• تاریخ انتشار : 1395/07/17 - 09:11
  • تعداد بازدید کنندگان خبر : 21636
  • زمان مطالعه : 49 دقیقه

تاریخ شفاهی دانشگاه

دکتر محرابی: جراح باید قاضی وجدان خود باشد

در ادامه نگارش تاریخ شفاهی دانشگاه، این بار با دکتر ولی‌الله محرابی بنیان‌گذار و پدر جراحی اطفال در ایران، به گفت و گو پرداختیم.

دریافت خلاصه فیلم مصاحبه
دکتر محرابی، استاد پرتلاش و خستگی‌ناپذیری است که سال‌ها با عشق و وفاداری در دانشگاه فعالیت دارد و هنوز هم وقتی سخن از سختی‌های رسیدن
به این دانشگاه به میان می‌آید اشک در چشمانش حلقه می زند. ایشان جراحی را هنر  و جراح را یک هنرمند می‌داند و معتقد است آن که با دستش کار می‌کند یک خلاق، آن که با مغزش کار می‌کند یک عالم و آن که با قلبش کار می‌کند یک هنرمند است و جراح کسی است که دست، مغز و قلبش را به کار می‌گیرد تا به کمک انسانی بیاید. پایمردی و ایستادگی استاد در راه رسیدن به اهدافش می‌تواند الگویی برای جوان ترها باشد.
ایشان از کودکی سابقه اختراع دستگاه‌های مختلفی را دارد و در جراحی نیز تکنیک های بسیاری را  طراحی و تجهیزات مختلفی را خلق کرده است. در حال حاضر نیز در مرحله تجاری‌سازی اختراع جدید خود «دستگاه الکتروپنوماتیک» است که می‌تواند به بیمارانی که دچار بی‌اختیاری دفع هستند کمک کند.
ویژگی این مصاحبه این است که استاد خاطرات گذشته خود را با تمام جزئیات به یاد می‌آورد و آن را با بیانی شیرین و جذاب شرح می‌دهد.

آقای دکتر گفتگو را با معرفی خودتان آغاز کنید.
پیش از بیان محل تولد، زمان تولد و سیر زندگی‌ام لازم می‌دانم به مقدمه‌ای کوتاه که شاید برای خوانندگان تازگی داشته باشد اشاره‌کنم. بر خلاف چهره زشت جنگ،  فاصله زمانی بین دو جنگ جهانی، آثار نیک و به جای ماندنی داشت، روند زندگی ایرانیان به خصوص روستایان تغییر کرد. این تغییرات در مردمان طالقان و مازندران بیشتر هویدا بود. زیرا مردمان ساکن غرا طالقان مجبور بودند برای امرار معاش با گذر از کوه‌های بلند البرز، خود را به ساحل دریا برسانند و در واقع با دو کلمه ییلاق و قشلاق زندگی کنند. خانواده من نیز جزو مردمانی بودند که از این شاهراه و گذرگاه راه ابریشم عبور می‌کردند و  در پاییز به شمال می‌رفتند و در اویل تابستان به طالقان بر می‌گشتند. این امر سبب می‌شد در این راه طولانی که گاهی تا پنج روز طول می‌کشید اتفاقات قابل‌توجهی رخ دهد. من نیز خود زاییده یکی از این اتفاقات هستم که در 20 خرداد سال 1316 زمانی که هنوز جنینی در شکم مادر بودم در بین راه در بلندترین قله‌های کوه‌های البرز و در یک دشت چمن زار وسیع به نام سلمبار به دنیا آمدم. سلمبار منطقه‌ای است که از شمال به دریای خزر و از جنوب به طالقان می‌پیوندد. زمانی که به دنیا آمدم مصادف بود با وقت اذان و به همین دلیل نام من را ولی اله گذاشتند و چون ما به طرف طالقان آمدیم این شانس را داشتم که شناسنامه‌ام را در طالقان بگیرم و طالقانی محسوب شوم. اما از 4 سالگی در شمال، در روستای کشکو از توابع شهرستان شهسوار تحصیل و زندگی کردم و این رفت‌وآمد ییلاق و قشلاق هنوز ادامه دارد. از این رو کشمکش میان اصالت دو جبهه مازندرانی و طالقانی بودنم هنوز مورد بحث و افتخاری برای این‌جانب است.
خدای بزرگ را شاکرم که این نعمت را به من عطا فرمود تا شایستگی آن را داشته باشم که پس از هشتاد سال از خانواده خود به خصوص پدر و مادرم تشکر کنم و از خداوند برایشان طلب آمرزش و مغفرت نمایم. زیرا هدیه‌ای زیباتر از این ندارم که نثار راهشان کنم. خانواده‌ای که در یک محیط روستایی زندگی می‌کردند، دارای تفکری سرشار از علم و معرفت بودند و با وجود تمام مشقت‌های زندگی برای آموزش فرزندانشان امکانات لازم را تهیه می‌کردند تا بتوانند تحصیل کنند. آیا می‌توان چنین نعمت الهی را فراموش کرد؟

درباره خانواده‌تان بیشتر بگویید.
شروع جنگ جهانی دوم را به یاد ندارم. ولی شاهد آثار آن بودم. پدرم برای امرار معاش خانواده دیگر نمی‌توانست ما را به شمال ببرد و خود به مدت 10 ماه برای کسب‌وکار و تجارت به شهسوار می‌رفت. من 4 ساله بودم که این اتفاق افتاد. در آن سال برف زیادی می‌بارید به طوری که کوچه‌های روستا پر از برف و یخبندان بود و برای ورود به داخل منازل مجبور بودیم از سقف خانه‌ها عبور کنیم که بسیار دشوار بود. این روند تا 5 سالگی‌ام ادامه داشت و من در سن 5 سالگی با پدر و مادرم به شمال رفتم. کودکی  بسیار جسور بودم و با برادر و خواهرم رفتاری دوستانه داشتم. پدرم تصمیم گرفت ما خواندن قرآن را بیاموزیم و به این منظور، فردی را انتخاب کرد که نام آن شیخ  اسماعیل سنگارا سری خرم‌آبادی بود.


از اولین تجربه آموزشتان خاطره‌ای دارید؟
قرآن را در مکتب‌خانه آموزش دیدم زیرا در آن زمان مدرسه نبود. من و برادرم به مدت یک سال با معلم خانگی که پدرم انتخاب کرده بود در یک اتاق کوچک با کودکان دیگر روستا قرآن می‌آموختیم. من در آن زمان نیمی از قرآن را صحیح و بدون غلط رو خوانی می‌کردم. نزدیک عید بود پدرم برای خرید به تهران آمده و در زمان بازگشت برای من و برادرم یک کیف و یک جلد قرآن به عنوان عیدی آورده بود. قرآن بزرگ به همراه کیف آن متعلق به من و قرآن کوچک و کیفی زیبا متعلق به برادرم بود. در تقسیم این اموال پدری، در آن زمان با صلح و صفا کنار نیامدیم. پدر با دادن لقب دیکتاتور به من، مجبور شد به خواسته‌ام عمل و کیف کوچک را به من واگذار کند. قرآن را در خانه جا گذاشتم و با غرور کودکی و با کیف خالی به مکتب‌خانه رفتم. آقای معلم که از داستان بی‌خبر بود اولین نفر مرا موظف کرد که قرآن بخوانم و من هم در پاسخ گفتم: قرآن ندارم. پرسید چرا؟ پاسخ دادم قرآن در کیفم جا نمی‌شد. بقیه دانش‌آموزان درس خود را پاسخ دادن و زنگ تفریح آغاز شد. معلم من را در کلاس نگه داشت و به مبصر کلاس دستور داد پاهایم را به فلک ببندد، من به سرعت به جلوی در پریدم و فرار کردم. غروب که شد آقای معلم برای عرض شکایت نزد پدرم آمد و گفت: این جوان مرده امروز آبروی مرا برده است. پدر عذرخواهی کرد که شما ببخشید. در پایان سال نیز آن فلک را مانند یک اسلحه ژنرال به من هدیه داد.

مقطع ابتدایی را چگونه گذراندید؟

آن روزها در روستایمان مدرسه‌ای نبود. ما 3 فرزند 8، 6 و 5 ساله بودیم. پدر با همکاری سایر اولیا درصدد تأسیس مدرسه‌ای برآمد تا کودکان ده، امکان فراگرفتن درس جدید را داشته باشند.
در آن روستا خانواده‌ای به نام مقدم زندگی می‌کردند و اکبر مقدم بزرگ آن خاندان بود. منزل خواهر آقای مقدم خالی از سکنه بود، پدرم تقاضا کرد، آنجا را برای مدرسه بازسازی و استفاده کنند. پدرم پس از تهیه تجهیزات مدرسه، آن را با عنوان «دبستان فارابی کشکو» نام‌گذاری کرد.  آقای مسیح مقدم که کلاس 11 را آموخته بود نیز به عنوان اولین معلم این مدرسه انتخاب شد. ایشان اکنون در قید حیات هستند و در سال 1394 در مراسم بزرگداشت این‌جانب در سن 93 سالگی مورد تجلیل و قدردانی قرار گرفتند.


خاطره‌ای از آن دوران دارید؟

 کودکان، بازی گوشی و شیطنت‌های خاص خود را دارند. در روستای ما پرتغال و لیموترش فراوان، ولی لیموشیرین بسیار کمیاب بود. در حیاط مدرسه‌مان درخت لیموشیرین قشنگی داشتیم که شاید بیش از 5 یا 6 لیمو بیشتر نداشت ولی با همین تعداد، چشمان ما را به خود خیره کرده بود. با یکی از همکلاسی‌ها به نام غلامعلی تصمیم گرفتیم برای چیدن این لیموها، وارد حیاط مدرسه شویم. به محض بالا رفتن از دیوار مدرسه با چشمان عاشقانه خود! معلم محترم را که در داخل باغ قدم می‌زد زیارت کردیم. می‌توانید تجسم کنید که از ترس چه اتفاقی افتاد. اتفاق جالب دیگر در روز بعد هنگام سلام صبحگاهی و پس از خواندن سرود ای ایران و به صف ایستادن تمام دانش‌آموزان رخ داد. صدای سوت معلم پرتلاش، ما را از حرکت بازداشت، یک‌باره متوجه شدیم که آقای معلم صبح زود 2 ترکه چوب انار را آماده کرده و مانند شلاقی که هیتلر به سربازان خود نشان می‌داد؛ ترکه‌ها را در دستان خود به بازی درآورده بود. می‌توانید تصور کنید چه گفت؟ لیمو دزدان از صف خارج شوند. صدای پچ‌پچ کی دزد است بین دانش‌آموزان به گوش می‌رسید. من همیشه معتقدم که صداقت و سریع تصمیم گرفتن، بهترین راه است. مانند سربازی که می‌خواهد جلوی افسری بیاید جلو آمدم و ایستادم. غلامعلی رحمانی همچنان تمایل نداشت. آقای معلم فرمود اگر دست‌هایتان را عقب نکشید هر کدام 4 ترکه میل می‌کنید در صورت عقب کشیدن دو برابر می‌شود. شجاعانه یک تا چهار شمردم و دست‌های پر از دردم را در هوای سرد زیر بغل گذاشتم و به طرف کلاس حرکت کردم. جالب این است که همین معلم عزیز در سال 1368 در بیمارستان مدائن تهران توسط این‌جانب و دکتر محرابی جوان (فرزندم) تحت عمل جراحی قرار گرفت.  

دوران متوسطه را کجا و چگونه گذراندید؟

 5 سال اول را در دبیرستان پهلوی شهسوار تحصیل کردم. فاصله بین شهر تا روستا حدود 6 کیلومتر بود که پیاده رفت‌وآمد می‌کردم. در یکی از روزهای بارانی که راه روستا گل آلود بود؛ در ساعت 6:30 صبح، هنگام رفتن به مدرسه یک‌باره پایم درد گرفت، وقتی پایم را بلند کردم دیدم میخی که به یک تخته صندوق پرتغال چسبیده وارد کفشم شده است. مجبور شدم بند کفشم را باز کنم و پا را نجات دهم و سپس تخته را با میخ از کفش بیرون بیاورم. پس از چند دقیقه با دستمالی که همراه داشتم پایم را پیچیدم و لنگان‌لنگان به کلاس درس رفتم. پایان ساعت اول بود که به مدرسه رسیدم. به یاد دارم آن ساعت درس جغرافیا داشتیم معلم جغرافیا آقای فرزانه از تبار پاک آذربایجان و شهر تبریز بود و در اثر بیماری پاچنبری، موقع راه رفتن می‌لنگید و البته بسیار سخت‌گیر هم بود. متوجه شد من لنگان‌لنگان وارد کلاس شدم احساس همدردی کرد. حقیقت را بازگو کردم و از سر تقصیرم گذشت. نهایت در سن 16 سالگی به تهران آمدم و دیپلم تجربی را از دبیرستان هدف گرفتم. از آن دوران نیز خاطرات گفتنی بسیاری دارم که انشاالله در کتاب خاطراتم به چاپ می‌رسد.  

از ورودتان به دانشگاه بگویید. چرا به ترکیه رفتید؟

 عاشق دانشگاه تهران بودم. ولی بنا به دلایل بسیاری نتوانستم به این دانشگاه راه یابم. در خیابان اسکندری پایین دانشگاه تهران اتاقی اجاره کردم تا خود را برای کنکور این دانشگاه آماده کنم و هر روز صبح از لابه‌لای نرده‌ها عبور می‌کردم و وارد محوطه دانشگاه می‌شدم و درس می‌خواندم و احساس می‌کردم هیچ‌چیز بهتر از درس خواندن نیست. عشقم به تحصیل در دانشگاه از کلاس دهم متوسطه شروع شد. کلاس دهم متوسطه بود که نخستین بار با نام لویی پاستور، کاشف میکرب و برنده جایزه نوبل آشنا شدم. در دوران دبیرستان زبان فرانسه را انتخاب کرده بودم. با خود فکر می‌کردم که آیا یک انسان می‌تواند این قدر موفق و مخترع باشد. آن زمان تلویزیون  نبود. گه گاه از رادیو و یا از روزنامه اسم لویی پاستور را می‌شنیدم و این امر سبب شد به دانشگاه علاقه‌مند شوم. در آن زمان تنها دانشگاه تهران مورد توجه بود و دانشگاه‌های دیگر آن‌چنان رونقی نداشتند.

اختراعاتی که تاکنون داشتید ناشی از همین تفکر است؟ اولین اختراعی که داشتید در چه سنی بود؟
در کودکی، 2 اختراع قابل‌توجه داشته‌ام که در آن زمان مهم بود ولی امروز ناچیز است. در ایام پاییز و زمستان در روستای ما شخصی به نام سوداگری بود که در ساخت سماور و وسایل خانگی از فلزی به نام حلب استفاده می‌کرد. نزد ایشان رفتم و گفتم برای من یک هرم حلبی بسازد که قاعده آن پوشیده و در مرکز آن سوراخی تعبیه شده باشد. وی این را برایم ساخت و من داخل این هرم را پر از باروت و پنبه کردم و فتیله‌ای در مرکز آن گذاشتم که از سوراخ قاعده هرم خارج می‌شد. آن را روی صندلی گذاشتم و آتش زدم که مانند موشک به هوا پرتاب و در هوا منفجر شد.  امروزه آن را موشک کروز می‌نامند . دیگر این که پدرم دوچرخه‌ای برای من خریده بود، ما در ده برق نداشتیم و استفاده از چراغ‌های نفتی همیشه مرا رنج می‌داد، به خصوص مادرم که برای روشن کردن چراغ نفتی زحمت بسیاری متحمل می‌شد. با خود فکر کردم چگونه از این دوچرخه برای تولید برق استفاده کنم. در کنار منزل رودخانه‌ای بود که من با بکار گیری پره‌های دوچرخه و استفاده از یک دینام در سر راه آب، در فاصله 10 متری منزلمان موفق به روشن کردن 2 شعله لامپ شدم. آقای مسیح مقدم همیشه می‌گفت خلاقیت تو را در هیچ یک از دانش‌آموزان نمی‌دیدم و شاید همین اندیشه‌های هنری و فکری بود که رشته جراحی را انتخاب کردم. تکنیک های زیادی در جراحی طراحی کردم و به خصوص دستگاه‌های مختلفی را نیز اختراع کرده‌ام هنوز در این سن  مشغولم و امیدوارم این اختراع برای درمان بیماران و جامعه ما سودمند باشد. مدت 5 سال است که با همکاری مرکز تحقیقات گوارش و کبد دانشگاه روی دستگاه الکتروپنوماتیک (بی‌اختیاری دفع) کار می‌کنم. کارآزمایی بالینی آن باموفقیت انجام‌شده و اکنون در مرحله تجاری‌سازی این دستگاه هستیم.


به بحث اصلی برگردیم چطور شد به خارج از کشور رفتید؟
 در زمان ما کنکور 2 مرحله‌ای بود کنکور علوم و ادبیات. من در کنکور اول در دانشگاه تهران به عنوان ذخیره قبول شدم و در کنکور دوم نمره کافی نیاوردم. در سایر شهرها مانند مشهد و تبریز هم چنین شد.  وقتی از مشهد برمی‌گشتم پدر و مادرم را در اتاق کوچکم یافتم که به علت نگرانی از وضعیت من به تهران آماده بودند. بعد از یک وقفه 2 روزه تصمیم گرفتم برای تحصیل به خارج بروم. کمی درباره تحصیل در خارج مطالعه کردم. با دانستن زبان فرانسه ترجیح می‌دادم به فرانسه یا کشورهای دیگر مثل الجزایر که زبان فرانسه صحبت می‌کنند بروم. ولی به دلیل گذشت زمان و گرفتن پذیرش این کار امکان‌پذیر نبود. روزی در خیابان شاه سابق سوار ماشین خط  12 شرکت واحد شدم و در فکر فرو رفته بودم که با جوانی آشنا شدم، از من پرسید چرا ناراحت هستید؟ (این را از من داشته باشید که اگر اعتقادتان به خدا باشد هر چه از او بخواهید به شما می‌دهد) گفتم نتوانستم در کنکور ورودی دانشگاه قبول شوم. این شخص که آقای جلیل حبشی نام داشت، برایم تعریف کرد که در آنکارا دانشجوی پزشکی است و تا رسیدن به میدان شاه باهم صحبت کردیم. او مرا راهنمایی کرد که از طریق دفتر دوستی ایران و ترکیه به ترکیه برم. من  به آنجا مراجعه کردم و از مسئولان این دفتر راهنمایی خواستم. گفتند ابتدا باید عضو انجمن دوستی ایران و ترکیه شوم و من هم قبول کردم. کارت عضویت برایم صادر شد و گفتند باید زبان ترکی را بیاموزید و پاسپورت بگیرید. مشکلات بسیاری سر راهم بود این را می‌گویم که جوانان امروز بدانند که هر چیزی به سادگی به دست نمی‌آید. فردای آن روز برای گرفتن پاسپورت اقدام کردم. متقاضیان بسیاری برای گرفتن پاسپورت، ماه‌ها منتظر بودند. ولی من با لطف خدا سه روز پس از تقاضا، پاسپورتم را دریافت کردم. چه کسی غیر از خدا می‌تواند نیاز انسان را برطرف می‌کند؟ برای خداحافظی نزد پدر و مادرم رفتم و از آن‌ها خواستم که برای بدرقه به تهران نیایند چون می‌خواستم توانم را بسنجم.      
زندگی بعد از جنگ جهانی دوم سخت بود. پس از خداحافظی با پدر و مادرم به تهران بازگشتم. بهترین راهی که وجود داشت این بود که با اتوبوس به ترکیه بروم. در ضلع جنوب غربی میدان فردوسی شرکت مسافرتی میهن تور بود. ماشین‌های میهن تور دو روز طول می‌کشید که مسافران را به ارزروم برسانند. از راننده خواهش کردم که من را از جلوی درب ورودی دانشگاه تهران سوار کند. راننده هم قبول کرد. در تهران خواهر خوانده‌ای داشتم که در منزل او زندگی می‌کردم. فردای آن روز من به همراه اقوامم مقابل دانشگاه منتظر ایستاده بودیم که سر ساعت 8 صبح ماشین رسید. روی پله رکاب ماشین مقابل دانشگاه تهران ایستادم و رو به دانشگاه کردم با خود گفتم، "دانشگاه تهران" من لایق نبودم به عنوان یک دانشجو در محیط تو تحصیل کنم و تو من را نپذیرفتی، ولی به خدا و شرفم قسم می‌خورم روزی به عنوان معلم برگردم و به ملتم و وطنم خدمت کنم . زیرا قلب ایرانی که برای ایران نتپد آن قلب، قلب نیست.

شما خاطرات بسیاری دارید از سفرتان بگویید در مسیر چه گذشت؟

از سفر خاطره بسیاری دارم. ولی دو خاطره آن زیباتر است که برایتان می‌گویم. به مرز بازرگان رسیدیم پاسپورت من جزء آخرین‌ها بود که کنترل شد. در این فاصله به خود آمدم و از خودم پرسیدم، کجا می روی؟ چه کار می‌کنی؟ همان طور که می‌دانید، رو بروی مرز بازرگان، کوه‌های سر به فلک کشیده آرارات دیده می‌شود، سمت چپ خروجی گذرگاه تخته‌سنگی قرار داشت که در حال حاضر هم وجود دارد، بالای آن تخت سنگ نشستم و اولین بار گریه کردم و با خود گفتم تو که زبان ترکی نمی‌دانی کجا می روی؟  می‌خواهی چه کار کنی؟ این گذشت تا اینکه اتوبوس به حرکت درآمد. ساعت 3 یا 4 بعدازظهر بود که در کنار رود دجله نزدیک ارزوم توقف کردیم تا استراحتی کنیم. همه پیاده شدند و هرکسی غذایی را که با خود آورده بود، صرف می‌کرد. تصنیف گل اومد، بهار اومد، من از تو دورم تازه در رادیو ایران پخش می‌شد که یک گروه نوازنده ایتالیایی که همراه ما بودند در کنار این رود خروشان شروع به نواختن کردند. فکر می‌کنید در آن وضعیت چه روحیه‌ای می‌توان داشت؟  امروز در این سن نمی‌توانم آن شرایط را تحمل کنم چه رسد در سن جوانی که جلای وطن و خانواده خیلی سخت تر است.  از خود پرسیدم، من از این مملکت دور می شوم و واقعاً ترک و جلای وطن می‌کنم؟ هرگز به جوانان عزیز این سرزمین زیبا و مقدس توصیه نمی‌کنم حتی در بدترین شرایط زندگی که باشند، وطن را ترک کنند.
خلاصه به ارزروم رسیدیم. همه پیاده شدند، من هم با هدیه مادرم و چمدانی که در دست داشتم به راه افتادم. یاد این تصنیف ترکی افتادم که "چمدانم را به دست گرفتم و به راه غربت افتادم". در ارزروم با  قطارهای زغال‌سنگی به سمت آنکارا حرکت کردم و بعد از دو روز به آنجا رسیدم. نمی‌دانستم به کجا می روم. ایرانی‌ها اکثراً به میدان اولوس می‌رفتند که مسافرخانه‌ها در آنجا قرار داشت. یک ماشین کرایه‌ای آمد و من را هم سوار کرد و به آنجا برد. هنگام پیاده شدن برنجی را که مادرم داده بود در ماشین جا گذاشتم. به یک مسافرخانه قدیمی رفتم. مدیر مسافرخانه از من سوالاتی پرسید و من اصلاً زبان ترکی نمی‌دانستم که پاسخ دهم. اگر از سیاست‌های دولت ترکیه بگذریم، مردمان مهربان و خوبی دارد. مدیر مسافرخانه جوانی را صدا زد که ایرانی بود و 2 روز زود تر از من به آنجا رسیده بود و در یکی از اتاق‌ها زندگی می‌کرد. ایشان هم که  بیشتر از من احساس غربت می‌کرد آمد و با دیدن من خوشحال شد و مرا به اتاقش برد. این جوان که نامش دکتر سیستانی است به مدت 60 سال است که مانند 2 برادر باهم دوست هستیم. اما اتفاق روز بعد جالب بود که راننده کیسه برنج را آورد و به من داد که خیلی باارزش بود چون آن هدیه و یادگار مادرم بود.

چطور به دانشگاه راه یافتید؟

چند روز بعد هر دو باهم به دانشگاه رفتیم و شروع به تحصیل کردیم. در یک اتاق کوچک دانشجویی زندگی می‌کردم و درس می‌خواندم. اول دانشکده کشاورزی ثبت‌نام کردم.  با خودم گفتم اگر 10 سال هم رشته کشاورزی را بخوانم در نهایت می‌خواهم پزشک شوم. به واسطه‌ی یکی از دانشجویان به نام خسروشاهی مطلع شدم که دانشکده پزشکی دانشگاه آنکارا، سالانه 50 دانشجو خارجی می‌پذیرد ولی تا کنون 47 نفر ثبت‌نام کرده‌اند و جای 3  داوطلب دیگر خالی است. اما چطور می‌توانستم پذیرفته شوم، من که زبان ترکی نمی‌دانستم. با خودم فکر کردم پیش رئیس دانشگاه بروم و رفتم. ایشان مردی قد بلند موقر و شیک‌پوش بود. هر چند زبان ترکی نمی‌دانستم ولی وقتی کارت انجمن دوستی ایران و ترکیه را نشان دادم ابتدا به زبان فرانسه و سپس کمی ترکی فارسی به ایشان فهماندم هدفم چیست. دستور داد تا در پزشکی ثبت‌نام کنم.



پس بالاخره به مراد دلتان رسیدید. با زبان ترکی چه کردید؟

من و دکتر سیستانی اکثراً سوار ماشین نمی‌شدیم و با شور و عشق علاقه برای شرکت در کلاس درس، صبح‌ها 5 کیلومتر راه‌پیمایی می‌کردیم که  سر کلاس نفر اول باشیم. چند ماه اول اصلاً درس استاد را متوجه نمی‌شدم تا رفته‌رفته خواندن و نوشتن ترکی را آموختم. به طوری که در مدت شش ماه بالغ بر چند هزار کلمه ترکی را حفظ کردم. به علت عشق به پزشکی روزانه نزدیک به هجده ساعت درس می‌خواندم.

چطور از پس امتحانات برآمدید ؟
در خرداد همان سال امتحان دادم ولی از 550 دانشجوی پزشکی فقط 20 نفر قبول و بقیه تجدید شدند. از همه بیشتر هم من تجدیدی داشتم. چون زبان ترکی نمی‌دانستم. از 5 درس 4 درس را تجدید شده بودم. هرچند پایه علمی قوی داشتم ولی نمی‌توانستم به ترکی کامل پاسخ دهم. به برای مثال یکی از سوالات هوش این بود که بین کدام دسته از حیوانات سگ و گرگ، بز و گوسفند، اسب و الاغ نسبت خانوادگی وجود ندارد؟ گوسفند را می‌دانستم به ترکی چه می‌شود ولی بز را نمی‌دانستم. از ته سالن فریاد زدم و از هم کلاسی‌ام پرسیدم علی «کچی» یعنی چه؟ گفت بز و من درست جواب دادم. زیرا می‌دانستم که بز و گوسفند باهم رابطه‌ای ندارند. سوال دیگر این بود که قلب یک موجود تک سلولی را رسم کنید. می‌دانستم میکروب که قلب ندارد! سوال انحرافی داده بودند. به هر حال پس از اعلام نتایج، خود را مجبور کردم تا 3 ماه تابستان را در آنکارا بمانم و برای امتحانات شهریور آماده شوم. در امتحانات شهریور از 530 نفر 50 نفر قبول شدند که یکی از آن‌ها من بودم و به سال دوم راه یافتم. سال دوم را هم خیلی سریع گذراندم. مدتی از سال سوم نگذشته بود که برای دانشگاه استانبول که بین‌المللی بود انتقالی گرفتم. گذراندن واحدهای درسی سال سوم دانشگاه آنکارا، مطابق با سال پنجم دانشگاه استانبول بود و در نتیجه در آن دانشگاه در کلاس سال پنجم نشستم و یک سال و نیم جهش داشتم. به این ترتیب در 4 سال و 10 ماه پزشکی را در ترکیه به پایان رساندم و در سن 23 سالگی فارغ‌التحصیل شدم. اکثراً دروسم را با نمرات عالی قبول شدم و به عنوان شاگرد ممتاز مورد تشویق قرار گرفتم و برنده مدال افتخاری آتاتورک شدم.

همسرتان ایرانی نیستند. در همان ترکیه ازدواج کردید؟

خانواده همسرم برای عمل جراحی از قبرس به استانبول آمده بودند و در مجاورت اتاق ما، در یک پانسیون زندگی می‌کردند. در آن زمان من انترن بودم و از نظر پزشکی آن‌ها را راهنمایی می‌کردم که با خانواده ایشان آشنا شدم. همسرم در آن زمان 16 ساله بود که به پدر و مادرش گفتم تصمیم دارم با دخترشان ازدواج کنم. پدر همسرم که مردی موقر و باتجربه بود گفت باید فکر کنم. در آن زمان در قبرس جنگ بود و از آنجا که آن‌ها خانواده سرشناسی بودند، مجبور شدند ابتدا به قبرس برگردند و سپس با ادامه پیدا کردن جنگ دوباره از قبرس مهاجرت کردند. ایشان از طرف مادری از نواده‌های ابیش پاشا و از طرف پدری از خانواده سو آوی هندی هستند که جزء اولین‌های قبرس محسوب می‌شوند. کاخ قرمز در کنار تنگه بسفورس در استانبول از بازماندگان خانواده ایشان است. پدر همسرم رییس فرهنگی بود و علاقه زیاد به زبان فارسی و عید نوروز داشت از این رو تصمیم گرفت، زبان فارسی را در مدارس و جشن نوروز را در ایام عید برگزار کند. ولی این امر با مخالفت دولت انگلیس روبه رو و از کار بر کنار شد. در نهایت خانواده همسرم با ازدواج ما موافقت کردند. من هم از پدر و مادر و اقوام نزدیکم در ایران از طریق نامه کسب اجازه کردم و سرانجام با حضور پیش‌نماز ایرانی به نام واعظ واعظی و در حضور آقای اسفندیاری سفیر ایران در سال 1962 مراسم عقد برقرار شد. آن روز اسفندیاری به من گفت آیا می‌دانی ازدواج یعنی چه؟ ازدواج مانند ترافیک یک میدان است آن‌هایی که در میدان هستند می‌خواهند خارج شوند و آن‌هایی که بیرون هستند می‌خواهند وارد شوند. به هر حال ما ازدواج کردیم. مدتی در استانبول بودیم و بعد برای تخصص به آلمان رفتیم.


چطور از ترکیه برای آلمان پذیرش گرفتید ؟

در تمام خاطرات خوب زندگی‌ام، همیشه اتکاء به خداوند بزرگ دیده می‌شود. با همیاری همسرم مبلغی پول جمع‌آوری کردیم که برای آموزش زبان به آلمان بروم. در یکی از شهرهای اطراف مونیخ با آقای بهروز افشار که از قضات عالی‌رتبه بازنشسته حکومت سابق و دادستان کل کشور  بود آشنا شدیم. با ایشان در یک پانسیون که مربوط به انستیتوی گوته آلمان بود اقامت داشتیم و به آموزش زبان آلمانی پرداختیم. معلمان ما در آنجا چند خانم آلمانی بودند که تدریس می‌کردند. وقتی فهمیدند پزشک هستم، با احترام به من می‌نگریستند. یک مجله پزشکی آلمانی‌زبان، هر هفته آگهی پذیرش پزشک را چاپ می‌کرد که در آن، آگهی بخش جراحی دانشگاه بن که نیاز به دستیار داشت هم منتشر شده بود. یکی از معلم‌ها، که این آگهی را خوانده بود به من گفت نگران نباشید زمان تعهد کاری من در این انستیتو در حال اتمام است و منزل پدرم در بن قرار دارد؛ من می‌توانم همراه شما به این دانشگاه بیایم. پیش از رفتن، ابتدا تلفنی با پدرش که شخص بانفوذی بود تماس گرفته و شرایط من را گفته بود. وقتی به بن رسیدیم مرا به منزل پدرش برد. خانه‌ای که مانند یک قصر پادشاهی بود. ولی او با این ثروت پدر و مادرش معلمی می‌کرد. دروازه خودبه‌خود باز شد. خانم و آقایی موقر و با شخصیت روی پله ورودی خانه در انتظارمان  ایستاده بودند. یک بنز مشکی نیز در جلو حیاط پارک شده بود. راننده چمدانم را گرفت و به طبقه بالا برد و در سالن از من پذیرایی شد. بعد گفتند فعلاً استراحت کنید. رأس ساعت 7 شام آماده می‌شود. ساعت 9 وقت خواب است. فردا ساعت 6 صبح صبحانه سرو می‌شود. باور کنید آن شب تحت تأثیر تجملات آن خانه، اصلاً خوابم نمی‌برد. فردا صبحانه را صرف کردیم و راننده مرا به بیمارستان سنت یوهانس برد. رئیس بخش جراحی پروفسور برترام Koss Bertrum منتظرم بود، دستور داد اتاقی را در کنار بیمارستان برایم آماده کنند که از فردا به آنجا بروم. آن شب به خانه برگشتم و روز بعد من را به بیمارستان دانشگاه بردند. بعدها فهمیدم صاحب‌خانه و پدر آن خانم چه کسی بود. نام ایشان آقای پاسگال رئیس کل Deutsche Bank بزرگ‌ترین بانک آلمان بود و دختر همچنین خانواده‌ای در مونیخ که 800 کیلومتر دورتر است، معلمی می‌کرد. به هر حال در مدت 34 ماه، آن‌قدر در جراحی فعالیت کردم که علاوه بر جراحی، تخصص بی‌هوشی را نیز گرفتم و مقالات بسیاری نوشتم. دوره تخصص جراحی در آن زمان 5 ساله بود که من در کمتر از 4 سال این دوره را گذراندم. خوب به یاد دارم یک روز جمعه، پروفسور برترام می‌خواست یک بیمار خصوصی که آپاندیسیت حاد داشت را عمل کند و به من خبر دادند که سریع به بیمارستان بیایم و او را بی‌هوش کنم. آن زمان با هزار مارک، توانسته بودم یک ماشین بنز مشکی بخرم. آن را در پارکینگ زیرزمینی قرار داده بودم و وقتی خواستم  سوار ماشین شوم تا از آسانسور بالا بیایم؛ ماشین بین درهای آسانسور گیر کرد و من از سقف ماشین بیرون آمدم و تا بیمارستان دویدم. وقتی به بیمارستان رسیدم، پروفسور وسط راهرو  ایستاده بود و فریاد می‌زد کجایی؟ در این مواقع، همیشه سر تعظیم فرود می‌آورم. بنابراین با آرامش توضیح دادم که ماشین در آسانسور گیر کرده بود و راهی نداشتم که زودتر بیایم. تا این را گفتم این مرد بزرگوار با شرمندگی از من عذرخواهی کرد. اگر امروز شاگردم این کار را بکند آیا من عذرخواهی می‌کنم؟

تحصیلات همسرتان در چه زمینه‌ای است ؟

همسرم نیز تصمیم گرفتند تحصیل کنند. ابتدا علوم آزمایشگاهی خواندند و مدتی در زمینه رادیولوژی کارکردند و پس از تحصیل در رشته  مامایی، در دانشکده مامایی الدن بورگ فارغ‌التحصیل شدند. سپس در دانشکده مامایی شهر افن باخ زیر نظر پروفسور برنش(Brunsch) پزشک مخصوص ویلی براند مشغول شدند. ایشان پس از آمدن به ایران، نخواستند کار کنند و وقت خود را صرف تحصیل سه فرزندمان کردند و آن‌ها را در رسیدن به درجات عالی تحصیلی حمایت کردند.

چند فرزند دارید آن‌ها مشغول به چه کاری هستند؟
 در حال حاضر فرزند اولم پروفسور جراحی در دانشگاه هایدلبرگ هستند. فرزند دوم خانم محرابی مهندس و فوق‌لیسانس مدیریت بیمارستانی و در ایران شاغل‌اند و فرزند سوم دکترای مدیریت و برنامه‌ریزی گاز و نفت از انگلیس دارند که در شرکت آلمانی فرانکفورت و ایران مشغول هستند.



شما در رشته‌های دیگر هم تبحر دارید. دراین‌باره هم توضیح دهید؟
نخستین پیوند کبد در سال 68-1967 در دانشگاه بن آلمان توسط پروفسور گوت گمان که استاد ارشد من و از شاگردان زاور بروخ بود انجام شد. گیرنده پیوند یک خانم پرستار بود و چون کبد میمون مورد استفاده قرار گرفت نتیجه آن موفقت آمیز نبود. من هم جزء تیم ایشان بودم. وقتی که ریاست بخش جراحی شهر کلوپن بورگ را برعهده گرفتم جوانی را که کبدش در اثر تصادف رانندگی، کاملاً از بین رفته بود به اورژانس آوردند که ابتدا کبدش را ترمیم و سپس جایگزین کردیم.
در همه جای دنیا برای هر کاری مخالف و موافقی وجود دارد در آلمان هم، آن زمان پیوند جا نیفتاده بود، شب کریسمس با شکایت همکاران نظام پزشکی، کارم به دادگاه کشیده شد. وکیلی در همسایگی‌مان بود که با ایشان مشورت کردم و پیگیر این دعوا در نظام پزشکی شد و در نهایت حکم برائتم صادر و بخشوده شدم چون خطایی نکرده بودم. در آن شهری که رئیس بیمارستان بودم تصمیم گرفتم به دانشگاه برگردم و این بار به دانشگاه فرانکفورت رفتم و ضمن بی‌هوشی و جراحی، 3 سال هم در زمینه رادیولوژی با گرایش ترومالوژی کارکردم. در دانشگاه فرانکفورت چندین مقاله بالینی و تحقیقاتی به چاپ رساندم. همچنین مسئولیت بخش جراحی اطفال را برعهده گرفتم و برای فوق تخصص جراحی کودکان، در دانشگاه‌های  هایدلبرگ، مونیخ، زوریخ و آمریکا دوره‌های تکمیلی را گذراندم.


در ایران اولین پیوند کبد چه سالی صورت گرفت؟
یکی از ویژگی‌های پس از انقلاب شروع پیوند کبد در ایران است. اولین پیوند در تاریخ چهارم تیرماه سال 1364 ساعت 4 نیم شب انجام شد. به همراه تیمی بالغ بر 12 نفر از همکاران جوان و پرستاران پس از بررسی کامل علمی، کار را بر روی دام شروع کردیم. در نهایت با کسب نتایج مثبت بر روی 4 حیوان میان‌سال، گروهی از همکاران آمادگی خود را برای ادامه این کار و پیوند بر روی انسان اعلام کردند و  برای آموزش به خارج فرستاده شدند که یکی از این افراد نیز دکتر اریانب محرابی فرزندم بود.

در این سال‌ها تصمیم نگرفتید به ایران برگردید؟
 مدت ده سال از ایران بی‌خبر بودم. توسط دوستانم و سفارت ایران با آقای پروفسور مسعود عزیزی آشنا شدم و ایشان را به بخش جراحی در دانشگاه فرانکفورت دعوت کردم. یک روز صبح که به بخش آمدند دیدند در گزارش صبحگاهی 24 دستیار و استادیار به دنبالم در حال ویزیت بیماران هستند، این صحنه برایشان جالب بود و تمایل پیدا کردند با من ارتباط برقرار کنند. پروفسور مسعود عزیزی استاد کودکان دانشگاه تهران بودند. نمی‌دانید چه حالی داشتم، با خود گفتم من باید به آلمانی‌ها خدمت کنم یا اینکه در تهران و در مملکت خودم باشم؟ پروفسور عزیزی اکنون 94 سال دارند و در فرانسه زندگی می‌کنند. از من پرسیدند آیا حاضرید این موقعیت را رها کنید و به ایران برگردید؟ گفتم بله من عاشق ایران هستم. در اینجا همیشه بیگانه هستم و پشتم سرد است و می‌خواهم به ایران برگردم. ایشان پیشنهاد دادند برای بازگشت به ایران بهتر است به آمریکا بروم و از آنجا اقدام کنم. گفتند ما در ایران جراح اطفال نداریم. هر چند که  من در آلمان اطفال را هم جراحی می‌کردم ولی برای فوق تخصص باید آموزش بیشتری می‌دیدم لذا به آمریکا رفتم. از طریق دانشگاه فرانکفورت بورسیه گرفتم و به فیلادلفیا دانشگاه پنسیلوانیا رفتم و اساس جراحی اطفال را از بزرگ‌ترین پایه‌گذار جراح اطفال آمریکا، پروفسور اورت کوپ آموختم.

علت پیشنهاد ایشان به دلیل شرایط آلمان پس از جنگ جهانی بود؟
من فکر می‌کردم این قدری که در آلمان آموزش دیدم کافی باشد ولی این نصیحت را قبول کردم. بعدها متوجه شدم که هدف ایشان چه بود. در جنگ جهانی اول، آلمانی‌ها در ایران خیلی فعال بودند و ساختمان‌های دانشگاه و دانشکده پزشکی تهران را ساختند. تعداد زیادی از پزشکان آلمانی به ایران آمده بودند و حتی رئیس بیمارستان سینا نیز آلمانی بود. پس از جنگ، پزشکان فرانسوی نفوذ کردند و آلمانی‌ها را بیرون راندند. در جنگ، هر حکومتی شکست بخورد، ملتش هم شکست خورده است. بین جنگ اول و دوم جهانی، فرانسوی‌ها در علم پزشکی ایران حاکم شدند. پس از جنگ جهانی دوم، آمریکایی هم و انگلیسی‌زبان‌ها بیشتر در دانشگاه نفوذ کردند و فرانسوی‌ها را کنار زدند. البته من فکر می‌کنم همان علمی را که در آلمان، انگلیس و فرانسه می‌توان آموخت در امریکا هم وجود دارد. به هر حال دانشگاه فرانکفورت به من بورسیه داد که از طریق دولت آلمان به آمریکا بروم و همانطورکه گفتم به مدت یک سال در فیلادلفیا بودم و سپس به آلمان برگشتم.

بعد چه شد ؟

مدت کوتاهی در المان ماندم. حدود 10 سال بود که به ایران نیامده بودم. در کنگره‌های آموزشی و بازآموزی کشورهای دیگر شرکت می‌کردم تا اینکه موقعیت پیش آمد که به یکی از مراکز جراحی اطفال بسیار پیشرفته در زوریخ سوئیس بروم و در محضر پروفسور پائول ریک هام از بنیان‌گذاران جراحی اطفال انگلستان و پایه‌گذار این رشته در سوئیس باشم. ایشان به حدی متواضع بود که افتخار می‌کردم به عنوان شاگرد در کنارشان باشم. به این ترتیب مدتی هم در آنجا بودم و بعد برگشتم. پیش از آنکه به سوئیس بروم، هیئت 4 نفره‌ای از وزارت علوم دولت وقت تعیین شدند که تحصیل‌کرده‌های ایرانی را به کشور بازگردانند. این هیئت عبارت بود از دکتر رضائی، دکتر خدایاری و دکتر ارباب‌زاده که وقتی با پزشکان ایرانی مقیم آلمانی صحبت کردند؛ عده‌ای مایل به خدمت در تأمین اجتماعی شدند و عده‌ای دیگر برای ورود به بیمه ابراز تمایل کردند و من می‌خواستم در دانشگاه باشم. پرونده 5 نفر را جدا کردند و گفتند که این‌ها بعدازظهر بیایند باهم مذاکره کنیم. یکی از این 5 نفر، من بودم و اصرار داشتم که فقط به دانشگاه تهران بیایم و اگر مجبور شوم به دانشگاه دیگری بروم به صورت موقت باشد. چهره دکتر رضایی که یکی از اعضای هیات بود به نظرم آشنا می‌آمد جلو رفتم و اجازه گرفتم شعری را برایشان بخوانم و گفتم شما در دبیرستان هدف از من خواسته بودید که با یکی از این دو بیت «چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت سعدی- مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند» «من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش - زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد» انشاء بنویسم درست است؟ از جایش بلند شد و من را در آغوش گرفت. پس از بازگشت از زوریخ به دانشگاه فرانکفورت پیش استادم که او را "نیمه خدا در لباس سفید" لقب نهاده بودند رفتم و گفتم که می‌خواهم به ایران برگردم. 10 سال است که خانواده‌ام را ندیده‌ام. بدون آنکه به خانواده‌ام در ایران خبر بدهم به سمت ایران راه افتادم. همیشه زنگ خانه را 4 بار پشت هم می‌زدم و وقتی نصف شب رسیدم پس از نواختن زنگ در، صدای مادرم را  شنیدم که شگفت‌زده ولی خوشحال در را برویم باز کرد.  

مقدمات حضورتان در ایران چطور فراهم شد ؟

در ملاقاتی که با پروفسور عزیزی در آلمان داشتیم ایشان گفت اگر می‌خواهید به ایران بیایید باید سهمی در یک بیمارستان خصوصی داشته باشید. این قانون اصلاً در آلمان وجود نداشت و من به هیچ‌وجه طرفدار چنین سیستمی نیستم. من طرفدار نظام کاملاً قانون‌مند آکادمی در دانشگاه هستم. با یک بام و دو هوا که اختلاف سطح در آمد به طور مشروع و غیر مشروع این قدر متفاوت باشد موافق نیستم. بارها در وزارت خانه و دانشگاه‌ها مبارزه کردم. چون جامعه هم رنگ نبود موفق نشدم. مدتی در دفتر ویلی برانت که طرفدار سوسیال دموکراسی مطلق بود کار کردم و چیزهایی را که آموختم همیشه برای دانشگاه آرزو می‌کردم. ولی این روند کار در ایران که استاد باشید و در بخش خصوصی کارکنید متأسفانه مرا نیز وادار کرد تسلیم شوم. حال آنکه سالیانی دراز مطب نداشتم. آقای پروفسور عزیزی در بیمارستان مدائن سهمی برای من تدارک دیدند. پس از بازدید از شهر تهران و دیدار دانشگاه تهران به آلمان برگشتم تا وسایلم را جمع کنم و دوباره به ایران بازگشتم. از وضعیت سیاسی ایران کمتر آگاهی داشتم. استادم در آلمان پیشنهاد کرد که رابطه‌ام را با دانشگاه حفظ کنم و در مقام خودم، مرخصی بدون حقوق‌بگیرم. من هم قبول کردم و با مرخصی بدون حقوق به ایران آمدم. البته برای ورود به دانشگاه، تلاش و دوندگی بسیاری کردم و در سال 1352 در دانشگاه تهران و در دانشکده پزشکی، شروع به کار کردم. در آن زمان 38 سال داشتم. من در مقام پروفسوری دانشگاه فرانکفورت، اینجا به عنوان دانشیار پذیرفته شدم. نکته قابل‌توجه برخورد و حفظ احترام مقامات سطح بالا با تحصیل‌کردگان خارج از کشور بود. با من تماس گرفتند که فردا ساعت 7 برای ملاقات با دکتر اقبال به شرکت نفت بیایید. ایشان هم وزیر دربار بود و هم رئیس شرکت نفت. در آنجا نخست‌وزیر و وزیر بهداری هم حضور داشتند. آن‌ها از وضعیت تمام تحصیل‌کرده‌هایی که می‌آمدند با خبر بودند.

در کدام قسمت از دانشگاه مشغول به کار شدید؟
در بیمارستان بهرامی شروع به کار کردم. مسئولان دانشکده پزشکی تمایل داشتند در  بیمارستان سینا و در بخش جراحی عمومی کار کنم و در همان بخش چند تخت را به  جراحی اطفال اختصاص دهند. ولی من تاکید داشتم جراحی اطفال در ایران باید مستقل باشد چون آن را نیاز جامعه  می‌دانستم. در آن زمان حدود 6-7 میلیون کودک 1تا 10 سال در کشور وجود داشت و کسی به جراحی کودکان علاقه‌ای نداشت. چون معتقد بودند کودکان نیازی به جراحی ندارد. ابتدا با 20 تخت جراحی در بیمارستان بهرامی کار را شروع کردم. عشقم این بود که خودم این بخش را بسازم.

پس از پایان مراحل ساخت، در 14 آبان سال 1352 فرح پهلوی به همراه مادرش، برای افتتاح بخش آمدند و اولین دختر بچه‌ای را که عمل کرده بودم در بغل گرفتند که آن کودک امروز همسر فرزند یکی از مقامات محترم در جمهوری اسلامی است. فردای آن روز دکتر نهاوندی رئیس دانشگاه تهران من را به دفتر دانشگاه فراخواند و ضمن قدردانی پرسید از من چه می‌خواهید؟ گفتم چیزی نمی‌خواهم، فقط دستور بدهید یک دستگاه تلویزیون مداربسته در بالای چراغ اتاق عمل نصب کنند تا عمل‌های جراحی را به دانشجویان آموزش دهم. در آن زمان دکتر بی‌هوشی نداشتم و  مجبور بودم خودم بی‌هوشی کودکان را هم برعهده بگیریم. همه نوع جراحی مرسوم کودکان در آن بخش صورت می گرفت. دستیاران جراحی دانشکده، یکی پس از دیگری برای آموزش نزد ما میامدند سپس یک استادیار بی‌هوشی بنام مرحوم موسی نیک نژاد بی‌هوشی اطفال را راه‌اندازی کرد.


چند سال پس از حضور شما در ایران انقلاب شد. آن دوران برای شما که تازه به کشور بازگشته بودید چگونه گذشت؟
پیش از اینکه انقلاب شکل اصلی خود را بگیرد. از روی کوته‌بینی همکاران و به دلایل دیگر، کم‌کم زمزمه‌هایی به گوشم می‌رسید که یک جوان تازه از راه رسیده چطور می‌تواند این همه کار انجام دهد. به جرات قسم می‌خورم تا دو سال پس از انقلاب من حتی معنی کلمه ساواک را نمی‌دانستم. اما یک روز دیدم روی ماشینم که از آلمان آورده بودم شعار نوشته‌اند. حتی اسمم را به اشتباه یدالله می‌نوشتند و گروه‌های مخالف در کتابچه‌ای هرچه دلشان می‌خواست درباره‌ام منتشر می‌کردند. با دیدن این‌ها دلسرد می‌شدم که آن همه امکانات خارج را گذاشته و به ایران آمده‌ام که چه بشود؟ اما دلم برای این خاک و ملتم می‌سوخت و این باعث شد که بمانم. البته دل گرمی‌های بسیاری هم وجود داشت. در آن دوران بنزین نبود و مجبور بودیم پیاده و یا چند نفری باهم به بیمارستان برویم. بیمار زیاد بود و باید عمل می‌کردیم. یک روز شخصی به مطبم آمد و برایم 5 لیتر بنزین آورد تا بتوانم به موقع به بیمارستان بروم تا کودکانی را که نیاز به درمان دارند عمل کنم. گفت من «مرادی» پدر همان کودکی هستم که سرطان روده داشت و شما نیمی از روده‌اش را در آوردید. آن کودک اکنون ازدواج‌کرده و صاحب زندگی است ولی هنوز هم به دیدنم می‌آید. کجا می‌توان چنین محبت و احساس قدرشناسی را دید.
انقلاب که شد مجبور شدیم کودکان را مرخص و مجروحان را بستری کنیم. قسمت نیروی هوایی هم شلوغ‌ترین قسمت تهران بود و در مدت 3 روز از 20 تا 22 بهمن، 220 مجروح را عمل کردم. در تمام 24 ساعت شبانه‌روز کار می‌کردیم. در این مدت از (19 تا 22 بهمن) 3 حادثه برایم اتفاق افتاد. در حادثه اول (19 بهمن) هنگام رفتن به بیمارستان، در خیابان معلم جلوی ماشینم را گرفتند و شیشه‌هایش را شکستند و کم مانده بود که آن را واژگون کنند. دومین حادثه، شب 21 بهمن اتفاق افتاد. در اتاقم نشسته بودم و از شدت خستگی خوابم برده بود که ناگهان شیشه پنجره رو به رویم بر اثر اصابت گلوله سوراخ و بافاصله کمی گلوله از بالای سرم رد شد و به دیوار برخورد کرد. از بیرون سرم را نشانه گرفته بودند که خدا خواست تیرشان به خطا رفت. سومین حادثه 22 بهمن بود که خبر دادند به بیمارستان ایران مهر، مجروح زیاد آورده‌اند و به تیم پزشکی نیاز دارند. من تیمی را تشکیل داده بودم که همیشه همراهم بودند در نتیجه باهم سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. سر چهارراه قصر که رسیدیم جوانی با تانک به ما حمله کرد، همه از ماشین بیرون پریدیم.
در این مدت من اصلاً خانه نرفتم بودم و همسر و دو فرزندم در خانه ناراحت و دلواپس بودند. پسر بزرگم که آن زمان 12 سال داشت می‌خواست به بیمارستان بیاید که همسرم مانع آمدنش شده بود و روز 23 بهمن به منزل رفتم.


از چگونگی تأسیس بیمارستان امیرکبیر و پیشرفتی که جراحی اطفال داشت بگویید؟
با توجه به مراجعه بسیار زیاد کودکان برای جراحی، مراکز دیگر هم در زمینه جراحی اطفال فعال‌شده بودند. اما این مقدار آموزش و دستیار کافی نبود. دوره پهلوی در امیرآباد شمالی درمانگاهی را برای دانشجویان ساخته بودند که به همان شکل باقی مانده بود، من آن را به بیمارستان 120 تخت خوابی امیرکبیر با دو بخش اطفال و 3 بخش جراحی تبدیل کردم که تعداد زیادی دستیار برای آموزش آمدند. در بیمارستان بهرامی مجروحان جنگی بستری می‌شدند و این بیمارستان نیز به کودکان سرویس می‌داد. در واقع همزمان مسئول دو بیمارستان جراحی کودکان بودم. البته مدتی هم به جبهه رفتم که خاطرات بسیاری از آن دارم برای نمونه، یک شب در  اروندرود ما را به گلوله بستند که جان سالم به در بردیم. به هر حال برای اینکه در دیگر نقاط کشور نیز بخش جراحی اطفال ایجاد شود به تبریز، اصفهان، شیراز و اهواز می‌رفتم و با همکاران، جراحی می‌کردم. شب و روز در حال فعالیت بودم. حاصل این تلاش‌ها آموزش 98 جراح اطفال در ایران بود که هم اکنون مشغول فعالیت هستند.
از افتخارات دیگر بیمارستان امیرکبیر و دانشگاه جداسازی دو قلوهای به هم چسبیده (Ishiu Pagos Tetrapos) به نام‌های میلاد و مسعود بود که اکنون هر دو در دانشگاه اصفهان در مقطع فوق‌لیسانس مشغول به تحصیل هستند.
در طول فعالیت بیمارستان امیرکبیر، این افتخار را داشتیم که بالغ بر 14 جفت دوقلو به هم چسبیده را از هم جدا کنیم و این بالاترین آمار جداسازی دوقلوهای به هم چسبیده در دنیا است. هرچند که بعضی از آن‌ها در حین عمل به دلیل پیچیدگی سیستم دستگاه‌های حیاتی جان باختند.
همچنین اولین جراحی قلب باز در بیمارستان امیرکبیر بر روی دوشیزه 12 ساله‌ای انجام شد که همچنان این بخش در دانشگاه به کار خود ادامه می‌دهد.
در سیر این تکامل، ناملایمات و ناگواری‌هایی هم بوده که کاملاً طبیعی است و نمی‌توان جلوی آن را گرفت اما به لطف خدا همه چیز به بهترین وجه گذشت. یکی از همین ناملایمات انحلال بیمارستان امیرکبیر به عنوان بزرگ‌ترین مرکز جراحی اطفال خاورمیانه بود. بیمارستانی که در روابط فرهنگی از کشورهای آلمان، فرانسه، روسیه و ترکیه برای بازدید از آن و دستیاران جراحی خارجی برای آموزش میامدند؛ توسط شورای معاونت وقت دانشگاه منحل شد. وسایلش را به یغما بردند و من هرچه مبازره کردم به نتیجه نرسیدم. روزی یکی از همکاران دلسوز جراحی اطفال نامه‌ای به مقامات نوشت که امیرکبیر را بار دوم اعدام نکنید. فکر می‌کردند که این نوشته از من است به هر حال این بیمارستان منحل شد.


علاوه بر فعالیت‌های علمی به چه فعالیت‌های دیگری پرداختید؟
از آنجا که به تهیه و تدوین کتاب تاریخ پزشکی علاقمند بودم. از ابتدا مدارکی را در این زمینه جمع‌آوری و بعدها شروع به نوشتن کردم و شب‌ها تا صبح برای این موضوع وقت گذاشتم تا دایره المعارف مصور تاریخ پزشکی جهان و ایران را در ده جلد با 5 هزار و 600 صفحه و همراه با 6 هزار عکس رنگی به چاپ رساندم. این کتاب چند سال قبل رونمایی و برنده جایزه وزارت علوم و به عنوان کتاب سال شناخته شد. همچنین کتب جراحی اطفال را با همکاران تألیف کردم.
علاوه بر این، دوره‌ای مشاور معاونت پژوهشی وزارت بهداشت و درمان بودم و تمام بورسیه‌ها از جمله  بعضی از همین آقایانی که به درجه استادی رسیدند، را به خارج فرستادم.
 دوره‌ای هم معاون آموزشی دانشگاه آزاد بودم. 12 دانشکده پزشکی را در دانشگاه آزاد پایه‌ریزی کردم که آخرین آن در شهرستان شهسوار با عنوان «دانشگاه محال ثلاث تنکابن» بود. هیچ کس فکر نمی‌کرد در آنجا دانشکده پزشکی ایجاد شود که البته تأسیس آن با نتایج بسیار خوبی همراه بود.
همچنین سی سال دبیر هیئت ممتحنه و بورد جراحی اطفال بودم. بیش از بیست سال ریاست انجمن کودکان و انجمن دوستی ایران و آلمان را بر عهده داشتم. انجمن فارغ‌التحصیلان آلمانی‌زبان را تأسیس کردم و مدت 16 سال قائم‌مقام و دبیر اجرایی جامعه جراحان ایران بودم. این‌ها از وظایفی بود که برای کشورم انجام دادم.

با همه این اقدامات بازنایستادم و در سال 1363 جامعه جراحان را تأسیس کردم که این نیز قصه مفصلی دارد. به عنوان مسئول برگزاری امتحان بورد به تبریز رفتم که متوجه شدم بخش جراحی قلب دانشگاه تبریز را می‌خواهند به بخش اسهال و استفراغ اطفال تغییر دهند. مسئول بخش جراحی قلب دکتر دانشور بود که خودش این بخش را تجهیز و بخش فعال و درآمدزایی ایجاد کرده بود. شب به خانه دکتر دانشور رفتم و دیدم بسیار افسرده است و می‌گوید کاری کنید که این بخش را منحل نکنند. پرسیدم داستان چیست؟ که  گفت: رئیس دانشکده، متخصص اطفال است و به این نتیجه رسیده که این بخش کارایی ندارد و باید بسته شود و جایش بخش اطفال ایجاد و به درمان اسهال و استفراغ کودکان پرداخته شود. پس از اینکه به تهران برگشتم به وزارت علوم رفتم و  جلوی این کار را گرفتم. در همان لحظه احساس کردم که جامعه جراحان احتیاج به جنبش و حرکت دیگری دارد و باید بین پزشکان اتحاد ایجاد شود. از این رو با کمک همکارانی چون دکتر فاضل، دکتر اباسهل و دکتر فرخ سعیدی تصمیم گرفتیم جامعه جراحان را تأسیس کنیم. از همه دونده‌تر من بودم و دوستان هم حمایت می‌کردند. یادم می‌آید چون زمان جنگ بود و برق قطع می‌شد 120 بار پله‌های 9 طبقه وزارت کشور را بالا و پایین رفتم تا جامعه جراحان در سال 1363 تأسیس شد. اکنون این مرکز با 7 هزار و 500 عضو یکی از قوی‌ترین برنامه‌های علمی ایران را دارد. بعدها افراد دیگری مانند دکتر کاظم عباسیون و دکتر سیاوش صحت به ما پیوستند و انجمن جراحان اطفال را نیز تأسیس کردیم.


از  بازنشستگی‌تان بگویید.
تا بدان جا رسید دانش من          که بدانم همی که نادانم
یک روز دیدم نامه‌ای از طرف دانشگاه آمد که استاد شما طبق قانون، 65 ساله شده‌اید و باید بازنشسته شوید. من هم کاغذ و قلم را به دست گرفتم و نوشتم، هیچ استاد دانشگاهی نباید بازنشسته شود و هیچ استاد دانشگاهی را هیچ کس حق ندارد بازنشسته اعلام کند. ولی اگر قانون شما می‌گوید! کار خود را انجام دهید و در غیر این صورت من داوطلب بازنشستگی نیستم. این نامه تا امروز بدون پاسخ مانده و آن رئیس محترم دانشگاه بارها فرمودند که من نمی‌دانم این نامه را چگونه جواب بدهم. آن گذشت. در این فاصله باید یک سری کارها انجام می‌گرفت که یکی از آن‌ها برقراری ارتباط بین ایران و کشورهای خارجی بود. همان طور که می‌دانید برنامه اروپای متحد را دو کشور فرانسه و آلمان طراحی کردند و من به دلیل تحصیلاتم در آلمان با سفارت ارتباط زیادی داشتم. از این رو روزی سفیران آلمان و فرانسه را دعوت کردیم تا به دانشگاه تهران بیایند و سخنرانی کنند. این هماهنگی انجام شد و همه قبول کردند پل ارتباطی بین ایران و آلمان و اروپا برقرار شود و این را بر عهده من گذاشتند که بعدها دیدم شرایط مناسب نیست. با آقای دکتر ملک‌زاده وزیر وقت صحبت کردم و گفتند کاری کنیم که تحصیل‌کردگان ایرانی در اروپا به ایران برگردند. من مسئول این کار شدم و به همراه گروهی به آلمان رفتیم و 148 نفر از پزشکان داوطلب را به ایران بازگرداندیم. رفته‌رفته راه تحصیل‌کردگان به ایران باز شد. گذشت تا سن 70 سالگی رسیدم ولی هرگز از آموزش دانشجویان و دستیاران چیزی کم نگذاشتم. دکتر لاریجانی، دکتر باستان حق و مرحوم دکتر جبل عاملی همه می‌دانستند که من تند حرف می‌زنم و وقتی پای خدمت درمیان باشد هرگز کوتاه نمی‌آیم. یک روز دکتر لاریجانی رییس وقت دانشگاه فرمودند که به دفترشان بیایم. تا نشستم، گفتم آن پاکت را بدهید امضاء کنم چون می‌دانم برای چه من را دعوت کردید. گفتند که ما نمی‌دانیم با شما چه کار کنیم. گفتم نه پول می‌خواهم و نه مقام، فقط می‌خواهم اتاقم در بیمارستان مرکز طبی باقی بماند تا در آنجا کارهای علمی خود را ادامه دهم. به این ترتیب یک حکم مجدد دادند که با وجود بازنشستگی به عنوان استاد افتخاری در دانشگاه در خدمت آموزش دانشجویان و دستیاران باشم.


به عنوان آخرین سؤال یک جراح اطفال باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد و چه توصیه‌ای برای جراحان دارید؟
جراحی اطفال را به چند دلیل و با فلسفه‌ای که خود درگیر آن بودم انتخاب کردم اول اینکه تا آن زمان در ایران جراحی اطفال وجود نداشت و در اروپا و امریکا نیز عمری طولانی برای این رشته دیده نمی‌شد و با توجه به اینکه کودکان ایران نو نهالان و آینده‌سازان جامعه ما هستند تصمیم گرفتم این رشته را انتخاب کنم و در کنار جراحی عمومی، جراحی اطفال را نیز برای ملت ایران به ارمغان بیاورم. هرچه بیشتر وارد این رشته می‌شدم اهمیت آن را بیش از حد درک می‌کردم. دوم اینکه کودکان فرشتگانی هستند که نیاز به کمک و مساعدت دارند برخورد با این کودکان باید با عطوفت و مهربانی و انجام هر گونه مداخله درمانی برای این فرشتگان با دقت و توجه خاص همراه باشد. از این رو آموزش این حرفه بر روی این گروه از انسان‌ها فوق‌العاده دشوار است. زیرا کودکان نمی‌توانند ارتباط کامل برقرار کنند و تشخیص بیماری آنان دشوار است.
 سوم اینکه حرفه جراحی در ایران می‌بایست خود را برای همترازی با پیشرفت‌های امروز دنیای غرب به چالش بکشد. این عوامل سبب شد این رشته را انتخاب کنم. اما در این راستا نکات مهمی وجود دارد که باید به همکاران و نسل آینده گوشزد شود. اینکه کودکان فرشتگانی هستند که هر گونه خطای درمان درباره آنان سبب گناه نابخشودنی می‌شود و باید در این امر دقت شود لذا لازم است تاکید کنم که جراح باید قاضی وجدان خود باشد.
در ضمن چند کلمه‌ای درباره جراح و جراحی و هنر جراحی لازم است تذکر دهم. افرادی می‌توانند در رشته جراحی به خصوص جراحی کودکان موفق و خدمت‌گزار باشند که خصایصی همچون اخلاقی وارسته، بخشندگی، صبوری و خلاقیت داشته باشند. من معتقدم آنکه با دست‌هایش کار می‌کند یک خلاق است. آنکه با مغزش کار می‌کند یک عالم است و آنکه با قلبش کار می‌کند یک هنرمند  است. ولی آنکه با دست، مغز و قلبش کار می‌کند یک جراح است./ق

خبرنگار: سمیرا کرمی
عکس: مهدی کیهان

  • گروه خبری : تاریخ شفاهی دانشگاه ,گروه خبری RSS
  • کد خبر : 62706
سمیرا  کرمی
تهیه کننده:

سمیرا کرمی

5 نظر برای این مقاله وجود دارد

78/10/11 - 00:00

با سلام مصاحبه بسیار زیبا و لذت بخشی بود از تهیه کنندگان این مصاحبه، مخصوصا خانم کرمی و مهندس کیهان جهت تهیه این گزارش تشکر می کنم.

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

عالي بود... چقدر ايمان و اعتقاد به خدا در حرف هايشان موج ميزد... غبطه خوردم! خوشا به سعادت شان چه پشتكاري...چه اراده اي

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
عضو گروه آموزشی دانشکده پرستاری و مامایی

عضو گروه آموزشی دانشکده پرستاری و مامایی

78/10/11 - 00:00

استاد ارجمند خدا قوت، خدا یار و یاورتان که چنین خاضع و بدون ادعا هستید.

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

با سلام وسپاس از دستانی که این مصاحبه را انجام دادند. بسیار دل نشین بود. بقول شاعر هرآنچه ازدل برآید لاجرم بردل نشیند. ان شاءالله که خداوند به بهترین شکل مزد زحمات دکتر را خواهد داد. وان شاءالله پزشکان محترم دیگر ازاین همه تلاش ایده بگیرند.

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *
پریسا

پریسا

78/10/11 - 00:00

ایشون بیماری هایی رو درمان کردند که ناعلاج بوده و شادی رو به خیلی از افراد هدیه دادند. من تاعمر دارم محبت و بزرگواریشون رو فراموش نمیکنم.سایه استاد مستدام و راهشون پر رهرو باد

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

نظر دهید

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *