دکتر مرتضی مشایخی: اگر دانشگاه کیفیی شود، اخلاق عمومی و محبت محصلین و اساتید نسبت به یکدیگر بهبود خواهد یافت
مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار گرفتهاست و در همین راستا گفتگو با دکتر مرتضی مشایخی، استاد پیشکسوت گروه کودکان دانشگاه علوم پزشکی تهران را در ادامۀ این خبر خواهید خواند.
دکتر «مرتضی مشایخی» فرزند «حاج شیخ محمدباقر مشایخی» در سال ۱۲۹۹ در شهر «خوانسار» متولد شد. ایشان از سال 1318 وارد رشتۀ پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران شد و سپس در رشتۀ «اعصاب اطفال» در کشور «فرانسه» تحصیل کرد. دکتر مشایخی همراه استاد گرانقدرشان دکتر «محمد قریب»، بیماری «فلج اطفال یا پولیو» را در ایران ریشهکن کرد. ایشان، در حال حاضر در دو کلینیک «سورنا» و «آسیا» با همکاری سایر پزشکان به رفع مشکلات ناشیاز بیماریهای کودکان میپردازند.
لطفاً خودتان را معرفی کنید.
من، دکتر مرتضی مشایخی هستم و در سال 1299 متولد شدم. پدرم- «شیخ محمدباقر مشایخی» - روحانی و مدرّس بودند. در آن زمان یاغی گری و فساد در جامعه، رواج داشت و ایشان تلاش میکردند از طریق آموزش، افراد را اصلاح کنند. با توجه به شناخت مردم از پدرم و کارهایشان، ایشان بعد از «انقلاب مشروطه»، به نمایندگی از مردم «خوانسار» و «گلپایگان» به اولین دورۀ «مجلس شورای ملی» راه یافت. پدرم به همراه سایر نمایندهها، طی یک سال، کارهای زیادی انجام داد؛ اما مخالفین، مجلس را به توپ بستند و تعداد زیادی از نمایندگان کشته، زخمی، آواره یا زندانی شدند؛ اما ایشان، سالم ماند، به خوانسار بازگشت و آموزش را ادامه داد. ما دو برادر و یک خواهر بودیم که تحت تعالیم پدرم، بزرگ شدیم. خواهرم، خانهدار و برادر بزرگم، وارد حیطۀ فرهنگ و به سمت «ریاست دانش سرای عالی تهران» نائل شد. ایشان، خدمات گسترده و ارزشمندی را در قالب کتاب و مجله به فرهنگ ایران کرد. برادرم در زمان فوتشان، بیش از نود سال، سن داشت.
دورۀ ابتدایی را در کجا گذراندید؟
من، دورۀ ابتدایی را در «خوانسار» گذراندم. آن زمان، دورۀ ابتدایی شش کلاس بود که از هفتسالگی شروع میشد. پس از گذراندن پنج سال اول، به دلیل نبود کلاس ششم در شهر خودمان، با برادرم به «اصفهان» رفتم و به مدت چهار سال در این شهر، تحصیل کردم؛ سپس به «تهران» آمدم، تحصیلاتم را ادامه دادم و با کمک و مساعدت پدر و برادرم، دیپلم عادی را گرفتم.
در دوران دبستان، شاگرد درسخوان و زرنگی بودید؟
من، خیلی شیطنت داشتم. به یاد دارم که گاهی در ورزش رتبۀ اول می شدم. در مسائل علمی زرنگ تر از دیگران نبودم اما پیگیرتر از سایرین بودم. از شهر ما، صرفاً من، برادرم و چند نفر دیگر به تهران آمدیم.
در تهران چه کردید؟
من به شعر علاقهمند بودم و از نهسالگی شعر می سرودم؛ زمانی که در اصفهان بودم؛ یکی از شعرهای من در روزنامه، چاپ شد:
باز بر صحنۀ آفاق، نظر باید کرد
از وطن، بادل و جان، دفع خطر باید کرد
ملک، مردان قوی، خواهد و افکار بلند
از سرخویش خرافات به در باید کرد
در همان روزها بود که آقای «حکمت» -وزیر وقت فرهنگ- به مدرسۀ ما آمدند. به ایشان گفتند که این دانشآموز شعر میسراید. من نیز شعر زیر را که برای خودم سروده بودم برایشان خواندم:
خسته بود از بار حکمت پشت ما از بعد حکمت به سبکبالی رسید!
ایشان، پس از بازگشت به تهران، یک هدیه برای من فرستادند.
در سال 1317 یا 1318 در «دانشگاه تهران» ثبتنام کردم. در آن زمان، دانشگاه بسیار نوساز بود. افرادی که «رضاشاه» برای تحصیل به اروپا فرستاده بود، پس از دانشآموختگی برای خدمت به کشور، بازگشته بودند. در رأس این افراد، اعضای یک گروه از دانشآموختگان کشور فرانسه قرار داشتند که ایران را بهخوبی میشناختند. پستهای مختلفی بین این افراد تقسیم شد؛ مثلاً پروفسور «عدل» را به سمت ریاست بخش جراحی و دکتر «قریب»، به سمت ریاست بخش اطفال منصوب کردند. دکتر قریب، مدرّس بسیار خوب و انسان بامحبتی بودند. ایشان، پایه گذار طب اطفال در ایران شدند. من، در بخش دکتر قریب، بسیار فعال بودم. ایشان، من را انسان توانمندی میدانستند، بنابراین به من پستی دادند و راهنمای من شدند. بعداً من، بهعنوان معاون و دستیار دکتر قریب در دانشگاه تهران، مشغول به کار شدم. مدتی در یک درمانگاه کار کردم؛ سپس دکتر قریب به من گفتند: برای آموزش روانشناسی اطفال به اروپا برو! شش ماه کارکردم و راجع به مسائل روانی اطفال، کتابی نوشتم که منتشر شده است. بعد از شش ماه، دکتر قریب به من گفتند: به فرانسه برو و در آنجا اعصاب اطفال بخوان! پرسیدم: چرا باید این رشته را بخوانم؟ ایشان، انسان بسیار باهوشی بودند و پاسخ دادند: حدس میزنم که «فلج اطفال» در ایران، زیاد شود. من، دو سال در رشتۀ اعصاب اطفال تحصیل کردم و وسایل و تجهیزات این رشته را به ایران آوردم. در زمان بازگشت من به ایران، میزان شیوع بیماری فلج اطفال، افزایش یافته بود اما امکانات مناسبی، وجود نداشت؛ سعی کردیم که برای این بیماران، یک ساختمان بسازیم. این ساختمان، در حال حاضر نیز موجود است. یک عده را جمع کردیم تا کار رسیدگی به کودکان فلج را شروع کنیم. برای معاینۀ سرپایی بیماران فلج و استفاده از امکانات و تجهیزات در مواردی که دست و پای یک کودک، کج می شد، مکانهای خاصی در نظر گرفته شده بود. یک آلمانی به نام «ویلی» برای ساخت دست و پای مصنوعی با ما همکاری میکرد. همۀ امکانات اهدایی یادشده از طرف «هلالاحمر» به ما اختصاص یافته بود. فردی به نام زندهیاد آقای دکتر «تقی کیا»، نوزده سال بهصورت رایگان با ما همکاری کردند. ایشان، محلی برای ساخت دستوپا و بستری بیماران بهصورت رایگان در اختیار ما گذاشته بودند. حدود 15 سال در این زمینه کار کردیم. کمکم واکسن فلج به کودکان داده شد و تعداد بیماران فلج اطفال، کاهش یافت.
یک روز، همسرم با من تماس گرفت و گفت «صدام»، تهران را بمباران کرده است؛ به تلفنخانۀ بیمارستان «عیوض زاده» رفتم؛ ناگهان، صدای انفجار برخاست؛ طاق و شیشه ها فروریختند؛ صدای ضجه و ناله به گوش میرسید و آتش در همهجا، دیده میشد. بهزحمت از زیر آوار بیرون آمدم و به بیمارستان بازگشتم. موشک، دقیقاً به دستگاه «فیزیوتراپی» که بیماران فلج را با آن، معالجه می کردم؛ اصابت کرده بود. همکار من که 15 سال در کنار یکدیگر برای درمان بیماران فلج، زحمت کشیده بودیم؛ در اثر موج انفجار به دیوار مقابل دستگاه، کوبیده شده بودند و فوت کردند.
لطفاً دربارۀ همکاری با دکتر قریب، صحبت کنید.
دانش و تجربۀ امروزم را مرهون دکتر قریب هستم. ایشان، مدارج دستیاری را به من می دادند و در امتحاناتی که اول می-شدم؛ تشویق و راهنمایی می کردند. آن ساختمانها را دکتر قریب برای ما گرفتند که یکی از آنها در «ولیعصر» به ساخت دستوپا اختصاص یافته است و دیگری در «جمالآباد نیاوران»، مریض خانه شده است. مواردی که بیان کردم از مصادیق کمکهای مرحوم دکتر قریب به من بودند.
من با کمک دکتر قریب، دو پژوهش انجام دادم. یکی از آنها، دربارۀ بیاشتهایی کودکان بود که هنوز از نتایج آن در درمان بیماران استفاده میکنم. شش ماه حضور من در فرانسه برای تحصیل در رشتۀ روانشناسی اطفال یا روانکاوی، مصادف با اواخر «جنگ جهانی دوم» بود و مردم، غذاهایشان را مخفی کرده بودند؛ این، موضوع مهمی است زیرا در چنین شرایطی، اشتهای بچهها یا بزرگسالان افزایش مییابد. خارجیها برای پژوهش، بودجه، صرف میکنند و روانشناسهای آن زمان به چگونگی شکلگیری بیاشتهایی ناگهانی در مردم و بچه ها پی برده بودند؛ به این صورت که همۀ غذاها را از مخفیگاهها بیرون آوردند و روی میز ریختند؛ وقتی غذا زیاد شد و در دسترس مردم، قرار گرفت؛ حتی بچه، در برابر اصرارها، بیاشتها خواهند بود. بی اشتهایی روانی اولین مطلبی بود که من در خارج از ایران به بررسی آن پرداختم و علاوه بر مقالۀ یادشده، 40 سال پیش، کتابی نیز در این خصوص نوشتم. در آن زمان، شاید در ایران، پنج هزار نفر از بیاشتهایی روانی رنج میبردند. آمار جدید استفادهشده در چاپ دوم همان کتاب، نشان میدهد که تقریباً تعداد مبتلایان به این اختلال از یکمیلیون گذشته است.
نتایج این پژوهش، در روزنامۀ «اطلاعات» نیز به چاپ رسیده است.
وضعیت فعلی، چگونه است؟
امروزه بچه های بی اشتها را با شربت اشتها، تحریک می کنند؛ اما من برای درمان این کودکان، یک روش بسیار ساده استفاده میکنم و تنها در یک جلسه او را پراشتها میکنم. روش کار من به این صورت است که وقتی والدین، وضعیت و شیوۀ غذا خوردن فرزندشان را توضیح میدهند؛ من، اشکالات غذایی را به آنها می گویم؛ مثلاً برای غذا خوردن به کودک هشتماهه اصرار نکنید زیرا این مسئله ناشی از بیعلاقگی به غذا یا دنداندرآوردن کودک است؛ بنابراین در برابر اصرار، مقاومت می کند. در خانه، نباید غذا و تنقلات زیادی موجود باشد؛ زیرا کودک بی اشتها خواهد شد؛ خودداری از غذاخوردن باعث مشتاق تر شدن کودک می شود؛ حتی در زمان قحطی و جنگ که غذا را قایم می کنند؛ بچه ها پراشتها می شوند اما در مواقعی که غذا زیاد است افراد، دچار بیاشتهایی میشوند. این مشکلی است که در حال حاضر با آن مواجه هستیم و من، حریف خانوادۀ این بیماران نیستم؛ زیرا نیمی از مادران ایرانی، تصور می کنند که هرچه به کودکشان بیشتر بخورانند؛ او سالمتر و بهتر می شود؛ درحالیکه شیوۀ صحیح، برعکس است؛ یعنی هرچه خوردنی کمتر به او بدهند، پراشتهاتر خواهد شد. یک کتاب دربارۀ بلوغ در «آلمان» نوشته اند که این کودکان در معرض سی نوع، بیماری روانی هستند. نباید کاری انجام دهیم که زمینۀ ابتلای بچهها به این امراض روانی فراهم شود.
پژوهش دومتان دربارۀ چه موضوعی بود؟
پس از بازگشت از سفر فرانسه (که به پیشنهاد دکتر قریب به آنجا رفته بودم)؛ مریض های عصبی را در یک بخش ویژه بستری می کردم تا به آنها کمک کنم. انواع داروهای خارجی را روی این بیماران، امتحان کردم اما هیچکدام مؤثر نبود. سالها زحمت کشیدم و فهمیدم برای مریضهای عقبمانده، کاری نمیتوان انجام داد؛ تا اینکه توسط رئیس دارویی وزارت بهداری با دارویی آشنا شدم. این دارو از زمان تحصیل من و 40 یا 50 سال پیش، برای بیماران دارای ضربۀ مغزی و ضربۀ تیرۀ پشت، با چهار تزریق مصرف میشد و بیضرر بود. من این دارو را روی اطفال عقبمانده، امتحان کردم و مشاهده کردم که این بیماران، روزبهروز بهتر می شوند. امروزه حتی از کشورهای اطراف ایران ازجمله افغانستان و عربستان، مریض های عقبمانده به کشور ما میآیند تا این دارو را بگیرند. آنها هر دو تا سه ماه یکبار، برای معاینۀ مجدد و تکرار تجویز دارو براساس شدت بیماری به ایران سفر میکنند. نتیجۀ این روش درمانی در برخی از بیماران فوق العاده بود. یکی از بیمارانم یک کودک چهار یا پنجساله بود؛ او اکنون ازدواج کرده است و برای عروسیاش، من را دعوت کرد. البته بیماران، هرچه زودتر و در شرایطی که شدت ضایعات کمتر است؛ مراجعه کنند؛ زودتر خوب میشوند. هیچکدام از بیماران استفادهکننده از این روش درمانی، بینتیجه و آزرده نشدند؛ همۀ آنها، این روش را دنبال کردند و نتیجه گرفتند. اخیراً دریکی از قهوه خانه های بینراهی نشسته بودم، مشاهده کردم که یک کودک عقبمانده آنجا است و گفتم: این آمپول ها را بزنید! یک ماه بعد از تزریق، خانوادۀ او، مبلغی برای من فرستاده بودند و میگفتند: ما همهجا را به دنبال درمان گشتیم، اکنون این آمپول به ما کمک کرده است. اخیراً این کودک را با نتیجۀ خوب، دیدار کردم. این دارو، همانند اکسیر است، در ایران نیز ساخته می شود و بسیار خوب، ارزان و بیضرر است. من دوست دارم؛ پزشکان این دارو را بعد از من نیز به کار بگیرند و سایر بیماران نیز از آن بهرهمند شوند. امیدوارم روزی برسد که فقرا را مجانی با این دارو، درمان کنند. اگر این دارو را بتوانیم با همین قیمتی که داروخانهها می فروشند به مردم بدهیم، فوقالعاده خواهد بود. این دارو از قدیم مصرف می شده است اما من تمایل دارم که مصرف آن افزایش یابد.
خاطره ای از پدرتان به یاد دارید؟ ایشان تا چندسالگی زنده بودند؟
همانطور که خدمتتان عرض کردم؛ پدرم روحانی و مدرّس بودند. در اولین دورۀ مجلس شورای ملی به نمایندگی از مردم خوانسار و گلپایگان وارد مجلس شدند؛ اما بعد از یک سال، مجلس به فرماندهی «ولادیمیر لیاخوف» روس، به توپ بسته شد و تعطیل شد. پدرم به خوانسار بازگشت و کار آموزش را ادامه داد. ایشان در آن زمان، فرزندی نداشت.
یعنی پس از بازگشت به خوانسار؛ ازدواج کردند؟
بله! پس از بازگشت از مجلس، صاحب دو پسر و یک دختر شدند. خواهرم خانهدار شد. در آن زمان، روحانیون، علوم جدید را نمی خواندند اما پدرم دو پسر خود را برای تحصیل علم فرستاد. ایشان به علوم جدید اعتقاد داشت به همین دلیل من و برادرم را به اصفهان فرستاد. برادرم پس از اخذ دیپلم، به تهران رفت. من نیز که آن زمان تا کلاس نهم، تحصیل کرده بودم؛ همراه ایشان به تهران آمدم و تحصیلاتم را ادامه دادم و دیپلم گرفتم. برادرم، مدتی معلم شد و بعد به دانشسرا رفت. همانطور که پیشتر بیان کردم؛ به ریاست دانش سرا نائل شد. اگرچه من، در آن زمان طبع شعر داشتم اما مشاهده کردم که مردم به طبیب و دارو احتیاج دارند. برای همین مانند «شهریار» از شعر و شاعری، منصرف شدم و در سال 1317 یا 1318 به دانشکدۀ پزشکی رفتم که تازه افتتاح شده بود.
شما در سال 1317 وارد دانشگاه شدید؟
بله! 1317 یا 1318 بود.
دانشگاه تهران در سال 1313 ساخته شده بود؛ یعنی شما چهار یا پنج سال بعد از ساخت، به این مجموعه وارد شدید؟
بله! اما بهطور ناقص ساخته شده بود و هنوز کامل نبود. عدۀ معدودی قبل از ما بودند. معلمانی که در زمان رضاشاه برای تحصیل به خارج رفته بودند؛ به کشور بازگشته بودند و معلمان بسیار توانمندی شده بودند. دکتر قریب، پروفسور «عدل» و سایر اساتید جزء این افراد بودند. با کمک «اوبرلن» فرانسوی، پستها، درمانگاه ها و بیمارستان ها سروشکل گرفت و منظم شد. او، هفت سال در ایران ماند تا دانشگاه کامل شد. من در آن دوران، مشغول تحصیل بودم؛ تقریباً رفتن ایشان، مقارن با اتمام تحصیلاتم شد.
چرا رشتۀ پزشکی را انتخاب کردید؟
من متوجه شده بودم که مردم به پزشکی و دارو نیازمند هستند.
آیا قبل از آن، علاقه ای به این رشته نداشتید؟
بسیار کم، من متوجه شده بودم که بسیاری از مردم به دلیل بیماری میمیرند؛ بنابراین در رشتۀ طب ثبتنام کردم.
غیر از دکتر قریب اساتید دیگر شما چه کسانی بودند؟
دکتر عدل، استاد برجسته و خوبی بودند. دکتر «آذر» که وزیر شدند نیز از اساتید خوب و خدمتگزاری بودند که فارغ از مادیات خدمت میکردند. بین دکتر عدل و دکتر قریب، من، دکتر قریب را انتخاب کردم. استاد عدل، مکتبی را ساختند اما پس از «انقلاب» تقریباً گوشه نشین شدند و رفتند. من، بعد از تحصیل به نظام پزشکی رفتم و پس از طی دوره، دوباره نزد دکتر قریب بازگشتم.
یعنی به سربازی رفتید؟
بله! دورۀ سربازی یا نظام پزشکی را گذراندم. دکتر قریب با روی خوش از بازگشت من، استقبال کردند و پرسیدند: حالا میخواهید چهکاری انجام دهید؟ من پاسخ دادم: می خواهم با شما در اینجا کار کنم؛ فوراً گفتند: از فردا بیایید، لباس بپوشید و کارکنید. من، هفت تا هشت سال در بخش دکتر قریب کار کردم؛ واقعاً تمام کارهای ایشان از تدریس تا معاینۀ مریض ازنظر طبی، اجتماعی، مذهبی و سیاسی، بینظیر بود؛ یعنی دکتر نمونه بودند و به این دلیل، من، مرید و گوشبهفرمان ایشان بودم؛ وقتی به من گفتند: به خارج برو و در رشتۀ روانشناسی اطفال تحصیل کن! من، اطاعت کردم. نتیجۀ تحصیل من، نگارش کتاب روانشناسی بی اشتهایی روانی کودک در بازگشتم به ایران بود. من، تمایل دارم که این نتایج منجر به ایجاد زیرساختی شود که براساس آن، بتوان بیماری که قبلاً شیوعش 40 هزارنفر بود و اکنون از یکمیلیون گذشته است؛ را درمان کرد.
گفتید که بهمنظور ریشه کنی بیماری فلج اطفال، با دکتر قریب، همکاری داشتید. چه اتفاقی باعث افزایش شیوع این بیماری شده بود؟
همانطور که پیشتر بیان کردم، دکتر قریب به من گفتند: در رشتۀ اعصاب ادامه تحصیل بدهید! من، به مدت دو سال در آنجا، درس اعصاب و وسایل فلج که جزء اعصاب بود؛ را خواندم؛ بنابراین مسائل مرتبط با فلج و اعصاب را آموختم. در بازگشت به ایران، متوجه شدم که تعداد بیماران عصبی و فلج اطفال، زیاد است؛ بنابراین به دکتر قریب، وزارت بهداری، پروفسور عدل و به «انستیتو پاستور» متوسل شدم؛ درواقع از نفوذ دکتر قریب و سایر اساتید استفاده کردم. ابتدا، فضاهایی را برای رسیدگی به بیماران سرپایی اجاره کردم؛ در آنجا، بیماران فلج را به انجام حرکات ورزشی، تشویق میکردم (که اکنون به فیزیوتراپی معروف است و در همهجا وجود دارد). درواقع؛ این روش بازتوانی را در ایران، شروع کردیم. بعدها با یک شخص آلمانیتبار بهنام ویلی آشنا شدم؛ ایشان می خواست از ایران به آلمان برود. من به او گفتم: مشکل ما این است که فلج، تمام کشور را گرفته است اما وسایل اولیۀ فیزیوتراپی که به این بیماران کمک کند تا راه بروند (مثلاً دست و پای مصنوعی) را در اختیار نداریم؛ البته بعدها شاگردانی را تربیت کردیم که در زمان، «جنگ تحمیلی» این وسایل را در ساختمانی در خیابان ولیعصر میساختند. با کمک آقای ویلی و با استفاده از ساختمان اهدایی هلالاحمر، وسایل موردنیاز بیماران فلج، تهیه شد. پای تعدادی از بیماران، کج شده بود یا تغییر شکل داده بود؛ در برخی موارد، تغییر شکل ها تا حدی بود که پا، کوتاه شده بود یا تاندون های پشت آن، سفت شده بودند؛ بنابراین مبتلایان نمی توانستند راه بروند یا میلنگیدند. برای درمان این بیماران به یک ارتوپد خوب نیاز داشتیم که دکتر تقی کیا که استاد دانشکدۀ پزشکی به مجموعه اضافه شدند و به مدت 15 سال با من همکاری کردند. ایشان، تمام بیماران را بهصورت مجانی تحت عمل جراحی قرار میدادند و مشکلاتشان را تا حد امکان، اصلاح میکردند. بیماری فلج اطفال، ریشهکن شد. ساختمان سوم در شمال تهران، توسط یک آقا و خانم به ما اهدا شد و برای اعمال جراحی روی بیماران فلج اطفال از آن استفاده میکردیم. این زن و مرد در حیاط، دو اتاق ساخته بودند و در آنجا زندگی میکردند.
آقای دکتر، در خاطراتتان گفته بودید که همراه با دکتر قریب با درشکه به جنوب شهر می رفتید.
بله! دکتر قریب، هرروز، پس از اتمام کار، به من می گفتند: بیایید به جنوب شهر و قسمت زاغهنشینها برویم. به مدت دو سال، با درشکه به آنجا می رفتیم. دکتر قریب به بیماران، دارو می دادند و به فقرا، پول میپرداختند. بعدها، ماشین به تهران و ایران آمد؛ من نیز یک ماشین خریدم و بهوسیلۀ آن، ایشان را به جنوب تهران می بردم. در سال سوم، آن منطقه از شهر ساخته شد؛ مردم در خانهها ساکن شده بودند و زمین، قیمت و ارزش پیدا کرد. دکتر قریب، مایل نبودند که مردم از این کار خیر، مطلع شوند؛ بنابراین یکی از دوستان را مأمور کرده بودند که شبانگاه، از طرف ایشان، به مردم بیبضاعت، کمک کند. ایشان، در طول عمر گرانقدرشان، فعالیتهای ارزشمندی برای مردم، انجام دادند و برای انجام کارهای خیر، همیشه آمادگی داشتند. من، تاکنون کسی را مانند دکتر قریب ندیدهام و نتوانستم از او بیاموزم که تا این حد، کار خیر انجام دهم. من در آغاز سریال «روزگار قریب»، دربارۀ ایشان صحبت کردهام اما هرگز نمیتوان حق مطلب را ادا کرد. ملت ایران، حقشناس هستند؛ سالنی در دانشگاه، به نام ایشان ساختهاند که ما هرسال در آنجا جلسه و جشن می گیریم و من، دوستان و شاگردان قدیم دکتر قریب، دربارۀ ایشان صحبت می کنم. هرسال پیش از نوروز، یادبودی برای دکتر قریب برگزار میکنیم تا یادشان فراموش نشود. در درمانگاه به همراه دکتر قریب، روزانه گاهی تا 150 بیمار را معاینه میکردیم؛ اینها خاطرات خوبی است که از کارکردن با دکتر قریب به یاد دارم.
آیا ساخت مرکز طبی کودکان را به یاد دارید؟
بله! من در آن زمان برای اخذ دیپلم، مشغول تحصیل بودم و گاهی به محل ساخت بیمارستان، میرفتم. به یاد دارم که آقای حکمت، آقای «سیاسی» و سایرین، در این کار، بسیار تلاش میکردند. رضاشاه نیز گفته بود که یک مرکز بزرگتر بسازید. این افراد، کار مفیدی برای دانشگاه انجام دادند، مرکز بزرگی ساختند و به ما کمک کردند.
آقای دکتر، آزمون ورودی رشتۀ پزشکی در آن زمان، چگونه برگزار می شد؟
متقاضیان باید در آزمون شرکت میکردند و هرکسی که پذیرفته می شد، میتوانست وارد دانشگاه شود. من نیز جزء لیست صدنفرۀ پذیرفتهشدگان بودم؛ از این تعداد، حدود 10 نفر خانم بودند، ما در کنار یکدیگر درس می خواندیم، خانمها بسیار ساعی بودند و در دانشکده میدرخشیدند. من، خاطرات خوبی از آنها و دانشکدۀ آن زمان به یاد دارم. استادهایمان، هیچکدام به دنبال مادیات نبودند. اشخاص مادی، منفور می شدند. اساتید، بسیار مردمدار بودند.
از همکلاسی هایتان کسی در قید حیات است؟
یکی از همکلاسی هایم، آقای دکتر «دانشور»، استاد چشمپزشکی، در دانشگاه تهران و اصفهان بودند که مدتی است؛ از ایشان بیخبر هستم. یکی دیگر از همکلاسیهای من، دکتر «مفیدی» بودند. ایشان، در حدود یک سال و نیم است که دار فانی را وداع گفتهاند. دکتر مفیدی، یک انسان باهوش و دوستداشتنی بودند. دکتر مفیدی، به مدت سه سال در زندان بودند.
شما در خاطراتتان به آشنایی با دکتر مصدق اشاره کرده بودید، لطفاً در این خصوص، صحبت کنید.
بله! منزل ما در کوچۀ دوم خیابان دانشگاه بود و منزل دکتر مصدق نیز در آن ناحیه قرار داشت. من احترام زیادی برای ایشان قائل بودم. یک روز مشاهده کردیم که گروهی از اراذلواوباش به خانۀ دکتر مصدق هجوم بردند و وسایلش را به غارت بردند. من، بسیار ناراحت شدم. آنطور که من شنیدم و دیدم، دکتر مصدق از پشت در گفته بودند: هرکس که می خواهد، میتواند این در را بشکند و وارد شود اما از من و زنم بگذرید. مردم بهزور او را از طریق پشتبام، خارج کردند و به دولت تحویل دادند تا این مرد فداکار، کشته نشود. زمانی که من برای گذراندن خدمت نظاموظیفه رفتم، یک آقای سرگردی بود که بعداً سرهنگ شد؛ ایشان روحانی و رئیس حوزه بود و من، طبیب بودم؛ کار ما به این صورت بود که او سربازان را جمع کند و من در خصوص معافیت یا عدم معافیت آنها نظر بدهم. رفاقت ما ادامه یافت و با همکاری او، وقتی محاکمۀ مصدق آغاز شد؛ من در محاکماتش شرکت کردم و می دیدم که او چقدر در دفاع از خود توانمند است. ایکاش در آن دوره، او را محاکمه نمی کردند. دکتر مصدق سالها به زندان فرستاده شد اما بعداً معاف شد. ایشان در «احمدآباد» زندگی می کردند، ما به آنجا رفتیم اما اجازۀ ورود ندادند. دکتر مصدق مدتی در آنجا ماند، سپس سرطان زبان گرفت و از دنیا رفت. ایشان، یکی از شخصیتهایی است که همیشه در خاطرۀ ملت ایران باقی خواهد ماند.
خدمت نظاموظیفه را در تهران گذراندید؟
من، شش ماه از دوران خدمتم را در ناحیۀ شمارۀ یک ارتش که یک بیمارستان در خیابان «عباسآباد» بود؛ گذراندم. بعد رئیس مریض خانه، تصمیم گرفتند که من را برای سربازگیری بفرستند؛ من برای رفتن، اکراه داشتم زیرا می دانستم که در این کار با پول سروکار دارند و منصرفشان کردم اما مجدداً بهوسیلۀ دکتر «باستان»، اصرار کردند و من را برای سربازگیری فرستادند. با آن آقای روحانی که قبلاً عرض کردم، در «سبزوار» هممنزل شدم. ما متوجه شدیم که در این شهر، اصلاً آبادی وجود ندارد، همهجا، خشکسالی و گردوخاک و ساختمان ها قدیمی است. ما یکی از اتاقهایی که مربوط به سراهای تجارت بود را برای زندگی اجاره کردیم. در آنجا، مطلع شدیم که در این منطقه، پولدارها را معاف و فقرا را سرباز اعلام کردهاند و به تهران فرستادهاند که با تجدیدنظر من و آن آقای روحانی، تمام کسانی که بهناحق سرباز کرده بودند؛ را بازگرداندیم و آنهایی که بهناحق معاف کرده بودند را به سربازی فرستادیم. در آن سال، یک جایزه، به من اعطا کردند و کارم را تشویق کردند. معافیتها نرخ داشت مثلاً قیمت معافیت با کچلی، صد تومان و معافیت با بیماری شدید قلبی، هزار تومان بود. ما شنیدیم که صرفاً یک آقایی که فامیلش را فراموش کرده ام، این پول را دریافت نکرده اما سایرین این مبالغ را می-گرفتند؛ حتی در زمان او، شخصی، یک نامه برای مرکز، فرستاده بود مبنی بر اینکه این افراد، از مردم پول می گیرند اما وقتی همه جوانب را بررسی کردند؛ متوجه شدند که کسی پولی نداده است. یک سال در سبزوار بودم و خاطرات خوشی از دوستان همکلاسی سبزواری به یاد دارم. مردم این شهر، بسیار باهوش هستند.
خاطرۀ دیگری از آن دوران به یاد دارید؟
خاطرۀ دیگر من، مربوط به فوت پدر و مادرم است. من به این دلیل رشتۀ طب را انتخاب کردم که مادرم به دلیل نبود پزشک ماهر و دارو فوت کردند؛ آن زمان، من پنجساله بودم. این اتفاق، اثر سوئی روی من گذاشت. یک روز زمستانی در دورانی که برای تحصیل، به اصفهان رفته بودم؛ یکی از اقوام با ما تماس گرفت و گفت: واجب است که به خوانسار بیایید زیرا حال پدرتان، مساعد نیست. فاصلۀ اصفهان تا خوانسار، تقریباً بیست «فرسخ» بود؛ در آن زمان، وسیلۀ نقلیه نبود؛ ما با ارابه به اراک و قم رفتیم و دو یا سه روز درراه بودیم تا این راه، سهساعته را طی کنیم. وقتی به آنجا رسیدیم؛ متوجه شدیم که پدرمان در اثر «سینهپهلو» دار فانی را وداع گفته است. ایشان بسیار علاقه مند بودند که ما درسمان را بخوانیم، مشوقمان بودند و ما را راهنمایی می کردند. این اتفاق نیز اثر بدی روی من گذاشت؛ به همین دلایل بهجای شعر و ادب، رشتۀ طب را انتخاب کردم؛ البته کتاب دیوان اشعار من چاپ شده است تا ملت ایران، بخوانند و بدانند.
اولین اشعارتان را به یاد دارید؟
بله! در نهسالگی، شعری دربارۀ خوانسار گفته بودم که اکنون فراموش کرده ام و بعد در 11 سالگی به روزنامۀ «عرفان» اصفهان و شعر «باز درصحنۀ آفاق، نظر باید کرد» را خواندم، آنها نیز این شعر را با میل و رغبت چاپ کردند. من، آن روزنامه را به همکلاسی هایم نشان می دادم. همانطور که پیشتر بیان کردم، مدتی بعد آقای حکمت را دیدم و یک جایزه از ایشان دریافت کردم. در 15 سالگی با شهریار و «سهراب سپهری» آشنا شدم؛ سهراب از اقوام من و شهریار، دوست من بود. با این دو نفر، رفتوآمد میکردم، براساس روحیاتم باید به سمت شعر و شاعری میرفتم اما فقر مردم و مرگ عزیزانم باعث شد رشتۀ طب را انتخاب کنم و از این انتخاب، راضی هستم. من، مدارج تحصیلی را تا سطح اروپا طی کردم و موفق شدم، بیماری فلج اطفال را در ایران، ریشهکن کنم.
می توانستید همزمان با طبابت شاعری را نیز دنبال کنید.
بله! اخیراً دیوان اشعارم را منتشر کردهام. من برای دکتر قریب و سایر اساتید ممتاز، شعر میسرودم و برای دوستانی که فوت می کردند، مرثیه می گفتم و به این کار ادامه میدادم؛ مثلاً شعری برای استاد آذر سرودم:
آذر و بر جان ما، آذر زدی بر جان ما
از زمین، بر اوج گردون، پر زدی آذر
برای دانشگاه تهران نیز شعری سرودهاید؟
بله! شعری نیز دربارۀ دانشگاه دارم.
میتوانید چند بیت از آن شعر را برای ما بخوانید؟
شعری که دربارۀ دانشگاه بود؛ را فراموش کردهام. حافظۀ خوبی برای شعرها ندارم اما بهطورکلی راجع به دانشگاه تهران، دکتر قریب، دکتر آذر و دوستانم، شعر میسرودم؛ البته برخی از شعرها را جمع نکردهام و آرشیوم ناقص است. معمولاً وقتی رفقا فوت میکردند یا پیشامدی رخ میداد؛ شعر می سرودم. انشااله مردم دیوان اشعارم را بخوانند و استفاده کنند.
احساس شما، هنگام ورود به دانشگاه چیست؟ آیا خاطرات قدیمی برایتان زنده می شود؟
من، وقتی به دانشگاه می آیم؛ در سالنی که قبلاً در آنجا درس می خواندیم؛ تنها مینشینم تا خاطرات کسب علم در کنار اساتیدی همچون استاد «وکیلی» (داخلی)، دکتر عدل (جراحی)، دکتر قریب (اطفال) و سایرین را به یاد بیاورم. همۀ کارکنان دانشگاه به من، محبت می کنند. ازنظر دانشجویان و امکانات، مشکلاتی وجود دارد که انشااله حل شود. مدتی پیش شخصی، یک نامه برای من نوشتند و درخواست کردند که هر چیزی که راجع به دوران طبابتم به یاد دارم، مکتوب کنم. این کار به دلیل بیماری من، به طول انجامید و نتوانستم نتیجهاش را به ایشان برسانم. ایشان، راجع به افراد آن دوره، تغییرات زندگیشان، رفتار با مریض ها و تدریس اساتید، مطالب ارزشمندی نوشتهاند اما من شرمندۀ ایشان شدم.
ارتباطتان با اساتید چگونه بود؟
رابطۀ ما با اساتید، بسیار خوب بود؛ مثلاً من، دست راست دکتر قریب بودم. ایشان، من و شخص دیگری را برای آموزش انتخاب کرده بودند و بسیار به ما محبت می کردند مثلاً گاهی اوقات، ما را برای نهار و شام دعوت می کردند؛ مخصوصاً شام با خانواده شان. زمانی که من برای تحصیل به «پاریس» رفته بودم، همسرش را دیدار میکردم؛ ایشان در آنجا مریض شدند؛ به آمریکا رفتند و دار فانی را وداع گفتند. دکتر قریب با بیمارهایشان هم فوقالعاده صمیمی بودند و وقتی بیماری بدحال می شد؛ گریه می کردند و به دانشجویان می گفتند: شما اولاد ندارید که گریۀ این بچهها را بفهمید. زمانی که دکتر قریب به سرطان مبتلا شدند، سنگ کلیه داشتند و نمی دانستند که علت این خونریزی، سرطان است. وقتیکه متوجه شدند و جراحی را انجام دادند، بی فایده بود؛ اگر زودتر، عمل می کردند؛ بهتر بود. در دورانی که در بیمارستان دانشگاه بستری بودند نیز بیماران بدحال را درمان میکردند؛ تشخیصشان، بسیار خوب بود. دکتر قریب، انسانی نمونه و مسلمان بودند. نسل قدیم، همیشه میگویند: خدا رحمتش کند. دکتر قریب، در مردم، نفوذ داشتند و یک شخصیت استثنایی از اراک و نواحی اطراف آن بودند. آن منطقه، اشخاصی برجسته را به کشور معرفی کرده است. دکتر قریب همیشه در دل ما جا دارند. انشاالله دانشگاه تهران نیز هرگز، او را فراموش نکند. 50 سال است که ما مراسم بزرگداشت دکتر قریب را در دانشگاه برگزار میکنیم و تمام دانشجویان، اساتید و شاگردان ایشان در این مراسم صحبت می کنند و من نیز در آغاز جلسه، یک شعر می خوانم و دربارۀ دکتر قریب صحبت میکنم. دوست دارم که نام ایشان برای همیشه ماندگار باشد.
شما در چه سالی بازنشسته شدید؟
من در سال 1360 بازنشسته شدم.
آیا دلتنگ دانشگاه هستید؟
بله! من در مریض خانه های وابسته به دانشگاه کار می کردم و دو تقدیرنامه بهعنوان استاد نمونه از آنها گرفتم. اگرچه مطابق قانون کار، باید سی سال، فعالیت میکردم اما هفت سال، بیشتر از این زمان، کارکردم؛ البته حقوقم از شاگردانم نیز کمتر بود اما در قید پول نبودم. گاهی دلتنگ دانشگاه می شوم و بهجاهایی که قبلاً در آنجا بودهام؛ سر می زنم. با شاگردان قدیمی، همدورهها و همکارانم دوست هستم و بخش دکتر قریب، شاگردان، تدریس و آن خاطرات را نمیتوان فراموش کرد. حضور من در بخش دکتر قریب براساس تصادف و شانس بود زیرا از یک شهر کوچکی به تهران رفتم، در آزمون شرکت کردم و پذیرفته شدم.
کدامیک از شاگردان یا همکارانتان با شما در ارتباط هستند؟
بسیاری از آنها مرحوم شدهاند؛ مثلاً دکتر دانشوری. من به مدت سی سال، در مریض خانۀ «آسیا» که در خیابان «بخارست» عباسآباد قرار دارد، سهم داشتم و کار می کردم؛ گاهی روزهای دوشنبه به آنجا میروم و رفقایی که مانده اند را دیدار میکنم، همچنین بیماران بی اشتها یا عقب مانده را مشاهده میکنم. درمان چنین بیمارانی، کار فوقالعادهای برای من بود که عاشقانه آن را انجام میدادم؛ اما دوست دارم که از طرف وزارت بهداشت من را دعوت کنند تا راههای اطلاعرسانی به مردم در خصوص عقبماندگی و حذف بیاشتهایی را شناسایی کنیم. آرزوی من این است که تا زنده هستم این کار را انجام دهم.
انشاالله همیشه زنده باشید. آقای دکتر در چه سالی ازدواج کردید؟
من در سیسالگی ازدواج کردم و بعدازاینکه رئیس درمانگاه دکتر قریب شدم؛ ازدواج کردم. یک روز که در دانشگاه بودم؛ آقای آریانپور را در دانشگاه دیدم که تا چه حد روی زبان انگلیسی و ترجمۀ آن کاملاً مسلط بود و نظر همۀ حضار را به خود جلب کرده بود. من از دوستانم پرسیدم که ایشان چه کسی هستند که انگلیسی را از انگلیسیزبانها نیز بهتر میشناسند؟ یکی از دوستانم، او را می شناخت و به من معرفی کرد. درنهایت، با همسرم که خواهر آقای ارایانپور بود، آشنا شدم و به خواستگاری او رفتم. از همسرم بسیار راضی هستم، ایشان نیز در قید حیات هستند. همسرم، بسیار باهوش و بااستعداد هستند و هنوز به من رسیدگی میکنند. در مورد انتخاب ایشان، اصلاً اشتباه نکردم. وقتی طلاقها و اختلافهای امروز موجود در جامعه را میبینم بسیار متأسف میشوم.
چند فرزند دارید؟
من دو پسر، یک دختر و یک نوه داشتم. پسرم، استاد دانشکده در آمریکا بود و در تلویزیون نیز مرتب صحبت می کرد؛ او، سرطان لوزالمعده گرفت و مرحوم شد. اکنون، هرسال برای او یادبودی برگزار میشود. پسر کوچکتر من، چشمپزشک است؛ او در ایران نیز، رتبۀ اول را در همۀ کلاسها داشت، پسرم از «شیراز» به تهران آمد و بعد به آمریکا رفت؛ او را به یک مرکز بزرگ سرطان در «فیلادلفیا» آمریکا فرستادند تا برای مباحثی که نخوانده اند؛ امتحان بدهند و بتوانند در آمریکا بمانند. پسرم، بسیار درسخوان و باهوش بود؛ امتحانی از او گرفتند؛ او پذیرفته شد و به بیمارستان بزرگ آمریکا راه یافت. پسر او، با نمرات بسیار خوب در دانشگاه «جان هاپکینز» و «هاروارد» و دخترم نیز در دانشگاه جان هاپکینز پذیرفته شده است. دخترم، در حال حاضر در همین دانشگاه شاغل است.
رشتۀ تحصیلی دخترتان چه بود؟
دخترم، در رشتۀ بهداشت تحصیل کرده است. کار او به این صورت است که با هواپیما به مأموریتهای مختلف می رود و درزمینۀ بهداشت، فعالیت می کند.
هیچکدام از فرزندانتان به سراغ فرهنگ و جامعهشناسی نرفتند؟ هر سه راه شما را ادامه دادند.
پسر بزرگم، در رشتۀ جامعهشناسی تحصیل کرده بود. نوه ام اکنون بین انتخاب رشتۀ اعصاب (رشتۀ من) و چشمپزشکی (رشتۀ پسرم) مردد مانده است. پسر کوچکترم، زخم معده داشت و مرتب آب می خورد؛ به همین دلیل نتوانست، پژوهش خود را بهموقع تهیه کند؛ بنابراین به مدت یک سال او را بیکار کردند و این مسئله در خاطرش ثبت شده بود و وقتی از ایران رفت، دیگر حاضر نشد که برگردد. او کشورش را دوست داشت اما هنوز وقتی میگوییم که بیا تا ببینیمت، با دلخوری قبول نمی کند!
بهغیراز شعر و ادبیات، به چه مسائلی دیگری علاقهمند بودید؟
در دوران ابتدایی، بسیار خوب ورزش میکردم. یکی از پیشنهادها دکتر قریب درزمانی که من به بخششان رفته بودم، یک ساعت ورزش صبحگاهی بود؛ بنابراین صبحها زودتر به محل کار میرفتیم تا ورزش همگانی انجام دهیم. بعضی از اساتید همچون دکتر «آرمین»، صبح زود به دانشگاه می آمدند و با دانشجویان و اساتید «والیبال» بازی می کردند. دکتر قریب علاوه بر والیبال، جمعه ها، به کوه می رفتند و با یکی از شاگردانشان، «تنیس» بازی میکردند و در فصل شنا نیز با ما شنا می-کردند. یکی از ویژگیهای استثنایی ایشان، ورزش بود. من، پیادهروی میکردم؛ نه یا ده سال در شهر خودمان (خوانسار) صبح و بعد از ناهار، پیادهروی میکردم. من، نیز به ورزش، علاقه داشتم. در اصفهان و تهران، ورزش می کردم. با توجه به اینکه اکنون 95 سال، سن دارم، صداوسیما، سه سال است که از من دعوت میکند تا دربارۀ شیوۀ تغذیه، ورزش، استفاده از هوای سالم و خواب کافی، مطالب مفید علمی را برای مردم، بیان کنم. بارها گفته ام که آنچه امروز، من دارم؛ از همان نه یا ده سالی است که در شهر خودمان بودم. در آنجا به آبوهوای خوب، غذای سالم، محیط آرام و پدر تعلیمدیده که ما را به درس خواندن تشویق میکرد، دسترسی داشتم. آن وضع طفولیت و همکاری با دکتر قریب، من را تشویق کرد که به دو چیز اهمیت بدهم؛ یکی از آنها غذا است که اگر عمرم کفاف دهد، یک کتاب دربارۀ تغذیه و اعصاب مینویسم و دیگری، پیشنهاد دکتر قریب دربارۀ رشتۀ اعصاب و بیماری فلج بود.
خاطرات دوستیتان با سهراب سپهری و شهریار را به یاد دارید؟
سهراب سپهری، انسان بسیار خوب و گوشه نشینی بود. او در اثر ابتلا به سرطان، دار فانی را وداع گفت؛ همسر من و سایر آشنایان از او مراقبت میکردند. زمانی که در اجتماعات شرکت میکرد؛ بسیار ساکت بود. آن زمان، یک کتاب شعر نو را به من داد؛ البته من با این سبک از شعر آشنا نبودم و آن را دنبال نکردم. وقتیکه در پاریس بودم، برای یک سفر دهروزه، مهمان من بود و از او پذیرایی کردم. سهراب، بخش اعظم وقتش را در روستایی در اطراف کاشان میگذراند و با طبیعت زندگی می-کرد.
دوستی من با شهریار از طریق دوست مشترکی که در نزدیک «میدان توپ خانه» داشتم؛ شکل گرفت. آن زمان، شهریار نیز، نزدیک توپ خانه استخدام شده بود. آن دوست مشترک، ما را با یکدیگر آشنا کرد. مدتی به منزل شهریار می رفتم که نزدیک «مجلس شورای ملی» و نرسیده به «چهارراه استانبول» بود. او یکمنزل درویشی با یک بخاری و یک زیلو داشت. شهریار اصلاً به مال دنیا اهمیت نمی داد. سپس به «تبریز» رفت؛ «حیدربابا» را سرود؛ در آنجا ازدواج و فوت کرد. آنطور که باید از حضور شهریار و سهراب در زندگیام استفاده نکردم.
سبک شعر خودتان چه بود؟
شیوۀ من، بهصورت کهن بود. این سبک از شعر در ایران، باقی خواهد ماند، من چند شعر کهن سرودم که در روزنامۀ «اطلاعات» به چاپ رسید. به نظر من، شعر نو در ایران چندان رواج نخواهد یافت. من به حافظ، سعدی و فردوسی بسیار ارادت دارم. نوگرایان هرگز نمیتوانند به جایگاه شعرای یادشده دست یابند.
حملۀ متفقین به ایران را به یاد دارید؟
بله! وقتی از پشت بام ها، بمب می انداختند؛ ما در خانه، خواب بودیم. سپس مطلع شدیم که جنگ، آغاز شده است. انگلیسیها به ایران آمدند و افسران نیروی دریایی ما را کشتند. دکتر «مدنی» یکی از افسران نیروی دریایی بود؛ برادر همسرم نیز قرار بود که معاون نیروی دریایی شود اما به دلیل دزدیهایی که مشاهده کردند از نیروی دریایی خارج شدند. برادر همسرم به یک کارخانۀ ساخت و تعمیر کشتی پیوست که منفعت زیادی برای کشور داشت زیرا قطعاتی که ساخت و تهیۀ آنها، از خارج، مستلزم پرداخت بهای گزافی بود، در کارخانۀ اشارهشده با مبلغ بسیار کمتری تهیه می شد. این کارخانه در حملۀ انگلیسیها به ایران، تصرف شد؛ بنابراین برادر همسرم به آمریکا مهاجرت کرد و اکنون در آنجا زندگی میکند، دکتر مدنی نیز به تهران آمد و با زحمت فراوان از ایران خارج شد. من، گاهی در زمانیکه ایشان در قید حیات بودند؛ او را می دیدم. ایشان، مرد بسیار شریف و بیهمتایی در نیروی دریایی بود.
آیا از دوران انقلاب، خاطره دارید؟
به دلیل اینکه پدرم روحانی بود؛ به روحانیون، علاقه داشتم. با برادرم و یکی از دوستانش به دیدار «امامخمینی» رفتیم؛ من بهنظام جمهوری اسلامی رأی مثبت دادم. من دوست داشتم که وضع زندگی مردم، بهتر شود، انسشان با یکدیگر بیشتر شود و تفرقهها کاهش یابد. آزادی روزنامهها بیشتر شود. تدریجاً ممکن است؛ وضعیت فعلی درست شود اما سن من بالا است و تمایل دارم که این اصلاحات زودتر در مملکت انجام شود.
آرزویتان برای آیندۀ دانشگاه و کشور چیست؟
به نظر من، دانشگاه، سازندۀ کشور است. امروزه بعضی از دانشگاه ها، پول های کلانی از مردم دریافت میکنند اما افراد پس از دانشآموختگی، نمیتوانند شاغل شوند؛ من، دوست دارم که وضعیت دانشگاه مانند گذشته شود. اگر دانشگاهمان از کیفیت مناسب برخوردار شود، اخلاق عمومی و محبت محصلین و اساتید نسبت به یکدیگر و امکانات، بهبود خواهد یافت. هیچچیز نمیتواند جای دانشگاه را بگیرد. پژوهش در دانشگاه باید افزایش یابد؛ ملل مختلف، بودجۀ کلانی را برای این مسئله خرج می کنند. جایگاهی که من و اعضای خانوادهام (برادرم و پسرم) به آن دست یافتهایم را مرهون دانشگاه هستیم. پدرم در اصفهان و خوانسار درس خوانده بود و درواقع او نیز دانشگاهی بود. ما چیزی بهتر از دانشگاه نداریم.
اگر نکتۀ دیگری هست که بیان نکردید؛ لطفاً آن را مطرح نمایید.
خیر! بیشتر نکات را راجع به زندگی، دانشگاه و دکتر قریب بیان کردم. ممنون که محبت کردید و من را دعوت کردید.
ممنون که تشریف آوردید.
خبرنگار: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان