دکتر هوشنگ سعادت: به پزشکان جوان توصیه میکنم که همانند سرآمدان پزشکی گذشته در تکمیل دانش خود بکوشند
مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار گرفته است و در همین راستا گفتگو با دکتر هوشنگ سعادت متخصص بیماریهای داخلی را در این خبر خواهید خواند.
دکتر هوشنگ سعادت دامغانی متولد سال ۱۳۰۷ در تهران است. وی در خانوادهای متولد شده است که پزشکی در آن موروثی است. پدربزرگ دکتر سعادت در دامغان حکیم و پدرش دکترعلی سعادت، جراح مشهور دهه ۲۰ تا ۴۰ بود. پسر او دکتر نوید سعادت فوق تخصص غدد درونریز نماینده نسل چهارم پزشکان خانواده سعادت است. او در سال ۱۳۲۸ وارد دانشکده پزشکی و در سال ۱۳۳۴ فارغالتحصیل شد. وی بعد از اتمام دوره دستیاری و بهنگام ریاست روانشاد دکتر فرهاد، یکی از نخستین دستیارانی بود که در طرح تمام وقت شرکت کرد و در سال ۱۳۳۹ به سمت استادیارتمام وقت دانشکده پزشکی دانشگاه تهران برگزیده شد.
ازجمله کارهای ترجمه و انتشاراتی دکتر هوشنگ سعادت میتوان به ترجمه درسنامه طب سیسیل (Textbook of Medicine)، ترجمه مقالاتی راجع به اوتانازی، قلمزدن در مجله پزشک و دارو(اهدایی لابراتوار دکتر عبیدی به جامعه پزشکی)، سردبیری مجله نظام پزشکی، ترجمه چند کتاب و مقاله از زیان های فرانسوی و انگلیسی، و ... اشاره کرد.
دکتر سعادت می گوید: امروز که در آستانه نودسالگی به پشت سرم نگاه میکنم درمی یابم که کوششهایی که در زمینه آموزش پزشکی انجام داده ام یکسره بیهوده نبوده است. دستپروردههای نسل ما اکنون پزشکان توانمندی هستند که در این میهن - واقالیم غربت نیز- قدر می بینند. احساس میکنم بر این سازه شکوه مند من نیزخشتی افزوده ام و در افراشت آن سهمی اندک و درخور وسع داشتهام. به پزشکان جوان نصیحت و وصیت میکنم که همانند سرآمدان پزشکی گذشته این سرزمین پیوسته در تکمیل دانش خود بکوشند. چون هیچ سرمایهای مانند نیروی انسانی دانا و آگاه نمیتواند میهن عزیزمان را از گرداب تباهی به شاهراه پیشرفت و شوکت واقعی رهنمون باشد. کوششی که برای سلامت بندگان خدا به کار میبرند هنگامی مشکور و مقبول است که بر اساس آموزه های بزرگانی چون ابنسینا و رازی باشد.
پیوسته در تکریم میهن خود و زبان ارجمند فارسی بکوشند که در این جهان آشفته و هنگامه میانمایگی پشتوانه کرامت وعزت ما همین نازنینان هستند و بس.
آقای دکتر جلیلی از دوستان و همکاران دکتر سعادت ما را در این مصاحبه یاری میکند.
لطفاً خود را معرفی کنید و بفرمایید دوران کودکیتان چگونه گذشت.
من هوشنگ سعادت دامغانی متولد سال ۱۳۰۷ در تهران هستم. به دلیل اینکه افراد زیادی در تهران دارای نام خانوادگی سعادت بودند، پدرم پسوند دامغانی را برای تمایز از سایر خانوادهها به نام خانوادگی ما افزود. من در خانواده ای زاده شدم که پزشکی در آن به تعبیری موروثی بود؛ پدربزرگ من در دامغان حکیم و پدرم دکترعلی سعادت، جراح مشهور دهه ۲۰ تا ۴۰ بود. عمویم داروخانه داشت و پسرعمویم نیز در تهران پزشک بود؛ بنابراین پسرم دکتر نوید سعادت فوق تخصص غدد درونریز نماینده نسل چهارم پزشکان خانواده سعادت است. من تحصیلات ابتدایی را در دبستان مولوی در بازارچه معیر آغاز کردم. معلم کلاس اولم آقای اسفندیاری پیرمرد نورانی و مهربانی بود به همین علت کلاس اول من خیلی خوب و شیرین سپری شد. پنج سال بعد را در دبستان خاقانی حوالی خیابان امیریه (ولیعصر کنونی)، گذراندم. من در آزمون نهائی سال ششم درتهران با یکی از همکلاسیهایم رقابت داشتم که البته او من را شکست داد و شاگرداول شد. این فرد دکتر هوشنگ شریلو متخصص گرانپایه دستگاه گوارش و مردی فوقالعاده شریفی بود که به دلیل نامعلومی به حیات خود خاتمه داد. پس از پایان دوره ابتدایی، سیکل اول را در منیریه، در دبیرستان خرد گذراندم. رئیس دبیرستان آقای شیخ محمود رازی و برادر زاده اش، آقای جعفر راشد، دبیر زبان فرانسوی بود. آقای افجه ای دبیر شیمی بود وما با اعجاب به سخنانی که در مورد بمباران اتم میگفت گوش میسپردیم. دوره دوم را در دبیرستان دارالفنون در خیابان ناصرخسرو در رشته طبیعی سپری کردم.
از اعضای خانواده خود برای ما بگویید.
من فرزند ارشد خانواده هستم. زمانی که من 12 سال داشتم مادرم فوت کرد. پدرم از همسر دوم خود چند دختر و پسر داشت که برادران و خواهران ناتنی من بودند.
از مادر خود چه خاطراتی دارید؟
مادرم در سن27 سالگی فوت کرد و از او خاطرات محوی دارم. مادرم مثل همه مادرها خیلی مهربان بود. در آن زمان پدرم برای ادامه تحصیل به فرنگرفته بود، درنتیجه نگهداری من برعهده مادر و مادربزرگ مادریام بود. خاطراتی که از آن دوران دارم همه شیرین و همان بهشت کودکی و بیخیالیست، مثلا بیاد میاورم که دچار سرخک شده بودم و بعنوان یک درمان سنتی مادر بزرگم دستور داده بود که بدر ها و پنجره های اطاق پرده های سرخ رنگ بیاویزند.
فوت مادر چه تأثیری در روحیه شما گذاشت؟
فوت مادرم به دلیل سل سینه یا توبرکولوز ریه بیماری شایع آن زمان بود. در آن سالها درمان و دارویی برای این بیماری وجود نداشت و یکی از برادران من هم به دلیل ابتلا به همین بیماری فوت کرد. در سال ۱9۴۸بود که آنتی بیوتیک ویژه این بیماری (استرپتومایسین) کشف شد.
از پدر چه خاطراتی دارید و مهمترین خصیصهای که از ایشان به یاد دارید را بفرمایید.
پدرم جراح بود و مطب پر رونقی داشت. در مطب به بیماران بسیار خوب رسیدگی میکرد و با پیشرفت کارش، آن مطب به بیمارستان سعادت تبدیل شد. زمانی که تصمیم گرفتم پزشک شوم، پدرم تمایل داشت جراح شوم؛ ولی من به دلایل شخصی به رشته داخلی علاقهمند بودم. به خاطر دارم زمانی که در شمال کشور زلزله آمد مطب را رها کرد و چند روز برای کمک آنجا ماند. عکسی که در مزار او در حرم امام رضا (ع) موجود است در همان زلزله گرفتهشده بود. پدرم در درمان بیماران به مسائل مادی اهمیت نمیداد. من برای او بهعنوان یک پزشک وظیفهشناس ارزش و قدر زیادی قائل هستم. پدرم در سال ۱۳۴۹ در حین انجاموظیفه ( عمل جراحی) فوت کرد.
آیا کودکی آرامی داشتید؟ هنگامیکه اشتباه میکردید برخورد خانواده با شما چطور بود؟
کودکی من به دلیل اینکه پدرم خارج از ایران بود و با مادرم و مادربزرگم زندگی میکردم، دوران همواری نبود. آن زمان اعتقاد بر این بود که وجود پدر عامل مهمی برای قوام و استحکام زندگی است و من از این نعمت محروم بودم. من مجبور بودم با دوستان خود در کوچه بازی کنم، و کمبود محبت پدر را احساس میکردم ولی بخش مهمی از این فقدان را محبت مادری جبران میکرد.
پدر شما چند سال در خارج از ایران بود؟
پدرم جزو دومین دسته از محصلین اعزامی بود که به «لیون» رفت. او هشت سال در آنجا بود و تحصیلات پزشکی و جراحی را به اتمام رساند؛ بعدازآن برای تکمیل آموزش جراحی به آلمان که در آن زمان (حوالی آغاز جنگ جهانی دوم) جراحان خوبی داشت، رفت.
در چه سالی به ایران برگشتند؟
او در سال ۱۳۱۵ و زمانی که من به دبستان میرفتم به ایران بازگشت.
آقای دکتر در دوران مدرسه در کنار تحصیلات، فعالیتهای دیگری داشتید؟ آیا به ورزش علاقهمند بودید؟
زمانی که در دبستان تحصیل میکردم به علت کمبود امکانات مدرسه، ورزش نمیکردم. در آن زمان به کودکان اهمیت زیادی نمیدادند و در اکثرخانوادهها پدرسالاری حاکم بود. زمانی که بزرگتر شدیم داخل کوچه تور میبستیم و با دوستان والیبال بازی میکردیم، غیر از والیبال به شنا هم علاقه داشتم و گاهی به استخر امجدیه که توسط آقای مهران تر تیب داده شده بود، میرفتم.
غیر از ورزش چه فعالیت دیگری داشتید؟
من به مطالعه علاقه زیادی داشتم، در دبیرستان کتابهای ادبی میخواندم. در آن زمان آقای «حسینقلی مستعان» داستان های ماهیانه مینوشت و همسن و سالهای ما علیالخصوص دختران دبیرستانی این داستانها را زیاد میخواندند. در سال پنجم ابتدایی آموزگاری به نام آقای اسماعیل ریاحی داشتیم که همسر هنرمند مشهور،خانم شهلا ریاحی، بود. آقای ریاحی خودکتاب مینوشت و در کار نویسندگی پیرو آقای مستعان بود. کلاس های انشاء آقای ریاحی رونق بسیار داشت و در نوشتن قطعات رمانتیک باب آن روزگارمن با یکی از همدرسانم ،به اسم آقای موفقیان، رقابت داشتم. زمانی که آقای حسینقلی مستعان مجله راهنمای زندگی را منتشرمیکرد، آقای ریاحی مجله را میخرید و ما هم مجله را از او میگرفتیم و میخواندیم. بعد ها هم کتابهای جدیدی که بیشتر از زبان فرانسوی ترجمهشده بود را میخواندم و این سرگرمی همیشگیام بود. به خاطر دارم به علت شدت علاقه به مطالعه داخل اتوبوس هم کتاب میخواندم. یکبار مرد مسنی به من گفت موقع حرکت اتوبوس مطالعه نکن زیرا به چشمت آسیب میزند. یکی دو بار هم در کوچه و خیابان به دلیل اینکه غرق خواندن کتاب بودم نزدیک بودبا اتومبیل تصادف کنم.
دکتر جلیلی: به آقای مستعان اشاره کردید او مترجم خیلی خوبی بود.
بله او کتاب بینوایان را ترجمه کرد که هنوزبهترین ترجمه این شاهکار ادبی قرن نوزدهم است. روشنفکران قدیم خیلی او را قبول نداشتند ولی امروزه که کارهای او را بررسی میکنیم، متوجه میشویم چه مترجم توانایی بود. به نظرم در مورد او یک نوع توطئه سکوت بر قراربود و اگر سکوت هم می شکست اغلب داوری ها خشن وغیرمنصفانه بود. آقای قدمعلی صرامی، که اکنون نیز مطالبی مینویسد، به آقای مستعان لقب خشتزن کلمات داده بود؛ یعنی در حقیقت تلویحی بود از شعر نظامی:
لاف از سخن چو در توان زد آن خشت بود که پرتوان زد
اینک که انبوه نوشتههای آقای مستعان در پیش روی ماست متوجه می شویم که این مرد فارسینویس خوبی بود و خیلی از خطا هائی که ما امروزه در نثر افراد میبینیم در کارهای او نیست. همین حکم درباره ذبیحالله منصوری جاری است که میبینیم این شخص به مدت هفتاد سال برای دو یا سه نسل قلمزده است و بسیاری از مردم میهن مارا با کتاب خواندن آشتی داده است. ولی کار این پرولتاریای واقعی جهان ادب با الهام از یک نوع مارکسیسم آبکی و سطحی بدیده روشنفکران چپ بی بها و این نوشتهها محکوم بود. گمان دارم که امروزه باید آنها را از نو بررسی کرد.
دارالفنون مدرسه خاصی بود؛ چرا این مدرسه را انتخاب کردید؟
«دارالفنون» مدرسه جالبی بود. رئیس ما در این مدرسه آقای حداد بود. دارالفنون اسمی هست که امیرکبیر در مقابل کلمه پلیتکنیک فرانسه برای این مدرسه برگزید. او در نظر داشت که دانشگاهی بوجود آید که در آن همه فنون وعلوم مانند فیزیک، شیمی، پزشکی،حقوق، تکنولوژی و سیاست تدریس شود، به همین دلیل نام دارالفنون در شان آن می بود. این اسم یادگار امیرکبیر بود. در سالهای بعد جنبشی به وجود آمد که اعتقاد داشتند که نام دبیرستان باید به امیرکبیر تغییر یابد ولی رئیس دبیرستان مابا توجه به اینکه این نام ابتکار خود امیرکبیر بود و در حقیقت یادآور ایده و اندیشه خاص او بود، با این نظر مقابله کرد و با پافشاری اواین اسم ماندگار شد. گویا در حال حاضردبیرستان دارالفنون زمان مابه موزه آموزش و پرورش تبدیلشده است و بخق جزو آثار ملی بهحساب میآید. ما معلمهای خیلی خوبی داشتیم. یکی از آنها معلم ریاضی بود. میدانید که دبیران ریاضیات از یک سری اصول موضوعه تدریس را شروع میکنند، مثلاً میگویند از یک نقطه بیش ازیک خط مستقیم نمیتوان کشید، یا مجموع زوایای مثلث دو قائمه است و ... بقیه قضایا از این اصول موضوعه نتیجه می شوند. معلم ریاضی میگفت من در این جلسه مطلب را برای شما شش میخه می کنم تا دروس بعد را کاملاً بفهمید. یک معلم ادبیات به نام آقای رعیت نژاد داشتیم که مردی وارسته و درویش بود و بچهها دوستش داشتند. یک معلم نقاشی هم داشتیم بنام آقای اولیائی که از ارادتمندان نظامی بود و برای ما اغلب اشعار آبدار او را (بویژه از اسکندر نامه) میخواند. به یاد دارم که در دوره دوم دبیرستان در مدرسه ۹۰ در صد دانش آموزان زبان فرانسوی را انتخاب میکردند. طبیعتاً من هم فرانسه را انتخاب کردم. معلم زبان ما در دارالفنون آقای پایور، پدر آقای «فرامرز پایور» بود. اینها نکاتی بود که حالوروز ما را در دبیرستان مطبوع میکرد. بویژه در این دوران که انسان مسئولیت خاصی در اداره زندگی ندارد وغوطه ور در رؤیاهای جوانی است.
شما با معلمین ادبیات رابطه خوبی داشتید؟
بله خیلی زیاد. در این دوران آقای بدیعالزمان دبیر عربیام بود که حتی بعد از کلاس هم از او راهنمایی میخواستم.
دوست نداشتید که در دانشگاه رشته ادبیات را ادامه دهید؟
دوست داشتم. در آن زمان چون به موسیقی هم خیلی علاقهمند بودم میخواستم رشته موسیقی را انتخاب کنم. اما پدر با این موضوع کاملاً مخالف بود. من نخستین درس های موسیقی و نوت خوانی را در کودکی از پدرم گرفتم، اما اکنون حتی آشنایی با ساز را برای من نمیپسندید. اکنون موسیقی برای من یک نوع نوستالژی است و از اینکه پزشک شدم ناراضی نیستم.
چه سازی میزدید؟
ویولن. چون سازقدرتمندی است. در تار و سنتور یا پیانو اگر دقت کنید پردهها ثابت اند و فقط کافی است روش به صدا در آوردن این نت های جاضر و آماده را باراهنمایی استاد بیاموزید؛ اما در ویولن باید نوازنده با گوش خود جای پردهها را بر روی سیم ها تشخیص دهد و بدین مناسبت ساز آسانی نیست.
در آن سالها کنکور چگونه برگزار میشد؟
در آن زمان هر استانی بهصورت جداگانه کنکور را برگزار میکرد و سراسری نبود. من در کنکور پزشکی شرکت کردم. آن سال تعداد شرکتکنندگان حدود چهار یا پنج هزار نفر بود. سردبیر دانشکده پزشکی و داروسازی مرحوم دکتر حفیظی بود. درزمان اعلام نتایج برای اینکه از قبولی خود مطلع شویم، جمع میشدیم، از طرف دفتر دانشکده یک نفر میآمد و اسامی قبولشدگان را میخواند. من به هرجایی که مراجعه میکردم اسمم جزو قبولشدگان نبود و خیلی ناراحت بودم؛ علت هم این بود که چون در آن کنکور نفر اول شده بودم و دیر رسیده بودم اسم من را خوانده بودند. من در کنکور پزشکی نفر اول شدم و با نفر دوم هم پانزده نمره اختلاف داشتم. خوب به خاطر دارم که مسئول امور اجرایی کنکور، آقای دکترمقدم، استاد دانشکده داروسازی، بود. یکبار زمانی که در دانشکده پزشکی مشغول به تحصیل بودم اطلاع دادند که آقای دکترمقدم با من کار دارد. من از این احضارتعجب کردم و زمانی که وارد اتاقش شدم گفت که قصد دارد بابت این موفقیت به من تبریک بگوید و ببیند این شخصی که چنین موفقیتی به دست آورده است چگونه فردی است. امروزه هرگاه بحث کنکور و لو رفتن سؤالات مطرح میشود، به خاطر میآورم که در زمان ماامکان نداشت کسی حتی ازمقام های قدرتمند کشوری و لشگری بتواند درنتیجه کنکور دخالت کند. پس اگر کسی در کنکور قبول میشد همه قبول داشتند که شایسته این امتیاز است. به نظرم در حال حاضر پزشکان خوبی داریم که محصول آن زمانی هستند که غربالگری در کنکور به نحو درست و منطقی و بدون تخلف و تقلب انجامشده است.
از زمانی که وارد فضای دانشکده پزشکی شدید بفرمایید.
سال ورودم به دانشگاه در سال ۱۳۲۸ همزمان با اوج نهضت ملی شدن صنعت نفت بود. دانشجویان به دو دسته تودهای وطرفداران جبهه ملی و دکتر مصدق تقسیمشده بودند. من عضو گروه دوم بودم و با همه وجود میخواستم که جریان ملی شدن نفت به سرانجام برسد. در آن زمان تودهایها تشکیلات خیلی خوبی داشتند و دانشجویان زیادی رادر سازمانی بنام دانشجویان دانشگاه تهران (با دبیری آقای ابوالحسن ظریفی که اخیراً فوت کرد) گرد آورده بودند. ما در مقابل آنها انجمن دانشجویان دانشگاه پزشکی و داروسازی را تاسیس کردیم. به خاطر دارم جلوی دانشگاه، در کریدور دانشکده پزشکی، جلوی سالن تشریح که ضلع شمال غربی دانشکده تهران است یا جلوی دانشگاه در خیابان شاهرضا (انقلاب) جلسات بحث شکل میگرفت و یکی از افراد همیشگی آن بحثها، من بودم. منطق ما و نهضت ملی واقعاً از دل مردم ایران بر میخاست، برای همین همیشه در آن بحثها پیروزی از آن نهضت ملی بود. تودهایها تضاد عجیبی در سخن و رفتار داشتند.. در آن زمان آقای هژیر نخستوزیر بود ومرحوم حاجیعلی رزم آرا می کوشید جای اورا بگیردو برای اینکه وضع کشور را نابسامان جلوه دهند وزمینه نخست وزیری رزم آزا را فراهم آورند اعتصاب بزرگی در دانشکده براه انداختند که توده ای ها رهبری آن را بدست گرفتند. تمام دانشگاه با این برنامه همراهی میکرد. بهانه این اعتصاب در آن زمان یک موضوع غیرممکن با این مضمون بود: باید بیمارستانهای وزارت بهداری به دانشکده پزشکی الحاق شود. در آن زمان مرحوم دکتر جهانشاه صالح رئیس دانشکده بود. وقتیکه آقای رزمآرا نخستوزیر شد این موج فرونشست و ما فهمیدیم که این اعتصاب و اعتراض هموار کردن مسیر برای نخستوزیری رزمآرا بوده است. بعد از سرکوبی نهضت ملی وکودتای 28مرداد دانشگاهآرام بود و طبعاً ما هم فعالیتی نداشتیم. من ۱۶ آذر هم در دانشگاه بودم ولی در فعالیتها شرکت نکردم.
در آن زمان ممانعتی برای فعالیت سیاسی دانشجویان وجود نداشت؟
آن زمان دانشگاه واقعاً در تصرف دانشجویان بود. به خاطر دارم آقای دکتر حفیظی سردبیر دانشکده بود. او مردی بسیار خردمند و مدیری توانا بود و در آن بحران توانست دانشگاه را کنترل کند. بخاطر دارم درزمانی که شعارهایی برای الحاق بیمارستان های وزارت بهداری به دانشکده پزشکی داده میشد، دکتر حفیظی با اتومبیل دوج خود بطرف دانشکده میآمد، ما جلوی ماشینش را گرفته بودیم و تهدید میکردیم که نباید بالا برود. اما او با آرامش و خونسردی کامل براه خود ادامه داد. من فکر میکنم اگر در آن دوران افراد خردمندی مثل آقای دکتر حفیظی با آن هوش و تدبیر برای اداره دانشگاه حضور نداشتند این دانشکده لطمه زیادی میدید. در آن روزها ما قدرشناس کارهای این افراد نبودیم و بعدها در سازمان نظام پزشکی فهمیدیم که وجود افرادمدبرو اندیشمند تا چه اندازه برای کشور گرانبهاست. الآن که ۶۰ سال از آن ماجرا میگذرد ارزش این گونه افراد بهتر آشکار میشود.
البته آن زمان دکتر حفیظی مخالف الحاق بودو این کار عملی نشد ولی در موج دومی که پیش آمد با همه مخالفتهای مستدل مرحوم دکتر حفیظی این کار بشکل دیگری صورت گرفت، بدین معنی که دانشکدههای پزشکی از دانشگاه جدا شدند و با پیوستن به وزارت بهداری واحدی بنام وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بوجود آمد و استقلال دانشکده ها به طور کامل از بین رفت. فکر میکنم که اگر در آن زمان دکتر حفیظی و مقامات دانشگاه با این موضوع مخالفت کردند بر اساس اعتقاد درستی بود. دکتر حفیظی تا پایان عمر براین اعتقاد پافشرد.
کدامیک از اساتید خود را به خاطر دارید؟
من تعدادی از آنها را اینجا یادداشت کرده ام: آقایان دکتر فتحالله فرزاد، دکتر فضلالله معتضدی، دکتر علی وکیلی، دکتر محمد قریب، دکتر قاسمی، دکتر ایران اعلم، دکتر منوچهر اقبال، دکتر نفیسی، دکتر محمدحسین ادیب. من از یکایک اساتید خاطرات جالبی دارم. مثلاً دکتر وکیلی با اندک لهجه شیرین آذری، دکتر قریب با آموزش همراه با طنز مخصوص به خود، خانم دکتر اعلم با تسلط بیمانند به کلمات فرانسوی (چون اصطلاحات آن زمان فرانسوی بود). دکتر ادیب پزشکی قانونی درس می داد و در مبحث هتک عفت عمومی بعلت ذکر دقیق و مصداقی وبیان روان و بدون لکنت موارد در کلاس طوفان بپا می کرد و همه دانشجویان را به محضر شیرین خود می کشاند. دکتر عزیزی با تسلط کامل نشانهشناسی (séméiologie)بیماریهای قلب و ریه رابه ما می آموخت و در آن زمان که وسایل مدرن امروزی در دسترس نبود ما می توانستیم با همان گوشی و دق و لمس بیماری های زیادی را تشخیص دهیم. دکتر فرهاد رئیس دانشکده پزشکی وبخش رادیولوژی بود. بهنگام ریاست او در انستیتوی سرطان سالنی را بنام اوبرلن (Oberling) نامگذاری کردند و در این مراسم شخص پروفسور اوبرلن نیز، که آسیبشناس و اولین رئیس دانشکده پزشکی تهران در تشکیلات جدید بود، حضور داشت و آقای دکتر فرهاد با بیان زیبای فرانسوی، خطاب به پروفسور اوبرلن شروع به صحبت کردند که: آقای پرفسور، ما این سالن را بنام شما میکنیم، خوشحال هستیم که این دانشکده ای که شما بهصورت یک کودک نوپا تحویل گرفته بودید اکنون جوان برومندی شده است. این سالن در انستیتو سرطان بود و هنوز هم باید وجود داشته باشد. یکی دیگر از اساتید برجسته من در دانشکده پزشکی آقای پرفسور شمس بود که در آن زمان با همه کمبود وسایل و امکانات با پشتکاری ستودنی پیوند قرنیه انجام میداد. من شاگرد دکتر آذر نبودم چون او در بیمارستان رازی بود و قسمت اعظم زندگی پزشکیم در بیمارستان پهلوی گذشت.
من استاد فتحالله فرزد را به یاد دارم که مرد بسیار خوشخلق و وارسته ای بود. شروع علوم بالینی ما در بیمارستان گوهرشاد حسابی در جنوب تهران با استاد فرزد بود. بعدازآن استاد فرزد در بیمارستان پهلوی مشغول به کار شد و من هم که در همان بیمارستان دستیار ( آسیستان) دکتر معتضدی بودم گه گاه بخدمتش می رفتم.. استاد فرزد بیشتر در رشته گوارش کار می کرد. من به یاد دارم یکبار در خلال صحبتها به او گفتم دانشجویان شور و شوقی ندارند. ولی برغم بی علاقگی برخی دانشجویان با خوشبینی همیشگی خود می گفت نفس آموزش پزشکی کار شریفی است. یکی دیگر از استادان من دربیمارستان پهلوی دکتر منوچهر اقبال متخصص بیماریهای عفونی بود وگرچه در خارج از دانشکده مقامات بالایی داشت ازکار سازمانی و آموزشی در بیماریهای عفونی غافل نبود و مرحوم دکتر مژدهی و دکتر یلدا از دست پروردگان او هستند. دکتر پیرنیا پسرمشیرالدوله پیرنیا بود که در بیمارستان رازی فعالیت میکرد و در اواخر خدمت خود به بیمارستان پهلوی آمد. آقای دکتر مظاهر یکی دیگر از کسانی است که به نظر من استاد خوبی بود و قدرش ناشناخته ماند. آقای دکتر مظاهر در بیمارستان وزیری مشغول به کار بود و پس از مدتی به بیمارستان پهلوی آمد. او مرد ی بسیار نیک نهاد و درزمینه بیماریهای داخلی ممتاز بودو در زمانی که من دانشیار بودم بازنشسته شد و در اثر بیماری قلب (شاید ناشی از رژیم سرشار ازپروتئین ) عمر کوتاهی داشت.
دکتر جلیلی: آقای دکتر زمانی که من به دانشکده آمدم دکتر اقبال حضور نداشت. از او برایمان بگویید.
آقای دکتر اقبال بسیار مهربان و بامحبت بود. درزمانی که ما دانشجوی سال چهارم پزشکی بودیم با ما مثل یک دکتر کامل عیار برخورد میکرد و خودش را مثل ما میدانست. بعدها که من در نظام پزشکی بودم و از طرف دکتر حفیظی برای مجله مأموریت یافتم با دکتر اقبال صحبت کنم سمتش مدیرعامل شرکت ملی نفت بود و میدانستم دیدنش مشکل است اما بیدرنگ بمن وقت ملاقات داد. بعداً فهمیدم که هم آقای انتظام، که رئیس شرکت ملی نفت بود، وهم آقای دکتر اقبال جزو اخوان صفا و آراسته به مسلک درویشی بوده اند وشاید نرم خوئی آنها بهاینعلت بوده است.
دکتر جلیلی: هنگامیکه من کنکور استادیاری دادم با استخدام من ممانعت میشد پس به دکتر اقبال مراجعه کردم و با او صحبت کردم، من هنوز به منزل نرسیده بودم که آقای دکتر دانشمند از نزدیکان دکتر اقبال با من تماس گرفت تا پیگیر کار من شود.
دکتر سعادت: در مورد دکتر حفیظی باید بگویم که تقریباً همه کارهای من با این مرد شروعشده است. از ثبتنام من در دانشکده پزشکی تا لحظات آخر کار من دکتر حفیظی حضور موثر داشته است. به نظر من دکتر اقبال پس از برپایی نظام پزشکی بهترین فرد را برای دبیر کلی آن انتخاب کرد. قبل از اینکه من ویراستار مجله نظام پزشکی شوم دکتر حفیظی باوجود مشغله زیاد مقالات را خود میخواند و سپس اجازه چاپ میداد.
دکتر جلیلی: زمانی که بین دکتر شیبانی و دکتر حفیظی اختلاف وجود داشت من معاون اداری دانشکده بودم. دکتر رئیسالسادات تماس گرفت و گفت جلسهای در تالار ابنسینا بگذارید و مشکلات را حل کنید. من با آقای دکتر حفیظی تماس گرفتم و موافقت او را جلب کردم. روز بعد سالن ابنسینا بسیار شلوغ شده بود و همه حضور داشتند. من از دکتر کیافر خواهش کردم که رئیس جلسه باشد. هنگامی که دکتر حفیظی شروع به صحبت کرد گفت من بعد از سالها به خانه عشقم آمدم، برگ برگ پروندههای این دانشکده، آجرها و دانشجوها با من پیوند دارند. ما هم متولی دیگری برای دانشکده نمیشناختیم. نقش دکتر حفیظی در آموزش پزشکی، نظام پزشکی و برگزاری کنکورها و صحت اجرای آنها بسیار مؤثر بود. خوشبختانه برای نظام پزشکی آقای «دکتر فاضل» موردقبول دکتر حفیظی بود.
دکتر سعادت: مرحوم دکتر حفیظی خیلی به موجودیت نظام پزشکی معتقد بود. در زمانی که از جانب نخستوزیر دکتر منافی بعنوان رئیس معرفیشده بود. من به منزل دکتر حفیظی رفتم و گفتم اگر من در مجله نظام پزشکی کاری انجام دادم با شما شروع شد، الآن هم به من پیشنهاد همکاری دادهاند، ونظر شما برای من بسیار مهم است. آقای دکتر حفیظی فرمود برو و تصدی این امر را بپذیر چون موجودیت و دوام این مجله ابروی پزشکی مملکت است پس هرکاری میتوانی برای آن انجام بده.
دکتر جلیلی: زمانی استاد بهادری با من تماس گرفت و گفت قرار است هیئت تحریریهای داشته باشیم و خوب است که شما هم در آن حضورداشته باشید. من هم گفتم این افتخار بزرگی است اما باید با دکتر حفیظی مشورت کنم. من هم مثل شما به منزل دکتر حفیظی رفتم و با او مشورت کردم. دکتر حفیظی هم تأیید کرد و پیشنهاد داد که شرکت کنم. در آن زمان من به دکتر بهادری جواب رد دادم اما در دور بعدی یعنی زمان حضور دکتر فاضل در هیئت تحریریه حضور داشتم.
دکتر جلالی که در مورد او صحبت کردید شاگرد دکتر آذر بودند؟
بله همینطور است. از دوستان خوبم بودند و همین چند سال اخیر فوت کردند.
از ویژگیهای آقای دکتر معتضدی برای ما صحبت میکنید؟
آقای دکتر معتضدی تحصیل کرده فرانسه بود. او شم بالینی خوبی داشت. در آن زمان وسایل تشخیصی مانند امروزوجود نداشت و بیشترپزشکان به کلینیک رو میآوردند؛ یعنی پزشکان از حواس خود کمک میگرفتند. به یاد دارم که مریضی در بخش حضور داشت که اختلالات حرکتی داشت. من هم خواستم تشخیص خود را بیان کنم پس رو کردم به آقای دکتر معتضدی و گفتم این بیمار میلیت (myélite التهاب نخاع) دارد. در التهاب نخاع بیمار فلج میشود و وقتی کف پا را با سوزن تحریک میکنیم شست پا به حالت اکستانسیون درمیآید که به ان در اصطلاح بالینی علامت بابنسکی می گویند. آقای دکتر معتضدی چون این علامت را ندید با شگفتی رو به من کرد وگفت: میلیت بدون بابنسکی؟! من هم تشخیص خود را پس گرفتم. بخش داخلی یک بخش عمومی بود و انواع بیماران ازجمله بیماران قلبی، ریوی و کلیوی در بخش حضور داشتند که تمایل او بیشتر به سمت بیماران کلیوی بود.
شما در چه سالی وارد دوره بالینی شدید؟
آن زمان برنامه دانشکده پزشکی به این صورت بود که از سال دوم وارد قسمت بالینی میشدیم و به بیمارستانها میرفتیم، مریضها را میدیدیم که تا سال ششم ادامه داشت. این دوران برای ما اینطور تقسیم میشد که سال دوم و سوم بیشتر داخلی و جراحی بود، سال چهارم و پنجم کلینیکها، گوش و چشم و حلق و بینی و سال ششم هم سال انترنی بود. من دوره انترنی را در بیمارستانهای مختلف گذراندم که سه دوره چهارماهه بود. انترنی مندر بیمارستان پهلوی، بیمارستان لقمان الدوله ادهم (که یک انترنیست خوب بنام دکتر قاسمی داشت) و بیمارستان فارابی گذشت.
در چه سالی دوره اینترنی شما به پایان رسید؟
سال ۱۳۳۳ بود و بعدازآن دستیار فیکس در بیمارستان پهلوی شدم. رئیس بخش آقای دکتر فضلالله معتضدی بود؛ من در سال پنجم پزشکی هم شاگرد مرحوم دکتر قریب بودم.
همه دانشجوها در کنار درس فعالیتهای دیگری هم دارند. فعالیتهای شاخص دانشجویی شما در آن زمان چه بود؟
هنگامیکه در دبیرستان بودم فعالیتهای خارج از برنامهای مثل تئاتر و نمایشنامهنویسی را دنبال میکردم. به یاد دارم که نمایشنامهای به اسم فردوسی نوشتم و خودم هم نقش آن را بازی کردم. هنگام ورود به دانشکده جریان نهضت ملی در اوج بود و طبعاً بیشتر فعالیت دانشجویان روی امور سیاسی متمرکز بود. اگر فعالیت دیگری هم انجام میشد با الهام از سیاست بود. هنگامیکه اعتصاب صورت گرفت، با توجه به فعالیتی که در موسیقی داشتم برای گروه اعتصابی سرودی ساخته بودم. ما سعی میکردیم از سخنان هر استادی که در سالهای اول حضور ما در دانشکده تدریس میکرد به تمایلات ملی یا تودهای او پی ببریم. استاد گیاهشناسی پزشکی ما آقای دکتر حسین گلگلاب بود و به خاطر اینکه سراینده شعر ای ایران بود علاقه زیادی به او داشتیم. او اطلاعات وسیعی داشت اما اندکی نامفهوم صحبت میکرد. در آن زمان مقداری هم فعالیت ادبی انجام میدادم اما جو سیاسی بر همهچیز غالب بود. بعد از کودتای ۲۸ مرداد سکوتی دانشگاه را فراگرفت و تا دوران فارغالتحصیلی ما ادامه داشت.
بعدازآن فعالیت سیاسی آزاد بود؟
خیر. بعد از کودتا تنها افرادی فعالیت سیاسی داشتند که از طرفداران کودتا بودند.
حوزه تخصصی خود را بر چه اساسی انتخاب کردید؟ آیا تحت تأثیر استادان خود دوست نداشتید دستیار چشم شوید؟
خیر. فکر میکردم که طب داخلی اطلاعات بهتری از طرز کار بدن انسان و عمل آن به من میدهد و اگر وقت خود را صرف رشته دیگری کنم رموزی که در در این شاهکار خلقت وجود دارد را درنمییابم. طب داخلی در حقیقت مادر طب است. اعتقاددارم که هر بیماری هنگامی راهحل اساسی خود را می یابد که در قلمرو داخلی قرار گیرد. درست است که طب داخلی نمیتواند غدهای را از بدن خارج کند، اما هنگامیکه این تومور در حوزه طب داخلی قرار میگیرد و توسط دارویی درمان میشود می توان گفت بیمار شفا یافته است. مثلاً سرطان پستان سالها پیش غیرقابل درمان بود اما در حال حاضر تقریباً در ۸۵ درصدموارد درمانپذیر است. در این بیماری بعد از جراحی «شیمیوتراپی» انجام میشود که در حوزه طب داخلی است.
از نحوه ورودتان به رشته تخصصی خود برای ما صحبت بفرمایید.
من در سال ۱۳۳۴ از دانشکده فارغالتحصیل شدم. پدر معتقد بودند که در وزارت بهداری بکار پردازم اما من کار دانشگاهی رادوست داشتم و گرچه از طرف وزارت بهداری بهعنوان رئیس بیمارستان کهکیلویه انتخابشده بودم اما بدنبال علاقه شخصی به بیمارستان پهلوی مراجعه کردم و دستیار آقای دکتر معتضدی شدم.
در آن زمان دوره طرح وجود نداشت؟
خیر. بعد از اتمام دوره دستیاری من ودر زمان ریاست آقای دکتر فرهاد طرح فول تایم مطرح شد. به این صورت که پزشکان مطب خصوصی نداشته باشند و تمام وقت خود رادر بیمارستان و دانشگاه به تحقیق و تدریس و درمان بیماران بگذرانند. من جز اولین افرادی بودم که بهعنوان استادیار تمام وقت در دانشگاه مشغول بکار شدم.
ساختمان بیمارستان امام تغییرات زیادی داشته است. از ساختمان قدیمی آن چیزی به خاطر دارید؟
در آن زمان آقای دکتر میر(پدر) در بیمارستان جراحی تدریس میکرد وبویژه کلاس درس سوختگی اورا بخاطر دارم. وقتیکه پسر آقای دکتر میر رئیس بیمارستان شده بود بخش جراحی را بهطور کامل نوسازی کرد. ساختمان بیمارستان امام در سال ۱۳۱۸ بر گًرده یکی از بیمارستان های هامبورگ ساختهشده بود. بسیاری از بناهای افزوده به بیمارستان (ازجمله درمانگاه های تخصصی در ضلع شمالی) به همت آقای دکتر دیبا پسرخاله خانم فرح دیبا ساختهشده است. بیمارستان اقبال که در حال حاضر ولیعصر نام دارد هم در آن زمان نوسازی و تکمیل شد.
میگویند تونلی از بیمارستان امام تا دانشکده پزشکی وجود دارد. آیا آن را دیدهاید؟
خیر. من اطلاعی ندارم.
از تجربههای دوره دستیاری خود برای ما بگویید.
در آن زمان ما کنفرانسهایی برای کادر بیمارستان و دانشجویان پزشکی برگزار میکردیم. آموزشهای پزشکی که برای دانشجویان پزشکی برگزار میکردیم شامل نشانهشناسی پزشکی بود که در آن نحوه ارتباط با بیمار و ... را آموزش میدادیم. من در این کلاسها برای تلطیف فضا و بهتناسب بحث اشعاری را برای دانشجویان میخواندم. این قسمت از درس بسیار موردتوجه دانشجویان بود. من قسمتی از این شعرها را برایتان میخوانم. یکی از بیماریهای شایع قلب انفارکتوس است و بیمار تنگی و فشار منگنه مانندی در قفسه سینه خود احساس می کند که با علامت آنژین صدری شناخته می شود:
تویی آن بوی دلاویز که بر دوش نسیم/ از ره دورودرازی به مشام آمدهای
رازگو پیرهنت چون دل من نازک و تنگ/شب و تنهایی و می وه چه به کام آمدهای
برای نارسائی قلب و سیانوز وکبودی ناشی از آن این شعر را از قصیده بلند ملک الشعرای بهار می خواندم:
دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش/جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
یا گاهی هم این شعر را از حافظ میخواندم:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد
در مبحث «کاردیولوژی» این شعر:
گفت و خوش گفت برو دلق بسوزان حافظ/ یارب این قلبشناسی ز که آموخته بود
در موارد تمارض بیماران:
به بستر افتم و مردن کنم بهانه خویش/ بدین بهانه مگر آرمت به خانه خویش
یا در توصیف مراحل پایانی سل (یا به اصطلاح قدیم به تب لازم) که بیمار دچار کمخونی وکاشکسی می شود:
زیر دیوار سرایش تن کاهیده من/ همچو کاهی است که افتاده ز دیوار جدا
امروزه روشهای آموزش پزشکی هم خیلی عوضشده است ودیگر با تنوع وسائل سمعی و بصری شاید دیگر به اینگونه معرکه گیری ها نیازی نباشد و لی در زمان خودش لطفی داشت و دانشجویان با علاقه بسیار آن اشعار را یادداشت می کردند.
اشعار زیادی از شعرای قدیم برای ما خواندید. به کدامیک از شعرا بیشتر علاقه دارید؟
من به حافظ بیشتر علاقهمندم اما با بررسیهایی که انجام دادهام متوجه شدهام هیچکدام از شعرای بزرگ را نمیتوان نادیده گرفت. برای مثال اگر فردوسی نبود در حال حاضر زبان فارسی چنین پویا و سرزنده نبود. از نویسنده روزنامهای مصری پرسیدند که چرا زمانی که اعراب حمله کردند زبان شما عربی شد؟ او جواب داد که برای اینکه ما فردوسی نداشتیم. از شعرای معاصر هم مهدی اخوان ثالث و نادر نادر پور را خیلی دوست دارم.
دکتر جلیلی: نظر شما در مورد شاملو چیست؟
من شاملو را یک شاعر بسیار ارزنده می دانم. بگمان من چون او به موسیقی ایرانی علاقه چندانی نداشت، وزن در شعر او چندان بحساب نمی آمد. کتاب اول خود را، که در وزنهای کلاسیک سروده شده بودو می توانست با موسیقی در آمیزد، دوست نداشت. درزمینه مثنوی فروغ فرخزاد یگانه بود، قصیده با بهار به اوج رسیده بود، در اوزان نیمائی اخوان ثالث هماوردی نداشت ونادرپور، سعدی زمان خود بود. سرنوشت شاملو بناچار شعر سپید (بدون وزن وقافیه) بود.
دکتر جلیلی: من نثر میبدی که در نثر شاملو هم هست را در ترجمههای شما دیدهام. به همین علت از شاملو پرسیدم.
شما از چه زمانی کار در حوزه انتشارات را شروع کردید؟
بچهها در دوره اول و دوم دبیرستان روزنامه دیواری درست میکردند و من همیشه برای این کارها داوطلب میشدم. اسم روزنامهای که در دوران دبیرستان نوشته بودم، اختر فرهنگ بود. بعد از مدتی به ذهنم رسید این روزنامه را در چند نسخه بنویسم که به فروش برسد اما موفق نشدم. قبل از دوران دانشجویی در مجله صبا که آقای ابوالقاسم پاینده سردبیر آن بود مقالاتی مینوشتم اما در حقیقت شروع کار مطبوعاتی و انتشاراتی من با ترجمه کتابی در سال اول پزشکی شروع شد. کار انتشاراتی من به دو بخش پزشکی و غیرپزشکی تقسیمشده است. در امر پزشکی من با مجله پزشک و دارو همکاری میکردم که از طرف لابراتوار «دکتر عبیدی» منتشر و بهرایگان بین اطبا پخش میشد. دکتر عبیدی به من گفت که چون این مجله بهعنوان هدیهای از طرف من به پزشکان داده میشود میخواهم حقوق معنوی آنهم بهطور انحصاری برای خودم محفوظ باشد. بنابراین من گفتارهای خود در زمینه تازه های پزشکی را بانام مستعار یک پزشک ایرانی در آنجا مینوشتم. بعدازآن یکی از سازمانهایی که سرمهای تزریقی میساخت قصد اهدای مجلهای راجع به تازههای پزشکی به پزشکان داشت. من در این مجله، که طب پیشگام خوانده می شد، شروع به نوشتن کردم. این بار نام مستعار نبود و با اسم خودم مینوشتم. بعد از مدتی دکتر عبیدی به من گفتند قصد اهدای کتابی را به پزشکان دارند. در آن زمان کتابهای طب سسیل و هریسون مورد استفاده پزشکان، انترنها و رزیدنتها بود. من سسیل را انتخاب کردم و به ترجمه آن پرداختم. در خلال این مدت هم با مجله ماهانه دانشکده پزشکی هم همکاری میکردم. سردبیر مجله در آن زمان دکتر محمد بهشتی بود. بعدها با کمک آقای دکتر منوچهر اقبال که از بزرگان طب ایران هستند مجلهای به زبان انگلیسی و فرانسه بنیاد شد که مجله پزشکی ایران (Acta Medica Iranica) نام گرفت. در این مجله نیز نوشتههایی از من وجود دارد. در زمان ما برای ارتقاء لازم بود که در مجلههای خارجی نیز مقالاتی از ما چاپشده باشد بنابراین من در مجلهای به زبان فرانسه نیزمقالاتی نوشتم. بعدازآن در سال ۱۳۴۸ با مجله نظام پزشکی کارم را شروع کردم اما بعد از تحولات نظام پزشکی متوجه شدم همکاری با آن امکانپذیر نیست. من با نویسندگی در مجله نظام پزشکی شروع کردم و بعد از مدتی ویراستار آن مجله شدم. در زمان ریاست دکتر فاضل من سردبیر نظام پزشکی شدم که تا همین اواخیر ادامه داشت. زمانی که سردبیر این مجله بودم آقای دکتر فاضل از من درخواست کردند سردبیری نشریه جامعه جراحان ایران را هم بعهده بگیرم. سرپرستی بولتن خبری نظام پزشکی هم مدتی بر عهده من بود. در جنب اخبار مرحوم دکتر فروحی در این تشریه مقالاتی راجع به تاریخ طب مینوشت. نوشتههایی که در مطبوعات پزشکی مینوشتم معرفی نوادر و مطالب پزشکی و مطالب مروری (review) بود. به یاد دارم که در آن زمان مسئله اوتانازی مطرحشده بود. بسیاری از کار آشنایان حقوقی و پزشکی معتقد بودند آدمی اختیار مرگ و زندگی خود را دارد و زنده نگهداشتن افرادی که بیماریهای صعبالعلاج دارند باعث طولانی کردن عذاب آنها میشود. من مقالاتی در این زمینه از مجلات آمریکایی ترجمه کردم که در ماهنامه دانشکده پزشکی منتشر شد. امروزه با دستگاههایی که وجود دارد میتوان بیماران راسال ها در یک نوع زندگی گیاهی نگه داشت. اما بزرگان جراحی و پزشکی و حقوق اعتقاددارند این نوع زنده نگهداشتن درشان انسان نیست. در این زمینه در دنیا و ایران فعالیتهایی هم صورت گرفت اما اولین بار در آمریکا پرسروصدا شد. تا جایی که می دانم اوتانازی در هلند به رسمیت شناختهشده است.
اینها هستند کار هائی در حد وسع که در زمینه انتشارات پزشکی به انجام رسانده ام.
دکتر جلیلی: فکر نمیکنید باید این نوشته ها جمعآوری شود؟
جمعآوری آن از عهده من خارج است اما مقداری از آنها را در کتابخانه خود دارم.
من برای تفنن در زمینههای غیرپزشکی هم فعالیت داشتم. آقای اسماعیل ریاحی که از شاگردان مرحوم حسین قلی مستعان بود نوشتههایم را به مجلههای راهنمای زندگی، داستانهای ماهیانه حمید داده بود. در سال اول پزشکی هم همانطور که گفتم موضوع و هدف فلسفه را ترجمه کردم. بعدازاین که کار نگارش در پزشکی را آغاز کردم گرچه در بعضی از مجلات چیزهائی می نوشتم اما آن را زیاد جدی نمیگرفتم. پس از مدتی ترجمه کتاب سالکان ظلمات را از زبان فرانسوی شروع کردم. این کتاب بررسی انجمن های مخفی (نهانخانه ها) آلمانی ها و سپس نازیها بعد از جنگ جهانی اول است که اوج آن در سال های 30 قرن بیستم و مقارن صدارت عظمای هیتلر بود. این کتاب به نظر من جالب بود بهخصوص که در قسمتی از کتاب می خواندم که کارنازیها تقلیدی از حشاشین (Assassins) بوده است. حشاشین مریدان حسن صباح هستند. برخی پژوهندگان ایرانی معتقدند که حسن صباح به مریدان خود حشیش میخورانده است و آنها پس از استفاده از حشیش توهماتی از یک بهشت تخیلی داشتند و حسن صباح به آنها نوید می داده است که اگر فرمان هایش را بی چون و چرا اجرا کنند به این بهشت خواهند رفت. ولی حقیقت امر آنست که حشاش کسی است که گیاهان دارویی را میشناسد و میداند در هر بیماری باید چه گیاهی بکار رود و در اصطلاح امروزه حکیم علفی است. این افراد بسیاری بزرگان ازجمله خواجه نظام الملک توسی، وزیر ملکشاه سلجوقی را ترور کردند و کار نازیها در بسیاری موارد نسخه برداری از فدائیان اسماعیلیه بوده است. در زبان فرانسوی assassin به معنی قاتل و از ریشه حشاشین است. در این کتاب جنبههای جالبی از پیدایش و روش های نهضت نازیسم بر اساس مدارک معتبر بررسیشده است. من این کتاب را ترجمه کردم و گمان دارم فارسیزبانها با این کتاب میتوانند برداشت تازهای از نازیسم داشته باشند. این کتاب را انتشارات صفی علیشاه چاپ کرد.
دکتر جلیلی: بازخوردهای انتشار این کتاب چه بود؟
دوستان من خیلی تحت تأثیر قرار گرفتند. آقای مشفق صاحب انتشارات در خلال صحبت با من گفت که در مورد کتاب شما توطئه سکوت احساس میشود و اسم این کتاب کمی افراد را مرعوب میکند. من شش ماه یا بیشتر به اسم کتاب فکر میکردم و بعداً هم از این انتخاب پشیمان نشدم.
اسم اصلی کتاب چه بود؟!
اسم اصلی کتاب نازیسم و انجمن های سری (Nazisme et Sociétés Secrètes)بود. بعدازاین کتاب مرگ مردان نامی را ترجمه کردم و برخلاف کتاب قبلی نقد هائی در مطبوعات در مورد آن نوشته شد و به رغم کسادی بازار به چاپ دوم رسید. این کتاب بیماریهای روانی رهبر نازی ها(هیتلر) را میشکافد و بدون افسانهپردازی و با دیدی طبیبانه بعلت مرگ نام آوران -از سقراط تا استالین- می پردازد. یکی از کسانی که نقدی ننوشت اما در صحبت با من آن را ستود مرحوم دکتر شمس شریعت بود.
دکتر جلیلی: در کمتر کتاب منتشرشدهای در 50-60 سال اخیر چنین نثر ساده و روان و آهنگینی وجود دارد.
دکتر سعادت: یکی از وسواسهای من این بود که در فارسینویسی نثر درستی را انتخاب کنم. هیچ گاه با اولین معادلی که برای کلمه یا جمله ای به ذهنم می رسید قانع نبودم وبار ها متن را دستکاری و به اصطلاح ویرایش می کردم. من به دست اندر کاران ترجمه توصیه میکنم به کم قانع نشوند و نرمش و انعطاف بی مانند زبان فارسی را دست کم نگیرند و در چکش کاری کلمات و جملات فارسی بی پروا باشند تا بهترین صورت را برای رساندن مفهوم بیابند. میگویند حافظ بزرگ ماتا آخر عمر غزل های خود را اصلاح میکرده است.
دکتر جلیلی: شما در مورد دکتر بهشتی صحبت کردید، دکتر بهشتی با دکتر کاسمی و دکتر حفیظی کار میکرد. نقش این افراد در ادبیات پزشکی بسیار مؤثر بود. دکتر کاسمی شاعر بود و قصیدههای زیبایی داشت.
دکتر سعادت: درست است. دکتر کاسمی درس غدددرونریز می داد وکنفرانس هایش ازنظر نحوه برون ریخت کلمات و محتوا عالی بود و همه را مبهوت و مسحور میکرد. نکتهای که به آن اشاره کردید صحیح است. کاش ما در گفتار و نوشتار در عین نو آوری ازراه و روش بزرگان پیروی کنیم.
دکتر جلیلی: من دکتر انور شکی را هم به یاد دارم، نویسنده ای عالی با نثر شیوا و خطی خوش بود و کتاب کمحجمی نیز از او وجود دارد. یکی از کسانی که قدرش دانسته نشد دکتر شکی بود. به یاد دارم که دکتر نفیسی در مقالهای در مورد کامپیوتر آن را شمارگر نامیده بود. این مقاله به مجله نظام پزشکی رفت. مقالات ازنظر داورها میگذشت و پسازآن به چاپ میرسید. داور این مقاله، دکتر شکی بالای مقاله نوشتهشده بود این مقاله مقالهای است پربار و پربرکت چون نیل. دکتر نفیسی پزشک بیماری های داخلی بود. این افراد زحمت زیادی کشیدهاند اما از آنها اسمی برده نشده است. شما از دکتر فروحی اسم بردید. او جلسهای را تشکیل داده بود که در آن دکتر داویدیان ودیگران حضور داشتند و از هر دری سخنی گفته میشد. در یکی از این جلسات قرار شد هر کسی آخرین کتابی را که خوانده است معرفی کند. مرحوم دکتر فروحی یک بحث تاریخی و فلسفی را در آن جلسه مطرح کردند. آقای دکتر فروحی هم ازجمله کسانی بود که قدرش ناشناخته ماند.
آیا آقای دکتر حفیظی بهغیراز راهنمای دانشکده کتابی داشتند؟
دکتر حفیظی بیشتر تشکیلاتی را به وجود میآورد که منجر به نوشتن مقالات و تحقیقات میشد. ضمن اینکه راهنمای دانشکده پزشکی بسیار ارزنده است و قرار است تجدید چاپ شود.
من میخواهم یک جمعبندی داشته باشم. غیر از مطالعات پزشکی علاقه من کتب ادبی و علوم انسانی است. من معتقدم ادبیات و زبان فارسی و بهخصوص شعر فارسی با تأملات فلسفی و سیاسی و محتوای انسانی خود در دیار ما تمام بار اندیشه را یک تنه به دوش کشیده و هنوز هم ظرفیتهای آن پایان نگرفته است. درست است که به نسبت گذشته ها ایران ازلحاظ جغرافیایی کوچکتر شده است،اما از لحاظ فرهنگی هیچچیز از دوران هخامنشی و اوج ساسانیان کم ندارد. ما تأثیر زبان فارسی و فرهنگ ایرانی رادر زمان معاصر هم میبینیم. نوشتههای مولانا در مقیاس میلیونی در جهان خواهان دارد. عدهای هستند که خود را وقف زبان فارسی کردهاند، برای مثال نویسندهای خارجی کتابی در مورد ایران نوشته است که نام آن را امپراتوری اندیشه گذاشته است؛ یعنی این فرد چنان مسحور ایران شده است که با این نامگذاری بیان میکند ایران فقط یک پهنه خاک نیست و آوردگاه اندیشه است. در این سال های پایانی عمر همنشینی با بزرگان اندیشه و مطالعه نوشته های آنان یگانه دلبستگی من است و خودمانی بگویم که گرچه امروزه نشریات الکترونیکی در کار تسخیر قلمرو کتاب است اما کتاب کاغذی هنوز در نگاه من یک مصاحبت ملموستر و حقیقیتر با بزرگان اندیشه و فرهنگ است و کتاب الکترونیکی با تمام مزایای آشکارش نمیتواند از حد مجاز فراتر رود. رشتههای موردعلاقه من در گزینش کتاب، فلسفه و شعر و تاریخ است. تاریخ علم پزشکی و کشفیات دوار انگیز در این علم از هر رمان و داستان و فیلمی سرگرمکننده تر است. مثلاً مندل در شهر کوچکی تحقیق در مورد علم ژنتیک را شروع میکند و پس از یک قرن در سال 2001 جدول ژنوم انسانی ساخته و پرداخته میشود. کتابهایی که در این زمینهها نوشته می شوند سخت جذاب است. خبر دیگری هم برای شما دارم. من در آستانه نودسالگی کتابی را در دست تصحیح دارم که قبلاً ترجمه کرده بودم. این کتاب در مورد روزنامهنویسی است که در سن چهلسالگی دچار سندرم پایه نخاعی میشود. دراین سندرم همه عضلات فلج میشوند اما مغز کار میکند. این شخص با کمک تکان پلک چشم، که یگانه حرکت ممکنش بود، کتابی را به منشی خود، که دختر باهوشی بوده، است دیکته میکند. این کتاب Scaphandre et les Papillions است و آخرین کتاب ترجمهشده توسط من است.
خیال حوصله بحر میپزد هیهات/ چههاست در سر این قطره محالاندیش
اجازه بفرمایید کمی از بحث انتشارات فاصله بگیریم. اساتید قدیم بسیار به «سمیولوژی» اهمیت میدادند اما در حال حاضر با توجه به پیشرفت وسایل تشخیصی، کمتر به این موردتوجه میشود. نظر شما چیست؟
در بسیاری از موارد بیماران هنگامی به بیمارستان مراجعه میکنند که بیماری پیشرفت کرده و بیشتر علائم آن اشکار شده است و اگر پزشک شم بالینی قوی داشته باشد می تواند بسیاری از بیماری ها را تشخیص دهد. برای نمونه پیشآمده است که بیمار دیابتی با پای دیابتی مراجعه میکند، یعنی هنگامی که پای او دچار آسیب شدید و نکروز شده است. در بیماری که دچار چاقی است با همان لمس شکم می توان دریافت که بیمار دچارکبد چرب است. گاهی بدون اینکه هیچ معاینه پاراکلینیکی انجام دهید فقط با نگاه کردن بهصورت و چشم فرد متوجه میشوید که شخص دچار «یرقان» یا «آنمی» است. در بسیاری از موارد بیمار دچار برونشیت است که تا قبل از پیشرفت بیماری و پیدایش عوارض فقط با گوشی قابل سمع و تشخیص است.
در چه سالی دوره دستیاری شما به پایان رسید؟
دوره دستیاری من چهارساله بود و در سال ۱۳۳۹ استادیار شدم. همکارم آقای دکتر حسن طباطبایی همدانی و دارای حافظه ای قوی در مورد بیمارانی بود که در بخش بستری می شدند. دکتر معتضدی گاهی به بخش سر میزد اما بیشتر من و دکتر طباطبایی بخش را اداره میکردیم. دیگر همکاران آقای دکتر پرویز لهراسب و خانم دکتر مهرانگیز مسکوب، خواهر آقای دکتر شاهرخ مسکوب، محقق و ادیب گرانمایه، بودند. آقای دکتر پذیرنده هم در ایام استادیاری همکارم بود که در حال حاضر در آمریکا زندگی میکند.
در چه سالی ازدواج کردید و چگونه با همسر خود آشنا شدید؟
زمانی که ازدواج کردم سال پنجم پزشکی بودم. کاملاً به یاد دارم که مراسم عقد کنان در شب یلدای سال ۱۳۳۱ بود. یکی از خویشاوندان در آن شب شعری سرود و بعد با خطی خوش نوشت و برای ما فرستاد:
شب یلدا که در آن مهر گردون/ شود از دیدهها پنهان به افزون
مهین بانو سعادت را قرین شد /که این وصلت مبارک باد و میمون.
این اهدایی را هنوز دارم. همسرم در سال ۱۳۹۴ فوت شد و ما ۶۳ سال زندگی مشترک داشتیم. من به دلیل حرفهام حضور کمی در خانه داشتم اما همسرم با شکیبایی و تدبیر با شرایط دشوارم ساخت و هیچوقت خم به ابرو نیاورد. فرزندانم بخش بزرگی از تربیت خود را مدیون مادرشان هستند.
چطور با همسر خود آشنا شدید؟
ماجرا خیلی جالب بود. باز شعری از حافظ برایتان میخوانم:
عاشق و رندم و امید که این فن شریف/ چون هنرهای دگر باعث حرمان نشود.
چنانکه گفتم برادرم براثر بیماری سل درگذشت واسترپتو مایسین یک سال بعد از مرگ او کشف شد. ما برای تغییر آبوهوا و تقویت روحیه مادر تابستانها به شمیران میرفتیم. در همسایگی ما خانواده همسرم زندگی میکردند. در این رفتوآمدها من با همسرم آشنا شدم واین آشنائی به ازدواج ختم شد.
چند فرزند دارید؟
دو فرزند. فرزند اولم مهندس برق از دانشگاه صنعتی شریف است. فرزند دوم من دکتر نوید سعادت فوق تخصص غدد درونریز است.
پسر اول شما پزشکی نخوانده است.
خیر. برخلاف پدرم، من فرزندانم را آزاد گذاشتم تا رشته مورد علاقه خود را برگزینند. پسر دوم من بسیار به پزشکی و علوم طبیعی گرایش داشت وزمانی که پزشکی میخواند بیوشیمی درس محبوبش بود پس به او توصیه کردم برای تخصص غدد درونریز را برگزیند که بیوشیمی در آن کاربردی گسترده دارد.
اگر نکتهای در برهه زمانی ۱۳۳۸ تا انقلاب وجود دارد برای ما بیان کنید.
من از کودتای ۲۸ مرداد تا انقلاب به کارهای سیاسی التفاتی نداشتم و به امور پزشکی و نشریات میپرداختم. پس از انقلاب هم در ایران ماندم. در سال ۱۳۵۷ وقتی انقلاب شد رئیس بخش طبی و در سال ۱۳۵۸ سردبیر دانشکده شدم. در سال ۱۳۵۹ بازنشسته شدم. در سال ۱۳۵۸ عدهای در دفتر سردبیر دانشکده تحصن کردند، با همسرم تماس گرفتم و گفتم من را گروگان گرفته اند و اگر به منزل نیامدم نگران نشوید.
چه کسی حکم سردبیری شما را امضا کرد؟
آقای دکتر راشد، که در آن زمان رئیس دانشکده بود. من با دکتر راشد دوست و مانوس بودم. او در آندوسکوپی دستگاه گوارش مرد پر کاری بود ومی توان گفت که جان خود را در این سودا به باد داد، چون ابتدا دچار هپاتیت وسپس عارضه خطیر آن، آدنو کارسینوم کبد، شد.
زمان بازنشستگی چندساله بودید؟ احساس شما چه بود؟
۵۹ ساله بودم. فکر میکردم این افراد تندروی میکنند و توده ای هاخورده حساب های گذشته را تسویه میکنند من هم این بازنشستگی زود هنگام را مغتنم شمردم و به مطالعه و ترجمه کتاب پرداختم.
نکتهای هست که در پایان بخواهید بگویید؟
امروز که در آستانه نودسالگی به پشت سرم نگاه میکنم درمیابم که کوششهایی که در زمینه آموزش پزشکی انجام داده ام یکسره بیهوده نبوده است. دستپروردههای ما اکنون پزشکان توانمندی هستند که در این میهن - واقالیم غربت نیز- قدر می بینند. احساس میکنم بر این سازه شکوهمند من نیزخشتی افزوده ام و در افراشت آن سهمی اندک و درخور وسع داشتهام. به پزشکان جوان نصیحت ووصیت میکنم که همانند سرآمدان پزشکی گذشته این سرزمین پیوسته در تکمیل دانش خود بکوشند. چون هیچ سرمایهای مانند نیروی انسانی دانا و آگاه نمیتواند میهن عزیزمان را از تباهی به شاهراه پیشرفت و شوکت واقعی رهنمون باشد. کوششی که برای سلامت بندگان خدا به کار میبرند هنگامی مشکور و مقبول است که بر اساس آموزه های بزرگانی چون ابنسینا و رازی دیگر پزشکان بزرگ گذشته و حال باشد. پیوسته در تکریم میهن خود و زبان ارجمند فارسی بکوشند که در این جهان آشفته و هنگامه میانمایگی پشتوانه کرامت وعزت ما همین نازنینان هستند و بس.
از اینکه وقتتان را در اختیار ما قرار دادید سپاسگزارم.
خبرنگار: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان، سید میثم عطری
ارسال به دوستان