دلنوشته های دستیار تخصصی بیمارستان شریعتی برای همکارانش
دکتر محمدحسن شرفی دستیار تخصصی ارتوپدی بیمارستان دکتر شریعتی دانشگاه علوم پزشکی تهران، در این روزهای مقابله با بیماری کرونا، دلنوشته ای را برای همکاران، دوستان و همه آن هایی که در خط مقدم مقابله با این ویروس هستند، به نگارش درآورد.
به گزارش روابط عمومی معاونت دانشجویی فرهنگی، متن این دلنوشته به شرح زیر است:
به کودکی بر می گردم، به ۱۲ سالگی ام، زمانی که پدرم از فلان پزشک برایم سخن می گفت، که در بهترین دانشگاه ها تحصیل کرده بود و برای مردمش بازگشته بود، "دکتر اعظمی!" همو که در اوایل دهه پنجاه پس از کمک های فراوان به مردم تهدیست بی هیچ چشم داشتی ناگهان ناپدید شد! و من در همه این سال ها آرزویم این بود که ای کاش در جایگاه او بودم (همین جاست که به مدرسه و دانشگاه، لعنتی می فرستم بلننننند! که ما را چه شد طی این سالیان که اینگونه دگرگون شدیم)
Flashforward:
به ۶ ماه دیگر، شهریور ماه می روم، شایدم اسفند ۹۹! در راهروهای کوچک بیمارستان شریعتی ایستاده ام -راهروهایی که ۳ سال قبل دلتنگ ترین جای دنیا بود برای من- همکاران دیگرم را می بینم، داخلی، قلب، جراحی و ... شادمانه از کنار هم می گذریم و از خاطرات روزهای "وبا طور" سخن می گوییم، احتمالا عکس هایمان را می بینیم، برای بعضی از عکس ها شادمانه خواهیم شد و بر بعضی ها که دیگر نیستند خواهیم گریست!
apocalypto now:
به رزیدنت های طب اورژانس فکر می کنم که تا اخر عمر، شب و روز نخواهند داشت و خط اول هستند!
به بچه های جراحی که هیچ گاه از شر تعبیه cvline و شالدون شب و روز ندارند!
به رزیدنت های بیهوشی که همین امروز کرونای یکی شان برای همین بیماران مثبت شد و قرنطینه شد!
به رزیدنت های زنان، که اکثر در حال اورژانسی دیدن مادران همین سرزمین هستند و دوان دوان به سمت "اتاق شماره ی پنج!"
به ارتوپدها «که با پوست و استخوان لمس کرده ام این یکی را» که سال یک شان بارها از فرط خستگی سر عمل ها خوابشان برده و بعضی روزها کف زمین سرد اتاق عمل خوابیده اند!
به رزیدنت های سال پایین داخلی و عفونی، که مادرانشان نگران شغل فرزندان خویشند!
به قلب ها که نگران ریتم قلب های بیماران مایند!
به پرستارها که نیروهای خسته این روزها هستند!
به کمک ها که نیروهای زبان بسته این روزهایند، که اگر نیایند نان عید خانواده شان آجر می شود!
همواره، زیستن در پارادوکس آزارم می دهد! به این باور رسیده ام که اکنون هیولایی تمامیت خواه بر همه آرزوها و حیات ما چنبره زده است، ترسی که همه آرزوهای بزرگ و کوچک ما را با خود خواهد برد! دروغ چرا؟ مرا هم از درون قلقلک می دهد که آرام از کنار این هیاهوی زمانه بگذرم و روی برنگردانم!
اما باز با خود می گویم با این پارادوکس چه کنم؟! «اگر بودنی در کار باشد»
در راهروهای شریعتی و در دالان های ذهنم با خودم زمزمه می کنم:
دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده می گیرد ...
پنجه درافکنده ایم با دستهایمان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان!
عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب
در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه ...
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: