دکتر فرنگیس فرد: آرزو میکنم دانشگاه علوم پزشکی تهران جایگاه اصیل خود را حفظ نماید
مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار گرفته است و در همین راستا گفتگو با دکتر فرنگیس فرد،عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران را در ادامۀ این خبر خواهید خواند.
خانم دکتر فرنگیس فرد متولد ۱۳۲۰ در یک خانواده متوسط در تهران است. پدر و مادر وی تحصیلات عالیه نداشتهاند. او هنگام آزمون کنکور دو رشته پزشکی و شیمی را به دلیل علاقهاش به تدریس و کمک به دیگران انتخاب کرد اما سرانجام در رشته پزشکی ادامه تحصیل داد. وی میگوید: من پس از ازدواج و زایمان دوم درس و کتاب را کنار گذاشتم اما همسرم بسیار اصرار کرد که درسم را ادامه بدهم و همواره حامی من بود. آرزوی ایشان این است که نه تنها در بیمارستان که در همه دنیا صلح و صفا باشد.
دکتر فاطمه حاجی محمدی همکار و دوست او که ما را در این مصاحبه یاری میکند میگوید: خانم دکتر آرامش و صبوری در حین کار، عدم انتقال استرس به دیگران، فروتنی، اولویت ندادن به مسایل مادی، آموزش زندگی در کنار کار را به من یاد دادند. خانم دکتر فقط یک استاد نمونه در بیمارستان امیراعلم نبودند، بلکه یک مادر و همسر نمونه، یک همکار خوب و یک دوست خوب بوده و هستند. ایشان تمام ابعاد زندگی را باهم پیش برده و این را به ما هم آموزش داده اند. وی افزود: اگر در کنار آموزش پزشکی اخلاق پزشکی نباشد به نظر من آموزش ما نقص خواهد داشت.
بهعنوان اولین سؤال بفرمایید که در کجا و در چه سالی متولد شدید و دوران کودکی شما چطور گذشت؟
در سال ۱۳۲۰ در تهران، در یک خانواده متوسط و در محله امیریه متولد شدم. پدر و مادرم دانشگاهی نبودند. مادرم خانهدار بود. پنج فرزند هستیم که من دومین فرزند خانواده هستم و سه برادر و یک خواهر دارم. امور درسی بقیه فرزندان در خانه با من بود چون یک روز معلمم به من گفت چرا تو آنقدر درست خوب است اما خواهرت ضعیف است؟ اینجا خیلی به من برخورد و از آن به بعد امور درسی خواهر و برادرانم را به عهده گرفتم. خدا را شکر آنها هم موفق شدند و تحصیلات عالیه دارند. از سهسالگی به کودکستان رفتم. چیزی که از آن دوران به یاد دارم این است که تابستانها خانه باغی را در شمیرانات اجاره میکردیم و با تمام فامیل برای فرار از گرمای تابستان تهران به آنجا میرفتیم. چون آن زمان کولر و وسایل خنککننده نبود و فقط زیرزمین خانهها خنک بود. تابستان بود و در تعطیلات به ما خوش میگذشت. یک حوض بزرگ هم در وسط خانه بود که در آن آببازی میکردیم. پسرها را به مکتبخانهای در نزدیکی خانه میفرستادند که یک آقای روحانی به آنها درس میداد. در اصل از خانه دورشان میکردند که زیاد شیطنت نکنند. زمان دبستان که رسید من هیچ ترسی نداشتم چون کودکستان رفته بودم. دبستان برایم بسیار خوب و دلچسب بود و محیط آن را دوست داشتم. تنها خاطره بدی که از دبستان دارم این است که آن موقع حکومت دکتر مصدق بود و موضوع ملی شدن صنعت نفت مطرح بود. شاه و دکتر مصدق اختلاف داشتند و این اختلاف به خانوادهها هم کشیده شده بود. جامعه دوقطبی شده بود و کمتر کسی بود که بیطرف باشد. همین بحثهای سیاسی در خانوادهها روی بچهها هم اثر میگذاشت و به مدرسه منتقل میشد. میدانستیم چه کسانی شاهی و چه کسانی با دکتر مصدق هستند. دعوایی در کار نبود اما دودستگی ایجادشده بود. تا اینکه کودتای 28 مرداد فرارسید و مادر که بیشتر از پدر روی ما نفوذ داشت گفت که امروز هیچکس حق خارج شدن از خانه را ندارد. ما صدای شعار و تیراندازی را میشنیدیم و خیلی دوست داشتیم که برویم ببینیم بیرون چه خبر است. تا اینکه متوجه شدیم کوچه ما که کوچه شیبانی و نزدیک کاخ نخستوزیری بود شلوغ شد و دیدیم هرکسی چیزی در دست دارد و با شادی با خود میبرد، یکی مبل یکی یخچال و غیره. پدرم پرسید اینها چیست؟ یک نفر گفت اینها وسایل خانه دکتر مصدق است که به تاراج رفته مثلاینکه دکتر را گرفتهاند. من باوجود اینکه بچه بودم ایشان را خیلی دوست داشتم و بسیار از این اتفاق ناراحت شدم و بسیار گریه کردم. درنهایت دیگر چیزی نمانده بود و عدهای درختان خانه و گلدانها را میبردند. بسیار ناراحت بودم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده است که این مردم که تا دیروز به دکتر زندهباد میگفتند، حالا اینطور وسایلش را به تاراج میبردند، نگران بودم که بعداً چه خواهد شد. که خودتان بهتر از من میدانید.
شغل پدرتان چه بود؟
آن زمان شرکت واحد اتوبوسرانی نبود. هر خط اتوبوس برای خودش مجزا کار میکرد. پدرم با یکی از دوستانش یک شرکت اتوبوسرانی در قسمت نارمک داشت. اگر اشتباه نکنم خط نه (۹) بود. بعدها که شرکت واحد اتوبوسرانی ایجاد شد پدرم بازهم با ماشین سروکار داشت.
مهمترین خصوصیات پدرتان چه بود؟
روحیه فوقالعاده ملایمی داشت، مهربان و باگذشت بود. یک انسان واقعی بود. من خیلی پدرم را دوست داشتم البته مادرم هم خوب بود اما سختگیری بیشتری میکرد بهخصوص برای رفتوآمد مدرسه اگر حتی دو دقیقه دیر میآمدیم باید جواب میدادیم که کجا بودیم و چرا دیر آمدیم. یک روز که دبیرستانی بودم و مدرسهام دورتر شده بود موقع سوارشدن به اتوبوس متوجه شدم پالتویم را روی پنجره کلاس جا گذاشتهام ولی از ترس مادرم برنگشتم که پالتو را بردارم، چون اگر برمیگشتم حتماً دیر به خانه میرسیدم و تلفن هم نبود که بتوانم خبر بدهم، پس همانطور بدون پالتو در باران به خانه رفتم. وقتی رسیدم مادرم پرسید پس چرا خیس هستی؟ گفتم پالتویم را جا گذاشتم و از ترس شما برنگشتم که بردارم. شاید اگر این سختگیریهای مادرم نبود ما اینقدر منظم و مرتب نبودیم. باوجود اینکه در خانه کارگر هم داشتیم اما ما پنج فرزند را مجبور میکرد که مسئولیتی را به عهده بگیریم تا اینگونه مسئولیتپذیر بزرگ شویم اما پدرم بسیار باگذشت بود و میگفت اینها بچه هستند و بگذار بچگی کنند. مادرم در ۷۵ سالگی به علت سکته مغزی و پدرم نزدیک به ۹۰ سالگی به علت سرطان مثانه فوت کردند.
نگهداری از این دو عزیز در شرایط بیماری خیلی سخت بود ولی ما خوشبختانه پنج فرزند بودیم و با همکاری هم از ایشان مراقبت کردیم. هرکدام مدت طولانی بستری بودند و راضی نمیشدند که به خانه ما بیایند و یا آن خانه بزرگ در امیریه را بفروشیم و برایشان آپارتمان بخریم. میگفتند آپارتمان برای ما قفس است. بخصوص که پدرم روحیه لطیفی داشت و به گل و گیاه علاقه داشت و میگفت حالا که شماها نیستید اینها بچههای من هستند. هرروز یکی از ما نوبتی پیش آنها میماندیم.
بفرمایید که با کدام برادر و خواهرتان مأنوستر بودید؟
برادر بزرگ و برادر کوچکم خیلی شیطنت میکردند اما آزاری به ما نمیرساندند. با خواهر کوچکترم و برادر وسطی خیلی مأنوس بودم. خواهرم مرا الگوی خود میدانست و من در درسها به او کمک میکردم. خواهرم دبیر بازنشسته است. یکی از برادرانم لیسانس علوم آزمایشگاهی است و در آزمایشگاه فیروزگر کار میکرد. یکی دیگر از برادرانم کار دولتی دارد.
شما بیشتر تحت تأثیر پدر بودید یا مادر؟
پدرم. مادرم برای کوچکترین مورد اعتراض میکرد حتی اگر به خرید میرفتیم و طرف گرانفروش بود، مادرم اعتراض میکرد و میگفت باید متوجه شوید که دارد سرتان کلاه میگذارد. اما پدر همیشه گذشت میکرد و من هم مثل پدرم بار آمدم.
در دوران شما کمتر پیش میآمد که کسی کودکستان را تجربه کند، از این تجربه برای ما بفرمایید.
نصف روز را به کودکستان میرفتیم. پدر یا مادر ما را میبردند. به خانه نزدیک بود. نقاشی میکشیدیم و سرود میخواندیم و پسر و دختر هم باهم بودیم.
ناراحت نبودید که از خانه دور میشوید؟
نه. خیلی دوست داشتم با بچههای هم سن و سالم بازی کنم. شاید اجتماعی بودم و خیلی زود ارتباط برقرار میکردم.
از روز اول مدرسه بفرمایید. آیا از معلمان کسی را به یاد دارید؟
چون من قبلاً کودکستان میرفتم نگران نبودم. در همان کوچه کودکستان ما مدرسهای بود به نام خجسته که دورتادور حیاط کلاس و پر از درخت بود. از بچههای کودکستان تقریباً کسی به آن مدرسه نیامده بود و آشنایی نداشتم اما برایم سخت نبود. درسم هم خوب بود و همهچیز را زود یاد میگرفتم.
دبستان کی تمام شد؟
آن زمان راهنمایی نبود و دو تا شش سال داشتیم، دبستان و دبیرستان که دبیرستان شامل سیکل اول و دوم بود. بعد از دبستان وارد سیکل اول شدم که در دبیرستان ناموس در کوچه انتظام در کنار کوچه شیبانی بود. یک باغ بزرگ و پر از درخت میوه بود که بچهها مدام از درختان بالا میرفتند. ناظم سوت میزد و آنها را پایین میآورد. ساختمان قدیمی و فرسودهای داشت. آنجا را وزارت فرهنگ اجاره کرده بود و چندین سال بهعنوان دبیرستان استفادهشده بود. ما سه ماه در آنجا بودیم تا اینکه گفتند ساختمان فرسوده است و باید جابهجا شویم. چند روزی را خانه ماندیم و بعد به مدرسهای در خیابان فرانسه به نام شهناز پهلوی رفتیم که نوساز بود. حیاط کوچک و ساختمان بزرگی داشت. این دبیرستان دقیقاً پشت دبیرستان نوربخش و انوشیروان کبیر بود که استادیوم بزرگی داشت. خاطرم هست در همان استادیوم تولد ملکه ثریا را جشن گرفتند و چند ماه به مدرسه ما و انوشیروان و نوربخش یاد میدادند که چطور رژه برویم و حرکات ژیمناستیک انجام بدهیم. ما لباس ورزشی پوشیده بودیم و مارش میزدند. خیلی برایم جالب بود. ملکه هم با ندیمه خود آمده بود و شاه هم نبود.
آن زمان دبیرستان دو نوبت بود و برعکس دبستان که صبح تا ظهر در مدرسه بودیم و بعد به خانه میآمدیم، در دبیرستان باید ظهر به خانه میآمدیم و دوباره ساعت دو تا چهار را در مدرسه سپری میکردیم. چون مدرسه دورتر شده بود ما تا میرسیدیم خانه باید برمیگشتیم به همین خاطر والدین آمدند و صحبت کردند که بچهها با خودشان ناهار بیاورند و مدرسه برایشان گرم کند. یک دیگ بزرگ آب جوش گذاشته بودند و ظرف غذای بچهها را در آن میگذاشتند تا گرم شود و هرکس هم نامش را روی ظرفش نوشته بود. خیلی بیشتر به ما خوش میگذشت. حتی گاهی بچهها غذای خودشان را دوست نداشتند با دیگری تعویض میکردند، مادرم این کار را دوست نداشت. میگفت میتوانی از غذایت به کسی بدهی ولی نباید غذایت را تعویض کنی و یا از کسی غذا بگیری چون تو که نمیدانی در غذایش چیست. ولی من چشم مادر را دور میدیدم هر کاری میخواستم با غذایم میکردم.
چه سالی دیپلم گرفتید؟
سال ۱۳۳۸-۱۳۳۹ بود که درسم تمام شد. دبیری داشتیم به نام آقای علویان که از سال پنج و شش خیلی با ما کار میکرد و ما را برای کنکور آماده میکرد. ایشان خیلی اصرار داشت که هر بار کتاب را از اول بخوانیم و اگر درس دو ماه پیش را از ما میپرسد نباید بگوییم یادمان رفته است. همین باعث شد ما در درس خیلی پیشرفت کنیم. از دبیرستان ما خیلیها کنکور قبول شدند و ما بعداً متوجه شدیم ایشان خودش درس خواند و ادامه تحصیل داد و پزشکی قبول شد. در واقع وقتی من از دبیرستان فارغالتحصیل شدم ایشان سال دوم دانشکده پزشکی بود و بعد هم رشته بیهوشی را انتخاب کرد و زمانی که من وارد رشته پزشکی شدم و برای دستیاری به انستیتو سرطان رفته بودم، ایشان دستیارسال دوم رشته بیهوشی در انجا بودند. معلمان دیگر هم خوب بودند، ولی آنهایی که ساکت و بی سروصدا بودند و جذبه ایشان را نداشتند، خیلی مورد اذیت بچهها قرار میگرفتند. مثلاً سوت میزدند یا گچ پرت میکردند. من همیشه با اینها بحث میکردم و میگفتم گناه دارد. این چهکاری است که میکنید؟ دلشان میشکند. پنجره کلاس رو به حیاط بود. اول کلاس همه حضور داشتند و بعد از حضوروغیاب یکییکی از پنجره فرار میکردند و تا آخر وقت کلاس فقط دو یا سه ردیف نشسته بودیم. یکی مثل خانم مقدس زاده حتی به دفتر گزارش نمیداد و اصلاً به روی خودش نمیآورد.
از خاطره آزمون کنکور بفرمایید و اینکه چطور از قبولیتان باخبر شدید؟
سال آخری که قرار بود کنکور بدهم سه ماه تعطیل بودم و همان موقع مادرم تصمیم گرفته بود خانه را نقاشی کند. نقاش آمده بود و خانه کلاً بههمریخته بود. از همهجا بوی رنگ میآمد و اصلاً محیط مناسبی برای درس خواندن نبود. من هر موقع نردبان نقاش را خالی میدیدم آن را میبردم زیر درخت و بالای آن درس میخواندم و یا غروب بالای پشتبام درس میخواندم. آن زمان دانشکدهها برای خودشان جدا امتحان میگرفتند و من یکبار برای دانشکده علوم و یکبار برای دانشکده پزشکی امتحان دادم. دانشکده علوم اول نتایج را اعلام کرد و من رشته شیمی قبولشده بودم. از ترس اینکه پزشکی قبول نشوم و نامنویسی دانشکده علوم هم تمام شود، در رشته شیمی نامنویسی کردم. یک هفته هم سر کلاس رفتم و خوشم آمده بود. یک روز که به خانه آمدم متوجه شدم همه خوشحالاند و مثلاینکه روزنامه خریده بودند و دیدند من پزشکی دانشگاه تهران قبولشده ام و اصلاً از من پرسیده نشد این رشته را دوست داری یا نه، انگار تائید شده بود که من باید پزشکی را ادامه بدهم.
چرا این دو رشته را انتخاب کرده بودید؟ آیا پیشزمینهای در ذهنتان از این دو رشته داشتید؟
شیمی را خیلی دوست داشتم. بسیار برایم جالب بود. شاید خانوادهام این دیدگاه را داشتند که جز دبیری کار دیگری نمیشود انجام داد. پزشکی را هم خیلی دوست داشتم چون همیشه به دنبال این بودم که به یک نفر کمک کنم. حس خوشایندی برایم داشت وقتی به یک نفر کمک میکردم چه مادی و چه معنوی. وقتی دیدم که همه موافق این رشته هستند به نظرم آمد زیاد سخت نیست و میتوانم پزشکی را ادامه بدهم. برای نامنویسی با داییام رفتم. از فردای نامنویسی به دانشکده رفتم .وقتی کارت دانشجویی را گرفتم خیلی خوشحال بودم و وارد دانشکده شدن برایم موفقیت بزرگی بود و اینکه من اولین دختر در خانواده بودم که به دانشکده میرفتم و پدر و مادرم هم خیلی دوست داشتند که همه ما درس بخوانیم و وارد دانشگاه شویم.
وقتیکه وارد دانشکده پزشکی شدید تصورتان از پزشکی همان چیزی بود که در ذهن داشتید؟
بله و خیلی هم بیشتر از تصور من بود. سالها بعد، وقتیکه بعد از چند سال از دانشکده دور شده بودم ،دوباره به دانشکده رفتم. دیگر آن ابهت روز اول را برایم نداشت و به نظر کوچکشده بود، روز اول ساختمان دانشکده پزشکی برایم ابهت خاصی داشت و خیلی خوشحال بودم. آقایی بود به نام فیروزی که هر کاری داشتیم باید به ایشان میگفتیم. سمت خاصی نداشت اما همهکاره دانشکده پزشکی بود و هر مشکل و کاری را برایمان حل میکرد. آن موقع رئیس دانشکده آقای دکتر فرهاد بودند و خیلی ابهت خاصی داشتند، فردی قدبلند و خوشچهره بودند. روز اول وقتی وارد آمفیتئاتر دانشکده شدیم و منتظر بودیم که استاد بیاید، فردی وارد شد کمی از ما بزرگتر بود و رفت پشت تریبون و ما همگی به احترام او ایستادیم یکدفعه خندهای کرد و فرار کرد، تازه فهمیدیم که دانشجوهای سال بالایی داشتند ما را اذیت میکردند. دوباره نشستیم این بار آقای دکتر آذر آمدند، کمی کوتاهقد بودند و ما فکر کردیم بازهم دارند سربهسر ما میگذارند. به همین خاطر تعداد معدودی از بچهها به احترام ایشان ایستادند، دکتر خودشان هم تعجب کردند که چرا ما هنوز نیامده اینقدر مغرور شدیم، وقتی به بچهها گفتند بفرمایید ما تازه فهمیدیم که ایشان استاد است و همگی بلند شدیم.
آن زمان تا سه سال اول درسها در دانشکده بود که صبحها درسهای تئوری داشتیم و بعدازظهرها درس عملی. به گروههای کوچکتر تقسیمشده بودیم. بعدازظهرها که درس عملی بود اکثراً آزمایشگاه داشتیم و هر آزمایشگاه مربوط به یک استاد بود.
آقای دکتر آذر پزشک باتجربه و یک استاد عالی بودند و بسیار خوب درس میدادند، بسیار مجرب بودند و از افرادی بودند که بسیار ما را تحت تأثیر قرار میدادند. ایشان به ما داخلی درس میدادند.
سه ماه اول را که بعدازظهرها به آزمایشگاه میرفتیم، آزمایشگاه میکروبشناسی و ایمونولوژی بود که با آقای دکتر مالک و آقای دکتر نظری بودیم. بیولوژی با آقای دکتر نعمت اللهی بودیم. فارماکولوژی با آقای دکتر گیتی بود و گیاهشناسی آقای دکتر حاج غفوری، آسیبشناسی آقای دکتر آرمین و آقای دکتر بهادری و آقای دکتر شمسا بودند. آزمایشگاه فیزیک هم خیلی برایمان ترسناک بود. ترس از مشکل بودن درس نداشتیم، ترس از محیط بود چون یک زیرزمین بود و دستگاه های بزرگی را گذاشته بودند که موتور و مدار داشتند و باید آنها را میبستیم. شب امتحان همه خواب آن زیرزمین را میدیدیم. روز امتحان هم یا پیچی را شل میکردند و یا قسمتی از مدار را میبریدند. خلاصه کاری میکردند که ما هرچقدر تلاش میکردیم و خیس عرق میشدیم باز یک جای کار میلنگید و دستگاه روشن نمیشد. رئیسمان دکتر منوچهری بودند که خودشان نمیآمدند و دکتر برادران میآمدند. ایشان مقابل ما مینشستند و زمانی که ما بالاخره موفق میشدیم بفهمیم مشکل کجاست ایشان یک نمره ناپلئونی ۱۰ یا ۱۱ به ما میداد و ما هم با خوشحالی تمام از پلههای زیرزمین بالا میآمدیم. خیلی از بچهها این درس را تجدید شدند و وقتی هم دوباره امتحان دادند قبول نشدند و آن درس را افتادند.
دکتر حاجی محمدی: آن زمان مثل الآن واحدی نبود، یعنی اگر یک درسی را پاس نمیشدند یک سال عقب میافتادند.
دکتر حاجی محمدی: خاطره خوب از فیزیک ندارید؟ چطور با دکتر فرجاللهی آشنا شدید؟
من همان سال دوم با همسرم آشنا شدم. ما همدوره و همگروه بودیم. اول فامیل هر دو ما حرف «ف» بود، به همین خاطر در آزمایشگاهها از یک ست و یا یک میکروسکوپ استفاده میکردیم. بالاخره سال سوم ازدواج کردیم. برای ازدواج نزد اقای دکتر فرهاد رفتیم و گفتیم میخواهیم باهم ازدواج کنیم. گفت خوب بهسلامتی من چه کاری انجام دهم؟ گفتیم که باشگاه دانشگاه را برای یکشب به ما اجاره بدهید. باکمال میل قبول کرد و ما ۲۰۰۰تومان به حسابداری پرداختیم و تمام دوستانمان و همکلاسیهایی که میشناختیم و تعدادی از اقوام را دعوت کردیم.
دو سال آخر هم ۵۰ نفر از دانشجویان دانشگاه اهواز که تا پنج سال در اهواز درس میخواندند و دو سال آخر را به دانشگاه تهران میآمدند به گروه ما اضافه شدند و ما را به گروههای ۲۰ تا ۳۰ نفری تقسیم کردند. بعد از ازدواج هم در همان دوران دانشجویی باردار شدم که اول دخترم و بعد پسرم پیمان به دنیا آمد. دخترم گفتاردرمانی خوانده و پسرم جراح پلاستیک است. پسر و دخترم بافاصله یک سال از هم و در دوران دانشجویی به دنیا آمدند و فرزند سومم بعد از رزیدنتی به دنیا آمد. درس خواندن با دو تا بچه و دو تا از برادران همسرم که با ما زندگی میکردند و مهمانهایی که از شهرستان میآمدند خیلی برایم سخت شده بود و با هر سختی بود این دوره را تمام کردم. دختر سومم در حال حاضر کانادا است و دکتری حقوق دارد.
سال چهارم دوره بالینی بود و ما را بین بیمارستانهای مختلف گروهبندی کردند. دو دوره اجباری چهارماهه بود که یکی داخلی و دیگری جراحی بود. داخلی را به بیمارستان هزار تخت خوابی، بخش آقای دکتر فرزد رفتیم چون خانه ما نزدیک همین بیمارستان بود و مادر خدابیامرزم از امیریه به خانه ما میآمد و بچهها را نگه میداشت. دوره جراحی را در بیمارستان سینا نزد دکتر زهتاب بودیم. دورههای یکماهه و دو ماهه اختیاری هم داشتیم که باید یکی را بهاجبار انتخاب میکردیم. یکی از دورهها عفونی نزد دکتر مژدهای بود. ایشان فردی بسیار مؤدب و باشخصیت بودند و در پایان دوره موقع خداحافظی به ما یک نصیحت کردند و گفتند: «ادب تاجی است از نور الهی بنه بر سر برو هر جا که خواهی». و این ملکه ذهن من شد.
دوره چشم هم دو ماه بود و زایمان دوم من هم در همان دوران انجام شد که مصادف شده بود با امتحان آخر دوره. من و همسرم باهم درس میخواندیم و گفتیم حالا که روز زایمان و امتحان یکی شده است برویم صحبت کنیم شاید قبول کنند از ما زودتر امتحان بگیرند. رفتیم پیش رئیس بخش که پسر آقای دکتر شمس بودند. خواهش کردیم امتحان را زودتر بدهیم. نگاهی به شکم من انداخت و گفت باشد عذر شما موجه است، شما بیا و زودتر امتحان بده ولی همسرتان چرا باید زودتر امتحان بدهد؟ همسرم گفت ایشان که زایمان کند مسئولیت من هم بیشتر میشود اگر لطف کنید اجازه دهید ما باهم امتحان بدهیم، ایشان با لبخند قبول کردند که ما فردا امتحان بدهیم. امتحان خوبی هم شد.
بیمارستان روزبه بخش روانی هم یکی دیگر از بیمارستانهایی بود که میرفتیم. هم راه دور بود و هم محیط بسیار متأثرکننده بود. آن مدتی که در حیاط بین آن افراد بودیم تا استاد بیاید و سر کلاس برویم خیلی روی من اثر بدی میگذاشت.
از اساتید آنجا یادتان هست؟
آقای دکتر میرسپاسی رئیس بخش بودند و آقای دکتر میربها به ما درس میدادند. برای دوره اینترنی یک امتحان کنکور اینترنی گرفتند که برحسب نمره میتوانستیم بخش دلخواهمان را انتخاب کنیم. نمرات من و همسرم نزدیک به هم بود و بخشهایی که انتخاب میکردیم به هم نزدیک بود. یکی از بخشها که برای من جالب بود بخش زنان و زایمان بیمارستان وزیری بود که البته همسرم جای دیگری را انتخاب کرد و اینجا باهم نبودیم. بیمارستان وزیری پاویونی برای اینترنها داشت و پاویون رزیدنتها جدا بود. وقتی وارد پاویون شدم که روپوشم را عوض کنم دیدم که یک سالن بزرگ است که دورتادور تخت دارد و ملافههایی روی هرکدام است. در وسط هم یک میز بزرگ ناهارخوری و صندلی است. آقایی آنجا بود به اسم آقای حسینی که خدا رحمتش کند. مسئول پاویون اینترنها بود. پرسیدم آیا همه باید اینجا استراحت کنیم؟ گفت بله. من روپوش را پوشیدم و به بخش رفتم و کشیکها مشخص شد. شب هم سر ساعت شام را آوردند و عدهای که کشیک نبودند خوردند و خوابیدند. در واقع کشیکها ساعتی بود و تا صبح هر کس چند ساعت را کشیک میداد. رئیس بخش آقای دکتر آهی بودند و بسیار هم سختگیر بودند. زایمانها را به ما میدادند و عملها را رزیدنتها انجام میدادند. گرفتن زایمان برای ما کار سختی بود و اگر آقای دکتر آهی سر یک زایمان میرسیدند شروع میکردند به دعوا و ایراد گرفتن، که این چه وضعش است؟ سرش را اینطور بگیر و این کار را بکن و غیره و باعث میشد فرد هول شود. یکبار که نوبت من بود و داشتم زایمان میگرفتم دیدم آقای دکتر آهی دارند میآیند به دوستم که کنارم بود گفتم ناهید جان میشود این زایمان را تو بگیری من حالم خوب نیست و او هم ازخداخواسته قبول کرد و من از بخش فرار کردم. بعداً دوستم گفت تو دیدی آقای دکتر آهی دارند میآیند مریض را به من پاس دادی. یکی از دلایلی که رشته بیهوشی را انتخاب کردم زایمانهای سخت و دادوفریادهای مادران در حال زایمان بود. همیشه دوست داشتم کاری کنم که درد زیادی نکشند.
دوره اینترنی ویزیتورها ما را هم ویزیت میکردند. ویزیتورها میآمدند و به ما میگفتند کدام داروها را بگیریم و مقداری هم به خودمان میدادند. یکشب که کشیک بودم خیلی بدخواب شده بودم. همان شب به ما لارگاکتیل داده بودند. یکی خوردم تا بهتر بخوابم، که یک حالت تشنج به من دست داد و دندانهایم کیپ شده بود. آرام و قرار نداشتم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. به همسرم گفتم بلند شو و یک فکری به حال من بکن. مرا به بیمارستان لقمان برد چون فکر میکرد مسموم شدم. تا وارد شدیم دکتری که آنجا بود حالت تریسموس (کیپ شدن دندانها) مرا دید، گفت خودکشی کردی؟ گفتم نه به خدا یک لارگاکتیل خوردم تا بهتر بخوابم. گفت نه تو استرکنین خوردی که خودت را بکشی. گفتم من خودم دکتر هستم چرا به شما دروغ بگویم؟ من اصلاً مشکلی ندارم، من دو تا بچه کوچک دارم. میگفت خوب پس همین است، کارت سخت بوده خواستی خودکشی کنی. به همسرم گفتم بیا از اینجا برویم این برای من کاری نمیکند.اقای دکتر گفت نه اتفاقاً برای تو سرم میزنم و در این اتاق میگذارم تا اقرار کنی چه چیزی خوردی. مرا در اتاق گذاشتند و من اینقدر به خودم پیچیدم تا اثر دارو از بین رفت. بعدازآن هرگاه مشکلی داشتم و کارم به بیمارستان ودارو میکشید میگفتم من با دو چیز سندرم اکستراپیرامیدال میگیرم، به من نزنید. یکی لارگاکتیل و دیگری اسکازینا.
یکبار هم برای بیماری گوارشی به من اسکازینا داده بودند و همین حالت برایم رخ داد. همسرم گفت بیا برویم بیمارستان، گفتم من هیچ جا نمیآیم. همینجا میمانم تا اثر دارو از بین برود. 2 ساعت در همان حالت بیقراری شدید ماندم و به خودم میپیچیدم و موهای خودم را میکشیدم. بچههایم مرا میدیدند و میگفتند مادرمان چه اتفاقی برایش افتاده. میگفتم نترسید دیوانه نشدم، خوب میشوم. بعدها یاد گرفتم که با یک قرص ساده آتروپین یا آرتان اثر این دارو از بین میرود. این هم یک خاطره تلخ بود.
زایمان اول خودم هم باعث شد که رشته بیهوشی را انتخاب کنم. زایمانم بسیار دردناک بود و در آخر جفت هم خارج نشد و خونریزی ادامه داشت. ساعت 2 نصفهشب بود که ماما یک نفر را به اسم اشرف صدا کرد و گفت بیا. یک ماسک درست کرده بودند. روی صورتم گذاشتند و همینطور اتر ریختند. انگار من را در یک چاه متعفن گذاشته بودند و اصلاً نمیتوانستم نفس بکشم، تا اینکه از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم دیدم دارند جفت مرا خارج میکنند. دوباره داد زد: بیدار شد بیا بازهم اتر بریز. در واقع این تجهیزات بیهوشی آن زمان بود. این کار برای من که با معده پر آمده بودم برای زایمان، خطر آسپیراسیون داشت. اما تا میآمدم این را بگویم ماسک را میگذاشتند روی صورتم و اتر میریختند روی سرم. این دو موضوع باعث شد تصمیمم برای رشته بیهوشی قطعی شود.
قبل از اینکه این موارد باعث شود شما به سمت رشته بیهوشی بروید، آیا رشته دیگری بود که شما به آن علاقه داشته باشید؟
خیر. هیچ رشتهای جاذبه کافی را نداشت که من به سمتش بروم. اما این رشته چون حس کمک به دیگران و آرام کردن درد دیگران را در من بیدار میکرد برایم جاذبه زیادی داشت.
چه سالی دوره اینترنی شما تمام شد؟
سال ۱۳۴۶
شما دوره طرح نداشتید؟
بله. ما چون در زمان شاه بودیم، سربازی داشتیم. در واقع دختران هم مانند پسران به سربازی میرفتند بخصوص پزشکان. که آن موقع سربازی دختران سپاه دانش و سپاه بهداشت نام داشت. من و همسرم باوجود داشتن دو فرزند باید به سپاه بهداشت میرفتیم. برای بسیاری از خانمهای دکتر ابلاغیه آمد که برای خدمت کجا بروند، همسرم هم در ژاندارمری اصفهان باید خدمت میکرد، نوبت به من که رسید گفتند دیگر نیازی نیست خانمها سربازی بروند و نیرو بهاندازه کافی داریم. اینگونه شد که سربازی از سر من گذشت. با همسرم و بچهها به اصفهان رفتیم تا ایشان سربازی را تمام کند. وقتی برگشتیم درسمان را ادامه دادیم و ایشان رشته ENT را انتخاب کرد و من بیهوشی را انتخاب کردم.
دکتر حاجی محمدی: درس خواندن با دو بچه برایتان سخت نبود؟ چون بههرحال آن زمان سطح تحصیلات خیلی پایین بود، حتی افراد دیپلمه خیلی کم بودند و هر کس وارد دانشگاه میشد تحصیلات عالیه محسوب میشد و شما که پزشک بودید و پزشک عمومی هم نسبت به امروز خیلی سطح بالایی محسوب میشد.
جدای از اینکه درس سخت بود و افراد دیپلمه کم بودند، آن زمان وسایل و امکانات تدریس هم خیلی کم بود. کامپیوتر و اینترنت نبود و امکانات سمعی بصری هم خیلی کم بود. کتابهای خارجی آنقدر گران بود که نمیتوانستیم بخریم و کتابهای ترجمهشده فارسی هم خیلی کم بود. مثلاً وقتی من رزیدنت بیهوشی آقای دکتر تشید شدم، ایشان یک کتاب بیهوشی را تألیف کرد، بچهها خیلی خوشحال شدند که یک رفرنس دارند. ما همیشه مجبور بودیم جزوه بنویسیم و بخوانیم.
دکتر حاجی محمدی: سؤال من هم از شما همین است، با وجود این همه سختی چه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتید تخصص بخوانید؟ آنهم باوجود دو فرزند؟
وقتی پیمان (فرزند دومم) به دنیا آمد زندگی کردن خیلی سخت شده بود دیگر چه برسد به درس خواندن. من گفتم دیگر نمیخواهم ادامه بدهم و ترک تحصیل میکنم و کتاب را بوسیدم و کنار گذاشتم. اما همسرم خیلی اصرار کرد و گفت اگر ادامه ندهی بعداً که ببینی من پزشک شدم و پیشرفت کردم و تو به خاطر من نتوانستی ادامه بدهی و عقب ماندی از من متنفر میشوی، ادامه بده و من هم تا جایی که بتوانم به تو کمک میکنم. همسرم میگفت هر طور شده بخوان اما اگر نخواستی کارکنی اشکال ندارد کار نکن و برای تخصص هم فرصت زیاد است. هر وقت خواستی تخصص بگیر. همسرم بسیار به من کمک کرد. حتی شبهایی که کشیک بودیم بهجز قسمت زنان و زایمان بیمارستان وزیری، میآمد و کشیک را از من تحویل میگرفت و اسم خودش را در لیست مینوشت و مرا به خانه میفرستاد که پیش بچهها باشم. آن زمان نزد خانواده من در امیریه زندگی میکردیم و حمام و وسایل خنککننده و گرمکننده و این قبیل امکانات را هم نداشتیم وزندگی خیلی سخت بود. همسرم در تمام مراحل زندگی مرا همراهی و کمک میکرد.
یک مورد دیگر که باعث شد رشته بیهوشی را انتخاب کنم؛ خاطره کشیک در بیمارستان امیراعلم است. آن زمان بیمارستان امیراعلم بخشی داشت به نام ترمیمی پلاستیک و سوختگی و آقای دکتر اوصانلو هم رئیس بخش بودند و هم کارهای ترمیمی و سوختگی و پلاستیک را انجام میدادند. در واقع مرکز سوانح و سوختگی وجود نداشت و تنها بیمارستانی که در تهران سوختگی را ویزیت میکرد همین بیمارستان بود و اینترنهای کشیک بیماران را میدیدند. اولین شب کشیک بیماری را آوردند و مرا صدا زدند، اتاقی بود که بهجز چند گاز استریل و وازلینه باند هیچ تجهیزات دیگری در آن نبود، اکثر سوختگیها هم بچهها بودند که با آب جوش سوخته بودند. اگر میخواستیم یک مسکن و یا پتدین به بیمار تزریق کنیم باید یک پروسه طولانی از امضا دفتر پرستاری و پوکه گرفتن و پوکه دادن و غیره را طی میکردیم. از قبل هم به ما هشدار میدادند که شب مریض بستری نکنید چون تخت نداریم. امکانات اولیه که نبود، مریض نیاز به بستری داشت و دلم نمیآمد بفرستم برود و از طرفی هم میترسیدم فردا دعوا کنند که چرا وقتی جا نداریم مریض را بستری کردید. خلاصه دردسر و مشکلات زیادی داشتیم. هر بار که بچهای را میآوردند دلم پارهپاره میشد که نکند بچههای من الآن در خانه با آب جوش بسوزند. بدترین روز، روز عاشورا بود که من کشیک بودم و خیمهای آتشگرفته بود و روی جمعیت افتاده بود. افراد را آورده بودند بیمارستان امیراعلم. من تنها بودم با یک پرستار و امکانات محدود؛ آن روز برای من خیلی سخت گذشت تا تمام شد. بعدها مرکز سوانح و سوختگی را ایجاد کردند و آن بخش هم بعد از رفتن دکتر اوصانلو تعطیل شد و به بخش داخلی تبدیل شد.
خانم دکتر حاجی محمدی لطفا خودتان را معرفی بفرمایید که از چه سالی و چطور باخانم دکتر فرد آشنا شدید و از چه سالی با ایشان کار میکنید.
دکتر فاطمه حاجی محمدی: قبل از اینکه شروع کنم، جواب سؤالم را از خانم دکتر نگرفتم که چه چیزی باعث ادامه تحصیل شما شد باوجودآن همه سختی؟
دکتر فرد: هم انگیزه داشتم و هم اینکه همسرم واقعاً کمکحالم بود و بسیار مرا همراهی میکرد. بسیار از ایشان متشکرم. فرزندان خوبی داشتم. وقتی میخواستم آنها را بخوابانم روی پایم میگذاشتمشان و بهجای لالایی فارماکولوژی میخواندم و بلند تکرار میکردم. مثلاً یک میلی فلان دارو و آنها هم میخندیدند. فکر میکردند دارم بازی میکنم.
دکترحاجی محمدی: فاطمه حاجی محمدی هستم متولد ۱۳۴۳
دکتر فرد: البته قبل از اینکه ایشان شروع کند باید بگویم که ایشان همکلاس پسر من بود و بااینهمه فاصله سنی بین ما، وقتیکه اولین بار وارد بیمارستان ما شد، بهترین دوست من شد، چون بار سنگین اینهمه مسئولیتها را از دوش من برداشت و کمک خوب و فعالی بود و بسیار هم باسواد بود و نمیدانم چرا محبت من به دلش افتاده بود که به من کمک کند.
دکتر حاجی محمدی: دقیقاً ۲۰ سال پیش در سال ۷۶ وارد بیمارستان امیراعلم شدم. دوره ریاست دکتر توکلی بود. یک سال طرحم را در بیمارستان قم گذرانده بودم که به تهران آمدم و در بیمارستان بهارلو در حال گذراندن بقیه طرحم و ضریب K بودم. من جزو نیروهای درمانی بودم و بسیار دوست داشتم هیئتعلمی بشوم. آنجا بیمارستان کوچکی بود و ساعت کاری من کم بود. دوست داشتم جایی باشم که بیشتر فعالیت کنم. بهصورت غیرمستقیم با آقای دکتر توکلی آشنا شدم و به گروه بیهوشی هم درخواست هیئتعلمی شدن داده بودم. موافقت کرده بودند تا اینکه مرا به امیراعلم معرفی کردند. آن روز که برای اولین بار وارد بیمارستان شدم فراموش نمیکنم پیش خانم دکتر فرد رفتم و خودم را معرفی کردم. خانم دکتر با روی خیلی باز از من استقبال کردند، درحالیکه یک رئیس بخش همیشه ناخودآگاه ترسی را برای زیردستش ایجاد میکند. من چون خودم رزیدنت دانشگاه تهران بودم اکثر اساتید را میشناختم اما چون بیمارستان امام بودم به امیراعلم نرفته بودم متأسفانه افتخار شاگردی ایشان را در دوره رزیدنتی نداشتم. ایشان آنقدر با روی باز از من استقبال کردند که من آن دیدگاهی که از رئیس بخش داشتم نسبت به ایشان از بین رفت. مرا به اتاق عمل گوش و حلق و بینی فرستادند و گفتند با همکاران آنجا آشنا شوم. آنجا باخانم دکتر ابراهیمی وآقای دکتر جوادزاده (یاد وخاطره هردو این عزیزان که اینک در میان ما نیستند گرامی باد) آشنا شدم. ایشان هم بسیار دوستداشتنی بودند و با روی باز از من استقبال کردند. خیلی جاها اینگونه از آدم استقبال نمیکنند و میگویند خب حالا آمدی که چه کار کنی!
دو روز در هفته به اتاق عمل جراحی نزد خانم دکتر فرد میرفتم و سه روز هم نزد خانم دکتر ابراهیمی و همکاران گوش و حلق و بینی و آقای دکتر جواد زاده میرفتم. ایشان هم خیلی انسان بزرگ و بیادعایی بودند. کلاً رشته بیهوشی رشته پشت پردهای است. بیمارستان امیراعلم بیهوشی تخصصی راه هوایی را دارد و میتوان گفت که خانم دکتر فرد یکی از بنیانگذاران بیهوشی پیشرفته راه هوایی و سر و گردن هستند. من بهعنوان کسی که تازه فارغالتحصیل شده بودم در این زمینه ضعیف بودم. خانم دکتر فرد و خانم دکترابراهیمی و آقای دکتر جواد زاده آنچنان مرا کمک کردند و قدمبهقدم بدون آسیب به شخصیتم (چون من بهعنوان هیئتعلمی رفته بودم نه بهعنوان رزیدنت) مرا پیش بردند که واقعاً از ایشان درس گرفتم. ازنظر من خانم دکتر استاد و الگوی حرفهای گری است در تمام عرصهها ازجمله عشق به کار، عشق به بیمار، به همکار و غیره. هیچکس از خانم دکتر ناراضی نیست نه بیمار نه همکار و نه رزیدنتها. ایشان بیشائبه به همه کمک میکردند. وقتی من میدیدم ایشان که پیشکسوت من هستند خودشان در کارها جلوتر از همه هستند و حتی دست بیمار را خودشان میگیرند و بیمار را همراهی میکنند تا اضطرابش کم شود، و بدون اینکه من بخواهم به من کمک میکنند و تمام اینها باعث شد من هم این رفتارها را یاد بگیرم. در واقع خانم دکتر کار گروهی را در عمل به ما یاد میدادند. وقتیکه در شرایط بحرانی اولازهمه صدا میکردند و کمک میخواستند یعنی کار تیمی را از ما میخواهند. Call for help در رشته پزشکی اولین آیتم در مواجهه با شرایط پیچیده است. خانم دکتر بهعنوان رئیس بخش کارشان را خوب بلد بودند اما قصدشان از صدازدن دیگران در واقع یاددادن کار تیمی بود و من این را یاد گرفتم و هنوز هم بعد از ۲۰ سال در شرایط پیچیده سریعاً از دیگران کمک میگیرم و سعی میکنم از جوانترها کمک بگیرم تا آنها هم یاد بگیرند. خانم دکتر هیچ کجا چیزی را با حرف به ما و دیگران یاد ندادند. همیشه با عمل بود. حتی نحوه حرف زدن با همراه بیمار در پشت درب اتاق عمل را با عملشان به ما یاد میدادند. ایشان در ارتباط باکارشان همهچیز را وظیفه خود میدانستند. از خصوصیات اخلاقی خانم دکتر آرامش و صبوری در حین کار، مسئولیت پذیری ،مهربانی ، عدم انتقال استرس به دیگران، فروتنی، الویت ندادن به مسایل مادی و اداره زندگی در کنار کارمیباشد. خانم دکتر برای من یک استاد، بهترین دوست، مادر، و هر سمتی که فکر کنید دارند. علاوه بر رابطه کاری من در مسافرت و خانه و همهجا باخانم دکتر و خانواده ایشان بوده ام. خانم دکتر فقط یک استاد نمونه در بیمارستان امیراعلم نبوند، بلکه یک مادر و همسر نمونه، یک همکار خوب، یک دوست خوب هستند و تمام ابعاد زندگی را باهم پیش برده و این را به ما هم آموزش می دادند. حتی حالا که ایشان بازنشسته شده و کمتر به ما سر میزنند، گاهی وقتی ازلحاظ روحی کم میآورم به خانه خانم دکتر میروم و از ایشان انرژی میگیرم. هنوز هم که هنوز است دارم از ایشان درس میگیرم، به من یاد داند که در مشکلات نمانم و مشکلات را برای خودم بزرگ نکنم و از آن عبور کنم.
اگر در کنار آموزش پزشکی اخلاق پزشکی نباشد به نظر من آموزش ما نقص خواهد داشت. خانم دکتر اینها را به تمام همکاران و پرسنلی که با آنها کار میکردند و رزیدنتهایشان یاد دادند و بیجهت نبود که به ایشان جایزه آموزشگر برتر و اخلاق را دادند. آموزش کار تیمی از چیزهایی است که ما در آن ضعیف هستیم و همکاری گروه بیهوشی بیمارستان امیراعلم با گروه جراحی واقعاً عالی است و کار تیمی است و بسیار دوستانه است و پایهگذار آن آقای دکتر محفوظی و خانم دکتر فرد و پیشکسوتان ما بودند.
دکتر فرد: آقای دکتر ظفر قندی رزیدنت بخش ما بودند و وقتی رفتند کتابی به من دادند که نوشته بود تقدیم به معلم علم و اخلاق که این برای من خیلی ارزشمند بود.
در مورد زندگی در اصفهان بفرمایید که چطور بود؟
زندگی همیشه برای من درعینحال که سخت بود شیرین هم بود. داشتن دو فرزند مثل گل و همسری که بسیار دوستش داشتم خیلی شیرین بود ولی چون از خانواده جدا میشدم و اینهمه درسخوانده بودم ولی آنجا بیکار بودم برایم سخت بود. تصمیم گرفتم که در بیمارستان بهعنوان پزشک عمومی کارکنم و بالاخره در یک بیمارستان با حقوق خیلی پایین مرا استخدام کردند و آن زمانی که سرکار بودم بچهها را به مهدکودک میسپردم. تا اینکه برای همسرم در رامسر(ایشان اهل رامسر هست) یک کار ضروری پیش آمد و باید میرفتیم و برمیگشتم. مرخصی یکهفتهای گرفتم و رفتیم، وقتیکه برگشتم دیدم در اتاق من یک آقای دکتر نشسته، با خود گفتم حتماً در نبود من کارهای مرا انجام میداده. بعد از سلام و احوالپرسی دیدم که دکتر شروع کرد به ویزیت بیماران و تا ظهر کسی به من چیزی نگفت، تا این آمدم خانه و فردا شد و بازهم کسی به من زنگ نزد که برگردم سرکار، و متوجه شدم که همین یک هفته یک نفر با حقوق کمتر بهجای من آوردهاند و بعدازآن دیگر به دنبال کار در اصفهان نرفتم و شروع به خواندن برای رزیدنتی کردم.
چه سالی آزمون رزیدنتی دادید؟
من از قبل تصمیم گرفته بودم که بیهوشی بخوانم. تهران که آمدیم متوجه شدم گروه بیهوشی برعکس گروههای دیگر دو قسمت است، یکی بیمارستان هزار تخت خوابی بود که بیمارستانهای تابع آن امیراعلم و زنان و رازی بودند و مدیر گروه آقای دکتر تشید بودند و قسمت دیگر بیمارستان سینا بود و آقای دکتر فر رئیس بخش بودند که زود فوت کردند و خواهرزاده ایشان آقای دکتر مصری رئیس بخش شندد. طبق آشنایی کمی که از دکتر تشید داشتم و ایشان را داری صفات اخلاقی خیلی خوبی میدانستم این قسمت را انتخاب کردم و بعد از مصاحبه (آن موقع امتحان رزیدنتی بهصورت مصاحبه بود) نامهای به دانشگاه نوشتند و من وارد دوره رزیدنتی بیمارستان هزار تخت خواب شدم و به بخش انستیتو سرطان رفتم که آن موقع بیمارستان تاج بود و حالا به اسم معراج شناخته میشود. آقای دکتر هاشمیان رئیس بخش بودند و رئیس بخش بیهوشی هم آقای دکتر تشید بودند و دفتر گروه بیهوشی هم در همان قسمت بود. بین این دو گروه بیهوشی هم رقابت زیاد بود و هرکدام برای خودشان رزیدنت میگرفتند و تربیت میکردند و نیرو استخدام میکردند و حتی تدریس هم جدا بود. آقای دکتر تشید خودشان به اتاق عمل آمدند و تمام اصول اولیه بیهوشی را خودشان برای من توضیح دادند و این برای من خیلی عجیب بود که یک مدیر آنقدر با رزیدنتش در ارتباط است .ایشان الگوی کار و زندگی من شدند و بعداً کتابی که تألیف کردند در امتحانات بسیار مفید بود. انسانی باوجدان و شریف و مسئول بودند. خاطرم هست که یکبار در اطاق عمل تلفن با من کار داشت و یکلحظه مریض را رها کردم و دکتر مرا دید که بالای سر مریضم نیستم. فقط اخم کرد و گفتند قرار نبود بیمار را رها کنی، گفتم یک لحظه بود. ایشان گفتند اگر تلفن طولانی میشد آیا مریض را به کسی سپرده بودی؟ و من با شرمندگی گفتم نه (چون تکنسین نداشتیم) به من گفتند خواهش میکنم دیگر هیچوقت این کار را تکرار نکن. بعد از آن اولین نفر وارد اتاق عمل میشدم و آخرین نفر بودم که خارج میشدم تا مطمئن شوم بیمارم به هوش آمده و خیالم راحت شود.
وقتیکه این رشته را میخواندید تقریباً به دوران انقلاب و تغییرات نزدیک شده بودید، از آن دوران بفرمایید.
من در واقع دو بار این دوران را تجربه کردم. یکبار دوره دانشجویی وقتیکه وارد دانشکده پزشکی شدم تازه تظاهرات دانشجویی شروعشده بود، دانشجویان مخالف و دانشجویان اسلامی و کمونیست و جبهه ملی که جو خیلی بدی ایجاد شده بود. یک روز که وارد دانشکده شدم مقابل دانشکده دندانپزشکی دود دیده میشد. جلوتر که رفتم دیدم ماشینی هم در حال سوختن است و متوجه شدم ماشین دکتر اقبال را آتش زدند و آتشنشانی هم نتوانسته بود وارد شود و خاموش کند و ماشین تا آخر سوخت. ولی دکتر را در ساختمان محصور کرده بودند که کسی به ایشان آسیب نزند و از درب پشت دکتر اقبال را خارج کردند. آقای دکتر فرهاد خیلی تلاش میکردند دانشجویان را آرام کنند که پای ارتش هم به دانشکده باز نشود. ولی آن اتفاق باعث شد که چندین بار به دانشکده حمله کنند و دانشجویان را با باتوم کتک بزنند. حتی وقتی درب دانشگاه را بسته بودند و نگهبانان اجازه نمیدادند که مأموران وارد شوند (یک روزپس از استعفای اقای دکتر فرهاد) چتربازان از بالا به دانشکده حمله کردند و بچهها از دیوار فرار کردند. عده زیادی را هم دستگیر کردند و چند ماه دانشکده را تعطیل کردند تا اوضاع درست شود. یکبار دیگر هم این اوضاع را تجربه کردم و زمانی بود که انقلاب شد و البته آن زمان مرا بهعنوان اتند در بیمارستان امیراعلم جذب کرده بودند.
دکتر حاجی محمدی: آیا مسئولان دانشگاه با ورود نیروی ارتش موافق بودند؟
نه. ولی آقای دکتر فرهاد خیلی سعی میکردند این درگیریها ایجاد نشود اما بچهها خواستههای خودشان را داشتند و شعار میدادند و تظاهرات میکردند. بالاخره ارتش موفق شد با این کارها و تعطیلی دانشکده جلوی دانشجویان را بگیرد. دوره رزیدنتی بیهوشی آن زمان دو سال بود و اگر میخواستیم عضو هیئتعلمی شویم باید یک سال هم بهصورت مربی کار میکردیم. آن زمان حقوق رزیدنتی ۴۰۰ تومان بود و زمانی که مربی میشدیم کمی بیشتر پرداخت میکردند. من یک سال هم مربی بودم. آقای دکتر تشید که از من خیلی راضی بودند مرا بهصورت مربی به دانشکده نزد آقای دکتر نهاوندی معرفی کردند و همان سال آخر که در بیمارستان امیراعلم بودم مرا جذب کردند. امیراعلم جزو بیمارستانهای تابع هزار تخت خوابی بود. دورههای مختلف بیهوشی مثل جراحی اعصاب، ارتوپدی، جراحی عمومی را میگذراندیم. آن زمان که من در بیمارستان امیراعلم استخدام شدم رئیس بخش بیهوشی آقای دکتر اقدمی بودند و بعد از فوت ایشان خانم دکتر شیخالاسلام رئیس بخش شدند. من از سال ۱۳۴۸ در بیمارستان امیراعلم بودم. در پایان دوره دستیاری فرزند سوم من به دنیا آمد و کار من سختتر شد. هنوز انقلاب نشده بود. در واقع سال ۴۸ من رزیدنت، سال ۵۰ مربی و سال ۵۱ استخدام آزمایشی شدم.
اوایل که امیراعلم بودم و خانم دکتر شیخالاسلام رئیس بخش بودند، کشیکهای ما با بیمارستان زنان یکی بود، یعنی ما هر شب دو بیمارستان را کاور میکردیم و همیشه این نگرانی را داشتیم که دو مورد اورژانس با هم اتفاق بیفتد. بااینکه بیمارستانها به هم نزدیک بود و حتی میشد پیاده رفت ولی این امکان نبود که بشود دو مورد اورژانس را همزمان پوشش داد. تمام این مشکلات به خاطر کمبود نیرو بود. بیمارستان زنان آن موقع در خیابان انقلاب پیچ شمیران بود و بیمارستان امیراعلم هم در دروازه دولت در ابتدای سعدی بود و 5 دقیقه پیادهروی بین این دو بیمارستان بود. در حال حاضر بیمارستان زنان به دانشکده توانبخشی تبدیلشده است.
نزدیک سال ۵۷ بود تا اینکه انقلاب اتفاق افتاد و تظاهرات مردم شروع شد. من نیز اتند بودم و با تمام کموکاست و سختیها بهصورت ثابت در بیمارستان امیراعلم ماندگار شده بودم. وقتیکه انقلاب شد چون بیمارستان ما مرکز شهر بود اکثر مجروحین را به آنجا میآوردند و ما بدون اینکه توجه کنیم که فرد مجروح سرباز است یا ارتشی و یا انقلابی و غیره او را به اتاق عمل میبردیم و عمل انجام میشد. تعداد عملها در آن روزها خیلی زیاد و کادر بیمارستان خیلی کم بود.
اگر بخواهم در مورد مشکلات برایتان بگویم، بهغیراز کار و کشیک و تدریس (چون بعد از آقای دکتر تشید رئیس و مدیر گروه یکی شده بود و همه بیمارستانها یک مدیر گروه داشت که آقای دکتر مصری بودند و چون ایشان در بیمارستان سینا کار میکردند دفتر گروه هم همآنجا بود و تدریس برای رزیدنتها هم همآنجا بود و ما هفتهای یکبار برای تدریس به بیمارستان سینا میرفتیم،آقای دکتر محمدی مدیر آموزشی بودند و افرادی را که خوب درس میدادند تشویق میکردند. ما اوایل رزیدنت نداشتیم)، مجروحانی که به بیمارستان میآوردند زیاد بودند و بهجز این، مجروحان تظاهرات در روز ۲۱ و ۲۲ بهمن آنقدر زیاد بود و امنیت بیرون از بیمارستان بسیار کم بود در نتیجه ما تمام ۴۸ ساعت را در بیمارستان بودیم. این ترس را هم داشتیم که به خاطر مجروحان انقلابی به بیمارستان حمله کنند و مدام به این فکر میکردیم که اگر حمله کنند کجا فرار کنیم و اگر تیراندازی شود کجا امنتر است. تجهیزات ما بسیار ابتدایی و کم بود و مردم خودشان ملافههای نو و تمیز و یا پنبه و گاز و غیره خریداری میکردند و به بیمارستانها میدادند. بسیار به هم کمک میکردند. وقتی این عشق و علاقه بیریا مردم نسبت به همدیگر را میدیدیم انرژی میگرفتیم.
خاطرم هست یکی از همکاران ما به نام خانم اکبری که پرستار بود زمانی که میخواست به بیمارستان بیاید درراه تیرخورده بود و پایش شکسته بود. بیمارستان ما هم بخش ارتوپدی نداشت و به خاطر ناامنی حتی نمیتوانستیم او را به بیمارستان سینا برسانیم. مدتی با مسکن و سرم او را آرام نگه داشتیم و پانسمان کردیم تا خونریزی قطع شود. بعد که اوضاع آرامتر شد او را به بیمارستان سینا منتقل کردیم. باوجود اینهمه مجروح ما دارو و تجهیزات کافی نداشتیم، چه در اوایل رزیدنتی و چه در اوایل اتندی. تنها چیزی که داشتیم اتر بود و دو ماشین بیهوشی خیلی کهنه و قدیمی که جایی داشت که در آن اتر میریختیم. هالوتان تازه آمده بود و بهصورت جیرهبندی مثلاً هفتهای یک شیشه به ما میدادند و میگفتند برای بیمارانی که خیلی لازم دارند استفاده کنید. ست سرم و سرنگ نبود. حتی لوله تراشه و ست سرم را برای استریل کردن میجوشاندیم و برای یک بیمار دیگر استفاده میکردیم. دستگاه گاز بیهوشی نیتروس اکساید اصلاً وجود نداشت و بعدها بهصورت کپسولی خریداری میکردند. حتی چون رنگش با کپسول اکسیژن یکی بود گاهی اشتباهی پر میکردند و برای ما میآوردند که بعدازآن رنگ کپسول اکسیژن را خاکستری و کپسول نیتروز اکساید را آبی تیره کردند. باوجود اینهمه کمبود دارو و تجهیزات و زیادی مجروح ما هیچ نیروی کمکی نداشتیم چون آن موقع تکنسین بیهوشی تربیت نکرده بودند و حتی رزیدنت به بیمارستان ما نمیدادند. برای مراکز اصلی مثل هزار تخت خواب و سینا نگه میداشتند و بعدها رزیدنتها فقط برای یک دوره روتیشن بیهوشیENT به بیمارستان ما میآمدند. ما خودمان همه کارها را از استریل کردن تا دارو آوردن و حل کردن و به بیمار دادن و ساکشن کردن و رسیدگی به بیمار و مانیتورینگ بیماررا بدون وجود دستگاه ها مانیتورینگ امروزی انجام میدادیم. تنها دستگاه مانیتورینگی که داشتیم دستگاه الکتروکاردیوگراف بود که میگفتند فقط زمانی که بیمار مشکل قلبی دارد استفاده کنید. ریکاوری که اصلاً نداشتیم و بیمار را باید طوری میخواباندیم که زود بیدار شود و بیمار بعدی را بتوانیم وارد اتاق عمل کنیم. بیدار شدن به آن صورت همراه با درد بود و ممکن بود مشکلی برای بیمار پیش آید.
از چه موقع جذب رزیدنت برای این رشته آغاز شد؟
رزیدنت بود اما تعداد آنها محدود بود. آن موقع رزیدنتها را برای بیمارستانهای اصلی میگرفتند. همینطور که الآن هم این روال هست. ولی حالا ما 3 بیمارستان اصلی شامل امام خمینی و شریعتی و سینا داریم و برای بیمارستانهایی مثل فارابی و روزبه و میرزا کوچک خان رزیدنت بهصورت روتیشن میآید. چون تعداد رزیدنت کم بود رزیدنت روتیشن برای امیراعلم هم کم میآمد. الآن کارشناس بیهوشی داریم که لیسانس هستند و در اتاق عمل زیرنظر متخصص بیهوشی بیمار را اداره میکنند. البته قبلاً فوقدیپلم بودند و به آنها تکنسین میگفتند. آن زمان حتی دستگاه ونتیلاتور نداشتیم و با آنهمه کار که وجود داشت باید از اول تا آخر بگ را دست میگرفتیم. ولی حالا دستگاهها ونتیلاتور دارد و تنفس مصنوعی هست و تنفس بیمار با دستگاه چک میشود. حالا مانیتورینگهای پیشرفته داریم که همهچیز را ازجمله فشارخون، تنفس و غیره را به ما نشان میدهد. تجهیزاتی که حالا داریم خیلی کمک بزرگی به بیهوشی کرده است و جراحیهای بزرگی که امروزه انجام میشود به کمک این امکانات بیهوشی پیشرفته و داروها است. البته آن زمان هم عملهای بزرگی انجام میشد که افرادی مثل اقایان دکتر میراعلایی و وارطانی و اکرامی انجام میدادند. عملهایی مثل بای پس مری در سوختگی را آقای دکتر اکرامی برای اولین بار در امیراعلم انجام دادند و یا عمل غدد را آقای دکتر میراعلایی انجام میدادند.
دکتر حاجی محمدی: آقای دکتر رضایی که از جراحان قدیمی امیراعلم هستند، همیشه میگفت که از زمانی که آمدم امیراعلم میدیدم که بیماران ما پس از جراحی در امیراعلم شرایط عمومی بهتری دارند. خانم دکتر فرد بیمار سرطان مری را میخوابانند و بعد من بیمار را سرحال در بخش میدیدم درصورتیکه در جاهای دیگر اینطور نبود.
دکتر فرد: جراحان ما دوره رزیدنتی مشترک بین سینا و امیراعلم داشتند.
بهجز این تجهیزات چیز دیگری که عملهای جراحی را راحت کرده است وجود آی سی یو است. بیمارستان ما آن زمان آی سی یو نداشت و ما باید مریض را بعد از عمل بهصورت بیدار وبا علائم حیاتی پایدار و خوب به بخش تحویل میدادیم. آن زمان به تکنسینهای بیهوشی فقط آموزشهای تئوری میدادند و بعد برای دوره طرح اینها را به بیمارستان میفرستادند و 2سال باید طرح میگذراندند تا کار را یاد بگیرند و بتوانند کار کنند. اینها هیچ کاری حتی رگ گرفتن از بیمار را بلد نبودند و تا همهچیز را یاد میگرفتند دیگر دوره طرح تمامشده بود و میرفتند با حقوق خوب جذب بیمارستانهای خصوصی میشدند و باز ما میماندیم بدون تکنسین.
دکتر حاجی محمدی: روزی که من هم به بیمارستان امیراعلم رفتم هنوز آی سی یو نداشتیم و یکی از بیماران من بدحال شد و مجبور شدیم او را به آی سی یو بیمارستان دیگری اعزام کنیم، بیمار کامپلیکه و دچار عوارض شد، من خیلی ناراحت بودم و از خاطرات خوب و خصوصیات اخلاقی خانم دکتر که یادم نمیرود این بود که خانم دکتر خودشان با من میآمدند و باهم میرفتیم به بیمار در آی سی یو سر میزدیم و به من کمک کردند تا این مشکل حل شود.
دکتر فرد: بعد از انقلاب ما دوران جنگ را داشتیم. و امکانات ما مقداری بهتر شده بود. در بیمارستان عمل فک و صورت هم انجام میشد که پروفسور هزارخانی انجام میداند. تمام مجروحان جنگ که در این قسمت مشکل پیدا میکردند به بیمارستان ما میآمدند. برخی بهصورت اورژانسی بودند و برخی هم بهگونهای بود که باید چندین بار عمل میشدند. مشکل ما در بیهوشی این است که ابتدا باید یکراه هوایی مطمئن در بیمار پیدا کنیم و بعد او را بیهوش کنیم. پسنیاز به یک آرواره و فک سالم در بیمار داریم که بتوانیم لوله تراشه را برایش بگذاریم، بیماران فک و صورت اصلاً گاهی نصف صورت نداشتند و حتی ما امکان تهویه کردن آنها را با ماسک هم نداشتیم. باید جای خالی صورت را با گاز و پنبه پر میکردیم تا بتوانیم ماسک را بگذاریم. بعدها دستگاههایی آمد که برونکوسکوپ فایبروپتیک بود که با چشممان میدیدیم و لوله را روی آن سوار میکردیم و برای اینگونه بیماران لوله تراشه میگذاشتیم. آن موقع باآنهمه مجروح فک و صورت این دستگاه نبود. برایم جالب بود مجروحانی که در جبهه از جانشان گذشته بودند و به جنگ رفته بودند از سوزن میترسیدند. به آنها میگفتم تو از توپ و تانک نترسیدی که جبهه رفتی؟ میگفتند آن فرق دارد ما با میل و علاقه رفتیم ولی اینجا اتاق عمل است و ترس دارد. لولهگذاری باوجوداینکه سخت بود ولی برایم یک تجربه خوب شد و حرفهای شده بودم. با صدای تنفس بیمار و حرکاتی که به سر او میدادم لوله را میگذاشتم awake blind nasal intubation. و بعدها که حالت فک بسته (آنکیلوز فک ) در بیماران زیاد شده بود من از راه بینی برای آنها لوله میگذاشتم.
در همین شرایط و سختیها بود که دوست عزیز و همکار خوبم مرحوم خانم دکتر ابراهیمی رییس بخش بیهوشی،به یک فرصت مطالعاتی رفتند. خانم دکتر شیخالاسلامی را هم به بیمارستان زنان فرستادند و گفتند بیمارستان زنان تمام کادرش باید خانم باشند و ریاست بخش بیمارستان امیراعلم هم به من محول شد.که باسایرهمکاران خوبم انجا را اداره میکردیم. بعد از بازگشت خانم دکتر ابراهیمی ایشان دیگر قبول نکردند به پست خودشان برگردند و من 20 سال در آنجا رئیس بخش ماندم.
دکتر حاج محمدی: خانم دکتر باوجود کمبود امکانات به آن خوبی کار میکردند و در کنار آن، مادر سه فرزند هم بودند. میرسیم به مدیریت ایشان که 20 سال رئیس بخش بودند. سیستم مدیریتی ایشان تحکمی و عمودی (از بالا به پایین) نبود بلکه افقی بود وبا مشارکت همه. سعی میکردند مسئولیتها را بین همه تقسیم کنند و همه را درگیر کار کنند و بخشی دوستانه و بدون مدیر و مرئوس داشته باشیم. دست ما را بسیار باز میگذاشتند و نشد که ما بگوییم میخواهیم فلان کار را انجام بدهیم و ایشان بگویند که نه نمیشود و یا برای ما مانعتراشی کنند. ما را به این سمت هدایت میکردند که بتوانیم خودمان کارها را اداره کنیم. بهعنوان رئیس بخش برای خودشان امتیاز ویژه قائل نمیشدند و به همان اندازه که برای کسی مثل من که جای فرزندشان بودم کشیک تعیین میکردند، خودش هم کشیک میدادند. حتی یکبار که آنکالها را نوشته بودند من اعتراض کردم که چرا شما بهاندازه ما آنکال هستید و نباید اینطور باشد.
شما سابقه رشته بیهوشی را تا حدی تعریف کردید، آینده این رشته را چطور میبینید؟
به آینده هم میرسیم اما هنوز از گذشته چیزهایی مانده که باید بگویم. ازجمله اینکه چه کسی باعث شد وضعیت تغییر کند. قبل از اینجا دارد که از دو نفر نام ببرم. یکی آقای دکتر عاملی که تخصص بیهوشی داشتند ولی در زمان شاه سناتور هم بودند. اواخر انقلاب یک ماه ایشان را وزیر کار و امور اجتماعی انتخاب کردند چون فرد دیگری را نداشتند در آن پست قرار دهند. بعد انقلاب شد و ایشان در بیمارستان ما مشغول بود و اولین کسی را که گرفتند دکتر عاملی بود و دو روز بعد هم ایشان را اعدام کردند. ایشان واقعاً بیگناه بودند و ما بسیار متأثر شدیم. چون هیچ آسیبی به کسی نرسانده بود و مرگ ایشان برای ما خیلی سخت بود. فرد دیگرآقای دکتر رامین بود که متخصص بیهوشی بود و آن زمان افرادی مثل ایشان را که مسنتر بودند برای دورههای طرح بهجاهای خیلی محروم و یا پشت جبهه برای کمک به مجروحان میفرستادند. ایشان تازه از بیمارستان سینا برای کمک به بیمارستان ما آمده بودند چون دکتر عاملی را کشته بودند و تعدادمان خیلی کم شده بود. هنوز سه الی چهار روز از آمدن ایشان نگذشته بود که به ایشان طرح دادند و گفتند باید به جبهه بروی .ایشان هم شهید شدند که این هم برای ما خاطره خیلی بدی داشت و بسیار سخت بود. یک رزیدنت جراحی جوان هم داشتیم به نام دکتر حجرتی که ارتشی بود و بهصورت روتیشن از سینا به بیمارستان ما آمده بود و ایشان هم به جبهه اعزام شد. ایشان هفت روز زنده بود ولی چون از بین سولهها او را بیرون آورده بودند، نتوانسته بودند او را بهجایی برسانند و شهید شد. تشییعجنازه مفصلی برایش گرفتند که از بیمارستان سینا تا امیراعلم بود و از ارتش هم آمده بودند و مردم هم بودند. بیمارستان هم تعطیل شد و تمام کارکنان هم بودند. وقتی تعداد آمبولانسهای ما کمی زیادتر شد، شبهایی که کشیک داشتیم آمبولانس دنبال ما میآمد ولی تا قبل از آن ما خودمان باید شب و نصفهشب از منزل میآمدیم بیمارستان. یکبار که بیمار کودک و بدحال بود و باید او را از بیمارستان ما به مرکز طبی میرساندند سرپرستار بخش هم با بیمار در آمبولانس بود تا بیمار را برسانند. درراه آمبولانس به جدول برخورد کرد و چپ شد و خانم پرستار بیمارستان ما فوت شد. اما آن بچه نجات پیدا کرد.
از اتفاقات خوب آمدن پسرم برای رزیدنتی به بخش جراحی امیراعلم بود که من در آنجا بیهوشی میدادم و بسیار برایم لذتبخش بود. دوره جراحی اش در بیمارستان سینا بود و دورهای هم به بیمارستان امیراعلم میآمد.
شما دوست نداشتید که پسرتان رشته دیگری بخواند؟
من در انتخاب رشته تحصیلی فرزندانم هیچ دخالتی نکردم و انها به میل خود رفتار کردند. پسرم پزشکی را دوست داشت ولی دخترانم نداشتند. چون میدیدند که شب و نصفهشب چقدر درگیر هستم. دختر کوچکم دکتری حقوق مالی از سوربن گرفته و در حال حاضر در کانادا است. دختر دیگرم هم گفتاردرمانی خوانده و در مطب پدرش کار میکرد. بسیار خوشحالم که پسرم پزشک شده وبه فرزندانم افتخار میکنم.
شرایط سخت ما با آمدن آقای دکتر محفوظی عوض شد. ایشان مدیر گروه بیهوشی و رئیس بیمارستان ما شدند. خیلی شرایط ما را درک میکردند و انسان منصف و شریفی هستند. بسیار دوست دارند در جهت از بین بردن مشکلات تلاش کنند. بعد از ایشان هم آقایان دکتر قارونی و دکتر توکلی و دکتر رضایی (روسای بعدی بیمارستان ) سعی میکردند مثل ایشان مشکلات را حل کنند.نیروها و کادر جدید جذب کردند که یکی از آنها خانم دکتر حاجی محمدی است که بعد از بازنشستگی من مدیر بخش بیهوشی بیمارستان امیراعلم شد. دستگاه های بیهوشی جدید و تجهیزات خریداری شد. در ضمن ای سی یو مجهز در بیمارستان راه اندازی شد واطاق عمل ها و ای سی یو به مانیتورینگ پیشرفته مجهز شدند. آقای دکتر محفوظی هم تکنسین دائم برای ما گرفتند و هم بخش ریکاوری مجهز برای ما درست کردند و دارو هم بهوفور وجود داشت. آقای دکتر رضایی آموزش ضمن خدمت برای ما ایجاد کردند مثل یادگرفتن کار با کامپیوتر و زبان انگلیسی. همینطور از دانشکده دکتر صبوری را دعوت کرده بودند که هفت صبح میآمدند و هر کس که دوست داشت سر کلاس مینشست رایگان زبان انگلیسی یاد میگرفت. کارگاههای مقالهنویسی که آقای دکتر آخوندزاده میآمدند و درس میدادند. در رابطه با علوم ارتباطات ما را به دانشکده فرستادند و مدت زیادی آنجا دوره دیدیم. آقای دکتر رضایی فردی باوجدان کاری بودند و من ایشان را مثل پسرم دوست دارم. البته همکلاس پسرم هم بودند.
دکتر حاجی محمدی: در بخش آموزش خانم دکتر نهتنها آموزشدهنده خوبی بودند بلکه آموزشگیرنده خوبی هم بودند. یاد میگرفتند و به همه ما هم یاد میدادند. خانم دکتر با تمام مشغلههایی که داشتند از این فرصتهای آموزشی استفاده میکردند و یاد میگرفتند. البته ما باهم در این کلاسها شرکت میکردیم و من میدیدم خانم دکتر بااینهمه سابقه کاری، کامپیوتر را که یک علم جدید بود باعلاقه بسیار زیاد یاد میگیرند. ایشان برای بهروز بودن همیشه پیشقدم و برای ما الگو بودند. و این کلاسها برایمان خیلی خوب و پرخاطره بود. حتی گاهی سر کلاس شلوغ هم میکردیم انگار دوباره بچه شده بودیم و به مدرسه میرفتیم.
دکتر فرد: جا دارد از آقای دکتر اکرامی و آقای دکتروارطانی که اساتید اتاق عمل ما بعد از آقای دکتر میراعلایی بودند تشکر کنم. بعد از انقلاب ایشان از بیمارستان ما رفتند.آقای دکتر میر اعلایی در حادثه هوایی سوئیس ایر با همسر و دخترشان در آن هواپیمایی بودند که سقوط کرد. من از آقای دکتر وارطانی هم خیلی چیزها یاد گرفتم و دست به عمل بسیار خوبی هم داشتند. ما همیشه بین جراحان و بیهوشی و رزیدنتها یک جو دوستانه داشتیم، درصورتیکه میدیدم بین همکاران جراحی و بیهوشی درجاهای دیگر همیشه اختلاف و بحث بود. بیماران مسنی که روی تخت میخوابیدند برای من مثل پدر و مادرم بودند. بچهها را که میدیدم دلم ضعف میرفت. حتی خودم بغلشان میکردم و میبردم. یک کوکتل از لارگاکتیل و پتیدین درست کرده بودم و میدادم که در بخش به آنها تزریق کنند تا وقتی به اطاق عمل میآیند نترسند. اگر میدیدم هنوز بیدار است او را بغل میکردم و ناز میکردم و حرف میزدم. اگر آبنباتی داشتم به آنها میدادم و کمکم روی تخت عمل میخواباندم و کمی گاز میدادم که بیهوش شود و بعد تزریق میکردم که درد نکشند. فکر میکردم بچههای خودم هستند. از درد بیمارانم ناراحت میشدم و این غم در من دیده میشد. هیچگاه هیچ بیماری را بعلت دیر وقت بودن کنسل نمیکردم و صبر میکردم تا تمام شود.و حتی اگر از مدت کارم گذشته بود چون میدیدم اینها اکثراً افراد محرومی هستند و از شهرستان آمده اند و همراهانشان در تهران کسی و جایی را ندارند.
دکتر حاجی محمدی: برای خانم دکتر فرد فرقی نمیکرد که رزیدنت جراحی باشد و یا رزیدنت بیهوشی و یا گوش و حلق و بینی، برای آموزش همه به یک اندازه توجه میکردند. یکبار که باخانم دکتر جایی میرفتیم یکی از رزیدنتهای سابق گوش و حلق و بینی را دیدیم، به ما گفت من برونکوسکوپی را به خاطر آرامشی که خانم دکتر موقع کار به من میداد یاد گرفتم و مدیون ایشان هستم. برونکوسکوپی اطفال برای رزیدنتهای گوش و حلق و بینی کار بسیار سختی است و برای متخصص بیهوشی هم مشکل و پر استرس است.
حتی آقای دکتر خرسندی هم همین را میگفتند که من جراحی را از خانم دکتر یاد گرفتم. به این معنا نیست که خانم دکتر جراحی را به ایشان آموزش داده بلکه به خاطر آرامشی که خانم دکتر حین کار به آنها میداده باعث شده که استرس نداشته باشند و روی کارشان تمرکز داشته باشند.
نکته دیگری دارید بفرمایید؟
از تمام کسانی که مرا در این راه یاری کردند تا بتوانم زندگی و کارم را بچرخانم تشکر میکنم. همسرم، فرزندانم، همکاران خوبم ازجمله خانم دکتر حاجی محمدی، از رؤسای بخش، همکاران جراحم که مرا تحمل کردند و همگی کمک کردند که یک محیط دوستانه و خوب بعدازآن سختیها داشته باشیم. بیمارستان بهعنوان خانه دومم بود. خیلی دوستش داشتم و جدا شدن از آن برایم خیلی سخت بود. هرچند بعد از بازنشستگی آقای دکتر رضایی از من خواست که همچنان بیمارستان باشم و چهار سال بعد از بازنشستگی همچنان کار میکردم. تنها توصیهای که برای افرادی که قصد دارند به این رشته وارد شوند دارم این است که اگر واقعاً عشق و علاقه به پزشکی و کمک به هم نوع دارید وارد این رشته شوید در غیر این صورت اگر برای اسم و پول و مقام میخواهید پزشک شوید وارد این کار نشوید و اگر نیرویتان را صرف کار دیگری کنید موفق تر میشوید.
چه سنی بازنشسته شدید؟
سن ۶۵ سالگی بازنشسته شدم.
آیا قبل از بازنشستگی به آن فکر میکردید؟
بله. به همین خاطر در همان ابتدای شروع به کار همسرم به من میگفت که یک سهم بیهوشی از بیمارستان خصوصی بخرم. این کار رایجی بود، تا اینگونه بتوانم بعد از بازنشستگی هم کارکنم، ولی همیشه فکر میکردم کار کردن در دو جا برایم خیلی استرسزا خواهد بود. اگر سهم میگرفتم مجبور بودم که هر دو جا کارکنم. ولی بعد از بازنشستگی آخرین نوه من به دنیا آمد و چون در یک ساختمان سه طبقه همگی باهم زندگی میکنیم زندگی خیلی خوب است. همسر پسرم هم پزشک است. خانم دکتر عطایی متخصص پوست است. نمیخواهم بگویم نگهداری از نوهها، چون عشق خودم است و از بودن با آنها لذت میبرم. دختر کوچکم که ایران نیست و دو تا از نوههایم هم خارج از کشور هستند و اینکه یکییکی نوهها هم جدا میشوند برایم سخت است.
اوقات فراغت چه کارهایی انجام میدهید؟
همیشه به ورزش علاقه داشتم و حالا هم در حال گذراندن دوره تایچی هستم. یوگا هم میروم. پیادهروی هم میکنم با اتوبوس تا بالای توچال میروم و پیاده برمیگردم. کتاب میخوانم و عاشق کتاب خواندن هستم حتی در اتوبوس و تاکسی هر جا که وقت پیدا میکنم کتاب میخوانم.به شکلی که اگر کسی مرا به اسم نمی شتاخت و میخواست آدرس بدهد می گفت همان خانم دکتری که همیشه کتاب می خواند.در ضمن به تکمیل زبان فرانسه هم که نیمه کاره گذاشته بودم مشغولم.
مثل همسرتان به گل و گیاه علاقه ندارید؟
ایشان عاشق گل و گیاه است و گیاهان را به هم پیوند میدهد و پشتبام خانه را پر از گل کرده است. از روزی که به شمال میرویم مشغول رسیدگی به باغ است تا برگردیم. در کل روحیه ساکت و آرام دارد.
دکتر حاجی محمدی: اگر بخواهم یک جمله در مورد خانم دکتر بگویم این است که ایشان الگوی آموزش عملی است یعنی نمونه عینی و عملی چیزهایی هستند که آموزش میدهند. خانم دکتر بهعنوان یک آموزشدهنده خیلی خوب به همه مشکلات و محدودیتهای محیطی و مدیریتی و امکانات و تجهیزات و مشکلاتی که برای رزیدنتها وجود داشت دقت میکردند، یعنی رزیدنتهایی که شرایط محیطیشان مشکل داشت را همیشه به امیراعلم نزد خانم دکتر میفرستادند چون ایشان میتوانست شرایط کاری و زندگی رزیدنت را باهم در نظر بگیرد و مدیریت کنند.
دکتر فرد: بهجز رزیدنتها تکنسینها هم بودند و خیلی از آنها توانستند تحصیلاتشان را ادامه بدهند مثلاً خانم دکتر پاکروان که دکتری داروسازی دارد و داروخانه بیمارستان را میگرداند ابتدا تکنسین من بود. من برنامه کشیک و کار را طوری برایش تنظیم میکردم که از تحصیل جا نماند. خیلیها بودند که توانستند لیسانس و فوقلیسانس و دکتری بگیرند. وقتی علاقه درس خواندن را در آنها میدیدم خودم یکی از افرادی بودم که تشویقشان میکردم که ادامه بدهند.
دکتر حاجی محمدی: باوجود محدودیتها خانم دکتر سعی میکردند آموزش را به بهترین شکل پیش ببرند. بهعنوان استاد برای ما یک استاد نمونه بودند و جایگاه اجتماعی و اقتصادی استاد را بسیار خوب به ما نشان می دادند. خانم دکتر همیشه از نبود همکاران یا دانشجویان سابقش، چه آنهایی که از بیمارستان رفتند و چه افرادی که به دلیل برخی شرایط از کشور رفتند تأسف میخورند.
در رابطه با ارتباط استاد و دانشجو بفرمایید. این ارتباط در حال حاضر نسبت به گذشته تغییر کرده است و شاید شما از معدود اساتیدی باشید که آنقدر رابطه خوبی با شاگردانتان دارید و این رابطه دوستانه را حفظ کردید. در حال حاضر بین استاد و دانشجو فاصله افتاده است و سعی بر این است که این رابطه را ترمیم کنند و به اساتید گوشزد میکنند که تماموقت در اختیار دانشجو باشند و آموزشهایشان عملی باشد نهفقط کلامی. برای ما بیشتر از این تغییر گذشته و حال بفرمایید.
من با اساتید همانطور بودم که میفرمایید. آقای دکتر تشید یکی از اساتید الگوی من بودند. عرض کردم وقتی از کنار مریض رفتم فقط یک پرسش کرد و یک اخم. همین تا آخر در ذهن من ماند که هیچگاه بیمار را ترک نکنم. حتی وقتی تکنسین و دستگاههای پیشرفته داشتیم بازهم بیمار را ترک نمیکردم و باید خودم بهصورت عملی نبض بیمار را حس میکردم و خودم باید لوله تراشه را مدام چک میکردم که جدا نشده باشد. حتی بااینکه دستگاه اینها را نشان میداد. وقتی دانشجو اینها را ببیند بیشتر میپذیرد. به نظرم اینکه جدیداً سنجش اساتید را با پرسش از رزیدنتها انجام میدهند باعث فاصله و اختلاف بین آنها شده است.
در مورد گذشته و نحوه پیشرفت این رشته فرمودید، حالا اگر بخواهید یک آرزو برای پیشرفت این رشته داشته باشید آن آرزو چیست؟ و آینده این رشته را چطور ارزیابی میکنید؟
آرزو میکنم این صلح و صفا در همهجا باشد نهتنها در بیمارستان که در همه دنیا صلح و صفا باشد. چیزی که خیلی مرا رنج میدهد این جنگها و بیخانمانی ها و سرگردانی بیماران و مهاجرتها است. چرا وقتی اینهمه خوبی و محبت هست، جنگ و دشمنی داریم و اختلاف و کشت و کشتار داریم و زندگی را خراب میکنیم؟ چرا کره زمین را خراب میکنیم؟ این آرزو را نهفقط برای کشورم و یا بیمارستانم و رشته و بخش خودم بلکه برای همه مردم دنیا دارم که با صلح و صفا و مهربانی و محبت زندگی کنند.
برای دانشگاه علوم پزشکی تهران یک آرزو کنید.
همه با عشق و محبت زندگی کنند و آن را به بیمارانشان منتقل کنند و جایگاه اصیلی که قبلاً هم بوده را حفظ کنند.
اگر یک ارزیابی از مسیری که رفتید داشته باشید، آیا راضی هستید و بازهم این مسیر را خواهید رفت؟
بسیار راضی هستم و این آسایش و آرامشی که حالا دارم نتیجه همین کارهایی است که انجام داده ام و موهبتی است که خداوند به من داده است و از همهچیز و همهکس راضی هستم. از آقای دکتر توکلی هم که باعث این مصاحبه شد ممنونم. هرچند که من سخنوری بلد نیستم و سخن گفتن برایم راحت نیست و آدم کمحرفی هستم. بازهم از آقای دکتر توکلی ممنونم که باعث آشنایی من با دکتر حاج محمدی شدند که حالا بهترین دوست زندگی من است.
سلامت باشید. از هر دو بزرگوار سپاسگزارم.
خبرنگار: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: