دکتر سید جلال پور هاشمی: اگر صد کتاب اخلاق هم بخوانیم ولی آن را در وجود خود نهادینه نکنیم، نمیتوانیم در این حوزه موفق باشیم
مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرارگرفته است و در همین راستا گفتگو با دکتر سید جلال پورهاشمی، از اساتید پیشکسوت دانشکده دندانپزشکی را در ادامۀ این خبر خواهید خواند.
سیدجلال پورهاشمی فروردین ۱۳۳۳ در یکی از بخش های یزد، در خانواده ای مذهبی و سیدطباطبایی متولد شد. شش فرزند در خانواده بودند. در سال 1339 در دبستان تربیت مجومرد کلاس اول ابتدایی را شروع کرد و برای ادامۀ تحصیل در مقطع دبیرستان به شهر یزد رفت. سال ۵۱ در کنکور سراسری در رشتۀ ادبیات دانشگاه تهران قبول شد. سپس در سال ۵۲ به اصرار دوستان و معلمان دوباره در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشتۀ دندانپزشکی دانشگاه تهران قبول شد. عضو انجمن اسلامی دانشگاه و فعال سیاسی بود. سال ۵۹ ازدواج کرد و برای خدمت سربازی در زمان جنگ، داوطلبانه به بندر جاسک رفت. سال ۶۱ سربازی اش تمام شد و برای گذراندن دورۀ طرح به عنوان معاون مدیرعامل بهداری به شهرکرد رفت و برای سروسامان دادن روستاها و مناطق محروم آن تلاش بسیار کرد. سال ۶۲ در آزمون تخصصی در رشتۀ ارتدونسی قبول شد و بعد تخصصش را به اطفال تغییر داد. در همان سال ۶۲ مدیرعامل بهداری استان یزد شد و چون زمان جنگ بود چند بار به صورت داوطلب به جبهه رفت. سال ۶۹ رییس دانشکدۀ دندانپزشکی دانشگاه تهران شد و پنج بخش جدید در دانشکده همچون بخش ایمپلنت، بخش دندانپزشکی بیمارستانی، بخش لیزر، بخش شکاف کام و لب و بخش تی ام دی برای مفصل گیجگاه فکی ایجاد کرد. همچنین مسئول تهیۀ زمین برای دانشکدۀ دندانپزشکی و طراحی ساختمان آن شد. دانشکدۀ دندانپزشکی یزد نیز در سال 72 به همت او تأسیس شد. سال ۸۸ مسئول بازسازی و توسعۀ دانشکدۀ دندانپزشکی پردیس بین الملل شد که به مدت چهار سال رییس دانشکدۀ دندانپزشکی پردیس بین الملل بود. سپس از بهمن ۹۴ تا بهمن ۹۶ رییس کالج بین الملل دانشگاه بود و اساسنامۀ کالج را تنظیم کرد. وی تألیف و ترجمه هفت کتاب، ۱۷ پروژۀ تحقیقاتی و بیش از ۶۰ مقالۀ پژوهشی در مجلات داخلی وخارجی را در کارنامه خود دارد. دکتر پورهاشمی سه فرزند دارد که اولی رشتۀ معماری و دومی رشتۀ مدیریت بازرگانی و سومی دندانپزشکی خوانده اند.
آقای دکتر لطفاً خودتان را به طور کامل معرفی کنید. چه سالی و کجا به دنیا آمدید؟
سید جلال پورهاشمی؛ متولد پنجم فروردین 1333 در خانواده ای مذهبی و سید طباطبایی در یکی از بخشهای یزد به نام مجومرد، رضوانشهر کنونی هستم. پدرم 40 سال اذانگوی محل بود و سه وعده صبح و ظهر و شب بر بام خانه اذان میگفت. صدا و سیمای استان یزد هم دو بار با ایشان به عنوان قدیمیترین اذانگوی یزد، مصاحبه کرد. مادر هم سالی دو سه بار در خانهمان با حضور اهل محل جلسات روضهخوانی و مراسم عزاداری اباعبدالله برگزار می کرد.
پنج ساله بودم که مادرم مرا با یک کله قند یزدی و یک جلد کلام الله مجید به مکتب قرآن برد. خانمی پیر و بسیار محترم در محل ما حافظ قرآن بود و معمولا خانواده ها بچه ها را قبل از مدرسه نزد او می فرستادند تا قرآن یاد بگیرند. من طی یک سال قرآن را تقریباً کامل یاد گرفتم و بخشی از قرآن را حفظ کردم چون خیلی به حفظ قرآن علاقه داشتم. برخی از اشعار حافظ را هم در کنار قرآن میخواندیم و خانم برایمان تفسیر میکرد. در سال 1339 در دبستان تربیت مجومرد کلاس اول ابتدایی را شروع کردم. در سال ششم که پایان دورۀ ابتدایی بود بین دانشآموزان همکلاسم در منطقه شاگرد اول شدم و جایزه گرفتم. کلاس نهم را هم در همان مدرسه گذراندم و بعد چون در محل ما دبیرستان نبود، باید به شهر یزد میرفتم.
ظاهراً قرار بود که دیگر ادامه تحصیل ندهم. پدرم با چند نفر از بستگان صحبت کرده بود قرار بود در یک کارخانۀ ریسندگی و بافندگی در یزد کار کنم و یاد بگیرم، رشته کاری پدرم به نوعی ریسندگی و بافندگی بود و با آنها همکاری داشت. اتفاق عجیبی افتاد که می توانم آن را به عنوان یک خاطرۀ بسیار خوب از زندگیم تعریف کنم. از کلاس سوم راهنمایی که فارغ التحصیل شدم، پدرم تصمیمش را گرفته بود و قرار بود سرکار بروم و کار فنی یاد بگیرم. هر روز یک اتوبوس از محل ما به یزد می-رفت. یک روز صبح به همراه پدرم سوار اتوبوس شدم و کنار پدرم نشستم. در ردیف صندلی کنار ما معلمم محمدکاظم میرشمسی نشسته بود، چون درسم خوب بود و شاگرد با انضباطی بودم، خیلی مرا دوست داشت. آمد کنارم نشست و خطاب به پدرم گفت که برای پسرتان چه تصمیمی دارید؟ پدرم گفت میخواهم او را به سرکار بفرستم. گفت این کار را نکنید، پسر شما بچۀ با استعدادی است و باید دکتر شود؛ محل شما دکتر ندارد و حیف است که ایشان برود کار دیگری بکند، پدرم خیلی به ایشان احترام میگذاشت، بلافاصله گفت چشم آقای میرشمسی اطاعت میشود و همان جا تصمیم گرفت که من درس بخوانم. فردای آن روز پدرم گفت به یزد برو و ثبت نام کن. چون نمراتم بالای 19 بود به مدرسۀ ایرانشهر یزد رفتم. پس از تحصیل در مدرسه ایرانشهر، در رشته دندانپزشکی در دانشگاه علوم پزشکی تهران درس خواندم و بعد رئیس دانشکدۀ دندانپزشکی شدم. در سال 70 یعنی سال دوم ریاستم در دانشکدۀ دندانپزشکی، روزی منشیام، گفت آقایی پشت در است و با شما کار دارد، گفتم چه کار دارد؟ گفت به بخش پروتز رفته و برایش دندان ساختند و متوجه شده شما یزدی هستید و گفته من معلمش بودم. خیلی جالب بود که بعد از حدود بیست و پنج شش سال به هم رسیدیم. فوری در را باز کردم و ایشان به داخل آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم و احساساتی شدیم و خاطره آن روز که به پدرم اصرار میکرد که فلانی حتماً باید دکتر بشود یادم آمد و اشک در چشمانم جمع شد. فکر کردم معلم و شاگرد چقدر میتوانند در زندگی یکدیگر نقش داشته باشند و خاطرهانگیز شوند.
آقای دکتر از ویژگیهای والدینتان بفرمایید.
پدرم ابتدا به کار کشاورزی و بعد ریسندگی مشغول بود. یک روحانی به نام آقای واعظی در یزد که کار تجاری هم میکرد، یک کارگاه پشمریسی داشت که در آن پشم گوسفند را تبدیل به نخ میکردند؛ پدرم با آنها کار میکرد و سهم کوچکی داشت و در محل هم کشاورزی میکرد. مادرم خانهدار و بسیار علاقمند به برنامههای مذهبی بود؛ اغلب در خانۀ ما جلسات قرآن و مراسم روضهخوانی برگزار میشد. مادرم سالی چندین مرتبه، به هر مناسبتی همسایهها را اطعام میکرد و یکی از ویژگیهای خانوادۀ ما ارتباط با روحانیت بود. عالم محلمان مرتب با ما رفت و آمد میکرد؛ نوۀ او، آقای سیدمحمد رضوی، دو دوره نماینده یزد در مجلس شوای اسلامی بود. ایشان روحانی عالیقدر و از مبارزین قبل از انقلاب است.
چند خواهر و برادر دارید؟
ما شش خواهر و برادر بودیم که برادر بزرگترم مرحوم شد و حالا دو برادر و یک خواهر دارم. برادرانم در رضوانشهر یزد هستند و خواهرم در تهران ساکن است.
آیا تغییر مسیر شما بر تحصیلات خواهر و برادرهای دیگرتان تأثیر گذاشت؟
پس از من برادر کوچکترم که آخرین فرزند بود، مهندسی عمران خواند و در شهرداری و معاونت شهرداری کارهای اجرایی انجام داد.
خصوصیات اخلاقی پدر و مادر چقدر روی شما تأثیر داشت؟
بسیار زیاد.
فکر میکنید نقش کدام یکی برای شما پررنگتر است؟
مادرم، اخلاقیات و روحیات مادرم و رفتارش با همسایگان و اهالی و توکلش به خدا، فوقالعاده روی من اثر داشت. میگویند از امام علی(ع) پرسیدند خدا را دیده ای؟ فرمود من خدایی را که ندیده ام نمی پرستم. در واقع خدا را میبینم. مادرم این قدر ایمانش قوی بود که دائم به ما میگفت به خدا توکل کنید، همه کارهایتان درست میشود. این جمله مادرم همواره آویزه گوشم بوده که توکل به خدا و اعتماد به او همه کارهای زندگی را روبه راه میکند.
والدینتان با اشتباهاتتان یا شیطنتهای بچهها چگونه برخورد میکردند؟
پدر و مادرمان خیلی در امور زندگیمان دخالت نمیکردند چون میدانستند که ما خیلی گمراه نمی-شویم و مسیرمان را انتخاب کردیم بنابراین ما را آزاد گذاشته بودند.ما در یک محیط بسیار سالم و بدون چون و چرا و دغدغه بزرگ شدیم. من از کودکی پا به پای پدرم کار میکردم و درس هم میخواندم.
آیا خاطره ای از روزهای اولی که مادرتان شما را به مکتبخانه بردند در ذهنتان هست؟
بله. معلم قرآن در همان روز اول سوره حمد را به من یاد داد؛ البته بلد بودم ولی او کاملتر و با قرائت یاد داد. وقتی به خانه برگشتم مادرم مراسمی برگزار کرد و شیرینی داد و چند تا از همسایهها را دعوت کرد و گفت پسرم سوره حمد را کامل با قرائت قرآنی یاد گرفته و آغاز قرآن خواندش است؛ و آنها بسیار تشویقم کردند.
وقتی بعد از پایان دورۀ راهنمایی، برای ادامه تحصیل به یزد رفتید چه سختیهایی داشت؟
در آن زمان مسیر روستای ما تا یزد درست بیست کیلومتر بود. بیست کیلومتر جاده شوسه یعنی نیمه آسفالت و یک جاده خاکی مالرو هم کنار آن جاده بود. چند دانش آموز بودیم که یک خانه در یزد اجاره کرده بودیم. دوچرخه ای گرفته بودم و صبح شنبه هر هفته مقداری مواد غذایی مورد نیاز در طول هفته را ترک دوچرخه میبستم و سوار بر دوچرخه بیست کیلومتر در جاده خاکی طی میکردم و به مدرسه میرفتم؛ دوباره بعد از ظهر پنجشنبه که مدرسه تعطیل می شد به سمت خانه راه می افتادم. سه سال این مسیر را به همین شکل طی کردم و خیلی هم سخت بود؛ بعضی از روزها باد و خاک مانع حرکت میشد. پیمودن این مسیر در روزهای عادی یک ساعت و ده دقیقه و در روزهای بادی یک ساعت و نیم تا دو ساعت طول میکشید. مسیر سختی بود ولی عادت کرده بودیم.
یک هفتهای که در یزد بودید امور را خودتان مدیریت میکردید؟
بله. چهار همکلاسی دیگر هم داشتم که با هم یک خانه گرفته بودیم. دو تا از همکلاسیها و همدورهای هایم در یک اتاق و ما سه تا هم در اتاق دیگر درس میخواندیم و خیلی برایمان عادی بود چون به تحصیل علاقه داشتیم. همه کارها را خودمان انجام می دادیم.
به جز آن معلم که مسیر زندگیتان را عوض کرد، آیا معلم دیگری هم در آن دبیرستان الگوی شما بود؟
در آن دوره معلمانم مرا مانند فرزند خودشان می دیدند؛ لحظه به لحظه ما را نصحیت و زندگیمان را رصد میکردند، آموزش و اخلاق به ما یاد میدادند. حالا بعد از حدود چهل و چند سال دو سه نفر از این معلمان هنوز زنده هستند و به سنین بالا رسیدند. به یزد که میروم سراغشان را میگیرم؛ با دو نفرشان هنوز ارتباط دارم، به دیدنشان میروم دستشان را میبوسم و احوالشان را میپرسم و این برایم واقعاً لذتبخش است.
به جز درس خواندن و دوچرخهسواری ورزش یا حرفه دیگری بود که به آن علاقمند باشید و دنبالش کنید؟
بله، والیبال را از ابتدا انتخاب کرده بودم. دوره دبیرستان و در دانشکده دندانپزشکی هم در تیم والیبال دانشکده بودم. سالها والیبال بازی میکردم اما کم کم ورزش های دیگری را شروع کردم. چند سالی تنیس باز می کردم. در حال حاظر شنا ورزش مورد علاقه من است.
چه سالی در آزمون کنکور شرکت کردید؟ آیا از قبل آمادگی داشتید؟
در سال 51 در آزمون سراسری شرکت کردم و در رشتۀ ادبیات دانشگاه تهران قبول شدم. نه کلاس کنکور شرکت کرده بوده نه با تست زدن آشنا بودم. علاقۀ زیادی به ادبیات داشتم و چندین مجلۀ فرهنگی را مطالعه میکردم. به کتاب و نویسندگی علاقۀ زیادی داشتم و به همین دلیل رشتۀ ادبیات را انتخاب کردم. ترم اول را هم با نمرۀ خوب خواندم. همکلاسیهایم مرتب مرا سرزنش میکردند که با این استعداد چرا ادبیات میخوانی؟ چرا پزشکی و دندانپزشکی نمیخوانی؟ به هرحال با تشویق آنها و بعضی از معلمینم و همچنین خاطرة محمدکاظم میرشمسی که گفته بود باید پزشک شوم، از نیمۀ دوم سال برای کنکور درس خواندم و در کنکور سراسری سال 52 شرکت کردم؛ با رتبه 54 به رشتۀ دندانپزشکی رفتم.
انتخابتان فقط دندانپزشکی بود یا رشتههای پزشکی را هم انتخاب کردید؟
انتخاب اولم دندانپزشکی تهران و انتخاب دومم پزشکی اصفهان بود.
چگونه از قبولی خود در دانشگاه مطلع شدید؟
بعد از کنکور با مادرم برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد رفتیم. همان روزی که نتایج کنکور اعلام میشد، در حرم بودیم. از حرم بیرون آمدیم و مادرم گفت: گفته بودی امروز نتایج کنکور اعلام می-شود. گفتم بله برویم ببینیم. از روزنامه فروشی جلوی حرم روزنامة کیهان را برداشتم ورق زدم و به مادرم گفتم قبول شدم. بعد رو کردم به امام رضا(ع)، تعظیم و تشکر کردم.
از چه زمانی به رشتۀ دندانپزشکی علاقمند شدید؟ چرا انتخاب اولتان دندانپزشکی بود؟
در دوران دانشآموزی برای دندانپزشکی نزد دکتر محمود مدنی در یزد میرفتم. میدانست درس خوان و شاگرد برتر هستم. همیشه میگفت دندانپزشکی بخوان، دندانپزشکی رشته ای فنی و هنری است. این توصیه و سفارش آقای میرشمسی انگیزه ای برای انتخاب رشته دندانپزشکی شد.
از نحوۀ ورودتان به دانشگاه علوم پزشکی تهران بفرمایید.
آزمون سراسری کنکور را در دانشکده دادم و در همان جا هم قبول شدم. در روز دوم یا سوم دکتر منزوی را ملاقات کردم و هم صحبت شدیم، از همان جا رفاقتمان شروع شد. بعضی از اعضای انجمن اسلامی دانشجویان به سراغم آمدند تا مرا جذب کنند. چون خودم هم زمینۀ مذهبی داشتم بلافاصله جذب آنها شدم و به اتاقی که دانشجویان در کتابخانه داشتند رفتیم. از همان روزهای اول ورودم به دانشگاه کار جمعی دانشجویی را در انجمن اسلامی شروع کردم.
دکتر منزوی شما از نحوۀ آشناییتان با دکتر پورهاشمی بفرمایید.
با اینکه چهل و پنج سال است که از آشنایی ما می گذرد ولی شنیدن این قضایا از نزدیک خیلی جالب است.
من، دکتر پورهاشمی، دکتر عشقیار و دکتر آقاحسینی از سال 52 به عنوان دانشجو و بعدها عضو هیئت علمی در خدمت دانشجویان بودیم؛ دیگران هم آمدند و رفتند ولی ما ماندگار شدیم. از سال 52 تا انقلاب به خاطر محیط، شرایط و وضعیت حجاب، فراز و نشیبهای زیادی داشتیم. همان طور که دکتر پوهاشمی فرمودند در آن زمان از طریق انجمن اسلامی و کتابخانه بیشتر با هم ارتباط داشتیم. دانشجویان بر طبق حروف الفبا به دو گروه تقسیم میشدند. گروه من و دکتر یکی نبود ولی چون محیط دانشکدۀ دندانپزشکی کوچک بود، ارتباطمان زیاد بود. دانشجوهای پزشکی در بیمارستانها تقسیم میشدند و کمتر همدیگر را میدیدند ولی ما تقریباً در این شش هفت سال همه در کنار هم بودیم. به دلیل شروع انقلاب و بعد جنگ، دورۀ فارغ التحصیلی ما هفت ساله شد. در پانزدهم خرداد 59 پایان نامهام را ارائه دادم و آخر خرداد دانشگاه تعطیل شد.
اول مرداد برای خدمت سربازی به پادگان صفر یک رفتم و در 31 شهریور که قرار بود تقسیم بشویم، جنگ شروع شد.
دکتر پورهاشمی از اولین روزهای کلاسها و برخورد اساتید بفرمایید.
در آن دوره اساتید بسیار شاخص و برجستهای در دانشگاه بودند. علوم پایة ما با دانشجویان پزشکی یکی و خیلی از کلاسهایمان مشترک بود. اولین استادی که با او آشنا شدم مرحوم دکتر کمالالدین آرمین بود. از ایشان درس اخلاق، دین و همه چیز یاد گرفتم. از همان اوایل به ایشان ارادت داشتم و نزدشان میرفتم، از وقتی مرا شناخت سید خطابم میکرد. خیلی به من علاقه داشت و ارتباط خوبی داشتیم؛ صبح زود پس از ورود به دانشگاه مستقیم نزد ایشان و بعد از چند دقیقه گفتگو به کلاس میرفتم. وقتی با دکتر آرمین صحبت میکردم خیلی انرژی میگرفتم. یک روز صبح که می خواستم به کلاس بروم، گفت بیا و با او به زیرزمین و اتاق پاتولوژی رفتم. از لای یک کتاب عکسی درآورد و نشانم داد. تمثالی از مولا امیرالمؤمنین بود. گفت میدانی از کجا آمده گفتم نه. گفت در زمان حضرت علی(ع)، یک مسیحی تمثال ایشان را روی سنگ حک کرده و این، عکس آن تمثال حک شده روی سنگ است. پشت عکس نوشت تقدیم به فلانی و امضا کرد و به من داد. کتابهای مذهبی زیادی هم معرفی میکرد و من میخواندم.
اساتید بزرگی همچون دکتر باستان، دکتر شریعت، دکتر ملکنیا، دکتر شهبازی، دکتر رجحان، دکتر حجازی و دکتر اعتصام که هنوز در قید حیات هستند، اساتید بسیار برجسته در دانشگاه علوم پزشکی که همه از نظر علم و اخلاق سرآمد بودند و در دورۀ علوم پایه خیلی چیزها از ایشان یاد گرفتم.
کدام یک از آموخته هایتان از آن اساتید بسیار مهم است که علاقه داشتید به دانشجویان خود انتقال دهید؟
از مرحوم دکتر آرمین یاد گرفتم که اخلاق فراتر از علم است. همیشه میگفت همه میتوانند علم را از کتاب و استاد یاد بگیرند اما اخلاق را در عمل از معلمین یاد میگیریم و با شعار اخلاق درست نمیشود. دکتر آرمین و خیلی از اساتید دیگر، رفتار و اخلاق انسانی، اخلاق اسلامی و فضائل انسانی را به ما یاد دادند. اینها آموخته های عملی ما از این اساتید بزرگ، از دورة دانشجویی تا دورة بازنشستگی بود.
حالا که درس اخلاق به عنوان یک واحد درسی در دانشگاه تدریس میشود، به نظر شما تأثیری روی اخلاق دانشجویان دارد؟
من خیلی به اخلاق تئوری اعتقاد ندارم؛ نمی شود اخلاق را از کتاب یاد گرفت. دانشجو باید رفتار استاد را ببیند تا اخلاق یاد بگیرد. بارها دیدم اساتیدی که از آنها نام بردم، نیم ساعت زودتر به کلاس میرفتند و با تک تک دانشجویان سلام و علیک میکردند و در صورت نیاز، چیزهایی روی تابلو مینوشتند و یا تصاویری می کشیدند و آمادة ورود دانشجوها به کلاس بودند. اگر سوالی از آنها پرسیده می شد چنان با صمیمیت پاسخ می دادند که دانشجو برای پرسیدن سوال های بیشتر ترغیب می شد. آیا اینها را می توان با کتاب و درس یاد داد؟ اینها چیزهایی است که باید در عمل به دانشجو یاد بدهیم نه در حرف و شعار و کتاب درسی. اگر صد کتاب درس اخلاق هم بخوانیم ولی اخلاق را در وجود خود نهادینه نکنیم، نمیتوانیم در این حوزه موفق باشیم.
با توجه به پیشینۀ مذهبی خانواده تان و شرکت در تشکلهای دانشجویی، آیا در زمان انقلاب فرهنگی فعالیتهای سیاسی هم داشتید؟
بله، از همان ابتدا با دوستان انجمن اسلامی آشنا شدم که بسیار دیندار و طبعاً مبارز بودند. یکی از شاخصهای دورۀ دانشجویی قبل از انقلاب مبارزه بود و مبارزه هم بخشی از دینداری بود. در واقع من قبل از ورود به دانشگاه هم سیاسی بودم. روزی در دبیرستان ایرانشهر، در مورد موضوع انشاء که می خواهید بعد از تحصیلات چه کاره شوید؟ نوشتم میخواهم نویسنده بشوم و مفاسد جامعه را افشا کنم و به ظلم، بیعدالتی و فساد اخلاقی اشاره کرده بودم و اشاره ام به طور تلویحی به شاه و حکومت بود. یک از همکلاسی هایم پسر یکی از کارکنان ساواک بود. فردای آن روز مرا به ساواک احضار کردند. به ساواک یزد در میدان باغ ملی رفتم. تا رسیدم یک کشیده به من زدند. تازه عینک می زدم؛، یک چک دیگر زد و عینکم افتاد و شکست. گفتند از حالا علم مخالفت با حکومت داری؟ گفتم: کجا این را گفتند؟ گفتند انشایت. گفتم مگر اسم شاه یا حکومت را بردم؟ گفتند انشای شما بوی سیاسی میدهد و باید ادب بشوی. وارد دانشگاه هم که شدم سیاسی بودم. با دانشجوهای انجمن اسلامی یک تیم بیست سی نفره بودیم که صبحهای جمعه کوهنوردی می کردیم، کتاب می خواندیم. کتابخانة دانشجویی را اداره و با هم کار میکردیم. آقای دکتر اقدسی یکی از همکلاسی هایم گاهی اوقات، بعضی از روحانیون را برای تفسیر قرآن و نهج البلاغه به خانه شان دعوت میکرد و من هم گاهی میرفتم. در همان دوره کلاسهای آیت الله موسوی اردبیلی دربارة آیین حکومتداری و حکومت اسلامی و حضرت امام، در زیرزمین مسجد امیرالمومنین(ع) در خیابان کالج برگزار می شد. آقای دکتر اقدسی با آیت الله شهید مطهری آشنا بود و دو جلسه هم به خدمت شهید مطهری در منزلشان رفتیم. بعضی از همکلاسیهای ما با دین هیچ ارتباطی نداشتند و از مرحوم مطهری سوالهای عجیب و غریبی میکردند و ایشان با سعة صدر پاسخ میداد. مسجد امیرالمومنین پایگاه دانشجوهای مذهبی بود. شهید مطهری در سال 55 چند شب در این مسجد سخنرانی داشت و من هر شب در جلسات شرکت می کردم. موضوع صحبشان تفسیر سورة حدید بود. آیة «لقدْ أرْسلْنا رسلنا بالْبيّنات وأنْزلْنا معهمْ الْكتاب والْميزان ليقوم النّاس بالْقسْط وأنْزلْنا الْحديد...» که خود کلمة حدید در آن هست را تفسیر میکرد. در شب نهم سخنرانیکه به این آیه رسید، در تفسیر کلمة حدید گفت: خدا قرآن و پیامبران را برای برپایی قسط و عدالت فرستاده است. اگر حکومت یا نظامی نخواست عدالت را پیاده کند، خداوند آهن را آفریده؛ ایشان آهن را به سلاح برای مبارزه با ظلم و فساد تفسیر کرد. مسجد نزدیک کوی دانشگاه و مملو از جمعیت بود که نود درصد آنها دانشجو بودند. با این حرف دانشجوها شعار مرگ بر شاه و مرگ بر حکومت یزیدی و درود بر خمینی سر دادند. افراد ساواک که با ماشینهایشان دم در مسجد بودند، به داخل مسجد ریختند و همه فرار کردند. من نتوانستم کفشم را بردارم و با پای برهنه فرار کردم. گفتند در کوی دانشگاه هم اوضاع خیلی خراب است و ممکن است دستگیرت کنند؛ پیاده از مسجد امیرالمومنین تا منزل خواهرم در مجیدیه که پنج، شش کیلومتر راه است، از این کوچه به آن کوچه میانبر میزدم. در راه آقایی مرا پا برهنه دید و پرسید چرا این جوری هستی؟ گفتم کفشم پاره شد و دور انداختم. رفت و برایم دمپایی آورد. دمپایی را پوشیدم و به خانة خواهرم رفتم.
در سال 57 در زمان اعتصاب ها و تعطیلی دانشگاه ها، فارغ التحصیل شده بودید؟
پورهاشمی: نه، شش ماه یا یک سال عقب افتادیم.
منزوی: دانشگاه یک ترم تعطیل بود.
در آن وقفهای که ایجاد شد چه کار میکردید؟
دیگر اوج انقلاب بود و آرام و قرار نداشتم و دوست داشتم در همۀ تظاهراتها، حتی در شهرستان ها شرکت کنم. یک دوربین داشتم که از تظاهرات ها عکس میگرفتم و حالا یک آرشیو از آن عکس ها دارم. برای شرکت در تظاهرات به شیراز رفته بودم؛ به مسجد شاه یا مسجد امام کنونی رفتم و دیدم خلوت است؛ یکی از شعارهایی که با اسپری می نوشتند در دستم بود و روی ستون وسط مسجد نوشتم مرگ بر شاه و فرار کردم. بعد یکی از دوستانم گفت ساواک دنبال عاملش میگردد، فرار کن و اینجا نمان. همان شب بلیط اتوبوس گرفتم و به تهران آمدم.
در زمان تعطیلی دانشگاه با دکتر منزوی ارتباط داشتید؟
بله، ارتباط داشتیم ولی کم شده بود؛ شهر آنقدر آشوب بود که هر کس در عالم خودش فعالیتهایش را انجام می داد.
بعد از بازگشایی دانشگاهها و اتمام یک ترم باقی مانده، چه اتفاقی افتاد؟
بعد از ارائة پایاننامههایمان در خرداد 59، همزمان با دکتر منزوی، دورة آموزشی سربازی را در پادگان صفر یک شروع کردیم. روزی که میخواستند سربازان را تقسیم کنند، جنگ شروع شد. فرمانده گفت افرادی که داوطلب خدمت در مناطق جنگی هستند، خودشان را معرفی کنند. من هم خودم را معرفی کردم. لیستی از مناطق جنگی دادند و من بندر جاسک را برای خدمت سربازی انتخاب کردم. بیستم مهر 59 عازم جاسک شدم و یک سال و یک ماه در آنجا بودم. در مرکز درمانی پادگان، سربازها و پرسنل را مداوا میکردم و علاوه بر آن با کمیتۀ امداد بندر جاسک هم همکاری می کردم. از طریق کمیتة امداد برای مردم مناطق محروم که بسیار محتاج بودند مواد غذایی میبردیم. بعد از یک سال و یک ماه گفتند اگر بخواهی می توانی به جای دیگر بروی. تقاضا کردم برای دورۀ دوم سربازی به پدافند هوایی سمنان بروم. با دکتر آخرتی از جاسک به پایگاه پدافند هوایی سمنان که در 40 کیلومتری شهر سمنان و در دل کویر بود، رفتیم. یک سال هم در آنجا بودیم. علاوه بر یک سال و نیم دورۀ سربازی باید شش ماه دورۀ احتیاط را هم میگذراندیم. در سال 61 خدمت سربازی تمام شد و به تهران آمدیم.
بعد چه اتفاقی افتاد؟
کمی بعد از بازگشت به تهران برای طرح اقدام کردم. یک روز از دفتر دکتر منافی، وزیر وقت بهداری، زنگ زدند و احضارم کردند. وقتی به دفتر وزیر رفتم، گفت در شهرکرد مدیرعامل بهداری نداریم و چون شما را میشناسیم به آنجا می فرستیم. گفتم دکتر من اصلاً کار مدیریت بلد نیستم. گفت یاد میگیری، حالا دورۀ مدیریت جوانهاست. همزمان برای دکتر منزوی حکم مدیر عاملی و برای بنده حکم معاون بهداشتی آمد و با هم به شهرکرد رفتیم. سال 61 اوج فعالیت گروهکهایی مثل تودهایها، منافقین و چریکهای فدایی بود و اوضاع خطرناک. حتی به ما توصیه کردند که سلاح داشته باشیم ولی قبول نکردیم و با توکل به خدا شروع کردیم. با کمک همکارهای بسیار خوبمان در شهرکرد توانستیم قدری اوضاع بهداری را سامان دهیم. علیرغم این که کار مدیریت را بلد نبودیم ولی چون با هم صمیمی بودیم و کارمان را دوست داشتیم، تمام وقتمان را برای استان گذاشته بودیم؛ به طوریکه مردم و حتی استاندار خیلی دوست داشتند که ما بمانیم.
نظر خانواده درباره انتخاب محل خدمت یا طرح تان چه بود؟ آیا با شما همراهی میکردند؟
بله کاملا، با اینکه تازه ازدواج کرده بودیم.
در چه سالی ازدواج کردید؟
فکر کنم دکتر منزوی هم ازدواج کرده بود.
منزوی: بله متأهل شده بودم.
پورهاشمی: در سال 59 ازدواج کردم. وقتی به جاسک رفتم، به دلیل شرایط ناامن منطقه نخواستم که همسرم همراهم بیاید. ولی در سال دوم سربازیام در سمنان، همسرم هم آمد. بعد هم به همراه دکتر منزوی و خانواده به شهرکرد رفتیم و خانۀ سازمانی گرفتیم و شروع به فعالیت کردیم.
دکتر منزوی از دوران حضورتان در شهرکرد بفرمایید.
دو سال خدمت سربازی در مهر 61 تمام شد. بعد باید به خاطر امتیاز مطب به شهرستان می رفتیم. ما اصلا کار اجرایی بلد نبودیم و کسی در دوران دانشجویی به ما یاد نداده بود. با هم به ساختمان وزارت بهداری رفتیم؛ با بخشهای مهم، امور مالی، کارگزینی و معاونتها آشنا شدیم و تقریباً دو هفته کارآموزی کردیم. مدیرعامل قبلی با برخورد تند خیلی ها را به اسم تودهای و فدایی و غیره بیرون کرده بود. کارمندها مرتب به وزارتخانه نامه مینوشتند یا تلکس میزدند و اعتراض میکردند. وزارتخانه هم تصمیم گرفت ما به آنجا برویم. شروع خوبی بود؛ از سال 61 که وارد کار اداری شدیم تازه فهمیدیم سیستم اداری وزارت بهداشت و درمان یعنی چه. در شورای استان شرکت میکردیم، هم یاد می گرفتیم و هم خدمت می کردیم. آقای دکتر آنجا کلینیک دندان پزشکی درست کرد. اهالی آن منطقه برای دسترسی به مرکز بهداشت و درمان روستایی و شهری باید با جعبه از رودخانه رد می شدند و راه دیگری نبود. ماهی یک بار هلیکوپتر از هلال احمر اصفهان به شهرکرد میآمد و دکتر را به بازفت و دهناش میبرد؛ در بازفت آن طرف زردکوه، در زمستان راهها بسته میشد؛ برای انتقال زائوها در برف از روستا به شهر از اسنوتراپ استفاده می کردیم. پزشکان آنجا بیشتر هندی و بنگلادشی بودند؛ امکاناتمان واقعا ضعیف بود، چون همة امکانات به جبهه می رفت. در زمان دکتر منافی برای اسکان پزشکانی که به منطقة محروم میآمدند، خانه می خریدیم تا بیمارستان پزشک داشته باشد و به درد مردم برسد. ایشان خیلی کمک کرد تا بتوانیم بهداشت آن روستاها را سروسامان بدهیم. خیلی از متخصصان برای طرح یک ماهه به استان میآمدند و واقعاً کمک میکردند. در جوانی این مسئولیتها را به ما میدادند و ما هم جرأت داشتیم و میپذیرفتیم؛ وقتی که می خواستم برای دورة تخصص به تهران برگردم، مجبور شدم یک نفر را جای خودم بگذارم؛ در سال 62 امتحان دورة تخصصی دادم. بعد به اصفهان رفتم و دکتر صانعی را جای خودم گذاشتم تا آنجا بدون مسئول نماند.
معیارتان برای ازدواج چه بود؟ نحوۀ آشنایی با همسرتان را بفرمایید.
پورهاشمی: در ذهنم دو شرط برای ازدواج تعیین کرده بودم. همسرم یزدی و از خانواده ای فرهنگی باشد؛ مذهبی بودن که ذات کار بود و غیر از آن نمی توانست باشد. به یکی از دوستان همکلاسی ام که یزدی بود سپرده بودم که اگر دختری با این مشخصات در بین آشنایان سراغ دارد به من بگوید. او هم خانواده ای یزدی، پدر و مادر فرهنگی و مذهبی که دخترشان از بچگی در تهران بزرگ شده بود معرفی کرد و به خواستگاری رفتیم. ازدواجها در آن زمان ساده بود؛ در خیابان ایتالیا ساختمانی هست که در آن زمان کانون ازدواج بود و حالا مرکز اقتصاد اسلامی شده است. آنجا را کرایه و به همین سادگی مراسم ازدواجمان را در آن برگزار کردیم. همسرم گفت هر جا بروی من همراهت هستم ولی در جاسک واقعاً نمیشد. در سمنان هر روز 40 کیلومتر در جاده ای که یک باند داشت و خیلی خطرناک و پر از شیب و پیچهای عجیب و غریب بود، میرفتم و همسرم از صبح تا شب تنها میماند. بعد که به همراه خانوادة دکتر منزوی به شهرکرد رفتیم، چون همسرانمان با هم دوست بودند خیلی سخت نمیگذشت..
حاصل ازدواجتان چند فرزند است؟
سه فرزند دارم. اولی دختر است و در رشتۀ معماری تحصیل کرده و در آستانۀ اخذ دکترای معماری است؛ دومی مدیریت بازرگانی خوانده و مشغول کار است؛ سومی هم دندانپزشکی خوانده و طرحش را گذارنده و مشغول کار است.
شما و همسرتان چقدر روی انتخاب رشتۀ فرزندان تان تأثیر داشتید؟
هیچ گاه اصرار نداشتم که فرزندانم چه رشتهای بخوانند و همیشه به علاقۀ خودشان واگذار کردم. سؤال کردند و گفتم دوست دارم دندانپزشک یا پزشک شوید ولی رشتهای را انتخاب کنید که به آن علاقه دارید. آخرین فرزندم چون احساس من را به رشته دندانپزشکی می دانست دندانپزشک شد.
منزوی: راه اشتباهی نرفته است.
با توجه به اینکه در زمان انقلاب فرهنگی، جنگ و اعزام به شهرکرد جوان و بیتجربه بودید، بحرانها را چگونه مدیریت میکردید؟
پورهاشمی: چهارمحال بختیاری و شهرکرد به دلیل وجود گروهک ها شرایط خوبی نداشت و ناامن بود. همانطور که اشاره کردم به ما پیشنهاد حمل سلاح شد که نپذیرفتیم و همسرانمان هم از خانه بیرون نمیآمدند؛ جوان بودیم و جرأت خطر کردن داشتیم. کار کردن در استان چهارمحال بختیاری صرف نظر از خطرات امنیتی، به دلیل سرمای بسیار زیادش واقعاً سخت بود؛ دمای هوا در آنجا 25 درجه زیر صفر بود و در سال اول به 30 درجه زیر صفر هم رسید.
منزوی: از شدت سرما قندیلهای یک متری تشکیل می شد.
پورهاشمی: ماشین روشن نمیشد، باید در زیر ماشین آتش روشن میکردیم تا گرم و روشن شود. در چنین شرایطی با هلیکوپتر یا اسنوتراک به روستاهای برف گیر هم می رفتیم و خدمات بهداشتی و درمانی می رساندیم؛ برای رسیدن به این روستاها گاهی ده کیلومتر در برف می رفتیم تا به قله می-رسیدیم و پشت قله یک روستا بود ولی ما برای اصلاح امور آمادگی هرگونه ماجراجویی و تلاش را داشتیم.
در چه سالی به تهران برگشتید و بعد چه اتفاقی افتاد؟
در سال 62 به تهران برگشتم. با هم آزمون تخصصی دادیم؛ دکتر منزوی در رشتۀ پروتز و من در رشتۀ ارتودنسی قبول شدیم.
چرا رشتۀ اطفال را انتخاب کردید؟
منزوی: اولین دورۀ آزمون بود و می توانستیم به هر رشتهای که میخواستیم برویم.
پورهاشمی: بعد از رفتن دکتر منزوی به تهران، مدتی در شهرکرد ماندم چون کارهایی بود که باید انجام میدادم. بعد از چند ماه به یزد رفتم که مدتی بمانم و بعد به تهران برگردم. در یزد مدیرعامل بهداری، دکتر انصاری گفت: دکتر مرندی (وزیر بهداشت) با شما کار دارد. با رئیس دفتر ایشان (آقای شایسته) تماس گرفتم گفتند باید به تهران بروم. به سفارش دکتر انصاری، حکم مدیرعامل بهداری استان یزد را برایم نوشتند. حدود سه سال مدیرعامل بهداری استان یزد بودم. در همان زمان، جنگ بود و هفت بار با تیم دندانپزشکی به جبهه رفتم و خدمات اورژانس پشت جبهه را ارائه کردیم.
یک بار هم با اصرار خودم به جبهه رفتم و نزدیک بود ترکش مرا به جمع شهدا پیوند بدهد که قسمت نشد. برای خدمات حوزة استان یزد هم مثل شهرکرد، روستا به روستا سر میزدم. دو سه روز در هفته برای بازدید از مراکز بهداشت و درمان استان و خانههای بهداشت دورترین مناطق و خدماترسانی و رسیدگی به وضع موجود، به قلب کویر میرفتیم.
در جبهه بیشتر به کدام مناطق جنگی میرفتید؟
شلمچه؛ سه بار در زمان عملیات شلمچه به آنجا رفتم.
یعنی کربلای 5 ؟
بله. در زمان عملیات جزیرۀ مجنون هم به جزیره میرفتم. در تیپ الغدیر که متعلق به یزدیها بود به رزمندگان خدمات ارائه میکردیم، حتی برایشان مواد غذایی میبردیم و با آنها صحبت میکردیم. دو بار در عملیات شلمچه با رزمندهها همراه بودم. یک بار هم اصرار کردم که به خط مقدم بروم؛ گفتند تو دندانپزشکی و به درد آنجا نمیخوری، گفتم: میخواهم ببینم رزمندهها در آنجا چه کار میکنند. با اصرار رفتم و جلوی چشمم چند شهید دیدم. وقتی خمپاره میزدند زمین زیر پا میلرزید.
برای تخصص، اول ارتودنسی را انتخاب کردید؛ چه شد تغییر رشته دادید؟
بله، ارتودنسی را انتخاب کرده بودم و قرار بود آموزشم در اصفهان باشد. ولی در همان سال مدیرعامل بهداری استان یزد شدم؛ نزد وزیر رفتم و گفتم میخواهم به تهران بروم و تخصصم را بگیرم. گفت در حال حاضر نمیشود و باید کاری که به آن مشغول هستی را ادامه بدهی ولی برایت مینویسم که حقت محفوظ است؛ از سال 62 تا 65 با حکم وزیر، مدیرعامل یزد ماندم. در سال 65 مدیریتم تمام شد و با خانواده برای ادامۀ تحصیل عازم تهران شدیم. میخواستم تخصص ارتودنسی که قبول شده بودم را بگیرم. رئیس دانشکده (دکتر فاضل) گفت: اگر بخواهی ارتودنسی بخوانی باید به اصفهان بروی ولی اگر می خواهی در تهران درس بخوانی، در بخش اطفال به شما نیاز داریم؛ باید رشته ات را عوض کنی. من هم واقعاً برایم مهم نبود، چون انتخاب ارتودنسی هم از روی علاقه نبود؛ یک رشتۀ تخصصی میخواستم و فرقی نداشت چه رشته ای باشد، هدفم داشتن یک تخصص و خدمت بود. دکتر فاضل به بخش اطفال نامه نوشت و من را به بخش اطفال معرفی کرد.
در چه سالی عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران شدید؟
در آن زمان در دورة تخصص باید مربی دستیار میشدیم. در سال 65 مربی دستیار شدم، در واقع هم به دانشجوها تدریس میکردم و هم تخصص میگرفتم. تا پایان دورۀ تخصص، مربی دستیار بودم و بعد استادیار شدم. یک روز مرحوم دکتر باستانحق رئیس دانشگاه، صدایم کرد و گفت اوضاع دانشکده خوب نیست، شما رئیس دانشکده بشو. سه روز مهلت خواستم؛ چند بار زنگ زد، گفتم دوستان بهتر از من هستند و من هنوز با مدیریت دانشکده آشنایی ندارم. دوستان دیگر از جمله دکتر منزوی را معرفی کردم و گفتم ایشان هم از نظر سابقه و هم از نظر تجربه در دانشکده، به مراتب از من شایستهتر است، گفت: فقط شما باید رئیس بشوی و به این ترتیب رئیس دانشکده شدم.
این اولین پست اجراییتان در دانشگاه علوم پزشکی تهران بود؟
بله، در اردیبهشت 69 به عنوان رئیس دانشکدۀ دندانپزشکی انتخاب شدم و همزمان مربی دستیار هم بودم و برای تخصص هم درس میخواندم. از طرف دیگر سه بچۀ کوچک داشتم، اوایل به مطب هم میرفتم ولی بعد مطب را تعطیل کردم؛ سال آخر برایم بسیار سنگین بود.
چند سال رئیس دانشکده بودید؟
تقریباً 6 سال.
از خدمات اجرایی تان رضایت داشتید؟ آیا توانستید به اهداف تان جامۀ عمل بپوشانید؟
با دوستانی که همسنگر مبارزاتیام بودند، گاهی دچار مشکل می شدیم. البته حالا با هم صمیمی هستیم چون اندیشه، فکر و راهمان یکی بود؛ یک سری از مسائل مدیریتی و سیاسی باعث کدورتهایی شد که بعداً برطرف شد. آن دوران از لحاظ مدیریتی سخت بود ولی خدا لطف کرد. از اولین روزی که پشت میز مدیریت نشستم این جملة مولا امیرالمومنین در دعای کمیل «الهی و ربی من لی غیرک» همیشه ورد زبانم بود. واقعاً به غیر از خدا هیچ کمک و یاوری نداریم. در اتاقم چند آیة قرآن خواندم و این جمله را چندین بار تکرار کردم و گفتم خدایا در این دنیای پرآشوب و مشکلات تنها هستم، کمکم کن. خدا در همة دوران زندگی به خصوص دوران سخت مدیریت دانشکده خیلی به من لطف کرد و کارهای بزرگی انجام شد.
آیا در دوره مدیریت تان سفارش قبول میکردید؟
هیچ، اخلاقم به گونه ای است که با همه رفیق بودم و هستم، حتی با کسی که مخالفم بود، اما اصلا اهل جبههبندی نیستم. خیلیها جلوی رویم میگفتند با روش و رفتار تو موافق نیستیم؛ در جواب میگفتم: من شما را دوست دارم و رفیقم، شما بیا کمک و راهنمایی کن. روابطم چه با هیئت علمی و چه با کارکنان خیلی صمیمی بود و این سبب شد که همه به میدان بیایند و کم کم در بین کارکنان هیئت علمی و مدیریت وحدت ایجاد شد و توانستیم کارهایی را انجام بدهیم. از جمله پنج بخش جدید در دانشکده راه اندازی کردیم که از افتخاراتم است. اولین بخش، ایمپلنت بود. اولین بخش آکادمیک و دانشگاهی کل کشور، بخش ایمپلنت دانشگاه علوم پزشکی تهران بود. اساتید بزگواری مثل دکتر یزدی، دکتر مسگرزاده، دکتر میرعمادی، دکتر بهناز و دکترخوشخونژاد که همه از اساتید برجسته و افتخارات دانشکدۀ دندانپزشکی هستند، به یاری آمدند و این بخش درست شد. دومین بخشی که دانشگاه به شدت نیاز داشت، بخش دندانپزشکی بیمارستانی بود که در مرکز طبی کودکان آن زمان، به همت دکتر محمودیان که هم در دورۀ دانشجویی و هم در دورۀ تخصصی شاگردشان بودم و به شاگردیشان افتخار میکنم و همکاری دکتر نخجوانی و دوستان دیگر، راه اندازی کردیم. برای بخش بیمارستانی دندانپزشکی که مورد نیاز دوره تخصصی بود، با رئیس بیمارستان دکتر میلانی قراردادی امضا و دوره را شروع کردیم. این بخش در حال حاضر با کمک دکتر افشار و دکتر سراج به بخش مجهزی تبدیل شده و بسیار موفق است.
چه معضلات و مشکلاتی داشتید؟
مشکلات زیاد بودند. یکی از آنها حرف و حدیثهایی راجع به مدیریت من بود که سبب ایجاد تنش شد. مشکل دیگر بیسروسامانیهای مربوط به دوران قبل از انقلاب بود که هنوز سامان نگرفته بودند. سومین بخشی که در دانشکده راه انداختیم لیزر بود. لیزر تازه در کشور مطرح شده بود. من به کارهای نو در دانشکده خیلی علاقه دارم و همیشه میخواهم یک پله بالاتر بروم. اعتقاد دارم که مدیریت ایستا نیست و باید حرکت به سمت جلو داشته باشد. یک دندانپزشک تونسیالاصل به نام دکتر بن هتیت در دانشگاه شیراز دندانپزشک شده بود، همسر شیرازی انتخاب کرده بود و بعد به لوگزامبورگ رفته و دورۀ تخصصی لیزر را تکمیل کرده بود؛ ایران را دوست داشت و رفت و آمد میکرد. ایشان را پیدا کردیم و گفتیم به ما کمک کن بخش لیزر دانشکده را راه بیاندازیم. دورهای هم به لوگزامبورگ رفتیم و بخشها و امکانات آنجا را دیدیم. من عضو آکادمی لیزر اروپا شدم و دوره دیدم. بعد پرفسور بن هتیت آمد و بخش ما را دید و یک دستگاه لیزر به سفارش او و به خرج دانشگاه، از خارج وارد کردیم و در بخش ترمیمی نصب شد. با همکاری اساتید بزرگواری از جمله دکتر یاسینی و دوستان دیگر از بخشهای مختلف، یک کمیتة لیزر تاسیس کردیم و کار لیزر در بخش ترمیمی شروع شد. بخش دیگر، بخش چکاپ کام و لب بود که هنوز شکل سازمان یافته نداشت؛ به کمک دکتر شیرازی و مرحوم دکتر فرمند که مدیر گروه بود، این بخش را درست کردیم. آخرین بخش، تی ام دی برای مفصل گیجگاه فکی هم در بخش جراحی درست شد. دکتر جمالی خیلی کمک کرد. از جمله کارهای بزرگ دیگر در آن دوره، اعزام شش نفر از اساتید علاقهمند به دورۀ فلوشیپ برای فرصت مطالعاتی یا دورۀ فلو به خارج از کشور بود که پنج نفرشان برگشتند و مسئول همین بخشها شدند.
از اولین تجربۀ معلمیتان بفرمایید.
معلمی از دورۀ مربی دستیاری شروع شد که رزیدنت هم بودم. ابتدا درسهای سبک را به ما می دادند که سطح سواد خیلی بالایی نمیخواست. یک آموزشگاه بهداشت دهان بود که بهداشت کاران در آنجا تربیت میشدند و اول از آنجا شروع کردم. بعد به دانشجوهای سالهای پایینتر درس دادم و کم کم تجربه پیدا کردم تا به تدریس دورۀ تخصصی و غیره رسیدم. همیشه با دانشجو صمیمی هستم و با نگاه استاد و شاگردی سر کلاس نمیروم. فکر میکنم با همکارانم صحبت کنم. سعی میکنم علاوه بر علم و آموخته هایم، تجربیاتم که کم کم زیاد شده اند را هم در اختیار دانشجو بگذارم.
احساستان به شغل معلمی و استاد دانشگاهی چیست؟
احساسم این است که اگر کسی بخواهد معلم دانشگاه یا حتی معلم مدرسه بشود، باید عاشق معلمی باشد. معلمی حرفهای مثل نجاری و بقالی و حرفههای دیگر نیست. البته همة این کارها قابل احترام هستند ولی در اینجا باید عاشق باشی که حرف دلت را به دانشجو بزنی؛ به خصوص حرفه و رشتة ما که با سلامت انسانها سروکار دارد، هر لحظه که با دانشجو صحبت میکنیم باید فکر کنیم که این دانشجو با جان و سلامت مردم سروکار دارد و اگر خطایی در تشخیص و درمانشان بروز نماید گناه این خطا به حساب ما هم بعنوان استاد نوشته می شود. پس باید طوری به آنها آموزش بدهیم که بتوانند سلامت مردم را حفظ کنند و ارتقاء دهند.
دکتر منزوی اگر نکتهای از سالهای ریاست دکتر پورهاشمی مد نظرتان هست، بفرمایید.
دوران ریاست دکتر پس از پایان جنگ بود و دانشکده مشکلاتی داشت. اولین بورد تاریخ دندانپزشکی در سال 68 برگزار و خیلیها استادیار شدند، تا آن زمان امکان ارتقا در دانشکده وجود نداشت و همه در حد مربی بودند. فضای فیزیکی دانشکده محدود و برای ایجاد بخشهای جدید به شدت دچار مشکل بودیم. مشکلات جنبی هم وجود داشت و وضعیت باید به ثبات میرسید. با توجه به این که دانشکدۀ ما دانشکدۀ مادر است، وظایف سنگینتری هم عهدهدار بود. به هر حال دوران پرتنشی بود و البته دکتر باستانحق هم برای دانشگاه زحمت بسیار کشید.
دکتر پورهاشمی: در سال 67 که معاون دکتر بودم، شرایط بسیار سخت و بغرنجی داشتیم و دکتر خیلی زحمت کشید که شایستۀ قدردانی است. دانشگاه ما بعد از تفکیک ضربة سنگینی خورد و نیاز به بازسازی و احیا داشت که به مرور انجام شد. اولین امتحان ورودی رسمی دوره های دندانپزشکی در سال 62 و اولین بورد رسمیاش در سال 68 بود. از آن سال به بعد دکتر فاضل خیلی زحمت کشید و بورد روی غلتک افتاد. تا حالا هر سال بورد دندانپزشکی برگزار میشود. قبل از انقلاب همة اساتید برای دوره تخصصی به خارج از کشور میرفتند؛ بعد از انقلاب همه تخصصشان را در داخل کشور می گرفتند و پتانسیل آموزش در داخل را هم داشتیم. قرار بود رشتههایی که در داخل نمی-توانیم برایشان دوره تخصص برگزار کنیم، شامل بورسیه بشوند. تقریباً در همۀ رشتهها مخصوصاً رشتههای جراحی فک و صورت که در جبهه هم به شدت نیاز بود، رزیدنت داشتیم و کمک میکردند. با دورههای دستیاری و بورد، تحول بزرگی در دندانپزشکی صورت گرفت. یکی از کارهای صورت گرفته در آن زمان که دکتر ذکر نکرد، دانشکده جدید بود. در سال 66 دانشگاه تربیت مدرس زمین کنار بیمارستان شریعتی را به ناحق از ما گرفت. در زمان ریاست آقای دکتر، اجازة ساخت دانشکده در هشتاد هزار متر زمین از شمال امیرآباد توسط دو وزیر امضا شد.
آقای دکتر در این باره بفرمایید.
در سال 66، با مصوبة جلسۀ هیئت امنای دانشگاه تربیت مدرس، زمین دانشکده که تابلو و همه مدارکش از قبل انقلاب به نام دانشکده بود و نقشهاش را هم داشتیم، یک دفعه به نام دانشگاه تربیت مدرس تصویب شد. فردای آن روز خبر رسید که در آن زمین عملیات ساخت و ساز و گودبرداری را شروع کردند. هیئت علمی و دانشجویان، کلاس درس، بخش و غیره را رها کردند و به آنجا رفتند تا جلوی عملیات ساختمان را بگیرند. درگیریهایی ایجاد شد و کم کم مسئولین روی موضوع حساس شدند و کار به روزنامهها و شورای امنیت کشور کشید.
آنها چطور توانستند زمینی را که به نام دانشگاه بود تصاحب کنند؟
بیشتر شخصیتهای کشور در دانشگاه تربیت مدرس حضور داشتند.
منزوی: تربیت مدرس مسئول تربیت اساتید دانشگاه بود، فضا کم داشت و میخواست توسعه پیدا کند. و چون در آن منطقه زمین محدود بود؛ گفته بودند اگر میشود زمین را ما بگیریم، هیئت امنا گفته بود زمین را به آنها بدهید و بعد بگیرید. در آن زمان دکتر فروتن رئیس دانشگاه تهران بود و به ناحق زمین را در اختیار تربیت مدرس گذاشت در حالی که وزارتخانه جدا شده و زمین مال ما بود. فاز یک و دو و آزمایش خاک را انجام داده بودیم. در سال 64 هم که من معاون دانشکده دندانپزشکی بودم، علوم اجتماعی میخواست آنجا را بسازد. قرار بود سه دانشکدۀ داروسازی، دندانپزشکی و علوم اجتماعی در آنجا ساخته شود. مهندس چمران که رئیس دانشکدۀ هنر بود حکم شد و پس از بررسی گفت دندانپزشکی باید به خاطر رفت و آمد بیماران این سمت خیابان در کنار بیمارستان باشد. علوم اجتماعی هم در انتها ساخت و ما روی این زمین کارهایی کرده بودیم. حتی قبل از انقلاب فرح پولی به رئیس دانشکده داده بود که ساخت و ساز را شروع کنند. در 10 آبان سال 66 که معاون دانشگاه بودم، به تصویب شورا و مدیریت دانشگاه، با دکتر باستان، دکتر پژوهی، دکتر شفیعی و اساتید و دانشجوها به محل عملیات عمرانی تربیت مدرس رفتیم و چون در زمین ما ساختمان سازی میکردند، من با لودر بتون آنها را خراب کردم. همۀ دانشکدههای دندانپزشکی کشور، یک جای خوب داشتند و فقط دانشگاه تهران فضایی بسیار تنگ داشت و بخشها نیز در حال گسترش بودند. خیلیها به خاطر فضا و تجهیزات محدود، نمیخواستند بچههایشان را به دانشکدۀ ما بفرستند.
پورهاشمی: در سال 69 که آن دعوا هنوز حل نشده بود، من مسئول پیگیری شدم که برای دانشکده زمین بگیرم. در آن زمان کرباسچی شهردار تهران بود و گفت دیگر در تهران ساخت و ساز ممنوع است و نمی توانید زمین دانشگاه را بسازید، باید به خارج از تهران بروید. گفتم مگر میشود؟ ما اینجا زمین داشتیم. خوشبختانه در آن زمان مقام معظم رهبری که رییس جمهور و رئیس هیئت امنای دانشگاه تربیت مدرس بودند خطاب به شهردار نوشتند چون این زمین از دانشکدة دندانپزشکی گرفته میشود، یک زمین معوض به دانشکده دندانپزشکی واگذار شود. شهردار گفت نمیشود، مصوب کردیم که فضای آموزشی در تهران نداشته باشیم و می توانیم در خارج از تهران به شما زمین بدهیم تا بسازید. نوشته را که نشان دادم دیگر نمیتوانست حرف بزند و گفت به کمیسیون ماده 5 برود. یک ماه مرتب به شهرداری میرفتم و تماس میگرفتم که چه شد؟ مدام می گفتند کمیسیون رد کرده و مصوبه داریم که نمیشود؛ روزی به اتاق شهردار تهران رفتم و تحصن کردم و گفتم تا زمین دانشکده را ندهید از اینجا بیرون نمیروم. از نه صبح تا ظهر از اتاق شهردار بیرون نرفتم. بعدازظهر آقای مهندس ملکمدنی معاون و مشاور ارشد شهردار که با من همشهری بود، آمد و گفت اینجا چکار میکنی؟ گفتم امروز باید تکلیف زمین من روشن شود. گفت: قول میدهم که حل کنم، شما برو. فردای آن روز گفت به شهرداری بروم. شهردار نوشته بود با مسئولیت اینجانب و با اختیاری که کمیسیون ماده 5 به شهردار داده، یک زمین ده هزار متری از زمینهای متعلق به دانشگاه تهران در کارگر شمالی جنب انرژی اتمی به دانشکدۀ دندانپزشکی واگذار میشود و به کمیسیون 5 هم نیاز ندارد. بعد از تأیید دانشگاه تهران و موافقت کمیسیون 5 به دستور شهردار، چند ماهی به دنبال پروانهاش بودم. بعد پیمانکار انتخاب کردیم و با حضور مرحوم دکتر باستان حق و معاون ایشان و یک سری از اساتید کلنگ دانشکده زده شد.
منزوی: در چه تاریخی بود؟
پورهاشمی: در آبان یا آذر سال 70 بود.
فضا نسبت به زمین کنار بیمارستان کم شد؟
پورهاشمی: خیلی کم شد.
منزوی: زیربنای اینجا 20هزار متر است و آنجا 50 هزار متر بود.
پورهاشمی: 20 هزار متر زیربنا در زمینی به مساحت ده هزار متر شد.
زمین کم بود و شیب هم داشت. 20 هزار متر فضاست که بعد هم توسعه پیدا کرد و خیلی خوب شد. نقشه چند بار با نظر اساتید عوض شد و تا زمانی که من بودم یعنی تا آخر سال 74 سفتکاری انجام شد و نازککاری را تحویل دکتر منزوی دادم.
با توجه به اینکه سالهای بعد از جنگ بود، برای تأمین بودجه چه مشکلاتی داشتید؟
علیرغم مشکلات موجود به علت اصرار ما پروژه در اولویت قرار گرفته بود و همۀ مسئولین کمیسیون بهداشت و درمان مجلس و برنامه و بودجه، در جریان تلاش و دوندگی من قرار داشتند. رئیس دانشگاه به من به عنوان مدیر پروژه اختیار داده بود؛ همه جا میرفتم و اهمیت پروژه را توضیح می دادم می گفتم که این ساختمان قدیمی به هیچ وجه جوابگوی توسعه و انتظاراتی که از دانشگاه دارید، نیست. خوشبختانه پروژه در اولویتها آمد و به آن بودجه دادند.
منزوی: در زمان ریاست جمهوری آقای خاتمی که نفت ارزان شد پروژه سه سال خوابید چون پولی نبود. از وقتی که زمین را گرفتند تا پایان ساخت دانشکده، حدود بیست سال طول کشید. برای تجهیزات و تأسیسات بودجهای نداشتیم. دکتر لاریجانی خیلی کمک کرد. دکتر لنکرانی وزیر بود و پیشنهاد داد که دانشکده منحصر به فرد و وسایل آن کاملا جدید و به روز باشد.
پورهاشمی: گفتند قطب دندانپزشکی باشد.
منزوی: به دلیل وجود اختلاف ارتفاع 15 متری و زمین محدود، نقشه دانشکده پیچیده و در سه بلوک طراحی شد. به دلیل طولانی شدن پروژۀ ساخت، در هنگام افتتاح به دلیل استهلاک باید یک سری از وسایل تعوض و لولهکشیها نیز اصلاح میشدند. قرار بود بدلیل رفت و آمد بیمار، استاد، رزیدنت و دانشجو، صد پارکینگ در طبقة زیر احداث شود، اما الان تعداد پارکینگ کم است. قبلاً راهها در آنجا ساخته نشده بودند برای مثال اتوبان رسالت امتداد کارگر شمالی بعداً درست شد. متأسفانه در کشور ما مشکلاتی وجود دارد که پروژۀ سه ساله، بیست سال به طول می انجامد که مستهلک و گران تمام میشود و نیازها هم تغییر میکند. مثلاً بیست سال قبل نیازها متفاوت بود، بیست سال بعد قطعاً بخشهای جدید و گروههای جدید مورد نیاز است و نبود آنها عیب کار ماست که به دلایل مختلف عقب هستیم؛ با توجه به کمبود بودجه برای تجهیزات و تاسیسات که کاملا مناقصه ای بود، مشکلات بسیار داشتیم. در سال های 84 تا 89 سعی کردم همۀ مسئولین مملکت را به آنجا ببرم تا ببینند و مقداری دیگر پول تزریق کنند تا پروژه راه بیافتد.
نقشۀ ساختمان ایرانی است یا از جایی الگو برداری شده است؟
در ابتدا نقشه را به یک شرکت ساختمانی دادیم و با مهندس صمدزاده که خوشفکر بود، مشورت کردیم؛ نظرم این بود که در تأسیس این دانشکد به عنوان قطب دندانپزشکی، علاوه بر استانداردهای جهانی، شرایط فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی ایران را نیز در نظر داشته باشیم. متأسفانه با مداخلات متعددی از جانب دفتر فنی دانشگاه، نقشه تغییر کرد و در نهایت چیزی که میخواستیم نشد چون ایرادهای زیادی داشت که هنوز هم باقیمانده اند.
نقشه کاملاً ایرانی بود؟
پورهاشمی: بله، نقشه ایرانی بود. دانشکده فضا و امکانات زیادی دارد و میتواند قطب دندانپزشکی باشد.
منزوی: دانشکده همه امکاناتی مانند آمفیتئاتر با گنجایش حدود چهارصد نفر، هفت آسانسور، تأسیسات، بخشها و یونیتهای بسیار خوب، سیاسآر، کلاسها و کتابخانه را دارد. دسترسیاش هم خوب شد؛ دانشکدة قبلی نزدیک میدان انقلاب بود و فکر میکردیم با انتقال دانشکده به مکان جدید، بیمار نیاید. در ابتدا برای رفت و آمد بیماران ماشین هم گذاشته بودیم ولی حالا اتوبوس، سرویس و غیره هست.
بعد از پایان دوره ریاست دانشگاه، به چه کاری مشغول شدید؟
در آستانۀ نوروز 74 دوره ریاستم تمام شد. در سال 71 دانشکدۀ پزشکی یزد در حال تأسیس بود. دکتر کاظمینی، رئیس دانشگاه علوم پزشکی یزد از من خواست که امور مربوط به تأسیس دانشکدۀ دندانپزشکی یزد را پیگیری کنم و حکمی به عنوان نمایندۀ رئیس دانشگاه علوم پزشکی یزد جهت پیگیری امور دانشکدۀ دندانپزشکی به من داد و گفت تو را در وزارتخانه میشناسند، وساطت کن و مجوز دانشکده را بگیر. با این حکم، ضمن تدریس در دانشکدۀ خودمان مدام به یزد و وزارتخانه می رفتم. دو سال طول کشید تا توانستم مجوز تأسیس دانشکدۀ دندانپزشکی یزد را بگیرم و دانشکده در سال 72 تأسیس شد. دو سال هم استاد پروازی بودم و تدریس عمدة درس های دانشکدۀ دندانپزشکی یزد به عهدة من بود. سالهای 75 و 76 دو سه روز در هفته صبح میرفتم و شب برمیگشتم. حالا دانشکدة دندانپزشکی یزد یکی از دانشکدههای خوب کشور است و مفتخرم که به شهرم خدمت کردم؛ از مرحوم شیخ محمدعلی صدوقی، فرزند شهید صدوقی هم لوح تقدیر دریافت کردم. در فاصلة سالهای 75 تا 86 دو دوره مدیر گروه و سرپرست تخصصی بودم. ضمنا در شوراها و جلسات متعدد هم شرکت میکردم و به این شکل کار اجرایی داشتم.
سال 86 دکتر منزوی به من گفت: برای کیش دانشجوی دندانپزشکی گرفتیم و به نماینده ای در آنجا نیاز داریم، من فرصتش را ندارم، تو به عنوان نمایندۀ من مدیریت کن و دانشکده را راه بیانداز. ایشان مرا به عنوان نمایندۀ دانشکدۀ دندانپرشکی پردیس بین الملل معرفی کرد. دکتر وحید دستجردی که رئیس پردیس بینالملل بود، به من اظهار لطف کرد و گفت کار را شروع کن من هم کمکت میکنم. دو سال نمایندۀ دکتر بودم. در سال 88 دکتر خردمند رئیس پردیس بین الملل شد؛ گفت شما ریاست دانشکده دندانپزشکی پردیس بینالملل را بپذیر. مرا نزد دکتر لاریجانی برد و من به ایشان گفتم دو چیز از شما میخواهم، اختیارات کامل و بودجه کافی؛ هر دو را قبول کرد. با مشورت دکتر و کمک دوستان گشتیم. حتی در سرتاسر بلوار کشاورز تمام ساختمانها را دیدم، در اطراف و حاشیه دانشگاه هم جای مناسبی برای دانشکده نبود.
کار ضرب الاجل بود، درست است؟
بله دقیقاً. در آذر ماه 88 مسئولیت را قبول کردم و قرار بود بهمن همان سال دانشجویان وارد پرکلینیک شوند. سه ماه فرصت داشتیم. دانشجوها بلاتکلیف بودند، دورة علوم پایه را تمام میکردند و اصلاً معلوم نبود باید چکار کنند؟ آنجا بمانند، به شهرستان یا تهران بروند؟ با پرس و جوی فراوان مرکز بهداشتی درمانی شهید آیت را پیدا کردم. آنجا یک درمانگاه بود و برای دانشکده چندان مناسب نبود به اتفاق دکتر خردمند و دکتر منزوی از آنجا بازدید کردیم. ده هزار متر زمین مشجر و یک ساختمان قدیمی زیبا داشت. گفتیم همان را بازسازی میکنیم، توسعه میدهیم و همین هم شد. همۀ کارهای نرمافزاری و سختافزاری آنجا را خودم انجام دادم بلافاصله بودجۀ خوبی از رئیس دانشگاه گرفتم و کلاً دیوارها را برداشتیم و فقط اسکلت و نمای بیرون ماند. از چند دانشکدۀ دندانپزشکی خارج و داخل کشور الگو گرفتم و با کمک مهندسین دفتر فنی آنها را تلفیق و پیاده سازی کردیم. قبل از انقلاب که به همراه دکتر جاوید به آمریکا رفته بودم، از دانشکدۀ دندانپزشکی ucla، یکی از قدیمیترین و خوشنام ترین دانشکدههای دندانپزشکی آمریکا دیدن کردیم. خیلی از نمای بیرونی آجریاش خوشم آمد. به مهندس نخجیری که قرار بود پروژه را اجرا کند گفتم بخشهای داخلی را ادغام کنیم و نمای بیرونی آجری اش هم شبیه دانشکدة یوسیالای با تلفیقی از معماری ایرانی باشد. هنگام افتتاح، دکتر وحید دستجردی وزیر بهداشت وقت و دکتر لاریجانی را دعوت کردیم؛ دکتر وحید دستجردی در سخنرانیاش گفت: تغییرات ایجاد شده از نظر ساختمانی، سختافزاری و نرمافزاری، او را شگفتزده کرده است. 32 نفر از نخبگان و رتبههای برتر کنکور سراسری را برای هیئت علمی دانشکده دعوت کرده بودم و در روز افتتاحیه لیست آنها را به دکتر وحید دستجردی نشان دادم با دیدن رتبه های بورد و کنکور سراسری تعجب کرده بود، 16 نفر از این 32 نفر را از شهرستانها دعوت کرده بودم. ایشان از ساختمان زیبای دانشکده هم خیلی راضی بود. دکتر لاریجانی هم خیلی تشکر کرد و از تغییرات ایجاد شده خوشحال شده بود. خوشبختانه توانستیم دانشجویان را بدون وقفه آموزشی وارد دوره پرکلینیک کنیم.
یعنی بعد از علوم پایه بدون وقفه به تهران آمدند؟
درسشان را در بهمن 86 شروع کرده بودند و در بهمن 88 به تهران آمدند. پرکلینیک را در بهمن 88 درست کرده بودیم و دانشجو مستقیم به آنجا رفت. پرکلینیک بسیار مجهز و با جدیدترین دستگاهها افتتاح شد و بعد با توسعۀ دانشکده و بخش ها و کارهای جدید، ساختمان بعدی را با سه هزار و خردهای متر زیربنا ساختیم.
در همان جا؟
بله، در کنار دانشکده. جمعاً حدود هفت هزار متر بنای خوب با کلی هزینه در جنوب شهر ایجاد شده است. شهردار احساساتی شده بود و میگفت حتی یکی از وزارتخانهها کاری نمی کنند تا بتوانیم به این مردم محروم بگوییم به فکر شما هستیم، خدا خیرتان بدهد. وقتی هم خواستیم از شهرداری مجوز بعدی را بگیریم، گفت شما میتوانید هر چقدر می خواهید ساختمان بسازید و من کمکتان میکنم؛ کلی بابت تراکم و غیره تخفیف گرفتیم.
آنجا چقدر بیمار داشت؟
دانشجو در آنجا هیچ گاه درخواست نکرد در دانشکدۀ مادر درس بخواند. چون بیمار زیاد داشت و بیمارهای تخصصی را هم به دانشجو میدادند. علاوه بر اینها محیط هم صمیمی بود. ادغام بخش ها هم کاری نوآورانه بود. یعنی بخشهایی که به هم مربوط بودند و کارهای مشترک داشتند، در کنار هم قرار گرفتند. برای مثال اساتید اطفال و ارتودنسی در یک اتاق با هم دربارۀ کیس ها مشورت میکنند. در همین اتاق یک در به بخش ارتودنسی و دری دیگر به بخش اطفال باز میشود. اوایل کارمان، رؤسای اکثر دانشکدههای بزرگ کشور از جمله اصفهان، شیراز، مشهد و همچنین اساتید برجستۀ ایرانی دانشگاههای خارج از کشور برای بازدید و سخنرانی به دانشکده آمدند. در سومین سال پس از راهاندازی آنجا، هیئتی از بازرسان وزارت بهداشت برای بازدید و ارزیابی دانشکدۀ های دندانپزشکی رفته بودند و در نامه ای محرمانه به وزارت بهداشت نوشته بودند، دانشکدۀ دندانپزشکی پردیس بین الملل تهران، یکی از ده دانشکدۀ برتر کشور است. برای ما افتخار بود که دانشکده ای نوپا به این سرعت بتواند به ده دانشکدۀ برتر کشور برسد. در چند ماه اخیر با خیلی از مسئولین صحبت کردم از جمله معاون بین الملل دانشگاه، دکتر کردی و دکتر رکن رئیس دانشکده و دوستان دیگر و خواهش کردم که آنجا را تغییر کاربری ندهند و بگذارند مستقل بماند و کار خودش را انجام بدهد. خوشبختانه زمینه فراهم است و آنجا قرار است بماند.
بعد از پایان دوره ریاست دانشکدۀ دندانپزشکی پردیس بین الملل، مشغول به چه کاری شدید؟
پس از چهار سال مدیریت، در جلسۀ تودیع، دکتر خردمند پشت تریبون حکم جدید مرا بعنوان رئیس کالج بین المللی دانشگاه، بدون اطلاع قبلی، به من ابلاغ کرد. از بهمن 94 تا بهمن 96 رئیس کالج بودم. کالج بین المللی دانشگاه باید ساخته میشد تا دانشجویان خارجی، فارسی یا انگلیسی یاد بگیرند. دکتر خردمند به ذهنش رسیده بود که دانشگاه ما برای این منظور نیاز به کالج بین الملل دارد. یک ساختمان چهار طبقه نبش بلوار کشاورز که متعلق به جهاد کشاورزی بود اجاره کردند؛ این ساختمان هفده کلاس داشت. حکم را به من داد و گفت: یک کالج بین المللی درست کن. با یک شرکت خصوصی که کار تحقیقاتی و مطالعاتی می کرد، قرارداد نوشتم. این شرکت دربارۀ ده کالج بین المللی معروف دنیا مطالعه و تمام جزئیات اعم از: اهداف، برنامه ها و آموزش ها، را آماده کرد؛ یک کتاب ششصد صفحه ای از این تحقیقات چاپ شد و آن را برای ریاست دانشگاه دکتر جعفریان بردم و گفتم مفهوم کالج بینالملل این است. دکتر هم پسندید و گفت: حالا اساسنامه را بنویس. چهار ماه طول کشید تا بر اساس همین مطالعه و با توجه به شرایط و نیازهای کشور، اساسنامه ای کامل و جامع تهیه کردم. همۀ کارشناسها و معاون دانشگاه آن را خواندند و در نهایت در هیئت رئیسۀ دانشگاه هم تصویب شد. مبنای کار کالج بین المللی دانشگاه، اساسنامه است و اساسنامه هم بسیار گسترده و بلندپروازانه است، یعنی اگر دانشگاه بخواهد در قالب همین اساسنامه کار کند، تا پنجاه سال دیگر هم جا دارد. دانشجوها اکثر دورهها را میتوانند همین جا بگذرانند. از دورههای کوتاه مدت سرتیفیکیت که یک گواهی آموزشی است تا دورههای فوق تخصصی، همه چیز لحاظ شده ، رشتههایی که دانشگاه نمیتواند یا نمیخواهد تدریس کند، نیز در آن قید شده است. در اواخر کارم در کالج بین الملل، دکتر کردی رئیس کالج بین الملل دانشگاه شد. دیگر خسته شده بودم و می خواستم استعفا بدهم؛ رئیس پردیس و معاون بین الملل دانشگاه گفتند خودت با رئیس دانشگاه دکتر کریمی صحبت کن. با ایشان صحبت کردم؛ موافقت نکردند. بعد از چند ماه دوباره با ایشان صحبت کردم و گفتم شرایط عوض شده است و خواهش می کنم با بازنشستگی من موافقت کنید، در نهایت اسفند ماه 96 قبول کردند.
منزوی: چه زمانی دانشیار شدید؟
در مرداد ماه 95 از دانشیاری به استادی ارتقا یافتم و در 29 اسفند 96 حکم بازنشستگی ام، با اصرار خودم صادر شد.
منزوی: وقتی بازنشسته شدید پایه چند بودید؟
پورهاشمی: پایۀ 37 بودم.
آقای دکتر در مورد تألیفاتتان بفرمایید.
پورهاشمی: هفت کتاب تألیف کردم، هشتمین کتاب هم در حال آماده شدن است. اولین کارم ترجمه بخشی از کتاب درسی مک دونالد با همکاری اساتید گروه کودکان در سال 75 بود. آن ترجمه در دانشگاه تهران به عنوان ترجمۀ برتر شناخته شد و جایزهای هم به آن تعلق گرفت. در سال 80 کتابی به نام «دندانپزشک خانواده» برای خانوادهها به زبان عامیانه نوشتم. هزار نسخه از این کتاب را از طریق انتشارات شایان نمودار چاپ کرده بودم. یک نسخه را به نهاد کتابخانههای عمومی دادم که بخوانند؛ بلافاصله پیغام دادند که کتاب خوبی است و به درد مردم می خورد. تمام نسخه ها را یک جا به نهاد کتابخانههای عمومی دادم. به دنبال چاپ مجدد نرفته بودم تا پس از بازنشستگی کتاب را تکمیل و تجدید چاپ کنم؛ نسخۀ جدید این کتاب تازه از چاپ درآمده است. این کتاب برای عموم مردم و همۀ اعضای خانواده، از کودک گرفته تا پیرمرد قابل استفاده است؛ زبان کتاب، فارسی خالص و بسیار ساده است. هم راهنما و هم شامل آموزش بیماریها، پیچیدگیها و غیره است. در سال ۸۷ کتابی دیگر به نام «مروری بر دندانپزشکی» را با کمک اساتید گروه سلامت دهان ترجمه و تالیف کردم. آن کتاب هم جزو کتابهای برتر سال شناخته شد. دکتر پاکدامن هم برای ترجمۀ این کتاب زحمت بسیار کشید و در زمان دکتر احمدی نژاد در تالار وحدت جایزۀ کتاب برتر سال در حوزۀ ترجمه را دریافت کرد.
کتاب دیگری به نام «رویکرد نوین در دندانپزشکی» را با دکتر دولتآبادی ترجمه کردیم. در کنگرهای در هنگ کنگ سخنرانی داشتم که این کتاب را در قفسه ای به عنوان کتابهای جدید حوزۀ دندانپزشکی دیدم. تمام مطالب روز و مورد بحث دندانپزشکی در این کتاب گنجانده شده بود، خیلی خوشم آمد. کتاب را خریدم وبا همکاری دکتر دولت آبادی ترجمه کردیم.
به نظرم شما بیشتر به کارهای آموزشی علاقه دارید هر چند در سالهای خدمتتان از روی علاقه یا اجبار، کارهای اجرایی بسیاری را انجام داده اید.
به دکتر رکن ریاست دانشکده هم گفتم که دانشگاه را ترک نمیکنم، دوست دارم در دانشگاه باشم و با دانشجو ارتباط داشته باشم حتی اگر هیچ گریدی برایم نداشته باشد و این ارتباط را تا زنده هستم حفظ می کنم. بهترین ساعات زندگی من، زمانی بود که در کلاس و یا بخش بودم و با دانشجو کار میکردم. بهترین لحظات زندگیم زمانی بود که دانشجو سوالی می پرسید. اگر احساس میکردم دانشجو از توضیحم در مورد سوالش راضی شد، خدا را شکر میکردم که موفق شدم این سوال دانشجو را پاسخ بدهم. همواره معلمی را دوست داشتم ولی انجام کارهای اجرایی هم توفیق اجباری است. اعتقاد شخصیام این است که در هر کار اجرایی افرادی بهتر از من هم بوده اند ولی قرعه به نام من افتاد. در طی ۱۹ سال مدیریت و ۱۲ سال ریاست دانشکده هم همواره احساس می کردم افرادی هستند که بهتر از من می توانند مدیریت کنند پس باید سنگ تمام میگذاشتم تا ذرهای از وظیفهام را انجام دهم و همیشه سعی کردم در حق کارمند زیردستم و یا همکارانم ظلم نکنم. به رغم سالها مدیریت هیچگاه از وظیفه اصلیم که معلمی است غافل نبوه ده ام. در حشنواره ابن سینا در سال 75 برنده جایزه استاد پیشکسوت آموزشی شدم و این افتخار بزرگی برای من بود.
پژوهش برای شما چه جایگاهی دارد؟
پژوهش را خیلی دوست دارم؛ تا به حال 17 پروژۀ تحقیقاتی اجرا کردم و بیش از 60 مقالۀ پژوهشی در مجلات داخلی و خارجی چاپ کردم. بیشتر پروژههایی که اجرا کردم در حوزۀ پیشگیری بود. علاقۀ زیادی به پیشگیری دارم و معتقدم راه نجات در حوزۀ دندانپزشکی، پیشگیری است. خوشبختانه وزارت بهداشت در چند سال اخیر توجه ویژهای به حوزۀ سلامت دهان و دندان داشته که جای تقدیر دارد ولی هنوز کافی نیست. پروژهها و تحقیقاتم بیشتر در حوزۀ پیشگیری بوده و نتایج خیلی خوبی داشته است. برای مثال در زمینۀ نحوۀ تغذیۀ کودکان ایرانی و رابطهاش با سلامت دهان، با همکاری دکتر کشاورز مطالعۀ بسیار گستردهای انجام دادم و مقاله آن در مجلۀ اینترنشنال نوتریشن چاپ شد و در کنگرهای در سال 2011 در فرانسه مرا دعوت کردند و گفتند مقالهات نوآوریهای بسیار داشت. به دعوت رئیس کنگرۀ اینترنشنال نوتریشن در پاریس دعوت شدم و مقاله ام را ارائه دادم و به عنوان مقالۀ برتر جایزه گرفتم.
جایگاه رشتهتان را چگونه میبینید؟ چه مشکلات و معضلاتی دارد و چه پیشنهادی برای رفع این مشکلات دارید؟
رشتۀ دندانپزشکی در کشور ما جایگاه ویژهای دارد. بعد از انقلاب تا حالا بسیار پیشرفت و توسعه پیدا کرده است و در مقایسه با کشورهای توسعه یافته، به جز چند کشور، چه از نظر تئوری و چه از نظر عملی و مهارت، جزو برترینها هستیم. متأسفانه در چند سال اخیر خطر تضعیف رشتۀ دندانپزشکی احساس می شود. یکی از دلایلش ایجاد دانشکدههای دندانپزشکی متعددی است که بعضاً کیفیت آموزششان پایین است. علت دیگر، دخالتهای گستردۀ غیرمجازها از جمله دندانسازهای تجربی در دندانپزشکی است؛ اخیراً هم که متأسفانه قرار است کاردانهای بهداشت دهان تغییر وضعیت بدهند و راهشان را تا دکترا باز کنند. مسئلۀ دیگر اینکه دندانپزشکی در کشور ما درمانگراست و روی پیشگیری کار نکردیم. وزارت بهداشت باید خود را از اسارت درمان خلاص و برای پیشگیری تلاش کند. رابطه نزدیکتری با اساتید دانشگاه و انجمن های علمی دندانپزشکی داشته باشد و کار سلامت دهان را به کارشناسان مربوطه واگذار نماید. هزینهها را به سمت حوزۀ سلامت و بهداشت سوق دهد. متأسفانه بیمهها اصلاً وارد حوزۀ دندانپزشکی نشدند و این خطری بالقوه برای سلامت دهان و دندان مردم است. در کشور ما بیمه ها به دلیل هزینههای دندانپزشکی وارد این حیطه نشدند چون باید هزینههای هنگفتی را قبول کنند و این یک معضل است. اینها مسائلی هستند که دندانپزشکی کشور را تهدید میکند. اگر برای کار و محل خدمت خیل عظیم دندانپزشکان دانش آموخته دانشگاه ها چاره اندیشی نشود می تواند به معضلی برای وزارت بهداشت تبدیل شود.
از ویژگیهای اخلاقی خودتان بفرمایید، چه چیزی شما را عصبی یا خوشحال میکند؟
پاسخ به این سوال سخت است.
شاید دکتر منزوی به عنوان دوست و همکار جواب این سوال را بهتر بدانند.
منزوی: آدم یزدی نه بداخلاق میشود، نه تندخو.
دکتر منزوی به عنوان همکلاسی، دوست، همکار و همسایه، تجربه های زیادی با شما داشته اند.
منزوی: کارهای اجرایی سعۀ صدر، تواضع و مردمداری را میطلبد؛ چون ممکن است فشار قوانین و مقررات، کم پولی، بیقانونی و خیلی از مشکلات دیگر بر دوش فرد باشد. اصلاً در سیستم دولتی کار و مسئولیت سخت است، کار انجام میشود ولی کفش آهنی میخواهد، رابطۀ خوب، اخلاق خوب و پیگیری میخواهد. به دکتر نمیآید که عصبانی یا تندخو باشد، یعنی در ذاتش نیست. بیشتر یزدیها متواضع و فروتن و با سعۀ صدر هستند و من در طی سال ها دوستی و روابط خانوادگی، چیزی غیر از این از دکتر ندیدم. اگر من و ایشان کاری کردیم، قطعاً در اوایل کار اشتباهاتی هم داشته ایم. سن که بالا میرود آدم محافظهکار میشود، تجربهاش بیشتر و اشتباهاتش کمتر میشود و با مطالعه می تواند از تجربیات دیگران استفاده کند. مشکل ما این است که کمتر بلدیم گروهی کار کنیم؛ در کار گروهی باید به هدفهای ایدهآل مان در مملکت، دندانپزشکی، دانشگاه و مخصوصاً در دانشگاه مادر، نگاه کنیم. باید متدها و روشهای جدیدی داشته باشیم. می خواهم نکته ای دربارۀ آموزش اخلاق بگویم: اخلاق واقعا عملی است؛ یعنی من به عنوان عضو هیئت علمی باید به دانشجو نظم و اخلاق را یاد بدهم. مسئولیت استاد فقط آموزش نیست، دانشجو میبیند استادش چه زمانی به کلاس میآید، حوصله دارد، اسلایدهایش درست است، اشتباه نمیگوید، تپق نمیزند، آپدیت هست، اطلاعات روز را دارد، می تواند به سوالات پاسخ صحیح بدهد. رفتار، قیافه، خندیدن، لباس پوشیدن و راه رفتن در حقیقت همۀ اینها اخلاق را به دانشجو یاد می دهد. همان طور که دکتر بیان کرد، اگر عشق نباشد آمدن به دانشگاه اصلا معنایی ندارد. اگر کسی به دنبال پول، مقام و پست است باید به جاهای دیگر برود، دانشگاه خادم و معلم می خواهد. اوایل انقلاب که جنگ بود، ما هم رزیدنت بودیم و هم تا ساعت 4 و 5 بعدازظهر به بچهها درس میدادیم و وظیفۀ خود می دانستیم که کیسه شن درست کنیم و پشت پنجرههای دانشکده بگذاریم تا بتوانیم دانشکده را در موشکباران باز نگه داریم. دانشگاه انسان های عاشق میخواهد که به اهداف عالی نگاه کنند و راضی باشند.
پورهاشمی: یاد خاطرهای افتادم. شاید بازگو کردنش به خودم کمک کند که بدانم چقدر یاد گرفتم؛ سه ماه پس از انقلاب در سال 58 به عنوان نمایندۀ دانشجوهای دانشگاه تهران به همراه دکتر منزوی و بیست و چهار پنج نفر دیگر، خدمت حضرت امام در قم رفتیم و مسائل دانشگاه را مطرح کردیم. از جمله گفتیم گروهکها مانند توده ای ها و کمونیست ها در دانشگاه خیلی فعال هستند، باید با اینها چکار کنیم؟ ما عده ای بچه مسلمانیم که میخواهیم کار بکنیم و اینها مانع هستند و خیلی اذیت میکنند. امام فرمودند خشونت اصلاً خوب نیست، با اینها باید مدارا کنید ولی کار خودتان را بکنید و اصلاً درگیر نشوید، حتی اگر آنها دشمن شما بودند سختیها را برای خدا تحمل کنید. من در این مسیر واقعاً هیچ کس را دشمن خودم نمیدانم و فکر میکنم همۀ بندگان خدا دوست من هستند و وظیفه دارم به آنها خدمت کنم. اگر فردی هم انتقاد تندی بکند، در دلم میگویم او انتقاد کرده و من باید تحملش را داشته باشم و انتقادپذیر باشم. در زندگی زیاد خشمگین نمیشوم، شاید دلیلش این باشد که فکر میکنم عیب خودم بیشتر از دیگران است. اگر انسان فکر کند خودش همۀ کمالات را دارد، از انتقاد کنندگان عصبانی میشود.
با توجه به فراز و نشیبهای زندگی تان، حمایتهای همسرتان چقدر به شما کمک کرده و تاثیرگذار بوده است؟
اشارهای کردم که ایشان حتی حاضر بود همراه من به جاسک بیاید که مانع شدم. در سمنان یک سال در تنهایی مطلق به سر برد چون صبح میرفتم و شب میآمدم و بعضی شبها هم در کلینیک دولتی کار میکردم. ایشان تنها تحمل کرد و پای من ایستاد. در تهران هم که رئیس دانشکده شدم و تقریباً 15، 16 سال کمتر در خانه بودم.
همۀ مسئولیت ها با ایشان بود؟
بله در سالهای مدیریت من به تنهایی همه بار زندگی را به دوش کشید و تحمل کرد.
دکتر منزوی در مورد کار گروهی صحبت کرد. نظر شما در مورد کار گروهی چیست؟
به نظر من هیچ کاری بدون کار تیمی موفق نمیشود. اگر من موفقیتی در ادارۀ دانشکده داشتم، به واسطۀ کار تیمی بوده است، پراکنده کاری در مدیریت هیچ موفقیتی ندارد. کار گروهی یعنی افرادی که همصدا و همدل با ما و صادقانه برای رسیدن به هدف تعیین شده تلاش کنند. در تمام دنیا هم مسئولین در هر سطحی، وقتی با تیم خوبی کار را شروع کردند، به هدفشان رسیدند.
اوقات فراغتتان را چگونه میگذرانید؟
قبلاً که آن چنان فراغتی نداشتم و فقط پنجشنبه و جمعه بود. گاهی شنا، گاهی تنیس یا والیبال بازی می کردم و بعضی از جمعهها را با خانواده میگذراندم. حالا که بازنشسته شده ام اوقات فراقت بیشتری دارم و بیشتر در خانه میمانم. به مطالعه علاقه دارم و هنوز هم بیشتر وقتم به مطالعه میگذرد؛ وقتی خواندن یک کتاب را شروع می کنم باید تا آخر بخوانم. همچنین فرصت بیشتری برای گپ زدن و اختلاط بیشتر با خانواده پیدا کرده ام.
توصیهتان به دانشجویان و حرفهمندان این رشته چیست؟ برای رسیدن به زندگی بهتر چه راهی را باید طی کنند؟
ما همیشه به دانشجوها می گوییم بخوان و بخوان. در آخرین روز در دانشکدۀ روی تابلویی نوشته بودم بیاموز و بیاموز؛ دکتر خوشخونژاد به اتاق من آمد و گفت چقدر این جمله قشنگ است، بیاموز و بیاموز؛ یاد بگیر و به دیگران هم یاد بده. چند وقت پیش برایم جلسۀ تقدیری در دانشکده گرفتند که دکتر رکن و هیئت رئیسه تشریف داشتند. در آن جلسه گفتم واقعاً احساس میکنم خداوند در حق ما، نعمت را تمام کرده زیرا از یک طرف معلمیم و از طرف دیگر پزشک هستیم و با جان مردم سروکار داریم. به دانشجوهایم میگویم قدر شغلتان را بدانید؛ سلامت مردم در اختیار شماست، این امانت را خوب پاس بدارید و با بیمارانتان مهربان باشید و سعی کنید صادقانه درمانشان کنید. قداست حرفه پزشکی را با پول و مادیات آلوده نکنید.
اگر سخنی به عنوان جمعبندی و نکتۀ آخر و یا آرزویی برای دانشگاه علوم پزشکی تهران دارید، بفرمایید.
دانشگاه علوم پزشکی تهران را با تمام وجودم دوست دارم و فکر میکنم این دانشگاه جزو افتخارات کشور ماست. حتی اگر پس از بازنشستگی هم کاری از دستم بربیاید باید برای این دانشگاه انجام دهم. آرزویم عاقبت به خیری است و اینکه در آخرین لحظۀ زندگی غفلت نکنم و به بیراهه نروم و رضایت خدا و خلق خدا را که تمام عمر به دنبالش بودم، از دست ندهم.
دکتر منزوی اگر مطلبی برای حسن ختام دارید بفرمایید.
خیلی تشکر میکنم و امیدوارم روالی که دارید ادامه پیدا بکند و دانشجویان، رزیدنتها و همکارهای جوان یا غیرجوان هم اینها را مطالعه کنند، زیرا قطعاً میتواند در مسیرشان مثمر ثمر باشد و از اشتباهاتشان کم کند و ببینند که رمز موفقیت اساتید خودشان یا همکارها واقعاً چه بوده است.
خیلی ممنون از زمان و حوصله ای که در اختیار گذاشتید.
خبر: محبوبه نوروزی
عکس: مهدی کیهان
ارسال به دوستان