دکتر جلال سید فرشی: توصیه می کنم در بیان مسائل صداقت و صراحت داشته باشیم
در راستای ثبت تاریخ شفاهی و بیان تجربیات گرانقدر اساتید دانشگاه علوم پزشکی تهران، دکتر سید جلال سید فرشی، متخصص جراح عمومی و از شاگردان پروفسور عدل، از خاطرات و تجربیات خود می گوید.
دکتر سید جلال سید فرشی، متخصص جراح عمومی، متولد 1311 شمسی در استان آذربایجان و شهر تبریز است. وی تحصیلات ابتدایی را در تبریز و مقطع دبیرستان را در تهران و مدارس «علمیه»، «شاپور تجریش» و «فیروز بهرام» گذراند. وی در سن 18 سالگی تحصیل در رشتهی پزشکی را آغاز کرد و در ادامهی این راه پر پیچ و خم متدهای جدید جراحی را طی سفرهایش به فرانسه آموخت. وی از پیشگامان تروماتولوژی ایران است. استاد سید فرشی رشته تحصیلی و زندگی حرفهای خود را به نحوی تحت تأثیر «پروفسور عدل» میداند.
دکتر جلال سید فرشی صاحب دو فرزند است و پسر کوچک ایشان در حال حاضر دانشجوی طب میباشد.
آقایان «دکتر یعقوبی» و «دکترتوکلی»، از شاگردان نزدیک استاد ما را در این مصاحبه یاری کردند.
آقای دکتر در چه سالی و در کجا متولد شدید؟ دوره کودکی شما چگونه گذشت؟
من متولد شهر تبریز هستم. تاریخ تولد من 11/11/1311 که در نوع خود جالب است؛ پدر من مالک و تاجر بود و در تبریز آن روزها فرد سرشناسی بودند. ایشان در طول فصل زمستان بیشتر در شهر تهران بود. وی زمین زراعی را از افرادی که دارای املاک زیادی بودند اجاره میکرد و محصول به دست آمده را میفروخت و درآمد خوبی داشت، همینطور تاجر فرش بود و کارگاه بافت فرش داشت که به نام خود او فرش تولید می شد و در بازار فروش می رفت، ریشه ی فامیلی ما هم از شغل اجدادی ما است. من به «کودکستان آمریکاییهای تبریز» میرفتم. برادری دارم که حدود یک سال از من بزرگتر است؛ اما من تمامی کارها، از جمله کوهنوردی و تحصیل را همزمان با ایشان شروع میکردم. پدربزرگ و خالهی بنده ساکن تهران بودند و من همیشه در فصل تابستان به تهران میآمدم. به دلیل اینکه قائله جبهه دموکرات آذربایجان که با حمایت شوروی توسط «پیشهوری» برای جدایی آذربایجان از کشور راه افتاده بود خانواده ما مجبور به ترک تبریز شد و به تهران مهاجرت کردیم، من آن زمان 13 سال داشتم و سال هشتم دبیرستان در تهران به «مدرسۀ علمیه» و سال نهم به «دبیرستان شاپور تجریش» رفتم که در حال حاضر به «موزه سینما» و «باغ فردوس» تبدیل شده است. چون پدرم بیمار بود و نمیتوانست رفت و آمد کند به تبریز بازگشت و من به همراه یک مستخدم در تهران زندگی را دور از پدر و مادر شروع کردم. سال یازدهم و دوازدهم دبیرستان را در تهران و در «مدرسه فیروز بهرام» که به زرتشتیان تعلق دارد، واز بهترین مدارس آن روزها بود گذراندم. از دوستان عزیز من در آن دورۀ تحصیل، دکتر انوشیروان هدایت بود؛ که هنوز هم بعد از گذشت هفت دهه هنوز ما باهم در ارتباط هستیم. رفت و آمد و اجاره کردن خانه همیشه برای من دردسر بود. خانهی ما ابتدای «منیریه» بود، ولی من میخواستم خانهای در نزدیکی دانشگاه اجاره کنم. شبها در حیاط بزرگ خانه رخت خواب می انداختم. به سینما خیلی علاقمند بودم و سینما فیلم های جنگی که دوست داشتم نشان میداد. من اصولا به موضع تاریخ همیشه علاقه داشتم و حافظه تاریخی خوبی دارم مخصوصا تاریخ جنگ جهانی دوم و البته تاریخ معاصر ایران، همیشه از اول عادت به خرید کتاب درباره این موضوعات داشتم.
استاد، شما چه سالی وارد دانشگاه شدید؟
من در سال 1329 وارد دانشکدهی پزشکی شدم. در آن دوره پدرم بیمار شد و ایشان را نزد پزشک بردیم. من امتحان درس فیزیک استاد گل گلاب را ندادم و خاطره تلخی برایم شد.
شما دو برادر بودید و با خانواده در تبریز زندگی میکردید؟
بله ما 2 برادر بودیم و یک خواهر که از ازدواج اول پدرم بود و از من 12 سال بزرگتر بود که متاسفانه در سن 18سالگی فقط 2 ماه بعد از ازدواجش بعلت سل درگذشت؛ البته آن روزها چون تشخیص بیماری ها براحتی ممکن نبود اینطور حدس می زدند که مبتلا به سل بوده. من یک سال تبریز بودم و یک سال نبودم. این مسئله متناوب بود.
لطفاً یک خاطره از دوران کودکی خود برای ما بفرمایید.
یک بار در دبستان تصمیم گرفتند که ما را به اردو ببرند و باید از والدین خود رضایتنامهای میآوردیم. مادرم با اصرار من و با منت بسیار این امر را پذیرفت و در رضایتنامه نوشت که «از رفتار و کردار نورچشمی جلال سید فرشی جبراً رضایت حاصل است». بنده از متن این نامه اطلاعی نداشتم و زمانی که معلم ما این رضایتنامه را دید، من را کتک زد. خاطره دوم من مربوط به دوران کودکی و شبهایی است که آبگوشت میخوردیم. یک شب گوشت کوبیدۀ غذا را مشت کردم و در جیبم گذاشتم؛ زمانی که معلممان متوجه روغن غذا بر روی لباس من شد، کتکم زد. در آن زمان معلمها بسیار زحمت میکشیدند. اکثر افراد سرشناس و معروف به مدرسهی خصوصی میرفتند و معلم کلاس اول بیشتر این افراد جناب «آموزگار» بودند. پس از پایان دورۀ ابتدایی، در کلاس هفتم نتوانستم به مدرسه بروم زیرا جعفر پیشهوری و یارانش تمام شهر را تصرف کرده بودند و چون پدرم از افراد سرشناس بود از مدیر مدرسه خواست که به منزل ما بیاید و من در یک روز تمام دروس را امتحان دادم و قبول شدم.
آیا به خاطر شلوغی تبریز به تهران آمدید؟
بله همانطور که گفتم پدر من آدم متمول و مشهوری بود حکومت جبهه دموکرات آذربایجان هم ایدئولوژی کمونیستی داشتند و با پول و تحریک دولت وقت شوروی در گوشه ای خاک کشور حکومت مستقل تشکیل داده بودند که از آذر 1323 تا 1324 برقرار بود و میخواستند استان آذربایجان ایران را ضمیمۀ خاک کشور آذربایجان کنند. جعفر پیشهوری فردی روشنفکر، تحصیلکرده، جداییطلب و کمونیست بود. ایشان لشکرکشی کرده و یک سال هم به اصطلاح خودش حکومت کرد، حتی پول چاپ کردند و دانشگاه ساختند. که با تدبیر نخست وزیر وقت «قوامالسلطنه» اوضاع سر جای خود بازگشت.
آیا شما در آن فضا از تبریز به تهران آمدید؟
بله. زندگی را در تهران شروع کردیم. البته پدرم در رفت و آمد میان تهران و تبریز بود.
اگر خصوصیتی از پدرتان در ذهن دارید که روی شما تاثیر گذاشته بفرمایید.
پدر من مرد بلند قامت و متشخصی بود و همه ایشان را «آقا» صدا میکردند. بسیار به مردم رسیدگی میکرد و هیچکس نمیتوانست ما را اذیت کند. در حدود دویست و خردهای قطعه زمین وجود داشت که باید آنها را آباد میکردند و برای زراعت میداد. پدر بعد از ماجرای پیشهوری ناراحتی قلبی گرفت، ولی در آن زمان تشخیصهای پزشکی خوب نبود. از وی نوار قلبی میگرفتند و دارو میدادند تا اینکه «دکتر شیخ» از خارج کشور آمدند و پدر نزد ایشان رفت. دکتر تمام داروهای پدرم را قطع و تنها نیتروگلیسیرین تجویز کرد. بعد از آن با مادرم، برای یک مسافرت، به شمال رفتند و برگشتند و دوباره حال ایشان بد شد. کار قدیمی پدرم فرش بود و مجدداً شروع به تجارت فرش کرد. نام خانوادگی اصلی ما که عموی بنده هنوز این نام را دارد، «فرشچی سرخابی» است که نام محلهای در تبریز میباشد. اما پدر من به سید فرشی تغییر نام داده بود. از مهربانی و عشق پدرم خاطره مهمی را هنوز به یادم دارم که من و برادرم در کلاس چهارم بودیم؛ که یک روزمستانی که هوا برفی بود و ظاهرا ما لباس کافی نپوشیده بودیم یا در وسط روز برف سنگینی گرفته بود، دیدم که ناظم ما را صدا کرد؛ خیلی ترسیده بودیم که په کار بدی از ما سر زده است اما دیدیم که پدرم برای هر یک از ما لباس گرم اضافه فرستاده و گفته بود که همان وسط درس به ما بدهند.
ایشان در بهمن ماه 1349 فوت کرد.
از مادر چه چیزی در ذهن شما باقیست؟
مادر من نسبت به زمان خودش فردی بسیار روشنفکر و تحصیلکرده بودند، مرتب کتاب های شعر می خواند کمی زبان فرانسه بلد بود و اهل کتاب و ادبیات، حتی در آخرین لحظات عرمش در حالی که کتاب شهریار در دستش بود سکته کرد. خاطره شیرینی که به یاد دارم این است که مادرم همان طور که گفتم مقداری زبان فرانسه هم بلد بود اما خوب بعد از سال ها یادش رفته بود، وقتی ما کوچک بودیم یک بار دزد آمده بود و یک سری وسایل را برده بود از جمله مدرک زبان فرانسوی مادرم، بعد از آن هر وقت من از مادرم سئوالی از زبان فرانسه می کردم و بلد نبود به شوخی می گفتم از روزی که مدرکت را دزد برده دیگه بلد نیستی.
از برادر خود برای ما بگویید.
برادرم یک سال از من بزرگتر است. از اول به تجارت و شغل آزاد و بسیار به ماشین علاقه داشت و مرتب ماشین عوض میکرد. ما در «سرای بوعلی» تجارتخانهای داشتیم و او در بازار کار میکرد. او دو فرزند دارد که سالها است در لندن هستند و برادرم نیز حالا در لندن و بیمار است.
به دوره متوسطهی شما برگردیم؛ آیا انتقال از تبریز به تهران برای شما سخت نبود؟
سخت نبود چرا که من همهی تابستانها را به تهران میآمدم.
آیا از دوره متوسطه در تهران چیزی را به خاطر دارید؟
تصور نمیکنم شما کتابهای قدیم را خوانده باشید. «حکیمالهی» معلم تاریخ و جغرافی و بسیار تندخو بود. عینک ذرهبینی داشت و با لهجه صحبت میکرد. هر بچهای که شلوغ میکرد او را از کلاس بیرون میکرد و میگفت که مدرسه به پول شما احتیاج ندارد. خاطره ای یادم هست که من در درس حساب خیلی خوب بودم و یک بار سر امتحان تا برگه ها را پخش کردند و دقایق اولیه امتحان بود من همه پیز را نوشتم و بلند شدم و معلمین و ناطم فکر کردند که من تقلب کردم و می خواهم بروم اما بعد از اینکه از خودم پرسیدند و برگه را چند بار دیدند مرا تحسین کردند. من در سال دوازدهم به مدرسهی فیروز بهرام میرفتم که بهترین و معروف ترین معلمها در آن تدریس میکردند. بعدها «مدرسه هدف» را تأسیس کردند که بسیار مشهور است و «آقای معینپور» رئیس آن بود، فیزیک را نیز «نوروزیان» درس میداد.
در فیروز بهرام با چه کسانی همکلاسی بودید؟
دکتر «انوشیروان هدایت» دوست عزیز بنده و دکتر اقدمی که الان متخصص بیهوشی هستند و در ایران نیستند که تا پایان دوره پزشکی با هم همکلاس بودیم در دورهی ما، در این مدرسه درس میخواندند. من با دکتر هدایت دوست بسیار صمیمی بودم و حالا که من بیمار هستم نیز، جمعهها و روزهای تعطیل، صبحها چند ساعتی را نزد من میآید.
در چه سالی دیپلم گرفتید؟
در سال 1329 دیپلم متوسطه را اخذ کردم.
چرا در دانشگاه رشتهی پزشکی را انتخاب کردید؟
از دوران کودکی که از تبریز به تهران میآمدم، روستایی به نام «فتح آباد» در نزدیکی تبریز وجود دارد. هر بار که من از کنار این روستا عبور میکردم، میگفتم که میخواهم در آینده پزشک شوم. پدرم تعریف میکرد دکتری آمده است که معدهی انسان را برمیدارد و به جای آن معدهی سگ میگذارد که منظورشان همان پروفسور عدل بود. برای همین من فریفتهی رشتهی طب شدم و پزشکی را انتخاب کردم. دلیل اینکه من دیر به دانشگاه آمدم آن بود که در جایی عنوان نکردند که چه کسانی در دانشگاه قبول شدند چون ان زمان افراد خودشان باید مراجعه می کردند و سئوال می کردند که قبول شدند یا نه! من هم در تبریز بودم و مطلع نشده بودم دکتر هدایت به من تلگراف زد که بیا و قبول شدی و هنگامی که من به تهران مراجعه کردم زمان ثبتنام گذشته بود. نزد «آقای ناصر صدری» رفتم و جریان را برای ایشان توضیح دادم و گفت که فردای آن روز به دانشکده بروم. فردای آن روز در راهروی دانشکده «دکتر وکیلی» را دیدم که آشنایی دوری با ما داشت و ایشان به «دکتر گنجبخش» که استخوان را تدریس میکرد، مسئله را گفت و ایشان هم به من اجازه داد که سر کلاس بنشینم. «دکتر صالح» من را دید و گفت چرا اینقدر دیر آمدی؟ گفتم من خبردار نشدم و باید در روزنامه اطلاعرسانی کنید و یا به اشخاص که قبول شدهاند، اطلاع دهید. ایشان هم حرف من را پذیرفت و به «دکتر جهانشاه زاده» دستور داد. بعد از آن اسامی افراد قبول شده را در روزنامه اطلاعرسانی کردند.
پس شما تحت تأثیر «پروفسور عدل» تصمیم گرفتید پزشکی بخوانید.
. امتحان طب دادم و آسیستان جراحی شدم و سپس تخصص گرفتم. من در «بیمارستان رضا پهلوی» بودم و تحت تأثیر جریاناتی که اتفاق افتاد، از این بیمارستان رفتم و به بیمارستان سینا بازگشتم. من چهار سال در این بیمارستان کار میکردم و حتی به ما حقوق هم نمیدادند.
کسی از اساتید خود در دوران اینترنی و دانشجویی را به خاطر میآورید؟
مرحوم «دکتر مژدهی» که عفونی تدریس میکرد و از بهترین اساتید و سخنوران بود و لهجهی غلیظ رشتی داشت. دکتر کیافر و دکتر منصور از اساتید من بودند. بیشتر اساتید ما مربوط به دروس عملی بودند و حین جراحی به ما آموزش میدادند و تصور میکنم که همه آنها از من راضی بودند. من بسیار سختگیر بودم و نظم را رعایت میکردم.
آیا تصور شما با ورود به دانشکدهی پزشکی محقق شد؟
بله. ما همیشه به دنبال مسائل جدید میرفتیم.
دوران اینترنی خود را در کدام بخشها و بیمارستانها گذراندید؟
بنده در دوران دانشجویی، به سبب نمرات خوبم، حق انتخاب داشتم. من برای درس داخلی دکتر اقبال را انتخاب کردم که دکتر مژدهی استاد عفونی به جای ایشان کار میکرد. در بخش جراحی که چهار نفر از شاگردان استاد عدل بنام های دکتر کیافر، منصور، نبوی، نجم آبادی حضور داشتند و همچنین در بخش زنان و زایمان بودم. من علاقه داشتم که در رشتهی زنان کار کنم؛ دکتر معظمی و سه نفر دیگر در این بخش بودند که اطلاعات چندانی نیز نداشتند و مامایی ساده را انجام میدادند.
دورهی اینترنی شما در چه سالی خاتمه یافت؟
من دانشکدهی پزشکی را در سال 1329 شروع کردم و در سال 1335 به پایان رساندم. در زمان «مصدق»، صد تومان پول دادم و از سربازی معاف شدم و بلافاصله در این سال آسیستانی را شروع کردم.
معمولاً اساتیدی که از تبریز میآیند، آشنایی و دوستیای با «استاد شهریار» داشتهاند، آیا شما هم ایشان را میشناختید؟
خیر. من حتی بعضی از اشعار شهریار را نیز نمیشناختم. بگذارید از شهریار برای شما بگویم، که من در سفری که به باکو داشتم چند سال قبل شخصی تعریف می کرد که در رمان حیات شهریار سه بار از «آکادمی باکو» برای ایشان به نام بهجت تبریزی نامه فرستادند؛ اما آدرس ایشان را پیدا نکرده بودند چون کسی به این نام ایشان را نمی شناخته و آن ها هم از تخلص ایشان آگاه نبودند.
آیا شما بلافاصله بعد از اینترنی برای آسیستانی تصمیم گرفتید؟
من تصمیم گرفتم، اما بسیار سخت بود. زیرا داوطلبان برای جراحی و شاگردی استاد عدل زیاد بودند، اما ایشان تعداد کمی را انتخاب میکرد. سفارش من را دکتر اقبال و خانم برادر دکتر عدل کرده بودند و در اصل این دو نفر پارتی من بودند.
بعد از اینکه وارد دانشکدهی پزشکی شدید، آیا در دوران اینترنی دوست نداشتید که تخصص دیگری را انتخاب کنید؟
من از ابتدا تخصص جراحی را انتخاب کرده بودم اما بعد از جراحی به رشته زنان خیلی علاقه داشتم.
در مورد دورهی آسیستانی خود برای ما توضیح میدهید؟
دوره جراحی ما چندان علمی نبود؛ استاد هفتهای یک بار میآمد و مرحوم دکتر نصیرپور و فضلی، به صورت سرپایی و در یک زیرزمین تاریک، برای ما صحبت میکردند. تمام شاگردان دورهی جراحی، تمام کتابهای جراحی را میخریدند و مطالعه میکردند می دانید که در آن زمان خرید کتاب هم از بابت هزینه هم از نطر راحتی تهیه آن مثل الان نبود و بسیار سخت بود.
زمانی که شما آسیستان شدید دکتر عدل از بیمارستان سینا رفت یا آنجا حضور داشت؟
دکتر عدل تا آخر از بیمارستان سینا نرفت. ایشان هر سال تابستان به پاریس میرفت و بغیر از گردش، یک عمل جراحی را نیز یاد میگرفت و وسایل آن عمل را میخرید و بعد به ایران میآمد و آن را به بقیه آموزش میداد. صبحها در «بیمارستان نجمیه» کار میکرد. ایشان من و دکتر حسابی را به همراه خود به بیمارستان رضا پهلوی یا همان شهدای تجریش فعلی برد. معاون و رئیس بیمارستان، که مدتی با سازمان کار کرده بود، دسیسههایی چید و در نهایت ما را به همان بیمارستان سینا برگرداندند.
از ماجرای انتقال بفرمایید.
بعضی از مسئولن وقت بیمارستان از حضور ما که جوان بودیم و از بیمارستان سینا آمده بودیم خیلی راضی نبودند و با بهانه جویی زمینه انتقال ما را ایجاد کردند.
از پروفسور عدل چه چیزی به خاطر دارید؟
پروفسور عدل پسر عبدالملک است. پدرش حاکم کرمانشاه بود و دو برادر به نامهای غلامرضا و یحیی بودند. مدارس کرمانشاه در آن زمان فقط تا سال هفتم داشتند و در یکی از دبیرستانها، دورهی متوسطه ایجاد میکنند که پروفسور عدل در آن تحصیل میکند و بعد به تهران میآید و سپس به استانبول و فرانسه میرود. در ابتدا فنی خوانده بود ولی راضی نبوده و تصمیم میگیرد که پزشک شود. کلاه گذاشتن پروفسور یکی از عادات ایشان بود. اگر به عکسهای قدیم دقت کنید، تمام افراد کلاه دارند. ایشان تعریف میکرد که چون پسر فرد مهمی بوده است، یک مستخدم با او در پاریس همراه بوده. در استانبول به دیدن سفیر میروند و فردی که در آنجا حضور داشته است به او اشاره میکند که کلاه خود را بردارد؛ عدل میگوید که «چرا شما کلاه ما را برداشتید؟ در ایران تمام اعیان کلاه میگذارند!» چون در فرنگ کلاه گذاشتن خلاف است که البته پروفسور با زیرکی به آن ها پاسخ داد. از دیگر خصوصیات او تواضع و رسیدگی به مردم بود. ایشان از افرادی بود که فقط برای پول کار نمیکردند و اتفاقاً بسیار خوب بود که دوست شاه بود زیرا در جریان کودتای 32 13 جان بعضی از دانشجوهای پزشکی و دوستان ما که مخالف شاه بودند و دستگیر هم شده بودند را ایشان نجات داد.
تا چه سالی در بیمارستان سینا بودید؟
من از سال 1329 تا 1335 در بیمارستان سینا بودم و از آن به بعد به مدت چهار سال به همراه دکتر هدایت، «حسابی» و «مرحوم اردوخانیان» آسیستان بدون حقوق بودیم. بعد از آن یک سال اضافه نیز ماندیم و از آن سال روال به این صورت شد که سال چهارم هم باشد. من تبریز و در املاک پدری اطراف تبریز بودم، یک تلگراف آمد که طی آن «دکتر زهتاب» که در آن زمان استادیار بود به من اطلاع داد که به بیمارستان رضا پهلوی مأمور شدهام. من مورخ 5 مرداد 1340 به بیمارستان شهدای تجریش رفتم. حضور ذهن کافی ندارم، اما نزدیک به 5 سال در این بیمارستان مشغول به کار بودم. در سال 49 مجدد به سینا بازگشتم و تا آخرین روز بازنشستگی انجا خدمت می کردم.
من استادیار دانشکده بودم و در بیمارستان تجریش مأمور شده بودم. بعد از اینکه بازگشتم، به مدت یک سال به خارج از کشور رفتم. من در حدود سال 1348 به اروپا و پاریس رفتم. به سفادش پروفسور عدل در بیمارستان «سنت آنتوان» نزد «پروفسور گوسه» قبل از من هم پروفسور عدل، دکتر هدایت را فرستاده بود. من در پاریس تروماتولوژی میخواندم.
دکتر یعقوبی: این رشته در حال حاضر هم رشتهی جدیدی است. ما الان هم در ایران، تروماتولوژی را نداریم و فقط یک مرکز جدید در شیراز وجود دارد که حدود دو سال پیش، راه افتاده است.
چرا رشتهی تروماتولوژی را انتخاب کردید؟
در بیمارستان تجریش تنها من در رشتهی تروماتولوژی کار میکردم. بعد از اینکه من را منتقل کردند و به بیمارستان سینا آمدم، اوضاع بهتر شد؛ زیرا در بیمارستان تجریش عملهای سنگینی انجام می دادیم.
ارتوپدی بسیار به وسایل وابسته است و در بیمارستان رضا پهلوی دست ما باز بود و هر وسیلهای که میخواستیم، فراهم میشد. پس از بازگشت از بیمارستان رضا پهلوی به سینا، به دکتر کیافر که در زمینهی جراحی شکم و عمومی کار میکرد، کمک میکردم و حتی بسیاری از اعمال ارتوپدی که ان روزها ممکن بود را انجام می دادم.
آیا شما اولین فردی هستید که در زمینهی تروما کار میکردید؟
دکتر یعقوبی: کسی دوره تروماتولوژی را نگذرانده بود و بعد از ایشان هم کسی نبود. تروما بعد از جنگ معنا پیدا کرد.
تروما در سطح دنیا این سرنوشت را داشت و مقداری افت کرد، چرا که رشتهها تقسیم شدند. از حدود 15 یا 20 سال پیش، بحث آن مجدداً در آمریکا شروع شد و حالا تروماتولوژی برای خودش رشتهای شده است. در ایران هم بیمارستان جدید «شریعتی» با عنوان تروما است.
آقای دکتر یعقوبی لطفا خود را به طور کامل برای ما معرفی کنید و از نحوه آشنایی با دکتر فرشی بفرمایید.
من از شاگردان استاد بودم که در سال 1361 برای رزیدنتی پذیرفته شدم و به بیمارستان سینا آمدم. در آن زمان رزیدنتها را در بخشهای مختلف تقسیم میکردند و من بر حسب علاقه فقط به دو بخش استاد سید فرشی در بیمارستان سینا و «استاد وارطانی» در «بیمارستان امیراعلم» رفتم و در هر کدام دو سال را گذراندم. بعد از انقلاب یک دورهی دو ساله رزیدنت نگرفتند و ما دورهی جدید محسوب میشدیم و وقتی وارد بخش شدیم، سطح بالاتری نداشتیم. در نتیجه استاد زمانی که من سال دوم بودم، بخش را به دست من میسپرد. در آن برهه ما کار زیادی در ارتباط با مجروحین جنگ و کارهای بخش داشتیم. بنده یک بخش با 27 تخت را اداره میکردم. من از شاگردان جداییناپذیر استاد هستم و شاید همزبان بودن با ایشان، این علاقهی خاص را ایجاد کرده است. بخشهایی را دکتر توکلی فرمود و من اضافه میکنم که استاد به کار بسیار اهمیت میداد و ارزش کار را میدانست و از نسلیست که هم از نظر کار و هم از نظر مالی، نایاب شده است. خاطرهای از استاد در مراسم فارغالتحصیلی خودمان دارم. ما میوه و شیرینی و وسایل پذیرایی را در روز آخر چیده بودیم، ایشان یک جمله گفتند که «جراح از گرسنگی نمیمیرد و بالاخره درآمدی پیدا میکند؛ ولی شما پول دو عمل آپاندیسیت را از یک عمل آپاندیسیت نگیرید» و به ما نصیحت کردند که مراعات حال مردم را بکنیم. جنبهی عمده آموزش فقط علمی نیست و باید با آموزش اخلاقی همراه باشد. در دورهی آموزش ما در بیمارستان سینا، اساتیدی مانند استاد سید فرشی، برادران نصیرپور و استاد کیافر این جنبه را نیز لحاظ میکردند و مظهر اخلاق پزشکی بودند. استاد سید فرشی نیز از این لحاظ نمونه بود. در مطب بیمار را ویزیت میکرد و وقتی به بیمارستان میآمد به من میگفت: «ویزیت این بیمار را پس بدهید تا فکر نکند چون یک ویزیت بیشتر داده است، باید به او بیشتر رسیدگی شود». این نکته بسیار مهم است و متأسفانه در حال حاضر به شکل عکس اتفاق میافتد و از سیستمهایی بیمار میآورند و شارژ میکنند؛ اما در آن زمان برعکس بود.
آقای دکتر فرشی به دوران قبل از انقلاب برگردیم که به بیمارستان سینا آمدید؛ آیا از فعالیتهای دوران مصدق چیزی به خاطر دارید؟
خیر من هیچ وقت فعالیت سیاسی نداشتم.
پسر دکتر سید فرشی: از افراد مهمی که به بیمارستان سینا آوردهاند، خاطرهای ندارید؟
در آن زمان بیمارستانها اورژانس نداشتند.
پسر دکتر سید فرشی: لطفاً به فرد یا حادثهای مانند «هفت تیر» که همه آن را به یاد داشته باشند، اشاره کنید.
من در حادثهی هفت تیر کشیک بیمارستان نبودم. و در آن روز دوشنبه کشیک یکی از دوستان بود؛ محکم و با اعتماد ولی نیامده بود. تلفن کردند که پزشک میخواهند؛ گفتند در حال حاضر «دکتر احمد تاج الدین» استاد ریه هست، دکتر کیافر نیست و رزیدنت هم نداریم. در عرض نیم ساعت من رسیدم و رزیدنت و جراح جمع کردیم و دکتر کیافر هم آمدند. مجروحین بسیاری را میآوردند و من «دکتر معیری»، وزیر فرهنگ، را به خاطر دارم که تمام ریش و صورتش سوخته بود. چند نفر از کارمندان بیمارستان را دیدم که «اسلحه ژ-3» داشتند؛ این افراد مسلح شده بودند و مراقب اوضاع بودند که اتفاقی داخل بیمارستان نیفتد.
حادثهی مهم دیگری را به خاطر نمیآورید؟
من رزم آرا را هم که وقتی ترور شده بود به یاد دارم که آوردند سینا اما فوت شده بود.
دکتر یعقوبی: در تاریخ 10 بهمن 1357 در «بیمارستان بهرامی»، دکتر کیافر و دکتر نجف زاده و شما بودید که از بیمارستان سینا برای کمک آمدید.
بیمارستان بهرامی در مرکز درگیری بود و در آن زمان من اینترن بودم و نزدیک به 72 ساعت کشیک ماندم و اولین «تراکستومی» را در این کشیک انجام دادم. مجروحین را با کامیون آوردند؛ دکتر کیافر، دکتر نجف زاده و دکتر پورنگ از بیمارستان سینا برای کمک آمدند و مستقیم به اتاق عمل رفتند و ما روی دست مجروحین آی وی میگرفتیم و سرم میزدیم. کار ما بسیار سریع شده بود و اساتید در آن روز از صبح تا شب پشت سر هم عمل جراحی انجام میدادند.
آقای دکتر از جریانات انقلاب چیزی به خاطر دارید؟
در جبهه با دکتر یعقوبی همراه بودم.
دو سال انقلاب فرهنگی داشتیم؛ در این مورد به ما بگویید.
در آن روزها ما به بیمارستان میرفتیم و کار میکردیم و کار در بیمارستان هرگز متوقف نشد هر چند روند آموزش و ورود رزیدنت ها و دانشجویان جدید مختل شده بود.
آموزش و انتخاب رزیدنت تعطیل بود؟
دکتر یعقوبی: رزیدنت جدید نداشتند، اما رزیدنتهای سال بالایی بودند و کار انجام میشد و آموزش رزیدنتی برقرار بود.
از خاطرات دوران جنگ بگویید.
دکتر جلال سید فرشی: در دوران جنگ به جبهه میرفتیم و ما ابتدا به اهواز رفتیم.
دکتریعقوبی: منطقۀ «دارخووین» خط مقدم بود. یک سولهی بزرگ بود که حدود 80 پزشک در آن کار میکردند و در قسمت دیگری، در یک سوله شش اتاق عمل بود و در کنارش بخشهای ریکاوری و آماده سازی بیمار و اورژانس قرار داشتند. ما سه روز پس از اینکه به سولهی «دکتر رهنمون» موشک زده بودند و ایشان به همراه شش نفر دیگر شهید شدند، به منطقه رسیدیم. آقای «دکتر غفوری» رئیس آنجا شده بود و شرایط کاملاً جنگی بود. استاد در سوله بیدار میماند و ما میخوابیدیم. یک بار ما 72 ساعت سرپا بودیم و بیماران را عمل کرده بودیم؛ بسیار خسته بودیم و تغذیه ما هم در حد کمپوت و کنسرو بود. من خواب بودم، استاد من را بیدار کرد که «صدام آمد بمباران کرد و ضدهوایی زدند. تو هنوز خوابی!»
گفتم: «من آسیبی ندیدم؟»
گفت: «خیر»
گفتم: «پس بگذارید که بخوابم!» ولی استاد بدخواب شده بود و شرایط برای ایشان غیرعادی بود و تا ساعت سه نیمه شب در سوله راه میرفت.
سوله در منطقهی نظامی بود؟
بله زیر زمین را کنده بودند و بیمارستان صحرایی بود.
دکتر یعقوبی: جزو اولین سولههایی بود که مناسب جنگ بود و قبل از آن سولهها به این شکل نبودند و بیشتر کانکس میگذاشتند که ایمنی کمتری داشت. در این سولهها حدود 70 نفر جای میگرفتند. وقتی که ما وارد سوله میشدیم، میگفتند «سوله پرکن آمد!» و این لقب افراد تازه وارد بود. یکی از دوستان ما آمد و 48 ساعت خوابید و تکان نخورد؛ بعد از 48 ساعت گفتند که این فرد نمیتواند در اینجا کار کند، چون به اجبار آمده بود و میترسید و حاضر نبود که از سوله خارج شود. در نهایت او را بازگرداندند.
آیا درمان زخمهای ناشی از گلوله تجربه جدیدی در آن زمان بود؟
دکتر یعقوبی: بله؛ چون جنگی وجود نداشت که آشنا شوند و جراحت گلوله در جریان انقلاب هم کم بود. الان هم اگر جنگی اتفاق بیافتد اساتید قدیم این آشنایی را دارند و پزشکان جدید این تجربه را ندارند. جنگ مشکلات خاص خود را دارد و در طول جنگ پزشکان و پرستاران بدون چشمداشت زحمت کشیدند.
آقای دکتر شما چه سالی بازنشسته شدید؟
سال 1374
آیا این بازنشستگی با درخواست شما بود؟
خیر. من به این مسئله بسیار اعتراض داشتم؛ چون دقیقاً زمانی بود که میدانستم چگونه باید کار کنم و آموزش دهم، اما از روی عناد و غرضورزی من، دکتر حسابی، «دکتر حفیظی» و دکتر مؤمن زاده را در یک روز بازنشسته کردند. کاغذی به در اتاق من آمد که همان حکم بازنشستگی بود.
آقای دکتر توکلی لطفا اگر خاطره ای از دکتر سید فرشی دارید بفرمایید.
دکتر توکلی: من از سال 1369 تا 1373 این افتخار را داشتم که در «بیمارستان سینا» رزیدنت باشم و در آنجا در خدمت این اساتید بزرگوار از جمله استاد سید فرشی بودم. جدا از مسائل کاری و درسی و جراحی که از حضور ایشان استفاده میکردیم؛ دیسیپلینی که ایشان در کل سیستم داشت قابل قیاس با هیچ شخص دیگری نبود و اصولشان مدام پابرجا بود. در آن زمان برق قیمت نداشت؛ اما شما اگر در روز به یک بخش وارد میشدید و برق روشن بود، همه از پرستار تا کارگر و رزیدنت بازخواست میشدند تا یاد بگیرند که برق نباید در روز روشن باشد. من در بخش استاد سید فرشی نبودم؛ اما در بیمارستان سینا اتاقهای بزرگی وجود داشت که مثلاً 15 بیمار در آن بستری بودند و در اتاق بغل 15 بیمار دیگر بودند که جراحی 2 بود و بخش ما محسوب میشد. رزیدنتها و اساتید هر روز صبح میآمدند و بیماران را ویزیت میکردند. شاید نیاز بود که پانسمان بیماری عوض شود؛ در آن زمان گاز و بتادین را با یک ترال میآوردند. یک روز ما دیدیم که راهرو بند آمده است؛ قضیه از این قرار بود که چرخ این ترال صدا میداده است و آقای دکتر همه را نگه داشته بود و گفته بود که بروید و روغندان بیاورید؛ در آن زمان من رزیدنت سال یک بودم و آنجا بخش «خانم نورپرور» بود و همه از بخش و تأسیسات به دنبال روغندان بودند. همه تا زمانی که چرخ روغنکاری نشد آنجا ایستاده بودند و بعد از آن ویزیت و راند بخش شروع شد. امروزه اگر ما این تفکر را داشتیم، وضع بهتر بود. همین بیتفاوتی نسبت به برق روشن، هزینهای است که به کشور تحمیل میشود و این یک چرخهی سوخت است. دوستان معمولاً به صدای چرخ حساسیت نشان نمیدهند، تا زمانی که این چرخ بیافتد و نتوانند از آن استفاده کنند. دیسیپلینی که دکتر سید فرشی در آن زمان داشت واقعاً مثالزدنی است.
آیا از کلاسهای استاد چیزی به خاطر دارید؟
دکتر توکلی: از کلاس درس موردی را به یاد ندارم. اما عملهای جراحی در خاطرم هستند. روپوش من عموماً باز است و دکمهی آن را نمیبندم؛ دکتر سید فرشی به شدت با این کار مخالف بود و هیچکس جرئت نداشت که با دکمه باز نزد ایشان برود. روپوش یک دیسیپلین خاص و از طرفی انتقال دهندهی بیماریها و یک مورد بهداشتی است. من در کل دورهی رزیدنتی هیچ وقت در بخش استاد نبودم، چرا که دو دوره در «انستیتو کانسر» ماندم؛ اما برای ایشان فرقی نمیکرد. استاد را در کلاس درس، اتاق عمل و یا کنفرانسها میدیدیم و اگر دکمه روپوش باز بود، حتی اگر در وسط حیاط بودیم، تا آن را نمیبستیم جرئت قدم برداشتن را نداشتیم.
رشتۀ جراحی عمومی در زمان شما بسیار مهم و وسیع بود؛ الان با تخصصی شدن رشتههای مختلف که گریبانگیر رشتهی جراحی نیز شده است، آیا جراحی عمومی تحت تأثیر قرار گرفته است؟
جراحی عمومی شامل همه چیز است؛ ولی جراحیای که در حال حاضر وجود دارد، به این صورت است که گوارش، ریه، ادرار و زنان هر کدام تخصص جداگانهای است و با این وجود، همه چیز در جراحی عمومی هست و بیمار ابتدا باید نزد جراح عمومی برود و او تشخیص دهد که نزد کدام تخصص جراحی فرستاده شود.
«سمیولوژی» در زمان شما چه تفاوتی با حال حاضر دارد؟
دکتر جلال سید فرشی: در این زمینه کتابی به زبان فرانسه را با دکتر حسابی در سال 1340 ترجمه کردیم.
پسر دکتر سید فرشی: یک نامه از ناشر فرانسوی بصورت تلویحی به سبک آن زمان برای ترجمه کتاب گرفتند؛ به این معنا که ناشر اصلی از این کار راضی است.
تمایل دارید که مقایسهای میان دورۀ شما و زمان حال داشته باشیم؟
در حال حاضر اهمیت بیشتری داده میشود. آزمونهایی که حالا از بیمار گرفته میشود در آن زمان وجود نداشتند. مثلاً بیمار وقتی مراجعه میکند ابتدا اکو میشود، ولی در زمان ما اکو نبود و درحال حاضر تجهیزات بیشتر شده است و این به تشخیص کمک میکند.
چه سالی ازدواج کردید؟
من در سال 1358 ازدواج کردم.
چند فرزند دارید؟
دو فرزند پسر دارم. امیرحسین، متولد 1359، دکترای حقوق دارد و در آمریکا است. پسر کوچکم متولد 1362 است که دکتر دامپزشک است ولی به دلیل عشق به رشته پزشکی مجدد درس خواند و به اروپا رفت که پزشکی بخواند و به ایران بازگشت و الان سال چهارم پزشکی در دانشگاه خودمان است.
آیا شما پسر بزرگ خود را تشویق نکردید که جراحی بخواند؟
پسر دکتر سید فرشی: ایشان به شدت از این کار جلوگیری میکرد؛ زیرا همیشه اعتقاد داشت که مریض تا به زندگی عادی برگردد، نفس شما میرود و زندگی ندارید. برای همین اعتقاد داشت که ما شغل دیگری را انتخاب کنیم. برای همین برادر من اصلاً پزشکی نخواند و حقوق خواند. امیرحسین از ابتدا در فرانسه بود و بعد به آمریکا رفت. به من هم اجازه نمیدادند که پزشکی بخوانم؛ ولی چون بسیار علاقمند بودم ایشان را متقاعد کردم. البته واضح بود که دوست دارند یکی از فرزندانشان پزشک شود، زیرا وقتی که من در حدود 29 سالگی وارد دانشکدهی پزشکی شدم، بسیار خوشحال شد و همیشه وقتی از کسی تعریف میکردند که در خانه پزشک جوانی دارد مشخص بود که در درون غبطه میخورد.
شما چرا پزشکی را انتخاب کردید؟
پسر دکتر سید فرشی: من هنوز دانشجوی پزشکی هستم اما میخواهم که حتماً جراح شوم. ما از بچگی که چشم خود را باز کردیم، جز پدر و دوستان او، شاگردان ایشان که هر کدام استاد هستند و چهرههای درخشان پزشکی مملکت مثل استاد هدایت و حسابی و آقای دکتر یعقوبی و دکتر پورنگ را دیدیم.
غیر از رشتۀ خود که از ابتدا آن را انتخاب کرده بودید، علاقمندی دیگری هم داشتید؟
داشتم اما وقتی سن بالا میرود و گرفتاریها زیاد میشود این علایق کمرنگ میشوند.
کار جانبی خاصی انجام نمیدادید؟
دکتر سید فرشی: من کتاب زیاد میخواندم و کتابخانه جامعی از کتب تاریخی مربوط به تاریخ معاصر ایران و دوره قاجار و همین طور جنگ جهانی دوم دارم که به آن ها عشق می ورزم.
دکتر یعقوبی: استاد حافظهی تاریخی خوبی دارد. در دوران دانشجویی وقتی از ایشان سوال میکردیم، از تاریخ برای ما میگفت که مثلاً قوام این کار را کرد و ما نمیتوانستیم خود را به ایشان برسانیم.
پسر دکتر سید فرشی: پدرم به کشاورزی علاقه دارد زیرا ما در تبریز باغی داشتیم. در چند سال اخیر مرتب به آن سر میزند و برداشت خوبی از این باغ داشت. کار فنی و کار لولهکشی انجام میداد و هر وقت که به فرانسه میرفت، قطعه ماشین یا شیرآلات و به طور کلی ابزاری که لازم بود را خودش میآورد و عوض میکرد.
دکتر یعقوبی: استاد به فرانسه میرفت و در دورههایی که میدید، همان صحبتی که در مورد پروفسور عدل گفته شد، ایشان هم انجام میدادند. حدود سه تکنیک را در فرانسه یاد گرفتند که یکی را مستقیم از «استوپهای» که یکی از اساتید فرانسوی است آموخت و بازگشت. اولین فردی که این عمل را همراه ایشان در بخش انجام داد، من بودم و سپس از طریق ما وارد آموزش کشور شد. به ویژه دو نوع عمل جراحی مربوط به فتق که برای اولین بار توسط استاد انجام شد.
در این مورد بیشتر توضیح دهید.
دکتر یعقوبی: این یک تکنیک جدید بود که برای اولین بار پروفسور استوپهای آن را ابداع کرده بود و استاد مستقیماً از آنجا یاد گرفت. ما برای فتقهای دوطرفهی خیلی بزرگ همیشه مشکل داشتیم و با تکنیکهای سنتی، عود خیلی بالایی داشت؛ اما با این روش عود آن پایین میآمد. برای اولین بار بود که ما یک توری کار میگذاشتیم. روشی که برای فتق یک طرفه بود را هم ما انجام میدادیم و تقریباً در حدود صد و و خردهای مورد آن را اجرا کردیم. پروفسور «خواجه عمیت» پزشک ایرانی بود که در بیمارستان سینا درس خوانده و در آمریکا جراح شده بود و بعد از مدتی به طور مستقیم با «پروفسور لیختن اشتاین» همکاری کرد و معاون ایشان شد. بعد از فوت لیختن اشتاین او رئیس این کلینیک در کالیفرنیا شد که فقط عمل فتق انجام میدهد. او به بیمارستان سینا آمد و دو عمل را با ایشان انجام دادیم و حالا تمام فتقها را با این تکنیک عمل میکنیم. ما مقالههای این عمل را دادیم؛ مثلاً من کار استوپهای را مقاله کردم و خود او تایید کرد. من و استاد برای تشکر نزد پروفسور استوپهای به پاریس رفتیم؛ زمانی که قرار بود به خانۀ ایشان برویم، ما را برگرداند. ما بسیار ناراحت شدیم ولی بعد به استاد خبر داد که من در آن روز حال خوبی نداشتم و دلم نمیخواست که من را در حال بیماری ببینید. ایشان بعد از یکی، دو سال فوت کرد.
دکتر جلال سید فرشی: زمانی که برای آموزش عمل فتق در پاریس بودم، تنها بودم و از دوستان کسی با من نبود.
دکتر یعقوبی: استاد چندین سال نیز مسئول خرید دانشگاه بود و نزدیک 12 سال ایشان تمام خریدهای دانشگاه را تایید میکرد. آیا خودتان سال آن را به خاطر دارید؟
دکتر جلال سید فرشی: فکر میکنم که از سال 1362 تا سال 1375 بود.
دکتر یعقوبی: آن دوره یکی از سالمترین دورههای اقتصادی دانشگاه بود. ایشان ما را نصیحت میکرد که «یعقوبی، درخواست کوچک از دولت نداشته باش! اگر درخواست بزرگی داشته باشی، زودتر به تو میدهند».
پسر دکتر سید فرشی: پدر، از دورانی که دانشگاه در مضیقه بود و دانشجویان باید بخیه و وسایل را با خود میآوردند و آقای رفسنجانی برای بازدید آمده بودند بگویید.
دکتر جلال سید فرشی: این قضیه مربوط به اواخر دورهی آقای رفسنجانی بود.
دکتر یعقوبی: آقای رفسنجانی برای بازدید آمد و پرسید که اوضاع چگونه است؟ استاد یک نخ را از جیب خود درآورد و گفت که این نخها پیدا نمیشود تا برای بیماران استفاده کنیم. مدیر بیمارستان ناراحت شد که چرا شما این حرف را زدید. استاد گفت که من همیشه حرف راست را میزنم.
یک توصیه از سمت شما به جوانانی که وارد راه پزشکی میشوند و یا جراحی را انتخاب میکنند؟
توصیهی من این است که صداقت داشته باشند و برای بیمار هزینه اضافی ایجاد نکنند و احساس کنند که بیمار یکی از اعضای خانوادهی خودشان است.
لطفا بفرمایید افراد چه ویژگیهایی باید داشته باشند که شما احساس کنید این استاد یا دانشجو الگوی رفتار متعهدانه و حرفهای است؟
دکتر جلال سید فرشی: راست و صریح مسائل را بگویند و بیمار را مانند خانوادهی خود بدانند.
دکتر یعقوبی: صداقت. بسیار روشن و گویا است.
آقای دکتر آیا نکتهای هست که دوست داشته باشید بگویید؟
دکتر جلال سید فرشی: الان حضور ذهن ندارم.
پسر دکتر سید فرشی: استاد همیشه اعتقاد داشتندکه سیستم در زمینهی بازنشستگی و تکریم بیشتر بکوشد.
دکتر جلال سید فرشی: باید پارتی بازی را کنار بگذارند و اگر فردی لایق باشد او را روی کار بیاورند.
در مورد بازنشستگی خود حرفی ندارید که بگویید؟
ببینید در آن سن تجربه و مهارت من و امثال من در جراحی به حداکثر خود می رسد و آن زمان هم مثل الان دانشگاه سرشار از اساتید با متبحر و مبرز نبود؛ به همین علت هم دانشجویان و رزیدنت ها و بیماران از تجربه و علم ما بی بهره شدند و هم با نحوه نا مهربانانه بازنشستگی در آن دوران خود من هم دجار یاس شدم چون به هر حال چند دهه از بهترین روزهای عمر در سخت ترین سال های جنگ و انقلاب و دیگر مسائل ما در این دانشگاه بودیم و رفتار شایسته ای با ما نشد.
بعد از بازنشستگی چه کردید؟
من تا پنج سال پیش «بیمارستان خصوصی آریا» کار میکردم و عمل جراحی انجام می دادم پس از آن استراحت میکنم.
ولی نکته ای که در آخر خدمت شما عرض کنم این است که ما جمع دوستانی داریم از فارغ التحصیلان همدوره سال 1335 که آن هایی که در ایران هستند الان حدود 15 نفر می شوند که ما از همان سال فارغ التحصیلی تا الان تمام سه شنبه های اول هر ماه بغیر از عید نوروز و ماه رمضان یا تعطیلی ها در رستورانی دور هم جمع می شویم و دیدار تازه می کنیم؛ همینطور تا به حال سه مراسم سی سالگی و پنجاه سالگی و شصت سالکی فارغ التحصیلی را در کنار تمام اعضای خانواده هایمان برگزار کردیم، در نتیجه اکثر ما همیشه از حال هم با خبریم و جویای احوال یکدیگر هستیم؛ همیشه به فرزندانم توصیه کردم قدر دوستان خوب و رفاقت ها و روابط انسانی سالم و پایدار را بداند که هیچ چیز در زندگی جای رفیق خوب را نمی گیرد.
امیدوارم همواره سلامت باشید. از اینکه با وجود بیماری پذیرای ما بودید سپاسگزارم.
خبرنگار:نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان
ارسال به دوستان