• تاریخ انتشار : 1399/01/04 - 09:25
  • تعداد بازدید کنندگان خبر : 5992
  • زمان مطالعه : 59 دقیقه

دکتر اسماعیل یزدی: خوشبختانه نهال ظریف رشته های تخصصی دندانپزشکی نه تنها در دانشگاه تهران، بلکه در سراسر کشور به بار نشسته است

مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرارگرفته است و در همین راستا بخش هایی از گفتگو با استاد فقید دکتر اسماعیل یزدی، استاد پیشکسوت دانشکده دندانپزشکی دانشگاه را در ادامه خواهید خواند.

دکتر اسماعیل یزدی در 5 اردیبهشت1310 در قزوین چشم به جهان گشود. اصالت پدر وی یزدی و مادرش کاشانی بود. ایشان سال اول ابتدایی را در قزوین گذراند و پس از آن خانواده‌شان به تهران مهاجرت کرد. دکتر یزدی دبیرستان را در مدرسۀ دارالفنون گذراند و در سال 1327 در کنکور شرکت کرد. گفتنی‌ست ایشان در دبیرستان یکی از اعضای سازمان «نهضت خداپرستان سوسیالیست» بوده است. ایشان ابتدا وارد دانشکده علوم شد تا شیمی بخواند و یک سال بعد به دانشکده دندانپزشکی رفت. دکتر یزدی تخصص‌های آسیب‌شناسی و جراحی دهان و فک و صورت خود را از دانشگاه‌های هاروارد و تافتس آمریکا اخذ کرد. ایشان ریاست دانشکده دندانپزشکی دانشگاه تهران را از 1348 تا 1350 برعهده داشت. دکتر یزدی در این برهه، برای اولین بار در ایران، برنامۀ مدون رشته‌های تخصصی دندانپزشکی را تنظیم و اجرا کرد و به همین سبب وی را «پدر دندانپزشکی نوین ایران» می‌دانند. هم‌چنین ایشان اولین جراحی‌های دهان و فک و صورت در ایران را در بیمارستان پارس انجام داده و بنیان‌گذار این رشته در دانشگاه تهران و بخش مرتبط با آن در بیمارستان‌های کشور است. از مسئولیت‌های دیگر ایشان می‌توان به دبیری شورای تخصصی دندانپزشکی، عضویت انجمن جراحان دهان و فک و صورت ایران، عضویت شورای گسترش، شورای عالی برنامه‌ریزی و شورای ارزشیابی مدارک تحصیلات خارجی اشاره کرد. دکتر یزدی از سوی سازمان بهداشت جهانی، وضعیت نیروی انسانی آموزش بهداشت اسکندریه تا سودان را ارزیابی کرده است.
این گفتگو بخشی از مصاحبه روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران با استاد مرحوم دکتر اسماعیل یزدی است که در سال 98 انجام شد.

آقای دکتر، لطفاً از سال تولد و دوران کودکی‌تان برای ما بگویید.
البته بهتر بود تاریخ دقیق تولد من را از مادر مرحومم بپرسید! مطابق اسناد بنده متولد 5 اردیبهشت1310 هستم. من در قزوین متولد شدم، اما در حقیقت یزدی هستم. جدّ من در مقام امین‌التجار شهر یزد به صادرات می‌پرداخته است. آن زمان در ایران اقلام صادراتی شامل کتیرا، حنا، فرش و... بوده است که بیشتر این‌ها را به همسایگان شمالی ایران نظیر روسیه و آذربایجان می‌فرستادند. جد و پدربزرگم دو دفتر صادراتی بر سر راه خود تا کشورهای شمالی داشته‌اند، یکی در قزوین و دیگری در تبریز. پدر من مسئول دفتر قزوین بوده است و به همین دلیل در این شهر ساکن می‌شود و ازدواج می‌کند. مادرم اصالتاً کاشانی و ساکن قزوین بوده است و خانواده ایشان، یعنی خاندان مرتضوی، کاملاً در قزوین شناخته‌شده است. دایی من، دکتر «هادی مرتضوی»، از شاگردان طب دانشگاه تهران در زمان ریاست پروفسور «اوبرلین»  بر دانشگاه بود و دوران تخصصی چشم را در پاریس گذراند. ایشان از چشم‌پزشکان معروف زمان خود بود و در برهه‌ای که وزارت بهداشت با سازمان بهداشت جهانی همکاری می‌کرده است، دایی من نیز تا سطح معاونت وزارتخانه پیش آمده بود. یکی دیگر از دایی‌های من در آموزش‌وپرورش منطقه، کاری کرده بود که بتوانم یک سال زودتر به مدرسه بروم. احتمالاً در خانه شیطنت می‌کردم و والدینم می‌خواستند زودتر به مدرسه بروم! زمانی که کلاس اول ابتدایی بودم، پدرم با آقایی در بازار تهران شریک شد و ما نیز بلافاصله پس از تحویل سال نو به تهران مهاجرت کردیم.

چند برادر و خواهر بودید؟
ما چهار برادر و سه خواهر بودیم. من فرزند دوم خانواده هستم و برادر بزرگ‌ترم، دکتر «کاظم یزدی»، متخصص علوم آزمایشگاهی است. ایشان روزگاری صاحب یک آزمایشگاه مشهور بود و اکنون با 92 سال سن، در دوران بازنشستگی خود به‌سر می‌برد. برادرم پیش از انقلاب اسلامی مدیرکل کنترل غذا و دارو در وزارت بهداشت بود و پس از انقلاب، تا سطح کفالت وزارت بهداشت و درمان ارتقاء یافت؛ اما مقام وزارت را نپذیرفت و از این فرصت برای بازنشستگی استفاده کرد. برادر بزرگم، من و مرحوم دکتر «ابراهیم یزدی» در قزوین متولد شدیم و باقی بچه‌ها در تهران. ابراهیم متولد مهر 1310 بود. مادر می‌گفت شما شیربه‌شیر بوده‌اید؛ یعنی زمانی که من هنوز شیرخواره بودم، ابراهیم متولد شده است. ایشان درشت‌هیکل‌تر از من بود؛ طوری که همه در مدرسه فکر می‌کردند او بزرگ‌تر از من است و یک سال تجدید شده است. همیشه شوخی می‌کردم که «تو بر سر سفره من آمده‌ای و غذایم را خورده‌ای که من ریز ماندم!» دکتر ابراهیم یزدی برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت و دانشیار دانشگاه «بیلر»  شد. ایشان پژوهش‌هایی در حیطۀ علوم آزمایشگاهی و سرطان داشت و پس از انقلاب که به ایران برگشت نیز قصد داشت به حرفۀ اصلی خود بپردازد؛ اما به او اجازه ندادند. کوچکترین برادر من در قید حیات است؛ اما متأسفانه چندین سال پیش به پارکینسون مبتلا شد. ایشان بسیار مؤمن و باسواد و مهندس نیروگاه‌های انرژی اتمی است. برادر کوچکم زمانی که می‌خواست به آمریکا بیاید گفت: «داداش، من فقط نیاز دارم که یک نفر شهریۀ نیمسال تحصیلی اولم را پرداخت کند» و زمانی که به او در این باره اطمینان دادیم، پذیرش گرفت. ایشان از ایرانیان بسیار موفق است و senior engineering شرکت vector international شد. این شرکت متخصص ساختمان‌های انرژی اتمی است. سال‌ها پیش از انقلاب اسلامی، اولین قرارداد ایران در زمینۀ نیروگاه‌های انرژی اتمی با آلمانی‌ها منعقد شد (نیروگاه بوشهر) که بعد از مدتی آن‌ها تقاضای 25درصد سود بیشتر از قرارداد کردند. دولت ایران این درخواست را نپذیرفت و شکایت خود را به «آژانس بین‌المللی انرژی اتمی»  برد. حکام این آژانس، کمیتۀ پنج‌نفره‌ای را برای بررسی این موضوع معرفی می‌کنند که یکی از اعضای آن برادرم، «علی یزدی»، بوده است. دولت ایران وقتی نام یک ایرانی را در لیست می‌بیند، درخواست می‌کند که او به‌عنوان بازرس آژانس به ایران بیاید. علی برای تحقیقات به جنوب ایران رفت و حداقل دوهزار صفحه محاسبات فنی پیچیده انجام داد و درنهایت ثابت کرد که حق آلمانی‌ها، با توجه به تورم بین‌المللی، تنها بین 3.5 تا 5 درصد است. در این مدت پانزده مهندس آمریکایی زیر دست او کار می‌کردند. دکتر «اعتماد»  که پیش از انقلاب، رئیس سازمان انرژی اتمی ایران بود در کتاب یا یکی از مصاحبه‌های مکتوبش می‌گوید: «ما در نیروگاه هسته‌ای به مشکلی برخوردیم و در تحقیقات خود یک فرد ایرانی به‌نام مهندس علی یزدی را یافتیم که شخصاً بر کار تعمیر دستگاه نظارت کرد و مشکل به‌راحتی حل شد.» پدر من علاقه عجیبی داشت که حتماً یکی از پسرانش روحانی شود؛ اما ما گفتیم که به رشته‌های دیگری علاقه داریم. من به او گفتم که قصد دارم در حیطۀ علوم پزشکی تحصیل کنم و به خارج از کشور بروم. پدرم گفت: «تو را به خارج از کشور نیز میفرستم، به نجف!» مسئله این بود که روحانیون اطراف پدرم به او می‌گفتند: «فرزندان خوبی داری؛ اما اگر به دانشگاه و کشورهای دیگر بروند، اینطور نخواهند ماند.» البته ما همگی اهل مسجد هستیم و شب‌های شنبه در منزلمان مراسم قرائت قرآن داشتیم که پدرم آن را اداره می‌کرد. خانواده هیچ‌گاه دین را به ما تحمیل نکرد و خود ما طی آموزش‌هایی که دیدیم به مذهب علاقه‌مند شدیم. مرحوم دکتر «ناصر» راجع به برادرم که به پاریس رفته بود می‌گفت: «آدم عجیبی است! در پاریس نماز و روزه‌های عقب‌افتاده‌اش را ادا می‌کند.» برادرم علی نیز از آمریکا برای حج تمتع اقدام کرد و هر سال به ما می‌سپرد که فطریه‌اش را پرداخت کنیم. به او می‌گفتم این مبالغی که تو به‌عنوان فطریه پرداخت می‌کنی خیلی زیاد است (مثلاً 200 دلار) و او می‌گفت: «جای دوری نمی‌رود.» والدینم پیش از انقلاب یکی‌دو بار برای ملاقات برادرم به آمریکا رفتند و خیالشان راحت شد که برادرهایم نمازهایشان را سر وقت می‌خوانند و از مسیر درست منحرف نشده‌اند. بعدها که ما وارد بازار کار شدیم، پدرم دائم خدا را شکر می‌کرد که فرزندانش را خادم مردم قرار داده است. وی بسیار راضی بود که ما دائم به آشنایان در انجام امور پزشکی کمک می‌کنیم. ما  به هر راهی که رفتیم، حداقل اثر منفی برجای نگذاشتیم و مردم‌آزاری نکردیم. ما مسئولیت‌پذیری را از خانواده آموخته بودیم.

خواهرهای‌تان چطور؟
شوهر خواهر اولم یکی از تجار بازار بود و ایشان صاحب سه پسر و دو دختر و مادر خانم مهندس «توسلی» است. «سید علی اکبر ابوترابی»،  بزرگ اسرای جنگ تحمیلی، همسر دختر بزرگ ایشان بود. پدرم و پدر آقای ابوترابی، «حاج سید عباس ابوترابی»، مانند برادر بودند. سید ابوترابی اوایل جنگ اسیر شد و ما چون فکر می‌کردیم ایشان شهید شده است، مجالس ترحیمی در تهران و قم و قزوین برگزار کردیم و خانواده‌شان خدمت امام خمینی(ره) رفتند. کمی بعد مشخص شد که سید اسیر شده و با زیرکی خاصی هویت اصلی خود را پنهان کرده و خود را چوپان جا زده است. ایشان جزو نخستین اسرای جنگ بود و پس از تحمل شکنجه‌های بسیار جزو آخرین نفراتی بود که آزاد شد و متأسفانه به همراه پدرش در یک حادثه رانندگی در راه مشهد، درگذشت.

آیا خواهرتان تحصیلات دانشگاهی داشت؟
خواهر بزرگم تحصیلات ابتدایی داشت؛ اما فرزندان وی تحصیلات عالیه دارند. مثلاً همسر آقای ابوترابی معلم لیسانسه بود. داماد دوم خواهرم، دکتر «صادقی» معروف، دکترای داروسازی دارد و در قید حیات است. در مجموع خانواده‌ای ملی‌مذهبی بودند؛ یعنی هم به تحصیلات پایبند بودند و هم اعتقادات مذهبی سختی داشتند.

پدرتان تا چه سالی در قید حیات بود؟
ایشان در زمان مرگ 94 سال داشت و تا آخرین دقایق زندگی هشیار بود. مادرم حدود شش سال قبل از آن فوت کرده بود و پدرم نمی‌پذیرفت که در خانه‌های ما زندگی کند. در زمان بمباران‌های جنگ ما واقعاً نگرانش بودیم و درخواست کردیم که هر شب یکی از ما در خانۀ پدری بخوابد. اگر شبی یکی از ما نمی‌رفت و خدمتکارش را به‌جای خود می‌فرستاد، پدر این خدمتکار را نمی‌پذیرفت و می‌گفت خودم یک نفر را در خانه دارم. ایشان می‌خواست که ما از لحاظ روحی و عاطفی کنارش باشیم و به مراقبت جسمی نیاز نداشت. در نهایت ما جلسه‌ای گذاشتیم و هفته‌ها را بین خواهر و برادرهایی که آمادگی مراقبت از پدر را داشتند، تقسیم کردیم. تمام تلاش ما بر این بود که پدر احساس بدی نداشته باشد و بداند که واقعاً مشتاق این کار هستیم. مثلاً اگر خواهرم دو ساعت زودتر سراغ پدر می‌آمد، اجازه نمی‌دادم او را ببرد و می‌گفتم سهم من را استفاده نکن! از سوی دیگر رابطۀ پدرم با همسران ما بسیار خوب بود؛ به‌ویژه با همسر من. خدا هر دو را رحمت کند، باهم مشاعره می‌کردند و پدرم از ازدواجش و وقایع انقلاب مشروطه برای او می‌گفت.

در زمان کودکی‌تان، برخورد پدر با خطاهایتان چگونه بود؟
به آنجا نیز خواهم رسید. همانطور که گفتم من کلاس اول ابتدایی را تمام نکرده بودم که از قزوین مهاجرت کردیم. والدینم از مدرسه درخواست کردند از من زودتر امتحان بگیرند تا با کارنامه به تهران بیایم. بنابراین اواخر فروردین ماه امتحان دادم و نمرات خوبی کسب کردم. آن زمان قلم‌هایی وجود داشت که وسطش سیلندری با عکس رضاشاه، یک طرفش قلم و یک طرفش مداد بود. من یکی از این قلم‌ها را به‌خاطر نمراتم جایزه گرفتم. ما در تهران ابتدا حوالی میدان «محمدیه» (یا میدان اعدام) ساکن شدیم که انتهای خیابان مولوی است. پدرم خانۀ مهندسین «مهدی و احمد زرین‌قلم» را موقتاً اجاره کرده بود که خانه‌ای سنتی با بیرونی و اندرونی بود. من و ابراهیم دو سال به «دبستان مولوی» در همان حوالی می‌رفتیم. پس از آن پدرم دفتری در خیابان «ایران»  باز کرد و به آنجا نقل مکان کردیم. در آنجا به «دبستان ادب» رفتیم و موقع امتحانات نهایی ششم ابتدایی به سن کم من ایراد گرفتند. خوشبختانه آقای «زین‌العابدین رهنما»،  پدر یکی از همکلاسی‌های من به‌نام «فریدون رهنما» بود که شرایطی مشابه من داشت. وقتی فریدون رهنما را به‌خاطر ارتباط‌های پدرش پذیرفتند، لاجرم کار من نیز راه افتاد و وارد دبیرستان شدم. آن زمان دورۀ دبیرستان خود دو سیکل جداگانه داشت. برادر بزرگترم، دکتر کاظم، من را برای ثبت‌نام به دبیرستان «دارالفنون» برد که خود از آنجا فارغ‌التحصیل شده بود. عکسی که به دبیرستان دارالفنون می‌دادیم باید با لباسی از پارچۀ کازرونی (بافت کارخانۀ یزد) و دکمه‌های بسته می‌بود. من آنجا از پسری که کلاس دوم بود خواهش کردم کتش را برای عکس‌برداری به من بدهد. این پسر همان دکتر «جعفریان» بود که بعدها برای تحصیل به فرانسه رفت و یکی از بهترین متخصصان اطفال در ایران است.

چرا برادرتان مدرسۀ دارالفنون را انتخاب کرده بود؟
آن زمان برخلاف امروز بود که مدارس غیرانتفاعی بهتر از مدارس دولتی هستند. یعنی شاگرد تنبل‌ها به مدارس خصوصی می‌رفتند. مدیر و ناظم دارالفنون بسیار سخت‌گیر بودند و معلمان متبحری داشت. خانۀ ما در خیابان عین‌الدوله بود و مدرسۀ دارالفنون در شمس‌العماره. من و ابراهیم هر روز صبح این مسیر را پیاده تا مدرسه می‌پیمودیم و ساعت 12 برای نهار و نماز به خانه برمی‌گشتیم. برای شیفت عصر مجدداً به مدرسه می‌رفتیم و حوالی ساعت چهار عصر به خانه برمی‌گشتیم. فقط گاهی در زمستان، مادر نهارمان را صبح می‌داد و ما آن را روی بخاری سرایدار مدرسه می‌گذاشتیم. او بعضاً از غذای ما می‌خورد! گاهی در ظرف غذایمان فضله موش پیدا می‌کردیم و می‌فهمیدیم سرایدار در ظرف را باز کرده و یادش رفته است که ببندد. در این روزهای سرد زمستانی، نمازمان را در مسجد قدیمی که نزدیک مدرسه بود می‌خواندیم. گفتنی‌ست که تغذیۀ ما با وجود پرجمعیت‌بودن خانواده‌مان، کاملاً سالم و کافی بود. ما اجازه نداشتیم بدون صبحانه از خانه بیرون برویم. گاهی برای صبحانه تخم مرغ یا حلیم می‌خوردیم و همیشه گردو داشتیم. آن زمان به میان‌وعده «یک چیزی» می‌گفتیم و همیشه «یک چیزی» برای خوردن داشتیم! مادرم صبح‌ها روی صندلی می‌نشست و ما به ردیف جلوی او می‌ایستادیم تا آجیل و خشکبار در جیبمان بریزد. آن دوران پفک و هله‌هوله نبود و ما نیز اجازه نداشتیم خارج از خانه چیزی بخوریم. یکی از مسائلی که در خانۀ ما اهمیت داشت، انجام به‌موقع فرایض مذهبی و درس‌خواندن بود. زمانی خداوند به تمام افراد کرامت انسانی و هوش عطا کرده است و همه توانایی این را دارند که درس بخوانند و پزشک یا قاضی شوند. اما هر کس با فرهنگ خانواده‌اش وارد رشته و حیطۀ مدنظر می‌شود. یعنی پرورش روح هر انسان برعهدۀ خانواده‌اش است و مدرسه و دانشگاه نمی‌تواند آن را چندان تغییر دهد. من قصد اهانت به همکارانم را ندارم، اما برخی از آن‌ها در دفترشان دائم در حال خریدوفروش ملک هستند. احتمالاً پدر این افراد دفتر معاملات ملکی داشته است و ایشان اوقات آزاد خود را در دفتر پدرشان می‌گذرانده‌اند. البته این موضوع را نمی‌توان به همه تعمیم داد؛ برای مثال پدر امیرکبیر آشپز بود و خود او به آن مقام دست یافت. امروزه ثابت شده است که بیماری‌ها به دو عامل بستگی دارند: توارث و محیط.  تأثیر محیط را می‌توان در دوقلوهای همسان که از نظر ژنتیکی یکسان هستند، به‌خوبی مشاهده کرد. بنابراین اگر افراد در محیط مناسبی قرار بگیرند، می‌توانند امیرکبیر ثانی شوند. که من و ابراهیم به دبستان مولوی می‌رفتیم، یک روز مادرم از ما خواست که در راه برگشت از مدرسه نان لواش بگیریم. ما که گرسنه بودیم، در راه به نان ناخنک می‌زدیم. پسر صاحبخانه‌مان ما را دید و زودتر از ما به خانه رسیده و به مادرم گفته بود: «خانم یزدی پسرهایتان را در راه دیدم که برایتان نان خریده بودند و از آن می‌خوردند!» ما آن زمان مجاز نبودیم در خیابان چیزی بخوریم. چشمتان روز بد نبیند، زمانی که به خانه رسیدیم مادرم گفت: «هر دو تمام لباسهایتان را جز شورت دربیاورید. شما لیاقت زندگی در خانه را ندارید و باید مثل ولگردها در خیابان چیز بخورید!» و ما را به زیرزمین برد و گفت: «شما آبروی من را برده‌اید. مگر خودتان خانه ندارید یا گرسنه مانده‌اید که در خیابان دلگی می‌کنید؟!» ما التماس می‌کردیم که خطایمان را ببخشد و او کوتاه نمی‌آمد و می‌خواست از خانه بیرونمان کند. مادر مهندس زرین قلم، صاحبخانه‌مان، به مادرم گفت: «خانم یزدی چه می‌کنی؟! پدر این بچه‌ها را درآوردی، رهایشان کن! من ضمانت می‌کنم که اشتباهشان را تکرار نکنند.» این احساس تا سال‌ها در وجود من باقی مانده بود. زمانی که همسرم زنده بود، ساندویچ درست می‌کرد و در سبدی می‌گذاشت تا به پیک‌نیک برویم. بچه‌ها در ماشین گرسنه می‌شدند و همسرم به آنها ساندویچ می‌داد؛ اما زمانی که به من تعارف می‌کرد، می‌گفتم: «نمی‌توانم بخورم. احساس ناراحتی می‌کنم!» یکی دیگر از چیزهایی که از خانواده آموختیم، حس مسئولیت‌پذیری بود. آن زمان برخی خانواده‌ها بخاری چدنی داشتند که یک کنده چوب درون آن می‌گذاشتند. اما اکثر خانه‌ها در زمستان از کرسی و خاک زغال استفاده می‌کردند. خانواده‌ها در تابستان خاک زغال مورد نیازشان را می‌خریدند و کارگر آن را سرن می‌کرد و در آفتاب می‌گذاشت تا خشک شود. سپس ما پسرها زغال آماده‌شده را برای زمستان در محفظه‌هایی می‌گذاشتیم که خرد نشود. در زمستان، وسط زمین گودالی به‌نام «چال کرسی» ایجاد می‌کردیم یا از منقل استفاده می‌کردیم و درون آن آتش درست می‌کردیم تا زغال گر بگیرد. آفتابۀ مسی را هم با نخ یا جوراب به چهار پایۀ کرسی می‌بستند تا صبح برای وضو گرفتن آب گرم داشته باشند. گاهی پای بچه‌ها در خواب به این نخ می‌خورد و آب داغ آفتابه می‌ریخت و همه از زیر کرسی فرار می‌کردند. ما دو خدمتکار داشتیم؛ یکی در آشپزخانه و یک پادو. اما دخترها در آشپزی، اتوکشی، مهمان‌داری و امورات منزل به مادرم کمک می‌کردند. آن زمان اقوام ما از یزد و قزوین به خانه‌مان می‌آمدند و چندین روز می‌ماندند و ما پسرها باید رختخواب مهمان‌ها را آماده می‌کردیم. به ما می‌گفتند در زندگی دسته‌جمعی همه باید کمک کنند. گاهی پدرم به آدم مطمئنی نیاز داشت که در کارهای بانکی و... به او کمک کند. ما به‌ترتیب سن در این امور به پدر کمک می‌کردیم. بنابراین برای ما جا افتاده بود که نسبت به دیگران نیز مسئولیت‌هایی داریم. یکی دیگر از مسائلی که به ما آموخته بودند، امانت‌داری بود. زمانی‌که تازه به تهران آمده بودیم، یک اسکناس دو تومنی روی زمین پیدا کردم. اسکناس را برداشتم و نزد پدرم بردم تا تکلیف آن را مشخص کند. پدرم گفت: «برای خودت دردسر درست کردی! اگر اسکناس را برنمی‌داشتی، ممکن بود صاحبش مسیر را برگردد و آن را پیدا کند. اما حالا خودت باید صاحبش را پیدا کنی.» من گفتم: «آخر چطور صاحب آن را پیدا کنم؟!» و پدرم گفت روی چند قطعه کاغذ بنویس: «مبلغی پول در این محله پیدا شده است. خواهشمندیم برای دریافت وجه گمشده، با دادن مشخصات به این آدرس مراجعه کنید.» من این متن را با خط خودم روی چند تکه کاغذ نوشتم و آن‌ها را در نقاط مختلف محله نصب کردم. دو روز گذشت و بالاخره روز سوم یک نفر آمد. از او مشخصات پول را پرسیدم و پاسخ داد: «یک اسکناس دو تومنی مچاله‌شده بود.» و من پول را به او دادم. این واقعه درس امانت‌داری به من داد. سال‌ها بعد وقتی یکی از دخترانم پاک‌کن همکلاسی‌اش را اشتباهی به خانه آورده بود، به او گفتم: «این که پاک‌کن تو نیست. اگر والدین دوستت او را به‌خاطر گم‌کردن پاک‌کنش تنبیه کنند، گناهش بر گردن توست. فردا حتماً آن را پس بده؛ وگرنه یک روز دوستت پاک‌کن تو را اشتباهی برمی‌دارد» و دخترم پاسخ داد: «بله ددی جون! آن را کنار گذاشته‌ام که فردا حتماً به صاحبش تحویل دهم.» می‌گویند ثروتمند واقعی کسی است که از اموالش به دیگران کمک کند. خدا را شاکرم که خانوادۀ ما هیچ‌گاه از دیگران غافل نبوده است و همیشه در حد توان به دیگران کمک کرده‌ایم. در دوران دبیرستان، ما در معرض یک فعالیت سیاسی قرار گرفتیم. برادر بزرگم در هستۀ مرکزی این فعالیت حضور داشت و از آن‌ها خواسته بودند که نزدیک‌ترین دوستان و خویشان خود را با فعالیت‌ها آشنا کنند. بنابراین برادرم من و ابراهیم را هم‌زمان به این جلسات ایدئولوژیک مذهبی دعوت کرد. در این جلسات از کتاب‌هایی نظیر نهج‌البلاغه (ترجمۀ جواد فاضل) و بعدها کتاب‌های دیگر، کمک می‌گرفتند. جو سیاسی کشور بعد از سال 1321 به‌گونه‌ای بود که چپ‌گرایان در دانشگاه آزادی داشتند و مذهبیون ناچار به فعالیت مخفیانه بودند. من تمام این نکات را به‌تفصیل در کتابم ذکر کرده‌ام. اکثر جلسات مخفیانۀ ما در «مقصود بیک» تجریش برگزار می‌شد. آن زمان اتومبیل وجود نداشت و گاهی که جلسات مخفیانۀ ما به‌طول می‌انجامید، نیمه شب به خانه می‌رسیدیم و اهل منزل خواب بودند. پدرم آنقدر به ما اعتماد داشت که وقتی می‌خواست در را به رویمان باز کند، سرزنشمان نمی‌کرد و هیچ سؤالی نیز نمی‌پرسید. شب‌های شنبه در خانۀ ما جلسات قرائت قرآن برگزار می‌شد. آنجا در فاصلۀ مقدمه روحانی و شروع جلسه توسط پدرم، ما ترجمۀ یکی از خطبه‌های امام علی(ع) را برای حاضرین می‌خواندیم. اصلاً یکی از دلایلی که پدرم از ما می‌خواست به حوزه برویم این بود که فکر می‌کرد بیان خوبی داریم. آن زمان ما از ترجمۀ زیبای جواد فاضل استفاده می‌کردیم؛ اما اکنون ترجمۀ «سید جعفر شهیدی» نیز در دسترس است که آن را برای تحقیق و تفحص در نهج‌البلاغه بسیار مناسب می‌دانم. بنابراین به یاد داشته باشیم که آموزش آسان است و تمام افراد توانایی آموختن مسائل علمی را دارند. چیزی که حائز اهمیت است، پرورش روح و رفتار انسان‌هاست. خانواده کانون پرورش است. پرورش در خانواده، مسئله‌ای دوسویه است؛ یعنی کودکان نیز از همان ابتدا معلم والدین خود هستند. گاهی کودکان نکته‌ای را در مدرسه می‌آموزند و آن را به والدین خود گوشزد می‌کنند. من معتقدم آموزش حق تمام افراد است و مشکلات ما ناشی از پرورش است. همسر من همیشه وقتی مهمان داشتیم، از دو روز زودتر تا جایی که ممکن بود ظرف‌ها را می‌چید و غذاها را آماده می‌کرد. ما هیچ‌وقت این مسائل را مستقیماً به دخترانمان یاد نداده بودیم؛ اما سلما، دختر کوچکم، پس از ازدواج این نکات را رعایت می‌کرد. بنابراین پسر از پدر و دختر از مادر الگو می‌گیرند. چندین سال پیش، من و همسرم بیرون بودیم که بچه‌ها زنگ زدند و گفتند از پیتزافروشی واقع در کوچۀ روبه‌روی پارک شریعتی برایمان پیتزا بخرید. همسرم پیتزا را سفارش داد و به آن‌ها گفت ما سر کوچه در ماشین نشسته‌ایم، هر وقت آماده شد آن را بیاورید. کمی جلوتر از ما خانواده‌ای در ماشین نشسته بودند و زباله‌هایشان را در خیابان می‌ریختند. همسرم روی این مسائل بسیار حساس بود و عصبانی شد. به او گفتم: «خواهش می‌کنم این پیتزا را زهر نکن! اگر چیزی بگویی، ممکن است به تو توهین کنند و درگیری ایجاد شود.» اما او اصرار داشت که باید به آن‌ها تذکر بدهیم و قول داد جوری صحبت کند که باعث دلخوری نشود. در نهایت به پدر آن خانواده گفت: «سلام، خسته نباشید. ان‌شاءالله که به شما خوش گذشته باشد. جسارتاً می‌خواستم مطلب کوچکی را ذکر کنم. شهر ما خانۀ ماست! لطفاً مراعات کنید و زباله‌هایتان را در خیابان نریزید.» آن آقا پاسخ داد: «خانم چه اشکالی دارد؟ ما مالیات می‌دهیم که این زباله‌ها را جمع کنند!» متأسفانه این باعث می‌شود در ذهن فرزندش بماند که چون مالیات می‌دهد، می‌تواند هر غلطی بکند! به همسرم گفتم: «کاش به تو توهین می‌کرد و این حرف را نمی‌زد. اگر به تو توهین می‌کرد، همسر و فرزندانش ساکت نمی‌ماندند. اما تأثیر منفی این حرفش تا ابد بر ذهن فرزندش می‌ماند و ما مسئول هستیم.»

استاد اگر اجازه دهید به دوران کودکی‌تان برگردیم. کدام خصیصۀ پدرتان در ذهن شما باقی مانده است یا از آن الگو گرفتید؟
قاطعیت و باور قوی به حرفهایش. دیسیپلین عجیبی بر لباس‌پوشیدن، رفت‌وآمد، طرز صحبت و... خانوادۀ ما حکم‌فرما بود.

این نظم به زندگی شما نیز منتقل شد؟
صددرصد. پدرم به حق‌الناس بسیار اهمیت می‌داد. یک روز قرار بود به منزل برادرم کاظم در نارمک برویم. پدر گفت سر راه نگه دار تا کمی شیرینی بخریم. من داخل شیرینی‌فروشی در حال سفارش‌دادن بودم که پدرم وارد شد و دید که شیرینی را با جعبه وزن می‌کنند. پدر قیمت یک کیلو شیرینی را از فروشنده پرسید و سپس به او اعتراض کرد که چرا جعبه را جزو وزن شیرینی حساب می‌کند. فروشنده گفت: «این کار در تمام قنادی‌ها مرسوم است» و پدرم پاسخ داد: «به نظر می‌رسد انسان مقیدی باشی. چرا خودت را مدیون صدها نفر آدم می‌کنی؟ بالا رفتن از دیوار مردم و جیب‌بری نیز مرسوم است؛ آیا ما این کارها را نیز می‌کنیم؟ آیا مکاسب را خوانده‌ای؟» فروشنده پرسید که مکاسب چیست و پدرم گفت: «اشکال کارت همین است. کاسبی حبیب خداست که حلال و حرام بداند و مکاسب را بخواند. درست این است که پول جعبه را جدا حساب کنی و وزن شیرینی خالص را بکشی.» من از این امر به معروف و نهی از منکر پدرم لذت بردم. پدرم فروشندۀ مواد شیمیایی و رنگ ساختمان بود و نمایندگی آرد ایران ... را داشت که کارخانه‌اش را روس‌های مهاجر در تهران تأسیس کرده بودند. مردم به پدرم سفارش می‌دادند و او اجناس را از کارخانه به فروشنده‌های دست دوم و سوم می‌رساند. ماده‌ای در نقاشی ساختمان وجود دارد که به آن پودر مل می‌گویند. یک بار آقایی قیمت دو نوع مل را از او پرسید و پدرم گفت این ده تومان است و آن یکی یازده تومان. مرد تفاوت این اجناس را جویا شد و پدرم پاسخ داد: «هیچ فرقی با یک‌دیگر ندارند! یکی خرید قبلی من است و دیگری خرید جدید من که گرانتر بوده است.» رعایت این مسئله به‌ویژه در شرایط کنونی اقتصاد جامعه حائز اهمیت است. چند روز بعد از آن واقعه همسرم گفت سر راهت از عطاری «حاج آقا ملکی» فلان چیز را بخر. در آنجا دیدم که حاج آقا یک پاکت پر از بادام را روی کفه‌ای از ترازو گذاشته است و وزنه را با یک پاکت خالی روی کفۀ دیگر. چیزی نگفتم تا مشتری برود و سپس علت کارش را پرسیدم. ایشان گفت: «پاکت کیلویی دو تومان است و بادام کیلویی هشتصد تومان. من نمی‌توانم پاکت دو تومانی را به مشتری هشتصد تومان بفروشم! پس آن را روی هر دو کفه می‌گذارم تا وزن خالص بادام را حساب کنم.» من از او به‌خاطر انصافش تشکر کردم. من یکی از سهام‌داران بیمارستان «پارس» هستم؛ اما معمولاً از تلفن آنجا برای تماس‌های غیرحرفه‌ای استفاده نمی‌کنم یا اگر چیزی از انبار بیمارستان بگیرم، حتماً هزینه‌اش را پرداخت می‌کنم. من توجه به حق‌الناس را از پدرم آموختم.

روحشان شاد! از ویژگی‌های برجستۀ مادرتان بفرمایید.
مادرم در خانه بدون اجازۀ پدرم کاری نمی‌کرد و همیشه پشتیبان او بود. پدر یکی‌دو بار در مسائل اقتصادی زمین خورد و مادرم از مایملک خود به او کمک کرد تا دوباره برخیزد. پدر مادر من به رعایت حلال و حرام مشهور بود. می‌گفتند او سالی دو بار حساب‌هایش را بررسی و خمسش را پرداخت می‌کند؛ مبادا که بار اول اشتباه کرده باشد. دایی من دو سگ شیانلو داشت که هیچ‌گاه آن‌ها را داخل خانه پدری نمی‌آورد و فقط نگهبان خانه بودند. یعنی سگ‌بازی نمی‌کرد و فقط سگ‌داری بود. پدربزرگم با وجود وسواسش هر روز صبح مراقب بود که غذای سگ‌ها به‌موقع خریداری شود. امروزه سگ‌بازی مد شده است. همسرم همیشه می‌گفت کاش افرادی که سگ‌هایشان را به خیابان می‌آورند، حداقل مانند کشورهای خارجی مدفوع سگشان را در پاکتی جمع کنند. البته اسلام نگهداری از سگ برای شکار، گله‌داری و نگهبانی را منع نکرده است و فقط با سگ‌بازی مخالف است.

زمانی که از قزوین به تهران آمدید چه احساسی داشتید؟
تهرانی که ما به آن مهاجرت کردیم، مثل امروز بزرگ و پیشرفته نبود. زمانی که من می‌خواستم به آمریکا بروم (حوالی سال 1334)، جمعیت ایران 14میلیون نفر و جمعیت تهران 330هزار نفر بود. آن زمان قزوین یک خیابان داشت و تهران چهار خیابان. البته اوایل مهاجرتمان در مدرسه غریبه بودم و سیستم تا حدودی برایم تازگی داشت؛ اما خیلی زود عادت کردم.

آیا از معلم‌های ابتدایی‌تان کسی را به خاطر دارید؟
از دبستان مولوی، خانم «عنقا» و از دبستان ادب نیز خانم «داروغه» را به خاطر دارم. هر دو معلم‌های خوبی بودند.

از مدرسه نمی‌ترسیدید؟
خیر. من از بین خواهر و برادرهایم کمی خجالتی بودم، اما از شروع مدرسه نمی‌ترسیدم. به یاد دارم روز اول دبیرستان دارالفنون گوشه‌ای کز کرده بودم که برادرم آمد و سعی کرد خجالتم را از بین ببرد.

آیا روحیات شما و برادرتان ابراهیم متفاوت بود؟
بله. او بی‌رودربایستی‌تر بود! من نیز راحت صحبت می‌کنم، اما محتاط‌تر از ابراهیم هستم. مادرم همیشه می‌گفت: «هر حرفی را ابتدا هفت بار قورت دهید و سپس اگر صلاح بود آن را بگویید.» 32 سال پیش، ما مادرم را چند روز پیش از فوتش برای چکاپ کامل به بیمارستان بردیم. همسرم پس از فراغت از کارهای منزل و من پس از کارهای دانشگاه به بیمارستان می‌رفتیم تا نهار را کنار مادرم باشیم. ایشان یکشنبه بستری شد و سه‌شنبه آخرین روزی بود که می‌توانست صحبت کند. طبیعی است که مادرشوهر از عروسش بخواهد که مواظب پسرش باشد. اما آن سه‌شنبه زمانی که من به بیمارستان رسیدم، دیدم که همسرم پرهای نارنگی را دانه‌دانه در دهان مادرم می‌گذارد. مادر به من گفت: «ببین خداوند چه همسر خوبی به تو عطا کرده است. قدر عروسم را بدان و او را اذیت نکن.» یک روز بعد ایشان به کما فرو رفت و پنجشنبه دعوت حق را لبیک گفت. این سیاست مادرم باعث شد که همسرم همیشه از ایشان تعریف کند. امروز نیز ما همیشه طرف دامادهایمان را می‌گیریم تا در محذور اخلاقی قرار گیرند و کار درست را انجام دهند!

معمولاً افراد در دوران دبیرستان به فعالیت‌های جانبی نیز می‌پردازند. شما به کلاس قرآن و آموزه‌های دینی اشاره کردید. آیا حیطۀ دیگری را نیز دنبال می‌کردید؟
متأسفانه آن زمان زمینه‌های مذهبی مانند امروز وجود نداشت. ما در دبیرستان دارالفنون نمازخانه نداشتیم، اما فعالیت‌های جانبی مانند تئاتر وجود داشت. دارالفنون شبیه دانشگاه بود. مثلاً کلاس ریاضی یک اتاق بود که ریاضی پایه‌های مختلف در آن تدریس می‌شد. سال‌ها بعد من که از بی‌توجهی به ساختمان تاریخی دارالفنون ناراحت بودم، در کتابم به این مسئله اشاره کردم. به همین دلیل یک روز از من دعوت کردند تا مدرسۀ مرمت‌شده را نشانم دهند. دیدم که سالن مدرسه را بازسازی کرده‌اند و مجسمۀ «امیرکبیر»  را در آن قرار داده‌اند. من به همراه برادرم و چند نفر دیگر پیش از ورود به سازمان مخفیانه‌ای که به آن اشاره کردم، روزنامه دیواری داشتیم و مطالب متنوع و سخنان بزرگان را در آن می‌نوشتیم. اما اینطور نبود که همه جا انجمن اسلامی وجود داشته باشد. انجمن اسلامی محدود به دانشگاه بود. مثلاً «مهندس بازرگان»  و «آیت‌الله طالقانی»  در دانشکدۀ فنی و «دکتر سحابی»  در دانشکدۀ علوم، انجمن اسلامی دانشجویان را شکل دادند. نام سازمان مذهبی مخفیانۀ ما «نهضت خداپرستان سوسیالیست» بود. ما در دبیرستان مدام سعی می‌کردیم اعضای جدیدی برای سازمان بیابیم و من در برهه‌ای مسئول سازمان دانش‌آموزی این نهضت بودم. این سازمان پیک‌نیک می‌گذاشت و من از کلاس دهم به بعد سرگرم این برنامه‌ها شده بودم.

زمانی که با این جلسات آشنا شدید چند سال داشتید؟
پانزده‌ساله بودم. یکی از شروط سازمان این بود که شاگرد خوبی باشیم. اگر نمره‌هایمان در مدرسه خوب نمی‌شد، اجازۀ شرکت در فعالیت‌های نهضت را نداشتیم. از دیگر شروط سازمان رعایت اخلاق و اصول مذهبی بود.

در این جلسات چه اتفاقی می‌افتاد؟ آیا افرادی سخنرانی می‌کردند و به شما جزوه می‌دادند؟
بله. هم‌چنین درس اخلاق داشتیم که دکتر «محمد نخشب» آن را تدریس می‌کرد. امروز خیابان پشت مسجد سپه‌سالار را به‌یاد ایشان نام‌گذاری کرده‌اند. هم‌چنین مهندس «جلال‌الدین آشتیانی»  ایدئولوژی اسلامی را به ما درس می‌داد. ایشان تئوری‌پرداز نهضت بود و چندین کتاب مفصل از خود به جای گذاشته است. مهندس آشتیانی با استناد به قرآن و احادیث می‌گفت که اسلام یک مکتب واسطه است. ایشان انسان باسواد و محترمی بود و پس از انقلاب، رئیس ذوب آهن اصفهان شد و کتابی تحت عنوان «مدیریت نه حکومت» نوشت؛ یعنی حکم از آن خداوند است و ما تنها مدیر هستیم. ایشان به سبب انتشار این کتاب تا حدودی مورد بی‌مهری قرار گرفت و از ایران رفت و سپس ممنوع‌الورود شد. به هر حال ما توفیق داشتیم که در آن دوران وارد این نهضت شویم و چنین آموزش‌هایی ببینیم. پدرم نیز اغلب این افراد را می‌شناخت و خیالش راحت بود که ما راه درستی را طی می‌کنیم. البته گاهی در پیک‌نیک‌های سازمانی اتفاق‌های عجیبی می‌افتاد که باز هم برای ما تجربه بود. اغلب از پیک‌نیک‌ها برای عضوگیری استفاده می‌کردیم. مثلاً یکی از اقوام یا دوستانمان را به پیک‌نیک می‌آوردیم و آنجا با او راجع به مسائل اجتماعی، سیاسی و مذهبی حرف می‌زدیم تا آمادۀ حوزه‌های آزمایشی و سپس حوزه‌های اصلی شود. ما معمولاً برای این پیک‌نیک‌ها از بازار تجریش ماست، خیار، نان و... می‌خریدیم و سپس پیاده تا منظریه می‌رفتیم. در این مسیر هیچ ساختمانی وجود نداشت و همه جا جالیز بود. اواخر برای این مسیر مینی‌بوسی گذاشته بودند تا جادۀ خاکی را طی کند. در یکی از برنامه‌ها که من مسئول بودم، عده‌ای گفتند ما با مینی‌بوس می‌رویم و در منظریه منتظر شما می‌مانیم. من و حدود ده نفر دیگر نیز پیاده رفتیم. در مسیر ما یک خزانۀ آب بود که عمق زیادی داشت. کمی که گذشت بچه‌ها گفتند در این مکان استراحت کنیم و من به این شرط موافقت کردم که کسی شنا نکند. اما آن‌ها اصرار کردند و در نهایت گفتم: «پس هر کس مسئول خودش است و هر وقت سوت زدم باید از آب خارج شوید. هم‌چنین کسانی که شنا بلد نیستند حق ندارند حتی کنار استخر بنشینند و پایشان را وارد آب کنند.» آن روز یکی از بازاریان که بعدها وکیل دادگستری شد، یکی از دوستانش مشهدی‌اش را با خود آورده بود. آنهایی که در خزانه بودند شروع به هل‌دادن یک‌دیگر کردند و من با آن‌ها دعوا کردم و گفتم شیطنت قدغن است. در این حین من متوجه شدم که مهمان مشهدی‌مان نیست! حدس زدیم که در آب افتاده باشد. با عصبانیت به کسی که او را آورده بود گفتم برو درون آب و پیدایش کن؛ اما در نهایت خودم لباس‌هایم را درآوردم و در آب شیرجه زدم. دیدم که پایش به علف‌های زیر آب گیر کرده است. او را گرفتم و بچه‌ها به کمک یک بیل ما را بالا کشیدند. او را که خفه شده بود تا کنار جادۀ خاکی رساندیم و ماشینی را نگه داشتیم تا او را به بیمارستان «شهدای تجریش»  برساند. پزشکان در بیمارستان سعی کردند او را به زندگی برگردانند، اما موفق نشدند. دوسه نفر از ما که همراه او به بیمارستان رفته بودیم را نگه داشتند تا این مورد فوت را به کلانتری اطلاع دهند. خوشبختانه پدر یکی از همراهان ما، آقای غیاثی، قاضی دادگاه بود. او از تلفن درمانگاه با پدرش تماس گرفت و پدرش گفت: «شما حقیقت را بگویید و اجازه دهید ماجرا را صورت جلسه کنند.» روز بعد ما به دادسرا رفتیم و واقعه را شرح دادیم. گرچه مرگ او تقصیر ما نبود و خودش نباید وارد آب می‌شد، اما این ماجرا یکی از خاطرات بد زندگی من است. این واقعه نشان می‌دهد که خامی جوانان در مسائل سیاسی، اجتماعی، تفریح و... می‌تواند آفت‌زا باشد. اغلب گرفتاری‌های سیاسی جوانان در سنین پایین رخ می‌دهد. مثلاً بیشتر کسانی که توسط ساواک بازداشت می‌شدند، زیر 25 سال بودند. البته من از فعالیت‌هایم در سازمان راضی هستم. این تجارب باعث شد زمانی که وارد دانشگاه شدم، پخته‌تر باشم و آگاهانه با توده‌ای‌ها مبارزه کنیم. من سال اول دانشگاه به عنوان نماینده کلاس یا شاید هم دانشکده خودمان در آمفی تئاتر سخنرانی کوتاهی داشتم. اما کمی بعد این فعالیت‌ها را رها کردم و تمرکزم را روی درس گذاشتم. به‌ویژه اینکه فضای سیاسی کشور بعد از کودتای 28 مرداد بسته‌تر شده بود و نهضت خداپرستان سوسیالیست نیز منشعب شد. عده‌ای مخفی ماندند و عده‌ای دیگر به حزب ایران پیوستند. من و چند نفر دیگر نیز از کشور رفتیم.

چه سالی دیپلم خود را اخذ کردید؟
1327

بعد از آن کنکور دادید؟
بله. من اردیبهشت سالی که باید در امتحانات نهایی شرکت می‌کردم، بیمار شدم. فکر می‌کنم حصبه گرفته بودم و قصد نداشتم در امتحانات شرکت کنم. برادرم، دکتر کاظم، گفت: «اشتباه می‌کنی. ممکن است به نمراتی که می‌خواستی نرسی، اما تو دانش‌آموز خوبی بوده‌ای و می‌توانی با همین معلومات از پس امتحانات برآیی. نهایت این است که قبول نمی‌شوی و شهریور دوباره امتحان می‌دهی.» بنابراین منطق او را پذیرفتم و بدون آمادگی خاصی امتحان دادم. تقریباً مطمئن بودم که قبول نمی‌شوم. یک روز از جلوی دارالفنون رد می‌شدم که سرایدار مدرسه گفت: «یزدی انعام من را بده تا خبر خوبی بدهم!» در نهایت گفت قبول شده‌ای و جوازت آمده است. آن زمان جوازی به ما می‌دادند که تا زمان آمدن دیپلم بتوانیم با آن در دانشگاه ثبت‌نام کنیم. جالب اینجاست که از سه کلاس سی‌نفره تنها 27 نفر قبول شده بودند! آن زمان معدل اصلاً اهمیتی نداشت. همان سال در کنکور شرکت کردم. کنکور آن زمان تشریحی بود و ضریب طبیعی در آن سه بود و فیزیک و شیمی ضریب دو داشتند. ضریب باقی درس‌ها نیز یک بود. من به کمک ضرایب طبیعی، فیزیک و شیمی قبول شدم. سوال فیزیکمان این بود که فرمولPV = P0V0(1 + αT)  را ثابت کنید. من سه صفحه جواب نوشتم و حتی یک خط را نیز جا نینداختم. ابتدا به دانشکده علوم رفتم تا شیمی بخوانم و یک سال بعد به دانشکده دندانپزشکی رفتم. البته از نظر قانونی من حق نداشتم دو رشته را هم‌زمان بخوانم؛ اما آن زمان کامپیوتر وجود نداشت و می‌شد قانون را دور زد! زندگی صحنۀ هنرمندی ماست. درجات و افتخارات واقعی را مردم در ازای عملکردمان به ما می‌دهند. من نزدیک 60 سال طبابت کردم و هیچ‌کس از من نپرسید کجا تحصیل کرده‌ای و شاگرد چندم بودی. در سرنسخۀ من نشانی از این نیست که هاروارد یا تافتس درس خوانده‌ام و استاد ممتاز هستم. اما مریضی از یکی از شهرها داشتم که بدون جراحی و با راهنمایی پزشکی و دارو او را درمان کردم. ایشان بسیار به من لطف دارد و حتی زمانی‌که مطب به دلیل بیماری‌ام تعطیل بود، برای عیادت به خانه‌ام آمد. او می‌گوید: «من اگر به در مطب دکتر یزدی دست بزنم هم خوب می‌شوم.» من دوست ندارم از خودم تعریف کنم و ترجیح می دهم عملکرد واقعی من را از زبان دیگران بشنوید.
به‌هرحال در رشتهٔ شیمی قبول شدم. البته در آن زمان هر دانشگاه کنکور مختص به خود را داشت؛ وقتی وارد سال دوم تحصیلم در رشتهٔ شیمی شدم برادرم پیشنهاد داد به رشتهٔ دندانپزشکی هم بروم و همزمان با شیمی دندانپزشکی بخوانم. بعد از کشمکش‌های درونی و مشورت با برادرهایم در آخر تصمیم گرفتم به رشتهٔ داروسازی بروم تا به همراه برادرم داروخانه بزنیم اما بعد از یک ماه متوجه شدم این رشته به دردم نمی‌خورد و قرار شد دندانپزشکی را انتخاب کنم. رئیس دانشکدهٔ دندانپزشکی آقای دکتر حیدر سرخوش و تحصیل‌کردهٔ آلمان بود و با ورودم به رشتهٔ دندانپزشکی مخالفت کرد چون تا پایان نیم سال اول دو ماه بیشتر نمانده بود. من با یکی از همسایه‌هایمان که از زیردستان دکتر حفیظی بود صحبت کردم تا از دکتر حفیظی بخواهد توصیه‌نامه‌ای برایم بنویسد تا مرا ثبت‌نام کنند. بالاخره رئیس دانشکدهٔ دندانپزشکی خواست تا تعهدی بنویسم و درصورتی‌که نیم سال اول را قبول نشدم از ادامهٔ تحصیل منع بشوم. بعد از ورود به رشتهٔ دندانپزشکی متوجه شدم بسیاری از درس‌ها نیاز به ترسیم و نقاشی دارد و نمی‌توانستم به‌تنهایی آن را انجام بدهم، برای همین از جوان مو بلندی که بهروز باشی نام داشت و بعدها فهمیدم ویولن میزند و هنرمند است کمک گرفتم. بالاخره با تلاش زیاد نیم سال اول را قبول شدم. در ابتدا دندانپزشکی چهارساله بود اما زمانی که وارد سال چهارم شدیم شورای دانشگاه مدت تحصیل را تبدیل به پنج سال کرد؛ من پایان‌نامه‌ام را در سال پنجم با دکتر حیدر سرخوش گرفتم.
دوران دانشجویی من با فعالیت‌های سیاسی ملی شدن صنعت نفت برخورد کرد و فعالیت‌های دانشجویی تبدیل به فعالیت‌های سیاسی شد و من دو سال هم نماینده دانشکده در انجمن دانشجویان دانشگاه بودم؛ دکتر جواد شمسایی هم نمایندهٔ دانشکده پزشکی بود. طی این فعالیت‌ها ما قبل از کودتای ۲۸ مرداد نزد دکتر مصدق هم رفتیم. به‌هرحال من از پایان‌نامه‌ام دفاع کردم و در آخر کتابچه‌ای به‌عنوان کارنامه هم به ما تحویل داده شد که گویای فعالیت‌ها و نمرات دوران تحصیلمان بود. در سال ۱۳۳۳ هم از پایان‌نامه‌ام دفاع کردم و نمرهٔ ممتاز گرفتم.

تصوراتتان در ابتدای ورود به دانشکده با محیط آنجا تطابق داشت یا خیر؟
نسبتاً بله. چون من دوست داشتم مغزم و دستم همزمان باهم کار کنند و این رشته دقیقاً همان چیزی بود که می‌خواستم. من یک سال قبل از رفتنم آسیستان آزاد بودم و حقوقی دریافت نمی‌کردم چون به کارم علاقه داشتم. به یاد دارم دکتر نیکزاد جاوید روزی کارم را دید و گفت: «یعنی من یک روز مثل شما می‌شوم؟» و من گفتم تو باید بهتر و به‌روزتر از من باشی. من در سال آخر تحصیلم مجلهٔ American dental assistant را هم مطالعه می‌کردم که توسط یکی از دوستانم برایم فرستاده می‌شد.

از اساتید تأثیرگذارتان برایمان بگویید.
آقای دکتر حیدر سرخوش استاد بسیار خوبی بود که دندانپزشکی عملی تدریس می‌کرد؛ دکتر محمود سیاسی نیز از اساتید بسیار خوبم بود. ما نتوانستیم پاتولوژی‌مان را مستقیماً با مرحوم دکتر آرمین بگذرانیم اما شاگردان خوبش جزو اساتیدمان بودند. دو برادر هاراطونیان هم اساتیدی فوق‌العاده و باشخصیت بودند که در ابتدا جزو تکنسین‌ها و روسای مدارس عالی دندانپزشکی بودند. در سال ۱۳۱۸ قانونی گذاشته می‌شود که فارغ‌التحصیلان دندان‌سازی اگر سال آخر دانشکدهٔ دندانپزشکی را بگذرانند و پایان‌نامهٔ دکترا را ارائه بدهند می‌توانند عنوان دکترا را کسب کنند و عضو هیئت‌علمی باشند. بزرگ‌ترین مشکل دانشکدهٔ دندانپزشکی مثل پزشکی این بود که از ابتدای تأسیس تا سال ۱۳۴۷ در دروازه به روی اساتید جوان و نوآوران بسته شد.
در دانشگاه تهران پانزده بهمن هرسال جشن تأسیس دانشگاه گرفته می‌شد که بعدها تبدیل به تأسیس و استقلال دانشگاه شد چون در زمان علی‌اکبر سیاسی دانشگاه تهران از وزارت معارف جدا و مستقل شد. این جشن با حضور شاه برگزار می‌شد، دکتر سیاسی هرساله گزارش دانشگاه را به شاه می‌داد، رتبه اول‌ها معرفی می‌شدند و نشان درجه اول فرهنگ به آن‌ها اعطا می‌شد. این نشان، نشان دولتی بود و امضای آن توسط وزیر معارف انجام می‌شد اما طبق قانون بالاترین مقام اجرایی مملکت آن را اعطا می‌کرد. اگر من نوعی در تاریخ معینی که قرار است این نشان داده شود حضور نداشته باشم کلیهٔ مزایایی که به من تعلق دارد در ادارهٔ کل نشان‌های دولتی محفوظ می‌ماند و در موقعیت دیگری که شرایط وجود داشته باشد به شخص داده می‌شود. در سال ۱۳۳۲ دکتر سیاسی شاگرداول‌ها را در باشگاه دانشگاه جمع کرد و گفت: «با تلاش زیاد قرار شده ما به نزد شاه برویم، چون اعلی‌حضرت با دانشگاه قهر هستند.» من به دوستانم گفتم ما که نشان شاه را نمی‌خواهیم، ما می‌خواهیم برای ادامهٔ تحصیل به خارج از کشور برویم پس بهتر است این موضوع را به شاه بگوییم. «بعد از تعرض شاه به دانشگاه در سال ۱۳۲۷ مراسمی برگزار نشد و اعزامی صورت نگرفت.» بالاخره با مشورت و صحبت‌های زیاد با دکتر سیاسی آقای عابدی نامی که فارغ‌التحصیل دانشکدهٔ کشاورزی بود از سمتمان معین شد که نوشته‌ای را برای شاه بخواند اما خودمان هم باهم قرار گذاشتیم هرکدام از ما که برای گرفتن نشان رفتیم هم درخواستمان را به شاه بگوییم. آن جلسه با محافظت بسیار نظامی‌ها در کاخ مرمر برگزار شد، آقای دکتر سیاسی گزارش دانشگاه را داد و از شاه خواست تا اجازه دهد خواسته‌های فارغ‌التحصیلان خوانده شود. بعدازاین که آن نامه خوانده شد نوبت به معرفی شاگرداول‌ها شد وقتی اسمم خوانده شد من نزد شاه رفتم از او خواستم تا دستور اعزام ما را بدهد. شاه هم قبول کرد و به رئیس دفترش دستور داد لایحهٔ اعزام به مجلس فرستاده شود. علاوه بر آن نشان یک ساعت طلا به‌عنوان هدیه نیز به ما داده شد؛ بعد از پذیرایی و اتمام جلسه نامه‌ای برای رئیس دفتر شاه نوشتیم و از او تشکر کردیم تا کارمان سریع‌تر پیگیری شود. علاوه بر آن نزد نماینده‌های مجلس هم رفتیم و با آن‌ها صحبت کردیم. در سال ۱۳۳۳ بورسیهٔ دانشگاه هاروارد برایم جور شد و من برادرم را مسئول پیگیری کارکردم. من چون در جبههٔ ملی و انجمن دانشجویان بودم پرونده‌ام سیاسی شده بود اما برادرم برایم وکیل گرفت و توانست ثابت کند فعالیت‌های دانشجویی و پشتیبانی از ملی شدن صنعت نفت سیاسی بودن محسوب نمی‌شود. با پیگیری‌های برادرم و کمک‌های یکی از کارمندهای ادارهٔ معارف به نام آقای علی ریاحی زاده بالاخره حکمم داده شد و ماهی ۱۲۰ دلار به‌عنوان دانشجوی دولتی به من تعلق گرفت.

در هاروارد برای چه رشته‌ای پذیرفته‌شده بودید؟
در ابتدا انترن بودم و بعدازآن که انترنی را تمام کردم جراحی دهان و فک و صورت را شروع کردم.

چرا رشتهٔ جراحی را انتخاب کردید؟
همان‌طور که گفتم رشته‌ای را دوست داشتم که مغز و دستم باهم کار کنند.

آیا استادی شمارا برای انتخاب این رشته تحت تأثیر قرار داد یا از قبل اطلاعاتی در این حوزه داشتید؟
خیر من مجله‌ای می‌خواندم که مرا مقداری با این رشته آشنا کرد. جراحی ما در دانشکده جراحی دندان نام داشت و رشته‌ای به نام فک و صورت نداشتیم؛ در جلسه‌ای دکتر محسن سیاح پیشنهاد می‌کند این نام به دهان و دندان تغییر پیدا کند. تاریخ این مصوبه برای اواخر دوران ریاست محسن سیاح است. تبدیل‌شدن اسم دهان و دندان به فک و صورت هم داستان مفصل و جداگانه‌ای دارد.

خانواده مخالف رفتن شما از ایران نبودند؟
خیر. مادرم کمی ازلحاظ دوری نگران بود اما بقیه تشویقم کردند. پدرم هم صرفاً تأکید کرد که مراقب رعایت مسائل شرعی‌ام باشم. لازم به ذکر است که من و برادرانمان حتی یک دلار از خانواده نگرفتیم و خانواده فقط یک سنگر و جایگاه امن برای زندگی دانشجویی‌مان بود. ما هزینه‌های سفر و کلاس کنکور و ... را هیچ‌وقت به پدر و مادرمان تحمیل نکردیم و خودساخته بودیم؛ حتی رفت‌وآمدمان به مدرسه در هر دو نوبت با خودمان بود. من در دبیرستان عضو حزب خداپرستان سوسیالیسم بودم و گاهی جلساتمان تا دیروقت طول می‌کشید اما پدرم هیچ‌وقت از چندوچون ماجرا و کارهایم پرس‌وجو نمی‌کرد و اعتماد زیادی به من داشت.

چالش زندگی‌تان در خارج از کشور چه بود؟
من در ابتدا یک معلم خصوصی انگلیسی گرفتم و یکی از تجارب خوبم از همین پیش آمد بود. معلم خصوصی‌ام یک خانم اتریشی و شوهرش بود که دانشکده آن‌ها را معرفی کرده بودند. این زن و شوهر پرسیدند سرگرمی‌ات چیست و من جواب دادم سرگرمی خاصی ندارم اما مجسمه‌سازی را دوست دارم. در بوستون school of art museum وجود دارد؛ یعنی موزهٔ عمومی بوستون یک مدرسهٔ هنر دارد. این معلم‌ها به من پیشنهاد دادند که به کلاس مجسمه‌سازی بروم که شهریهٔ آن شش‌صد دلار بود. معلم آن زمانم از من خواست در ابتدا به کلاس زندهٔ طراحی بروم، من در مورد چگونگی آن کلاس اطلاعی نداشتم اما برایم بسیار مفید بود. زمان پرداخت شهریه گفتند scholarship به من تعلق‌گرفته است و من هزینه‌ای برای آن کلاس ندادم. من دو بار کمک‌هزینهٔ تحصیلی گرفتم و این دو بار واقعاً به نفع دولت ایران بود. بعدها درس‌هایم سنگین شد و نتوانستم این کلاس‌ها را ادامه بدهم و همیشه حسرت آن با من است. دو سال از دوران تحصیلم در آمریکا گذشت و باید امتحان علوم پایه می‌دادم. «هزینه‌های تحصیلم در دانشگاه تافس توسط سرپرستی ایران در واشنگتن پرداخت شد».
من شاگرد اول بودم اما زمانی که وارد آن دانشگاه شدم بسیاری از مطالب را بلد نبودم و با زحمات زیاد و رفت‌وآمد به کتابخانه تئوری مطالبی که استاد گفته بود را یاد گرفتم که در دوران دانشجویی در ایران در مورد آن آموزش ندیده بودم. بعد از همهٔ این‌ها هم باید یک دورهٔ پاتولوژی عمومی را با بچه‌های پزشکی می‌گذراندم. در آن کلاس پاتولوژی عمومی که استادش آقای گلیدن بود کوئیز های هفتگی برگزار می‌شد و مدت‌زمان آن‌هم پانزده‌دقیقه‌ای بود که با توجه به اطلاعاتی که من داشتم برایم بسیار سخت بود و نیاز به مطالعهٔ زیاد داشت. من تا پاسی از شب بیدار بودم و کتاب پاتولوژی اندرسون می‌خواندم تا یادگیری‌ام را تکمیل کنم. علاوه بر دانش باید انگلیسی کتابی نیز یاد می‌گرفتم و این هم یکی از چالش‌هایم بود. در اواخر دورهٔ پاتولوژی کم‌کم نمره‌هایم از f به A و A+ صعود کرد. در آخر ترم حسابداری یک روز مرا صدا کرد و گفت ۹۰۵ دلار هزینهٔ شهریه‌ات هست و خودت شخصاً باید پرداخت کنی چون نامه‌ای برایمان آمده است که طبق آن این هزینه توسط بورسیه حمایت نمی‌شود. وقتی استادم که در جریان موضوع قرار گرفت، پرسید تصمیمت برای ادامهٔ تحصیل چیست؟ گفتم: «کار می‌کنم و شهریهٔ نیم سال اول را پرداخت و بعدازآن مجدداً شروع به درس خواندن می‌کنم.» چند روز بعد استادم گفت اگر ما به تو یک scholarship بدهیم بعد از اتمام تحصیلت اینجا می‌مانی؟ من قبول کردم و قرار شد بمانم. من از استادم شنیدم که بیشترین توصیه برای دریافت کمک‌هزینهٔ تحصیلی‌ام توسط پرفسور گلیدن داده شد بود چون ازنظر او کسی که با نمرهٔ پایین واردشده و نمره‌اش را به A+ تغییر داده دانشجوی درسخوانی است و موفق خواهد شد.
همان‌طور که گفتم مبلغی که از طرف ایران به من تعلق می‌گرفت ۱۲۰ دلار بود که کفاف زندگی‌ام را نمی‌داد، برای همین تقاضای کار کردم. کاری به من پیشنهاد دادند که هفته‌ای ۳۵ دلار حقوق آن بود و دو دانشجوی دکترای آمریکایی نیز در آنجا فعالیت می‌کردند. این‌ها سختی‌ها و چالش‌هایی بود که در زمان تحصیلم با آن مواجه شدم.

تا چه سالی در آنجا بودید؟
تا سال ۱۹۶۰.
دورهٔ رزیدنتی‌ام بسیار خوب بود و شانس بزرگم این بود که در یک بیمارستان شهری کار می‌کردم و چون ارشد بودم پرفسورمان به من اعتماد می‌کرد و کارهایش را به من می‌سپرد.

رزیدنتی‌تان چقدر طول کشید؟
حدود سه سال.
زمانی که رزیدنتی را شروع کردم هزینه‌ای که به من داده می‌شد ۵۰ دلار بود چون در آمریکا هر چه کیفیت آموزش بیشتر باشد هزینه‌ای که به رزیدنت داده می‌شود کم‌تر است به همین علت در دورهٔ فلوی بالینی بیهوشی هم شرکت کردم؛ یک شب در میان کشیک شب بیهوشی بیمارستان را بر عهده می‌گرفتم و هفته‌ای ۶۰ دلار کار می‌کردم.
یکی از شب‌ها که کشیک بیهوشی بودم پرستارها به من گفتند اگر بتوانی نوزادی که امشب قرار است به دنیا بیاید را رأس ساعت دوازده بعد از سال‌تحویل میلادی به دنیا بیاوری تحصیل تمام عمرش رایگان می‌شود چون روزنامهٔ Boston globe هزینهٔ تحصیل آن را پرداخت می‌کند. اتند زایمان آن شب بسیار بداخلاق بود و من با کمک پرستارها و تلف کردن وقت توانستم کاری کنم نوزاد دقیقاً رأس ساعت به دنیا بیاید.
من سال آخر رزیدنتی‌ام ازدواج کردم و هنگام بازگشتم همسرم هشت‌ماهه حامله بود؛ ما تعهدی نوشتیم که مسئولیت پرواز به ایران هم با خودمان است و برای تولد دخترم به ایران بازگشتیم. فرزندم در بیمارستان شیبانی توسط خانم دکتر شیبانی متولد شد؛ اولین تا سومین فرزندم در آپارتمانی در خیابان حافظ متولد شدند.

چه سالی ریاست دانشکده را برعهده گرفتید؟
از 1348 تا 1350.

دکتر یزدی، چه اتفاقی افتاد که ریاست دانشکده را واگذار کردید؟
همان‌طور که گفتم دکتر نهاوندی پس از دکتر عالیخانی، ریاست دانشگاه را برعهده گرفت. زمانی که دکتر نهاوندی برای بازدید از دانشکدۀ ما آمد، به او گفتم: «استعفای من حاضر است. شما هر کس را که دوست دارید جایگزین من کنید.» ایشان گفت: «من تحقیق کرده‌ام و هیچ‌کس برای این سمت شایسته‌تر از شما نیست.»

«پدر جراحی دهان و فک و صورت ایران» عنوان دیگری است که رسانه‌ها به شما نسبت داده‌اند. هم‌چنین رشته‌های تخصصی مدون را نیز از خدمات شما به جامعۀ دندانپزشکی می‌دانند. لطفاً در این باره بفرمایید.
پیش از مسئولیت من در کشور برنامۀ مدون تخصصی دندانپزشکی نداشتیم. تنها دستیار رسمی و غیررسمی وجود داشت که دانشجوی تخصصی نبودند و به نوعی پرسنل بخش بودند. متقاضیان دستیاری در پی اعلام نیاز بخش‌ها نام‌نویسی می‌کردند و بخش مربوطه، نفرات مورد نظرش را از میان متقاضیان انتخاب می‌کرد. ما برنامۀ مدون تخصصی را تنظیم کردیم و به تصویب شورای دانشگاه رساندیم. به ما اعلام کردند که آیین‌نامۀ دوره‌های تخصصی دندانپزشکی مورد تأیید قرار گرفته است و جهت اجرا ابلاغ خواهد شد. سپس ما در روزنامه‌ها اعلام کردیم که متقاضیان دوره‌های تخصصی باید در سیستم واحدی ثبت‌نام کنند. در این زمان من از مسئولیتم به‌عنوان رئیس دانشکده کنار رفتم، اما چون مؤسس و اولین دبیر شورای تخصصی بودم، همین برنامه را در دبیرخانه شورای تخصصی پیاده کردیم. منشاء برنامۀ تخصصی که امروز در کشور پیاده می‌شود، همان برنامۀ ما در دانشگاه تهران است. دکتر «نوع پرست» اولین فارغ‌التحصیل این سیستم است که دورۀ تخصصی آسیب‌شناسی خود را در دانشگاه تهران گذراند. کمی بعد امتحان‌های ورودی و خروجی گذاشتیم و بوردها را راه انداختیم و تک‌تک اعضا را به امضای وزیر رساندیم. بنابراین برنامۀ مدون رشته‌های تخصصی دندانپزشکی را بنده با همکاری دوستانم در دانشکدۀ دندانپزشکی دانشگاه تهران آغاز کردم. خوشبختانه امروز آن نهال ظریف نه تنها در دانشگاه تهران، بلکه در دانشکده‌های دندانپزشکی سراسر کشور به بار نشسته است. هم‌چنین می‌توانم ادعا کنم من اولین کسی هستم که با تخصص آسیب‌شناسی و جراحی دهان و فک و صورت، در سال 1338 از آمریکا برگشتم. آن زمان بسیاری از همکاران نامدارم دانشجو بودند و حتی برای پایان‌نامه‌شان با من مشورت کردند. من به‌تنهایی مطب محدود جراحی دهان و فک و صورتم را در خیابان بهجت‌آباد  دایر کردم و تا سه‌چهار سال هیچ بیماری به من مراجعه نمی‌کرد؛ چرا که رشته‌ام ناشناخته بود. پس از بازگشتم به ایران، دکتر سندوزی، همکلاسی و دوست قدیمی‌ام، به دیدارم آمد و از من پرسید: «حالا که جراحی دهان و فک و صورت خوانده‌ای، دیگر دندان پر نمی‌کنی؟ ترمیم ریشه نمی‌کنی؟ پس چه غلطی می‌کنی؟!» گفتم: «نه، دیگر این کارها را نمی‌کنم. همان کارهایی را می‌کنم که تو نمی‌کنی! جراحی‌های کوچک دندان را در مطب انجام می‌دهم و جراحی‌های بزرگ را در بیمارستان.» طبق مدارک موجود در بیمارستان پارس، من در سال 1339 اولین جراحی‌های ارتوگناتیک، تروماتولوژی وسیع صورت و آنکالوژی صورت در ایران را انجام داده‌ام. البته روش‌های جراحی آن زمان متفاوت بود و ما نیز با علم روز جلو آمدیم. با این حال که من از سال 1390 به‌خاطر چشمم عمل نمی‌کنم، باز هم بیماران برای مشاوره به من مراجعه می‌کنند و می‌گویند نام من را در اینترنت یافته‌اند. امروز اگر کسی بگوید پیش از من این جراحی‌ها را انجام داده است، دست او را خواهم بوسید و به رسانه‌ها خواهم گفت که اشتباه می‌کردم. من قدردان مردم و همکارانم هستم که اجازه ندادند عمری که برای مسئولیت‌ها صرف کرده‌ام هدر برود. من در دوران جنگ حدود 60 سال داشتم و با این‌حال با کمک همکارانم مجروحان جنگی بسیاری را در پارس عمل کردم.

پس شما بخش جراحی دهان و فک و صورت را در دانشگاه تهران راه انداختید؟
بله. من یک بعد دانشگاهی داشتم و یک بعد بالینی. در واقع «فک و صورت» نوعی پسوند برای رشته‌های دیگر است؛ مانند جراحی پلاستیک و فک و صورت، جراحی جمجمه و فک و صورت، جراحی دهان و فک و صورت، جراحی عمومی و فک و صورت و... . بنابراین کار جراح دهان و فک و صورت را هیچ‌یک از جراحان فک و صورت دیگر نمی‌توانند انجام دهند.

آقای دکتر لطفاً خودتان را معرفی کنید و از نحوهٔ آشنایی‌تان با دکتر یزدی برایمان بگویید.
دکتر ضرابیان: من محمد ضرابیان هستم و در سال ۱۳۴۶ وارد دانشگاه تهران شدم. در سال دوم دانشکده که دکتر یزدی معاون آموزشی دانشگاه بود برای گرفتن واحدهای درسی نزد او رفتم و با دکتر آشنا شدم. همان‌طور که می‌دانید دو سال اول دندانپزشکی دورهٔ علوم پایه است و به همین علت ما در دانشکدهٔ پزشکی درس می‌خواندیم ولی برای گرفتن واحد و ثبت‌نام به دانشکدهٔ خودمان می‌رفتیم. در سال سوم و چهارم دانشجویی‌ام آقای دکتر یزدی رئیس دانشکده شده بود. «پس‌ازآن هم مرحوم دکتر معین زاده رئیس شد.» کلاس‌های پاتولوژی‌مان هم با دکتر یزدی برگزار می‌شد و این دو سال ریاست دکتر یزدی بسیار خوب بود و به‌کلی برنامه‌های آموزشی دانشکده را متحول کرده بود. دکتر یزدی ترتیبی داده بود تا تمام مدیران گروه‌ها در طول ثبت‌نام و انتخاب واحدها حضورداشته باشند و سیستم واحدی به‌صورت اساسی و بنیادی پیاده می‌شد. بعد از آقای دکتر وضعیت ۱۸۰ درجه عوض شد و کسانی که واحدهای زیادی افتاده بودند هم توانستند راحت فارغ‌التحصیل شوند. بدون اغراق شاید بتوانم بگویم من و دوستانم دو برابر بقیه بیمار می‌دیدیم و تجربه کسب می‌کردیم و پرسنل همیشه از ما شاکی بودند و می‌خواستند زودتر بخش را تعطیل کنند! این تلاش و ذوق ما به خاطر برنامهٔ خوب آقای دکتر یزدی بود و دانشجوها و هیئت‌علمی‌ها همه برای بهتر شدن وضعیت تحصیلی کمک می‌کردند.

شما در دورهٔ تدریس و دورهٔ ریاست دکتر یزدی حضور داشتید.
دکتر یزدی: من در ابتدا سرپرست امور آموزشی بودم.
دکتر ضرابیان: ما سومین دوره‌ای بودیم که آموزش دندانپزشکی برایمان شش‌ساله بود؛ سیستم واحدی شده بود و نمره‌گذاری به‌صورت الف، ب و ج انجام می‌شد.

یعنی دکتر یزدی به خاطر سیستم نوین آموزشی که اجرا کردند بنیان‌گذار دندانپزشکی نوین ایران نامیده شدند؟
دکتر ضرابیان: دکتر یزدی در زمینه‌های مختلفی برای ارتقا علمی دانشکده تلاش کرد. برای مثال در دورهٔ سرپرستی آموزشی دکتر یزدی چند استاد خارجی به دعوت دکتر یزدی به دانشکده آمدند. کتابخانهٔ دانشکدهٔ دندانپزشکی نیز قبل از آقای دکتر کتابخانهٔ فقیری بود و هیچ کتاب مرجعی در آن یافت نمی‌شد و فقط چند کتاب نوشته‌شده توسط مؤلفان فارسی در آنجا وجود داشت. به یاد دارم ما در بخش پروتز برای خرید گچ و ... با مدیر گروه و رییس بخش مشکل داشتیم و نزد دکتر یزدی فرستاده شدیم؛ دکتر یزدی از ما می‌پرسید که آیا مشکل مالی دارید و به‌نوعی با دادن کارهایی نظیر تدریس در مدرسه، فرستاده شدن به نزد ناظرین شهرداری و دادن وام‌هایی نظیر وام ماد، وام بنیاد رضا پهلوی و ... به ما کمک می‌شد.
من مسئول وام‌های دانشگاهی بودم و از وضعیت وام‌ها و امرارمعاش دانشجویان باخبر بودم.
سال پنجم و ششم ما دکتر یزدی همچنان رییس دانشکده بودند و این انگیزه را به ما دادند که برای تخصص بخوانیم و عضو هیئت‌علمی بشویم. ما چهار نفر بودیم و از این چهار نفر سه نفرمان عضو هیئت‌علمی شدند و نفر چهارم هم به خواست خودش هیئت‌علمی نشد. الآن آقای خاک نگار مقدم، دکتر ترابی نژاد، دکتر افشار و ... را به یاد دارم که در همان سال‌ها انگیزه گرفتند و برای تخصص اقدام کردند. من بعد از اتمام درسم مربی شدم و قرار بود بعد از دو سال برای تخصص به آمریکا بروم که این موضوع با انقلاب مصادف شد و دورهٔ تخصصم را در ایران گذراندم.
دکتر یزدی بعد از ریاستش سرپرستی دوره‌های تخصصی دانشکده را بر عهده گرفت و همان وسواس و دقتی که در آموزش عمومی داشت را در تخصص پیاده کرد.
زمانی که دکتر یزدی رییس دانشکده بود و همزمان پاتولوژی تدریس می‌کرد به ما گفت: «آیا می‌خواهید دندان‌پزشک شوید یا مثل مهدی بلبل که یک دندان‌ساز تجربی بود بشوید؟» من در دبیرستان جم قلهک درس می‌خواندم که بسیاری از آدم‌های مشهور در آن درس می‌خواندند؛ علاوه بر آن‌ها تعدادی از دانش آموزان رفوزه نیز وجود داشتند و کسانی که تعداد سال‌های رفوزگیشان بیشتر بود احترام بیشتری داشتند! من متوجه شدم که این مدرسه برای من پیشرفتی حاصل نمی‌کند به همین علت به دبیرستان خوارزمی رفتم و با مدیرش صحبت کردم. مدیر خوارزمی از من پرسید: «معدلت چند بود؟» و من جواب دادم ۱۶؛ او هم مثل رییس دانشکدهٔ دکتر یزدی برایم شرط گذاشت و گفت اگر در نیمسال اول نمره‌ای کم‌تر از ۱۷ کسب کنی باید به مدرسهٔ خودت برگردی. چند نفر از دوستانم هم وقتی از تصمیم من خبردار شدند موافقت کردند و با من به آن مدرسه آمدند. زمانی که برای تحویل گرفتن پرونده‌ام نزد مدیرمان رفتم قبول نکرد و گفت: «برو پدرت را بیاور» مدیر با پدرم صحبت کرد و پدرم هم گفت من هم به خاطر دوری مسیر موافق نیستم اما این تصمیم خودش است. به هر صورت بالاخره پرونده‌ام داده شد و دوستانم هم با من به این مدرسه آمدند و به نظرم این موضوع باعث شد پیشرفت کنیم و در دانشگاه قبول شویم. من برای رساندن سطحم به سطح بچه‌های مدرسهٔ خوارزمی تلاش زیادی کردم و شبانه‌روز درس می‌خواندم. به نظرم بیشترین انگیزه را معلمی به ما می‌داد که می‌گفت شمارا در آینده می‌بینم که روپوش سفید را روی دستتان انداخته‌اید و در خیابان دانشگاه را می‌روید. بعدها که وارد دانشگاه شدم این انگیزه را دکتر یزدی به ما می‌داد که وارد دورهٔ تخصص و هیئت‌علمی شویم. آقای دکتر استادهای خوبی نظیر دکتر مسگر زاده، عطری زاده، رییسی و ... را برای ما استخدام کرد و این باعث شد سطح علمی دانشکده بالا برود.
دکتر یزدی: دکتر محسن سیاح آخرین بازمانده از مدرسهٔ دندان‌سازی بود که به اروپا رفت و بعد از بازگشت به ایران معاون مدرسهٔ عالی دندانپزشکی شد. در سال ۱۳۱۳ که دانشگاه ایران تأسیس شد دکتر محمود سیاسی، دکتر حیدر سرخوش و حسن ریاض خون تازه‌ای به دانشکده دادند اما تا سال‌ها بعد اجازه ندادند یک نفر بیشتر وارد سیستم آن‌ها شود و در دانشکده به روی هرگونه ایدهٔ نو تازه بسته بود و حتی تحصیل‌کرده‌های محلی خوب نیز بدون آشنا نمی‌توانستند وارد دانشکده شوند.

پرفسور رضا در زمان شما رییس دانشگاه بود و دانشکدهٔ دندان ریاست نداشت؟
بله. دکتر رضا هرچقدر تلاش کرد نتوانست رییس خوبی برای دانشکده بگذارد؛ پرفسور رضا به دنبال کسی بود که تحول‌های آموزشی را اجرا کند. نظام واحدی بعد از دکتر یزدی حذف شد و به نظرم خروجی آن بسیار بد بود.

ممنون که وقت خود را در اختیار ما گذاشتید.
من از شما متشکرم.

عکس: مهدی کیهان

  • گروه خبری : تاریخ شفاهی دانشگاه ,گروه خبری RSS
  • کد خبر : 152409
نسیم  قرائیان
تهیه کننده:

نسیم قرائیان

تصاویر

1 نظر برای این مقاله وجود دارد

مثب

مثب

99/02/26 - 03:32

سپاس ... مطالب بسیار پربار و آموزنده بود.

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

نظر دهید

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *