دکتر آل یاسین: در تمام طول تحصیلم در دانشگاه، حتّی یک کلاس را هم غیبت نکردم
مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار گرفته است و در همین راستا گفتگو با دکتر اشرف آل یاسین رئیس بخش زنانزایمان و نازایی بیمارستان شریعتی، را در ادامه این خبر خواهید خواند.
دکتر اشرف آل یاسین در سال 1336 در شهر اراک و خانوادهای مذهبی متولد شد. وی تحصیلات ابتدایی را در همان شهر گذراند و سپس به همراه خانواده به تهران نقل مکان کرد. او در سال ۱۳۵۴ تحصیل در رشتهی پزشکی را در «دانشگاه علوم پزشکی تهران» شروع کرد و باوجود ناملایمات، تحصیلات خود را بهپایان رسانید. وی در خلال جنگ، داوطلبانه در جبهههای جنگ خدماترسانی کرد و به دستور رهبرکبیرانقلاب برای آزمون رزیدنتی به تهران برگشت. اواخر دورهی رزیدنتی ازدواج کرد و علیرغم تمامی مشکلات، آزمون بورد تخصصی را داد.
دکتر اشرف آلیاسین، استاد و مدیرگروه در دانشگاه علوم پزشکی تهران و رئیس بخش زنانزایمان و نازایی در بیمارستان شریعتی است.
لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید دوران کودکی و مدرسه را چطور گذراندید.
«دکتر اشرف آل یاسین» متخصص زنان زایمان و فلوشیپ نازایی هستم. در خردادماه سال 1336 در شهر «اراک» در خانوادهای مذهبی متولد شدم. خانوادهی ما از نظر مالی، خانوادهای متوسط روبه پایین بود. پنج برادر و دو خواهر دارم و فرزند ششم خانواده هستم. دوران کودکی و تحصیل ابتدایی را در«دبستان ثنایی» اراک گذراندم. به دلیل علاقهی زیادم به تحصیل، خیلی خوب درس میخواندم. در آن زمان خواهر بزرگترم به دلیل زمینهی مذهبی خانواده و تصمیم بزرگان خانواده، از تحصیل بازماند. در خاطرم هست زمانی که خواهرم دورهی دبستان را تمام کرد، شاگرد زرنگی بود. معلّم اعلام کرده بود کسی که تا ششم ابتدایی تحصیلات دارد، میتواند معلم شود. بنابراین به پدرم پیشنهاد کرد که خواهرم معلم شود. پدرم پس از مشورت با بزرگان خانواده و جو مذهبی حاکم، اجازهی این کار را نداد. زمانی که من دورهی ششم ابتدایی را به پایان رساندم، به دلیل شرایط خانوادگی، به تهران آمدیم. با اصرار زیاد و علاقهی خاص پدرم به من، درنهایت موفق شدم او را راضی کنم که به دبیرستان بروم. نزدیک ترین دبیرستان به منزلمان در «خیابان آهنگ»، «دبیرستان فرزانه» بود. روز۳۱ شهریور ماه، پس از گریهها و اصرارهای من، همراه پدرم برای ثبت نام به مدرسه رفتیم. به خاطر دارم که وقتی آن روز وارد مدرسه شدیم، تعداد زیادی از اولیاء را دیدیم که برای ثبتنام فرزندشان التماس میکردند و مدیرمدرسه به دلیل ضعف تحصیلی آنها، از ثبتنامشان امتناع میکرد. درآن لحظاتی که از خدا میخواستم که به من رحمی کند، چشم مدیر به پدرم افتاد. پدرم کارنامهی من را به او داد. مدیرمدرسه که از دیدن نمرههای خوبم به وجد آمدهبود، به همکارانش گفت من را ثبتنام کنند و علاوه برآن، به دلیل معدّل خوبم، رایگان ثبت نام شدم. این موضوع در روحیهی پدرم تاثیر بهسزایی داشت. وقتی شادی و رضایت پدرم را دیدم، تصمیم گرفتم به قدری خوب درس بخوانم که پدرم همیشه ازاینکه اجازهی ادامهی تحصیل به من داده، احساس شادمانی و رضایت بکند. همین اتفاق نیز رخ داد. بهخاطر دارم که سال ششم دبیرستان، معلم فیزیکی به نام «آقای آریانا» داشتیم. همهی همکلاسیهایم معلم خصوصی داشتند و او همیشه میگفت : «از آلیاسین یاد بگیرید.» خداراشکر! امتحانهای نهایی را با معدل ۱۹.۳۸ با موفقیت پشت سرگذاشتم و با غول کنکور روبهرو شدم.
فرمودید خواهرتان علاقهی زیادی به ادامهی تحصیل داشت. او بعد از اینکه به تهران آمدید، ادامه تحصیل نداد؟
خواهرم در اراک ازدواج کرد. زمانی که ما به تهران آمدیم، فرزندش هم به دنیا آمده بود.
برای خواهر کوچکترتان نیز زمینهی ادامه تحصیل فراهم شد؟
بله، او مدرک کارشناسی ارشد دارد و خانهدار است.
برادرانتان چطور؟
پدرم در مورد تحصیل پسران، بسیار سختگیر بود. به جزء برادران بزرگترم که علاقهای به تحصیل نداشتند، بقیهی آنها تحصیلات دانشگاهی دارندو همگی به کار آزاد مشغولاند.
از حرفهی پدر و روحیات و ویژگیهای اخلاقیشان بفرمایید.
پدرم در اراک به خیاطی مشغول بود. زمانی که به تهران آمدیم نیز همان شغل را ادامه داد. وی بسیار رئوف و مذهبی بود. ده روز اول «ماه محرم» را در هیئت درهر شرایط سرما و گرما، پابرهنه راه میرفت و برای عزاداری برروی سرش گل میگذاشت. ویژگی دیگری که داشت این بود که اگر کسی مشکلی داشت، برای رفع آن، نزد پدرم میآمد. هرکسی که در اراک فوت میشد و کسی را برای مراسم کفن و دفن نداشت، پدر من مسئولیّت مراسماتش را برعهده میگرفت. اگرهم متوفی خانم بود، «خانم شکروی» که مادر شهید بود، این کار را میکرد. پدرم درعین حال که بسیار رئوف بود، بسیار هم سختگیر بود، مخصوصاً نسبت به پسران. علاقهی شدیدی به خانواده داشت. در خاطرم هست که اگر مادرم در منزل نبود، اصلاً به خانه نمیآمد. همچنین توجه ویژهای به صلهرحم داشت. زمانی که در تهران بودیم، هرروز صبح قبل از این که به سرکار برود، به خانهی خاله و عمّهام میرفت. عمّهام که علاقهی شدیدی به تنها برادرش داشت، هربار اصرار میکرد که پدرم به داخل منزل برود، ولی پدرم میگفت فقط برای دیدار و احوالپرسی آمدهاست. در اراک نیز همواره صلهرحم را بهجای میآورد.
پدر تا چه سالی در قید حیات بود؟
من در سال 1358 که دانشجوی سال چهارم پزشکی بودم، پدر به علّت سکتهی قلبی فوت کرد.
روحش قرین رحمت. مادر چطور؟
مادر در سال 1382 به علّت سکته قلبی ناشی از «بیماری فشارخون» فوت کرد.
لطفا از روحیات مادر بفرمایید. بعد از فوت پدر، احوالات او چطور بود؟
بعد از فوت پدر، شرایط برای مادر بسیار سخت شد؛ زیرا خواهرو برادرم کوچک بودند. او برای هر سه ما، هم پدرهم مادر بسیار خوبی بود. بهخاطر دارم زمانی که رزیدنت بودم، هربار به خانه برمیگشتم، او در حیاط خانه منتظرم بود. انگار که ساعت بدنش، هشدارآمدن ما را میداد. هربار از او میپرسیدم: «چرا در حیاط نشستهای؟»، میگفت: «فکر نکن نگرانت شده بودم، نه! فقط دلتنگ بودم. اینجا نشستم که وقتی شما میآیید، در را برایتان باز کنم». او همواره هر سه ما را با مهربانیهایش، جذب خود و خانه میکرد. همیشه میگفت: «به شرطی شبها راحت میخوابم که هرسه شما در خانه باشید و صدای نفسهایتان را بشنوم». نکتهی بسیار خوبی که در خانهی ما حاکم بود، این بود که تحت هر شرایطی حتّی اگر راهی برخلاف عقیدهی پدرو مادرم میرفتیم، تنبیه بدنی نمیشدیم. آنها همیشه با مهربانی، ما را هدایت و نصیحت میکردند.
فرمودید برای شروع دورهی دبستان بسیار اشتیاق داشتید. آیا پیشدبستان یا آموزشهایی تحت عنوان مکتب یا دروس قرآنی را گذرانده بودید؟
خیر. مادربزرگ ما (مادر پدرم) اصالت «کاشانی» داشت وپدرش آموزش دیده بود. همهی داستان و قصههایی که برای ما میگفت، داستانهای قرآنی بود. ما در طی دوران کودکی در اراک، فصل برداشت محصول، به باغ میرفتیم وتمام شب را با داستانهای مادربزرگ سپری میکردیم.
خانم دکتر از مدرسه بفرمایید. اولین معلمتان چطور بود؟
اولین معلّمم در مدرسه، «خانم مدنی» به قدری خوب و مجرّب بود که خاطرهاش همیشه در ذهن من باقیست. کلاس اوّل جزء یکی از بهترین کلاسهایم است. او خانم نسبتاً مسنی بود که شرایط کلاس درس و مدرسه را بسیار خوب فراهم کرده بود. از این رو، از همان زمان به مدرسه حس بسیار خوبی داشتم. مدرسه علیرغم دوری از خانواده، برای من همه چیز بود وآنجا را عاشقانه دوست داشتم.
چرا از اراک به تهران نقل مکان کردید؟
علّت اصلی آمدنمان به شهر تهران، برادرانم بودند. دو نفر از آنها برای پیدا کردن کار و دیگری به خاطر دانشگاه، تصمیم داشتند به تهران بیایند. پدر برای این که فرزندانش از خانواده دور نمانند و تهران برای آنها مفسدهای نداشته باشد، تصمیم به نقل مکان از اراک گرفت.
خودتان چه احساسی داشتید وقتی از شهری مثل اراک به تهران آمدید؟
اوایل بسیار سخت بود از شهری که در آن متولّد و بزرگ شدهام، دل بکنم ولی از طرفی خوشحال بودم؛ زیرا میترسیدم که از نظر تحصیلی، سرنوشتی مانند خواهرم داشته باشم و فکر میکردم در تهران به کمک برادرانم میتوانم پدر را راضی کنم تا به دبیرستان بروم. از طرفی نیز ما در اراک خانهای بزرگ با حیاط بزرگ داشتیم و خیلی سخت بود که در تهران، در خانهای کوچک و نقلی زندگی کنیم.
برادرانتان در راضی کردن پدر برای ادامه تحصیل، کمکی کردند؟
بله کمک کردند. در نهایت پدر خودش تصمیم گرفت. کمک برادران، اصرار وگریههایم، باعث شد او راضی شود.
از دبیرستان بفرمایید. ورود خوبی داشتید؟
بله. مشکلی که وجود داشت این بود که بعضی از معلم ها در مدارس مختلف خوبی از قبیل «خوارزمی» درس میدادند و معتقد بودند ما در مدارس پایین شهر، دانشگاه قبول نمیشویم و نهایتاً بعد از گرفتن مدرک دیپلم، ازدواج میکنیم. اکثر آنها به دلیل چنین تفکری، چندان برای دانشآموزان دل نمیسوزاندند ولی بعضی از آنها خوب بودند. آن زمان در مدارسی مانند مدرسه ما،(مدرسه فرزانه) که در انتهای خیابان قیاسی قرارداشت و همه از نظر مالی در سطح تقریباً یکسان پایینی قرار داشتند، فقط تلاش کردن خود فرد، حرف اول را در موفقیتش میزد. من در خانوادهای پرجمعیت بودم و خواهر بزرگترم ازدواج کرده بود. بنابراین وظیفهی خودم میدانستم که در کارهای منزل به مادرم کمک کنم. آن زمان کلاسهای دبیرستان در دو نوبت برگزار میشد. 8 الی 12 ظهر در مدرسه بودیم. زمانی که به خانه میآمدم، به عنوان دخترخانه، وظیفهی خودم میدانستم که بعد از ناهار ظرفها را جمع کرده و بشورم و سپس به مدرسه بروم. نوبت بعدی کلاسها، 2 ظهرالی 4 بعدازظهر بود. بعدازظهر نیز که به خانه میآمدم، وظیفهی جاروکردن منزل و آمادهکردن شام برعهدهی من بود. در کنار این وظایف، درس هم میخواندم.
در دورهی دبیرستان، در کنار درس خواندن آیا کار جانبی دیگری انجام میدادید؟
من همهی تابستانها برای تامین هزینهی تحصیلم، کار میکردم. به بافتن، چه قلّاببافی و چه بافتن با میل، بسیارعلاقهمند بودم. کارم هم خوب بود. برخلاف من، خواهرانم پیشهی پدرم، خیاطی را فراگرفتند.
چطور تصمیم گرفتید کنکور شرکت کنید؟
هر گاه ازمن پرسیده میشد: «چه میخواهی در دانشگاه بخوانی؟» سریعاً میگفتم: «پزشکی»! عاشق پزشکی بودم. در اراک دکتر زنانی به نام «دکتراوشانا» را میشناختم که ارمنی بود. همینطور «دکتر الهی»، که پزشک عمومی بود. این دو نفر بسیار به مردم کمک میکردند و مردم هم بسیار آنها را دوست داشتند. شاید این موضوع، اولین ذهنیتم از این رشته بود و از همان ابتدا به ادامهی تحصیل در این رشته علاقه مند شدم. زمان کنکور به دلیل شرایط مالی نه چندان مناسب پدرم، کلاس کنکور نمیرفتم و به سختی مطالعه میکردم. در مطالعه قانونی داشتم که هر روز حجم مشخصی از مطالب را انتخاب میکردم و باید تا آخر روز، همه را مطالعه میکردم. درغیر این صورت خودم را جریمه میکردم. برای مثال، اتاق کوچکی در منزل داشتیم که در تابستان بسیار گرم میشد. من روزهایی که کمکاری میکردم، به عنوان جریمه در آن اتاق میخوابیدم. مادرم میگفت به قدری حین مطالعه به دیوار تکیه کردهبودم که رنگ دیوارپشت من، تغییر کرده بود.
در سال 1354 که ما کنکور دادیم، روند انتخاب رشته بهصورت سراسری نبود. باید بعد از آمدن نتایج کنکور، آنها را برای دانشگاههای مختلف میفرستادیم. من فقط برای رشتهی پزشکی درخواست میدادم. البته برای یک دانشگاه، درخواست رشتهی دندانپزشکی دادم و آن هم «دانشگاه ملی» بود. دانشگاه مورد علاقهی خودم، «دانشگاه شیراز» بود. زیرا در آنجا، بخشی از تحصیل رشتهی پزشکی در کشورآمریکا بود. علاوه برآن، اساتید به زبان انگلیسی تدریس میکردند. دانشگاههای «مشهد»، « اهواز»، «شیراز»، «ملی» و «دانشگاه تهران» قبول شدم. اتفاقاً تا همین چند وقت پیش، روزنامههای قبولیام را داشتم. گاهاً اطرافیانم میگفتند: «اگر پزشکی قبول نشوی، چه میکنی؟» من کاملاً مصمّم پاسخ میدادم: «دوباره کنکور خواهم داد.» و اصلاً به این فکر نمیکردم که ممکن است بسیار سرزنش شوم که چرا رشتهی پایین تری را انتخاب نمیکنی. خداراشکر میکنم. نتیجهی قبولیام در همهی دانشگاهها آمد. نتایج دانشگاه تهران هنوز اعلام نشده بود. من به همراه برادرم برای ساعت یک ظهر، بلیط اتوبوس به مقصد شیراز تهیه کردیم. از شدّت خوشحالی، گویی پرواز میکردم. پدرم از این که پزشکی قبول شده بودم، بسیار خوشحال بود، لذا برای دورشدنم از آغوش خانواده مخالفتی نمیکرد. برخلاف او، مادرم بسیار بیتابی میکرد که چطور من را از خودش دور کند. بههرحال برای رفتن آماده شدیم. برادرم پیشنهاد کرد که برای تهیه ی وسایل مورد نیاز تحصیل به «خیابان انقلاب» برویم. آن زمان روزنامهای تحت عنوان «روزنامهی آیندگان» فعالیت داشت که صبح ها منتشر میشد. آن روز صبح، اسامی قبولشدگان در دانشگاه تهران اعلام شد و نام من هم بین اسامی بود. از برادرم خواهش کردم این موضوع را تا وقتی که در دانشگاه شیراز ثبتنام نکردهام، به مادر نگوید. امّا این اتفاق نیفتاد و مادرم را از این که در دانشگاه تهران پذیرفته شدهام، باخبر کرد. او با خواهش و تمنّا و اشکهایش، علیرغم خواسته ی قلبیام، مانع رفتنم به شیراز شد. اکنون نیز از این موضوع پشیمان نیستم.
از اتفاقّات روز ثبت نام بفرمایید.
روز اوّل با ازدحام زیاد دانشجویان از شهرها و طبقات اجتماعی مختلف، مواجه شدم. بهترین خاطرهی آن روز این بود که در روند معاینات سلامت و دیگر تستهای قبل از ثبت نام، با یکی از همکلاسیهایم، «دکتر آقاحسینی» آشنا شدم. ما بعدها دوستانی بسیار صمیمی شدیم و تا به امروز عمـده کارهای درمانی را با هم انجام می دهیم. در روز اول که کلاسها برگزار شد، در سالن شهدا منتظر اعلام کلاسها بودیم که یکی از همکلاسیها روبه من گفت:« شما آل یاسین نیستی؟» من هم بعد از کمی تامّل گفتم:« شما سریری نیستی؟» سریری یکی از دوستان دوره ی شش سالهی ابتداییام در اراک بود. بسیار از دیدنش خوشحال شدم. درنهایت او هم پزشک متخصص زنان شد. همان طور که گفتم تعدادی از دانشجویان، از طبقات اجتماعی بالاتر بودند و برنامهها و رفتوآمدهای خاصی داشتند. این اختلاف طبقاتی به وضوح دربین دانشجویان دیده میشد. برای مثال «خانم دکتراحمدی» دختر وزیر دادگستری بود.
اوّلین کلاسی که در ترم یک داشتیم، درس «بیوشیمی» بود که درس بسیار سختی بود. من سخت مطالعه میکردم و تا جایی که به خاطر دارم «دکتر ملک نیا» یکی از اساتید این درس بود که تدریس عالی وی، باعث شد به این درس علاقهمند شوم. این موضوع در ترم دو، برای درس «نوروآناتومی» اتفاق افتاد. اساتیدم در درس آناتومی، «آقای دکتر خالدی» و «آقای دکتر محمدی» بودند. درس «جنین شناسی» را نیز «خانم دکتر انشاء» تدریس میکرد. در آن زمان هنوز رشتههای کارشناسی وPHD آناتومی وارد رشتههای دانشگاهی نشده بود. بنابراین همهی اساتید آناتومی، پزشک بودند. در سالن تشریح مسئولی به نام «علی آقا» داشتیم که همیشه اصرار میکردم، اجازه دهد تا استخوان با خودم به منزل ببرم و درس بخوانم. تلاشهایم اغلب موفقیتآمیز بود واو قبول میکرد. در سالن تشریح، هر 20 نفر بالای یک تخت میایستادیم و اساتید تدریس میکردند و الحق هم دانشجویان بسیار خوب درس میخواندند. به یاد دارم یکی از معدود درسهایی که خیلی مطالعه کردم ولی نتیجهی مطلوبی نگرفتم، درس «بافت شناسی عملی» بود که نمره ی «ج » را گرفتم و حتّی بعضی از دانشجویان نتوانستند آن واحد را بگذرانند. در درس «پاتولوژی» ، اساتیدم «آقای دکتر بامشاد» و «آقای دکتر کمالیان» و دکتر آرمین بودند. همه ی دانشجویان به سختی درس میخواندند و شاید یک یا دو درصد آنها به این صورت نبودند. در نتیجه اغلب نمره ها، نمرههای خوبی بود. وقتی هم که «دورهی علوم پایه» تمام شد، بر اساس معدل گروهبندی شدیم و بیمارستانها را انتخاب کردیم و افرادی هم که معدل پایینتری داشتند، مجبور بودند بیمارستانهایی که انتخاب نشده بود را انتخاب کنند. معمولاً رتبههای بالا به «بیمارستان امام خمینی» میرفتند. برادر «خانم دکتر خداییان»، که اکنون چشمپزشک است، در «بیمارستان شریعتی» مشغول کاراموزی بود. خود خانم دکتر خداییان، متخصص پوست و استاد در «دانشگاه تبریز» است. ما چهار نفر بودیم. من، خانم دکتر آقاحسینی، «خانم دکتر داور» و خانم دکتر خداییان که با هم درس میخواندیم. خانم دکتر خداییان به ما گفت که برادرش گفته ما هم به بیمارستان شریعتی برویم؛ زیرا همهی اساتید بیمارستان شریعتی، درسآموختهی آمریکا هستند و از نظر علمی در سطوح بالایی قرار دارند. من یکی از بالاترین معدلهای کلاس را داشتم و وقتی بیمارستان شریعتی را برای کاراموزی انتخاب کردم، همه بسیار تعجب کردند. دوستانم هم بیمارستان شریعتی را انتخاب کردند و ما چهار نفر به آنجا رفتیم. منزل ما هنوز در خیابان آهنگ بود و باید مسافت زیادی را تا بیمارستان شریعتی میرفتم. به دلیل ترافیک زیاد، بخش زیادی ازمسیر را پیاده میرفتم. میتوانم بگویم در تمام طول تحصیلم در دانشگاه، حتّی یک کلاس را هم غیبت نکردم؛ حتّی کلاسهای «اپیدمولوژی» که آن زمان طرفدار چندانی نداشت. گروه ما اولین گروه پزشکی شش ساله بود. درنتیجه با گروههای پزشکی هفتساله تداخل داشتیم. مثلاً «آقای دکتر کریمی» ورودی 1353 بود واغلب کلاسهایمان باهم بود. درنتیجه کلاسها کمی شلوغ میشد، ولی با این حال، بسیار خوب و مفید بودند و بسیار مدیون آموزش بسیار عالی اساتیدم هستم. «آقای دکتر کنی» ریه، «آقای دکتر میرمجلسی» گوارش، «آقای دکتر سراج» زنان و«آقای دکتر خوانساری» کلیه را تدریس میکردند. آقای دکتر خوانساری جزء اولین پزشکانی بودند که در بیمارستان شریعتی «عمل پیوندکلیه» را انجام داد. رئیس بیمارستان شریعتی، «پروفسور عاملی» بود که جراح مغز و اعصاب و درسآموختهی «کشور فرانسه» بود. اساتید فقط در بیمارستان کار میکردند و در مطبها، بیمار خصوصی ویزیت میکردند. علاوهبرآن، درهر بخش، چهار یا پنج اتاق وجود داشت که بیماران خصوصی اساتید، در آنجا بستری بودند. بعضی از اساتید مانند «دکتر شکیب» حتّی ما را برای ویزیت بیماران خصوصیشان هم میبردند. در آن زمان «آقای دکتر قوام زاده» به تازگی از «کشور سوئیس» برگشته بود و بعدها «عمل پیوند مغزاستخوان» راه اندازی کرد. غدد را «آقای دکتر باستانحق» و «آقای دکتر فتورتچی» آموزش میدادند. زمان ما، «آقای دکتر باستانحق» رزیدنت غدد بود. ما آموزشهای زیادی نیز از رزیدنت ها دیدیم. آنها بسیار اصرار داشتند که ما به همه ی بخشها و درمانگاه برای ویزیت بیماران برویم.
روابط بین استاد و دانشجو در آن دوران چگونه بود؟ آیا اساتید به سادگی در دسترس بودند؟
خیر.اصلاً ساده نبود. امروزه دانشجویان با ما خیلی راحتتر ارتباط دارند تا ما با اساتیدمان در گذشته. ما فقط به اساتید به چشم استاد نگاه میکردیم و نحوهی حضور دانشجو در کلاس هم فرق داشت. تعداد غیبتها خیلی کم بود و نظم خاص و خوبی در کلاسها برقرار بود. فکر نمیکردیم که باید روابط خاصی با اساتید داشته باشیم وهمین که در راندها، بیماران خودشان را با مطرح میکردند، به نظرمن بهترین نوع آموزش ممکن بود و همیشه قدردان آنها بودیم. بیشترخود ما بودیم که به دنبال درس و مطالعه بودیم.
آیا آموزش «اخلاق حرفهای» پررنگتر نبود؟ روش برخورد با بیمار به چه صورت در بخشها به دانشجو آموزش داده میشد؟
اساتید، اخلاق حرفهای را در رفتارهایشان به ما آموزش میدادند. مثلاً در تمام سالهایی که در بیمارستان شریعتی بودم و اکثر اوقات که با پای پیاده از «میدان انقلاب» و «خیابان کارگر شمالی» به بیمارستان میرفتم بیشتر روزها «آقای دکتر اعلمی» که متخصص ارتوپدی بود را میدیدم که پیاده، فرزندانش را به مدرسه میرساند و رأس ساعت هفت صبح در بیمارستان شریعتی حاضر بود. «آقای دکتر هدایت» هرگز دیرتر ازساعت هفت در بیمارستان حاضر نشد. آقای دکتر دواچی، آقای دکتر شفیعی، اقای دکتر رحمت و آقای دکتر کنی با رفتارهایشان به ما اخلاق حرفهای را یاد دادند. در حالی که آن زمان به طور رسمی از اخلاق حرفهای صحبتی به میان نبود ولی در رفتوآمدها، برخورد با بیمار و حتّی برخورد با هم که در مسیر احترامآمیز بود، به ما نشان میدادند که میبایست چگونه برخورد کنیم.
خانم دکتر آیا خاطرهای دارید که در آن رفتار یا نکتهای از اساتید دیده باشید که در ذهنتان مانده باشد و به خودتان گفته باشید، بعدها که استاد شدم آن را به دانشجویانم آموزش بدهم؟
همهی اساتید من برایم خاطرهاند. حرفها، درسها، کلاسها و رفتارهایشان همیشه در ذهن من مانده است. یکی از بهترین خاطراتی که دارم از آقای دکتر فتوره چی است که به آمریکا رفت. آقای دکتر باستانحق که به عنوان یک رزیدنت، آموزشهای بسیار خوبی به ما میداد، همیشه در ذهنم ماند و زمانی که رزیدنت شدم سعی میکردم به دانشجویان کمک کنم. شاید اگر در بیمارستان امّام خمینی که بسیار گسترده است، هیچ وقت به چنین نکاتی توجه نمیکردم. ولی در بیمارستان شریعتی وضعیت به این صورت نبود. بیشتر اساتید رأس ساعت هفت صبح در بخش ها حاضر بودند و همیشه زمان راندها همراه ما بودند.
برخورد اساتید با اشتباهاتتان چگونه بود؟
من خاطرهای از دکترمیرمجلسی دارم که همیشه تأکید داشت وقتی بیماری را به استاد معرفی میکنیم، باید حتماً همهی جزئیات پروندهی بیمار را بدانیم. درحالی که ما امروزه از دانشجو این انتظار را نداریم یا در موارد بسیاری میبینم که سوالی از دانشجویان میکنم و آنها حضور ذهن ندارند. آن روز برای آقای دکتر میرمجلسی بیماری را معرفی میکردم، اوپرسید: «هموگلوبین بیمار چند است؟» من کمی فکرکردم ولی به یاد نمیآوردم. او گفت: «از بخش بیرون برو و کمی هم فسفر بخور تا حافظهات تقویت شود. وقتی متوجه شدی دیگر همه چیز در ذهنت میماند، به بخش برگرد.» این تجربه باعث شد که دیگر حتّی مورد کوچکی از بیماران را هم فراموش نمیکردم، تمامی جزئیات پروندهی بیمار را به یاد میسپردم و با تمرکز و دقّت خیلی بالا بیماران را ویزیت میکردم. امروزه همواره تمام تلاشم را میکنم که همهی جزئیات پروندهی بیماران را از دانشجویان بخواهم.
زمان دانشجویی شما همزمان با انقلاب بود. بسیاری از دانشجویان فعالیتهای سیاسی داشتند.از حال و هوای دانشجویی آن زمان خاطرهای دارید؟
بله. ما در تمامی راهپیماییها شرکت داشتیم. در زمان «انقلاب فرهنگی» که به تعطیلی برخوردیم، من توقف تحصیلی نداشتم. زیرا قانونی داشتیم که اگر تعداد مشخصی واحد را گذرانده بودیم، میتوانستیم «دورهی اینترنی» را شروع کنیم. تعدادی از همدورهایهایم تعدادی واحد عقب بودند، درنتیجه یک سال توقّف تحصیلی داشتند. بنابراین، شکافی بین اینترنها افتاد و تعداد آنها کم شد.
حوالی سالهای 13۵۷-13۵۸ که انقلاب شد، در راهپیمایی یکی از جوانهایی که نزدیک پدر من ایستاده بود، شهید شد. وقتی به منزل بازگشتیم، پدرم رو به من گفت: «آنها آدمهای مفید در انقلاب را شهید میکنند و به افراد پیری مانند من کاری ندارند.» پدرم نیز در سال 1358 از دنیا رفت. یک شب در بیمارستان شریعتی، در بخش جراحی کشیک بودم که خبر رسید «حزب جمهوری اسلامی» را منفجر کردهاند و تعدادی از مجروحان را به بیمارستان منتقل کردهاند. روز بعد هم «دکتر بهشتی» به شهادت رسید و همهی ما به تظاهرات رفتیم. به خاطر دارم در آن زمان بخش زنان و زایمان بیمارستان شریعتی بدون اینترن شده بود. دانشگاه اعلام کرد هر کس که مایل است به آن بخش برود و حقوقی هم به صورت ماهانه برایشان در نظرگرفتند. من و خانم دکتر آقاحسینی قبول کردیم. درشیفت مخالف ما، «آقای دکتر سادات» و «آقای دکتر ربانی» کشیک داشتند. تقریباً به مدت سه ماه، ما چهارنفر در آن بخش کشیک دادیم و مبلغی را نیز دریافت میکردیم. به یاد دارم در شهریورماه که جنگ شروع شد، ما ماه مهر در بخش عفونی اینترن بودیم. دورهی اینترن عفونی که تمام شد، خانم دکترآقاحسینی گفت که به جبهه برویم. من با اینکه پدرم را به تازگی از دست داده بودم و مادرم نیز تنها بود، از این پیشنهاد استقبال کردم. یک روز که خانه نبودم، از جهاد به منزل ما رفته و خبر دادهبودند که آماده شوم تا فردا به جبهه اعزام شوم. مادرم بعد از شنیدن این خبر، حالش بسیار بد شد. من وقتی از بیمارستان با خانم دکتر آقاحسینی تماس گرفتم، او این خبر را به من داد. از طرفی برای رفتن به جبهه بسیار مصر بودم. بنابراین روز بعد مانند روزهای دیگری که به بیمارستان میرفتم، لباس پوشیدم و از خانه بیرون رفتم و بیاطلاع خانواده و بدون هیچ پول و لباسی به جبهه رفتم. از آنجا با مادرم تماس گرفتم و خبر دادم. حدوداً یک ماه و نیم، من و خانم دکتر آقاحسینی درساختمان نیمهخرابهای در«اهواز» اسکان داشتیم و هرروز صبح به درمانگاهی در«میدان چهارشیر» میرفتیم و به بیماران کمک میکردیم . اهالی شهر که به نخلستانها فرارکرده بودند به انواع بیماریهای عفونی، اسهال و استفراغ مبتلا شده بودند. ازصبح که به درمانگاه میرفتیم بالغ بر 200 -300 بیمار را ویزیت میکردیم. کل شهر خالی از سکنه شده بود. هربار که صبح به درمانگاه برمیگشتیم، میدیدم یکی از ساختمانهای مسیر را با موشک زدهاند. عدّهای از پرستاران و پزشکان که به خط مقدّم در «خرم شهر» فرستاده شدهبودند، اسیرشدهبودند. با این حال، هرروز به دفتر جهاد میرفتیم و خواهش میکردیم ما را به خط مقدّم بفرستند. هرچند بعدها به این نتیجه رسیدم که خود اهوازهم خط مقدم بود. اگرچه ما این سعادت را نداشتیم که به مقام شهادت نائل شویم. دوهفته نیز در بیمارستان «شوشتر» خدمت کردیم و به تهران برگشتیم.
زمانی که به تهران برگشتید، برخورد مادر چطور بود؟
چیزی نگفت. ازاینکه سالم برگشته بودم، خوشحال بود و دفات بعدی برای رفتنم موافقت میکرد. دورهی پزشکی عمومی تمام شده بود و نزدیک به «عملیات بیتالمقدس» بود که من و خانم دکتر آقاحسینی مجدداً به جبهه رفتیم. اینبار اهواز تا حدودی سکنه داشت. در بیمارستانهای اهواز مشغول به کار شدیم. خانم دکترآقاحسینی به «بیمارستان رازی» فرستاده شد و من هم در «بیمارستان سینا» مشغول به کار شدم که روبهروی آن «بیمارستان آپادانا» بود. ما بیماران سرپایی را ویزیت میکردیم و مجروحانی که به جراحی نیاز داشتند، به «بیمارستان آپادانا» منتقل میشدند.
معمولاً مجروحان جنگ، بیماران جراحی بودند. شما چطور آنها را مدیریت میکردید؟
ما پانسمان میکردیم، ترکشها را خارج میکردیم، بخیه میزدیم و کارهای اولیّهی درمانی را انجام میدادیم. بیمارستان آپادانا قبلاً بیمارستان سوختگی و کوچک بود و نیز ظرفیّت محدودی داشت. بنابراین فقط موردهای جراحی را میپذیرفتند. بعضی شبهای عملیّات، جراحها تا صبح کار میکردند و ما نیز تا جایی که ممکن بود به آنها کمک میکردیم. قبل از «عملیات بیتالمقدس» بود که بعضی همکاران همکلاس ما (آقای دکتر ربانی و آقای دکتر فاطمی) نزد ما آمدند و گفتند: «فردا باید به تهران برگردیم. قرار است اولین امتحان رزیدنتی برگزار شود و امام دستور داده همهی ما حضور داشته باشیم.» من و خانم دکتر آقاحسینی قبول نکردیم. قرار بود عملیّات بزرگی انجام شود و مطمئناً رزمندگان زیادی مجروح میشدند. ولی چون امام دستوردادهبود که همهی ما حضورداشته باشیم، درنهایت قبول کردیم که برگردیم. گروه ما اولین گروهی بود که بعد از انقلاب، آزمون رزیدنتی داد.
چرا تخصّص زنان را انتخاب کردید؟
«امام خمینی(ره)» تکلیف کرده بود که باید فقط خانمها در رشتهی زنان پذیرفته شوند و همهی خانمها رشتهی زنان را انتخاب کنند. امتحان کتبی را دادم و قبول شدم. برای آزمون شفاهی با ما مصاحبه میکردند. من علاوهبر زنان، مصاحبهی چشم هم رفتم ولی اکثر دوستانم فقط زنان را انتخاب کردهبودند. وقتی برای مصاحبهی چشم رفتم، اجازه ندادند آزمون بدهم وگفتند حتماً باید زنان را انتخاب کنی. این درصورتی است که در پایان دورهی پزشکی عمومی، من بین 10 نفر اول گروه بودم و به ما بورس «دانشگاه هاروارد» داده بودند. چون انقلاب شده بود و ازطرفی هم مادرم تنها بود، از بورس استفاده نکردم. آزمون شفاهی رزیدنتی زنان را دادم و قبول شدم. من و خانم دکترآقا حسینی سه ماه بیشتر از بقیّه، دورهی اینترنی زنان را گذرانده بودیم و درحد یک رزیدنت سال اوّل، کار بلد بودیم.
خانم دکتر، چرا به تخصص چشم علاقه مند شدید؟
فکر میکردم رشتهی ظریفی است که میتواند برای خانمها مناسب باشد. اگر قرار بود یک رشتهی جراحی پویا میخواندم، بعد از زنان وزایمان، چشم بهترین انتخاب بود.
بین بخشهایی که در دورههای اینترنی یا بالینی بودید، کدام بخش را بیشتراز بقیه دوست داشتید؟
یکی از بخشهایی که خیلی دوست داشتم و خاطرات خیلی خوبی آنجا دارم، بخش داخلی است. بخش داخلی سه قسمت داشت: روماتولوژی، غدد و خون. زمان ما اساتیدی که در بخش روماتولوژی بودند، آقای دکتر دواچی و اقای دکتر شفیعی بودند. در بخش غدد، آقای دکتر فتوره چی به همراه رزیدنتهایی مانند آقای دکتر باستانحق و آقای دکتر آقایی حضور داشتند و در بخش خون، آقای دکتر قوام زاده به تازگی اضافه شده بود.
بعد از فوت پدر، روحیه تان ضعیف نشد؟
خیلی ضعیف شد. من سال 1354 به دانشگاه رفتم. پدرم در سال 1356 «سکتهی قلبی» کرد و مرتب به بیمارستان میرفت. معمولاً هم به «بیمارستان فیروزگر» میرفت. همیشه به پزشکانش در آنجا میگفت: «من نهایتاً سه الی چهارسال دیگر به شما نیاز دارم، بعد از آن خودم دکتر دارم.» فکر میکرد اگر پزشک عمومی شوم، توانایی زیادی در طب خواهم داشت. بهخاطر دارم سال 1357 که انقلاب شد، من و خانم دکتر آقاحسینی مجدداً به جهاد رفتیم. ما را به روستای «بژگان» فرستادند. وقتی از آموزش بسیار فوق العاده اساتیدم صحبت کردم، منظورم همین بود. درآن زمان با این که هنوز دانشجو بودیم و اینترن هم نشده بودیم، درمانهای موفقیّتآمیزی بسیاری داشتیم و طب داخلی و جراحی را به خوبی بلد بودیم.
درخانه، صبحها برای درسخواندن از خواب بیدارمیشدم. لذا شب قبل ساعت را کوک میکردم. پدرم میگفت: «ساعت را کوک نکن. وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب میپری، با حس بدی بیدار میشوی. من بیدارت میکنم.» و من هرصبح با دست پرمهری که او بر سرم میکشید، بیدار میشدم. پس از وفاتش این خاطرات، بسیار آزارم داد ولی بهعنوان فرزند بزرگ خانه در آن برهه زمانی سعی کردم خودم را زودتر بازیابم.
برخورد با شرایط یأس و ناامیدی و مدیریت آن بسیار مهم است. شما چطور خودتان را مدیریت کردید تا از آن شرایط ناراحت کننده بیرون آمدید؟
با توجه به نمرات بالا و خوبم و وعدهی بورس از سوی دانشگاه، برای بورسیه شدن برنامههای زیادی داشتم ولی بعد از فوت پدر، بورس را فراموش کردم. این را وظیفهی خودم میدانستم که در نبود پدر، خواهر و برادرم را به سرانجام برسانم و حواسم به درسخواندنشان باشد. این احساس وظیفه تا حدی کمکم کرد که از آن شرایط سخت، بیرون بیایم.
در چه سالی ازدواج کردید؟
من سال 1361 دورهی پزشکی عمومی را تمام کردم. چند ماه بعد آزمون رزیدنتی دادم و قبول شدم. اواخر سال سوم رزیدنتی، یعنی سال 1364 بود که ازدواج کردم.
چطور با همسرتان آشنا شدید؟
شوهرم را همسر یکی از دوستانم، خانم دکتر وحید معرفی کرد. او اصالت خوزستانی داشت و در جهاد کار می کرد. در فیلیپین تحصیل کرده بود و دو مدرک مهندسی داشت. وقتی به ایران برگشت، برای کار به جهاد رفته بود و زمانی که ازدواج کردیم به جهاد تهران منتقل شد. آن زمان فکر میکردم که همه چیز در زندگیام باید جهادی باشد حتّی ازدواج و مراسم عروسیام. روز ازدواجم امتحان ارتقاء داشتم. از امتحان برگشتم، لباس عوض کردم و سر سفرهی عقد نشستم. «آقای موسوی» که نماینده ی مجلس بود، ما را عقد کرد. وی بعدها در سانحهی سقوط هواپیما، به مقام شهادت نائل شد.
لطفا همسرتان را کامل معرفی کنید.
همسرم متولد سال 1324 و اهل «شهر رامهرمز» از توابع استان خوزستان است. دو مدرک مهندسی عمران و مهندسی معماری از کشور فیلیپین دارد. همچنین یک مدرک کارشناسیارشد در رشتهی هیدرولیک دارد. او بورس «کشور هلند» را برای اخذ مدرک کارشناسیارشد داشت ولی خانوادهاش اصرار داشتند که قبل از رفتنش، ازدواج کند. او یک سال پس از ازدواجمان، برای ادامهی تحصیل به هلند رفت. من آن زمان برای آزمون بورد تخصصی درس میخواندم. درنتیجه نمیتوانستم او را همراهی کنم. از طرفی دخترم فاطمه نیز در سال 1365 به دنیا آمد.
همسرتان در سفر بود و شما یک فرزند کوچک داشتید. شرایط سختی نبود؟
بسیار سخت بود. آن زمان نفت نبود. وسایل گرمایشی و امکانات اولیه نبود. پوشک برای دخترم پیدا نمیشد و درآمدی هم نداشتم. با این حال، ایستادگی کردم. همکارانم در بیمارستان کار میکردند و درآمد داشتند ولی من معتقد بودم درس خواندن برای آزمون بورد تخصصی با کارکردن منافات دارد. بالاخره به هر سختی که بود، زندگی گذشت. یکی از دلایلی که توانستم آن دوره را بگذرانم، مادرم بود. او هیچوقت گلایهای نمیکرد. شاید اگر از وضعیّتمان شکایت یا گلهای میکرد، مجبور میشدم چند شب در هفته را کار کنم. ولی هرگز این اتفاق رخ نداد. روحش شاد. خیلی به گردن من حق دارد. دخترم را بزرگ کرد که اکنون پزشک متخصص بیهوشی است. پسرم را بزرگ کرد که در «انگلیس» ، PHD «بایونانو» میخواند. دختر کوچکم، محدثه پس از اینکه در ایران مدرک کارشناسی معماریاش را گرفت، الان در «مجارستان» دندانپزشکی میخواند.
همسرتان چه زمانی برگشت؟
پس از اینکه آزمون بورد تخصص را دادم، به همراه خانم دکترآقاحسینی سه تا چهار ماه در «بیمارستان شهید اکبرآبادی» کار کردیم. پس از آن، برای گرفتن مدرکمان به دانشگاه رفتیم تا در همان بیمارستان استخدام شویم. زمانی که آقای دکتر باستانحق از موضوع باخبر شد، اجازهی این کار را نداد و گفت: «شما باید در دانشگاه استاد شوید.» حدود شش یا هشت ماه از شروع کار تدریسم میگذشت که دو ماه پیش همسرم رفتم. در سال 1366 که دخترم یک ساله شد، باهم به ایران بازگشتیم.
اوایل کار پس از فارغالتحصیلی، سختیهای زیادی را تحمل کردیم. زمانی که هیأتعلمی شدم، بخش و همکاران، از نظرعلمی چندان قبولم نداشتند. این مشکل را اوایل دورهی رزیدنتی نیز داشتم. تلاش بسیاری کردم تا اعتماد اساتید وهمکارانم را بهدستآورم. روزاول آقای دکتر معصومی به من گفت: «برای چند کشیک خودت را آماده کردهای؟» من گفتم: « 15 کشیک». قبول کرد. یکی از همکارانم گفت 12 کشیک و او قبول نکرد. هرکس درهر بیمارستانی، دورهی رزیدنتی را گذرانده بود، برای کار نیز به همانجا فرستاده میشد. برای مثال دکتر مدّرس را به بیمارستان امام خمینی، دکتر نیرومنش را به بیمارستان میرزا کوچک خان و ما را به بیمارستان شریعتی فرستادند. سه-چهار ماه اوّل، کسی ما را به عنوان استاد نمیپذیرفت. به دلایلی مانند جوانی، کمتجربگی و شاید خانم بودن، ما را نادیده میگرفتند. ما اوّلین اساتید خانمی بودیم که وارد بخش شدیم. پس از گذشت سه ماه، روزی آقای دکتر باستانحق رو به دیگر اساتید گفت: «شما چه بخواهید چه نخواهید، اینها همکاران شما هستند.» پس از آن ماجراها، در خلال جنگ به کلینیک ویژههای مختلف میرفتیم. شوهرم نمایندهی مجلس شده بود. یک دورهی زمانی مجبور شدم با دخترم به رامهرمز، زادگاه همسرم بروم و کار کنم. کار درآنجا نیز سختیهای خودش را داشت. حوالی سال 1370 «آقای دکتر عارفی» (رئیس بیمارستان شریعتی)، «آقای دکترصاحب کشاف» که در آمریکا در رابطه با نازایی تحصیل کرده بود، را به ما معرفی کردند. تصمیم داشت بخشی تحت عنوان نازایی در بیمارستان راهاندازی شود. اولیّن بخش نازایی کشور، در یکی از بیمارستانهای یزد بود. ما جزء هیئت امنای وزارتخانه بودیم. بهخاطردارم هربار که به هیئت امنـاء دعوت میشدیم، پروندههای بسیاری را تایید میکردیم که برای درمان مشکلات نازایی به انگلیس فرستاده شوند. باتوجه به اینکه از هزینههای سرسامآور این کار باخبر بودیم(برای هر IVF ،15 هزار پوند و برای مراقبتهای حین بارداری 100 هزار پوند دریافت میکردند.)، بنابراین من و خانم دکترآقاحسینی برای همکاری اعلام آمادگی کردیم. بخش نازایی درانتهای بخش زنان وزایمان و بدون امکانات چندانی، به ما سپردهشد. همزمان با این قضایا، آقای دکترعارفی برکنار شد و «آقای دکترعبدالله زاده» ریاست بیمارستان شریعتی را برعهده گرفت. او به کل مخالف این طرح بود و میگفت:« ما از کجا بدانیم که نمونهی اسپرم مردی دیگر را برای بیمار استفاده نمی کنید؟» سنگ اندازیهای خیلی زیادی انجام شد. با این وجود، ما بخش نازایی را گسترش دادیم و استقبال مردم هم بسیار زیاد بود. من و خانم دکترآقاحسینی حتّی در تعطیلات نیز کار میکردیم. بعدها «مرکز نازایی رویان» و دیگر مراکز مربوطه افتتاح شدند.
دورههای آموزش مربوطه را کجا گذراندید؟
ما ابتدا که این موضوع مطرح شد، آموزشهایی مختصر از آقای دکترصاحب کشاف دیدیم. سپس کارمان را شروع کردیم. از آنجا که پیشگام بخش نازایی بودیم. بنابراین پس ازسختیهای بسیار، به ما فلوشیپ نازایی دادند. پس از سختی های بسیار بالاخره «آقای دکتر فرهادی» وزیر بهداشت وقت، فلوشیپ ما را تایید کرد. ما اولین گروهی بودیم که در ایران فلوشیپ نازایی گرفت. اولین فلوشیپ را هم «خانم دکتر مجیدی» گرفت.
خانم دکتر، زمانی که بخش را راهاندازی میکردید، فکرمیکردید این بخش چه مسیری را طی کند؟ تصوّرات شما از آیندهی این بخش با پیشرفتهایی که علم دراین زمینه کرده، قابل مقایسه بود؟
اولین هدفی که در سرداشتیم این بود که خودمان بخش نازایی داشته باشیم. بنابراین مجبور نیستیم بیمارانمان را برای درمان به خارج از کشور بفرستیم و درنهایت مانع از خروج ارز میشویم. بعد از دو-سه سال پس از افتتاح بخش و شروع بکار چند بخش دیگر تقریباً هیچ بیماری برای درمان مشکل نازایی از کشور نرفت. پس از ورود تکنولوژی IVF، به فاصلهی دوسال، «میکرواینجکشن» آمد. «آقای دکترصفا الحسنی» ساکن آلمان بود و در راهاندازی IVF، کمک بسیاری کرد. علاوه برآن، یک دورهی کارگاه هفت روزه در آلمان برای ما ترتیب داد که آموزشهای خوبی ازقبیل «پانکچر» دیدیم. البته خودمان قبل از برگزاری این دوره، حدود 120 بیمار را پانکچر کرده بودیم و همان ماه اول نیز دومورد حاملگی حاصل از IVF داشتیم. سپس طی دورهای یک ماهه، از مراکز لندن بازدید کردیم. هر سال نیز به کنگرههای آمریکا می رفتیم. این قبیل هزینههایی که در جهت آموزش شد، با کمک هیأت امنای ارزی تهیّه میشد. به جرأت میتوانم بگویم امروزه، در این حوزه کاری نیست که در کشورهای دیگر انجام شود و ما نتوانیم انجام دهیم؛ مگر اینکه تکنولوژی آن، بسیار پرهزینه باشد. زیرا قسمتی از سنگینی این هزینه، روی دوش بیمار است. برای مثال امروزه همگام با تشکیل جنین در IVF ، میتوان نقص ژنی موجود در جنین را هم پیدا کرد ولی هزینهای اضافی و گزاف برای بیمار دارد. به طور کلی، میزان موفقیت همکاران ما در این حوزه 40 تا 45 درصد است. هماکنون تمامی استانها و بیمارستانها بخش نازایی دارند. پزشک فلوشیپ نازایی در تمامی بیمارستانها حضور دارد. علاوه براینها، PHD «امبریولوژی» و فلوشیپ «آندرولوژی» نیز اضافه شده است.
خانم دکتر با مطالعاتی که در این زمینه داشتهاید، مهمترین علّت نازایی را چه می دانید؟
همان آمّاری که در جهان وجود دارد، در ایران نیز صدق میکند. مثلا male و female، هردو حدود 50 درصد مشکل دارند. چیزی که در ایران به صورت چشمگیری دیده میشود، «اختلال تخمک گذاری» یا «سندروم PCO» است. معمولا PCO افراد چاق را بیشتر داریم. غیر از این مورد، مطابق با امّار جهانی هستیم.
در رابطه با این حوزه، چه آرزویی دارید؟
آرزو میکنم که همهی بخشهای نازایی کشور به موفقیّت روزافزون برسند و کشور از تکنولوژی وعلم جهانی عقب نماند. امیدوارم روزی برسد که بیماران نازایی برای درمان، دغدغهی پول نداشته باشند و آن ها هم مشکل خودشان را مانند هربیماری دیگری ببیند و به راحتی برای درمان اقدام کنند.
امروزه برخورد با خود کلمهی نازایی قدری تغییر کرده است. درگذشته مردم نازایی را نوعی عیب و ایراد میدانستند. درنتیجه برای درمان آن اقدامی نمیکردند. امّا امروزه تا حدی بهتر شده است.
قطعاً همین طور است. به یاد دارم زمانی که بیماران را در مطب ویزیت می کردم، خیلی از آنان می گفتند: «قصد ندارم که برای زایمان به شما مراجعه کنم. اسم شما در سطح شهر به عنوان پزشکی که در رابطه با نازایی کار میکند مطرح است، درنتیجه اگر پیش شما زایمان بکنم، مردم با میگویند که حتماً نازا بودهام که پیش شما آمده ام.» مسایل نازایی را بسیار پنهان میکردند. یا حتّی بسیاری از مردم فکر میکردند اگر عمل IVF را انجام دهند، بچه برای خودشان نخواهد بود. امروزه آگاهیها خیلی بیشتر شدهاست و خانوادهها نیز با زوجین همراه شدهاند.
حتما خاطرهی اولین درمانها برایتان بسیار شیرین است. علاوه برآن، تکنولوژی و احساس جدیدی را تجربه میکردید.
اولین بیماری که درمان کردم، بیماری با اختلال «آمنوره هایپوتالامیک» بود که اصلاً هورمونی ترشح نمیشد که بیمار عادت ماهانه شود. بعد ازحدوداً بیست سال، بهتازگی همراه با فرزندانش برای دیدنم آمدند و میگفت:« آن زمان خواهر شوهرم در خانهام، ماهی درون آکواریوم را نشانم داد و گفت تو حتّی ماهی هم نیستی که بتوانی بچهای داشته باشی.» وی همان ماه اول، درمان وهمان ماه، سه قلو باردار شد. خاطرهی بسیار شیرینی بود. یکی دیگر از اولین موردهای بارداری که داشتیم، من و امبریولوژیستمان «آقای دکترسعیدی»، در بیمارستان سجدهی شکر بهجای آوردیم.
در رابطه با سمتها و مسئولیتهایتان بفرمایید، اولین حکمی که برایتان آمد چه بود؟
اولین حکمی که داشتم در حوالی سال 1371 بود و رئیس بخش زنان وزایمان شدم. قبل از من «آقای دکتر جاویدان» رییس بخش بود و ظاهراً به درخواست رزیدنتها، سمت ریاست بخش را به من دادند. بعد از آن،سال 1373 به عنوان عضو بورد تخصص انتخاب شدم و بعداز آن، دبیر بورد شدم. سپس مدیر گروه بیمارستان شریعتی و «بیمارستان آرش» شدم. پس از آن، از سال 1392 مدیر گروه زنان و زایمان دانشگاه تهران هستم.
خانم دکتر، به عنوان عضو شورای مشورتی زنان فرهنگستان، در «فرهنگستان علوم پزشکی» عضویت دارید. درست است؟
از زمانی که «آقای دکتر مرندی» مسئول فرهنگستان شدند، بنده در آنجا عضو شدم. چندان در جلسات حضور ندارم و فقط در خصوص زنان و رشتههای مربوط به آن، از من مشورت میگیرند.
لطفاً کمی از ویژگیهای اخلاقیتان بفرمایید. چه چیزی شما را بسیار عصبانی، خوشحال یا امیدوار میکند؟ و بفرمایید با اشتباهات دانشجویان چگونه برخورد میکنید؟
از اشتباهات دانشجویان بسیار عصبانی میشوم؛ ولی این احساس کاملاً آنی است وسپس سعی میکنم به آنها آموزش دهم. سهلانگاری یا بیتوجی در امور مربوط به بیماران، بسیار عصبانیام میکند. همچنین دروغ شنیدن نیزعصبانیام میکند. موفقیت دانشجویان، بخش و فرزندانم بسیار خوشحالم میکند. باتوجه به اینکه دبیر بورد هستم، همیشه در تلاشم که رشتهی زنان به آن حدی که باید، برسد.
اوقات فراغتتان را چگونه میگذرانید؟
من فقط سعی میکنم کتاب بخوانم. تمام وقتم در بیمارستان، در اختیار رزیدنتها و بیماران است. در منزل نیز به مطالعه و رسیدگی به کارها و امور گروه، بورد و برنامههای آموزشی میپردازم. وظیفهی خودم می دانم که در برنامههای آموزشی حضور داشته باشم تا رزیدنت ها نیز تشویق شوند.
به نسل جوان چه توصیههایی میکنید؟
به آنها توصیه میکنم که با جان ودل درس بخوانید. زیرا در شغلمان، با جان بیمار سروکار داریم. متاسّفانه امروزه دانشجویان کلاسهای درس را جدی نمیگیرند و به بیماران کمتوجهی میکنند. زمانی که کلاس عملی دارند، ما باید آنها را برای آموزش به بخش بیاوریم. در صورتی که ما در دوران دانشجویی، پشت درها منتظر میماندیم تا همراه با اساتید به بخش برویم و مریض ببینیم.
سالهای زیادیست که در بیمارستان شریعتی کارمیکنید. احساستان نسبت به این بیمارستان چیست؟
بیمارستان شریعتی مانند خانه ی دوّم من است. دوران دانشجویی(از سال ۱۳۵۶) و رزیدنتیام را آنجا گذراندم و حالا هم سالهاست در آنجا استاد هستم. به قدری ساعتهای طولانی درآنجا هستم که حتّی شاید خانهی اولم باشد.
نگاهتان به دانشگاه علوم پزشکی تهران چگونه است؟چه آرزوهایی برای آن دارید؟
دانشگاه بسیار خوبی است. امیدوارم روزبهروز نیز بهتر شود. دانشگاه تهران دیگر جزئی از وجودم است. این دانشگاه هنوزجای برای بهترشدن دارد و باید بیشتر در مسائل تحقیقاتی وعلمی پیشرفت کند. دانشگاه تهران، کاملاً نقش مادربودن را در جامعهی علمی کشور ایفا میکند. جای پای دانشگاه تهران را در اکثر سخنرانیها، مراسمها و کنگرهها میتوان دید. این دانشگاه در خیلی از رشتهها و فلوشیپها، در کشور پیشگام بوده است مانند فلوشیپ نازایی، انکولوژی ، لاپاروسکوپی و غیره.
درآخر، نکتهای هست که بخواهید مطرح کنید؟
میخواهم مجدداً از اساتیدم تشکر کنم. هر کجا که هستند، اگر در قیدحیاتاند، سلامت باشند و اگر نه، روحشان قرین رحمت باشد. آنها در زندگیام بسیار اثرگذار بودند. امیدوارم من هم در زندگی دانشجویانم، همین اثر را گذاشته باشم تا بتوانیم تا حدامکان خدمات خوبی به مردم ارائه دهیم.
بسیار متشکرم که وقتتان را در اختیار ما قرار دادید.
خبر: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: