تاریخ شفاهی دانشگاه
دکتر محمدعلی صحراییان: افرادی موفقتر خواهند بود که هدف خود را زودتر انتخاب کنند
مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرارگرفته است و در همین راستا گفتگو با دکتر محمدعلی صحراییان، متخصص مغز و اعصاب، معاون پژوهشی دانشگاه علوم پزشكي تهران و از دانشمندان یک درصد جهان را در این خبر خواهید خواند.
محمدعلی صحراییان متخصص مغز و اعصاب، فلوشیپ MS و استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران است او در ۲۷ بهمنماه ۱۳۵۰ در شهرستان جهرم متولد شد و دوران کودکی تا دبیرستان را در شهرستان جهرم طی کرد. او از سال ۱۳۶۹ پزشکی عمومی را در دانشگاه علوم پزشکی شیراز گذراند و بعد از گذراندن دورهٔ تخصص خود در سال ۱۳۸۱ رتبهٔ اول بورد تخصصی مغز و اعصاب شد و بعد از آن برای گذراندن دورهٔ فلوشیپ در سال 1384 به سوییس رفت و بعد از یک سال و دو ماه به ایران بازگشت.
وی معتقد است، اگر در دانشگاه ارتباط خوبی با سازمانهای مردمنهاد و خیرین داشته باشیم، میتوانیم راههای خوبی را برای کمک به بیمارانمان باز کنیم. طبیعی است که اگر گروهها بهصورت جداگانه کاری را انجام دهند، آن کار بهصورت کامل انجام نمیشود. سیستمهای دولتی و دانشگاهی از یکسو حمایتهایی را از بیماران به عمل میآورند و از سوی دیگر، دارای کمبودهایی هستند که این کمبودها را میتوان با کمک خیرین برطرف کرد.
بفرمایید که چه سالی و در کجا متولد شدید و دورهٔ کودکی شما چگونه گذشت؟
من محمدعلی صحراییان متخصص مغز و اعصاب، فلوشیپ MS و استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران هستم. من در ۲۷ بهمنماه ۱۳۵۰ در شهرستان جهرم متولد شدم. مادرم خانهدار و پدرم مغازهدار بود. دوران کودکی تا دبیرستان من در شهرستان جهرم طی شد، در ابتدایی به مدرسهٔ پیروزی، در راهنمایی به مدرسهٔ شرف و فردوسی و در دبیرستان به مدرسهٔ خواجه نصیر جهرم میرفتم. من هم مانند اساتید این دانشگاه در آن مقطع جزو شاگردان خوب بودم و در سال سوم متوسطه از رشتهٔ ریاضی تغییر رشته دادم، به رشتهٔ تجربی آمدم و در سال ۱۳۶۹ در دانشگاه علوم پزشکی شیراز قبول شدم و پزشکی عمومی را در دانشگاه علوم پزشکی شیراز گذراندم.
در خانواده چند فرزند بودید؟
من تنها پسر خانواده بودم. دو خواهر دارم که یکی از من بزرگتر و دیگری از من کوچکتر است و هردوی آنها دبیر هستند. ما در خانواده جو خوب و آرامی داشتیم و من در بین فامیل بهعنوان پسری که شیطان و باهوش است شناخته میشدم. شهر ما شهری مذهبی است و دوستان ما هم مذهبی بودند، من هفتساله بودم که انقلاب اسلامی پیروز شد و شروع کودکی و نوجوانی من با جنگ تحمیلی مصادف شد. من فکر میکنم بیشترین زمانی که در تحصیل موفق بودم دبیرستان بود. به یاد دارم حتی پیشازاین که وارد دبیرستان شوم به کنکور فکر میکردم و از همان زمان به فکر موفقیت در کنکور بودم؛ اما در سالهای اول دبیرستان به پزشکی فکر نمیکردم و دوست داشتم مهندسی شیمی بخوانم و برای همین وارد رشتهٔ ریاضی شدم اما وقتی بیشتر وارد جامعه شدم و محیط بیمارستان را دیدم به رشتهٔ پزشکی علاقهمند شدم و در سال سوم دبیرستان به رشتهٔ تجربی رفتم. خاطرهٔ خوبی که از آن دوران دارم این است که ما معلم زیست شناسی به نام آقای صادقی داشتیم و هنگامیکه میخواستم از رشتهٔ ریاضی به تجربی تغییر رشته دهم نزد او رفتم و گفتم که میخواهم تابستان چند جلسه زیست بخوانم، او به من گفت به تو درس میدهم اما باید شش ونیم صبح بیایی تا هشت صبح به کارم برسم. به یاد دارم که بعدازاین که باهم زیست کل دوران دبیرستان را خواندیم گفت حالا دیگر آمادگی شرکت در امتحان را داری. من هم گفتم هزینهٔ این جلسات را با من حساب کنید اما او قبول نکرد و گفت وقتی نزد من آمدی حس کردم فرد بااستعدادی مثل تو پزشک خوبی میشود و هر چه اصرار کردم پول و هدیهام را نپذیرقت، این کارتأثیر زیادی روی زندگی من گذاشت و برای من درس بزرگی بود. سرانجام با معدل عالی از دبیرستان خواجه نصیر جهرم فارغالتحصیل شدم. یکی از نکاتی که به پیشرفت من کمک کرد دوستان خوب و خانوادهٔ خوب بود و صد در صد کمک خانواده هم ورای همهٔ اینها است.
از آنجا که تک پسر بودید آیا خانواده مسئولیت های خاصی را برای شما قائل بود؟
پدر من در سن دوازدهسالگی پدر خود را از دست میدهد و مجبور میشود برای گذران زندگی درس را رها کند اما بااینوجود قرآن را حفظ میکند و مربی جلسات قرآنی است. او هم مثل من تک پسر بوده و چهارخواهر داشته است و مجبور میشود قسمتی از بار زندگی را به دوش بکشد، همهٔ همقطاران پدر من میگویند که پدرم جزو افراد باهوش شهر بوده و حافظهٔ او زبانزد بوده است. برای همین پدرم دوست داشت هر سهٔ ما تحصیلات خود را تمام کنیم و امکانات لازم را برای ما فراهم میکرد.
آیا پدرتان رشتهٔ پزشکی را پیشنهاد کرد یا فقط تحصیلات دانشگاهی را مدنظر داشت؟
هیچگاه به خاطر ندارم که پدر و مادرم رشتهٔ خاصی را به ما تحمیل کرده باشند ولی همواره به موفقیت در رشتهٔ خودمان تأکید میکردند. من وقتی قصد کردم که از رشتهٔ ریاضی به تجربی بروم خوشحالی را در وجود پدر و مادرم دیدم اما هرگز تحمیلی برای این کار وجود نداشت. من فکر میکنم این آزادی عمل و استقلال در تصمیمگیری باعث شد تلاش ما برای رسیدن به هدفمان بیشتر شود. گاهی دیده میشود وقتی خانوادهها رشتهای را به فرزند خود تحمیل میکنند حتی اگر فرزند به آن رشته علاقه داشته باشد درصدی از موفقیت او کم میشود.
به هدف داشتن اشاره کردید؛ به نظر شما هدف داشتن چقدر میتواند مسیر موفقیت را تسریع کند؟
برای هر کاری اگر هدفگذاری نشود زمان زیادی از دست میرود، کسی که هدف ندارد به هیچ جایی نمیرسد؛ اما اگر هدف را انتخاب کند و فاکتورهای دیگر موفقیت ازجمله تلاش را داشته باشد بهاحتمالزیاد موفق میشود. از همه مهمتر این است که افرادی موفقتر خواهند بود که هدف خود را زودتر انتخاب کنند. به یاد دارم که در انشاهایی که «بهعنوان دوست دارید چهکاره شوید» مینوشتم که دوست دارم خلبان شوم و به کشورم خدمت کنم؛ چون در آن زمان فضای جنگ نیز روی ذهنیت ما تأثیر میگذاشت، بعد از مدتی فکر کردم و دیدم خلبان شدن قدرت فیزیکی خوبی میخواهد و من آن را ندارم و بهراحتی پذیرفتم اگر به دنبال آن هدف بروم بهجایی نمیرسم و این هدف برای من بیراهه است، دومین هدف من این بود که مهندس شیمی شوم و فکر میکردم یک مهندس شیمی همیشه نکات جدیدی را پیدا میکند و بعد از سال سوم دبیرستان بود که تصمیمم برای پزشکی قطعی شد و احساس کردم در دنیای پزشکی هم ناشناختههای زیادی وجود دارد و سؤالات زیادی است که پاسخ داده نشده است. اگر من شرایط جسمی خود را در نظر نگرفته بودم و به دنبال خلبان شدن رفته بودم شاید هیچوقت خلبان خوبی نمیشدم، به نظر من افراد باید واقعیتها را بپذیرند، ما طوری خلق میشویم که تواناییهای متعددی داریم و انسان باید بتواند از تواناییهای روحی و جسمی خود استفاده کند، گاهی ممکن است روحیهٔ فردی برای پزشکی مناسب نباشد و اگر هدفش پزشک شدن باشد ممکن است در آخر پزشک موفقی نشود. اگر فرد خود را بشناسد در انتخاب هدف موفق میشود و بعدها نیز من در انتخاب رشتههای دیگر نیز از این هدفگذاری استفاده کردم.
شما علاقهمندی دیگری مانند موسیقی و ورزش هم داشتید؟
دوران دبیرستان من به کارهای فوقبرنامهٔ مربوط به جنگ میگذشت، علاوه بر آن من و دوستانم به کوهنوردی علاقهٔ بسیاری داشتیم و پنجشنبه و جمعه را با دوستان در کوه میگذراندیم. این برنامه تا سال سوم دبیرستان ادامه داشت، من عمدهٔ وقتم را به مطالعه میگذراندم و مجلههایی مانند دانستنیها و دانشمند را میخواندم و زمانی هم جزو طرفداران پر و پا قرص مجلهٔ فیلم بودم اما در یک مقطعی احساس کردم که برای موفقیت در کنکور باید تمام اینها را کنار بگذارم.
برنامهریزی شما برای کنکور چطور بود؟ وقتی در کنکور قبول شدید احساس شما و خانواده چه بود؟
کنکور ما در سال ۱۳۶۹ برای اولین بار دومرحلهای شد، احساس من این بود که قبول میشوم اما نمیدانستم کجا و چه رشتهای قبول میشوم. به یاد دارم که شب کنکور بسیار راحت خوابیدم و هیچ اضطراب و استرسی نداشتم اما شب اعلام نتایج کمی استرس داشتم و زمانی که دیدم دانشگاه علوم پزشکی شیراز قبول شدم کمی دلخور شدم چون دوست داشتم در دانشگاه علوم پزشکی تهران درس بخوانم اما روز اولی که به دانشگاه رفتم عاشق دانشگاه علوم پزشکی شیراز شدم.
با توجه به اینکه شما در رشتهٔ ریاضی قوی بودید آیا معلمهایتان به شما توصیه نکردند که در همان رشته بمانید؟
در آن زمان جو غالبی وجود داشت که همهٔ خانوادهها و دبیران علاقهمند بودند که دانش آموزان خوب رشتهٔ تجربی را انتخاب کنند و با توجه شرایط زمانی بسیاری از بچههای خوب جذب رشتهٔ پزشکی شدند.
چه المانهایی برای جذب شما در دانشگاه علوم پزشکی شیراز وجود داشت؟ آیا دوری از خانواده برای شما سخت نبود؟
دانشگاه علوم پزشکی شیراز دانشگاهی قدیمی بود و ازنظر علمی و تربیت دانشجو جزو دانشگاه های برتر کشور بود و هست. ورود به دانشگاه علوم پزشکی شیراز و دیدن آن فضا و شنیدن تاریخچهٔ دانشگاه باعث شد به آن حس خوبی داشته باشم. من خدا را شکر میکنم که در دانشگاه علوم پزشکی شیراز قبول شدم، چون هم از خانواده دور بودم و هم به آنها نزدیک بودم؛ چون فاصلهٔ شهر ما تا شیراز حدود سه ساعت است و این باعث میشد که حداقل ماهی دو بار به خانه سر میزدم. این شرایط برای من بهترین شرایط محسوب میشد، اگر من در تهران بودم این دوری زیاد میشد و گاهی باعث میشد حمایت روحی کمتری از طرف خانواده داشته باشم. کسی که از ابتدای تحصیلات تا دوران دانشجویی من نقش مهمی را در زندگیام ایفا کرد دایی من بود که مهندس شیمی بود و بسیاری از انتخابهای زندگیام را با کمک و مشورت او انجام دادم، البته او در آن زمان میخواست که من مهندسی بخوانم اما درنهایت من رشتهٔ پزشکی را انتخاب کردم. درزمانی که من در شیراز دانشجو بودم دایی من هم در آنجا شاغل بود و یک سال اول را در کنار او گذراندم که در رشد فکری من مؤثر بود.
از اساتیدتان کسی بود که شیوهٔ آموزش او برای شما خاص بوده باشد؟
من تمام اساتیدم را دوست داشتم و من بهعنوان یک دانشجو عاشق همهٔ آنها بودم اما رفتار و برخورد یک سری از اساتید همیشه در ذهن شما میماند و از آن بهعنوان الگو استفاده میکنید. بسیاری از اساتید من در دانشگاه علوم پزشکی شیراز از بزرگان علمی کشور هستند و اینکه من فقط از تعداد کمی از آنها بهعنوان یک مدل و الگو صحبت کنم بسیار سخت است. یکی از اساتید بزرگ من، آقای دکتر البرزی بود که استاد عفونی اطفال و یکی از محققین بزرگ کشور است. ما در سال چهارم پزشکی دروسی را بهعنوان فیزیوپاتولوژی داشتیم و بعدازآن دو هفته تعطیلات و امتحان داشتیم. من هنگامیکه در دو هفتهٔ تعطیلات بودم یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت نمرهٔ عفونی تو ۹ شده است. من سراسیمه به شیراز برگشتم و به سخنرانی آقای دکتر البرزی در بیمارستان نمازی رفتم، هنگامیکه او داشت از سالن خارج میشد من او را همراهی کردم و به او گفتم من دانشجوی فیزیوپات هستم و فکر میکنم که نمرهٔ من هجده میشود، او همان لحظه برای من نامهای به منشی بخش نوشت و به من گفت اگر نمرهات هجده نشد نمرهات را صفر رد میکنم! من هم قبول کردم و به بخش رفتم و دیدم نمرهام 19.75 است و در تصحیح برگهٔ من اشتباهی رخداده است. من با خوشحالی نزد آقای دکتر البرزی برگشتم و به او گفتم که نمرهام 19.75 شده است و او هم بسیار خوشحال شد. بعدازاین ماجرا آقای دکتر البرزی برای من یک الگو شد و همیشه پیگیر کارهای او بودم. در آن زمان دانشگاههای علوم پزشکی بیشتر آموزش محور بودند اما دکتر البرزی یکی از محققین به نام کشوری بود. او برای من در دانشگاه الگو شد و من از او خواهش کردم که در مرکز تحقیقاتشان کار کنم، در سال پنجم پزشکی من مدت کوتاهی را نزد او مشغول کار تحقیقاتی شدم و این برخورد خوب باعث شد ذهنیتم تغییر کند، من فکر میکنم این برخوردهای کوچکی که روزانه برای ما اتفاق میافتد شاید برای استاد برخورد عادی و سادهای باشد اما دانشجو همیشه آن را به یاد دارد و در مسیر زندگی به آن فکر میکند. پزشکی هنری است که علم آن شاید با خواندن ایجاد شود اما رفتار پزشکی رفتاری است که از اساتید به ما میرسد، گاهی دانشجو حتی لباس پوشیدن و راه رفتن استاد را نیز ناخودآگاه یاد میگیرد.
سختترین درس شما در دوران دانشجویی چه بود؟
آمار زیستی. دانشگاه علوم پزشکی شیراز در بدو ورود ما امتحانی گرفته میشود و این امتحان اولیه مشخص میکند که شما در چه سطحی قرار میگیرید، من با همین امتحان نه یا ده واحد را پاس کردم و درس زبان ۲ را برداشتم. از بین ۲۵۰ نفر دانشجوی ورودی فقط هفده نفر وارد زبان ۲ شدند، کلاس زبان ما هفدهنفره بود و یکی از خوشحالیهای من این بود که با پاس کردن این دوره همکلاسی بچههای موفق بودم. این موضوع باعث شده بود ما بتوانیم با دانشجوهای سال دو چند واحد برداریم و درس آمار برای من در آن زمان سخت بود.
چطور این سختی را برای خودتان رفع کردید؟
بیشتر با تکرار این سختی را رفع کردم، عمدهٔ مباحث پزشکی اینگونه است که ذهن را به سمت بیشتر تجربه کردن و بیشتر خواندن میبرد اما درس آمار کمی متفاوت بود و من برای درس خواندن از تکنیکهای مطالعه هم استفاده میکردم.
آیا در دورهٔ دانشجویی خود احساس ناامیدی کردهاید؟
نه. این موضوع هم به این برمیگردد که من زمانی قصد داشتم واحد بیشتر از حد مجاز بردارم و استاد مشاورم درخواست من را امضا کرد، به یاد دارم که من نزد استاد مشاورم بودم و دو خانم جلوتر از من بودند و تقاضای کمتر شدن واحدهایشان را داشتند و میگفتند اگر این تعداد واحد را بردارم دچار افسردگی میشوم. جملهای که استاد مشاورم به آنها گفت این بود: «خانم دکتر شما دانشجوی سال دو هستید و قرار است پزشک شوید و افسردگی دیگران را درمان کنید، اگر قرار است از الآن افسرده شوید پس از رشتهٔ پزشکی انصراف بدهید.» این جمله مثل یک پتک بود و من را به این نتیجه رساند که اگر قوی نباشی نمیتوانی به دیگران کمک کنی. البته بیشترین مشوقی که برای دانشجو ایجاد میشود مشوق تحصیلی است و فرد با گرفتن نمرهٔ خوب و گرفتن حس موفقیت از ناامیدی نجات پیدا میکند. الآن که به آن دوران برمیگردم به یاد ندارم که زمانی احساس افسردگی کرده باشم اما طبیعی است که در زندگی روزمره فرد گاهی تغییرات خلقوخو داشته باشد.
در دورهٔ بالینی فرد بخشهای مختلفی را میگذراند و در آن زمان است که حتی برای انتخاب رشتهٔ تخصص خود تصمیم میگیرد، آن زمان برای شما چطور بود؟
ما دورهٔ بالینی خود را با بخش زنان شروع کردیم و مطمئن بودیم بخشی است که بعدها در آن بهعنوان دستیاری فعالیت نمیکنیم، در دوران استیودنتی باید تا ده شب کشیک میدادیم و بین دوستان رقابت وجود داشت و این حسی که اگر تعداد بیشتری پروسیجر انجام داده باشیم موفقتریم برای ما مشوق بود. من به یاد دارم که در اکثر کشیکهایم شب را در بیمارستان میماندم و در کنار اینترنها نکاتی را یاد میگرفتم. بخش خاصی که من آن را بسیار دوست داشتم بخش خون بود و ورود من در بخش خون اطفال باعث شد من علاقهٔ زیادی به آن پیدا کنم چون فکر میکنم سؤالات بیشتری در این رشته وجود دارد. من وارد بخشی شدم که اکثر مبتلایان به این بیماریها فوت میشدند و درمان قطعی برای آنها وجود نداشت. من علاقهٔ زیادی به بخش خون پیدا کردم بهطوریکه حتی زمانی که در بخشهای دیگر بودم عصرها به بخش خون میرفتم و مریضها را میدیدم یا در آنجا درس میخواندم، کتاب هماتولوژی ویلیامز یک رفرنس خوب بود اما من بهعنوان یک کتابی تفریحی آن را میخواندم و هرگاه از درسهای دیگر خسته میشدم آن را میخواندم. به یاد دارم که در پایانبخشهای خون از من امتحان نمیگرفتند و نمرهٔ کاملی میگرفتم و اکثر بخشهایی را میرفتم که ارتباطی با بخش داخلی و خون داشته باشد تا زمانی که فارغالتحصیل شدم به این علاقه داشتم که خون بخوانم و حتی پایاننامه و تحقیقات خود را درزمینهٔ خون انتخاب کردم.
چطور شد که رشتهٔ دیگری را انتخاب کردید؟
تا زمانی که فارغالتحصیل شدم قصد داشتم رشتهٔ داخلی را انتخاب کنم و سپس برای فوق تخصص خون بخوانم، با یکی از اساتید خون مشورت کردم و به من گفت که قانونی وجود دارد که فقط اعضای هیئتعلمی میتوانند در رشتههای فوق تخصصی امتحان بدهند و من به خاطر این قانون احساس کردم که اگر داخلی را انتخاب کنم و هیئتعلمی نباشم نمیتوانم ادامه تحصیل بدهم، با افراد زیادی مشورت کردم و به من گفتند که هیئتعلمی شدن بسیار سخت است و این موضوع برای من ریسک بالایی داشت پس به علاقهٔ دوم خود یعنی مغز و اعصاب روی آوردم. من در دورهٔ بالینی هم به بخش مغز و اعصاب علاقه داشتم.
آیا تصوری که در ابتدا از رشتهٔ پزشکی داشتید در انتها نیز به همان شکل مانده بود؟
در بسیاری از زمینهها علاقهٔ من بیشتر شده بود، به نظر من این توانایی افراد مهم است که در مسیری که هستند علاقهٔ خود را بیشتر کنند. اگر شما وارد رشتهٔ علوم پزشکی شوید و احساس کنید این رشته را دوست ندارید قطعاً آدم موفقی نخواهید شد. یکی از نکات بسیار مهمی که شاید در آن زمان برای من بسیار پررنگ بود شرکت در کلاسها بود و من و تعداد ثابتی همیشه در کلاس حضور داشتیم، جزوه اطلاعات زیادی به فرد منتقل میکند اما حضور در کلاس، دیدن استاد و صحبت کردن بعد از درس با استاد علاقهٔ شمارا به پزشکی بیشتر میکند و واقعیت این است که پزشکی فقط خواندن نیست و یادگرفتن از دیگران است، من رشتهٔ پزشکی را روزی که فارغالتحصیل شدم بیشتر از زمانی که وارد دانشکده شدم دوست داشتم اما شرایط کاری جوری بود کمی نگرشها را عوض کند اما ازنظر علم و دوست داشتن رشته دیدم که من دریا میخواستم اما اقیانوس نصیبم شده است.
آیا خاطرهای از حضور اساتیدتان بر بالین بیمار به خاطر دارید؟
من نکات متعددی را از برخورد اساتید با بیماران، دانشجویان و دیگران یاد گرفتهام و این بسیار برای من آموزنده بود. در آن زمان ما اساتیدی داشتیم که وقتی میخواستند بیمار را معاینه کنند از او اجازه میگرفتند و این کار ملکهٔ ذهن ما شده بود، من احساس میکردم استاد دانشگاه دو وظیفه دارد اولی احترام به بیمار و دومی آموزش دانشجو است که وظیفهٔ سختتری است، اگر اساتید ما اجازه نمیگرفتند ما هم هیچکدام این کارها را یاد نمیگرفتیم؛ علاوه بر آن به یاد دارم که وقتی وارد یک بیمارستان جدید شدیم یکی از اساتید از ما پرسید مهمترین شخص بیمارستان چه کسی است؟ و ما هم گفتیم رئیس بیمارستان است، اما او در آخر گفت مهمترین فرد بیمارستان بیمار شما است. این برخوردها به نظر من الگوی مناسبی برای ما بود و به ما میگفت بزرگان این رشته به نکاتی توجه دارند که در جزوات نوشتهنشده است.
لطفاً بگویید که در چه سالی وارد دورهٔ سربازی شدید و کجا تشریف داشتید.
من در دوازدهم بهمن ۱۳۶۵، درحالیکه شاگرداول مدرسه بودم، بدون اطلاع خانواده بااینکه ۱۵ سال داشتم، با تغییر شناسنامه به جبهه رفتم. در آن زمان فقط ۱۷ سالهها را به جبههٔ جنگ میبردند. این یک رسم بود که بچههای کوچکتر در کپی شناسنامهٔ خود تغییر ایجاد کنند و به جبهه بروند. این را خود اعزام کنندهها نیز میدانستند اما ایرادی نمیگرفتند. عملیات کربلای پنج در بهمنماه ۱۳۶۵ اجراشده بود و من در آن زمان و در انتهای این عملیات به جبهه رفتم. من به خاطر جثه کوچک و وزن کمی که داشتم، در واحد تخریب لشکر ۳۳ المهدی مشغول به کار شدم. در آن زمان به من میگفتند که اگر روی مین بروی، مین منفجر نخواهد شد. آنجا واحد بسیاری خوبی بود که بچههای همسنوسال من و افراد جوانتر در آن حضور داشتند. آن واحد دو وظیفه داشت: یکی پاکسازی میدانهای مین و دیگری انجام یک سری از انفجارها. در همان سالها من آموزش تخصصی را درزمینهٔ.تخریب دریافت کردم. در فروردین ۱۳۶۶، در عملیات کربلای هشت مجروح شدم و ترکشی به ستون فقراتم اصابت کرد. وضعیت جراحت من به وضعیت ضایعه نخاعی بسیار نزدیک بود. در آن لحظه به دلیل موج انفجار، در پاهایم احساس فلجی داشتم و به مدت چند دقیقه در همین وضعیت ماندم؛ اما حس پاهایم کاملاً برگشت. بعداً که نورولوژی را خواندم، متوجه شدم که به آن وضعیت Spinal Shock یا شوک نخاعی ناشی از انفجار میگویند. بعدازآن چند دقیقه، توانستم از آن منطقه خارج شوم. در فروردینماه ۱۳۶۶ در بیمارستانی در شهر اراک به مدت دو یا سه روز بستری شدم. یکی از دلایل علاقهٔ من به علم پزشکی، همان چند روزی است که در آن بیمارستان بستری بودم. آن زمان کلاس اول دبیرستان بودم. از طرف مدرسه به همه سپرده بودند که نیامدن من به مدرسه را پیگیری کنند. من پس از درمان به مدرسه بازگشتم تا در امتحانات شرکت کنم. مدیر مدرسه با اخم به من گفت: «شما اگر در مدرسه میماندی هم برایت مثل جبهه بود. شاگرداول که به جبهه نمیرود».
برخورد خانواده با این موضوع چطور بود؟
خانوادهام وقوع این اتفاق را پذیرفتند. به دلیل اینکه تک پسر بودم، خیلی نگران بودند. واقعیت این است که من بدون اجازه آن کار را کردم. مدتی طولانی را در خانه استراحت کردم تا اینکه بهبودی حاصل شد. امتحاناتم را گذارندم و سال دوم دبیرستان رشتهٔ ریاضی-فیزیک را برگزیدم. قبل از اینکه مدرسه آغاز شود، در مردادماه ۱۳۶۶ دوباره اعزام شدم؛ اما این بار با خداحافظی از پدر و مادر و خانواده. آنها میدانستند که اگر مقاومت کنند، ممکن است اتفاق قبلی تکرار شود. در آن زمان و در شهر ما، جو غالب این بود که بسیاری از دانشآموزان دبیرستانی به جبهه میرفتند. بار دوم، در منطقه غرب بودم. مدتی در آنجا ماندم و سپس برگشتم. اعزام بعدی در اواخر بهمن ۱۳۶۶ بود. اول به جبههٔ جنوب رفتیم ولی بلافاصله به غرب منتقل شدیم. آن زمان قرار بود که عملیات بزرگ والفجر ۱۰ شروع شود. این عملیات در اواخر اسفند و در اوایل فروردین سال بعد اجرا شد. پرخاطرهترین تحویل سالی که به یاد دارم، همان زمان است. منطقه خرمال و حلبچه عراق، کوههای بلندی داشت و ما باید وسایل زیادی را جابجا میکردیم. من به یاد دارم که یکبار بهشدت خسته شده بودم و میخواستیم باری را از پایین کوه به قله برسانیم. من دیدم که تعداد زیادی از ضد هواییها شروع به شلیک کردند و فکر کردم که هواپیماهای عراقی آمدهاند. وقتیکه نشستیم، گفتند که ضد هواییها برای لحظهٔ تحویل سال شلیک کردهاند. ما آنقدر درگیر کار بودیم که تحویل شدن سال را حس نکردیم. عملیات والفجر ۱۰ که یکی از عملیات بسیار موفق بود، با حمله شیمیایی عراق به حلبچه و کشته شدن تعداد زیادی از اهالی کردستان عراق همراه بود. صحنهٔ بسیار بدی بود و میشد جنازهٔ پیر و جوان را در آنجا دید. صحنهٔ تأثربرانگیزی بود. در سال ۱۳۶۷ قطعنامه پذیرفته شد و جنگ پایان یافت. من به یاد دارم که به مدرسه بازگشتم و امتحانات عقبمانده را گذراندم و وارد سال سوم ریاضی-فیزیک شدم. به دلیل جراحتم در جبههٔ جنگ از سربازی معاف شدم.
به دورهٔ تخصصتان برگردیم. بعدازاین که دورهٔ عمومیتان تمام شد و مدرک را گرفتید، مستقیماً تخصص را انتخاب کردید و وارد رشتهٔ تخصصیتان شدید. کدام دانشگاه را انتخاب کردید؟ مسیر این دوره را برای ما شرح دهید.
من فارغالتحصیل دانشگاه علوم پزشکی شیراز بودم. آن زمان که به رشتهٔ مغز و اعصاب علاقه پیداکرده بودم، مشورت کردم. تا آن زمان، دانشگاه علوم پزشکی شیراز دستیار مغز و اعصاب نداشت و برای اولین بار میخواست این رشته را راهاندازی کند. آن زمان دانشگاهها امتحانات جداگانه داشتند و من به دلیل علاقه به دانشگاه تهران، در این دانشگاه امتحان دادم. اولین بار بود که به دانشگاه تهران میرفتم. امتحان بهصورت کتبی و دانشکدهای برگزار شد. چند ماه بعد اعلام شد که من پذیرفتهشدهام و سپس دستیاری را شروع کردم.
کجا تشریف بردید؟
وقتیکه دستیاری را شروع کردم، برنامهای برای تقسیم دستیاران داشتیم. دستیاران در سه بیمارستان تقسیم میشدند: بیمارستان امام خمینی، بیمارستان سینا و بیمارستان شریعتی. من به بیمارستان سینا رفتم و در ابتدا خیلی از این بابت ناراحت بودم. چون ازلحاظ نمره، من یا باید به بیمارستان امام خمینی میرفتم و یا بیمارستان شریعتی. یکی از همکارانی که قبولشده بود، جابجا شد و من به بیمارستان سینا رفتم. برای من جالب است که در همان هفته اول عاشق بیمارستان سینا شدم. من توانستم خیلی سریع عشق و علاقهٔ خاصی به اساتید بیمارستان سینا و خود بیمارستان سینا پیدا کنم. تا حدی که دوستان گفتند اعتراض خود را پیگیری کنم اما من گفتم من با این بیمارستان راحتم و با اساتید آن احساس خوبی دارم. من در بیمارستان سینا ماندم و فکر میکنم که اینیکی از نعمتهای خداوند بود. گاهی چیزی را دوست نداریم و وقتی برمیگردیم و به آن نگاه میکنیم، میبینیم که چقدر به نفعمان بوده است. من فکر میکنم یک دست غیب باعث شد من در بیمارستان سینا باشم و رزیدنتی را در خدمت اساتید بزرگم آقای دکتر معتمدی، سرکار خانم دکتر تقاو آقای دکتر قینی شروع کنم. جو دستیاری در بیمارستان سینا، جوی بسیار دوستانه و خوب بود. به حدی که در این زمینه زبانزد شده بود. این موضوع به لطف آقای دکتر معتمدی بود که جوی دوستانه را در بین دستیاران و در بین اساتید بخش ایجاد کرده بود. در مورد بیمارستان سینا، رشتهٔ مغز و اعصاب را تعداد اندکی از افراد انتخاب میکردند زیرا مراجعه نیز در این حوزه کم بود. من خودم برای نمونههایی که در پایاننامهام نیاز داشتم، مدتزمان زیادی را صرف کردم تا نمونههای ۵۰ بیمار مبتلابه اماس را جمعآوری کنم. بخش عمدهٔ خدمات رشتهٔ مغز و اعصاب در بیمارستانهای امام خمینی و شریعتی بود. بهمرورزمان و باهمت اساتید و دستیاران، بیمارستان سینا نیز در این رشته خیلی خوب رشد کرد. نقش آقای دکتر معتمدی در این پیشرفت و در تربیت دستیاران بیبدیل است. ما در بین اساتید الگوهای بسیار خوبی در دوران دستیاری داشتیم. من فکر میکنم که شاید رفتار و منش آقای دکتر معتمدی، به رزیدنتها و همچنین به ما کمک کرد تا راهمان را پیدا کنیم. همانطور که میدانید، یکی از مهمترین اتفاقاتی که برای هر دستیاری رخ میدهد، بورد تخصصی است. من در سال چهارم بورد تخصصی داشتم و در بورد تخصصی رتبه اول کشور شدم. شاید برای اولین بار بود که کسی از بیمارستان سینا رتبهٔ اول مغز اعصاب را در کشور کسب میکند. من در سال ۱۳۸۱ نفر اول شدم و در آن زمان قانون این بود که نفرات اول میتوانستند به دانشگاه درخواست دهند و دانشگاه آنها را میپذیرفت. من افتخار این را داشتم که بهعنوان عضو هیئتعلمی در بیمارستان سینا که ظرفیت و بخش روبه رشدی که داشت مشغول به کار شدم.
نکتهای که برای من جالب بود این بود که شما گفتید از دوران دانشجوییتان باکار پژوهش آشنا شدید و در مسیری که طی کردید، این موضوع نمود بیشتری پیدا کرد. ابتدا بگویید که کار پژوهشیتان در دوره تخصص چه وضعیتی داشت و سپس جایگاه این رشته را در ایران و در دنیا برای ما شرح دهید.
من در دوران دستیاری نیز به پژوهش علاقه داشتم؛ اما دوران دستیاری دورهٔ بسیاری سختی است و عمدهٔ وقت فرد صرف آموزش دادن و آموزش گرفتن میشود؛ به یاد دارم که در دوران دستیاری نیز چندین کار تحقیقاتی را همراه با اساتید درباره مرگ مغزی و بیماران سکتهٔ مغزی که نیاز فوری به درمان دارند انجام دادیم. فکر میکنم مقالاتی هم دراینباره چاپ و یا در کنگرهها ارائه شد. در آن زمان که امکانات زیادی وجود نداشت، انجام کار پژوهشی در دوران دستیاری کار بسیار سختی بود. هر کس مجبور بود که یک جستجوی ساده را بهصورت کاغذی انجام دهد؛ اما علاقهٔ خاصی به پژوهش داشتم و مقالاتی را با دکتر معتمدی نوشتیم، در کنگرهها ارائه دادیم و چاپ کردیم. رشتهٔ بیماریهای مغز و اعصاب، رشتهای بود که بسیار باز بود. این رشته در دنیا فوق تخصصهای مختلف دادارد و لی در آن زمان در ایران، هنوز فوق تخصصهای گوناگون از آن جدا نشده بودند. مدتها بود که رشتهٔ بیماریهای داخلی فوق تخصصهای مختلف داشت ولی در رشتهٔ مغز و اعصاب، عمدتاً کارها بهصورت عمومی صورت میگرفت. افراد اندکی وجود داشتند که در حوزههای خاص و بیماریهای خاص مغز و اعصاب کارکرده باشند. من این رشته را به دلیل ظرفیت بالایی که برای رشد داشت، دوست داشتم. افراد زیادی نیز به دلیل ظرفیت این رشته برای پیشرفت، بدان علاقهمند میشدند. در اوایل دوران فارغالتحصیلی من، رشتههایی مانند سکتهٔ مغزی، MS، تشنج، صرع و... در ایران بهتدریج از رشتهٔ مغز و اعصاب جدا میشدند و فضا برای انتخاب یکی از این رشتهها و ادامه دادن در آن باز بود. نکتهٔ بعدی، فرصت پژوهش در رشته مغز و اعصاب بود. حجم بسیار زیادی از بیماریها وجود داشت؛ که اطلاعات زیادی نیز پیرامون آن در دست نبود. این بیماریها روزبهروز شایعتر میشدند (ازجمله بیماریهای MS، آلزایمر، سکتههای مغزی و همچنین بیماریهای حوادث مغزی) و روزبهروز بر تعداد افرادی که میتوانستند خدماتی در این زمینه دریافت کنند افزوده میشد. بسیاری از افراد به دلیل باز بودن این رشته برای تحقیقات و همچنین آموزش به آن علاقهمند شده بودند.
شما برای فوق تخصص به خارج از ایران رفتید؟
بعدازاین که من سه سال هیئتعلمی دانشگاه بودم، در کنگرهای در کشور لبنان شرکت کردم. در این کنگره، بحث علمی بین من و استادی از کشور سوئیس به نام پروفسور رادو انجام شد. بعدازاین که بحث ما بهجایی نرسید، او به من گفت 7:30 صبح به آنجا بروم و بحث را ادامه دهم. من ساعت ۷ صبح در لابی هتل نشستم و پس اینکه پروفسور رادو آمد، به ادامهٔ بحث پیرامون اختلافنظرمان پرداختیم. پس اینکه صحبت کردیم، او گفت: چند تصویر هست که به تو نشان میدهم و نظرت را بگو. دربارهٔ چند بیمار باهم صحبت کردیم. بعضی از آنها بیمارانی بودند که ما در ایران نداشتیم و من توانسته بودم آنها را تشخیص بدهم. از من پرسید: شما که اینها را در ایران ندارید؛ پس چگونه تشخیص دادید؟ در آن زمان کسی که میخواست نفر اول بورد شود، مطالعاتش خیلی زیاد بود. من گفتم اگر این موارد را نداریم، در عوض دربارهٔ آن خواندهایم. بهعنوانمثال، بیماریهایی در ارتباط با گوشت خوک بود که ما در ایران نداشتیم. او خیلی احساس رضایت کرد و به من گفت: آیا حاضری بهعنوان فلو شیپ در بخش ما در کشور سوئیس مشغول شوی؟ من یکلحظه احساس خوشحالی داشتم؛ اما در دانشگاه گیر و بندهای قانونی وجود داشت و تا وقتیکه پنج سال در هیئتعلمی گذرانده نمیشد، نمیتوانستم به فرصت مطالعاتی بروم. ازآنجاییکه این فرصت ایجادشده بود، با دوستان مشورت کردم. به این فکر میکردم که چطور این فرصت را از دست ندهم؛ زیرا فرصت خوبی بود. به من گفتند که تنها راه آن این است که بگویم فرصت مطالعاتی نمیخواهم و به مأموریت آموزشی بروم. با تقاضای من برای مأموریت آموزشی موافقت شد و من در بهمنماه سال ۱۳۸۴ به دانشگاه بازل سوئیس رفتم. آنجا یک مرکز فوق تخصصی بسیار خوب است و مرکز MS اروپا است. در آنجا در کنار پروفسور رادو و پروفسور کاپوس بهعنوان Training (آموزش) مشغول به کار شدم. این شروع دوره فلوشیپ یا Subspecialty بود که آن را گذراندم و بعد از یک سال به ایران برگشتم.
نمیخواستید آنجا بمانید؟
در ابتدا بااحساس ترس به آنجا رفتم. تا آن زمان تصور میکردم که ازنظر استعداد متوسط هستم. اولین باری که احساس کردم آدم خوش استعدادی هستم، در سوئیس بود. اتفاقاتی که میافتاد و Problem Solving ها (حل مسائل و مشکلات علمی) برای من خیلی جالب بود. احساس من این بود که بچههای ایرانی مقداری متفاوت هستند. رئیس آن بخش چندین بار به من گفت: «تو خیلی خوب آموزشدیدهای» و کلمه well-trained را بکار برد. او خیلی کم از افراد تعریف میکرد. در آخر هم که برای من گزارشی نوشت، در آن نوشت که ما ایشان را بهعنوان یک نورولوژیست خوب تعلیمدیده پذیرفتیم. در دورهای که آنجا بودم، کتابی با عنوان MRI Atlas of MS Lesion (اطلس تصاویر امآرآی از ضایعه MS) را به زبان انگلیسی نوشتم. آن کتاب توسط انتشارات اشپرینگر که انتشارات بسیار مشهوری است چاپ شد و الآن هم بهعنوان یکی از رفرنسهای فلوشیپ در ایران مورداستفاده قرار میگیرد. دو فصل را نیز در کتاب Encyclopedia of diagnostic imaging (دائرهالمعارف تصویربرداری تشخیصی) راجع به MS نوشتم که این کتاب نیز توسط اشپرینگر چاپ شد. در همان سال، بااینکه روزهای سختی بودند، موفق شدم ۱۰ مقاله دربارهٔ بیماری اماس چاپ کنم. برای آن گروه و آن اساتید جالب بود که این پژوهشها در کنار آموزش و کار در بخش انجام میشد. روزهای شنبه و یکشنبه که تعطیل بود، به بخش میرفتم و کار جستجوی مقالات و کارهای پژوهشیام را انجام میدادم. کارهای پژوهشی و یا نوشتن کتاب در روزهای آخر هفته انجام میشد. برای آنها عجیب بود که چگونه کسی در تعطیلات خود وقت میگذارد و کار میکند. یک روز صبح، درب اتاق من را زدند و دیدم تقریباً ۱۰ نفر از اعضای بخش شامل دستیاران و فلوشیپهایی که با من دوست بودند به همراه منشی بخش آمدهاند و میخواهند چیزی را به من بگویند. من خیلی ترسیدم و به منشی بخش گفتم: مشکلی پیشآمده است؟ گفتند که ما میخواهیم با شما صحبت کنیم. من فکر کردم کاری کردهام که مطابق قوانین آنها نبوده است و میخواهند به من تذکر دهند. از من پرسیدند که چرا روزهای آخر هفته میآیم و کار میکنم؟ برای آنها عجیب بود که کسی از زمان تعطیلات خود برای کار استفاده کند. جالب بود که آنها فکر میکردند من مشکلی دارم که میآیم کار میکنم. یکی از فلوشیپها که با من صمیمی بود، گفت: «اگر میخواهی، میتوانم از یک روانپزشک وقت بگیرم که بروی صحبت کنی»؛ یعنی آنها میخواستند من را برای کار زیاد به مشاوره روانپزشکی بفرستند. گاهی ساعت پنج که بخش تعطیل میشد، همه میرفتند و من برای مدتی طولانی میماندم و یا اینکه شنبهها و یکشنبهها را حتماً داخل بخش میگذراندم. من برای آنها توضیح دادم که «قرار است یک سال اینجا باشم و باید بیشترین توشه را ازاینجا بردارم و باید سعی کنم کتابی را که شروع کردهام به اتمام برسانم. زمانی که در بخش هستم فرصتی برای این کار ندارم و این تعطیلات تنها فرصت من برای نوشتن کتاب و انتخاب تصاویر است». روزی که تصمیم گرفتم به ایران بازگردم، رئیس بخش من را صدا زد و با من صحبت کرد. او گفت: «چرا میخواهی برگردی؟ من یک قرارداد یکساله با تو میبندم». حقوق من در دانشگاه تهران در آن زمان یکمیلیون تومان بود. قرارداد را که دیدم، حقوق قیدشده در آن هفت هزار فرانک سوئیس و معادل هفت میلیون تومان بود؛ یعنی هفت برابر حقوق من در دانشگاه تهران. آنها گفتند قراردادها در اینجا در ابتدا یکساله است و بعداً قرارداد پنجساله و هفتساله بسته میشود. آنها گفتند: «ما یک grant (کمکهزینه-بودجه) برای جذب یک assistant professor (استادیار) گرفتهایم و از این grant استفاده میکنیم». بنا بر دلایل مختلف آن را قبول نکردم. یکی از این دلایل مریضهایی بودند که طی این سه سال داشتم و گاهی دلتنگی میکردندو با ایمیل باهم در ارتباط بودیم. همچنین، به خانواده دلبستگی داشتم. من از طرف دانشگاه رفته بودم و اگر میماندم راه بسیاری از افراد بسته میشد. دانشگاه به من اعتماد کرده بود و ماندن در آنجا حس ناخوشایندی داشت. وقتی این پیشنهاد ارائه شد، دو ماه بیشتر در آنجا ماندم تا به این پیشنهاد فکر کنم. با خیلی از افراد ازجمله آنهایی که مانده بودند و نیز دوستانی که در آمریکا داشتم صحبت کردم. درمجموع به این نتیجه رسیدم که اگر برگردم، فلوشیپ اماس برای اولین بار بهصورت رسمی به ایران میآید و میتوانم خدمات بیشتری ارائه دهم. بعد از یک سال و دو ماه به ایران برگشتم و ادامه کار را بهعنوان اولین فلوشیپ رسمی اماس در دانشگاه علوم پزشکی تهران شروع کردم.
به زمانی اشاره کردید که از تعطیلاتتان برای کار استفاده میکردید. آیا الآن هم اینچنین است یا اینکه این موضوع مختص همان یک سال بود؟
نکته این است آن زمان، فراغت داشتیم ولی الآن اینچنین نیست؛ اما به نظر من باید فراغت را پیدا کرد و به خانواده اختصاص داد. الآن به میزان بیشتری از اوقات فراغت استفاده میکنم. ولی حجم و شدت کارم در چند سال ابتدایی بازگشتم به ایران بسیار زیاد بود. الآن کارم حجم کمتری دارد و زمان بیشتری را به فراغت اختصاص میدهم؛ اما واقعیت این است که در حوزههای اینچنینی، هر چه زمان میگذرد فرصتها کمتر میشوند. فرد فکر میکند که دوران دستیاری یا فلوشیپ تمام میشود و ازنظر درس خواندن راحت خواهد شد؛ اما اینطور نیست. آنجا روزهای شنبه و یکشنبه تعطیل بود و افراد واقعاً هیچ کاری نداشتند و حتماً برای استراحت در این دو روز برنامهریزی میکردند. این جزئی از فرهنگ آنها بود. این کار برایم سخت بود و درنتیجه سعی میکردم کارکنم. طی چند سال ابتدایی بازگشتم به ایران، حجم کاری زیاد ازجمله کار آموزش و پژوهش داشتم. در کارآموزشی مجبور بودم به شهرهای مختلف بروم و راجع به بیماری اماس آموزش دهم. این باعث میشد که اوقات فراغت کمتری نسبت به سوئیس داشته باشم.
احتمالاً زمانی که این رشته را خواندید و برگشتید، کارهای زیادی برای اجرا و پیادهسازی در بیمارستان سینا داشتید. لطفاً راجع به این موضوع برایمان صحبت کنید.
وقتیکه برگشتم، فکر میکردم باید یک کار معمولی داشته باشم و بیشتر مریضهای مبتلابه اماس را ببینم. در آن زمان جناب آقای دکتر پورمند رئیس بیمارستان بودند. یک روز من را خواستند و گفتند: «برنامهٔ شما چیست؟ دانشگاه شما را فرستاده است و الآن بهعنوان یک دورهدیده برگشتهاید. الآن میخواهید چهکار کنید؟». من گفتم که میخواهم بیشتر بیماران اماسی را ببینم و اختصاصی عمل کنم. من به دکتر پورمند گفتم مریضها نمیتوانند زنگ بزنند و از درمانگاه وقت بگیرند؛ زیرا درمانگاه عمومی بود. گفتند: «مشکل کجاست؟». من گفتم یک تلفن میخواهم که بیماران اماس بتوانند تماس بگیرند و از درمانگاه وقت بگیرند. دکتر پورمند گفتند: «بیمارستان یک موبایل دارد که در اختیار رئیس بیمارستان است. من موبایل خودم را دارم. این موبایل خدمت شما باشد. آن را به منشی بدهید تا برای ارتباط با بیماران مورداستفاده قرار گیرد». من خیلی جا خوردم. ایشان مدیر بیمارستان، آقای زراعتکار را صدا کردند و گفتند: «سیمکارت و گوشی را به منشی آقای دکتر بدهید و شماره را هم بهعنوان شماره تماس درمانگاه اماس اعلام کنید». من گفتم: «این کار را نمیکنم؛ فقط به من کمک کنید تا سه خط تلفن برای بیمارستان بگیرم». وقتی رئیس بیمارستان چنین کاری میکرد، من هم تحت تأثیر قرار گرفتم و با هزینه شخصی دو یا سه خط تلفن به اسم بیمارستان سینا گرفتم. این خطها طی سه روز وصل شدند. اتاقی هم بهعنوان مرکز اماس در اختیار من قرار گرفت و ما درمانگاه اماس را با یک اتاق بسیار کوچک در بیمارستان سینا راهاندازی کردیم. این کار در سال ۱۳۸۶ انجام شد و بهتدریج بر تعداد بیماران افزوده شد. سخنرانیهای مختلف درجاهای مختلف باعث شده بود تا همکاران بیماران مشکلتر را ارجاع دهند و این ارجاع بیماران باعث شد تا مرکز اماس بیمارستان سینا بهتدریج بزرگتر شود. این موضوع با دورهٔ دوم شروع کار من در انجمن اماس همراه بود. در آنجا من ابتدا رئیس کمیته علمی بودم و سپس عضو هیئتمدیره و نایبرئیس انجمن شدم. ارتباط من با بسیاری از خیرین در آنجا شکل گرفت. یکی از خیرین که یکی از نزدیکانش مبتلابه اماس بود، به بیمارستان آمد و گفت: «بااینهمه مریض اتاق کوچکی دارید؛ چرا به یک مرکز بزرگتر نمیروید؟». من گفتم: «آرزوی من این است که یک مرکز تحقیقات ایجاد کنیم و بتوانیم بخشی را به تحقیقات برای بیماری اماس اختصاص دهیم». این عزیز و تعداد دیگری از خیرین کمک کردند و مرکز تحقیقات اماس در زیرزمینی که مدتها بلااستفاده مانده بود راهاندازی شد. این مرکز با کمک خیرین و حمایت جدی دکتر پورمند راهاندازی شد. تحقیقات من درباره اماس آغاز شد و بهتدریج دوستان دیگر نیز به کمک من امدند و ما با دانشجویان به این تحقیقات سرعت بخشیدیم. موافقت افتتاح این مرکز را در سال ۱۳۹۱ گرفته شداین مرکز تحقیقات بهجایی رسید که امسال بهعنوان برترین مرکز تحقیقات بالینی در جشنواره رازی مطرح شد. در این مدت، کارهای زیادی درزمینهٔ بیماری اماس صورت گرفت که عمدتاً برای اولین بار انجام شدند. من بهعنوان اولین فلوشیپ رسمی اماس شروع به کار کردم و اولین مرکز تحقیقات اماس نیز در بیمارستان سینا راهاندازی شد. با توجه به حجم بیمارانی که داشتیم، با کمک ریاست و هیئترئیسه بیمارستان سینا، اولین بخش اماس در کشور را نیز در این بیمارستان راهاندازی کردیم. بعد از مدتی، با کمک خیرین، کلینیک سرپایی اماس نیز از سایر کلینیکها جدا شد. ما در سال ۱۳۹۲، برای اولین بار در کشور فلوشیپ اماس را راهاندازی کردیم و اولین فلوشیپهای اماس وارد بیمارستان سینا شدند. این در حالی است که در کشور هیچ فلوشیپی در رشته مغز و اعصاب ایجاد نشده بود. فلوشیپ اماس، اولین فلوشیپی بود که به همت مدیر گروه آقای دکتر حریرچیان و همکارم آقای دکتر عظیمی در بیمارستانسینا ایجاد شد. ما دو نفرفلوشیپ گرفتیم و امسال چهارمین سال است که فلوشیپ تربیت میکنیم. این موضوع باعث بالا رفتن سطح درمان در کشور شده است.
آقای دکتر، اکنون حالوروز اماس در کشور چگونه است؟
همانطور که میدانید، بیماری اماس بیشتر در افراد جوان پدید میآید و شیوع آن در خانمها سه تا چهار برابر بیشتر از آقایان است. الآن ما در کشور در حدود ۶۰۰۰۰ بیمار مبتلابه اماس داریم. ازنظر درمان و دانش، تفاوت بارزی بین ایران و سایر کشورها نیست؛ اما در یک سری از امکانات برای توانبخشی و درزمینهٔ داروهای نوین دارای تفاوت هستیم که این تفاوت بسیار مهم است. هدف ما راه اندازی کلینیکهای جامع اماس در کشوراست. بسیاری از اتفاقات خوب، با حمایت دانشگاه، انجمن اماس و خیرین رخ داد و این سه گروه در کنار هم قرار گرفتند. اگر ما در دانشگاه ارتباط خوبی با سازمانهای مردمنهاد و خیرین داشته باشیم، میتوانیم راههای خوبی را برای کمک به بیمارانمان باز کنیم. طبیعی است که اگر گروهها بهصورت جداگانه کاری را انجام دهند، آکار بهصورت کامل انجام نمیشود. سیستمهای دولتی و دانشگاهی از یکسو حمایتهایی را از بیماران به عمل میآورند و از سوی دیگر، دارای کمبودهایی هستند که این کمبودها را میتوان با کمک خیرین برطرف کرد. هماکنون کلنگ افتتاح اولین بیمارستان اماس در بیمارستان سینا زدهشده است. این کار با مبلغ ۳۰ میلیارد تومان که توسط خیرین فراهمشده است، صورت خواهد گرفت. ما امیدواریم که این بیمارستان به یک مرکز خیلی خوب در کل خاورمیانه تبدیل شود یعنی یک اتاق کوچک، اکنون تبدیل به یک بیمارستان می شود. ازنظر نیروی انسانی هم به نظر من آموزشی که فلوشیپ های ما در دانشگاه علوم پزشکی تهران میبینند و بهجاهای مختلفی میروند که نیاز آنها را به مرکز کمتر کرده است و خبرهای خوبی درراه خواهد بود.
آیندهٔ این رشته را چطور میبینید؟
من آیندهٔ این رشته را بسیار روشن میبینم، در حال حاضر بیش از دو هزار گروهٔ تحقیقاتی در مورد اماس در دنیا در حال تحقیقات هستند. بیماری اماس بیماری متفاوتی است چون گروهی را درگیر میکند که عمدتاً جوانان راشامل میشود.سکتهٔ مغزی و پارکینسون عمدتاً در سنین بالا ایجاد میشود اما فرد در عنفوان جوانی اماس میگیرد و پزشک سالیان سال کنار آن بیمار میماند، تعداد زیادی از تحقیقات با موفقیت انجامشده است و نسبت به پنجاه سال پیش درزمینهٔ بیماری اماس مسائل زیادی روشنشده است و کنترل خوبی برای این بیماری ایجادشده است. امروزه ما این بیماری را بهعنوان یک بیماری غیرقابلکنترل نمیبینیم. تحقیقات زیادی در کشور ما انجامشده است که حرفی برای گفتن در مجامع علمی داشته است. یکی از کارهایی که من درزمینهٔ اماس انجام دادم در مورد آموزش بیمار بود که هم در داخل کشور و هم در بسیاری از کشورهای دنیا سخنرانیهای بزرگی انجام شد. کنگرهائ بزرگی به اسم کنگرهٔ اماس وجود دارد که سالانه برگزار میشود و خلاصه تمام گزارشهای دنیا در آن ارائه میشود. از خاورمیانه فقط دو نفر بهعنوان سخنران مدعو حضور دارند که من حدود سه سال متوالی است که در این کنگره حضور دارم. این نشان میدهد که این پتانسیل در کشور ما وجود دارد و بااینکه تلاش میکنند کشور ما را از مسائل علمی دور نگهدارند اما هنوز پژوهشگران ما در حال کار هستند و رابطهٔ خود را با دنیا حفظ کردهاند.
H-index برای شما چه معنایی دارد؟
من تا زمانی که بهعنوان معاون تحقیقات و فناوری در دانشگاه منصوب نشده بودم به دنبال آن نبودم و خیلی با این مفهوم آشنا نبودم. بعدازاین که معاون تحقیقات و فناوری شدم باید بهعنوان یک شاخص و یکمیزان از آن استفاده میکردیم اما من فکر میکنم همهٔ پژوهش و فناوری در H-index خلاصه نمیشود. موفقیت و استادی فقط در H-index نیست، چون نمیتواند نشان دهد که در طی این چند سال چقدر آموزش دادهاید و حتی چقدر پیشرفت داشتهاید. در کل من فکر میکنم بهعنوان یک شاخص مجبوریم از آن استفاده کنیم اما هیچیک از پژوهشگران ما بهعنوان هدف به آن نگاه نمیکنند.
یک پژوهشگر خوب بهغیراز H-index باید چه خصوصیات دیگری داشته باشد؟
باید ذهن کنجکاوی داشته باشد و به دنبال پاسخ سؤالات خود باشد. این سؤالات متفاوتاند، بعضی از آنها درزمینهٔ سلامت در کشور خود پژوهشگر است و یک سری از سؤالات درزمینهٔ سلامت در دنیا است و به نظر من یک پژوهشگر خوب باید به دنبال پاسخ سؤالاتی باشد که به مردم کمک کند. ذهن پویا و پرسش به نظر من مهمترین نکتهای است که یک پژوهشگر خوب باید داشته باشد، پژوهش وظیفه نیست بلکه پاسخ به یک حس درونی است. بهعنوانمثال داروی اماسی که در دنیا استفاده میشود و ماهیانه تزریق میشود را اگر کمتر بزنیم چه اتفاقی میافتد و با توجه به نیمهٔ عمر این دارو آیا میتوان از این دارو بافاصلهٔ بیشتری استفاده کرد؟ یا اینکه از ما سؤال شود که Risk factor ها یا عوامل خطرزای بیماری اماس چیست، اینکه شما بتوانید با پژوهش به این سؤالات پاسخ دهید به H-index شما اضافه نمیکند اما به سؤالات و حس درونی شما پاسخ میدهد. به نظر من تفاوت یک پژوهشگر و فردی که کار کلینیکی انجام میدهد این است که وقتی برای پژوهشگر در کار سؤالی پیش میآید سعی میکند به آن پاسخ دهد اما وقتی کسی کار پژوهشی نمیکند ارادهای برای یافتن پاسخ سؤالات خود ندارد. یکی از مهمترین تفاوتها حس عشق و تلاش برای یافتن جواب سؤال است، وقتی کار پژوهشگر تبدیل به مقاله میشود از پیدا کردن جواب سؤالات خود و ارائهٔ آن به دنیا حس خوبی پیدا میکند. اینکه شما احساس میکنید مؤثرید بسیار لذتبخشتر از H-index است، پژوهش اگر خوب و با عشق انجام شود در زندگی نشاط ایجاد میکند و شما حس میکنید که در زندگی ثمربخش بودهاید. کسی که کارآموزشی میکند هم بسیار از تربیت شاگردان خود لذت میبرد، اما امروزه به دلیل گسترده شدن آموزش حس استاد و شاگردی کمتر است اما چون پژوهش را بهوضوح حس میکنید حس بهتری به شما دست میدهد. به یاد دارم که از پسرم در مدرسه پرسیده بودند بهترین زمان که از پدر خود چیزی بخواهید چه زمانی است و او گفته بود زمانی است که مقالهاش چاپشده است چون سرحال است! به نظر من حس خوشحالی و نشاطی که از موفقیت در یک پژوهش حاصل میشود موتور و محرک شروع پژوهش بعدی است.
وقتی در زمرهٔ دانشمندان یک درصد قرار گرفتید حستان چه بود؟
من هیچوقت به آن فکر نمیکردم اما خیلی اتفاقی یکی از همکاران ما که در وزارتخانه در معاونت تحقیقات و فناوری کار میکند به من پیام داد و گفت من به شما تبریک میگم. من نمیدانستم تبریک به خاطر چیست و فرصتی برای پیگیری آن نداشتم و بعد از مدتی روی سایت دانشگاه اسم خودم را دیدم. واقعیت این است که خوشحال شدم اما بهصورت اختصاصی برای آن تلاش نکرده بودم. من احساس کردم حالا وظیفهٔ سنگینتری دارم و طبیعی است که تلاش بیشتری لازم است تا بتوان راه را ادامه داد. من زمانی که دستیاری قبول شدم گفتم من تمام زندگیام را درس خواندم و با خودم قرار گذاشتم کمتر درس بخوانم و شش ماه اول دستیاری را درس نخواندم، امتحانی برگزار شد و نمرهٔ من علاوه بر اینکه از سال یکیها بیشتر شد از بعضی از سال دویی ها هم بیشتر شد و نیرویی را در من و اساتید ایجاد کرد که مجدداً درس بخوانم!
هر که چندین سال در یکرشتهٔ خاص کار میکند بر یک سری باورها و ارزشها و اصول معتقد است، برای شما چه اصل و ارزشی پررنگ است؟
در رشتهٔ پزشکی چه در عمومی و چه در تخصص باید این باور وجود داشته باشد که بیمار محور همهٔ چیزاست و محور آموزش و پژوهش ما هم بیمار است و کاری که به بیمار و انسان کمک کند ارزشمند است. به نظر من این بیمار محوری و مؤثر بودن برای بیماران کمککننده است، ما در رشتهٔ خود با بیمارانی مواجه میشویم که نمیتوانیم بهصورت جدی به آنها کمک کنیم اما سعی میکنیم حس مثبتی به او منتقل کنیم و پیگیری و مراقبت خوبی داشته باشیم. ما باید باور کنیم بیمار مهمترین فرد جامعهٔ گروه پزشکی است و فراموش نکنیم حتی ارتزاق زندگی ما باوجود بیماران است و کل پزشکی به خاطر بیمار و کمک به او ایجادشده است.
شما بسیار آرام هستید، چه چیزی شمارا عصبانی میکند؟
من کم عصبانی میشوم اما چیزی که من را ناراحت میکند فشارهایی است که دست خودم نیست، من به خاطر حجم زیاد بیماران حدود چهار سال است که نمیتوانم بیمار جدیدی قبول کنم و این موضوع برای خیلیها قابلپذیرش نیست و گلهٔ بیماری که میگوید من به مطب شما آمدم اما شما من را پذیرش نکردید برای من ناراحتکننده است. من فکر میکنم اگر پزشک آرام نباشد نمیتواند کار پزشکی را بهخوبی انجام دهد. این حس آرامش را ما باید به بیمار منتقل کنیم و هنر پزشک این است که بیمار را چه در شرایط اورژانس و چه در شرایط غیر اورژانس آرام کند.
چه طور عصبانیت خود را کنترل میکنید؟
اوایل بهسختی این حس کنترل میشد اما بهمرور فهمیدم که باید با هر فردی متفاوت رفتار کنم. وقتی بیماری دچار بیماریهای مزمن میشود فازهای مختلفی را طی میکند، دراولین مرحله بیمار وارد دوران انکار میشود و بعدازآن هم دچار پرخاش میشود، فاز سوم افسردگی است و فاز چهارم پذیرش است؛ هنر کسانی که با بیماریهای مزمن کار میکنند این است که باید با آرامش این مسیر را با بیمار طی کنند و هر چه فاز انکار تا پذیرش سریعتر طی شود بیمار آرامش بیشتری دارد اما گاهی بیمار سالها در فاز انکار یا خشم میماند و نهتنها خود را بلکه خانواده را نیز دچار دردسر میکنند، اینکه در طی این مسیر پزشک آرامش داشته باشد بسیار مهم است.
شما چه سالی ازدواج کردید، همسرتان در چه رشتهای تحصیلکردهاند و چند فرزند دارید.
من در سال ۱۳۷۵ در ۲۵ سالگی ازدواج کردم، همسرم همکلاسی من در دانشگاه علوم پزشکی شیراز بود. زمانی که من رزیدنتی را در تهران شروع کردم همسرم در شیراز مشغول به کار بود و ما دوران سختی را میگذراندیم چون هر دو هفته یکبار همدیگر را میدیدیم. در حال حاضر همسر من پزشک عمومی است و در سازمان تأمین اجتماعی فعالیت میکند. اولین فرزند ما در آبان ۱۳۸۲ متولد شد که امیرحسین نام دارد و دومین فرزند ما به نام امیرعلی در سال ۱۳۸۷ متولد شد.
آیا پیشنهاد شغلی خاصی برای آیندهٔ فرزندان خود دارید؟
خیر من میخواهم منش و رفتار پدرم را ادامه بدهم و آنها را در انتخاب رشته آزاد بگذارم. من فکر میکنم که دستی در زندگی از ما مراقبت میکند و من بارها آن را حس کردم، اگر ما به این قضیه اعتماد داشته باشیم و برای اهداف خود تلاش کنیم موفق خواهیم شد. من مانند هر پدر و مادر دیگری آرزوی موفقیت بچهها را دارم اما دوست دارم بچهها بدون استرس و با آرامش موفقیت را به دست بیاورند. یکی از شانسهای بزرگ زندگی من همسرم بود که در همهٔ سختیها همراه من بود. ما در سوئیس توان مالی زیادی نداشتیم و باصرفه جویی زیادی زندگی میکردیم، خوشبختانه او همیشه همراه من بوده است و اگر من در بیرون موفق شدهام به این دلیل بوده است که خیالم از خانه راحت بوده است و بار بزرگی بر دوش همسرم بوده است.
اگر نکتهای هست که دوست دارید به آن اشارهکنید، بفرمایید.
وقتی از واحد روابط عمومی با من تماس گرفتید که برای مصاحبه حاضر باشم متعجب شدم چون احساس میکردم مصاحبه فقط با پیشکسوتان دانشگاه است اما باعث شد تا فکر کنم در این مدتی که در دانشگاه بودم چهکارهایی را انجام دادهام و چه قدمی برای دانشگاه و کشورم برداشتهام. من خدا را شکر میکنم که این مصاحبه را الآن با من انجام دادید نه زمانی که من میخواهم بازنشست شوم چون حس میکنم کارهای زیادی است که هنوز انجام ندادهام. فکر میکنم باید این حس را در پژوهشگرها و اعضای هیئتعلمی به وجود بیاوریم که هرازگاهی از خود سؤال کنند چه خدماتی را به مردم ارائه دادهاند تا اشتیاق آنها برای کار و خدمت و موفقیت افزایش پیدا کند. این تجربه واقعاً خوب بود و امیدوارم پانزده سال دیگر با دست پرتری مصاحبه کنم.
انشاالله، گفتگوی لذت بخشی بود. برای حضورتان سپاسگزارم.
خبرنگار: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: