دکتر جعفر دادمنش: در زندگی‌ام به اصول دقت، وجدان کاری، سحرخیزی و مداومت معتقد بودم

به منظور ثبت تاریخ شفاهی دانشگاه علوم پزشکی تهران با دکتر جعفر دادمنش، استاد پیشکسوت دانشکدۀ دندانپزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران به گفت‌وگو نشستیم.

دکتر جعفر دادمنش متولد 25 شهریورماه سال 1311تبریز است. وی تحصیلات ابتدایی و سیکل اول متوسطه خود را در دبیرستان حکمت و سیکل دوم را در دبیرستان فردوسی تبریز گذراند. مدرک دکترای دندان‌پزشکی را در سال 1335 از دانشگاه تهران اخذ کرد و پس از آن به خدمت مقدس سربازی رفت. در سال 1338، برای تحصیل در رشتۀ پروتزهای دندانی دانشگاه نیویورک عازم آمریکا شد و در سال 1342 به وطن بازگشت. در سال 1357 به درجۀ استادی دانشکدۀ دندان‌پزشکی دانشگاه تهران، نائل شد. وی از نخستین روزهای تأسیس انجمن دندان‌پزشکی تهران در آن مجموعه حضوری فعال داشته است.
دکتر دادمنش، علت انتخاب دندانپزشکی زیبایی را علاقۀ ذاتیشان به زیبایی می‌دانند. دکتر مصفا استاد برجستۀ کشورمان ازجمله دوستان دکتر دادمنش هستند که در این مصاحبه ما را همراهی نموده‌اند.

حضور شما در این گفتگو باعث افتخار است. بفرمائید در چه سالی و در کجا متولد شده‌اید؟ دوران ابتدایی و کودکی‌تان چگونه گذشت؟
من در سال 1311 در شهر تبریز متولد شدم. خانۀ ما شلوغ بود زیرا پدربزرگم، مادربزرگم، پدرم، مادرم، عمویم، عمه‌هایم و بچه‌های خانواده باهم زندگی می‌کردیم. در کودکی، بازی‌های متنوعی انجام می‌دادیم. بازی‌ها به صورتی بود که به تقویت هوش کمک می‌کرد. پدربزرگم در تبریز، شناخته‌شده و مورداحترام بود و منش، اخلاق و روحیات خاصی داشت. به یاد دارم که روزی، ایشان و سایر تجار برای انجام معامله، جلسه‌ای برگزار کرده بودند و زغال و آتش را نیز در منقل قرار داده بودند. پدربزرگم دید که یکی از تجار برای روشن کردن چپقش به‌جای استفاده از آتش منقل، کبریتی کشید، به ایشان گفتند: من با شما معامله نمی‌کنم زیرا اسراف کردی. در مقابل خاطرۀ دیگر من از ایشان، مربوط به زمانی است که  ایشان به تجارت چایی می پرداختند، در داد وستدی  10 صندوق از چایی  ها را به یک بنکدار فروختند و قرار پرداخت وجه آن را تاریخی معین کردند. در تاریخ تعیین شده وقتی  پدربزرگم  به تجارتخانه خود آمد ملاحظه کرد که بنکدار چای‌ها را پس آورده است. وقتی علت را از او جویا شد، بنکدار گفت "من نتوانستم در تاریخ تعیین‌شده پول شمارا بپردازم." پدر‌بزرگم پاسخ داد "کسی از تو پول نخواست، اجناس را برگردان و هر وقت پول داشتی، بهای آن‌ها را بپرداز." همچنین به یاد دارم که یک روز، مرد فقیری به تجارت‌خانه آمد و در حضور ما به پدربزرگ گفت "فرزندم مرده است و پول کفن‌ودفن او را ندارم." ایشان برخاست و گفت "من، دیر به خانه خواهم آمد و می‌روم تا به این مرد کمک کنم." درراه، مرد فقیر به او می‌گوید من، مسیر گورستان را اشتباه گفتم و جنازه در گورستان دیگری است! مرد فقیر متوجه شد که هر جا برود، حاجی نیز به دنبال او خواهد رفت، بنابراین مجبور به اعتراف شد و گفت "بچه‌ای در کار نیست و من دروغ گفتم!" پدربزرگ با عصایش چند بار مرد فقیر را زد، پولی به او داد و گفت: بعدازاین، هیچ‌وقت دروغ نگو! این شخصیت عجیب پدربزرگم بود.
دوران کودکی ما مثل زندگی حال  نبود که بتوانیم در یخچال را باز کنیم تا هر چیزی را که دوست داریم، برداریم و بخوریم. باید مدت‌ها، گریه و زاری می‌کردیم تا مادرمان شیرینی یا میوه‌ای به ما بدهد. تنها فرصت ما برای حمله به شیرینی‌ها، عید نوروز بود که دوستان پدربزرگم به خانۀ ما می‌آمدند و ایشان، مهمان‌ها را تا در خانه، مشایعت و بدرقه می‌کردند.
مدرسۀ محل تحصیل من در مقاطع ابتدایی و  سیکل اول متوسطه، دبیرستان «حکمت» تبریز بود. برای رسیدن به مدرسه، باید از کنار رودخانه‌ای به نام «آجی‌چای » رد می‌شدیم و به دلیل تقارن زمانی با جنگ جهانی، کامیون‌های متفقین نیز برای رفتن به روسیه در این مسیر تردد می‌کردند. مادرم، نهارمان را می‌داد تا به مدرسه ببریم و ظهرها در این مسیر رفت‌وآمد نکنیم. معلمی داشتیم که سر ساعت 12 می‌گفت: ناهارهایتان را باز کنید، سپس در کلاس می‌چرخید و خوراکی های داخل نان لواش را از قبیل کوکو یا کتلت و یا پنیر و گردو را برمی داشت و لقمه چپ می کرد و فقط نان خالی برای ما می‌گذاشت. من، محتویات داخل لواش را هر چه بود اعم از کوکو و کتلت و... برداشته و داخل  جیب خود می‌گذاشتم، سپس تکه ایی از  نان  را داخل دهانم گذاشته و از داخل جیب هرچه تکه ایی کنده و به لواش داخل دهانم اضافه می کردم. معلم نگاهی می کرد و می‌گفت: تو، نان خالی می‌خوری؟! در جواب می گفتم حتماً مادرم فراموش کرده غذایی داخل آن بگذارد! مادرم هم می‌گفت: تو چه‌کار می‌کنی که جیبت پر از چربی است؟
تفاوت بین زمان حاضر و گذشته، از زمین تا آسمان است. وقتی من بچه بودم حتی در کارهای آشپزی نیز دخالت می‌کردم. مادرم آشپز فوق‌العاده توانایی بود. یک روز به خانۀ پسرعمه‌ام رفتیم، ناهار نخورده بودیم، وقتی رسیدیم آن‌ها سفرۀ نهار را پهن کرده بودند و از ما پرسیدند که شما نهار خورده‌اید؟ ما بچه‌های خیلی مؤدبی بودیم؛ بنابراین به‌دروغ گفتیم بله! آن‌ها شروع به غذا خوردن کردند، ما گرسنه نشستیم و نهار خوردن آن‌ها را تماشا کردیم.
به یاد دارم، خانۀ ما از اولین خانه‌هایی بود که دارای برق شد، پیش از آن، در تبریز چراغ‌های نفتی به نام «لامپا» داشتیم. من، صبح زود، این لامپا را روشن می‌کردم و موم مخصوصی که رنگش به سبزی می‌زد را روی این چراغ‌نفتی تخت می‌کردم و بعد به سراغ جیب جلیقۀ پدرم می‌رفتم، پول خردهایش را می‌دزدیدم و لای این ورقه‌های مومی می‌گذاشتم و تا می‌کردم که صدا ندهند! پول‌ها را به مدرسه می‌بردم، حسابی خرج می‌کردم و گز و خوراکی می‌خریدم. یک روز صدای سکه‌ها بلند شد، پدرم از خواب بیدار شد، پول‌ها را از من گرفت و گفت فردا صبح به بازار بیا! وقتی به بازار رفتم، گفت: می‌خواهم بدهم دست‌های جعفر را ببرند چون دزدی می‌کند! من گریه کردم و از من پرسید به اشتباهت پی بردی؟ من گفتم: بله! و دیگر سراغ جیب کسی نرفتم. این‌ها  ازخاطرات بچگی من بود.
در آن زمان، مدرک دیپلم پایۀ ششم ابتدایی در تهران تهیه و به تبریز ارسال می‌شد، سپس در هر مدرسه، تمام دانش‌آموزان را در فضای باز جمع می‌کردند و تک‌تک صدا می‌زدند تا گواهینامه‌ها را به آن‌ها اعطا کنند. باوجودآنکه من، شاگرد زرنگی بودم، مدرکم را ندادند و وقتی توزیع گواهینامه‌ها تمام شد، شروع کردم به گریه و زاری. مدیر مدرسه من را صدا زد و گفت: فامیلت را در گواهینامه اشتباه نوشته‌اند، بنابراین مدرک تو را ندادیم و باید اصلاح شود. آن زمان، فامیل من «جسوریه» بود و اشتباهاً «جوریه» نوشته بودند، البته بهتر بود که مدیر، گواهینامه مرا هم همزمان با سایر دانش آموزان می‌داد و بعداً می‌گفت که باید تصحیح شود. به دلیل اینکه نام فامیلی من مرتب اشتباه نوشته می شد، آن را به «دادمنش» تغییر دادم.

فامیلتان را خودتان تغییر دادید یا پدرتان تغییر داد؟
خیر! فامیل والدینم «چایچی و جسوریه» بود و آن را تغییر ندادند. دو برادرم، دادمنش را انتخاب کردند و سایرین، جسوریه باقی ماندند.

پس از پایان تحصیلات چه کردید؟
در دانشگاه تهران محصل خوبی بودم، زمانی که تحصیلاتم تمام شد؛ می‌خواستند من را به سربازی بفرستند؛ بنابراین به ارتش مراجعه کردم و گفتم می‌خواهم به تبریز بروم؛ پاسخ دادند که ما شمارا به مهاباد -مرکز سپاه- می‌فرستیم و ازآنجا به تبریز اعزام می‌شوید؛ بنابراین به مهاباد رفتم. این شهر در آن زمان بسیار کوچک بود اما اکنون خیلی تمیز و زیبا شده است. کارت ویزیتی به نام دادمنش چاپ کرده بودم و تصور می‌کردم که شخص مهمی شده‌ام. کارت را به منشی تیمسار ورهرام فرمانده سپاه دادم، تا تیمسار با ملاحظه کارت مرا بپذیرند. وقتی تیمسار کارت را دید، من را صدا زد تا به داخل اتاقش بروم، تیمسار برخاست، با من دست داد و گفت: فرمایش شما چیست؟ گفتم من به این شرط به ارتش آمدم که ...، او نگذاشت جمله‌ام را تمام کنم و گفت: ارتش شرط ندارد! برو به کارت برس هر زمان که مشکل داشتی برگرد. من را از مهاباد به ارومیه (رضائیۀ سابق)، اعزام کردند. یک سال و نیم خدمت نظام و یک سال و نیم خدمت بهداری را گذراندم و بعد به آمریکا رفتم. خاطرات آن مقطع از زندگی‌ام در کتاب «80 سال تاریخ دندان‌پزشکی ایران»  بیان شده است.

در خصوص آزمون کنکور بفرمایید؟
برای ورود به رشتۀ دندان‌پزشکی کنکور برگزار می‌شد، من، در رشتۀ پزشکی دانشگاه تبریز و دندان‌پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شدم و دندان‌پزشکی را انتخاب کردم.

دوران تحصیلتان در آمریکا چگونه گذشت؟
در آمریکا، اول به شیکاگو رفتم و انترن بیمارستان مایکل رید مدیکال سنتر بودم و بعد به دانشگاه نیویورک رفتم. در آنجا دورۀ تخصص پروتزهای دندانی را گذراندم، آزمون‌های بورد تخصصی آمریکا نظیر بورد ناسیونال آمریکا، بورد ایالتی واشنگتن و مریلند و بورد کالیفرنیا را که بی‌نهایت مشکل بود و درصد قبولی خارجی‌ها در این آزمون یک تا دو درصد بود را گذراندم و تخصص گرفتم. یکی از صفات بارز من در زندگی، سحرخیزی بود، شب‌ها برای تأمین شهریۀ دانشگاه کار می‌کردم بااین‌وجود، صبح زود جلوی در کلاس حاضر بودم. پروفسور جروم شوایتزر که از اساتید معروف دانشگاه بود و ایشان هم سحرخیز بودند، این رفتار من را مشاهده کرده بود و یک روز از من پرسید: اهل کجا هستی؟ و من گفتم: ایرانی هستم، پروفسور به من گفت: عصرها وقتی کلاست تمام شد به مطب من بیا. مطب او در منهتن نیویورک قرار داشت و رئیس‌جمهور، سناتورها و میلیاردرها برای ویزیت به آنجا رفت‌وآمد می‌کردند. من پشت در اتاق معاینه می‌ایستادم و او می‌گفت: بیا داخل. بیمار می‌پرسید: او کیست؟ پروفسور می‌گفت: او کارش درست است! از سحرخیزی‌ام بهره بردم و از پروفسور، چیزهای زیادی آموختم. به‌طورکلی در زندگی‌ام به اصول دقت، وجدان کاری، سحرخیزی و مداومت معتقد بودم و به آن‌ها عمل کردم. مشکل امروز ما این است که در کار مداومت نداریم. زمانی که به تدریس اشتغال داشتم، سر ساعت 8 و 10 دقیقه در کلاس را می‌بستم؛ دانشجوها می‌گفتند استاد، شما با ماشین بنز می‌آیید، ما با اتوبوس می‌آییم؛ پاسخ می‌دادم که من در زمان دانشجویی از میدان شاهپور، پیاده به دانشگاه می‌آمدم و بازهم نفر اولی بودم که به کلاس می‌رسید. وقتی در دانشگاه شروع به کار کردم استاد مستقیم من، دکتر نواب، مؤسس انجمن دندان‌پزشکی بود و یکسال تمام سر کلاس درس من حضور پیدا کردند.

چرا و با چه انگیزه‌ای از آمریکا به ایران بازگشتید؟
در آن زمان، چند حس در من وجود داشت. نخست، علاقه به تدریس؛ دوم، خدمت به وطن و کار با دانشجویان و سوم دیدار خویشاوندان خوبی که در تهران و تبریز داشتیم، این احساسات من را دوباره به ایران جذب کرد. من، اولین سخنران انجمن دندان‌پزشکی ایران بودم که سرپرستی کمیته رشته های تخصصی دانشکده را نیز به اینجانب واگذار کردند. به همراه دکتر مسگرزاده، دکتر عطری‌زاده، دکتر شفق، دکتر عدالت و دکتر جاوید که بعداً رئیس دانشکده شدند، دوره‌های تخصصی دندان‌پزشکی را بنا نهادیم و آئین‌نامه‌های تخصصی را نوشتیم.
مطلب دیگری که باید بگویم دربارۀ دکتر مصفا است که علی‌رغم مشکلات و گرفتاری‌هایی که داشتند، افتخار دادند و به اینجا آمدند. استاد مصفا در رسیدگی به مشکلات دانشجوها و همراهی با آنان، نمونه بود. مطب او پاتوق دانشجوها محسوب می‌شد و به آنجا می‌رفتند تا کار را از نزدیک بیاموزند. دکترمصفا ازنظر هوش و حافظه استثنا هستند و تاریخ دندان‌پزشکی ایران را بدون اشتباه و غلط، موبه‌مو می‌دانند. ایشان، توجه و علاقۀ خاصی به بنده داشتند و من نیز از همان زمان دل‌بستگی خاصی به استاد داشتم. دکتر مصفا خواهش من را قبول کردند و با تمام گرفتاری‌ها به اینجا تشریف آوردند.
طبع شعر اندکی نیز دارم و شعری با نام «غریبانه» در سوگ مرگ مادرم سروده‌ام که اگر تمایل داشته باشید، آن را برایتان می‌خوانم.

لطفاً بفرمائید.
غریبانه مردی تو مادر
به لب خنده مادر
چه آرام خفتی
تنت خسته از درد و در دل پر از راز مردی
نه یک شکوه از بی‌وفایان نمودی نه از گردش کج مدار زمانه
در آرامش شب که ظلمت نفس‌گیر بود شباهنگ  آوای رفتن صلا  داد
تو را سوی خود خواند
تو در حسرت و انتظار چنین لحظه‌ای درنگی نکردی و با طیب خاطر، روان را ز تن کنده و جان را به باد فنا برسپردی و رفتی.
شعر دیگرم را نیز برایتان می‌خوانم که خیلی مختصر است:
بر لابه‌لای نسیم، سپیدۀ خورشید رخنه کرد
 پروین، رنگ باخت
 محبوبه شب، دیده فروبست و خواب رفت
 شبنم، بخار گشت
 مه، دامنش کشید و رفت
 بوی خوش از تنور نانوای پیر سحرخیز
چرخید در هزارتوی کاه‌گل کوچه‌های تنگ
در ژرفنای دره، خروسی، قد راست کرد
 سینه جلو داد
 شیپور بیدارباش زد
دهکده از خواب جست.

بسیار زیبا بود! اگر اجازه بدهید به دورانی بازگردیم که در دانشکدۀ پزشکی قبول شدید و تصمیم گرفتید از تبریز به تهران بیایید. در کجای تهران سکونت داشتید؟
در تهران، مدتی نزد خاله‌ام بودم و ایشان به من کمک می‌کرد. خانۀ او در خیابان مهدی‌خانی بود و ازآنجا پیاده به دانشگاه تهران می‌آمدم. سپس خانه‌ای در خیابان اردیبهشت، نزدیک خیابان انقلاب اجاره کردم و بعد آقای بهمنش که رئیس وقت کوی دانشگاه بودند، موافقت کردند تا به من اتاقی بدهند و مدتی از عمرم را در کوی دانشگاه واقع در محلۀ امیرآباد زندگی می‌کردم.

چرا پزشکی را انتخاب نکردید و دندان‌پزشکی را انتخاب کردید؟
من همیشه به کارهای دستی، علاقۀ فراوانی داشتم و در دندان‌پزشکی نیز بستر انجام این موارد فراهم است. کارهایم در دانشگاه تهران و نیویورک، همواره نمونه بود. در آزمون بورد واشنگتن که استادان از ما امتحان می‌گرفتند، یکی از کارها ساخت پروتز کامل روی مدل بود؛ وقتی استادم، مراحل اولیۀ کار من را دید گفت: لازم نیست ادامه بدهی! کارت عالی است و نمره A+ به من داد.

روش دندان‌پزشکی قدیم با شیوۀ امروزی آن، متفاوت بود؟
وقتی بچه بودم، لثه‌هایم ورم کرده بود و مادرم من را پیش دندان‌پزشکی به نام «خانم کرمیان» برد. ایشان به دندان‌های من نگاه کرد، قیچی را برداشت، لثه‌ها را برید، مقداری تنتوریوت زد و گفت: بلند شو! دندان‌پزشکی در آن زمان به این صورت انجام می‌گرفت. تدریجاً دندان‌پزشکی پیشرفت کرد و دندان‌پزشکانی از خارج و داخل به ایران و تبریز آمدند.
دکتر مصفا: مقاله‌ای در زمان دانشجویی نوشته‌اند که عنوان آن "دندان پررو" بود و در این مقاله به مشکلات و ناراحتی‌های دندانی که برایشان پیش آمده است، اشاره کرده‌اند.

اگر خاطرۀ دیگری به یاد دارید، آن را بیان کنید.
همانطور که دکتر بیان کردند، مقاله‌ای از من در مجلۀ انجمن دندان‌پزشکی ایران تحت عنوان دندان پررو چاپ شد. آن زمان فامیل من، هنوز جسوریه بود و احتمالاً مقاله بانام جعفر جسوریه، منتشر شده است.
دکتر مصفا: من در 15 مرداد سال 1328 وارد دانشکده شدم  و در بخش پروتزهای دندانی زیر نظر استاد دکتر آشوت مشغول کار و تدریس شدم، بنابراین دکتر دادمنش را در زمان تحصیل به یاد دارم. ایشان، دانش‌آموختۀ سال 1335 هستند؛ یعنی اولین سالی که طول دورۀ آموزشی دانشکده، پنج سال شد، زمان ما، این دوره، چهار سال بود. در ابتدا، یک دورۀ سه ساله بود و ورود به آن با تصدیق کلاس نهم یعنی سیکل امکان‌پذیر بود. افراد یا سیکل داشتند یا نداشتند. اگر فاقد آن بودند، بزرگان گواهی می‌کردند که تحصیلات شخص معادل کلاس نهم است. در آن زمان کلاس نه معادل سیکل بود. گواهی می‌کردند که فرد داوطلب دورۀ تحصیلی را نگذرانده اما اطلاعات او در حد کلاس نه است. از سال 1318 شرط ورود به دانشکده، مدرک دیپلم و طول دوره، چهار سال شد. از سال 1331، دوره به پنج سال و از سال 1346 دوره به شش سال تغییر کرد. من 50 سال است که دکتر دادمنش را می‌شناسم. ایشان در تمام مدت تحصیلشان، شاگرد اول بودند و سال آخر باوجودآنکه شاگرد اول شدند اما مسئله‌ای باعث شد که بین ایشان و نفر بعدی، اختلاف نمره‌ای قائل شوند و با 12 نمره اختلاف، جایگاه دوم را کسب کردند. به من گفتند که این مسئله را مطرح نکنم. ایشان به‌هیچ‌وجه ناراحت نشدند و به فکر انتقام نیفتادند. آن آقا با بورس دولتی و دکتر دادمنش، پس از دانش‌آموختگی در سال 1335 با هزینۀ خودشان برای ادامه تحصیل عازم آمریکا شدند تا با گنجینۀ گران‌قدری از دانش به وطن بازگردند. ایشان می‌خواست کوله باری از اندوخته‌هایش را به‌رایگان در طبق اخلاص بگذارد اما با کارشکنی‌هایی در امر استخدام مواجه شد. وقتی دکتر دادمنش به ایران بازگشتند و به اتاق رئیس دانشکده رفتند، ایشان  حتی سرش را بالا نیاورد تا ببیند چه کسی در اتاقش ایستاده است. به دکتر دادمنش گفتند که محلی برای استخدام شما نداریم. به‌طور خلاصه میگویم، در آن زمان رابطه حاکم بود نه ضابطه. دکتر دادمنش پارتی نداشت اما در برابر تمام ناملایمات، تلخ‌کامی‌ها، ناسپاسی‌ها، رنج‌ها و محنت‌هایی که در زندگی با آن‌ها مواجه شد، هرگز عصبانی نشد و سرچشمۀ هوشیاری و خرد را از دست نداد. حکیمانه، صبر و سکوت پیشه کرد، از پا ننشست، خللی در ارادۀ او پدید نیامد، شانه از زیر بار مسؤولیت خالی نکرد و از رویارویی با سخت‌ترین مشکلات، هراس نداشت زیرا می‌دانست اگر راه طولانی و پر از سنگلاخ است اما پایان شب سیه، سپید خواهد بود. شادروان دکتر حسین نواب زودتر از دیگران به نبوغ، کاردانی، لیاقت و درایت دکتر دادمنش پی برد. ایشان به دکتر دادمنش گفتند که بعدازظهرها به مطب من بیا.

این وقایع مربوط به چه سالی است؟
من در سال 1343، مشغول به کار شدم، سال 1342 از آمریکا به ایران بازگشتم و سال 1343 یا 1344، استادیار شدم، هفت سال بعداز آن به درجۀ دانشیاری و هفت سال بعد به درجۀ استادی نائل شدم. در سمت‌های مختلفی انجام وظیفه کرده‌ام، این مطالب در یادداشت‌هایی که خدمت شما ارائه کردم، نوشته شده است. من، مقالات متعددی نوشته‌ام و هنوز این کار را ادامه می‌دهم. مقالۀ من در همین ماه در مجلۀ دندان‌پزشکی جوان منتشر شده است.
دکتر مصفا: دکتر نواب، وظیفۀ تدریس درس پروتز را به دکتر دادمنش محول کردند و خودشان نیز در کنار دانشجویان در کلاس می‌نشستند و به سخنان آن‌ها گوش می‌دادند. کلاس دکتر دادمنش در آن زمان از نظر نظم و انضباط، نمونه بود. ایشان، قبل از ساعت هشت در کلاس درس، حاضر می‌شدند. حضوروغیاب در آن زمان مطرح نبود اما دانشجویان با رغبت در کلاس دکتر دادمنش شرکت می‌کردند. ایشان در تدریس از اسلاید استفاده می‌کردند و شیوۀ پرسش و پاسخ که این روزها باب شده است، اولین بار توسط دکتر دادمنش استفاده شد.
دندانپزشکان، دندان را روی دستگاهی درست می‌کردند که به آن اکلوداتور گفته می شد و حرکت ساده  لولایی و باز و بسته شدن داشت. این دستگاه، فقط حرکت لولائی و باز وبسته شدن را انجام می داد که نمونه آن  را با پاره ایی از اسبابها و وسایل قدیم معمولی را به موزۀ علوم پزشکی اهدا کردند. اینجانب  آرتیکولیترهای سی آجاستبل مثل هانو و دنتاتوس را عرضه کردم و این خود در درمان های پروتزی نکته تحول بزرگی بود.که در ضمن حرکت لولایی حرکت پیشگرایی و جانب گرایی آرواره را تا حد زیادی تقلید می کردند.

طراحی دستگاه را خودتان انجام دادید؟
خیر! طراحی آن در خارج از ایران انجام گرفت و شرکت‌های مختلف آمریکایی و سوئدی وظیفۀ تولید آن را به عهده گرفتند. دستگاه به تدریج یک مسیر تکاملی را طی کرده است و اکنون قادر است حرکات فک را به صورت کامل و با رعایت جزئی‌ترین موارد تقلید ‌‌نماید. بیماران با این دستگاه، راحت‌تر هستند.
دکتر مصفا: من از زمانی که دکتر دادمنش دانشجو بودند و سپس به عنوان هیئت علمی دانشگاه مشغول فعالیت شدند، با ایشان آشنایی داشتم. افراد زیادی به دانشکده وارد شدند اما هیچ کدام، همانند دکتر دادمنش نشدند، ایشان مصداق شعر زیر هستند:
 زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست
 هرکسی نغمۀ خود خواند و از صحنه رود
 صحنه، پیوسته به‌جاست
 ای خوش آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
 دکتر دادمنش فراموش‌نشدنی است. رشتۀ دندان‌پزشکی ایران، مدیون تلاش‌های اوست. ایشان با نیم قرن سابقۀ حضور فعال و مستمر، در کنگره‌ها و سمینارها نقش کلیدی داشتند و با ایراد سخنرانی، آخرین اطلاعات و پیشرفت‌ها را در اختیار دانشجویان می‌گذاشتند. تا جایی که به یاد دارم در سال 1345 در اتومبیل کلوپ خیابان پارک شهر که متعلق به کانون دندان‌پزشکی بود و به سرپرستی دکتر فرزین  و به ابتکار و همت دکتر دادمنش اداره می‌شد، سخنرانی‌های ماهیانه انجام می‌گرفت که اولین سخنران آقای دکتر دادمنش بودند. دکتر دادمنش درزمینۀ پیشرفت‌های دندان‌پزشکی در عصر انفورماتیک خدمات شایان توجهی داشته‌اند. بسیاری از مفاخر کنونی رشتۀ دندان‌پزشکی، از شاگردان مکتب ایشان بوده‌اند. همۀ دانشجویانی که روزی از درس و کلاس ایشان بهره برده‌اند، امروز در ایفای رسالتی که به عهده دارند، خود را وام‌دار دکتر دادمنش احساس می‌کنند. او رسالتی از خود به‌جا گذاشت که اکنون فرزند خلفش بیشترین سهم را در برگزاری سخنرانی‌ها به عهده دارد. مقالات ارزشمند این استاد دانشمند از زمان دانشجویی تا به امروز در مجلات کانون دندان‌پزشکی، جامعۀ دندان‌پزشکی، نبض و پروتزهای دندانی آمریکا به چاپ رسیده است و اکنون صاحب تألیفات فراوانی در حوزۀ تخصصی خود هستند که به عنوان کتاب مرجع در دانشکده‌ها تدریس می‌شود. این شخصیت دانشگاهی، شایستگی این را داشت که به عنوان پدر پروتز معرفی شود. هرکجا، دربارۀ پروتز صحبت ‌شود بلافاصله از دکتر جعفر دادمنش یاد خواهد شد. زمانی که ایشان، استادیار بخش پروتز بودند، کتابی در رابطه با پروتز نوشتند اما ادارۀ وقت انتشارات دانشگاه صرفاً کتاب‌هایی را چاپ می‌کرد که مؤلفینش، استاد و دانشیار باشند، بنابراین کتاب ایشان را چاپ نکرد.

کتاب با هزینۀ شخصی چاپ شد؟
دکتر مصفا: دکتر نواب، نامه ای برای انتشارات دانشگاه تهران فرستاد و در آن نوشت؛ تمام کتاب، محصول زحمات دکتر دادمنش است و من، هیچ‌ سهمی در این کتاب ندارم. انتشارات، کتاب را چاپ و نام دکتر حسین نواب و دکتر جعفر دادمنش را به عنوان مؤلفین اثر ثبت کرد. این شخصیت دانشمند، سه کنگره، چهارم، دهم، پنجاهم جامعه دندانپزشکی ایران را سرپرستی کردند، سرپرستی آکادمی پروستودونتیست‌ها و سرپرستی رشته‌های تخصصی دانشکدۀ دندان‌پزشکی را به عهده داشت. همۀ لوازم ایشان به موزۀ دندان‌پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران اهدا شده است. دکتر دادمنش پیش از اینکه یک دندان‌پزشک باشند، یک معلم اخلاق هستند. همسر همکار ایشان به دلیل سرطان خون فوت کرد و دختر او از شدت ناراحتی به من تلفن زد و گفت: دکتر مصفا، مادرم مرد!
دکتر دادمنش به من گفتند به اینجا بیا! وقتی من، نزد ایشان رفتم، گفتند: علت اینکه از شما خواستم به اینجا بیایی این است که آن‌ها پول کفن ‌و دفن جنازه را ندارند، این 500 هزار تومان را بگیر و به آن‌ها بده! ایشان چنین شخصیتی دارند. او یک معلم اخلاق است و سینۀ او صاف‌تر از آن است که زنگار کینه بپذیرد و رسوب رنجشی در آن باقی بماند. اگر دکتر دادمنش چیزی را قبول نداشتند، آن را صریحاً رد می‌کردند و همه، دکتر دادمنش را به رک‌گویی می‌شناسند. آقای دکتر، به یاد دارید که آقای قالیباف-شهردار تهران- در جلسه‌ای صحبت می‌کرد و شما دستتان را بلند کردید تا حرف‌هایتان را بزنید؟
دکتر دادمنش: شهردار، راجع به کارهای شهرداری می‌گفت، من برخاستم و حرف‌هایم را با صراحت بیان کردم.
دکتر مصفا: برگزارکنندگان جلسات می‌دانستند که دکتر دادمنش می‌خواهند صحبت کنند اما جلسات را آنقدر ادامه می‌دادند تا بگویند وقت جلسه تمام شده است. در جلسۀ آخر که در ماه رمضان و در برج میلاد برگزار شد، گفتند وقت تمام شده است و زمان افطار، نزدیک است اما با این وجود دکتر دادمنش دستشان را بلند کردند و نظراتشان را بیان نمودند. ایشان درراهی که به آن اعتقاد ندارند، قدم نمی‌گذارند. دکتر دادمنش اهل منطق، تفکر و استدلال است. اسیر لجاج، تعصب، ریا و مصلحت نمی‌شود. دربارۀ خصوصیات اخلاقی ایشان حرف‌های زیادی می‌توان گفت، با این سخن وصف تو پایان نتوان بود!

آقای دکتر، چرا دندانپزشکی زیبایی را انتخاب کردید؟
زیرا زیباپسند هستم و زیبایی را دوست دارم!
«إنّ اللّه جمیلٌ یحبّ الْجمال » خدا زیباست و زیبایی را دوست دارد!

دورۀ تخصص شما در چه سالی تمام شد؟
سال 1341، دورۀ تخصص را در آمریکا تمام کردم. خاطرات زیادی ازآنجا دارم. اکنون سه یا چهار جلد کتاب، از دورۀ ابتدایی دارم که با خط خیلی زیبایی آن‌ها را نوشته‌ام؛ شاید اکنون نتوانم به آن زیبایی بنویسم. اکنون‌که بازنشسته شده‌ام و مطبم را تعطیل کرد‌ه‌ام، قصد دارم، روی این کتاب‌ها کار کنم و اگر بشود آن‌ها را به چاپ برسانم. می‌خواهم دربارۀ چیستان‌ها و داستان‌های کوتاه آذری بنویسم و یک کتاب از آن‌ها تهیه کنم، بعضی از بیماران شعرهایی می‌گفتند که آن‌ها را نیز جمع کرد‌ه‌ام. در حال حاضر، مشغول این کارها هستم.

شما و استاد شهریار اهل تبریز بودید...
شهریار به تبریز آمد و من دانشجوی آمریکا که بودم چاپ مجلۀ Journal of Prosthethic Dentistry  از سال‌ها پیش آغاز شده بود و شماره‌های قدیمی آن یافت نمی‌شد یا خیلی گران بود و من چنین پولی نداشتم. شب‌ها کار می‌کردم و آن مجله را نیز جمع ‌می‌کردم. نمی‌دانم چند سال است که این کار را انجام ‌می‌دهم. مردد بودم که بین دانشگاه تهران و دانشگاه تبریز، مجلات را به کدام‌ دانشگاه بدهم. بالاخره مجلات را به دانشکدۀ دندان‌پزشکی دانشگاه تبریز اهدا کردم. در آنجا ویترین خاصی درست کردند و مجلات و عکسی از من را در آن قرار دادند. اکثر شعرهای منظومۀ حیدربابایه سلام و برخی از اشعار فارسی‌ شهریار را حفظ هستم. شما، بهتر از من می‌دانید که شهریار دانشجوی پزشکی بود، عاشق دختری شد که به او نرسید و درس را رها کرد. به نظر من، اگر پزشک می‌شد مانند بسیاری از پزشکان، بعد از مرگ، به فراموشی سپرده میشد اما اکنون بهترین شاعر آذری و فارسی است. شهریار، روز 13 فروردین به بهجت‌آباد میرود، آن دختر را به همراه کودک و شوهرش می‌بیند و بعد این شعر را می سراید:
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم  
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
 ...
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
...
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
...
و بعد وقتی مادرش را در قم به خاک می‌سپارد، شعر ای وای مادرم را می سراید:
در راه قم به‌ هرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
...
باز آمدم به خانه چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود
بردی مرا بخاک سپردی و آمدی؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر
میخواستم به خنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم!
شعرهای فارسی زیبایی نیز گفته است. من، مقبرۀ ایشان را در تبریز و مقبرۀ شعرایی مانند حافظ و سعدی را دیده‌ام، به نظر من از نظر ساختار و نما، آرامگاه حافظ، بسیار زیبا است، آرامگاه سعدی، بد نیست، مقبرۀ خیام و فردوسی، خوب است اما مقبرۀ ابوعلی سینا و شهریار، طراحی خوبی ندارند و دارای دیوارهای بلند و تودرتو  و بیشتر  دیوارها و ستون های بتونی هستند.

غیر از ادبیات به چه چیزی علاقه داشتید؟ ورزش می‌کردید؟
دبیرستان فردوسی تبریز، قدیمی‌ترین مدرسۀ تبریز است. اخیراً طبقۀ پایین آن را به موزه تبدیل کرده‌اند و شنیده‌ام عکس من را نیز در آنجا قرار داده‌اند. من، یک عکس از قهرمانی تیم بسکتبالمان در تبریز دارم، تمام اعضای آن تیم، پزشکان معروفی شده‌اند مثلاً دکترکهنمویی کاپیتان تیم بود یا دکتر سیروس امیری متخصص گوش و حلق و بینی و استاد دانشگاه آمریکا که گاهی اوقات در بیمارستان پار‌س به طبابت می‌پردازد، عضو آن تیم بود. پدربزرگم اعتقاد داشت که بچه نباید وقتی هوا تاریک می‌شود، بیرون از خانه باشد، بنابراین وقتی بازی تمام می شد از زمین ورزش تا خانه، مسابقۀ دو می‌گذاشتیم تا زودتر به خانه برسیم وگرنه باید کتک می‌خوردیم. مادرم در 13 سالگی ازدواج‌کرده بود و در 15سالگی، درحالی‌که خودش، هنوز بچه بود، بچه‌دار شد. یک روز که برادر بزرگم را سر باغچه برد تا ادرار کند، برادرم از دستش افتاد و پایش شکست. آن زمان ارتوپد وجود نداشت و در چنین شرایطی به شکسته‌بند مراجعه می‌کردند، درنتیجه یک پای برادرم کمی کوتاه‌تر از دیگری شد و او لنگان‌لنگان راه می‌رفت. در راه مدرسه، همیشه دستش را روی شانۀ من می‌گذاشت و بچه‌های شیطان محله او را بانام کلاغ چلاق صدا می‌زدند. خداوند دکتر شیخ  را رحمت کند، او ارتوپد معروفی بود که وزیر  هم شد و بیمارستان پارس را متحول کرد. ایشان، یک مرکز توان‌بخشی تأسیس کرد و من، برادرم را به آنجا بردم؛ کفش مخصوصی برایش درست کردند که مشکل پایش تا حدودی کاهش یافت. بعد از مرگ دکتر شیخ، ارتوپدها یک بنیاد نیکوکاری به نام او تأسیس کردند. ایشان سرطان لوزالمعده داشت و جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

چند خواهر و برادر داشتید؟
یک خواهر و پنج برادر داشتم. که سه برادر خود را از دست داده ام.

چه کسی شما را تشویق کرد که پزشکی بخوانید؟
مشوق خاصی نداشتم، خودم می‌خواستم در این رشته تحصیل کنم. پزشکان خوبی به تبریز آمدند و دانشکدۀ پزشکی در آنجا ایجاد شد. تبریز شهر اولین‌ها است. در تبریز گدا وجود ندارد. مردم، پول فراهم می‌کنند، گداها را نیز جمع می‌کنند و از آن‌ها حمایت می‌کنند.

آقای دکتر، اولین پست رسمی‌ شما، بعد از دانش‌آموختگی و بازگشت به ایران، چه بود؟
خداوند دکتر نواب را رحمت کند زیرا در آن زمان پول نداشتم و ایشان به من گفت بیا در مطب من  کار کن! سه سال در مطب دکتر نواب کارکردم. دو سال نیز مجانی در دانشگاه فعالیت کردم زیرا شیفتۀ تدریس بودم. بعدازآن استادیار شدم و حقوق گرفتم که مبلغ آن بسیار ناچیز بود و با حقوق‌های کنونی اصلاً قابل مقایسه نیست. اخیرا دستۀ عینکم شکسته بود و تعمیرکار، برای اقدامات مختصری که روی آن انجام داد، 45هزار تومان از من گرفت؛ وقتی از مغازه بیرون آمدم به همسرم گفتم حدود 70 یا 80 سال پیش، پدربزرگم با 45هزار تومان چهار خانه در تبریز خرید که دوتا از آن‌ها حیاط خیلی بزرگی داشتند! زمانی که اندکی پول جمع کردم، 800 متر زمین در پاسداران به بهای 200هزار تومان خریدم اما شانس نداشتم و فردای روزی که خریدم، خارج از محدوده شد، چند سال آن را نگه داشتم و دیدم نمی‌توانم در آنجا خانه بسازم؛ بنابراین زمین را فروختم و فردای آن روز، داخل محدوده شد!
فعالیت‌های متعددی در خارج از دانشکده در زمینۀ انجمن دندان‌پزشکی ایران، آکادمی پروستودونتیست‌های ایران، مقاله‌ها، مجله‌ها و کتاب‌ها انجام می‌دادم، بنابراین تقاضای بازنشستگی کردم و در حد یک استاد بازنشسته شدم.

در چه سالی بازنشسته شدید؟
در سال 1358، بازنشست شدم.

در چه سالی ازدواج کردید و چند فرزند دارید؟
یک دختر و یک پسر دارم که ازدواج کرده‌اند اما هنوز بچه‌دار نشده‌اند. همسرم نیز مدتی با من کار می‌کرد. او بسیار فعال، خانه‌دار، دقیق و خوب است و من خیلی راضی هستم. یکی از برادرانم در تبریز و دیگری در تهران زندگی می‌کند و تنها خواهرم نیز در تهران است.

سال‌های زیادی را در دانشگاه سپری کردید، احساستان نسبت به دانشگاه چیست؟
احساسم خیلی خوب است و به دانشگاه تهران احترام می‌گذارم. دانشگاه، حکم مادر را برای من دارد. به دانشکدۀ دندان‌پزشکی دانشگاه تهران و اساتید آن همچون پروفسور رضا، دکتر نواب، دکتر سیاسی، دکتر آشوت و دکتر مهدوی احترام می‌گذارم.

آقای دکتر خیلی ممنون که تشریف آوردید.
خبرنگار: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان

مدیر سیستم
تهیه کننده:

مدیر سیستم

3 نظر برای این مقاله وجود دارد

آیلین آذری یام
78/10/11 - 00:00

از خواندن این مصاحبه جالب بسیار لذت بردم و بسیار آموختم. آرزوی تندرستی برای استاد دادمنش دارم. آیلین آذری یام

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
هیراد-احمدی

هیراد-احمدی

78/10/11 - 00:00

به آسمان دندان پزشکی جهان که خیره می شویم ستاره ای درخشان نظرها را به سوی خود جلب میکند.آن ستاره درخشان کسی نیست جز دکتر جعفر دادمنش.یک معلم بااخلاق ومردمی که خوشبختانه دندان پزشکی بسیارتوانمند وبینظر میباشد.ازخداوند آرزوی سلامتی و تندرستی برای ایشان وخانواده محترم را دارم. هیراد-احمدی

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
مهتاب حولکیان

مهتاب حولکیان

78/10/11 - 00:00

ضمن تشکر از شما بابت این مصاحب جالب و آموزنده. قابل ذکر است که همه عمرم رو دعا گوی این بزرگوار بوده ام چرا که من سعادت این رو داشتم که ۵ سال دستیاری ایشون باشم .وب لطف اموزش های این استاد نه تنها حرفه کاری اموخته بلکه درس زندگی از ایشون اموخته ام .و قابل ذکر است که ب واسطه اموزش های ایشون تا ب امروز که درسن ۴۵ سالگی بسر می برم همچنان مشغول ب کار هستم وانچه را که امروز دارم مدیون این استاد بزرگ هستم .امید وارم که تا همیشه سلامت باشند

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

نظر دهید

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *