گفت‌وگویی از جنس زندگی و جنگ با مشاور رئیس دانشگاه در امور فناوری و تحقیقات، رزمنده و جانباز دفاع مقدس (بخش دوم و پایانی)

دکتر محمدعلی صحرائیان: کشورمان را بهتر از آنچه تحویل گرفتیم به آیندگانمان تحویل بدهیم

دکتر احسان مقیمی مدیر دفتر امور ایثارگران به مناسبت هفته دفاع مقدس، گفت و گویی صمیمانه با دکتر محمدعلی صحرائیان، مشاور رئیس دانشگاه در امور فناوری و تحقیقات انجام داد. در این مصاحبه خاطرات انقلاب و دفاع مقدس از زبان دکتر صحرائیان روایت شد که بخش دوم را در ادامه می خوانید.

آقای دکتر به اینجا رسیدیم که مرداد ماه سال ۶۶، برای عملیات ماووت آموزش غواصی دیدید. بعد از عملیات هم برگشتید به کلاس زبان و با تشویق استادتان روبه‌رو شدید. البته از عملیات ماووت خاطره و جزئیات نگفتید. اگر خاطره‌ای از این آموزش‌ها و عملیات پس از آن دارید یا جزئیاتش را به خاطر دارید برایمان بازگو کنید.
 
در سال ۶۶ شرایط کردستان سخت بود؛ شرایط آموزش غواصی هم همین‌طور. گروه ما همه بچه‌های کم‌سن و سال بودند و در در لشکر سی و سه المهدی در اردوگاهی کوهستانی اردو زده بودند. نمی‌دانم چه شده بود که از نظر توزیع مایحتاج و غذا دچار مشکل شده بودیم. به خاطر شرایط راه و صعب‌العبور بودن منطقه غذا به سختی به دست‌مان می‌رسید. یادم هست روزها سخت می‌گذشت. بچه‌ها یک یا دو وعده غذا می‌خوردند. غذا هم عمدتاً به صورت کنسرو بود. کمتر غذاهای گرم و پختنی به دست‌مان می‌رسید. منطقه عوض شده بود. هر شب مانور داشتیم؛ چون گردان از دشت وارد منطقة کوهستانی شده بود و باید آمادگی رزمی پیدا می‌کرد. شرایط منطقه را برایمان مرور می‌کردند. فرماندهان می‌خواستند نیروهای رزمنده با شرایط کوهستانی و عملیات در این شرایط آشنا شوند. 
چیزی که از آن زمان کاملاً یادم هست، حضور ما در کردستان مصادف شد با سال۶۶ کشته‌شدن حجاج در مکه. اخبار اعلام کرد تعداد زیادی از ایرانی‌ها در مراسم برائت از مشرکین شرکت کرده‌اند و رژیم سعودی در عربستان تعدادی از آنها را به خاک‌وخون کشیده است. این موضوع باعث شد خشم شدیدی بین رزمندگان ایجاد شود. کنترل این احساسات شدید در بین جوانان رزمنده برای فرماندهان بسیار سخت بود. 
شرایط خیلی سخت بود. به‌خصوص برای ما که سن کم‌تری داشتیم. ۱۶ سالم بود. آن مانورها و آن اتفاقاتی که می‌افتاد در آن منطقة کوهستانی برای بچه‌های هم‌سن و سال ما سخت بود، ولی به حمدالله آن عملیات هم، عملیات موفقیت‌آمیزی بود. بعد از آن دیگر بچه‌ها به عقب برگشتند و دوباره عازم جنوب شدند. 

در این عملیات دوست صمیمی داشتید که شهید شده باشد. در عملیات ماووت کشته‌ها زیاد بودند. در این عملیات دو تپه تصرف شد و نیروهای ما کشتهّ‌ای بسیاری دادند. چه تعداد از گردان‌تان کشته شدند؟
از بچه‌های گردان ابوذر تعدادی شهید شدند، اما از گردان ما که واحد تخریب بودیم، دوست صمیمی یا افراد گردان را از دست ندادیم؛ چون واحد ما، واحد پشتیبان بود، ولی با منطقه آشنایی زیادی نداشتیم. شما می‌دانید که وقتی دشمن به شما مشرف باشد، طبیعی است که باید نیروهای زیادی از دست می‌روند. جنگی که دشمن بالای کوه باشد و شما در دره باشید، خیلی سخت است. 

بعد از اینکه برگشتید چه اتفاقی افتاد؟ دوباره درس را ادامه دادید یا باز هم اعزام شدید؟
مرداد سال ۶۶ برگشتم و دوباره درسم را ادامه دادم. هم درس می‌خواندم، هم مدت‌های کوتاهی به جبهه اعزام می‌شدم. از آن به بعد شرایط جبهه دفاعی‌تر شده بود. بعد از آن هم در سال ۶۷ قطع‌نامه پذیرفته شد. من در اواخر اسفندماه ۶۶ بود که مجدداً اعزام شدم و این بار در غرب کشور، عملیات کربلای ۱۰ انجام شد. تحویل سال ۶۷ را در آن عملیات بودم. این عملیات در منطقة حلبچة عراق انجام شد. صدام بمباران شیمیایی کرد و اینجا بود که فاجعة عظیم حلبچه اتفاق افتاد. 

یعنی موقع بمباران شیمیایی شما در حلبچه بودید؟
نه، ما در حلبچه نبودیم. خوشبختانه نیروهای ایرانی داخل حلبچه نبودند. عمدتاً در ارتفاعات بودند. بر حلبچه مسلط بودند. در آن عملیات هم ما جنوب بودیم. به غرب اعزام شدیم. جابه‌جایی نیروها خیلی سریع انجام شد. این کار برای فریب دشمن بود. همة نیروها را در جنوب متمرکز کرده بودند. ناگهان اعلام کردند که باید به غرب اعزام شوید. وقتی به غرب رفتیم، به فاصلة کوتاهی، درست وقتی در اردوگاه بودیم، عملیات انجام شد. هدف عملیات تسخیر شهرهای خرمال، سید صادق و حلبچه بود. منطقة عملیاتی چهار تپه داشت. این چهار تپه باید فتح می‌شد. کار بسیار سختی بود. محور ما، تپه‌ای بود که به شهر سیدصادق عراق مشرف بود. اولین شهری که فتح شد شهر سیدصادق بود. بعد از‌آن حلبچه فتح شد. 
نام تپه‌ای که ما باید محورش را دست می‌گرفتیم «سرگت» بود. محور ما در تپه، میدان مینی بود که باید آن را باز می‌کردیم. میدان مین سریع باز شد. نیروهای رزمنده توانستند سریع وارد منطقه شوند. رفتیم توی دره. اسم دره «شیار زلم» بود. نیروها در شیار مستقر شدند و از همان‌جا به سمت خاک عراق حرکت کردند. البته همة عملیات داخل خاک عراق اتفاق افتاد. بعد ما وارد سنگرها شدیم و تا صبح پاکسازی منطقه انجام شد.
در این عملیات اتفاق جالبی افتاد؛ عراق در آن محور واقعاً غافلگیر شده بود. وقتی سرگت فتح شد، تعداد کمی نیروهای عراقی در آنجا بودند. تعدادی هم بعد از عملیات فرار کرده بودند. عملیات به سرعت در آن تپه به پایان رسید. از صبح آن روز خاطرات عجیبی دارم.
صبح آن روز وقتی برمی‌گشتم دیدم رزمنده‌ای پایش قطع شده. فکر می‌کنم مسیر را اشتباه رفته بود. از  معبر خارج شده و روی مین رفته بود. پایش خونریزی داشت. خیلی تلاش کردم که او را عقب بیاورم. کارمان تمام شده بود و باید همراه بچه‌های تخریب به عقب برمی‌گشتیم. رزمنده می‌گفت:« من رو همین‌جا بذارید و برید. شما خسته‌این.» به ما اصرار می‌کرد. برای بردن رزمنده برانکارد لازم داشتیم، اما برانکارد نبود. از میله‌هایی که در میدان مین کار می‌گذاشتند، آوردیم و به آن پتو بستیم. بعد با طناب محکمش کردیم و شبیه برانکارد شد. خود برانکارد از رزمنده سنگین‌تر بود. 
در این حین یک‌نفر عراقی را اسیر گرفتیم. اسیر، زخمی بود. قسمتی از راه که می‌آمدیم خیلی خسته شدیم. یکی از دوستان که به شدت عصبانی بود، سر برانکارد را به اسیر داد. اسیر هم زخمی بود، اما قوی هیکل. ما همه بچه بودیم. مقداری برانکارد را حمل کرد و بعد روی زانوهایش زمین افتاد. 
رزمنده گفت:« توروخدا به این ظلم نکنید! این اسیره!»
با اینکه پایش قطع بود، مرتب می‌گفت:« این اسیره! شما بار اضافی بهش تحمیل نکنید.» با ما بحث کرد که اسیر نباید مرا حمل کند. برایم خیلی عجیب بود. از این مردانگی‌ها آدم آنجا می‌دید. از آن طرف هم دوستم عصبانی بود. خیلی ناراحت بود که باید این مجروح را حمل کنیم. خوشبختانه در این گیرودار امدادگرها رسیدند. ما زخمی را تحویل دادیم و بعد هم برگشتیم عقب. 

عقبة جبهه کجا بود؟
به عقبه رسیدیم و استراحت کردیم. عقبة ما غاری در شیار زلم بود که نیروهای پشتیبان در آنجا مستقر بودند. بعد از آن که عملیات شد و خطوط را فتح کردند، باید می‌رفتیم تا جلوی پاتک را بگیریم. برای جلوگیری از پاتک معمولاً مین‌کاری می‌کردند. برای اینکه نیروهای عراقی نتوانند نفوذ کنند. بنابراین ما دوباره اعزام شدیم. 
طی کردن این مسیر برای بچه‌ای شانزده ساله سخت بود. وقتی جلو رفتیم، به جایی رسیدیم که به راحتی دشمن را می‌دیدیم. دشمن خیلی نزدیک بود. خط خودی با دشمن مرزبندی نداشت. 

یادتان هست اسم منطقه چه بود یا منطقه‌ دقیقاً کجا بود؟
تپه فتح شده بود. پایین تپه دشت بود که به شهر خورمال و سیدصادق می‌رسید. یکی از دشت‌هایی بود که در آن درگیری شده بود. از تپه پایین آمدیم. دیدیم هلی‌کوپتری دارد به سمت ما می‌آید. دو نفر بودیم. تعجب کردیم. من و دوستم دراز کشیدیم. ما برای این که سنگین نشویم با خودمان اسلحه نداشتیم؛ تنها دو نارنجک همراه‌مان بود. هلی‌کوپتر آنقدر نزدیک شد که پرچم عراق را روی بدنه‌اش دیدم. گرد و خاکی که ایجاد می‌کرد به چشم و گلویمان می‌رفت. وقتی هلی‌کوپتر حالت چرخشی به خودش گرفت، به وضوح خلبان هلی‌کوپتر را دیدم. فاصله‌اش با ما خیلی کم بود. من شانزده سالم بود و دوستم هفده سال داشت. هردو مانده بودیم با این هلی‌کوپتر چه‌کار کنیم. هلی‌کوپتر را بزنیم یا نه. هردو یک سلاح سبک داشتیم و چند نارنجک. به دوستم گفتم:« داره میاد پایین! اول ببینیم از کجا شلیک می‌شه. می‌خوان موقعیت رزمنده‌ها رو بدونن، اونجا رو به آتیش ببندن. بهتره نزنیم.» 
- نه، یه هلی‌کوپتره! باید بزنیم!
داشتیم همین‌طور باهم حرف می‌زدیم. چسبیده بودیم به زمین. هلی‌کوپتر دائم پایین می‌آمد و روی سر ما چرخ می‌زد. فکر می‌کردیم که دارد ما را می‌بیند. ما دقیقاً زیر هلی‌کوپتر بودیم. هیچ‌کس هم به آن شلیک نمی‌کرد؛ برای اینکه خط لو نرود و نفهمند نیروها کجا هستند. چندباری دور زد و بعد رفت. شاید نزدیک به نیم‌ساعت طول کشید. حس می‌کردیم هر آن عده‌ای از هلی‌کوپتر پایین می‌آیند و اسیرمان می‌کنند. قرارمان این شد که اگر هلی‌کوپتر نشست و نیرو پیاده کرد، دفاع ‌کنیم، اگرنه هیچ اقدامی نمی‌کنیم. مین‌ها را کار گذاشتیم و برگشتیم عقب.
دیگر عملیات انجام شده بود. یادم نیست این صحنه‌ای که به یاد می‌آورم چه زمانی اتفاق افتاد. صبح شده بود و داشتیم برمی‌گشتیم عقب. بین راه گروه زیادی از کردهای عراقی را دیدیم که داشتند به خاطر بمباران شیمیایی، حلبچه را ترک می‌کردند. از دشت و کوه‌های اطراف زن و بچه و پیر و جوان بود که از حلبچه می‌رفتند. فوق‌العاده صحنة دلخراشی بود. آنها کسانی بودند که از حلبچه جان سالم به‌در برده بودند یا افرادی ساکن آن حوالی بودند. در مسیر تعداد زیادی دام و حیواناتی دیدیم که به خاطر حملة شیمیایی کشته شده بودند. مسیر را با وجود تلخی‌هایش طی کردیم. به عقبه برگشتیم و استراحت کردیم. 
یکی از خاطرات تلخی که از همان زمان دارم این است که وقتی دستور خالی کردن مقر آمد، به ما گفتند باید اسباب و اثاثیه‌تان را از شیار زلم جمع کنید و دوباره روی کوه بیاورید. در حقیقت آن کوه، مرز ما محسوب می‌شد. شیار زلم در خاک عراق بود. ماشین نمی‌توانست وارد منطقه شود. منطقه صعب‌العبور بود. باید وسائل‌مان را از کوه بالا می‌بردیم و بعد به ماشین‌ها تحویل می‌دادیم تا عقب ببرند. مقداری از وسائل را روی دوشم گذاشته بودم. داشتم از کوه بالا می‌رفتم. ساعت یک بعدازظهر بود. ناگهان صدای شلیک ضدهوایی‌ها آمد. به بالا نگاه کردم. با خودم گفتم چرا دارند شلیک می‌کنند؟! نگاه می‌کردم تا ببینم هواپیمایی در آسمان هست یا نه. شاید دارند به هواپیمای دشمن شلیک می‌کنند. اگر هست، گوشه‌ای پناه بگیرم. ضدهوایی‌ها لاینقطع شلیک می‌کردند. صدای شلیک توپ هم می‌آمد. معمولاً وقتی این اتفاق می‌افتاد هواپیمایی در آسمان ظاهر می‌شد. من هم نگران این بودم که مبادا باز هم حملة شیمیایی شود. 
به آسمان نگاه کردم و چیزی ندیدم. به یکی از دوستانم که باهم در مسیر بالا می‌رفتیم، گفتم:«چی شده؟! هواپیما اومده؟»
- نه، الان لحظة تحویل ساله.
در حقیقت صدای آغاز سال ۶۷ بود. 

چه مدت در منطقه ماندید؟ چند روز بعد برگشتید؟
دو هفته بعد از آن به جنوب برگشتیم. مدت کوتاهی هم جنوب بودیم. اردیبهشت‌ماه برگشتم عقب و دوباره درس را ادامه دادم. 

الان شما سال اول دبیرستان هستید و هنوز رشتة دلخواه‌تان را انتخاب نکرده‌اید. درست است؟ در دبیرستان کدام گرایش را انتخاب کردید؟ آیا بعد از آن باز هم اعزام شدید؟
دیگر اعزام نشدم. چون دیگر قطع‌نامه پذیرفته شد. مردادماه ۶۷ بود. همان سال وارد کلاس دوم ریاضی شدم. کلاس سوم و چهارم دبیرستان را تجربی خواندم. 

این تغییر رشته تأثیری روی درس‌تان نداشت؟ چرا از ابتدا تصمیم نگرفتید که تجربی بخوانید؟
آن موقع رسم بود خیلی از بچه‌هایی که می‌خواستند در کنکور موفق باشند، تصمیم می‌گرفتند که حتی اگر به پزشکی هم علاقمند بودند، دو سال رشتة ریاضی بخوانند، برای اینکه پایة ریاضی و فیزیک‌شان را قوی کنند تا بتوانند در کنکور، ریاضی و فیزیک را خوب بزنند. سال آخر را هم زیست‌شناسی می‌خواندند و امتحان می‌دادند. بعد وارد چهارم تجربی می‌شدند. این برنامه، روتین بچه‌های درس‌خوان آن دوره بود. 

یعنی از ابتدا فکرش را کرده بودید که پزشکی بخوانید؟
با این امید وارد دبیرستان شدم که در دانشگاه رشتة مهندسی بخوانم. به مهندسی شیمی علاقمند بودم. تا اواسط اول دبیرستان به رشتة مهندسی تمایل داشتم. تصمیم قوی‌ام برای ورود به پزشکی دوران مجروحیتم بود. بستری‌شدن‌ها و مراجعات مکرر به تیم پزشکی علاقة زیادی در من ایجاد کرد که تغییر رشته بدهم و تصمیم بگیرم پزشکی بخوانم. آن زمان در یکی از بیمارستان‌های اراک بستری بودم. درست یادم نیست نقاهتگاه بود یا بیمارستان. همان‌جا تصمیم گرفتم پزشکی بخوانم. وقتی سال دوم ریاضی را شروع کردم، می‌دانستم می‌خواهم این کار انجام بدهم. 

چه سالی کنکور شرکت کردید؟ در کدام دانشگاه پذیرفته شدید؟
سال ۶۹ کنکور دادم. پزشکی شیراز قبول شدم. مهرماه ۱۳۶۹ وارد دانشگاه علوم پزشکی شیراز شدم. 

چه سالی مقطع عمومی را طی کردید و وارد دورة تخصص شدید؟
در سال ۷۶ از دانشگاه علوم پزشکی شیراز فارغ‌التحصیل شدم. سال ۷۷ رشتة بیماری‌های مغز و اعصاب را در دانشگاه علوم پزشکی تهران شروع کردم. در بیمارستان سینا تحت تعلیم اساتیدی چون دکتر معتمدی، سرکار خانم دکتر تقا  و جناب دکتر قینی دستیاری نورولوژی را شروع کردم. دستیاری در این بیمارستان برایم دورة طلایی آموزشی بود. از محضر اساتیدم بسیار استفاده کردم. دورانی بود که در آموزش و حتی در منش من تأثیر گذاشت. فکر می‌کنم جو صمیمی که بین اعضای گروه نورولوژی وجود داشت، خیلی کمک می‌کرد که دستیاران بیمارستان سینا جزء دستیاران خوب دانشگاه شوند. 
سال۸۱ در بورد تخصصی نورولوژی شرکت کردم. حائز رتبة یک کشوری شدم. آن زمان رتبه‌های یک تا سه می‌توانستند در دانشگاه بمانند. با اعلام نیازی که از طرف گروه نورولوژی داشتم، به عنوان ضریب Kهیئت علمی در دانشگاه علوم پزشکی تهران شروع به کار کردم. 

از آن زمان فعالیت‌های علمی و اجرایی‌تان چه بوده؟ مقالات، تألیفات و... .
سال ۸۱ به بعد شروع فعالیت‌های هیئت علمی بود. در بیمارستان سینا مشغول کار شدم. سعی کردم در فیلد آموزش، آموزش دستیاران و دانشجوها تمام تلاش خودم را در همان سال‌های اول انجام دهم. سال ۸۲ با انجمن ام اس ایران آشنا شدم. من به عنوان عضو کمیتة علمی انجمن ام‌اس ایران وارد انجمن شدم. در سال ۸۳ یا ۸۴،  به عنوان رئیس کمیته علمی در انجمن ام‌اس ایران شروع به کار کردم. علاقمندی من به رشتة ام‌اس، در همان اوائل فارغ‌التحصیلی شکل گرفت. با نظر مساعد و حمایت‌گری که استاد من جناب آقای لطفی به من داشتند، مسئولیت آموزش و پژوهش را در کمیتة ام‌اس بر عهده گرفتم. 
سال ۸۵ بود که برای گذراندن یک دورة آموزشی وارد کشور سوئیس شدم. در شهر بازل سوئیس در خدمت دونفر از بزرگان ام‌اس آن زمان جناب پروفسور کافوس و پروفسور رادو به مدت چهارده ماه دورة تکمیلی ام‌اس گذراندم. فرصت بسیار خوب و مغتنمی بود که به کسب تجربه در زمینة این بیماری بپردازم.

شما اولین دوره‌ای بودید که در این زمینه آموزش دیدید؟
در زمینة ام‌اس اولین فلوشیپی که به طور رسمی از طرف کشور رفته بود، من بودم. بعد از طی دوره برگشتم و در بیمارستان سینا در اتاقی بسیار کوچک در زمینة ام‌اس کار را شروع کردیم. بعد از آن هم کلینیک ام اس تأسیس شد. یکی از خاطرات خوب من در این زمان اتفاق افتاد. حال بگذریم از این که سفر سوئیس چقدر سخت و البته شیرین و لذت‌بخش بود و چقدر تجربه‌ام را زیاد کرد؛ هم از نظر دانش فردی، هم از نظر دانش اجتماعی. این سفر دنیایی از تجربه را برایم به ارمغان آورد. وقتی به ایران برگشتم کلینیک ام‌اس را در اتاقی کوچک در بیمارستان سینا تأسیس کردم. یادم هست ریاست آن زمان بیمارستان جناب آقای دکتر پورمند مرا صدا کرد و گفت:«خب حالا تو از این فرصت تحصیلی استفاده کردی و رفتی. الان برنامه‌ت چیه؟ می‌خوای چی‌کار کنی؟» من هم ناباورانه گفتم:«می‌خوام یه کلینیک تخصصی ام‌اس توی بیمارستان داشته باشم.»
- خب چی لازم داری؟
- یه تلفن می‌خوام برای اینکه بیماران راحت بتونن نوبت بگیرن.
آن زمان نوبت‌گیری در بیمارستان با شرایط آن زمان بسیار سخت بود. دکتر پورمند بلافاصله منشی‌اش را صدا کرد. گفت: «بیمارستان یه دونه مبایل داره که برای ریاسته. مبایل خودم هست. مبایل ریاست را بدید به آقای دکتر که برای کلینیکشون استفاده بشه.»
این مدل رفتار واقعاً مرا شرمنده کرد. گفتم:«نه، نه، من خودم حلش می‌کنم! منظورم این نبود که از امکانات ریاست استفاده کنم.» این خاطره‌ای شیرین در ذهنم ماندگار شد. بعد از آن تصمیم گرفتم از دل‌وجان کار کنم. وقتی رئیس بیمارستانی این‌طور برخورد می‌کند، انگیزة پرسنل در کار بالا می‌رود. شخصیتی مثل آقای دکتر پورمند درخواست مرا این‌چنین پاسخ می‌دهد؛ حاضر است مبایل ریاست را بدهد تا عضو هیئت علمی کارش انجام شود. 
فکر می‌کنم ثبت‌کردن تلفن حدود صدهزارتومان بود. رفتم و با حقوق خودم سه خط تلفن برای بیمارستان سینا خریدم. البته مدیریت بیمارستان کمک کرد که این شماره‌ها را به نام بیمارستان داشته باشیم و برای کلینیک ام‌اس باشد. در اتاقی که دونفر به سختی در آن جا می‌شدند، گروهی تحقیقاتی ایجاد کردیم؛ من بودم و یک‌نفر پزشک عمومی؛ سرکار خانم دکتر معین‌فر. 
آرام‌آرام با شیوع بیماری در کشور و مطرح شدن بیمارستان سینا و ارجاع بیماران به بیمارستان برای گرفتن نظر تخصصی، فعالیت‌های مرکز تحقیقات ام‌اس بیشتر شد. بنابراین سلف سرویس قدیمی بیمارستان در اختیار من قرار گرفت و مرکز تحقیقات ام‌اس به آنجا منتقل شد. گفتند:« خودت به کمک خیرین اینجا رو بازسازی کن.» همین کار را هم انجام دادم. خیرین زیادی کمک کردند تا آنجا تجهیز شود. بعد از آن مرکز تحقیقات ام‌اس راه افتاد. مرکز ما هنوز به عنوان مرکزی مصوب نبود. آن زمان ما زیر مجموعة مرکز بازتوانی عصبی بودیم. همین‌جا بگویم که حمایت‌های آقای دکتر امامی رضوی برای شکل‌‌گیری مرکز تحقیقات ام‌اس و تشویق من بسیار در راه‌اندازی سریع‌تر مرکز مؤثر بود. آن زمان ایشان معاونت سلامت وزارت بهداشت بودند. ایشان ریاست پژوهشکده بازتوانی عصبی را هم به عهده داشتند. مرکز تحقیقات ام‌اس به عنوان زیر مجموعة پژوهشکده به تصویب رسید و به صورت مرکز تحقیقات مصوب درآمد. 
مرکز تحقیقات ام‌اس در کمتر از سه‌سال از طرف وزارت بهداشت به عنوان مرکز اول با سابقة زیر پنج‌سال حائز رتبة برتر شد. مرکز تحقیقات ام‌اس توانست از جشنوارة رازی جایزه بگیرد. آرام‌آرام کلینیک ام‌اس بیمارستان سینا راه افتاد و بیماران بیشتری به مرکز مراجعه کردند. در آن مقطع احساس کردم که حالا دیگر باید دورة آموزشی ام‌اس را در کشورمان داشته باشیم. با وزارت بهداشت و حوزة آموزش رایزنی‌های بسیاری کردیم تا فلوشیپ ام‌اس را در بیمارستان سینا و مشترک با بیمارستان امام خمینی(ره) راه‌اندازی کنیم. در نهایت با همکاری بیمارستان امام خمینی(ره) فلوشیپ ام‌اس به تصویب رسید. فکر می‌کنم اولین فلوهای ام‌اس در سال ۹۵ به بیمارستان سینا آمدند و آموزش خودشان را شروع کردند. 
دکتر عظیمی که در آمریکا فلوشیپ ام‌اس را گذرانده بودند، از اعضای هیئت علمی دانشگاه، در این مرحله به گروه ام‌اس اضافه شدند. از نظر آموزشی کار ام‌اس تقریباً به کاری شسته رفته تبدیل شد. دوره‌های فلوشیپ ام‌اس هر سال برگزار می‌شود. تا به امروز ما ششمین دورة فلوشیپ ام‌اس را جذب کردیم.

سطح علمی مرکز تحقیقات ام‌اس در مقایسه با مراکز مشابه‌اش در کشورهای دیگر تا چه سطحی رشد داشته؟
خدمتتان عرض می‌کنم. بعد از مدتی بخش تخصصی بیماران ام‌اس بیمارستان سینا هم مصوبه گرفت و راه‌اندازی شد.
 این سیستم دیگر سیستم کاملی شده بود؛ هم دورة فلوشیپ داشت، هم بخش و هم مرکز تحقیقات. عملکرد مرکز تحقیقات ام‌اس در این دوران عملکرد خوبی بود. از آنجا که رشتة ام‌اس رشتة بسیار بازی است و پتانسیل تحقیقاتی زیادی دارد، همچنین به خاطر شیوع زیاد بیماری در کشورمان، روز به روز به تحقیقات در زمینه‌های مختلف نیازمند می‌شدیم؛ به‌طور مثال در زمینة مشابهت داروهای ایرانی و خارجی و داروهای تکمیلی برای بیماران ام‌اس، همچنین متدهای جدید تصویربرداری. بر این اساس تحقیقات بسیاری با موضوعات متنوع در مرکز تحقیقات ام‌اس انجام شد. وقتی مرکز تحقیقات به ردة مراکز تحقیقاتی با سابقة بیش از پنج‌سال رسید، جزء چند مرکز اول دانشگاه شد. با اینکه مراکز بسیار زیادی وجود داشتند که ‌با سوابق، نیروها و بودجة بیشتری فعالیت می‌کردند، اما در سال ۹۸ مرکز تحقیقات ام‌اس به عنوان مرکز پنجم کشوری انتخاب شد.
با کمک همکارانم سیستمی در بیمارستان سینا راه‌اندازی شد تا بتواند خدمات بیشتر و بهتری به بیماران ارائه دهد. از همه‌چیز مهم‌تر این بود که سطح دانش را در زمینة بیماری ام‌اس در کشور ارتقاع دهیم.
 

در تمام این دوران تأثیرگذارترین فرد یا افراد بر زندگی‌تان چه کسانی بودند؟
همة افراد در زندگی علمی انسان تأثیرگذار هستند. یعنی ما نمی‌توانیم آنها را از زندگی‌مان جدا کنیم. اگر بخواهم تأثیرگذارترین افراد را در زندگی علمی و کاری‌ام نام ببرم، باید جناب آقای دکتر معتمدی را نام ببرم که بسیار در این زمینه به من کمک کردند. همچنین ریاست آن زمان بیمارستان سینا دکتر پورمند، دکتر امامی رضوی و بعد هم حمایت‌های دکتر هاشمی وزیر سابق بهداشت و درمان. همت این‌ها در شکل‌گیری این روند و ارائة خدمات بهتر به بیماران ام‌اس تأثیرگذار بودند.
 
استاد شما در سالهای اخیر در سطح کشوری به عنوان محقق برتر شناخته شدید. 
بله، سال ۹۵ بود. رتبة دوم کشوری در ردة محققین بالینی جشنوارة رازی را کسب کردم. 
مقام بین‌المللی هم کسب کرده‌اید؟
سال ۹۶ به عنوان عضو کمیتة اصلی فدراسیون جهانی ام‌اس مشغول کار شدم. به عنوان یکی از اعضای اصلی در بورد بیماریMS در دنیا در MSIF یا فدراسیون جهانی ام‌اس شروع به کار کردم. سالانه کنگره‌های ام‌اس زیادی در دنیا برگزار می‌شد. از نظر علمی چندین‌بار به عنوان سخنران مدعو به کنگره‌های اروپایی دعوت شدم. در بعضی از آنها شاید برای اولین‌بار بود که از خاورمیانه یک‌نفر سخنران مدعو شرکت می‌کرد. حالا ما سخنران را به عنوان سخنران‌های مختلف داریم. ولی سخنران مدعو یا invited speaker سخنرانی‌ست که بورد کنگره او را انتخاب می‌کند. از شما دعوت می‌کند که لکچر ارائه دهید. من این افتخار را داشتم که در سال ۲۰۰۹ را برای اولین‌بار از خاورمیانه سخنران به عنوان سخنران مدعو انتخاب شدم. پس از آن در کنگره‌های متعدد جهانی و ملی به عنوان سخنران حاضر شدم و در زمینة بیماری ام‌اس سخنرانی کردم. چندین‌بار به عنوان عضو کمیتة علمی کنگرة اروپایی و به عنوان عضو کمیتة علمی خاورمیانه در کنگره‌های ام‌اس شرکت کرده‌ام. حضور یک ایرانی را در کنگره‌های اروپایی به عنوان invited speak، افتخار می‌دانم. نه اینکه صرفاً به حضور خودم اشاره کنم. بلکه مطرح‌شدن نام ایران در این کنگره‌ها برای کشورم امر افتخارآمیزی بود.
تا به امروز چند جلد تألیفات داشتید؟
اولین کتاب یا یکی از اولین مکتوباتی که به چاپ رسید، کتاب ‌MRI Atlas of ms Lesions بود که توسط انتشارات خارجی و به زبان انگلیسی منتشر شد. زمانی که در سوئیس بودم، به اتفاق استادم شروع به نگارش این کتاب کردیم. سال ۲۰۰۸ وقتی به ایران برگشتم، نگارش این کتاب به پایان رسید. این کتاب توسط انتشارات اشپیرینگر آلمان به چاپ رسید. به سرعت از این کتاب استقبال شد. به طوری که بلافاصله برای چاپ بعدی از ما درخواست ورژن‌های بعدی کردند. گاهی آنقدر وقت محدود می‌شود که نتوانستم این کار را انجام بدهم. همان زمان هم کتابی الکترونیکی منتشر کردم که آن هم در زمینةMRIMS بود. فکر می‌کنم تیراژ اولین انتشارش حدود ده‌هزار نسخه بود و بلافاصله نایاب شد. بعد از آن مجبور شدیم نسخه‌های بیشتری آماده کنیم. اول به زبان انگلیسی بود. بعد از آن به چهار زبان دنیا ترجمه شد؛ اسپانیایی، پرتقالی، چینی و آلمانی. از هر کدام نسخه‌های متعددی تکثیر شد و در اختیار محققین قرار گرفت. 
فصلی را در یک کتاب مرجع به نام Encyclopedia of diagnostic  imaging که در ارتباط با بیماری ام‌اس هست، باز از من دعوت شد فصلی را دربارة تصویربرداری ام‌اس را من نوشتم. 
در نگارش سیصد مقاله در زمینة بیماری ام‌اس و بیماری‌های مغز و اعصاب شرکت کردم که از همان ابتدا، کار به‌صورت عمومی انجام می‌شد. بعد از آن به‌صورت اختصاصی در زمینة بیماری ام‌اس انجام گرفت. این مقالات عمدتاً در ژورنال‌های خوب به چاپ رسیدند. این‌ها حاصل تلاش و همراهی و همکاری بسیاری از دانشجویان، اساتید و دستیاران بود که خیلی از آن‌ها یافته‌های خوب و قابل توجهی داشت؛ مثلاً برای اولین‌بار متوجه شدیم قلیان فاکتوری خطرزا برای ام‌اس محسوب می‌شود. قبلاً سیگار به عنوان فاکتوری خطرزا برای بیماری ام‌اس مشخص شده بود. ما این فاکتور را با توجه به شرایط کشور خودمان بررسی کردیم.
در زمینة بررسی داروهای ایرانی و خارجی در مرکز تحقیقات تلاش‌های زیادی انجام شد تا نشان دهد داروهای ایرانی کیفیت و اثربخشی مناسبی بر بیماران ام‌اس دارند. این‌ها همه باعث شد کشور به لحاظ ارزی صرفه‌جویی کند. 
در حال حاضر اعضای دپارتمان چند نفر هستند؟در بخش ام‌اس بیمارستان سینا سه عضو هیئت علمی داریم؛ من، دکتر عظیمی و دکتر مقدسی. مرکز تحقیقات ام‌اس بیمارستان سینا از رشته‌های پایه و بالینی، سه عضو 
 هیئت علمی دارد. به‌اضافه کارشناسانی که در زمینة بیماری ام‌اس فعالیت می‌کنند. 

چند فلو دارید؟
بعضی سال‌ها دو فلو و بعضی اوقات سه فلو پذیرش می‌کنیم و آموزش می‌دهیم. 
معادل تشکیلاتی این‌چنینی در سطح کشور داریم؟
به این صورت که در کشور مرکزی تحقیقاتی در زمینة بیماری ام‌اس در جایی ثبت شده باشد، خیر نداریم، ولی گروه‌های تحقیقاتی متعددی در این زمینه در دانشگاه‌ها کار می‌کنند. بخش ام‌اس بیمارستان سینا و مرکز تحقیقات ام‌اس تقریباً منحصر به فرد است. 

در منطقه چطور؟
در منطقه داریم. بین کشورهای منطقه در لبنان چنین مرکزی وجود دارد.

با توجه به جایگاه ویژة علمی‌تان در کشور، در کنار روحیة جستجوگر و خستگی‌ناپذیرتان که ناشی از روحیة ایثارگری‌ست، به نظر شما چطور می‌توانیم روحیة ایثارگری را ترویج و به دوستان توصیه کنیم. از طرفی هم گاهی ممکن است به واسطة سمپاشی‌هایی که می‌شود بعضی از ایثارگران را افراد تنبل و از زیرکار دررو معرفی می‌کنند. به نظر شما چطور می‌توانیم پاسخ این افراد را بدهیم.
اینکه کسی کم‌کار باشد یا بخواهد از زیر کار دربرود، به اینکه فردی ایثارگر باشد یا نباشد، ارتباطی ندارد. بسیاری از افراد هستند که کار خودشان را به خوبی انجام نمی‌دهند و ایثارگر نیستند. از طرفی ایثارگرانی داریم که وظیفة خودشان را به نحو احسن انجام می‌دهند. وقتی به کسی ایثارگر می‌گوییم، یعنی او در شرایط بحرانی در قبال کشور احساس وظیفه کرده و از کیان این مملکت دفاع کرده است. در حقیقت این نوعی وظیفه‌شناسی است. اگر کسی در جوانی تلاش کرده باشد که وظیفة خودش را در کنار جذابیت‌های آن انجام دهد، کار بزرگی کرده. به نظر من این برداشت منصفانه‌ای نیست. ممکن است درگروه‌های مختلف، افراد مختلفی به دلایل متعدد محیطی، به سرخوردگی دچار شوند و وظایف خودشان را انجام ندهند، ولی اطلاق آن کار درستی نیست. کما اینکه فرقی بین ایثارگر و غیر آن نیست. در هر قشری، در هر جامعه‌ای و در هر گروهی، افرادی هستند که وظایف خودشان را در هر برهه‌ای از زمان به خوبی انجام می‌دهند. افرادی هم هستند که به دلایل مختلف وظایف‌شان را انجام نمی‌دهند. آنها الزاماً مقصر نیستند. همیشه هم جامعه مقصر نیست. نحوة ارتباط و برخورد بین جامعه و افراد ممکن است باعث شود افرادی وظایف‌شان را انجام ندهند. این منطقی نیست که بگوییم ایثارگران کمتر به وظایف خودشان عمل می‌کنند. آنها در مقطعی وظیفة خودشان را به خوبی تشخیص دادند و به آن عمل کردند. در شرایط دیگری هم اگر قرار گرفتند سعی کردند وظایف خودشان را به بهترین شکل انجام دهند.

توصیه‌تان به ایثارگران چیست؟
جنگ هیچ‌وقت تمام نمی‌شود، ولی جبهه‌ها عوض می‌شود. زمانی شکل جنگ این است که فردی مسلح باید رودرروی کسی قرار بگیرد و از خودش و کشورش دفاع کند. زمانی دیگر جنگ به این صورت است که انسان باید برای اعتلای کشور به شکل‌های مختلف در جبهه‌های علمی، اقتصادی، اجتماعی کار کند. کسانی که کار اقتصادی یا علمی، اجتماعی یا فرهنگی انجام می‌دهد، در جبهه‌های مختلفی هستند، اما در جهت منافع مردم، کشور و اسلام کار می‌کنند. حتی اگر نامش را جنگ هم نگذاریم، می‌توانیم نامش را رقابت و تلاش برای بهترشدن بگذاریم. یعنی کشورمان را بهتر از آنچه تحویل گرفتیم به آیندگانمان تحویل بدهیم. تلاش ارزش است. توصیه‌ام به ایثارگران این است: فکر نمی‌کنم موقعیت امروز سخت‌تر از زمان جنگ باشد. گرچه پیچیدگی‌اش بیشتر است. زمان جنگ شما خیلی راحت می‌توانستید راه خوب و بد را از هم تشخیص دهید، ولی امروز پیچیدگی‌های راه بیشتر، شرایط سخت‌تر و بحرانی‌تر است. از یک طرف انسان باید بیشترین تلاشش را بکنند تا به جامعه خدمت کند، از طرفی باید در مسائل شخصی و خانوادگی‌اش مراقبت‌های لازم را انجام بدهد. به همین‌خاطر معتقدم کسانی که در جنگ موفق بوده‌اند، باید تمام تلاش‌شان را بکنند تا در این صحنه‌ها هم موفق باشند. تا بتوانند دین خودشان را به دوستان دوران جنگ اداء کنند؛ کسانی که جان خودشان را از دست دادند تا این کشور حفظ شود. وقتی فکر می‌کنم که آیا حاضرم پسر شانزده ساله‌ام را به جبهه بفرستم، قطعاً دچار شک و تردید می‌شوم. تمام تلاشم را می‌کنم تا این اتفاق نیفتد. 
پدرها و مادرهایی بودند که جوان‌های خودشان را دادند تا این مملکت حفظ شود. این کار سختی است. زمانی فکر می‌کردم من سخت‌ترین کار را کرده‌ام که درسم را رها کردم و به جبهه رفتم. وقتی دانشجوی پزشکی شدم، با خودم فکر کردم؛ اگر دانشجوی پزشکی بودم به جبهه می‌رفتم؟ بعد با خودم می‌گفتم: مگر می‌شود آدم رشتة پزشکی را رها کند و برود جبهه؟! یادم آمد در واحد ما دو یا سه دانشجوی پزشکی بود. آنها چقدر انسان‌های باارزشی بودند، چقدر ایثار کردند و چقدر از من بهتر بودند. من فکر می‌کردم عزیزترین چیزم را گذاشتم و به جبهه رفتم، ولی دیدم که آنها کار بزرگتری کردند. وقتی ازدواج کردم با خودم گفتم؛ مگر می‌شود کسی خانواده‌اش را رها کند و به جنگ برود؟! بعد دیدم رهاکردن خانواده چقدر سخت است. وقتی بچه‌دار شدم و بچه‌هایم کوچک بودند، با خودم فکر کردم؛ چقدر سخت است انسان بچة کوچکش را رها کند و به جبهه برود! مگر می‌شود؟! در حالی که حین عملیات اتفاقی برایم افتاد؛ وقتی من و دوستم در عملیات بودیم، پدرش در گردان دیگری به شهادت رسید. این‌ها برای انسان تصورات غریبی است وقتی که خودش به آن مرحله می‌رسد، متوجه می‌شود این کارها چقدر مشکل است. خیلی‌ها بودند که بچه‌های کوچکی داشتند و به شهادت رسیدند. وقتی آدم بچه‌دار می‌شود می‌فهمد چقدر این کار سخت است. 
حالا که پدر شده‌ام و فرزندی شانزده‌ساله دارم، با خودم می‌گویم؛ مگر ممکن است پدری به فرزند شانزده‌ساله‌اش اجازه بدهد تا به جبهه برود؟! آن‌هم با وجود خطراتی که در جنگ هست. پس در آن مقطع مردم از پدرها و مادران ایثارگران گرفته تا خودشان، همه سنگ تمام گذاشتند. ما به همة این‌ها دین داریم. شاید راحت‌ترین کار را من شانزده‌ساله کردم که درسم را رها کردم. خیلی‌ها از همسر و فرزند و منصب و شغل‌شان گذشتند و به جبهه آمدند. نگذاشتند که کشور از دست برود. در نهایت هم از آن جنگ سربلند بیرون آمدیم. وقتی با فرزند شهیدی روبه‌رو می‌شوم تمام تنم می‌لرزد. با خودم فکر می‌کنم چطور پدر او فرزندش را در سن بسیار کم رها کرده و به جنگ رفته. با خودم فکر می‌کنم اگر من جای او بودم این کار را می‌کردم؟!
امیدوارم حاصل آن‌همه ایثار؛ اسمش را رنج نمی‌گذارم، ‌برای ایران کشوری آباد و آزاد باشد. مردم از زندگی‌کردن درآن لذت ببرند، عشق و علاقه‌ای که به وطن دارند روز به روز بیشتر شود؛ این محقق نمی‌شود جز با تلاش خود مردم. باز هم ایثارگران در اولویت هستند تا به ادامة این مسیر توجه بیشتری کنند. چون آنها دیده‌اند که برای حفظ این کشور چه کسانی در کنارشان به شهادت رسیدند یا قطع نخاع شدند. شما فکر کنید همة ما روزی یک صندلی چرخ‌دار بگیریم و رویش بنشینیم و از جانبازان قطع نخاعی یاد کنیم.
    
 فکر کنیم همه‌چیز داریم، تنها یک‌نفر باید ما را به حمام ببرد و کارهای شخصی‌مان را انجام دهد. فکر می‌کنم حتی یک روز هم برای کسی تحمل‌کردنی نباشد. خدا کند قرار نباشد به آنها پاسخ دهیم. چون نمی‌شود به آنها جواب داد؛ حتی به یک‌نفرشان! امروز برای پابرجا ماندن ایران مدل‌های راحت‌تری از ایثار لازم است؛ یعنی لازم است از چیزهای خیلی آسان‌تر بگذریم تا مملکت‌مان سربلند بماند. 

دکتر از فرمایشات شما واقعا لذت بردیم و استفاده کردیم. اگر در طی صحبت‌هایمان مطلبی ناگفته ماند برایمان بیان کنید. 
 نه، مطلب خاصی نیست. گفتگوی خوبی بود. متشکرم.
 
علیرضا پیرامون مقدم
تهیه کننده:

علیرضا پیرامون مقدم

1 نظر برای این مقاله وجود دارد

عباسعلی کریمی

عباسعلی کریمی

00/07/05 - 00:22

سلام علیکم استاد صحرائیان عزیز خواندم و مثل همیشه لذت بردم از این همه صداقت لطافت سادگی صفا و جنوبی بودن احسنت به ان مادری که شیر داد و ان پدری که نان داد همیشه موفق باشی و سر بلند روی قله های رفیع علم و انسانیت ارادتمندم کریمی

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

نظر دهید

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
تنظیمات قالب