعد منحنی تبش را دید که آیا تب پلاتو مثل خط صاف دارد یا خیر. بعد با انگشت وسطش به ناحیه فوسیلیا که طرف راست و پایین بیمار بود، زد و پسازآنکه دید بیمار نفخ هم دارد، به من گفت به بیمار کلرامفنیکل بدهم. وقتی از درب داشت خارج میشد، دانشجویی پرسید «آقای دکتر شما چه طور فهمیدید این بیمار حصبه دارد؟» دکتر بینش ور سرش را پایین انداخت و به اتاق دیگری برای ویزیت رفت و در آنجا به آن دانشجو گفت «تو هم باید 30 سال مریض حصبهای ببینی تا بتوانی تشخیص حصبه بدهی.»
خانواده به جز شما فرزند دیگری هم دارند؟
بله، یک برادر بزرگتر از خودم داشتم که براثر انفارکتوس شدید مرحوم شد. یک برادر کوچک تر از خودم هم دارم که سالها است به آلمان رفته و در آنجا کار آزاد میکند. یک خواهر هم دارم که در ایران است، ازدواج کرده و یک دختر دارد.
استاد در خاطراتتان از دکتر مجتهدی فرمودید. به جزء نظم و دقت، خاطره ویژه ای از ایشان دارید؟
یک روز سر کلاس آمد. (ایشان نقش آچارفرانسه را بازی می کرد و اگر دبیری نمی آمد، خودش بر سر کلاس حاضر می شد.) ایشان استاد شیمی بود و یک مسئله شیمی مطرح کرده بود که خودش هم نمیتوانست حل کند و خنده اش گرفته بود. ولی بچهها جرئت نمی کردند چیزی بگویند. این خاطرهای بود که از او به خاطر دارم ولی در نظم و ترتیب خیلی خوب بود. آن زمان بهترین شاگردها به دبیرستان البرز میرفتند و بیشترین درصد قبولشدههای کنکور از این دبیرستان بودند.
پیش از ورود به دانشگاه، چه کسانی در شخصیت شما تأثیرگذار بودند؟
در یک کتاب بسیار قدیمی، یک روحانی جملهای نوشته بود که توجه مرا جلب کرد. نوشته بود همه دعا می کنند « اللّهمّ اجْعلْ عواقب امورنا خیْراً » اما من میگویم « اللّهمّ اجْعلْ اول امورنا خیْراً» برای اینکه اول آدم درست شود تا آخر درست می رود. خصوصیات شخصیتی شاید ژنتیکی باشد ولی خانواده و محلی که انسان در آن زندگی می کند، در رفتار فرد بسیار اثر می گذارد. بهعنوانمثال، پدرم به هنگام غروب، به مسجد امامزاده یحیی میرفت و من را هم با خودش می برد که البته بهاجبار نبود. آنجا پیشنمازی به نام آقای سرخه ای داشت که مرد بسیار خوبی بود که پدرم فقط او را بهعنوان پیشنماز قبول داشت. این پیشنماز، صدای خوبی هم داشت و پس از نماز جماعت روی منبر یک پلهای مسجد مینشست و چند تا مسئله دینی می گفت. بعد با صدای خودش یکی دو خط شعر و ذکر مصیبت می خواند. درمجموع، رفتار پدر و مادر و اینکه اهل هیچ کاری مانند رفیقبازی و مشروب خوردن نبودند، در تربیتم مهم بود. مادرم و خاله هایم همه چادری بودند و جدیدالاسلام نبودند که این روی من اثر بسیار مثبتی داشت. بعدها اگر پدرم هم به مسجد نمیرفت، خودم می رفتم و مدتی دو نوبت از نماز یعنی نمازهای ظهر و عصر و نمازهای مغرب و عشا را هم به جماعت می خواندم. همچنین سراسر دوران دانشجویی پزشکی نیز به مسجد می رفتم. همسرم به شوخی به من می گوید «تو آنقدر مسجد رفتی و حصیرهای مسجد را پاره کردی که خدا من را نصیب تو کرد!»
استاد محل سکونت شما در پامنار، محله آیتالله کاشانی و مقطع زمانی که نقل فرمودید، همزمان با نهضت ملی شدن صنعت نفت بود. از آن ایام خاطراتی دارید؟
من یکی دومرتبه، پای منبر آیت الله کاشانی در پامنار رفتم، ولی دیگر ادامه ندادم. آن زمان مخصوصاً در دانشکده پزشکی، دوره بحران و درگیری های جبهه ملی، مصدق و حزب توده بود، ولی من هیچوقت تمایلات سیاسی پیدا نکردم. پدرم هم همینطور بود و هیچوقت تمایلات سیاسی نداشت. پدرم جامعه را خوب می شناخت و می گفت «اینها اکثرشان دروغ می گویند.» منتها احزاب آن دوره، به شکلی تبلیغ می کردند که جوانها را بهسوی حزب توده یا مجاهدین می کشاندند. برخی افراد بیان قوی دارند و فرد را محکوم می کنند ولی بیان خوب و نوشتههای قوی این افراد، دلیل بر این نیست که حرفشان درست است. چنانچه دیدیم حزب توده چه طور فروپاشید. یکی از کارهای این دسته از احزاب، این بود که اجازه انتقاد به پایینتر از خود نمیدادند.
شرحی را می خواندم که در آن نوشته بود از طرف حکومت به باغ باغدارها میآمدند و سیبهایشان را می چیدند و می بردند. یک مرتبه که برای چیدن سیب آمده بودند، پرسیدند کسی سؤالی ندارد. جوانی دست بلند کرد و پرسید «شما این سیبها را کجا می برید؟» رفتند و آن پسر را گرفتند و بردند. دفعه دیگر آمدند و گفتند سؤالی ندارید، یکی گفت «سؤال داریم، ولی نه راجع به سیبها. آن جوانی که آن دفعه پرسید سیبها را کجا میبرید، کجا بردید؟» این افراد نمی گذاشتند کسی سؤال بکند و در جامعه ای که سؤال نباشد، ببینید چه وضعی پیش می آید. بزرگان واقعی باید تحمل سؤالات، نقدها و انتقادات را داشته باشند. این در حالی است که بعضی از بزرگان حتی تحمل شنیدن حرف حق یا سؤال بهجا را ندارند، درصورتیکه آنهایی که می خواستند جزء قدیسین شوند، امتحانشان می کردند. به عنوان مثال، جوانی را فرستادند تا از بزرگی بپرسد مدفوع انسان چه مزهای میدهد تا ببینند آن آدم چقدر تحمل این حرف را دارد. کسی که کاندیدای قدیسین بوده به آن جوان میگوید «من تابهحال نخوردم، ولی چون اولش مگس رویش مینشیند، شیرین است و بعد که تخمیر میشود ترش میشود و پشه روی آن میآید.» از این پاسخ می فهمند که این فرد تحمل فحش و ناسزا را دارد، چون باید تحمل داشت. در گلستان سعدی آمده است دو نفر دعوایشان شده بود و عارفی که از آنجا رد می شد، می پرسد « این دو نفر برای چه دعوا میکنند؟» میگویند «یکی از آنها، دیوانه است.» عارف میگوید «آنیکی دیوانه است، ولی در مورد عقل اینیکی هم باید تردید کرد، چون آدم عاقل با دیوانه دعوا نمی کند.» و این اهمیت تحمل را میرساند.
استاد به تأثیرات دکتر مرحوم بینش ور در شما و حتی در آینده کاری و حرفهای خود اشاره فرمودید. از خصایل و ویژگیهای مرحوم دکتر بینش ور بفرمایید و بگویید کدام ابعاد شخصیتی ایشان برای شما پیام داشتند؟
آرام و کم حرف بود. (خود من حالا پرحرف شدهام چون آدم که پیر میشود، قوتش به فکش میآید!) و خیلی ساده و در یک بالاخانه زندگی میکرد. همان موقع مطب داشت و مریضی هم نداشت.هیچوقت هم اتومبیل نتوانست بخرد. من ایام عید با گلهای لالهای که میخریدم، به خانه اش میرفتم و او خیلی خوشحال می شد. خیلی حساس بود بهطوریکه آن زمانکه هلیکوباکترپیلوری مطرح نبود، ایشان زخم اثنی عشر گرفت و خونریزی شدیدی کرد و مورد عمل گاسترکتومی قرار گرفت. یکدفعه هم سینه پهلو کرد.
با دکتر مژدهای هماهنگ کرده بودند که یک سال، دکتر مژدهای بیماریهای باکتریال و دکتر بینش ور بیماریهای ویروسی را درس بدهد و سال بعد بالعکس. به خاطر دارم سالی که دکتر بینش ور بیماریهای ویروسی را درس میداد، یکی از موضوعات، بیماری بورنهولم (bornholm) بود که بیمار احساس درد سینه میکند.
دکتر بینش ور یک روز به مریضخانه آمد و گفت «یلدا صدای سینه من را گوش کن.» من که تابهحال صدای سینه استاد گوش نکرده بودم، وقتی گوش دادم،گفتم «چیزی ندارد.» ولی استاد که برای خود، تشخیص بیماری بورنهولم داده بود، پس از رفتن به خانه، کورتون مصرف کرده بود. به من گفت «روز سوم که کورتون مصرف کردم، دردهایم کم شده بود ولی دیدم یکچیزی در سینه من مثل بمب ترکید.» نگو که بیماری وی پنومونی باکتریال بود و با مصرف کورتون یک پلورزی چرکی هم درزمینهٔ آن پیدا شده بود که این کار را بسیار سخت کرده بود.آن موقع هم داروهای مختلف نبود و فقط پنیسیلین تزریق می کردند. یک روز من را صدا کرد و گفت « چند تا دکتر تابهحال من را دیدهاند، برو به دکتر قریب هم بگو بیاید و من را ببیند.» من رفتم به آقای دکتر قریب گفتم «استاد میگوید شما هم تشریف بیاورید» گفت «ما که برای اطفال هستیم.» گفتم «باشه، دکتر گفته شما بیاید.» دکتر قریب آمد و نشست. بذلهگو هم بود و گفت «ما را که برای اطفال هستیم، آورده اند اینجا.» بعد شرححال را گوش کرد و گفت «این مقدار پنیسیلین که شما به این انسانهای بزرگسال می دهید، ما دو سه برابر آن را به بچه ها می دهیم.» آنوقت دوز بسیار خوبی از پنیسیلین برایش تجویز کرد تا آرامآرام تب استاد پایین آمد.
یکی از معایب ما این است که محدود فکر میکنیم و در زوایای کوچک به زندگی نگاه می کنیم. بهعنوانمثال می بینم که یک پزشک فقط برای اینکه حق ویزیت را دریافت نکرده است، عصبانی می شود. درحالیکه یک انسان والا و مغز به این بزرگی نباید برای 100 یا 150 هزار تومان عصبانی شود. به ما پزشکان چگونه زندگی کردن را یاد ندادند. چه کسی به ما گفته که چگونه زندگی کنیم و زندگی صحیح چگونه است؟ در مدرسه، به ما فیزیک و شیمی و آینه محدب و مقعر درس دادند. کلاس نهم، کلاس یازدهم و کلاس دوازدهم این مباحث را درس دادند. در دانشکده پزشکی، دکتری که تیمسار هم بود، این مباحث را درس داد و فکر می کرد تمام درسها در فیزیک و آینه محدب و مقعر خلاصه میشود. نمی گفتند که شما چه طور زندگی کنید، در مورد آینده تان چگونه فکر کنید و یا طرز تفکرتان چگونه باشد. اشکال کار در این است. در دانشکده هم همینطور. دکتر شدن هدف نیست، زندگی کردن صحیح هدف است و اینکه چگونه از امکاناتمان استفاده کنیم. همیشه می گویم خدا که نیاز به شکر ما ندارد پس چه دلیلی دارد که بگوییم خدایا شکرت؟ شکر یعنی مجسم کردن تمام امکانات و نعمت هایی که در اختیارمان هست و حداکثر استفاده از آنها. معنی واقعی شکر این میشود. ولی بسیاری از افراد بااینکه وضعشان خوب است، نق می زنند و پولهای زیادی را هم که دارند، نمیدانند به چه شکلی خرج کنند. این افراد خانه هایشان را مثل موزه درمی آورند، درصورتیکه خیلی ها آبرودار و نیازمندند. در کتاب گلستان سعدی آمده است که یکی به دیگری پول می دهد و از او میخواهد که آن پول را به یک مستحق بدهد. بعد از مدتی طرف برمی گردد و پول را پس می آورد و می گوید «آن کسی که مستحق واقعی بود، خودش را نشان نمیداد. آنکه کارش گدایی بود، گدایی می کرد.» یکی از وظایف ما چگونکی برخورد با بیماران است. اگر واقعاً بیماری ندار است، بهنحویکه متوجه نشود و کوچک نشود، باید به او کمک کنیم. روانپزشکان مهمترین مسئله در سلامت روح و جسم انسان را شاد بودن می دانند و سوال این است که آدم چطور شاد باشد؟ با مهربانی کردن به دیگران. وقتی شما به کسی مهربانی می کنید،اولین نفر که خوشحال می شود، خودتان هستید. رفتارهایی مانند لبخند زدن، راهنمایی کردن، نیمخیز شدن به حالت احترام از روی صندلی و دست دادن، بسیار مهم است.
استاد اشاره فرمودید که در دوران تحصیل زندگی کردن را به ما یاد ندادند. نحوه زندگی کردن باید در چه مقطعی آموزش داده شود؟ آیا دانشگاه فرصت مناسبی برای اینگونه آموزش ها است و اگر دانشگاه فرصت مناسبی است، چه جنبه هایی را در آموزش پزشکی توصیه می کنید که به دانشجویان آموزش داده شود و به چه صورتی ؟
با توجه به اینکه بهترین زمان فراگیری کودکی است، مسئله کانون خانوادگی و مدارس مطرح می شود. چون هر چه سن بالاتر می رود، قدرت پذیرش و گیرندگی انسانها کمتر می شود. مگر اینکه شما اساتیدی داشته باشید که از جنبه روانی بتوانند با بچه ها کنار بیایند و آنها را مقابل خودشان قرار ندهند بلکه کنار خود قرار بدهند و مهمتر از همه آن است که با اعمالشان چگونه زندگی کردن را به آنها نشان دهند. چراکه عمل نسبت به گفتار بسیار مهمتر است. یعنی اساتیدی داشته باشیم که فکر کنند این دانشجوی دختر یا پسر فرزندشان است. بهعنوانمثال استادی است که خیلی با دانشجوها سختگیر است ولی وقتی پسرش از درسی نمره نمی آورد، به بخش ما میآید و میخواهد که به فرزندش نمره دهیم. خانواده، مدرسه و محل زندگی در تربیت بسیار مهم است. دانشگاه نیز باید روی این بخش سرمایه گذاری کند که آموزش فقط منحصر به درس نباشد. مخصوصاً الآن با ورود تکنولوژیهای جدید و استفاده از کامپیوتر ، اینترنت و مسائل دیگر، آموزش نوع زندگی کردن مهم است. ما گاهی اوقات هدف را گم می کنیم، مثل بچه هایی که فکر می کنند با قبولی در کنکور، همهچیز تمام است. آنها به دانشگاه می روند و پسازآن احساس خلأ می کنند چراکه اصل زندگی کردن، دانستن این مطلب است که چطور باید زندگی کنند تا شاد باشند. تعریف زندگی اجتماعی یعنی اینکه افراد به فکر همدیگر باشند. بهعنوانمثال اگر کسی از کشور سوئد به اینجا بیاید و نحوه رانندگی در این مملکت را ببیند، می فهمد ما فرهنگ رانندگی نداریم و اینجا افراد راننده اصلاً به فکر همدیگر نیستند. چراکه هرکسی می خواهد به هر نحوی که شده، از آنیکی جلو بزند. این نشان میدهد که زندگی اجتماعی ما اصلاً صحیح نیست. یک آمریکایی مقاله ای نوشته بود و نتیجه بررسیهایش نشان داده بود که 73درصد از قضاوتهای ما غلط است، چراکه اکثر قضاوتها بر پایه باورهایی است که از کودکی در ذهن ما بنیان گذاشته اند. یعنی درست از آن زمانکه قدرت تعقل، تفکر، تجزیهوتحلیل و چرایی نداشتیم، از این باورها بهعنوان یک واقعیت استفاده کردیم. درصورتیکه این روش غلط است. انسانهای والا آنهایی هستند که وقتی چیزی را می شنوند، آن مطلب را از راه گوش به مغزشان میبرند. اگر مغز اجازه داد مطلب را به دهانشان میآورند و بازهم مزه مزه می کنند که آیا حرفی که میخواهم بگویم درست است یا نه. از خود میپرسد که من چه می خواهم بگویم؟ کجا می خواهم بگویم؟ گیرنده چه کسی است؟ و آیا ظرفیت شنیدن آن را دارد یا نه؟ همه اینها مهم است. برای تغییر فرهنگ یک جامعه، اگر بخواهید خیلی خوشبین باشید از همین حالا به 50 سال زمان احتیاج دارید. بهشرط اینکه چیزهای دیگری علیه نظر شما نباشد. در خیابان، پدر و مادر دست فرزندشان را می گیرند و زمانی که چراغ عابر قرمز است، از لابه لای ماشین ها رد میشوند. خوب این پدر و مادر عملاً به فرزندشان آموزش می دهند که می توان از خیابان اینطوری رد شد.
استاد تجربه حضور پربارتان در طول حیات دانشگاه یک گنجینه بسیار پرارزش است. در سیر تحولات دانشگاه از سالهای آغازین حضور شما تا سالهای اخیر که پیشرفت و توسعه دانشگاه کاملاً چشمگیر و مشهود است، توجه به کدام ابعاد را در آن سالها بسیار مغتنم و مبارک می دیدید که الآن بهنوعی مغفول ماندهاند؟
آمار بسیار دقیقی می خواهد که به سؤال حضرتعالی جواب صحیح بدهم ولی احساسم این است که درگذشته حالت طلبگی بیشتر بود. بهعنوانمثال الآن دانشجو سر کلاس که میآید، بااینکه صندلیهای جلو خالی هست هر کاری که بکنید، باز عقب کلاس مینشیند و بعد با تلفنش بازی میکند. عملاً میبینید که نصف کلاس در جریان درس نیستند و علاقه ای نشان نمی دهند و در بین تعطیلیها کلاس را تعطیل میکنند. به خاطر دارم در سالهایی که از انقلاب زمان زیادی نمی گذشت، بچه ها بیشتر به درس علاقه داشتند. حتی کلاس که جا نداشت، بعضی ها می آمدند و روی زمین زانو می زدند و مینشستند. ولی شما الآن این حالت را نمی بینید که البته همه اینها به مسائل اجتماعی انسانها برمی گردد. بعضیها معتقدند که در درجه اول اولاد جامعه و سپس اولاد خانواده شان هستند و این نقش اجتماع را می رساند. ولی انسان ضدونقیضهای اقتصادی زیادی را در این اجتماع می بیند. مثلاً پسری از پدرش پرسید موفقیت چیست؟ پدرش که کارمند جزء دولت بود،گفت «موفقیت این است که وقتی آدم از اداره میآید، خانمش غذای خوبی جلویش بگذارد و غذا را بخورد و بخوابد. یک چای هم بنوشد و قلیانی هم بکشد.» این پسر، عمویی داشت که خیلی پولدار بود. نزد او رفت و پرسید موفقیت چیست؟ عمویش گفت «موفقیت این است که صفرهای جلوی حساب بانکیات قابل شمارش نباشد.» ولی آن عمو بعد از مدتی دچار افسردگی شد و مرد. آن پسر اینطرف و آنطرف سؤالش را میپرسید. دبیر ادبیاتی داشت و نزد خود میگوید او اهل شعر و ادبیات است به این بگویم و ببینم چه پاسخی میدهد. وقتی از استاد سؤال میکند که موفقیت چیست، استاد سرش را پایین میاندازد و میگوید « روزی ما ز ازل سبزی و ترب ، تره بود/ روزی بی هنران جوجه و مرغ و بره بود» میبینید که دبیر ادبیات با این پاسخ نشان میدهد که به او بد گذشته و همه اینها به سیستم اجتماعی برمی گردد. او درس می دهد و به شاگردان می گوید «آدم باشید، خیر باشید.» ولی خودش در عمل نمی تواند آنگونه باشد. شاید آدم آخرش به اینجا برسد که بهجای اینکه دیگران را نصیحت کند، خودش را درست کند.
اینترنی داشتیم که به آمریکا رفت و تخصص گرفت. عید شده بود و برای من یک کارت تبریک فرستاد که عکس جان اف کندی که ترورش کردند، رویش بود. از قول او بر روی کارت نوشته بود «قبل از اینکه سؤال کنید دولت و حکومت برای شما چه کرده، از خودتان سؤال کنید من برای مملکت چه کردم؟» این مسئله خیلی مهم است و مردم باید بر این باور باشند که صبح که از خواب بلند میشوند تا شب یک کیسه کوچک در دستشان است تا هرچه کار خوب برای جامعه و مردم میکنند، در این کیسه بریزند و بعد ببینند که آیا این کیسه خالی است یا بعضی چیزها مانند مهر و محبت و انسانیت در آن ریخته شده است. البته زمانه هم زمانه عجیبی است و واقعاً آدم باید دعا کند که خدا به آنها کمک کند. حاج عبدالله انصاری می گوید «خدایا راهی که ما می رویم پر از دست انداز است، هوا تاریک است و پاهای ما لغزان است، دستانمان لرزان است و چشمانمان نابینا است. تو خودت دست ما را بگیر» چون زندگی در یک جامعه بد خیلی مشکل است. وقتی شما بهجایی میروید که هوا آلوده است چقدر می توانید جلوی بینی خود را بگیرید؟ بعد نفس کم میآورید و یکدفعه یکنفس عمیق میکشید و تلافی آن درمی آید. بعضی ها که عضو توده بودند، وقتی از زندان بیرون میآمدند از آن ناقلاها شده بودند. چراکه اینها تلافی درمیآورند. درمجموع، در یک جامعه به سامان، راحتتر است آدم خوبی باشید تا یک جامعه نابسامان.
استاد در چه مقطعی ازدواج کردید و با توجه به حرفه و کارتان، وقت خود را برای اختصاص به خانواده چگونه تنظیم کردید؟ برای اساتید جوان تر و دانشجویانی که می خواهند تشکیل زندگی بدهند یا تشکیل زندگی دادهاند، چه توصیههایی دارید؟
رئیس درمانگاه شده بودم که با یکی از اینترن ها ازدواج کردم. همسرم هم از خانواده خوبی بود و پدر و مادرش آدمهای سالم و زحمتکشی بودند. مادرش آموزگار بود و اهل مادیات نبود. بعضیها معتقدند امر ازدواج سخت حاصل یک اتفاق است و برای همین می گویند ازدواج مثل یک هندوانه دربسته است، ولی دقت هایی لازم است که باید در امر انتخاب همسر رعایت شود. در اسلام هم گفتهشده که زن و شوهر باید همکفو هم باشند، یعنی اختلاف طبقاتی زیادی ازهرجهت نداشته باشند. مثلاً شوهرهایی که تحصیلات پایین تری دارند، همیشه نسبت به خانم هایشان احساس حقارت می کنند و با بداخلاقی یا هر شکل دیگری، می خواهند تلافی آن را دربیاورند. بعضیها میگویند اگر در وهله اول از قیافه همدیگر خوشتان نیامد، مهم نیست و به آن عادت می کنید. ولی این درست نیست و مهم است که شما از اول از طرف مقابل خوشتان بیاید. مثلاً از خنده طرف خوشتان نمی آید و می گویید این خنده اش پردندان است، درحالیکه بعضیها میگویند این لطف است. پس اینها مهم است که از هیکل طرف و از حرف زدنش خوشتان بیاید. جوانان باید این را هم بدانند که در یک ازدواج ایده آل، طرفین تا 50 درصد از منافع خود صرفنظر میکنند و این موضوع بسیار مهمی است که طرفین باید بدانند. این نکته هم مهم است که هیچوقت ازدواج نباید بر این پایه باشد که من این آقا یا خانم را تغییر میدهم و این در آینده، بدترین اشتباهی است که یک انسان میکند. یک جوان نباید انتظار داشته باشد که یک خانم وقتی خودش تحصیلکرده است، تحت تأثیر گفتار او قرار بگیرد. حالا ممکن است تحت تأثیر رفتار او قرار بگیرد. بعضیها جوری ازدواج میکنند که میگویند «ما عاشق همدیگر هستیم و به پدر و مادرمان کاری نداریم.» چطور میشود آدم به پدر و مادرش کاری نداشته باشد؟ پس از ازدواج، اگر مادر پسر یا دختر خوب نباشد، هر وقت پسر بگوید به خانه مادرم برویم، دختر نمیخواهد برود یا بالعکس و این باعث اختلاف میشود. پس معلوم میشود که پدر و مادر هم دخالت دارند. اصلاً اطاعت از پدر و مادر و احترام به آنها واجب است. درمجموع در امر ازدواج، عوامل متعددی دخالت دارد. بعضیها میگویند من که دکتر هستم، درست نیست همسر دکتر بگیرم. چرا؟ برای اینکه این افراد به خودشان فکر میکنند و میخواهند وقتی به خانه میروند، غذا آماده باشد. فکرشان این است که اگر همسرشان سرکار برود، زندگی ناجور میشود. در مقابل افرادی هم هستند که میگویند وقتی ما باهم ازدواج کردیم، «من» حذف میشود و «ما» پیش میآید. وقتی ما شدیم، باید ببینیم منفعت ما در چه چیزی است؟ اگر طرز تفکر افراد اینگونه باشد، بهتر زندگی میکنند تا اینکه رابطه آنها فاصلهدار باشد. بعضیها که پیش از ازدواج باهم دوست میشوند، فکر میکنند که همه عشق همین احساس است و منطق در آن نیست. منتها لازم است که این دوره آشنایی کوتاهتر باشد که این امر بیشتر به عهده دختران است. دخترها و پسرها در دوره آشنایی به رستوران میروند و خود را برای دیگری تروتازه میکنند. زیر نور شمع غذای میخورند و این روند تکرار میشود و فایده ندارد چراکه واقعیتها را نمیبینند. ولی دخترها میتوانند به مسئله بهتر توجه کنند و بدانند دورهای را که به نام عشق سپری میکنند، احساسی است و منطقی نیست. بنابراین زودتر باید از این مسئله خارج و به حیطه منطق وارد شوند و از خود بپرسند «چرا من میخواهم با این مرد ازدواج بکنم؟ آیا شکل او را دوست دارم؟ و ...» بعضی دخترها تحت تأثیر کلام پسرها قرار میگیرند، چون بعضی پسرها خیلی اجتماعی و پرحرف هستند و دخترها فکر میکنند این پسر همهجا همینطور است. بیشتر خانمها میتوانند در این منطقی فکر کنند و فقط نگویند «دلم میخواهد با او ازدواج کنم.» چون یکعمر میخواهند باهم زندگی کنند.
تجربه زندگی خود شما چطور بوده است؟
الحمدالله خانمم گفته که چون حصیرهای مسجد را پاره کردم، ازدواج با او قسمت من شده است! (با خنده) من در ازدواج شانس آوردم. برای اینکه همسرم درسش را خوب خوانده و متخصص زنان است. مسائل پایه پزشکی را خوب بلد است و در خانهداری نیز نمره یک دارد. خیلیها فکر میکنند یک خانم دکتر نمیتواند خوب آشپزی کند، درصورتیکه همسرم بهترین غذاها را درست میکند و ازنظر نظافت و دقت نیز بینظیر است. مدتی است که هر صبح و شب خدا را شکر میکنم که چنین همسری پیدا کردم.
پرسش بعدی در رابطه با نحوه مواجهه دانشجویان پزشکی با مقوله آموزش در علوم پایه و علوم بالینی و نحوه ورود آنها به موضوعات بالینی است. پیشترها حضور دانشجویان در کلاس درس بسیار فعالانه بود اما الآن در حال دور شدن از این ابعاد هستیم. البته دانشگاه و سازمانهای متولی آموزش سعی داشتهاند برای پاسخ به این خللها راهکارهایی را بیابند. بهعنوانمثال در دانشگاه شاهد تأسیس مرکز مبتنی بر شواهد هستیم و دفتر توسعه و آموزش نیز برای ارتقاء توانمندیهای آموزشی و بروز کردن مهارتهای یاددهی معلمین و اساتید، دورههایی را برگزار میکند. سؤال این است که دانشجو چگونه بحث تفکر نقاد را یاد بگیرد و چگونه میتوان کاری کرد که دانشجو بهصورت حاضر و آماده به تصمیم و جواب نرسند و مسیر را هم خودش تجربه کند؟ جنابعالی با تجارب گرانقدر خود و با توجه به ویژه بودن دانش پزشکی و مقدس بودن آن، چه توصیههایی برای دانشجویان پزشکی برای نحوه ورود به این دانش دارید تا بتوانند در این حوزه موفق شوند؟
گفتار و رفتار استاد نقش بسیار مهمی را بازی میکند. درگذشته، استادان ساعت هفت و نیم صبح به بخش میآمدند. مانند مرحوم دکتر قریب که ساعت هفت و نیم در بخش بود و بیماران اورژانس را ویزیت می کرد و بعد به کلاس میآمد و در گزارش صبحگاهی (Morning Report) در مورد برخی از موارد بیماری، بحث میکرد. الآن حضور استاد را کمتر میبینیم، چراکه اینها گرفتاریهای خارج از بیمارستان دارند و به کار در بخش خصوصی بیشتر اهمیت میدهند. ریشه این امر نیز اندیشه مادی است. امروزه دانشجوها اساتید را کم تر میبینند. درصورتیکه حضور استاد میتواند در رفتار دانشجو بسیار مؤثر باشد. امروز در آموزش پزشکی این را کم داریم و تنها مطالعه کتاب کافی نیست. برای اینکه یکی از اساتید ما میفرمود «بین خطوط کتاب که چیزی ننوشته، بین این خطوط چیزهایی است که استاد میتواند بگوید.» بنابراین استاد باید بتواند به اشکال مختلف به دانشجو آموزش دهد. البته استادی که کامل باشد، به ادبیات و شعر بپردازد و حکایت هم بگوید تا برخی مسائل برای بچهها تداعی شود، خیلی کم است. متاسفانه دیگر اساتیدی مانند دکتر آذر و دکتر قریب نداریم. برخی از اساتید سرشان به این کار است که مقاله جمع کنند یا به نمرهای که برای ارتقاء لازم دارند اهمیت میدهند و آنجور که باید دلشان برای دانشجو نمیتپد. به خاطر دارم که خود دکتر مژدهای هشت صبح روز پنجشنبه برای ویزیت بیمار میرفت، درحالیکه الآن از این ویزیتها نمیبینیم و رئیس بخشها را نمیتوانیم پیدا کنیم. بعضی از اساتید دکمه روپوش خود را نمیبندند تا معلوم شود که استاد هستند! چنین حالتی پیداشده و متأسفانه این وضعیت بر روی دانشجو هم تأثیر میگذارد. به نظرم اگر از استاد شروع کنیم خیلی خوب است. ما میتوانیم استادهای خوبی داشته باشیم، بهشرط اینکه در انتخاب استاد بهغیراز امتیازی که از مادههای مختلف آییننامه ارتقاء کسب میکنند، ببینیم چقدر در دانشگاه حضور دارند و چه قدر دلشان برای دانشجو میتپد؟ چه طور درس میدهند؟ اطلاعاتشان چقدر است؟ اینها خیلی مهم است ولی نسبت به گذشته خیلی کمرنگ شده است. برخی از این اساتید، تئوری خیلی خوب میدانند و تعداد زیادی مقاله هم نوشتهاند. سیستم اینها را وادار میکند تا برای ارتقاء به درجه استادی، 5 مقاله آنچنانی در داخل و خارج داشته باشند. بنابراین این اساتید، فقط فکر جمعکردن مقاله هستند. آنوقت برخی اوقات میبینند که پایاننامه یک دانشجو به درد مقاله آنها میخورد و از دانشجو میخواهند پایاننامه را به نام او ارائه دهند. این موضوع شأن استاد را پایین میآورد. سیاست دانشگاهها در این زمینه بسیار مؤثر است و اگر دانشگاهها اساتید واقعی میخواهند داشته باشند، باید جور دیگری فکر و عمل کنند. تا زمانی که ارتقاء اعضای هیئتعلمی به این نحو باشد، نتیجهاش همین میشود.
امسال شصت و سومین سال حضور شما در دانشگاه است و شما در این گفتوگو به نقش استاد در آموزش و ایجاد یک الگوی رفتاری اشاره داشتید. از سال ورود خود به دانشگاه در سال 1330 تاکنون، چهار پنج نفر را نام ببرید که شخصیت آنها از جنبههای متفاوت برای شما ممتاز و تأثیرگذار بوده است؟
حافظ میگوید «درس معلم ار بود زمزمه محبتی/ جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را» اگر به کارتان وارد باشید، خوب درس بدهید، به دانشجو فکر کنید نه به خودتان، ببینید نیاز دانشجو چیست، به او احترام بگذارید و از او نظرخواهی کنید، برای پرورش دانشجو بسیار خوب است. این طرز برخورد با دانشجو را این روزها بسیار کم میبینم. مثلاً پزشکهایی هستند که ممکن است با شما برخورد خیلی خوبی داشته باشند، احترام بگذارند و سلامعلیک خوبی بکنند ولی رفتارشان با زیردستان خود که دانشجویان هستند، خیلی پسندیده نیست. در این میان پزشکانی هستند که فقط به دفترچه بیمار مهر میزنند بدون اینکه کاری کرده باشند. آنها از خود سؤال نمیکنند که آیا من برای بیمار کاری کردهام که بخواهم از او پول بگیرم؟
در فرمایشات خود از دکتر آذر نام بردید. چگونه شخصیتی داشت؟
دکتر آذر مرد خاصی بود. در ابتدا علوم دینی خوانده بود و بعد به پزشکی وارد شد. ویزیتهایش بسیار جالب بود و بیمار را کامل معاینه میکرد. سال 1335 مواقعی که کاری نداشتم، سر ویزیتش میرفتم. عادتش بر این بود که موقع ویزیت بیماران مرد از آنها میخواست پیراهنشان را دربیاورند تا خوب معاینهشان کند. به خاطر دارم سر ویزیت یکی از بیماران، از اینترن پرسید مشکل بیمار چیست؟ اینترن گفت «کبدش بزرگ است و درد دارد.» از تشخیص اینترن پرسید و او پاسخ داد « بیمار آبسه آمیبی کبد دارد.» خوب یادم هست که دکتر با لهجه خودش گفت « آبسه آمیبی کبد به این بیسروصدایی نمیشناسیم.» مریض اصلاً تب نکرده بود و دکتر آذر که پیراهن مریض را درآورده بود، گفت «سینه مریض را نگاه کردهاید؟ ببینید رگهای سمت راستش برجستهتر است و این معلوم میکند فشاری در مدیاستن بیمار وجود دارد.» گاهی اوقات مسائل را در قالب طنز میگفت. مثلاً بیماری بود که از یک سوراخ بینیاش خون میآمد و کمخون شده بود. معمولاً از یک سوراخ بینی که خون بیاید، تشخیص میدهند که ضایعه در خودبینی است، نه یک بیماری کلی. دکتر آذر این بیمار را سه دفعه برای معاینه بینی فرستاده بود و آن متخصص گوش و حلق و بینی هم باسواد بود و نوشته بود که ضایعه موضعی وجود ندارد. بعد مریض تب کرد و تب او سهبهیک و از تیپ مالاریا بود. لام از او گرفتند و جواب آزمایش مالاریا مثبت شد. دکتر گفت «این فرم لاروه مالاریا است که پیش از آنکه تبها عارض شود، با دنداندرد یا خون آمدن از بینی و یا علائمی مشابه آن خود را نشان میدهد.» و برای اینکه این علائم در خاطر ما باقی بماند، (مریض خیلی حرف ما را نمیفهمید و ماهم حرف او را متوجه نمیشدیم.»گفت «حال این مریض من را یاد چیزی انداخت.» وقتی پرسیدیم «یاد چه چیزی؟» استاد گفت «سربازی بود که میخواست یکی دو روز فرار کند و برود خانوادهاش را ببیند. به همین دلیل سرباز جوانی را که تازه آمده بود، جای خودش گذاشت و به او گفت وقتی فرمانده بیاید، اگر چهره کسی برایش ناآشنا باشد، صدایش میکند و سه سؤال از او میپرسد. این سه سؤال عبارت است از اینکه متولد چه سالی هستی؟ چند ماه است که داری خدمت میکنی؟ و جیره و مواجب و غذایت چگونه است؟ تو هم در جواب بگو مثلاً مانند من متولد 1309 هستی، اگر پرسید چند ماه خدمت میکنی بگو سه ماه است و در مورد جیره و غذا بگو هر دو به حد کمال است. بعد از اینکه فرمانده آمد، از این سرباز جوان بهجای اینکه سؤال اول را در مورد سال تولدش بپرسد، سؤال کرد چند ماه است خدمت میکنی؟ جوان پاسخ داد 1309 و در سؤال دوم که سال تولدش را پرسیده بود، جواب داد سه ماه! فرمانده تعجب کرد و گفت یا من خرم یا تو و جوان که فکر کرده بود فرمانده سؤال سوم را پرسیده، پاسخ داد هر دو به حد کمال! » در ویزیتهایشان چنین حکایاتی را هم میگفتند که برای فرد بسیاری از مطالب تداعی میشد. یکی از راههای آموزش صحیح علاوه بر بیان نکات اصلی و تأکید بر روی این نکات با بالا بردن تن صدا، پرداختن به حاشیههایی است که باعث تداعی مطالب میشود. یکی از پزشکان که برای تحصیل به انگلیس رفته بود، تعریف میکرد که استاد پس از ورود به کلاس، شاپویش را وسط بچهها پرت کرد.گفتند «این کار شما خوب نبود.»گفت «من هر دفعه برای اینکه درسم تداعی بشود، طنزی را تعریف میکردم، امروز چیزی نداشتم بگویم. خواستم این درس با پرت کردن شاپویم تداعی شود.» متأسفانه امروزه این نکات کمتر در آموزش دیده میشود.
خیلی ممنون. برای ما افتخاری است در نوبت دیگری خدمت دکتر یلدا برسیم و از کلام زیبا، بیان شیوا و وجود الهامبخش و تمثیل گونه استاد که از مفاخر و تجسم و خلاصه همه تاریخ دانشگاه است، استفاده کنیم. همانطور که سالها قبل جمعی از دانشآموختگان دانشگاه که برخی از آنها در خارج از کشور هستند، با تأسیس "بنیاد آکادمیک جهانی پروفسور یلدا در دانش پزشکی" که بهانهای برای گردهمایی دانشآموختگان دیروز بود، این بنیاد را بهپاس خدمات ارزشمند استاد یلدا به نام او مبارک کردند و درواقع بر این باور بودند که نام جناب آقای دکتر یلدا بر توفیق این بنیاد خواهد افزود و همچنین این بنیاد بتواند از سابقه مبارک استاد یلدا برای معرفی برنامههای خود استفاده کند. سلامتی و تندرستی حضرت استاد را مسئلت داریم و امیدواریم که درخت پربرگ و بار وجود ایشان بر صحن و سرای دانشگاه مستدام باشد و انشاءالله که همچنان توفیق تلمذ در محضر ایشان را داشته باشیم.
از زحمات جنابعالی و آقای دکتر پارساپور تشکر میکنم. این زحمات شما بسیار قابلتقدیر است، چون شما هدفتان ارتقاء دانش و آموزش پزشکی است و این بیاجر نخواهد ماند. چراکه اجرهای معنوی پابرجا است. یک نفر مقیم آمریکا که بسیار ثروتمند بود، به همراه همسرش بخشی از ثروت خود را برای تأسیس یک بنیاد هزینه کرد و وقتی از او پرسیدند « این پولها را برای چه دادی؟» گفت «دادم که جهل زدایی و فقرزدایی شود» پرسیدند « تو که زحمت کشیدی و این پولها را پیدا کردی، ناراحت نیستی که آن را از دست دادی؟» و او در پاسخ گفت «بستگی دارد که طرز تفکرتان چگونه باشد. اگر فکر معاش و مادی دارید، من اشتباه کردم ولی اگر فکر معنوی داشته باشید، با این کارها پلهپله انسان بهسوی خدا میرود.» و این چیزی است که امروزه خیلی کم با آن برخورد میکنیم. در پایان من هم از تشکر میکنم و اگر پرگویی کردم، عذر میخواهم.
نظر دهید