دکتر محمدباقر رکنی: از نظر اخلاق انتشاراتی متاسفانه شاهد افت اخلاق هستیم
مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار گرفتهاست و در همین راستا گفتگو با دکتر محمدباقر رکنی، استاد انگل شناسی دانشکدۀ بهداشت دانشگاه تهران را در ادامه خواهید خواند.
دكتر محمدباقر ركني27 خرداد 1335 در خانوادهای پرجمعیت در شهر شادگان استان خوزستان به دنیا آمده و به دلیل شغل پدرش که رئیس آموزشوپرورش و رئیس کارگزینی بود، در شهرهای مختلف زندگی کرده است.
پدر و مادر وی اصرار بسیاری به تحصیلات فرزندان داشتند بهطوریکه هیچ فرد تحصیلنکردهای در خانواده دکتر رکنی وجود ندارد.
از کودکی، فردی چندبعدی بوده و در عرصههای گوناگون ازجمله نقاشی، تئاتر، خطاطی و... فعالیت کرده است، لیسانس بیولوژی را در سال 1359، فوقلیسانس خود را در سال 1370 و دکتری تخصصی را در سال 1380 کسب نموده است.
این استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران، دکتر سید علی کشاورز و دکتر فرهود را ازجمله اساتید تأثیرگذار خود میداند و دانشجویان را رفیق خود عنوان میکند.
وی که تاکنون بیش از 110 ورک شاپ ژورنالیسم در کشورهای مختلف برگزار کرده، بسیار دقیق و منظم بوده و معتقد است ازنظر اخلاق انتشاراتی متأسفانه شاهد افت اخلاق هستیم.
این استاد انگلشناسی پزشکی اگر امکان بازگشت به گذشته را داشته باشد، برای ورود به عرصه جراحی تلاش میکند و اگر موفق نشود همین مسیر را ادامه خواهد داد.
در گفتگو با دکتر رکنی، خانم نگار بیژنی که دستیار دکتر هستند ما را همراهی کردهاند.
آقای دکتر برای شروع معرفی کاملی از شما داشته باشیم.
ابتدا تشکر میکنم از شما که افتخار دادید در این دانشگاه مادر، قدیمیترین دانشگاه ایران در خدمت شما باشیم.
در شروع خانم نگار بیژنی را معرفی میکنم که دستیار بنده بوده و سالها است که همکار و دانشجوی من هستند. ایشان در انجمن علمی انگلشناسی ایران دبیر خبرنامه ما بوده و کارشناس تشخیص پلیجریزم در مجلات مختلفی هستند که بنده مسئولیت ادیت آنها را به عهده دارم.
من 27 خرداد 1335 در خوزستان به دنیا آمدم، پدر من رئیس آموزشوپرورش و یک مدت هم رئیس کارگزینی بود به همین دلیل هرچند سال یکبار به شهرهای مختلف اعزام میشد که ما هم همراه ایشان بودیم، من در شهری به نام شادگان به دنیا آمدم که پدرم در آنجا بهعنوان رئیس آموزشوپرورش خدمت میکرد و سپس به شوشتر منتقل شد که من دوران ابتدایی را در شوشتر و در ادامه، سال اول دبیرستان به دزفول رفتم که سیکل و دیپلم را آنجا گرفتم، بهمن سال 1353 در دانشگاه علوم پزشکی چمران رشته زیستشناسی قبول شدم که آن زمان به نام دانشگاه جندیشاپور بود، یکترم مانده به پایان دوره تحصیلات دانشگاه بود که انقلاب اسلامی شروع شد و بعد از بازگشایی مجدد من یکترم را طی کردم و در جو و فضای انقلاب لیسانس گرفتم.
از دوران کودکی و خاطرات آن دوره برایمان تعریف کنید.
من یکساله بودم که از شادگان، محل تولدم، به شوشتر رفتیم و تا کلاس ششم را در شوشتر گذراندم، خاطرات خاصی که یادم میآید این است که من همیشه شاگرد درسخوانی بودم و رتبه اول یا دوم بودم که بالاخره جو آن زمان را اگر مطالعه کنید میبینید زندگی ما در کوچه میگذشت و هر خانوادهای که کمتر از 7 یا 8 بچه داشت یک نوع سرکوبی برای پدر خانواده بود و ما همخانواده پرجمعیتی بودیم شامل هشت برادر و دو خواهر و متأسفانه فرهنگ بهگونهای نبود که به بچهها توجه شود و از صبح تا شب در کوچه بازی میکردیم و ساعاتی را هم در مدرسه طی میکردیم و دوران کودکی با شیطنتها، شنا در آبهای اطراف، کمبود امکانات گذشت؛ وضعیت مالی خانوادهها بهگونهای نبود که امکان فراهم کردن امکاناتی ازجمله تلویزیون و ... ممکن باشد و من به یاد دارم پدر من که رئیس کارگزینی بود و از وضعیت مالی نسبتاً خوبی برخوردار بودیم زمانی که اولین بار تلویزیون خریداری کرد همه همسایهها شب به خانه ما آمدند و برنامه افتتاحیه فوتبالی را که نشان میداد تماشا کردند و حتی فخرفروشی خودم را در بچگی به یاد دارم و یا اولین بار که از رادیو پخش مستقیم فوتبالی را شنیدم تا صبح خوابم نمیبرد و فکر میکردم که چطور میشود جای دیگری بازی انجام شود و ما آن را ببینیم یا صدای آن را بشنویم و به یاد دارم اولین بار که ریموت کنترل تلویزیون به بازار آمده بود، پدرم خریده بود و همه ما دور تلویزیون جمع شده بودیم که پدر میگفت یک ورد میخواند و تلویزیون خاموش میشود و با ریموت خاموش میکرد و ما از تعجب قالب تهی میکردیم و یا استفاده از تلفن برای اولین بار برایمان بسیار تعجب داشت و ما در چنین فضایی بزرگ شدیم، بعد از کلاس هفتم ، پدرم به دزفول منتقل شد و ما به دزفول رفتیم و شاید شما هم شنیده باشید که اکثر شهرهای مجاور ، نه تنها در ایران بلکه در اکثر جاهای دنیا ازجمله کره شمالی و جنوبی، سودان شمالی و جنوبی ، آلمان شرقی و غربی و ... چشم دیدن همدیگر را ندارند و ما که به دزفول رفتیم وقتی همکلاسیهای جدید متوجه شدند که از شوشتر به آنجا رفتهایم من را مسخره کرده و سربهسر من میگذاشتند به همین دلیل من همیشه حالت گوشهنشینی پیداکرده بودم و به دلیل نوع گویش، لهجه، نوع برخوردها و رفتارها از دوران کودکی تا بزرگسالی، یک یا دو دوست صمیمی بیشتر نداشتم، دوره سیکل، هشتم و نهم را از دبیرستان پهلوی و دیپلم را از دبیرستان قطب گرفتم که در درسها هم همیشه یا رتبه اول بودم یا رتبه دوم ولی در آن دوره پدرم مانند 99 درصد مردهای آن زمان که فقط جواب سلام را میدادند و سپس ناهار و خواب بود، سالانه یکبار به من اطلاع میداد " نتیجه را دادند. اول شدی " و فقط همین بود.
نظر پدر و مادر نسبت به تحصیل شما و خواهر و برادرهای دیگر چگونه بود؟
پدر و مادر من خیلی اصرار به تحصیلات فرزندانشان داشتند بهطوری که من یک برادر پزشک دارم. برادر دیگرم استاد دانشگاه و ساکن ورشو در لهستان هستند، دبیر بازنشسته و مهندس شبکه و متخصص میراث فرهنگی داریم و اصولاً ما هیچ فرد تحصیل نکردهای در خانواده نداریم. یکی از خواهرانم شاعره معروفی در اصفهان هستند. یکی از برادرانم که شغل آزاد دارند و بنام عمو صادق معروف هستند در حد یک شاعر توانا اشعار بسیار شیوایی سرودهاند. پدرم بااینکه مثل اکثر مردهای آن زمان خیلی با ما صحبت نمیکرد ولی بینهایت به درس و تحصیل ما اهمیت میداد.
چه سالی دیپلم گرفتید و برای ادامه تحصیل به چه رشتهای علاقهمند بودید؟
سال 1353 دیپلم گرفتم و همان سال هم دانشگاه شرکت کردم، به جراحی فوقالعاده علاقه داشتم و میخواستم پزشکی قبول شوم، در کنکور آن زمان میتوانستیم پنج رشته را انتخاب نماییم که من هر پنج رشته را پزشکی زدم ولی رتبه نیاوردم، در آن سالها امتحانات را در دو نوبت میگرفتند که من در بهمنماه سال 1353، زیستشناسی دانشگاه چمران ( جندیشاپور ) قبول شدم و چون میخواستم در خوزستان باشم، انتخاب اولم، زیست بود که تصمیم داشتم یک سال درس بخوانم و سپس به پزشکی بیایم ولی در همین رشته ماندگار شدم.
خاطرهای از روز دریافت نتایج کنکور دارید؟
دقیقاً به یاد دارم که با همسر برادرم که در ایستگاه هفت آبادان کار داشت و من همراه او رفته بودم، روزنامه کیهان یا اطلاعات را دیده و خریدیم که اسم خودم را دیدم و از خوشحالی پریدم هوا و داد میزدم "زن داداش قبول شدم " که ایشان هم که عجله داشت میگفت: "خب کجا قبول شدی؟ دیر شد بیا بریم" خوشحالی آن روز هنوز هم در خاطرم هست.
برخورد خانواده و اطرافیان نسبت به قبولی شما در دانشگاه چطور بود؟
در آن سالها دانشجو بودن خیلی ارج و قرب داشت، به یاد دارم همسر دخترداییام که رئیس بانک بود من را برای ناهار دعوت کرده بود و وقتی نزد ایشان رسیدم گفت: "به همکارانم گفتهام که امروز یک دانشجو را برای ناهار دعوت کردهام" و در کل اقوام که فقط من دانشجو بودم و در سطح محله، سه نفر دانشجو بودیم که خیلی احترام داشتیم و مثل امروز نبود که 300 – 400 هزار صندلی خالی در دانشگاه باشد.
از روزهای اول ورود به دانشگاه برایمان بگوئید؟
ورود من به دانشکده علوم دانشگاه جندیشاپور بود و به یاد دارم از روزی که ساک به دست با خداحافظی از خانواده جدا شدم دیگر به آنجا نرفتهام، البته دائم به همدیگر سر میزنیم و رفتوآمد داریم و صمیمیت زیادی بین ما وجود دارد ولی برای زندگی برنگشتهام، رشته من زیست شناسی بود و حدود 15 همکلاس بودیم که نوع درس خواندن آن زمان و دوره کنونی متفاوت بود و ما امکانات زیادی ازجمله استخر رایگان، سرویسهای رایگان، سینمای رایگان و ... داشتیم و خرید غذا با 18 ریال بن صورت میگرفت، ما در منطقه دانشجویی بودیم که در اهواز به آن گلستان میگفتند که همه امکانات در آنجا مهیا بود و نیازی به رفتن ما به شهر برای تهیه چیزی نبود.
به جز درس در دوره دانشجویی فعالیت دیگری هم انجام دادید؟
من از بچگی عادت داشتم که چندبعدی باشم و علاقه بسیاری داشتم که هر چیزی را در زندگی خودم تجربه کنم و دوست نداشتم که فقط درس بخوانم به همین دلیل به کارگاه نقاشی که مربی آن، همسر خارجی یکی از اساتید بود رفتم و در ادامه یک استاد ایرانی آوردند و ما تابلو میکشیدیم که در عکسهایی که آوردهام چند تا از عکسهای تابلوهایی که من کشیدهام دیده میشود. من تابلوهای زیادی کشیدم و حتی تابلوهای ما را در نمایشگاهی که شاه برای بازدید آمده بود گذاشته بودند که البته ما را در آن راه ندادند، علاوه بر نقاشی، بدون اینکه به کلاس بروم به دلیل علاقه بسیار زیادم به خط، شروع به تمرین خط کردم و به گفته دوستان خط نوشتنم بد نیست.
نگار بیژنی: دکتر خیلی چندبعدی هستند و فقط این موارد که گفته شد نیست و من خواهش میکنم که کاملتر در این عرصه توضیح دهند.
دکتر رکنی: یکبار که از سرکار به خانه برمیگشتم، دیدم که کارگرها مشغول ساخت دیواری باسیمان هستند و من با همه خستگی حدود یکساعتی در آنجا به کار کردن کارگرها نگاه کردم و دو روز بعد در حیاط خانهمان در اهواز، یک انباری با سقف درست کردم که شهرداری هم آمد و ما را 70 هزار تومان جریمه کرد و وقتی من به آنها گفتم " این انباری الکی درستشده " گفتند "خیلی هم خوب درستشده و اصلاً الکی نیست"، طی همهسالها حتی یکبار هم نشده که من از سرویسکار استفاده کنم و کل لولهکشی، برقکشی، نجاری و تعمیرات را خودم انجام میدهم، در آن زمان ماشین ژیانی داشتم که تقریباً کل این ماشین را خودم پیاده میکردم و فکر میکنم که 5 کارتن ابزارآلات دارم که همیشه همسرم میگوید که " این آشغالها را بریز دور " ولی من میگویم همینها جان ما را خریدهاند و یکبار هم نشده که برقکار یا لولهکش به خانه ما بیاید "، علاقه خاصی به یادگرفتن دارم ولی ادعایی در این عرصه ندارم، در عرصه موسیقی همدورهای سهتار میزدم ولی به دلیل مشغله کاری زیاد، موسیقی را کنار گذاشتم.
سال 1353 وارد دانشگاه شدید که مصادف بود با سالهای انقلاب، وضعیت چگونه بود؟
از سال 1353 که وارد دانشگاه شدیم تا سال 1357 که سال پیروزی انقلاب بود ما یکترم کم آوردیم، من فقط سعی میکردم سرم به درس باشد ولی یکی دو بار از روی کنجکاوی با گروهی که شعار میدادند داخل شهر رفتیم که مرا دستگیر کردند و بعد از کتک زدن در کلانتری به زندان کارون اهواز بردند و سپس با گرفتن تعهد، آزاد شدم، چون خط من خوب بود، بنرها و تابلوهای بزرگ را من مینوشتم و به تظاهرات میرفتیم و با مردم همراه میشدیم که بعد از انقلاب هم که دانشگاهها شروع شد ما به دانشگاه برگشتیم که یکترم را خوانده و سال 1359 فارغالتحصیل شدم و همانجا ماندم که در این دوره دکتر رعایایی که بعدها رئیس دانشکده علوم و رئیس دانشگاه شدند و همکلاس من بودند به من پیشنهاد دادند که مسئول نمایشگاه کتاب انجمن اسلامی باشم، من به حمیدیه و سوسنگرد کتاب میبردم و سپس شادگان و شوشتر و ... تا اینکه به اهواز آمدیم، گفتند " مسئول بوفه باشم " عکسی از این دوران دارم که در حال درست کردن تخم و مرغ هستم، کل بوفه و همچنین کتابفروشی دست من بود؛ بلافاصله بعد از گرفتن لیسانس برای طی دوره سربازی اقدام کردم که به مدت دو ماه در پادگان صفر یک تهران بودیم. ظهر یکی از روزها که ما در محوطه بودیم هواپیماهای جنگی از بالای پادگان ما بافاصله پایینی رد شدند. همان لحظه اعلام کردند که به فرودگاه مهرآباد حمله کردهاند و جنگ شروعشده و ما را در محوطه پادگان رژه میبردند و ما که در عمر خود جنگندیده بودیم فکر میکردیم الآن از در پادگان وارد میشوند، وارد فاز جدیدی به نام جنگ شدیم و آن موقع اگر کسی میخواست منطقه خدمت خود را انتخاب نماید بر اساس نمرات دوره آموزشی و امتحان کتبی بود که من رتبه اول بودم و بر اساس رتبه صدا میکردند که انتخابهایمان را عنوان کنیم و همه نفرات اول، تهران را انتخاب میکردند ولی من آخرین گزینه یعنی بیمارستان 578 منطقهای اهواز را انتخاب کردم و بهعنوان اولین نفر، آخرین گزینه را برگزیدم که چند نفر از همدورهایهایم میگفتند "مگر دیوانه شدی" که من پاسخ دادم که زندگی من آنجاست و پدر و مادر، خواهر و برادرهایم آنجا زندگی میکنند و اینگونه بود که وارد خدمت شدم.
از برخوردهای اساتید خود در دوران دانشجویی برایمان بگوئید؟
رفتارها خیلی خوب بود، من ذاتاً آدم شلوغی هستم، خیلی شلوغ! درواقع از بچگی همینجور بودم، الآن کمی آرام شدم. همین باعث میشد سر کلاس اساتیدمان را اذیت کنم و به درس گوش ندهم. ولی بهطورکلی اساتید ازنظر علمی خوب بودند و من مرحوم دکتر صحت نیاکی را به یاد دارم که مسئول درس تاکسونومی گیاهی بود و ما را مجبور میکرد چند هزار لغت را حفظ کنیم و امتحان بدهیم. بعد میرفتیم گیاه جمع میکردیم از کل نقاط خوزستان و ایران، خشک میکردیم روی دیوار میگذاشتیم و یا تحویل میدادیم یعنی اشک بچهها درمیآمد، من واقعاً یادم نمیآید استاد بدی داشته باشیم، ازنظر علمی واقعاً خوب بودند، مرحوم دکتر مقدم استاد فیزیولوژی ما بود که من بینهایت درس فیزیولوژی را دوست داشتم به همین دلیل هم علاقه زیادی به ایشان داشتم که متأسفانه دو سال پیش که منبعد از سالهای سال ایشان را پیدا کردم به دلیل سرطان فوت کردند.
آقای دکتر فرمودید فرد انقلابی نبودید ولی در تظاهرات شرکت میکردید؟
نه به آن صورت، نمیخواهم دروغ بگویم، به یاد دارم که سال 55 – 56 که دانشجوها فریاد "درود بر خمینی" سر میدادند، من از یکی از بچههای همدورهای که به او اعتماد داشتم پرسیدم "امام خمینی چه کسی است" و او گفت که ایشان روحانی است و در نجف اشرف حضور دارد و من بازهم سؤال کردم "خب چرا شعار میدهید وقتی غذایمان 18 ریال است و امکانات رایگانی در اختیارداریم" که با توضیحاتی از عرصه سیاست، گفت که تو این چیزها را نمیفهمی و اینگونه بود که با فضای تظاهرات دانشجویی و شکستن شیشهها و شعارها و اعتصابها و ... آشنا و همراه شدیم.
خاطرهای از آن دوران دارید؟
وقتی دانشجویی سر کلاس خیلی شوخی و اذیت میکند این خاطره را برای او تعریف میکنم که ما یک استادی داشتیم بنام خانم دکتر ... و من از روی جهالت، خیلی شیطنت میکردم و بهعنوانمثال سر کلاس جدول حل میکردم، با بچهها حرف میزدم و یکبار خودکار ایشان را دزدیدم که به رئیس دانشکده شکایت مرا کرده بود و رئیس دانشکده مرا خواستند و تهدیدم کردند و تعهد گرفتند چند سال از این ماجرا گذشت که یکی از دوستانم را دیدم که گفت" برای استاد مشکلی ازنظر ذهنی ایجادشده که من خیلی ناراحت شدم و این دوستم گفت که برای ملاقات استاد رفته و گفته که یادتان هست که ما خیلی اذیت میکردیم و امروز شرمندهایم"، حالا من به دانشجوهایی که شیطنت میکنند و حواسشان نیست میگویم که فردا که استاد شدید از این کارها پشیمان میشوید پس قدر اساتید خود را بدانید و خاطره دیگر اینکه چند سال قبل ورک شاپ ژورنالیست را در سازمان آب و فاضلاب خیابان حجاب داشتم که خانمی آمد و گفت که از لهجه من متوجه شده که من خوزستانی هستم که من تائید کردم و او ادامه داد که یک سال بالاتر از من در رشته زیستشناسی دانشگاه چمران بوده و یکی از همکلاسیهای من را میشناسد. خلاصه من بهواسطه ایشان بهطور تصادفی یکی از خانمهای همکلاسم را بعد از 30 سال و اندی پیدا کردم و متعاقباً اکثر همکلاسیهای دیگر را پیدا کردیم و مهمانی مفصلی در منزل ما به همین مناسبت برگزار شد. دو نفر از آنها در آمریکا استاد دانشگاه هستند که با آنها نیز تماس گرفتیم و همگی یکشب واقعاً فراموش نشدنی را گذراندیم. فراموش نمیکنم یکی از ایشان که اکنون خانم مسنی هستند وقتی با من روبرو شد من را نمیشناخت درحالیکه من کاملاً یادم بود. به ایشان گفتم من نزدیک فالگیر ایتالیایی دوره فالگیری گذراندهام و میتوانم بگویم کجا درسخواندهای و چه خواندهای و غیره و وقتی همه را گفتم بیچاره داشت از تعجب سکته میکرد.
فرمودید سربازی را اهواز گذراندید که مصادف با جنگ بود؟
با شروع جنگ من به بیمارستان 578 اهواز رفتم که در آن منطقه با موتورسیکلتی که آن زمان داشتم وقتی در خیابان میراندم یک یا دو نفر بیشتر دیده نمیشد. در این زمان به من که ستوان وظیفه بودم پیشنهاد فرمانده قرارگاهی بیمارستان شد، من را جناب سروان صدا میکردند و یک تعداد سرباز هم داشتم. من که تازه از سر کلاس درس وارد ارتش شده بودم وقتی سربازان به من سلام نظامی میدادند از خجالت میمردم و بلد نبودم چهکار باید بکنم. کارگرها و آشپزها نیز زیر نظر من کار میکردند، من باید عراقیهای مجروح را تحویل گرفته و از هلیکوپتر پیاده میکردم که ما امکانات خوبی نداشتیم به همین دلیل با بیمارستانهای مختلف هماهنگی میکردیم و مجروحین را اعزام میکردیم که افراد بسیاری هم جان خود را از دست میدادند. به علت موشکباران شدید بیمارستان بهطور موقت به بیمارستان شرکت نفت اهواز منتقلشده بود. من به همراه رانندهام بهتنهایی گاهی به بیمارستان ارتش که در ناحیه خطرناک شهر بودگاهی سر میزدیم. به یاد دارم که یک نوبت ما با جیپ که درحرکت بودیم ، راننده دائم ویراژ میداد که موشک به ما نخورد، در همین روزها رئیس بیمارستان گفت که باید به میانکوه و بیمارستان روانی که آنجا درستشده بودند بروم و مدیر داخلی باشم که به آنجا رفتم؛ سربازهایی که در جبهه دچار مشکل روحی روانی شده بودند را به آنجا میآوردند ولی در آنجا هم امکانات کافی نبود بهطوریکه حتی نیروی انسانی و پزشک کافی نداشتیم به همین دلیل بیماران معمولی را نیز قبول میکردیم. البته بیشتر ارتشی بودند و بهعنوانمثال فرمانده گروهانی را آورده بودند که 70 نفر از سربازان او جلوی چشمانش شهید شده بودند و وقتی با او صحبت میکردی حالتی عادی و باشخصیت داشت ولی هنگام صحبت یکدفعه کپ میکرد و هیچ حرفی نمیزد و فقط یک نقطه را نگاه میکرد درحالیکه دستانش قفلشده بود، گاهی تا چهار ساعت به همین حالت باقی میماند که ما هم در این ساعات با او کاری نداشتیم، جبهه رفتن کار راحتی نیست و هرکسی نمیتواند این کار را انجام دهد بهعنوانمثال من سرباز خودم را از چکمهاش شناسایی کردم و افراد بسیاری که با وضعیت سخت به شهادت رسیدند، افرادی را هم که به بیمارستان محل خدمت من میآورند گاهی به حدی پرخاشگر بودند که مجبور میشدم از آشپزها و سربازها برای بستن دستانشان کمک بگیرم تا دارویی آرامبخش به آنها تزریق کنیم که 24 ساعت میخوابیدند، به یاد داریم دریکی از شبها، بیدارم کردند و گفتند که یکی از بیماران در آسایشگاه لخت شده و با تیغ روی شکم خود میکشد و همه افراد که بیماران روحی روانی بودند با دیدن این صحنه شروع به جیغ کشیدن کرده بودند و من با 5 – 6 سرباز باید این جو را آرام میکردم که جو خطرناکی بود، یادم میآید یکبار وقتی وارد آشپزخانه شدم یکی از بیماران وارد شد و به آشپز گفت که " چه کسی به شما گفته که آبگوشت درست کنید " و من که پشت سر او بودم گفتم که " من گفتهام " و او با گفتن اینکه " تو غلط کردی " گلوی مرا گرفت و فشار داد و من تقریباً حس میکردم که در حال مرگ هستم که یکی از سربازهای قویهیکل مرا نجات داد، بهطورکلی آنجا جو خطرناکی بود و چون در مکانی بین دوتا کوه قرار داشت به آنجا میانکوه میگفتند.
چه مدت آنجا حضور داشتید؟
بهطورکلی شش ماه در میانکوه بودم و بعد ازآنجا دوباره به اهواز برگشتم ولی فرمانده قرارگاه نشدم بلکه کارشناس آزمایشگاه شدم و در همان بیمارستان مشغول کار آزمایشگاهی شدم که وضعیت واقعاً وحشتناکی بود، به دلیل نبود امکانات در مواردی به یاد دارم که دکتر طباطبایی که جراح قلب بودند در حیاط محوطه، سینه مجروحین را میشکافت و ما یا پزشکها قلب را پمپاژ میکردیم که فرد زنده بماند ولی در مواردی هم کاری از دست کسی ساخته نبود و میمرد، خاطرهای دیگر به یاد دارم در حمله خرمشهر پیرمردی را روی برانکارد حمل میکردند که پای او قطعشده بود و من که تصور میکردم او بیهوش است گفتم که پای او را بردارید که اگر به هوش بیاید از ترس سکته میکند ولی یکدفعه او دستش را که پشت سرش قرار داشت تکان داد و گفت " بیدارم عمو جان، نترس، من برای همین کار به جبهه آمدهام " که من تا 5 دقیقه مبهوت وی بودم که چگونه آدمی است؛ وضعیت بهگونهای بود که تا 500 متر زخمی در حیاط ردیف شده بودند و ما با یک یا نهایتاً دو پزشک امکان خدمترسانی به همه را نداشتیم و بیشتر این افراد فوت میکردند و افراد بسیاری نوشتههای کوتاه و وصیتنامههای خود را به من میدادند و میمردند، افراد بسیاری در آغوش من تمام کردند و به یاد دارم که فوتبالیستی که ترکش شریان او را قطع کرده بود را به بیمارستان آوردند که بیست کیسه خون به او تزریق کردیم ولی هرچند دقیقه یکبار سر برانکارد را کج میکردیم که عین بشکه خون میریخت و او التماس میکرد که " پای مرا قطع نکنید، من فوتبالیستم " ولی وقتی او را به اتاق عمل بردند، بعد از چند دقیقه دو پا در نایلکس آوردند و گفتند که پاهایش باید قطع میشد که وضعیت بسیار ناراحتکنندهای بود.
آیا از خرمشهر هم خاطره دارید؟
اگر اشتباه نکنم دو، سه هفته بعد از فتح خرمشهر من به همراه برادر خانمم با موتوری که داشتیم به خرمشهر رفتیم که عکسهای جالبی هم گرفتیم ولی خیلی دردناک بود، دختردایی من که گفته بود به خانهشان سر بزنیم رفتیم ولی خانهای یافت نشد و از روی عروسک فرزند او فهمیدیم که آنجا که ویرانهای بیش نبود، خانه آنهاست.
دوره سربازی خود را در جنگ طی کردید و بعد از جنگ هم همانجا ماندید؟
بله دقیقاً، بعد از جنگ هم من در همانجا ماندم چون خانه ما آنجا بود، 24 آبان 63 در ایستگاه تحقیقاتی اهواز بهعنوان کارشناس آزمایشگاه استخدام شدم که وابسته به دانشگاه خودمان و ایستگاه اقماری بود، کار ما این بود که بیماری بیلارزیوز یا شیستوزومیازیس که مخصوص منطقه خوزستان است را در چهار شهر اهواز مانیتورینگ کنیم که در این راستا از تعداد محدودی شامل دو هزار و 500 تا سه هزار دانشآموز را مرتب کنترل میکردیم و تمام گودالهای خوزستان را یکییکی بررسی میکردیم و از روی نقشه این بیماری را رصد میکردیم، به یاد دارم که تیرماه که گرما به 60 درجه سانتیگراد میرسید نمیتوانستیم برویم ولی بقیه ماهها را صبح تا ظهر این کار را در شوشتر، دزفول و حمیدیه انجام میدادیم.
یعنی قبل از تحصیل در عرصه انگلشناسی در این حوزه فعالیت میکردید؟
بله؛ بهطورکلی فلسفه ایستگاه تحقیقات بهداشتی اهواز همین بیلارزیوز بود. تا سالهایی متمادی در شهرهای شوشتر، دزفول، حمیدیه، سوسنگرد و شوش، بیلارزیوز یا خونادراری بسیار زیاد بود و ما برای اینکه بدانیم این بیماری رشد کرده یا نه، از تعداد محدودی دانش آموزش آزمایش ادرار میگرفتیم که خوشبختانه در ادامه ، میزان این بیماری کاهش یافت و ما هم به دلیل کمبود بودجه و اینکه همه اولویتهای ایستگاهها، مسئله جنگ بود، سمپاشی نکردیم تا اینکه بخشنامه محرمانهای رسید که تعدادی از بسیجیان و سربازها دچار خونادراری شدهاند که با بررسیها مشخص شد که بیلارزیوز است و از طرفی حدود یکمیلیون نفر را از عراق به سمت ایران راندند که در چادرهای اندیمشک و دزفول زندگی میکردند و تعداد زیادی از این افراد آلوده به شیستوزومیازیس بودند که با تلاش بسیار بار دیگر بیماری کنترل شد و ما آخرین مورد را در یک فرد ایرانی ساکن عراق در سال 84 مشاهده کردیم که بعدازآن طبق اعلام دکتر گویا از وزارت بهداشت و همچنین دکتر مولوی سرپرست فعلی ایستگاه تحقیقاتی بهداشتی اهواز ، بیماری ریشهکن شده است.
آقای دکتر خانواده شما در این سالها در اهواز زندگی میکردند؟
من که در این سالها سمت خاصی نداشتم، تبعات جنگ مثل موشکباران و خرابی نیمی از خانه باعث شد که خانوادهام مجبور شدند به کرج رفته و دریکی از باغهای کرج ساکن شوند، در این دوره نیز من همچنان در اهواز بودم و کار میکردم و گاهی از پشتبامها، موشکباران را تماشا میکردم.
چه سالی ازدواج کردید و از نحوه آشنایی خود با همسرتان بگوئید؟
من سال 1362 ازدواج کردم که با همسرم نسبت خانوادگی داشتیم و از بچگی همدیگر را میشناختیم و رفتوآمد خانوادگی داشتیم و از روی علائقی که پیش آمد ازدواج کردیم.
بعد از ازدواج هم در اهواز زندگی کردید؟
بله همانجا زندگی میکردیم، من از همان کودکی پرکار بودم و عاشق کار، من الآن که استاد شدم حدود سه چهار سالی است که نباید کارت بزنم ولی از نگهبانان که بپرسید متوجه میشود که من سالهاست که ساعت 5 ونیم میآیم و ساعت 8 – 9 به خانه میروم، بر همین اساس اوایل جنگ که جوان بودم و انرژی بیشتری داشتم، صبح به ایستگاه تحقیقاتی میرفتم و ساعت دو تا 9 شب به بیمارستان پارس اهواز میرفتم و یکشب در میان هم شبکار بودم که صبح همان روز بلافاصله به اداره میرفتم و ظهر به خانه برمیگشتم و بهطورکلی هر دو روز یکبار همسرم را میدیدم، به یاد دارم که در بمباران اهواز که بیماران زیادی میآوردند و من در آزمایشگاه مشغول کار بودم و خون میگرفتیم یا خون تزریق میکردیم و تست میکردیم، فقط با ژیان خودم به خانه سر میزدم تا مطمئن شوم که خانوادهام مشکلی ندارند و دوباره برمیگشتم. زمان موشکباران دزفول، با موتورگازی خودم به راه میافتادم تا لحظه انفجار و برخورد موشک را ببینم و الآن که فکر میکردم میبینم چهکار جاهلانهای انجام میدادم. یک نوبت که موشک بهجایی اصابت کرد که در اطراف آن چندین سگ وحشی بودند با انفجار موشک، سگها دنبال من کردند که من نمیدانستم از موشکها فرار کنم یا از سگها و به خانه برگشتم. یا در جریان چهارشنبه سیاه اهواز که ارتشیها در خیابانهای اهواز خیلی از مردم را به رگبار بستند من هم مانند خیلی از افراد، هنگام فرار در خانه مردم پنهان شدم ولی هنگام شب خواستم که به خانه برگردم و باید از وسط تانکها رد میشدم. لذا از ترس جانم مجبور شدم شعار " جاوید شاه، جاوید شاه " سر بدهم. البته هرلحظه امکان شلیک بود و تعداد زیادی زخمی را من به چشم خودم دیدم. امروز که به این موضوعات فکر میکنم با خودم میگویم که چرا اینقدر من به جانم بیاعتنا بودهام. دختر بزرگم لادن که به دنیا آمد تا سال 68 که من برای رشته فوقلیسانس در تهران قبول شدم، در ایستگاه تحقیقات پزشکی اهواز کار میکردم.
آقای دکتر چند فرزند دارید و آیا فرزندان شما در دوران جنگ متولد شدهاند؟
دختر بزرگ من لادن سال 63 و در زمان جنگ به دنیا آمده ولی آیدا سال 70 که جنگ تمام شده بود متولد شده است، لادن فوق لیسانس مدیریت توریسم از دانشگاه تهران گرفته و برای ادامه تحصیل PhD سه سال را در قبرس شمالی گذرانده و در حال حاضر مشغول گذراندن تز خود در سئول پایتخت کره جنوبی است که دوستان من گفتهاند چون شرایط دارد، او را بهعنوان عضو هیئتعلمی استخدام میکنند ولی تصمیم با خودشان است که با همسر خود آقا مهدی که مهندس GIS هستند پیش آیدا به ملبورن استرالیا بروند یا نه. لادن همکار و مشاور من در بسیاری از زمینههای ژورنالیسم پزشکی است. آیدا هم لیسانس خود را در دانشگاه تهران در رشته مهندسی عمران خوانده و ازنظر اجتماعی هردو بسیار خوب و مؤدب هستند. دوستان من با دیدن دخترانم به شوخی به من میگویند " چطور ممکنه اینها دختران تو باشند "؛ آیدا با استفاده از امتیاز قرارداد بین دانشگاه تهران و استرالیا، برای دانشجویان فنی، در ملبورن حضور دارد و بعد از دو امتحان زبان باید ارشد خود را شروع نماید و بهتازگی بهعنوان مهندس حرفهای رشته عمران مدرکش در این شهر تائید شده. اینها افتخارات شگرف زندگی من هستند.
نگار بیژنی: آقای دکتر رابطه بسیار خوبی با دختران خود دارند، البته چون من با دختران ایشان دوست هستم این را میگویم که یک رابطه شدید احساسی بین دکتر و دخترهایشان وجود دارد که چنین رابطهای بین پدر و دختر خیلی کمپیدا میشود.
آقای دکتر شما باوجود داشتن پدر سختگیر، خودتان پدری مهربان هستید، چه اتفاقی افتاده که شما رابطه خوبی با دختران خود دارید؟
180 درجه ما متفاوت هستیم، من واقعاً نمیدانم که چطوری، اینگونه شده، یعنی به خاطر علاقه خیلی شدید من به بچههایم است که من واقعاً عاشقانه دوستشان دارم. کلاً با من رفیق هستند تا دختر و به جرئت میتوانم بگویم زیباترین لحظههای زندگیام زمانی است که با دخترانم دارم صحبت میکنم. علت را هم خود شما شاید بهتر از من بدانید که به دلیل زیادی تعداد خانوارها بود که بهعنوانمثال، پسرعمو 10 تا، دخترخاله 11 تا و دخترعمه 9 تا و... به یاد دارم فردی را که 9 دختر و یک پسر داشت و همیشه احساس سرافکندگی میکرد و آن زمان به دلیل تعداد زیاد فرزندان، پدر خانواده به دلیل نبود فرهنگ و فرصت، توجه زیادی به بچهها نمیکرد، ولی امروزه فرزند سالاری شده و قبل از همهچیز فرزند و سپس پدر یا مادر قرار دارد، ما بچه که بودیم با خودمان میگفتیم بزرگ که شدیم انتقام میگیریم و همهچیز مال ما میشود ( با خنده ) امروزه به بچهها از گذشته تعریف میکنم و میگویم که قدر دوران کنونی را بدانید که برای خودتان حکومت میکنید و موبایل، لپتاپ، ماشین و ... همهچیز در اختیار دارید در حالی که ما در کودکی آرزوی داشتن یک دوچرخه را داشتیم.
چه سالی برای فوقلیسانس اقدام کردید؟
سال 1368 با قبولی در فوقلیسانس به تهران آمدم که در بخش انگلشناسی، در زیرزمین کار میکردیم. ریاست ایستگاه را دکتر مسعود عهدهدار بودند که همه کرم شناسان مطرح ایران شاگرد ایشان بودند که من هم افتخار شاگردی ایشان را داشتم و همزمان هم کارمند و هم دانشجو بودم.
در این دوره، خانواده وزندگی خود را هم به تهران آوردید؟
نه! یک سال، هفتهای دو بار با قطار میرفتم خوزستان و برمیگشتم یا اگر پول داشتم با هواپیما میرفتم، اینجا هم دوران سخت و خستهکنندهای برای من که دائم باید میرفتم و بازمیگشتم، بود ولی خب چارهای هم نبود و دو سه روز درسخوانده و دوباره پیش خانوادهام رفته و بازهم برمیگشتم که این یک سال را در خوابگاه کوی دانشگاه بودم ولی سال بعد با همسر و دخترم به تهران آمدیم که دخترم آیدا به دنیا آمد و من خیلی خوشحال شدم که از رفتوآمد راحت شده بودم و همان سال 1370 فارغالتحصیل ارشد شدم و با اختلاف 02 .0 رتبه دوم را کسب کردم که دکتر مسعود گفتند: «باید برگردی اهواز و آنجا یک آزمایشگاه دایر کنی و کارهای اهواز و ایستگاه اهواز را انجام دهی و نمیتوانی اینجا باشی» که من گفتم: «میخواهم دکتری شرکت کنم» ولی آن زمان شرایط بهگونهای خاص بود و برعکس الآن که دانشجوی ارشد میتواند در آزمون دکتری شرکت کند در آن دوره نمیتوانست و میگفتند که حداقل سه سال باید بگذرد تا بتوانی شرکت کنی و ما اینجا نیازی به تو نداریم و اینگونه شد که ما دوباره خانه و زندگی را به اهواز منتقل کردیم و من در ایستگاه مشغول کار شدم و بعدازظهرها نیز در آزمایشگاه کار میکردم که این روال تا سال 1374 ادامه داشت و من که از درس خواندن فاصله گرفته بودم خیلی تمایلی به ادامه نداشتم تا اینکه یک روز دکتر سید علی کشاورز که بارها گفتهام که تا پایان عمر مدیون ایشان هستم، به من گفتند: "تو چرا امتحان PhD شرکت نمیکنی " و من گفتم " والا" که گفتند: "والا چیه، اطلاعیه آن را زدهاند، برو و شرکت کن، اینجا وایسادی که چی؟" و من باراهنماییها و تشویقهای ایشان این کار را انجام دادم ، البته وقتی به دکتر مسعود گفتم، ایشان به من گفتند " اینجا خیلی از افراد کلاس شرکت میکنند و کلی امکانات دارند و تو نشستی اهواز و بدون کوچکترین امکاناتی فکر میکنی که قبول شوی " که من در پاسخ گفتم که انگیزه و علاقه زیادی دارم، همسرم هم بهشدت مرا تشویق میکرد،که همینجا عرض کنم من ازنظر تحصیلات مدیون همسرم هستم، چراکه همیشه میگفت "هیچ کاری نکن فقط درس بخوان" و همه امکانات را برای من فراهم میکردند و بدون کوچکترین اعتراضی با مشکلات زندگی طولانی دانشجویی سر میکردند. من هم باانگیزه بیشتر درس میخواندم و حتی صدا را ضبط میکردم و هنگام خواب یا رانندگی همدرس گوش میکردم، سرکار درس میخواندم و بهصورت شبانهروزی حتی هنگامیکه فاصله کمی را از خواب بیدار میشدم درس میخواندم، بچهها نحوه درس خواندن مرا میدانند که من یکجور خاصی درس میخواندم مثلاً شاید 300-400 عبارت بیمعنی را حفظ کرده بودم، اگر بخواهم یک مورد را برای شما مثال بزنم مثلاً وقتی میگفتند انتشار فلان بیماری میگفتم: « کشورهای چتومکه» که اگر در امتحان آمد بگویم: «چین و تایلند و ویتنام و مالزی، کره و هند» همه را به این صورت حفظ میکردم ، خلاصه وقتی دکتر مسعود اینطور گفتند من با خودم گفتم: «مین باید قبول بشوم و خواهم شد» و خواندم، امتحان دادم و نتیجه را آوردم به ایشان نشان دادم که «این کارنامه من و اینم رتبه اولی من هم در سهمیه هم در آزاد" در این دوره دکتر حامدی همکلاس من بودند؛ در آن زمان زیاد دانشجوی دکتری نمیگرفتند و مثل الآن تعداد زیاد نبود فقط دو نفر میگرفتند بنابراین وقتی یکی از ما سر کلاس حاضر نمیشد یعنی 50 درصد کلاس تعطیل میشد.
در تهران قبول شده بودید؟
بله، آمدم تهران البته من فراموش کردم بگویم که در دوره ارشد که فارغالتحصیل شدم به اهواز رفتم و بهعنوان استاد دانشگاه آزاد و پیام نور خوزستان تدریس کردم، درسی را که تدریس میکردم انگلیسی تخصصی بود که در کل رشتهها؛ زبان و ادبیات فارسی، حقوق، معارف اسلامی، زیستشناسی و مدیریت موضوعیت داشت و انگلیسی تخصصی همه اینها را در سه واحد من درس میدادم، برای کارکنان بانک صادرات خوزستان همکلاس مکالمه گذاشته بودم و به آنها درس میدادم، در آموزشوپرورش کلاس گرفته بودم و همه اینها در کنار کار ایستگاه و در وقتهای اضافه انجام میدادم، وقتی هم که تهران قبول شدم تا مدتی خانواده در خوزستان بودند که در این دوره وضعیت مالی بهتری داشتم و فقط با هواپیما رفتوآمد میکردم ولی سختیهای بسیاری در مسیرها طی کردم و بارها به دلیل کنسل شدن پروازها روی صندلیهای فرودگاه خوابیدم و حتی ساعات بسیاری را در مسیر قطار درس خواندم ، وقتی برای PhD شروع به تحصیل کردم بعدازظهرها در آزمایشگاهی نزدیک پل سیدخندان کاری را شروع کردم بهطوریکه وقتی شب به خانه میرسیدم از خستگی توان حرکت نداشتم تا اینکه خدا رو شکر توانستیم خانه کوچکی در تهران بخریم و به تهران منتقل شدیم که از رفتوآمدها راحت شدیم و در سال 1375 به تهران آمدیم و تا الآن در تهران هستیم.
آقای دکتر دوره دکتری را چه سالی به پایان رساندید؟
دوره دکتری را در سال 1380 به پایان رساندم و مدتی حدود هشت ماه را برای مقطع PhD و ادامه تحصیل به دوبلین رفتیم، البته دکتر جان دالتون که سوپروایزر من بودند و از طریق مقالات با ایشان آشنا شده و به ایران دعوت کرده بودم برای آمدن به کشورمان ابتدا گفتند " همسرم میگوید که تضمین جانی در ایران دارند یا نه ؟" که من گفتم همه اینها تبلیغات است و باید بیایید و امنیت کشورم را ببینید که وقتی آمدند با تعجب از تبلیغات علیه ایران صحبت میکردند و خوششان آمد و ما را قبول کردند و به همراه خانواده به دوبلین رفتیم که ازنظر آموزش زبان خیلی به سود ما شد بهطوریکه دخترهایم بهویژه دکتر کوچکم ازنظر زبان و لهجه خیلی رشد کرد که من تعجب میکردم با سن کم چطور یاد گرفته است؛ در ابتدای سفر به دوبلین، ما را خیلی دستکم میگرفتند و حتی گاهی با کنایه صحبت میکردند ولی روزهای آخر به دلیل رفتار من، یک روش آزمایش در اس دی اس پیج را بنام من نامگذاری کردند و بهعنوانمثال وقتی دانشجویی سؤال میکرد که با چه روشی انجام دهیم میگفتند" به روش رکنی رنگآمیزی کن، یعنی من خودم را به این روش به آنها تحمیل کردم که فکر نکنند که سطح ما پایینتر است؛ سال 1380 به ایران بازگشته و دفاع کردم و دکتری را هم گرفتم که یک سال بعد استادیار شدم و در ادامه مسیر سال 85 دانشیار و سال 1390 استاد شدم و بهطور خلاصه لیسانس بیولوژی را در سال 1359، فوقلیسانس در سال 1370 و دکتری تخصصی را در سال 1380 کسب نمودم.
آقای دکتر بفرمایید که تأثیرگذارترین افراد زندگی شما چه کسانی بودهاند؟
در اهواز دکتر سید علی کشاورز که من همیشه مدیون ایشان هستم که راهنماییهای بسیاری برای قبولی من داشتند، دکتر داریوش فرهود که جزو چهرههای ماندگار کشور هستند تصور میکنم تأثیرگذارترین فردی باشد که در زندگی من وجود داشته است و بهطور معنیداری به زندگی من جهت دادند. در سال 2002 میلادی که من برای مجله ایرانیان جنرال پابلیک یک مقاله داده بودم (مجله انگلیسی بهداشت ایران) با دلیل و توضیحات کافی به آقای دکتر فرهود گفتم که داور اشتباهی نظر دادهاند و مکالمات مفصلی بین ما شد. بهطور غیرقانونی هم متوجه شدم که دکتر حمیدرضا باصری داور بودهاند و از این نظر بهطور غیرمستقیم به ایشان مدیونم که مرا در وادی ژورنالیسم پزشکی وارد کردند و تحولی عظیم در زندگی من ایجاد کردند. دو روز بعد ایشان مرا خواسته و گفتند "من در مورد شما تحقیق کردهام و میدانم که انگلیسی شما خوب است و آدم فعال و پرکاری هستید، بیا و مجله را اداره کن" که من گفتم: من اصلاً مقالهنویسی بلد نیستم پس چگونه مجله رو اداره کنم ولی گفتند بیا و فقط بهصورت انگلیسی اداره کن که تا آن موقع انگلیسی- فارسی بود و بعد از حدود سی سال به انگلیسی تغییر کرد و من با ذکر یا خدا و یا علی در سال 2002 قبول کردم و همین پیشنهاد ایشان کل مسیر زندگی من را عوض کرد و با نگاهی به CV متوجه خواهید شد که بیشتر فعالیتم حول محور ژورنالیزم پزشکی است و هنوز هم من را در دانشگاه بنام مقاله میشناسند و امکان ندارد کسی با من تماس بگیرد و نگوید که مقاله من چه شد و حتی وقتی من را در استخر و یا جای دیگر میبینند، میگویند "دکتر مقاله من چه شد، تو را به خدا زودتر چاپ کنید" و من هم میگویم " چشم" . دکتر فرهود یک شخصیت فوقالعاده استثنایی و تأثیرگذار هستند که من تا آخر عمر خودم را مدیون ایشان می دانم، من در حال حاضر ادیتور 10 مجله هستم که کار اصلی دو مجله در دست من است، یکی مجله انگلشناسی ایران و دیگری مجله بهداشت ایران. در دورهای که پیشنهاد این کار به من شد برای اینکه در کارم موفق باشم تلاش کردم که صفحهبندی مجله و مقالهنویسی انگلیسی را یاد بگیرم که همه این تلاشها موجب شد که امروزه 10 مجله که اکثراً در ISI نمایه میشوند، ادیتور باشم که وقت زیادی هم از من گرفته میشود. الآن مجله بهداشت ایران را ماهانه چاپ میکنیم که هرماه 24 مقاله در آن به چاپ میرسد، مجله انگلشناسی را هم من در ISI بردم که سه ماه یکبار به چاپ میرسد. هردو مجله در جشنواره رازی و ابنسینا بهعنوان مجلات برتر کشور انتخابشدهاند. سالها در دانشگاه و وزارت بهداشت مسئول اندکسینگ مجلات علوم پزشکی بودهام. انجمنی بنام Eastern Mediterranean Association of Medical Editors که اکثر نمایندگان ژورنالهای پزشکی حوزه مدیترانه شرقی و شمال آفریقا، لیبی، مصر، لبنان، پاکستان، ایران و قطر و غیره در آن حضور دارند. بنده چند سال نائب رئیس این انجمن بودم و در حال حاضر مسئولیت کمیته Visibility and Indexing این انجمن را عهدهدار هستم که وظیفه آن کمک کردن به ژورنالها برای ارتقای سطح علمی آنها بوده تا قابلیت دیده شدن آنها را در دنیا بیشتر نموده و بتوانیم در پایگاههای اطلاعاتی ازجمله ISI، پابمد، مدلاین ایندکس نماییم که در این عرصه ورک شاپ های بسیاری برگزار میکنیم که هر دو سال یکبار است و تاکنون در پاکستان، دو نوبت در شیراز و بحرین و همچنین در قاهره مصر، حضور داشتیم.
نگار بیژنی: آقای دکتر دریازده مجله که معروفترین آنها در ایتالیا است عضو هیئت تحریریه هستند که علاوه بر آن در کشورهای هندوستان، پاکستان، لهستان و ... این مجلات منتشر میشود و اکثر فعالین این عرصه ایشان را میشناسند که البته بیشتر به دلیل کارهای بینالمللی است. خیلی مجامع بینالمللی ژورنالیسم هم آقای دکتر را بهعنوان سخنران دعوت میکنند و تاکنون ورک شاپ های متعددی در کشورهای مختلف و بویژه ایران داشته اند.
تاکنون چه تعداد ورک شاپ برگزار شده است؟
فکر میکنم بیش از 110ورک شاپ ژورنالیسم پزشکی در 10 کشور خارجی از جمله رومانی، قزاقستان، بحرین، دبی، پاکستان، لبنان، مالزی و عراق دعوت کرده بودند و در کشور خودمان هم که با جهاد دانشگاهی همکاری داشته و در شهرهای مختلف در مورد محورهای مختلف از جمله اخلاق انتشاراتی، نحوه نگارش مقاله، کارگاه داوری، نحوه نگارش پایان نامه و .... ورک شاپ برگزار کرده ام.
مهمترین دستاورد شما طی این سالها چه چیزی بوده است؟
فکر میکنم بچههایم باشند، همه تلاشم را کرده ام که محیطی آماده کنم که بچه هایم تشویق شوند برای درس خواندن و زندگی درست، در فامیل خودم خیلی بچه ها می گویند که " می خواهیم مانند فلانی شویم " چرا که انگیزه بسیاری برای درس خواندن دارد، من که تاکنون حدود 60 کشور رفته ام و بیش از 30 – 40 سخنرانی داشته ام که در بسیاری از موارد حتی رایگان بوده که فکر می کنم از جمله دستاوردهای من است؛ ولی به طور کلی من در زمینه های مختلف غیر از ژورنالیزم فعالیت داشته ام که حضور در بورد سلامت و رسانه وزارت بهداشت از جمله این عرصه هاست و همچنین در WHO ( سازمان جهانی بهداشت) پروژه ای 6 – 7 ساله داشتیم که من به عنوان یکی از اعضا انتخاب شده بودم که این گروه در تلاش بودند زیانهای حاصله از انتقال بیماریهای منتلقه از غذا به انسان را ارزیابی نماید که جلسات این گروه در سوئیس و کشورهای دیگر مانند تونس و مالزی و ایتالیاو.... برگزار می شد و این پروژه 7 سال به طول انجامید. تعداد زیادی مقاله حاصل این کار طولانی شد که من نیز افتخار داشتم جزو یکی از نویسنده های این مقالات باشم. در یک مورد ایمپکت فاکتور یکی از مجلات 14.42 است. چند بار به عنوان کارشناس در FAO که مقر آن در رم ایتالیاست بعنوان مشاور فعالیت کرده ام و سه بار در جلسات بیماریهای منتقله از مواد غذایی به انسان در رم شرکت کرده ام. فصل اول و سوم کتابی را که اشبرینگر تحت عنوان Neglected Tropical Diseases - Middle East and North Africa به چاپ رسانده را نوشته ام. در کتاب Encyclopedia of Food Safety منتشره توسط الزویر فصل بیماری فاسیولوز را نوشته ام. در همکاری با انتشارات InTech ادیتور کتاب Schistosomiasis بوده ام و بالاخره افتخار می کنم که در انتشار چند کتاب فارسی نیز سهیم بوده ام. در همه اینها نام دانشگاه علوم پزشکی تهران نیز درج شده و من افتخار می کنم که نام دانشگاهی که عاشق آن هستم را در مجامع علمی دنیا و همچنین کتابهای خارجی بر زبان آورم.
خانم بیژنی از چگونگی اولین برخورد و خصوصیات دکتر رکنی برایمان بگوئید؟
بله حتما، از اولین برخورد با اقای دکتر برایتان بگویم ولی ابتدا یادآور می شوم که من فعالیت کردن در رشتهام را خیلی دوست داشته و عاشق رشته ام می باشم. روز اول من به اتاق خیلی از اساتید رفتم و با آنها صحبت کردم که اگر طرحی یا تحقیقی دارید من میخواهم با شما فعالیت کنم و خواستم که مرا راهنمایی کنند که از چند استاد جواب گرفتم و البته خیلی از آنها شاید اصلا اهمیتی به من ندادند، آقای دکتر با همه استادها در آن لحظه فرق میکرد نه تنها برای من، بلکه برای دوستانم که دانشجوی انگل شناسی هستند نیز همین طور بود، به طور کلی در اتاق ایشان به روی افراد مشتاق باز است و ما می توانیم وارد شویم و سوالات خود را بپرسیم که البته آقای دکتر در اتاق خود چای و کیکی دارند که از هر کسی که وارد اتاق می شود پذیرایی می کنند، آقای دکتر با دیدن اشتیاق من برای همکاری، یک طرح کشوری را به من پیشنهاد کردند که من همان حسی که آقای دکتر به استاد خود دکتر فرهود دارند را نسبت به خودشان دارم که درهای ژورنالیستم پزشکی را به روی من باز کردند، کلاس های آقای دکتر همیشه جو خوبی داشت به طوریکه معمولا کسی غیبت نمی کرد، ما در کلاس هم مسائل درسی را از ایشان می آموختیم و هم الگوی رفتارانسانی را و شاید بتوانم بگویم که در تدریس انگل شناسی فقط از ایشان الگو میگیرم تا کلاس برای دانشجویانم خسته کننده نباشد. در تلاش هستم با الگوبرداری از آقای دکتر، کاری انجام دهم که مطالب را به خوبی به دانشجویان تفهیم نموده و رابطه خوبی بین خود و دانشجو برقرار نمایم که نه تنها من، بلکه بسیاری از دانشجویان همین حس را نسبت به آقای دکتر دارند.
آقای دکتر سرکلاس درس چگونه هستید؟
من کلا دانشجویان خود را رفیق خودم می دانم و همه دانشجوها را با اسم کوچک صدا میزنم که بارها به گفتند: «این کار زشته» میگویم: «نه این کار هیچ زشتی ندارد » یعنی من با آنها یک حالت رفاقت حس میکنم و مشکلات خانوادگی آنها را برایشان حل میکنم و در مسائل آنها دخالت میکنم و آنها را آشتی میدهم و اینها هم به من اعتماد کرده و مسائل خود را با من مطرح می کنند که من هم در حد توانم تلاش می کنم که مشکلاتشان را حل نمایم، از جمله خصوصیات اخلاقی من در هنگام درس دادن این است که هیچ وقت نمی نشینم و حتی اگر ساعتها طول بکشد ایستاده و در حرکت هستم و اگر بخواهم درس یک منطقه خاص را ارائه کنم حتی از آنجا عکس می گیرم؛ به عنوان مثال اگر قرار باشد که در مورد بازار رشت و سبزی صحبت کنم حتما می روم و از بازار رشت عکس می گیرم و یا برای درس حلزون به اهواز رفته و از گودال های اهواز عکس انداختم و به طور کلی سعی می کنم هر صحبتی که ارائه می کنم با مستندات کافی باشد، هرگز به دانشجویان توهین نمی کنم و با دانشجویانم رفیق هستم و در گفتگو و بگو بخند هستیم تا دانشجوها خسته نشوند.
نگار بیژنی: از دیگر خصوصیات اقای دکتر این است که فوق العاده دقیق، منظم و خوش برخورد هستند.
آقای دکتر اخلاق پزشکی را چگونه می بینید؟
با توجه به اینکه ما بالینی نیستیم، آنچه الان با آن سروکار داریم بحث اخلاق ژورنالیسم است که به فعالیت ما مربوط است، بعنوان کسی که در ده مجله کار میکند و در وزارت بهداشت هم آقای دکتر اکبری ساری لطف کرده و به بنده افتخار دادند و جزو یکی از کسانی هستم که برای رتبه علمی پژوهشی، مجلات را ارزیابی میکنم و همچنین در فرهنگستان علوم پزشکی عضو گروه علوم پایه هستم و افتخار دارم که با دکتر بهادری که رئیس گروه هستند یک طرح ملی بنام سرقت ادبی در ایران و کشورهای آسیایی را سرپرستی می کنم که برای اولین بار در کل کشور پرسشنامه تهیه کرده و جنبه های مختلف را بررسی می کنیم.
سرکار خانم بیژنی در این راستا با اکثر مقامات صاحب نظر از جمله دکتر کبیری، مسئولین ISC ، دکتر اکبری ساری، دکتر فرخ حبیب زاده و بسیاری افراد سرشناس دیگر مصاحبه کرده اند که امیدوارم بتوانیم در بحث سرقت ادبی که معضل بزرگی محسوب می شود گزارش کاملی ارائه نماییم. دخترم لادن در کره جنوبی بخش آسیایی این طرح را مدیریت می کند. امروزه در کارگاههای سرقت ادبی توضیح می دهم که نباید فقط علت را از دانشجویان یا اعضای هیئت علمی جویا شویم و من بارها به دوستان خود که جزو تصمیم گیرنده ها هستند گفته ام که " چرا اینقدر دنبال کمیت هستید و چرا مانند کشورهای غربی و آمریکایی یک مقاله خوب را بر اساس کیفیت قضاوت نمی کنید و کارهایی انجام می دهید که دانشجو مجبور شود 500 نمونه بگیرد و انواع کارهای غیر اخلاقی را انجام دهد" و چون به دانشجویان گفته می شود که اگر N تعداد مقاله نداشته باشی نمی توانی دفاع کنی و بیست بگیری دانشجو را مجبور به کارهای غیر اخلاقی می کنیم درحالی که من معتقدم ما باید مانند کشورهای پیشرفته بگوییم به جای سه مقاله معمولی، یک مقاله با کیفیت بالا را در مجله علمی معتبر به چاپ رسانند و همان امتیاز را کسب نمایند ولی متاسفانه بسیاری از مقالات ارسالی دچار همین مشکل هستند که خانم بیژنی مسئول بررسی پلیجریزم مقالات هستند.
نگار بیژنی: بسیاری از مقالاتی که از ژورنالهای مختلف برای چک کردن به دست ما می رسد پلیجریزم هستند و متاسفانه درصد بالایی را در برخی مجلات می توان مشاهده نمود که در طرح اخیر دقیق تر ارائه خواهد شد.
دکتر رکنی: واقعا حدود 25 درصد پلیجریزم داریم که درحال تلاش برای ارائه آمار واقعی در این عرصه هستیم و امیدوارم با بررسی موارد مستند سالهای اخیر بتوانیم آمار دقیق تری ارائه دهیم. متاسفانه این نوع سوء اخلاق به شدت در بین دانشجویان ارشد و همچنین اعضای هیئت علمی که سرشان شلوغ است رواج یافته است.
میتوانیم بگوییم که شاهد افت اخلاق در جامعه هستیم؟
از نظر پلیجریزم من مدرک دارم که دچار افت اخلاق هستیم ولی درعرصه های زیرمیزی و بالینی و ... من صاحب نظر نیستم. از نظر اخلاق انتشاراتی بله متاسفانه شاهد افت اخلاق هستیم به طوریکه در بعضی از جاهایی که من همکاری دارم، متاسفانه آمار وحشتناک بالاست، و مشکل اصلی هم اشتباه بودن آموزش است که در این عرصه همکاری در یک ورک شاپ به من گفت " اقای دکتر من تصور می کردم که از نظر اخلاق اسلامی باید عین جمله را بیاورم درحالیکه الان شما می فرمائید که این کار سرقت است " و یا یکی از اساتید ما که عضو هیئت علمی است می گوید " من که رفرنس دادم پس چرا مقاله مرا اینگونه داوری کرده و آبروی مرا بردی " و من به ایشان گفتم که اگر رفرنس می دهی جمله کپی شده اولا همراه با رفرنس ودر در گیومه باشد و ثانیا تهداد آن محدود باشد. متاسفانه از این موارد بسیار داریم که باید اخلاق و آموزش بیشتر اطلاع رسانی شود که خدارو شکر اقای دکتر دهقانی در گزارش سال 2015 عنوان کردند از نظر انتشاراتی برای اولین بار در ایران، کیفیت بر کمیت پیشی گرفته خبر بسیار خوبی است و من امیدوارم با آموزشهایی که ارائه می کنیم بتوانیم این معضل بزرگ را حل نماییم.
اقای دکتر انتظار شما از دانشجویان و اینکه چه توصیه ای برای ارتقائ زندگی دارید؟
من همیشه به دانشجویان خود میگویم که: «عاشق رشته خود باشید و اگر نیستید همین الان تغییر رشته بدهید» و دوم اینکه خیلی از آنها میگویند: «آقای دکتر خیلی دوست داریم مثل شما برویم WHO در مجامع بینالمللی و مانند شما موفق باشیم» توصیهای که من به آنها میکنم میگویم: «مثل گنجشک نباشید که از این شاخه به شاخه ای دیگر بپرید، در یک موضوع و در یک چیز تخصص بگیرید» چرا که امروزه دنیا، دنیای تخصص است، یک دوره ای ابنسینا، متخصص پزشکی، فیزیک، ریاضی، جامعهشناس و همه چیز بود و کل علوم در چند کتاب ارئه می شد درحالی که امروزه برای حوزه چشم، 80 مجله تخصصی در دنیا چاپ می شود، برای همین به دانشجویانم می گویم «از این انگل به آن انگل نروید و اگر میخواهید دردنیا پیشرفت کنید در یک رشته متخصص باشید» در قرن 21 نمی شود کسی را یافت که همه چیز را بلد باشد به همین دلیل من به آنها می گویم "یک ده آباد بهتر از صد شهر خراب است"؛ موضوع دیگر بحث شانس و بدشانسی است که به یاد دارم خانمی نزد من آمد و گفت که "من بدشانسم" و من در پاسخ به او گفتم "اگر بخواهی این کلمه را عنوان کنی، برو و تز خود را با استاد دیگری بگیر چون من هیچ اعتقادی به بدشانسی ندارم" و اعتقاد من به بدشانسی، صفر است بلکه معتقدم باید همت کرد و درس خواند و از خواب خود زد تا به موفقیت رسید.
شما اخلاق را چطور به دانشجوهای خود یاد میدهید؟
با عمل، من نمیخواهم از خود تعریف کنم. دیروز یکی از همکاران میگفت: «چطور با این همه مشغله کاری و مسئولیت، خوش اخلاقی و با همه در بگو بخند هستی؟" باید بگویم که کار روزانه واقعا کمر آدم را می شکند ولی به شخصه اعتقاد دارم که دانشجویان باید با دیدن عمل و رفتار خوب اساتید آموزش ببینند، وقتی دانشجو یا همکار و یا حتی از مسئولین من وارد اتاقم می شود من از صندلی خود برخواسته و با او دست می دهم و شکلات و چایی تعارف می کنم و بدون استثنا به چایی دوم دعوت می کنم و با نام کوچک صدایشان می کنم و به این روند عادت کرده ام و فکر میکنم وقتی رفتار من استاد، درست باشد دانشجو خود بخود الگوبرداری می کند.
نگار بیژنی: شاید این موضوعی که می خواهم بگویم را آقای دکتر دوست نداشته باشند ولی آنچه را که من طی این چند سال که با ایشان همکاری میکنم متوجه شده ام، فوق العاده انسان خیری هستند و هیچ وقت هم نمی گذارند که کسی متوجه شود و من که خیلی بیشتر از دیگران در کنار ایشان کار می کنم متوجه شده ام، آقای دکتر تا جایی که بتوانند به هر کسی که در دانشکده دچار مشکل باشد و یا برخی از انجمن های خیریه که در امور خیریه فعالیت می کنند؛ کمک می کنند.
دکتر رکنی: این کار وظیفه همه ما انسانهاست.
نظرتان را در مورد دانشگاه علوم پزشکی تهران بفرمائید؟
دانشگاه علومپزشکی تهران واقعا باعث افتخار بنده است، من به جرات میتوانم بگویم و شاید باورتان نشود وقتی به WHO میرفتیم بسیاری از دوستان ما این دانشگاه را میشناختند و وقتی من میگفتم: «دانشگاه علومپزشکی تهران» دقیقا میدانستند دانشگاه مادر است و چندین سال قدمت دارد، و حتی چهره های سرشناس را می شناختند و عنوان می کردند که کدام استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران با آنها رفیق هستند و الان هم می بینید که ما جزو انتشارات معتبر دنیا هستیم و افتخار می کنیم که دکتر کبیری همکار ما هستند و کاری کرده اند که اسم دانشگاه حداقل در عرصه انتشارات مطرح دنیا، برای خودش وزنه ای قوی باشد و به یاد دارم زمانی که در اهواز بودیم می گفتم که " من می خواهم در دانشگاه علوم پزشکی تهران استخدام شوم "ولی اساتید آنجا با ناباوری می گفتند" ما که باورمان نمی شود ولی اگر بتونی خیلی افتخار دارد " و امروز همین قدر که توانستم در بیش از 75 مقاله ای که نوشته ام نام دانشگاه علوم پزشکی تهران را عنوان کنم و در کتابهای خارجی که نوشته ام هم اسم دانشگاه را بیاورم باعث افتخار من است که امیدواریم بتوانیم در آینده، مشکلات را حل نماییم چرا که هنوز یکسری چیزهای آزاردهنده ای وجود دارد که باید تلاش کنیم این اشکالات را برطرف نماییم، امروزه ما در دهکده جهانی زندگی می کنیم و باید دانشجوهای خود را به کشورهای دیگر و WHO بفرستیم تا دنیا را ببینند و پیشرفتها را تجربه کرده و تعاملاتی ایجاد نمایند. متاسفانه امتیاز شرکت در کنگره در حال حاضر به یک بار در سال محدود است که در همین یک مورد هم فقط درصد کمی ار هزینه را می پردازند که این موضوع زیبنده نام دانشگاه مادر نیست و نیاز به ارائه راهکاری برای بهبود اوضاع دارد.
آقای دکتر اگر فرصت دوباره ای ایجاد شود و یا به زمان گذشته بازگردید چه راهی انتخاب می کنید؟
فکر نمیکنم مسیر خود را تغییر دهم ولی چون بینهایت به جراحی علاقمندم همه تلاش خودم را خواهم کرد که به جراحی بروم اما اگر نتوانستم قطعا همین راه را ادامه می دهم به ویژه اینکه الان عاشق ژورنالیسم پزشکی هستم، به هرحال رشته انگل شناسی، رشته تخصصی من است که من با سالها فعالیت در این حوزه به آن علاقمند شده ام به طوری که وقتی سیر تکامل برخی از انگل ها را می خوانم عاشقانه به آنها نگاه می کنم، انگلهایی که میلیونها سال با ما زندگی کرده اند و علیرغم همه مبارزه ای که با آنها داشته ایم ولی نتوانستیم آنها را شکست بدهیم به همین دلیل وقتی من سرکلاس درس می دهم دانشجویانم می گویند "استاد انگار شما عاشق انگل هستی که درسش را می دهی " و من در پاسخ می گویم که " همینطور است، چون وقتی زندگی اینها را مطالعه می کنید متوجه می شوید که چقدر سیرتکاملی و زندگی جالبی دارند.
آیا کار یا کارهای نیمه تمام دارید؟
کار نیمه تمام که بسیار زیاد دارم، یک اخلاق بدی که داشتم همین کارهای نیمه تمامم هستند، مثلا من باید خطاطی را کامل می کردم و آموزش می دیدم و یا نقاشی و موسیقی را ادامه می دادم که متاسفانه اینکار را انجام ندادم.
نگار بیژنی: البته آقای دکتر در عرصه تئاتر هم فعالیت داشته اند.
بله من فراموش کردم بگویم که یکی از عکس هایی که همراه خود آورده ام مربوط به کارگردانی تئاتر و هنرپیشگی ام بود، زمانی در تربت جام جلوی مردم تئاتر اجرا می کردیم که حتی نمایشنامه را هم خودم می نوشتم و شعر می گفتم، تکه تکه در حال تست خودم بودم ولی متاسفانه همه اینها ناتمام ماند، البته هنوز هم اعتقاد دارم که آدم باید از هر چیزی یک کمی یاد بگیرد و آنچه که به دردش بخورد را تخصصی پیگیری نماید .
از هر دو بزرگوار تشکر می کنم که وقت خود را در اختیار ما قرار دادید و امیدوارم صحبت نگفته ای نمانده باشد.
من دو بحث ناگفته دارم که یکی بحث انجمن انگلشناسی ایران است که من سال های سال عضو هیئت مدیره، خزانهدار و مسئول اداری روابط بینالملل و سردبیر خبرنامه هستم که خانم بیژنی دبیر، خبرنگار و مترجم ما هستند و یک موضوع دیگر هم در حوزه اخلاق است که متاسفانه فراموش کردم مطرح کنم و آنهم اشاره به مطالعه ای در سطح کشور است که بدانیم چند نفر نویسنده افتخاری داریم (نویسنده افتخاری کسی است که نقشی در مقاله ندارد ولی اسم او به دلایل مختلف از جمله رانت خواری و یا امتحان PHD دانشجوها در مقاله نوشته می شود) که در این بررسی از نویسنده خواستیم بدون درج نام پرسشنامه را تکمیل نمایند که نتایج این مطالعه نشان داد متاسفانه 56.1 درصد نویسنده افتخاری بودند که متاسفانه رقم بالایی است که البته نمی خواهیم بگوییم فقط در کشور ما اینگونه است و 21.4 درصد هم نویسنده شبح بودند که کار اصلی را انجام داده بودند ولی اسم خود را ننوشته بودند و این موضوعی است که هفته ای چند بار در مورد آن شکایت می کنند.
برای شما آرزوی سلامت و موفقیت روزافزون داریم./ق
خبرنگار: سمیه ذکایی
عکس: مهدی کیهان
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: