طلایه داران دانشگاه
دکتر ابهری: با شعار «توکل، عشق، تلاش و امید» همه سختیها را پشت سر گذاشتم
در پي سلسله گفتگوهاي طلايهداران با دكتر سيد علي احمدي ابهري، استاد پيشكسوت دانشگاه و از چهرههاي صاحبنام روانپزشكي كشور به گفتگو نشستيم.
قبل از شروع مصاحبه براي اينكه خودم را بهتر آماده كنم كمي در مورد مسائل تربيتي صحبت كرديم و بعد دكتر قائلي استاد گروه داروسازي باليني دانشگاه و از همكاران دكتر ابهري به جمعمان اضافه شد. در اين مصاحبه در مورد موضوعات مختلفي صحبت كرديم كه شما را به خواندن آن دعوت ميكنم:
مصاحبه را با معرفي خودتان آغاز كنيد. بفرماييد در چه سالي و كجا متولد شديد؟ تحصيلات ابتدايي و متوسطه را كجا و چگونه گذرانديد؟
به نام خداي مهربان. دكتر سيد علي احمدي ابهري هستم. در بهمنماه سال 1324 در محله سرچشمه تهران متولد شدم. دوران كودكي، منظورم دوران پيش از دبستان را كه به ياد مياورم اولين معلم خود را پدرم ديدم. ايشان بسيار به آموزش فرزندانش علاقهمند بود. البته من فرزند اول بودم آن زمان فقط يك خواهر كوچك داشتم. ايشان به ما آموزشهايي ميدادند كه امروزه خيلي جاري نيست. پدرم در همان زمان اشعار مولانا و حافظ را ميخواندند و به ياد دارم كه حافظه خوبي داشتم و بعضاً با يكبار خواندن ايشان ياد ميگرفتم و به خاطر ميسپردم. باز يادم است كه گاه ايشان از من ميخواست كه اشعار ياد گرفتهشده را بخوانم و من آنقدر ميخواندم كه خسته ميشد و ميفرمود كافي است!.
بعدها كه از همين اشعار ميخواندم؛ ايشان ميگفتند «گفتم ياد بگير ولي نگفتم هميشه بخوان.... بايد بتواني معاني را درك كني» و در واقع در آن زمان بهعنوان اولين معلم به من آموختند كه آنچه ياد ميگيرم و آنچه از محيط دريافت ميكنم را بايستي بفهمم و نسبت به آنها بينش پيدا كنم. دوران دبستان را در دبستان سنائي، در ميدان شاه قديم و قيام فعلي كه به كوچه امامزاده يحيي نزديك بود گذراندم و من خاطرات خوبي از آن دوران تهران قديم دارم كه به شصتوچند سال قبل ميرسد. بعدها محلمان عوض شد و به ميدان امام حسين فعلي آمديم كه آن زمان ميدان فوزيه گفته ميشد. دوران دبيرستان را در دبيرستان محمدعلي فروغي واقع در همين ميدان گذراندم و با دوست نازنين و فقيد خودم مرحوم دكتر محمدحسن باستان حق كه روانش شاد باشد آشنا شدم. آن دوره سهساله باهم همكلاس بوديم و خيلي خاطرات خوبي از دوران نوجواني دارم. ايشان انسان والايي بود. دوره دوم دبيرستان را به دبيرستان البرز آمدم و در سال 43 ازآنجا فارغالتحصيل شدم و بعد در كنكور شركت كردم كه قصه مفصلي دارد. نه من و نه دكتر باستان حق در دانشكده پزشكي قبول نشديم و ايشان دوره علوم آزمايشگاهي در اصفهان قبول شدند و من در دانشگاه تهران براي پزشكي نمره نياوردم البته نمرهام طوري بود كه ميتوانستم به رشتههاي ديگر پزشكي بروم ولي حقيقت اين است كه از دوران كودكي آنقدر علاقهمند به پزشكي بودم كه حتي در ذهنم نميگنجيد كه غير از پزشكي بخوانم.
علت علاقهمنديتان چه بود؟
از دوم دبيرستان كه رشته طبيعي را انتخاب كردم احساس ميكردم كه پزشك كارهاي مهمي ميتواند انجام دهد. طبيعي است كه در دوران كودكي و نوجواني جز اين از مخيله انسان نميگذرد كه ميتواند با درمان يك بيمار، انساني را نجات دهد. ضمن اينكه پزشك مقام والايي در جامعه دارد. اين ذهنيات در من براي پزشكي كشش ايجاد ميكرد. البته گزينه ديگر اين بود كه وارد رشتههاي ادبي شوم چون از همان زمان علاقهمند به فرهنگ و ادبيات ايران بودم و از همان نوجواني شعر ميگفتم. منتها علاقهام به رشته پزشكي بسيار غالب بود و اين شد كه در دوره دوم دبيرستان، رشته طبيعي را انتخاب كردم با اين فكر و اميد كه پزشك بشوم. نهايتاً اين اتفاق در سال 43 نيفتاد و به رشتههاي ديگر هم علاقهاي نشان ندادم. همزمان در امتحان خاص دانشگاه پهلوي شيراز شركت كردم كه فقط در رشته پزشكي دانشجو ميگرفت و شايد براي رشتههاي ديگر هم كنكور جداگانهاي داشت كه درهرصورت من در كنكور پزشكي شركت كردم و نفر سوم شدم. اما خانواده به خاطر بيماري پدر و شرايط خاصي كه به لحاظ مالي داشتيم راضي نبودند كه به شيراز بروم. نهايتاً بااينكه من ثبتنام كرده بودم و پانصد تومان هم براي ثبتنام داده بودم البته شهريه چند برابر اين مبلغ بود منتها من پانصد تومان عليالحساب داده بودم انصراف دادم و در تهران ماندم. دانشگاه هم پانصد تومان را پس داد. زمان هم ميگذشت و من بايستي تصميم ميگرفتم كه چهكار كنم. پزشكي از بستگان در آمريكا بود كه با ايشان مشورت كردم و گفتند كه با شرايطي كه تو داري بيا اينجا و حداقل دوره پيش پزشكي را بگذران امتحاني به اسم MCAT برگزار ميشود كه اگر آن را طي كني، ميتواني به رشته پزشكي بروي. منتها من سرباز بودم و امكان گرفتن پاسپورت وجود نداشت. لاجرم ايشان پيشنهاد كرد كه يكرشته علوم پايه انتخاب كنم و با همان علوم پايه به آمريكا بروم و امتحان بدهم. ازآنجاكه نمره خوبي داشتم و غير از پزشكي همهجا ميتوانستم ثبتنام كنم؛ به دانشكده علوم رفتم و در سال 47 ليسانس دانشكده علوم را دريافت كردم. البته نمرهام خيلي بالابود. نمره الف در آن زمان، همرديف نوزده و بيست بود و بعد به خدمت سربازي رفتم.
بالاخره چه رشتهاي را انتخاب كرديد؟
بيولوژي دانشكده علوم دانشگاه تهران را خواندم.
بعد چه شد؟
پس از گذراندن دوره ليسانس بايد به سربازي ميرفتم. بلافاصله هم نميتوانستم بروم بايد شش ماه صبر ميكردم تا نوبتم شود. مقداري زمان را از دست دادم البته به كلاس زبان ميرفتم و بعد دو سال خدمت سربازي را طي كردم.
چگونه به امريكا رفتيد؟
براي رفتن به امريكا آماده شدم كه خودش داستان مفصلي دارد. در آن زمان بليت هواپيما گران و بهاي آن حدود پنج هزار تومان بود كه براي تأمين آن با مشكل روبهرو بودم. لاجرم با يك هواپيماي ارتشي كه ملزومات نظامي حمل ميكرد و مجوز پرواز با آن را يكي از دوستان پدرم فراهم كرد و پنج شش روز با توقف در نقاط مختلف درراه بوديم به امريكا رسيدم.
از چه دانشگاههايي پذيرش داشتيد؟
من از دانشگاه اف اس يو يا دانشگاه ايالتي فلوريدا پذيرش داشتم منتها پذيرشم مشروط بود به جهت اينكه درسهاي دوره ليسانس با دوره پيش پزشكي(پري مديسين) انطباق نداشت. گفتند كه بايستي يك سال اين دروس را بخوانيد تا بتواني در امتحان MCAT شركت كنيد.
گزينه دوم هم اين بود كه در مقطع فوقليسانس تحصيل كنم و گفتند كه ظرف يك سال و نيم ميتواني فوقليسانس بگيريد. من دومي را انتخاب كردم و رشته بيولوژي سلولي را خواندم و فوقليسانس اين رشته را از دانشگاه ايالتي فلوريدا دريافت كردم و براي امتحان MCAT آماده شدم. سال 1353 اين اتفاق افتاد و با شكلگيري ازدواجم همزمان شد. اين بود كه به ايران آمدم تا ازدواج كنم و بعد بهاتفاق همسرم به امريكا برگردم. در اين مدت هم تا حدودي از تحصيلم فاصله افتاد. چرخش روزگار در قضاياي زندگي دانشجويام خيلي دوران داشت. حقيقت اينكه مقداري هم مسائل مالي مطرح بود. حدود يك سال و نيم دو سالي كه در امريكا بودم شبها كار ميكردم كه امور ماليام تأمين شود چون بايد مبلغي اضافه به اسم خارج از ايالت ميپرداختم كه رقم سنگيني بود و بايد كار ميكردم تا آن را تأمين كنم. حقيقت اينكه از طبقه خانوادگي بالايي نبودم و در يك طبقه معمولي زير متوسط بودم و لاجرم براي اينكه پساندازي كرده باشم شروع به كاركردم و در آن سال متأهل هم شده بودم. كار زيادي ازم برنميآمد جز اينكه تدريس كنم. درجاهاي مختلف ازجمله در دانشسراي عالي، دانشكده علوم، انستيتو علوم آزمايشگاهي و انستيتو تغذيه، دروس بيولوژي، بيولوژي سلولي و بافتشناسي ازجمله كتابهاي دكتر بهادري را كه خداوند ايشان را پايدار بدارد تدريس ميكردم. اين خاطرات را من از آن زماندارم. بهاينترتيب وجوهي را پسانداز ميكردم. يك عضو هيات علمي دانشكده بهداشت به اسم دكتر صادقي زنجاني در زمان استاد دكتر نديم كه رييس دانشكده بهداشت بودند علاقهمند بود كه باهم كار تحقيقاتي كنيم. يك كار تحقيقاتي درزمينهٔ ايمني سلولي باهم انجام داديم و ايشان از من خواستند كه در دانشكده بهداشت هم برخي دروس را تدريس كنم منتها اين معطوف بر اين بود كه دكتر نديم كه هميشه استاد من بوده و خواهند بود موافقت كنند. خيلي سخت قبول ميكردند كه يك فوقليسانس براي دوره فوقليسانس درس بدهد. آن زمان دورههاي MSPH بود يادم نيست كه MPH هم بود يا نه. آنجا من تدريس را شروع كردم و دكتر صادقي زنجاني پيشنهاد كرد كه خودت همدوره MSPH را بگذران و من امتحان دادم و پذيرفته شدم و دوباره شروع به دانشجويي كردم. البته تأثير زيادي هم بر درآمدم و دروسي كه تدريس ميكردم نداشت. وقت براي همه اينها داشتم. عيالوار هم بودم و تماموقت مشغول كار بودم و انگار حال و هواي برگشت به امريكا از ذهنم بيرون رفته بود. سال 55 كه مدرك MSPH را دريافت كردم؛ دوباره با آمريكا مكاتبه كردم و گفتند كه با اين سابقهاي كه داري ميتواني امتحان MCAT را بگذراني. من به امريكا رفتم و در اين امتحان قبول شدم. برگشتم كه كارهاي مربوط به همسرم را انجام دهم و بهاتفاق به امريكا برگرديم. شايد يكي دو هفته مانده بود كه اين سفر را انجام دهيم كه هنگام مطالعه روزنامه اطلاعات به يك مركز پزشكي جديدالتأسيس برخورد كردم كه با روش آمريكايي دانشجوي پزشكي پذيرش ميكرد با همان امتحان MCAT و آزمون تافل و سپس انتخاب از بين قبولشدگان با مصاحبههاي متعدد. من امتحان دادم و نفر اول شدم با رزومهاي كه داشتم و زبانم هم خوب بود درنتيجه اين گزينه هم جلوي راهم قرار گرفت و خانوادهها از اين موضوع كه ما در مملكت خودمان ميمانيم بسيار استقبال كردند. شرايط آن زمان مثل حالا نبود كه خيلي از بچهها دوست دارند كه زودتر از مملكت بروند؛ آن زمان خانوادهها علاقهمند بودند كه دورهم بمانند. اين تفرقي كه اكنون وجود دارد كه خودم هم به آن مبتلا هستم آن زمان وجود نداشت. بهاينترتيب بااينكه ميتوانستم در آمريكا هم پزشكي بخوانم همينجا دوباره دانشجو شدم يعني ميتوانم با صراحت بگويم كه تمام عمرم را يا معلم بودم و يا دانشجو و يا هر دو. شايد هيچ كار ديگري بلد نبودم! بههرحال اينچنين اتفاق افتاد و در سال 62 دكتراي پزشكي را دريافت كردم. ديگر در آن زمان اين مركز به دانشگاه علوم پزشكي ايران تبديلشده بود و بلافاصله هم در دوره دستياري پذيرفته شدم و در سال 65 متخصص روانپزشكي شدم.
دوران تخصص را كدام دانشگاه گذرانديد؟
دوران تخصص را در دانشگاه علوم پزشكي تهران در گروه روانپزشكي بيمارستان روزبه بودم. بلافاصله هم در زمان وزارت دكتر مرندي بهعنوان هيات علمي پذيرفته و در دانشگاه خودمان در بيمارستان روزبه با رتبه استادياري مشغول خدمت شدم.
سال آخر جنگ هم دانشگاه به من مأموريت داد كه به جنوب بروم. به دانشگاه علوم پزشكي اهواز رفتم و در آنجا بهعنوان عضو هيات علمي مأمور، هم در خدمت دانشگاه بودم و هم در خدمت رزمندههايي كه براي درمان مراجعه ميكردند. بههرحال دوران مأموريت تمام شد و به تهران برگشتم و از آن زمان در بيمارستان روزبه شاغل هستم مراتب دانشياري و استادي را طي كردم. در اين دوران اتفاقات زيادي افتاد. سالها مدير گروه روانپزشكي و به مدت شش هفت سال رييس بيمارستان بودم. همينطور كارهاي معلمي و فعاليتهاي پژوهشي را ادامه دادم و در همين پژوهشها بود كه با سركار خانم دكتر قايلي آشنا شدم.
دكتر قايلي : افتخاري بود كه در كنار استاد ابهري و همينطور استاد دهپور و استاد فرسام باشم. برايم درس بزرگي بود چون تازه به ايران آمده بودم و شروع فعاليتهاي پژوهشي با حداقل امكانات و تلاش براي تأمين رسيدن به حد مورد انتظار امكانات پژوهش خيلي برايم جالب و دوستداشتني بود. مشكلاتي كه حتي براي يك تهيه لامپ ليتيم وجود داشت. استاد خيلي كمك كردند كه ما بتوانيم پروژه را به انتها برسانيم.
در اين فرصت يادي كنيد از اساتيدي كه بيشترين تأثير را در روند علمي شما داشتند.
دكتر ابهري: اين شانس من بود كه با دكتر قايلي همكاري كنم. ارادت من به ايشان به دليل ديدگاههاي عالمانهاي است كه در زمينههاي مختلف دانش فارماكولوژي و فارموكو تراپي دارند. چون صحبت از پژوهش شد من به سايكوفارماكولوژي علاقهمند بودم ولي علاقه ديگرم سايكوپاتولوژي بود كه اين افتخار را پيدا كردم در كنار استاد داويديان زمانهاي زيادي را طي كنم. يا من به اتاق ايشان ميرفتم و يا ايشان افتخار ميدادند در بيمارستان روزبه به اتاق من تشريف ميآوردند و ساعتها كه به نظر تمامشدني نميرسيد بحث ميكرديم و من از آموزشها و تجربيات ارزشمند ايشان بهره ميبردم. در حقيقت همين ايشان بودند كه من را مريد كارل ياسپرس، سايكو پاتولوژيست و فيلسوف اگزيستانسياليست بهوضوح خداشناس كردند. همانطور كه ميدانيد اگزيستانسياليسم وجوه مختلفي دارد يكي اگزيستانسياليسم مكتب هايدگر و نيچه و از اين قبيل فلاسفه و ديگري اگزيستانسياليسم ياسپرسي. ياسپرس علاوه بر اينكه يك سايكوپاتولوژيست بود يك روانشناس و روانپزشك و استاد دانشگاه هايدلبرگ هم بود. ضمن اينكه دكتراي فلسفه هم داشت. يك فرد جامع الاشرافي در اين زمينهها بود كه بعدها در جريان آلمان نازي مورد غضب واقع شد. بههرحال بسيار اثرگذار در تاريخ روانپزشكي و فلسفه اگزيستانسياليسم بود. من در كنار استاد داويديان با اين مرد بزرگ آشنا شدم. همينطور بايد ياد كنم از مرحوم دكتر غلامرضا بهرامي، كه خيلي بر گردن من حق داشت. همچنين استاد بزرگوار دكتر طريقتي كه آرزو ميكنم خداوند سلامت كامل را به ايشان برگرداند تا بيشتر بتوانيم در كنارشان باشيم. ايشان كسي بود كه روانشناسي كلنگر را به من آموزش داد و اينكه روانپزشكي فقط در حوزه مغز و جسم نيست بلكه در حوزه فضاي اجتماعي و وضعيت رواني خاص انسان و مجموعه آنچه انسان را ميسازد قرار دارد و من از اين اساتيد بزرگوار بسيار سپاسگزارم و خود را مديون اين بزرگواران ميدانم. به دنبال صحبتي كه از پژوهش شد به يادم آمد پژوهش بزرگي كه با حمايت مالي سازمان ملل متحد انجام دادم و اگر لازم باشد به معرفي آن خواهم پرداخت.
لطفاً در اين مورد توضيح دهيد؟
در سال 1378 از طريق سازمان ملل اعلام شد كه پژوهشي در خصوص آثار رواني جسماني حمله عراق به كويت صورت گيرد. در سال 1991 بود كه اين اتفاق افتاد و من پروپوزالي را در بخش عوارض رواني تهيه كردم كه توسط سازمان ملل مورد تأييد قرار گرفت و با حمايت وزارت بهداشت و حضور عالمانه اساتيد دانشگاه علوم پزشكي تهران و همكارانم در بيمارستان روزبه دكتر صادقي،دكتر رزاقي ، دكتر علاقبند و همكاران متعدد ديگر و همينطور بعضي از دانشگاههاي ديگر، اين كار در 9 استان به شكل يك پروژه بزرگ اجرا و در سال 83 نتايج آن جمعآوري شد. البته بودجهاش توسط سازمان ملل پرداخت شد و من در سال 83 در ژنو، مقر سازمان ملل آن را ارائه و از آنچه اتفاق افتاده بود و كارهايي كه انجامشده بود دفاع كردم كه موردقبول و تأييد قرار گرفت و غرامتهايي كه بايد از صدمات وارده، دولت عراق يا افرادي كه مسئول اين حملات بودند پرداخت ميكردند، دريافت شد. طبيعتاً وزارت امور خارجه مسئول پيگيري اين كار بود. اين از كارهاي پژوهشي مهم و درواقع افتخار من بود كه توانستم به انجام آن دست پيدا كنم.
در بخشي از صحبتهايتان اشاره داشتيد كه خانواده با رفتن شما به دانشگاه شيراز مخالفت كردند بعد چطور متقاعد شدند كه در امريكا ادامه تحصيل دهيد؟
آن زمان پدرم در بستر بيماري بود و شرايط خيلي سختي داشتيم. من فرزند اول خانواده بودم و در آن زمان هفده هيجده سال داشتم. ولي بعدها كه ليسانس گرفتم ديگر پدر را ازدستداده بوديم و خدمت سربازي را طي كرده بودم بنابراين شرايط براي مهاجرت مساعدتر بود. اين بود كه به امريكا رفتم.
چند خواهر و برادر داريد؟
ما هفت نفر بوديم دو خواهر و پنج برادر كه يك خواهر را از دست داديم. برادرها و خواهرم افرادي با تحصيلات عالي هستند.
در مورد ازدواجتان گفتيد چطور با همسرتان آشنا شديد و چند فرزند داريد؟
من قبل از رفتنم به امريكا از طريق يكي از دوستان با همسرم در حد اوليه آشنا شدم. ولي بعد كه به امريكا رفتم و بههرحال با دوري و شرايط سختكاري و اينكه آن زمان تلفن و شرايط آسان ارتباطي فعلي نبود؛ به ايران برگشتم و در سال 53 از ايشان خواستگاري كردم و باهم ازدواج كرديم.
بههرحال در اينجا پاگير شدم و بعد هم كه در امتحان MCAT قبول شدم؛ سفر كوتاهي داشتم و كمتر از دو هفته برگشتم كه بهاتفاق ايشان به امريكا برويم كه قضيه آگهي روزنامه اطلاعات مطرح و عملاً رفتنم به امريكا منتفي شد و من دانشجوي پزشكي شدم.
من هر سه فرزندم را در دوران دانشجويي از خداوند گرفتم. دختر بزرگم دكتراي علوم غذايي از سوئيس و هلند دارد كه الآن هم ساكن آنجاست. فرزند ديگرم در استرالياست و مهندسي الكترونيك و فوقليسانس دانشگاه آدلايد استراليا را دارد و پسرم متخصص جراحي مغز و اعصاب است و دوران رزيدنتي را در بيمارستان دكتر شريعتي دانشگاه علوم پزشكي تهران طي كرده و همكار من و متخصص خوبي در جراحي مغز شده و به شوخي به او ميگويم كه من نرمافزاري كار ميكنم و تو سختافزاري.
چقدر در انتخاب رشته فرزندانتان تأثيرگذار بوديد؟
دخترانم علاقهاي به رشته پزشكي نشان نميدادند اتوماتيك ميتوانستم برايشان الگو باشم ولي خواست و استعداد و علايقشان متفاوت بود. يك دخترم در اينجا در صنايع غذايي ليسانس و فوقليسانس گرفت بعد هم براي ادامه تحصيل به سويس رفت و دكترا گرفت. دختر دوم اصلاً در حال و هواي علوم طبيعي نبود و برايش خوشايند هم نبود چون به رياضيات علاقه داشت و به همين دليل مهندس الكترونيك شد و در استراليا فوقليسانس گرفت و ميخواهد دكترا بخواند. اما پسرم بهنوعي با من همانندسازي كرد و علاقهمند به رشته پزشكي شد و به هيچ رشته ديگري هم علاقهاي نداشت. يعني درست من را به ياد خودم ميانداخت كه تمام اين پيچوخمها را طي كردم و بعد از دوازده سال پزشك شدم. همچنان كه دكتر باستان حق هم سه سال طول كشيد و باعلاقهاي كه داشت وارد دانشكده پزشكي شد. بعد از زمان بيشتري بعدازآن پيچوخمهايي كه ذكر شد توانستم پزشك شوم. در سال 43 ديپلم متوسطه را گرفتم و در سال 55 دانشجوي پزشكي شدم. هرچند كه در آن مدت بيكار هم نبودم و در دو رشته فوقليسانس گرفتم. درعينحال معلم هم بودم و كارهاي پژوهشي هم درزمينهٔ بهداشت انجام ميدادم. يادم است هيچوقتي براي تفريحات معمول نداشتم و همسر و فرزندانم هم در اين سختيها با من شريك بودند. بههرحال اين دوران طي شد و بعد هم با تأييد دانشگاه موردعلاقهام، به خدمت اين دانشگاه پرافتخار درآمدم.
از سابقه آشناييتان با دكتر باستان حق گفتيد. خاطرهاي از آن دوران داريد؟
دوران سهساله دبيرستان باهم خيلي مأنوس بوديم. ضمن اينكه همكلاس بوديم؛ همسايه هم بوديم و محل كار مرحوم پدرشان حاج محمد و عموي ايشان حاج صادق نزديك ما بود. يادم است يك دبير جغرافي داشتيم كه الكليك بود و مقداري خوراكي در جيبش ميگذاشت و جيبش هميشه آويزان بود و بعضي از بچههاي بازيگوش از اين خوراكيها يواشكي برميداشتند. مرحوم دكتر باستان حق، كه سبقه مذهبي هم داشت به من گفت پيش اين دبير برويم و به او بگوييم الكل را ترك كند. به هر صورت بهاتفاق پيش اين دبير رفتيم و خيلي مؤدبانه و قريب به مضمون گفتيم كه اين جيب آويزان و خوردن خوراكيها و اينكه دهانتان بوي بد ميدهد، مناسبشان شما نيست كه ايشان عصباني شد و گفت اين فضوليها به شما نيامده و ما را از خودش راند. اما پس از چند ساعت سراغمان آمد و ما را كنار كشيد و گفت در روستايمان باغي داريم كه وقتي ميبينيم شكوفههاي آن را سرمازده دلمان ميسوزد. اين كاري كه من با شما كردم درواقع تداعي همان موضوع بود. بهنوعي ميخواست از ما دلجويي كند و بگويد كه من را آگاه كرديد اما من برخورد بدي با شما كردم و از ما طلب بخشش كرد. واقعيت اين است كه من به خاطر دارم كه بعدازآن زمان دهان آن معلم بو نميداد و خوراكي و جيب آويزان هم مشاهده نشد و به من و مرحوم دكتر باستان حق توجه مهرآميز ميكرد. بعد از دوران دبيرستان يك مقداري بين ما فاصله افتاد. زماني كه ايشان در اصفهان علوم آزمايشگاهي ميخواند چند بار همديگر را ملاقات كرديم و خاطرات دوران گذشته زنده شد. اما دوباره فاصلهها بيشتر شد. تا اينكه چند بار در محيط دانشگاه همديگر را ديديم و باهم ناهار خورديم. زماني هم كه در دانشكده علوم و دانشكده بهداشت تدريس ميكردم چند ملاقات اتفاق افتاد. تا زماني كه استاديار گروه روانپزشكي شدم و ايشان پس از رياست بيمارستان دكتر شريعتي به رياست دانشكده پزشكي منصوب شد و آشناييها قوت گرفت. خاطره ديگري كه از ايشان دارم مربوط به سال 72 بود كه مرحوم دكتر باستان حق به من تلفن زد كه بهعنوان عضو هيات پزشكي به حج بروم. گفتم من از خدا ميخواهم. گفت: پس چمدانت را ببند كه سه روز ديگر عازمي.گفتم من آمادگي براي سه روز ديگر ندارم. عين جمله ايشان اين بود خدا تو را طلبيده آنوقت تو اماواگر ميآوري! گفتم ببخشيد همين الآن بدون چمدان هم آمادهام. اين بود كه چمدانم را بستم و سه روز ديگر در فرودگاه بودم و در ظرف مدت سه روز همه كارها انجام شد و من در روز چهارم در هيات پزشكي بهعنوان روانپزشك در مدينه بودم. اين خاطره شيرين ديگري است كه از دوست و همكلاس بزرگوارم مرحوم دكتر باستان حق كه خداوند ايشان را غريق رحمت كند به ياد دارم.
شما از اساتيد تأثيرگذارتان ياد كرديد بفرماييد براي اساتيد جوانتر چه توصيهاي داريد؟
روانپزشكي، رشته خاصي است. يك روانپزشك حتماً بايد پزشك باشد كه بتواند بيماريهاي جسمي و بعد اختلالات رواني را بشناسد. اما آيا فقط پزشك بودن و يا حتي متخصص شدن كافي است؟! معتقدم خير. يك روانپزشك بايد در حوزه ذهن اطلاعات وسيع داشته باشد و درزمينهٔ فرهنگ، ادبيات، مذهب، اخلاق و علوم اجتماعي، ديدگاه وسيعي پيدا كند. اين نگراني در من و همكارانم وجود دارد كه نكند دستياران روانپزشكي از اين موارد مهم غافل شوند. لذا تمام تلاشمان اين است كه كلنگري را در دستيارانمان رشد دهيم. واقعيت اين است كه انسان يك موجود جسماني نيست هرچند كه دانش آناتومي و فيزيولوژي بسيار مهم و ضروري است ولي ذهن انسان بايد شناخته شود. يك طبيب حتي اگر يك پزشك عمومي باشد بايد بداند كه فقط با آناتومي فيزيولوژي و پاتوفيزيولوژي سروكار ندارد. رواني كه در اين جسم وجود دارد مقدم بر جسم اوست. درست است كه وقتي جسم بيمار ميشود بر روان هم اثر ميگذارد اما روان همروي جسم تأثيرگذار است. لذا ما در درجه اول ارتباط بين پزشك و بيمار را مهم ميدانيم. اين ارتباط زماني حاصل ميشود كه يك رابطه ذهني، بتواند شكل بگيرد و بيمار در مقابل پزشكش احساس امنيت و آرامش كند. بنابراين تأكيددارم كه دانشجوي پزشكي در كنار فيزيوپاتولوژي و شناخت بيماريها، جراحي، پاتولوژي و راديولوژي و ديگر موضوعات ضروري پزشكي، حتماً بايد آموزشهاي خاص و لازم در جهت شناخت و ورود به حوزه ذهن بيمار را نيز ببيند و بتواند تماميت وجود انسان را حس و با او ارتباط ذهني برقرار كند. در اين صورت است كه ميتواند درمان كاملي داشته باشد وگرنه درمان قطعاً ناقص است. من احساس ميكنم متأسفانه يك مقداري اين جنبهها كمرنگ شده است.
براي كداميك از حوزههاي آموزش، پژوهش و درمان وقت بيشتري ميگذاريد؟
اينها مكمل همديگر هستند. ما نميتوانيم به آنها بهصورت مستقل نگاه كنيم ولي تا آموزشي نباشد پژوهشي صورت نميگيرد. ابتدا بايد بياموزيم و آموزش دهيم و بعد در حوزه آموختهها، پژوهش و توليد علم كنيم و درنهايت محصول آموزش و پژوهش در جهت درمان بيمار قرار گيرد. درماني كه از آموختهها و توليدات پژوهشي دور باشد مسلماً درمان ناقصي است. بنابراين اول آموزش كه مكمل آن پژوهش و محصول اين دو، درمان به نفع بيمار به ترتيب در اولويت هستند.
حقيقت اين است كه تماموقت دانشگاهيم براي آموزش ميگذرد. اگر هم براي درمان كاري انجام ميدهم طبيعتاً در بخش و درمانگاه است. شايد رسمي وجود دارد كه برخي از كساني كه استاد ميشوند؛ كمتر در درمانگاه حضور پيدا ميكنند. ولي من اعتقاددارم حتماً در درمانگاه حضور يابم چون بخش مهمي از آموزش كه در درمانگاه است در بخش نيست. در آنجا هم كمتر درمانگر و بيشتر معلم هستم. ولي بدون پژوهش هم نميتوانم نفس بكشم. فكر ميكنم اين طبيعت وجودي من بهعنوان يك معلم پزشك يا پزشك معلم است.
دكتر قايلي بفرماييد آقاي دكتر را چقدر ميشناسيد؟ ويژگيهاي اخلاقي ايشان را چه ميدانيد؟
فكر كنم خودتان متوجه ويژگيهاي اخلاقي ايشان شديد. سال 77 بعدازاينكه از امريكا آمدم با توجه به اينكه در بيمارستان روزبه نياز به سايكو فارموكو تراپيست احساس ميشدم؛ طرحم را بهعنوان هيات علمي در آنجا شروع كردم. از آن زمان با تمام روانپزشكاني كه آنجا بودند آشنايي پيدا كردم. بعضيها شخصيتشان آدم را جذب ميكرد. چون هنوز ازنظر علمي و آموزشي نميتوانستم ارزيابي كنم كه چگونهاند. ولي يكي از شخصيتهايي كه ازلحاظ منش و نوع ارتباط مناسب با بيمار جذبشان شدم استاد دكتر ابهري بود. از آن زمان با استاد بيشتر آشنا شدم و توانمنديهاي علمي ايشان را ديدم و پروژههاي تحقيقي مختلفي را باهم انجام داديم. هيچوقت نديدم كسي از دست ايشان آزرده شود. در بيمارستان هم جز كساني هستند كه همه دوستشان دارند و در ميان كادر اداري بيمارستان، پرستاران و اساتيد و دانشجويان و رزيدنتها محبوبيت ويژهاي دارند. همانطور كه خودشان فرمودند ايشان هيچ اجباري براي رفتن به درمانگاه و ديدن بيمار ندارند ولي ميتوانم به جرات بگويم جزء منظمترين اساتيدي هستند كه در درمانگاه حاضر ميشوند. هميشه ذكر خيرشان است. از لحاظ خانوادگي هم با توجه به رفتوآمدي كه با خانمشان دارم خانواده بسيار خوب و وزيني هستند. ايشان در همه زمينهها شاخص هستند و ما بايد بسيار به وجودشان افتخار كنيم.
متشكرم. آقاي دكتر چرا بين اينهمه رشته روانپزشكي را انتخاب كرديد؟
از همان زماني كه پزشكي ميخواندم به اين نكته اشتغال ذهني داشتم كه انسان همين گوشت پوستواستخوان است يا ذهن او در شكلگيري مشكلات جسمانياش نقش اساسي دارد. جسم چقدر در سلامت رواني تأثير ميگذارد؟ اين مشغله ذهني من بود. ضمن اينكه به فلسفه، ادبيات، روانشناسي و موضوعات مربوط به ذهن علاقهمند بودم. مجموعه اينها باعث شد كه يك سوگيري ذهني نسبت به روانپزشكي پيدا كنم. زماني كه دكتراي پزشكي را دريافت كردم بهجز روانپزشكي به هيچچيز ديگري فكر نميكردم. اين آمادگي از قبل شكلگرفته بود به همين دليل بلافاصله در امتحان روانپزشكي شركت كردم و آموزش رشته موردعلاقه خود را شروع كردم.
اگر زمان به عقب برگردد بازهم همين راه را انتخاب ميكنيد؟
بدون ترديد. منتها تلاش ميكنم باايمان راسختري كه خداوند ياري كننده بندگان خود است راه را ادامه دهم. من با حوادثي كه برايم پيش ميآمد خيلي مبارزه كردم. گرچه پشيمان نيستم چون راه خودم را پيدا كردم. همانطور كه اشاره كردم از دوران كودكي تاكنون يا محصل بودم و يا معلم و به كار ديگري نپرداختم. گاهي شرايط زندگي انسان را ميشكند. زماني كه ازلحاظ مالي دچار مشكل بودم؛ زماني كه پدرم را ازدستداده بودم و زماني كه در دانشگاه شيراز پذيرفته شدم و نتوانستم بروم؛ ضربههاي سهمگيني به من وارد شد. يا حادثه تلخ از دست دادن مادرم. اينها حوادث بدي بود كه در سرنوشتم تأثير داشت. ولي شعارم در زندگي چهار كلمه است البته نميدانم كامل است يا نه ولي اين شعار فردي من است «توكل، عشق، تلاش، اميد.» اگر انسان اينها را داشته باشد از پا نمينشيند و حركت را ادامه ميدهد. اگر توكل داشته باشد خداوند هم ميبيند كه بندهاش تلاش ميكند پس كمكش ميكند. اگر عشق داشته باشد در اين صورت انگيزه پيدا ميكند و سستي را به خودش راه نميدهد. با اميد به آينده نگاه روشني داشته و تلاش را بيشتر ميكند. البته من از لطف خانم دكتر سپاسگزارم كه به همسرم اشاره داشتند واقعيت اين است كه در اين چهلويك سالي كه از زندگي مشتركمان ميگذرد اگر حمايتها و صبر و بردباري و تحمل همسر گرانقدرم نبود قطعاً تلاشهايم يا به ثمر نميرسيد و يا با مشكلات بيشتري روبهرو ميشدم من به ايشان مديون هستم.
رابطه شما با فرزندانتان چگونه است؟
ازآنجاكه شاهد مراتب رشد رواني خوب فرزندانم بودهام در تصميمگيريها باهم هماهنگ بوديم. به مثالي در اين مورداشاره ميكنم. پسرم كه الآن جراح مغز و اعصاب است به دليل شرايط خاص و سختگيري كه حاكم بر مدرسهاش بود دچار تنش شد باهم به اين نتيجه رسيديم كه مدرسهاش را عوض كنيم چون سلامت رواني در درجه اول اهميت است و بعد ديديم در فاصله كوتاهي تنش از بين رفت و بعد هم راه خودش را پيدا كرد. در حال حاضر هم فرد موفقي است. در مورد دو فرزند ديگرم هم به همين منوال بود. من فشاري ازلحاظ اينكه چهكار كنند وارد نكردم و حسم اين بود كه بهجاي اينكه به بچهها القا كنيم چهكار كنند بايد به فكر و احساس مشروع و منطقيشان احترام بگذاريم و به آنان كمك كنيم تا به اهداف موردنظرشان دست يابند و خدا را شكر ميكنم كه موفق هستند.
چقدر پدرتان در رفتار شما با فرزندانتان تأثيرگذار بود؟
بسيار زياد. پدر من فرد بسيار آگاهي بود. البته تحصيلات قديمي داشت ولي بسيار اهل مطالعه بود. اهل علم و فلسفه، فرهنگ و ادبيات و شعر بود. از همان دوران كودكي تأثير زيادي بر من داشت. بسيار سپاسگزارم از اين مرد بزرگ كه نقش بسيار تأثيرگذاري در شكلگيري من با همه اشكالاتم داشت و براي ايشان طلب مغفرت ميكنم. به قول حافظ چل سال بيش رفت كه من لاف ميزنم / كز چاكران پير مغان كمترين منم. ايشان الگوي من در رشد فرزندانم بودند.
هرچه ما ادعا كنيم كه چيزهايي ياد گرفتهايم و كارهايي را بلد هستيم بازهم چاكر درگاه پير مغان هستيم. من معتقدم بعد از خداوند، پدر، مادر و استاد در جايگاه بعدي قرار دارند. بدون مجامله عرض ميكنم كه افتخار ميكنم دانشجوي دانشگاه علوم پزشكي تهران هستم و افتخار بزرگم اين است كه در جرگه معلمين اين دانشگاه قرارگرفتهام و در اين فضا نفس ميكشم. دانشگاه علوم پزشكي تهران بخشي از وجود من است و هميشه گفتهام در اين دانشگاه بزرگ ياد گرفتهام خدمتگزار دو نفر، يكي بيمارم و ديگري دانشجويم باشم.
در مورد علاقهمنديهايتان بگوييد.
به تاريخ ايران، به فرهنگ ايران و بهخصوص به شعراي ارزشمند كشورم ارادت دارم. نظامي گنجوي، عطار نيشابوري و حافظ شيرازي...
شاعر مورد علاقهتان كيست؟
حافظ. مخمور جام عشقم ساقي بده شرابي/ پر كن قدح كه بي مي مجلس ندارد آبي
يكي از زيباترين لحظههايي كه به ياد ميآورم مربوط به سالي بود كه يكي از دانشجويانم، دو بيت از اشعار حافظ را كه با خط خوش نستعليق خودش نوشته بود براي روز معلم به من هديه داد. «راهي است راه عشق كه هيچش كناره نيست/ آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست/ فرصت شمر طريقه رندي كه اين نشان/ چون راه گنج بر همهكس آشكاره نيست» اينقدر لطف و حس اين دانشجو برايم تأثيرگذار بود كه نوشته را قاب و در اتاقم نصب كردم و هرروز جلو چشمم است و هيچگاه از يادم نميرود.
ميدانيد حافظ زماني كه از مي، پيمانه و ساقي و ميكده و پير خرابات و رندي ياد ميكند دقيقاً همان مفاهيمي است كه در فضاي انتزاعي ذهن ياد ميشود او هرگز معناي مادي اين استعارهها را در ذهن نداشته و رسيدن به بصيرت اجزاي ذهن و تعالي انسان موردنظرش بوده است. به همين دليل حافظ شاعر مراد من است و بعد از او، به عطار نيشابوري، مولانا و بخصوص نظامي گنجوي با همه زيباييهاي روانشناختي كه در اشعار او نهفته است علاقهمندم. غير از شعر و ادبيات به برخي مكاتب فلسفي (كه از مفاهيم انتزاعي شعرايي كه يادكردم دور نيستند) نيز علاقه دارم و همانطور كه گفتم اگزيستانسياليسم ياسپرسي را بسيار دوست دارم. موسيقي زيباي سنتي ايراني را هم بسيار دوست دارم. متأسفانه اهل ورزش نيستم ولي خيلي پرتحركم و بهاندازه كافي دوندگي دارم. بيشترين اوقاتم را غير از كارهاي آموزش و پژوهش و مقوله درمان، خواندن كتاب ميگيرد تلاش ميكنم كتابهاي موردعلاقهام را كه وارد بازار ميشود حتيالمقدور تهيه كنم.
دكتر قايلي: يكي از شعرهاي اخير خود را بخوانيد.
مواردي از غزل با محتواي عرفاني دارم ولي حقيقت آنكه شعر فيالبداهه بدون ويرايش را خيلي دوست دارم در ايام نوروز كه براي ديدار دخترم رفته بودم در كنار پنجره اتاقش نشسته بودم و از پنجره بيرون را تماشا ميكردم كه ديدم گلهاي نرگس روييدهاند و زيباييشان موجب شد بلافاصله بگويم: نرگس آمد دشت رنگآميز شد/ نغمهها آهنگها هر دم طربانگيز شد/ اليآخر كه در وصف بهار بود. بعد ديدم كه در وايبر دوست عزيزم استاد دكتر احمد جليلي هستند و اين شعرها را برايشان ارسال كردم و ايشان لطف كردند و گفتند بيتي هم راجب روزبه بگو، بلافاصله گفتم: روزبه را روز به سازيم با عشق و اميد/ تا بهاران خوش كندجا هر زمان پاييز شد. البته واضح است در اشعار توصيفي معنايي بودن فداي توصيف ميشود گرچه اشعار توصيفي هم جاي خود را دارند.
اشعارتان را هم منتشر كرديد؟
پراكنده چاپشده ولي هنوز مدونشان نكردهام ولي علاقهمندم كه اين كار را انجام دهم.
شيرينترين و تلخترين خاطره زندگيتان را به ياد داريد؟
شيرينترين خاطره زندگيام شروع دانشجويي پزشكي و تخصص و تولد سه فرزندم هستند و تلخترين هم از دست دادن پدر و مادرم.
اصولاً استاد سختگيري هستيد؟
ميتوانم بگويم بله. چون اعتقاددارم دانشجو و دستيار، بايستي آنچه براي او مقررشده ياد بگيرد. بهطور مثال سالهاي طولاني است كه مسئول كنفرانسهاي بيمارستان هستم؛ چه آن زمان كه مدير گروه بودم و چه بعدازآن كه اين مسئوليت ادامه داشت معتقدم كه كنفرانسها آموزشهاي زيادي براي رزيدنتها و دانشجويان دارد كه وقتي در آن حضور پيدا نميكنند واقعاً قلبم آزرده ميشود و بهنوعي در ارزيابي آنها اين را اعمال ميكنم. با توجه به اينكه حداقل ده سال عضو هيات ممتحنه و دبير ارتقا و بعدازآن در ده سال اخير هم عضو هيات برد روانپزشكي بودم؛ واقعيت اينكه سؤالات سختي طرح ميكنم. البته بيشتر علاقه داشتهام سؤالاتم بيمار محور باشد و از سؤالات ريز حاشيهاي پرهيز ميكردم. چون آنچه يك متخصص بايد بداند بيماري بيمار و مديريت درمان اوست. به زبان عاميانه بايد سواد كاملي نسبت به تخصصش پيدا كند. بله در امتحانات در حضور يا عدم حضور آنها و نيز انجام وظايف در بخش و درمانگاه بسيار سختگير هستم. اما زماني كه بهعنوان معلم در خدمت عزيزانم بسيار با آنها مهربانم.
توجه نكردن به چه اصولي شما را ناراحت ميكند؟
عدم رعايت اخلاق حرفهاي يا پروفشناليزم پزشكي. كساني كه بيمار را بهخوبي نميبينند و با او ارتباط خوبي برقرار نميكنند و دانش مناسب براي پذيرفتن و مديريت درمان بيماران ندارند. اينها بهشدت من را آزرده ميكند. لذا اعتقاددارم پروفشناليزم يا اخلاق حرفهاي پزشكي فوقالعاده مهم است و خيلي بايد بر آن تكيه كرد و به آن بها داد. پروفشناليزم فقط رعايت اخلاق متدوال نيست بلكه علاوه بر آن داشتن يا نداشتن مطالعه كافي هم جز موضوعات مهم و اصولي پروفشناليزم است. اگر كسي بهعنوان يك متخصص بيماري را ميبيند كه آموختههاي لازم را نداشته و خودش را بهروز نكرده باشد نميتواند اخلاق حرفهاي را درست رعايت كند. بخصوص رعايت اخلاق در حوزه روانپزشكي فوقالعاده مهم است. چون روانپزشك ميتواند در ذهن نفوذ كند. روانپزشك در يك فضاي خصوصي ميتواند كنترل بيمار و ذهن بيمار را در اختيار خودش بگيرد لذا بايستي اخلاق عمومي و در كنارش اخلاق حرفهاي را بيش از هرزماني رعايت كند. البته اين امر در رشتههاي ديگر پزشكي هم صادق است اما در روانپزشكي اهميت بيشتري دارد تخطي ولو ناچيز از اين اصول بهشدت آزردهام ميكند.
شما نگاه غالب جامعه به روانپزشكها را ميدانيد؟
بله. با توجه به اينكه بيش از سي سال است كه در حوزه روانپزشكي وارد مسائل اجتماعي و دانشگاه شدهام؛ ميدانم كه انگ يا برچسب در روانپزشكي موضوع مهمي است. بر اساس آنچه به ياد ميآورم؛ اوايل جامعه نگرش انگ آميز قويتري داشت اما تدريجاً آگاه شد كه روانپزشكي فقط مديريت درمان براي بيمار رواني سخت نيست بلكه در بسياري از حوزهها مانند رفاه و آرامش رواني فرد، رفاه و آرامش خانواده و تعليم و تربيت فرزندان و جامعه ميتواند نقش اثرگذاري داشته باشد. به همين جهت در مطبها و حتي در درمانگاه بيمارستان روزبه بيماران سخت رواني تنها مراجعهكنندگان نيستند و افراد براي مشورت در مورد چگونگي ارتباط با همسر، اختلاف زناشويي، اختلاف بين افراد خانواده مانند والدين و فرزندان و... مراجعه ميكنند. اين نشان ميدهد كه انگ كمرنگ و آگاهي جامعه در خصوص اينكه روانپزشكي چه آثار مثبت وسيعي در بهداشت رواني دارد بيشتر ميشود.
به سير تاريخي اين رشته اشاره ميكنيد وضع موجود و افق آينده آن را چطور ارزيابي ميكنيد؟
روانپزشكي به معناي عام خود سابقهاي به قدمت بشر دارد. ولي روانپزشكي علمي و مبتني بر شواهد طي چند دهه و اگر دقيقتر بگويم حدود 75 سال اخير شكلگرفته است. روانپزشكي در ايران بسيار ضعيف و وضعيت بيماران رواني بسيار تأسفبار بود. حدود 75 سال پيش كه هرگونه بيمار رواني را بدون توجه به تشخيص احتمالي در فضاهاي سهمگين با زنجير محبوس و در شرايط سختي نگهداري ميكردند بزرگاني مثل شادروانان دكتر حسين رضاعي، دكتر عبدالحسين مير سپاسي، و دكتر چهرازي بهعنوان اولين پزشكاني كه به فرانسه اعزامشده و روانپزشكي را فراگرفته بودند با ورود به دانشگاه تهران وضعيت را تغيير دادند و موضوع درمان بيماران رواني به حوزه دانشگاه منتقل و تدريجاً بخش روانپزشكي داير شد. اساتيدي همچون مرحوم دكتر ميرسپاسي به وضعيت آكادميك روانپزشكي شكل بخشيدند و نسلهاي بعدي ازجمله مرحوم استاد داويديان، استاد دكتر بطحايي، استاد دكتر معنوي، استاد دكتر بهرامي و... گروه روانپزشكي دانشگاه تهران را گسترش داده و تكميل كردند. در حال حاضر اين گروه از گروههاي روانپزشكي بسيار مدرن و بهروز در زمينههاي مختلف حوزه روان ازجمله آگاهيهاي مربوط به جنبههاي روانشناختي مغز، رفتار و درمانهاي بيولوژيك ازجمله درمانهاي دارويي است. جا دارد درزمينهٔ پسيكو فارماكولوژي تكريم بسيار داشته باشم از استاد گرامي دكتر قايلي و همچنين استاد دكتر آخوندزاده كه پايهگذار و تأثيرگذار اين بخش مهم بودند. در حال حاضر در بيمارستان روزبه در كنار درمانهاي دارويي، همينطور الكتروشوك درماني (از درمانهاي شناختهشده دنيا كه براي برخي بيماران خاص بكار برده ميشود) بخشهاي ديگري ازجمله بخش نورولوژي و همچنين دپارتمان رفتار و حافظه فعاليت دارند. بخش رواندرماني به همت دكتر صنعتي و بخش روانپزشكي كودك و نوجوان از بخشهاي بسيار فعال گروه روانپزشكي دانشگاه در بيمارستان روزبه است. جا دارد از مسئولين قبلي دانشگاه كه بيش از بيست سال قبل كه مدير گروه و رييس بيمارستان روزبه بودم و در آن زمان جنگ و بعدازآن كه شرايط سختي بر جامعه حاكم بود؛ حمايتهاي خودشان را دريغ نكردند و مسئولين وقت دانشگاه و بيمارستان كه در روزآمدي بخشها تلاش كردهاند و در سالهاي اخير هم شاهد تغييرات مثبت فراوان و توجه خاص مسئولين بودهام قدرداني كنم. مجموعه آنچه اكنون گروه روانپزشكي از آن برخوردار است گرچه هنوز راه زيادي دارد كه به دانشگاههاي پيشرفته دنيا برسد اما باز جاي سپاسگزاري و قدرداني از اقدامات مؤثر مقامات دانشگاه و بخصوص عنايت خاص رييس معزز دانشگاه دكتر جعفريان دارد.
در پايان مصاحبه اگر نكتهاي باقيمانده بفرماييد؟
از شما و عزيزاني كه با مهرباني من را پذيرفتيد و از سركار خانم دكتر قايلي بزرگوار كه در اين مصاحبه حضور يافتند تشكر ميكنم و آرزوي سربلندي هر چه بيشتر براي دانشگاه علوم پزشكي تهران، اساتيد و همكاران گرامي در همه واحدها رادارم.
خبرنگار: سميرا كرمي
عكس: مهدي كيهان
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: