گفت وگو با دکتر نخستین انصاری عضو هیئت علمی دانشکده توانبخشی دانشگاه علوم پزشکی تهران و جانباز دوران انقلاب اسلامی

امروز پای صحبت‌های کسی نشستیم که اشک‌های جاری از چشمانش گواه قلبی مهربان و رئوف بود و با یادآوری خاطرات عزیزان شهیدش عطر تقوا و صداقت در فضا پیچیده بود. او مردی بی‌ادعا، جانباز دوران انقلاب، دکتر نورالدین نخستین و عضو هیئت‌علمی دانشگاه علوم پزشکی دانشگاه تهران هستند.

به گزارش روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران دفتر امور ایثارگران، در ادامه مصاحبه با ایثارگران دانشگاه، دفتر امور ایثارگران با دکتر نورالدین نخستین انصاری عضو هیئت‌علمی دانشکده توانبخشی، ایثارگر و جانباز دوران انقلاب اسلامی گفت‌وگو کرد:

لطفاً خودتان را معرفی کنید:

با سلام و تشکر از مدیر و همه همکاران دفتر امور ایثار گران دانشگاه تهران که در تلاش هستند خاطرات دوران انقلاب و جنگ را ضبط و ثبت کنند.

نورالدین نخستین انصاری متولد اردیبهشت 1340 هستم که در تاریخ 13 آبان 1357، یعنی یکی از روزهای مهم انقلاب و در سن 17سالگی مجروح (جانباز) شدم. البته قبل از آن‌هم با توجه به خفقان‌ و فشارهای آن دوران، گاهی اوقات از طرف ساواک به منزل ما هجوم می‌آوردند و استرس و فشار زیادی را بر اهل خانواده اعمال می‌کردند و پدر و مادرم که متأسفانه در قید حیات نیستند در آن زمان زحمات بسیار زیادی را متحمل شدند. سال 1372 ازدواج کردم که همسرم هم از اعضای هیئت‌علمی دانشگاه در رشته فیزیوتراپی هستند. دارای دو فرزند پسر هستم که یکی پزشک است و دومی در دبیرستان تحصیل می‌کند.

هم‌اکنون نیز عضو هیئت‌علمی دانشگاه تهران و استاد گروه فیزیوتراپی هستم و همچنین در مرکز تحقیقات آسیب دیدگان جنگ مشغول فعالیت هستم.

دوران دبستان، راهنمایی و دبیرستان خود را چگونه گذرانده‌اید؟

دوره ابتدایی و راهنمایی‌ام را در جنوب شهر تهران (نازی‌آباد) در مدرسه‌ای به نام عدل گذراندم و برای دوران دبیرستانم به مرکز دکتر هشترودی رفتم که در خیابان کاخ سابق و فلسطین حال بود.

13 آبان 57 که مصادف بود با زمان اوج انقلاب، سال آخر دبیرستان بودم. بعد از جانباز شدنم در آن روز و از دست دادن چشم‌چپم بیشتر وقتم در مطب‌های پزشکی می‌گذشت. البته مدارس هم تعطیل بود. بعد از بازگشایی مدارس و دانشگاه‌ها در کنکور شرکت کردم و در رشته فیزیوتراپی دانشگاه تهران پذیرفته شدم. در روزهای جنگ تحمیلی، برای رفتن به جبهه داوطلب شدم ولی کمیته و سپاه، چون جانباز بودم موافقت نکردند؛ از طریق ارتش هم اقدام کردم ولی با دانستن اینکه جانباز هستم با رفتنم به جبهه موافقت نکردند.

کارشناسی و کارشناسی ارشدم را در دانشگاه تهران گذراندم و دکترای تخصصی خود را از دانشگاه تربیت مدرس تهران اخذ کردم.

چه شد که فیزیوتراپی را انتخاب کردید؟

با توجه به اینکه کشور درگیر جنگ بود و نیاز به بخش توان‌بخشی به‌شدت احساس می‌شد به پیشنهاد معلمین و اساتیدی که در کلاس‌های کنکور آن‌ها شرکت می‌کردم و مشورت با آن‌ها و با در نظر گرفتن محدودیتی که به دلیل جانبازی برایم پیش‌آمده بود این رشته را انتخاب کردم.

لطفاً از فعالیت‌های علمی و پژوهشی‌تان برای ما بگویید:

فعالیت‌های مختلفی تاکنون انجام داده‌ام ازجمله تألیف و ترجمه‌ی حدود 20 جلد کتاب و چاپ بیش از 80 مقاله علمی به زبان انگلیسی. در جشنواره‌های دانشگاهی در سال 91 جایزه حکیم جرجانی جشنواره ابن‌سینا را گرفتم و بعدازآن در سال 92 در جشنواره رازی وزارت بهداشت به‌عنوان پژوهشگر برتر در زمینه علوم توان‌بخشی و پایه انتخاب شدم.

در حال حاضر عضو هیئت تحریریه چند مجله خارجی و عضو هیئت تحریریه مجله NeuroRehabilition و ادیتور مجله

Journal of Exercise, Sports, and Orthopedics که هر دو مجله از آمریکا هستند، هستم.

از چگونگی فعالیت‌تان در زمان انقلاب برای ما بگویید:

من در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمده بودم، برادر بزرگم فعالیت‌های انقلابی داشت بالتبع من نیز تحت تأثیر ایشان بودم. در جریان جلسات و مبارزات بودیم و در جلسات مختلف تفسیر قرآن شرکت داشتیم.

در جریان وقایع انقلاب بودم در جلساتی که شرکت می‌کردیم بیانیه‌های امام را پخش می‌کردیم. امکانات ما خیلی کم بود، گاهی می‌شد که برای گوش کردن سخنان امام و نوشتن و تایپ و کارهای نشر آن ساعت‌ها وقت می‌گذاشتیم. در آن زمان نگهداری و خواندن کتاب‌های دکتر شریعتی و استاد مطهری ممنوع بود ولی ما این کتاب‌ها را که بانام‌های مستعار منتشر می‌گردید با زحمت تهیه و مطالعه می‌کردیم. یادم می‌آید یک روز ساواکی‌ها به منزل ما آمدند و تمام جاها را گشتند،

یکی از کتاب‌ها بالای کمد و در دسترس هم بود، همه ما چشممان به آن‌ها بود و استرس داشتیم که الآن است که آن کتاب را پیدا کنند، مادرم زیر لب دعا می‌خواند و جالب بود که در کمال ناباوری آن‌ها کتاب را پیدا نکردند و رفتند. ما حتی در آن دوران حق نگهداری رساله امام را نداشتیم.

چه شد که مجروح شدید؟

از سال 56 و 57 اعتراضات علنی‌تر شده بود، برای سخنرانی‌های دکتر شریعتی به‌همراه برادرم حسینیه ارشاد می‌رفتم. حضور جوان‌ها و اقشار مختلف مردم در سخنرانی‌ها و مساجد بسیار زیاد بود و من هم شرکت می‌کردم، در همین دوران بود که این جلسات به‌وسیله حکومت به هم می‌خورد. به‌تدریج که مبارزات علنی‌تر می‌شد در منزل مطالب قرآنی (آیات جهاد) را تکثیر می‌کردیم، سخنان امام را پیاده می‌کردیم و با هزینه خودمان آن را تکثیر و در مساجد و کوچه‌ها و مغازه‌ها پخش می‌کردیم، استقبال مردم هم خیلی خوب بود در این میان پیش می‌آمد که برخی از افراد هم به مقابله با ما می‌پرداختند. نزدیک 13 آبان بیانیه‌ها در مدارس پخش‌شده بود، ابتدا به‌صورت مخفیانه و بعد علنی دانش‌آموزان را سازمان‌دهی می‌کردیم و دعوت می‌کردیم که در تظاهرات ضد شاه شرکت کنند و بیانیه‌ها را انتقال می‌دادیم. هر چه که به زمان پیروزی انقلاب نزدیک‌تر می‌شدیم تظاهرات بیشتر می‌شد و البته گروهی که در این میان نقش اساسی داشتند دانشجویان و دانش آموزان بودند، این گروه هم تعدادشان زیاد بود و هم مردم از آن‌ها حمایت می‌کردند و ازدحام جمعیتی که به وجود می‌آمد باعث می‌شد که کنترل از دست حکومت شاه خارج شود.

سرانجام روز موعود (13 آبان) 1357 فرارسید. یک روزی تاریخی که بسیاری از دوستان نوجوان هم سن و سال من در آن روز شهید شدند. قرار همه بر این بود که به سمت دانشگاه تهران برویم. پلیس‌ها و نیروی ضد شورش در اطراف دانشگاه مستقر بودند. ما از مدرسه خارج شدیم و به سمت دانشگاه حرکت کردیم. جلوی درب جنوبی دانشگاه، برای اینکه نشان دهیم که هیچ ترسی از نیروها نداریم دقیقاً به حالت یک حصار دفاعی قرار گرفتیم، به‌تدریج به جمعیت اضافه می‌شد. همه کفش کتانی و لباس سبک تنمان بود که در صورت نیاز بدویم. به خاطر جمعیت زیاد و برای اینکه آسیبی به این قشر وارد نشود نیروهای دانشگاه درب جنوبی دانشگاه را باز کردند و ما را به سمت مرکز دانشگاه هدایت کردند، در همان‌جا بود که متوجه شدیم نیروها اجازه شلیک دارند، ما درون دانشگاه شعار می‌دادیم و مأموران از بیرون به سمت ما گاز اشک‌آور زیادی پرتاب کردند. برای جلوگیری از اثرات گاز اشک‌آور، آتشی در جلوی ما روشن شده بود تا از سوزش چشم و پوست کاسته شود؛ اما همچنان من و تعدادی از دوستان در جلوی صف بودیم و شعار می‌دادیم که تیراندازی به سمت جمعیت داخل دانشگاه شدت گرفت. در این حالت، جمعیت فریاد می‌زدند و از ما می‌خواستند که کنار برویم و سعی می‌کردیم پشت ماشین‌ها و کنار درختان پنهان شویم. در دانشگاه ما را به سمت مرکز و مسجد دانشگاه هدایت ‌کردند. چون امکان تیراندازی از هوا هم وجود داشت، درب شرقی دانشگاه را باز کردند تا جمعیت به سمت خیابان‌های اطراف بروند. وارد خیابان طالقانی فعلی (تخت جمشید سابق) شدیم، شعارها همچنان ادامه داشت، یکی از جاهایی که مورد حمله قرار گرفت بانک سر خیابان کیوان بود و در این محل بود که یکی از مأموران با ابزاری که در دست داشت محکم به‌صورت و چشم‌چپ من زد که مدتی از شدت ضربه شوکه بودم. یک جوان موتوری سریعاً خود را به من رساند و من را از محل دور کرد و برای مداوا به سمت مراکز درمانی برد. چندین مرکز مرا پذیرش نکردند تا درنهایت من را به بیمارستان فارابی رساندند و در اورژانس بیمارستان معاینه شدم و به علت ضربه سختی که به چشمم واردشده بود و علاوه بر خونریزی، مایع چشمم نیز خارج‌شده بود، مرا بستری کردند. به‌صورت اورژانس صبح روز 14 آبان من را به اتاق عمل بردند و جراحی کردند.و متأسفانه چشم‌چپم بینایی خود را از دست داد. البته خانواده‌ام رضایت ندادند که چشمم تخلیه شود و من همچنان درد و فشار بالای داخل چشم و عوارض آن را تحمل می‌کنم. خاطرم هست که در اتاق عمل تا زمانی که بی‌هوش شدم مرتب تکرار می‌کردم که این انقلاب پیروز است.

 بیمارستان تمام تلاش خود را انجام می‌داد تا مجروحان را سریع‌تر ترخیص کند تا دست نیروهای شاه به مجروحان نرسد. آن‌ها حتی اسم مجروحان را هم در اختیار کسی قرار نمی‌دادند. حضور خبرنگاران هم باعث شده بود که اخبار تلویزیون خبر تظاهرات 13 آبان و درگیری‌ها را همان شب با فیلم نشان دهد؛ که این کار توسط نیروهای ازخودگذشته صداوسیما که طرفدار انقلاب بودند صورت گرفته بود و این کار به افزایش تظاهرات و اعتراضات انجامید.

چگونه با مجروحیت کنار آمدید؟

با توجه به اعتقادی که داشتم در تظاهرات شرکت می‌کردم و مجروح شدن و حتی شهادت را پذیرفته بودم، مثل دوستم که در همان روز 13 آبان شهید شد... یا دوستانم که در میدان شهدا مظلومانه شهید شدند.

((اشک در چشمان داشته و نداشته‌اش حلقه زد، یاد و خاطره آن زمان چنان تلاطمی در وجودش ایجاد کرد که تا چندین دقیقه فقط سکوت در فضا جاری بود. سکوت... اشک... سکوت و سکوت...))

خاطره‌ای از آن زمان برای ما تعریف کنید:

شاید آن چیزی که همیشه در ذهن من است شرکت در سخنرانی‌ها در مسجد بود. یکی از مساجدی که در منطقه نازی‌آباد بود روحانی‌اش همیشه بعد از پایان سخنانش خیلی حماسی و پرشور دعا می‌کرد. همه حاضرین به همراه این روحانی انقلابی «امن یجیب...» را فریاد می‌کردند و ایشان برای آزادی زندانیان سیاسی دعا می‌کرد و بعد از پایان سخنرانی تظاهرات با شور بیشتری برپا می‌شد. یاد و خاطره آن فضا و حس خوبی که از آن دعاها به من دست می‌داد جزو بهترین خاطراتم بود.

اما بازگشت حضرت امام به کشور در 12 بهمن و پیروزی انقلاب در روز 22 بهمن 57 خاطره‌انگیزترین روزهای دوران انقلاب بود که یک ملت با وحدت، ایمان و پیروی از دستورات حضرت امام نتیجه ایستادگی‌شان در برابر ظلم برای برپایی جمهوری اسلامی، استقلال، عدالت و آزادی را جشن گرفتند. شادی مردم در آن دو روز تاریخی وصف‌ناشدنی است.

چه عوامل و افرادی در پیشرفت شما سهیم بودند؟

نقش خانواده خیلی مهم است. همسرم نیز نقش بسیار مهمی در موفقیت من ایفا کردند.

بهترین دوران زندگی‌تان؟

همه زمان‌هایی که در کنار خانواده هستم برای من بهترین زمان است.

بزرگ‌ترین آرزویتان چیست؟

بزرگ‌ترین آرزویم پیشرفت کشورم در همه‌ی ابعاد است. دعا می‌کنم که مردم و خانواده‌ام عاقبت‌به‌خیر شوند و جوان‌ها به همه آرزوهای معقولشان برسند و مردم دنیا در صلح و آرامش زندگی کنند.

حرف آخر؟

تشکر می‌کنم از شما که در ضبط و ثبت خاطرات ایثارگران و گسترش فرهنگ ایثارگری کوشا هستید.

 

 

 

حمیده شفاعی
تهیه کننده:

حمیده شفاعی

عکاس

0 نظر برای این مقاله وجود دارد

نظر دهید

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
تنظیمات قالب