• تاریخ انتشار : 1393/12/04 - 00:00
  • تعداد بازدید کنندگان خبر : 6587
  • زمان مطالعه : 41 دقیقه

(+ فیلم ) طلایه‌داران دانشگاه/ استاد یلدا، الگوی اخلاق و تجسم تاریخ دانشگاه

روابط عمومي دانشگاه علوم پزشكي تهران: در آستانه سالروز تأسيس و جشن 80 سالگي دانشگاه، دكتر پارساپور و دكتر توكلي، در مروري گذرا بر بيش از نيم‌قرن سابقه ارزشمند پرفسور يلدا استاد پيشكسوت گروه عفوني، گفت و گويي صميمانه با ايشان داشتند.

خلاصه فيلم مصاحبه دكتر يلدا

در محضر استاد فاضل و فرهيخته دانشگاه دكتر عليرضا يلدا هستيم. بي‌شك استاد يكي از چهره هاي ماندگار و ذخاير شريف دانشگاه علوم پزشكي تهران است و اين فرصت را بسيار مغتنم مي شماريم كه باوجود گرفتاري و كسالت، اين امكان را در اختيارمان گذاشت تا در اين گفت‌وگو در محضر وي باشيم.

استاد براي آشنايي همكاران دانشگاه مخصوصاً دانشجويان عزيز از مسير زندگي خود و توفيقاتي كه داشته‌ايد، به شرح احوال خود بپردازيد؟
به نام خداوند بخشنده مهربان. عليرضا يلدا هستم، متولد 1309 كه دريكي از محله هاي قديمي تهران به نام پامنار به دنيا آمدم. پدر و مادر خوبي داشتم، مخصوصاً مادرم به تحصيل ما بسيار علاقه مند و پيگير بود. پدرم هم همين‌طور بود، به‌طوري‌كه ما از سال اول تا سوم ابتدايي در يك مدرسه ملي معروف به مدرسه آقاشيخ ضيا در خيابان سيروس تحصيل مي‌كرديم. (آن موقع برعكس حالا مدارس ملي ازلحاظ علمي خيلي سطح بالايي نداشت)  و به خاطر دارم پس‌ازآنكه كلاس سوم و چهارم را در آن مدرسه خوانده بوديم، پدرم ما را به يك مدرسه دولتي در خيابان سيروس برد و دوباره در كلاس سوم ابتدايي آنجا نشاند تا پايه درسمان قوي شود. مدرسه‌اي كه در آن تحصيل مي‌كرديم، دخترانه و پسرانه بود و در آنجا زنگ خياطي هم داشتيم كه كارهايي مثل پس‌دوزي و زيگزاگ را به ما ياد دادند. آنجا نسبتاً شاگرد خوبي بودم و از من راضي بودند.

خاطره‌اي از آن دوران داريد؟
 به خاطر دارم كه مدرسه ها در آن زمان دو شيفته بود و من ناهارم را كه خوردم، تا زماني كه زنگ مدرسه بخورد، به كوچه رفتم و با بچه ها تيله‌انگشتي بازي مي‌كردم. ناظم مدرسه، من را ديد و بعداً به دفتر صدايم كرد. در دفتر گفت «اگر شاگرد خوبي نبودي، از مدرسه بيرونت مي كردم. ديگر تيله‌انگشتي بازي نكني.» خلاصه اين وضع ما بود. پس‌ازآن مدرسه، كلاس پنجم و ششم ابتدايي را به مدرسه رودكي در انتهاي خيابان پامنار رفتم. معلم هاي آن مدرسه بد نبودند ولي يادم مي آيد يكي از معلم‌هاي آنجا ساديسم داشت و دانش آموزان را كتك مي‌زد. (چشمتان روز بد نبيند! در زمستان، چوب درخت آلبالو را در آب مي انداختند و با آن شاگردان را مي‌زدند.) يك‌دفعه اين معلم، سؤالي سر كلاس پرسيد و گفت «آن‌هايي كه بلدند دستشان را بلند كنند» من هم دستم را بلند كردم، رفتم و نتوانستم خوب جواب بدهم. 20 ضربه چوب كف دست من زد و زماني كه چوب مي‌زد خودش مي خنديد. بچه هاي ديگر را كه ميزد، گريه مي كردند و دستشان را مي‌كشيدند و اين معلم به لاله گوششان مي‌زد. لاله گوش هم بسيار دردناك بود. ولي من بچه آرامي بودم و سر كلاس شيطنت نميكردم. وقتي زنگ تفريح را مي زدند، اين بچه ها از روي ميز و صندلي مي پريدند تا زودتر به حياط بروند. يادم هست كه معلم ادبيات دست يكي از بچه هايي كه از روي ميز مي پريد را گرفت و پيش خودش نگه داشته بود. آخرين نفر من بودم كه از كلاس بيرون مي‌رفتم. معلم به آن شاگرد گفت « اينم آدمه، مثل اين راه برو. » خلاصه در دبستان از ما راضي بودند.

دوره دبيرستان را در كجا تحصيل كرديد؟
در خيابان لاله زار يك دبيرستان به نام دبيرستان اديب بود كه من در آنجا اسم نوشتم. آن موقع، مثل حالا نبود كه پدر و مادرها به دنبال بچه ها براي ثبت‌نام به مدرسه بروند. من تنها رفتم و در آنجا ثبت‌نام كردم. بچه ها آنجا دورهم بودند و نظرشان اين بود كه براي انتخاب زبان خارجه، انگليسي راحت تر از فرانسه است. من هم زبان خارجه را انگليسي انتخاب كردم. آنجا اسم نوشتم و پنج كلاس در آنجا خواندم. سال ششم به دبيرستان البرز رفتم. (در آن زمان مدرسه البرز خيلي شهرت داشت و شاگردان را راحت قبول نمي كردند.) عمويم كه در دانشكده فني درس مي داد، از دكتر مجتهدي رئيس مدرسه البرز كه او هم در دانشكده فني، شيمي درس مي‌داد، خواست كه من را در آن دبيرستان ثبت‌نام كنند و دكتر مجتهدي قبول كرد. دكتر مجتهدي گفت «به دفتر من برويد.گفتم اسمتان را بنويسند.» رفتيم و براي ثبت‌نام از ما پول خواستند و ما هم پول نبرده بوديم. بعد قضيه را به عمويم گفتم و عمويم با دكتر مجتهدي مطرح كرد و بدون اين‌كه پولي بگيرند، من را رايگان ثبت‌نام كردند. در آنجا خيلي خوب درس مي خواندم، به‌طوري‌كه از من خواسته شد صبحها زودتر به مدرسه بروم و به بچه‌ها فيزيك و شيمي ياد بدهم و من هم زودتر مي رفتم. وقتي درسم در آنجا تمام شد، دكتر مجتهدي كه عموي من را ديده بود، به او گفته بود «برادرزاده ات يك ساعت هم غيبت نكرده است» چون او يك دفتر داشت و صبح دم در مدرسه مي ايستاد و همه را حاضر و غايب مي‌كرد.

خود ايشان؟
بله خودش مي ايستاد و همه از او مي ترسيدند.

چه سالي وارد دانشكده پزشكي شديد؟
در سال 1330 كنكور پزشكي دادم و همان سال اول قبول و مشغول به رشته پزشكي شدم. ولي جالب است، وقتي در سال 1336 درس پزشكي‌ام تمام شد، پدرم كه بسيار كم‌حرف بود، سوالي از من پرسيد. پدرم گفت «رضا تو فكر مي كني مي تواني در اين مملكت طبابت كني؟»

پدرتان چه خصوصيات و ويژگي‌هايي داشت و چه تأثيري بر روي شما داشت؟
پدر من كارمند دولت بود و هيچ تمايلات مادي نداشت. خيلي كم رفت‌وآمد مي‌كرد و شايد اين خصوصيت از او به ما به ارث رسيده باشد. خيلي كم پيش مي‌آمد كه دوستي را به خانه بياورد يا از شهرستان مهمان بيايد و در خانه ما بخوابد. خيلي اهل تميزي و نظافت بود، به‌طوري‌كه اكراه داشت باكسي دست بدهد و ميگفت دستم عرق دارد. يادم هست كه يك روز يك تيمسار در خيابان سيروس مي خواست با او دست بدهد ولي پدرم دستش را جلو نبرد كه دست بدهد. به كسي بدهكاري نداشت و ما هم اصلاً مادي نشديم. به همين جهت وقتي پزشكي را تمام كردم، تنها فكري كه نمي كردم اين بود كه جايي بروم و پولي درآورم. از ديگر خصوصيات پدرم، توجه به مادرش بود. به‌طوري‌كه هر جمعه به ديدن مادرش مي‌رفت. آن موقع اين‌طور نبود كه ميوه‌هاي مختلف در همه فصل ها باشد و پدرم هر ميوه كه نوبر فصل بود، براي مادرش مي‌ خريد و به همراه من به خانه او مي رفتيم. هنوز درسم تمام نشده بود و يك روز كه همراه پدرم به خانه مادربزرگم رفته بودم، دو قلم دارو براي مادربزرگم كه پاهايش درد مي كرد و يكي از دلايل آن افزايش سن بود، تجويز كردم. دفعه بعد كه نزد مادربزرگم رفتيم، به من گفت «رضا جان دواهاي تو مؤثر واقع شد، تو دكتر من شو» و ديگر از آن به بعد من دكتر مادربزرگ شدم. درسم كه تمام شد، افراد فاميل به فكر اين بودند كه به من هديه‌اي بدهند. يكي از عموهايم گفته بود «برايش زمين بخريم.» و ديگري گفته بود «پول بدهيم.» بالاخره نتيجه اش اين شد كه 8 هزار تومان به من پول دادند. (در سال 36 اين پول، مبلغ قابل‌توجهي بود.) من هم اين پول را به اين‌وآن قرض دادم و نفهميدم چه شد.آدم قرض هم كه مي دهد، ديگر پس نمي دهند! قرض ال پس نده مي‌شود! (با خنده) يكي از رفقايم مي گفت وقتي پولي را قرض مي‌دهي، به‌جايش التماس مي‌گيري.

از اساتيد تأثيرگذار خود بگوييد.
يكي از اساتيدم به نام دكتر غلامعلي بينش ور كه رئيس يك طبقه بخش عفوني بود، خيلي كم‌حرف بود و ازلحاظ باليني خيلي خوب كار مي كرد و من عاشق اين استادم شده بودم. نزد ايشان رفتم و گفتم «مي‌خواهم رزيدنت شما بشوم»گفت «آمدي كه از سربازي در بروي؟» گفتم «نه، من تنها فكري كه ندارم، اين است كه از سربازي در بروم يا بروم خارج.»گفت «باشه» بعد از مدتي، ايشان ديدند كه من خوب كار مي كنم. زماني كه براي درس دادن مي‌رفت، گاهي سرفه مي‌كرد و من از اين گچ‌هاي لوله‌اي كه خاكش كمتر است مي‌گرفتم و در جيبم مي گذاشتم و هنگام درس دادن به استاد مي دادم. اين‌طور بود كه استاد يواش يواش به من علاقه مند شد و مرتب به من كه مشمول خدمت وظيفه بودم و به سربازي نرفته بودم، مي گفت «يلدا سربازي‌ات را كي درست مي‌كني؟»
دكتر بينش ور صبح‌ها زود به بيمارستان مي‌آمد. يك روز صبح كه به بيمارستان رفتم، ديدم مستخدم دم در به من گفت «آقاي دكتر شما را مي خواهد» رفتم و ديدم كه استاد درخواستي نوشته تا مرا به‌عنوان عضو ثابت آنجا استخدام كنند. بنابراين با پيش‌قدم شدن ايشان، سرنوشت اين بود كه همان‌جا در آن بخش بمانم. آن زمان، دكتر مژده‌اي طبقه پايين بيمارستان بود و چون خوش‌قيافه بود و بيان بسيار قوي داشت، دانشجويان بسياري سر ويزيت او جمع مي‌شدند، برعكس در ويزيت‌هاي دكتر بينش ور دانشجويان خيلي كم جمع مي شدند، چون خيلي كم‌حرف مي زد. آن زمان حصبه خيلي زياد بود و خيلي‌ها مي گفتند دكتر بينش ور بو مي كشد و تشخيص مي‌دهد كه آيا مريض حصبه دارد يا نه. (با خنده)
يك روز بيماري را كه مبتلا به حصبه بود، به بيمارستان آوردند. دكتر بينش ور ابتدا زبان بيمار را معاينه كرد و ديد كه باردار است. بعد منحني تبش را ديد كه آيا تب پلاتو مثل خط صاف دارد يا خير. بعد با انگشت وسطش به ناحيه فوسيليا كه طرف راست و پايين بيمار بود، زد و پس‌ازآنكه ديد بيمار نفخ هم دارد، به من گفت به بيمار كلرامفنيكل بدهم. وقتي از درب داشت خارج مي‌شد، دانشجويي پرسيد «آقاي دكتر شما چه طور فهميديد اين بيمار حصبه دارد؟» دكتر بينش ور سرش را پايين انداخت و به اتاق ديگري براي ويزيت رفت و در آنجا به آن دانشجو گفت «تو هم بايد 30 سال مريض حصبه‌اي ببيني تا بتواني تشخيص حصبه بدهي.»

خانواده به جزء شما فرزند ديگري هم دارند؟
 بله، يك برادر بزرگتر از خودم داشتم كه براثر انفاركتوس شديد مرحوم شد. يك برادر كوچك تر از خودم هم دارم كه سالها است به آلمان رفته و در آنجا كار آزاد ميكند. يك خواهر هم دارم كه در ايران است، ازدواج كرده و يك دختر دارد.

استاد در خاطراتتان از دكتر مجتهدي فرموديد. به جزء نظم و دقت، خاطره ويژه اي از ايشان داريد؟
يك روز سر كلاس آمد. (ايشان نقش آچارفرانسه را بازي مي كرد و اگر دبيري نمي آمد، خودش بر سر كلاس حاضر مي شد.) ايشان استاد شيمي بود و يك مسئله شيمي مطرح كرده بود كه خودش هم نمي‌توانست حل كند و خنده اش گرفته بود. ولي بچه‌ها جرئت نمي كردند چيزي بگويند. اين خاطره‌اي بود كه از او به خاطر دارم ولي در نظم و ترتيب خيلي خوب بود. آن زمان بهترين شاگردها به دبيرستان البرز مي‌رفتند و بيشترين درصد قبول‌شده‌هاي كنكور از اين دبيرستان بودند.

پيش از ورود به دانشگاه، چه كساني در شخصيت شما تأثيرگذار بودند؟
در يك كتاب بسيار قديمي، يك روحاني جمله‌اي نوشته بود كه توجه مرا جلب كرد. نوشته بود همه دعا مي كنند « اللّهمّ اجْعلْ عواقب امورنا خيْراً » اما من مي‌گويم « اللّهمّ اجْعلْ اول امورنا خيْراً» براي اينكه اول آدم درست شود تا آخر درست مي رود. خصوصيات شخصيتي شايد ژنتيكي باشد ولي خانواده و محلي كه انسان در آن زندگي مي كند، در رفتار فرد بسيار اثر مي گذارد. به‌عنوان‌مثال، پدرم به هنگام غروب، به مسجد امامزاده يحيي مي‌رفت و من را هم با خودش مي برد كه البته به‌اجبار نبود. آنجا پيش‌نمازي به نام آقاي سرخه اي داشت كه مرد بسيار خوبي بود كه پدرم فقط او را به‌عنوان پيش‌نماز قبول داشت. اين پيش‌نماز، صداي خوبي هم داشت و پس از نماز جماعت روي منبر يك پله‌اي مسجد مي‌نشست و چند تا مسئله ديني مي گفت. بعد با صداي خودش يكي دو خط شعر و ذكر مصيبت مي خواند. درمجموع، رفتار پدر و مادر و اين‌كه اهل هيچ كاري مانند رفيق‌بازي و مشروب خوردن نبودند، در تربيتم مهم بود. مادرم و خاله هايم همه چادري بودند و جديدالاسلام نبودند كه اين روي من اثر بسيار مثبتي داشت. بعدها اگر پدرم هم به مسجد نمي‌رفت، خودم مي رفتم و مدتي دو نوبت از نماز يعني نمازهاي ظهر و عصر و نمازهاي مغرب و عشا را هم به جماعت مي خواندم. همچنين سراسر دوران دانشجويي پزشكي نيز به مسجد مي رفتم. همسرم به شوخي به من مي گويد «تو آن‌قدر مسجد رفتي و حصيرهاي مسجد را پاره كردي كه خدا من را نصيب تو كرد!» 

استاد محل سكونت شما در پامنار، محله آيت‌الله كاشاني و مقطع زماني كه نقل فرموديد، هم‌زمان با نهضت ملي شدن صنعت نفت بود. از آن ايام خاطراتي داريد؟
من يكي دومرتبه، پاي منبر آيت الله كاشاني در پامنار رفتم، ولي ديگر ادامه ندادم. آن زمان مخصوصاً در دانشكده پزشكي، دوره بحران و درگيري هاي جبهه ملي، مصدق و حزب توده بود، ولي من هيچ‌وقت تمايلات سياسي پيدا نكردم. پدرم هم همين‌طور بود و هيچ‌وقت تمايلات سياسي نداشت. پدرم جامعه را خوب مي شناخت و مي گفت «اين‌ها اكثرشان دروغ مي گويند.» منتها احزاب آن دوره، به شكلي تبليغ مي كردند كه جوانها را به‌سوي حزب توده يا مجاهدين مي كشاندند. برخي افراد بيان قوي دارند و فرد را محكوم مي كنند ولي بيان خوب و نوشته‌هاي قوي اين افراد، دليل بر اين نيست كه حرفشان درست است. چنانچه ديديم حزب توده چه طور فروپاشيد. يكي از كارهاي اين دسته از احزاب، اين بود كه اجازه انتقاد به پايين‌تر از خود نمي‌دادند.
شرحي را مي خواندم كه در آن نوشته بود از طرف حكومت به باغ باغدارها مي‌آمدند و سيب‌هايشان را مي چيدند و مي بردند. يك مرتبه كه براي چيدن سيب آمده بودند، پرسيدند كسي سؤالي ندارد. جواني دست بلند كرد و پرسيد «شما اين سيبها را كجا مي بريد؟» رفتند و آن پسر را گرفتند و بردند. دفعه ديگر آمدند و گفتند سؤالي نداريد، يكي گفت «سؤال داريم، ولي نه راجع به سيب‌ها. آن جواني كه آن دفعه پرسيد سيب‌ها را كجا مي‌بريد، كجا برديد؟» اين افراد نمي گذاشتند كسي سؤال بكند و در جامعه اي كه سؤال نباشد، ببينيد چه وضعي پيش مي آيد. بزرگان واقعي بايد تحمل سؤالات، نقدها و انتقادات را داشته باشند. اين در حالي است كه بعضي از بزرگان حتي تحمل شنيدن حرف حق يا سؤال به‌جا را ندارند، درصورتي‌كه آن‌هايي كه مي خواستند جزء قديسين شوند، امتحانشان مي كردند. به عنوان مثال، جواني را فرستادند تا از بزرگي بپرسد مدفوع انسان چه مزه‌اي مي‌دهد تا ببينند آن آدم چقدر تحمل اين حرف را دارد. كسي كه كانديداي قديسين بوده به آن جوان مي‌گويد «من تابه‌حال نخوردم، ولي چون اولش مگس رويش مي‌نشيند، شيرين است و بعد كه تخمير مي‌شود ترش مي‌شود و پشه روي آن مي‌آيد.» از اين پاسخ مي فهمند كه اين فرد تحمل فحش و ناسزا را دارد، چون بايد تحمل داشت. در گلستان سعدي آمده است دو نفر دعوايشان شده بود و عارفي كه از آنجا رد مي شد، مي‌ پرسد « اين دو نفر براي چه دعوا مي‌كنند؟» مي‌گويند «يكي از آن‌ها، ديوانه است.» عارف مي‌گويد «آن‌يكي ديوانه است، ولي در مورد عقل اين‌يكي هم بايد ترديد كرد، چون آدم عاقل با ديوانه دعوا نمي كند.» و اين اهميت تحمل را مي‌رساند.

استاد به تأثيرات دكتر مرحوم بينش ور در شما و حتي در آينده كاري و حرفهاي خود اشاره فرموديد. از خصايل و ويژگيهاي مرحوم دكتر بينش ور بفرماييد و بگوييد كدام ابعاد شخصيتي ايشان براي شما پيام داشتند؟
آرام و كم حرف بود. (خود من حالا پرحرف شده‌ام چون آدم كه پير مي‌شود، قوتش به فكش مي‌آيد!) و خيلي ساده و در يك بالاخانه‌ زندگي مي‌كرد. همان موقع مطب داشت و مريضي هم نداشت.هيچ‌وقت هم اتومبيل نتوانست بخرد. من ايام عيد با گل‌هاي لاله‌اي كه مي‌خريدم، به خانه اش مي‌رفتم و او خيلي خوشحال مي شد. خيلي حساس بود به‌طوري‌كه آن زمان‌كه هليكوباكترپيلوري مطرح نبود، ايشان زخم اثني عشر گرفت و خونريزي شديدي كرد و مورد عمل گاستركتومي قرار گرفت. يك‌دفعه هم سينه پهلو كرد.
با دكتر مژده‌اي هماهنگ كرده بودند كه يك سال، دكتر مژده‌اي بيماري‌هاي باكتريال و دكتر بينش ور بيماري‌هاي ويروسي را درس بدهد و سال بعد بالعكس. به خاطر دارم سالي كه دكتر بينش ور بيماري‌هاي ويروسي را درس مي‌داد، يكي از موضوعات، بيماري بورنهولم (bornholm) بود كه بيمار احساس درد سينه مي‌كند. 
دكتر بينش ور يك روز به مريضخانه آمد و گفت «يلدا صداي سينه من را گوش كن.» من كه تابه‌حال صداي سينه استاد گوش نكرده بودم، وقتي گوش دادم،گفتم «چيزي ندارد.» ولي استاد كه براي خود، تشخيص بيماري بورنهولم داده بود، پس از رفتن به خانه، كورتون مصرف كرده بود. به من گفت «روز سوم كه كورتون مصرف كردم، دردهايم كم شده بود ولي ديدم يك‌چيزي در سينه من مثل بمب تركيد.» نگو كه بيماري وي پنوموني باكتريال بود و با مصرف كورتون يك پلورزي چركي هم درزمينهٔ آن پيدا شده بود كه اين كار را بسيار سخت كرده بود.آن موقع هم داروهاي مختلف نبود و فقط پني‌سيلين تزريق مي كردند. يك روز من را صدا کرد و گفت « چند تا دكتر تابه‌حال من را ديده‌اند، برو به دكتر قريب هم بگو بيايد و من را ببيند.» من رفتم به آقاي دكتر قريب گفتم «استاد مي‌گويد شما هم تشريف بياوريد» گفت «ما كه براي اطفال هستيم.» گفتم «باشه، دكتر گفته شما بيايد.» دكتر قريب آمد و نشست. بذله‌گو هم بود و گفت «ما را كه براي اطفال هستيم، آورده اند اينجا.» بعد شرح‌حال را گوش كرد و گفت «اين مقدار پنيسيلين كه شما به اين انسان‌هاي بزرگ‌سال مي دهيد، ما دو سه برابر آن را به بچه ها مي دهيم.»  آن‌وقت دوز بسيار خوبي از پنيسيلين برايش تجويز كرد تا آرام‌آرام تب استاد پايين آمد.
يكي از معايب ما اين است كه محدود فكر مي‌كنيم و در زواياي كوچك به زندگي نگاه مي كنيم. به‌عنوان‌مثال مي بينم كه يك پزشك فقط براي اينكه حق ويزيت را دريافت نكرده است، عصباني مي شود. درحالي‌كه يك انسان والا و مغز به اين بزرگي نبايد براي 100 يا 150 هزار تومان عصباني شود. به ما پزشكان چگونه زندگي كردن را ياد ندادند. چه كسي به ما گفته كه چگونه زندگي كنيم و زندگي صحيح چگونه است؟ در مدرسه، به ما فيزيك و شيمي و آينه محدب و مقعر درس دادند. كلاس نهم، كلاس يازدهم و كلاس دوازدهم اين مباحث را درس دادند. در دانشكده پزشكي، دكتري كه تيمسار هم بود، اين مباحث را درس داد و فكر مي كرد تمام درس‌ها در فيزيك و آينه محدب و مقعر خلاصه مي‌شود. نمي گفتند كه شما چه طور زندگي كنيد، در مورد آينده تان چگونه فكر كنيد و يا طرز تفكرتان چگونه باشد. اشكال كار در اين است. در دانشكده هم همين‌طور. دكتر شدن هدف نيست، زندگي كردن صحيح هدف است و اين‌كه چگونه از امكاناتمان استفاده كنيم. هميشه مي گويم خدا كه نياز به شكر ما ندارد پس چه دليلي دارد كه بگوييم خدايا شكرت؟ شكر يعني مجسم كردن تمام امكانات و نعمت هايي كه در اختيارمان هست و حداكثر استفاده از آن‌ها. معني واقعي شكر اين مي‌شود. ولي بسياري از افراد بااينكه وضعشان خوب است، نق مي زنند و پولهاي زيادي را هم كه دارند، نمي‌دانند به چه شكلي خرج كنند. اين افراد خانه هايشان را مثل موزه درمي آورند، درصورتي‌كه خيلي ها آبرودار و نيازمندند. در كتاب گلستان سعدي آمده است كه يكي به ديگري پول مي دهد و از او مي‌خواهد كه آن پول را به يك مستحق بدهد. بعد از مدتي طرف برمي گردد و پول را پس مي آورد و مي گويد «آن كسي كه مستحق واقعي بود، خودش را نشان نمي‌داد. آن‌كه كارش گدايي بود، گدايي مي كرد.» يكي از وظايف ما چگونكي برخورد با بيماران است. اگر واقعاً بيماري ندار است، به‌نحوي‌كه متوجه نشود و كوچك نشود، بايد به او كمك كنيم. روانپزشكان مهمترين مسئله در سلامت روح و جسم انسان را شاد بودن مي دانند و سوال اين است كه آدم چطور شاد باشد؟ با مهرباني كردن به ديگران. وقتي شما به كسي مهرباني مي كنيد،اولين نفر كه خوشحال مي شود، خودتان هستيد. رفتارهايي مانند لبخند زدن، راهنمايي كردن، نيم‌خيز شدن به حالت احترام از روي صندلي و دست دادن، بسيار مهم است.

استاد اشاره فرموديد كه در دوران تحصيل زندگي كردن را به ما ياد ندادند. نحوه زندگي كردن بايد در چه مقطعي آموزش داده شود؟ آيا دانشگاه فرصت مناسبي براي اين‌گونه آموزش ها است و اگر دانشگاه فرصت مناسبي است، چه جنبه هايي را در آموزش پزشكي توصيه مي كنيد كه به دانشجويان آموزش داده شود و به چه صورتي ؟
با توجه به اينكه بهترين زمان فراگيري كودكي است، مسئله كانون خانوادگي و مدارس مطرح مي شود. چون هر چه سن بالاتر مي رود، قدرت پذيرش و گيرندگي انسانها كمتر مي شود. مگر اينكه شما اساتيدي داشته باشيد كه از جنبه رواني بتوانند با بچه ها كنار بيايند و آن‌ها را مقابل خودشان قرار ندهند بلكه كنار خود قرار بدهند و مهمتر از همه آن است كه با اعمالشان چگونه زندگي كردن را به آن‌ها نشان دهند. چراكه عمل نسبت به گفتار بسيار مهم‌تر است. يعني اساتيدي داشته باشيم كه فكر كنند اين دانشجوي دختر يا پسر فرزندشان است. به‌عنوان‌مثال استادي است كه خيلي با دانشجوها سخت‌گير است ولي وقتي پسرش از درسي نمره نمي آورد، به بخش ما مي‌آيد و مي‌خواهد كه به فرزندش نمره دهيم. خانواده، مدرسه و محل زندگي در تربيت بسيار مهم است. دانشگاه نيز بايد روي اين بخش سرمايه گذاري كند كه آموزش فقط منحصر به درس نباشد. مخصوصاً الآن با ورود تكنولوژي‌هاي جديد و استفاده از كامپيوتر ، اينترنت و مسائل ديگر، آموزش نوع زندگي كردن مهم است. ما گاهي اوقات هدف را گم مي كنيم، مثل بچه هايي كه فكر مي كنند با قبولي در كنكور، همه‌چيز تمام است. آن‌ها به دانشگاه مي روند و پس‌ازآن احساس خلأ مي كنند چراكه اصل زندگي كردن، دانستن اين مطلب است كه چطور بايد زندگي كنند تا شاد باشند. تعريف زندگي اجتماعي يعني اينكه افراد به فكر همديگر باشند. به‌عنوان‌مثال اگر كسي از كشور سوئد به اينجا بيايد و نحوه رانندگي در اين مملكت را ببيند، مي فهمد ما فرهنگ رانندگي نداريم و اينجا افراد راننده اصلاً به فكر همديگر نيستند. چراكه هركسي مي خواهد به هر نحوي كه شده، از آن‌يكي جلو بزند. اين نشان مي‌دهد كه زندگي اجتماعي ما اصلاً صحيح نيست. يك آمريكايي مقاله اي نوشته بود و نتيجه بررسي‌هايش نشان داده بود كه 73درصد از قضاوتهاي ما غلط است، چراكه اكثر قضاوت‌ها بر پايه باورهايي است كه از كودكي در ذهن ما بنيان گذاشته اند. يعني درست از آن زمان‌كه قدرت تعقل، تفكر، تجزيه‌وتحليل و چرايي نداشتيم، از اين باورها به‌عنوان يك واقعيت استفاده كرديم. درصورتي‌كه اين روش غلط است. انسانهاي والا آن‌هايي هستند كه وقتي چيزي را مي شنوند، آن مطلب را از راه گوش به مغزشان مي‌برند. اگر مغز اجازه داد مطلب را به دهانشان مي‌آورند و بازهم مزه مزه مي كنند كه آيا حرفي كه مي‌خواهم بگويم درست است يا نه. از خود مي‌پرسد كه من چه مي خواهم بگويم؟ كجا مي خواهم بگويم؟ گيرنده چه كسي است؟ و آيا ظرفيت شنيدن آن را دارد يا نه؟ همه اين‌ها مهم است. براي تغيير فرهنگ يك جامعه، اگر بخواهيد خيلي خوشبين باشيد از همين حالا به 50 سال زمان احتياج داريد. به‌شرط اينكه چيزهاي ديگري عليه نظر شما نباشد. در خيابان، پدر و مادر دست فرزندشان را مي گيرند و زماني كه چراغ عابر قرمز است، از لابه لاي ماشين ها رد مي‌شوند. خوب اين پدر و مادر عملاً به فرزندشان آموزش مي دهند كه مي‌ توان از خيابان اين‌طوري رد شد.

استاد تجربه حضور پربارتان در طول حيات دانشگاه يك گنجينه بسيار پرارزش است. در سير تحولات دانشگاه از سالهاي آغازين حضور شما تا سالهاي اخير كه پيشرفت و توسعه دانشگاه كاملاً چشمگير و مشهود است، توجه به كدام ابعاد را در آن سال‌ها بسيار مغتنم و مبارك مي ديديد كه الآن به‌نوعي مغفول مانده‌اند؟  
آمار بسيار دقيقي مي خواهد كه به سؤال حضرتعالي جواب صحيح بدهم ولي احساسم اين است كه درگذشته حالت طلبگي بيشتر بود. به‌عنوان‌مثال الآن دانشجو  سر كلاس كه مي‌آيد، بااينكه صندليهاي جلو خالي هست هر كاري كه بكنيد، باز عقب كلاس مي‌نشيند و بعد با تلفنش بازي مي‌كند. عملاً مي‌بينيد كه نصف كلاس در جريان درس نيستند و علاقه اي نشان نمي دهند و در بين تعطيلي‌ها كلاس را تعطيل مي‌كنند. به خاطر دارم در سالهايي كه از انقلاب زمان زيادي نمي گذشت، بچه ها بيشتر به درس علاقه داشتند. حتي كلاس كه جا نداشت، بعضي ها مي آمدند و روي زمين زانو مي زدند و مي‌نشستند. ولي شما الآن اين حالت را نمي بينيد كه البته همه اين‌ها به مسائل اجتماعي انسانها برمي گردد. بعضي‌ها معتقدند كه در درجه اول اولاد جامعه و سپس اولاد خانواده شان هستند و اين نقش اجتماع را مي رساند. ولي انسان ضدونقيض‌هاي اقتصادي زيادي را در اين اجتماع مي بيند. مثلاً پسري از پدرش پرسيد موفقيت چيست؟ پدرش كه كارمند جزء دولت بود،گفت «موفقيت اين است كه وقتي آدم از اداره مي‌آيد، خانمش غذاي خوبي جلويش بگذارد و غذا را بخورد و بخوابد. يك چاي هم بنوشد و قلياني هم بكشد.» اين پسر، عمويي داشت كه خيلي پولدار بود. نزد او رفت و پرسيد موفقيت چيست؟ عمويش گفت «موفقيت اين است كه صفرهاي جلوي حساب بانكي‌ات قابل شمارش نباشد.» ولي آن عمو بعد از مدتي دچار افسردگي شد و مرد. آن پسر اين‌طرف و آن‌طرف سؤالش را مي‌پرسيد. دبير ادبياتي داشت و نزد خود مي‌گويد او اهل شعر و ادبيات است به اين بگويم و ببينم چه پاسخي مي‌دهد. وقتي از استاد سؤال مي‌كند كه موفقيت چيست، استاد سرش را پايين مي‌اندازد و مي‌گويد « روزي ما ز ازل سبزي و ترب ، تره بود/ روزي بي هنران جوجه و مرغ و بره بود» مي‌بينيد كه دبير ادبيات با اين پاسخ نشان مي‌دهد كه به او بد گذشته و همه اين‌ها به سيستم اجتماعي برمي گردد. او درس مي دهد و به شاگردان مي گويد «آدم باشيد، خير باشيد.» ولي خودش در عمل نمي تواند آن‌گونه باشد. شايد آدم آخرش به اينجا برسد كه به‌جاي اينكه ديگران را نصيحت كند، خودش را درست كند. 
اينترني داشتيم كه به آمريكا رفت و تخصص گرفت. عيد شده بود و براي من يك كارت تبريك فرستاد كه عكس جان اف كندي كه ترورش كردند، رويش بود. از قول او بر روي كارت نوشته بود «قبل از اينكه سؤال كنيد دولت و حكومت براي شما چه كرده، از خودتان سؤال كنيد من براي مملكت چه كردم؟» اين مسئله خيلي مهم است و مردم بايد بر اين باور باشند كه صبح كه از خواب بلند مي‌شوند تا شب يك كيسه كوچك در دستشان است تا هرچه كار خوب براي جامعه و مردم مي‌كنند، در اين كيسه بريزند و بعد ببينند كه آيا اين كيسه خالي است يا بعضي چيزها مانند مهر و محبت و انسانيت در آن ريخته شده است. البته زمانه هم‌ زمانه عجيبي است و واقعاً آدم بايد دعا كند كه خدا به آنها كمك كند. حاج عبدالله انصاري مي گويد «خدايا راهي كه ما مي رويم پر از دست انداز است، هوا تاريك است و پاهاي ما لغزان است، دستانمان لرزان است و چشمانمان نابينا است. تو خودت دست ما را بگير» چون زندگي در يك جامعه بد خيلي مشكل است. وقتي شما به‌جايي مي‌رويد كه هوا آلوده است چقدر مي توانيد جلوي بيني خود را بگيريد؟ بعد نفس كم مي‌آوريد و يك‌دفعه يك‌نفس عميق مي‌كشيد و تلافي آن درمي آيد. بعضي ها كه عضو توده بودند، وقتي از زندان بيرون مي‌آمدند از آن ناقلاها شده بودند. چراكه اين‌ها تلافي درمي‌آورند. درمجموع، در يك جامعه به سامان، راحتتر است آدم خوبي باشيد تا يك جامعه نابسامان.

استاد در چه مقطعي ازدواج كرديد و با توجه به حرفه و كارتان، وقت خود را براي اختصاص به خانواده چگونه تنظيم كرديد؟ براي اساتيد جوان تر و دانشجوياني كه مي خواهند تشكيل زندگي بدهند يا تشكيل زندگي داده‌اند، چه توصيه‌هايي داريد؟
رئيس درمانگاه شده بودم كه با يكي از اينترن ها ازدواج كردم. همسرم هم از خانواده خوبي بود و پدر و مادرش آدمهاي سالم و زحمتكشي بودند. مادرش آموزگار بود و اهل ماديات نبود. بعضيها معتقدند امر ازدواج سخت حاصل يك اتفاق است و براي همين مي گويند ازدواج مثل يك هندوانه دربسته است، ولي دقت هايي لازم است كه بايد در امر انتخاب همسر رعايت شود. در اسلام هم گفته‌شده كه زن و شوهر بايد هم‌كفو هم باشند، يعني اختلاف طبقاتي زيادي ازهرجهت نداشته باشند. مثلاً شوهرهايي كه تحصيلات پايين تري دارند، هميشه نسبت به خانم هايشان احساس حقارت مي كنند و با بداخلاقي يا هر شكل ديگري، مي خواهند تلافي آن را دربياورند. بعضي‌ها مي‌گويند اگر در وهله اول از قيافه همديگر خوشتان نيامد، مهم نيست و به آن عادت مي كنيد. ولي اين درست نيست و مهم است كه شما از اول از طرف مقابل خوشتان بيايد. مثلاً از خنده طرف خوشتان نمي آيد و مي گوييد اين خنده اش پردندان است، درحالي‌كه بعضي‌ها مي‌گويند اين لطف است. پس اين‌ها مهم است كه از هيكل طرف و از حرف زدنش خوشتان بيايد. جوانان بايد اين را هم بدانند كه در يك ازدواج ايده آل، طرفين تا 50 درصد از منافع خود صرف‌نظر مي‌كنند و اين موضوع بسيار مهمي است كه طرفين بايد بدانند. اين نكته هم مهم است كه هيچ‌وقت ازدواج نبايد بر اين پايه باشد كه من اين آقا يا خانم را تغيير مي‌دهم و اين در آينده، بدترين اشتباهي است كه يك انسان مي‌كند. يك جوان نبايد انتظار داشته باشد كه يك خانم وقتي خودش تحصيل‌كرده است، تحت تأثير گفتار او قرار بگيرد. حالا ممكن است تحت تأثير رفتار او قرار بگيرد. بعضي‌ها جوري ازدواج مي‌كنند كه مي‌گويند «ما عاشق همديگر هستيم و به پدر و مادرمان كاري نداريم.» چطور مي‌شود آدم به پدر و مادرش كاري نداشته باشد؟ پس از ازدواج، اگر مادر پسر يا دختر خوب نباشد، هر وقت پسر بگويد به خانه مادرم برويم، دختر نمي‌خواهد برود يا بالعكس و اين باعث اختلاف مي‌شود. پس معلوم مي‌شود كه پدر و مادر هم دخالت دارند. اصلاً اطاعت از پدر و مادر و احترام به آن‌ها واجب است. درمجموع در امر ازدواج، عوامل متعددي دخالت دارد. بعضي‌ها مي‌گويند من كه دكتر هستم، درست نيست همسر دكتر بگيرم. چرا؟ براي اينكه اين افراد به خودشان فكر مي‌كنند و مي‌خواهند وقتي به خانه مي‌روند، غذا آماده باشد. فكرشان اين است كه اگر همسرشان سركار برود، زندگي ناجور مي‌شود. در مقابل افرادي هم هستند كه مي‌گويند وقتي ما باهم ازدواج كرديم، «من» حذف مي‌شود و «ما» پيش مي‌آيد. وقتي ما شديم، بايد ببينيم منفعت ما در چه چيزي است؟ اگر طرز تفكر افراد اين‌گونه باشد، بهتر زندگي مي‌كنند تا اينكه رابطه آن‌ها فاصله‌دار باشد. بعضي‌ها كه پيش از ازدواج باهم دوست مي‌شوند، فكر مي‌كنند كه همه عشق همين احساس است و منطق در آن نيست. منتها لازم است كه اين دوره آشنايي كوتاه‌تر باشد كه اين امر بيشتر به عهده دختران است. دخترها و پسرها در دوره آشنايي به رستوران مي‌روند و خود را براي ديگري تروتازه مي‌كنند. زير نور شمع غذاي مي‌خورند و اين روند تكرار مي‌شود و فايده ندارد چراكه واقعيت‌ها را نمي‌بينند. ولي دخترها مي‌توانند به مسئله بهتر توجه كنند و بدانند دوره‌اي را كه به نام عشق سپري مي‌كنند، احساسي است و منطقي نيست. بنابراين زودتر بايد از اين مسئله خارج و به حيطه منطق وارد شوند و از خود بپرسند «چرا من مي‌خواهم با اين مرد ازدواج بكنم؟ آيا شكل او را دوست دارم؟ و ...» بعضي دخترها تحت تأثير كلام پسرها قرار مي‌گيرند، چون بعضي پسرها خيلي اجتماعي و پرحرف هستند و دخترها فكر مي‌كنند اين پسر همه‌جا همين‌طور است. بيشتر خانم‌ها مي‌توانند در اين منطقي فكر كنند و فقط نگويند «دلم مي‌خواهد با او ازدواج كنم.» چون يك‌عمر مي‌خواهند باهم زندگي كنند.

تجربه زندگي خود شما چطور بوده است؟
الحمدالله خانمم گفته كه چون حصيرهاي مسجد را پاره كردم، ازدواج با او قسمت من شده است! (با خنده) من در ازدواج شانس آوردم. براي اينكه همسرم درسش را خوب خوانده و متخصص زنان است. مسائل پايه پزشكي را خوب بلد است و در خانه‌داري نيز نمره يك دارد. خيلي‌ها فكر مي‌كنند يك خانم دكتر نمي‌تواند خوب آشپزي كند، درصورتي‌كه همسرم بهترين غذاها را درست مي‌كند و ازنظر نظافت و دقت نيز بي‌نظير است. مدتي است كه هر صبح و شب خدا را شكر مي‌كنم كه چنين همسري پيدا كردم.

پرسش بعدي در رابطه با نحوه مواجهه دانشجويان پزشكي با مقوله آموزش در علوم پايه و علوم باليني و نحوه ورود آن‌ها به موضوعات باليني است. پيش‌ترها حضور دانشجويان در كلاس درس بسيار فعالانه بود اما الآن در حال دور شدن از اين ابعاد هستيم. البته دانشگاه و سازمان‌هاي متولي آموزش سعي داشته‌اند براي پاسخ به اين خلل‌ها راهكارهايي را بيابند. به‌عنوان‌مثال در دانشگاه شاهد تأسيس مركز مبتني بر شواهد هستيم و دفتر توسعه و آموزش نيز براي ارتقاء توانمندي‌هاي آموزشي و بروز كردن مهارت‌هاي ياددهي معلمين و اساتيد، دوره‌هايي را برگزار مي‌كند. سؤال اين است كه دانشجو چگونه بحث تفكر نقاد را ياد بگيرد و چگونه مي‌توان كاري كرد كه دانشجو به‌صورت حاضر و آماده به تصميم و جواب نرسند و مسير را هم خودش تجربه كند؟ جنابعالي با تجارب گران‌قدر خود و با توجه به ‌ويژه بودن دانش پزشكي و مقدس بودن آن، چه توصيه‌هايي براي دانشجويان پزشكي براي نحوه ورود به اين دانش داريد تا بتوانند در اين حوزه موفق شوند؟
گفتار و رفتار استاد نقش بسيار مهمي را بازي مي‌كند. درگذشته، استادان ساعت هفت و نيم صبح به بخش مي‌آمدند. مانند مرحوم دكتر قريب كه ساعت هفت و نيم در بخش بود و بيماران اورژانس را ويزيت مي كرد و بعد به كلاس مي‌آمد و در گزارش صبحگاهي (Morning Report) در مورد برخي از موارد بيماري، بحث مي‌كرد. الآن حضور استاد را كمتر مي‌بينيم، چراكه اين‌ها گرفتاري‌هاي خارج از بيمارستان دارند و به كار در بخش خصوصي بيشتر اهميت مي‌دهند. ريشه اين امر نيز انديشه مادي است.  امروزه دانشجوها اساتيد را كم تر مي‌بينند. درصورتي‌كه حضور استاد مي‌تواند در رفتار دانشجو بسيار مؤثر باشد. امروز در آموزش پزشكي اين را كم داريم و تنها مطالعه كتاب كافي نيست. براي اينكه يكي از اساتيد ما مي‌فرمود «بين خطوط كتاب كه چيزي ننوشته، بين اين خطوط چيزهايي است كه استاد مي‌تواند بگويد.» بنابراين استاد بايد بتواند به اشكال مختلف به دانشجو آموزش دهد. البته استادي كه كامل باشد، به ادبيات و شعر بپردازد و حكايت هم بگويد تا برخي مسائل براي بچه‌ها تداعي شود، خيلي كم است. متاسفانه ديگر اساتيدي مانند دكتر آذر و دكتر قريب نداريم. برخي از اساتيد سرشان به اين كار است كه مقاله جمع كنند يا به نمره‌اي كه براي ارتقاء لازم دارند اهميت مي‌دهند و آن‌جور كه بايد دلشان براي دانشجو نمي‌تپد. به خاطر دارم كه خود دكتر مژده‌اي هشت صبح روز پنجشنبه براي ويزيت بيمار مي‌رفت، درحالي‌كه الآن از اين ويزيت‌ها نمي‌بينيم و رئيس بخش‌ها را نمي‌توانيم پيدا كنيم. بعضي از اساتيد دكمه روپوش خود را نمي‌بندند تا معلوم ‌شود كه استاد هستند! چنين حالتي پيداشده و متأسفانه اين وضعيت بر روي دانشجو هم تأثير مي‌گذارد. به نظرم اگر از استاد شروع كنيم خيلي خوب است. ما مي‌توانيم استادهاي خوبي داشته باشيم، به‌شرط اين‌كه در انتخاب استاد به‌غيراز امتيازي كه از ماده‌هاي مختلف آيين‌نامه ارتقاء كسب مي‌كنند، ببينيم چقدر در دانشگاه حضور دارند و چه قدر دلشان براي دانشجو مي‌تپد؟ چه طور درس مي‌دهند؟ اطلاعاتشان چقدر است؟ اين‌ها خيلي مهم است ولي نسبت به گذشته خيلي كم‌رنگ شده است. برخي از اين اساتيد، تئوري‌ خيلي خوب مي‌دانند و تعداد زيادي مقاله هم نوشته‌اند. سيستم اين‌ها را وادار مي‌كند تا براي ارتقاء به درجه استادي، 5 مقاله آن‌چناني در داخل و خارج داشته باشند. بنابراين اين اساتيد، فقط فكر جمع‌كردن مقاله هستند. آن‌وقت برخي اوقات مي‌بينند كه پايان‌نامه يك دانشجو به درد مقاله آن‌ها مي‌خورد و از دانشجو مي‌خواهند پايان‌نامه را به نام او ارائه دهند. اين موضوع شأن استاد را پايين مي‌آورد. سياست دانشگاه‌ها در اين زمينه بسيار مؤثر است و اگر دانشگاه‌ها اساتيد واقعي مي‌خواهند داشته باشند، بايد جور ديگري فكر و عمل كنند. تا زماني كه ارتقاء اعضاي هيئت‌علمي به اين نحو باشد، نتيجه‌اش همين مي‌شود.

امسال شصت و سومين سال حضور شما در دانشگاه است و شما در اين گفت‌وگو به نقش استاد در آموزش و ايجاد يك الگوي رفتاري اشاره داشتيد. از سال ورود خود به دانشگاه در سال 1330 تاكنون، چهار پنج نفر را نام ببريد كه شخصيت آن‌ها از جنبه‌هاي متفاوت براي شما ممتاز و تأثيرگذار بوده است؟
حافظ مي‌گويد «درس معلم ار بود زمزمه محبتي/ جمعه به مكتب آورد طفل گريزپاي را» اگر به كارتان وارد باشيد، خوب درس بدهيد، به دانشجو فكر كنيد نه به خودتان، ببينيد نياز دانشجو چيست، به او  احترام بگذاريد و  از او نظرخواهي كنيد، براي پرورش دانشجو بسيار خوب است. اين طرز برخورد با دانشجو را اين روزها بسيار كم مي‌بينم. مثلاً پزشك‌هايي هستند كه ممكن است با شما برخورد خيلي خوبي داشته باشند، احترام بگذارند و سلام‌عليك خوبي بكنند ولي رفتارشان با زيردستان خود كه دانشجويان هستند، خيلي پسنديده نيست. در اين ميان پزشكاني هستند كه فقط به دفترچه بيمار مهر مي‌زنند بدون اينكه كاري كرده باشند. آن‌ها از خود سؤال نمي‌كنند كه آيا من براي بيمار كاري كرده‌ام كه بخواهم از او پول بگيرم؟

در فرمايشات خود از دكتر آذر نام برديد. چگونه شخصيتي داشت؟
دكتر آذر مرد خاصي بود. در ابتدا علوم ديني خوانده بود و بعد به پزشكي وارد شد. ويزيت‌هايش بسيار جالب بود و بيمار را كامل معاينه مي‌كرد. سال 1335 مواقعي كه كاري نداشتم، سر ويزيتش مي‌رفتم. عادتش بر اين بود كه موقع ويزيت بيماران مرد از آن‌ها مي‌خواست پيراهنشان را دربياورند تا خوب معاينه‌شان كند. به خاطر دارم سر ويزيت يكي از بيماران، از اينترن پرسيد مشكل بيمار چيست؟ اينترن گفت «كبدش بزرگ است و درد دارد.» از تشخيص اينترن پرسيد و او پاسخ داد « بيمار آبسه آميبي كبد دارد.» خوب يادم هست كه دكتر با لهجه خودش گفت « آبسه آميبي كبد به  اين بي‌سروصدايي نمي‌شناسيم.» مريض اصلاً تب نكرده بود و دكتر آذر كه پيراهن مريض را درآورده بود، گفت «سينه مريض را نگاه كرده‌ايد؟ ببينيد رگ‌هاي سمت راستش برجسته‌تر است و اين معلوم مي‌كند فشاري در مدياستن بيمار وجود دارد.» گاهي اوقات مسائل را در قالب طنز مي‌گفت. مثلاً بيماري بود كه از يك سوراخ بيني‌اش خون مي‌آمد و كم‌خون شده بود. معمولاً از يك سوراخ بيني كه خون بيايد، تشخيص مي‌دهند كه ضايعه در خودبيني است، نه يك بيماري كلي. دكتر آذر اين بيمار را سه دفعه براي معاينه بيني فرستاده بود و آن متخصص گوش و حلق و بيني هم باسواد بود و نوشته بود كه ضايعه موضعي وجود ندارد. بعد مريض تب كرد و تب او سه‌به‌يك و از تيپ مالاريا بود. لام از او گرفتند و جواب آزمايش مالاريا مثبت شد. دكتر گفت «اين فرم لاروه مالاريا است كه پيش از آن‌كه تب‌ها عارض شود، با دندان‌درد يا خون آمدن از بيني و يا علائمي مشابه آن خود را نشان مي‌دهد.» و براي اينكه اين علائم در خاطر ما باقي بماند، (مريض خيلي حرف ما را نمي‌فهميد و ماهم حرف او را متوجه نمي‌شديم.»گفت «حال اين مريض من را ياد چيزي انداخت.» وقتي پرسيديم «ياد چه چيزي؟» استاد گفت «سربازي بود كه مي‌خواست يكي دو روز فرار كند و برود خانواده‌اش را ببيند. به همين دليل سرباز جواني را كه تازه آمده بود، جاي خودش گذاشت و به او گفت وقتي فرمانده بيايد، اگر چهره كسي برايش ناآشنا باشد، صدايش مي‌كند و سه سؤال از او مي‌پرسد. اين سه سؤال عبارت است از اين‌كه متولد چه سالي هستي؟ چند ماه است كه داري خدمت مي‌كني؟ و جيره و مواجب و غذايت چگونه است؟ تو هم در جواب بگو مثلاً مانند من متولد 1309 هستي، اگر پرسيد چند ماه خدمت مي‌كني بگو سه ماه است و در مورد جيره و غذا بگو هر دو به حد كمال است. بعد از اين‌كه فرمانده آمد، از اين سرباز جوان به‌جاي اين‌كه سؤال اول را در مورد سال تولدش بپرسد، سؤال كرد چند ماه است خدمت مي‌كني؟ جوان پاسخ داد 1309 و در سؤال دوم كه سال تولدش را پرسيده بود، جواب داد سه ماه! فرمانده تعجب كرد و گفت يا من خرم يا تو و جوان كه فكر كرده بود فرمانده سؤال سوم را پرسيده، پاسخ داد هر دو به حد كمال! » در ويزيت‌هايشان چنين حكاياتي را هم مي‌گفتند كه براي فرد بسياري از مطالب تداعي مي‌شد. يكي از راه‌هاي آموزش صحيح علاوه بر بيان نكات اصلي و تأكيد بر روي اين نكات با بالا بردن تن صدا، پرداختن به حاشيه‌هايي است كه باعث تداعي مطالب مي‌شود. يكي از پزشكان كه براي تحصيل به انگليس رفته بود، تعريف مي‌كرد كه استاد پس از ورود به كلاس، شاپويش را وسط بچه‌ها پرت كرد.گفتند «اين كار شما خوب نبود.»گفت «من هر دفعه براي اين‌كه درسم تداعي بشود، طنزي را تعريف مي‌كردم، امروز چيزي نداشتم بگويم. خواستم اين درس با پرت كردن شاپويم تداعي شود.» متأسفانه امروزه اين نكات كمتر در آموزش ديده مي‌شود.


خيلي ممنون. براي ما افتخاري است در نوبت ديگري خدمت دكتر يلدا برسيم و از كلام زيبا، بيان شيوا و وجود الهام‌بخش و تمثيل گونه استاد كه از مفاخر و تجسم و خلاصه همه تاريخ دانشگاه است، استفاده كنيم. همان‌طور كه سال‌ها قبل جمعي از دانش‌آموختگان دانشگاه كه برخي از آن‌ها در خارج از كشور هستند، با تأسيس "بنياد آكادميك جهاني پروفسور يلدا در دانش پزشكي" كه بهانه‌اي براي گردهمايي دانش‌آموختگان ديروز بود، اين بنياد را به‌پاس خدمات ارزشمند استاد يلدا به نام او مبارك كردند و درواقع بر اين باور بودند كه نام جناب آقاي دكتر يلدا بر توفيق اين بنياد خواهد افزود و همچنين اين بنياد بتواند از سابقه مبارك استاد يلدا براي معرفي برنامه‌هاي خود استفاده كند. سلامتي و تندرستي حضرت استاد را مسئلت داريم و اميدواريم كه درخت پربرگ و بار وجود ايشان بر صحن و سراي دانشگاه مستدام باشد و ان‌شاءالله كه همچنان توفيق تلمذ در محضر ايشان را داشته باشيم.
از زحمات جنابعالي و آقاي دكتر پارساپور تشكر مي‌كنم. اين زحمات شما بسيار قابل‌تقدير است، چون شما هدفتان ارتقاء دانش و آموزش پزشكي است و اين بي‌اجر نخواهد ماند. چراكه اجرهاي معنوي پابرجا است. يك نفر مقيم آمريكا كه بسيار ثروتمند بود، به همراه همسرش بخشي از ثروت خود را براي تأسيس يك بنياد هزينه كرد و وقتي از او پرسيدند « اين پول‌ها را براي چه دادي؟» گفت «دادم كه جهل زدايي و فقرزدايي شود» پرسيدند « تو كه زحمت كشيدي و اين پول‌ها را پيدا كردي، ناراحت نيستي كه آن را از دست دادي؟» و او در پاسخ گفت «بستگي دارد كه طرز تفكرتان چگونه باشد. اگر فكر معاش و مادي داريد، من اشتباه كردم ولي اگر فكر معنوي داشته باشيد، با اين كارها پله‌پله انسان به‌سوي خدا مي‌رود.» و اين چيزي است كه امروزه خيلي كم با آن برخورد مي‌كنيم. در پايان من هم از تشكر مي‌كنم و اگر پرگويي كردم، عذر مي‌خواهم. /ق
 

  • گروه خبری : تاریخ شفاهی دانشگاه
  • کد خبر : 50702
کلمات کلیدی
مدیر سیستم
تهیه کننده:

مدیر سیستم

15 نظر برای این مقاله وجود دارد

78/10/11 - 00:00

با تشكر از استاد يلدا ودوستان روابط عمومي .مصاحبه به اين طولاني را خيلي كم فرصت ميكنند بخوانند پيشنهاد ميشود مثل مقالات كه چكيده دارد خلاصه مصاحبه در چند سطر اول نوشته شود

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

چه خوب مي شد اگر دانشگاه تجربيات اين استاد بزرگوار را در زمينه اخلاقي و پزشكي بصورت كتاب در مي اورد تا راهي باشد براي ديگران

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

استادنامت جاودان.به شاگرديت افتخارميكنيم. دكتربطحائي

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

با سپاس فراوان با تاسف بايد عرض كنم دراين روزگاران حتي اگر چراغ نيز بدست گيريم وبا نور آفتاب و مهتاب هم بگرديم، استاداني چون استاد يلدا را يا نخواهيم يافت يا بسيار كم خواهيم يافت. باتقديم نهايت احترام و ارزوي طول عمر با عزت براي استاد يلدا

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
دانشجو

دانشجو

78/10/11 - 00:00

ممنون از اين مصاحبه ماندگار گاهي تجارب برخي ها ازجمله اساتيد گرانبهايي چون استاديلدا ميتواند در مسير زندگي انسان تاثير فراواني داشته باشد

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

اميدوارم تمام خصوصيات استاد دكتر يلدا سر لوحه كار افراد دانشگاهي باشد

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

استاد گرامي اميدوارم سالم و شاد در پناه الطاف الهي باشيد

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

استاد گرانقدر متاسفانه هيچكدام از سخنان زيباي شما در حال حاضر در اكثريت استادان و پزشكان وجود ندارد..كاش انسانها كمي به خود و اعمالشان بيانديشند..

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

سلام و درود بر استاد يلدا .بسيار لذت بردم .خدا حفظشان كند چه عمر با بركت و پر باري.روح پدر و مادرشان شاد با اين فرزندي كه براي ايران زمين پروردند.من افتخار شاگردي شان را در دستياري داشتم.همواره دعاگويشان هستم.ايشان عالمي عارف هستند.خدا حافظشان باشد.

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
شاگرد استاد

شاگرد استاد

78/10/11 - 00:00

استاد يلدا انسان وارسته و شريفي است.كاش بتوانيم گوشه اي از خصوصيات انساني او را ياد بگيريم.

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
حسين جباري

حسين جباري

78/10/11 - 00:00

استاد يلدا استاد بي‌نظيري است كه علم، عمل و اخلاق را در هم آميخته است...خداوند او را حفظ كند و بر طول عمر با عزّت او بيفزاياد انشاالله...

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
بدون نام

بدون نام

78/10/11 - 00:00

بسيار اموزنده بود مرسي اقاي دكتر يلداي عزيز ازينكه اينقدر به فكر دانشجوها هستيد و باعث افتخار جامعه ي علمي ما هستيد لذت بردم خاطرات گرانبهايي بود و بسيار دلنشين و اموزنده من واقعا از شما درس زندگي گرفتم ممنون ازين همه توجه و مهرباني شما كه صبورانه مسايل و مشكلات را مطرح كرديد

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

سلام با تشكر فراوان از استاد ارجمند اميد كه خداوند طول عمر و سلامتي به ايشان عطا كند

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
وفا رحيمي موقر

وفا رحيمي موقر

78/10/11 - 00:00

با سلام و احترام و تشكر از استاد گرامي جناب آقاي دكتر يلدا كه متاسفانه افتخار شاگردي ايشان را نداشته ام ولي بهترين دوستم در 13 سالي كه استاديار جراحي اعصاب در زاهدان بوده ام يكي از شاگردان بااخلاق استاد به نام دكتر كوهپايه بود كه مثل خودشان بود و هست. استاد سوالي داشتم. آيا جنابعالي قسمتي از تحصيلاتتان را در خارج از كشور گذرانده ايد؟ با تشكر ارادتمند

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
میلاد

میلاد

78/10/11 - 00:00

درود ... مطالب بسیار زیبا و دلنشین و گرانبها بود ... بدرود

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

نظر دهید

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *