مصاحبه دفتر امور ایثارگران با دکتر علیرضا همتی رزمنده دوران دفاع مقدس و مدیر اجرایی مرکز تحقیق و توسعه سیاستهای دانشگاه
دکتر همتی گفت: ما باید یکبار دیگر به خودمان بیاییم. همهجا را صحنه جنگ و دفاع بدانیم. این بار دفاع و صیانت از کشور، خانواده، اجتماع و محیطزیست را جدی بگیریم.
به گزارش روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران دفتر امور ایثارگران، در ادامه گفت و گوهای این دفتر با ایثارگران دانشگاه مصاحبه با دکتر همتی را در ادامه می خوانید:
نوجوانی زیر چمدانها
میگوید: «دیگر ظهر شده بود. غذا آوردند. چلومرغ بود. خیلی هم گرسنهمان بود. شاید دو روزی میشد غذا نخورده بودیم. حالا غذا روبهرویم بود. نمیدانستم چطوری آن را بخورم. آخر دستهایم آغشته به خون بچههای خودمان بود؛ اصلاً حالت غریبی داشتم. نه اینکه به خاطر گرسنگی اشکم درآمده باشد، نه. به خاطر حس و حالتی که در آن صحنه و فضا بود، اشکم درآمد. خودم را جای او میگذارم. گرسنهام. دلم میخواهد غذا بخورم. به دستهای خونیام نگاه میکنم. گرسنهام، اما گرسنه نیستم. بغض راه گلویم را بسته؛ خشک و سفت شده. آب دهانم از گلویم پایین نمیرود، چه رسد به غذا. چشمم دوباره به ظرف چلومرغ میافتد. بعد چشم میدوزم به دستهایم. یاد چهره تکتک بچههایی میافتم که پشت ماشین تعاون یا آمبولانس گذاشتهام. آنها هم گرسنه بودند. حالا سالها از آن روز میگذرد و نوجوان رزمنده ما دکتری آیندهپژوهی است که یکجا بند نمیشود. از رکود بیزار است. تلاش میکند تا سازمانی که در آن کار میکند متحول کند و پیش ببرد. او امروز هم رزمنده است. گویا این خصلت را از مادر به ارث برده؛ چون مادرشان باگذشت سالها از دوران جنگ، در قالب مؤسسه خیریه در سمنان به نیازمندان کمک میکند.
سال ۵۷ کلاس چهارم دبستان بودم. فضای سمنان هم فضای خیلی شلوغ انقلابی نبود؛ چون تکلیف روشن بود. سمنان، شهری مذهبی بود. تقریباً همه به تغییر آن حکومت یا بهقولمعروف شاه اعتقاد داشتند. سمنان در دوره انقلاب یک شهید داد؛ آنهم شهید بهروز بهروزی بود. خدا رحمتش کند. هشت یا نه سال داشت. در تظاهرات تیری به او خورد و شهید شد. این اتفاق برای ما حزن برانگیز بود. واقعاً درک و لمسش میکردیم. آن زمان شاید چیزی از مفهوم انقلاب نمیدانستیم، اما وقتی یکی از همسنوسالهای خودمان در آن جریان جان خودش را از دست داد، برای ما خاطرهای تأثیرگذار شد؛ همیشه پس ذهنمان بود. شاید بعدازاین اتفاق بود که تصمیم گرفتم فعالیت کنم. وقتی آن اتفاق افتاد حس کردم که یک نوجوان هم میتواند در آن دوران تأثیرگذار باشد البته این تحلیل امروز من است.»
«وقتی جنگ شروع شد، سال دوم راهنمایی بودم؛ دقیقاً دو سال بعد از انقلاب بود؛ سال ۵۹ حرکت در مسیر انقلاب را شروع کردم. این حرکت متأثر از شهادت بهروز بود؛ با خودم گفتم: «باید درصحنه باشی، باید فعال باشی. درست است سنت کم است، شاید نتوانی بازیگر مهمی باشی، ولی میتوانی ایفای نقش کنی.» به همین دلیل وقتی دوران راهنمایی را شروع کردم، وارد فعالیتهای فرهنگی جهاد سازندگی و فضاهای اینچنینی شدم. شرایط جنگی بود. بسیج مردمی داشت شکل میگرفت. افرادی که در این پایگاهها فعال بودند، عمدتاً همین سن و سال را داشتند. حتی آدمهای بالغ هم نبودند. تازه داشتند شخصیت و هویتشان را پیدا میکردند. کسانی که شهید بهروزی آن مسیر را پیش پایشان گذاشته بود؛ یک هم سن، یک دانشآموز.
در آن شرایط شاید برای نوجوانی سیزده، چهاردهساله درک و فهم عمیقی از جریان انقلاب وجود نداشت، اما احساس ما عمدتاً از حس مسئولیت و فعال بودن سرچشمه میگرفت. بااینوجود بازهم فکر میکنم در آن دوران، بهویژه در شهر ما، خدا کمک کرد که ما نوجوانهای شهر در کنار افرادی قرار گرفتیم که زمینه فعالیت را برای ما فراهم میکردند. با برنامه، انرژی نوجوانی ما را جهت میدادند. امروز که به آن دوره فکر میکنم، میبینم نگاه آنها به ما منفی نبود.
آن زمان بازار برش دادن کلیشهها و اسپری کردنشان روی دیوار داغ بود. انقلاب این را یادمان داده بود که چطور حرفمان را بزنیم، چطور درودیوارها را با حرفهایمان، با شعارها و تصاویر نقش بدهیم تا بقیه هم ببینند آن روزها صحنهای بهاندازه دیوارهای شهر در اختیارمان بود. فعال بودنم و علاقهام به هنر، مثل طراحی، نقاشی و خط باعث شده بود که کلیشه درست کنم و روی دیوار تصاویر یا نوشتههایی چاپ کنم. وقتی راهنمایی بودم، دیواری داشتیم که صبحگاه را کنار آن برگزار میکردیم. یادم نیست قبلاً روی دیوار چه تصویری بود. روزی شهید نعمتالله رجبی که آن موقع مدیر مدرسه ما بود، من و یکی از دوستان را صدا کرد. گفت: «میخواهیم روی این دیوار یک طرحی از امام بکشیم. شما برید یک کلیشهای را آماده کنید و شبانه عکس امام رو روی دیوار پیاده کنید.» برای این کار دستگاه اورهد داشتیم. به خاطر همین باید صبر میکردیم هوا تاریک شود تا اورهد تصویر امام را روی دیوار نشان بدهد. بعد ما تصویری که به دیوار منعکس میشود را نقاشی کنیم. رفتیم و کلیشه عکس امام را آماده کردیم. شب تا صبح روی آن دیوار کارکردیم. اول سفیدش کردیم، بعد عکس امام را بارنگ سیاهروی دیوار کشیدیم. شاید پشت این فعالیتها درک و فهم عمیقی نبود، شاید امام را آنچنان هم نمیشناختیم، شاید انقلاب را نمیفهمیدیم، ولی با آن نگاه بهخصوص و آن آدمهایی که در کنارمان بودند این مسیر را برایمان باز میکردند، حس میکردیم در این مسیر فعالتر، اثربخشتر و موفقتر هستیم. نا خود گاه بدون اینکه تفکری عمیق برایمان ایجادشده باشد، فعالیتهایمان شروع شد. بهتدریج کنار این فعالیتها مطالعه و تحقیق کردم. در آن مدت بازهم فعالیتهایم باعث شد آن درک عمیق در من ایجاد شود. وقتی میخواستم دیپلم بگیریم، واقعاً درباره مسائل جامعه عمیق شده بودم. از طرفی همهجا سرک میکشیدم. فعال بودنم باعث میشد هر دریچهای که باز بود واردش شوم. بعضیها اسمش را بازیگوشی میگذارند، بعضی هم کنجکاوی. خلاصه در این فضا باید دریچههایی باز شود که نوجوان در آن حرکت کند. آن دوره، چون دوره انقلاب و بعد از انقلاب بود، فضای فعالیت عمدتاً از جنس برنامههای فرهنگی بود. دورهها و آموزشهایی وجود داشت؛ طراحی، خط، ورزش و… خیلی کلاسهای دیگر. همه اینها مسیرهای خوبی برای ما بود. فرصت و انرژی خودمان را در مسیری میگذاشتیم که مسیر بدی نبود. از طرفی خیلی کارها را تجربه میکردیم.
مدرسه راهنمایمان؛ مدرسه توکلی در منطقه پایین شهربود. آقای توکلی کسی بود که مدرسه را وقف کرده بود. اتفاقاً پایگاه بسیج ما همان مدرسه شد. بعد از انقلاب کلاس اول راهنمایی را با معلمانی شروع کردم که وقتی به سوابقشان نگاه میکنم، میبینم در شهر افراد هنرمند و بنامی بودند. معلم هنری داشتیم به نام آقای ابوالخیریان. برای ما کلاس خط و نمایشنامه میگذاشت. معلم ریاضی آقای محمدیان، با ما سرود کار میکرد. سرود مدرسه توکلی، اولین سرودی بود که در افتتاحیه رادیوی سمنان پخش شد. نام سرودمان هم «ای محمد» بود. بماند که گروه سرود همهجا و بعضی از اوقات به نماز جمعه هم میرفت. همه اینها زمینههای فعالیتهای فرهنگی را در ما به وجود آورد. گروه نمایشنامه را هم ادامه دادیم. این هنرها بهاندازه استعداد فردی و نه حرفهای ادامه پیدا کرد. معلم تربیتیمان هم کتابخوانی را بین بچهها رواج داد. معلم ورزشی هم داشتیم که تیم ورزشی مدرسه را شکل داد. تیمی که در مدرسه شکل گرفت، بعدها در فعالیتهای ورزشی آموزشوپرورش شهر اثرگذار شدند.
روزی به ما خبردادند فردا باید در نماز جمعه سرود بخوانید. پنجشنبه بود. مصادف بود با روز معلم و شهادت آقای مطهری. ما هیچ متن آمادهای نداشتیم. به آقای محمدیان گفتیم چهکار کنیم؟ سرودی بود به نام «ای مجاهد، ای شهید مطهر.» حفظش نبودیم؛ اما فکری به خاطرمان رسید؛ عکس آقای مطهری را پلاکارد کردیم. اولین نفری که جلوی گروه میایستاد، آن را بالا نگه میداشت. سرود پشت آن نوشته میشد. در عکسی که از ما در نماز جمعه گرفتند، همه سرها بالا به سمت پلاکارد بود.
پدرم کارمند ساده سازمان تربیتبدنی بود؛ رانندگی و نگهبانی میکرد. به همین دلیل دوران کودکی و بزرگ شدنم در فضاهای ورزشی شکل گرفت. پدرم تخصص کمی هم در آشپزی داشت. تقریباً با شروع جنگ و فراخوانهایی که دادند، با تشکیل سپاه وارد آشپزخانه سپاه شد. گاهی به شوخی به او میگویم: «اونهمه فضا! شما چرا رفتی آشپزخونه؟!»
من حضور در جبهه جنگ را اینطور شروع کردم؛ بهواسطه نزدیکی پدر با تیم و اعضای خانواده جنگ. سالهای ۵۸ و ۵۹ پدر آشپز پادگان شهید کلاهدوز شد. نمیدانم امروز نام پادگان چیست. پادگانی در سمنان بود که به آن میگفتیم «پادگان ملک طیبی.» من حتی پیشاهنگی را در آنجا گذراندم. پدر آشپز پادگان شد. اکثر فرماندهانی که بعدها شهید شدند یا امروز در سطح سرداری و فرماندهی لشکر هستند، جزء اولین کادر سپاه بودند. آن زمان آنها در پادگان آموزش میدیدند. بعد از آموزش ملبس به لباس سپاه میشدند. من هم کنار آنها میلولیدم. آنها آموزش میدیدند، من هم کنار پدر در آشپزخانه بودم. یادم هست که بخشی از خشم شبی که بهعنوان آموزش برای آنها اجرا میکردند، در آشپزخانه بود. با گاز اشکآور تمرین میکردند. هر بار پنجرههای آشپزخانه کنده میشد؛ چون هر بار سعی میکردند خودشان را از آن فضا برهانند. برای همین مجبور بودند پنجرهها را بکنند و محیط را ترک کنند. فردای آن روز هم تیم بنایی میآمد و پنجرهها را سر جایشان میگذاشت. به خاطر همین شرایط جنگی در آشپزخانه، ظرفها پلاستیکی و ملامین بودند تا در آن اوضاع نشکند. پارچ و لیوانهای قرمزی که بعدها در جبهه لیوان آب و چای ما بود، در آن پادگان هم بود. درست کردن غذا و شوخیهایی که با آنها میکردیم خودش ماجرایی بود. بودن در این فضاها مرا در مسیر دیگری قرارداد. پدر دررفتن من به این راه نقش زیادی داشت.
مادر هم بعدها نقشش پررنگتر شد. آن زمان مادر و پدر هردو کارمند بودند. مادر در مرکز مادر و کودک بهداری کار میکرد. بعدها مرکز مادر و کودک و بهداری، دانشگاه علوم پزشکی سمنان شد. مادر هم از همانجا بازنشسته شد.
سال ۵۹ دوم راهنمایی بودم. آقای کدیوری که معلم فرهنگی ما بود، با جهاد سازندگی برنامهای ترتیب داد. در سمنان مراتع کشاورزی زیاد بود. در فصلهای برداشت محصول، بچهها بهعنوان حرکتی جهادی با جهاد سازندگی همراهی میکردند. برای برداشت محصول به روستاها میرفتند. آنجا بود که با جهاد آشنا شدم. اولین اعزامم به جبهه با جهاد سازندگی بود؛ میخواستند گروهی دانشآموزی را برای تبلیغات در فضای جنگی، همراه گروههای رزمی کنند. من هم جزء آن گروه شدم. این تیم، تیم تبلیغاتی دانشآموزی بود که حدود ۱۶ نفر از دانشآموزان سمنان در آن گروه بودند. ابتدا آموزش کوتاهی دیدیم، بعد اعزام شدیم. پدر هم درگیر جنگ شده بود؛ حتی در مناطق جنگی دوباره با همان نقش راننده و آشپز مشغول شد. حالا پدر جبهه بود. درست است که پیشازاین خانواده با جبهه رفتن پدر آشنا شده بود و با آن مشکلی نداشت، اما برای پسر دوم راهنماییشان در نبود پدر چنین پذیرشی وجود نداشت. پس با جهاد سازندگی همراه شدم.
اعزام اولم با جهاد بود و بعد از فتح خرمشهر. وارد خرمشهر شدیم. پایگاه جهاد در خرمشهر بود. دوباره با بچهها با همان کلیشهها کار تبلیغاتی میکردم. خطاطیمان هم خوب نبود. برای حروف کلیشه درست کرده بودیم. کلیشهها را کنار هم میچیدیم و رنگ میکردیم و متنمان را میساختیم. چون بعد از فتح خرمشهر به خاطر حضور عراقیها فضای داخل شهر، درودیوارها و قیافه مخروب خانهها فضای ناخوشایندی داشت. مأموریت ما این بود که با طراحی و تصویرسازی روی درودیوار برای کسانی که برمیگردند سرخانه وزندگیشان امید ایجاد کنیم. آن موقع این امید سازی بارنگ و شعار و تصویر بود. چون دقیقاً بعد از فتح خرمشهر آمده بودیم، گاهی وارد مناطقی میشدیم که هنوز با دشمن درگیر بودند. نیروهای رزمی خانه به خانه شهر را پاکسازی میکردند. بعدازآن، ما وارد منطقه میشدیم. غیر از حضور دشمن در شهر، مینگذاریها و موشکهای عملنکرده هم مشکل ایجاد میکرد. فضا کاملاً جنگی بود، اما نقش ما کاملاً وجه دیگری داشت. شوهرعمهام در همان پایگاه آبرسانی میکرد. راننده تانکر بود. به او میگفتم عمو غلام. پیش از جنگ راننده کامیون راهآهن بود. داوطلبانه به جبهه اعزامشده بود. برای رفتن به روستاهای اطراف خرمشهر با ماشین او میرفتیم و برمیگشتیم. دیوارها را خطاطی و نقاشی میکردیم. من رانندگی با کامیون را همان دوران یاد گرفتم. خیلی هم سخت بود؛ چون آب توی تانکر تلاطم داشت و کنترل ماشین را سخت میکرد.
برای کارهای تبلیغاتی در جبهه تنها یک دستگاه ضبطصوت داشتیم که مصاحبهها را با آن میگرفتیم. میرفتیم با اهالی و رزمندههایی مصاحبه میکردیم که آنجا بودند. گاهی هم آنها پیش ما میآمدند. صحبتها و خاطرات مردم و رزمندهها عمدتاً حزن داشت؛ چون من در بخشی از شهر بودم که ساکنین داشتند برمیگشتند. تیمی که با بچههای رزمنده مصاحبه میکرد باید کمی جلوتر میرفت. به دلیل سنوسال کمم مرا خیلی جلو نمیبردند.
در برگشت ساکنین به محیط خانوادهشان، حزنی بود؛ برگشتن به خانهای که سقفی ندارد، درودیوارش ریخته، حالا باید بین مخروبهها دنبال خاطراتت بگردی. حالا در این وضع و حال کسی هم بخواهد بپرسد چه حسی داری. میخواهی چهکار کنی؟ یادم هست باخانمی مصاحبه میکردم. میخواستم صدایش را ضبط کنم، بهکرات به خاطر گریه صحبتش قطع میشد. ضبط را پاوز میکردم تاکمی آرام شود و دوباره شروع میکردم. آن خانم توی اسباب و اثاثیهاش دنبال خاطراتش میگشت. کمد و آلبومش بود؛ همه زیرخاک و آوار، بله در شهر فضای حزن و اندوه بود. ما سعی میکردیم با تصویرسازی به آنها امید بدهیم؛ که اینجا آباد میشود، ساخته میشود، دوباره خرمشهر میشود. رفتیم مسجد جامع خرمشهر. دقیقاً بعد از فتح خرمشهر بود. فکر میکنم تیرماه بود. سوم خرداد تا تیرماه فاصله زیادی نداشت. بچههایی که آنجا جمع میشدند، باقیمانده اهالی شهر بودند که میخواستند تشکلی ایجاد کنند. برای همین در مسجد جامع دورهم جمع میشدند. مسجد نبود! منار و گنبد سوراخ بود. همهاش حزن و اندوه بود. حالا چطور تو بخواهی فضاسازی بکنی تا امید را زنده کنی؟! بعد از آنها بخواهی خاطراتشان را بگویند. حزن شهر برای ما خاطره بود؛ دردی که سعی کردیم به دنبال درمانش باشیم. بعدازاینکه مصاحبه میگرفتیم کاستش را به جهاد میدادیم. جهاد خودش آرشیو داشت. بعدها شنیدیم مستندات را کتاب کردهاند. چون روی کاستها صحبتهای افرادی ضبط میشد که درصحنه بودند. بعدها شنیدم از آن آرشیو برداشتهایی شده و دوباره برای رادیو از آن استفاده کردهاند. اتاق آرشیو کاست جهاد دقیقاً توی ذهنم مانده؛ اتاقی جمعوجور، اما پر از نوار کاست. توی اتاق یک دستگاه تکثیر بود. مال وزارت فرهنگ بود که آورده بودند برای جهاد.
بعدازآن اعزام در برگشت، دیگر سال سوم راهنمایی بودم. وارد فضای پادگان شهید کلاهدوز شدم. با افرادی مأنوس شدم که داشتند برای حفاظت از کشور و نظام آموزش میدیدند. آن زمان بچههای سپاه بچههای نوک خط بودند. بسیج سازوکار آنچنانی پیدا نکرده بود. بچههای کادر سپاه از مدافعین بودند. اولین گروهشان بهسرعت جزء فرماندهان شدند. بعدازاینکه نهاد بسیج قوت گرفت فرماندهان آنها شدند. دیگر همهشان را میشناختم. برای اینکه خودم را بالاتر بکشم، به آنها نزدیکتر شدم. سال ۶۰ که دوره راهنمایی تمام شد، وارد هنرستان شدم. در این مدت من کادر گردان و گروهانی بودم که تشکیلات رسمی خودش را داشت. دیگر با برنامه به منطقه میرفتیم؛ یعنی بااینکه میدانستند حملهای درراه است، کادر عازم منطقه میشد، حدود یکماه میماند و دوباره عازم جای دیگری میشد. در پادگان تقریباً تمام آموزشها را دیده بودم، ولی نوع آموزش رزمی ما آموزشهای عمومی بود، تخصصی نبود. اواخر کار آرپیجیزن دسته بودم. به سلاحهای موشکی قدری مسلط بودم.
همین روزها بود که تصمیم گرفتم خیلی زودتر از دیگران در خانواده اعلام استقلال کنم. این باعث شد به کار با ابزار و به رشته فنی علاقهمند شوم. در دوران ابتدایی و در تمام دوران تحصیل دانشآموز خوبی بودم. از طرفی در مدرسه آدم فعالی بودم، ولی علاقه به کار با ابزارآلات فنی باعث شد در هنرستان رشته برق را انتخاب کنم. شاید محیط شهرستان ما، روحیات و شرایط اقتصادی در آن موقع یا به خاطر غرور جوانی و فردی میخواستم روی پای خودم باشم. از طرفی این اعلام استقلال نیاز داشت که از آموختههای هنرستان استفاده کنم. یادم هست هنوز درسم در رشته برق هنرستان تمام نشده بود که سیمکشی ساختمانی را قبول کرده بودم. خیلی هم ناوارد بودم. خدا مرا ببخشد. اولین ساختمانهایی که سیمکشی میکردیم کارمان خیلی فنی و اصولی نبود.
در اولین اعزام رزمی از خانه فرار کردم. پدرم خانه بود. تازه برگشته بود. در جبهه هم برایش اتفاقی افتاده بود. برای رفتن من به جبهه پذیرشی وجود نداشت. داشتیم از استادیوم اعزام میشدیم. مینیبوس آبیرنگی میخواست بچهها را به منطقه ببرد. من زیر چمدانهایی که کف مینیبوس چیده بودند قایم شدم. پدرم مراندید. رفت پایین. وقتی پدر از مینیبوس پایین رفت، خیلی ناراحت شدم. انگار یکی به من گفت: «اینجا محل کار پدره، اگه خودت رو نشون بدی، اینجا نمی تونه اونقدرام عکسالعملش منفی باشه.» آمدم بیرون. پدر هم مرا پیدا کرد. همان لحظه کسی از من عکس گرفت. دیگر آنجا نتوانست بگوید نرو. با خیال راحت رفتم. از زیر چمدانها و ساکها خودم را بیرون کشیدم و آمدم جبهه. وقتی اولینبار اعزام شدم، دیگر اعزامهای بعدی سختی نداشت؛ چون هم کسانی که آنجا بودند خانوادهام را میشناختند، هم شهر آنقدر بزرگ نبود که یکدیگر را نشناسیم. همه ما از منطقهای بودیم به نام محلات. لهجه و زبان خاص خودش را داشت. همه همدیگر را میشناختند. برای اعزامهای بعدی دیگر فقط اعلام میکردم که دارم به جبهه میروم،
از آن به بعد از جنوب تا غرب، تقریباً به تمام مناطق اعزام شدم. هربار هم با همان گروه یا تیم میرفتم. یکبار نتوانستم با آن گروه بروم؛ یادم نیست چرا. طاقت نیاوردم. تقریباً ده، پانزده روزی از اعزام تیم گذشته بود. تیم ما برای عملیات والفجر 8 به جنوب رفته بود. به یکی از دوستان هنرستانیام گفتم: «علی بیا باهم بریم. خلاصه بچهها رو پیدا میکنیم.» پانزده روز بعد از اعزام، با اتوبوس و قطار خودمان را به پایگاهی در اندیمشک رساندیم، ولی نتوانستیم بچهها را پیدا کنیم. سال ۶۱، ۶۲ بود.
تقریباً اولین و آخرین اعزامی بود که من با گروه دیگری به منطقه رفتم. با بچههای اصفهان اعزام شدیم؛ آنهم روی تانک! ما دو نفر سمنانی بودیم و بقیه همه اصفهانی. آنها تیپ زرهی بودند. اولین تجربه ما از روی تانک اعزام شدن بود. تجربه خوبی هم بود. این اعزام با عید مصادف شد. سال نو را با بچههای اصفهان در سنگرها گذراندیم بچهها را هم بعداً پیدا کردیم. در کل چهلروزی را در خطوط مختلف با این تیم بودیم.
با بچههای اصفهان در مهران بودیم. در منطقه مهران جایی بود به نام باغ کشاورزی؛ در عملیات کربلای یک دوباره همان نقطه جزء منطقه عملیاتی بود. این خط دست تیپ زرهی بود. هر پانصدمتر یا یک کیلومتر، یک تانک و یک گروه زرهی مستقر بود. دشمن هم میدانست اینجا دارد با تیپ و ابزار زرهی پدافند میشود. کانالی بود که به سمت عراقیها میرفت. عراقیها کاملاً دیده میشدند. ما پایین ارتفاع بودیم و آنها روی ارتفاع مستقر بودند. با چشم غیرمسلح هم آنها میدیدیم.
تانکی در مسیر رودخانه گیرکرده بود. بیستروزی میشد. زمین گل شده بود. یک تریلی که شب با خودش تانک آورده بود، آمده بود تانک را از گل بیرون بکشد. حالا تانک کمکی، تریلی و خود تانک در گل مانده را هم روشن کرده بودند. از روشنشدن آنها سروصدای عجیبی در منطقه پیچیده بود. بعد متوجه شدیم آن شب، زمانی بود که دشمن برای حمله تعریف کرده بود. نیروهای آنها هم در مسیر رودخانه جلوآمده بودند، ولی با شنیدن آن سروصداها، فکر کرده بودند ما متوجه حمله آنها شدهایم و حالا تانکها دارند آماده میشوند برای مقابله با آنها بروند. آن روز اتفاقی ساده باعث شد از حملهای بزرگ جلوگیری شود.
توی گروهان چندتا همتی داشتیم؛ یکی از اونها رضا همتی و یکی من؛ علیرضا همتی. در عملیات کربلای یک رضا همتی شهید شد. فکر کرده بودند من شهید شدم؛ چون به من رضا هم میگفتند. آمده بودند به مادر گفته بودند: «رضا شهید شده.» مادرم آبدیده شده بود. دیگر سپرده بود دست خدا. اواخر مادر خیلی بیتابی نمیکرد؛ چون به من اعتماد کرده بود. احساس کرده بود دیگر در این مسیر بزرگشدهام. دیگر آنقدر عقل و درکم میرسد که چگونه و چه زمانی کجا باشم. دیگر چیزی از این سختتر نبود که بیایند به او بگویند آمادهباش برای تشییعجنازه. بعد دیدند که این رضا، آن رضا نیست.
قبل از عملیات کربلای 1 در پادگان حمیدیه خرمشهر مستقر بودیم. پادگان کنار رودخانه بود؛ فضایش کاملاً رملی و راهرفتن سخت بود. ماندمان طولانی شد. ده، بیستروزی طول کشید تا تدارکات حمله داده شود. حوصلهمان سررفت. اول مسابقه فوتبال راه انداختیم. تیم درست کردیم. بچهها از جایی توپی پیدا کردند و برای ما فرستادند. توی رملها مسابقه فوتبال بین دستههای مختلف راه افتاد! چقدر هم نشاط ایجاد کرد. هر حرکتی هم در این بازی مجاز بود. بعد با خودمان گفتیم: «توی رمل که نمیشه فینال گرفت!»
رملها شیب داشت. برای بازی فینال بچهها میتوانستند روی شیب رملها بنشینند و بازی را تماشا کنند. حالا فقط سطحی صاف برای بازی میخواستیم. خیلی مهم نبود زمین چه شکلی باشد. فقط میخواستیم فینال رسمیتر و بهتر برگزار شود. فرمانده دستهمان ماشاءاله نظری (شهید)، گفت: «خب برید بگردید، بهجایی رو پیدا کنید که مناسب بازی فینال باشه.» شهید ماشالله از کادر پاسدارها بو که در عملیات کربلای 1 شهید شد.
رفتیم کنار رودخانه. جایی را پیدا کردیم که زمین سفتتر بود؛ جایی که بعد از خشک شدن آب، سفت میشود و سله میبندد. رفتیم تیرکهای چادر را پیدا کردیم، توی زمین کاشتیم و دروازهها را درست کردیم. بعد زمین را خطکشی کردیم و آماده فینال شدیم. فردا فینال بازیها بود. همه در فکر فینال بودند. بعدازظهر شد. دیدیم همه را به خط و سلاحها را کامل کردند. شب اتوبوس آمد، سوارمان کردند، بردند عملیات! به نظری گفتیم: «بابا مومن، تو که میدونستی، چرا اینهمه به ما زحمت دادی که یه هفته بریم زمین رو آماده کنیم؟!» گفت: «نه! اون جای خودش. شما باید اون کارو می کردین. ما هم که نمیتونستیم بگیم فلان شب عملیاته! شما کار خودتون رو کردید یعنی فینال رو برگزار کردید!» شب فینال ما اعزام شدیم منطقه. حسرت آن زمین فوتبال برای فینال که اینهمه برایش زحمتکشیده بودیم، به دلمان ماند!
در عملیات کربلای چهار، کمی وقفه ایجاد شد؛ چون عراق مسیر حمله را آب بست؛ پشت خاکریزی زمینگیر شدیم. اطلاعات عملیات لو رفته بود. غواصها هم تلاش کردند خط را باز کنند. گروهان ما مجبور شد از آن عملیات برگردد. بلافاصله در بیمارستانی نزدیکیهای خرمشهر مستقر شدیم؛ این بیمارستان، بیمارستانی بتنی که قبل از انقلاب ساختهشده بود و از آن برای اسکان رزمندهها استفاده میشد. نیروها آمدند آنجا استراحت کنند تا برای عملیات کربلای ۵ آماده باشند.
یکهفتهای آنجا بودیم تا عملیات کربلای ۵ شروع شود. آنجا هم حوصلهمان سر رفت. دوباره گفتیم: «چیکار کنیم؟» توی شهر میگشتیم. تبری پیدا کردم که با آن برگهای نخل را میزدند. ابزار بزرگ و سنگین و تیزی بود.
عکسی دارم که در آن شش همتی کنار هم ایستادهاند.
یکدرمیان بچهها شهید شدند. سهنفرمان شهید شدند، سهنفر ماندند. چون اهل یک محل بودیم، هم فامیل هم بودیم. یکی از آن همتیها، حمیدرضا همتی بود. قدبلندی داشت. تبر را توی کوله او گذاشتم. وقتی رسیدیم بیمارستان، کولهاش را به میخی بالای سرش آویزان کرده بودیم. شب، حمله هوایی شد. از موج انفجارها کوله تکان خورده و تبر روی سر حمیدرضا افتاده بود. صبح هرچه صدایش میزدیم بیدار نمیشد. نگو که او از این ضربه بیهوش شده. وقتی حوالی ساعت ده بیدارش کردیم، سرش کبود شده بود. گفت: «چی شد؟!» من هم از ترس نگفتم که تبر را توی کوله تو گذاشتم، روی سرت افتاد.
سال سوم یا چهارم هنرستان بودم. علاوه بر تیم خودمان، حالا دوستان دیگری را از هنرستان و بقیه گروهانها داشتیم. کل گردان باهم آشنا و رفیق بودیم. برای عملیات کربلای ۵ جلو رفتیم. کربلای ۵ عملیاتی خطی بود. جنگ کانال بود. کانالها باید بهتدریج پاکسازی میشدند و این مسیر پیش میرفت. اوج تاکتیک و سازماندهی در جنگ در کربلای ۵ دیده میشد؛ آنهم از هر دو طرف جنگ. هم عراقیها تاکتیکی رزم و دفاع میکردند، هم ایرانیها. شاید تاکتیک جنگی ما در مقایسه با آنها کمتر بود. آنها سنگرهای مختلفی ساخته بودند؛ سنگرهای نونی شکل و لایهبندی شده. این سنگرها عملیات را بسیار سخت کرده بود. باید گامبهگام در این جنگ کانال پیش میرفتیم تا پاکسازی انجام بگیرد.
بچههای دیگر در صفهای دیگری، جلوتر یا عقبتر از ما بودند. صبح روز به خط رسیدیم. از زمانی که ما در صف عملیات قرار گرفتیم تا وقتی وارد کانال شدیم و نوبتمان برای ورود به عملیات رسید، چند ساعت گذشت. بعدازظهر شد.
بهجایی رسیدیم که باید وارد عمل میشدیم. دیگر هوا تاریک شد. غروب بود. تمام راه، کف کانال جنازههای بچههای خودمان و عراقیها ریخته بود. مصدوم و مجروح و شهید زیاد بود؛ چون مسیر خطی بود نمیشد آنها را منتقل کرد. حاج تقی که سنوسالی داشت، از من میپرسید: «ما چرا راه میریم زیر پامون نرمه؟!» چون عضوی از تیم و دسته بودم، برای اینکه خیلی نگرانش نکنم، گفتم: «اینا تشکا رو ریختن بیرون، کف کانال. ما داریم از روی اینا راه میریم.» درصورتیکه مجبور بودیم روی جنازهها حرکت کنیم.
جایی که قرار بود ما وارد عمل شویم، کانال دو شقّه میشد. اصطلاحاً به شکل یو میشد. از مرکز که واردش میشدیم کانال به سمت چپ و راست میرفت. یکی از دستهها به سمت راست رفت، ما از سمت چپ آمدیم. دشمن هم در آن سالها بعد از چند سال جنگ و آنهمه کمک و پشتیبانی از همه کشورهای دنیا تبحرش در جنگ بالا رفته بود. تاکتیکی عمل میکرد.
به سنگری بزرگ رسیدیم. تمام دسته در آنجا مستقرشده بودند. مرتضینژاد (شهید)، فرمانده دسته و علیرضا فرخنژاد (شهید) فرمانده گروهان ما بود. او هم با ما در آن سنگر بود. گروهی را اعزام کردند تا برود و مسیر کانال را باز کند. هر گروهی که برای رسیدن به گامی جلوتر اعزام میکردیم، یکنفر از آنها مجروح برمیگشت و میگفت: «نمیشه رد شد!» دو، سه تیم را اعزام کردیم؛ تیم تیربارچی و آرپیجیزنهایمان را که برود مسیر را باز کند تا بقیه بتوانند عبور کنند.
شهید مرتضینژاد به من گفت: «علیرضا! با یکی از بچهها برید جلو ببینید چه خبره.» من آرپیجیزن بودم. همراهم پیک دسته بود. رفتیم جلو. وقتی رسیدیم، دیدیم کانال بسته است. بعد از پنجاهمتر، بهجایی رسیدیم که عراقیها کانال را با نخاله پرکرده بودند. کانال بسته بود. مجبور بودیم از بالای کانال برویم. وقتی میخواستیم از بالای کانال برویم، لبه کانال را میزدند. دورتر تیرباردوشکایی داشت کار میکرد. این حرکتی کاملاً تاکتیکی بود؛ مسیر را سد کرده بودند تا نیروها را اجباراً از جایی ببرند که میخواهند. بعد آنجا را بزنند.
میدانستم اگر از بالای کانال بروم، تیر میخورم. آمدم به سنگری که اتفاقاً کنار کانال بود. وارد سنگر شدم. سنگر سرپوشیده بود. صدایی شنیدم. دولا شدم. دیدم همان چندتیمی که اعزام کرده بودیم، مجروح شدهاند و در زاغه کوچک و کوتاهی خزیدهاند. سنگر حالت ال داشت. داشتم از آنها سؤال میکردم؛ «چی شده؟! چرا مجروح شدید؟» در همین حال احساس کردم کسی بالای سنگر ایستاده. بعد حس کردم سنگی توی سنگر افتاد. قل خورد و تا دهنه سنگر آمد. دیدم نارنجک است. با دست زدم به سینه نعمت و او را داخل زاویه سنگر انداختم. نارنجک درست جلوی صورت کسی منفجر شد که داشتم از او سؤال میکردم. تازه فهمیدیم اینیک تله است؛ بازهم حرکتی تاکتیکی از دشمن. وقتی کانال را جلوی نیروها سد کرده بودند، میدانستند بالإجبار نیرویی که پشت آن میآید، وارد سنگر میشود. وقتی وارد سنگر میشدی، دیدت از بیرون گرفته میشد. نیروی دشمن از پرشدگی کانال بالا میآمد و نارنجکی توی سنگر میانداخت.
سریع برگشتیم و به بچهها اطلاع دادیم. شهید علیرضا فرخ نژاد گفت: «باید ازاینجا بگذریم. نمیشه اینجا بمونیم. اگه هوا روشن شه اینا میان بالا و نمیذارن. اگه یه طرف کانال رو بگیرن تمام بچههایی که از اون طرف کانال رفتن قیچی میشن. باید کانال رو بازکنیم.»
از بعدازظهری که خط را گرفتیم و آمدیم جلو مدتها گذشته بود. هوا داشت روشن میشد. تمام این مدت درگیر کانال بودیم تا باز شود. ابتدا قرار شد عقب بکشیم، زخمیها را با خودمان ببریم تا راه باز شود و گروه بعدی بیاید. وقتی داشتیم برمیگشتیم، هرکدام سعی میکردیم یکی از بچههای مجروح را بلند کنیم و با خودمان بیاوریم. با حمیدرضا همتی تصمیم گرفتیم یک مجروح را هم به عقب بکشیم. در برگشت اولین مجروح دم دستمان را روی برانکارد انداختیم که برگردانیم. از پشت سر بافاصله بیستمتری عراقیها را میدیدم که بالای کانال حرکت میکردند. چون غرور داشتند، نمیآمدند دنبال ما که سالم بودیم. دوست داشتند زخمیها را تیر خلاص بزنند. این کار آنها به ما فرصت داد تا بتوانیم برگردیم.
برگشتیم عقب. آمدیم سر نقطه یو شکل. چون هوا روشنشده بود، نیروهای داخل کانال کناری را هم میدیدیم. حمیدرضا گفت: «بچهها! بادگیر تنشونه.» یعنی ایرانی هستند، یکی از بچهها دستش را برای اون کانال تکان داد. دستش را با تیر زدند. مشخص شد که آنها ایرانی نیستند. ازقضا، بچههای آنطرف هم دچار حمله اینچنینی شده بودند؛ حتی عراقیها بادگیرهای ما را پوشیده بودند که بتوانند ما را فریب بدهند، بیایند سر گلوگاه کانال و ما را قیچی کنند.
فرمانده لشکر مهدی مهدوینژاد بود. وقتی سر کانال یو شکل رسیدیم، دیدیم فرمانده لشکر روی جیپی سوار شده، بهسرعت به سمت ما میآید؛ یک چرخ جیپ اینطرف کانال و چرخ دیگرش سمت دیگر کانال بود. همانطوری که ماشین روی چاله مکانیکی میرود، جیپ همانطور روی کانال حرکت میکرد؛ کاملاً مثل فیلمها، ولی واقعی. چون میدید اگر به میدان نیاید، بچهها قیچی میشوند.
فرمانده لشکر خودش نشسته بود پشت جیپ. پشتش پسر تپلی نشسته بود. اسمش یادم نیست. اهل محله دیگری از شهر بود. خیلی تپل بود. او پشت تیرباردوشکای جیپ مهدوی نشسته بود و عراقیها را میزد. همینطور شلیک میکرد تا برای بچهها وقت بخرد که از این دوراهی کانال برگردند، بروند داخل کانال اصلی. وقتی ما از کانال رد شدیم و وارد کانال اصلی شدیم از زیر جیپ عبور کردیم.
جیپ سر دوراهی ماند. مسیر را باز نگهداشت. دستههای بعدی بچهها آمدند و از آن مسیر عبور کردند. توانستند از آن تپه نخاله رد شوند. دشمن آنقدر از بابت کارش مطمئن بود که همه در سنگرها به حالت استراحت بودند. خیالشان راحت بود که کسی نمیتواند ازاینجا رد شود.
بچهها برای هر قدم کانال یک شهید دادند تا بتوانند از آن تکه رد شوند. وقتی از روی جنازهها راه میرفتیم، جنازهها بعضاً خودی بودند. قدمبهقدم باید میرفتند تا راه را باز کنند. هیچ تاکتیک دیگری نبود. تمام مدت وقتی بچهها با کوچکترین حرکت برای عبور از نخالهها زخمی و شهید میشدند، به خودم میگفتم: «چطور میشه اینقدر با دقت با دوشکا هدف گرفت؟!»
فردای آن روز وقتی رفتم بالای سر تیرباری که کانال را میزد، دیدم دو میله در دو طرف تیربار کارشده و رویش یک سیم بستهاند. لوله تیربار را روی این سیم گذاشته بودند. فهمیدم این سیم تراز آن کانال است؛ یعنی اصلاً نیازی به نشانهگیری نیست. لوله تیربار تنها روی سیم حرکت میکرد و خیلی دقیق لبه کانال را میزد. سرباز عراقی فقط سر تیربار را جابهجا میکرد. معبر باز شد و عملیات واقعاً موفقیتآمیز بود، ولی واقعاً یاد و خاطره داشت. دوستان زیادی را در این عملیات از دست دادم.
صبح آن روز داخل سنگری نشسته بودم و دستهایم تماماً خونی. دیگر ظهر شده بود. غذا آوردند. چلومرغ بود. خیلی هم گرسنهمان بود. شاید دو روزی میشد غذا نخورده بودیم. حالا غذا روبهرویم بود. نمیدانستم چطوری آن را بخورم. این دستها هم آغشته به خون بچههای خودمان؛ اصلاً حالت غریبی داشت. نه اینکه به خاطر گرسنگی اشکم درآمده باشد، نه. به خاطر حس و حالتی که در آن صحنه و فضا بود، اشکم درآمد؛ «آخه این چه وضعیه؟! چرا باید اینطوری بشه؟!» در آن لحظه شنیدم که صدا میکنند: «از سنگرا بیاید بیرون! از سنگر بیاید بیرون!»
از سنگر بیرون آمدم. دیدم اجسامی از آسمان پایین میآید؛ بلوک، تراورس، هرچه که فکرش را بکنی. هواپیما را پر از نخاله کرده بودند. کار، دیگر از بمب و موشک گذشته بود. هواپیماهای باربری از آسمان بلوک میریختند؛ چون ارتفاع زیاد بود، با سرعت و فشاری که از بالا پرتاب میشد، هر تکه از نخالهها اندازه یک بمب، بلکه بیشتر خرابی به بار میآورد. وقتی تراورسی روی سنگر میافتاد سنگر را میخواباند! انفجار نداشت، ولی تخریبش کم از انفجار نبود. دشمن تلاش میکرد هر طور شده جلوی بچهها را بگیرد. طوری که دیگر از آسمانسنگ و بلوک روی بچهها میانداخت.
کربلای ۵ که تمام شد، از دسته ۲۴ نفری، تنها هفت یا هشتنفر مانده بودند. اولاً فشار زیادی روی بچهها و خانوادهها آمد. این موضوع باعث شد که برای تجدیدقوای تیم زمان بیشتری لازم باشد؛ بنابراین بین اعزامها فاصله افتاد. این فاصله، به فضای درس و کنکور خورد. بعد هم قبولی دانشگاه. سال آخر، شاید هم شش ماه آخر جنگ توقفی بابت ترمیم دسته به وجود آمد. تقریباً همه رفقا شهید شده بودند. تعداد کمی مانده بودیم. این وقفه باعث شد به کارهای دیگری بپردازم. وقتی دانشگاه قبول شدم، جنگ هم با قبول قطعنامه تمام شد.
قبل از کنکور، وقتی هنوز هنرستانی بودم، درصد زیادی از کلاسها غایب بودم. در خط فاو آمده بودند از ما امتحان شیمی بگیرند. دوتا از امتحاناتم را در فاو دادم. درسخواندن را در آن شرایط کنار نگذاشتم. هیچوقت به خودم نگفتم که چون رزمندهای نباید درس بخوانی. اینطور نبود. حسم این بود که تو به درس نیاز داری تا مهارتها و توانمندیهایت افزایش پیدا کند. به خاطر همین در اوقات خالی قبل از عملیات درس میخواندم؛ چون کمابیش از عملیات و شرایطش اطلاع داشتیم، وقتهای آزاد عملیات در حال آمادهسازی بودیم. آن موقع زمان خوبی بود که درس بخوانیم و بیشتر به خودمان بپردازیم.
آن سال شش ماه از سال در هنرستان نبودم، اما بازهم شاگرداول هنرستان بودم. اینها جای هم قرار نمیگرفت. هر یک در جای خودشان برای من مسئولیتی بهحساب میآمد. نبودن در کلاس برایم بهانهای نمیشد. تنها کارگاهها را از دست میدادم، اما درس و کتاب در جای خودش بود. امتحانهایمان ساختگی نبود. اگرچه ظاهرش ساختگی به نظر میرسید؛ اینکه بیایند در سنگری امتحان بگیرند. مگر میشود در جنگ شیمی خواند؟! ولی نه میخواندیم.
یکی از کارهای خوبی که حوزه فرهنگی در دوره جنگ انجام داد، تدارکات آموزشی برای بچههای رزمنده بود. مدتی کتابهای رزمندگان رفرنس کنکور بود. کلاس کنکوری وجود نداشت. مؤسساتی برای رزمندگان وجود داشت که کتاب کنکور درست میکردند. هنوز هم بعضی از تستهای رزمندگان رادارم. تستهای رزمندگان را بچههایی که به جبهه و جنگ کاری نداشتند، میگرفتند و برای کنکور میخواندند. تیم پشتیبان، محتوای آموزشی بچههای رزمنده را طوری طراحی میکرد تا آنها که سر کلاس نیستند و معلم ندارند، در درک مطالب درسی مشکلی نداشته باشند. البته صددرصد نبود، ولی راحتتر بود. به همین دلیل بچهها میتوانستند با دیگران رقابت بکنند. در این رقابت آنهایی که سر کلاس نبودند، اما وقت میگذاشتند جایشان بد نبود.
سال ۶۶ رشته آمار کاربردی دانشگاه فردوسی مشهد قبول شدم. برای یک هنرستانی که پایه ریاضی قوی ندارد، یکی از سختترین رشتهها بود. سال ورود به دانشگاه فردوسی، با چالشهای زیادی روبهرو بودم، خدا حاجخانم را حفظ کند. از خرج زندگی میزد و هزینه تحصیل ما میکرد. آن سال با دوهزارتومانی که خرجی خانه داشتم، باید هزارتویمان اجاره خانه میدادم، چون من از روز اول تا کل چهار سال دانشگاه، خوابگاه نرفتم. درترم دوم تحصیل در مشهد بنده خدایی به نام حاجآقا هاشمیان به ما کمک کرد. پسرش در سمنان دانشجو بود. من رفتم خانه آنها و او آمد خانه ما. او کاردانی میخواند. درسش را زودتر تمام کرد و رفت مشهد، ولی من آنجا ماندم.
حاجآقا هاشمیان را هم خدا حفظ کند. حاجآقا در دوره تحصیلم واقعاً نعمت بود. یکی از بهترین دورههای تحصیلی من دوره کارشناسیام در مشهد بود. به دلایل مختلف؛ فضای معنوی مشهد و شرایطی که آنجا داشتم. دوره خوبی بود. خانه ما کنار مسجدی بود و حاجآقا هاشمیان هم متولی آن؛ مسجد الندشت در خیابان کوه سنگی. برای خودمان دورهای داشتیم. عمو حسن آبدارچی مسجد بود. بعضی وقتها مراسم ختمی در مسجد برگزار میشد. آنجا به مراسم ختم میگفتند: «تعزیه.» گاهی عمو حسن میآمد و میگفت: «من امروز دستم درد میکنه، نمیتونم چایی بدم. امروز تو بیا چایی بده.» من آنجا همه کار میکردم.
بعد از دوره لیسانس و در طول دوره، سعی کردم مهارتهایم را زیاد کنم. میخواستم آن فعالیت و فعال بودن را در بحثهای فردی و اجتماعی، کاری و پروژهای حفظ کنم. رشتهام آمار بود، ولی سعی کردم به کامپیوتر مسلط شوم. به همین دلیل با کمک بچههای کامپیوتر، اولین آزمایشگاه آمار را در دانشکده ریاضی راه انداختیم. با مین فریم کار میکردیم. کامپیوتر پیسی نبود. ما باید برنامهمان را روی کارت پانچ میکردیم، بعد میدادیم مین فریم برنامه را کنترل میکرد، خطاهایش را میگرفت، بعد اجرا میکرد.
در دوره دانشجویی مسیر رشد تکنولوژی را از نزدیک دیدم. اولین پیسی که توی خانهها آمد، مدل هشتاد، هشتادوشش بود؛ با چه ابزاری و با مانیتورهای سیاهوسفید. بااینحال توانمندیهایم را در این مسیر افزایش دادم. کلاسهای مختلف میرفتم. در مشهد موتوری داشتم. وقتی کامپیوتر آمد موتورم را فروختم، کامپیوتر خریدم. حس کردم حالا این ارزشش برایم بیشتر است. با اتوبوس میرفتم و میآمدم، ولی با کامپیوتر پروژه قبول میکردم و کار میکردم. همانها باعث شد که در حال فارغالتحصیل شدن وارد بازار کار شوم. شاید حلقه اتصال من به دانشگاه علوم پزشکی از همانجا شروع شد.
در سال 1369 اقای دکتر خردمند رئیس دانشگاه علوم پزشکی سمنان بود. داشتم از دوره لیسانس فارغالتحصیل میشدم. مادرم تایپیست دفتر ایشان بود. بعضی وقتها مادر کارش زیاد بود و آقای دکتر هم سرش شلوغ. من هم در تعطیلات دانشجویی بودم. دستم در تایپ مطالب تند بود. به خاطر همین به مادر کمک میکردم.
یادم هست روزی همایشی در سمنان برگزار شد. آقای دکتر ملکزاده در همایش بیماریهای گرمسیری در سمنان، قرار بود سخنرانی کنند. آن موقع اسلاید و پاورپوینت نبود. نهایت روی ترانس پرانس مینوشتند، بعد روی اورهد میگذاشتند و پخش میکردند. من نرمافزار هاروارد گراف را بلد بودم؛ گراف میکشید. به آقای دکتر خردمند گفتم: «اگه اجازه بدید من اسلایدهای شرکتکنندهها رو بسازم.» ایشون استقبال کردند، پروژکتوری هم خریدیم. کنفرانس با آن انجام شد. این اتفاق نقطه اتصال من به دانشگاه شد و دکتر از من خواستند که با آنها همکاری کنم. وقتی درسم تمام شد وارد تشکیلات دانشگاه علوم پزشکی تهران شدم. اولین سمتم مسئول مرکز آمار و اطلاعات دانشگاه علوم پزشکی سمنان بود.
بعدازآن دوره ارشدم در دانشگاه شهید بهشتی شروع شد. مجبور شدم به تهران بیایم. نمیتوانستم دائم در سفر باشم، بنابراین دنبال شغلی در تهران بودم. ضمن اینکه با وزارت بهداشت همکاری داشتم. برایشان نرمافزار مینوشتم. زمانی که تنها چند دانشگاه انگشت شماردر کشور نرمافزار انتخاب واحد داشت، برای دانشگاه علوم پزشکی سمنان نرمافزارآموزش و انتخاب واحد طراحی کردم. بچهها با کامپیوتر انتخاب واحد میکردند. سال ۷۰ بود. درست ۲۹ سال پیش. حتی دانشگاه تهران این سیستم را نداشت. خلاصه نرمافزار تولید میکردیم. در تهران هم با معاونت درمان کار میکردم. کمکم از فضای دانشگاه خارج شدم. با جهاد سازندگی کارم را شروع کردم. یکی از دوستانم در دوره ارشد با جهاد سازندگی کار میکرد. به عبارتی کار رسمیام را با نظام اداری و با جهاد سازندگی شروع کردم؛ از سطح کارشناس تا رسیدن به معاونت مدیرکل آمار و اطلاعات وزارتخانه.
طاقت ماندگاری درجایی را ندارم. جایی که فکر میکنم به ثبات رسیده و تحولش را طی کرده رها میکنم. جایی که دیگر مرا الزام به ماندن نمیکند، نمیپسندم. در این بیستوهشت سال نزدیک به هشت محل کار عوض کردم. ازآنجا به سازمان بیمه خدمات درمانی رفتم. در آنجا مدیرکل آمار و اطلاعات و کامپیوترش بودم. بعدازآن به سازمان برنامهوبودجه رفتم. تا امروز که در دانشگاه علوم پزشکی تهران در حال خدمتم. کارم تحقیقات است. هیئتعلمی پژوهشی دانشگاه هستم. عمده کارها سیاستگذاری و برنامهریزی دانشگاه و پروژههای مرتبط با آن، تحلیل دادهها و داده کاوی پروژههاست، ولی به لحاظ اینکه معلمی را دوست دارم، فیلدهای کامپیوتر، مدیریت، آیندهپژوهی، دادهکاوی فیلدهای تخصصی تدریس من هستند. غیر از زمینههای علمی، هنوز به مسائل فنی علاقه زیادی دارم. اگر فرصت و فضایی پیدا کنم، به کارهای فنی میپردازم. نجاری را خیلی دوست دارم. فضاهایی را دوست دارم که بشود در آن خلق کرد. با توجه به ابزار و امکانات موجود، نجاری یکی از فضاهایی است که حس میکنی میتوانی خلق کنی. قدیمها دوست داشتم ریختهگر شوم. شیشهگری را دوست داشتم. چون حس میکردم چیزی خلق میکنم. اگر حالا هم فرصت آزاد و امکاناتی پیدا کنم، شاید در آن محیط کارکنم. کارم تحقیق است، به همین دلیل وقت آزادم به تحقیق و تحلیل پروژهها و تدوین گزارشها میگذرد.
این اواخر کتابهایی درباره تجربیات سیاستگذاری میخواندم. درباره شوک آینده و دنیای اطلاعات در هزاره سوم؛ آخرین کتابهایی است که خواندم. درباره چالشهای نسل امروز هم خیلی فکر میکنم؛ چون خودم بهعنوان پدر با این چالشها مواجه هستم. فکرم را مشغول میکند. ببینید دو مسئله در دوران ما بود که الآن شکل، فرم و محیطش تغییر کرده است. فکر میکنم بزرگترین عارضه در این نسل نبود عرصه فعالیت است. ما آن دوران میدان داشتیم. این میدان، جنگ، هنر، تبلیغات و ورزش بود. همهجور میدانی وجود داشت تا در آن حاضر شویم و خودمان را ابراز کنیم. از هر نوع فعالیتی، هدایتشده میتوانستیم انجامش دهیم. یکی از نقیصههای امروزکشورما این میدانهاست. میدان یا میدانهایی وجود ندارد که جوان به هر ترتیبی نقشش را در آن ایفاء کند.
نکته دوم و مهم این است که حالا اگر میدانی هم وجود دارد، جوان در آن رها میشود. خاطرهای که درباره فرمانده لشکرمان گفتم، نوعی همراهی بزرگترها با جوانها بود. امروز فرمانده لشکر دستنیافتنی است. در حوزه نظامی ما اگر از سربازی بپرسی فرمانده لشکرت را دیدهای؟ اولا ممکن است بگوید هرگز او را ندیده است، یا اگر دیده وقتی بوده که داشته جلوی او رژه میرفته و او آن بالا روی سکو نشسته بوده، اما در دوره ما فرمانده لشکر میآمد و کنارت میماند. بالاترین سطح آن موقع را مثال میزنم. فرمانده گردان و گروهان و دسته که همهباهم بودیم. امروز کنار جوانها کسی نیست. کسی که میآید و فرماندهی و مدیریت میکند باید پابهپای جوانها بیاید، نه اینکه نظرش را تحمیل و تحکم کند، باید مراقبت و همراهی کند و آموزش بدهد. نقیصه بزرگی است که حرفی بزنیم و خودمان درصحنهاش نباشیم، جوان در آن فضا تنهاست. اگر هم بخواهد خوب عمل کند بدون همراه مجبور میشود عقب میکشد، ولی اگر رها بشود، ممکن است بدعمل کند و آن موضوع را به چالش بکشد؛ پس اول اینکه جوان باید میدان داشته باشد. دوم اینکه در این میدان کنار جوان باشی؛ دو اصلی که آن زمان وجود داشت و الآن نیست. ما چه انتظاری از این جوانها داریم؟! نه میدانی به آنها داده میشود، نه کسی با آنها همراهی میکند. دور میایستیم و دائم نقدشان میکنیم. درصورتیکه باید کنارشان بایستیم. به نقاط قوتشان ارزش بدهیم و برای جنبه منفیشان به آنها کمک کنیم؛ آنهم با عمل، نه با حرف.
آدمها بهواسطه صفت مشترک کنار هم پایدار میمانند. دوستان دوره جنگ را هنوز هم میبینم. شاید فعال بودن صفت مشترک بین ما آدمها بود. آن حمیدرضا همتی که در کربلای 5 باهم مجروحی را به عقب بردیم حالا دکتر همتی متخصص و رئیس بیمارستان است.
هنوز ارتباط دوستانه بین ما و باقی بچهها وجود دارد. چون ما محله و شهر کوچکی داریم. به تداوم روابطمان کمک میکند. مثل تهران نیست که اینقدر آدمها پراکنده شوند. به خاطر روحیه فردی که در ما وجود دارد، احوال یکدیگر و خانوادههای یکدیگر را میپرسیم. اگر بخواهم روی یکی از کارهایم تأکید کنم، حفظ این ارتباطات است؛ چه با یاران قدیمی، چه بین همکاران فعلی. اگر روزی ندانم که امروز تولد همکارم است، برایم نقص بزرگی است؛ چون به هر جهت تولد او یک روز در سال است که متعلق به همکارم است. من میتوانم با یک پیام شادش کنم. مطمئناً او هم پاسخ میدهد. تلفن میزند و صدای یکدیگر را میشنویم. در حالت عادی از هم دوریم و این ارتباط گسسته میشود. هنوز باهم ارتباط داریم، چون فیلدمان هم یکی شده. به لحاظ سازمانی هم باهم همفکری میکنیم. تشکلهایی هم داریم. صندوق قرضالحسنه هم داشتیم؛ آنهم زمانی که وامها در سطح بیستهزار و پنجاههزار تومان بود. بچهها پول میگذاشتند و هر بار یکی وام میگرفت. اینها همه ابزاری بود برای دورهم بودن. نه اینکه فینفسه بچهها خیلی به این پول نیاز داشته باشند. هر دورهای برای خودش ابزاری میخواهد که این حلقهها را به هم وصل نگهدارد.
من بهعنوان عضو کوچکی از خانواده ایثارگران، از خودمان توقعی دارم. زمانی که این واژه ارزش بزرگی داشت، لفظ ایثارگران و مفهوم این واژه به معنی کسانی بود که از جانشان گذشتند. زندهبودن و در صحنهبودن همان است که امروز باید باشیم. ایثارگری باید همه ابعاد را شامل شود. ما نمیتوانیم تنها یک رزمنده خوب باشیم، بعد در جای دیگری تکالیف اجتماعیمان را خوب انجام ندهیم. چهبسا انجام ندادن تعهدات اجتماعی آن ارزش را هم از بین ببرد. من معتقدم اگر ایثارگر هستی، بایستی همهجا نشان دهی که در زمان خودش خلقوخویی داشتیم که میتوانست همهجا مؤثر باشد؛ یعنی فرهنگ ایثارگری، منش و فرهنگی را برای ما ایجاد کرده که در مدیریت، در پاسخگویی اجتماعی، محیطزیست و بسیاری حوزهها ایفای نقش میکند و این مقدس است؛ کسی که ایثارگر بوده، رزمنده و جانباز بوده، آزاده بوده، ادب را حفظ میکند؛ یعنی دنبال همه ارزشهای مثبت است. ممکن نیست جایی منفی باشد، این همان مفهومی است که در نسلهای امروزی باید به آن پرداخته شود.
این اواخر مجبور بودم به لحاظ نقشم در وزارتخانه چند تحلیل انجام بدهم. هم موضوع جالب بود، هم نتایجش. احتمالاً در سالهای بعد هم به شکل دیگری بروز پیدا میکند. نقدیست که سهمیه ایثارگران نابرابری و بیعدالتی ایجاد میکند. ما در تحلیلها به نکات خوبی رسیدیم. فرض کنید ایثارگری رتبه کنکورش در دانشگاه علوم پزشکی تهران بیستوچهار یا دوازده است. اینکه این گروهبندی ایجادشده و پدری و عضوی از خانواده در راهی جانش را ازدستداده، مختص ما نیست. همهجای دنیا این طبقهبندی رادارند و ارزشهای دیگری هم برای آن قائل میشوند. من میگویم حالا که در این گروه قرارگرفتهایم، وظیفهای داریم. ما آموزشهایی دیدهایم که حالا باید آن آموزشها را به فرزندانمان منتقل کنیم. فرزندانمان هم باید رتبههای برتر باشند. تا بتوانند بگویند به همان نسل و فرهنگ تعلق داریم. قرار نیست سربار آن نسل و فرهنگ باشیم. باید به آن کمک و آن را تقویت کنیم. در مدیریت هم همینطور است. میگویند سوءاستفاده از محیط و شرایط. من باید آنقدر حواسم جمع باشد و در مدیریتم آنقدر دقت، نوآوری، خلاقیت داشته و بهروز باشم که از نسل خودم عقب نباشم؛ هم در مدیریت، هم در تکنولوژی، هم در اقتصاد و محیطزیست و آموزش. باید آن روزی که درصحنه بودم تداوم پیدا کند. این صحنه هنوز ادامه دارد، شکلش عوضشده. ایثارگری برای همه این زمینههاست. عدم ایفای نقش در حوزههای مختلف، حوزه اصلی را خدشهدار میکند و به چالش میکشد. این انتظار من از خودمان است، نه از مردم. از مردم هیچ توقعی نداریم. توقع نداریم هیچ امتیاز یا ارزش ویژهای به ما بدهند. ما این ارزش را بین خودمان داریم. میخواهیم آن را تداوم بدهیم، هویتش را تثبیت کنیم. پس بایستی در اخلاق، محیطزیست، مسائل اجتماعی، مدیریت و آموزش همانطور که آن زمان درصحنه بودیم، همینطور درصحنه بمانیم. جالب است که نتایج این تحقیق نشان داد که باوجوداین همه فریادی که بر سر فرزندان ایثارگر میکشند، تفاوت میانگین معدل دانشجوی ایثارگران با دانشجوی پزشکی منطقه یک، دو یا سه که در گروهبندی دیگری هستند، در کشور و در تمام دانشگاهها، مثلاً در رشته پزشکی یک نمره است، ولی شما به خاطر اینیک نمره که هزاران دلیل دیگری پشتش دارد، میخواهید یک گروه را حذف میکنید. البته اشکال از بعضی از خودمان است. در آین گروه خوب عمل نکردیم و ارزشش را حفظ به شکل خوبی حفظ نکردیم. تأکید نکردیم فرزندمان بایستی درصحنه آموزش باشد، درسش را درست بخواند تا برتر دانشگاهش باشد. گفتیم تو میتوانی از امتیازها استفاده کنی. این امتیازها باعث شده که مقداری فاصله احساس شود و این فاصله به لحاظ شواهد و تحلیلهای آماری آنقدری نیست که تا این حد سرکوب شود.
نقدم و حرف ناگفتهام این است که ما باید یکبار دیگر به خودمان بیاییم. همهجا را صحنه جنگ و دفاع بدانیم. این بار دفاع و صیانت از کشور، خانواده، اجتماع و محیطزیست را جدی بگیریم. با عزم جزم در حوزههای دیگری هم باشیم؛ با همان نگاه احترام به کشور و مردم، نه با نگاه انتظار داشتن، برداشت کردن و منافع شخصی.
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: