گفت وگوی دفتر ایثارگران با دکتر سید ابراهیم اسکندری به مناسبت هفته بسیج
دکتر اسکندری در گفت وگو با دفتر ایثارگران به مناسبت هفته بسیج تاکید کرد برای فرهنگ سازی باید از مدارس ابتدایی شروع کرد.
داستان نوجوانهایی که جنگیدند، از خواندنیترین واقعیتهای جنگ ماست. رفتن دلوجرئت میخواست. جنگ شوخی نبود. نوجوانهایی با دستهای خالی مقابل ارتشی که حالا معلوم شده از طرف هشتاد کشور حمایت میشده. تا همین اواخر چهل کشور و حالا معلوم شده هشتاد کشور بودند؛ یعنی همه دنیا! خودت این نوجوان بیتجربه را بگذار مقابل همه دنیا. کدامیکی جنگ را میبرد؟ دو، دوتا چهارتا که میکنیم معلوم است هشتاد کشور! ولی اینجا در ایران، نوجوانهای ما پیروز جنگ شدند.
آقای دکتر میدانم که در مرکز تحقیقات پوست و جذام مشغول هستید؛ اما میخواهیم با شما کمی بیشتر آشنا شویم. اینکه در کدام محله به دنیا آمدید و بزرگ شدید؟ شغل پدر چه بود؟
سید ابراهیم اسکندری هستم. سال 1349 به دنیا آمدم. به خاطر شغل پدرم که ارتشی بود، متولد اهواز و بزرگشده خمین هستم؛ در روستا شهابیه. تحصیلات را در دوره راهنمایی همان روستا گذراندم. سال اول، دوم و سوم دبیرستان در جبهه و مجتمع رزمندگان آقا نجفی اراک و در سال آخر آمدم خمین دبیرستان حاجآقا مصطفی در رشته تجربی گذراندم. دوران ابتدایی من با انقلاب مصادف شد. وقتی من به دنیا میآیم پدرم از ارتش فرار میکند. قصههای زیادی از این ماجرا برایم میگوید، اما تا زمان انقلاب فراری بود. تا سال 1356، 1357 حکم اعدام داشت؛ چون با اسلحه فرار کرده بود. وقتی زندانی میشود با صیاد شیرازی همسلول و باهم رفیق میشوند.
پدرم جزو لشکر 92 زرهی اهواز بود. مادرم هم خانهدار و مذهبی بود. از طرفی ارتشیها باید در مهمانیهایی که در باشگاههای افسران برگزار میشد شرکت میکردند. مادرم هیچوقت به این مهمانیها نرفته بود؛ چون باید بیحجاب شرکت می کردند.
پدر که فراری بود بار مسئولیت روی دوش مادر بود. مادر در مدت فراری بودن پدرتان چطور زندگی را اداره کرد؟
مادرم خانهدار بود. البته کشاورزی هم داشتیم. مادرم قالیباف حرفهای بود. برای خرج زندگی قالی میبافت.
چطور گذرتان به جبهه افتاد؟ از اولین اعزام و اینکه چطور وارد جبهه شدید بگویید؛ چون پیداست که با آن سن کم مادر مانع شما میشد.
سوم راهنمایی بودم. در مدرسه مطهری خمین درس میخواندم. قرار بود عملیات والفجر هشت انجام شود. در روستا پایگاهی داشتیم به نام ستاد خاتمالانبیاء و پایگاه شهید اشرفی اصفهانی که تمام اعزامها ازآنجا انجام میشد. اوایل جنگ این اعزامها از خمین انجام میشد، ولی بعد به روستای ما منتقل شد. من هم از اعضای فعال پایگاه بودم. با بچههایی که خیلیهایشان بعدها شهید شدند شبها میرفتیم برای نگهبانی. سال 1361، در قالب اردوی دانشآموزی ما را به پادگانی نظامی در سمنان بردند؛ حدود پانزده روزی آنجا بودیم. به ما آموزشهای سخت نظامی میدادند.
اول مهر سال 1364 بود. همان سالی که قرار بود عملیات والفجر هشت انجام شود. به کمک شهید سید جعفر حسینی برای اعزام ثبتنام کردم و عازم جبهه بودم توی ماشین نشسته بودم. مادرم آمد. نمیدانم مادرم چطور فهمیده بود که دارم به جبهه میروم. پسرعمویی داشتم؛ سید نصرالله اسکندری. با بچههای سپاه آشنا بود. با سر اشاره کرد و ما را پیاده کردند. خیلی خجالت کشیدم. پسرعمویم گفت: «الآن اول ساله. تو درس بخوان، من خودم ثبتنامت میکنم که بری.» با مادرم برگشتم.
آن سال به عشق جبهه واقعاً درس خواندم. بااینحال ماجرای پیاده شدن از اتوبوسی که به سمت جبهه میرفت خیلی در روحیهام اثر گذاشت. دلم آنجا بود. شاید هم لطف خدا بود. چون آموزش کافی ندیده بودم. داشتم قاچاقی به جبهه میرفتم.
سال سوم راهنمایی امتحانات بهصورت نهایی برگزار میشد. با چه شور و شوقی امتحاناتم را دادم. خرداد نتیجهها را دادند. با معدل هفده یا هجده قبول شدم. رفتم برای اعزام. نگذاشتند. گفتند: «سنت کم!» من هم کپی شناسنامهام را با تیغ تراشیدم؛ گردی نه را برداشتم و با خودکار مشکی تبدیلش کردم به عدد هفت. هنوز هم این کپی شناسنامهام رادارم. بعد از دو ماه آموزش نظامی در پادگان امام علی (ع) اراک بالاخره در شهریور 1365 اعزام شدیم فکر کنم ما اولین دوره آموزش نظامی در آن پادگان بودیم. بین راه اتوبوسها نصف شدند. از دوراهی اراک تعدادی به سمت ملایر و همدان رفتند. میگفتند آنها را به کردستان میبرند. کردستان هم امن نبود. باقی اتوبوسها هم رفتند سمت بروجرد. به جبهه جنوب میرفتند. من افتادم کردستان. ازآنجا هم به سردشت اعزام شدیم.
بچه بودم. شور و شوق داشتم، بین پادگانهای مختلف تقسیم شدیم؛ اما صادقانه بگویم؛ ترس هم داشتم. مربیهای ما از کردستان تعاریف عجیبوغریبی میکردند. اینکه آنجا نگهبانها را با شیشه سربریده بودند و شکنجههایی که کومله به رزمندهها میداد!
شب اول مرا سر پست گذاشتند. سه ساعت در پادگان ربط نگهبانی دادم. پادگان ربط در پانزده کیلومتری سردشت قرار داشت و قبلاً دست کومله و دموکراتها بود. هرازگاهی هواپیماهای عراقی میآمد و بمباران میکرد. مخروبهای بود، اما پادگانی بود که آشپزخانه داشت و تدارکات گردان را ازآنجا تأمین میکردند.
من به واحد تدارکات گردان فرستاده شدم. اسم گردان یادم نیست. نیمی از آنها از بچههای ارومیه بودند و نیمی هم که از اراک اعزامشده بودند. حدود سه ماه آنجا بودم. در این مدت مرخصی نرفتم. پانزده سالم بود. یکدفعه سه ماه از خانواده دور شدم و رفتم توی منطقه جنگی. در آنجا غربت را با تمام وجود درک کردم.
کارم در تدارکات رساندن غذا به خط تأمین بود. پانزده پایگاه بین جادهها وجود داشت. باید صبحانه و ناهار و شام برایشان میبردم.
باید هرروز با یک خودرو تویوتا میرفتم غذا را تحویل میگرفتیم و توی خط تقسیم میکردیم... رفتوآمد توی این جاده خیلی هم کار خطرناکی بود. یک روز صبح زودتر از خواب بیدار شدم حس خوبی نداشتم، ناگهان دیدم بالای سرمان دوتا هواپیما دارند چرخ میزنند. از ساختمان پادگان دور شدیم. راکت به دویست متری ما خورد. یکی از ساختمانهای پادگان رفت روی هوا.
خاک و سنگ هم همینطور روی سرمان میریخت. تکه سنگی هم آنچنان به ستون فقراتم خورد که وقتی بلند شدم فکر کردم ترکشخوردهام. دیدم نه خون نمیآید. ترسیده بودم. در آن عالم بچگی با تفنگ ژ 3 به سمت هواپیما شلیک کردم. روی تپه بالای پادگان ضد هوایی چهار لول گذاشته بودند که داشت بهطرف هواپیما میچرخید و هواپیماها را هدف میگرفت. دوتا هواپیما بودند. یکی از آنها ضد هوایی را مشغول کرد و دیگری از پشت آمد و به سمت او راکت انداخت. راکت بافاصله کمی از کنار ضد هوایی رد شد، اما آن جوان مردانه ایستاده بود و بهطرف هواپیماها شلیک میکرد. در کمال نامردی مینیبوسی توی شهرک ربط در حال بنزین زدن بود. هواپیما رفت و این مینیبوس را زد. شاید حدود سی نفر در دم شهید شدند. تنها بچهای یک یا دوساله که روی پای مادرش بود، زنده ماند.
مدتی بعد بیماری حصبه گرفتم. تب و لرز داشتم. شبانه با آمبولانس مرا بردند بیمارستان سردشت. فکر کنید پسربچهای کمسنوسال درجایی غریب بستریشده بود. از سردرد، غربت و بیماری گریهام گرفته بود. هیچکس هم خبر نداشت من کجا هستم...آنجا معنای غربت با تمام وجودم احساس کردم سه، چهار روزی بستری بودم. بعد دارو گرفتم و برگشتم پادگان. فقط نامهای نوشته بودم که در آن نام شهرک ربط را آورده بودم. اخبار هم اعلام کرده بود این شهرک بمبارانشده. مادرم و دیگران متوجه شده بودند که اتفاقی افتاده. بهزور پدرم را دنبالم فرستاده بود.
یک روز صدایم زدند دم در پادگان که ملاقاتی داری. من؟! سردشت! ملاقاتی؟! رفتم دیدم پدرم آمده. گفت: «بیا باهم برگردیم.» گفتم: «نه.» فرمانده پایگاهمان آنجا بود. گفت که میتوانید برگردید. پایان مأموریتمان بود. هر سه ماه، پانزده روز مرخصی داشت. من هم هفتادوپنج روز در ربط بودم. با پدر برگشتیم تهران. این اولین اعزامم بود.
دومین اعزامتان کی بود؟ بین اولین و دومین اعزام فاصله زیادی افتاد؟
آذرماه سال 1365 بود که از کردستان برگشتم. ثبتنام کردم و نشستم سر کلاس. همان شب که از کردستان برگشتم، پسرعموهایم آمدند خانه ما؛ سید عباس و سید نصرالله. سید عباس خدمت سربازیاش تازه تمامشده بود.
چند روز بعد آنها با سپاهیان محمد اعزام شدند و رفتند منطقه. سید نصرالله متولد 1344 و سید عباس متولد 1345 بود. هر دوتایشان در عملیات کربلای چهار باهم شهید شدند. جنازههایشان را به فاصله یک هفته باهم آوردند. عمویم حتی توی تشییعجنازه این شهدا یک قطره اشک نریخت و با آرامش خاصی همراه جمعیت حرکت اگر کسی او را نمیشناخت نمیفهمید فرزندان ایشان رادارند تشیع میکنند خیلی مرد باایمان و تقوایی بود و به قول قدیمها سید باطن داری البته ایشان هم یک سال بعد از شهادت دوتا فرزندانشان به رحمت خدا رفت. یادم میآید بعد از مراسم خاکسپاری شب در منزلشان بودم با لبخند و آهسته زیر لب به عکسهای این دو شهید نگاه میکرد و میگفت: رفتید و من را تنها گذاشتید البته من نون بی خمس و زکات به اینا ندادم که غیرازاین راه برن. اگر راهی غیرازاین میرفتن باید گریه میکردم.
داماد عمویی داشتم. خدا رحمتش کند. شهید عبدالعلی سعیدی همدیگر را اتفاقی در سپاه خمین دیدم آن روز جنازهها رو آورده بودن پادگان سپاه.
قرار بود حدود صد و پنجاه نفر تشییع شوند. شهر هم بمباران میشد. آن روز، روز بسیار سخت و نفسگیر و گنگی بود.
عجیب بود. جزو روزهایی بود که خیلی متأثر شده بودم و. تابوتها را یکییکی باز میکردیم. اه! علیرضاست! عباس! همین شوک سنگینی بود. من گلاب میریختم و عبدالعلی با پنبه پاک میکرد. عبدالعلی از بچههای جهاد بود. هفدهم دی همان سال اعزام شد و بیستم شهید شد و جنازهاش آمد. در فاصله کمتر از یک هفته، اعزام شد، رفت خط، شهید شد.
دومین اعزام من بیستم بهمن 1365 بود. میرفتم سر کلاس و برمیگشتم، اما شهید شدن بچهها خیلی برایم سخت بود. قرار بود سپاهیان حضرت مهدی (ع) اعزام شوند. من از خمین اعزام شدم. در گردان امام رضا بودم. آن دوره آموزش امدادگری دیده بودم. پرستاری و هر چه به پزشکی مربوط میشد را دوست داشتم.
در مرحله آخر کربلای پنج ما را مستقیم بردند خط شلمچه. شب رسیدیم سهراهیای که کنار دریاچه بود؛ سهراهی مرگ! صبح خمپارهای بینمان افتاد و سه نفر از بچهها افتادند روی زمین. یک نفر ترکش به رانش خورده و دستش قطعشده بود. تجربه امدادگری نداشتم. اولین باری بود که مجروح میدیدم صادقانه میترسیدم به او دست بزنم. آن مجروح هم داشت شهید میشد. فایدهای نداشت. نمیتوانستم برایش کاری بکنم. هر سه شهید شدند. شب قبل هر سه نفر آنها کنار هم در یک سنگر بودیم و این خیلی سخت بود.
بعد از عملیات هم برگشتیم عقب. رفتم مجتمع رزمندگان لشکر ثبتنام کردم تا امتحانات آن سال را بدهم. مسئول دسته ما دانشجوی ترم دوم دکتری دامپزشکی دانشگاه شیراز (دکتر محمد مؤذنی) بود. ریاضیات جدید و جبر را پیش او خواندم. نمراتم زیاد خوب نبود؛ دوازده یا سیزده میگرفتم، اما برای کسی در شرایط من نمرههای خوبی بود. ترمی درس میخواندیم. تابستان دوباره آمدم و شروع کردم به درس خواندن.
اعزام سوم منبعد از خردادماه سال 1366 بود. رفتیم جنوب؛ حوالی خرمشهر. نیروی پشتیبانی بودیم. این بار که رفتم به ما آموزش بیسیم دادند. بیسیمچی شدم. بیسیم، پی، آر سی، آقایی آمد و دو ساعت درسمان داد. من شدم کمک بیسیمچی گروهان. با بچههای اراک اعزامشده بودم. دوستی داشتم. اسمش سید ابوالفضل عراقی بود. معروف بود به «دایی ابوالفضل.» به سادات علاقه زیادی داشت. وقتی ما رابین گردان تقسیم کردند، آمد و گفت: «سید باید حتماً توی گروهان ما باش.» از بچههای قدیمی جبهه و خیلی شوخطبع بود. باهم رفتیم طرف سهراه شهادت. رفتیم کانال ماهی. بعد از عملیات کربلای پنج آنجا پر از جنازه عراقی شده بود. خاکریز را روی جنازه عراقیها زده بودند. بچههای خودمان خیلیهایشان را جمع کرده بودند ولی بقیه مانده بود روی زمین.
توی سنگر فرمانده گروهان بودم. بچهها توی کمین بودند. از سنگر فرماندهی تا خط هلالی که بچههای ما در آن نشسته بودند سیصد متر فاصله بود. عراقیها بچهها را با قناسه میزدند. اگر سر از روی خاکریز بالا میرفت با قناسه برایش خال هندی میزدند به خاطر همین بچهها با پرسکوپ آنطرف خاکریز را نگاه میکردند. من کمک بیسیمچی دوم بودم. گروهان که رفته بود خط، بیسیمچیشان شهید شد. من شدم بیسیمچی اصلی. دو نفر را هم من آموزش دادم! بعد آنها شدند بیسیمچی کمکی من.
ده شب در کانالی در خط بودم. توی کانال تلفن قورباغهای بود. سیمی داشت که زیرخاک پنهانش کرده بودیم. هرروز باید این سیم را چک میکردیم که زیر بمباران منطقه آسیبندیده باشد. اگر هم قطعشده بود باید سریع ترمیمش میکردیم. به این کار چک سیم میگفتند. این سیم تلفن بهقدری محکم بود که هر تارش صد کیلو جسم را تحمل میکرد. فولادی بودند، اما وقتی خمپاره یا ترکش میخورد پاره میشدند. سر سیم را میگرفتم پابرهنه و در تاریکی، کورمالکورمال جلو میرفتم تا قطعی سیم را پیدا کنیم، وصلش کنیم و برگردیم.
مرداد بود. اوج گرمای خرمشهر و شلمچه؛ (معرف به خرماپزان). بوی جنازههایی که زیر خاکریز و توی میدان مین افتاده بود مشمئزکننده و دردناک بود. نماز را تیمم میکردیم و در کانال شکسته میخواندیم.
یک روز صبح خوابیده بودم. پست بیسیمم تمامشده بود. بیسیمچی گفت: «سید خط تلفن قطعشده. تو برو چک کن.» خوابآلوده سیم را گرفته بودم و به حالت چمباتمه داشتم جلو میرفتم تا قطعی سیم را پیدا کنم. یکی از بچههایی که توی سنگر کمین بود، بلند شده بود تیراندازی میکرد. عراقیها هم بلند شده بودند و آرپیجی شلیک میکردند. کلاه آهنی هم سرم بود. آرپیجی از کنار من رد شد و بادش کلاه را ازسرم انداخت. رفت و پشت سرم به خاکریزی خورد و منفجر شد. از ساعت هفتتا یازده صبح دستهایم از ترس بهطور غیرارادی میلرزید. خواب را ازسرم پراند. این دومین خطری بود که ازسرم گذشت.
دایی ابوالفضل فرمانده گروهان ما بود. هر جا میرفت که بچهها شهید شده بودند و دیگران روحیه نداشتند، کاری میکرد دل بچهها شاد شود. هر جا میرفت ناگهان صدای قهقهه و جوک بلند میشد. یکشب دایی ابوالفضل به من گفت: «من رو ساعت چهار صبح بیدار کن.» ساعت چهار بیدارش کردم. گفت: «من میخواهم برم تو کمین.» رفت. بعد معلوم شد وقتی دایی ابوالفضل جلو میرود. دو، سه نفر از عراقیها میخواستند به سنگر کمین نفوذ کنند. دایی ابوالفضل سر میرسد و یکی را با تیر میزند ولی یکی دیگر از عراقیها دایی ابوالفضل را با قناسه نشانه رفته و زده بود. وقتی شهید شد عزایی در گردان حاکم شد.
تشییعجنازهاش مصادف شد با روز عاشورا. تشییعجنازهاش باشکوه بود. من آشنایی طولانیمدتی با او نداشتم. در آن مدت سه ماهی که با او اخت شده بودم، آنچنان محبتش مرا گرفته بود که وقتی شهید شد حس میکردم برادر بزرگ من است. بعد از شهادتش خودم را مقصر میدانستم. با خودم میگفتم چرا او را بیدار کردم که به کمین برود و شهید شود. مزارش در اراک کنار مزار شهید کاوه است. همیشه به من میگفت: «سید دعا کن که من شهید بشم.» بغض میکرد. نماز شبش هیچوقت ترک نمیشد. واقعاً روی خندان و دلی محزون داشت. دفترچه خاطراتی داشت. در آخرین یادداشتش نوشته بود: «این بار آخرم که میرم جبهه.»
سه روز بعد دوباره آتش دشمن سنگین شد. دوباره رفتم تا سیم تلفن قورباغهای را چک کنم. داشتم همینطور چمباتمه زیر آتش جلو میرفتم که ترکشی به دستم خورد. مرا آوردند عقب و بعد بیمارستان شهید بقایی اهواز سپس بیمارستان امیرکبیر اراک، آنجا یک پزشک عمومی آمد مرا ترخیص کرد. خوب یادم هست که من چیزی همراهم نبود. یکدست لباس به من دادند. گفتند: «اهل کجایی؟» گفتم: «خمین.» پنجاه تومان هم پول به من دادند. مرا با دست مجروح رها کردند که برگردم. آمدم خمین. به مادر نگفتم مجروح شدم، دو روز خانه بودم. تا اینکه یکی از بچههایی که با من جبهه بود مجروحیتم را لو داد...
پس از مدتی ترکش به سمت کتفم حرکت کرده بود، پزشکها گفتد: «ممکنه باعث قطع اعصاب دستت بشه. باید سریع عمل کنی.» به مادرم نگفتم که صبح میخواهم بروم عمل کنم. فکر میکردم مرد شدهام و نباید مادرم اذیت بشود.
صبح از خودم پذیرایی کردم و رفتم بیمارستان. لباس عمل هم نپوشیدم؛ چون خیلی مجروح از جبهه آمده بود. خودم رفتم توی اتاق عمل. جراح شوخطبعی آمد. روی کتفم آمپول بیحسی زد، کتفم را شکافت و ترکش را درآورد. گذاشتش لای باند و داد دستم. از بادام کمی بزرگتر بود.
امتحانات شهریور را با دست مجروح دادم. در مجتمع رزمندگان شهید آقانجفی اراک ثبتنام کردم. تا اینکه مجدداً در 20 دی 1366 به منطقه اعزام شدم. امتحانات بهمنماه شروع شد. درسها را در جبهه امتحان دادم. بعدازآن برای عملیات والفجر 10 ما را به سنندج اعزام کردند. در سنندج مجتمع رزمندگان را پیدا کردم و همراه دوستم شهید سید رضا حیات غیبی امتحانات را دادم.
قبل از شروع عملیات در منطقه بانه در کوههای مشرفبه مرز عراق برایمان چادر زده بودند. چادرها روی برف بود. روی برفها پلاستیک انداخته بودیم. بعد چادر و داخل چادر هم لایهای برزنت و سه دست پتو که بتوانیم توی چادرها بخوابیم تقریباً دو روز آنجا بودیم. بعد دو روز ساعت هفت شب در میان برف و گل و سرمای شدید زمستان راه افتادیم. شب تا صبح راه رفتیم. تا وارد دشت سبزی شدیم. آنقدر خسته بودیم که در حین راه رفتن میتوانستم بخوابیم. به ستون یک جلو میرفتیم. کنارمان دره بود. مالرو بود. اگر پایت را کج میگذاشتی به ته دره سقوط میکردی. حدود 25 کیلومتر با چکمه و تجهیزات توی کوه راه رفتیم.
ساعت چهار صبح در قبرستانی داخل خاک عراق نماز خواندیم. نمیدانم نمازمان را چطور خواندیم. آنهم با چکمه و تجهیزات. نزدیک پنج دقیقه همانجا خوابم برد؛ آنهم چه خوابی! نرسیده به خورمال روبهروی سد دربندی خان عراق، میان دشتی سبز توقف کردیم. قرار بود شب عملیات کنیم و برویم سمت سد. بعد از پانزده ساعت راهپیمایی توی کوه و کمر صبح ساعت یازده رسیدیم به آن دشت و در کانالی خوابیدیم. برایمان با قاطر غذا آوردند. البته قبل از رسیدن غذا نانهای کپکزده که همراهمان بود با کنسرو بادمجان واقعاً عجب میچسبید.
هواپیماهای عراقی دو طرف کانالی را که توی آن خوابیده بودیم باراکت میزدند.
در حین بمباران راکت در سه متری ما افتاده و منفجر شد. یکی از ترکشها به گلوی سید رضا حیات غیبی اصابت کرد و در دم شهید شد. غروب بود که رضا شهید شد. یادم است قبل از عملیات سید رضا با تب و لرز و گلودرد شدیدی داشت که فرمانده گروهان گفتند لازم نیست با این وضعیت بیایی عملیات اما با اسرار خودش آمد اسم گردان ما امام رضا (ع) و سید رضا اولین شهید گردان ما بود خداوند ایشان و تمام شهدا دفاع مقدس را رحمت کند.
شب که شد توی کانال تقریباً سیزده کیلومتری شهر خورمال بودیم داخل کیسهخواب خوابیده بودیم. دورترها شیمیایی زده بودند باد گازهای شیمیایی را به سمت ما میآورد. همه ما به مقداری جزئی شیمیایی شدیم، نمیتوانستیم بهراحتی نفس بکشیم. برای بیرون آمدن از کیسهخواب زیپ آن را هم گمکرده بودیم. بچهها آمپول آتروپین به خودشان تزریق کردند. باید آمپول را در عضله ران میزدیم و این دردناک بود، من این کار را نکردم.
ساعت 9 شب راه افتادیم به سمت تپههای میشن و مرگسو. گردان سیصدنفره تا ساعت یک صبح زیر آتش توپخانه حرکت میکردیم تا بالاخره به تپه مرگسو رسیدیم. باید میرفتیم بالای تپه. ما پایین بودیم و عراقیها بالای تپه. یک تانک و سه، چهارتا نورافکن هم بالای تپه بود. نورافکنها همزمان خلاف جهت یکدیگر حرکت میکردند و دشت زیر پای تپه را روشن میکردند. نورافکنها که روی ما میافتاد زمان خوبی برای استراحت بود. خلاصه با هر زحمتی بود رفتیم بالا عراقیها هم بدون مقاومتی فرار کردند. تازه ساعت یازده صبح بچههای تدارکات با قاطر برایمان صبحانه آورده بودند. تازه فهمیدیم تپه پر از مین است! معجزه بود. خونی از دماغ کسی نریخت. برای تردد باید از سنگی روی سنگ دیگر میپریدیم تا روی مین نرویم. حتی مینها را زیرخاک نکرده بودند. شب بعد از عملیات باران زیادی میآمد. سنگرها روی تپه مثل قبر بود و با بارش باران پر از آب شد. باد سردی میوزید. توی آن آب شب تا صبح خوابیدیم. جرئت نمیکردیم لحظهای از داخل گودال بیرون بیاییم. بلافاصله تیر و رگبار گلوله حوالهمان میشد.
در این عملیات من قناسهچی بودم. هر گروهان یک قناسهچی داشت، اما من حتی یک تیر هم با آن شلیک نکردم. دوربینش را هم شبی که داشتیم به سمت منطقه راه میافتادیم به من دادند، اما دوربین باید با اسلحه همطراز میشد. نشده بود. نیمساعته به من آموزش دادند. تجهیزات ما در مقابل آنها هیچ بود. ما چیزی نداشتیم. دم غروب بود. دسته ما از گردان امام رضا را بردند تا به بچههای گردان حضرت معصومه که مربوط به بچههای قم بود کمک کنیم. آنها پایین تپهای گیرکرده بودند. راه افتادیم و از تپهای که در آن مستقر بودیم پایین رفتیم. نگو عراقیها دورتادور تپه را گرفتهاند. اولین کسی که جلو رفت، حمید افضلی فرمانده دسته ما بود. تیری به دهانش اصابت کرد و به شهادت رسید. وقتی رسیدیم پایین تپه از هر طرف آتش میبارید. پشت یکتخته سنگ کوچک پناه گرفته بودم. وقتی رسیدیم پایین تپه دیدیم هیچکس نیست. تنها جنازه چند نفر از بچههای خودمان، یک مجروح ودو، سه تا جنازه عراقی آنجا افتاده بود. یکی از بچهها مجروح شد. امدادگر همراه ما که به شجاعت مثالزدنی بود در عین اینکه عراقیها به سمتمان شلیک میکردند، پای آن رزمنده را بست و کولش کرد و از مهلکه نجاتش داد.
(امدادگر ما شهامت زیادی داشت ولی یک مشکل غیرقابلتحمل داشت! انحراف بینی داشت! شب توی یک سنگر میخوابیدیم. بهمحض اینکه چشمهایش رویهم میرفت خروپف شروع میشد. بعد از سه ساعت پست نگهبانی میآمدی و میخواستی بخوابی، او هم خسته بود. صورت بهصورت میخوابیدیم. چارهای نبود).
رفتیم پایین تپه ماندیم. بیسیمچی گردان حضرت معصومه شهید شده بود. بیسیم را برداشتم. با مقر ارتباط گرفتم. به ما گفتند: «آقا شما اونجا را ترک کنین بیاین بالا!» گفتم: «آخ چرا ما رو فرستادین پایین که حالا بخوایم بیایم بالا؟!» با چه مصیبتی، با دوتا شهید رفته بودیم پایین حالا باید برمیگشتیم. باید پانصد متر سینهکش تپه را بالا میرفتیم. عراقیها هم دو طرف تپه خوابیده بودند و تا حرکت میکردیم ما را میزدند. عراقیها هم فریاد میزدند: «تعال، تعال!» یعنی بیایید بیاید (تسلیم شوید). خیلی راحت عراقیها را میدیدیم. مثل گرگهایی که دور طعمهشان را میگیرند دورهمان کرده بودند. هرچه تجهیزات داشتم حتی قناسه ای که کلی با آن ذوق میکردم را جا گذاشتیم.
هوا گرگومیش شده بود. عراقیها هم توی هوای گرگومیش میترسیدند. وقتی تاریک میشد ترس میرفت تو جانشان! توی آن گرگومیشی هوا، زخمی گردان التماس میکرد: «منم ببرید!» واقعاً نمیشد. چند نفر از بچههایی که پایین رفته بودیم برگشتیم بالای تپه. زخمی را هم همانجا گذاشتیم. بنده خدا تا صبح لای جنازههای شهدایمان خوابیده بود و خودش را به مردن زده بود. ما هم آنقدر سینهخیز رفته بودیم که به مرگ خودمان راضی شده بودیم. آرنجهایم زخم شده بود و سر زانوهایم، بادگیر و شلوارم همه جرخورده بود. آمدیم بالا. گفتند: «شب بمونید اینجا عملیات میشه برید بچهها رو بیارید.» با شروع عملیات. بچهها رفتند پایین و دوباره همهجا را گرفتند. صبح بچهها با قاطر رفته بودند شهدا را بیاورند آن رزمنده زخمی گردان حضرت معصومه (س) را هم آورده بودند. بعدها دریکی از یادوارههای شهدا کسی جلو آمد گفت: «فلانی من را میشناسی؟» نگو این همان است که التماس میکرد من رو با خودتان ببرید!
وقتی صبح شد راه افتادیم برگشتیم عقب. کنارمان میدان مین و جنازههای شهدا بود. موقع رفتن تپه سبز سبز بود. روبهرویش سد دربندی خان و شهر سید صادق و کرکوک بود. شهر کاملاً پیدا بود. چراغهایشان روشن بود و ما میدیدیم. کل منطقه سبز بود، اما وقتی شروع کردند به آتش ریختن سبزی منطقه از بین رفته بود. آنقدر در دشت خمپاره ریخته بودند مثل آبکشی که سوراخسوراخ است، تمام دشت گل شده بود و درجاهایی تکههای کوچکی از سبزی باقیمانده بود. کل زمین شخمخورده بود. شاید ما نصف آنها هم مهمات نداشتیم. بااینحال ما توی خاک عراق بودیم. یکمشت بچه کمسنوسال که هیچ مهماتی نداشت یا بلد نبود با اسلحه کار کند. واقعاً باعقل حسابگر جور درنمیآید (فقط نیروی ایمان) مثلاً خود من اسلحهای (قناسه) با دهتا تیر دست من داده بودند و آموزشی نیمساعته برای استفاده از آن! آخر هم اسلحه را گذاشتم بین عراقیها ولی پیروز بدون شلیک یک تیر برگشتیم.
وقتی عملیات میشد گردانی میآمد مستقر میشد و گردان قبلی عقب میرفت. گردانی که باید جایگزین ما میشد به خط نرسیده. شیمیایی زدند و گردان عقب کشید و گردان ما مجبور شد از بیستوپنج اسفند تا ده فروردین روی تپهها بماند.
عملیات والفجر ده تمام شد. ما را روز یازده فروردین درحالیکه پانزده روزی آب به خودمان ندیده بودیم. آبی هم که با قاطر میآوردند فقط برای خوردن کفایت میکرد. برای دستشویی و شستوشو آبی نداشتیم. تمامهیکلمان گلی بود. درست مثل کرمهای خاکی با کمپرسی آوردند عقب. آمدیم پاوه...
وقتی برگشتیم عقب. امتحانات خردادماه 1367 شروع شد. گفتند باید این ترم برای امتحانات و ثبتنام به مجتمع رزمندگان اراک بروید. رفتم مجتمع رزمندگان. ثبتنام کردم. کلاسها هم ترمی بود. رفتم سر کلاس و از چند تا درس نمره قبولی گرفتم. یکی از دوستان به من گفت: «بیا بریم مشهد». سال 1367 اولین بارم بود که به مشهد رفتم. وقتی رسیدیم مشهد عملیات مرصاد شروع شد. سریع برگشتیم. هنوز هم قاچاقی به جبهه میرفتم. چند بار مادر پرسید: «دوباره میخوای بری؟» قسمم داد. گفتم: «نمیرم.» بچهها اعزام شدند. من ماندم. به مادر گفتم: «ببین، بچهها رفتن».
سه روز بعد قسمم را زیر پا گذاشتم و رفتم پادگان اراک. گفتند: «بمان ماشین که آمد برو.» ماندم. سپاه دیگر مثل خانه خودمان شده بود. مینیبوسی آمد و با آن رفتم کرمانشاه. وقتی رسیدم دیگر عملیات تمامشده بود. سه ماهی آنجا بودم.
بعدازاینکه جنگ تمام شد، برای کنکور آماده شدید. چه سالی کنکور دادید؟
اگر اشتباه نکنم سال 1369 بود که کنکور دادم. رتبهام چهار هزار و خوردهای شد. البته شرایط روحیام خیلی بههمریخته بود. با چند تا از بچهها نشستیم و انتخاب رشته کردیم. دانشگاه شهرهای دور را انتخاب کردم؛ مثل پزشکی تبریز و بندرعباس. حتی تهران را هم انتخاب نکردم. میخواستم از شهرم فاصله بگیرم. دوست داشتم ازآنجا دورباشم. زمان انتخاب رشته بهاشتباه اولین رشته را که پزشکی تبریز انتخاب کرده بودم و کدش 451 بود، 415 وارد کرده بودم. رشتهام شد علوم آزمایشگاهی تبریز. بعدازآن کارشناسی تهران، شهید بهشتی و خیلی رشتههای دیگر قبولشده بودم.
بعد از قبولی در تبریز چهکار کردید؟ رفتید تبریز یا اعتراض کردید؟
بعد از انتخاب رشته و قبولی در علوم آزمایشگاهی از سازمان سنجش پیگیری کردم. معترض بودم. چون آگاهی نداشتم. چیزی از این رشته نمیدانستم. دوست داشتم دامپزشک شوم و بروم در روستاها خدمت کنم. یکی از دلایلش کارهای جهادی بچههای دانشجو در اوایل انقلاب بود.
چه شد که آمدید تهران؟
چهار ترم علوم آزمایشگاهی خواندم. عمداً دو واحد برای ترم پنجم نگه داشتم. سال 1370 آزمون علوم آزمایشگاهی از فوقدیپلم به دکتری بود. امتحان دادم. بااینکه روزی هجده ساعت در کتابخانه درس میخواندم، قبول نشدم. با اختلاف یک تست مردود شدم.
عاقبت رفتم تبریز. فوقدیپلم خواندم. طرحم را در خمین گذراندم. همانجا هم استخدام شدم.
سال 1373 برای کارشناسی آزمون دادم. دانشگاه شهید بهشتی قبول شدم. اولین دوره لیسانس علوم آزمایشگاهی شهید بهشتی بودم. آن سال هم در بیمارستان خمین شیفت میدادم، همکلاسهایم را در تهران میرفتم.
چطوری؟ چند روز کلاس بود و چند روز شیفت داشتید؟ اگر میشود بیشتر درباره دوره دانشجویی خود توضیح دهید.
یادم هست چهارشنبه بعدازظهر بعد از کلاس میرفتم پایانه جنوب، سوار اتوبوس میشدم و میرفتم خمین. ساعت یازده شب میرسیدم. صبح روز بعد میرفتم بیمارستان تا شنبه ساعت دو. شیفتم را یکسره پر میکردم. میآمدم تهران و باز همین رفتوآمدها تکرار میشد. یکشنبه تا چهارشنبه کلاس داشتم و روزهای دیگر در بیمارستان شیفت میدادم. دو ترم به همین منوال درس خواندم.
ترم چهارم کارشناسی بودم که برای ارشد در آزمون وزارت بهداشت شرکت کردم و در رشته انگلشناسی پزشک قبول شدم.
بهمنماه برای ترم اول ارشد ثبتنام کردم. سال 1377 چهار ترمه فوقلیسانس را تمام کردم. در مرکز طبی و بیمارستان بهارلو دو شیفت کار میکردم. مدتی هم در بیمارستان رازی بودم. سال 1378 مسئول بسیج دانشجویی دانشکده بهداشت بودم. شلوغیها و وقایع کوی دانشگاه پیش آمد.
برای آزمون دکتری شرکت نکردید؟
همان سال برای دکتری آزمون دادم ولی قبول نشدم. بعدازآن، سال 1378 ازدواج کردم. همسرم دانشجوی ترم دوم پزشکی بود. دیگر درگیر زندگی شدیم. دو یا سه شیفت کار میکردم تا اسفند 79 از بیمارستان رازی به مرکز تحقیقات بیماریهای پوست و جذام کنار اساتید و همکاران گرامی و عزیزان مرکز ازجمله دکتر دولتی دکتر خامسی پور، دکتر نصیری و دکتر فیروز در طرحهای تحقیقاتی شروع به کارکردم.
از سال 1386 تا به امروز بهعنوان مدیر مرکز تحقیقات پوست و جذام هستم.
در سال 1392 در دوره دکترای تخصصی پژوهشی رشته انگلشناسی پذیرفته شدم. 1396 هم از پایاننامه دکتری دفاع کردم. کاری که در حال انجام آن هستیم درباره بیماری لیشمانیوز یا سالک است. البته پایاننامهام هم درمان سالک بود.
در حال حاضر بهعنوان عضو هیئتعلمی دانشگاه بهصورت ضریب کادر مرکز تحقیقات پوست و جذام مشغول فعالیت هستم.
چطور میشود فرهنگ ایثار را به نسل بعد منتقل کرد؟
ترویج فرهنگ باید از مدارس ابتدایی شروع شود. فرهنگ جهاد، فرهنگ عاشورا، فرهنگ سلام و احترام به دیگران، ترافیک و خیلی چیزهای دیگر. باید کتابهای مناسبی از فرهنگ ایثار و شهادت تدوین و منتشر شود، به مدارس ابتدایی ما بیاید، در مقطع دبستان و پیشدبستان با روشهای خاص خودش آموزش داده شود.«در مرکز طبی کودکان خودمان فوق تخصص ارتوپدی اطفال، غدد اطفال، گوارش و دندان اطفال هم داریم، اما آیا فوق تخصص آموزش کودکان داریم؟!» اگر هم کسی باشد در رأس کار نیست. کشورهای پیشرفته به این رسیدهاند. فکر میکنم کشور هلند یا ژاپن بهترین سیستم آموزش را در مدارس دارد. آموزش در این کشورها در دنیا زبانزد است. هر کاری که بخواهند انجام بدهند آن را در بچهها نهادینه میکنند. متأسفانه چهل سال از انقلاب ما میگذرد، اما... . معلم ابتدایی ما چه کسانی بودند؟ معلم ابتدایی ما در روستایی فردی است که دیپلم است و سواد آموزش به کودکان را ندارد. من که دکترای دارم هم سواد آموزش به کودکان را ندارم. روش تدریس در این مقطع را بلد نیستم. چند روحانی داریم که در مدرسه ابتدایی حضورداشته باشند؛ روحانیای که تخصص آموزش مسائل دینی به کودکان را داشته باشد. آیا ما چنین کسانی را در مدارس داریم؟ در این زمینه کمبود وجود دارد.
من همیشه مثالی میزنم. سال 1375 طرحی راهاندازی شد به نام طرح پلیس همیار. پسر اول من سید محمدمهدی متولد 1379 است. آن سال پیشدبستانی میرفت. به او کلاه داده بودند و یک دفترچه برگ جریمه. در عالم بچگی کیف میکرد. فکر میکرد پلیس شده است. پشت سرم مینشست و مدام تذکر میداد. یادم هست کوچهای به خانهمان ختم میشد که ورودممنوع بود. ساعت دوازده شب وقتی میخواستم به آن کوچه بپیچم و به خانه بروم، میگفت ورودممنوع است نباید بروی. یا بستن کمربند ایمنی را به من تذکر میداد. این قوانین در او نهادینه شد. محال است در ماشین بنشیند و کمربندش را نبندد. من که پدرش هستم، وقتی میخواهم رانندگی کنم، شاید بستن کمربند را جدی نگیرم...
پسر دومم امیرعباس اسکندری هشت سال دارد. به مدرسه قرانی ریان نورالهدی میرود. بیست سوره از جزء سی را از حفظ است. چرا؟ چون در این محیط آموزشی فن تدریس قرآن را میدانند. سورههای بزرگ این جزء را بلد است. من شاید تعداد محدودی از سورههای کوچک این جزء را از حفظ باشم، اما او اینطور نیست. همین بچه در طرح تابستانه که دریکی از اردوگاه برگزار میشد شرکت کرد. در مدرسه ریان نورالهدی همه معلمها و کادر مدرسه محجبه بودند، اما در پایگاه تابستانه اینطور نبود. بدحجاب بودند. او در این سن تفاوت این دو محیط را درک میکرد و واقعاً محیط در آموزش تأثیرگذار است.
حرف آخر:
اول دعا کنیم خداوند عاقبت امورمان را ختم به خیر بکند؛ انشا الله که این عاقبتبهخیری خیلی مهم است چراکه شمر هم جزء سپاه حضرت علی بود و در جنگ صفین هم حضور داشت و میگویند اهل نماز شب هم بوده اما درک. درستی از امام زمان خود نداشت و در کربلا روی امام زمان خود شمشیر کشید و در مقابل حر اولین کسی بود که آب را بروی امام بست اما در واقعه عاشورا جزء اولین شهدا بود... اگر ادعا میکنیم از نسل دوران دفاع مقدس هستیم و به خود میبالیم؛ چون در آن نسل مردان بزرگی بودند که ائمه را الگوی خود قرار داده بودند و داری معرفت و اخلاص بودند، باید آن فرهنگ را به نسلهای آینده انتقال بدهیم؛ آنهم در مدارس ابتدایی. درست مثل آموزشهای پیشگیری از بیمارهای.
همیشه در زندگی دو الگو داشتم. یکی شهید چمران و دیگری شهید آوینی. دوستشان داشتم. زندگینامه آنها را هم کامل نخوانده بودم، اما این کار دل بود. شهید چمران را از نزدیک ندیده بودم، اما برای ما الگو شده بود. یکی از آرزوهایم در آن دوران این بود که در کنار شهید چمران به لبنان بروم. بعضیها میگویند داستان رستم و سهراب قصه است، واقعیت نیست. نمیدانم، اما اینها همه الگوسازی است. فرهنگ است.
روایت هست در آخرالزمان کسانی که در صف نماز جماعت کنار هم میایستند دلهایشان باهم یکی نیست. مسجدها زیاد میشود و اهل مسجد کم. باید با آموزش در مدارس ابتدایی فرهنگسازی کنیم. باید افراد متخصصی در این زمینه تربیت شوند و به مدارس ابتدایی بروند تا فرهنگسازی کنند؛ مانند فرهنگ نماز و نماز اول وقت، مدیریت جهادی، فرهنگ عاشورا، احترام به بزرگتر، سلام کردن، ترافیک، صداقت، دروغ نگفتن و...
انشا الله خداوند آخرعاقبتمان را ختم به خیر بکند.
والسلام
خبر : زهرااسماعیلی
عکس : علی گلمحمدی
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: