در آستانه چهل و هشتمین سالگرد شهادت دکتر مرتضی لبافی نژاد
پروین سلیحی، همسر شهید دکتر مرتضی لبافینژاد از مبارزات سیاسی دوران انقلاب شهید سخن گفت
پروین سلیحی همسر شهید، مرتضی جزو سه نفری بود که برای تخصص پزشکی نامش برای تحصیل در آمریکا قبول شد که بعد از مدتی به علت فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی از ادامه تحصیل در آمریکا منصرف شد. با اینکه در رشته چشمپزشکی قبول شد اما بعد از مدتی فهمید که چشمپزشکی چندان به نفع مبارزاتش نیست و به همین دلیل رشته تحصیلی خود را تغییر داد.
به گزارش سینا رسانه دانشگاه علوم پزشکی تهران معاونت فرهنگی و دانشجویی، پروین سلیحی؛ مبارز و آزاده سیاسی دوران مبارزات انقلاب و همسر شهید دکتر «مرتضی لبافینژاد» بعد از ازدواجش با وجود سن کم پا به پای همسرش به مبارزه علیه رژیم طاغوت پرداخت، همسرش جزو آن دسته از شهدای انقلاب است که بر اعتقادات مذهبیاش پایدار ماند. انحراف در مبارزه را برنتابید، توسط برخی از اعضاء سازمان لو داده شد و توسط ساواک دستگیر شد و در سی و یک سالگی به شهادت رسید. همسرش در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری به سر می برد که به جوخه اعدام ساواک سپرده شد.
از نحوه آشناییتان با شهید «لبافینژاد» بگویید؟
ما اصالتا اصفهانی هستیم. تا زمان ازدواجم در اصفهان زندگی می کردم. همسرم هم اصالت اصفهانی داشت؛ اما در تهران به دنیا آمده و بزرگ شده بود. وی دارای خانواده مذهبی بود به همین دلیل خواهان وصلت با خانوادهای بودند که اعتقادات مذهبی محکمی داشته باشند. در سال 1351 ازدواج کردیم؛ آن موقع من هنوز به شانزده سالگی هم نرسیده بودم و چون قانون ازدواج 16 سال به بعد بود، چند ماهی گذشت و بعد عقدمان را ثبت محضری کردیم.
همسرم دوازده سال از من بزرگتر بود و وقتی دوره پزشکی و سربازی را به اتمام رساند تصمیم به ازدواج گرفت؛ ضمن اینکه یک مبارز سیاسی هم بود. در آن سالها شهید «لبافینژاد» جزو سه نفری بود که برای تخصص پزشکی نامش برای تحصیل در آمریکا قبول شد که بعد از مدتی به علت فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی از ادامه تحصیل در آمریکا منصرف شد.
شرطی برای ازدواج با شهید «لبافینژاد» داشتید؟
نه! اصلا! در کنارش احساس آرامش می کردم. مهر، رفتار و نگاه عمیق همسرم باعث شد من هم به مبارزات رو بیاورم. برایم مهم بود که فقط ایشان در زندگی ام داشته باشد.
از دیدگاههای و مبارزات شهید «لبافینژاد» سیاسی ایشان باخبر بودید؟
بله زمانی که ازدواج کردیم در جریان مبارزاتشان بودم، اما نه به صورت کامل و چندان در جریان جزییات کار قرار نداشتم. شهید لبافی نژاد زندگی خاصی داشت و نمیتوانست با هر کسی ازدواج کند و همیشه میخواست با کسی ازدواج کند که با شرایطش آشنا باشد و کنار بیاید. در کل خانوادههای مبارزان سیاسی آن زمان چندان در جریان فعالیتهایشان نبودند. پدر و مادر همسرم من هم به صورت کاملا جزئی از فعالیتهای فرزندشان آگاهی داشتند و فقط در این حد می دانستند که وی یک مبارز است و در زمان ازدواجمان تا همین حد هم به من گفت و زمانی به صورت کامل در جریان جزئیات کار قرار گرفتم که ازدواج کرده بودیم.
همانگونه که گفتم ایشان دارای شخصیتی محبوب میان خانواده و فامیل بود. وی هیچگاه به من امر و نهی نمیکرد که حتما باید به دیدگاه خاصی اعتقاد پیدا کنم. خودش زمینه خوبی برای من به وجود آورده بود که با افکار و اعتقاداتش آشنا شوم چیزی که برای من اهمیت داشت اعتقادات مذهبی همسرم بود.
خودتان چگونه وارد عرصه با مبارزه علیه رژیم طاغوت شدید؟
با شناخت کامل وارد این فضا شدم. یکی از برنامههای ما تفسیر قرآن بود و وقتی کسی به لحاظ منطقی در قرآن تدبر کند چیزی جز انتخاب راهی که قرآن نشانش میدهد برایش باقی نمیماند. وقتی فهمیدم حاکمیتی که ما داریم اسلامی نیست و کشور ما استقلال کافی ندارد و با دستورات اسلامی هیچگونه مطابقتی ندارد راهم را انتخاب کردم. در حقیقت من با مطالعه پی بردم چراکه مسائل مبارزاتی احساسپذیر نیست و باید با منطق و فکر انتخاب شود. چنانچه اگر فردی با احساسات در این مسائل پیش برود قطعا با شکست مواجه میشود.
با توجه به اینکه شما و همسرتان از موقعیت اجتماعی خوبی برخوردار بودید چرا راه مبارزه را انتخاب کردید؟
به نکته خوبی اشاره کردید، شرایط همسر من به گونهای بود که ما میتوانستیم بدون اینکه هزینه صرف کنیم و با خیالی آسوده در بهترین کشور دنیا درس بخوانیم و ادامه دهیم؛ اما شهید «لبافینژاد» تمام این شرایط را رها کرد و انتخابش مبارزه با رژیم طاغوت بود. با اینکه وی در رشته چشمپزشکی قبول شد اما بعد از مدتی فهمید که چشمپزشکی چندان به نغع مبارزاتش نیست و به همین دلیل رشته تحصیلی خود را تغییر داد.
شرایط زندگیتان چگونه بود؟
زندگی مان بسیار ساده بود. در واقع این نوع زندگی را انتخاب کرده بودیم. با اینکه من در خانواده متمولی بزرگ شده بودم اما ظواهر زندگی دنیوی برایم جذابیتی نداشت. همسرم هرماه که حقوقش که دریافت میکرد آن را به سه بخش تقسیم میکرد. قسمی را برای فقرا و قسمی را برای مبارزات و میزان خیلی کمی را برا خودمان کنار میگذاشت.
زندگی ما به گونهای بود که هر لحظه منتظر بودیم توسط ساواک دستگیر شویم و این نگرانی همیشه وجود داشت. اما زندگی لذتبخشی داشتیم؛ هرگاه که صدای زنگ درخانه میآمد اولین فکری که به ذهنمان میرسید هجوم ساواکیها به داخل خانه بود به همین دلیل همیشه لباس نیمه آمادهای به تن داشتیم. روزها معمولا با تشویش و استرس سپری میشد. در آن زمان ما نمیتوانستیم حتی کتابی را به راحتی بخوانیم بارها شده بود به خانههای ما هجوم آورده بودند و کتابخانهها را میگشتند تا اگر کتابهای ممنوعهای داشتیم به عنوان سند جرم ثبت شود. ما هم اغلب صفحات اول کتابها را پاره میکردیم تا نام کتاب و نویسنده پنهان بماند و اغلب کتابهایی که میخواندیم را با رعب و وحشت نگهداری میکردیم.
از جمله کتابهایی که به جنگهای آمریکا علیه ملتها اشاره کرده بود یا کتابهایی که درباره فراماسونری نوشته شده بود.
برخی موارد که ترس سراغتان میآمد از ادامه فعالیتهایتان مضطرب نمیشدید؟
نمیتوان گفت که هیچ ترسی نداشتیم و ما در آن شرایط نمیترسیدیم؛ قطعا از نام ساواک دلهره زیادی در ما به وجود میآمد؛ اما روز به روز به کارمان و فعالیتهایمان اعتقاد بیشتری پیدا میکردیم چراکه رفتارها ما برخواسته از جهانبینی بود که در خود پرورش داده بودیم. در کل به عقیده من هر چیزی به جهانبینی و زیرساختهای فکری انسان بر میگردد و رفتارهای آدم بر اساس این جهانبینی شکل میگیرد. ما با مطالعه و حفظ قرآن بود که میتوانستیم چنین شرایطی را تحمل کنیم.
از فعالیتهایتان در آن زمان بگویید؟
فعالیتهای ما کاملا برنامهریزی شده بود و تقریبا همه میدانستیم که باید چه کارهایی را انجام دهیم. همسرم در کنار کارهایی که انجام میداد برخی فعالیتها را به من میسپرد. برای مثال اگر قرار بود من بستهای را به دست کسی بسپارم در بسیاری موارد نمیدانستم که داخل آن چیست اما همیشه مطمئن بودم که باید این کار انجام شود و سوالی نمیپرسیدم. حتی گاهی نام واقعی رابطان مان را نمیدانستیم و با اسامی مستعار یکدیگر را میشناختیم.
زمانی شما و همسرتان توسط ساواک دستگیر و زندانی شدید؟ کمی از نحوه دستگیریتان بگویید.
سال 1354 در تبریز توسط ساواک دستگیر شد. وی در یک درمانگاه طبابت میکرد. روزی توسط یکی از اعضای گروه لو داده شدیم و ساواکیها مقابل درب درمانگاه همسرم را دستگیر کردند. من از تاخیرش فهمیدم که دستگیر شده چراکه بر اساس قراری که گذاشته بودیم اگر مرتضی سر ساعت نمیرسید من باید میفهمیدم که توسط ساواک دستگیر شده است.
آن روز منزل بودم. درست در همان لحظه خواب دیدم که مرتضی را دستگیر کردهاند وقتی از خواب بیدار شدم به سرعت به پاکسازی برخی مدارک مهم مبارزاتی پرداختم و سریع از خانه خارج شدم و به تهران بازگشتم.
وقتی به تهران بازگشتم با منزل پدری همسرم تماس گرفتم و از لحن صحبت پدر وی متوجه شدم که آنها هم از سوی ساواک تحتنظر هستند؛ به منزل خواهر همسرم رفتم و یک روز بعد دستگیر شدم.
کمی از شرایط بازجویی و شکنجههایی که شدید بگویید؟
شکنجهها بسیار دردناک بود. من همسرم را زمانی دیدم که شکنجه زیادی شده بود اما همچنان به لحاظ روحی کاملا محکم و با صلابت بود. در آن زمان شهید «لبافینژاد» با دو الی سه کلمه به گونهای با من صحبت کرد که فهمیدم کسی ما را لو داده است و متوجه شدم در بازجویی چه باید بگویم.
چند روز بعد دوباره من را به منزل خواهر همسرم بردند تا دیگر اعضای تیم را شناسایی کنند. نزدیک به سه هفته با حضور نیروهای ساواک در منزل آنان بودیم و شرایط دشواری در این زمان سپری شد. تا اینکه یکی از اعضای تیم تماس گرفت اما نیروهای ساواک موفق به ردیابی و دستگیری وی نشدند و بعد در گزارش خود اعلام کردند که من همکاری نکردهام.
در زمان شکنجه چیزی که بسیار شکنجهشدگان را آزار میداد ناسزا و فحشهایی بود که به افراد میدادند. در ابتدا وقتی دستگیر شدم با دیدن راهروهای مخوف و صدای فریاد شکنجهشدگان به شدت ترسیدم و همان موقع یک سیلی محکم به خودم زدم تا بدانم که در چه راهی قدم گذاشتهام. قبل از شکنجه تمام دستگیرشدگان را به صف میکردند و این خود نوعی آزار روحی بود. از شکنجههای رایج شکنجهگران ساواک کابل بود که بسیار دردناک بود.
یکی دیگر از شکنجهها سوزاندن با سیگار روشن بود که به قدری درد زیادی میکشیدیم، متوجه سوزشهای اینچنینی نمیشدیم. بعد از پنج الی شش ماه بازجویی و شکنجه در چهارم بهمن ماه سال 1354 همسرم تیرباران و شهید شد. یک سال انفرادی بودم، چون سن من هنوز به هجده سال نرسیده بود؛ من را به دادگاه اطفال بردند و از حکم اعدام به دو سال زندان محکوم شدم و بعد به زندان اوین رفتم. بازجویم منوچهری معروف بود که به خارج از کشور فرار کرد و چندی پیش فهمیدم که خودکشی کرده است.
و سال 56 از زندان آزاد شدم. بعد از آزادی وقتی به منزل پدر همسرم بازگشتم فرزندم من را نمیشناخت و تصور میکرد که من فردی غریبه هستم.
از فعالیتهایتان در بعد از زندان بگویید؟
بعد از آزادی همراه با فرزندم تا سالها با پدر و مادر شهید «لبافینژاد» در تهران زندگی کردیم. پس از مدتی مشغول ادامه تحصیلات در رشته بهداشت مادر و کودک در دانشگاه اصفهان شدم. بعد از آن در کمیسیون پزشکی مجلس مشغول شدم و در یک دوره هم نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی بودم. سپس در معاونت درمان وزارت بهداشت و درمان و آموزش پزشکی مشغول به فعالیت شدم و مدتی هم در مرکز صدا و سیما به عنوان مشاوره پزشکی برای بانوان فعالیت کردم تا اینکه از سال 1394 بازنشسته شدم.
با توجه به اینکه خودتان در اوج جوانی مبارز سیاسی بودید و زندانی هم شدید چه توصیهای به نسل جوان جامعه در این روزها دارید؟
متاسفانه ما همه مسائل را به گردن دشمن میاندازیم گرچه دشمن در انحراف جوانان بیتاثیر نیست. علاوهبر هشت سال جنگ تحمیلی ما هنوز هم در جنگی نابرابر با فرهنگ غربی هستیم؛ اما ما آنگونه که باید و شاید نتوانستیم در مسائل آموزشی و تربیتی خوب عمل کنیم و دشمن هم بر این موجها سوار شده است. وقتی دشمن نتوانست در عرصه نظامی حریف نظام جمهوری اسلامی شود، همه تلاشش را در حوزه فرهنگ به کار گرفت تا از این راه به انحراف جوانان و تضعیف نظام جمهوری اسلامی بپردازند. جوانان باید بر اساس مطالعه و شناخت خودشان راه و روش زندگی خود را انتخاب کنند و تلاش کنند زندگی هدفمندی داشته باشند. در غیر این صورت طعمهای برای نقشههای دشمن خواهند شد. جوانان نباید تحثتاثیر فضاهای حسی و روانی دشمنان فرهنگی کشور قرار بگیرند. توطئههای دشمن بسیار زیاد و نشانهگیری شده است. نباید بدون فکر و اعتقاد چیزی را پذیرفت.
توضیح اینکه، پیکر شهید پس از تیرباران توسط رژیم ستم شاهی طاغوت در دریاچه نمک قم به آب انداخته شد.
ارسال به دوستان