دکتر آخوندزاده: من از 16 سالگی معلم بودم
با دکتر شاهین آخوندزاده، استاد گروه روانپزشکی دانشکده پزشکی و از پژوهشگران برتر کشور در حوزه علوم پایه و پزشکی گفتگویی ترتیب دادیم.
دریافت خلاصه فیلم مصاحبه
داشتن تجربه در عین جوانی، ترکیب نادری است که در زندگی دکتر آخوندزاده بیش از هر چیز دیگری به چشم میآید. هر گوشهای از زندگی او را که بنگریم، از هم سن و سالان خود چند قدم جلوتر بوده است. پنجساله بود که بهکلاس اول دبستان رفت. در 16 سالگی دانشجوی دانشکده داروسازی دانشگاه علوم پزشکی تهران شد و همزمان در دبیرستان هدف، زیستشناسی و شیمی را برای محصلآنهم سن خود تدریس میکرد. در 22 سالگی موفق به اخذ مدرک داروسازی شد و پیش از آنکه در همان سال برای ادامه تحصیل در رشته نوروساینس عازم انگلستان شود، در اوج جوانی، مسئولیتهای اجرایی مهمی را بهعنوان مدیرکل دارو و تجهیزات پزشکی بنیاد جانبازان و همچنین مشاور عالی رييس سازمان بهزیستی کشور تجربه کرد. پس از اخذ مدرك PhDنوروساینس، معاون دانشگاه انگلستان در نامهاي به وزارت بهداشت، ضمن تبریک اين موفقيت، اظهار داشت كه او اولين دانشجوي خارجي بوده كه توانسته است مدرك PhD را در مدتزمان دو سال اخذ كند.
این محقق برجسته که در لیست یک درصد دانشمندان برتر دنیا نیز قرار دارد، در 36 سالگی موفق به کسب جایگاه پرافتخار استاد تمامی دانشگاه علوم پزشکی تهران شد.
استاد آخوندزاده اکنون 48 ساله است و همچنان پرانرژی و سرحال. در شبانهروز تنها 4 ساعت میخوابد و همهوقتش را صرف پژوهش و آموزش کرده است. علاوه بر آن، 11 سال است که معاون پژوهشی دانشکده پزشکی است و از دیگر مسئولیتهای اجرایی سنگین او میتوان به قائممقامی معاونت تحقیقات و فناوری وزارت بهداشت اشاره کرد. مسئولیتی که آرزو دارد زودتر تمام شود تا بتواند تماموقتش را در دانشکده سپری کند. باهم پای این گفتوگوی صمیمانه مینشینیم. گفتوگویی که با همراهی یکی از شاگردان وی، دکتر جعفری نیا، روانپزشک و فلوشیپ سایکوسوماتیک، فضایی غنیتر یافت.
آقای دکتر آخوندزاده، بفرمایید در چه سالی و در کجا به دنیا آمدید؟
من متولد 11 دی 1347 (شب عيد فطر و اول ژانويه) و زاده شهر تهران هستم. اصالتاً گیلانی (رشتي) هستم ولی در تهران به دنیا آمدم و بزرگ شدم.
استاد لطفاً از خانوادهای که در آن بزرگ شدید بگویید و چکیدهای از دوران کودکی خود را نیز برایمان تعریف کنید.
در تهران و در خانواده ای بسیار گرم و صمیمی با سطح اقتصادي متوسط به دنیا آمدم. مادربزرگم و دوتا از خاله های مادرم با ما زندگی میکردند، بهنوعی من سه مادربزرگ داشتم. من فرزند سوم و آخرین فرزند خانواده هستم. هرکدام از ما به یکی از مادربزرگ ها اختصاص داشتیم و مادربزرگ مخصوص من خاله کوچک مادرم بود که اسمش مامان گلی بود. خانواده ما بسیار گرم و صمیمی و عاطفی بود و صدالبته غرق در عشق مادري. در حال حاضر کمتر از این نوع خانواده ها می بینید. من چون در زمستان به دنیا آمدم، عاشق سرما و برف و باران هستم!
تحصیلات ابتدایی خود را در کدام مدرسه آغاز کردید؟
زمانی که سهساله بودم، پدرم افسر ارشد نیروی دریایی بود و بهواسطه شغل خود برای مدت یک سال و نیم به بندر انزلی منتقلشده بود. بنابراین دوران کودکستان را در بندر انزلی بودم. بعد از یک سال و نیم به تهران آمدیم. پشت همان خانه ای که به دنیا آمدم، مدرسه ای بود به نام مدرسه حجت که خصوصی بود. وقتی برادرم که دو سال از من بزرگتر بود، به مدرسه رفت، من ناراحت بودم که چرا به مدرسه نرفتم. پدر و مادرم با اصرار به مسئولین آن مدرسه، من را هم راهی دبستان کردند. چون آن مدرسه خصوصی بود، قبول کردند که من در پنجسالگی در کلاس اول دبستان بنشینم. در کارت بهداشتم، قدم 98 سانتیمتر و وزنم 16 کیلو نوشتهشده بود. یعنی وقتی روی صندلی می نشستم، قدم به میز نمی رسید و معلم شش ماه اول سال مرا روی میز می نشاند.
من تا پنجم دبستان در همان مدرسه بودم و حیاط مدرسه دقیقاً پشت خانه ما بود. آن زمان بسیاری از مدارس دونوبته بود، یعنی ما 12 ظهر به خانه می آمدیم و دوباره از ساعت دو تا چهار کلاس درس داشتیم. گاهی کلاس های تکمیلی مثل زبآنهم داشتیم که باید زمان بیشتری در مدرسه می ماندیم.
دوره راهنمایی و دبیرستان را در کجا درس خواندید؟
بعد از دبستان وارد مدرسه راهنمایی هدف شدم که بعدازانقلاب به مدرسه شهید بهشتی تغییر نام پیدا کرد. دوره دبیرستان را هم در دبیرستان هدف گذراندم و تا جایی که اطلاع دارم بسیاری از اساتید قدیمی دانشگاه علوم پزشکی تهران ازجمله دکتر امامی رضوی و دکتر استقامتی در دبیرستان هدف درسخواندهاند.
این دبیرستان چه ویژگیهایی داشت؟
آن موقع، چهار گروه فرهنگی معروف پیش از انقلاب در تهران بودند. گروه البرز که دکتر مجتهدی آن را ایجاد کرده بود. گروه هدف که توسط دکتر بیرشک تأسیسشده بود و همچنین گروههای خوارزمی و هشترودی.
اینها گروههای فرهنگی بودند که مدارس دبستان، راهنمایی و دبیرستآنهم براي دختران و هم براي پسران داشتند. البته بعضی مدارس مثل البرز فقط پسرانه بود و بعضی مانند هدف دخترانه هم داشت. این گروههای فرهنگی غیردولتی بودند و امکانات بسیار زیادی داشتند. امکانات آزمایشگاهی که آن زمان دبیرستان هدف داشت، حتی در حال حاضر دانشگاههای درجهدو و سه هم ندارند. درعینحال، هزینهاین دبیرستان ها بسیار کم بود و اینگونه نبود که فقط افرادی با وضع مالی خوب بتوانند وارد این مجموعه ها شوند.
خاطرم هست در دوره ی راهنمایی هزینهای که می گرفتند سه هزار تومان بود و شامل ناهار هم می شد. در آن زمان، سه هزار تومان حقوق یک ماه یک معلم ابتدایی بود و اگر در حال حاضر با آن شرایط کسی بخواهد در این مدرسه درس بخواند، باید حدود20 تا 25 میلیون تومان بابت شهریه یک سال بپردازد.
(یعنی 10 برابر حقوقی که یک معلم ابتدایی در حال حاضر دریافت می کند). اگر توجه کنید می بینید که قبل از انقلاب و اوایل انقلاب اکثریت افرادی که وارد رشته های پزشکی، دندانپزشکی و داروسازی می شدند از مدارس دولتی بودند و تفاوت قشر کارگر و کارمند با افراد متمول و اختلاف طبقاتی به آن صورت بین مردم دیده نمی شد. من عمداً به هزینه مدرسه هدف اشاره کردم تا بگویم حتی یک معلم ابتدایی هم می توانست فرزندش را به مدرسه غیردولتی بفرستد.
تأثیرگذارترین معلمی که در ذهنتان مانده را نام می برید؟
در دوره ی راهنمایی معلم ریاضی ما خانم مسنی بود که اسمش را گذاشته بودیم ماری کوری، چون چهره اش دقیقاً شبیه بازیگر فیلم ماری کوری بود و خصوصیات ماری کوری را هم داشت. بسیار باپشتکار و دلسوز بود. به نظرم اکثر معلم های قدیم این روحیه را داشتند، چون با عشق به سمت شغل معلمی می آمدند و معلم جایگاه و کرامت بالایی در جامعه داشت. حتی وقتی یک معلم وارد کوچه ای می شد، تمام شاگردان و کسبه به او احترام می گذاشتند ولی حالا متأسفانه این را نمی بینید.
از سابقه تدریس خود در مدارس بفرمایید.
وقتی از دبیرستان هدف فارغ التحصیل شدم، سال های اول بعدازآنقلاب فرهنگی بود و 16 سال داشتم. وارد دانشکده ی داروسازی دانشگاه علوم پزشکی تهران که شدم، از همان ابتدا هر هفته 10 ساعت و هرماه40 ساعت در دبیرستان هدف شیمی و زیستشناسی اول و دوم نظری (دبیرستان) را درس می دادم و بسیاری از شاگردانم در سال دوم نظری هم سن من بودند. رئیس دبیرستان هدف بهصورت قانونی نمی توانست به من حقوق بدهد، چون سن من زیر 18 سال بود و ایشان به هر سختی بود راهی پیداکرده بود که بتواند حقوق مرا پرداخت کند. اولین حقوقی که بابت تدریس در دبیرستان گرفتم، ساعتی33 تومان و 7 ریال بود که بعد از سه ماه دریافت کردم. با اولین حقوقم گرانترین کفشی که ممکن بود را برای مادرم خریدم و ایشان هنوز این کفش را دارد و به پول حالا شاید دو میلیون تومان قیمت آن کفش باشد.
انگیزه شما از تدریس در مدرسه چه بود؟
من عاشق معلمی و درس دادن بودم، هرچند که درس خواندن و درس دادن همزمان باهم سخت بود.
من تا سال 65 یعنی به مدت دو سال تدریس میکردم و معلمی به من اعتمادبهنفس می داد. درآمد خوبی هم داشتم. چند نفر از بچه هایی که من در آن زمان معلمشان بودم، بعدها به سمت های خوبی رسیدند. یکی مدیرکل وزارت راه شد. یکی از همان بچهها در استخدام من در دانشکده علوم پزشکی نقش داشت.
چطور؟
سال 74 که از انگلیس برگشتم، بعد از مصاحبه گروه با من، نتایج برای کارگزینی فرستاده شد و مسئول کارگزینی آن زمان به من گفت چون ردیف نداریم بروید و سال بعد بیایید. من به همراه خانم دکتر فیروزه رئیسی باهم رفته بودیم (حالا هم باهم همکار هستیم). به ما گفتند شش ماه بعد یعنی سال 75 بیایید. هردو ناامید از اتاق بیرون آمدیم که آقایی مرا صدا زد و گفت «من شاگرد شما در دبیرستان هدف بودم.» پرسید مشکل چیست و وقتی گفتم برای من ردیف ندارند، ایشان گفت «من ردیف دارم و به شما می دهم!» بههرحال با لطف این شاگردم، من شش ماه زودتر معلم دانشگاه علوم پزشکی تهران شدم.
آقای دکتر شما فرمودید بهغیراز معلمی علاقه دیگری هم داشتید. آن علاقه چه بود؟
خانواده من نظامی هستند. پدرم افسر ارشد نیروی دریایی و عموی من نیز افسر ارشد نیروی زمینی بودند و من بسیار علاقه داشتم که خلبان شوم. آسمان و دریا را خیلی دوست دارم و هنوز هم خودم را شماتت می کنم که چرا به دنبال خلبانی نرفتم و هنوز گاهی اوقات خواب می بینم که خلبان هستم. این تنها چیزی است که در زندگی به آن نرسیدم و هر چیزی را که تابهحال خواستم به لطف خدا به آن رسیدم. ولی به خودم قول دادم وقتی بازنشسته شدم، خلبانی را بهصورت خصوصی یاد بگیرم.
از دوره تحصیل خود در دانشگاه بفرمایید. چطور شد که رشته ی داروسازی را انتخاب کردید؟
زمانی که در کنکور شرکت کردم، 16 سال داشتم و سال های اول بعد از انقلاب فرهنگی بود. همچنین اوایل جنگ هم بود. بهغیراز پزشکی دانشگاه تهران، شهید بهشتی و شیراز، پزشکی سایر دانشگاهها را قبول می شدم. مادرم خیلی علاقه داشت که من داروسازی بخوانم و خودم نمی دانستم بهجز خلبانی به کدامیک از رشتههای پزشکی و داروسازی بیشتر علاقه دارم. بعدازآن سه رشته پزشکی، داروسازی تهران را انتخاب کردم و قبول شدم. بعد از انقلاب فرهنگی سطح دانشگاه ازنظر علمی بسیار پایین بود و بسیاری از اساتید ایران را ترک کرده بودند، در دانشکده ی داروسازی نیز حتی به تعداد انگشتان دست استادیار وجود نداشت. در آنجا مدرسيني بودند که تخصص نداشتند و مربی بودند. شروع تحصیلم در دانشگاه با این شرایط آغاز شد. بعد از مدتی متوجه شدم این رشته ای نیست که به آن علاقه داشته باشم، اما ادامه دادم. در طول مدت تحصیل هم تماموقت کار می کردم. دو سال دبیر بودم و بعد دوره ی تکنسین مصدومان شیمیایی را گذراندم و به جبهه رفتم. با افرادی آشنا شدم که بسیار برای من تأثیرگذار بودند. ازجمله دکتر محمدرضا محمدی و دوستان دیگری مانند دکتر محمد نقی طهماسبی و دکتر احمدعلی نوربالا که از طریق ایشان با آنها آشنا شدم. اولین کار اجرایی من در بنیاد جانبازان بود، درواقع بعد از تأسیس بنیاد جانبازان، در سال 67 وظایف جانبازان را از بنیاد شهید گرفتند و به این بنیاد دادند.
اولین معاون وقت بهداشت و درمان بنیاد جانبازان، استاد محمد نقی طهماسبی بود که در حال حاضر استاد ارتوپدی دانشگاه علوم پزشکی تهران است. آن معاونت سه اداره کل داشت و من مدیرکل دارو و تجهیزات پزشکی بنیاد جانبازان بودم. 20 سال سن داشتم و یکی از جوان ترین مدیران کل در ایران بودم. کار زیبایی که آن زمان انجام گرفت، این بود که 300 هزار نفر از جانبازان بالای 25 درصد را بیمه خدمات درمانی کردم. آن زمان، دوره ی وزارت دکتر مرندی بود و دكتر احمدعلی نوربالا معاون درمان وزارت بهداشت محسوب میشد. اداره کلی که کار میکردم، با خودم شش پرسنل داشت. وقتیکه دفترچه این 300 هزار نفر را گرفتیم، دو تا سه روز طول کشید تا با مهر دستی آنها را مهر کردیم و این اولین تجربه اجرایی من بود. قبل از اینکه مدیرکل شوم، حکمی به من تحت عنوان رئیس پلی کلینیک جانبازان کرج دادند. بعد از مدتی آنجا را کنار گذاشتم و بهعنوان مدیرکل دارو و تجهیزات پزشکی بنیاد جانبازان مشغول فعالیت شدم. یک سال در خدمت دکتر طهماسبی معاون بنیاد بودم. در آن زمان، دکتر محمدرضا محمدی استاد گروه روانپزشکی دانشگاه تهران مدیر درمان بود. رئیس بنیاد ابتدا مهندس طهماسب مظاهری بود که بعدها رئیس بانک مرکزی شد. رئیس بعدی بنیاد، مهندس باقریان بود که بعد ایشان دبیر کل امور استخدامی کشور شد. وقتی آقای رفیقدوست رئیس بنیاد جانبازان شد، من از بنیاد بیرون آمدم و این همزمان با دوران فارغالتحصیلی من از دانشکده ی داروسازی بود.
فرمودید که خروجتان از بنیاد جانبازان، همزمان با فارغالتحصیلی از دانشگاه بود. پس از فارغالتحصیلی چه کردید؟
من در 22 سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و اینزمانی بود که دکتر ملکزاده وزیر بهداشت بود. دکتر محمدرضا محمدی رييس سازمان بهزیستی کشور و معاون وزیر بهداشت شد و به خاطر سابقه همکاری که با دکتر محمدرضا محمدی در بنیاد جانبازان داشتم، بهعنوان مشاور عالی ایشان در سازمان بهزیستی مشغول به کار شدم و این تجربه بسیار خوبی برای من بود. تقریباً همان کاری که در بنیاد جانبازان شروع کرده بودم، در آنجا ادامه دادم. یعنی اولین بیمه همگانی بزرگ را در ایران راهاندازی کردم و بهاتفاق همکاران، 800 هزار نفر مددجوی بهزیستی را بیمه خدمات درمانی کردیم و در این خصوص قراردادی را با معاونت درمان وزارت بهداشت منعقد کردیم. سال 70 و دوره وزارت دکتر ملکزاده بود. خاطرم هست که هفته ی بهزیستی و تأمین اجتماعی بود و در فرهنگسرای بهمن که تازه احداثشده بود، گزارشی به وزیر دادیم که ما این کار را در بهزیستی انجام دادیم. بعدازاینکه از پشت تریبون پایین آمدم، دکتر ملکزاده از من پرسید که چند سال دارم؟ وقتی جواب دادم 22 گفت «چرا ادامه تحصیل نمی دهی؟» گفتم «بورسیه را در ایران فقط به افرادی که پارتی دارند می دهند.» خیلی سریع کاغذی را برداشت و به مدیرکل بورسیهها نامه نوشت که به من برای تحصیل در خارج از کشور بورسیه تعلق بگیرد. علیرغم اینکه شغل خوبی داشتم و حقوق بالایی می گرفتم، 45 روز بعد در گلاسکو بودم و این زندگی مرا تغییر داد. خیلی ها می گفتند نروم، چون جایگاه خوبی دارم، در حقیقت نفر دوم سازمان بهزیستی بودم.
در وضعیت عادی پذیرش از دانشگاه، 6 یا 7 ماه طول می کشید ولی به من در عرض چند روز پذيرش دادند که البته بهواسطه برادر یکی از همکارانم بود که در گلاسکو بود. او برای من از گلاسکو پذیرش دستی گرفت و با پست فرستاد. آن موقع سفارت انگلیس در ایران به دلیل ماجرای سلمان رشدی بستهشده بود، اما همینکه پذیرش من آمد، سفارت هم گشوده شد. خاطرم هست برف سنگینی هم در تهران باریده بود و ما از ساعت یکشب تا 8 صبح جلو درب سفارت انگلیس در صف ایستاده بودیم. نگهبانی هم داشت که ایرانی بود و هر نیم ساعت در را باز می کرد و توهینی به ما می کرد! بههرحال ویزا را گرفتم. اما یک بدشانسی آوردم و آن این بود که یکی از اقوام پدرم قبل از جریان سلمان رشدی، کاردار ایران در انگلیس بود و در وزارت خارجه دیپلمات ارشد بود. به خاطر شباهت اسمی، به من ویزای سهماهه دادند و به بقیه ویزا سهساله دادند. با این شرایط من به گلاسکو رفتم و تحصیلم را در آنجا آغاز کردم.
در رابطه با تحصیل در گلاسکو بفرمایید. از این دوران چه خاطراتی دارید؟
من دو ماه در آنجا دوره ی زبان گذراندم و کمی آمادگی پیدا کردم. زندگی دانشجویی برای من که حتی در ایران اینگونه زندگی نکرده بودم، سخت بود چون همیشه نزد پدر و مادرم بودم. در گلاسکو در یک فلت (آپارتمان) با 5 اتاقخواب زندگی می کردم. یک ایرلندی، یک اسکاتلندی و سه انگلیسی همخانه من بودند. بقیه امکانات فلت مشترک بود و شامل یک اتاقخواب 9متری بود. در آن دوره دو سه نفر از دانشجویان ایرانی مجرد بودند که یکی از آنها هم من بودم. آن زمان شرط گرفتن پذیرش این بود که متأهل باشیم و به نظرم شرط اشتباهی بود. برای من زندگی در آن اتاق و افرادی بافرهنگ متفاوت خیلی سخت بود. بهقدری که ماه اول با خود فکر می کردم بهتر است به ایران بازگردم.
چرا اینقدر زندگی در آنجا برایتان سخت بود؟
یک مثال برایتان میزنم. چهار نفر هماتاقی من، روزهای یکشنبه دورهم جمع می شدند و حشیش می کشیدند. هر بار هم که مرا می دیدند، از من پنهان می کردند. یک روز که در حال کشیدن بودند، من وارد هال شدم و به شوخی به آنها گفتم «این چیزی که شما بهعنوان حشیش مراکشی می کشید، اصل نیست و قلابی است. از بویی که دارد مشخص است.» این حرف را به این خاطر گفتم که بدانند من متوجه شدم حشیش می کشند. نمیگویم همه اینطور بودند ولی از شانس من این افراد همخانه من شده بودند. البته آزاری به من نمی رساندند اما ازنظر فرهنگی خیلی متفاوت بودند و دید خوبی هم به ایران نداشتند. یکی از عادت های من در زندگی این است که حتماً صبح باید دوش بگیرم، حتی زمستان در جبهه هم که بودم، حتماً باید هرروز صبح حمام می رفتم و چون سرم درماتیت دارد با شامپوهای خاصی باید سرم را بشورم. یک روز از من پرسیدند «شما در ایران هم هرروز حمام می روید؟» اینها ازنظر مالی وضع چندان خوبی نداشتند و وقتی می دیدند من شامپوی خاصی را استفاده میکنم، آن شامپو را هرروز از من قرض می گرفتند و تمام میکردند! بنابراین هفتهای یک شامپو باید می خریدم. بااینهمه میپرسیدند «شما اصلاً در ایران تلویزیون رنگی دیدهاید؟» گفتم «پدر من برای جام جهانی 78 آرژانتین، از یک سال قبل تلویزیون رنگی خرید و شما آن موقع مطمئناً تلویزیون سیاهوسفید داشتید.» کمکم به این نتیجه رسیدند که شنیده هایشان در مورد ایران درست نیست. جامعه اسکاتلندی بسیار خونگرم و بامحبت است و دوستان زیادی در آنجا پیدا کردم که هنوز از دوستان قدیمی من هستند. زندگی و تحصیل در خارج از کشور نوع نگاه مرا به شغلم کاملاً عوض کرد و شاید اگر گلاسکو نمی رفتم، کاملاً وارد کارهای اجرایی می شدم. در آنجا استادی داشتم که نگرش مرا به زندگی تغییر داد. من از دپارتمان نوروساینس دانشکده پزشکی گلاسکو پذیرش داشتم، بعد از 2 ماه که دوره ی زبان را گذراندم بررسی کردم و متوجه شدم که در نزدیکی گلاسکو دانشگاهی است به نام «آبردین» که در شمال اسکاتلند و در شهری نفتی واقعشده است. این شهر ازنظر سطح زندگی نیز بالابود. استادی را در آنجا پیدا کردم و بنابراین آن فلت را بعد از دو ماه پس دادم و 150 پوند از 300 پوند مقرری که بابت ودیعه داده بودم، با پس دادن فلت به باد رفت. به آبردین رفتم و دیدم چه دانشگاه خوب و معتبري است. استاد هم جوان بود و گرنت های بزرگی داشت که مزیت محسوب میشد. چون در آنجا برای اینکه تحقیق کنید باید پولخرجکنید و استادی باید داشته باشید که گرنت داشته باشد و این هزینه ها را بپردازد. آن استاد، سردبیر مجله کلینیکال فارماکولوژی انگلستان بود. این استاد بیمارستان را و بعد کتابخانه را به من نشان داد و سپس پرسید «آیا تو این مجله را دیده ای؟» و چون در زمان ما اصلاً در ایران مجله ی علمی در دسترس دانشجویان نبود، من هم ندیده بودم، گفتم «خیر». استاد گفت «ما این مجله را برای کشورهای جهان سوم رایگان ارسال می کنیم، خیلی به من برخورد و ناراحت شدم و چند ساعت خیلی بد و خشک گذشت. بعدازظهر به من گفت «چرا ناراحتی؟» گفتم «تو به من توهین کردی و گفتی جهان سوم» گفت « تعریفت از جهان سوم چیست؟» گفتم « ما به بنگلادش می گوییم جهان سوم و عموماً وضعمان از شما بهتر است. تو می توانستی بگویی کشورهای درحالتوسعه، جهان سوم کلمه ای توهینآمیز است». این استاد از من عذرخواهی کرد و من به خانه آمدم. در آبردین با گرنت این استاد یکخانه مستقل داشتم و نصف هزینه ای که در گلاسکو می دادم، اینجا برای یکخانه مستقل پرداخت می کردم. در خانه با خودم فکر کردم که اگر اینطور باشد، من هرروز باید به خاطر تفکر این استاد با او بحث داشته باشم. روز دوم رفتم به او گفتم «من آمدم اینجا ادامه تحصیل بدهم و اصلاً دنبال سیاست نیستم و نمی خواهم با شما در مورد سیاست بحث کنم. شما هم استاد راهنمای مناسبی برای من نیستید و می خواهم برگردم به گلاسکو. فقط لطف کن به استاد راهنمای گلاسکو همین را بگو و چیزی اضافهتر نگو.» همین کار را هم کرد و در مورد من چیز بدی نگفت. به گلاسکو برگشتم و حقیقت را برای استادم تعریف کردم و گفتم «من اشتباه کردم و دپارتمانی را پیدا کردم که فکر می کردم به علاقه تحقیقاتی من نزدیکتر است اما اینطور نبود و به این دلیل برگشتم و عذرخواهی می کنم، شما دوباره مرا بپذیرید که ادامه بدهم.» ایشان مرا دوباره پذیرفت. ایشان مدیر گروه و پروفسور بود و نامش تروراستون بود. بالغبر دو هزار مقاله و 200 کتاب داشت و همیشه در حال فکر کردن بود. اگر شما را در راهرو دپارتمان می دید، نمی شناخت و زندگی اجتماعی نداشت. البته همسر داشت اما فرزندی نداشت. همیشه در حال تحقیق بود. اهل لندن بود اما در گلاسکو زندگی می کرد و زندگی در آنجا خیلی برایش سخت بود. بعدها چیزهای زیادی از او یاد گرفتم. باید عاشق کار علمی باشی تا بتوانی مثل این پروفسور تمام زندگی ات را وقف علم کنی. چیزی که از گلاسکو یاد گرفتم و همیشه هم برای رزیدنت های سال یک می گویم، این است که در دوره ی تحصیلات تکمیلی کسی چیز را در سرنگ نمی کند تا به شما تزریق کند. شما باید خودتان یاد بگیرید، محیط مناسب را در اختیارتان قرار می دهند و شما باید خودتان از این محیط استفاده کنید. یک تعبیر شاید بد دارم و آن این است همیشه برای دانشجویانم می گویم «تحصیلات تکمیلی مثل مرتع هست و شما گوسفند هستید و باید بچرید و هرچقدر علف خوردید به نفع خودتان است. اگر نخوردید، خودتان ضرر کرده اید.» سیستم تحصیلات تکمیلی گلاسکو همینطور بود. یعنی اگر خود شما بخواهید، یک فرد تاپ می شوید و در غیر این صورت ضعیف ترین فرد ممکن خواهید شد. پروفسور همین برخورد را با من کرد و من باید چیزی را آزمایش می کردم. مختصر توضیحی به من داد و رفت. بعد از سه ماه آمد. ساعت کار در آنجا 9 صبح بود و من چون خانه ام دور بود، همیشه یک ربع به هفت می آمدم. یعنی زمانی که نظافتچیان برای نظافت می آمدند، من هم آنجا حاضر بودم. پروفسور معروف بود به اینکه زودتر از همه می آمد، اما در تمام این دو سال من از او هم زودتر می رفتم. سه ماه اول من از پنج و نیم صبح بیدار می شدم که خودم را به دپارتمان برسانم و تا 3 صبح روز بعد آزمایش می کردم و به نتیجه نمی رسیدم. بسیار کلافه بودم. دانشجوی PhD دیگری هم بود که دورگه ایتالیایی، یوگسلاویایی بود. دو سال کارکرده بود و نتیجه نگرفته بود. برای همین می خواست به ایتالیا برگردد. من عاقبت او را که می دیدم با خود می گفتم نکند آخرش من هم اینگونه شوم. ولی یکدفعه ورق برگشت و نتایج بسیار خوبی گرفتم که مقالات بسیاری می شد از آن نوشت. روزی که فارغالتحصیل شدم، پروفسور مرا به شام دعوت کرد و گفت «چه حرفی در دلت هست که تابهحال نتوانستی به من بگویی؟» گفتم «تمام آن سه ماه می خواستم بیایم با تو دعوا کنم که چه استاد راهنمایی هستی که یکبار هم به من سر نمی زنی.» گفت «من اگر خودم می آمدم و آن کارها را انجام می دادم و شما می دیدید، باید PhD را به خودم می دادم.» یک نکته اخلاقی هم که از ایشان یاد گرفتم این بود که چون اهل لندن بود و رئیس بقیه به شمار میرفت و سایرین اسکاتلندی بودند، با این پروفسور خوب نبودند و بسیار پشت سرش حرف درمیآوردند. حرف هایی که ازنظر اخلاقی درست نبود. روزی به او گفتم «چرا معاون مالی خود را عوض نمی کنی؟ این برای تو خیلی حرف درمیآورد» (حالا می بینم که حرفم در سطح رابطه شاگرد و استاد نبوده است)، مکثی کرد و گفت « این بهترین فردی است که می تواند کار اداری مالی را در این شهر انجام دهد و من کاری ندارم که نظرش در مورد من چیست» درصورتیکه ما در ایران خیلی از این تفکر دور هستیم.
آقای دکتر جعفری نیا، بفرمایید در چه دوره ای شاگردی استاد را تجربه کردید؟
دکتر جعفری نیا: بسیار خوشحالم که اینجا در خدمت استاد هستم و از صحبت های ایشان بسیار لذت بردم. اولین آشنایی من با ایشان به سال اول رزیدنتی در بیمارستان روزبه بازمی گردد، یعنی حدود 8 سال پیش. از همان سال اول خدمت استاد آخوندزاده رفتم و ایشان را بهعنوان استاد راهنمای پایاننامهام انتخاب کردم و این شروعی بود برای شاگردی من در خدمت استاد. در مورد ایشان صرفاً گفتن ابعاد علمی کافی نیست. ابعاد معلمی که خود دکتر آخوندزاده به آن اشاره داشت، هنوز هم در ایشان وجود دارد. همچنین ابعاد اخلاقی و انسانیاش بسیار ما را به سمت ایشان جذب می کرد. استاد بسیار به شاگردانش کمک می کند و به جوانترها و کمتجربه ها فرصت کار کردن و تجربه می دهد. علاوه بر مسائل پژوهشی و علمی، شاید اگر دانشجویان خارج از حیطه دانشگاه مشکلاتی داشتند، اگر در توان استاد بود به حل آن کمک می کرد و از هیچ یاری و کمکی دریغ نمی کرد. یک مثال در این رابطه، در مورد یکی از دانشجویان بود که مشکل خانوادگی داشت و استاد از همراهی با وی دریغ نکرد. از خصوصیات شخصیتی ایشان این است که همیشه اول سلام می کند، آن تایم (سروقت)، سحرخیز و پرتلاش است و این خصوصیات و بسیاری دیگر از خصوصیات مثبت ایشان باعث می شد که به سمت ایشان برویم. حتی در چند کار دیگر خدمت استاد بودم و در مقطع فلوشیپ هم تزم را با استاد گذراندم.
دکتر جعفری نیا: با توجه به سابقه ای که استاد آخوندزاده در سردبیری و داوری بسیاری از مجلات بین المللی دارد و همچنین اینکه ایشان اخیراً جزء یک درصد دانشمندان برتر دنیا در رشته ی روانپزشکی شده اند، میخواهم از ایشان سؤال کنم که علاقهاش به پژوهش از کجا شکل گرفت؟
به نظرم کار غیرعادی انجام ندادم. در شرایطی که جنگ تمامشده بود و وضع مالی کشور خوب نبود، روی دانشجویانی سرمایه گذاری شد و برای ادامه تحصیل به خارج از کشور اعزام شدند، من هم ادامه تحصیل دادم. به نظر من بسیاری از آن افراد چون سن بالا داشتند، ازنظر علمی مناسب سرمایهگذاری برای ادامه تحصیل در خارج از کشور نبودند. باید روی کسی سرمایه گذاری کرد که 40 سال بازده داشته باشد. من با پول این کشور ادامه تحصیل دادم که بتوانم محقق برگردم. زمانی که به انگلیس رفتم بااینکه مراحلی را در جهشي طي کرده بودم، اما تازه هم سن معادل انگلیسی خودم بودم و چیزی جلوتر از آنها نبودم. چون در سیستم آموزش انگلیس، افراد در 17 سالگی وارد دانشگاه می شوند و اگر لیسانس را با رتبه برتر بگذرانند، نیازی نیست که فوقلیسانس بگیرند و می توانید یکمرتبه به مقطع دکتری بروند. ازنظر سنی جلوتر از آنها نبودم، اما در شروع بسیار از آنها عقبتر بودم. چون زمان ما کامپیوتر نبود و ما آموزشی درزمینهٔ پژوهش ندیده بودیم. همچنین دوره بعد از انقلاب فرهنگی را سپری میکردیم و سطح آموزش کشور بسیار پایین آمده بود. این دلایل مرا از دانشجوی همسطح خودم در انگلیس بسیار متمایز میکرد ولی بعد از 6ماه تازه مثل آنها شده بودم. چون 7 روز هفته و روزی 16 ساعت کار می کردم و صدالبته در پايان دوره از آنان جلوتر بودم. کنار دانشگاه گلاسکو، موزه ای بود به نام آرت گالری که معروفترین موزه دانشگاه بود و من در طول این دو سال (به دلیل مشغله زیاد تحصیلی) حتی این موزه را ندیدم.
سال 74 که به ایران بازگشتم، دو راه داشتم. یکی اینکه مانند گذشته در کار اجرایی باشم و یا اینکه وارد سیستم آموزش عالی شوم. این در حالی بود که کار اجرایی را برای مدت ها کنار گذاشته بودم و با خود فکر می کردم ادامه تحصیل ندادم که وارد سیستم اجرایی شوم. من در زندگی بسیار خوششانس بودم و در اطرافم بزرگاني بودند كه الحق گوهر بودند. ازجمله دکتر احمدعلی نوربالا، دکتر محمدرضا محمدی، دکتر محمد نقی طهماسبی و دکتر علی منتظری (که با ایشان در گلاسکو آشنا شدم). من از استادم در گلاسکو یاد گرفتم که فقط نقاط مثبت افراد را ببینم و از آنها بیاموزم. از این بزرگواران چیزهای زیادی یاد گرفتم.
آنچه از دکتر نوربالا یاد گرفتم آن بود که ایشان فردی اصولگرا و پایبند به اصول است و اگر حتی صمیمی ترین دوستش چیزی خلاف اصول بگوید، او را کنار می گذارد. ايشان اصولگراترین فردی است که من در زندگی دیده ام. از دکتر محمدرضا محمدی یاد گرفتم که چطور به جوانترها میدان می دهد تا رشد کنند. حتی آن زمآنکه مشاور عالی ایشان بودم، خیلی ها به او می گفتند «چرا فردی با این سن و سال کم را انتخاب کردی؟» اما ایشان به این کار اعتقاد داشت. از دکتر باقر لاریجانی پشتکار را یاد گرفتم. از دکتر علی منتظری که به نظر من محقق ترین فرد ایران است، تواضع علمی را یاد گرفتم. از استاد ملکزاده ديد بلند داشتن و بالاخره از استاد ظفرقندي فروتني و معلمي را آموختم. این افراد زندگی مرا متحول کردند و امیدوار شدم که می توان در این فیلد (زمینه) رشد کرد. گرچه سختی های خاص خودش را داشت. سال 74 که به ایران آمدم، یکی از افرادی که بسیار به من کمک کرد، دکتر سید علی احمدی ابهری بود، چون رئیس بیمارستان و مدیر گروه بود. معرف من دکتر نوربالا و دکتر محمدی بودند و خیلی از افراد می گفتند چون معرف تو این افراد هستند، احتمالاً اصلاً نمی توانی وارد این گروه شوی. ولی بیشترین حمایت را دکتر ابهری از من به عمل آورد و حکم معاون پژوهشی بیمارستان روزبه را به من داد. خاطرم هست اولین کامپیوتری که خریداری شد برای من بود و قیمت آن در سال 74 ، یکمیلیون و 350 هزار تومان بود. (حقوق استادیار در آن زمان 50 هزار تومان بود) البته قبل از آنیک کامپیوتر قدیمی دیگر وجود داشت که دوره ی وزارت دکتر ملکزاده به بیمارستان داده بودند. پیش از من، دکتر میرسپاسی سایکو فارماکولوژی را در گروه روانپزشکی درس می داد و دلیل بسیاری از افرادی که به سمت روانپزشکی آمدند، حضور دکتر میرسپاسی بود. آن زمان، دکتر میرسپاسی در گروه اعلام کرد «دکتر آخوندزاده تحصیلات این فیلد را دارد و من دیگر درس نمی دهم و باید ایشان این درس را بدهد.» به دلیل داشتن یک سال سابقه جبهه، یک سال از سربازیام کسر شد. بعد از گذراندن یک سال باقی مانده، دکتر ابهری نامه داد که پیمانی شوم و رئیس آن زمان دانشگاه مخالفت کرد. بعدازاینکه یک سال در بیمارستان روزبه بودم و اولین زیرساخت های پژوهشی را در آنجا درست كردم، و اولین مقالات روانپزشکی ایران در مجلات خارجی به چاپ رسید، همزمان مدت خدمت سربازی من در روزبه بهعنوان هیئتعلمی تمام شد. در آن زمان، دانشجویی به نام دکتر امید شبستری (ایشان دانشجوی مرکز تحقیقات دانشجویی دانشگاه بود) داشتم که اولین ایمیل آفلاین دانشگاه تهران را درست کرد. یعنی با استفاده از این ای میل، پیام بعد از 24 ساعت به دست فردی در کانادا می رسید. (وقتی اولین ایمیلم را به استادم در گلاسکو فرستادم، تعجب کرد که ما در ایران ایمیل داریم)
بدین ترتیب با ایمیل آفلاین apply کردم و از طریق آگهي یک مجله نورولوژی، CV (سوابق) خود را به انستیتو مغز و اعصاب دانشگاه Niigata ژاپن که استادیار استخدام می کرد، فرستادم. از من خواستند که برای مصاحبه حضوری بروم. گفتم که حضوری نمی توانم اما تلفنی اگر امکان دارد مصاحبه کنید. بالاخره من در استخدام پذیرفته شدم و به Niigata رفتم و در انستیتو مغز و اعصاب Niigata بهعنوان استادیار کارم را شروع کردم. سال تحصیلی 76-75 بود و قرارداد من با آنجا 5 ساله بود. استادم در دانشگاه گلاسکو معرفینامهای به من داده بود که در آن از من بهعنوان سختکوشترین دانشجویی كه تابهحال داشته است، نام برده بود. چند روز بعد رئیس بیمارستآنکه کمی مرا شناخته بود، گفت «این نامه را به فرد دیگری در ژاپن نشان نده» پرسیدم «چرا؟» گفت «اینجا حداقل ساعت کار 18 ساعت است و 16 ساعت اصلاً کار زیادی نیست.» (حقوق من آن زمان در ایران به دلار، 110 دلار می شد و در ژاپن6 هزار و 100 دلار حقوق می گرفتم.) مشکلی که در ژاپن وجود داشت این بود که امکانات مالی برای پژوهش بسیار عالی بود اما زندگی بسیار سخت بود. در حقیقت زندگی در آنجا مثل زندگی کردن در پادگان بود! مشکل دیگر زبان بود. در توکیو انگلیسی مردم خوب بود اما در شهرهای دیگر خوب نبود و مردم متوجه حرفهای من نمی شدند و همیشه در ارتباطاتم مشکل داشتم. بعد از یک سال متوجه شدم که زندگی در اینجا برای من سخت است و خیلی هم وابستگی خانوادگی داشتم، ضمن آنکه گوشت ذبح شرعی هم نداشتند و من یک سال در آنجا فقط میگو و ماهی به شکل های مختلف خوردم. یک روز به یکی از دانشجویانم که خانمی اندونزیایی بود و مسلمان بود، گفتم «می توانی یک مرغ به محل اقامتم بیاوری؟» متوجه منظورم شد. وقتی مرغ را آورد، هرچقدر سعی کردم تا صبح خودم را راضی کنم، دیدم نمی توانم زبانبسته را سر ببرم. گفتم بیا و مرغ را ببر پرسید «چرا؟» گفتم «من از تو خروس خواستم اما تو برایم مرغ آوردی!» تمامی این شرایط باعث شد که به دنبال شغل دیگری باشم. مجدداً در مجلات علمی دیدم که دپارتمان روانپزشکی دانشگاه کویت دانشیار می خواهد و در آنجا بسیار سریع پذیرفته شدم. برخلاف ژاپن در کویت اصلاً کاری وجود نداشت، از طریق آنجا توانستم یک بورس از یک موسسه علوم اعصاب در پاریس بگیرم. درواقع یک گرنت از بنیاد نروژی گرفتم و در آنجا فلوشیپ Experimental نورولوژی گذراندم که مدت آنیک سال بود. بعد از اتمام این مدت، در رشته علمی خودم شناختهشدهتر شده بودم و می توانستم پوزیشن (موقعیتی) بهعنوان استادیار در دپارتمان نورولوژی دانشگاه نیومکزیکو آمريكا داشته باشم. اینجا بود که در مورد تصمیمگیری برای بازگشت به ایران و نزد خانواده و یا رفتن به آمریکا به فکر افتادم. در این میان، توجه به این نکته لازم است که سیستم آمریکا از اروپا متفاوت است و در آمریکا شما بهسرعت در سیستم حل می شوید. دو سال که در آنجا کارکنید، دیگر نمی توانید به کشور خودتان بازگردید. در آنجا پیشرفت علمی سریع است و امکانات بسیار وسیعتر از اروپا است. من این شرایط را دیده بودم و می دانستم. از طرفی، دکتر محمدی خیلی به من اصرار می کردند که به ایران بازگردم. موقع تصمیمگیری، شرایط ایران را بدترین حالت در نظر گرفتم و با خود گفتم «اگر قرار است بروم فقط برای پدر و مادرم می روم» خوشبختانه تا به امروز هیچوقت آن بدترین شرایطی که در نظر گرفته بودم، برایم پیش نیامد. دعای پدر و مادرم و حمایت بزرگان ازجمله دکتر ظفرقندی، دکتر نوربالا، دکتر محمدرضا محمدی، دكتر علي منتظري، دکتر ملکزاده، دکتر مصطفی معین و دکتر باقر لاریجانی در 18 سال گذشته شرایط پیشرفت علمی را برای من فراهم کرد. در حال حاضر مطمئنم که در بازگشت به ایران انتخاب اشتباهی نداشتم.
در مورد رشته ای که در گلاسکو تحصیل کردید بفرمایید.
نوروساينس یکرشتهی بینرشتهای است و از رشته های مختلفی مانند فیزیولوژی، فارماکولوژی، آناتومی، نورولوژی، روانپزشکی و جراحی مغز و اعصاب می توانند وارد این رشته شوند. انستیتو روانپزشکی انگلیس، PhD نوروساینس دارد و انستیتو نورولوژی انگلیس نیز PhD این رشته را دارد. PhD که من اخذ کردم، لینکی میان دپارتمان نورولوژی و دپارتمان نوروساینس دانشکده پزشکی دانشگاه گلاسکو بود. وقتی به ایران برگشتم، باید به گروه نورولوژی می رفتم اما باراهنمایی دکتر محمدی و دکتر نوربالا به بیمارستان روزبه در گروه روانپزشکی آمدم و بازهم فکر می کنم کار درستی کردم، چون با امکانات موجود در ایران زمینه تحقیقات در روانپزشکی در اینجا بیشتر است و می توان موفق تر بود.
علت گرایشتان به این رشته چه بود؟
چون از اول با دکتر محمدی کارکرده بودم، دوست داشتم وارد فیلدی شوم که ایشان کار می کند. در حقیقت دکتر محمدی نقش مهمی در انتخاب من داشت.
دکتر جعفری نیا: ازنظر تعداد مقالات در روانپزشکی، استاد یکی از پیشقراولان این مسیر است و تعداد ارجاع به مقالات ایشان نیز بسیار زیاد است.
دکتر آخوندزاده: من یک محقق هستم و روانپزشک نیستم. به خاطر مقالاتم خیلی ها در ایران مرا بهعنوان روانپزشک می شناسند، بهاینعلت که عمده مقالات روانپزشکی ایران بخصوص در شروع از گروه تحقیقاتی من بود. در کل تعداد مطالعات روانپزشکی در دنیا نسبت به سایر رشته ها پایین است و هنوز به سقف خود نرسیده، بنابراین اگر کسی وارد این فیلد شود بهتر می تواند رشد کند. بسیاری از این مقالات Citation (استناد) بسیار خوبی آورد و پایاننامه دکتر مریم طباطبایی (من استاد راهنمای ایشان بودم و در حال حاضر عضو هیئتعلمی گروه روانپزشکی است) استنادات خیلی خوبی آورد و جوایز متعددی ازجمله از جشنوارههای رازی، ابنسینا و فرهنگستان علوم پزشکی را دریافت کرد. Publication (انتشار) در روانپزشکی را از سال 74 در روزبه شروع کردیم و پیش از آن، گروههای روانپزشکی دانشگاههای دیگر اصلاً سابقهای در اين كار نداشتند. البته پیش از انقلاب، چند مورد در گروه روانپزشکی تهران بود که بیشتر آنها هم مربوط به فارغالتحصیلان خارجي بود که به گروه روانپزشکی آمده بودند. ولی در حال حاضر در اکثر نقاط ایران کسانی هستند که از روزبه فارغالتحصیل شده اند ازجمله دکتر غنی زاده در شیراز، دکتر فرزین رضاعی در کردستان و دکتر شاهرخ امیری در تبریز. این افراد مقالاتی زيادي در این زمینهدارند و حتی دکتر غنی زاده دو تا سه سالی است که محقق نفر اول دانشگاه علوم پزشکی شیراز است.
چه سالی بهعنوان عضو هیئتعلمی دانشگاه علوم پزشکی تهران شروع به کارکردید؟
سال 74
از سمت های اجرایی که در دانشگاه تجربه کردهاید بگویید.
اولین سمت اجرایی من در دانشگاه علوم پزشکی تهران، معاونت پژوهشی بیمارستان روزبه بود. وقتی به ایران بازگشتم، پژوهشکدهی گیاهان دارویی جهاد دانشگاهی را در زمان دکتر علی منتظری ایجاد کردم و عملاً اثرات گیاهان دارویی را در روانپزشکی موردبررسی قراردادم. این مرکز همزمان با رویان و ابنسینا راهاندازی شد و سه سال متوالی در ارزشیابی وزارت بهداشت اول می شد. مجله ای بانام گیاهان دارویی راهاندازی کردم که اولین مجله ی فارسیزبان ایران بود که در اسکوپوس نمایه شد. اینگونه شد كه مجلات فارسی با چکیده انگلیسی توانستند در اسکوپوس نمایه شوند. ضمن آنکه با گروه روانپزشکی هم همکاری داشتم تا اینکه در دوره دکتر ظفرقندی و دکتر لاریجانی ابتدا مدیر انتشارات دانشگاه علوم پزشکی تهران شدم و سپس بهعنوان مدیر روابط بین الملل دانشگاه علوم پزشکی تهران منصوب شدم. در اواخر دوره ی دکتر ظفرقندی از مسئولیت کناره گرفتم و با یکفاصله، زمانی که دکتر حسن هاشمی رئیس دانشکده پزشکی شد، معاون پژوهشی ایشان شدم. تا به امروز 11 سال است که در همین سمت هستم و در کنار آن، مدت کوتاهی در وزارتخانه کارکردم. یعنی سال 79 زمانی که دکتر فرهادی وزیر بود، مرکز ملی تحقیقات علوم پزشکی کشور ایجاد شد. دکتر محمدرضا محمدی رئیس بود و من معاون پژوهشی این مرکز تحقیقاتی بودم و دو سال آنجا بودم. این مرکز یک مرکز ملی بود و در دوره ی اول ریاست جمهوری احمدینژاد منحل شد! من دیگر در وزارت بهداشت کار نکردم تا دوره وزارت دکتر هاشمی رسید. دکتر ملکزاده و دکتر هاشمی به من پیشنهاد همکاری دادند تا بهعنوان قائممقام دکتر ملکزاده در معاونت تحقیقات و فناوری فعالیت کنم. اگر کسی بهجز دکتر ملکزاده درخواست می کرد امکان نداشت از دانشکده بیرون بیایم، چون بورس مرا ایشان داد و من دین اخلاقی به ایشان داشتم. کار کردن در وزارت بهداشت بسیار سخت است و در کل کار اجرایی در ایران سخت است. کار کردن در وزارت بهداشت برای کسی که علاقه به معلمی دارد، مصیبت است. امیدوارم این دوره زودتر تمام شود و من به دانشگاه بازگردم.
دکتر جعفری نیا: دوره ی فلوشیپ بنده همزمان بود با وقتیکه دکتر هاشمی وارد وزارتخانه شد. ولی بااینکه بسیار سرشان شلوغ بود، من تزم را با ایشان گرفتم. علاوه بر آن قرار بود که در یک جلسه نحوه ی پژوهش و مقالهنویسی را به ما آموزش دهند، اما استاد 6جلسه برای آموزش ما وقت صرف کرد و ساعت 7 صبح در بیمارستان امام حاضر بود، می خواهم بگویم که آموزش و پژوهش ایشان باوجود کار در وزارتخانه هیچگاه تعطیل نشد.
چه عاملی باعث میشود تا به این حد به مقوله آموزش جذب شوید؟
همانطور که گفتم، من از 16 سالگی معلم بودم. جنس کار معلمی متفاوت است و شما بهعنوان شغل به آن نگاه نمی کنید. من در کنار کار معلمی در دانشگاه، تقریباً تمام 5 شنبه ها و جمعه ها را کارگاه مقالهنویسی در سطح کشور و حتی بینالمللی برگزار می کنم. تابهحال بیش از هزار و 800 کارگاه هم برای دانشجویان تحصیلات تکمیلی و هم برای اعضای هیئتعلمی دانشگاههای علوم پزشکی برگزار کردهام. اکثر اعضای هیئتعلمی دانشگاههای علوم پزشکی سراسر ایران بین دو تا شش جلسه با من کارگاه مقالهنویسی گذرانده اند. بین این افراد از پروفسور شمس تا یک دانشجوی بسيار جوان حضورداشتهاند. فیدبکی که از کار معلمی می گیرم، بسیار خوب است. تا این حد که تمام 5 شنبه هایم را برای این کار گذاشته ام. من باوجود تمام مشغله ای که دارم، تایپ مقالات و حتی Submit کردن مقالاتم را خودم انجام می دهم و به همین دلیل تقریباً زندگی اجتماعی ندارم. تنها جایی که می روم منزل پدر و مادرم است.
دکتر جعفری نیا: خاطرم هست که در مورد مقاله ی تز فلوشیب، ساعت 7 صبح با دکتر صحبت می کردیم. ایشان به من گفت «دکتر جعفری نیا، ساعت سه صبح سابمیت مقاله ات انجام میشود.»
دکتر آخوندزاده: من 95 درصد از مقالاتم را بین ساعات دو تا چهار صبح سابمیت کردم و اگر کارم موفقیتآمیز باشد حتی اگر نخوابیده باشم، آن روز صبح سرحال هستم.
همسرتان بااینهمه مشغله کاری شما، مشکلی ندارد؟
همسرم دانشجوی خودم بوده است و مرا می شناسد. او از جنس کار من مطلع است و میداند که باید تا سه صبح برای تمام کردن کارهایم بیدار بمانم. به همین خاطر اعتراضی نمی کند. من کسری خوابدارم ولی بااینوجود، با سه ساعت خواب در شبانهروز کاملاً سرحال هستم، البته به کمک قهوه! اقوام و دوستان نیز توقعاتشان را از من کم کرده اند. در طول یک سال، فقط شب عید را مسافرت می روم و در دوکنگره اجباری خارج از کشور شرکت میکنم و به جزء این، مسافرت نمی روم، مگر آنکه 5 شنبه ها برای برگزاری کارگاه مقالهنویسی در سطح کشور یا خارج از کشور سفر کنم.
فرزند هم دارید؟
بله. من دیر ازدواج کردم و دیر بچه دار شدم، چون همسرم اینترن بود و بعدازآن رزیدنت شد. سپس دوره طرح نیروی انسانی را گذراند و بعد دوره فلوشیپ را سپری کرد. همسرم، دکتر لادن کاشانی دانشیار گروه زنان و زایمان دانشگاه علوم پزشکی تهران در بیمارستان زنان و زایمان آرش است. من یک دختر 8 ساله به نام آوا دارم، درصورتیکه فرزندآنهمدورههای من، رزیدنت و برخی فارغالتحصیل طب هستند. شكر خدا يك زندگي خانوادگي آرام و دلنشین دارم. میتوانم بگويم دخترم آوا تنها دليل براي زندگي و تلاش براي اين دوره میانسالی من است.
دکتر جعفری نیا: بخش دیگر زندگی استاد را از نگاه اجتماعی برایتان توضیح بدهم. اول اینکه استاد بسیار شفاف است و این را در مصاحبه هایی که با ایشان انجامشده میتوانید ببینید. دوم آنکه، مسائل اجتماعی کشور برای ایشان مهم است.
دکتر آخوندزاده: اعتقاد شخصی من این است که معلم دانشگاه فقط برای درس دادن در سر کلاس نیست. به قشر خردمند و روشنفکر جامعه بسیار ایراد می گیرند که شما رسالتتان را آنطور که باید انجام نداده اید و کاری برای جامعه نکردید. مشکلات جامعه را بازگو نکردید که سیاستگذاران بشنوند و با توجه به آن، عملکرد داشته باشند. به نظر من هر سخنی بالاخره بعد از چندین بار که بازگو شود، اثر خواهد داشت. بهطورکلی در دو مورد این مسیر را ادامه دادم. در مسیر پژوهش برخی از واقعیت های تلخ در ایران وجود دارد و مهمترین آن این است که ما بدون پول پژوهش می کنیم و کسی اعتبارات پژوهشی به دانشگاهیان نمی دهد، ولی همیشه توپ در زمین دانشگاهیان است و می گویند «شما مگر کارکردید، فقط مقاله نوشتید.» همان افرادی که تا 5 سال پیش می گفتند «چرا فقط مقاله می نویسید» همان افراد حالا می گویند «چرا تعداد مقالاتتان کم شده است.»
من در محلهای بسیاری صحبت کردهام و این را مطرح کردهام که «چرا به پژوهش کشور بودجه نمی دهید؟» و برای بسیاری از افراد توضیح دادم که کل پژوهش وزارت بهداشت که در دانشگاههای مربوطه انجام می شود، 110 میلیون دلار می شود یعنی حدود 400 میلیارد تومان و این پول خرد در پژوهش دنيا حساب می شود و با آن پژوهش آنچنانی نمی شود انجام داد. وقتی به سراغ فردی می رویم که باید پول را پرداخت کند، می گوید «چرا با این پولی که برای پژوهش داده می شود، دارو کشف نکردید و فقط مقاله نوشتید، مقاله که به درد نمی خورد!». عمدتاً سیاستگذاران و قانونگذاران ما نگاهشان به پژوهش این است. من این را بارها گفتم و بازهم می گویم که ما با کدام پول باید دارو کشف می کردیم. اگر بخواهید مولکول یک داروی ضد درد معمولی مثل بروفن را بسازید و بر روی آن تحقیقات انجام دهید و وارد مارکت (بازار) شود، 15 سال طول می کشد و حداقل یک میلیارد دلار هزینه دارد. آنوقت با 110 میلیون دلاری که در سال بهکل پژوهش کشور می دهند، انتظار کشف دارو دارند! این پرتترین حرفی است که می توانند بزنند. تنها چیزی که در حال حاضر در کشور ما صرفه اقتصادی دارد پژوهش است. شما در دانشگاههای علوم پزشکی ، با هفت میلیون تومان مقاله ای را در یک مجله بینالمللی با Impact Factor (ضریب تأثیر) دو Publish(منتشر) می کنید. همین کار در دنیا بهطور میانگین 450 میلیون تومان هزینه دارد. من در دانشگاه یک معلم هستم و اصلاً سیاسی نیستم. ولی برای خودم تفکر سیاسی دارم و در ابراز این تفکر سیاسی در خارج از دانشگاه، هیچ محدودیتی برای خودم قرار نداده ام. بهطور مثال مشکلاتی که در طول 8 سال مدیریت دولت قبلی برای کشور ما اتفاق افتاد و بخصوص برای دانشگاه ما که با سرعت خوبی به سمت جلو می رفت، جای بحث دارد. ناگهان در اواخر دولت دهم رئیس دانشگاه تغییر کرد و اینها برخوردهایی چکشی با سیستم دانشگاهی داشتند. من همیشه اینگونه مسائل را با صراحت بیان کردم و برایم عواقبی هم داشته است. سرمقاله ای در مجله سپید نوشتم تحت عنوان نشان درجهیک دروغ و به خاطر آن، دو هفته تحت بازخواست بودم. چون می دانستند جنس من معلم است و به خاطر اهداف سیاسی چیزی را نمی نویسم، خوشبختانه با من کاری نداشتند.
در دوره 11 سال مسئولیت جنابعالی در سمت معاونت پژوهشی دانشکده پزشکی، چه تحولات و اتفاقاتی در حوزه پژوهش این دانشکده رخداده است؟
زمانی که معاونت پژوهشی دانشکده پزشکی را قبول کردم، تعداد طرح های تحقیقاتی این دانشکده بسیار اندک بود. یعنی دانشکده برای جذب بودجهای که برای پژوهش به آن اختصاص داده می شد، برنامه و طرحی نداشت. هدف من این بود که متخصصین بالینی را که از پژوهش دور شدهاند، به این حوزه بازگردانم. فکر می کنم موفقیت من در این دوره به دلیل افزایش تعداد طرح ها و کارهای تحقیقاتی همکاران بالینی دانشکده پزشکی که در حقیقت بدنه اصلی دانشکده پزشکی میباشند، بوده است. از هزار و 50 عضو هیئتعلمی دانشکده پزشکی 900 نفر کلینیسین (بالینی) هستند و اگر 20 درصد این افراد را هم به کار بگیریم، 180 مقاله تولید می شود.
بهغیراز کمبود منابع مالی، مهمترین چالشی که در حوزه پژوهشی تابهحال داشتید، چه بوده است؟
پژوهش در کوریکولوم دوره ی رزیدنتی ما جایی ندارد و این مشکل وزارت بهداشت و درمان است و نه مشکل دانشگاه. درحالیکه در دنیا پژوهش در دوره رزیدنتی جایگاه و زمان مشخصی دارد و این بیشترین لطمه را به ما در دوره ی تحصیلات تکمیلی بالینی وارد میکند.
از علائق شخصی خود در خارج از حیطه حرفهای و کاری بگویید.
در مورد ورزش میخواهم بگویم که شاید برای دکتر جعفری نیا هم جالب باشد. دانش آموز که بودم كه البته همواره بخصوص 4 سال دبيرستان شاگرداول بودم ، بسیار فوتبالیست خوبی هم بودم، در سال چهارم دبیرستان نیز بسیار به کشتی علاقهمند شدم.
یک معلم ورزش در دبیرستان هدف داشتیم که فنون کشتی را در سطح تقریباً حرفهای از او آموختم.
بعدها هم چون علاقه زیادی به کشتی داشتم، تقریباً تمام خبرهای کشتی را دنبال میکردم (آن موقع، مسابقات دهه فجر کشتی در ایران بسیار پررونق بود) و به همین دلیل، دقیقاً تمام کشتیگیرهای ایرانی و اکثر کشتیگیران دنیا را میشناختم.
وقتی در گلاسکو بودم، در اتاق کناری من، استادی بود به نام دکتر ویلیام ویلسون که Internal Reviewer (داور) پایاننامه من بود. آن موقع، کارمندانم در بهزیستی هر دو هفته یک کیهان ورزشی برای من از تهران پست میکردند. فیلمهای کشتی دهه فجر را هم در نوار VHS برایم ارسال میکردند. او اینها را روی میز من دید و پرسید «تو کشتیگیری؟» گفتم «من بهصورت آماتور کشتی میگرفتم و علاقهمند به کشتی هستم» گفت « چهار کلوپ کشتی در انگلیس هست که سه تای آن برای من است. من دبیر فدراسیون کشتی انگلستان هستم» و در مورد مسابقات مشترکالمنافع (انگلیسیها، مسابقاتی برای کشورهای مشترکالمنافع دارند که در آن ورزشکاران مستعمرههای قدیم این کشور مانند بنگلادش و پاکستان شرکت میکردند.)
برایم توضیح داد و اینکه دو کشتیگیر از انگلستان در این مسابقات شرکت میکنند که یکی از آنها پلیسی به نام گراهام انگلیش با وزن 90 کیلو است که شانس اول آنها در این مسابقات است. همچنین گفت که از کشورهای مشترکالمنافع فرد معروفی به نام عبدالمجید که حریف اصلی آنها است، در مسابقات شرکت میکند. من هم به او گفتم که عبدالمجید را میشناسم. (عبدالمجید کشتیگیری بدون تکنیک و مثل کوه گوشت بود و من که با نحوه کشتی گرفتن او آشنا بودم، اطلاع داشتم که محمدحسن محبی و توپچی را که از کشتیگیران بنام ایران در آن زمان بودند، شکست داده بود.) بدین ترتیب او بعدازظهر روزهای یکشنبه من را بهکلوب خود میبرد و از من خواست که مربی این دو کشتیگیر انگلیسی باشم. من یکشنبهها با اینها کار میکردم. درنهایت با آنالیزی که از کشتی عبدالمجید داشتم، گراهام انگلیش توانست او را شکست دهد.
موقع بازگشت به ایران، این استاد از من خواست مربی کشتی آنجا شوم!
نکته جالب اینکه دولت ایران ماهیانه 300 پوند کمکهزینه به مجردها میداد و من بابت مربیگری در هر جلسه، 200 پوند دریافت میکردم. یعنی مجموعاً در طول یک ماه 800 پوند بهعنوان مربی کشتی اسکاتلند دریافت کردم.
استاد باوجودآنکه یک محقق تماموقت به شمار میروید، ولی جالب است که زندگی شما بسیار چندبعدی بوده است.
دکتر جعفری نیا: یکی از خصوصیات بارز استاد این است که در مقایسه با بسیاری از افراد دیگر که زندگی تکبعدی دارند، زندگی ایشان ابعاد مختلفی داشته است که البته این وجه از زندگی ایشان را بهتازگی شنیدهام!
دکتر آخوندزاده: من هنوز بهشدت علاقهمند به کشتی هستم.
دکتر جعفری نیا: از میان تیمهای استقلال و پیروزی، طرفدار کدام تیم هستید؟
بهشدت طرفدار استقلال هستم. به یاد دارم روزی برای شرکت در یک برنامه زنده صبحگاهی به شبکه 5 رفتم. زمستان بود و برنامه در محوطه باز برگزارشده بود. تهیهکننده برنامه که میدانست من استقلالی هستم، به من گفت «این مجری پرسپولیسی است.»
برنامه زنده بود و مجری به من گفت «شما روز خوب خود را چطور شروع میکنید» گفتم «اگر شب مقاله من سابمیت شده باشد، روز من روز خوبی است» پرسید «دیگر چه؟» گفتم «اگر تیم محبوبم، استقلال بازی را برده باشد، آن روز هم روز خوبی است» گفت «همین؟» گفتم «نه، اگر پرسپولیس هم باخته باشد، آن روز، عالي است»
آمدم بیرون، مجری شاکی بود! تهیهکننده گفت فکر نمیکردم تا این حد جلو بروید.
هیچوقت حسرت نخوردید که مسائل حرفهای و آموزش و پژوهش شما را از علائق شخصی خودتان مانند ورزش دور کرده است؟
واقعاً نه، چون من فیدبک های واقعاً مثبتی از کار خود گرفتهام. فقط یکی از علائقم را در زندگی دنبال نکردم که شاید خیلیها ندانند. من دوست داشتم خلبان بشوم، آنهم خلبان هواپیمای جنگنده شوم.
چرا دنبال این کار نرفتید؟
شرایط فراهم نبود. آن موقع، انقلاب فرهنگی شده بود و شرایط دانشگاه تغییر کرده بود. الآن من اعتقاددارم فرزندم هر رشتهای که دوست داشت، باید بخواند. ولی جو آن موقع اینگونه نبود. همیشه یکی از خوابهایم این است که خلبانم.
بعد از اینکه آمریکا دو ناوچه سهند و سبلان را مورد اصابت قرار داد، من که از یک خانواده نظامی هستم و به همین دلیل، علائق ملی بسیار قوی دارم،گاهی اوقات خواب میبینم که خلبان جنگندهام و در حال بمباران کردن ناو آمریکایی هستم!
این چیزی بود که در زندگی به آن نرسیدم. درصورتیکه معمولاً هر چیزی را که دوست داشته باشم، به دنبالش میروم و انجام میدهم و خدا هم به من کمک میکند.
انشاء الله چهارتا پنج سال دیگر که بازنشسته شوم، میروم خلبانی را خصوصی یاد میگیرم.
دکتر جعفری نیا: حیف است که شما زود بازنشسته شوید. آیا تصمیم ندارید که بعد از بازنشستگی، تدریس در دانشگاه را ادامه دهید؟
همانطور که میدانید اساتید تا 70 سالگی میتوانند به فعالیت خود ادامه دهند. من الآن 47 سال دارم و میتوانم 22 سال دیگر در دانشگاه باشم. ولی خودم دوست دارم بعد از 30 سال بازنشسته شوم.
کارهایی در ذهنم است که به آنها نرسیدم و به همین دلیل به نظرم 30 سال برای خدمت در دانشگاه کافی است.
این در حالی است که من نوعی برای اینکه بهعنوان معلم پشت میلههای سبز دانشگاه باشم، بسیار عطش داشتم و زحمت کشیدم. الآن پشت این میلههای سبز دانشگاه تهران هستم خدا را شاکرم و لذت میبرم.
بدون تعارف بگویم هیچ شغلی زیباتر از معلمی آنهم در دانشگاهی مانند دانشگاه علوم پزشکی تهران نیست. این نهایت چیزی است که آدم میتواند به آن برسد. خدا به من کمک کرد و من با زحمت به آن رسیدم. الآن به این موقعیت رسیدهام، قدر آن را میدانم.
همه روزهایی که بهعنوان معلم دانشگاه، تدریس میکنم، خدا را شکر میکنم و از کارم لذت میبرم. ولی برنامهام این است که پس از 30 سال بازنشسته شوم و به کارهای دیگر هم برسم.
چه سنی به درجه استادی رسیدید؟
36 سالگی استاد تمام شدم.
یعنی جوانترین استاد دانشگاه بودید؟
احتمالاً جوانترین استاد دانشگاههای علوم پزشکی کشور بودهام.
چه عاملی باعث این موفقیت شد که در آن سن کم به درجه استادی برسید؟ هوش؟ پشتکار و یا شانسهایی که معتقدید همیشه در زندگی با شما همراه بوده است؟
به نظرم رسیدن به این موقعیت غیرعادی نبود. خدا کمک کرد و باپشتکار کارهایم را انجام دادم. من مدیریت زماندارم و این را همه میدانند. خيلي واضح بگويم براي پيشرفت تلاش اهميت بیشتری نسبت به بهره هوشي دارد.
اما عاملی که بعد فکر کردم در موفقیتم مؤثر بوده است، این است که من در دوره PhD مجرد بودم و16 ساعت در روز و هفت روز هفته را کار میکردم.
بسیاری از دوستانم که الآن هیئتعلمی هستند، در آن زمان، چند فرزند داشتند و با شرایط سختی PhD گرفتند.
من همیشه احساس غرور میکردم که دوساله مدرکم را گرفتم ولی وقتی فرزند خودم به دنیا آمد، شش ماه اول حتی یک مقاله هم نتوانستم بنویسم و فقط توانستم بهزور یک مقاله بخوانم!
به نظرم، هرکسی باید در شرایط خودش وضعیت را ببیند. من از این شرایطی که داشتم استفاده کردم تا بتوانم جهش بکنم. درواقع، کار من، عجیب نبوده است. الآن میفهمم که آن بندههای خدا، با چهارتا بچه چطور PhD گرفتند!
آرزوی شما برای دانشگاه چیست؟
دانشگاه علوم پزشکی تهران خانه من است و دوست دارم در این دانشگاه با سرعت علمی دهه قبل پیشرفت کنیم.
آرزوی دومم آن است که نگاه سیاسی از دانشگاههای ما کنار برود و نگاه به اینجا علمی باشد.
بنیه مالی دانشگاههای ما ضعیف است و همانطور که گفتم، کل پول پژوهش کشور 110 میلیون دلار است. با این بنیه مالی اگر نگاه سیاسی هم وارد آن شود، این 110 میلیون دلار تبدیل به 10 میلیون دلار میشود. یعنی 100 میلیون دلار هم از بین میرود!
به همین خاطر اگر من نوعی در خارج از دانشگاه، نگاه سیاسی دارم، این ارتباطی با دانشگاه ندارد. باوجوداین همه مشکلات و دشمنانی که در دنیاداریم، اگر فضای سیاسی بر دانشگاهها حاکم شود، از همین بنیه مالی کم هم نمیتوانیم استفاده کنیم.
خوشبختانه در دانشگاه ما، این نگاه حداقلي بوده ولي متأسفانه در بسیاری از دانشگاههای کشور، فضای سیاسی، دانشگاه را فلج کرده است.
اینجا سؤالی پیش میآید. تاریخ کشورمان نشان داده، وقتی دانشگاهها دارای فضای سیاسی باز باشند، میتوانند منشأ تحولات بسیاری باشند. یعنی گفته شما، این جمله را نقض میکند؟
فضای سیاسی با جناحبندی سیاسی تفاوت دارد. فضای سیاسی مثل آن چیزی بود که مثال زدم. آن استاد انگلیسی که در خاطراتم به او اشاره کردم، اجازه داده بود که فردی که با او رابطه خوبی نداشت، در مسئولیتش باقی بماند. چراکه معتقد بود اگر فرد مذکور با او خوب نیست ولی بهترین فردی است که میتواند فلان کار را انجام دهد.
در آمریکا، وقتی دولت جمهوریخواه یا دموکرات تغيير میکند، آیا رییس دانشگاه تغییر میکند؟ هرگز، مثلاً در دوره ریاست جمهوری بوش، بسیاری از روسای دانشگاهها دموکرات بودند.
بنابراین نگاه سیاسی دولت نباید نگاه حاکم بر دانشگاهها باشد. بهترین فردی که میتواند ازنظر مدیریت و علمی چرخ دانشگاه را بچرخاند، باید رییس دانشگاه باشد، حالا چه دولت دست اصولگراها باشد و چه در دست اصلاحطلبان و این رویه نباید تغییر کند.
این همان شایستهسالاری است؟
بله، شایستهسالاری علمی است. یکی از شاخصههای جهانسومی بودن ما این است که با تغییر دولتها 95 درصد از روسای دانشگاهها تغییر میکنند و این اصلاً قشنگ نیست. در هیچ کشور مترقی دنیا چنین چیزی را مشاهده نمیکنید، ولی متأسفانه در ایران هست.
تا وقتی همراه با تغییر و تحول رییس دولت، روسای دانشگاهها تغییر میکنند، دانشگاه نمیتواند کار خود را انجام دهد. خوشبختانه در دانشگاه ما، این فضا کم است و به دلیل آنکه جناحبندی سیاسی بسیار کم است، میبینید که در دوره ریاست دکتر ظفرقندی، معاون پژوهشی دانشگاه دکتر لاریجانی میشود یا در دوره ریاست دکتر لاریجانی، بسیاری از مسئولین مربوط به جناح مخالف سیاسی بودهاند. این نشان میدهد فضای دانشگاه ما، فضای بازی است.
و سخن پایانی؟
من نکته خاصی ندارم و فقط میخواهم تأکید میکنم تا جوانهایی که در این دانشگاه هستند، چه بهعنوان هیئتعلمی و چه بهعنوان دانشجو، باید بدانند قدیمیهای دانشگاه چقدر زحمتکشیدهاند تا کشورمان و دانشگاه به این شکل درآید. بسیاری از کسانی که در دهه 40 خورشیدی (برای مثال دکتر اعلمی هرندی) از آمریکا، انگلیس و فرانسه به وطن بازگشتند و این دانشگاه را ساختهاند، در موقعیتی بازگشتند که ایران هیچچیز نداشت. درصورتیکه این افراد در بالاترین وضعیت علمی زمان خود بودهاند و راحت میتوانستند در آن کشورهای پیشرفته، بهترین کارها را داشته باشند. آنها در آن شرایط این مملکت را درست کردند و این خیلی کار بزرگی بوده است.
الآن فردی را میبینید که لیسانس یک دانشگاه غیردولتی از یک شهرستان کوچک دارد. او بهراحتی با کوچکترین مشکلی میگوید «اینجا جای من نیست من باید خارج بروم!»
بنابراین اساتیدی که در دهه 40 خورشیدی از کشورهای پیشرفته بازگشتند، کار خیلی بزرگی کردند و ما بهعنوان مسئولین دانشگاه موظف هستیم که این افراد را معرفی کنیم.
خود من در دورهای بازگشتم تقریباً هیچ مشكل بزرگي وجود نداشت. بنابراین من را نباید با فردی مانند دکتر اعلمی هرندی مقایسه کنید.
ممنون که وقت خود را در اختیارمان گذاشتید./ق
خبرنگار: زهرا صادقی
عکاس: مهدی کیهان
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: