تاریخ شفاهی دانشگاه علوم پزشکی تهران

تامز هیستوری: مروری بر زندگی مرحوم دکتر ابوالحسن ندیم، انسانی که زندگی‌اش وقف دانش، اخلاق و عشق به هم‌نوع بود

خبر درگذشت دکتر ابوالحسن ندیم، یکی از بزرگ‌ترین اساتید اپیدمیولوژی ایران، در اوایل دی ماه 1403 بر دل بسیاری از شاگردان، همکاران و جامعه پزشکی سنگینی کرد. مردی که حدود یک قرن پیش در کوچه‌های قدیمی تهران متولد شد و با اراده‌ای آهنین و عشقی بی‌پایان به خدمت به مردم، ردپایی ماندگار بر مسیر بهداشت و سلامت کشورمان گذاشت. استاد ندیم، نه‌تنها معلمی بی‌نظیر، بلکه پدری مهربان برای نسل‌های بعدی اپیدمیولوژیست‌ها بود؛ کسی که با خلوص نیت و فروتنی، پایه‌های این علم را در ایران بنا کرد و به جهانیان معرفی کرد. این مصاحبه که ده سال پیش به مناسبت هشتادمین سالگرد تأسیس دانشگاه علوم پزشکی تهران انجام شد، امروز و در آستانه مراسم 90 سالگی دانشگاه به‌یاد آن استاد فقید بازنشر می‌شود تا نه‌تنها یادآور نقش بی‌بدیل او در پیشرفت بهداشت عمومی باشد، بلکه تصویری از کوچه‌های محله بازارچه نائب‌السلطنه تا خطوط مقدم جبهه‌های جنگ، استاد ندیم همیشه جایی بود که حضورش معنای واقعی مسئولیت و تعهد را به نمایش می‌گذاشت. دکتر کوروش هلاکویی نائینی و دکتر اکبر فتوحی دو استاد اپیدمیولوژی و از شاگردان دکتر ندیم در این مصاحبه دیدنی حضور داشتند.

دریافت فیلم
همراه شوید تا بار دیگر به مرور داستان زندگی و میراث علمی او بنشینیم؛ داستانی که هر صفحه‌اش درسی برای ما و نسل‌های آینده است.

استاد، چه سالی و در کجا به دنیا آمدید؟
20 دی سال 1307 در شهر تهران و دریکی از کوچه‌های فرعی یک محله قدیمی به نام بازارچه نائب السلطنه به دنیا آمدم. هنوز هم منزل پدری ما آنجا است که البته در آن زندگی نمی‌کنیم و اجاره داده‌ایم.

از خانواده و شغل پدر خود بگویید. فرزند چندم خانواده‌اید؟
داستان زندگی پدرم خیلی مفصل است. ازدواج اول پدرم در ساوه بود. آنجا ازدواج کرد و صاحب یک دختر و یک پسر شد. بعد از مدتی همسرش فوت کرد و پدرم برای این‌که فرزندانش بی‌سرپرست نمانند، با خواهر همسرش ازدواج کرد.
فرزند اولش، پسری بود که متأسفانه در سن 21 سالگی حصبه گرفت و فوت کرد. پس‌ازآن، پدرم در آن شهر نماند و گفت باید از این شهر بروم. درحالی‌که همسرش با مهاجرت از ساوه مخالف بود. بنابراین پدرم، دخترشان را به همسرش می‌سپارد و به تهران عزیمت می‌کند. آن زمان پسر هفت یا هشت‌ساله‌ای از همسر دوم داشته که او را با خود به تهران می‌آورد.
در تهران آقای زردوزی بود که مغازه‌اش پایین شمس‌العماره بود و خیلی ثروتمند بود. (آن زمان تمام وزرا و صاحب‌منصبان لباس زردوزی شده به تن می‌کردند.) پدرم از طریق این آقا، با مادربزرگم که کارگاه زردوزی داشته و به خانم زردوز معروف بوده، آشنا می‌شود. مادربزرگم در کوچه‌ای حدفاصل مسجدشاه و مسجدجامع زندگی می‌کرد. کارگاهش هم در خانه خودش بود و 10 تا 12 خانم حدوداً 16، 17 ساله در آنجا کار زردوزی انجام می‌دادند.
پدرم به‌واسطه این آشنایی با مادرم ازدواج کرد که نتیجه آن پنج پسر و یک دختر بود. البته پس‌ازآن، ازدواج دیگری نیز کرد که ماحصل آن یک دختر و یک پسر بود. ما هشت برادر و سه خواهر بودیم و من آخرین فرزند پدرم بودم. الآن از این 11 خواهر و برادر فقط سه تن در قید حیات هستند.
این را هم بگویم که پدرم مجتهد بود و با اعتقاد به فرموده امام جعفر صادق (ع) مبنی بر این‌که «کسی حق ندارد از طریق دین ارتزاق کند»، تجارت پارچه نیز می‌کرد و ضمناً در مدرسه‌ای که در پیشخوان مسجدشاه بود و معروف به مدرسه صدر بود، ادبیات عرب و زبان فارسی تدریس می‌کرد. وقتی پدرم در سال 1308 فوت کرد، من هنوز یک‌ساله نشده بودم.

دوران تحصیلات ابتدایی شما چگونه گذشت؟
شش سال دبستان را در دبستان ثنایی، روبروی بازارچه نائب السلطنه در خیابان ری گذراندم. از کلاس چهارم ابتدایی تا ششم متوسطه همیشه شاگرداول بودم.
سال 1320 از دبستان فارغ‌التحصیل شدم و در شهریورماه همان سال بود که متفقین به ایران حمله کردند و در حقیقت یک بمباران مختصری رخ داد. یک‌مرتبه تغییرات سیاسی عظیمی در ایران به وقوع پیوست و کشور تغییرات چند صدساله را در عرض چند سال تجربه کرد.

دوره دبیرستان کجا بودید؟
شش سال دبیرستان را کمی جلوتر از مدخل بازارچه نائب السلطنه در دبیرستان نسبتاً بزرگی به نام دبیرستان پهلوی پایتخت گذراندم.

پس از اخذ دیپلم چه کردید؟ 
بعد از گرفتن دیپلم، در کنکور پزشکی شرکت کردم. سه سؤال داده بودند که یک سؤال را اشتباه جواب دادم و آن سؤال این بود که آرکئوپتریکس را شرح دهید و من به‌اشتباه پتروداکتیلوس را شرح داده بودم. این‌ها دایناسورهای منقرض‌شده بودند. از جلسه کنکور که خارج شدم، متوجه شدم که به‌اشتباه شرح دادم. تردید نداشتم که رد می‌شوم و درنتیجه در کنکور دانشسرای عالی شرکت کردم و در آن کنکور، شاگرداول شدم. آنجا خرج تحصیلم را تمام مدت می‌دادند و پس از فارغ‌التحصیلی دبیر می‌شدم.
پس‌ازآنکه نتایج کنکور پزشکی را اعلام کردند، متوجه شدم در آن کنکور هم قبول‌شده‌ام. البته شاگرداول یا دوم نشدم، ولی ممتحنین متوجه شده بودند که من آن سؤال را اشتباه متوجه شده‌ام. پس از قبولی در کنکور پزشکی برای ورود به دانشکده پزشکی یا انتخاب دانشسرای عالی مردد بودم. آن موقع، باکسی مشورت نکردم و کسی هم در کار من دخالت نمی‌کرد. تصمیم گرفتم از دانشسرای عالی بگذرم و وارد دانشکده پزشکی شوم. سال 1326 وارد این دانشکده شدم و در سال 1332 فارغ‌التحصیل شدم.

قدری از دوران دانشجویی خود در دانشکده پزشکی بگویید.
زمانی که دانشجوی پزشکی بودم،‌ دوران فعالیت‌های سیاسی بسیار عجیب‌وغریب بود. سال 1332 که فارغ‌التحصیل شدم، همان سالی بود که کودتای 28 مرداد به وقوع پیوست. سالهای پیش از آن نیز مملکت در جوش‌وخروش بود. سه سال آخر دانشکده پزشکی مصادف بود با دوره نخست‌وزیری دکتر مصدق و ملی شدن صنعت نفت و جنجال‌های مختلفی در آن زمان دیدیم.
البته از 12 سالگی که از دبستان فارغ‌التحصیل شدم، درگیر مسائل سیاسی عجیب‌وغریب بودم. رضاشاه رفت و محمدرضا شاه آمد. چهار پنج سال انواع و اقسام روزنامه‌ها منتشر می‌شد و من که تازه چیز خوان شده بودم، همه‌چیز را می‌خواندم و به وقایع سیاسی مملکت بیشتر علاقه داشتم.
در دانشکده پزشکی، حافظه فوق‌العاده‌ای داشتم و اصلاً درس نمی‌خواندم. البته سر کلاس‌ها می‌رفتم و دو هفته پیش از امتحانات شروع به خواندن می‌کردم. از چیزهایی که سر کلاس شنیده بودم، استفاده می‌کردم و یک‌بار هم کتاب‌ها را می‌خواندم و از عجایب روزگار این بود که بهترین نمره را می‌گرفتم. همشاگردی‌هایم می‌پرسیدند: «چطور است که ما این‌همه زحمت می‌کشیم، بعد سر جلسه امتحان 14 می‌گیریم و تو 18؟»

به رشته پزشکی از ابتدا علاقه‌مند بودید؟
به نظر من، پزشکی دو وجه دارد، دانش و مهارت. به دانش پزشکی با حضور در سر کلاس و خواندن کتاب‌ها به‌خوبی مسلط بودم ولی به مهارت‌های پزشکی علاقه‌ای نداشتم و در تمرینات عملی پزشکی مانند بخیه زدن و دیگر کارهای مختلف پزشکی کمتر شرکت می‌کردم. بیشتر علاقه‌ام صرف این می‌شد که در مملکت چه می‌گذرد.‌ البته مطالبی که گفتم مربوط به‌پیش از فارغ‌التحصیلی است و پس از پزشک شدن اوضاع تغییر کرد. سال آخر دوره اینترنی، از اینترن ها امتحان می‌گرفتند و آن‌هایی که نمرات بالایی داشتند، محل خدمت خود را می‌توانستند انتخاب کنند.
امتحان دادم و بخش جراحی محل خدمتم، بخش دکتر وثوقی تعیین شد که در آن زمان مهم‌ترین بخش جراحی در بیمارستان امام خمینی (ره) (پهلوی سابق) بود. بخش داخلی نیز در بخش دکتر آذر (بهترین استاد داخلی آن زمان) انتخاب شد که در بیمارستان رازی بود. همچنین بخش گوش و حلق و بینی در بیمارستان امیراعلم تعیین شد. چون لازمه رفتن به این بخش‌ها، کشیک دادن شبانه بود و من حوصله کشیک دادن نداشتم، با یکی دو تن از رفقا که علاقه غریبی به این بخش‌ها داشتند ولی قبول نشده بودند، ‌بخشم را تعویض کردم. درنتیجه برای بخش جراحی به بیمارستان شفا در خیابان ژاله و برای بخش داخلی به بیمارستان لقمان الدوله ادهم رفتم.    
به‌هرحال پس از فارغ‌التحصیلی علناً پزشک شدم. این در حالی بود که کلیه مسائل مربوط به علم پزشکی را می‌دانستم ولی مهارت پزشکی نداشتم و علاقه‌ای برای یادگیری وجوهی که یک پزشک باید بلد باشد، نداشتم. مثلاً شب‌هایی که قرار بود به زایشگاه بروم نمی‌رفتم و در تمام مدت عمرم، حتی برای به دنیا آوردن یک بچه هم کمک نکرده‌ام. درحالی‌که در دانشکده پزشکی، کمک به زایمان، جزئی از کار بود.

پس از فارغ‌التحصیل شدن چه کردید؟
بعد از کودتای 28 مرداد، اولین گروه از پزشکان بودیم که ارتش اصرار داشت به خدمت وظیفه برویم و من هم مانند سایر هم‌کلاسی‌هایم که پارتی و پول نداشتم به خدمت وظیفه رفتم و برای گذراندن دوره آموزشی به لشکر 8 خراسان رفتم. این در حالی بود که تازه ازدواج کرده بودم و خانمم تهران مانده بود.

از دوران خدمت وظیفه بگویید. چه خاطراتی از آن دوران دارید؟
به لشکر 8 خراسان رفتم و خودم را به رئیس بهداری به نام سرهنگ دکتر تهرانیان معرفی کردم. گفت: «صبح‌ها به درمانگاه لشکر مراجعه کن و بیمار ویزیت کن. ولی بعداً آخر فروردین به تربت‌جام می‌فرستمت. چون رئیس بهداری تیپ جام قرار است به مکه برود.» تیپ جام یکی از مهم‌ترین قسمت‌های لشکر بود و سرهنگ طهماسبی نامی در آنجا بود که خیلی سخت‌گیر بود.
صبح‌ها با دکتر طباطبایی آنجا می‌رفتم و یواش‌یواش مریض‌ها را به گردنم می‌انداختند. روزهای تعطیل که دکتر طباطبایی نمی‌آمد، ویزیت بیماران به گردنم بود. خوشبختانه کتاب‌های پزشکی به زبان فرانسه را با خودم برده بودم و اگر به مریضی مشکوک می‌شدم، تمام شب مطالعه می‌کردم که با وی چه کنم. مریض‌ها همه جوان بودند و سرباز و من به‌عنوان پزشکی که تازه 20 روز بود شروع به مریض دیدن کرده بودم، مسئول بیمارستان تیپ جام شدم. در همین دو ماهی که در تربت‌جام بودم، عملاً به‌اندازه دو سال کار یاد گرفتم. آن موقع 25 ساله بودم و در تمام مدت دوره آموزشی، لباس شخصی به تن داشتم و لباس نظام نمی‌پوشیدم.
وقتی دوره آموزشی تمام شد و به مشهد بازگشتم، دکتر تهرانیان خبر داد که مسئول بهداری گردان مرزی سرخس شده‌ام. پوشش کاری منطقه ما از کلات نادری تا شیرتپه در جنوب سرخس بود که هم‌مرز افغانستان به شمار می‌رفت و مرکز کارمان نیز سرخس بود. در نزدیکی‌های کلات، یک بهدار به نام نجف زاده به مداوای بیماران می‌پرداخت و پیش از من پزشکی در آنجا نبود. درواقع اولین پزشکی بودم که شهر سرخس به خود دیده بود و پس‌ازاین‌که به آنجا رفتم، آن بهدار هم رفت. بیش از یک سال در شهر سرخس بودم. در آن مدت یک‌خانه گرفتم و یکی از اتاق‌های آن را مطب کردم.
با توافق فرمانده گردان، صبح به پادگان می‌رفتم و یک بعدازظهر برای ناهار به خانه برمی‌گشتم. با خانمم از ساعت چهار بعدازظهر تا هفت بعدازظهر بیمار ویزیت می‌کردم و درنتیجه علم پزشکی عملی را در شهر سرخس یاد گرفتم که البته کار بسیار مشکلی بود. در آنجا امکاناتی وجود نداشت و از روی کتاب اقدامات تشخیصی و درمانی را اجرا می‌کردم.
وقتی از سرخس به مشهد رفتم، مرحوم دکتر شریعتمداری که بعدها استاد پاتولوژی شد، قرار شد جای من برود. آدرس خانه‌ام را دادم و به وی سفارش کردم با صاحبخانه ام صحبت کند و همان‌جا زندگی کند. بعدها برایم تعریف کرد که از بعدازظهر اولین روزی که وارد آن خانه شد، 10 مریض پشت درب منتظرش بوده‌اند که چنین چیزی را انتظار نداشته است. بیماران وقتی دکتر شریعتمداری را دیدند و فهمیدند که ازآنجا رفته‌ام، می‌خواستند بروند که دکتر شریعتمداری با مسئول داروخانه سرخس صحبت کرده بود و از وی خواسته بود به بیماران بگوید که فرقی با دکتر ندیم ندارد. همیشه هم از من بابت خانه و مطب تشکر می‌کرد و من در پاسخ می‌گفتم: «تشکر ندارد، خانه و مطب آماده بود و تو جای من رفتی.» تا روزی هم که فوت کرد، باهم همکار و رفیق صمیمی بودیم.
پس از اتمام نظام‌وظیفه دیگر طبابت نکردم، به جزء برای اعضای خانواده‌ام که هنوز هم این کار را می‌کنم. همه معتقدند که ازلحاظ تشخیص بیماری‌ها از همه پزشکانی که نزد آن‌ها می‌روند، سرتر هستم. چون آن‌ها به فکر درآمد خود هستند و من به فکر بیمارم.

یعنی مطب نداشته‌اید؟
من در تمام مدت زندگی‌ام مریض دیده و می‌بینم ولی هیچ‌وقت مطب نداشته‌ام. تا شرح‌حال کاملی از بیمار نگیرم و معاینه نکنم، تصمیم نمی‌گیرم که چه کنم.

چه مدت در سرخس ماندید؟
از 18 ماه خدمت، 14 ماه در سرخس بودم.

گفتید که در سرخس به کمک خانمتان بیماران را ویزیت می‌کردید. برای خانمتان زندگی در این شهر دورافتاده سخت نبود؟
همسرم تازه‌عروس بود که او را به سرخس بردم. خدا رحمتش کند، 7، 8 سال از فوتش می‌گذرد. می‌گفت: «تو جهنم هم که بروی من همراهت می‌آیم.» هرجای ایران و دنیا که رفتیم باهم رفتیم.

باهمسرتان چگونه آشنا شدید؟
زمانی که به شکار می‌رفتم، با برادر همسرم آشنا شدم. پیش از ازدواج، دو سه سال به خانه آن‌ها رفت‌وآمد می‌کردم. آن زمان یک دختر 14 ساله بود و وقتی به خانه آن‌ها می‌رفتم، همدیگر را می‌دیدیم و ازآنجایی‌که ریاضیاتم قوی بود، در درس‌ها به او کمک می‌کردم و هیچ آشنایی دیگری به جزء این نداشتیم.
وقتی پزشک شدم، همسرم 17، 18 ساله بود. قرار بر این بود که پس از اتمام درسم، خانواده‌ام را برای خواستگاری به خانه آن‌ها بفرستم و چون نسبت به هم شناخت خانوادگی داشتیم، بعد از این‌که خانواده‌ام به خواستگاری رفتند، با ازدواجمان موافقت کردند. سه روز بعد از عقدم برای گذراندن دوره خدمتم، به مشهد رفتم.

چند سالتان بود که ازدواج کردید؟
16 اسفند 32 عقد کردم. سه روز پس از عقدم یعنی 19 اسفند 32 برای خدمت نظام به مشهد رفتم و مرداد سال 33 مراسم ازدواج را برگزار کردیم.

در صحبت‌هایتان گفتید که درگذشته شکارچی بودید. برای شکار کجا می‌رفتید؟ 
تهران قبلاً این‌طور نبود و شهر جمع‌وجوری بود. پایین‌تر از شهرری مزارع بزرگ گندم بود و گله‌های بزرگ کبوتر، صبح زود از شهر تهران برای رسیدن به این مزارع پرواز می‌کردند. در بهار شکار قدغن بود. ولی پس از بهار، کبوتر و خرگوش و در زمستان هم مرغابی می‌زدیم. بزرگ‌تر که شدیم آهو شکار می‌کردیم.

در بین اساتید، چه کسی بیشترین تأثیر را بر روی شما گذاشت؟
در دانشکده پزشکی که بودم اساتید مختلفی داشتم. یکی از آن‌ها مرحوم دکتر انصاری بود. دیگری مرحوم دکتر شمسا، استاد پاتولوژی بود که واقعاً تأثیرگذار بود و چیزهای زیادی یاد می‌داد. از دیگر اساتیدم، مرحوم دکتر وکیلی استاد بیماری‌های داخلی بود که پایان‌نامه‌ام را با او گرفتم. این‌ها اساتیدی بودند که روی من اثر گذاشتند. دکتر آذر هم در بیماری‌های داخلی تشخیص فوق‌العاده‌ای داشت. البته همه اساتید خوب بودند و هرچه یاد گرفتیم از آن‌ها آموختیم.
آن موقع، هر کرسی یک استاد و هر استاد یک دانشیار داشت که خودش انتخاب می‌کرد و بقیه رئیس بخش بودند که البته رده شغلی آن‌ها رئیس درمانگاه (معدل استادیار فعلی) بود. دکتر انصاری استاد کرسی انگل‌شناسی و دکتر مفیدی دانشیارش بود که برای گذراندن دوره MPH به آمریکا رفته بود و البته چهار، پنج رئیس بخش نیز در این حیطه فعالیت می‌کردند. در دانشکده، بیشتر درس‌ها را دکتر انصاری می‌داد که سطح سوادش بسیار بالا بود و خیلی از دانشجویان او را نمی‌پسندیدند چون نسبت به دانشجویان بی‌اندازه بداخلاق بود.

خاطره‌ای از کلاس‌های درس و اساتید خود نقل کنید.
به خاطر دارم که دریکی از جلسات، دکتر انصاری در مورد آمیب اسهال خونی صحبت می‌کرد و می‌گفت اندازه آمیب اسهال خونی 40 تا 45 میکرون است و در داخل آن ممکن است گاهی اوقات حدود 200 گلبول قرمز جای بگیرد. یکی از شاگردان سؤال کرد: «وقتی اندازه گلبول قرمز هفت میکرون است، چطور 200 عدد از آن در آمیب جای می‌گیرد؟»
دکتر انصاری به خاطر این سؤال، آن دانشجو را از کلاس بیرون کرد و بعد از اتمام درس در را باز کرد و به آن دانشجو اجازه داد داخل کلاس بیاید. سپس به او پاسخ داد: «وقتی می‌گویم اندازه آمیب 45 میکرون است، باید ببینی حجم گلبول قرمز چقدر می‌شود. درست است که اندازه یک گلبول قرمز هفت میکرون است ولی قطر آن‌یک میکرون بیشتر نیست و وقتی توسط آمیب خورده شد، له می‌شود. بنابراین آن حجم از آمیب به‌راحتی 200 گلبول قرمز را در خود جای می‌دهد.»
بنابراین دکتر انصاری به دانشجویی که از کلاس بیرونش کرده بود، حالی کرد که وقتی حرفی می‌زند، بی‌خود نمی‌گوید.

پس از اتمام خدمت وظیفه چه کردید؟
شهریور 34 از خدمت وظیفه به تهران برگشتم. هفته اول مهر بود که با یکی از رفقا به نام دکتر محمد روشن پژوه، (که شاید نامش را شنیده باشید چون بسیار معروف است و الآن از مهم‌ترین کاردیولوژیست‌های ایران در بیمارستان دی است) که آن موقع از سنندج آمده بود، به دنبال کار رفتیم.
ابتدا برای مصاحبه به بهداری شرکت نفت رفتیم که گفتند بعداً خبرتان می‌کنیم. پس‌ازآن به بیمه و نزد آقایی به نام خسروانی رفتیم (آقای خلیلی خواهرزاده آیت‌الله کاشانی، هم‌کلاسی ما بود و به‌واسطه او، آیت‌الله کاشانی سفارشمان را به آقای خسروانی کرده بود.) و آنجا هم قرار شد بعداً خبرمان کنند. در سازمان همکاری بهداشت هم مصاحبه کردیم.
پس‌ازاین مصاحبه‌ها به دانشگاه آمدیم و دکتر دانش‌پژوه به من گفت که خسته شده است. من هم با او خداحافظی کردم و به سمت دانشکده پزشکی می‌رفتم که یکی از هم‌کلاسی‌ها را دیدم. پرسید: «کجا می‌روی؟» و وقتی متوجه شد به دنبال کارم، گفت: «زابل کار هست می‌روی؟» گفتم: «خانمم زابل بیا نیست.» گفت: «گروه انگل‌شناسی دانشکده پزشکی باهمکاری سازمان بهداشت جهانی، گروهی به نام گروه اپیدمیولوژی راه انداخته است.» پرسیدم: «اپیدمیولوژی یعنی چه؟» گفت: «نمی‌دانم ولی تو را نزد دکتر فقیه یکی از معاونین اصلی مالاریولوژی می‌برم که با او صحبت کنی.» و به‌این‌ترتیب من را تا درب اتاق او آورد، خداحافظی کرد و رفت.
دکتر فقیه به من گفت: «دوره‌ای را باهمکاری سازمان بهداشت جهانی به نام اپیدمیولوژی و کنترل بیماری‌های منتقله به‌وسیله بندپایان راه انداخته‌ایم که به جزء دروسی که به زبان فارسی ارائه می‌شود، به زبان انگلیسی نیز تدریس می‌شود ولی مترجم دارد. (من انگلیسی بلد نبودم و زبانم فرانسه بود) کلاس یک‌ساله است و اول آبان شروع می‌شود. ماهی 300 تومان حقوق می‌دهیم که البته شش ماه اول چیزی نمی‌دهیم. اگر شش ماه اول را با موفقیت گذراندی و به کلیه کارهای آزمایشگاهی مانند تک‌یاخته شناسی، سرولوژی و حشره‌شناسی مسلط شدی، شش ماه دوم که مربوط به کار فیلد است، ماهی 600 تومان حقوق می‌دهیم.»
آن موقع منزل پدرخانمم بودیم و من با خانمم در این مورد و این‌که شش ماه اول دستمزدی دریافت نمی‌کنم، مشورت کردم. گفت: «ما که الآن به‌اندازه آن‌که یک سال بتوانیم زندگی کنیم پول‌داریم.» آن موقع بچه هم داشتیم و فرزند اولم زمانی که در خدمت نظام بودم به دنیا آمده بود.
درنهایت پیشنهاد دکتر فقیه را قبول کردم و کلاس اپیدمیولوژی از اول آبان شروع شد. مدرسان دوره نیز روسای بخش انگل‌شناسی گروه انگل‌شناسی بودند. ضمناً همان موقع در گروه انگل‌شناسی، انستیتومالاریولوژی هم تأسیس‌شده بود. (گروه انگل‌شناسی با وزارت بهداشت قرارداد بسته بود و این انستیتو را تأسیس کرده بود که برای سازمان جهانی بهداشت و بعداً اداره کل بهداشت درزمینهٔ اپیدمیولوژی مالاریا مطالعه کند و همچنین مالاریالوژیست تعلیم دهد.) و آن‌هایی که آنجا بودند، شامل دکتر انصاری استاد کرسی و دانشیارش می‌شدند.البته آن موقع دکتر انصاری به سازمان جهانی بهداشت رفته بود و دکتر مفیدی به‌عنوان کفیل انستیتو، کار را ادامه می‌داد. انستیتو پنج معاون داشت. دکتر فقیه مسئول اپیدمیولوژی و دکتر حاجیان مسئول تک‌یاخته شناسی بودند. همچنین دکتر بیژن مسئول کرم شناسی، دکتر غفاری مسئول حشره‌شناسی و دکتر مثقالی نیز تدریس می‌کردند.
این اساتید درس‌های مربوط به بیماری‌های انگلی را ارائه می‌دادند و سایر دروس را افرادی که از سازمان جهانی بهداشت آمده بودند، تدریس می‌کردند. از دیگر اساتید انستیتو، دکتر معتمدی بود که مدیریت تدریس می‌کرد و زبان انگلیسی را برایمان ترجمه می‌کرد.
بنابراین کارم را با دوره یک‌ساله اپیدمیولوژی در تهران شروع کردم. پس‌ازآن، اولین کار فیلد را در ایستگاه تحقیقاتی سبزوار آغاز کردم و بعدها رئیس این ایستگاه شدم. نمی‌خواهم از خودم تعریف بکنم ولی دکتر حاجیان که الآن در اصفهان است در مورد من می‌گفت: «در تمام عمرم دانشجو مثل تو ندیدم.»

از چه لحاظ؟ مگر شما چه جور دانشجویی بودید که می‌گفت مثل شما ندیده است؟
ازنظر دکتر حاجیان، دانشجو کسی بود که هم سر کلاس دقت کند و هم معلم را برای پاسخ دادن به سوالات در تنگنا بگذارد. او می‌گفت: «گاهی اوقات حس می‌کنم که این منم که از تو چیز یاد می‌گیرم. تو از من چیز یاد نمی‌گیری.»
دکتر فقیه، دکتر حاجیان، دکتر بیژن و دکتر غفاری معلمان فوق‌العاده‌ای بودند و شاگردانی بودند که زیردست دکتر انصاری تعلیم دیده بودند. درنتیجه میکروب‌شناسی، سرولوژی و کارهای دیگر را خیلی دقیق یاد گرفتم.

چطور شد که تخصص انگل‌شناسی را انتخاب کردید؟ آیا از ابتدا به این رشته علاقه داشتید؟
دوره اپیدمیولوژی را آبان شروع کردم و ماه اسفند بود که اعلام کردند بخش انگل‌شناسی دستیار می‌خواهد. ازآنجایی‌که به دکتر انصاری که یک دانشمند واقعی بود علاقه و اعتقاد داشتم، نزد دکتر مفیدی که در غیاب دکتر انصاری، کفیل وی بود رفتم و ثبت‌نام کردم. فردای آن روز، مرحوم دکتر بیژن مرا صدا کرد و گفت: «ندیم بیا کارت دارم. تو رفتی برای دستیاری ثبت‌نام کردی؟» پاسخ مثبت دادم و او گفت: «این پست برای دکتر دولتشاهی است که رئیس ایستگاه دزفول است.» پاسخ دادم:«اگر شما به من می‌گفتید، ثبت‌نام نمی‌کردم.»
تعطیلات عید نوروز آن سال به همراه خانواده به اصفهان و شیراز رفتیم. بعد از 13 بدر که از سفر برگشتیم، متوجه شدم در دانشکده جو ناراحت‌کننده‌ای وجود دارد. وقتی از ماجرا سؤال کردم، متوجه شدم که دکتر دولتشاهی به همراه راننده‌اش و همسر راننده و پرستاری به نام خانم لامعی از دزفول به اهواز می‌رفته‌اند که درراه تصادف کرده‌اند. در این حادثه، دکتر دولتشاهی و راننده و خانم راننده فوت کرده‌اند و خانم لامعی هم شدیداً مجروح شده بود.
هفت یا هشت روز بعدازاین اتفاق، نامه‌ای از دانشکده پزشکی رسید که در آن دکتر حفیظی از داوطلبان شرکت در آزمون دستیاری که 20 فروردین برگزار می‌شد، دعوت به عمل آورده بود. در حقیقت پست دستیاری انگل‌شناسی برای دکتر دولتشاهی بود که فوت کرد. افراد دیگر که این موضوع را می‌دانستند، ثبت‌نام نکرده بودند ولی من ندانسته ثبت‌نام کرده بودم. این در حالی بود که برای این آزمون هیچ مطالعه‌ای نکرده بودم و در شش ماه اول دوره اپیدمیولوژی، همه درس‌هایی را که امتحان می‌گرفتند، به بهترین شکل ممکن خوانده بودم. رفتم امتحان دادم و به‌راحتی قبول شدم.

از پنجم اردیبهشت 1335 همزمان با این‌که هنوز دانشجوی اپیدمیولوژی بودم، با حقوق ماهی 395 تومان، (آن موقع یک سکه طلا، حدود 70 تومان بود، یعنی حقوق ماهیانه‌ام معادل پنج سکه طلا می‌شد.) دستیار انگل‌شناسی و خودبه‌خود چهار سال بعد متخصص انگل‌شناسی و رئیس درمانگاه شدم. بعداً که عناوین تغییر کرد، متخصص و دانشیار انگل‌شناسی شدم. بنابراین کارم را با انگل‌شناسی شروع کردم و تخصص انگل‌شناسی گرفتم ولی ورودم به این شغل کاملاً تصادفی بود. چراکه این پست را برای پزشک دیگری در نظر گرفته بودند که فوت کرد و قسمتش نشد.
بعدها که در سال 1345 دانشکده بهداشت تأسیس شد، به‌عنوان رئیس ایستگاه تحقیقاتی سبزوار و معاون دکتر فقیه در طرح مبارزه با حشرات منصوب شدم. البته ایستگاه دیگری در ملایر، در رابطه با طرح مبارزه با حشرات فعالیت می‌کرد.

در رابطه با کار ایستگاه‌های تحقیقاتی توضیح می‌دهید؟
آن زمان دزفول، کازرون و سبزوار سه ایستگاه مهم تحقیقاتی داشتند. کازرون بر روی بیماری مالاریا کار می‌کرد و سبزوار بر روی بیماری‌های منتقله از طریق بندپایان. فعالیت ایستگاه دزفول نیز در راستای مبارزه و کنترل بیلارزیوس در خوزستان بود که آن موقع یک بیماری شایع در منطقه به شمار می‌رفت و مشاورینی از سازمان جهانی بهداشت آمده بودند و زیر نظر دکتر بیژن در این ایستگاه کار می‌کردند. بیشتر اساتید انگل‌شناسی دانشکده بهداشت دست‌پرورده ایستگاه دزفول هستند. مثلاً دکتر مسعود، دکتر صباغیان، دکتر صهبا، دکتر ارفع (که بعدها رئیس ایستگاه دزفول شد) کار خود را از این ایستگاه شروع کردند. من چهار سال رئیس ایستگاه سبزوار بودم و چهار تا پنج سال هم رئیس ایستگاه اصفهان بودم.

تخصص اپیدمیولوژی را چگونه و در چه سالی اخذ کردید؟
وقتی دکتر فقیه برای گذراندن یک دوره یک‌ساله به انگلستان رفت، در غیاب وی دکتر حاجیان سرپرستی بخش اپیدمیولوژی انستیتومالاریولوژی را به عهده داشت ولی عملاً همه کارهای ایستگاه سبزوار و ملایر با من بود.
پس از تأسیس دانشکده بهداشت، بخش اپیدمیولوژی آن راه‌اندازی شد. در این میان دکتر مفیدی مرا خواست و گفت: «تصمیم گرفته‌ایم دکتر فقیه را به‌عنوان استاد اپیدمیولوژی انتخاب کنیم و تو را هم به‌عنوان دانشیار اپیدمیولوژی منصوب کنیم.» گفتم: «من اپیدمیولوژی بلد نیستم و آنچه خوانده‌ام، اپیدمیولوژی بیماری‌های منتقله از طریق بندپایان است.» دکتر مفیدی گفت: «الا و بلا به‌غیراز تو کسی نیست. گفتم: «قبول نمی‌کنم چون من دانشیار انگل‌شناسی‌ام.» گفت: «من قولی به شما می‌دهم.» گفتم: «قول شما را قبول دارم. چون آدمی هستی که هر چیزی بگویی عمل می‌کنی.» قبلاً در دوران دستیاری‌ام، دولت فرانسه اعلام کرد که بورس یک‌ساله‌ای در بیروت راه‌اندازی کرده است. من در آن ثبت‌نام کردم و قبول هم شدم. آن موقع دکتر مفیدی به من گفت: «زبان فرانسه به درد نمی‌خورد.» و پیشنهاد داد انگلیسی یاد بگیرم تا مرا برای تحصیل در اپیدمیولوژی به انگلستان بفرستد. درهرحال چون آدم خوش‌قولی بود، قبول کردم. بنده هم دو سه سال پشتکار به خرج دادم و چون آدم کم استعدادی نبودم، انگلیسی را یاد گرفتم. او هم ترتیبی داد و سال 1340 مرا به انگلیس فرستاد.
در طول یک سالی که در انگلیس تحصیل کردم، دیپلم بیماری‌های گرمسیری و بهداشت و همچنین دیپلم انگل‌شناسی و حشره‌شناسی عملی را اخذ کردم. ضمناً در انگلیس به جزء درس خواندن هیچ کاری نمی‌کردم و در طول مدتی که آنجا بودم، پایم را از لندن بیرون نگذاشتم. شب که به خانه می‌آمدم، پسرهایم می‌رفتند تلویزیون تماشا می‌کردند و من به اتاق می‌رفتم و مطالعه می‌کردم. درنهایت در سال 1348 استاد اپیدمیولوژی شدم. پس از اخذ حکم استادی، به آمریکا رفتم و مطالعه دوره تخصصی اپیدمیولوژی را شروع کردم. یعنی در سال 1969 که برای تحصیل به آمریکا رفتم، حکم استادی اپیدمیولوژی را داشتم. بنابراین برای ارتقاء نرفتم بلکه برای یادگیری اپیدمیولوژی رفتم و در آنجا Mph گرفتم.همچنین درس‌های مقدماتی دکترای اپیدمیولوژی را فراگرفتم. تزم را نیز در ایران گذراندم.

چطور شد که به‌عنوان معاون دانشکده بهداشت و پس‌ازآن به‌عنوان رئیس این دانشکده انتخاب شدید؟ از اقدامات و فعالیت‌های خود در این دوران بگویید.
در جریان تحصیلم در آمریکا، رئیس دانشکده بهداشت تغییر کرده بود.(دکتر مفیدی معاون دانشگاه و دکتر فقیه رئیس دانشکده بهداشت شده بود.) مرحوم دکتر فقیه که مرا مانند پسر خود می‌دانست، نامه‌ای برایم فرستاد که در آن نوشته بود رئیس دانشکده بهداشت شده ولی به جزء من، کسی را به‌عنوان معاون قبول ندارد و تا زمانی که بازنگشته‌ام، کسی را به‌عنوان معاون تعیین نمی‌کند. (آن موقع دانشکده بهداشت یک رئیس و یک معاون داشت.) بنابراین صبح فردای روزی که به تهران برگشتم، مسئولیت معاونت دانشکده بهداشت و انستیتو تحقیقات بهداشتی به عهده‌ام بود. به‌اضافه خروارها کاری که دکتر فقیه نرسیده بود انجام دهد. همچنین دعوای بین کارمندان و رئیس انستیتو که تکلیفشان نامعین بود. (این کارمندان قراردادی بودند و می‌خواستند رسمی شوند. دراین‌بین، سازمان امور اداری با دانشکده دعوا داشت و از دانشکده می‌خواست معین کند که می‌خواهد جزء وزارت علوم باشد یا خیر.) همه این مسائل و بسیاری از مسائل پیچیده دیگر به گردنم افتاد و البته افتخارم این بود که شاگرد دکتر فقیه بودم و دکتر فقیه را به‌اندازه پدرم دوست داشتم. به‌هرحال رئیس دانشکده دکتر فقیه و رئیس دانشگاه وقت، دکتر هوشنگ نهاوندی بود. ازآنجایی‌که دکتر فقیه زیر حرفهای غیرمنطقی دکتر نهاوندی نمی‌رفت، سر جریانی نامه‌ای نوشت و تقاضای بازنشستگی کرد و دکتر نهاوندی نیز پذیرفت. (دکتر فقیه پس از بازنشستگی، رئیس دانشگاه تبریز شد.) در همین زمان، یک دوره بین‌المللی Mph راه‌اندازی کرده بودیم و می‌خواستیم محل فیلد را تعیین کنیم. یک نفر از سازمان جهانی بهداشت فرستاده بودند و من با او به کازرون و ازآنجا به دزفول رفتم. بعد از این‌که به تهران برگشتم، هوشنگ نهاوندی مرا خواست و گفت: «دکتر فقیه بازنشسته شده و تو باید به‌عنوان سرپرست دانشکده در جای وی بنشینی.» ولی من قبول نکردم. وقتی دکتر نهاوندی، امتناع من را دید، به برادرش اردشیر مراجعه کرد و از او خواست به برادرم، جعفر بگوید تا به هر شکل ممکن موافقت مرا برای قبول این سمت جلب کند. (برادر دکتر نهاوندی به نام دکتر اردشیر نهاوندی متخصص قلب بود و با برادرم، دکتر جعفر ندیم که آن موقع معاون وزارت امور خارجه بود، از دوره دبیرستان رفیق بودند و همزمان در فرانسه تحصیل کرده بودند. با این تفاوت که برادرم حقوق خوانده بود و اردشیر پزشکی.) جعفر از من سؤال کرد: «چرا این سمت را قبول نمی‌کنی؟» گفتم:«من نمی‌توانم قبول کنم.چون دکتر فقیه را مانند پدرم می‌دانستم.» و درنهایت نزد دکتر نهاوندی رفتم تا خودم با او صحبت کنم. دکتر نهاوندی گفت: «اگر قبول نکنی، مجبورم فرد دیگری را به این سمت منصوب کنم که این‌کاره نباشد و باعث شود شیرازه دانشکده بهداشت و انستیتو تحقیقات بهداشتی از هم بپاشد. شما به اینجا علاقه داری؟» گفتم: «شما چیزی گفتید و من به یک شرط می‌پذیرم و آن‌هم این است که کلیه اختیارات دانشکده بهداشت به من تفویض شود، یعنی دیگر معاونین دانشگاه، حق دخالت در امور دانشکده بهداشت را نداشته باشند. من معاون اداری مالی نمی‌شناسم. معاون امور تحقیقاتی نمی‌شناسم. می‌خواهم تمام اختیارات دانشکده و انستیتو تحقیقات بهداشتی به من داده شود.» او هم قبول کرد و با صدور حکمی مرا به‌عنوان رئیس دانشکده و رئیس انستیتو تحقیقات بهداشتی منصوب کرد. فردای آن روز هم حکمی آمد که طی آن کلیه اختیارات مالی و اداری انستیتو تحقیقات بهداشتی و دانشکده بهداشت به من تفویض شد.

از آن زمان بود که تمام کارهای دانشکده بهداشت و انستیتو تحقیقات بهداشتی اعم از تحقیقات و ساختار را انجام دادیم. ما گروهی بودیم و هستیم که باهم کارکردیم و این دانشکده و انستیتو را درست کردیم. بنابراین من به‌تنهایی جایی را درست نکردم و اگر دیگر همکارانم نبودند، دانشکده و انستیتو به اینجا نمی‌رسید. آن موقع در تمام ایران یک دانشکده بهداشت بود و حالا 25 تا 26 دانشکده بهداشت در کشور وجود دارد ولی هیچ‌کدام مانند دانشکده بهداشت دانشگاه علوم پزشکی تهران نیستند. هنوز هم دانشکده بهداشت از دید وزارت بهداشت و از دید سازمان بهداشت جهانی، دانشکده بهداشت دانشگاه علوم پزشکی تهران است و این به دلیل کارهایی بود که باهمکاران انجام می‌دادیم، چراکه هر یک از آن‌ها ازجمله دکتر فریدون ارفع، دکتر حسین قاسمی، دکتر منصور معتبر، دکتر جوادی، دکتر جعفر منصور و دکتر حسین صباغیان در رشته خود بزرگ‌ترین متخصصان ممکن بودند. درمجموع، همه کارهایی که دانشکده و انستیتو کرد، حاصل کار همه ما باهم بود. به قول دکتر بهادری، «شما نسلی بودید که استثنائاً یک‌دفعه پیدا شدید و یک‌باره هم از بین رفتید.» البته شرایط وقت نیز اجازه پیشرفت کار را به ما می‌داد ولی الآن شرایط این‌طور نیست. آن زمان به تکنسین‌ها می‌گفتیم بمیر می‌مردند! یعنی ما را دوست داشتند نه این‌که بترسند.

یک خاطره از آن دوران تعریف کنید. 
پس‌ازآنکه که مالاریا اپیدمی‌شده بود، به زاهدان و ازآنجا به ایرانشهر رفتیم. همان موقع دوتا از کارمندهای انستیتومالاریالوژی را گروگان گرفته و به پاکستان برده بودند. برای همین وقتی به زاهدان رسیدیم، استانداری اسکورتی شامل 10 تا 12 ژاندارم مسلح با یک افسر تدارک دیده بود که ما را به ایرانشهر ببرد. به دکتر زنگنه گفتم: «من با اسکورت شما جایی نمی‌روم. به افسر بگو دکتر ندیم گفته ما باید مطالعات محلی کنیم که ببینیم وضعیت از چه قرار است و فردا عازم می‌شویم.» ولی ازآنجایی‌که افسر خیلی باهوش بود، متوجه منظورم شد و فهمید که دوست ندارم با آن‌ها بروم. آن افسر گفت: «من برمی‌گردم و می‌گویم که دکتر امروز می‌خواهد اینجا بماند. ولی هر اتفاقی افتاد من وظیفه‌ام را انجام داده‌ام.» من هم در پاسخ گفتم: «ما هیچ شکایتی از شما نداریم و خیلی هم متشکریم.» پس‌ازآن، از مهندس حضرتی خواستم دوتا ماشین آماده کند تا با دکتر زنگنه به سمت ایرانشهر برویم. تکنسین‌ها بحث می‌کردند و می‌گفتند اگر دکتر ندیم را بگیرند و ببرند، دولت که حاضر نیست پولی بابت آزادی او بدهد و یکی از آن‌ها به نام رفیعی گفت: «ما به دانشکده می‌رویم. خودمان پول جمع می‌کنیم و دکتر ندیم را آزاد می‌کنیم.»

این حرف نشان می‌دهد که چقدر تکنسین‌ها به شما علاقه داشتند. دلیل این علاقه‌مندی چه بود؟
آن زمان، میانه تکنسین‌ها نه‌تنها با من بلکه باهمه‌کسانی که کار می‌کردند، آن‌قدر خوب بود که وقتی از شب تا صبح بیدار می‌ماندند و کار می‌کردند، اعتراضی در کار نبود و همه آن‌ها با علاقه‌مندی تمام کار می‌کردند. ولی دیگر از این تکنسین‌ها در سطح دانشگاه پیدا نمی‌شود و کسی حاضر نیست که حتی مأموریت برود.

دلیل بالا بودن انگیزه بالا آن‌ها برای انجام‌وظیفه چه بود؟
مهم‌ترین دلیل آن است که آن موقع به وضعیت رفاهی تکنسین‌ها رسیدگی می‌شد. به هر تکنسین، شبی 20 تومان فوق‌العاده می‌دادیم و ترتیبی داده بودیم که هر ایستگاه تحقیقاتی، محل سکونت و آشپز داشته باشد. این در حالی بود که کل مخارج این امکانات رفاهی، از پنج تومان بیشتر نمی‌شد. به خاطر دارم که ایستگاه اصفهان دم پل شیرین را اول خرداد 42 راه‌اندازی کردم. حیاطی داشت که باغ بود و برای باغبانی و سایر امور، سرایداری را با ماهی 300 تومان حقوق استخدام کردم. دم در ورودی یک اتاق برایش ساخته بودم که باهمسر و پسرش همان‌جا زندگی می‌کرد. آن‌قدر در آنجا ماندند که پسرش دیپلم گرفت. تا زمانی که در آنجا زندگی می‌کردند، به جان من دعا می‌کردند. بعداً که رئیس دانشکده شدم، همان سرایدار را کارمند رسمی‌کردم تا حقوق بازنشستگی به وی تعلق بگیرد. منظور از گفتن این حرف‌ها این بود که به وضعیت کارمندان خود رسیدگی می‌کردیم و دولت هم به ما می‌رسید. درحالی‌که الآن امکانات و رسیدگی به وضعیت کارمندان کمتر شده است.

چه سالی رئیس دانشکده بهداشت شدید؟
از سال 53 رئیس دانشکده بهداشت شدم. بعد از انقلاب اسلامی، تنها رئیس دانشکده‌ای بودم که کلیه کارمندان دانشکده اعم از اعضاء هیئت‌علمی تا مستخدمین برای ادامه ریاستم بر دانشکده، رای 100 درصدی دادند. از هیئت‌علمی و کارکنان دانشکده خواسته بودند سه نفر را برای ریاست دانشکده معرفی کنند تا هیئت‌مدیره دانشگاه یکی از آن‌ها را انتخاب کند و همه آن‌ها فقط به من رای دادند. در حقیقت یگانه رئیس دانشکده بودم که هم پیش از انقلاب و هم پس‌ازآنکه در سمتم باقی ماندم.

تا چه زمانی رئیس دانشکده بودید؟ پس‌ازآن چه کردید؟
سال 61 بود که عوض شدم و از دانشکده بهداشت بیرون آمدم. دو سال به بیمارستان دکتر شریعتی رفتم و با مرحوم دکتر نفیسی کار می‌کردم. در همین دو سال که به‌عنوان استاد انگل‌شناسی به آنجا رفته بودم، برای دوره تخصصی علوم آزمایشگاهی، سایر دروس را با دانشجویان خواندم. با توجه به سابقه گذراندن دروس علوم آزمایشگاهی در شش ماه اول کلاس اپیدمیولوژی، وزارت بهداشت اجازه داد که من هم با دانشجویان امتحان دهم و درنتیجه متخصص علوم آزمایشگاهی هم شدم.
روزی یکی از تکنسین‌های بیمارستان به نام سعیدی از من پرسید: «آقای دکتر شما اجازه مسئولیت فنی دارید؟» پاسخ مثبت دادم و او گفت: «چرا آزمایشگاه ندارید؟» گفتم: «برای آزمایشگاه پولی ندارم. علاقه‌ای هم برای این کار ندارم. چون در آن کلاس بودم، همراه دانشجویان این رشته را خواندم. دکتر نفیسی هم تشویقم کرد و درنتیجه تخصصم را گرفتم.» گفت: «ما برای تأسیس آزمایشگاهی، روبروی امام‌زاده عبدالله شریک شدیم و احتیاج به مسئول فنی داریم.» گفت: «شما بعدازظهرها هفته‌ای سه چهار روز آنجا بیایید. بعد از اتمام کارتان در بیمارستان، خودم شما را آنجا می‌برم.» من رفتم ساختمان آنجا را ببینم. دیدم طبقه دوم آن ساختمان همسر یکی از رفقای هم‌کلاسی‌ام، که باهم رفت‌وآمد خانوادگی هم داشتیم، آنجا مطب دارد. گفت: «اینجا چه‌کار می‌کنی؟» گفتم: «از من خواسته‌اند مسئولیت فنی آزمایشگاه اینجا را قبول کنم.» الاوبلا چسبید که باید بیایی اینجا. گفت: «ما تا ساعت 7 بعدازظهر در اینجا بیمار می‌بینیم. بعد خودمان هم شما را به تهران برمی‌گردانیم.» که قبول نکردم. سعیدی از من پرسید: «شما چقدر از دانشگاه می‌گیری؟» گفتم: «ماهی 10 هزار تومان» گفت: «ما ماهیانه 15 هزار تومان به شما می‌دهیم.» این‌طور شد که سرپرستی یک آزمایشگاه را به عهده گرفتم و فقط بعدازظهرها به آنجا می‌رفتم.

پس‌ازآن به آزمایشگاه دیگری در قلعه مرغی رفتم و با دکتر بهنیا شریک شدم. 7، 8 سال آنجا کارکردم. پس‌ازآن، دکتر بهنیا به آمریکا رفت و من هم بعدها به این نتیجه رسیدم که نباید روی تخصص آزمایشگاهی‌ام به‌عنوان یک تخصص حساب باز کنم چون از طریق آن در حقیقت خدمتی به مردم نمی‌کردم و کاری روتین انجام می‌دادم که موردقبول خودم نبود. بنابراین آزمایشگاه را بدون آنکه پولی بگیرم به خانم دکتری که برایم کار می‌کرد، واگذار کردم. تنها به این شرط که به خدمت هیچ‌یک از 11 کارمندی که در آنجا کار می‌کردند، خاتمه ندهد.

شما دارای سه تخصص انگل‌شناسی، اپیدمیولوژی و علوم آزمایشگاهی هستید. اشاره کردید که روی تخصص علوم آزمایشگاهی حساب باز نمی‌کنید. چرا؟
من تخصص علوم آزمایشگاهی را دارم ولی هیچ‌وقت ادعا نکردم که متخصص علوم آزمایشگاهی هستم. بنده متخصص انگل‌شناسی و اپیدمیولوژی هستم. اپیدمیولوژی را که در حال حاضر در این مملکت می‌بینید، در حقیقت بنده پایه‌گذاری کردم. درست است که پروانه تأسیس آزمایشگاه را دارم ولی خودم را متخصص علوم آزمایشگاهی نمی‌دانم.

بعد از ریاست دانشکده بهداشت، مسئولیت اجرایی دیگری هم تقبل کردید؟
دو سال بعد یعنی در سال 64 به سازمان بهداشت جهانی رفتم و در اسکندریه به استخدام این سازمان درآمدم و تا سال 1368 آنجا بودم. البته یک‌پا اسکندریه و یک‌پا ژنو بودم! به دلیل آن‌که دو سمت داشتم. هم Regional adviser Research بودم و هم Regional adviser بیماری‌های گرمسیری که مرکزش در ژنو قرار داشت. چهار سال و اندی برای این سازمان کارکردم. پس‌ازآن برای پنج ماه به تگزاس رفتم و در مرکز بهداشت بین‌الملل دانشگاه تگزاس در جزیره گلوستون کارکردم.

چه سالی به ایران بازگشتید؟ پس‌ازآن مشغول چه فعالیت‌هایی شدید؟
سال 68 به‌عنوان استاد اپیدمیولوژی به تهران برگشتم. پس از بازگشتم، آخرین استاد اپیدمیولوژی، استاد ناصری به آمریکا مهاجرت کرده و استاد اپیدمیولوژی دیگر به نام دکتر کوروش هلاکویی، مدیر گروه پزشکی اجتماعی شده است. یعنی چیزی به نام اپیدمیولوژی در دانشکده بهداشت باقی نمانده بود. ولی در سال 69 شروع کردم به گرفتن رزیدنت‌های اپیدمیولوژی و اولین گروه نیز سال 72 فارغ‌التحصیل شدند که هرکدام در یک سمت عمده مشغول به کار شدند.
اغلب اساتید اپیدمیولوژی فعلی، نظیر دکتر مجدزاده، دکتر فتوحی، دکتر رئیسی مسئول مالاریای کشور، دکتر اخوی زادگان رئیس انستیتو رازی، دکتر باقری معاون انستیتو پاستور، دکتر بکایی استاد اپیدمیولوژی در دانشکده دامپزشکی و دکتر نقوی دانشیار دانشگاه واشنگتن در آمریکا اولین گروه اپیدمیولوژی بودند که به‌عنوان رزیدنت تربیت کردم. شاید الآن تعداد متخصصین اصلی اپیدمیولوژی کشور به 100 تن رسیده باشد. یعنی در حقیقت رشته اپیدمیولوژی را که در ایران عملاً مرده بود، زنده کردم و الآن این رشته، یکی از رشته‌های بسیار مهم علوم بهداشتی کشور است. به‌هرحال «ما» اپیدمیولوژی را دوباره زنده کردیم. توجه کنید که نمی‌گویم «من» چراکه هیچ کاری را تنها انجام ندادم و همه کارها با کمک دیگران انجام شد. الآن هم با همه همکاران سابق رفیقم و هرکدام از آن‌ها که خارج از کشور هستند، اگر بدانند من جایی هستم و به کمکی نیاز دارم، فوراً همگی اعلام آمادگی می‌کنند که به هر نحوی کار مرا انجام دهند.

توصیه شما به دانشجویان چیست؟
دانشجوی امروز همان دانشجوی 25 سال پیش نیست. الآن دانشجویان فوق‌العاده باهوش‌اند و به رشته کاری خود علاقه‌مندند. ولی آتیه‌ای برای خود متصور نیستند. من در این مملکت کاره‌ای نیستم که به دانشجویان توصیه‌ای بکنم!

در حال حاضر به چه فعالیت‌هایی اشتغال دارید؟
در حال حاضر ساکن ایران نیستم و مقیم نروژ هستم. الآن به اصرار همکاران، رئیس انجمن اپیدمیولوژی هستم. همکاران اجازه نمی‌دهند که من در این سمت نباشم. می‌گویند شما هرکجای دنیا که باشی، فقط نامت بر روی انجمن باشد. با ای میل باهم در ارتباطیم.

از زندگی فعلی خود بگویید. چند وقت است که در نروژ اقامت دارید؟
پیش از اقامت در نروژ در آمریکا بودم. پس از فوت خانمم، بیشتر وقتم را در آمریکا زندگی می‌کردم. دو پسرم در آمریکا بودند و یکی در نروژ. یکی از پسرانم در آمریکا، آپارتمانی در خانه خود برایم ساخته بود و هنوز هم آن آپارتمان هست. ولی متأسفانه پسرم دچار سکته قلبی شد و فوت کرد. ازآن‌پس دیگر به آنجا نرفتم.
پسرم که فوت شد، از پسر بزرگم خواستم ترتیبی بدهد تا به اسلو بروم. پیش‌ازاین، سالی شش ماه تهران و سالی شش ماه آمریکا یا نروژ بودم. ولی الآن مدت اقامتم در تهران از سالی شش ماه به سالی چهارماه تقلیل پیدا کرده است.

زمان حضور در تهران، به چه فعالیت‌هایی مشغول هستید؟
در جلسات مربوط به مجله اپیدمیولوژی و جلسات هیئت‌مدیره اپیدمیولوژی شرکت می‌کنم. کارهای مربوط به وزارت بهداشت را انجام می‌دهم. در فرهنگستان علوم پزشکی هم که اتاقم سرجای خودش است و وقتی نیستم کسی به این اتاق نمی‌آید. در این اتاق، هفت ماه بسته بود و وقتی وارد آن شدم، همه جای آن را خاک گرفته بود!

چند فرزند دارید؟ تحصیلات آن‌ها در چه زمینه‌ای است؟
سه فرزند داشتم که یکی از آن‌ها را از دست دادم. تحصیلاتشان از من بالاتر است. یکی از آن‌ها در نروژ، مهندس ارشد (engineer Senior) و استاد دانشگاه اسلو است. 30 سال است که در نروژ کار می‌کند و ازلحاظ بین‌المللی یکی از چهره‌های بسیار شناخته‌شده درزمینهٔ زلزله است. رئیس موسسه‌ای به نام International Centre for Geohazards  است. همین پسرم، در اسلو آپارتمانی برایم خریده که در آن زندگی می‌کنم. پسر دیگرم، استاد تمام ریاضیات (Full Professor) در دانشگاه رادگرز آمریکا است. همچنین استاد نروپاتولوژی درNew Jersey Institute of Technology (NJIT) است که همراه با چهار تا پنج دانشجوی PhD بر روی نورون کار تحقیقاتی می‌کنند. آن پسرم که فوت کرد، در ایران معماری خوانده بود ولی پس از مهاجرت به آمریکا، در رشته مهندسی محیط (Environmental Engineering) فوق‌لیسانس گرفت و پس‌ازآن موفق به اخذ مدرک PhD شد. در کل پسرهایم از من موفق‌ترند و الآن آن‌ها هستند که دارند از من نگهداری می‌کنند! از وقتی مادرشان فوت کرد، گفتند صحیح نیست که در ایران تنها باشم. می‌گویند: «شما که تنها باشید، خیال ما ناراحت است و شما باید نزد یکی از ما باشید.» من هم گفتم: «چشم. ارباب شمایید! هر چه شما بگویید اطاعت می‌شود.»

با توجه به این‌که 80 سال از تأسیس دانشکده پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران می‌گذرد، آینده این دانشگاه را چگونه می‌بینید؟
درست است که من جنبه‌های بد همه مسائل اعم از دانشگاه، دولت و مملکت را می‌بینم، ولی علی‌رغم این‌ها آدم خوش‌بینی هستم و امیدوارم که اوضاع درست خواهد شد. در رشته بهداشت، وضعمان نسبت به 30 تا 40 سال پیش خیلی بهتر شده است. اگر به استان‌های مختلف بروید، می‌بینید که مدیران رده پایین واقعاً دارند از خود مایه می‌گذرانند.
من هرجایی می‌روم از دلسوزی کارمندانی که درجاهای مختلف کار می‌کنند، لذت می‌برم. البته اشکالاتی در کشور هست که مقداری از آن از سوی کشورهای خارجی تحمیل شده است و البته اگر دقت کنیم، خودمان نیز در ایجاد این مشکلات توسط خارجی‌ها بی‌تقصیر نیستیم.

از بزرگان و شخصیت‌های تأثیرگذار ایران، به چه کسی بیشتر علاقه‌مندید؟
به سعدی خیلی معتقدم. سعدی دریکی از اشعارش می‌گوید: «آنچه دیدی برقرار خود نماند، وین چه بینی هم نماند برقرار» سعدی بزرگ‌ترین جامعه‌شناس است و صحت تمام سخنانی را که 800 سال پیش گفته، همین الآن با چشم خود می‌بینید.
سعدی دریکی از اشعارش می‌گوید: شنیدم گوسفندی را بزرگی/ رهانید از چنگ و از دندان گرگی/ شبانگه کارد بر حلقش بمالید/ روان گوسفند از وی بنالید/ که از چنگال گرگم در ربودی/ چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی
یا در شعری دیگر می‌گوید: وقتی افتاد فتنه‌ای در شام/ هرکس از گوشه‌ای فرا رفتند/ روستازادگان دانشمند/ به وزیری پادشاه رفتند/ پسران وزیر ناقص عقل/ به گدایی به روستا رفتند
مصداق خیلی از این اشعار را در شرایط جامعه خود می‌بینیم. در حقیقت سعدی جامعه‌شناسی بوده که متأسفانه زیاد به او توجه نمی‌کنیم.

اگر از ابتدا به دنیا می‌آمدید، در زندگی همین مسیر را دنبال می‌کردید؟
از وقتی به بهداشت آمدم، به این نتیجه رسیدم که درست‌ترین رشته را انتخاب کردم چراکه این رشته خدمت به مردم است. سعدی می‌گوید: «عبادت به جزء خدمت خلق نیست، به تسبیح و سجاده و دلق نیست»

یک خاطره ماندگار برایمان تعریف کنید.
جنگ ایران و عراق که شروع شد، ژنو بودم. در آنجا از من خواستند بمانم تا استخدامم کنند. آن موقع خانمم هم همراهم بود. گفتم: «پسرم تهران است.» گفتند: « پسرت را بردار و بیار.» جواب دادم: «در اولین فرصت باید به ایران برگردم. برای این‌که کشورمان موردحمله یک کشور خارجی قرارگرفته و برای پیشگیری از بیماری‌های واگیر در کسانی که به جبهه‌ها می‌روند، باید برگردم. من با خرج این ملت درس خوانده‌ام، به این ملت مدیونم و باید دینم را ادا کنم.» به همین دلیل باوجود آن‌که آنجا تمام امکانات برایم فراهم بود و شغل ثابت هم می‌خواستند به من بدهند، در اولین فرصتی که دولت فراهم کرد، به استانبول آمدم و با هواپیمای ترکیه به مرز ایران رسیدم. 15 مهر و شب‌هنگام بود که در مرز ایران با اتوبوس چراغ خاموش حرکت کردیم و ساعت 7 صبح در تاریکی به تهران رسیدیم. اولین باری که به جبهه رفتم، هشتم آبان بود که با تیم جهاد دانشگاهی به اهواز رفتم تا وضع بهداشتی سربازان را در خط مقدم جبهه بررسی کنم و بلافاصله 15 روز بعد با تیم ارتش همراه شدم. سه سال تمام با تیم بهداشتی نیروی زمینی همکاری کامل داشتم و آن‌ها را با ماشین و راننده دانشکده بهداشت به همراه خود می‌بردم. در طول این مدت، سالی دومرتبه تمام سنگرها را از بندر ماهشهر تا پیرانشهر بازدید کردیم و تا وقتی‌که خرمشهر آزاد شد، این برنامه برقرار بود.
پس از آزادی خرمشهر، آبادان در محاصره بود و زیر رگبار گلوله و خمپاره با هلی کوپتر خود را از ماهشهر به آبادان رساندیم. من با سپاه هم همکاری بهداشتی داشتم و دکتر محرابی که رئیس دانشکده علوم سپاه بود، از شاگردانم بود. این کاری بود که باهمکارانمان در زمان جنگ انجام دادیم و منتی هم نمی‌گذاریم. مملکت و سرزمینمان بود. خارجی آمده بود و باید بیرونش می‌کردیم.

در پایان، به‌عنوان یک اپیدمیولوژیست، وضعیت برنامه ایمن‌سازی ایران را در مقایسه با سایر کشورهای جهان چگونه ارزیابی می‌کنید؟
بیش از 99 درصد از کودکانی که در ایران به سن دوسالگی می‌رسند، به‌صورت کامل واکسیناسیون شده‌اند. درحالی‌که واکسیناسیون کودکان آمریکایی تا زمانی که به سن شش‌سالگی نرسند، کامل نیست. بنابراین از لحاظ پوشش واکسیناسیون، وضع کشورمان از آمریکا و بسیاری دیگر از کشورهای دنیا بهتر است.

 

0 نظر برای این مقاله وجود دارد

نظر دهید

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
تنظیمات قالب