• تاریخ انتشار : 1396/02/02 - 17:48
  • تعداد بازدید کنندگان خبر : 24219
  • زمان مطالعه : 2 ساعت و 37 دقیقه

دکتر عبدالحمید حسابی: از سه کلمه غافل نشوید؛ جادوی نگاه، معجزۀ لبخند و اعجاز کلام

مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار گرفته‌است و در همین راستا گفتگو با دکتر عبدالحمید حسابی، استاد جراحی دانشکدۀ پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران را در ادامۀ این خبر خواهید خواند.

دکتر عبدالحمید حسابی در سال 1309 در تهران متولد شد. پدر و مادرش هر دو تهرانی بودند. وی دوران دبستان را در «دبستان ایمان» و دبیرستان را در «دبیرستان رهنما» گذراند. بعد از گذراندن دوران مدرسه وارد رشتۀ پزشکی در «دانشگاه تهران» شد و با تلاش و کوشش فراوان دکترای جراحی عمومی خود را زیر نظر اساتیدی چون پروفسور یحیی عدل دریافت کرد. ایشان بعد از اتمام تحصیلات در مقام استادی در رشتۀ جراحی عمومی در دانشکدۀ پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران مشغول به فعالیت و تدریس شدند.
دکتر عبدالحمید حسابی بعد از بازنشستگی ارتباط خود را با دانشگاه تهران و بیمارستان سینا همچنان حفظ کرده است.
وی علاوه بر تدریس در دانشگاه، به‌عنوان دادیار جرائم شکایات پزشکی در امور جراحی با سازمان نظام پزشکی همکاری داشته‌ و همچنین عضو هیئت تحریریه مجلۀ علمی نظام پزشکی و عضو هیئت‌مدیره جامعۀ جراحان کشور نیز بوده‌اند.
دکتر عبدالحمید حسابی  در روزنامه‌ها و مجلات مختلف مقالات بسیاری درزمینۀ فعالیت کاری خود منتشر کرده‌اند.. دکتر داوود پور، از دوستان و همکاران دکتر حسابی ما را در جریان این مصاحبه همراهی می‌کنند.


آقای «دکتر حسابی» ضمن تشکر از شما بابت قبول دعوت لطفاً برای شروع خودتان را معرفی کنید و بفرمایید کودکی‌تان چگونه گذشت.
دلم می‌خواهد کلام خود را این‌گونه آغاز کنم «به‌نام معبود دل‌های عاشق». وقتی در مجامع، کنفرانس‌ها و مجالس می‌خواهم صحبت کنم، همیشه با این جمله شروع می‌کنم و این رباعی را می‌خوانم:
به‌نام آن‌که ملکش بی‌زوال است         به ذکرش نطق صاحب عقل لال است
مفرح نامه دلهاست نامش         سر فهرست دیوانهاست نامش
بنده «دکتر عبدالحمید حسابی» متولد 27 بهمن‌ماه سال 1309 هستم. بنابراین چند روز دیگر وارد هشتاد و هفتمین سال زندگی خود می‌شوم. در «تهران» به دنیا آمدم و پدر و مادرم نیز هر دو متولد تهران بودند. اجداد پدری‌ام اهل «تفرش»  بودند و اجداد مادری‌ام به «خاندان قاجار» می‌رسیدند؛ بدین معنا که پدربزرگ یا جد بزرگم برادر «ناصرالدین‌شاه» بوده است. در «خیابان شاپور» که نام کنونی آش خیابان حنیف نژاد است، پایین‌تر از میدان شاپور و بازارچه «قوام الدوله»، بیمارستانی به‌نام «بیمارستان رازی» وجود دارد. روبروی بیمارستان رازی یا کمی پایین‌تر پدربزرگم باغی داشته‌اند و پدر و مادر من نیز آنجا زندگی می‌کردند. من در همان باغ به دنیا آمدم. دوران کودکی، مدرسه و حتی بخشی از دانشگاه را در همان محل زندگی می‌کردم. دوران دبستان را در تهران گذراندم. سال 1317 وارد «دبستان ایمان» شدم و در سال 1323 پس از اتمام این دوره بلافاصله وارد دبیرستان شدم. این دوران را در «دبیرستان رهنما» در «خیابان فرهنگ»، در کوچه خدایارخان گذراندم. اسم قبلی مدرسه 15 بهمن بود، ولی هم‌زمان با رفتن ما به دبیرستان به خاطر فوت استاد «غلام‌حسین رهنما»  که از اساتید آن زمان بود، نام مدرسه را به رهنما تغییر دادند. بنابراین دورۀ متوسطه را در دبیرستان رهنما گذراندم. سال 1329 فارغ‌التحصیل شده و بلافاصله در کنکور ورودی دانشکدۀ پزشکی شرکت کرده و قبول شدم؛ یعنی در سال 1329 وارد دانشکدۀ پزشکی شدم.

فرزند چندم خانواده بودید و چند خواهر و برادر داشتید؟
ما سه فرزند بودیم. من فرزند میانی بودم. یک خواهر از من بزرگ‌تر و یک خواهر از من کوچک‌تر بود؛ که متأسفانه خواهر بزرگم فوت کرده است و خواهر کوچک‌ترم در قید حیات است.

خواهرها نیز تحصیلات دانشگاهی داشتند؟
بله. اما به‌واسطۀ تحصیلشان شغلی را دنبال نکردند. خواهر کوچک‌ترم بیشتر در حوزه کامپیوتر بود و مدتی نیز در تلویزیون کار می‌کرد ولی خواهر بزرگ‌ترم شغلی را دنبال نکرد.

از دورۀ کودکی خود و ارتباط با پدر مادر بفرمایید.
رابطه ما فوق‌العاده صمیمی بود. البته پدرم خیلی اهل نوازش کردن نبود. اما ازنظر اداری، در کار خود فردی آرام و منظم بود و مشاغل متعدی داشت؛ ایشان سال‌های سال حسابدار «وزارت کشاورزی» بوده و بعد به «وزارت فرهنگ» منتقل شدند.

پدر تحصیلات دانشگاهی داشتند؟
در زمان ایشان، دانشگاهی وجود نداشت. تحصیلات عالیه ایشان این‌گونه بود که در کلاس‌های مختلف شرکت کرده و تعلیمات حسابداری دیده بودند. مادرم بیشتر از دورۀ دبیرستان درس نخوانده بود و بنابراین فقط به خانه‌داری و بزرگ کردن بچه‌ها می‌پرداخت.

البته آن زمان تحصیلات دیپلم، تحصیلات عالیه محسوب می‌شد.
بله!

شما بیشتر با پدر مأنوس بودید یا با مادر؟
بیشتر با مادر مأنوس بودم. ایشان رعایت حالمان را می‌کردند. ولی پدر کمی خشک بودند، خیلی تظاهر به مهربانی نمی‌کردند. مثل بعضی‌ها که از در وارد می‌شوند و بچه‌هایشان را می‌بوسند، نبودند. یادم نمی‌آید که وقتی بزرگ‌تر شدم، حتی یک‌بار مرا بوسیده باشند.

آیا به خاطر دارید در دوران کودکی شلوغ بوده و تنبیه‌شده باشید؟
خیر، خیلی شلوغ نبودم و بیشتر درخانه‌بازی‌های معمولی می‌کردم و کمتر به کوچه و خیابان می‌رفتم. یادم می‌آید سه‌چرخه‌ای برایم خریدند و در خانه سوار می‌شدم. یک‌بار به خیابان رفتم و سه‌چرخه را بردم تا سوار شوم، پدرم مرا دعوا کرد و گفت: «نباید به خیابان بروی». روی‌هم‌رفته بچه آرامی بودم و از درخت زیاد بالا می‌رفتم. در منزل ما درخت زیاد بود و یکی از سرگرمی‌هایم این بود که بالای درخت‌های توت، انجیر، گردو و انار می‌رفتم؛ شیطنت‌هایم در همین حد بود. آن موقع استخر نبود، ولی همیشه تابستان‌ها با کمک بزرگ‌ترها به داخل حوض می‌رفتم. بسیار علاقه داشتم تا به همراه پدر و مادر به فامیل و آشنایان سر بزنم و آن‌ها را ببینم. با پسردایی‌ها یا پسرعمه‌ها که تقریباً هم‌سنم بودند بازی می‌کردم. این حالت تا دوران دبستان نیز ادامه داشت.

پدربزرگ و مادربزرگ در قید حیات نبودند؟
یک سال و نیمه بودم که پدربزرگم فوت کردند. اما مادربزرگم تا سنی که «رزیدنت»  «جراحی» شده بودم، زنده بودند. پدرم نسبتاً زود فوت کردند، سال 1327 که کلاس پنجم دبیرستان بودم، ایشان فوت کردند. علت مرگ ایشان «سرطان مغز» بود. پدر به همراه عمویم به «پاریس» رفتند و در آنجا او را عمل کردند اما همان‌جا فوت شدند. قبر ایشان نیز هنوز در قبرستان مسلمانان پاریس است حدوداً دو سال پیش پاریس بودم و به قبرشان سر زدم. هنوز قبرستان برقرار است و تابلوی قبر نیز همان‌طور باقی‌مانده است.

مادر تا چه سالی زنده بودند؟
مادرم تا دوره‌ای که «دانشیار» شدم زنده بودند و در تهران به دلیل سرطان دستگاه گوارش فوت شدند. ایشان را در «امام‌زاده عبدالله» دفن کردند.

بعد از فوت پدر زندگی شما تحت تأثیر قرار نگرفت؟
اندکی مشکلات وجود داشت، اما به خاطر خدماتی که به دولت کرده بودند، طبق تبصره‌  مجلس تا زمانی که ما به سن قانونی رسیدیم، معادل حقوقشان را به ما مقرری پرداخت می‌کردند. این روند تا زمانی که خواهر کوچکم به سن قانونی رسید ادامه داشت بنابراین فشار مالی چندانی به خانواده وارد نشد.

شما چه سالی وارد دبستان شدید؟ از محیط دبستان نمی‌ترسیدید؟
به خاطر این‌که نیمه دوم سال به دنیا آمدم، قبل از این‌که هفت سالم تمام شود، مرا ثبت‌نام کردند. مانند تمام بچه‌ها می‌ترسیدم، اما سر کلاس نشستم. ولی بعد خبر دادند که من چون نیمه دوم سال هستم و هفت سالم هنوز تمام نشده نمی‌توانم در مدرسه بمانم؛ بنابراین عذر مرا خواستند. آن‌گونه که یادم می‌آید، خوشحال شدم که دیگر به مدرسه نمی‌روم. چند ماه دیرتر از هم‌سن‌هایم به مدرسه رفتم. محیط مدرسه برایم بسیار خوب بود، به‌ویژه این‌که اغلب اوقات در مدرسه ازنظر نمرات و کارنامه جزو نفرات اول بودم. آن زمان تشویق‌های آن‌چنانی نمی‌کردند، این‌که پدر یا مادرتان به مدرسه بیایند، نبود. فقط نامه‌ای می‌نوشتند که: «فلانی به خاطر جدیتی که در درس خواندن دارد، این نامه را به‌عنوان تشویق برای خانواده او می‌نویسیم». بنده بسیار موردنظر معلمین، ناظم و مدیر مدرسه بودم. در بعضی سال‌ها حتی مرا مبصر می‌کردند، چون آن زمان شاگردان زرنگ را مبصر می‌کردند. تقریباً تمام سال‌ها با موفقیت گذشت و هیچ‌وقت یادم نمی‌آید که نمره پایین گرفته و یا تجدید شده‌ باشم.

آن زمان مدرسه شامل دو دوره شش‌ساله بود، درست است؟
بله! شش سال دورۀ دبستان و شش سال دورۀ دبیرستان.

از معلمین دورۀ دبستان کسی را به خاطر دارید؟
در کلاس سوم، خانم رحیمی معلمم بودند که بسیار به بنده محبت داشتند. آقای مصباح نیز معلم کلاس پنجم بودند که بیشتر ریاضی درس می‌دادند و چون ریاضیم خوب بود، خیلی اوقات به من می‌گفتند: «در تابستان به شاگردانی که تجدید شده‌اند، ریاضی یاد بده». گاهی آن‌ها به خانۀ ما می‌آمدند و با آن‌ها ریاضی کار می‌کردم و اغلبشان نیز موفق می‌شدند.

درآمد نیز داشتید؟
خیر! به‌هیچ‌وجه.

چه سالی وارد دبیرستان شدید و دورۀ دبیرستان شما چه طور گذشت؟
دورۀ دبیرستانم نیز با موفقیت بود. در دبیرستان رهنما ناظم و مدیر بسیار به من لطف داشتند. آقای یدالله مظفری ناظم مدرسه بودند که بعد از اتمام دوران دبیرستان، در دوران دانشگاه نیز بسیار به من لطف داشتند. حتی دخترشان در ریاضی ضعیف بود و به من می‌گفتند با او ریاضی کارکنم و گاهی به خانۀ ایشان می‌رفتم و با دخترشان ریاضی کار می‌کردم و با این خانواده ارتباط نزدیکی پیدا کردم. مدیر مدرسه آقای کلانتری بودند که ایشان نیز بسیار به من لطف داشتند و معلم ریاضی آقای ابو ترابیان، بسیار با بنده خوش‌رفتار بودند. ایشان نیز می‌گفتند که با شاگردانش کارکنم. معلم ادبیاتم آقای شمس زنجانی بودند که ازنظر ادبیات بسیار پرمغز و وارد بودند. معلم فیزیک و شیمی نیز آقای رهنما بودند که بعدها کتاب معروف «رمه»  را نوشتند. استادان آن زمان محبت خاصی به من داشتند و من همیشه مرهون محبت آنان بودم.

هنگام تدریس، مدیریت دوستان هم سن و سال برای شما سخت نبود؟
خیر! درکل دوستان خوبی داشتم. در دبیرستان به ورزش «بسکتبال»  بسیار علاقه داشته و خیلی بازی می‌کردم. به‌طوری‌که سال آخر دریکی دو مسابقه‌ای که با مدارس دیگر داشتیم، یک مدال نیز به‌عنوان کسب مقام اول در مسابقات بسکتبال مدرسه به ما دادند. این علاقه بعدها نیز به صورت‌های مختلف ادامه داشت و هر جا که امکان داشت، سعی می‌کردم یک حلقه بسکتبال بگیرم و به درخت بزنم و خودم بسکتبال بازی کنم.

دوست نداشتید به‌صورت حرفه‌ای ادامه دهید؟
خیر! هیچ‌وقت نخواستم به‌صورت حرفه‌ای به سراغ ورزش بروم؛ ضمن این‌که ورزش را دوست داشتم و اکنون نیز حداقل روزی دو بار و هر بار یک ربع ورزش می‌کنم. غیر از پیاده‌روی که زیاد می‌روم، ورزش خود را ترک نکردم. با این سن مرتباً ورزش می‌کنم و مسافت‌های نزدیک را همیشه پیاده می‌روم. مثلاً به بیمارستان‌های داخل شهر که با آن‌ها ارتباط داشتم، پیاده می‌رفتم.

بسیاری از پزشکان، به دلیل مشغلۀ کاری زیادی که دارند، نمی‌توانند به‌صورت روتین ورزش کنند، چه توصیه‌ای دارید؟
کمی تنبلی می‌کنند. به‌هرحال به دلیل اهمیت ورزش، هرکسی می‌تواند در طول روز 10 الی 15 دقیقه از کار خود کم کرده و ورزش کند. بنده همیشه گفتم در همان فاصله‌ای که یک مریض از مطب بیرون رفته و دیگری داخل می‌شود، این پزشک می‌تواند 20 دقیقه ورزش کند. لازم هم نیست که حتماً در میدان ورزش، ورزش کند. در حال نشسته نیز همان ورزش‌هایی که انجام می‌دهد، کافی است. اما باید ادامه داده و زمان بگذارد؛ حالا هرزمانی و در هر حالتی که شد، می‌تواند این کار را انجام دهد. من به تمام همکاران می‌گویم صبحانه‌ای را که می‌خورند، آن نان و پنیر و چایی را که می‌خوردند، در همان فاصله‌ای که آن‌ها می‌جوند، می‌توانند در کنار همان میز ورزش کنند. همیشه این توصیه را به همۀ مریض‌هایم می‌کنم. حتی می‌گویم وقتی تلویزیون تماشا می‌کنند و چشمشان به تلویزیون است، اگر 20 دقیقه ورزش کنند، دو گرم از وزنشان کم می‌شود. بنابراین همیشه با بسیاری از دوستانی که شکمشان بزرگ‌شده است، دعوا می‌کنم و می‌گویم سعی کنند کمی ورزش کنند و حیف است که پزشکی مثل آن‌ها شکمی به آن بزرگی داشته باشد.

از دوستان دبیرستان کسی هست که ارتباط خود را با او حفظ کرده باشید؟
بله هستند، جلساتی بود که بچه‌های دبیرستان دورهم جمع می‌شدند. زمانی افراد زیادی بودند، ولی به‌مرور کم شدیم. آخرین جلسه هفته پیش بود، فقط پنج نفر بودیم. یعنی غیر از بنده، چهار نفر دیگر نیز بودند. یکی از آن‌ها از دوران دبیرستان ارتباط خود را ادامه داده و هر زمان کاری داشته باشد، به سراغم می‌آید.

مشاغل دیگری پیدا کردند یا پزشک هستند؟
یکی از دوستان «دندان‌پزشک»  است و بازنشسته شده و کار نمی‌کند. دو نفر از آن‌ها نیز یکی کارمند بانک است و دیگری در شرکت نفت کار می‌کردند. البته چند نفر دیگر نیز هستند، اما در این جلسه نیامده بودند. شاید فقط با ده نفر از شاگردان دورۀ دبیرستان ارتباط داشته باشم.

با توجه به علاقه‌ای که به ریاضی داشتید، نمی‌خواستید این رشته را در دانشگاه انتخاب کنید؟
خیلی‌ها فکر می‌کردند که حتماً به رشتۀ ریاضی می‌روم. اما در کنار ریاضی، به «پزشکی»  احساس خاصی داشتم. بچه که بودم، موقع مریض شدن مرا پیش دکتر برده و آمپول می‌زدند. همیشه رویای پزشکی در مغزم بود تا این‌که بخواهم دنبال ریاضی بروم و بیشتر دنبال علاقۀ قلبی خودم بود. آن زمان کسی نمی‌گفت باید پزشک شوم یا حتماً فلان شوم. اصلاً یادم نمی‌آید که پدر یا مادرم گفته باشند که: «به فلان رشته برو»؛ آن‌ها به‌هیچ‌وجه  چه در دوران دبستان و چه دبیرستان نمی‌گفتند که باید درسم را بخوانم یا نمره‌ام چند شد. فقط در آخر دوره، کارنامه خود را می‌بردم تا پدرم امضاء کنند و ابداً از من نمی‌پرسیدند که: «دیکته چند شدی؟ کارنامه چی شد؟». اصلاً یادم نمی‌آید که پدر یا مادر این حرف را به من زده باشند که: «نمره‌ات چند شده است، امسال قبول می‌شوی یا نه؟» حتی در دورۀ دانشکده نیز همین‌طور بود. پدرم که زنده نبودند، اما بقیه هیچ‌وقت از من نمی‌‌پرسیدند که: «چه‌کار کردی یا چه‌کار نکردی، قبول شدی یا نه؟» حتی زمانی که کنکور پزشکی دادم، مادرم اصلاً نگران نبودند که ببیند قبول شدم یا نه، امتحان خوب بود یا بد. مسئلۀ خیلی بزرگی برایشان نبود؛ بنابراین هیچ‌وقت اصراری برای رفتنم به پزشکی نداشتند.

با توجه به این‌که ریاضی شما خوب بوده است، از معلمین کسی شمارا تشویق نمی‌کرد که ریاضی بخوانید؟
خیر! هیچ‌وقت یادم نمی‌آید که تشویق کرده باشند که: «برو و رشتۀ ریاضی، طبیعی یا حتی ادبی بخوان». در دبیرستان گاهی اوقات برنامه‌هایی را اجرا می‌کردم می‌گفتند به رشتۀ ادبی بروم؛ یعنی فکر می‌کردند به رشتۀ ادبی می‌روم.

ادبیات شما هم خوب بود؟   
بله! اما بیشتر به رشتۀ پزشکی علاقه داشتم.

در چه سالی کنکور دادید و کنکور در آن زمان چگونه برگزار می‌شد؟
در سال 1329 امتحان کنکور دادیم.

سراسری بود؟
بله! سراسری بود. فقط در تهران، کنکور سراسری پزشکی بود.

یعنی دانشکده‌ها برای خود کنکور جداگانه داشتند؟
بله! بنابراین بنده در «دانشکدۀ پزشکی»، «دانشکدۀ دامپزشکی»، «دانشکدۀ علوم» و دانشکدۀ کشاورزی کرج اسم نوشتم. در چهار رشته اسم نوشتم.

به کشاورزی و دامپزشکی نیز علاقه‌مند بودید؟
علاقه آن‌چنانی نداشتم، فقط می‌خواستم در چند رشته کنکور دهم تا ببینم کجا قبول می‌شوم. بیشتر هدفم این بود که بدون دانشکده نمانم؛ به همین دلیل این‌ها را نیز امتحان دادم و امتحان آن‌ها به فاصله یک هفته دیرتر یا زودتر بود. مثلاً دانشکدۀ کشاورزی را در کرج و در خود دانشکده امتحان دادیم، یا مثلاً امتحان دامپزشکی را اینجا در خیابان «کاخ» پایین‌تر از میدان کاخ، دادیم. امتحان علوم را نیز در دانشکدۀ خودش دادیم و دانشکدۀ پزشکی را نیز در سالن تشریح امتحان دادم، اکنون هم دقیقاً جای آن یادم است و یک‌بار که در سالن تشریح بودیم گفتم: «من روی این صندلی نشسته بودم و امتحان کنکور دادم».

دکتر جلیلی: در آن سال‌ها چند نفر را می‌پذیرفتند؟
یکی از سال‌هایی بود که زیاد دانشجو پذیرش کردند، یعنی به‌طور ناگهانی تعداد را افزایش دادند. در آن سالی که ما کنکور دادیم، 270 نفر دانشجوی پزشکی گرفتند، فقط در رشتۀ پزشکی، غیر از «داروسازی»  و دندانپزشکی. اولین پاسخی که دریافت کردم، از دانشکدۀ کشاورزی بود که نوشتند: «قبول شدید، بیایید و اسم بنویسید». گفتم: «با این سن و سال هرروز به کرج بیایم و برگردم؟ مگر می‌شود؟» به همین دلیل نرفتم. دومین جایی که پاسخ دادند دانشکدۀ علوم بود، که در رشتۀ «شیمی» دانشکدۀ علوم اسم نوشته و در این رشته شاگرداول شدم. دو سه بار تلفن زدند که: «بیایید و اسم بنویسید، قبول شدید». اما باز کمی صبر کردم تا ببینم جواب پزشکی چه می‌شود. وقتی دیدم جواب دانشکدۀ پزشکی دیر شد، شروع به جمع‌کردن مدارک دانشکدۀ علوم کرده و تمام مدارک را آماده کردم و تصمیم داشتم فردا به دانشکدۀ علوم بروم و اسم بنویسم؛ آن موقع نیز دانشکدۀ علوم بالای «میدان بهارستان»  بود. همان روز جواب دانشکدۀ پزشکی آمد و دیدم قبول شدم؛ بنابراین دیگر منتفی شد و بعد از این‌که در دانشکدۀ پزشکی اسم نوشتم، دو سه هفته بعدازآن، از دانشکدۀ دامپزشکی خبر آمد که «قبول شدید، بیایید و اسم بنویسید». آغاز دورۀ پزشکی اول آبان ماه 1329 بود.

از دانشکده چه چیزهایی یادتان است، رئیس چه کسی بود و کارهای دانشکده را چه کسی اداره می‌کرد؟ دانشکده در همین محل فعلی مستقر بود؟
بله! دانشکدۀ پزشکی در همین محل بود. از آن زمان که ما وارد دانشکده شدیم، سردبیر «دکتر حفیظی» بود و رئیس دانشکده دکتر «احمد فرهاد» بود که استاد فیزیک بودند و در ضمن «رادیولوژی» نیز کار می‌کردند و مدتی نیز رئیس دانشکدۀ پزشکی «دکتر صالح» و یک دوره نیز «دکتر اقبال»  بودند، این اشخاص روسای آن دوره بودند.

وقتی وارد دانشکدۀ پزشکی شدید، فضا آن‌گونه بود که قبلاً تصور می‌کردید؟
بین من و دانشکدۀ پزشکی علاقۀ خاصی ایجاد شد و احساس خاصی داشتم. هنوز هم وقتی به دانشکده وارد می‌شوم و راه می‌روم و یا از کنار آن رد می‌شوم، تمام خاطرات آن زمان به یادم می‌آید که چه طور بود و چه‌کار می‌کردیم؛ به‌ویژه تأثیری که استادان تا سال‌ها روی ما داشتند و این قضیه بسیار مؤثر بود. در اولین جلسۀ درس، در سالن بزرگ وسط دانشکده که به آمفی‌تئاتر معروف بود، همه جمع شدند و دکتر فرهاد آمدند و حداقل دو ساعت راجع به این‌که پزشک چه کسی و چه چیزی است صحبت کردند؛ یعنی مشخصات یک پزشک را کاملاً شرح دادند. بسیاری از حرف‌هایشان، همان چیزهایی است که اکنون در وجود ماست و شاید از ذهن ما خارج نشود که یک پزشک چیست و چه مشخصات و چه شرایطی باید داشته باشد.

دکتر جلیلی: غیر از دکتر فرهاد، شخص دیگری نیز صحبت کردند؟
روز اول خیر! روز اول فقط دکتر فرهاد صحبت کردند، ولی جلسات بعدی که تشکیل می‌شد، به‌عنوان مقدمه استاد مربوطه صحبت‌های مقدماتی را می‌کرد. اولین درس ما «آناتومی» بود.

استاد شما چه کسی بود؟
اولین شخص، «دکتر گنج‌بخش» استاد درس «استخوان‌شناسی» بودند. ایشان استخوان «کلاویکل» را آورده بود و نشان می‌داد که این استخوان کلاویکل است و سطوح آن و ارتباط آن چیست. یک درس کلاً در مورد این استخوان بود که از اول تا آخر کلاس صحبت کردند. البته خیلی از استادان قبل از صحبت نصایحی می‌کردند و شاگردان نیز اغلب اوقات وقتی می‌خواستند سر کلاس بروند و اگر استاد بلافاصله درس را شروع می‌کرد، می‌گفتند: «نصیحت نصیحت». یعنی می‌خواستند استاد اول نصیحت و بعد درس را شروع کند. یکی از درس‌هایی که بسیار برایم اهمیت داشت، درس آناتومی بود و کرسی به‌نام «دکتر امیراعلم»  بود. کتاب‌هایی که آن زمان نوشتند فوق‌العاده بود. یعنی کتاب‌های فارسی استخوان‌شناسی که نوشته بودند در جلدهای مختلف استخوان‌شناسی، عضله شناسی، «احشاء داخلی» و همۀ قسمت‌های بدن به‌صورت کتاب درآمده بود و این کتاب‌ها فوق‌العاده ارزنده بودند. به‌صورت گروهی نیز کارکرده بودند و در رأس آن‌ها دکتر امیراعلم، «دکتر کیهانی»، «پروفسور حکیم»، «دکتر نجم آبادی» و «دکتر نیک‌نفس»  بودند که این کتاب‌ها را نوشته بودند. دکتر نجم‌آبادی بیشتر تشریح موضعی درس می‌دادند و ما در دورانی که رزیدنت «بیمارستان سینا» شدیم، دکتر نجم‌آبادی رزیدنت‌ها را به آنجا می‌برد تا برای تشریح کمک کنند. یادم است به مدت چهار سال عصرها تشریح موضعی بود، چون صبح‌ها ایشان در بیمارستان سینا کار می‌کردند و همیشه درس‌هایشان عصر بود و ما را وادار می‌کرد که حتماً به آنجا برویم و با آن بچه‌ها تشریح موضعی کارکنیم. بعدها متوجه شدیم که تشریح موضعی چقدر ازنظر جراحی به ما کمک کرد، چون تمام این احشاء را بارها و بارها تشریح می‌کردیم تا آن‌ها را به دانشجویان نشان دهیم. کرسی آناتومی واقعاً یکی از کرسی‌های بسیار ارزندۀ دانشکده بود و بسیاری از کسانی که آن زمان از خارج می‌آمدند و می‌رفتند، می‌گفتند: «در هیچ جای دنیا این تشریحی که به شما آموزش می‌دهند وجود ندارد». جسد هم به‌اندازه کافی در اختیار بود و بالای سر هر جسدی، دوازده نفر بودند. سه تا پایین و سه تا بالا؛ مثلاً سه نفر روی یک پا کار می‌کردند و سه نفر روی یک دست و بعد جای خود را عوض می‌کردند و به همدیگر نشان می‌دادند. چون تعداد ما زیاد بود و 270 نفر بودیم، بنابراین هر 12 نفر بالای سر یک جسد کار می‌کردند؛ اما همه دید کامل داشتند. درس آناتومی بسیار بسیار درس پراهمیتی بود.

دکتر جلیلی: درس‌های سال اول را بفرمایید.
درس شیمی را «دکتر وارتانی» با همان لهجه خاص ارمنی تدریس می‌کردند. درس گیاه‌شناسی را «دکتر حسین گل‌گلاب» درس می‌داد که از مشاهیر آن زمان بودند. به‌خصوص که «شعر ای ایران» را نیز او ساخته بود. بنابراین شهرت جهانی دارد و کارش فوق‌العاده بود؛ ایشان هم در دانشکدۀ پزشکی و هم در دانشکدۀ داروسازی درس می‌داد. اکثراً نیز کلاس‌هایش صبح اول وقت بود؛ یعنی ساعت هشت شروع می‌شد. یادم می‌آید یک روز در زمستان هوا بسیار سرد بود و وقتی سر کلاس رفتیم، فقط من و یک نفر دیگر آمده بودیم. تعداد بسیار کمی به کلاس‌هایش می‌آمدند. هیچ حرفی نمی‌زد که «چرا غیبت کردید و چرا نیامدید». اصلاً اهل حاضرغایب کردن نبود و آن روز فقط ما دو نفر بودیم و طبق معمول شروع به درس دادن کرد و تا آخر زمان کلاس نیز مثل وقتی‌که همه سر کلاس حاضر بودند، صحبت کرد. در آخر احساس کرد که ما دو نفر از این‌که چرا کسی در کلاس نیست ناراحت هستیم و شروع به خواندن این شعر کرد:
 "نشستم دوش من با بلبل و پروانه در یکجا         سخن گفتیم از بی‌مهری جانانه در یکجا
من اندر گریه، بلبل در فغان، پروانه از سوزش        عجب حالی بود حال ما سه تن دیوانه در یکجا"
و بلبل و پروانه را با انگشت، به ما دو نفر اشاره کرد و بعد حالت خاصی پیدا کرد و گفت: «این شعر را خواندم که یادتان باشد، اما درس مهمی به شما بدهم و آن این است که اگر بخواهید سخنران خوبی شوید، باید برای سالن خالی همان‌طور صحبت کنید که برای یک سالن مملو از جمعیت صحبت می‌کنید، اصلاً و ابداً نباید تفاوتی بین این دو تا قائل شوید. اگر توانستید برای یک سالن خالی همان‌طور صحبت کنید، بدانید که شما به این مرحله رسیدید که قابلیت این رادارید که صحبت کنید. اگر دیدید نمی‌توانید، ول‌کنید. اصلاً دنبال سخن و سخنرانی نروید». این هنوز در ذهنم است و همیشه وقتی با دانشجوها، رزیدنت‌ها، عزیزان و دوستان صحبت می‌کنیم، می‌گویم اگر بخواهید در سالنی صحبت کنید، یاد سخن گل گلاب بیفتید که گفت: «درس باید طوری باشد که برای یک سالن خالی همانند سالن پر صحبت کرد».
دکتر جلیلی: معلوم است که شما صحبتهای استاد را کاملاً ملکه ذهن خود کردید. من بارها دیدم و اشاره‌شده که استاد در کلاسهای خودشان، نه‌تنها برای شاگردان خودشان به‌عنوان جراحی، بلکه کسانی که به رشته‌‌های دیگر رفتند مثل من که روان‌پزشک هستم نیز وقتی می‌خواستیم برویم سر کلاس و درس بدهیم، فکر می‌کردیم که آقای دکتر حسابی چگونه درس می‌دادند ما نیز همانگونه درس دهیم و چه مسائلی را مطرح کنیم که جذاب باشد. ما سال پنجم و ششم که در بیمارستان سینا بودیم و استاد اولین جلسه‌ای که آمدند، گفتند این «T.D.S.»  و «B.D.»  به چه معناست و مخفف چه کلماتی است؟ خب ما نیز از بخش کودکان و داخلی آمده بودیم و عادت کرده بودیم سه بار در روز  T.D.S. را بنویسیم ولی هیچکسی نمی‌دانست. ایشان گفتند که این «R» را که جلو نسخه می‌گذارند به چه دلیل است؟ درس ایشان جوری بود که کلاس را در مشت خود نگه می‌داشتند و ما از لحظۀ اول تا لحظه آخر با شما بودیم و بعدها نیز  از شما الگوبرداری کردیم.
دکتر عبدالحمید حسابی: همیشه سعی کردم به آن‌هایی که می‌خواهند صحبت کنند بیاموزم؛ حتی به بعضی از دانشجوها می‌گویم که «شما بهتر است صحبت نکنید، چون ازلحاظ زبان، کلام و فرم صحبت نمی‌توانید جلب‌توجه کنید». چون در بسیاری از موارد مثلاً جلسۀ کنفرانسی که است، مستمعین به سخنرانان نگاه بسیار خاصی دارند. حتی اگر از جای خود بلند شده یا به پشت تریبون برود، همین‌طور نگاه می‌کنند تا ببینند چه طور راه می‌رود؛ تمام این مسائل مهم است. حتی بعد از این‌که پشت تریبون قرار گرفت، حرکات دستشان تحت نظر است. بعضی‌ها مثل مجسمه می‌ایستند و بعضی‌ها زیاد تکان می‌خورند. دست در جیب کردن سخنران ازنظر مستمعین بسیار زشت است. سخنرانی که پشت میز می‌رود و به‌عنوان اولین قدم لیوان آب را برمی‌دارد تا بخورد، توی ذوق تماشاچی می‌زند و می‌گوید این عصبی و هول است و سخنرانی که هول باشد، معمولاً خیلی به حرف‌هایش توجه نمی‌کنند. من به بچه‌ها گفتم اگر تشنه‌ شدند اول آب نخورند، کمی صحبت کنند و بعد آب بخورند. من اگر بخواهم تمام استادان خود را نام ببرم، خیلی‌ها از قلم می‌افتند؛ ولی چند تا را که به ذهنم می‌آید بیان می‌کنم. از هرکدام از استادان چیزی یاد گرفتم که در ذهنم است. مثلاً اولین بخشی را که رفتیم بخش مرحوم «دکتر یوسف میرایروانی»  بزرگ بود. در اولین جلسه که با بنده صحبت کرد، میزی که وسایل عمل را روی آن می‌گذارند و لبه دارد و آهنی است را آورد و گفت: «بچه‌ها امروز مریض نیاوردند، مریض ما این است» و بعد شروع کرد به صحبت کردن که: «حتی یک میز می‌تواند مریض باشد و راجع به آن باید دقت کرد، بنابراین توجهی که شما به مریض می‌کنید باید آن‌قدر دقیق باشد که هر گوشه و کنار او را معاینه کرده و ببینید. بنابراین این میز نیز حالت مریضی را دارد و به‌عنوان یک مریض آن‌ را به اینجا آوردم». ما هفتۀ پیش مریضی را عمل کردیم که یک شکستگی روی آرنج خود داشت. بازوی او را که عمل کرده و بعد از عمل دیدیم دست این مریض خوب کار نمی‌کند، فکر کردیم که شاید ما عصبش را موقع عمل قطع کردیم، مجبور شدیم دوباره بازکنیم که عصب را بدوزیم. دیدیم عصب سالم است و هر چه قدر فکر کردیم دلیلش را پیدا نکردیم. دو روز بعد مریضی را آوردند که کیستی در کف دست خود داشت و او را عمل کردیم، البته تمام این‌ها با بیهوشی بودند، بعد از عمل دیدیم دست او نیز افتاده است. مطالعه کردیم و فهمیدیم لبۀ این میز که مریض دست خود را آنجا می‌گذارد، در مدتی که بیهوش است، آن لبه آن‌قدر به عصب دست مریض فشار می‌آورد که این عصب حالت فلجی پیدا می‌کند. الآن که این‌ها را برایتان تعریف می‌کنم، فکر می‌کنم که آنجا هستم و دکتر میر در آمفی‌تئاتر پهلوی آن روز دارد به ما درس می‌دهد؛ این‌ها چیزهایی است که آدم نمی‌تواند فراموش کند. دو استاد بزرگ داخلی داشتیم؛ یکی «دکتر صادق پیروزعزیزی»  و دیگری نیز «دکتر آذر» . آن‌ها آن‌قدر روی «سمیولوژی»  دقت و توجه داشتند که اصلاً و ابداً امروزه نمی‌بینیم، نه از استادان و نه از شاگردان. وقتی گوشی را روی قلب می‌گذاشتند که شما این سوفل را گوش کنید، آن‌قدر اصرار به شنیدن داشت، که گوشی را روی گوش تک‌تک بچه‌ها می‌گذاشت تا مطمئن شود آن‌ها سوفل را شنیدند و اگر نمی‌شنیدند و یا احساس می‌کرد که نفهمیدند، بازمی‌گفت که گوش کنند؛ ایشان روی سمیولوژی بسیار تأکید داشتند. یا اگر شکمی را ازنظر سمیولوژی می‌خواستند معاینه کنند، چه دکتر آذر، چه دکتر میر و چه دکتر پیروز عزیزی، بر روی لمس شکم، «طحال»  و غیره دقت و توجه بسیاری داشتند ولی الآن اصلاً این‌طور نیست. وقتی به بخش‌ها می‌روید، وضعیت قلب با یک نوار مشخص می‌شود. به‌جای لمس طحال، «سونوگرافی»  یا اسکن می‌کنم تا ببینم که طحال و کبد او بزرگ است یا نه». دکتر اصلاً حوصلۀ این‌که ببیند طحال بزرگ است یا نه را ندارد. هنوز در ذهن من است و هنوز نیز عقیده دارم که 85 تا 90 درصد مریض‌ها با معاینه و لمس، مشکلشان قابل‌تشخیص است و 10 تا 15 درصد آن‌ها با روش‌های دیگر قابل‌تشخیص هستند. اما ازنظر سمیولوژی، استادان گذشته در تمام رشته‌هایی که بودند، همگی دقت و توجه فوق‌العاده‌ای داشتند.
دکتر جلیلی: کتابهایی نوشته بودند که اکنون دیگر نیست. فقط دو جلد کتاب را مرحوم دکتر عزیزی نوشته بودند.
دکتر داوود پور: تمام استادان ما به خارج و اکثراً به دانشکدۀ پزشکی «پاریس»  رفته بودند و در آنجا پنج سال درس‌خوانده، فارغ‌التحصیل شده و آمده بودند و جز سه نفر، بقیه تخصص نداشتند. اما از صد تا متخصص بهتر بودند؛ متخصصین یکی «پروفسور عدل» ، آقای دکتر صالح و آقای «دکتر قریب»  بودند که تخصص گرفته بودند. اما بقیه همان پنج سال تحصیل در دانشکدۀ پاریس را گذرانده و آمده بودند، اما همان آناتومیست‌ها که می‌فرمایند، دکتر کیهانی، پروفسور حکیم و دکتر گنج‌بخش، این‌ها هیچ‌کدامشان در آناتومی تخصص نگرفتند، اما از صد تا آناتومیست دانشکدۀ پزشکی پاریس بهتر درس می‌دادند.

از اولین بخشی که در دورۀ بالینی وارد آن شدید بفرمایید.
اولین بخشی که رفتیم بخش دکتر میر بود. یعنی ترم جراحی و داخلی بود و ما ترم اول به جراحی و ترم دوم به داخلی می‌رفتیم. یکی از استادانی که از ایشان نیز چیزی آموختیم، «دکترعلی وکیلی» بود. آنچه من از دکتر علی وکیلی آموختم نظم، ترتیب و خوشنویسی بود. دکتر وکیلی وقتی سر کلاس می‌آمد، تئوری درس می‌داد و موقع درس دادن با گچ روی تخته‌سیاه می‌نوشت و علائم مریضی‌هایی را که درس می‌داد، یکی‌یکی می‌نوشت و آن‌قدر خوش‌خط  بود که بچه‌ها دلشان نمی‌آمد آن‌ها را پاک کنند. حتی استاد بعدی که می‌آمد، می‌گفت: «چرا پاک نکردید» ما هم می‌گفتیم: «خط دکتر آن‌قدر قشنگ است که حیفمان آمد پاک‌کنیم». من از آن زمان سعی می‌کنم نسخه یا نامه‌ای که می‌نویسم خوانا باشد. چون اکنون نامۀ بسیاری از پزشکان را اصلاً نمی‌شود خواند؛ حتی دقت هم که می‌کنیم، بازخوانده‌ نمی‌شود. بنابراین از دکتر وکیلی این را آموختم که باید خوش‌خط نوشت، یعنی هر چیزی که می‌خواهید بنویسید خوب، نرم و خوش‌خط بنویسید. از «پروفسور شمس» سحرخیزی را آموختم که هر وقت می‌رفتیم، می‌دیدیم جلوتر از شما در آنجا است و ماشین خود را پارک می‌کرد و به داخل بخش می‌رفت. از شانس خوب یا بد روزگار بود که در کلاس پنجم یک ماشین داشتم. آن زمان هیچ‌کدام از دانشجوها ماشین نداشتند، دری به تخته خورده و ما صاحب یک ماشین شده بودیم. همان زمانی بود که ما به «بیمارستان فارابی» می‌رفتیم و من یکی دو بار با ماشین رفتم و سعی کردم زودتر از پروفسور بروم و دکتر یک‌بار پرسید: «این ماشین مال کیست که اینجاست؟» بسیار برایش جالب بود، چون همیشه خودش با ماشین می‌آمد و دیگران ماشین نداشتند و به او گفته بودند برای یکی از دانشجوهاست و او نیز تعجب کرده بود. درس چشم‌پزشکی نیز که می‌داد، چون سخنران خوبی بود، همه را یاد می‌گرفتیم.
هرزمان سر کلاس دکتر صالح می‌رفتی، با همان لهجۀ آمریکایی خود، دو سه کلمه می‌گفت؛ «آناتومی، «فیزیولوژی»، «پاتولوژی» ! اگر شما این سه تا را خوب بفهمید، طب برای شما آسان خواهد بود» هر دفعه که می‌رفتی این سه تا لغت را می‌گفت.
دکتر داوود پور: «دکتر ادیب»  را به یاد دارید؟ ایشان سخنران بسیار خوبی بود. ضمناً بین صحبت‌های خود مطالب خنده‌دار و سرگرم‌کننده‌ای می‌گفت. بعدها من افتخار این را داشتم تا با ایشان رابطه داشته باشم و گاهی به مطب ایشان می‌رفتم و باهم صحبت می‌کردیم.
دکتر عبدالحمید حسابی: دکتر «پزشکی قانونی» درس می‌دادند. باز از چیزهایی که یادم است به فرانسوی تکرار می‌کرد که؛ «اتریش پابلیک آلاپودو» همیشه این لغت را تکرار می‌کرد. در مورد اسرار پزشکی بسیار حساس بود و می‌گفت اسرار پزشکی را باید حفظ کنید و مبادا اسرار پزشکی را به‌جایی یا به کسی بگویید. این همیشه در دلتان باشد، حتی اگر به یک مهمانی بروید که با فردی از فامیل یا قوم‌وخویش یا هرکسی برخورد کنید که آن خانم یا آقا به هر علتی مریض شما بوده باشد، شما حق ندارید از آن خانم یا آقا بپرسید آن ناراحتی که داشتید چه طور است؛ برای این‌که افرادی که در آنجا نشستند، با تخصص شما متوجه می‌شوند که آن خانم یا آقا یک ناراحتی زنانگی، ناراحتی چشم و یا ناراحتی معده داشته است. چون بلافاصله آن‌ها با تخصص شما جور می‌کنند و می‌گویند این دکتر که این تخصص را دارد و از این آدم سؤال می‌کند که حالت چه طور است، می‌فهمند که او یک بیماری در این زمینه داشته است و این باعث می‌شود که اسرار یکی را فاش کنید. بنابراین باید سعی کنید حتی اگر در محفلی کسی را می‌بینید احوال او را نپرسید؛ چون بلافاصله ایجاد شک و تردید می‌کند. از دکتر اقبال نمی‌شود حرف نزد. دکتر اقبال استاد بزرگی بود، خصوصاً در بیماری‌های عفونی تخصص خاصی داشت. به‌طوری‌که شایع بود که می‌گفتند دکتر اقبال وارد اتاقی که می‌شد، می‌گفت: «یک «حصبه‌ای» یا یک «تیفوسی» در اینجا خوابیده است». یعنی آن‌قدر در این کار مهارت داشت. در آن سال‌ها در بیمارستان رازی بود و آن زمان بیماران عفونی زیادی را به آنجا می‌آوردند و بعدها که «بیمارستان رضا عدل‌خواهی» درست شد، به آنجا رفتند و بخش عفونی آنجا را با «دکتر مژدهی» و «بینش‌فر»  به‌عنوان وردست‌های خود گرفت. ازنظر درس دادن فوق‌العاده بود. یعنی بسیار آرام، متین و استوار درس می‌داد؛ به‌طوری‌که کلمات او بسیار راحت در قلب شما می‌نشست. خدمتی که به نظام پزشکی کرد فراموش کردنی نیست. دکتر اقبال اولین نظام پزشکی را درست کرد. ایشان با دکتر حفیظی و بقیه این تصمیم را گرفتند و اولین کسی بود که سال‌ها رئیس نظام پزشکی بود و جزو استادانی بود که راجع به او نمی‌شود حرفی نزد.
دکتر داوود پور: دکتر اقبال مدیریت را دوست داشت و بعد از این‌که پزشکی را شروع کردم، با یکی از استادانمان مراودۀ خانوادگی داشتیم و او برای من تعریف می‌کرد که در پاریس، دکتر اقبال سرپرست دانشجویان پزشکی در پاریس بود و از جانب آن‌ها وکالت داشت که پیش رئیس دانشگاه رفته و کارهای دانشجویان مقیم پاریس را انجام دهد. از همان موقع حس مدیریت در او بود و بعد نیز که به اینجا آمد، پست‌های مختلفی داشت.
دکتر عبدالحمید حسابی: دکتر حفیظی نیز ازاستادان بسیار محبوب ما بود. از «دکتر چهرازی» و «دکتر رضاعی» نیز نمی‌شود اسم نیاورد که استاد اعصاب بودند. خاطره‌ای از دکتر رضاعی دارم که بسیار جالب بود. دکتر وارد اتاق می‌شد و حاضرغایب می‌کرد و بعد از وارد شدن به اتاق، در را می‌بست که دانشجوی جدیدی وارد نشود و بچه‌ها وقتی پشت درمی‌ماندند می‌گفتند «آقا ما که اینجا هستیم» می‌گفت: «بله جسم تو اینجاست، ولی روحت اینجا نیست» همیشه این مثال را می‌زد که روح آن‌ها اینجا نیست و برای او غایب می‌گذاشت و می‌گفت حتماً در اتاق بالای سر مریض باید باشند.

دکتر جلیلی: روان‌پزشکی را فقط ایشان درس می‌داد؟
روان‌پزشکی را «دکتر داویدیان» نیز درس می‌دادند.
دکتر داوود پور: بنده از دکتر رضاعی خاطره‌ای دارم که جالب است؛ موقع امتحان رضاعی، میرسپاسی و داویدیان بودند که من اتفاقاً در امتحان پیش دکتر رضاعی افتاده بودم. وقتی سؤال کرده بود و جواب دادم گفت: «من یک سؤال دیگر از تو می‌پرسم اگر این را جواب دادی چون در کتاب نیست به تو 18 می‌دهم» من نیز در گوشه‌ای نشسته بودم و می‌لرزیدم و گفتم: «جناب استاد بفرمایید» گفت: «می‌خواهم ببینم در طول این چهار ماهی که در این بخش بودی، چه چیزی فهمیدی و نتیجه چه بود؟» فکر کردم که چه بگویم، گفتم: «آقای دکتر با این کتاب‌هایی که ما در اینجا خواندیم و این المان‌هایی که شما ازنظر روحی نوشتید که باید در این حد باشند، من فکر کنم 70 تا 80 درصد مردم ازنظر روانی غیرعادی هستند.» مرا تشویق کرد و نمره را داد.
دکتر عبدالحمید حسابی: کرسی پاتولوژی را مرحوم «دکتر حبیبی» بنیان‌گذاری کردند. ولی خب ما که از دانشکده آمدیم، ایشان فوت کرده بودند و فقط «دکتر آرمین»  و  «دکتر رحمتیان»  بودند. این دو نفر باهم بودند و اکیپ «دکتر شمسا»  و «دکتر بهادری»  بعداً آمدند، یا گروه فیزیولوژی که عظمتی داشت و «دکتر نعمت‌الهی»  بود و پزشکان بود و گروه فارماکولوژی که دکتر گیتی صحبت می‌کرد و وقتی دکتر در کلاس‌هایشان صحبت می‌کردند، جمعیت زیادی از دانشجویان جمع می‌شدند.
«سعید مالک» در بیمارستان سینا اسم‌ورسمی داشت و پشت سرشان دکتر معتمد و پزشکان در «اورولوژی» بودند. دکتر سعید مالک در زمان ما درس می‌داد و بعد که «سناتور» شد و کمتر می‌آمد، دکتر معتمد و «قاراپتیان»  درس می‌دادند. حتی گروه گوش و حلق و بینی «پروفسور جمشید اعلم»، دکترطباطبایی و «مروستی» بودند که هرکدام اسطوره بودند. من یک‌زمانی از استادان گذشته چیزی نوشته بودم تحت عنوان «غول‌های دانشکدۀ پزشکی». به من ایراد گرفتند و گفتند: «غول بار منفی دارد، همان اسطوره را بگویید». البته اسطوره هم می‌گفتم، ولی غول یک‌چیز خاص و یلی است.

دکتر جلیلی: از پروفسور جمشید اعلم چیز خاصی یادتان است؟
زمانی ما «اینترن» او بودیم و به اینترن‌ها عمل «لوزه»  می‌دادند و ما لوزه این بچه‌ها را که عمل می‌کردیم، فردا صبح برای بررسی می‌آمد و بعد از 24 ساعت آن‌ها مرخص می‌شدند. گاهی اوقات رست می‌ماند؛ یعنی لوزه را که می‌کندیم کمی باقی می‌ماند و به آن رست می‌گفتند، یعنی باقیمانده دارد. دکتر این‌ها را که امتحان می‌کرد می‌گفت: «رست دارد». گاهی اوقات اینترنی بدعمل کرده بود و رست زیاد داشت و می‌گفت: «مثل اینکه تو پایت را بازکرده و کثافتکاری کردی!» این را مکرر می‌گفت. خاطرۀ دیگری نیز از ایشان داریم که چند دانشجو را رد کرده و دعوا کرده بود و «اتوریته» داشت و اتوریتۀ او تا حدی بود که آن زمان که در مجلس سناتور بود، کسانی که در خیابان خلاف می‌کردند جلوی آن‌ها را می‌گرفت. بچه‌ها نیز شیطنت کرده بودند و در اگزوز ماشین او گچ یا سیمان پرکرده بودند و وقتی او می‌خواست سوار شود، هر چه استارت می‌زد روشن نمی‌شد. اول نمی‌دانستند که چه اتفاقی افتاده و ماشین را هل دادند و هر کاری کردند تا روشن شود، تا این‌که یکی چشمش افتاده بود به آن اگزوز که چیزی در آن فروکردند و نمی‌گذارد ماشین روشن شود. اما پروفسور عدل استاد خاصی برای ما هستند. ما همه‌چیز را از ایشان آموختیم. پروفسور یک اسطورۀ بزرگ جراحی بودند و هرچه از کارها، اخلاق و روش ایشان تعریف کنیم شاید خیلی کم گفته باشیم و نتوانیم بگوییم. وقتی به نوشته‌ها مراجعه می‌کنم، می‌بینم که حداقل بیست مقاله در مورد او نوشتم؛ چه قبل از مرگ و چه بعد از مرگ ایشان. پروفسور آدم خاص خودش بود، شاید ما شبیه پروفسور عدل نداشته باشیم.
دکتر داوود پور: چه ازنظر کار و چه ازنظر اخلاق، جدیت، منش و روش، ایشان همتا نداشتند.
دکتر عبدالحمید حسابی: احترامی که به بزرگان می‌گذاشت قابل‌احترام بود. پروفسور عدل وقتی آمده بود، قبل از سال 1320 بود و مجبور بود دورۀ نظام را بگذراند، زمانی که دورۀ نظام را می‌گذراند، به بیمارستان شمارۀ یک ارتش می‌رفت که روبروی «خیابان بهشتی»  امروزی بود. آن زمان دکتر میر آنجا رئیس بود و او سرباز بود که به آنجا می‌رفت و بسیار از عمل‌ها را پروفسور انجام می‌داد، ولی طوری عمل می‌کرد که زیاد سروصدا نکند و میر ناراحت نشود. در همان زمان «اورلن» نیز آمده بود و چون پروفسور را می‌شناخت و می‌دانست که تحصیلات او در فرانسه بوده، او را دعوت به کارکرد. آن زمان که ما نبودیم، ولی آن‌هایی که قبل از ما بودند تعریف می‌کنند که پروفسور با همان وسایل سربازی که داشت به سر کلاس آمده و درس می‌داد. در ارتباط با دکتر میر درعین‌حال خیلی به میر احترام می‌گذاشت و میر نیز شاید ازنظر ظاهری او را دوست نداشت و گاهی اوقات که در بیمارستان صحبت می‌کرد اشاراتی می‌کرد که: «تازگی‌ها شنیدم خیلی سیخ و میخ در آنجا در پای مردم فرومی‌کنند، قضیه چیست؟» یعنی گاهی اوقات زبانشان تند بود و از این متلک‌ها می‌گفت؛ اما وقتی پسرهایش از «سوئیس»  آمدند، یک دورۀ کوتاه جراحی دیده بودند. پسرهای میر، محمد و محمدعلی بودند که آن‌ها را پیش پروفسور عدل فرستاده بود و این دو برادر دو سال در بیمارستان سینا بودند و ما نیز که رزیدنت بودیم در آن دوره با آن‌ها همکلاس شده بودیم. صحبت این بود که یک روزی پروفسور می‌خواست به خارج برود و همۀ رزیدنت‌ها و دکترها مثل دکتر کیافر و نصیرپور همیشه با او به فرودگاه می‌رفتند تا او را بدرقه کنند. این‌طور که تعریف می‌کنند در همان زمان میر از مسافرت آمده بوده و پروفسور زیاد سیگار می‌کشید و همیشه گوشۀ لبش سیگار بود، می‌گویند به‌محض این‌که میر به‌طرف این اکیپ می‌رود، پروفسور عدل سیگار را پشت خود برد و به‌اصطلاح بی‌احترامی می‌دانست که جلوی دکتر میر سیگار بکشد. یعنی این‌ها این‌قدر به هم احترام می‌گذاشتند.
دکتر داوود پور: «دکتر وثوقی»  رئیس بخش جراحی «بیمارستان امام خمینی»  فعلی بود.
دکتر عبدالحمید حسابی: چون شیطنت داشت، پروفسور در عین این‌که او را دوست داشت ولی می‌خواست دور باشد او را از بیمارستان سینا به بیمارستانی در خیابان بلورسازی به‌نام گوهرشاد حسابی فرستاد. اینجا خانۀ مادربزرگ «پروفسور محمود حسابی»  و دکتر محمدخان حسابی بود که آن‌ها بعد از مرگ مادر خود که گوهرشاد خانم بود، آنجا را وقف دانشکده کردند و چون پسر بزرگ‌تر محمد حسابی بود که سال‌های سال استاد رادیولوژی بیمارستان سینا بود و در آنجا درس می‌داد و چون او دانشگاهی بود، آنجا را به دانشگاه تهران بخشید و تا مدت‌ها آنجا بخش‌های متعددی داشت و خیلی از استادان ازآنجا شروع کردند. دکتر وثوقی نیز بعد از بیمارستان سینا به بخش جراحی بیمارستان گوهرشاد رفت و تا مدتی در آنجا بود تا بخش دوم جراحی بیمارستان هزار تختخوابی درست شد و به آنجا آمد.
دکتر داوود پور: دکتر وثوقی برای ما تعریف می‌کرد که او با پروفسور سرباز بودند در همان بیمارستانی که دکتر گفتند، زیردست دکتر میر بودند و چون دکتر میر در سال 1320 آمده بود می‌گفت ما خیلی در آنجا تحقیر می‌شدیم و ناراحت بودیم، تا این‌که روزی بچۀ ژنرالی دچار سنگ «حالب»  شده بود و گفته بودند باید به خارج برود و اینجا نمی‌شود عمل کرد. ولی پروفسور به او پیغام داده بودند که ما این سنگ را درمی‌آوریم و این را به گوش «رضاشاه»  رساندند که این دو جراحی که تازه از خارج آمدند، می‌گویند ما این سنگ را درمی‌آوریم و رضاشاه هم گفته بود که: «خب ما این‌ها را به خارج فرستادیم تا یاد بگیرند و بیایند اینجا کار کنند، خب بدهید دربیاورند». خلاصه می‌گفتند سنگ آن بچه را درآوردند و خوب شد.
دکتر عبدالحمید حسابی: یکی از افتخارات ما در فامیل پروفسور حسابی هستند. می‌گویند در تأسیس و راه‌اندازی دانشگاه تهران نقش عمده‌ای داشت که این موجب افتخار است. پروفسور با پدرم پسرعمو بودند و نسبت نزدیک باهم داشتیم. عقیدۀ ما استادان بر این است که باوجود تمام پیشرفت و فنّاوری و باوجود همۀ اطلاعاتی که وجود دارد، استاد جای خود را دارد. یعنی آدم از استاد چیزهایی را می‌شنود که در کتاب اصلاً نمی‌شود نوشت و قابل‌بیان نیست. چیزها و مطالبی وجود دارد که فقط باید از زبان استاد شنید و کس دیگری نمی‌تواند جانشین استاد شود.
دکترداوودپور: اسم استادان که می‌آید من واقعاً متأثر می‌شوم؛ مثل دکتر ملکی که متخصص پوست هستند، «دکتر مودب نفیسی» ، دکتر میردامادی و یا دکتر شیخ استاد قلب ....
دکتر عبدالحمید حسابی: به‌هرحال از استادان در همۀ حرفه‌ها باید چیزی یاد گرفت. مثلاً حتی یک نانوا تا زیردست یک استاد نباشد نمی‌تواند نانوایی را یاد بگیرد. برای این‌که نمی‌تواند در کتاب بخواند که نانوایی چگونه است. یا یک قناد یا بنا؛ در تمام حرفه‌ها حتماً یک استاد لازم دارد که قبلاً یاد گرفته باشد و زیردست آن کارکرد.
«عاشقی را باید از پروانه عاشق یاد گیرد     هر که چیزی یاد گیرد باید از استاد یاد گیرد»
دکتر داوود پور: بسیار قدر استادان را باید دانست. یکی از افتخارات من این است که مورد لطف دکتر حسابی هستم.

با آقای دکتر حسابی هم‌دوره بودید؟
دکتر داوود پور: خیر، ایشان پیشکسوت هستند و دو سال قبل از من بودند. «ایرج میرزا» شعری دارد که می‌گوید:
« یاد باد آن‌که مرا زاد    مادر مرا نادان زاد
...   
قدر استاد نکو دانستن   حیف! استاد به من یاد نداد»
دکتر عبدالحمید حسابی: دکتر داوود پور یکی از خوش‌خط‌‌ترین پزشکان هستند. ایشان در حقیقت خطاط هستند.
دکتر جلیلی: یکی از ویژگی‌های جراحان، ظرافتشان است.
بله، خطاط و نقاش با دست خود کار می‌کند و هنر او در دستش است. هنر موسیقی‌دان در قلب او است؛ یعنی با قلب خود حرف می‌زند. هنر سخنران یا نویسنده در مغز او است، هنر نقاش در دستش است، موسیقی‌دان در قلبش است و نویسنده در مغز او است. اما جراح بامغزش فکر می‌کند، با قلبش احساس می‌کند و با دستش عمل می‌کند و هر سه تای این‌ها به جراح اطلاق می‌شود و هر سه هنر رادارد. دست، قلب و مغز، هر سه را شامل می‌شود.
دکتر داوود پور: بین رشته‌های پزشکی، جراحی حتماً چیزی است که باید از استاد یاد گرفت و دقیق باید دید که چه‌کار می‌کند. رشته‌های دیگر را با سخنرانی و حفظ کردن شاید بتوان یاد گرفت، ولی تکنیک جراحی را حتماً باید از دست استاد یاد گرفت.

آقای دکتر در مورد بیمارستان گوهرشاد حسابی می‌فرمایید که اکنون برایش چه اتفاق افتاده است؟
مدت‌های طولانی در اختیار دانشکده بود و بعد چون مخروبه شده بود و دانشکده نیز بودجه نداشت که آنجا را درست کند، به موقوفه برگرداند. موقوفه نیز آنجا را تقسیم کرد و اثری از آن بیمارستان باقی نماند.

در دورۀ بالینی کدام‌یک از بخش‌ها موردتوجه شما بود و آیا قبل از این‌که جراحی را انتخاب کنید دوست داشتید در بخش دیگری باشید؟
در دورۀ دانشکده استادان دودسته بودند، یکی استادان بالینی بودند که در بخش‌ها کار می‌کردند و تعدادی استادان تئوری بودند که در دانشکده درس می‌دادند. مثلاً فرض کنید دکتر وکیلی هیچ‌وقت در کار بالینی نبود و بخش نداشت. درحالی‌که خود او استاد کرسی تئوری بود. یعنی دانشکدۀ پزشکی به‌صورت کرسی بود که بعد کرسی را برداشتند؛ ولی کرسی بود و هرکدام از استادان کرسی تئوری و داخلی داشتند. به‌جای کلمۀ دپارتمان، کلمه کرسی بود. مثل کرسی جراحی، کرسی داخلی، کرسی چشم و غیره. زمانی هم که شورای دانشکده ایجاد می‌شد، به همۀ آن‌ها می‌گفتند استادان کرسی جمع شده‌اند. دکتر میر استاد بالینی بود و پروفسور به‌عنوان استاد تئوری وارد دانشکده شد، منتها به خاطر فعالیتی که پروفسور داشت، کم‌کم پای خود را در بیمارستان سینا گذاشت و آن زمان دکتر سعید مالک تمام بیمارستان سینا را داشت. یعنی تمام بخش‌های بیمارستان سینا در «تیول» مالک بود. بعد که کم‌کم پروفسور به آنجا رفت، اتاق به اتاق را به پروفسور دادند و خلاصه بعد از مدتی پروفسور صاحب بخش شد و می‌گفتند تنها استاد تئوری که بخش نیز دارد، پروفسور عدل است.

آشنایی شما با ایشان زمانی بود که کرسی تئوری داشتند؟
بله! آن زمانی که ما سر کلاس می‌رفتیم، پروفسور در دانشکده بعدازظهرها درس جراحی می‌دادند و آشنایی ما با پروفسور از همان‌جا شروع شد. تا مدت‌های طولانی یعنی تا زمانی که ما رزیدنت شده بودیم، یک اتاق بغل اتاق عمل‌های سابق همیشه بسته بود، ما یک‌بار پرسیدیم که: «این اتاق برای کیست؟» گفتند: «این برای دکتر مالک است و باوجود این‌که به آن‌طرف در بخش اورولوژی رفته است، اما این اتاق را نگه‌داشته و هرچند وقت یک‌بار در آن‌ها باز می‌کند و به داخل می‌رود». اخلاق خاصی داشت و می‌خواست بگوید: «من هنوز در ساختمان این‌طرف نیز صاحب‌اختیار و صاحب‌نظر هستم». ما بعدازظهرها درس‌های تئوری داشتیم و صبح‌ها در بخش‌ها بودیم، به‌غیراز سال اول. چون سال اول به بخش‌ها نمی‌رفتند. سال اول فقط درس‌های تئوری در دانشکده بود. از سال دوم یک روز در میان بخش می‌رفتیم و باز یک روز در میان به دانشکده می‌رفتیم و کلاس‌ها به‌صورت آزمایشگاهی بود. بعد از سال سوم هرروز در بخش‌ها بودیم. کلاس دوم و سوم بخش جراحی و داخلی بودیم و کلاس چهارم و پنجم رشته‌های بالاتر مثلاً رشتۀ اعصاب، روان‌شناسی، چشم‌پزشکی، گوش و حلق و بینی، زنان، مامایی و غیره؛ همین‌طور این بخش‌های متعدد را دور می‌زدیم که تمام بخش‌ها را دیده باشیم. دکتر آهی بزرگ مامایی بیشتر درس می‌داد و دکتر صالح بیشتر زنان درس می‌داد. در «بیمارستان وزیری»  خانم ایران اعلم بودند. ما پله‌پله گشتیم و بعد اینترن شدیم، آن زمان اینترنی امتحان داشت. یعنی باید امتحان اینترنی می‌دادیم و در این امتحان بچه‌ها برحسب نمره، بخش را انتخاب می‌کردند. هرکسی نمرۀ بالاتری داشت، بخش بهتری می‌رفت. من در امتحان اینترنی، نفر سوم بودم. یعنی هر بخشی که می‌خواستم می‌توانستم انتخاب کنم و آن زمان بعضی بخش‌ها «سوکسه»  داشتند، یادم است 12 نفر اول، بخش عزیزی را انتخاب کردند و بعد بیمارستان سینا را انتخاب کردند، بخش پروفسور عدل را به‌عنوان جراح انتخاب کردند. یعنی چهار ماه اول و دوم و چهار ماه سوم را خودشان قسمت کردند. مثلاً چهار یا پنج نفر از آن 12 نفر به «امیراعلم»  بخش گوش و حلق و بینی رفتیم و یک عده به چشم رفتند و یک عده نیز به اعصاب و روان رفتند. اما بخش‌هایی که ما رفتیم به این شکل بود. آن زمان به رزیدنت، رزیدنت نمی‌گفتند بلکه دستیار یا به‌اصطلاح فرانسوی آسیستانت می‌گفتند و دو جور آسیستانت داشتیم، به یک عده آسیستانت لیبر می‌گفتند. یعنی آزاد یا افتخاری که این‌ها حقوق نمی‌گرفتند و فقط برای یادگرفتن می‌آمدند و ما وقتی‌که خواستیم رزیدنت شویم آن اکیپی که ما بودیم، 16 نفرمان برای بیمارستان سینا انتخاب شدیم و این برای اولین بار بود. چون قبل از ما پنج یا شش و گاهی سه نفر بیشتر نمی‌گرفتند و یک‌مرتبه 16 نفر گرفتند. البته عده‌ای پارتی‌بازی بود، مثلاً عده‌ای را سفارش می‌کردند و بعضی استادان می‌گفتند: «ما به این اینترن بسیار علاقه داریم و او را رزیدنت کنید». بنابراین ما 16 نفر رزیدنت شدیم. به آسیستانت‌های دیگر که حقوق می‌گرفتند، آسیستانت فیکس می‌گفتند؛ ولی آسیستانت لیبر حقوق نداشتند می‌آمدند، کار می‌کردند، تخصص خود را می‌گرفتند و اغلب می‌رفتند؛ مگر این‌که باز استاد مربوطه از او خوشش می‌آمد و او را آسیستانت فیکس می‌کرد و می‌گفت: «تو در بخش ما بمان». منتها دیگر استخدام می‌شد و با پایۀ یکم به او حقوق می‌دادند. بنابراین به رزیدنت‌های آن زمان دستیار می‌گفتند و دستیار آزاد داشتند یا دستیار ثابت. البته به اینترن، کارورز می‌گفتند.

شما جزو دستیار فیکس بودید؟
ما جزو دستیاران آزاد بودیم.

آن زمان بعد از دورۀ اینترنی، طرح می‌گذراندید یا این‌که سربازی می‌رفتید؟
ازنظر کاری، مخصوصاً آن‌هایی که می‌خواستند آسیستانت فیکس شوند، باید به سربازی می‌رفتند و گاهی به آسیستانت لیبر نیز سخت می‌گرفتند و باید به‌نظام می‌رفتند؛ ولی سخت‌گیری جدی نبود. من شخصاً معاف شدم. یعنی در دوره‌ای شاه دستور داد که متولدین قبل از 1311 معاف هستند و من معاف شدم و اصلاً سربازی نرفتم و تا زمان تحصیل معافیت تحصیلی داشتیم. ولی شاه که بخشید دیگر سراغ ما نیامدند که به سربازی برویم. البته کسانی هم بودند که بزرگ‌تر از ما بودند، ولی به دلیل خانواده و یا به‌عناوین‌مختلف معافی گرفته بودند. من علاقۀ شدیدی به «اتوپسی»  داشتم. همان‌طور که در ابتدای صحبتم گفتم، خانۀ ما نزدیک بیمارستان رازی بود و در این بیمارستان بیماری‌های عفونی زیاد می‌آوردند و در روز یکی دو نفر آنجا فوت می‌شدند و آن‌ها را در اتاقی به‌نام مسجد می‌گذاشتند. خانۀ ما و یکی از دوستان که الآن در آمریکا است، به هم نزدیک بود. استادی داشتیم به‌نام مرحوم «دکتر مهدی منصور بیگی» . ایشان استاد داخلی بود و در بیمارستان رازی بر روی مسمومیت کار می‌کرد. دکتر منصور بیگی قبل از این‌که به آنجا برود، در بخش عزیزی بود و ما با او آنجا آشنا شدیم. ایشان خیلی به اتوپسی علاقه داشت و گاهی اوقات برای این‌که تشخیص‌ها را نشان بدهد، می‌رفت و استاد می‌آمد تشخیصی می‌داد، ولی او این را قبول نمی‌کرد و می‌گفت: «من باید بروم این را اتوپسی کنم». جسد را پایین برده و اتوپسی می‌کرد و فردا می‌آمد و می‌گفت: «او این مرض را داشته است، آن مرضی که تشخیص داده بودند درست نیست». ما نیز در کنارش کمی یاد گرفته بودیم. بعد از این‌که ما به آنجا رفتیم، دکتر منصور بیگی را نیز  به آنجا تبعید کردند و من با آن دوستم، با هدایت دکتر می‌رفتیم و یواشکی بعضی از این جسد‌ها را اتوپسی می‌کردیم. این بود که من علاقه‌مند به اتوپسی شده بودم. زمانی که در بخش بیمارستان امیراعلم نیز یک دوره برای داخلی رفتیم، چون یاد گرفته بودم، در آنجا، یواشکی به بخش فرزد می‌رفتم و تشریح می‌کردم و بعضی از این‌ها را اتوپسی می‌کردم. در چند ماه چند تاشده بود، به‌طوری‌که روز آخر که داشتیم خداحافظی می‌کردیم، فرزد گفت: «فکر کنم چند ماه دیگر در اینجا مانده بودید، من را نیز اتوپسی می‌کردید». در دورۀ اینترنی که به بخش عزیزی رفتیم نیز همین کار را ادامه دادیم. باز گاهی یواشکی و گاهی با اجازه اتوپسی می‌کردیم و گاهی در را می‌بستند که مانتوانیم یواشکی برویم و اتوپسی انجام دهیم. بنده همۀ گزارش‌ها را روی کاغذ می‌نوشتم که این تشریح شد. گزارش‌ها را نوشته و روی میز دکتر عزیزی می‌گذاشتم و او نیز گاهی اوقات خوشش می‌آمد و گاهی ناراحت می‌شد. چون ما در دورۀ اینترنی بسیار جدی بودیم؛ زمان برای ما معنی نداشت. یعنی صبح که می‌رفتیم گاهی اوقات تا شب در بخش بودیم. همین‌طور می‌چرخیدیم و مریض‌های مختلف، جاهای مختلف و بخش‌های مختلف را می‌دیدیم. چون گاهی رزیدنتی می‌گفت: «مریضی جالب در بخش ما خوابیده، برویم و او را ببینیم». می‌رفتند تا او را ببینند، حالا فرقی داشت بخش جراحی بود یا قلب و اعصاب، همین‌طور در بیمارستان می‌چرخیدیم. یعنی بسیار جدی بودیم، به‌طوری‌که در پایان چهار ماه اینترنی بخش عزیزی، دو تا دست‌نوشته به ما دادند، یکی اختصاصاً به من داد و به خاطر اتوپسی بیماران بخش از من تقدیر کرده بودند، یک تقدیرنامه نوشته بودند و یک تقدیرنامه نیز دسته‌جمعی برای هر دوازده نفرمان از طرف دکتر اقبال نوشتند. آن زمان دکتر اقبال رئیس دانشکده بود که ایشان امضاء کرده بودند که: «آقای کارورز فلان با گزارشی که رئیس بخش داده‌شده است، شما در طول چهار ماه فعالیت زیادی داشتید و به‌این‌ترتیب از شما تقدیر می‌شود». بعد از این‌که در بیمارستان سینا رزیدنت شدم، تا مدت‌ها ادامه دادم، چه در اینترنی و چه در رزیدنتی ادامه دادم. بیماری در بخش «دکتر نجم‌آبادی»  خوابیده بود؛ وقتی اینترن شدیم، گفتند این خانم چند سال است که اینجا بستری‌شده است و فلج پایین بدن دارد و در اثر تصادف قطع نخاع است. این خانم بسیار بامحبت بود و به همه لطف می‌کرد و همۀ اینترن‌ها، رزیدنت‌ها و پرستاران بسیار به او لطف داشتند. من آخر سال سوم رزیدنت بودم که این خانم فوت کرد و من تصمیم گرفتم او را اتوپسی کنم، بیشتر علاقه داشتم ببینم این نخاعی که قطع‌شده چیست و من فکر می‌کردم که مثلاً یک نخاع فقط قطع‌شده است. چون کار جراحی را یاد گرفته بودیم، رفتم و دورتادور ستون فقرات او را باز کردم و تمام نخاع او را سرتاسر تا بالا جدا کردم و دیدم هیچ قطعی ندارد و بعداً فهمیدم که قطع فیزیولوژیک است و له‌شده و ارتباط را قطع می‌کند. این را نیز به دانشکده و مرحوم دکتر آرمین دادم و این را دیده بود و گفته بود: «این را چه کسی گرفته؟ ما تا حالا اینجا نخاع نداشتیم». تا مدت‌های طولانی این را در سالن تشریح به‌عنوان نمونۀ یک نخاع، نگه‌داشته بودند که اگر دانشجوها بخواهند ببیند؛ که این نخاع است و حتی شاخه‌های اطراف آن را نیز نگه‌داشته بودم. بعدها هم که ما را برای کارشناسی شکایت‌های پزشکی فرستادند. یکی از مشکلاتمان این است که بسیاری از پرونده‌هایی که می‌آید، اتوپسی ندارند و نمی‌شود رأی داد. یعنی حرف‌هایی که دو طرف می‌زنند، واقعاً آدم نمی‌داند چه کسی حق دارد. چون مریض اتوپسی نشده است و این اتوپسی نشدن خود معضلی است. این اواخر مواردی اتفاق افتاد که باز ناچار شدم مقاله‌ای بنویسم که هنوز چاپ‌نشده است، تحت عنوان «اهمیت اتوپسی». اکنون حرف‌هایی که دربارۀ «کیارستمی» زده شد، اتوپسی نشده بود و تا اتوپسی نشود نمی‌شود نظر قطعی داد. یا خود «آقای رفسنجانی»، بااین‌همه شایعه، اگر اتوپسی شده بود دیگر این‌همه شایعه نبود؛ شاید هم نخواستند. ولی در مقاله‌ای که نوشتم، از کسی اسم نیاوردم. فقط گفتم که اتوپسی از کارهای واجب است و خیلی از بزرگان و دولت‌مردان فوت می‌کنند که علت مرگشان مشخص نیست و خیلی شایعه برانگیز است و باید حتماً اتوپسی شوند و ذکر کردم که پزشک‌هایی که جواز چنین افرادی را صادر کردند، قصور پزشکی دارند. اتوپسی شایعات را از بین می‌برد و جزو کارهای واجب است.
دکتر جلیلی: در فرمایشات شما دو تا نکته بود که فکر کنم برای جوانان مهم است؛ یکی علاقه‌ای که دانشجو و اینترن آن زمان داشتند که چه طور یواشکی برای اتوپسی که کار خوشایندی هم نیست می‌رفت و انجام می‌داد و این سنت در زمان من هنوز در بیمارستان رازی بود. مرحوم دکتر آذر، دکتر آرمین و مرحوم دکتر قائمیان و آنهایی که بخششان آنجا بود، هرروز صبح ساعت هفت، آنجا جمع می‌شدیم و اول اتوپسی که شب گذشته شده بود را می‌آوردند و روی آن بحث می‌کردند. یکی این نکته بود و یکی نیز میزان ارتباط رئیس دانشکده و دانشگاه با دانشجو بود، شما وقتی بخش عزیزی را تمام می‌کردید، از دکتر اقبال تقدیرنامه می‌گرفتید. این است که ببینید ارتباطات آن زمان چه قدر نزدیک بود و چه قدر اثر خوبی داشت، برای اینکه بیشتر تلاش کنند. اما اکنون دیگر خبری از این چیزها نیست.

آقای دکتر بفرمایید که در چه سالی دورۀ اینترنی شما پایان گرفت و چه سالی دورۀ رزیدنتی شما شروع شد و چه طور به رشته تان علاقه‌مند شدید؟
شروع دورۀ رزیدنتی یا به‌اصطلاح آن زمان آسیستانی یا به ترجمۀ فارسی دستیاری ما از آبان ماه سال 1335 شروع شد. یعنی بعد از این‌که فارغ‌التحصیل شدیم، بلافاصله توانستیم رزیدنت بیمارستان سینا شویم. اشتیاق و علاقه‌ام معمولاً از دوران دانشجویی بود، زمانی که به بخش های مختلف می رفتم و استادان متعدد را می دیدم، به بعضی از رشته ها تمایل پیدا می کردم. من نیز این احساس علاقه را از ابتدا داشتم. طوری که به اولین بخشی که در بیمارستان سینا رفتم، بخش جراحی بود و از همان زمان این انگیزه در من شروع شد که اگر این امکان وجود داشته باشد، در پایان تحصیلاتم بتوانم رزیدنت بیمارستان سینا شوم. خوشبختانه این توفیق نیز نصیبم شد و برای آنجا انتخاب شدم. آن زمانی که ما انتخاب شدیم، شانزده رزیدنت بودیم و این رقم برای بیمارستانی مانند سینا، رقم زیادی است. چراکه هرساله پنج رزیدنت می گرفتند که چهار نفر برای بخش‌ها و یکی نیز برای درمانگاه بود و جابه‌جا می‌شدند و یک‌باره از رقم پنج به 16 رسید.

چرا این اتفاق افتاد؟
داوطلب زیاد بود وعده‌ای از جاهای مختلف سفارش شده بودند و یکی دو نفر نیز از ارتش سفارش شده بودند و این‌طور شد که یک‌باره این مجموعه افزایش پیدا کرد. البته تمام ما شانزده نفر، همکلاس نبودیم. ده نفرمان همکلاس دانشکده بودیم و پنج یا شش نفر دیگر از مقاطع مختلف گرفته‌شده بودند. البته شایعات در آن زمان نیز زیاد بود و بعضی می گفتند که آن‌ها پارتی دارند و بعضی می گفتند که درسشان بهتر بوده که خواستند تعدادی نخبه برای بیمارستان سینا بگیرند و بسیاری مسائل دیگر که اکنون وارد آن نمی شوم. حال شانزده رزیدنت بودند و میزان خوراکی که برای رزیدنت های سال اول بود، خیلی زیاد نبود. عمل هایی که می کردیم عمل های کوچک «فتق»، «آپاندیس»  و «بواسیر»  و از این قبیل عمل ها بود. درگیری‌ای بین سال اولی‌ها و سال دومی ها ایجاد شده بود که هرکدام می خواستند عمل بیشتری انجام دهند و درگیری زیاد بود، مخصوصاً در ماه‌های اول این‌طور بود. رسمی نیز بود که در آن زمان رزیدنت‌ های بیمارستان سینا، یک نفر را از بین خودشان تعیین می-کردند که گردانندۀ کارها باشد و درخواست هایشان را به این‌طرف و آن‌طرف بدهد و یا ملاقاتی با پروفسور داشته باشد، یا چیزهای دیگر و در حقیقت این‌یک نفر سخنگوی ما بود. البته اصطلاحاً به او چف  رزیدنت می گفتند، اما به آن معنای کلمۀ اصلی اش نبود که مقام بسیار بالایی باشد. عملاً سخنگویی از طرف رزیدنت ها بود که هرساله او را انتخاب می کردند. به‌هرحال تعداد سال دوم و سومی‌ها ده نفر بودند و ما سال اولی ها شانزده نفر بودیم. معمولاً نیز از سال بالایی‌ها آن شخص را انتخاب می کردند. از آنجایی که ما شانزده نفر شده بودیم، گفتیم که چه طور است بیاییم و از بین خودمان انتخاب کنیم  و حتماً که نباید از سال دوم و سوم باشند. رأی‌گیری شد و چون ما شانزده نفر بودیم برنده شدیم و قرعه به نامم افتاد. مسئول و گرداننده ی کارهای رزیدنت ها شدم. درگیری هایی که بین رزیدنت ها ایجاد می شد، غالباً به کار بیشتر و به ریاست بخش ها نیز کشیده‌ می‌شد. به فکر راه‌حلی افتادیم که دائم باهم درگیر نباشیم. به بنده گفتند شما فکر کنید و ببینید نظرتان چیست؟ کمی فکر کردم و با یکی دو نفر دیگر از رزیدنت ها نیز مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که دو پیشنهاد به آقای پروفسور عدل در مورد مشکلاتی که پیش می آمد، دهیم. چون دائماً شاکی ها نزد پروفسور می رفتند و گله می-کردند و درگیری پیش می‌آمد. دریکی از جلسات، گفتم: «من به نمایندگی از رزیدنت های سال اول، دو پیشنهاد خدمتتان ارائه می‌کنم تا دیگر این درگیری ها نباشد». هرکسی چیزی می گفت و دیدند کلامم دراین‌بین، نسبتاً منطقی است. گفتند: «حرفتان چیست؟»  گفتم: «ما سال اولی ها دو پیشنهاد داریم، یکی این است که شما سال آینده یعنی سال 1336 اصلاً رزیدنت نگیرید. پیشنهاد دومم این است که در دورۀ سه‌ساله اجازه دهید هرکسی دلش خواست یک سال اضافه بماند و این دوره چهارساله شود. فکری کرده و معمولاً نیز سیگاری گوشۀ لبشان داشتند و پکی به سیگار زدند و نگاهی به این‌طرف و آن‌طرف کردند و گفتند که پیشنهاد اولتان عاقلانه نیست، اما پیشنهاد دومتان قابل‌مطالعه است. البته اکنون نمی توانم بله یا خیر بگویم. همگی سرها را پایین انداخته و بیرون آمدند. کمابیش درگیری ها همچنان ادامه داشت و ما سال اول را گذراندیم و وارد سال دوم شدیم. معمولاً رزیدنت‌های سال اول و آن‌هایی که قبلاً کارکرده و موردنظر ریاست بخش بودند را ‌به‌عنوان اینترن های بخش ها انتخاب می کردند. همۀ ما نیز سال اول را تمام و اکنون وارد سال دوم شده و منتظر بودیم ببینیم چه کسانی را می خواهند انتخاب کنند. بعد از یکی دو هفته خبر رسید پروفسور دستور دادند امسال رزیدنت نمی گیریم. بنابراین در سال 1336 اصلاً رزیدنت نگرفتند. به‌این‌ترتیب ما که سال دوم بودیم، می توانستیم تمام عمل های سال اول و دوم را انجام دهیم و درگیری های بین رزیدنت ها نیز بسیار کم شد.

چهارساله نیز شدید؟
هنوز به آنجا نرسیده بود و ما سال دوم را بدون وجود سال اولی تمام کردیم. تا زمانی که سال 1337 شد و سال سومی‌ها فارغ‌التحصیل شدند. زیرا دوره‌شان سه‌ساله بود و ما سال سومی شدیم. ما که وارد سال سوم شدیم، دوباره سال اول را پذیرش کردند. بیمارستان سال سوم و اول را داشت و سال دوم اصلاً نداشت. ما نیز بسیار کار می کردیم و همگی خوره بودیم و این‌طور نبود که اگر فلانی کشیک بود، فقط او بیاید و مثلاً اگر شبی ساعت دوازده به بخش می رفتند، می دیدند ده الی دوازده رزیدنت در بخش می چرخند. کشیک نبودند، اما به خاطر عمل ها و اورژانس ها می آمدند. فرض کنید تمام مریض ها را می دیدیم و بعد مریض های اورژانس را که شب تا صبح می آمدند و بسیار فوری باید عمل می شدند را اغلب جمع می کردند. مثلاً مریض هایی که آپاندیس یا فتق داشتند را تا آخر شب نگه می داشتند. حتی رزیدنت سال سوم نیز بدون اتند حق عمل نداشت و حتماً رئیس بخش یا بزرگ‌تر باید می‌بود. رئیس بخش ها که می آمدند، مریض های اورژانس را معاینه کرده و می گفتند این مریض را عمل کرده و این مریض فعلاً احتیاجی به عمل ندارد. بعد به اتاق عمل می رفتیم و معمولاً اتند کمک -کرده و رزیدنت سال سوم آن عمل را انجام می داد. بعضی از عمل ها را نیز سال پایین تر انجام می‌داد. اما منظورم این است که بدون حضور رئیس بخش، این اجازه وجود نداشت که پرستار اتاق عمل، وسایل اتاق عمل را در اختیار رزیدنت ها بگذارد تا عمل کنند. دستور پروفسور این بود که حتماً باید با رئیس بخششان باشند تا عمل صورت گیرد. ما نیز اغلب مریض های اورژانس را معاینه می کردیم و دلمان می خواست بدانیم این عمل چیست. به‌طوری‌که به یاد دارم وقتی رئیس بخش می آمد، می دید که اتاق عمل پر از رزیدنت است. می گفتند: «مگر شما کشیک هستید؟» می گفتند: «خیر، همگی آمده‌ایم تا ببینیم عمل ها چه طور انجام می شود». همیشه در اورژانس و جراحی بودند و این حالت خورگی در همه وجود داشت. به‌این‌ترتیب ما سال سوم را پشت سر گذاشتیم و قاعدتاً باید تمام کرده و می‌رفتیم؛ اما حال سال اول و سال دوم می شد و سال سوم نداشتند. این موارد ازنظر بخش ضعیف بود. پروفسور پیشنهاد کرد و گفتند که هرکسی دلش می خواهد، می تواند یک سال اضافه بماند، اما حقوقی در میان نیست و هیچ قولی هم نمی‌دهیم که شما بعدها ارتقا پیدا کنید و رئیس درمانگاه یا رزیدنت فیکس شوید. بنابراین هرکدام که حاضر هستید با همان شرایط قبلی یک سال دیگر را در اینجا بمانید. عده ای در دورۀ رزیدنتی شغل‌های متعددی درجاهای مختلف داشتند و کار می‌کردند، بنابراین نماندند وعده‌ای نیز حتماً می‌خواستند به شهرستان بروند و بنابراین رفتند؛ به‌این‌ترتیب شش نفر از این شانزده نفر داوطلب شدند که بمانند که بنده نیز یکی از آن شش نفر بودم. با دیگر همکاران بخش ها را اداره کرده و درواقع کار رزیدنت سال سومی را انجام می دادیم.

خاطرتان است که  این شش نفر چه کسانی بودند؟
بله آقای «دکتر انوشیروان هدایت»، آقای «دکتر جلال سید فرشی»، آقای «دکتر مهربان وصالی»، آقای «دکتر محمدابراهیم محبیان» و آقای «دکتر آریس اردوخانیان»  بودند که متأسفانه از این شش نفر سه نفر فوت شدند و سه نفرمان هستیم. به‌این‌ترتیب ما چهارساله شدیم. چهار سالمان تمام شد و رزیدنت ها کامل شده و سال اول، دوم و سوم داشتند. بعد گفتند پرفسور گفته است ازآنجایی‌که  روسای بخش ازنظر کمک دستشان خالی است، این شش نفر می توانند یک سال دیگر نیز بمانند که جمعاً پنج سال شود. به‌ویژه که در این زمان که مسئلۀ رزیدنت فیکس کلاً منتفی شده بود و ریاست درمانگاه نیز کم‌کم کنار گذاشته می شد و قرار بود سیستم آموزشی در این زمان عوض شود. یعنی به‌جای رزیدنت فیکس و رئیس درمانگاه، «استادیار» بگیرند. پروفسور پیغام دادند که شما چهار سال اینجا مانده‌اید و اگر دلتان خواست می توانید یک سال دیگر نیز بمانید. وعدۀ قطعی به شما نمی دهم، اما امکان این‌که در آینده شمارا استادیار کنم وجود دارد. همه مان قبول کردیم که یک سال دیگر نیز بمانیم و ببینیم تا سال بعد چه خواهد شد. حالا رسیدیم به سال 1340 که در این زمان «بیمارستان شهدای تجریش» که در آن زمان به نام رضا پهلوی بود، در حال افتتاح شدن بود. اکیپ سازمان شاهنشاهی آن زمان که بیمارستان توسط آن‌ها در «تجریش» درست‌شده بود، از پروفسور خواهش کرده بودند که برای ما نیرو بفرستید. چون قرار است بیمارستان راه بیفتد و در بخش جراحی به پروفسور حکم ریاست بخش جراحی آنجا را دادند و گفتند که برایمان نیرو بفرستید. پروفسور فرمودند از ما شش نفر، سه نفر در سینا بمانید و سه نفر به آن بیمارستان بروند. من، دکتر فرشی و دکتر وصالی به بیمارستان تجریش رفتیم. از 1340 تا 1343 ما در بیمارستان تجریش بودیم. بعد از گذشت مدت‌زمانی از ما آزمونی گرفتند و قبول کردند به‌عنوان اولین استادیارهای دانشکده باشیم و جزو نفرات اولی بودیم که استادیار شدیم. استادیار با پایۀ حقوق پزشکی یکم که 800 تومان بود. مالیات و اضافات را نیز برمی داشته و حقوقمان 717 تومان می شد.

این حقوق، برای آن زمان حقوق خوبی بوده است.
بله، اگر دلار را هفت تومان حساب کنیم، بد نبود. بعد از سه سال در بیمارستان سینا بخشی اضافه‌شده‌ و چهار بخش، تبدیل به پنج بخش شده و احتیاج به نیرو داشتند. هر بخش از بیمارستان سینا، رئیس خودش را داشت. عده ای از اتندهای آن زمان آقای «دکتر نجم‌آبادی»، آقای «دکتر منصور»، «دکتر نصیرپور»  و «دکترکیافر»  بود و پرفسور قصد  داشتند به «دکتر نبوی»  نیز بخشی بدهند. ازآنجایی‌که دکتر نبوی با بنده در بیمارستان تجریش نیز کار می کردند، پیشنهاد دادند که فلانی را نیز به ما بدهید. بنابراین من در سال 1343 از بیمارستان تجریش به بیمارستان سینا به‌عنوان استادیار منتقل و همکار دکتر نبوی شدم. درواقع ما از سال 1340 که در تجریش بوده و شروع به کارکردیم، چون علاوه بر ما رزیدنت سال اول را نیز پذیرش کردند و سال اول، دوم و سوم را نیز در آنجا گرفته بودند، بنابراین کارآموزشی ما از همان زمان شروع شد. یعنی هم به دانشجویانی که به بخش ها می آمدند درس می دادیم و هم به‌طور مرتب با رزیدنت‌ها کار جراحی انجام می دادیم. این کار ادامه پیدا کرد تا این‌که بحث بر سر این موضوع بود که عده ای می گفتند  باید ارتقا پیدا کنند و مدت زیادی است که استادیار مانده اند. این زمان نیز با آمدن «دکتر رضا» که رئیس دانشگاه شدند، مصادف بود. دکتر رضا گفته بودند عده ای که برای مدت طولانی مانده و استادیار بودند را دانشیار کنید. به‌این‌ترتیب مابعد از دوازده سال یعنی در سال 1352 به سمت دانشیار جراحی بیمارستان سینا انتخاب شدیم. وظایف دانشیاری نیز کماکان همان برنامه هایی بود که باید انجام می شد. یعنی ازنظر تدریس، آموزش و غیره، این کار ادامه پیدا کرد. در فاصلۀ سال 1352 که دانشیار شدم تا 1356 و 1357 طبق یک سری جریانات که بین خودشان بود، مرا به بیمارستان رازی که در پایین «میدان شاپور»  بود، تبعید کردند.

منظورتان بیمارستان پوست است یا بیمارستان روان‌پزشکی؟
بیمارستانی که امروزه شما به نام بیمارستان پوست می شناسید؛ ولی در آن زمان بیمارستان رازی، بخش جراحی، داخلی و پوست داشت. اما در آن زمان، بخش داخلی و جراحی آن برچیده شده و به «بیمارستان هزار تخت خوابی» منتقل‌شده بود و روسای بخش نیز بازنشسته شده بودند و فقط بخش پوست آن مانده بود؛ اما درمانگاه جراحی و داخلی آن را نگه‌داشته بودند. ما را به درمانگاه جراحی فرستاده و دیگر از بخش خارج شدیم. دو سال از بخش و تدریس معاف بودم و صبح تا عصر به بیمارستان رازی رفته و بیشتر مریض های سرپایی را می دیدم و عمل های کوچک را نیز انجام می دادم؛ عمل های کوچکی مانند فتق، «لیپوم» و ناخن در گوشت. تا این بعد از انقلاب کادر بیمارستان سینا کم شد و من را از بیمارستان رازی به بیمارستان سینا برگرداندند. کمی نیز می-خواستند دلجویی کنند و بگویند که به شما بد کردیم که به آنجا رفتید. من را رئیس بخش کردند. ریاست بخش را با سمت دانشیاری تا سال 1360  ادامه دادم تا در امتحان استادی شرکت کردیم. در آن زمان نیز برای استادی مقالاتی که می نوشتند و ارتباطاتشان اهمیت داشت؛ همچنین سخنرانی برگزار می‌کردند تا این اشخاص صحبت کرده و ببینند که ازنظر نطق و بیان چه طور هستند. به‌هرحال بنده در سال 1360 استاد جراحی بیمارستان سینا شدم.
کمی به عقب بازگردیم. قبلاً راجع به خصوصیات پرفسور عدل کمی صحبت کردیم، اما راجع به «مکتب عدل» و این‌که چه شد که این موضوع راه‌اندازی شد، صحبت نکردیم و این‌که آیا پرفسور عدل در بیمارستان شهدای تجریش ماندند و به بیمارستان سینا نیامدند.
بله، ایشان مرتباً هم به بیمارستان سینا و هم به بیمارستان شهدای تجریش می رفتند. برنامه را طوری تقسیم کرده بودند که هر دو جا را داشته باشند. ایشان کار خصوصی نیز انجام می‌دادند. بنابراین از صبح تا شب مشغول کار بودند. سه یا چهار سال بعد از تأسیس بیمارستان، پروفسور عدل مدتی به‌عنوان رئیس بخش «بیمارستان شریعتی»  نیز انتخاب شدند. بنابراین دیگر به آنجا نمی رفتند و بیشتر به شریعتی رفته و به بیمارستان سینا نیز کمتر سر می زدند. این روند تا زمان‌ بازنشستگی‌شان ادامه داشت. یک خاطره از «دکتر هدایت»  همین است؛ زمانی که دکتر هدایت می خواستند برگۀ بازنشستگی پروفسور را به ایشان بدهد، بسیار ناراحت بوده و حالت گریه داشتند. احتمالاً این خاطرات در کتاب قبلی موجود است. بنابراین پروفسور عدل به بیمارستان شریعتی منتقل می‌شوند و البته زمانی که در آنجا بودند، به بیمارستان سینا نیز سر می زدند؛ اما بیشتر در شریعتی بودند. مسئلۀ مکتب عدل، مربوط به سال‌ها پیش است، یعنی همان زمانی که ما رزیدنت سال سوم و چهارم بودیم. تقریباً در سال 1338 مکتب عدل را تأسیس کردند. عده ای از همکاران جمع شده و تصمیم گرفتند مکتب عدل را تأسیس کنند و امتیاز مجله‌ای را نیز به‌عنوان مکتب عدل گرفتند که مرحوم آقای «دکتر محمدقاسمی»  صاحب‌امتیاز این مجله بودند و تا سال‌ها و تا زمان انقلاب، این مجله به‌صورت ماهیانه چاپ می شد.

موضوعاتش چه بود؟ مثلاً دربارۀ تازه‌های جراحی مطلب نوشته می‌شد یا موضوع ویژه‌ای بود که در مجله به آن پرداخته می شد.
بیشتر مقالات جراحی بود که خود جراحان می نوشتند. البته بیشتر ترجمه بود، اما اطلاعات جدید جراحی را چاپ می‌کردند.

نام مجله چه بود؟
نامش مکتب عدل بود. تا زمان انقلاب نیز دکتر قاسمی آن را ادامه دادند، اما بعد به «آمریکا» مهاجرت کرده و سال گذشته نیز در آمریکا فوت شدند. البته در اواخر عمرشان آلزایمر شدیدی گرفته بودند. به‌این‌ترتیب دیگر مجلۀ مکتب عدل ادامه پیدا نکرد. همچنین تا قبل از انقلاب کنگره های سالیانه ای نیز داشتند. در آن زمان در داخل کشور کنگره بسیار کم بود. کنگرۀ یک‌روزه یا کنگرۀ رامسر دربارۀ طب اطفال بود، اما کنگره به این شکل، برای اولین بار در بیمارستان سینا برگزار شد و به‌عنوان کنگرۀ مکتب عدل نیز بود و به مدت چهار روز، صبح و عصر برگزار می شد و مطالب مختلف را در زمینه‌های مختلف را بیان می کرد. حتی زمانی از شهرستان ها نیز تعدادی از شاگردان پروفسور عدل می آمدند و در کنگره شرکت می کردند. بنابراین کنگرۀ بسیار مفصل و مجهزی بود و سالن بیمارستان سینا، که برای کنگره اختصاص می دادند، تقریباً پر بود و حتی عده ای نیز می ایستادند تا ناظر کنگره باشند. البته عده ای که به خواندن و نوشتن علاقه داشتند بیشتر شرکت کرده، فعال بودند، مقاله و گزارش‌هایی می دادند؛ همچنین تازه عکس و اسلاید آمده بود و عکس‌ها را نیز نشان می دادند. اما بعد از این‌که پروفسور بازنشسته شدند و کنار رفتند، دیگر این مکتب آن‌چنان پا نگرفت که بخواهد ادامه پیدا کند، مگر این‌که خود شاگردها این کار را به‌عنوان مکتب عدل ادامه دادند. دیگر کنگره تشکیل نمی‌شد، اما جلسات خصوصی داشتند. مثلاً اطلاع می دادند و ماهی یک‌بار شاگردان پروفسور که در تهران بودند، دورهم جمع می شدند و صحبت می‌کردند و خود پروفسور نیز تا زمانی که زنده بودند، در این جلسات شرکت داشتند. حتی بعد از فوت ایشان نیز تا مدت‌ها این جلسات ادامه داشت. اکنون دیگر تقریباً افراد بسیار کمی از آن دوران باقی‌مانده است، اما عده‌ای از شاگردان دسته دوم و سوم مکتب را رها نکردند. به‌ویژه چند نفر از آن‌ها به پروفسور بسیار علاقه دارند و در آمریکا زندگی می کنند. با اصرار آن‌ها، سال گذشته تندیس و مجسمه ای از پروفسور عدل درست کرده و در کنگرۀ جامعۀ جراحان به شاگرداول بورد جراحی عمومی دادیم. به‌طور مرتب نیز بودجه در اختیارمان قرار می‌دهند تا این سنت را ادامه دهیم. حتی اخیراً بودجه ای در نظر گرفتند تا بتوانیم حداقل چهار مجسمه برای چهار سال آینده درست کنیم و بگذاریم بمانند تا حتی اگر خودمان نبودیم، آیندگان بتوانند از این مجسمه استفاده کرده و در این مراسم اهدا کنند. می دانید که اسم پروفسور عدل با بیمارستان سینا عجین شده است و من بارها در خود بیمارستان و یا در مراسم مختلف، این مطلب را بیان کرده‌ام. به دلیل این‌که پروفسور عدل بسیار در بیمارستان سینا کارکرده و نام‌آور بیمارستان سینا بودند. هر وقت در سخنرانی یا جلسه ای صحبت می‌کنم، حتماً دو اسلاید قرار می‌دهم که اسلاید اول بیمارستان سینا در عهد قاجاریه است؛ چون می دانید که بیمارستان سینا در زمان «ناصرالدین‌شاه» ساخته شد و تا مدت‌های طولانی توسط پزشکان خارجی و داخلی اداره می شد که پزشکان خارجی، شامل افراد «انگلیسی» و «اتریشی»  بودند و مراحل مختلفی را گذرانده‌ تا به نسل پروفسور عدل و «دکتر لقمان الملک»  و غیره رسیدند. بنابراین تصویری از آن زمان‌دارم که همیشه اول آن را می گذارم. تصویر دومی که می گذارم، تصویر پروفسور عدل است تا بدانند ایشان باوجودی که سال‌هاست فوت شدند، اما یادشان را گرامی می‌داریم. امسال چهاردهمین سالگرد وفات ایشان بود، ایشان در چهارده بهمن‌ماه سال 1381 و در سن 93 سالگی فوت شدند و تا آخرین سال‌های زندگی‌شان نیز عمل جراحی انجام می‌دادند. بسیاری از شاگردان مسن که دلشان می خواست زیردست ایشان عمل شوند را عمل می کردند. این شاگردان همگی شصت و هفتادساله بودند، زیرا دلشان می خواست توسط پروفسور عدل عمل شوند.

در چه سالی بازنشسته شده بودند؟
شاید دکتر هدایت دقیق نوشته باشند، اما من دقیق نمی دانم.

بعد از انقلاب بود؟
بله

بعد آن سالی که شما به بیمارستان رازی رفتید، ایشان همچنان سرکار بودند؟
بله

نظری راجع به این اتفاق نداشتند؟
خیر، بنده هیچ واکنشی نشان نداده و به بیمارستان رازی رفتم، اما یکی دو نفر دیگر بعدها بسیار واکنش نشان دادند.

پس فقط شما نبودید؟
بله، سه نفر بودیم. بنده را به بیمارستان رازی و یکی را به  امیراعلم و یک نفر را نیز به‌جای دیگری فرستادند؛ دیگران واکنش بسیار شدیدی نشان دادند. اگرچه تأثیری نداشت، اما من هیچ واکنشی نشان ندادم. به‌طوری‌که رئیس آن زمان دانشکدۀ پزشکی، بعد از سال‌ها بنده را در «لندن» دید و گفت من از شما خجالت می کشم، زیرا‌ من یکی از کسانی بودم که شمارا به بیمارستان رازی فرستادم و ناراحتیم بیشتر از این بود که شما حتی یک‌بار به من نگفتید که چرا این کار را کردم.

لطفاً بگویید چه اتفاقی افتاد که گفتند باید بروید؟
بنده به خاطر خلق آرامی که همیشه داشتم، در تمام دوران کاریم، با مریض ها بسیار صمیمی بودم. به‌طوری‌که وقتی به گذشته نگاه می کنم، سه یا چهار نسل از بعضی از خانواده ها را من عمل کردم و این به این دلیل بود که اعتماد داشته و نزد من می آمدند. به همین دلیل بعدازاینکه فارغ‌التحصیل شده و وارد دورۀ چهارساله شدیم، تصمیم گرفتم مطب بازکنم. اجازه داشتیم در دورۀ رزیدنتی مطب داشته باشیم و خیلی‌ها مطب از همان سال اولی که فارغ‌التحصیل می شدند، مطب داشتند؛ اما من  به دلیل این‌که بتوانم بیشتر در بیمارستان سینا باشم، تا اواخر سال چهارم مطب نداشتم و تازه در سال 1339 مطب باز کردم. تعداد مریض هایم نیز زیاد بود. من در آن زمان بیشتر به «بیمارستان هشترودیان»  که اکنون در خیابان «سپهبد قرنی» و بسته‌شده است، و «بیمارستان مروستی» که در خیابان فرانسه بود، می‌رفتم. اقرار نیست اگر بگویم در این بیمارستان ها که خصوصی نیز بودند، بیست مریض داشتم که بستری و عمل کرده بودم. صبح بسیار زود که بیدار می شدم، مریض های عمل شدۀ روز قبل را در بیمارستان خصوصی ویزیت می کردم، به‌طوری‌که ساعت هفت‌در بیمارستان سینا بودم. در بیمارستان سینا، کارهای معمول مانند عمل و تدریس را انجام می دادم تا ساعت یک و دو بعدازظهر و بعد به بیمارستان خصوصی می رفتم و در آنجا تا ساعت پنج عمل های خصوصی را انجام می دادم، سپس به مطب رفته و تا ساعت هشت در مطب بودم و بعد دوباره به بیمارستان های خصوصی می‌رفتم و یک دور بیمارانی که در آنجا عمل شده بودند را  می دیدم و با رزیدنت ها صحبت کرده و وضعیت بیماران را جویا می‌شدم، یا این‌که گزارش می دادند. این مورد باعث ایجاد احساس حسادت خاصی شد و حسودان نزد مقامات بالا رفته و گفتند این مریض هایی که فلانی در بیمارستان خصوصی عمل می کند، همه از بیمارستان سینا می روند. یعنی به عبارتی می گفتند که دکتر حسابی این بیماران را در بیمارستان سینا می بیند و به‌جای این‌که در همان‌جا عمل کند، آن‌ها را به بیمارستان خصوصی می فرستد؛ اما بعداً متوجه اشتباهشان شدند. بعد از این‌که من به بیمارستان رازی رفتم؛ دیدند که من به همان اندازه مریض دارم و اگر تعدادشان بیشتر نشده باشد، کمتر نیز نشده است. چون عده‌ای به بیمارستان سینا می‌آمدند تا من عملشان کنم و ازآنجایی‌که در بیمارستان رازی بخش نداشتیم و درمانگاه بود، بنابراین بعضی از این مریض‌ها که من را می‌شناختند و بضاعت مالی نیز نداشتند، می خواستند من در بیمارستان سینا عملشان کنم. من نیز آن‌ها را به دوستانم معرفی می کردم تا کارشان را انجام دهند و بعضی ها نیز برای این‌که حتماً من عملشان کنم، هر طور بود به بیمارستان خصوصی می آمدند و می خواستند تا من عملشان کنم. بعد آن‌ها متوجه شدند که باوجود این‌که من را به بیمارستان رازی تبعید کردند، اما هنوز همان تعداد بیمار رادارم.

دربارۀ حواشی که می خواستید صحبت کنید، بفرمایید.
بله، این را نیز بگویم که بنده هرگز شغل اجرایی نگرفتم. حتی در بیمارستان سینا به من توصیه کردند که رئیس یا معاون شوید که قبول نکردم. برای معاونت دانشکدۀ پزشکی، چندین بار کاندیدا شدم که نرفتم. هرگز از شغل اجرایی خوشم نمی آمد و بنابراین دنبال آن نیز نرفتم؛ اما اقدامات فرعی داشتم. اولین مورد، مسئلۀ آموزش و تدریس است. همان‌طور که ضمن صحبت اشاره کردم، غیر از علاقه به جراحی، مقداری به معلمی نیز علاقه داشتم. به همین دلیل در دانشگاه به اینترن‌ها و رزیدنت‌ها درس می دادم. اگر بخواهم به آمار نگاهی بیندازم، از سال 1340 تا بازنشستگی که تقریباً 34 سال می شود، تدریس دانشجویی کردم که در دانشگاه و بیمارستان سینا بود. حساب می کردم که هرسال، دو ترم دارد و من ازنظر تعداد دانشجو در این 34 سال67 یا 68 دوره دانشجو داشتم. به همین صورت دوره‌های اینترنی داشتم که هر دورۀ اینترنی، چهارساله بود و ببینید ما به چند اینترن آموزش دادیم. در دورۀ رزیدنت ها نیز به‌طور متوسط 34 دوره رزیدنت را تربیت‌کرده و بیرون فرستادیم. این باعث شد که به تعداد زیادی در همه جای ایران و دنیا آشنا داشته باشیم و هر شهری که می رفتیم، می دیدیم چند نفر دانشجو، اینترن و رزیدنت ما بودند. به‌محض این‌که می شنیدند من به هر دلیلی به آنجا رفتم، آمده و مرا می-دیدند و دورمان جمع می شدند و به لطف و محبت بسیاری به من داشته و دارند و در کشورهای خارج نیز همین‌طور بود. مخصوصاً اکنون‌که تعداد ایرانیان در آمریکا بسیار زیاد است. برای دانشجویانی که ما برایشان کاری نکرده و فقط چاقوی جراحی به دستشان دادیم، طوری عمل می‌کنند و گاهی اتفاقاتی می افتد که آدم تعجب می کند. مثلاً یک مورد این بود که در «کانادا»  هرسال برای «جشن تیرگان» برنامه دارند. دو یا سه روز همه جمع شده و جشن مفصلی می گیرند، من به یکی از این جشن‌ها رفته و در حال دیدن برنامه بودم که دیدم یکی از دور می آید و به من خیره نگاه می کند. من او را نمی شناختم، زیرا بسیار شاگرد داشته و زمان زیادی نیز گذشته بود، اما ایشان خیلی به من خیره شده و لبخندی نیز بر لب داشتند و طوری بود که گویا فکر می کرد آن شخصی که در ذهنش هست من هستم یا خیر. بعد که جلوتر آمد، من را شناخت و بوسید. فرد میان‌سالی نیز بود و بعد که کمی آرام شد و کمی خوش‌وبش کرد، گفت: «شما من را نمی شناسید، من اکنون در کانادا جراح هستم و در اینجا حدود بیست‌وپنج یا سی سال است که جراحی می کنم، شمارا اینجا دیدم و یاد قدیم افتادم. من اینترن شما در بیمارستان سینا بودم». در آن زمان ما برای این‌که در بیمارستان سینا اینترن ها را تشویق کنیم، اول دوره که می آمدند می گفتیم هرکدام از شما که خوب کار کند، در آخر دوره که بعد از گذشت چهار سال است و قبل از رفتن، یک یا دو عمل به شما می دهیم. این رسم بود. آن مرد نیز همین را می گفت و گفت باوجود این‌که 25 سال است در کانادا بوده و جراحی می کنم، هرگز آن لذت عمل فتقی که به من داده و خودتان نیز کمک کردید را از یاد نمی برم.
دکتر عنایت داوود پور: می خواستم این را بگویم که این رفتار مخصوص شما است و بسیاری از استادان ممکن است شاگردانشان را ببینند، اما این‌طور نیستند و آن رفتار، کردار و علمی که داشتند توانسته است تا این حد مجذوب القلوب شود. به همین دلیل است که همه، شمارا دوست دارند.
دکتر عبدالحمید حسابی: ممنون، به‌هرحال صحبت تدریس بود و جز این گروهی که گفتم و شامل دانشجو، اینترن و رزیدنت بود، چندین دوره برای پرستاران دانشکدۀ پزشکی خودمان و چند دوره نیز برای پرستاران تأمین اجتماعی که در آن زمان پرستاران دفتر اشرافیان بودند، تدریس کردم و چند دوره نیز به شاگردان «فیزیوتراپی»  درس دادم که در آن زمان مرحوم «نواب» ، رئیس دانشکدۀ پزشکی بود و همیشه در صحبت هایی که برای همۀ این عزیزان می کردم، آنچه برایم مهم بود این بود که آن‌ها را طوری تشویق کنم تا مردم و مریض ها در هر صنف و اندازه ای که هستند، بتوانند راحت رفتار و برخورد کنند. بنابراین در این‌ راه، برایشان بسیار تلاش می کردم. همیشه این نصیحت را می کردم که در برخورد با مردم و مخصوصاً مریض، بسیار به فیزیک و زبان بدنتان اهمیت دهید و رفتار مخصوص خودتان را داشته باشید. سه کلمه را همیشه می گفتم که از آن‌ها غافل نشوید؛ یکی جادوی نگاه است که نگاه شما جادوی خاصی دارد و می‌گویند نگاه هرگز دروغ نمی‌گوید و واقعیت را هر چه که هست نشان می دهد. دیگری معجزۀ لبخند است که همیشه لبخندی بر لبتان باشد تا وقتی بیمار می آید، لبخند شمارا ببیند و سومین مورد، اعجاز کلام است؛ آن کلامی که از دهانتان خارج می‌شود، برای مریض جاذبۀ خاصی دارد. بنابراین وقتی‌که شما نگاه خاصی روی آن بیندازید و لبخندی بزنید و با کلامی زیبا با او صحبت کنید، بیمار آن‌چنان جذب شما شده که مریدتان می شود. سعی کنید این کار را انجام دهید. بسیاری گوش نمی دهند و اصلاً به این چیزها توجه ندارند و مریض که به درمانگاه یا مطب می رود، اصلاً سرش را بلند نمی کند که ببیند چه کسی آمده است و این‌طور با او صحبت می کند که چه‌کار دارید، بگویید. این رفتار روی بیمار بسیار اثر می گذارد. زمانی که مریض در بیمارستان است و شما او را عمل کرده‌اید، مرتباً به بالینش رفته و همیشه این‌طور باشید، به او نگویید چرا دادوبیداد می کند و باز همان لبخند را زده و همان نگاه محبت‌آمیز را داشته باشید و با کلامی شیرین با او صحبت کنید، این رفتار بر بیمار اثر روانی بسیاری دارد. حتی زمانی که از مطب، درمانگاه و یا بیمارستان خواست برود، باز نیز با همان حالت روز اول او را بدرقه کنید. باز خاطره‌ای از این مورد برایتان بگویم. چند سال پیش کارت تبریکی به دستم رسید که گرچه امضا داشت، اما این شعر را نوشته بودند که: «دونگاهی که کردی ام همه عمر، نرود تا قیامت از یادم/  نگه اولین که دل بردی، نگه آخرین که جان دادم». این اشاره به دو نگاهی که به او کرده بودم، داشت. نگاه اول و نگاه آخری که در حال رفتن بود. آدم وقتی این چیزها را می بیند، به یک حالت خاصی می رسد. شخصی که این را خوانده بود، به من گفت: «چه قدر برایت نامه های تشکرآمیز می آید»! مقداری از این‌ها را جمع کردم و وقتی به آن‌ها نگاه می کنم، گریه ام می گیرد، بعضی از آن‌ها را به خاطر املای قشنگی که دارند نگه می دارم. مانند جناب‌عالی که خط بسیار زیبایی دارید. اگر خط زیبایی نیز داشته باشد، آن را نگه می دارم.

آقای دکتر سوابقتان را که نگاه می کردم، دیدم مقالات بسیار زیادی نیز در مورد کارهای پژوهشی داشتید؛ اما آن بخشی که بسیار جالب بود، مقالاتی بود که در حوزۀ علوم اجتماعی و اخلاق داشتید. درواقع به نظر می رسد این حوزه  برایتان بسیار پررنگ است و تمرکز زیادی در موضوعات اجتماعی دارید.
بله، همان‌طور که می فرمایید من از سال 1340 نوشتن را شروع کرده و هنوز نیز ادامه دارد، یعنی 55 سال می‌شود. اگر در هر فصل، یک مقاله نوشته باشم، در حدود 220 مقاله می شود. مقالات اولم بیشتر جنبۀ علمی داشت. شرح‌حال‌هایی که دیده و یا جمع‌آوری می کردم. بیشتر حالات علمی پزشکی داشت و در طول این سال‌هایی که مقاله نوشتم، تقریباً در بیست یا بیست‌وپنج سال اول بیشتر در مسائل علمی بود. بعدازآن در حیطۀ مقالات اخلاق پزشکی رفته و هنوز نیز ادامه دارد. فکر کردم مطالب علمی را همه می خوانند و می دانند و در سال‌های اخیر نیز با مراجعه به اینترنت، همۀ این‌ها در اختیارشان است. بنابراین دیگر مسئلۀ مقالات علمی جایگاه چندانی ندارد. اما هنوز مقالات حیطۀ پزشکی جایگاه خاص خودش را داشته و خوانده می‌شود. نمی گویم همه می خوانند، اما به‌هرحال اگر انسان به این فکر کند که یک مقاله بنویسد و فقط یک نفر آن را بخواند، برای انسان کافی است. یعنی خوانده، بر او اثر بگذارد و به کار ببرد، کافی است. زیرا می گویند: «می شود باغ بود با یک گل، می شود سایه داشت با یک برگ»؛ بنابراین لازم نیست همه بخوانند. چند وقت پیش جلسه ای در مورد اخلاق پزشکی بود. در جلسۀ جراحان که صحبت از مقالات شد، گفتم متأسفانه مقالات را نمی خوانند، اما اگر حتی یک نفر هم بخواند، باز بهتر از هیچ است. بنابراین باید نوشت، گفت و ادامه داد. بنابراین می توانم بگویم یکی از باسابقه‌ترین اشخاصی هستم که در کار مطبوعات پزشکی بوده و قدم برداشتم. نمی گویم شخص منحصربه‌فردی بودم، اما شاید جزو ده نفر اولی باشم که بر روی مقالات پزشکی کارکردم. کتاب‌هایی که نوشتم و مقداری از آن‌ها نیز ترجمه‌شده است. یکی از مهم‌ترین کتاب‌هایی که ترجمه کرده و یا با همکار دیگری ترجمه کردیم، کتاب «سمیولوژی جراحی» از استاد «پروفسور لژه» از اساتید برجستۀ «فرانسه»  بود و کتابی استثنایی نوشته بود؛ زیرا تمام سمیولوژی جراحی را با عکس توضیح داده و تمام علائم بیماری ها را با عکس نمایش داده بود. این کتاب را ما ترجمه کرده و درست‌کاری کردیم تا مانند خود کتاب شود. یعنی هر صفحه از ترجمۀ کتاب ما را که نگاه می کردید، با همان صفحه در کتاب لژه یکی بود و هیچ تفاوتی نداشت. مثلاً صفحۀ ده را که باز می کردید، می دیدید همان عکس‌ها را ما کلیشه کرده بودیم.

لطفاً خودتان را معرفی کرده و از ابتدای آشنایی‌تان با آقای دکتر حسابی بفرمایید و بعد نیز این کتاب را توضیح دهید.
بنده عنایت داوود پور متخصص جراحی هستم. آشنایی من با آقای دکتر از زمان دانشجویی و در حدود 60 سال است. البته ازآنجایی‌که آقای دکتر دو سال جلوتر از من بودند و معمولاً دانشجویان سال پایینی، سال بالایی ها را می شناسند، زیرا در رشتۀ پزشکی همیشه پایینی ها از بالایی ها یاد می گیرند، این است که بنده تقریباً از سال 1332 یا 1333 خدمت آقای دکتر ارادت داشتم. به بخش های مختلفی که می رفتیم، ایشان در کلاس‌های بالاتر و بنده پایین تر بودم، تا زمانی که دورۀ پزشکی تمام شد. من فارغ‌التحصیل سال 1337 هستم و آقای دکتر در سال 1335 فارغ‌التحصیل شدند. بعد از فراغت از تحصیل پزشکی، من نیز به رشتۀ جراحی رفتم. بلافاصله رزیدنت جراحی در بیمارستان پهلوی سابق یا امام خمینی فعلی شدم. ازآنجایی‌که رشتۀ هردوی ما جراحی بود، ارتباطمان نیز باهم بیشتر شد.

پس شما در بیمارستان سینا نبودید؟
دکتر عنایت داوود پور: خیر، بنده در سینا نبودم. در بیمارستان پهلوی بودم. بعد از دورۀ تخصص جراحی که سه سال بود به شهرستان رفتم. اولین پستی هم که به من دادند رئیس بهداری شهرستان بود. من تا آن زمان کار اجرایی نیز انجام نداده‌ بودم، اما چون وزیر وقت بسیار به بنده محبت داشته و مرا می‌شناخت، گفت اگر شخصی دیگر رئیس شد، شاید به دلایلی شمار را اذیت کرده  و اجازه ندهند کارکنید. درنتیجه از همان ابتدا به‌عنوان رئیس بهداری و جراح در شهرستان بودم. از سال 1340 تا 1345 در شهرستان بودم.

به کدام شهرستان تشریف برده بودید؟
دکتر عنایت داوود پور: به «ملایر» در استان «همدان»  رفته بودم. البته فعالیت و تلاش مردم در آنجا طوری بود که اصلاً تا آن روز جراح ندیده بودند و وقتی به آنجا رفتم، اصلاً چاقوی جراحی وجود نداشت. همان ده‌پانزده روز اولی که در آنجا بودم، متوجه شدم که اینجا هیچ‌چیزی ندارد و ما اگر بخواهیم مدتی در  اینجا بمانیم، اگر مریضی مراجعه کند، آبرویمان می‌رود و نمی‌دانیم چه‌کار کنیم. نزد آقای وزیر رفتم و به ایشان گفتم اینجا هیچ‌چیزی ندارد و ایشان گفتند هرچه می خواهید برایتان فراهم می کنم.

وزیر چه کسی بودند؟
دکتر عنایت داوود پور: آقای «دکتر ریاحی» در سال 1341 وزیر بودند. درنهایت به رئیس بنگاه دارویی که آقای «دکتر بدخشان» بودند، گفتند دکتر را به انبار دارویی برده و هر چه را که می خواهد برایش بارکنید و بفرستید. من نیز هر چه که می خواستم جمع کردم و به آنجا برده و آنجا را راه‌اندازی کردیم. ما در آن زمان دکتر بیهوشی نیز در شهرستان نداشتیم و بیهوشی نیز بر عهدۀ خود جراح بود. مقدمۀ بیهوشی را از آقای «دکتر طوسی»  یاد گرفته بودم؛ درنتیجه شروع به کارکردیم. واضح است در شهری که تابه‌حال هیچ‌کسی بیهوش و جراحی نشده است، اگر کاری کوچک انجام دهیم، چه قدر سروصدا کرده و به چشم همه می آید. به‌هرحال در مدت پنج یا شش ماه، کارمان در آنجا بسیار پیشرفت کرد. همانند آقای پرفسور عدل که از رامسر به تهران رفته بودند، من نیز به ملایر رفتم و در آنجا شروع کرده و سرمان بسیار شلوغ شده بود و نه‌تنها خود ملایر، بلکه مریض‌های شهرستان‌های هم‌جوار مانند «تویسرکان»، «نهاوند»، «بروجرد»  و غیره نیز به آنجا آمده و جراحی می شدند. در آن زمان استاندار همدان، آقای قوام بودند. آقای قوام گاهی به آنجا آمده و سرکشی می-کردند و چند بار نیز گزارش داده بودند که فلانی اینجا را آباد کرده است، درنتیجه از وزارت بهداری برایم تقدیرنامه می فرستادند.

می دانم که از سازمان نظام پزشکی نیز به عنوان پزشک نمونه لوح تقدیر دریافت کرده اید.
دکتر عنایت داوودپور: بله، البته این لوح تقدیر مربوط به سال 83 می شود.

به موضوع اصلی بحث بازگردیم، در این سال‌ها، دوستی‌تان با آقای دکتر پابرجا بود؟
دکتر عنایت داوود پور: بله، در آن زمان در کنفرانس ها و کنگره های جراحی که در بیمارستان سینا تشکیل می شد و یا در مکتب عدل، همیشه حضور پیدا می کردم و آقای دکتر نیز همیشه در کنفرانس ها مقاله ارائه می-دادند و بسیار نیز خوش‌صحبت بودند و از سخنرانان سطح بالا بوده و مطالبشان بسیار مفید بود. حقیقتاً حرف زدنشان قوۀ جاذبه داشت و صدای خوبی داشتند. در طول پنج سالی که در آنجا کار می کردم، پنج یا شش بار برایم از طرف وزارت بهداری تقدیرنامه آمد. هم‌چنین در طول این پنج یا شش سال، پنج هزار عمل در آنجا انجام داده بودم، چه در اورژانس و چه در غیر اورژانس. سال 1342 استاندار تلفن زدند که اعلی‌حضرت می خواهند به همدان تشریف بیاورند و می خواهیم ایشان را به ملایر بیاوریم تا آنجا را نیز ببینند. گفتند آنجا را مرتب کنید. ایشان آمدند؛ قصدم این بود از موقعیت استفاده کرده و وضع آنجا را بهتر کنیم. ایشان را به بیمارستان که چهل‌تا پنجاه بیمار را عمل کرده و بر روی هر تخت یک بیمار با مدارک و غیره خوابیده بود، بردم. بیماران را یکی‌یکی دیدند و سپس ایشان را به اتاق عمل برده و آنجا را نیز نشانشان دادم. گفتند: «این اتاق عمل که هیچ‌چیزی ندارد، شما چه طور این عمل‌ها را انجام می دهید؟» من نیز گفتم: «بله، ببینید ما با چه مشکلاتی سروکار داریم». گفتند باید اینجا درست شود و من نیز از موقعیت سوءاستفاده کرده و به ایشان فهرستی دادم و گفتم که اگر این‌ها را برایمان فراهم کنید، ممنونتان هستیم. آن لیست شامل وسایل بیهوشی، آزمایشگاهی، رادیولوژی و غیره بود. ایشان نیز لیست را به آقای همراهشان که «آقای آتابای»  بود، دادند و گفتند که این‌ها را برای ایشان فراهم کنید. مشهور شده بودیم که فلان دکتر، آنجا را با یک مانور مجهز کرده بود. انصافاً نیز تا چند ماه بعد، تمام وسایلی که می خواستم به دستم رسید. حتی ما در آنجا آمبولانسی نداشتیم که جنازه در آن بگذارند. ایشان در کنار این وسایل، دو دستگاه آمبولانس نیز برایمان فرستادند.
 
تا چه سالی در آنجا بودید؟
دکتر عنایت داوود پور:  تا سال 1345 در آنجا بودم. در همان سال به دلیل این‌که خوب کارکرده بودم، به‌اصطلاح خواستند به بنده ارتقا مقام دهند و خواستند رئیس بهداری شهری مانند همدان شوم. اما از آنجایی به کار جراحی علاقه داشته و تمرکزم بر روی آن بود و کار اجرایی را یدک می کشیدم، گفتم به شهرستان دیگری نمی روم، زیرا در کنار تمام‌کارها، بیمارستانی خصوصی نیز در آنجا دایر کرده بودم. پروانۀ بیمارستان خصوصی را از وزارت بهداری گرفته بودم و کمابیش از شهرستان ها به بیمارستان خصوصی نیز مریض می آمد.

یعنی شما همچنان در آنجا مانده و به تهران بازنگشتید؟
دکتر عنایت داوود پور: بله، در سال 1345 می خواستند مرا به شهری بزرگ‌تر منتقل کنند که گفتم به‌عنوان تشویق موافقت کنید تا به فرانسه رفته و در دانشگاه پزشکی «پاریس» دوره ببینم. گفتند منوط به این است که شما ازآنجا پذیرش داشته باشید. به تهران آمدم و نزد پروفسور عدل رفته، ایشان نیز بسیار مرد بزرگواری بودند. باوجود این‌که در بخش پروفسور عدل نبودم و من را نمی‌شناختند، اما تا گفتم در ملایر کارمی کنم، تعجب کردند. زیرا یک‌بار بنده را از ملایر به بروجرد برده بودند تا در آنجا به یکی از رزیدنت های پروفسور عدل که یک عمل داشت، کمک کنم؛ ایشان من را شناختند و گفتند: «شما همان شخصی هستید که به آنجا رفته و آن مریض را عمل کردید؟» ایشان بسیار به بنده محبت کردند و گفتند کاری ندارد و  برایت پذیرش می گیرم. نامه‌ای برای پروفسور لژه نوشتند و در آن نامه بسیار از من تعریف کردند، زمانی که نامه را خواندم، بسیار خجالت کشیدم که چه‌حرف‌هایی دربار‌ۀ من زده بودند و همگی تعریف بود. نامه را برای پروفسور لژه فرستاده و پانزده روز بعد برایم پذیرش فرستادند. خداوند پروفسور را رحمت کند، یک روز بعدازظهر در مطب نشسته بودم که تلفن زده و گفتند بیایید که پذیرشتان آمده است. با همسرم شبانه به تهران آمدم و پذیرش را گرفته و به وزارت بهداری بردم و وزارت بهداری نیز برایم حکم صادر کردند و نزد پروفسور لژه رفتم. در آنجا که در خدمت پروفسور لژه بودم، یک جلد از ترجمۀ کتاب سمیولوژی را برای ایشان فرستاده بودند. یک روز پروفسور لژه مرا صدا زدند و گفتند ببینید این کتاب من است که به فارسی ترجمه کرده اند. صفحۀ اول کتاب و روی جلدش را برایم بخوانید، می خواهم بدانم چه است. من نیز همانی را که نوشته‌شده بود، برایشان خوانده و گفتم نوشته اند که این کتاب ترجمۀ کتاب پروفسور لوسین لژه است و تحت نظر پروفسور عدل و به‌وسیلۀ آقای دکتر حسابی و دکتر فرشی ترجمه‌شده است. گفتند صفحۀ اول آن را نیز ترجمه کنید، من آن را نیز ترجمه کردم و دیدند که دقیقاً مانند کتاب خودشان است و از این کار بسیار خوششان آمد. پرسیدند دکتر حسابی چه کسی است و  در تهران در کجا هستند؟ گفتم دکتر حسابی استادیار آقای پروفسور عدل و در بیمارستان سینا هستند. ایشان کاغذی برداشته و مشخصات دکتر حسابی و آدرس بیمارستان سینا را نوشتند تا برای دکتر نامه بنویسد که البته نمی‌دانم نوشتند یا خیر. به یاد دارم تقریباً یک ماه بعد، پروفسور لژه یک مهمانی گرفته بود که بنده و خانمم را نیز دعوت کرده بودند؛ در آنجا دیدم این کتاب در منزل پروفسور بود. خانم پروفسور لژه کتاب را آوردند و گفتند این کتاب را ببینید، این کتاب شوهرم است، گفتم بله، اینجا نیز نوشته‌شده که کتاب متعلق به پروفسور لژه است و ترجمه-اش کرده‌اند.
دکتر عبدالحمید حسابی: بله، باید بگویم که تابه‌حال هیچ کتابی این‌گونه ترجمه نشده است که درست مانند همان کتاب باشد. بعدها نیز در تجدید چاپش اسم آورده بود که ترجمۀ pirate است. شاید این کلمه برای خودشان بد نباشد و به معنی دزد دریایی بود و می گفت که مانند دزد دریایی رفتار کردند و درست مانند هم است و اصلاً تفاوتی ندارد.

چه مدت‌زمانی از چاپ کتاب گذشته بود که شما آن را ترجمه کردید؟
مدت‌زمان زیادی نگذشته بود، در حدود یک‌ و نیم یا دو سال گذشته بود و توسط یکی از دوستانم متوجۀ کتاب شدم که گفت چنین کتابی چاپ‌شده است و به نظر می آید کتاب بسیار خوبی باشد. ما درخواست کرده و دو تا سه نسخه از کتاب را فرستادند. زیرا زمانی که بخواهند این‌ها را کلیشه کنند، باید صفحه را بریده و عکس‌ها را کلیشه کنند تا آن را به کتاب بزنند.
دکتر عنایت داوود پور: بله، من کتاب اصلی رادارم و ترجمه‌شده‌اش را نیز داشتم. یک روز یکی از آشناهایم که پزشک هستند، به منزل ما آمده بودند و این کتاب را دید و بسیار از آن خوششان آمد و گفت این کتاب را به من بدهید. دیدم هم خوشش آمده و هم دکتر است و پشت جلد کتاب متنی را نوشتم و به او تقدیم کردم. این کتاب فارسی را متأسفانه از دست دادم.
دکتر عبدالحمید حسابی: بله در آن زمان نیز تقریباً نایاب شد و ما در تهران سه دوره تجدید چاپ کردیم. بله حال صحبت از نوشته ها بود که یکی از آن‌ها همین کتاب است. کتاب دیگری را ترجمه کردم به اسم «شکستگی اطفال» که نویسنده‌اش «دکتر بلانت» بود. کتاب دیگری نیز به‌نام «شکستگی استخوان های کوچک» بود که بسیار نیز نایاب است. این کتاب دربارۀ این است که استخوان های کوچک چه طور می شکند. این سه کتابی بود که ترجمه کردم.

از زبان فرانسه ترجمه می کردید؟
خیر، دکتر بلانت از انگلیس بود. کتاب آخر نیز که شکستگی استخوان های کوچک بود، جمع‌آوری کرده و شامل مراجع مختلف بود. این مطالب و مقالاتی که می‌نوشتم، درجاهای مختلفی چاپ می‌شد. مثلاً فرض کنید که از ابتدا که می‌خواستم شروع کنم، «مجلۀ طب عمومی» که مربوط به دانشکدۀ پزشکی و دکتر دولت‌آبادی مدتی رئیس آن بود و بعد نیز خانم عزیزه وحدت مدیر آن بودند، از اولین مقالاتم در آن مجله بود و بعد از مدتی که مقاله نوشتم، من را به هیئت شورای نویسندگان بردند و نامم را آنجا نیز ثبت کردند. در مجلۀ مکتب عدل نیز مقالات علمی زیادی چاپ شد. بعدها هفته‌نامه‌ای به نام «اخبار پزشکی» چاپ می‌شد و درزمانی بود که بیشتر مقالات اخلاقی می نوشتم و شامل اخبار پزشکی بود که تا سال‌ها در تهران چاپ می شد. آقای «دکتر طهمورث فروزین»  مسئول آن بود که آن نیز تا قبل از انقلاب چاپ می شد. هم‌چنین در سال‌های اخیر، هفته‌نامه‌ای به نام «پزشک امروز» چاپ می‌شد که مقالاتم در آن نیز چاپ‌شده است. حتی طی سال‌های اخیر نیز در حدود سی یا چهل مقاله در رابطه بااخلاق پزشکی در روزنامۀ اطلاعات چاپ‌شده است. حداقل بیست مقاله دربارۀ پروفسور عدل نوشتم. حدوداً ده مقاله در مناسبات مختلفی که پروفسور حسابی در تأسیس دانشگاه دخالت داشتند، دربارۀ ایشان نوشتم. این مقالات به طرق مختلف و در نشریات مختلفی چاپ‌شده است و اکنون نیز دیگر آیندۀ روزنامه معلوم نیست که چه خواهد بود و کار به کجا خواهد کشید.

آقای دکتر ما تا سال 1360 پیش رفتیم. اگر اتفاق خاصی در این سال‌ها افتاده است، بیان کنید.
اکنون‌که دکتر راجع به جراحی های آنجا گفتند، لازم است بیان کنم علت پیشرفت‌های کار در ابتدا این بود که جراح عمومی، تمام‌کارها را انجام می‌داد. یعنی پرفسور عدل طوری ما را تربیت‌کرده بودند که به‌عنوان جراح عمومی اجازه داشتیم همه کاری انجام دهیم. ممکن است باور نکنید، اما ما حتی در بیمارستان سینا «لوزه»  نیز عمل می کردیم.

چرا؟ مگر اکنون عمل لوزه تخصصی‌شده است؟
بله، مثلاً گوش و حلق و بینی نیز هرکدام یک تخصص دارند؛ یکی لوزه و دیگری گوش عمل می کند. ما تمام عمل های جراحی را انجام می دادیم و حتی چون پروفسور «جراحی مغز» نیز انجام می‌دادند، ما نیز در بیمارستان سینا، خونریزی‌های مغزی را عمل می‌کردیم. اگر جراحی مغز را کنار بگذاریم، گردن، سینه، شکم، دست‌وپا را نیز عمل می‌کردیم و تمام مسائل مربوط به کارهای ارتوپدی و غیره را انجام می‌دادیم. تعداد شکستگی هایی که از زمان رزیدنتی عمل کردیم، از یک متخصص چندسالۀ ارتوپدی بسیار بیشتر است. هیچ عمل خاصی نبود که در اندام و دست و پای بیمار انجام نداده باشیم. مثلاً تعداد عمل های درون شکم، کلیه، سنگ کلیه، پروستات و اورولوژی و غیره قابل‌مقایسه با بخش اورولوژی آنجا نبود. طوری که دکتر لقمان ملک گاهی به پروفسور ایراد می-گرفتند که این‌قدر بچه‌های شما، مریض های ما را عمل نکنند. عمل های زنان مانند «هیسترکتومی»، «کیست تخمدان» و مانند آن را نیز انجام می‌دادیم. در این مورد نیز شورای دانشکدۀ پزشکی، شورای استادان داشت که هفته ای یک‌بار جمع شده و تصمیمات مختلف دانشکده را می گرفتند. مرحوم دکتر جهانشاه صالح که استاد زنان و مامایی بودند، دریکی از همین جلسات به پروفسور گفته بودند که یحیی به شاگردانت بگو این‌قدر در بیمارستان زنان عمل نکنند. زیرا خبر می دادند؛ مثلاً اینترن به بیمارستان سینا می آمد و می دید ما داریم هسیترکتومی انجام می‌دهیم و پخش می شد که این‌ها تمام عمل ها را انجام می دهند. یعنی تقریباً هیچ عمل جراحی نبود که انجام نشود. جراحی عمومی به این صورت تدریس و تربیت می شد که بتواند هر عمل جراحی را انجام دهد. بنابراین دکتر که در ملایر تمام عمل ها را انجام می دادند نیز بسیار مشهور شده بودند.
دکتر عنایت داوود پور: در طی سه سالی که جراح عمومی آموزش می دید، چهار یا شش ماه را به بخش جراحی زنان می فرستادند تا جراحی زنان را نیز یاد بگیریم. به‌طوری‌که رزیدنتی که دو سال و نیم در جراحی عمومی کارکرده و تخصص جراحی پیداکرده بود، زمانی که به آنجا می رفتند، دیگر انجام دادن یک «سزارین» یا هیسترکتومی برایش سخت نبود. من در شهرستان در هفته تقریباً یک الی دو عمل سزارین انجام می‌دادم که سزارین جزو جراحی زنان است، اما در آن زمان مانند اکنون جراحی زنان جدا نبود و جراح عمومی نیز این کار را انجام می داد. یادم است همیشه در روزهای پنجشنبه لوزه عمل می کردم و بچه ها را آورده و ده تا پانزده ردیف در آنجا نشسته بودند و تند تند بابی حسی موضعی عمل می کردم. زیرا مانند امروزه بیهوشی به این صورت نبود. بابی حسی موضعی لوزه های بچه‌ها را درمی‌آوردیم و یک بستنی نیز به دستشان می دادیم و یک ساعت نیز در آنجا می‌ماندند و سپس مرخصشان می‌کردیم؛ این عمل هیچ عارضه‌ای نداشت. اگر در شهرستان نیز عارضه و ناراحتی‌ای پیش می‌آمد، زود می‌توانستند مراجعه کنند و مانند اینجا نبود که معطلی داشته باشد. جراح عمومی در آن زمان همه‌کاره بود و حتی استخوان و شکستگی های مختلف را نیز عمل می کردیم. خاطرۀ شیرینی از جراحی دارم. دکتر یک روز مریضی را آوردند که رانش شکسته بود و نیاز به یک عمل سادۀ جراحی داشت و انجام دادیم. شب با همسرم سوار ماشین شده و به محله ای رفتیم تاکمی هوا بخوریم، دیدم دو زن در آنجا نشسته و باهم به زبان لری صحبت می کنند. یکی از زن ها به دیگری می گفت می دانید امروز دکتر داوود پور چه‌کار کرده است؟ میخی طلا در ران کسی گذاشته است! بسیار جالب بود.

درجایی خواندم که گفته بودید نگذارید جراحی عمومی بسوزد، زیرا مردم همچنان به جراحی عمومی احتیاج دارند. به نظرتان اکنون شرایط طوری است که کارشان محدودشده باشد؟
بله. متأسفانه تخصصی ها چنان در این کار چنگ انداخته و مردم را نیز طوری تشویق کرده‌اند تا همه ترغیب شوند و به‌طرف تخصص بروند. تخصص و فوق تخصص باعث شده است کار جراحی عمومی محدود شود. مثلاً مثال زدم که در گوش و حلق و بینی هرکدام یک قسمت را عمل می کنند. ارتوپدی نیز همین‌طور است. مثلاً شخصی متخصص زانو است، اما در آن زمان یک ارتوپد همه کاری انجام می‌داد. منظورم این است که حتی تخصصی ها را نیز محدود کرده‌اند. یا به‌طور مثال جراحی شکم نیز همین‌طور است. مثلاً یکی فقط متخصص عمل رودۀ بزرگ، یکی متخصص معده و دیگری متخصص کبد و کیسۀ صفرا است. درحالی‌که تمام این‌ها حالت عمومی داشت و زمانی که یک جراح، شکم مریضی را باز می کرد، باید همه کاری را انجام می‌داد. به همین دلیل آن توصیه را کرده بودم، زیرا جراحی عمومی لازم است. زیرا در اکثر مواقع جراحی دیگر شکم را باز می کند و به چیزی برخورد کرده و نمی تواند انجام دهد و می گوید یکی دیگر را بیاورید که این مورد را انجام دهد. مثلاً همین مورد جراحی «لاپاراسکوپی»  که باعث شده همه به‌وسیلۀ یک سوراخ کیسه ی صفرا یا آپاندیس را عمل کنند و وضعیت بسیار دگرگون است. به همین دلیل بنده در هر موقعیتی که ایجاد شود، این حرف را می زنم، گرچه می دانم بی‌فایده است، اما باوجوداین می گوییم اجازه دهید جراحی عمومی نمیرد.
دکتر عنایت داوود پور: می دانید این کار ازلحاظ اقتصادی چه قدر به ضرر مملکت است. در آن زمان یادم است یک جراح برای مریض همه کار انجام می داد، اما اکنون به‌جای یک جراح، باید ده نفر آنجا باشند؛ زیرا هرکدام یک تخصص دارند.
دکتر عبدالحمید حسابی: از همه لحاظ به ضرر است. این‌که حتی اگر مورد بسیار آسانی باشد، کاری نمی‌کنند و می گویند این را باید متخصص عمل کند. این نیز باعث شده است که مردم متخصص شناس شوند. مثلاً به شخصی مانند من که 50 سال جراحی کرده و انواع و اقسام جراحی ها را می داند، تلفن می زنند و می پرسند فوق تخصص فتق چه کسی است. بچه ام مدتی است فتق پیداکرده و می خواهم نزد یک متخصص بسیار خوب بروم تا عملش کند؛ ما نیز باید راهنمایی‌اش کنیم.
دکتر عنایت داوود پور: آقای دکتر در آن زمان جراحی عمومی فقط در ایران این‌طور نبود و در خارج نیز به همین شکل بود. مثلاً در بیمارستان نیز پروفسور لژه هیستروکتومی می کردند، استخوان و دستگاه گوارش نیز عمل می کردند. درحالی‌که یک سرویس ارتوپدی نیز کنار دستش بود.

یعنی دنیا به این سمت رفته و در تمام دنیا همین اتفاق افتاده است؟
بله متأسفانه دنیا نیز دارد به همین سمت می رود، زیرا این‌ها به یکدیگر اشاعه پیدا می کنند. اصولاً جراحی در حال گرفتن چهرۀ دیگری به خود است. به‌ویژه با همین مسئلۀ لاپاراسکوپی که آمده و به‌وسیلۀ یک سوراخ در سینه، شکم را عمل می کنند، حالت دگرگونی وسیعی پیداشده است.

اکنون‌که «نویگیشن» و غیره نیز آمده است.
بله، این‌ مورد که دیگر بدتر شده است. این باعث می شود که دیگر عمل‌ها از یادشان برود. مثلاً متخصص زنان آن‌قدر سزارین کرده که دیگر زایمان طبیعی بلد نیست. مدتی قبل وزارت گزارش کرده بود که بسیاری از متخصصان زنان می گفتند ما اصلاً بلد نیستیم زایمان طبیعی انجام دهیم. همه در کار سزارین هستند و عوارض نیز دارد.
دکتر عنایت داوود پور: از همه مهم‌تر بارها گفتیم سمیولوژی که آقای دکتر ترجمه کرده‌اند، اکنون تقریباً از بین رفته و فنّاوری به‌جایش آمده است.
دکتر عبدالحمید حسابی: بله، این جزو یکی از مواردی است که می خواهم راجع به آن صحبت کنم. بنده از همان ابتدای رزیدنتی، همیشه به کنفرانس ها رفته و علاقه نیز داشتم. اولین کنفرانس پزشکی که در تهران برگزار شد، در بیمارستان هزار تخت خوابی بود که هر چهارشنبه برنامۀ کنفرانس داشتند که بنده نیز همیشه می رفتم. یعنی از آن زمان که رزیدنت سال دوم بودم، به این کنفرانس ها می رفتم. این است که به رفتن به کنفرانس و جلسات علاقه داشتم. اوایل به‌عنوان تماشاچی می‌رفتم، اما بعدها خودمان نیز مقاله ارائه دادیم. همین‌طور ادامه پیدا کرد تا این‌که در سال‌های اخیر بیشتر دعوت می کنند. می گویند بیایید و این کنفرانس را اداره کنید و به‌عنوان سخنران و گردانندۀ کنفرانس، سمینار و میزگرد دعوت می کنند تا شرکت کنیم. این مورد باعث شده تا در تمامی کنگره‌ها و سمینارهایی که در تهران و شهرستان‌ها برگزار می‌شود نیز شرکت کنم. حتی به کنگره های بین‌المللی نیز رفته‌ام. آقای دکتر راجع به خارج رفتن گفتند و این‌که دوره دیدند؛ اما بنده هرگز هیچ دوره ای را در خارج از کشور ندیدم. از سال 1360، تقریباً در کنگرۀ جراحی آمریکا که سالی یک‌بار برگزار می‌شود و کنگرۀ بین‌المللی جراحی که دو سال یک‌بار  و در شهرهای مختلف است، شرکت کرده‌ام. بنابراین به بیشتر شهرهای آمریکا به دلیل کنگره‌هایش رفته‌ام و پنج قارۀ گیتی را نیز به دلیل کنگره هایی که برگزارشده بود، گشتم. مثلاً به «استرالیا»، «سیدنی»، «ملبورن» و «آدلاید» رفته‌ام که هرکدام کنگره داشتند. مثلاً در «آفریقا» و «آفریقای جنوبی» کنگره داشتیم. «مصر» و «آمریکای جنوبی»  را به دلیل کنگره رفته ایم. به بسیاری از  شهرهای اروپایی و آسیایی نیز برای کنگره رفته ام. به همین دلیل زمانی که صحبت می-شود، می گویم من به پنج قارۀ گیتی سفرکرده‌ام. این خاصیتی بوده که این کنگره ها به ما داده تا رفته و تمام این تجارب را کسب کنیم و در بازگشت، سخنرانی هایی داشتم که درگذشته در بیمارستان سینا بود و اکنون در کنگره هایی که خودمان برگزار می کنیم می گویم. چندین سال است که در «بیمارستان مدائن»  برنامۀ ماهیانه گذاشتیم و ماهی یک‌بار کنفرانسی  به صورت های مختلف برگزار می شود و بنده همیشه این گزارش‌ها را در آنجا می دهم. زمانی که در بیمارستان سینا بودم نیز حتماً گزارش کنگره را می دادم و مطالب قابل‌گفتن و شرح‌حال‌ها را بیان می‌کردم. بنابراین تا امروز،  ارتباطمان از این طریق قطع نشده است.

آیا در زمان انقلاب اتفاق خاصی افتاده است که بخواهید برایمان تعریف کنید؟
ازنظر پزشکی تغییرات آن‌چنان چشمگیر نبودند. تنها اثراتی که داشت، رفتن عده‌ای از استادان بود؛ درنتیجه مقداری به مملکت لطمه زد. عده‌ای از استادان که در اینجا بسیار فعال بوده و کار می کردند، هنگامی‌که اینجا را ترک کردند، به کشور لطمه وارد شد. آن‌ها به دلایل مختلفی این کار را انجام دادند. مثلاً یکی خانواده اش در آنجا بود و یکی وضعیت سیاسی اش اندکی مشکل داشت و درنتیجه مجبور به ترک کشور شدند. اما نسل جدید مسائل را بسیار دقیق دنبال ‌کرده و به‌صورت جدی نیز رفتار می کنند. درست است که مسیرشان با مسیر قبلی متفاوت است، اما به‌هرحال در مسیری که قدم برمی‌دارند، بسیار فعال هستند تا بتوانند تا جایی که می شود، آن را حفظ کنند.

زمانی که به بیمارستان سینا بازگشتید، زمان جنگ بود. در آن زمان فضای بیمارستان چگونه بود؟
بنده چهار دوره به جبهه رفتم. از سال 1360 تا 1363 به جبهه رفته و اکثراً در سنگر اول بودم. هم خودم می-خواستم کاری انجام دهم و هم این‌که آن زمان در بحران بود. یکی از این بحران ها در خاتم‌الانبیا بود. سوله هایی در نزدیکی جبهه، در زیرزمین، درست کرده بودند تا مجروحین را به آنجا بیاورند. یکی از این سوله ها برای خاتم‌الانبیا بود و بنده یک ماه در این سوله بودم. آن‌قدر در آنجا عمل کرده بودم که دیگران تعجب می کردند که این‌همه عمل جراحی را می توان انجام داد. یک دوره در بیمارستان اهواز و سه دوره در سوله بودم. یادم می آید در آن زمان، بعد از عملیات، کنگره‌ای در «سان‌فرانسیسکو»  بود. مقاله‌ای تحت عنوان «از سوله‌ها و بیمارستان خاتم تا بر فراز سان‌فرانسیسکو» نوشته بودم. گفتم بیایید و ببینید که چه فاصله‌ای بین این دو است. به‌هر‌حال به جبهه رفته و بعد نیز مجروحان جنگی زیادی را به بیمارستان سینا می آوردند. البته بعد از این‌که کارهای اولیه را در جبهه انجام می دادند، مجروحین را به بیمارستان سینا می آوردند و ما نیز پذیرای مجروحین جنگی در طول آن مدت بودیم. معمولاً زمانی که هر دورۀ اینترن و رزیدنت ها تمام می شود، جشن خداحافظی می گیرند. یکی از کسانی را که به این مجالس دعوت کرده تا چندکلمه‌ای صحبت کند، من بودم. به همین دلیل در چند جلسه که برای فارغ‌التحصیلان دانشگاه در سالن ابن‌سینا برگزار می‌شد، بنده را دعوت کرده بودند تا برای آن‌ها صحبت کرده و حتی قسم‌نامه‌شان را نیز بخوانم. قسم‌نامه را می خواندم و آن‌ها تکرار می کردند. در آن روز آقای دکتر جلیلی نیز راجع به شعر و شاعری اشاره ای کردند. بنده همیشه در کنفرانس ها سعی می کردم در اول، وسط و آخر صحبتم، از یک بیت شعر استفاده کنم. بسیار عجیب و مؤثر است که شاید اثری که آن شعر در شنونده ها دارد، به‌اندازۀ تمام حرفی است که در کنفرانس زدم.

شاید ناشی از علاقۀ ایرانیان به ادبیات است.
بله. مثلاً در جشن فارغ‌التحصیل عده‌ای اینترن به آن‌ها می گفتم: «ببینید بچه ها، شما  راهی را می روید که بسیار دشوار است وعده‌ای ممکن است وسط راه آن را رها کنند، اما باید سعی کنید راه درست و واقعی را بروید». بسیار این شعر را برایشان می خواندم: «من نمی گویم سمندر باش یا پروانه باش/ چون به فکر سوختن افتاده ای، مردانه باش». سمندر مرغی افسانه ای است که می گویند آتش می خورد. یک‌بار نیز جشنی برای رزیدنت ها بود که دیدم عده ‌ای از رزیدنت هایی که فارغ‌التحصیل شده‌اند، حالت خودشیفتگی پیداکرده‌اند و فکر می کنند ازنظر علمی بسیار بالا هستند. زمانی که از ما دعوت کردند تا در جلسۀ خداحافظی‌شان شرکت کنیم، گفتم: «می دانید که ما معلم شما بوده و یادتان داده‌ایم و اکنون همگی جراحان بسیار خوبی هستید و ازنظر علمی بسیار پیشرفت کرده اید، اما این حالت خودشیفتگی را کنار بگذارید. گمان نکنید علم و دین برایتان کافی است و بگویید چون من آدم عالمی هستم، دیگر تمام است». این شعر را همیشه می خواندم: «تکیه برتقوا و دانش در حقیقت کافری است». یعنی این کافی نیست که کسی بگوید من آدم با تقوا و عالم یا  دانشمندی هستم و اگر بخواهید بر این‌ها تکیه کنید، باز کافر هستید. «راه رو گر صد هنر دارد توکل بایدش». یعنی باید به خدا توکل کنید، زیرا گاهی اوقات شما برای انجام دادن عملی بسیار کوچک می روید، ولی بیمار می میرد. مثلاً آمپولی می زنید تا خالش را بردارید و دیگر نفس نمی کشد. این اتفاق می افتد و کاری نیز نمی توانید انجام دهید. بنابراین همیشه به آن‌ها گفتم باید اتکا کردن به خدا را از یاد نبرند.

جایی نیز توصیه کرده بودید که غرور بالا، عامل شکایت از پزشکان است و بسیار زیاد این اتفاق می‌افتد.
من در این مورد چیزهای بسیار زیادی نوشته‌ام. مثلاً می گویند هرگز به جراحی کوچک اعتقاد ندارم. مثلاً می-گویند این‌که اصلاً جراحی نیست، صبح می آیید و عملتان می کنیم و عصر می روید. من می گویم هرگز این حرف را نزنید. این کلام غلط است که از دهان یک جراح خارج شود که این چیزی نیست. از کجا می دانید که چیزی نیست. تمام این‌ها مهم است، اما متأسفانه گوش نمی کنند. فرانسوی ها ضرب‌المثل خوبی دارند که می گویند: «اگر می خواهید مردم حرفتان را گوش نکنند، نصیحتشان کنید». غیرازآن سه موردی که همیشه به آن اعتقاددارم که شامل نگاه، لبخند و زبان است، شعارهایی نیز دارم و همیشه می گویم: «معاینۀ بیشتر و آزمایش کمتر و مشاورۀ کمتر و داروی کمتر». این شعار را همیشه در موارد مختلف برای دانشجو، اینترن و رزیدنت گفتم که حتماً رعایت کنید. این‌همه آزمایش ننویسید و این‌همه مشاوره ندهید و این‌همه داروی اضافه به مریض ندهید، به کارتان برسید و کارتان را اساسی انجام دهید. به‌هرحال بنده در سال 1374 و چند سالی زودتر بازنشسته شدم، زیرا آن زمانی بود که می گفتند باید تا 65 یا 70 سال بمانید. یکی از علل آن این بود که بنده در تمام مدت بعد از انقلاب، همیشه کراوات زدم و هرگز آن را باز نکردم. زمانی در بیمارستان سینا، شاید فقط دو نفر کراوات می زدند و همه کراوات ها را بازکرده بودند. نمی توانم قسم بخورم، اما شاید یکی از علت‌های زود بازنشسته شدنم، همین کراوات بود. درست یادم است که صبح اول دی‌ماه سال 1374 بنده و دوستم آقای فرشی که همکلاس و هم‌دوره نیز بودیم، به بیمارستان سینا رفتیم، نامه‌ای به ما دادند که شمارا ساعت ده دعوت کردند تا به دانشکدۀ پزشکی و دفتر رئیس دانشگاه بروید. ما فهمیده و حس کرده بودیم که ممکن است چنین اتفاقی بیفتد. دونفری ساعت ده به آنجا رفته و آقای «دکتر باستان حق»  رئیس دانشگاه علوم پزشکی، آقای «دکتر جبل عاملی»  رئیس دانشکدۀ پزشکی و آقای «دکتر زرگر»  مدیر گروه، در آنجا بودند. به‌هرحال از ما تعریف کردند که شما این بودید و این کارها را انجام دادید و ما از این‌که شمارا باید از دست دهیم، بسیار ناراحت هستیم، ولی به‌هرحال زمانه ایجاب می‌کند و باید بازنشسته شوید و احکام بازنشستگی تان را نیز صادر کردیم. بعد هرکداممان چندکلمه‌ای گفتیم و بنده این بیت شعر را خواندم: «چو بذر تو کردم جوانی خویش/ به هنگام پیری مرانم ز خویش». هم‌چنین گفتم: «من برخلاف خیلی‌ها که وقتی بازنشسته می‌شوند قهر می‌کنند، اصلاً اهل قهر نیستم». این‌یک واقعیت است، زیرا بعضی ها وقتی از یک اداره بازنشسته می شوند، اصلاً از آن خیابانی که آن اداره در آن است دیگر عبور نمی‌کنند. خالت قهر دارند و فکر می‌کنند باید تا آخر عمرشان در آنجا می بودند. نه‌تنها در شغل پزشکی، بلکه در هر شغلی چنین است. می توان گفت تمام کسانی که از یک بیمارستان بازنشسته می شوند، دیگر به آن بیمارستان نمی روند. مگر این‌که دعوتشان کنند و ماشین دنبالشان بفرستند و بگویند که جلسۀ خاصی دربارۀ استادان گذشته است و شما نیز تشریف بیاورید. اما من اصلاً با بیمارستان سینا قهر نمی کنم و تا زمانی که قدرتش رادارم در جلسات و کنفرانس هایی که خودم بانی آن بوده‌ام شرکت می کنم. تا امروز که بنده در خدمت شما هستم، این کار را انجام داده‌ام. یعنی اگر ایران باشم و سه‌شنبه‌ها در جامعۀ جراحان و نظام پزشکی کاری نداشته باشم، حتماً به بیمارستان سینا می روم. آن‌ها نیز عادت کرده‌اند که بنده به آنجا بروم و صحبت کنم. خاطره می گویم، نصیحت می کنم و مطالب اخلاقی را به آن‌ها گوشزد می کنم. بنابراین هیچ حالت قهرآمیزی نداشتم. درحالی‌که همکاران ما از زمانی که بازنشسته می‌شوند، دیگر پایشان را به بیمارستان سینا نمی‌گذارند. مگر این‌که مناسبتی باشد که دعوت شوند. دربارۀ جامعۀ جراحان و نظام پزشکی، بنده چه قبل از بازنشستگی و چه بعدازآن، مسئولیت هایی در این دستگاه ها داشتم. تقریباً از زمان دکتر حفیظی از سال 1354 تا امروز، به‌عنوان کارشناس شکایات پزشکی در نظام پزشکی مشغول هستم.

دادگاه در امور جراحی پزشکی است؟
بله. در این چند سال اخیر نیز حکم دادیاری به بنده داده‌اند. یعنی اکنون من به‌عنوان دادیار شکایات جراحی پزشکی در نظام پزشکی، عنوان و حکم دارم. این‌یکی از کارهایی است که تابه‌حال ادامه پیداکرده است.

دادیار دقیقاً چه‌کاری انجام می دهد؟
شکایت اولیه نزد دادیار می آید. شخصی شکایت می کند و متن آن را می نویسند و دادیار باید نظر دهد که آیا این شکایت منطقی است یا خیر. اگر شکایت وارد باشد که هیچ، اما اگر نباشد او را فرامی‌خوانند و می گویند که این شکایت به‌جایی نمی رسد و به دنبال آن نروید. عده‌ای گوش می دهند و می روند، اما بعضی گوش نمی‌دهند و آن را دنبال کرده و می‌بازند. شکایت هایی که قابل‌طرح است را به جریان می اندازیم. پاسخ می‌دهیم که این شکایت قابل‌طرح است و چند کارشناس دیگر نیز دعوت می شوند و پرونده را می بینند و اگر همه رأی مثبت دهند، به مرحلۀ بالاتر می رود و آن‌ها باید رأی نهایی دهند که واقعاً جرمش چیست.  اما در مرحلۀ اول از مرحلۀ دادیاری رد شده و بالا می رود. از سال 1354  تا امروز، بنده سمت شکایات پزشکی را بر عهده‌دارم و بازنشستگی نیز هیچ تأثیری بر روی آن نداشته است.

از زمان آقای دکتر حفیظی و همکاری با ایشان در نظام پزشکی بفرمایید.
بله، بنده یک دورۀ چندساله نیز به پزشکی قانونی می رفتم. به آنجا که دعوت می کردند نیز می رفتم. یکی از رزیدنت های جراحی ما مسئولیتی در پزشکی قانونی پیداکرده بود که ایشان بنده را دعوت می کردند و من نیز چند سالی به آنجا رفتم. مرحوم دکتر حفیظی را از دوره ای که سردبیر دانشکدۀ پزشکی بودند، می‌شناختم. یعنی زمانی که وارد دانشکدۀ پزشکی شدم، دکتر حفیظی سردبیر دانشکدۀ پزشکی بودند و درعین‌حال تدریس نیز می کردند. ایشان انسان بسیار مدیری بودند. یادم می آید زمانی که رئیس نظام پزشکی شده بودند، نظام پزشکی در کوچۀ شیرین در «خیابان حافظ»  در یک‌خانۀ کوچک دوطبقه با چندین  اتاق بود و ایشان تمام نظام پزشکی را در آنجا با چند پرسنل که از انگشتان دست تجاوز نمی‌کرد، اداره می کردند و خودشان نیز دائم در آنجا بودند. البته اکنون نظام پزشکی وسعت پیداکرده است. اکثر اوقات بیمارانی که برای شکایت می آمدند را در همان‌جا آن‌چنان راضی و با ملاطفت با آن‌ها رفتار می کرد که  دست از شکایت می کشیدند و می رفتند. ایشان انسان فوق‌العاده حلیم و صبوری بودند و گاهی اوقات می دیدیم که بیماران، شاکیان، دانشجویان عادی و دانشجویانی که سردبیر و حزب چپ‌گرا بودند، یا «توده ای‌ها»  نزدشان می رفتند و در اتاقش نعره و جیغ می کشیدند و چندین بار در اتاقش را شکستند، اما این مرد آن‌قدر با ملایمت و به‌آرامی رفتار می کرد که تعجب می کردید چرا حرفی نمی‌زنند. حتی مأموری برایشان خبر نمی کرد و آن‌ها نرم شده وعده‌ای خجالت می کشیدند و بیرون می رفتند؛ از این نظر انسان فوق‌العاده‌ای بودند. غیرازاین مورد، در حیطۀ شکایت ها، از همان سال 1354 تا به امروز، می‌توانید نام مرا به‌عنوان عضو شورای دبیران مجلۀ علمی نظام پزشکی ببینید. هنوز وقتی مرا به جلسات مجله دعوت می-کنند، می روم. از زمان تأسیس جامعۀ جراحان نیز دو دوره عضو هیئت اجرایی و هیئت‌مدیره بودم و دفعۀ سوم قبول نکردم و درنتیجه بنده را جزو هیئت‌امنا گذاشتند. اکنون عضو هیئت‌امنای جامعۀ جراحان نیز هستم. این‌که گفتم گاهی اوقات نمی‌توانم به بیمارستان سینا بروم، به خاطر تداخلی است که بین روزهای شکایت یا روزهای جامعۀ جراحان با روزهایی که در بیمارستان سینا جلسه است، به وجود می‌آید. بنابراین گاهی اوقات نمی توانم بروم، اما تا آنجایی که توانستم همیشه رفته ام. آخرین جلسه نیز همین سه‌شنبۀ قبل بود که رفتم.

آقای دکتر این روزها بحث شکایت از پزشکان و مشکلات این‌چنینی بسیار مطرح است، علی‌الخصوص رسانه ها نیز وارد این مسائل شده‌اند و رسانه ای کردن این موضوعات مقداری بر روی جایگاه پزشکی اثر گذاشته است. توصیه ای دراین‌باره دارید و اگر راجع به آن صحبتی دارید، بفرمایید.
جواب سؤال شمارا سال‌هاست با مقالات می دهم. شرایط مختلف و انواع شکایات مختلفی که شده است و برداشت‌هایی که از این شکایات کردیم که چرا و به چه علت شکایت کرده‌اند، همۀ این‌ها را مکرراً در مقالاتم به‌صورت سخنرانی، سمینارها، جلسات و گاهی نوشتن بازگو کرده‌ام. علل متعددی دارد که اگر بخواهم چند مورد از آن‌ها را به‌صورت خلاصه بیان کنم، مهم‌ترینشان برخورد ما با مریض است. با مریضی که یا عمل شده و یا حتی هنوز عمل هم نشده است. این‌که برخورد ما چه قدر اثر دارد. ما با مریض ها صحبت نمی کنیم، خودشان و آشنایانشان را در جریان بیماری‌شان قرار نمی‌دهیم. بنابراین هر اتفاقی که می افتد، سریع شکایت می کنند. درحالی‌که اگر ما با مریض صحبت کنیم  و بگوییم که این عمل چه خوبی‌ها و چه بدی‌هایی و یا حتی چه عوارضی دارد و آشنایانشان را نیز در جریان قرار دهیم، درنتیجه دلیلی نیز ندارند که از ما شکایت کنند. اما زمانی که بی‌محابا رفتار می‌کنیم و به مریض اهمیتی نمی‌دهیم و با او صحبت نمی‌کنیم، این بلا سرمان می آید. دکترهایی که با بیمارانشان خوب صحبت می کنند، بسیار کم شکایت دارند.

پس می‌توان گفت ارتباط پزشک و بیمار می‌تواند عامل این شکایات باشد؟
بله ارتباط ناجورشان این شکایات را به وجود می آورد. پس برخورد اولیه جزو یکی از مهم‌ترین مسائل است. مطلب دیگری که کمابیش به آن اشاره کردیم، معاینۀ مریض است. یکی از مقالاتی که دراین‌باره نوشتم «خداحافظ سمیولوژی» بوده است. کتاب سمیولوژی را بستند و کتاب فنّاوری را باز کردند. پزشک خودش را اسیر فنّاوری کرده است. مریض نزد دکتر می رود و می گوید کمرم درد می کند، متخصص بدون این‌که بپرسد چند وقت است و علائم آن چیست، بلافاصله می گوید «ام آر آی» بگیر و برایم بیاور. اصلاً معاینه نمی کند که ببیند آیا لازم دارد یا خیر و بدون آن‌که شرح‌حالش را بپرسد، این را تجویز می کنند. بسیار نامناسب است و هرچه می گوییم، بازگوش نمی دهند. خانمی نزد پزشک می رود و می گوید چند روزی است سینه هایم کمی درد می‌کند و یا یکی از آشناهایمان دچار ناراحتی شده و من نیز می خواهم چکاپ کنم تا خیالم آسوده شود. بلافاصله یک سونوگرافی و یک «ماموگرافی» می نویسند. انجام می دهد و برمی گردد و زمانی که از او می پرسم که چه شد و دکتر چه گفت؟ می گوید: «اصلاً سونوگرافی و ماموگرافی را نگاه نکرد، فقط جوابش را خواند و گفت  چیزی نیست و بروید». حتی حاضر نشده آزمایشی که نوشته است را بخواند. حالا راجع به مورد کمر که گفتم، گاهی اوقات مریض به منشی دکتر تلفن می زند و می گوید من ناراحتی کمر دارم و می خواهم پیشتان بیایم، منشی می پرسد آزمایش و عکس دارد یا خیر و می گوید ندارد، او می گوید ابتدا به این نشانی بروید و از قول ما بگویید ام آر آی بگیرد و بعد نزد دکتر بیایید. حتی گاهی اوقات مریض به مطب نمی رود. این‌یک فاجعه است.
دکتر عنایت داوود پور: چند روز پیش یکی از منصوبینم به من تلفن زدند که مادرم که نودساله است، لباسش خونی شده و نمی‌دانیم این خون از ادرار یا از واژنش آمده است، چه‌کار کنیم. شب بود که تلفن زدند و گفتم فردا ایشان را نزد یک دکتر زنان ببرید تا ببینیم که تشخیصش چه است. فردا ایشان را نزد متخصص زنان برده و خانم دکتر تا او را دیده، گفته ایشان باید «دی ان سی» شود. دی ان سی و «کورتاژ»  می کنند و ماحصل کورتاژ را پاتولوژی می دهند. به من تلفن زدند و گفتند باید این کار را انجام دهیم و مریض را خوابانده و به او بیهوشی دهیم. مادر ایشان نیز دو سال قبل عمل شده است. گفتم یعنی هیچ آزمایش دیگری ننوشت؟ گفت خیر، همین را گفت. گفتم حداقل یک سونوگرافی از ایشان می گرفتند و معاینه می‌کردند. چون این بیمار منصوبم بود، خواستم شخص دیگری ایشان را ببیند. خواستم بروند و سونوگرافی انجام دهند، جوابش را که آوردند، مشخص شد تومور کوچکی در سمت راست مثانه اش داشت و خون از ادرارش بوده است. رحمش نیز مشکلی نداشت.
دکتر عبدالحمید حسابی: معاینه و سؤال، جواب از مریض را کنار گذاشتند. باید بپرسند چند وقت است که مریض هستید و چه طور هستید و فامیلتان این مشکل را داشته یا خیر؛ این‌ها را نمی پرسند. معاینه نیز که اصلاً انجام نمی‌دهند. گویا بعضی از ما پزشکان یا از معاینۀ مریض خجالت می کشیم یا اصلاً حس می کنیم که اگر مریض را معاینه کنیم، کوچک می شویم. بسیاری از پزشکان دیگر بلد نیستند مریض را معاینه کنند. همان‌طور که گفتیم، فنّاوری جای معاینه را گرفته است. مثلاً مریض آمده است و اصلاً قلب مریض را معاینه نمی کنند تا‌ ببینند صدای اضافه دارد یا خیر و فقط می خواهند مریض یک نوار قلب بگیرید. یا به‌جای معاینۀ شکم مریض و دیدن وضعیت کبد و طحالش، سریع سونو می نویسد. پزشکان اسیر فنّاوری شدند. یک انتقاد دیگر که راجع به خودمان دارم این است که، یکی از چیزهایی که استادان زمان ما بیان می‌کردند، «چرا» بود. اتفاقاً مقاله‌ای نوشتم که چرا، چرایی از بین رفت؟ ما هر چه می‌گفتیم، استاد می گفت چرا؟ مثلاً می گفت این مریض را چه‌کار کنیم؟ ما می گفتیم آزمایش خون بدهد و می گفتند: «چرا؟» بعدها که اینترن شدیم، آزمایشی که می‌نوشتیم را نگاه می کردند. می گفتند: «چرا این آزمایش و عکس را نوشتید؟ چرا این کار را کردید؟» امروزه چکاپ مد شده است. بیمار می آید و دفترچه را می گذارد و می گوید آمده ام چکاپ کنم. چکاپ ها نیز از کم شروع‌شده و اکنون بسیار زیاد شده است. به‌طور مثال دکتر می گوید تیروئیدتان مشکلی ندارد. می گوید نه یکی از آشناهایم نزد دکتر رفته و گفتند «گواتر»  دارد، می خواهم بدانم برای من چه طور است. یا چند آزمایش اختصاصی راجع به کبد، کلیه و غیره یاد می گیرند و به دکتر می گویند این‌ها را نیز برایمان جزو چکاپ بنویسید. استادان دیگر اصلاً «چرا» ندارند. از دانشجو نمی پرسند که چرا این را گفتید؟ چرا این آزمایش را نوشتید؟ درحالی‌که قبل از این از تمام این‌ها چرا می‌خواستند و سین‌جیم می‌کردند. اصلاً جرات نداشتیم آزمایش اضافی بنویسیم. آن‌قدر دعوا می-کردند که پشیمان می شدیم. نسبت به این مسائل بسیار حساس بودند.

آقای دکتر می خواهم راجع به پروفسور حسابی نیز برایمان صحبت کنید.
پروفسور حسابی در میدان شاپور و نزدیکی کوچۀ قوام به دنیا آمدند. دو برادر بودند. دکتر محمد حسابی و ایشان نیز پروفسور محمود حسابی بودند. برادر بزرگ‌ترشان محمد دو سال از ایشان بزرگ‌تر بودند. پدرشان در دوران کودکی این دو برادر، مأمور می‌شود به‌عنوان کنسول، به «بیروت»  برود. پدر همراه با همسر و دو فرزند به بیروت می روند. پدرشان نیز جزو خانوادۀ بزرگ و رجال بودند. شاید کلمۀ «معزالسلطان» را شنیده باشید که چهارراه معروفی در منیریه است مربوط به پدربزرگشان بوده است. پدرشان نیز معزالسلطنه بوده‌اند. اواسط دوران مأموریتش به دلایل نامعلومی به ایران احضار می شود. بچه ها و مادرشان را در آنجا می گذارد و خودش به ایران می آید. در شرایط آن زمان، برای پول و ارز فرستادن مشکلاتی وجود داشت و ایشان نمی تواند به‌موقع برای خانواده‌اش پول کافی بفرستد. این بود که در خانواده شایعات زیادی ایجاد می شود. به‌هرحال دو برادر در آنجا مانده و به دبستان و بعد نیز به دبیرستان می روند که در آن زمان دبیرستان آنجا فرانسوی ها بوده است. بعد از این‌که دو برادر دورۀ دبیرستان را طی می‌کنند، به فرانسه می روند. هردو نیز به دانشکدۀ پزشکی می روند. دکتر محمد حسابی پزشکی را ادامه داده و بعد از اتمام تحصیلات به ایران بازمی‌گردد. در آن زمان «اورلند» رئیس دانشکدۀ پزشکی بود و او نیز ایشان را به کار دعوت می کند و ایشان استاد کرسی رادیولوژی دانشکدۀ پزشکی می شود. محل خدمت ایشان نیز بیمارستان سینا بود. ایشان تا سال‌ها در بیمارستان سینا رئیس بخش رادیولوژی و استاد کرسی دانشگاه پزشکی بودند. البته گاهی کار طبابت نیز انجام می‌دادند. هرگز در کار خصوصی مانند دکتر فرهاد عکس‌برداری نمی کردند، اما بیمار می دیدند. ازآنجایی‌که طب خوانده بودند، اگر گاهی آشنایان مریض می‌شدند، ایشان ویزیت می‌کردند. برادر کوچک‌تر که محمود بود، پزشکی را رها کرده و به دنبال مهندسی و فیزیک می رود و رشته اش را عوض می کند. دوره های مختلفی را در فرانسه می بیند و مدارج بالایی را نیز طی می کند تا به ایران بازمی گردد. بعد از بازگشت به ایران، وارد خدمت دولت شده و کارهای متعددی انجام می‌دهد. ازجمله کارهایش، نقشه‌کشی جنوب ایران است که نقشۀ شمشک و آن اطراف را می کشد و در این زمینه کارهای بسیاری را انجام می دهد. آرام‌آرام شناخته می شود و دعوتش می کنند تا در دانشگاه کار کند. هنوز در آن زمان دانشگاه و مدرسه ای مانند «دارالفنون» تأسیس نشده بود. مدارس ایشان را دعوت می کنند تا مدتی در وزارت راه ‌کار کنند. سپس به جلساتی که برای مسائل مختلف مملکتی تشکیل می دادند، دعوت می‌شوند. دریکی از این جلسات، رضاشاه نیز بوده است. می گویند که صحبت پیش می آید و همه پیشنهاد‌های مختلفی می دهند و ایشان نیز در مور تأسیس دانشگاه حرفی می زنند و می گویند چرا  به‌جای این‌که مستشار خارجی استخدام کرده و به کشور بیاوریم، خودمان مهندس تربیت نکنیم. رضاشاه این حرف را می‌شنود و چند وقت بعد باز جلسه ای برگزار می‌شود و در این مورد صحبت می‌کنند، رضاشاه می گوید جوانی آن روز حرف‌هایی راجع به تأسیس دانشگاه و دانشکده می‌زد، این جوان چه کسی بود؟ در آن زمان وزیر فرهنگ «آقای حکمت» بود، ایشان می‌گوید او را می شناسیم و جوان بسیار فعالی است و در همۀ کارها فعالیت دارد. رضاشاه می گوید بروید او را بیاورید تا ببینیم چه می گوید. رضاشاه او را فرامی‌خواند و می گوید این پیشنهادی که دادید چه قدر خرج دارد؟ پرفسور می‌گفتند من حساب‌وکتاب دستم نبود، اما مثلاً دیدم یکی از ساختمان های محل زندگی‌مان قیمتش این‌قدر است و بعد حساب کردم که اگر یک دانشگاه بخواهد تقسیم شود، مثلاً خرجش صد هزار تومان می شود. به رضاشاه می گوید صد هزار تومان لازم است.  رضاشاه به حکمت دستور می دهد سه برابر این مبلغ را در اختیار تشکیلات گذاشته و شروع به ساخت دانشگاه کنید. سپس ساختمان جدید دانشگاه را که اکنون در آن هستیم،  با مبلغی بسیار کمتر از صد هزار تومان می خرند. اینجا به زمین‌های جلالیه معروف بوده است. اینجا را می خرند و قرار می‌شود یک‌طرف خیابان امیرآباد، یک‌طرف وصال شیرازی و یک‌طرف نیز بالای بلوار شود؛ اما زمینی که می‌خرند، محدود بوده است و بیشتر از این اندازه نمی‌شود. به‌هرحال دانشگاه تأسیس می شود و اولین مکان نیز دانشگاه پزشکی بوده است. خود رضاشاه نیز می‌رود و در زیر پله ها لوح طلای تأسیس دانشگاه را نصب می کند. حتماً عکسش در آرشیو دانشگاه پزشکی موجود است. اولین بخش‌هایی که درست شد نیز سالن تشریح بود. پروفسور بعدها به دانشکدۀ فنی رفته و شروع به تدریس می کند. چندین سال در دانشکدۀ فنی بودند و بعد که دانشکدۀ علوم تأسیس می شود، ایشان رئیس دانشکده می شوند. تا زمان بازنشستگی نیز رئیس دانشکدۀ علوم بودند. ایشان شاگردان زیادی را تربیت کردند و خدمات بسیار زیادی انجام دادند. به‌غیراز مسئلۀ دانشگاه، بر روی بسیاری از مسائل متعدد کارکرده بودند. حتی ایشان مسئلۀ تشکیلات اتمی را نیز پایه گذاری کردند.
دکتر عنایت داوود پور: ایشان با «اینشتین» رابطه داشتند.
دکتر عبدالحمید حسابی: بله، به قول خودش، مدتی شاگردی اینشتین را کرده بود، تقریباً دو سالی در آنجا بودند. بعد که بازگشتند و حتی زمانی که می خواست تزش را بگذراند، اینشتین حضورداشته است. به اینشتین می گوید شما پشت تریبون بروید و من این پایین می ایستم و صحبت می کنم. اینشتین می گوید شما سخنران هستید و باید بالا بروید و من همین‌جا جزو شنوندگان می نشینم و گوش می دهم، زیرا شما باید صحبت کنید. بعدها نیز در طول زمان مکاتبات زیادی با اینشتین داشتند. انسان بسیار خجول، متواضع و افتاده‌ای بودند. همان‌طور که می‌دانید، در دوران کاری و زمان حیاتشان، شهرت اکنون را نداشتند. می توان گفت پسرشان در این راه بسیار کوشش کرده و یک پروفسور حسابی جدید ساختند. درحالی‌که قبل از مرگ، شاید فقط دانشگاهیان ایشان را می شناختند. ازآنجایی‌که کمی در فیزیک بین‌الملل بودند، ازلحاظ بین‌المللی نیز شناخته‌شده بودند. اما این شهرتی را که اکنون در ایران در بین همه دارند، در آن زمان نداشتند. ما نیز هر جا می رویم، می گویند با پروفسور حسابی چه نسبتی دارید. پروفسور و پدرم پسرعمو بودند. ازآنجایی‌که هم‌سن بودند، بسیار باهم رفت‌وآمد داشتند. یادم است هر ده یا پانزده روز به خانۀ ما می آمدند و حتی با ما هم‌بازی می کردند. ما که شیطنت می کردیم، دنبال ما می دویدند، حتی باغچه ای داشتیم که به ما باغبانی یاد می دادند. یادم است این اواخر نیز بر روی کارتش می نوشت: «بیمارستان سینا، دکتر عبدالحمید حسابی» و به دیگران می داد و می گفت به آنجا رفته و کارت را نشان داده و کارتان را انجام دهید. از دهات و تفرش می‌آمدند و از ایشان کمک می‌خواستند، این را می نوشت و به آن‌ها می داد و می گفت به آنجا رفته و کارتان را انجام دهید.

زمانی که شما دانشجوی پزشکی شدید، پروفسور حسابی یا برادرشان در دانشگاه بودند؟
بله، هر دو دانشگاهی بودند.

پس وقتی شما در بیمارستان سینا بودید، ایشان نیز در آنجا بودند؟
بله، می رفتیم و خدمتشان سلام می کردیم. اکنون نیز پسرانش با بنده رابطه دارند. یکی از پسران محمدخان متخصص قلب شدند. دکتر محمدخان چهار پنج پسر و دختر داشتند، اما دکتر محمود فقط یک پسر و یک دختر داشتند. به‌هرحال هر دو نفرشان جزو استادان به‌نام بودند. بسیار به مادرشان علاقه‌مند و شیفتۀ مادرشان بودند. ارتباطشان با پدر نیز به دلیل این‌که آن‌ها را رها کرده و به ایران می آید و با زنی از خاندان سلطنتی قاجار ازدواج می کند، زیاد حسنه نبود. پدر نیز با پسرها ارتباط حسنه ای نداشت، اما بعدها که سنشان بالا رفت، باهم آشتی کردند. آن‌ها در همان محلۀ شاپور و امیریه در خیابان بلورسازی منزل بزرگی داشتند که خانوادگی بود و پسرها اینجا را به دانشکدۀ پزشکی می بخشند تا تبدیل به بیمارستان کنند و خود دکتر محمد حسابی نیز پزشک آنجا بود. پسرها به خاطر احترامی که به مادرشان داشتند، اینجا را به‌نام مادرشان می کنند که به‌نام بیمارستان گوهرشاد حسابی می شود. تا سال‌ها نیز تحت نظر دانشکدۀ پزشکی اداره می شد. حتی «دکتر وثوقی» که شاگرد پروفسور عدل بودند و دکتر فرزاد نیز در بیمارستان گوهرشاد بودند و بعد از مدتی که ساختمانش کمی خراب شد، دکتر وثوقی به بیمارستان پهلوی و دکتر فرزاد نیز به بیمارستان امیراعلم می رود. آن‌ها به خاطر مادرشان در نگهداری بیمارستان بسیار کوشش می کردند، اما بعد از فوتشان، دانشکده نیز حاضر نشد برای آنجا خرج زیادی کند و آنجا هم چون وقف بود، ادارۀ موقوفات مصادره کرد و اکنون نمی دانم در چه حالی است.

آقای دکتر به بعد از زمان بازنشستگی شما بازگردیم.
از سال 1374 و بعد از بازنشستگی در بخش خصوصی کارم را ادامه دادم. در مطب بوده، عمل داشتم و کارم را ادامه دادم. بنابراین از سال 1374 تا 1380 عمل های متعددی انجام دادم و کارم کم نشد. در همان شرایط قبلی بودم و مریض ها نیز مرا دوست داشتند و ازلحاظ مالی نیز هرگز نسبت به مریض ها سخت‌گیری نکردم. مثل بعضی از دکترها نبودم که اول پول می‌گیرند و  بعد عمل می‌کنند و اصلاً اهل زیرمیزی نیز نبوده و نیستم. از مریض-های بیمه ای در حد تعرفه می گرفتم و مریض های خصوصی نیز تا حدی که امکان داشت و فرد می توانست پرداخت کند، می گرفتم و هرگز نسبت به بیمارانم سخت‌گیری مالی نداشتم. هرکدام که می گفتند ما وضعیت خوبی نداریم، به‌راحتی به بیمارستان سینا رفته و خودم عملشان می کردم تا فکر نکنند دانشجویان می خواهند عملشان کنند. نمی دانند اصلاً دانشجوها را به اتاق عمل راه نمی دهند و آن‌هایی که عملشان می کنند رزیدنت ها هستند. بازهم در تمام این دوران، دوستانم در بیمارستان سینا، مریض هایی را که بضاعت مالی نداشتند، عمل می کنند. بنابراین ارتباط با مریض، جراحی و عمل را قطع نکردم.
دکتر عنایت داوود پور: آقای دکتر عمل های بزرگی انجام دادند. بنده دو بار به دست دکتر عمل شدم. یک‌بار کیسۀ صفرایم پر از سنگ بود و دردهای شدیدی داشتم که نفسم دیگر بالا نمی آمد. چندین بار عمل «لاپاراسکوپی» را دیده و وحشت کردم. می دیدم گاهی کارهایی انجام می‌دهند که مجبور می شوند شکم مریض را بازکرده و از راه لاپاراسکوپی موفق نمی شوند. پیش خودم فکر کردم هیچ‌کسی بهتر از دکتر حسابی نیست و نزد ایشان رفته و ایشان نیز سراپا محبت هستند و بنده را عمل کردند. عملم ده یا دوازده سال قبل بود و اکنون راحت زندگی می کنم و همیشه دعاگویشان هستم. همیشه دعا می‌کنم خداوند ایشان را سلامت حفظ کند تا بتوانند به خلق خدمت کنند، زیرا بنده اکنون سلامتیم را مدیون آقای دکتر هستم. حیف که یکی دو سال است جراحی را کنار گذاشته و عمل نمی کنند.
دکتر عبدالحمید حسابی: یکی از مشکلات پزشکی امروز نه‌تنها در ایران، بلکه در تمام دنیا، مسئلۀ فنّاوری است که به آن اشاره کردیم. حالتی ایجادشده که خود آن‌هایی که این فنّاوری را درست کردند، دیگر صدایشان از مافیای دارویی و مافیای تجهیزات پزشکی درآمده است. در مورد مافیای دارویی می گویند که هرروز یک دارویی را تبلیغات می کنند و عدۀ زیادی نیز آن را مصرف می کنند. مثلاً دربارۀ آنتی‌بیوتیک، هرسال یک آنتی‌بیوتیک جدید به بازار می‌دهند. مثلاً داروی شیمی‌درمانی که می‌گویند اثر بسیار خوبی  دارد و سرطان را درمان می‌کند، همه‌اش دروغ است. مافیای پزشکی عجیب پزشکان را زیر نفوذ خودشان دارند. از این بگذریم که پزشکان نیز چه قدر از این کار منفعت می برند. ولی عملاً پزشکان حالت واسطه گری بین مریض و مافیا پیداکرده‌اند. در حقیقت این وسط پزشکان حالت دلالی دارند و دلال بین مافیای دارویی و مردم شده‌اند. به مقدار زیادی نیز دوا می-نویسند، درحالی‌که اگر یادتان باشد، شعارم این بود که داروی کمتر بهتر است. یکی دیگر تجهیزات پزشکی است. شما به موبایل نگاه کنید، هرسال یک مدل جدید بیرون می دهند. برای این‌که مردم بخرند، تبلیغات کرده که این موبایل این کاربرد را دارد. همین کار را در تجهیزات پزشکی انجام می‌دهند. هرچند وقت یک‌بار وسیله ای درست می کنند و به بازار می دهند و پزشکان مجبورند مصرف کنند. استندهایی که اکنون گذاشته می شود، آیا واقعاً بیماران در سراسر دنیا تا این حد به آن‌ها احتیاج دارند؟ درحالی‌که واقعیت این نیست و این استندهایی که گذاشته می شود، هم به نفع پزشک و هم به نفع شرکت های دارویی و مافیای تجهیزات پزشکی است. برای این دو مورد بهترین کلمه همان مافیا است که می توان به کاربرد.
به اردیبهشت سال 1389 می‌رسیم. بنده همیشه عقیده ام در این بود که قهرمان ها باید در اوج کنار بروند. اگر قهرمانی در اوج کنار برود، همیشه آن حالت قهرمانی را دارد. در مورد جراحان نیز عقیده ام بر این بوده است که آن‌ها نیز باید در اوج کنار روند. البته خودش باید اوج را احساس کند. موقعی نباشد که لنگ‌لنگان به اتاق عمل رفته و عمل کند. این اصلاً خوب نیست و همراهان مریض به او اعتماد ندارند و می گویند آقای دکتر خودش می لنگد، چه طور می خواهد عمل کند. یا مثلاً وقتی‌که می خواهد نسخه بنویسد، دستش می لرزد و بیمار می بیند و می گوید او چه طور می خواهد من را عمل کند. زمانی که در اتاق عمل نشسته بودیم تا نوبت عملمان شود، آقای دکتر سه بار به توالت رفتند، خوب ایشان در موقع عمل نیز می خواهد همین کار را کنند. مردم برداشتشان این‌طور است و هر حرکت شمارا نیز حساب می کنند. باید فیزیک بدنتان را رعایت کرده و هر حرکتتان را درست انجام دهید. زمانی که آزمایش را می خوانید، به چشمتان نگاه می کند و اگر شما ابرویتان کمی بالا پایین رود، فکر می کند موردی است. بر روی این مسئله بسیار دقیق و حساس هستند. به‌هر‌حال در اردیبهشت سال 1389 در کنگرۀ جامعۀ جراحان هرکسی را صدا می زنند تا اگر صحبتی دارد بگوید و بنده ضمن صحبت، چاقوی جراحی را نیز آورده بودم و گفتم از این ساعت دنیای جراحی و هنر جراحی را ترک می کنم. حالا چرا هنر است؟ مثالی برایشان زدم و گفتم که نقاش هنرش در دستش است، موزیسین و نوازنده هنرش در قلبش است و با قلبش هنر می آفریند، نویسنده با قلبش هنر ایجاد می کند و جراح هنرش در دست، قلب و مغزش است. یعنی هر سۀ این هنرها را باید باهم جمع کرده تا بتواند جراح شود و هنر جراحی را داشته باشد. من امروزه با این‌که می بینید دستم نمی لرزد و حتی زمانی که می خواستم پشت تریبون بروم، تند راه رفتم تا ببینند حرکتم نیز تند است و هنوز ساعت‌ها می‌توانم بایستم و عمل کنم، اما این چاقوی جراحی را می‌بوسم و کنار می‌گذارم تا عزیزان دیگری نیز در آینده یادشان باشد که به‌موقع باید چاقوی جراحی را بوسید و کنار گذاشت.

احساستان در آن زمان چه بود؟ آیا دلتان برای کار جراحی تنگ نشده است؟
همه‌چیز را ترک نکردم و هنوز نیز مریض می بینم. چون بیمارانم اغلب بیماران گذشته هستند و می خواهند نزدم بیایند و هر‌ زمان که به مسافرت می روم، صدها بار تلفن کرده و سراغم را می گیرند که آمده ام یا خیر. بیمارانی نیز که سوابق عمل دارند، مثلاً پدر و پسرش را عمل کرده‌ام و می آیند تا خودشان را نیز عمل کنم، اما می گویم من دیگر جراحی نمی کنم و چاقو را زمین گذاشته‌ام، اما به خاطر ارادتی که به شما دارم، به اتاق عمل می آیم و حتی گاهی دستم را شسته و در عمل به دوستان قدیمی کمک می‌کنم. یعنی به‌عنوان کمک می ایستم، اما به‌عنوان جراح دیگر چاقو دستم نمی گیرم. بنابراین حالتی که فرمودید را آن‌چنان ندارم، زیرا هنوز خیلی دور و بیگانه نشدم.

آقای دکتر کار بسیار جسورانه ای بوده است.
بله. به‌هرحال به این صورت جراحی را ترک کردم و همیشه نیز به جراحان توصیه می کنم این کار را انجام دهند. حتی زمانی که درس می دادم نیز روز اول به رزیدنت ها می گفتم: «همیشه باید این چاقوی جراحی را باید ببوسید و اسم خداوند را بیاورید و بعد بر بدن بیمار بگذارید. این چاقویی که امروز با آن عمل می کنید را پنهان کرده تا روزی که باید چاقو را زمین بگذارید، آن را آورده و ببوسید و کنار بگذارید و بگویید  دیگر از امروز به بعد عمل نمی کنم». این کار را انجام نمی‌دهند و بیشتر حالت رؤیایی دارد، اما باید گفت و اگر حتی یک نفر نیز به تمام این‌ها گوش فرا دهد، برایم کافی است. ما نمی توانیم تمام مردم دنیا را طبق میلمان تربیت کنیم.
دکتر عنایت داوود پور: آقای دکتر قبول دارید که جراحی در سن بالا واقعاً استرس دارد؟ بنده یکی دو سال است که دیگر جراحی نمی کنم، زیرا گرچه دستم کار می کند، اما چشمم مثل قبل نیست. اکنون وقتی خط می-نویسم، چون خط ظرافتش بیشتر از جراحی است و هیچ خطری نیز ندارد، حتی اگر کمی بد بنویسم، مشکلی ندارد. اما جراحی چون جان انسان است و وقتی بازش می کنیم تا شریان نازکی را عمل کنیم، به خاطر چشممان دیر کار انجام‌شده و استرس ایجاد می شود. این را قبول دارید آقای دکتر؟
دکتر عبدالحمید حسابی: بله کاملاً موافقم.

آقای دکتر اگر نکته ای است که ما به آن اشاره نکرده‌ایم و شما می خواهید درباره اش صحبت کنید، بفرمایید.
خیر، من همه‌چیز را گفتم. البته آن‌قدر در زندگی انسان مسائل پیش می آید که این‌ها فقط گلچینی از مسائل است. اگر خاطرتان باشد در آن جلسه یکی دو شعر خواندم و یک شعر رازمانی خواندم که دکتر جلیلی حضور داشتند و گفتند این شعر برای خودتان است؟ گفتم که خیر، بنده شعر نمی گویم. اما گاهی اوقات مقاله می-نویسم و چیزهایی می‌نویسم که نمی‌توان نام آن را شعر گذاشت، اما می‌توان به آن چکامه گفت. ازآنجایی‌که شما اصرار داشتید تا راجع به همه‌چیز بگویم، این را نیز بیان کردم. در بین صحبت‌هایم به سفر به آرژانتین و شهر بوینس‌آیرس اشاره کردم. زمانی که کنگرۀ بین‌المللی جراحی در بوینس‌آیرس برگزار شد و برای بنده نیز به دلیل عضویت در این کنگره دعوت‌نامه فرستادند، با چند نفر صحبت کرده که می خواهم به آرژانتین و کنگره بروم و گفتند مگر خبر ندارید؟ آنجا بسیار شلوغ است و ایرانی ها شلوغ کرده‌اند. زمانی بود که محل یهودی های آرژانتین را آتش زده بودند و عدۀ زیادی در آنجا کشته‌شده بودند. این باعث شده بود که بگویند ایرانی ها این کار را انجام داده‌اند. بعدازاین همه‌سال پرونده در جریان است و حتی پارسال گفتند دادستان جدیدی که آمده و روی پرونده کار می کرده است را کشته‌اند. به‌هرحال روابط ایران با آرژانتین فوق‌العاده به‌هم‌خورده بود. به خانمم گفتم با این دعوت‌نامه به داخل سفارت‌خانه بروید، حتماً حرف شمارا گوش می‌دهند؛ چون همیشه در دعوت‌نامه ها نام همسرم نیز است. باکمال تعجب به هردوی ما ویزا دادند، با تمام مسائلی که پیش‌آمده بود، رفتیم. همیشه نیز وقتی به سفرهای راه دور می رویم، در بین راه توقف کرده و اول به لندن می رویم و از لندن به آمریکا یا جای دیگری می رویم. زمانی که به آرژانتین رسیدیم، دیدیم اصلاً ایرانی پیدا نمی‌شود. وقتی پرسیدیم، گفتند حتی در سفارت ایران نیز فقط دربان آنجا مانده و همه رفته اند. دربان نیز دوملیتی بود که مانده بود. هر جا هم که می-رفتیم از ما می پرسیدند که اهل کجا هستید. حتی در تاکسی نیز این را می پرسیدند و ما نیز همه‌جا می گفتیم که ایرانی هستیم. حتی در جلسات نیز می پرسیدند شما از کجا آمده‌‌اید، یا حتی زمانی که می‌خواستیم سؤال بپرسیم، بلند می شدیم و می گفتیم که من فلانی هستم از ایران و بعد سؤال می پرسیدیم. خلاصه این نبودن ایرانی در آنجا در فکرم بود و این‌که چرا ایرانی‌ها را نمی شناسند. در بازگشت وقتی‌که سوار هواپیما سوار شدیم، فکر غروب، طلوع خورشید، کهکشان و نبودن ایرانی‌ها در ذهنم بود و ناخودآگاه قلمم روی کاغذ رفت و این را نوشتم که یک‌تکه از آن است. عنوانش را گذاشتم «نامت را خواهم نوشت».  «با پرتوی خورشید بر تمامی کهکشان‌ها، بر همۀ سرزمین‌ها، بر فراز همۀ قاره‌ها و در فراسوی همۀ مرزها نامت را خواهم نوشت. بر آبی آسمان‌ها، بر پهنۀ اقیانوس‌ها، بر برف‌های سفید کوهسارها، بر شن‌های داغ کویر، بر یخ‌های سرد قطب و بر آب‌های گرم استوا نامت را خواهم نوشت. بر برگ همۀ گل‌ها، بر بال همۀ پروانه‌ها، بر پوستۀ همۀ درختان کهن، بر دیوار همۀ شهرها و در کنار همۀ شعارها نامت را خواهم نوشت. بر سرفصل همۀ کتاب‌ها، در آغاز همۀ اشعار، بر بوم همۀ نقاشی ها، بر پیکر همۀ مجسمه ها و بر الفبای همۀ آهنگ ها و ترانه ها نامت را خواهم نوشت و اگر اجل مهلت نداد، فردای قیامت با اجازۀ خدا نامت را بر رستاخیزش خواهم نوشت، ایران عشق من»

آقای دکتر به همسرتان اشاره کردید لطفا بفرمایید چه سالی ازدواج کردید و چند فرزند دارید؟
در سال 1345 ازدواج کردم و دارای یک دختر و دو پسر هستم. همسر فرهیخته، نازنین و فرشته خصالم خانم دکتر فردوس شکرچیان از نادره ترین زنان روزگار است، ایشان با وجود مسئولیت سنگینی که در اداره امور داروخانه بیمارستان ژاندارمری داشتند اداره امور خانه، خانواده و مراقبت و پرورش فرزندان را به نحو عالی با کمال سعی و دقت عهده دار بودند و سه فرزند لایق و شایسته به ترتیب سن به نام های فرناز، علی و رضا تحویل جامعه داده اند و من هیچوقت این فداکاری ها و جانفشانی های ایشان را فراموش نمی کنم و همیشه خود را مدیون و مرهون تلاش و زحمات ایشان می دانم.
دو فرزند اولم فرناز و علی در تورنتو کانادا و رضا در سن فرانسیسکو امریکا زندگی می کنند، آنها چون شاهد شغل پراسترس و شبانه روزی من بوده اند حرفه پزشکی را انتخاب نکردند. من دو عروس با شخصیت و زیبا دارم که موجب سعادت و خوشبختی پسرانم هستند، از رضا پسر کوچکترم دو نوه دلبند دارم که خیلی برایم عزیزند. روی هم رفته زندگی خانوادگی بسیار شیرینی داشته و دارم و همیشه از خداوند سلامتی و توفیق روز افزون این عزیزان را خواستارم.

ممنون، بسیار عالی بود.
دکتر عنایت داوود پور: بنده از دکتر حسابی خاطراتی دارم که اگر بخواهم بگویم بسیار زیاد است، اما اجازه می خواهم خاطره‌ای را بیان کنم. آنچه در این شصت سال یادم است، به عقیدۀ من، ایشان همیشه در تمام دوران دانشجویی، اینترنی، رزیدنتی، استادیاری و بالاتر همیشه  نسبت به دیگران بهتر بودند و حالت متفاوتی داشتند. به‌طوری‌که این حالتشان برای پروفسور عدل نیز ثابت‌شده بود و پرفسور عدل واقعاً ایشان را از همه بیشتر دوست داشتند. می خواهم خاطرۀ هتل دربند را بگویم. یادم است همان زمانی که مکتب جراحان عدل بود، به کنگره می رفتیم و سال 1343 یا 1344 بود که یک‌شب به هتل دربند برای شام دعوتمان کردند. جامعۀ جراحان مکتب عدل که تقریباً 500 یا 600 نفر بودند، آمدند. در آنجا بعد از شام، برای سرگرمی یک لاتاری یا گوی گذاشته بودند و نام تمام جراحان را نوشته، در آن ریختند، چرخانده و قرعه‌کشی کردند تا هرکسی نامش دربیاید، جامعۀ جراحان جایزه‌ای تهیه‌کرده و به او دهد.
دکتر عبدالحمید حسابی: آن زمان مکتب عدل بود و هنوز جامعه نبود.
دکتر عنایت داوود پور: بله، درست می‌فرمایید. نهایتاً این گوی چرخید و توپی از آن بیرون آمد، دبیر جامعه در آن زمان مرحوم دکتر منصور بودند که این را برداشتند و نگاه کردند و تصادفاً نام پروفسور عدل نوشته‌شده بود و همه نیز خوشحال شدند و کادو را آوردند و به پروفسور دادند. آن را بازکرده و دیدند قلم خودنویس باارزشی است. وقتی پروفسور این قلم را گرفتند، فکری کرده و گفتند این قلم را به دکتر حسابی هدیه می کنم. متوجه شدیم دکتر حسابی چه قدر موردتوجه پروفسور است که در آن زمان استادیار بودند. این مهر و توجه، اقرار نیست و واقعیت است. دکتر حسابی بسیار در عمرشان خدمت کردند. مخصوصاً بنده که علاوه بر همکاری با ایشان، مریض ایشان نیز بودم و احساس خاصی به ایشان دارم.

زنده باشید. کلام آخر را بیان کنید.
از سال‌ها پیش، یکی از وصایایم به همسر و بستگانم این بود که اگر به هر علتی مانند تصادف یا مسائل دیگر دچار مرگ مغزی شدم،تلاش نکنید تا من را نگه‌دارید و زود اعضای بدنم را به دیگر بیماران هدیه کنید. هر عضوی که توانستید هدیه دهید. ده دوازده سال گذشت و دیدم از مردن خبری نیست، بنابراین در اسفند 1392 این کالبد ناچیز را به سالن تشریح دانشکدۀ پزشکی دانشگاه تهران هدیه کردم. تشریفاتش نیز بسیار آسان است. آن‌ها نامه می دهند، به محضر رفته و تشریفاتش را در محضر انجام می دهیم و در حقیقت مالک این کالبد دانشگاه است و کسی که این اهدا را می کند، دیگر حقی در برابرش ندارد و آشنایان مریض عملاً اختیاری در آن ندارد و عملاً صاحبش سالن تشریح است. مگر این‌که سالن تشریح خودش نخواهد، ببخشد و بگوید جسد را ببرید. برنامه شان نیز همین است و می گویند هرزمانی که فوت شد، تلفن بزنند تا ما خودمان بیایم و باقی کارها را انجام دهیم. در فامیل نیز خانم و بچه هایم می دانند و بسیاری از دوستان نزدیکم نیز خبردارند. حتی گفته‌ام اگر در خارج از کشور نیز فوت کردم، جسدم را به ایران بفرستید و به دانشکدۀ پزشکی تحویل دهید. این صحبت خواه‌ناخواه اشاعه پیدا کرد وعده‌ای سؤال می پرسند و یا  خبر ندارند و می گویند که چنین کاری کردید و چنین کاری درست است. ازقضا همین دیروز دیدم که خانم مسنی را روی چرخ‌دستی گذاشتند و به درمانگاه بیمارستان مدائن آوردند. یکی هم چرخ را حمل می کرد و معلوم بود که از آشناهایش است. فکر کردم مریض است و او را آورده‌اند تا ببینم. گفتم خانم چه ناراحتی دارند؟ گفتند ایشان از شما سؤالی دارند. گفتند: «خوانده‌ام شما بدنتان را به سالن تشریح بخشیدید و من اگر این کار را بخواهم انجام دهم، چه‌کار باید کنم؟» آمده بود از من راهش را بپرسد. من نیز گفتم کار بسیار ساده ای است و باید به آنجا رفته و نامه‌ای بگیرید و به محضر بروید و فامیل و ورثه نیز بدانند که چنین کاری را کرده اید. آن آقایی که همراهشان بود گفت این خانم سال‌ها ماما بوده است و اکنون بسیار زمین‌گیر شده است و وقتی چنین صحبتی شنیده، نزد شما آمده است. مکرراً می‌پرسند انگیزه ات برای این کار چه بوده است؟ من گفتم دلایل متعددی دارد و از زمانی که خودمان به سالن تشریح می رفتیم، همیشه در ذهنم بود جسدی که به ما می دادند تا تشریح کنیم، برای چه کسی است. جسدش را اینجا گذاشته و ما باید دست‌وپایش را ببریم و شکمش را پاره کنیم و تمام قسمت‌هایش را دانه‌دانه تشریح کنیم. این برای چه کسی بوده، چه‌کاره بوده است و در طول عمرش چه‌کارهایی انجام داده، چه‌کارهای خوب و بدی کرده است و همۀ این مسائل به ذهنم می آمد و تمام دلایلی که در طول زمان چه در سالن تشریح و چه در اعمال جراحی و چه در جواز دفنی که برای مرده ها می نوشتیم، همۀ این‌ها تلنگری بوده است؛ اما دو انگیزه ی اصلی دارد. یکی از انگیزه های اصلیم این است که یک‌عمر معلمی کرده‌ام و بگذارم تا جسدم نیز بعد از مرگم معلمی کند. اما او یک معلم زبان‌دار بوده و این‌یک معلم خاموش است. این جسد زمانی که روی میز تشریح قرار می گیرد، نمی تواند حرف بزند، اما هر تکه از بدنش یک درس می دهد. انگیزۀ دومم این است که هر انسانی در زندگی‌اش گناه کرده و هیچ انسان بی گناهی را پیدا نمی کنید. به قول خیام که می گوید: «ناکرده گنه در این جهان کیست بگو». یک نفر را پیدا کنید که واقعاً راست بگوید و در این دنیا گناه نکرده باشد، اصلاً پیدا نمی شود. من نیز شامل همین انسان‌ها هستم و نمی توانم بگویم گناه نکرده ام. فکر می کنم که وقتی این کالبد این‌طور زیردست دانشجوها ریزریز می شود، آیا این گناه‌ها، با این تکه‌تکه کردن‌ها آمرزیده نمی شود؟ اگر خدا نخواهد این را بیامرزد، ممکن است در خداییش شک کنیم. البته فکر می‌کنم خدا از گناهانش می‌گذرد.
دکتر عنایت داوود پور: بنده بسیار متأثر می شوم و می خواهم بگویم که انشا الله مثل بعضی ها 130 یا 140سال عمر کنید و انشالله عمرتان چنین خواهد بود و دیگر کسی از این دوران وجود نخواهد داشت تا بداند شما چنین وصیتی کرده‌اید.
دکتر عبدالحمید حسابی: به‌هرحال این نیز سخن آخرم بود. ازآنجایی‌که در طول این دو جلسه مصاحبه از خودم بسیار صحبت کرده و حرف‌های دکتر نیز تشدید این قضیه شد، هنوز نیز هر زمان که درجایی صحبت می کنم و واژۀ «من» را در آن زیاد به کار می برم، همیشه کلامم را با این بیت خاتمه می دهم: «هیچ اگر سایه پذیرد، منم آن سایۀ هیچ». چون هیچ که اصلاً سایه ای ندارد و باز برای این‌که بیشتر در شنونده اثر کند، در کنفرانس های اخیری که داشتم عکس مجسمۀ «هیچ» آقای «پرویز تناولی» که بدون نقطه است و ارزش هنری بالایی دارد را برداشته و به‌صورت یک اسلاید درآوردم و در آخر صحبت‌هایم آن را نشان می دهم و بعد آن شعر را می‌خوانم.
دکتر عنایت داوود پور: یکی از امتیازات بزرگ آقای دکتر این است که باوجود این‌که این‌همه دیگران از ایشان تعریف کردند، هرگز مغرور نشدند و همیشه فروتن و متواضع بودند.
دکتر عبدالحمید حسابی: با آرزوی سربلندی و افتخار برای ایران عزیزم. امیدوارم تمام این مصاحبه برای عده-ای مفید باشد. آرزو می کنم که ایران همیشه سربلند باشد.
سپاس فراوان از هر دو بزرگوار که در این گفتگو شرکت کردید. بسیار آموختم.

خبرنگار: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان           
     
              

  • گروه خبری : تاریخ شفاهی دانشگاه ,گروه خبری RSS
  • کد خبر : 67041
مدیر سیستم
تهیه کننده:

مدیر سیستم

9 نظر برای این مقاله وجود دارد

78/10/11 - 00:00

واقعا کلام این استاد و همکاران گرانقدرشان آموزنده* پر محتوای و موجب افتخار است. چه گوهر هایی دارد این سرزمین.

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
شاگرد

شاگرد

78/10/11 - 00:00

وااااه چه مصاحبه بی نظیر، خواندنی و نفس گیری، خداوند دکتر حسابی را سلامت بدارد مرد نازنینی است.

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

چرا آنقدر زود این زندگی نامه و مطلب آموزنده از صفحه اول برداشته شد؟

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
یکی از کارمندان دانشگاه

یکی از کارمندان دانشگاه

78/10/11 - 00:00

جناب آقای دکتر حسابی استاد فرهیخته و بزرگوار بنده اصلا شما را از قبل نمیشناختم اما آن قدر مصاحبه شما و صحبت های شما زیبا بود که آن را کامل خواندم و لذت بردم امیدوارم جوانان امروز و نسل های بعد از شما کمی از بزرگی و متانت و فداکاری شما درس گرفته و جنابعالی را الگوی زندگی خود قرار دهند به امید سلامتی روزافزون برای حضرتعالی

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

سحنان بسار زیبا و آموزنده جناب دکتر پیشنهاد می شود این سخنان سرلوحه دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار گیرد تا دانشجویان از آن پند گرفته و به کار ببندند و تنها به فکر گرفتن مدرک و بدون اخلاقیات و معلومات نباشند

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

استاد معظم جناب آقای دکتر حسابی در این مصاحبه بی نظیر هم برگ درخشان دیگری از زندگی پرافتخار و پرتلاش علمی و اخلاقی و معنوی خود را به جامعه علمی و دانشگاهی کشور ارائه فرمودند. اینجانب افتخار شاگردی در مکتب علمی و اخلاقی استاد بزرگوار را سالها داشته ام. مطالعه این مصاحبه و سایر نوشتجات و آثار استاد در 40 سال گذشته را به عموم دانشجویان عزیز، دستیاران و سایر دانشگاهیان توصیه می نماید. خداوند سایه پرفیض استاد گرامی را بر جامعه ما مستدام فرماید. محمدعلی محققی

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

با سلام و ادای احترام به استاد ارجمند دکتر حسابی. بسیار آموزنده بود. خداوند به ایشان سلامتی و عزت بیش از پیش عنایت فرماید.

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
ایرجی

ایرجی

78/10/11 - 00:00

عکس های شما عالی و جالب بود.

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
shahmoradi

shahmoradi

99/09/05 - 11:47

بسیار عالی و لذت بخش.... از خداوند منان عمر طولانی و باعزت برای مسئلت دارم... مطالعه زندگینامه اساتید توسط دانشجویان را به همه دانشجویان گرامی پیشنهاد میدهم.

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

نظر دهید

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *