تاریخ شفاهی دانشگاه
دکتر محمد وجگانی: ایمونولوژی بنبستی ندارد، دانشجو باید جستجوگر و نوگرا باشد
مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار گرفته است و در همین راستا گفتگو با دکتر محمد وجگانی، ایمونولوژیست و عضو کنونی سازمان نظام پزشکی را در ادامه خواهید خواند.
دکتر محمد وجگانی در سال 1339 در شهر ری متولد شد. تحصیلات مقدماتی ایشان در شهر ری گذشت، سپس وارد دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران شد. پس از آن رشته ایمونولوژی دانشکده پزشکی را برای دوره تخصص برگزید. وی از سال 1372 تا سال 1379 به عنوان دبیر علوم پایه پزشکی و بهداشت و دبیر گروه پزشکی شورای عالی برنامه ریزی وزارت متبوع فعالیت میکرده است. دکتر وجگانی در سال 1376 به عنوان مدیر گروه ایمونولوژی دانشکده پزشکی تهران انتخاب شد. از مسئولیتهای دیگر ایشان میتوان به ریاست انجمن ایمونولوژی و ریاست جامعه علمی آزمایشگاهیان ایران اشاره کرد. کتاب ایمونولوژی دکتر وجگانی سالیان درازیست که از سوی وزارت بهداشت به عنوان مرجع درسی معرفی شدهاست.
فرزند ایشان، یوسف وجگانی (دانشجوی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران)، ما را در این مصاحبه یاری میکند.
لطفاً خودتان را معرفی کنید و بفرمایید دورهی کودکیتان چطور گذشت.
من محمد وجگانی، فرزند غلامعلی، متولد اول مهر ماه 1339 در شهر ری هستم. پدر و مادر من اصالتاً اصفهانی هستند. من در شهر ری و در منزلی با فاصله حدود 200 متری از حرم حضرت عبد العظیم(ع) و امامزاده حمزه به دنیا آمدم.
از خانواده و روحیات پدرتان برای ما بگویید. شغل ایشان چه بود؟
پدرم شغل های متفاوتی داشت و برخی مواقع همزمان دو شغله بوده است. از شاگردی مغازه در بازار بزرگ اصفهان، تا تاسیس کارگاه بافندگی، سپس ورشکستگی و مهاجرت به شهرری و کارگری، مغازه داری، تاسیس و مدیریت کارگاه های قالی بافی و فرش فروشی تا خرازی را تجربه کرد. پدرم بزرگترین استاد زندگی من بود. اگر بخواهم چند مشخصهی ایشان را ذکر کنم، اولین آنها این است که ارتباط پاک و خالصانه ای با خدا داشت. دوم اینکه روابط ایشان با مردم، بسیار صمیمی بود. دیگر اینکه کوه صبر و استقامت بود و بالاخره اخلاص و صداقتی مثال زدنی داشت. رابطه پدرم با من بسیار صمیمانه بود. بارها برای بیان احساس خود این شعر را برایم زمزمه می کرد:
شبی مجنون به لیلی گفت کی محبوب بی همتا
تورا عاشق شود پیدا ولی مجنون نمی گردد
پدرم همواره توصیه های راهبردی مختلفی داشت که از مهم ترین آنها این بود که 'هرکس هر کاری می کند به خودش می کند. اگر کسی به تو بدی کرد تو بدی نکن، زیرا اگر او بد کرد و تو بد پاسخ دادی پس تفاوت تو با او چیست؟ تو با خدا معامله کن، یعنی برای خدا به مردم نیکی کن، بقیه اش با خدا . اگر توانستی کاری کنی (یعنی از موضع قدرت و برتری اسب تازی کنی) و نکردی، مردی.' و سرمشق هایی نظیر این.
مهم این بود که حقیقتا خود ایشان این توصیه ها را باور داشت و عامل به آن بود. براستی اگر بخواهم از خصوصیات ارزشمند ایشان مطالبی بیان کنم مثنوی بلند بالایی خواهد شد که در حوصله بحث ما نیست. چند شب پیش به پسرم، میگفتم که اگر خداوند هیچ چیز به من نمیداد و فقط همین والدین را داشتم، تا روز قیامت نمیتوانستم شکر این لطف خداوندی را به جای بیاورم.
شما فرزند ارشد بودید؟
بله من فرزند اول هستم. یک خواهر و یک برادر دارم ، بعد از من خواهر و سپس برادرم هستند.
عموماً فرزند ارشد بودن مسئولیتهایی را ایجاد میکند آیا برای شما نیز به این شکل بود؟
چون تعداد ما کم بود، من چیزی احساس نمیکردم. اما در تمام زندگی سعی کردم در این جایگاه، حداکثر تلاش خود را به کار بگیرم.
و احتمالاً به دلیل سایهی پدر و حضور بسیار پررنگ ایشان بوده است!
بله، بسیار! پدرم از لحاظ مالی بضاعت چندانی نداشت. ایشان دو شغل داشت. در عین اینکه مغازهدار بود، در کارگاهی نیز شاغل بود و در حقیقت در دو عرصه حضور داشت. ما از لحاظ مالی، از طبقات پایین جامعه بودیم. اما میتوان گفت که از لحاظ نوع زندگی، مورد غبطهی خویشاوندان بودیم. امکانات ویژهای که پدرم برای خانواده مهیا می ساخت، زبانزد خویشان و هممحلهایهایمان بود. حتی کسانی که تمکن مالی داشتند، مثل او برای خانواده ریخت و پاش نداشتند. به عبارت عامیانه، پدرم به نحوی با ما رفتار کرده بود که بسیار چشم و دل سیر بودیم. ایشان همواره با اشتیاق از میهمان استقبال می کرد. این خصیصه او زبانزد همه بود. در خانهی ما همواره به روی مردم باز بود و شاید همین الان نیز هر سال، تعداد بسیار زیادی در این خانه بر سر سفره مینشینند. این سفرهای است که از زمان پدرم برقرار است. البته این سفره متعلق به خیمه حضرت علی اصغر(ع) است و ما خدمتگزار آن هستیم. من از پنج – شش سالگی یک هیئت بچه گانه راه انداختیم. روز اول محرم (احتمالا 1344) یکی دو نفر از بچههایی که سه چهار سال بزرگتر از ما بودند، هیئت یک روزه ما را به هم ریختند. پدرم از روز بعد اتاقی را به ما داد و امسال، پنجاه و دومین سال برگزاری این هیئت بود. پدرم موسس آن بود و 46 سال این هیئت را مدیریت کرد. امسال، شش سال بعد از فوت پدر، همچنان هیئت در منزل ایشان و با همان کیفیت برگزار شد. این امر به واسطهی اعتقاد پاک و صفای قلب ایشان بود. واقعا یکی از مصادیق افرادی بود که از قلب سلیم برخوردار بودند.
آیا پدر در قید حیات هستند؟
خیر، ایشان سال 1390 به دیار باقی شتافتند.
خدا ایشان را رحمت کند. مادرتان چطور؟
مادرم از خانواده دریابیگی و نوهی حاج مطلب دریابیگی است. حاج مطلب، ظاهراً فرمانده نظامی اصفهان یا به عبارتی دست راست ظلسلطان، پسر ناصرالدین شاه، بوده است. دو شهر «لنجانات علیا و سفلی» که در آن زمان روستا بودهاند، از جمله املاک حاج مطلب دریابیگی بوده است. حاج مطلب شخص بسیار مقتدری بوده و این اقتدار در فرزندان و نوه های ایشان، از جمله مادر من نیز به یادگار مانده است. مادرم زنی بسیار رئوف، مهربان و در عین حال مدیری مقتدر است. ایشان جزو فداکارترین مادرها است.
چگونگی ورود به دانشگاه را بیان کنید.
تحصیلاتم در بهترین دبیرستان شهر ری گذشت. در دبیرستان تقریباً همیشه شاگرد اول و در عین حال بسیار پر جوش و خروش بودم. در زمان کنکور، معلمها و کسانی که من را میشناختند، تصور میکردند که رتبهی تکرقمی کنکور باشم. اما من به کلاس کنکور نرفته بودم و والدینم نیز نمیتوانستند من را در شهر ری آمادهی کنکور کنند. از سوی دیگر یکهتاز مدرسه و شهر ری بودم و فکر میکردم شهر ری تمام ایران است. من سال 57 کنکور دادم. در کنکور به رتبهای که میخواستم دست نیافتم، اما امکان قبولی در دانشکده پزشکی شهرستان را داشتم. در آن دوران اعتبار دانشگاه مهم بود، اینکه فردی از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شود یا دانشگاهی از شهرستان تفاوت داشت. لذا بعضا دامپزشکی تهران بر پزشکی برخی دانشگاه های نو پا ترجیح داشت. علاوه بر این، دوری از خانواده، هم برای من و هم برای والدینم قابل تحمل نبود. همچنین، در آن سال گروه دامپزشکی جدا شده بود و دیگر نمیتوانستیم این رشته را در کنار سایر رشته های گروه پزشکی انتخاب کنیم. در هر حال علاقهی شخصی من به این رشته و سایر شرایط باعث شد که دامپزشکی دانشگاه تهران را در صدر انتخابهایم قرار دهم و در همین انتخاب اول پذیرفته شدم.
از خواهر و برادرتان بفرمایید. تحصیلات آنها به چه صورت بود؟
برادرم، دکتر مهدی وجگانی، استاد دانشگاه و در حال حاضر رییس دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران هستند.
اختلاف سنی شما و برادرتان چند سال است؟
شش سال.
یعنی ایشان شش سال بعد از شما به دانشکده دامپزشکی آمدند؟
بله. برادرم دانش آموزی باهوش و شاگرد دوم کلاس بود. شاگرد اول کلاس رتبهی 5 کنکور و شاگرد سوم کلاسشان، رتبهی 27 کنکور را کسب کردند، برادرم شاگرد دوم کلاس بود و قاعدتاً باید رتبهای در این بازه را کسب میکرد؛ اما به دلیل یک بی توجهی در امتحان کنکور، رتبه ایشان 564 شد. به هر جهت ایشان بعد از من وارد دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران شد. پس از پایان دوره عمومی در دوره تخصصی مامایی و تولید مثل همان دانشکده قبول شد و به عضویت هیات علمی آنجا برگزیده شد. اکنون نیز سه سال است که رئیس آن دانشکده و از چهره های مطرح دامپزشکی است. ایشان تحقیقات، مقالات، کتب و تألیفات علمی متعددی دارند.
خواهرتان چطور؟
خواهرم خانهدار است. ایشان تحصیلات دوران دبیرستان را به خوبی و با معدل بالا گذراند. اما متاسفانه برنامه ریزی لازم برای ورود به دانشگاه و ادامه تحصیل ایشان را نداشتیم. خدا را شکر وی در زندگی و فعالیتهای اجتماعی موفق است. او امروز به همراه همسرش در امور خیریه و مذهبی فعالیت دارند. همسر وی نیز از شخصیت های فرهنگی و از معلمان شاخص وزارت آموزش و پرورش است که مدتی معاون سازمان اولیاء و مربیان کشور نیز بودهاند.
به کودکیتان برگردیم. اگر خاطره شاخصی از شهر ری قدیم و دوران کودکی دارید، بفرمایید.
بگذارید ماجرای مهاجرت پدرم از اصفهان به شهر ری را برای شما بگویم. پدرم در اصفهان کارگاهی داشتهاست. ظاهراً حدود 60 و اندی سال پیش، بارندگی یک ماهه و مفصلی در اصفهان رخ میدهد، در پی این بارندگی های شدید، کارگاه پدرم فرو میریزد و دستگاههای بافندگی از بین میروند. به عبارت دیگر پدر که هنوز جوان بودهاست، ورشکست میشود و به ناچار به شهر ری مهاجرت میکند. به دنبال وی، تنها عموی من (که با خالهام ازدواج کرده بود) نیز به شهر ری میآید. والدینم حدود 12 سال صاحب فرزند نمیشدند تا اینکه خداوند دختری به آنها میدهد. این دختر در 6 ماهگی فوت میکند و مادرم در کنار حرم حضرت عبدالعظیم از خداوند جایگزین او را طلب می کند و میگوید: «ای خدایی که دادی و گرفتی، عوضش را به من بده». مادرم نقل میکند که شبی در خواب دیدم آقایی با پوشش سبز روی ضریح نشسته، میگوید بیا و بچهات را بگیر، بچه را از او گرفتم. بعد از مدتی خدا تو را به ما داد. به گفته ایشان، من بین شش ماهگی تا دو سالگی به چندین بیماری مبتلا شده ام؛ از حصبه تا بیماریهای دیگر. مادرم نقل میکند که آقای «دکتر سینکی» در تهران من را معاینه کرده و گفته بود که این کودک تا مدتی نباید نان بخورد. در مجموع مادرم بدنبال چند بارداری، چند بار سقط، و مرگ دو فرزند، در نهایت صاحب سه فرزند می شود. مادرم میگوید: در طفولیت تو بسیار زیبا بودی و من میترسیدم که چشم زخم بخوری؛ به همین دلیل وقتی تو را بغل می کردم، نمیگذاشتم کسی صورت تو را ببیند. یک روز تو را بغل کرده بودم و صورتت به سمت خودم بود، وسط راه جوی آبی بود که روی آن را برداشته بودند، من آن را ندیدم و داخل جوی افتادم. یعنی آنقدر مراقب من بود که حتی خودش را فراموش می کرد. سالهای اول با خانواده عمویم زندگی میکردیم و بسیار مأنوس بودیم. حوالی سال 1343، پدرم خانهای در محلهی نفرآباد و نزدیکی حرم عبدالعظیم را خرید و از خانواده عمو جدا شدیم. در سال 1344 آن خانه را ساخت و هنوز هم آنجا را داریم. یکی از خاطرات جالب من علاقهام به حیوانات است. فکر میکنم هفت ساله بودم که برای گرفتن یک بچه گربه از پشت بام به داخل حیات می افتم. در آن ماجرا من تا مرگ رفته و برگشتم.
برخورد خانواده با اشتباهات شما چطور بود؟ آیا تنبیه میشدید؟
سوال بسیار خوبی پرسیدید. پدرم از بچگی در بازار اصفهان بزرگ شده بود و زیر دست یکی از تجار بزرگ اصفهان به نام «آسید محمد یزدی»، تربیت شده بود. به عبارت دیگر، او آن زمان در دانشگاه بزرگی رشد کرده و چیزهای زیادی آموخته بود. یکی از مشخصه های پدرم این بود که فرزندانش را تنبیه نمی کرد. در اشتباهات به ما فرصت میداد. یکی از آخرین وصایای ایشان به من نیز این بود که: «اگر بچههایت اشتباهی کردند، آنها را تنبیه نکن. بچه ها با درس گرفتن از اشتباه، بزرگ میشوند، بگذار بفهمند که اشتباه کردهاند». این مسئله فرصتهای بسیاری به من داد، پدرم همه جا حامی من بود. من در دوران جوانی سر پرشوری داشتم که میتوانست بسیار مخاطره آمیز باشد. پدرم همیشه مثل شیر پشت من بود، هیچگاه من را نترساند، به من نگفت برگرد یا ملاحظه کن.
آیا سالهای اول دبستان را به یاد دارید؟ دوست داشتید به مدرسه بروید یا خیر؟
من از اول در دبستان غیرانتفاعی ثبتنام کردم. در آن زمان به آن مدرسه اسلامی میگفتند. در آن زمان دو دبستان سعادت و عسکری در شهر ری معتبر بود؛ من را در دبستان سعادت که اول بازار حضرت عبدالعظیم و نزدیک ما بود، ثبتنام کردند. یک سال زودتر من را به مدرسه فرستادند. سال دوم دبستان، مدرسهای در نزدیکی خانهمان باز شد و مادرم پیشنهاد داد که به این مدرسه جدید بروم. وقتی به این مدرسه مراجعه کردیم، گفتند که ایشان باید دوباره سال اول را بخواند، چون سن او کم است، پس به ناچار در دبستان غیر انتفاعی ماندم. در دبستان ما نماز جماعت ظهر و عصر برگزار میشد. ما دو شیفته بودیم و ظهرها در مدرسه نماز میخواندیم. سال سوم یا چهارم بود که من امام جماعت رزرو بودم. در آن زمان ناظمی داشتیم که بداخلاق و همیشه چوب به دست بود. من و یک نفر دیگر از بچهها هم بسیار شلوغ و ماجراجو بودیم. به هر حال ناظم همیشه با ما برخورد میکرد. یک روز امام جماعت نیامد. ناظم پرسید که رزرو کیست؟ گفتند وجگانی!! ایشان با تعجب نگاهی به من کرد و گفت پس بیا نماز بخوان. بر اساس مقررات مدرسه، تقریبا همه دانش آموزان به اجبار در جماعت شرکت می کردند(البته هنوز به سن تکلیف نرسیده بودند). یادم هست میخواستم اقامه را بگویم که به 'حی علی الصلاه' رسیدم. قبلا میگفتم 'خی علی الصلاه'، اما آن روز از ترسم گفتم 'حی علی الصلاه' نماز را خواندم و تمام شد. بین نماز ظهر و عصر، ناظم گفت بلند شو. گفتم آقا به خدا کاری نکردهام. گفت نه عزیزم بلند شو! بلند شدم. رو به بچه ها کرد و گفت: «ایشان نمازش را درست خواند. از امروز ایشان امام جماعت اصلی شما است».
چند سال داشتید؟
حدود ده سال. از آن به بعد ناظم، هم شیطنتهایم را تحمل میکرد و هم امام جماعت بودم.
برای آن سن و سال تجربهی خوبی بود که پیشنماز یک مدرسه باشید؟
نکتهاش این بود که من در اغلب بازی ها و مراسم پیشتاز بچه ها بودم و همه دوستانم، من را دوست داشتند. یعنی یک الفت و صمیمیت خالصانه ای بین ما حاکم بود.
میخواهم راجع به علاقهتان به مذهب بپرسم. با توجه به اینکه در منطقه و خانوادهی مذهبی بودید؛ آشنایی شما با مذهب از طریق خانواده بود یا محیط؟
مادرم و خانواده ام اعتقادات محکمی داشتند (مخصوصاً نسبت به اهل بیت). همین الان هم که شبهای جمعه مراسم هیئت داریم، مادر 85 سالهام میگوید: «یکی از آرزوهای اصلی من این است که چراغ این هیات خاموش نشود». پس شیر مادر و خانواده، اصل بودهاست. شاید بتوانم این را بگویم که: «من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم/ روز اول که آمدم دستور تا آخر گرفتم». اما محیط، مانند مسجد، نماز جماعت و مراسمهای مذهبی بسیار تأثیرگذار بودهاند. مادرم چون نذر داشت، از کودکی در محرم لباس سقایی به تن من می کرد و سقا می شدم. شال مشکی به گردنم میانداختند و لباس سفیدی تنم میکرد تا در روز عاشورا سقایی کنم. چیزی که به طور واضح در خاطرم هست این که یک روز (حدود پنج / شش سالگی) بچههای هم بازی را جمع کردم و حدود ده شاهی یا شاید هم یک قران (ریال)، نان قندی خریدم. گفتیم امروز اول محرم است. پرچم سهگوشی را روی چوب حصیر گذاشتم و به دست گرفتم. سینهزنی کردیم و به کوچه رفتیم. از جلوی پدرم که در مغازه بود رد شدیم. پیچ اول را که گذراندیم، پسری به اسم ابوالفضل که از ما بزرگتر بود و یک نفر دیگر، نان قندیها را گرفتند و ما را کتک زدند و هیئت بهم خورد. آشفته و پریشان برگشتیم. پدرم گفت چی شد؟ گفتم ابوالفضل ما را زد و هیئت را خراب کرد. گفت از فردا بیایید در خانه هیئت بگیرید. از فردا آمدیم و در اتاقی هیئت گرفتیم. هیئت دیگری نیز تأسیس شده بود که بچههای سه چهار سال بزرگتر از ما بودند و به دنبال مکان میگشتند. پدرم آنها را نیز دعوت کرد. لذا ما با همدیگر، مبنای «هیئت نوجوانان حضرت علی اصغر(ع)» شدیم. پدرم مقید بود که این هیئت هر سال برگزار شود. نکته جالب این است که بزرگترین هیئت شهر ری در فاصله ده متری ما توی تکیه بود؛ اما هیچگاه به ما نگفتند چرا کنار ما پرچم میزنید. به عبارت دیگر هر چراغی که برای امام حسین (ع) و عزاداری او روشن می شد، مورد احترام بود، اگرچه بچه های خرد سال بانی آن می بودند. اگر قرار باشد خاطرات هیئت را بنویسیم، مسلماً چند جلد کتاب خواهد شد. در طی این 50 سال، بیش از پانصد جوان قرآن خواندن را در این هیئت یاد گرفتهاند و یکی از محوریترین بحثهای این هیئت، آموزش و تفسیر قرآن بوده است.
آیا هسته اصلی که در کودکی و نوجوانی این هیئت را تشکیل دادند، هنوز حضور دارند؟
از بچههایی که دقیقاً در همان سال بودند، یک نفر به طور مستمر حضور دارد که الان بیش از 60 سال سن دارد. دو سه نفری نیز گاهی میآیند و خود بنده نیز هستم. از گروه بعدی که برادرم و همردیفان وی هستند، تقریباً همه ماندهاند. خیلی از بچهها وقتی شیر خوار بودند با پدر و مادرشان به هیات می آمدند و الان عروس دار و داماد دار و بعضا نوه دار شده اند.
دبستان در چه سالی تمام شد؟ دوره راهنمایی را چطور شروع کردید و به کدام مدرسه رفتید؟
یک سال از دبستان (سال دوم) را به مدرسه عسکری رفتم. و سال سوم دوباره به سعادت برگشتم. من اولین دوره نظام جدید بودم؛ قبل از ما دوره دبستان شش سال و دوره دبیرستان نیز شش ساله بود. در مقطع راهنمایی در شهر ری غیرانتفاعی نداشتیم. لذا در تنها مدرسه دولتی ثبت نام کردم. بنده سه سال در آن مدرسه بودم و تنها نکتهی آن بود که راهش دور بود. من برای رسیدن به مدرسه از جنوبشرقی به شمالغربی شهر میرفتم. به نظرم میرسد آن زمان دوچرخهای داشتم که گاهی با آن و گاهی پیاده می رفتم.
از معلمهایتان چیزی به خاطر دارید؟
مدیر مدرسه سعادت، روحانی باجذبهای به نام «آقای رضوی» بود. در مدرسهی عسکری نیز آقای کلانتری ناظم مدرسه بود که بسیار با ابهت و مقتدر بود و همین اواخر فوت کرد. در دوران راهنمایی نیز مدیری داشتیم که اسمش را به یاد نمیآورم، اما او نیز فرد شاخصی بود. مهمترین مدیر دوران تحصیلم مدیر دبیرستان گهربخش بود که انصافا در اداره مدرسه و مدیریت، زبانزد بود. اما افرادی که بیشترین تأثیر را روی من گذاشتند، معلمین دبیرستانم بودند.
چه سالی وارد دبیرستان شدید؟
احتمالا سال 1353 بوده باشد. من سال اول دبیرستان ابتدا در مدرسه 'مدرس' فعلی ثبتنام کردم که خیلی دور بود. به مادرم گفتم که نمیتوانم اینجا بمانم؛ مادرم «دبیرستان گوهربخش» را پیدا کرد. گوهربخش دانشآموزانش را بر اساس معدل و نمره میپذیرفت و غیر انتفاعی بود. مدیر این مدرسه، «آقای ایمنپور» بود. در گوهربخش، دبیر ریاضی بینظیری به نام «آقای آهویی» داشتم که هنوز هم با ایشان در تماس هستم. ایشان معلم من و برادرم بود. بگذارید تجربه از زمان دبیرستان بگویم. آقای آهویی که معلم ریاضی من بود، میگوید سال 1355 شعری برای ما خواند و ناگهان فضای کلاس سیاسی شد. من به دقتی که ایشان این ماجرا را تعریف میکند، در خاطرم نیست، ولی اجمالا به یاد دارم، ایشان میگوید تو گفتی میشود فلان شعر را بخوانید؟ شعر این بود: «در عروسی عروسکهای دختر خواهر من...». متأسفانه شعر را کامل به خاطر ندارم. ایشان میگوید به تو گفتم دیوار موش داره، موش هم گوش داره. اما تو گفتی دیوار ما موش ندارد و نیمکت را پشت در کلاس گذاشتی تا کسی وارد یا خارج نشود. جناب آهویی این خاطره را کامل و بسیار زیبا تعریف می کند. همچنین، معلم ادبیاتی داشتیم به نام آقای آصفی که انسان درد آشنایی بود. حضور و نگاه ایشان در کلاس بسیار پر معنی و دردمندانه بود. ایشان فرد بااخلاقی بود ولی بچهها سوء استفاده می کردند و وی را آزار میدادند. ایشان یک روز شعری بسیار طولانی و زیبایی از کتاب را تعیین کرد وگفت آن را حفظ کنید. بخشی از شعر این بود:
یادم آمد که شبی با تو از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت... الی آخر
هفته بعد فرا رسید و تنها کسی که شعر را حفظ کرده بود، من بودم. بچهها قبل از کلاس به من گفتند وجگانی اگر بگویی که شعر را حفظ کردهای، به حسابت میرسیم! آقای آصفی پرسید چه کسی شعر را حفظ کرده؟ هیچ کس پاسخ نداد. به من رسید و پرسید: «وجگانی شعر را حفظ نکردهای؟!». هیچی نگفتم، البته ایشان از نگاهم فهمید.
یکی از همکلاسی های من «شهید قلنبر» بود. ایشان واقعا همیشه از تمام کلاس یک سر و گردن بالاتر بود. در مقطع دبستان هم من با وی همکلاس بودم. خیلی او را دوست داشتم. بنظرم میاید که ایشان در طفولیت مادر را از دست داده بود. جوان بسیار مودب، فهیم، با سواد و به اصطلاح جنوب شهری ' مرد ' بود. خدا رحمتش کند بعد از انقلاب برای خدمت رسانی به سیستان و بلوچستان رفت و در آنجا به شهادت رسید (مطالعه خاطرات این شهید بسیار آموزنده است). به هر حال فضای آن روز جوانان، فضای نسبتاً آگاهانهای بوده و اغلب نسل جوان آرمان گرا بودند. به همین دلیل نسل، آن روز توانست منشاء انقلاب و تحول شود. به نظرم درسی که الان مدیران جامعه بایستی به آن توجه داشته باشند اهمیت دادن به نگرش، نیاز ها، مطالبات و حقوق نسل جوان است، در غیر اینصورت در آینده با چالش روبرو می شویم.
هر سالی که شهید قلنبر در کلاس ما بود، شاگرد اول میشد و من شاگرد دوم بودم. فکر میکنم ایشان سال دوم به مدرسه البرز رفت. با رفتن او من شاگرد اول شدم. از خاطرات جالب دیگر دوران دبیرستان یکی این بود که سال سوم نمرات بیست زیادی در کارنامه داشتم؛ اما در یک ترم انضباطم 13 شده بود. یعنی به دستور آقای ایمنپور، 7 نمره از انضباطم کم شده بود. اولین علتش این بود که یک روز توپ ما داخل مدرسه کناری افتاد و من از روی دیوار پریدم و توپ را آوردم. ایشان من را دید و گفت: «به دفتر مدرسه بگو دو نمره از امتحانت کم کنند». یک روز دیگر نیز یکی از همکلاسی هایم را اذیت کردم که ایشان من را دید و گفت: «وجگانی برو دفتر». دفعه آخر با یکی از دوستانم دعوا کردم. این فرد شکایت من را به دفتر مدرسه برد و در آنجا نیز از انضباطم کم شد. اما من همیشه از آقای ایمنپور تشکر میکنم. زیرا به 'کسی که شاگرد اول' کلاس بود و در مسابقات علمی شرکت میکرد، کوچکترین ارفاقی نکرد و هر قانونی را در جای خود اجرا میکرد.
آیا در دوره دبیرستان، فعالیتهای ورزشی و جانبی خاصی را در کنار دروس به صورت حرفهای دنبال میکردید؟
من از کودکی فوتبال بازی می کردم. فوتبال ورزش مورد علاقهام بود و شنا را نیز بسیار دوست داشتم. شنای من خوب و بر مبنای اصول بود. در زمینه شنا تجربیات و خاطرات جالب و به یاد ماندنی دارم که فرصت بیان آن نیست.
معمولاً دوره دبیرستان، زمان برنامهریزی برای کنکور است. شما در ابتدای مصاحبه گفتید که رشته دامپزشکی را انتخاب کردید. این انتخاب به جز علاقه به حیوانات، مبنای دیگری نیز داشت؟
عرض کردم که شاگرد اول بودم و در ریاضی نیز خوب بودم. ولی فضای داخلی مدرسه، ما را از فضای کشور دور کردهبود. سال چهارم (یاد آوری می کنم که ما دوره اول نظام جدید بودیم) امتحانات به صورت سراسری برگزار می شد. من در آن مدرسه بسیار مغرور شده بودم. معلم زبان انگلیسی ما گاهی میگفت وجگانی تو درس بده. معلم فیزیکمان، «آقای آقاخانی»، با لهجه شیرین کاشانی میگفت وجگانی برو درس را شروع کن. همه این مسائل من را مغرور کرده بود و باعث شدهبود که باکی از کنکور نداشتهباشم و به آن فکر نکنم. زمانی که نتایج امتحان نهایی اعلام شد، با کل دوره دبیرستانم متفاوت بود و شوکی به من وارد کرد؛ معدلم حدود 5/17 شده بود، در حالی که سالهای دیگر 19 یا بالاتر بود. من برای کنکور هیچ کار خاصی نکردم. شب امتحان نهایی زیستشناسی (که شاید دو هفته با کنکور فاصله داشت) چهار ساعت در زمین فوتبال بودم و با تیم منتخب شهرری مسابقه داشتیم که «ناصر محمدخانی» بازیکن آن بود! آن روز یک نیمه به بازی آمدم و به عنوان هافبک چپ بازی کردم. یادم هست موقعیت صددرصد گلی را از ناصر محمدخانی و خانلری گرفتم و در این بازی یک پاس گل هم دادم. مسئول تربیت بدنی شهر ری ناظر این بازی بود، بعد از بازی مربی ما را صدا کرد و گفت: «این بازیکن بهدردبخوری است». میخواهم بگویم که اصلا فکر کنکور نبودم. اما نکتهی مهم این بود که درس خواندن من مستمر بود. اگر به فوتبال میآمدم، در کنار زمین یا بین بازی ها مشغول حفظ لغات انگلیسی یا فرمولهای درسی بودم. کمتر اتفاق میافتاد که در زمین فوتبال، میهمانی ها و مکانهای دیگر من را بدون کتاب و یادداشت ببینند. به هیچوجه از درس غافل نمیشدم؛ اما متأسفانه از کنکور و فن تست زنی غافل بودم. با این حال بعد از اعلام نتایج کنکور من نفر اول مدرسه و تنها پذیرفتهشده گروه پزشکی بودم.
نتایج کنکور چطور اعلام میشد؟
از طریق روزنامه.
نتیجه را خودتان دیدید یا کسی به شما اعلام کرد؟
فکر میکنم در حال بازگشت از سفر مشهد بودیم و در بین راه (حوالی رودهن) روزنامهای خریدیم. روزنامه را باز کردم، دیدم قبول شدهام.
زمان کنکور شما، سالهایی است که کشور درگیر تغییرات و التهابات شدهاست. راجع به سالهای انقلاب بگویید. آیا در دوره دبیرستان نسبت به تحولات آگاهی داشتید؟
اگر بخواهم به همه مسائل اشاره کنم، این نوشته بسیار طولانی میشود و در حوصله این بحث نیست، اما به مواردی از آن اشاره میکنم. ما خانوادهای مذهبی و سنتی بودیم که تعاملات اجتماعی زیادی داشتیم. مطالعه، اولین انتخاب من بود. بنابراین مطالعه کتب مذهبی را نیز از همان زمان نوجوانی آغاز کردم. رنگ سیاسی هیئت از حدود سال 1354 تقویت شد. پدرم در آن دوران رادیو را روشن میکرد و به بحثها گوش میدادیم. گاهی یکی از بستگان نوار امام را برای ما میآورد. به حال شور و حال ویژه ای داشت. هیات ما هم از قشر جوان و نوجوان تشکیل شده بود و محور اصلی آن آموزش و تفسیر قرآن بود. تفسیر قرآن از سال 54 تا 57 به عهده یکی از جوانان بسیار خوب محل واگذار شد. ایشان در آن زمان دانشجوی تربیت معلم بود. در این جا یک از نوحه های هیات را به یاد آن روز ها، تقدیم می دارم. بنظرم این نوحه عاشورای سال 54-55 در هیات خوانده شد و با آن به صورت عزاداری به حرم حضرت عبد العظیم(ع) رفتیم. نوحه این بود:
نهضت سرخین عاشورا عجب هنگامه ای است.
از برای هر غیور و مصلحی برنامه ایست
نام بنویس و بخوان این سرود جاودان
با مرگ سرخین برپا شود دین
آنچه می توان به اختصار اشاره نمود آنست که این هیات در مجموع به خاطر صفا و صداقتی که نوجوانان عضو آن داشتند و اخلاصی که در پدرم بود و عنایت ویژه الهی، در بیش از نیم قرن فعالیت، کارنامه درخشانی از خود باقی گذاشته است.
از نحوه ورودتان به دانشکده دامپزشکی بگویید و این که دوران دانشجویی چطور سپری شد.
مهر ماه سال 1357 وارد دانشکده دامپزشکی شدم. 17 شهریور را نیز پشت سر گذاشته بودیم و کشور ملتهب بود. بنظرم می آید روز 13 آبان از دانشکده دامپزشکی تا نازیآباد پیاده رفتیم و همه چیز بهم ریخته بود. فردا (یا یکی دو روز بعد) سر کلاس بودیم که در کلاس باز شد و یکی دو نفر از دانشجویان سال بالایی وارد شدند و گفتند: «سر کلاس نشستهاید؟ میدانید دیروز رفقای شما را به خاک و خون کشیدند؟» من برخاستم و دیگران نیز بلند شدند و کلاس تعطیل شد. بعد از آن دیگر شرایط تلاطم و اعتراضات و تظاهرات ادامه یافت. اما کلاس ها تشکیل می شد و بعضا شور و هیجان پیدا و پنهانی وجود داشت. رفتن شاه و آماده شدن مردم برای ورود امام، شرایط خاصی را بر جامعه حاکم کرده بود. شاید برخی حرکت های اجتماعی که در آن زمان دیده می شد اگر ادامه می یافت قطعا جامعه به یک نمونه بی بدیل در جهان تبدیل می شد. بنده به دلیل سکونت در شهر ری و طولانی بودن مسافت منزل از دانشگاه و نگرانی های خانواده، عمده فعالیت هایم به عنوان یک جوان هفده - هیجده ساله در محل زندگیمان بود. خوب آنجا محله ضعیفی بود. چند مورد یادم هست که برای تامین نفت خانواده ها (که تنها ماده برای وسایل گرمایش بود) همراه با دوستان برای نوبت گرفتن و کمک به نفتی محل اقدام می کردیم، در مسجد یک گروه تشکیل داده بودیم و شب ها برای مقابله با چماق به دستان بالای پشت بام مسجد نگهبانی می دادیم. از طرفی حکومت نظامی بود بعد از ساعت 9 شب رفت و آمد، ممنوع بود. ولی چون محله ما قدیمی و کوچه پس کوچه بود و با خیابان فاصله داشت گاهی شب ها تظاهرات و تجمعاتی راه می انداختیم. یک شب نزدیک اول محله رسیده بودیم که جلو دارها گفتند گاردی ها گاردی ها، همه پا به فرار گذاشتند. من دویدم و در خانه را باز کردم، تعدادی از اهالی، از زن و مرد داخل خانه ما شدند. من و چند نفر دیگر رفتیم بالای پشت بام طبقه دوم. خلاصه آنشب هم بخیر گذشت . به هر حال خاطرات از این دست خیلی زیاد بود از جمله 18 دی شهرری که منجر به شهادت تعدادی از جوانان از جمله یکی دو تا از دوستان بسیار خوب بنده شد. حال و هوای خاصی در آن زمستان بود. خاطراتی که کاش فقط خاطره نبود و آثار آن امروز بیشتر دیده می شد. صفا و صمیمیت، از خود گذشتگی و ایثار و... که بین مردم ایجاد شده بود، برای این نسل بسادگی قابل درک نیست.
فرمودید که اولین کتاب خود را در سن 21 سالگی نوشتید. یعنی در دوران دانشجویی؟
عرض کردم که من از حدود 14 سالگی با کتاب مأنوس بودم. فکر میکنم حدود بیست سالگی دست به قلم شدم و اولین نوشتهام، کتاب «فضایل اخلاق» بود. انتشارات فطرت در شهر ری این کتاب را سال 1360 چاپ و منتشر کرد.
چه شد که در آن سن به فکر نوشتن کتاب افتادید؟
می توانم بگویم که مهم ترین علاقه و دغدغه من همیشه حوزه اخلاق و کرامت انسانی بوده است. ازطرف دیگر از همان دوران نوجوانی به مطالعه و نوشتن علاقه وافری داشتم، علاوه بر این جلسات مستمر هیات و آشنایی و انس با قران و امور فرهنگی موجب تشدید این علاقه شده بود.
دانشکده دامپزشکی را در چه سالی تمام کردید؟
بهمن سال 1364 از پایاننامهام دفاع کردم و دوره دامپزشکی را به پایان رساندم.
انتخابتان برای آزمون رزیدنتی چه بود؟
ایمونولوژی.
چرا این رشته؟
عرض کردم که من دامپزشکی را از روی علاقه انتخاب کردم. سال سوم دامپزشکی سر کلاس ایمونولوژی استاد «دکتر تاجبخش» حاضر شدم. دکتر تاجبخش بسیار مشهور بود و میگفتند بالاترین نمرهای که میتوان از ایشان گرفت، نمره 15 است. دکتر تاجبخش با یک واسطه شاگرد لویی پاستور است و واقعا از نوادر علمی کشور ما است. ایشان بیش از بیست جلد کتاب علمی دارد. در خصوص وزن علمی کتاب های ایشان همین بس که امروز اگر چند متخصص با هم تلاش کنند، به سختی می توانند مشابه کتاب «ژنتیک باکتریها»ی ایشان را بنویسند. وی در ایمونولوژی شاگرد پروفسور گرابار بوده است. به نقل از انستیتو پاستور شنیدم که دکتر تاجبخش در طول 50 سال گذشته، شاگرد اول این انستیتو بودهاست.
در قید حیات هستند؟
بله ایشان در لواسان زندگی می کنند از چهره های ماندگار کشور، استاد ممتاز دانشگاه تهران و عضو پیوسته فرهنگستان علوم هستند. شاگرد ایشان بودن و توجه ایشان به بنده از افتخارات من است. من در کلاس دکتر تاجبخش، به ایمونولوژی علاقمند شدم. آن زمان در ایمونولوژی در کل عرصه پزشکی و دامپزشکی، دکتر تاجبخش نفر اول بود. آقای «دکتر فرید حسینی» و مرحوم «دکتر فرهودی» به دکتر تاجبخش افتخار میکردند. من آن ترم در درس ایمونولوژی نمره 17.5 را کسب کردم. ایشان مشوق و یکی از تأثیرگذارترین افراد زندگی من هستند. تبیین جایگاه و موقعیت علمی ایشان از عهده بنده خارج است. اما از اقدامات علمی ایشان نوشتن کتاب «تاریخ دامپزشکی و پزشکی ایران» است که دوازده سال وقت صرف آن نموده و از بیش از سه هزار رفرنس استفاده کردهاست. دکتر تاجبخش در عرصه طب سنتی نیز کتاب الاغراض الطبیه «سید اسماعیل جرجانی» را ترجمه، تصحیح و فرهنگ جامعی بر آن نوشته اند. به هر جهت شخصیت ایشان من را مجذوب خود کرد و شیرینی و جاذبه ایمونولوژی باعث شد که از همان سال برای ورود به دوره تخصصی ایمونولوژی برنامه ریزی کنم. هنگامی که دانشکده پزشکی زمان آزمون ایمونولوژی را اعلام کرد، من ثبتنام کردم. 34 نفر در آزمون شرکت کردهبودند و سه نفر را پذیرفتند که بنده یکی از آنها بودم.
در چه سالی وارد دانشگاه علوم پزشکی تهران شدید؟
سال 1365
غیر از تسلط علمی دکتر تاجبخش در بحث ایمونولوژی، چه نکات دیگری باعث شد که ایشان را الگوی خود قرار دهید؟
دوران تحصیل در دامپزشکی برای من بسیار ارزشمند و پرافتخار است. زیرا در آنجا با اساتید دانشمند و برجستهای برخورد داشتم؛ مثل «دکتر زاکاریان»، «دکتر یمینی»، «دکتر نقشینه» و ... زمانی که آقای دکتر زاکاریان یا «دکتر سهرابی» به کلاس میآمدند تا پاتولوژی درس دهند، با رفرنس سرکلاس حاضر می شدند. در بحث دامپزشکی بالینی نیز اساتید فرهیختهای بودند که یکی از آنها آقای «دکتر بازرگانی» است. ایشان یکی از اساتیدی است که باید در کشور مورد تکریم ویژه قرار گیرد. به هر حال اساتید عرصه دامپزشکی بسیار برای من مورد احترام هستند؛ اما سرامد ایشان دکتر تاجبخش هستند. یکی از ویژگیهای استاد، زندگی زاهدانه او است. با اینکه از خانوادهای اصیل و صاحب نام در لواسانات بودهاند، ولی زندگی زاهدانهای دارند. علاوه بر این، احاطه ایشان به عرصه های مختلف علمی بنده را شیفته استاد نمود.
به سال ورودتان به دانشگاه علوم پزشکی تهران و اساتیدتان در این دانشگاه برگردیم. اولین کلاسهایتان را به خاطر دارید؟
دوره تخصصی ایمونولوژی دوره بسیار خوب و پر باری بود. بخش های مختلف و دوره های خوب و ارزشمندی چه در حوزه ایمونولوژی چه در حوزه های بیوشیمی، میکروب شناسی، انگل شناسی، پاتولوژی و بخش های بالینی شامل عفونی، غدد، روماتولوژی، آلرژی، پوست، و هماتولوژی را گذراندیم. در این دوره توانستم از محضر اساتید گرانقدری چون دکتر ملک نیا، دکتر ادیب فر، دکتر فرهی، دکتر ادریسیان و در دوره های بالینی از محضر اساتیدی چون مرحوم دکتر یلدا (بخش عفونی)، دکتر سیاری و دکتر زمانی (بخش هماتولوژی)، دکتر مرتضوی و سایر اساتید (بخش پوست)، دکتر نخجوانی و دکتر ساغری (بخش غدد)، مرحوم دکتر فرهودی (بخش ایمونولوژی بیمارستان دکتر غریب) بهره مند شویم. اما یکی از اساتید شاخص دوران تخصصی، مرحوم دکتر مسعود بود. مدتی پس از شروع تحصیل ما در گروه ایمونولوژی، ایشان مدیر گروه شدند. من از ایشان درسهای زیادی گرفتم در ضمن اینکه از همان دوران رزیدنتی، به راحتی با ایشان بحث میکردم و در حوزه مدیریت بر ایشان نقدهایی داشتم. ایشان شخصیتی بود که توانمندیهای برجسته ای داشت. از سوی دیگر استاد دکترمسعود فردی بود که پای حرفش میایستاد و هزینه میکرد. صراحتی داشت که بسیاری از افراد ندارند. اعتقادات مذهبی خوبی داشت و تأثیر مثبتی بر من گذاشت. روحش شاد و قرین رحمت حق باد.
اساتید دیگر چطور؟
یکی از اساتید برجسته، «دکتر ادریسیان» استاد انگلشناسی بود. البته ایشان در دوران دامپزشکی نیز استاد ما بودند. مثلاً ما در دوران دامپزشکی، بیوشیمی را در دانشکده پزشکی میگذراندیم و دکتر «ملک نیا» نیز استادمان بود. تا قبل از 1364 همه در یک دانشگاه بودیم و پس از آن دو دانشگاه جدا شدند. خانم «دکتر زهرایی» نیز از اساتید بیوشیمی ما بودند. من از محضر آقای «دکتر فرهی» استاد ویروسشناسی، آقای «دکتر ادیب فر» استاد میکروبشناسی، آقای «دکتر نیکبین»، خانم «دکتر میر احمدیان»، خانم «دکتر رفیعی»، آقای «دکتر کیهانی»، آقای «دکتر اسلامی» استاد ایمونولوژی دانشکده بهداشت، آقای «دکتر فرهودی»، آقای «دکتر رضائیان» از اساتید شاخص انگلشناسی و دیگر اساتید، کسب فیض کردم.
علم مدام در حال تغییر است و این تغییر در برخی رشتهها شتاب تندتری دارد. مسیر تغییر در رشته ایمونولوژی به چه صورت است؟
بهتر است در ایمونولوژی به جای تغییر، از واژه تحول و تکامل استفاده کنیم. اوایل که ما وارد ایمونولوژی شدیم، کتاب دکتر تاجبخش عمدهترین کتاب در این زمینه بود. آقای دکتر کیهانی نیز ترجمه هایی داشتند. ایمونولوژی رشتهای جذاب، رضایت بخش، متنوع و رو به رشد است. در آن زمان تنها T-cell، B-cell، کمپلمان و آنتیبادی شناختهشده بود. به تدریج سلولهای CD4+ T و CD8+ و کمکی را شناختیم و امروزه دنیایی از سلولها، سیتوکینها و کموکینها و فرایند های ایمونولوژیک را میشناسیم. به هر حال انتخاب این رشته آگاهانه بود و من بسیار راضی هستم. سرعت پیشرفت و کشفیات ایمونولوژی به حدی است که برخی معتقدند هر سه سال یکبار مطالب این رشته جدید و متحول می شود.
در هر رشته معیارهایی برای جذب دانشجو وجود دارد. برای رشته شما چه ویژگیهایی لازم است؟
قبل از هر چیز هوش و ذکاوت لازم است. یک سیتوکین ترشح میشود و سلولی که گیرنده دارد، سریع به این سیگنال پاسخ میدهد. در ایمونولوژی گیرایی و سیگنالهای بین سلولی و درون سلولی، حرف اول را میزنند. گیرایی در مطالعه ایمونولوژی نیز اهمیت دارد. دومین مشخصه لازم، نوگرایی است. ایمونولوژی بنبست ندارد و دانشجو باید جستجوگر و نوگرا باشد. سومین نکته سختکوشی است. امروز ما رزیدنتهایی در گروه داریم که من از تلاش ایشان لذت میبرم. هر روز صبح میآیند و تا پاسی از شب به تحقیق و فعالیت مشغول هستند. خوشبختانه در تمام کشور و دانشگاه های مختلف ایمونولوژی وضعیت خوبی دارد.
به نظر شما یک استاد کامل چه ویژگیهایی دارد؟
به نظر بنده مطابق آموزه های دینی، تربیت و اخلاق بر رتبه های علمی مقدم است. استادی می تواند در تربیت دانشجویان نقش موثری داشته باشد که شایسته و لایق جایگاه رفیع معلمی دانشگاه باشد. بایستی اشاره نمود که انتظار استاد کامل یک انتظار دست نایافتنی است. اما استاد فرهیخته و ممتاز قابل تصور و انتظار است. اگر تعاریف فرهنگی و جایگاه های افراد و اقشار جامعه درست تعریف شود، معلمین و استادان دانشگاه از برترین جایگاه های علمی در جامعه برخوردارند. لذا اولین جامه ای که بایستی بر تن استاد جلوه کند ردای اخلاق و ملاکات نفسانی است. اطلاعات علمی، کسب تبحر در زمینه های مختلف و بالا رفتن از پله های علم و دانش چندان مشکل نیست. اما صعود بر قله های اخلاق و کسب معارف انسانی به سادگی میسر نیست و آنچه لازمه این مهم است ممارست در مسیر کسب فضایل و مکارم اخلاق است.
لطفا در مورد دوره های آموزش کوتاه مدت و شرکت در کنگره های خارج از کشور، تجربیات خود را بیان کنید.
در مجموع تجربیات خارج از کشور چندانی ندارم و در طول زندگی به علت مشغله های مختلف از حضور طولانی مدت در خارج از کشور و یا فرصت های مطالعاتی استفاده نکردم. اما در یکی دو دوره چند هفته ای شرکت نموده ام. در سال 1372 یک دوره کوتاه مدت در تشخیص آزمایشگاهی سل و استفاده از تکنیک های نوین را در استرالیا گذراندم. در سال 1376 یک دوره آموزش تحت عنوان Summer course PBL را به همراه مرحوم استاد دکتر شفیعی و سه نفر دیگر از اساتید در ماستریخت هلند گذرانیدم که برای من بسیار آموزنده و ارزشمند بود. در این سفر از شخص استاد دکتر شفیعی و برنامه و نظم و برنامه های روزانه ایشان بسیار درس گرفتم(روحش شاد). دو بار در قالب انجمن ایمونولوژی در کنگره های خارجی شرکت داشتم. یکی کنگره بین المللی سوید بود که حضور جمعی قوی و چشمگیری داشتیم و دیگری کنگره ژاپن بود که بیش از 150 نفر از ایمونولوژیست های کشور با برنامه ریزی انجمن ایمونولوژی در آن شرکت کردند. از طرف دیگر کنگره های انجمن ایمونولوژی بواسطه ارتباط خوب انجمن با انجمن جهانی ایمونولوژی(IUIS) هموره با حضور ده ها نفر از شخصیت های برجسته ایمونولوژی جهان از جمله برندگان نوبل برگزار شده و آثار بسیار مثبتی در جامعه ایمونولوژی کشور داشته است.
آقای دکتر اجازه دهید به مسئولیتهای دانشگاهی شما بپردازیم.
دوره تخصصی ایمونولوژی من در سال 1368 تمام شد. من مربی دستیار گروه بودم. بعد از پایان درس نیز، فعالیتم را در گروه ایمونولوژی ادامه دادم. از حدود سال 70 همکاری با کمیته علوم پایه پزشکی را نیز آغاز و حدود سه سال با این مرکز کار همکاری داشتم. در این سالها چندین دبیر تغییر کردند که آخرین آنها آقای «دکتر پوستی» بود. همزمان با تغییر وزیر و روی کار آمدن آقای «دکتر مرندی»، آقای دکتر نوحی به عنوان معاون آموزشی وزارت انتخاب شدند. به دنبال آن، مدتی بعد، از سوی ایشان بنده به عنوان دبیر این کمیته انتخاب شدم. ما در وزارتخانه، دو دبیرخانه عمده داشتیم؛ دبیرخانه علوم پایه پزشکی و دیگری دبیرخانه شورای آموزش پزشکی و تخصصی. کمیته علوم پایه مسئول برگزاری امتحان جامع علوم پایه بود. در آن زمان نوعی آشفتگی در علوم پایه وجود داشت و به افراد زیادی ارفاق میکردند و گاهی قانون رعایت نمیشد. با روی کار آمدن دکتر نوحی، قوانین سختگیرانه شد و من نیز همیشه خود را مطیع قانون میدانستم. به هر حال همان اوایلی که بنده به این سمت انتخاب شدم، آزمون علوم پایه را برگزار کرده و بر حد نصاب آن ایستادیم. معاونت آموزشی وزارتخانه در خیابان وصال شیرازی بود. بعد از اولین آزمونی که در زمان بنده برگزار شد، عدهای مقابل وزارتخانه اعتراضات گستردهای به راه انداختند. مدتی گذشت و دیدیم که اعتراضها کاهش نمییابد و حدود صد نفر همچنان تجمع میکنند. من در آن دوره در شهر ری و محله نفرآباد زندگی میکردم. معترضین یک شب مقابل خانه ما تجمع کردند. آنها را به داخل دعوت کردم و در حین پذیرایی به صحبتهایشان گوش می دادم. جالب است که میگفتند ما فکر نمیکردیم خانه هیچ مسئولی پایینتر از خیابان انقلاب باشد و اکنون حس میکنیم که شما درد ما را میفهمید. دو سه نفر از این دانشجویان میگفتند که معدل ما در حدود 16است و انتظار چنین نتایجی را نداشتیم. به نظرم رسید که اینجا بحث ارفاق یا تنبلی نیست و مسئله چیز دیگری است. آن شب گذشت و من به دانشجویان قول دادم که مجدداً به این موضوع رسیدگی کنم. فردای آن روز به دبیرخانه آمدم و به آقای «دکتر حاجتی» که مسئول آزمون بودند، گفتم نگاه کنید که آیا جایی اشتباه نکردهایم؟ به نظرم این اعتراضها معنایی دارد. دکتر حاجتی دو روز بررسی کرد و در نهایت به من گفت که ما پاسخ سه سوال را اشتباه وارد کردهایم. معنایش این است که حق حدود 40 نفر ضایع شدهاست. به ایشان گفتم که لیست قبولیها را تصحیح کنید. نزد دکتر نوحی رفتم و گفتم که ما اشتباه کردهایم. ایشان گفت چنین چیزی امکان ندارد و نپذیرفت. من یک هفته با خودم کلنجار می رفتم و فکر میکردم که 40 نفر به واسطه اشتباه ما، مردود شدهاند و شش ماه از عمرشان هدر می رود. بنابراین بعد از یک هفته گفتم که مجدداً نزد دکتر نوحی میروم؛ اگر ایشان نپذیرفت، شما نامهای با امضای من بااصلاح لیست به دانشگاهها بفرستید، من هم استعفا می دهم و میروم. وقتی مجددا موضوع را مطرح کردم دکتر نوحی به بنده گفت: «آیا میتوانی پاسخگوی سازمان بازرسی، دیوان عدالت اداری و مجلس باشی؟» گفتم بله، جواب همه را میدهم، زیرا اشتباه کردهایم، گفتم من سی و چند سال عمرم را با وجدان راحت زندگی کردهام و دوست ندارم که امروز مدیون چهل نفر باشم. در نهایت ایشان گفت برو اصلاح کن. به لطف خدا سالیانی که در علوم پایه بودم به بهترین نحو از همکاری و مشارکت همه اعضای بوردها و اعضای شاخص هیئت علمی علوم پایه پزشکی و بهداشت در کشور بهرهمند شدم. اما فکر میکنم اوایل سال 1379 بود که استعفا دادم و تا آن زمان از این مشارکت برخوردار بودم. این در شرایطی بود که سن من حتی از کوچکترین استادان عضو بورد نیز کمتر بود. بعد از دو سال، در سال 1374 آقای دکتر نوحی رفتند و «دکتر پژوهی» جایگزین ایشان شدند. من در زمان دکتر پژوهی، پیشنهاد ارتقای کمیته علوم پایه را مطرح کردم و کمیته را به دبیرخانه شورای آموزش علوم پایه پزشکی تبدیل کردیم و شورای علوم پایه را راه انداختیم. ما برای اولین بار از همان ماده قانونی که با آن دبیرخانه شورای آموزش پزشکی و تخصصی را تشکیل داده بودند، استفاده کردیم و علوم پایه را تشکیل دادیم. به نظرم روز 27 اسفند ماه 1374 و ساعت چهار عصر بود که بعد از ماهها پیگیری، این پیشنهاد را به امضای دکتر پژوهی رساندم. در دوران علوم پایه چند نکته اساسی همواره مد نظرم بود. از جمله اینکه افرادی را به عنوان امین و مشاور در کنار خود داشتم که رأی آنها برایم حجت بود. در بسیاری از مواقع به نظر این مشاوران ویژه توجه میکردم و صحبتهایشان ملاک عمل من بود؛ این مسئله کمک زیادی به من کرد. دوم اینکه کمیته سیاستگذاری، از افراد صاحب نظر و فرهیخته تشکیل دادم که در حال حاضر هم انسانهای شاخصی در پزشکی و مدیریت هستند. از آن جاییکه همزمان دبیر شورای عالی برنامهریزی پزشکی نیز بودم، محدوده تواناییام گستردهتر بود. من چیزهایی که در شورای عالی برنامه ریزی پزشکی مطرح میشد را در دبیرخانه علوم پایه پیاده میکردم. به نحوی که در طول سه سال، بیش از یکصد برنامه آموزشی بازنگری یا برای اولین بار تهیه و تصویب شد. در گروه پزشکی، آقای دکتر نوحی، معاونین وزیر و مسئولین صاحب نظر آموزش پزشکی، حضور داشتند. زمانی که من علوم پایه را تحویل گرفتم، حدود پنج رشته دکترا داشتیم؛ اما سال 1379 که آن را تحویل دادم، رشتههای دکترا به حدود 35 مورد رسیدهبود. این ارتقاء دیکتهشده نبود. هر رشته یک بورد داشت و بوردها با ملاکهایی علمی تعیین میکردند که مثلاً دانشگاه علوم پزشکی تهران میتواند برای کدام رشته دکترا پذیرش داشته باشد.
یعنی نیازسنجی میشد.
بله. البته شاید هم نیازسنجی به آن تعبیر علمی نبود، ولی با همین رویکرد پیش میرفتیم. لذا همدلی و همراهی بسیار خوبی در علوم پایه ایجاد شد. علاوه بر بازدیدهای هیئت بورد، ما یک تیم ارزیابی داشتیم که در طول مسئولیت من، حداقل دو سال یک بار از تمام دانشگاهها بازدید میکردیم. بدین ترتیب هم در بخش برنامهریزی و هم در ارزیابی و سنجش، بسیار فعال بودیم. کمیته سیاستگذاری یا به عبارت دیگر، اتاق فکر خوب و فعالی داشتیم. نکته دیگری که باید به آن اشاره کنم این است که من هیچگاه جناحی عمل نکردم و تا امروز در جناح خاصی نبودهام. لذا در همان دوران توانستیم نیروهایی را جذب کنیم که صاحب ایده و بسیار خوشفکر بودند. به عبارت دیگر کسی را پس نزدیم و شعار 'جذب حداکثری' را محقق کردیم.
یعنی اگر کسی تفکری داشت که میتوانست علوم پایه را متحول کند، از او استفاده میکردید.
حتی فراتر میرفتیم و به دنبال این افراد میگشتیم. مثلا با کسی صحبت میکردم و میگفت فلانی در این زمینه صاحب نظر است. میتوانم ادعا کنم که در این شرایط منتظر نمیماندم و به سراغ این فرد میرفتم. به این ترتیب، بستری برای حضور و مشارکت افراد فراهم شد. علوم پایه که عموماً کمتر مورد توجه پزشکان است، در آن دوره به تدریج ارتقاء یافت. نکته دیگر این است که در آن دوران، وضعیت مطالبهگری من از مدیریت همسطح و بالادستی، قوی بود. همه میدانستند که نباید به حوزه علوم پایه تعرض کنند، و گرنه با واکنش جدی روبرو میشوند! سال 1376 در کشورانتخابات برگزار شد و «جناب آقای خاتمی» روی کار آمدند. به دنبال تعویض دولت، «دکتر فرهادی» جایگزین دکتر مرندی در وزارت بهداشت شد. در زمان دکتر مرندی ما در برگزاری آزمونها بسیار جدی بودیم. برای تسریع در کار ها و باتوجه به این که می شد از نیرو های روزانه و موقت برای انجام امور دبیر خانه استفاده نمود، من تعدادی از بچه ها را از شهر ری به دبیرخانه آوردم تا بصورت قراردادی کار کنند. در این مدت حراست آزمون را بر حسب اعتماد شخصی و ملاحظات اخلاقی تامین کرده بودیم. کارمندانی که با من کار می کردند انتخاب شده و مورد اعتمادم بودند. همچنین به اساتید و هیئت بورد نیز اعتماد داشتم. البته این اعتماد کور نبود و در عین ارزیابیهای نامحسوس بود. یادم هست در یکی از جلسات به من گفتند که فلان خانم طراح سوال در حال نمونهبرداری از سوالات است. آن جلسه را بیسروصدا منحل کردم. میخواهم بگویم که از عمق مسائل و اتفاقات خبر داشتم. نکته دیگر راجع به تقسیم کار در آن دوران است و اینکه باید هر لحظه در محیط کار حاضر میبودم. فاصله دانشگاه و علوم پایه، حدود ده دقیقه پیادهروی بود و من تقریباً هر روز هم به دانشگاه میرفتم و هم در علوم پایه حاضر می شدم. دکتر مرندی کاملا ضوابط و مقررات را رعایت می کردند و ما هم با اطمینان، همه را در مقابل آزمون های ورودی و ارتقاي یک سان لحاظ می کردیم. به یاد دارم یک روز آقایی آمد و گفت: « من از مسئولین رده بالا هستم و میخواهم دکترای تغذیه بخوانم». گفتم باید آزمون بدهید. گفت: «هیچ راه دیگری ندارد؟ رده سازمانی من بالاست». گفتم فقط باید در آزمون شرکت کنید. یکسالی گذشت و یک روز، بعد از جلسه مدیران، معاون آموزش وقت گفت: «فلانی، از دفتر وزیر به دانشگاه علوم پزشکی ایران معرفی شدهاست. اما به او گفتهاند باید از دفتر دکتر وجگانی نامهبیاوری». تا نام او را گفت، به یاد آمد که کیست. گفتم او را به دفترم بفرستید. حدود سه هفته گذشت، یک روز مسول دفترم گفت آقایی میخواهد شما را ببیند. وارد شد و گفت من مشاور فلانی هستم. به مشاور گفتم، بفرمایید خود ایشان تشریف بیاورند. حدود دو هفته بعد، خود آن آقا آمد. در این فاصله من گفتهبودم که نمره آزمون ایشان را درآورند، نمره بسیار ضعیفی بود.ایشان گفت که از هیئت دولت و شورای معاونین کار من را پیگیری کرده اند، اما دانشگاه میگوید که باید دفتر شما تأیید کند. بنده گفتم که شما نور چشم ما، اما من فقط آزمون را میشناسم و شما باید در آزمون قبول شوید. خلاصه اینکه ایشان نتوانست بدون آزمون وارد دوره دکتری شود. نکته مهم این است که در آن دوره آقای دکتر مرندی میتوانست شخصاً دخالت کند و من را کنار بگذارد. آقای دکتر پژوهی که رئیس مستقیم من بود نیز دخالت نکرد. اما متأسفانه مدیریت ما در این سالها آفتهایی پیدا کردهاست. من نمیدانم که داستان این سه هزار نفر بورسیه Ph.D چیست، اما اگر بدون رعایت قانون باشد باعث تأسف است. در زمان آقای دکتر فرهادی نیز یکی از مدیران کل ایشان میخواست کارشناسی ارشد بخواند. سه نفر از کارشناسان خود دانشگاه تهران نیز معرفی شدهبودند که ارشد بخوانند. بنده از مسیر آزمون دفاع کرده، اجازه ندادم آزمون ورودی نادیده گرفته شود. اما مجموعه این حرکات باعث شد که دو معاون وزیر تعویض شوند و به آنها ابلاغ شود که وجگانی را خلع کنید. دکتر بهرامی به آنها گفتهبودند من را عوض کنید، اما من وجگانی را خلع نمی کنم. در مرحله بعد من که شرایط را می دانستم، قبل از اینکه دکتر فروتن بیاید، به دکتر بهرامی گفتم اجازه بدهید استعفا دهم. ایشان گفت خیر، بمان تا دکتر فروتن بیاید. در جلسه معارفه، دکتر فروتن که اولین بار بود با من آشنا می شد، دستم را گرفت و گفت: «به من گفتهاند وجگانی را عوض کن، اما من میخواهم فقط با تو کار کنم»! به هر حال مدتی نیز در خدمت ایشان بودم. دکتر فروتن احترام زیادی به من میگذاشت. بنظر بنده، مدیر باید مدیر یک برنامه باشد نه فقط نام مدیریت را یدک بکشد. خوشبختانه ساختاری که ما در علوم پایه بنا کردیم، تا امروز که سال 1396 است، همچنان پابرجاست. آقای دکتر حاجتی که 25 سال پیش معاون من بود، در حال حاضر دبیر این دبیرخانه است. در این فاصله آقایان استاد دکتر«مصداقی نیا»، دکتر رضاییان، دکتر کشاورز و دوستان دیگر، هر یک برای مدتی روی کار آمدند؛ اما هیچکس ساختار را تغییر نداد. به یاد دارم یک روز دکتر مصداقی نیا که استاد بنده هستند، از من دعوت کردند و در جلسه گفتند «ما آرزو داریم دبیرخانه را به اوج زمان شما برسانیم».
به هر حال پس از استعفایم از علوم پایه و تحویل دادن پیکان دولتی، یک موتور وسپا خریدم و با آن تردد میکردم. یک روز آقای دکتر ظفرقندی (رییس دانشگاه) پیغام داده بود به وجگانی بگویید تو استاد دانشگاه هستی، درست نیست که با موتور تردد کنی. من گفتم ایرادی ندارد، با موتور راحت هستم. اینها خاطرات قابل ذکر دوران علوم پایه من بود که همزمان با آن دبیر گروه پزشکی شورای عالی برنامهریزی نیز بودم. این شورا که ریاست آن با وزیر بود اغلب با حضور چند معاون وزیر و چند مدیر کل و دبیر ان شوراهای آموزشی و چند شخصیت علمی به انتخاب وزیر تشکیل می شد. در دبیرخانه گروه پزشکی شورای عالی برنامهریزی، عمده جلسات ما ساعت شش صبح برگزار میشد و من که از شهرری میآمدم، همیشه اولین نفر بودم که حاضر می شدم. بنابراین میتوانم در مجموع بگویم که هر گاه مسئولیتی را پذیرفتهام، با تمام وجود آن مسئولیت را محترم و مهم قلمداد نموده ام.
شما با مشکلات علوم پایه از سالها پیش آشنایی دارید و مدتهاست که در این عرصه فعال هستید؛ مهمترین چالش علوم پایه که کمتر به آن توجه شدهاست، از نظر شما چیست؟
شاید در زمینه علوم پایه بتوان به مشکلات و چالش های مختلفی اشاره نمود. چند وقت پیش یکی از دانشجویان پزشکی که به من نزدیک است، در همان ترمهای اول از علوم پایه سرخورده شده و میگفت یکی از دلایل این امر، کیفیت پایین تدریس اساتید است. علوم پایه اولویت وزارت بهداشت نبوده و نیست و تا زمانی که اولویت نشود، تمام پزشکی لطمه میخورد. استقبال پزشکان ما از علوم پایه، روز به روز کمتر میشود. در زمانی دبیری من، به دنبال راه کاری بودیم که پزشکان را جذب علوم پایه کنیم. پیشنهاداتی مطرح شد؛ از جمله اینکه دورههای دستیاری علوم پایه را مجددا راهاندازی کنیم و در این زمینه موفقیت محدودی نیز داشتیم. یکی دیگر از پیشنهادها این بود که 30 درصد ظرفیت PhD را به پزشکان بدهیم. ما علوم پایه پزشکی هستیم و باید همراه پزشکان بر بالین مریض باشیم. نکته مهم این است که سلامت انسان باید موضوع اصلی علوم پایه پزشکی باشد. در همین دانشگاه امروزه میلیاردها تومان صرف تحقیقات علوم پایه میشود، اما مشکلات بیمارستانی و بیماران هدف این پژوهش ها نیست. بیماران از انواع بیماریها رنج میبرند و پزشکان ما سوالهایی راجع به پایه این بیماریها دارند. بنابراین ارتباط علوم پایه با بالین باید اصلاح شود.
شما پیشنهادی برای بهبود ارتباط علوم پایه و بالین دارید؟ سالهاست که میگویند این رابطه ناهنجار است و باید تصحیح شود، اما هیچ اتفاق اساسی در این زمینه رخ نمیدهد.
چند روز پیش یکی از اساتید MD-PhD ما که سمتی در یکی از دانشگاههای خارج از کشور دارد میگفت: «متأسفم که این بحث در ایران مطرح میشود که آیا PhD میتواند به بیمارستان بیاید یا خیر! در بیمارستان هایی که من سراغ دارم و کار می کنم حضور استادان علوم پایه در کنار متخصصین بالینی در بخش های بیمارستانی یک ضرورت اجتناب ناپذیر است. بگذارید تجربهای شخصی خودم را نقل کنم. فکر میکنم سال 1367 بود که دوره دو ماهه عفونی خود را در بیمارستان امام خمینی و در محضر استاد یلدا بودم. ما سه نفر رزیدنت بودیم که از گروه ایمونولوژی به آنجا رفته بودیم. یکبار قرار شد که در برنامه صبحگاهی، بنده راجع به ایمونولوژی بیماری سل صحبت کنم. هنگامی که سخنرانی من تمام شد، استاد یلدا از من خواستند که آن سخنرانی را تکرار کنم. با افتخار قبول کردم و آن را تکرار کردم. این امر نشان میدهد که اساتید بالینی ما به اطلاعات پایه نیاز دارند. اگر این ارتباط خوب تعریف شود و گروههای علوم پایه ما به بیمارستان بیایند(و در اتاق خود محصور نمانند) به دستآوردهای بزرگی خواهیم رسید. در پزشکی، ما نباید چشم خود را به روی دنیا ببندیم، باید ببینیم دانشگاههای معتبر دنیا چه میکنند،آنها را الگو قرار دهیم.
به نظر میرسد برای ایجاد این ارتباط به سیاستگذاری کلانتری نیازمندیم.
بله، قطعاً. شما وضعیت آزمایشگاهها در بیمارستانها را ببینید و روند پیشرفت آن را نسبت به بخشهای مختلف پزشکی بسنجید. این روند مطلوب نیست. موقعیتهای علمی در بیمارستانها بایستی به درستی تعریف شوند. ضروری است برنامه ریزان و سیاستگذاران کلان وزارت بهداشت باید به نقش و توانمندیهای علوم پایه پزشکی بیشتر توجه نموده و کاستیهای آن را برطرف کنند. این سیاستگذاران محترم باید در یک نگاه کلی، پزشکی را متشکل از علوم پایه و بالین و در کنار یکدیگر ببینند.
آقای دکتر بعد از اینکه مسئولیت خود در وزارتخانه را واگذار کردید، به کجا رفتید و چه اتفاقی افتاد؟
من همزمان با علوم پایه، عضو هیئت علمی دانشگاه بودم و روزی نبود که به دانشگاه نروم. سال 1375 آقای دکتر نعمتی پور (معاون آموزشی وقت دانشگاه) من را مقابل دانشگاه دید و گفت: «دیروز در هیئت رئیسه دانشگاه پیشنهاد شد که شما مدیر گروه ایمونولوژی شوید و قرار بر این شد که من با شما صحبت کنم». گفتم از لطف و عنایت رییس و مسولین دانشگاه سپاسگزارم، اما بدون انتخابات مدیر گروه نمیشوم. علت حرفم این بود که دکتر مسعود در آن زمان مدیر گروه بودند و ایشان استاد بنده بودند (اگرچه بنده جزو منتقدان اصلی مدیریت ایشان بودم)، صلاح نبود که از طرف دانشگاه جانشین ایشان شوم، ضمن اینکه اعتقاد داشتم که مدیر گروه بایستی از طریق انتخابات برگزیده شود. بعد از یکسال (در 1376) و بعد از انتخابات ریاست جمهوری، آقای دکتر ظفرقندی» به ریاست دانشگاه برگزیده شد. بنا بر این شده بود که برای تعین مدیر گروه انتخابات برگزار شود. در پی انتخابات گروه ایمونولوژی، بنده با اکثریت آراء به عنوان مدیر گروه انتخاب شدم. یعنی از سال 1376 همزمان با مسئولیتم در وزارت بهداشت و دبیری علوم پایه، مدیر گروه ایمونولوژی نیز بودم. فکر میکنم در همین حدود بود که ارتقاء علمی یافتم و دانشیار شدم. در عین حال از سال 1371 به طور مداوم روی کتاب ایمونولوژی کار میکردم و عضو هیئت بورد نیز بودم. در آن دوره «آقای دکتر کریمی» (رئیس دانشگاه فعلی) رییس دانشکده بودند. تا چهار دوره از انتخابات گروه همواره با اکثریت بالا انتخاب می شدم (تنها یکی دو نفر به من رأی نمیدادند یا ممتنع بودند) تا اینکه زمان «دکتر لاریجانی» رسید و من تا آن زمان، هشت سال مدیر گروه بودم. قبل از آمدن آقای لاریجانی، شورای عالی انقلاب فرهنگی مصوبهای داد مبنی بر اینکه کسانی که دو دوره مدیر گروه بودهاند، دیگر نمیتوانند مدیر گروه باشند. بنده گفتم این مصوبه را روی تابلو نصب کنید تا دوستان بدانند که من دورۀ بعد کاندیدا نخواهم بود. نصب این مصوبه روی تابلو با اعتراض برخی دوستان و همکاران مواجه شد؛ اما من گفتم زمان آن است که افراد دیگری مدیر گروه شوند. با روی کار آمدن دکتر لاریجانی، «دکتر امامی رضوی» رئیس دانشکده شد و من به ایشان عرض کردم که از کاندیدا شدن و مدیریت هریک از اعضاء گروه حمایت می کنم. زمان انتخابات گروه فرا رسید، اما هیچکدام همکاران قبول نکرد کاندیدا شود. تنها یکی از اساتید گفت من کاندید میشوم تا تنها نباشی. بنده در این دوره نیز با بیش از 70 درصد آراء انتخاب و برای بار پنجم مدیر گروه شدم. در این دوران مشغلههای دیگری نیز برایم ایجاد شدهبود؛ از جمله اینکه در سال 1380 با دوسه نفر از همکاران یک آزمایشگاه تأسیس کرده بودیم. از سوی دیگر رئیس انجمن ایمونولوژی نیز بودم. سال 1383 از دکتر حاجتی خواهش کردم مدیر گروه شود تا من کاندیدا نشوم؛ ولی ایشان نپذیرفت. به هر جهت انتخابات برگزار شد که بجز دو نفر بقیه اعضاءبه اینجانب رای دادند. بعد از آن دانشگاه در صدور حکم تعلل می کرد. لذا نزد دکتر امامی رضوی رفتم و خواستم که استعفاء بدهم، ایشان نپذیرفت. من باز هم راضی نبودم و سه بار نزد دکتر امامی رضوی رفتم! ایشان نپذیرفت، اما من استعفای خود را نوشتم. به هر حال من از مدیریت گروه استعفا دادم و تا دو سال بعد از آن، گروه سرپرست داشت.
پس از آن چه اتفاقی افتاد و به کجا رفتید؟
بگذارید باز هم به علوم پایه برگردم و خاطره خوبی را ذکر کنم. زمانی که من دبیر علوم پایه بودم، حدود سال 1376 جناب دکتر هاشمی دبیر شورای آموزش پزشکی و تخصصی شدند. خوشبختانه در آن دوره علوم پایه از ثبات مدیریتی برخوردار بود و وضعیت مطلوبی داشت. یک روز ایشان به دفتر بنده تشریف آوردند تا برخی موضوعات مشترک را هماهنگ کنیم، به من گفتند که این کارها میان دو دبیرخانه مشترک است و تیم های شما در این بخش تواناتر عمل می کنند؛ بنابراین بهتر است این کارها بر عهده این دبیرخانه باشد. آشنایی من با آقای دکتر هاشمی از آن دوره رقم خورد. بحث دیگری که بد نیست به آن بپردازم، انجمن ایمونولوژی و فعالیت در NGOها بود. سال 1376 برنامهریزی کردیم که تحولاتی در انجمن ایمونولوژی ایجاد شود. از اینرو انتخابات برگزار شد، جناب دکتر معین و تعدای از همکاران دیگر ازجمله بنده به جمع هیات مدیره راه یافتند. در همان سال بنده به عنوان دبیر انجمن انتخاب شدم. به تدریج فعالیت های انجمن گسترش یافت. در دورۀ بعد، به ریاست انجمن برگزیده شدم و تا امروز این مسئولیت بدوش بنده است. به لطف خدا انجمن ایمونولوژی فعالیت مطلوبی دارد و میتوانم بگویم که از بهترین انجمن های علوم پایه است. زمانی که انجمن را تحویل گرفتیم، دفتری نیمسوخته به من دادند و گفتند که هشتاد هزار تومان بدهی دارد. امروزه انجمن ایمونولوژی سهامدار اصلی آپارتمان جامعه علمی است. این انجمن انتشار مجله معتبر انگلیسی زبانIJI و برگزاری کنگرههای بزرگ با عملکرد چند صدمیلیونی و حضور قریب صد در صدی ایمونولوژیست های کشور و مشارکت بیش از 2000 نفر شرکت کننده را در کارنامه خود دارد. در این بیست سال، جلسات هیئت مدیره انجمن به طور منظم برگزار شده و گردش خوبی از نخبگان را به عنوان عضو هیات مدیره، خزانهدار، دبیر و اعضای انجمن شاهد بودهایم. حداقل 40 نفر از نخبگان شاخص و جوان ایمونولوژی، مسئولیتهایی را در انجمن عهده دار شده اند؛ استادان شاخص و پیشکسوتی از تهران، کرمان، یزد، ارومیه، تبریز و... به عضویت هیات مدیره در آمده و ایفای نقش کرده اند. همچنین حضور و مشارکت خوبی از همکاران MD-PhD داشته ایم. بطوری که در حال حاضر چهار نفر از هفت نفر هیئت مدیره، پزشک هستند و بیش از نیمی از این افراد نیز جوان و تفریبا چهار نفر از اعضا از استان های غیر از تهران هستند؛ یعنی به سمت جذب پزشکان، فراگیر بودن و مشارکت استان ها و شهرستان های مختلف و جوانگرایی حرکت کردهایم. قرار است در اوایل سال 1397، چهاردهمین کنگره ایمونولوژی را برگزار کنیم و شعار کنگره، 'حضور صددرصدی ایمونولوژیست های کشور' و مشارکت هرچه بیشتر همکاران بالینی و متخصصین سایر رشته هااست. ایمونولوژی شاخههای مختلفی دارد که هر یک از آنها میتوانند یک انجمن جداگانه باشند؛ بنابراین ایجاد و حفظ این انسجام بسیار مهم است. از جمله فعالیتهای انجمن ایمونولوژی، انتشار مجله بینالمللی ایمونولوژی است که به زبان انگلیسی چاپ میشود. در حال حاضر بنده مدیر مسئول دو مجله به زبان انگلیسی هستم؛ اول مجله ایمونولوژی که به آن I.J.I میگویند. این مجله در سال 1385، یکی از پنج مجلۀ برتر کشور شد و از ریاست جمهوری جایزه ای دریافت کرد.
مجله دوم چطور؟
نام آن Archives of Medical Laboratory Sciences یا به اختصار AMLS است. دو سال از راهاندازی آن میگذرد و متعلق به جامعه علمی آزمایشگاهیان ایران است. این مجله نیز سیر خود را طی میکند. بگذارید باز به علوم پایه و بالین بپردازیم. ما از حدود سال 1380 به حدود ده انجمن علمی آزمایشگاهی مرتبط، پیشنهاد دادیم تا تشکلی با نام 'جامعه علمی آزمایشگاهیان' ایجاد شود. این پیشنهاد با استقبال روبرو شد و همه آمدند.
این مسئله مربوط به چه سالی است؟
سال 1381. از همین سال به تدریج نشستهایی را با هدف تشکیل جامعه علمی آزمایشگاهیان ایران برگزار کردیم. تقریباً همه در این امر با هم بودند(از جمله انجمن پاتولوژی). در سال 1383 آئیننامه آماده شده، برای تصویب، به وزارت بهداشت فرستاده شد و در نهایت به تصویب رسید.
هدف این جامعه چه بود؟
هدف این بود که انجمنهای مختلف در یک ساختار NGO جمع شوند و برای ارتقاء آزمایشگاهها و رشتههای مختلف، فعالیت کنند. اساسنامه این تشکل در سال 1383 در وزارت بهداشت به تصویب رسید. در نهایت هیئت مدیرهای این جامعه تشکیل شد. انجمنها با انگیزه حضور یافتند. تعداد این انجمنها در اوایل تشکیل جامعه علمی، حدود ده انجمن بود و امروز به 15 رسیدهاست. به دلایلی انجمن دکتری علوم آزمایشگاهی در همان ابتدا و در مراحل بعدی نیز، انجمن پاتولوژی از جامعه جدا شدند (البته با درخواست این انجمن موافقت نشد). این در حالی است که تقاضای بسیاری از انجمنهای علوم پایه (ولی غیر آزمایشگاهی) برای ورود به این جامعه پذیرفته نشده است. گاهی تنوع آرا سبب شده که از یک رشته، دو انجمن داشته باشیم؛ امروز هر دوی این انجمنها در جامعه علمی حضور دارند و با یکدیگر همکاری میکنند. به مرور این تفکر در جامعه علمی شکل گرفت که ارتباط مناسب علوم پایه و بالین را برقرار کنیم. این کار را با ایدهای تحت عنوان 'کنگره آزمایشگاه و بالین' شروع کردیم و امسال دهمین کنگره برگزار شد. جامعه علمی آزمایشگاهیان از لحاظ مالی ضعیف است؛ چرا که حتی حق عضویت هم از اعضا نمی گیریم. به همین خاطر برگزاری این کنگره از سوی اعضای هیئت مدیره زیر سوال بود و میگفتند با کدام منبع مالی این کنگره را برگزار کنیم؟ در این مسئله پیشقدم شدم و خوشبختانه توانستهایم کنگره را تا امروز به طور منظم برگزار کنیم. این کنگره به نوعی منحصربهفرد است و در آن حدود ده پنل متشکل از اساتید بالینی و پایه، تشکیل میشود؛ ریاست کنگره امسال را «آقای دکتر فریدون عزیزی» پذیرفتند و سالهای قبل این مسئولیت به ترتیب بر عهدۀ « استاد دکتر ایرج فاضل»، « آقای دکتر ولایتی»، « آقای دکتر لاریجانی» و ... بوده است. در پنلها نیز اساتید بزرگی از عرصههای مختلف پزشکی حضور پیدا کردهاند و ارتباط خوبی شکل گرفته است. ما در این کنگره رکورد 1700 مقاله داشته ایم. میتوانم بگویم که کنگره در اصل متشکل از سه بخش عمده است:
• اول، بخش پانل های آزمایشگاه و بالین
• دوم، بخش مقالات
• و سوم، 'کنگره علوم پایه پزشکی و تولید دانش بنیان' که از دو سال پیش در کنار این کنگره برگزار میشود.
به طور کلی، هدف ما دستیابی به عرصههاییست که در آنها نقشی برای علوم پایه تعریف میشود؛ یکی از این عرصهها، بالین و دیگری تولید است. میدانیم که علوم پایه نقش مهمی در بحث تولید و شرکتهای دانش بنیان دارد. به علاوه همانطور که پیش از این اشاره کردم، مجلهی A.M.L.S نیز توسط جامعه منتشر می شود. در سال 1367 قانونی در مجلس شورای اسلامی به نام تبصره 2 ماده 4 به تصویب می رسد که اجازه میدهد متخصصین تکرشته، یک دورۀ تکمیلی را بگذرانند و مسئول فنی آزمایشگاه شوند. یکی از علل جدایی همکاران پاتولوژیست ما از جامعه علمی، مخالفتشان با همین قانون بود. واقعیت این است که این قانون حقی است و در دنیا اجرا میشود. ما این حق را پیگیری کردیم تا نهایتاً در سال 1395، جناب وزیر اعلام کردند که باید اجرا شود. ذکر پیشینۀ این قانون از حوصله این برنامه خارج است. این قانون در سال 1368 اجرا شد و پس از آن متوقف شد. بنده از سال 1388 به عنوان رئیس کارگروه تخصصی این موضوع در وزارت انتخاب شدم و آئیننامهی جدید را نوشتیم. دکتر محققی (معاون آموزشی وزارت) در سال 1389 آن را به دانشگاهها ابلاغ کرد. اما برخی از همکاران پاتولوژیست جلوی آن را گرفتند. دوستان ما پیگیری کردند تا در سال 1395، آییننامۀ جدیدی با نظارت دکتر لاریجانی ( معاون آموزشی وزارت) تصویب و ابلاغ شد. زمانی که ابلاغ شد، اعتراض و اعتصاب پاتولوژیستها آغاز شد. حتی عدهای استعفاء دادند و صحن دانشگاهها به تقابل کشیده شد. اما آقای وزیر در این موضوع ایستادگی به خرج دادند. من به همکاران پاتولوژیست خود احترام میگذارم و حضور ایشان در آزمایشگاه، برای ما مغتنم است؛ اما زمانی که جایگاه خود را ندانیم، ممکن است آسیب بزنیم. در تمام دنیا همکاران علوم آزمایشگاهی نیز در کنار پاتولوژیستها در مدیریت فنی آزمایشگاه ایفای نقش می کنند. امیدوارم که این طرح با درایت مناسبی پیش رفته و برای کشور مفید باشد.
انشاءالله. پس از این که مدیریت گروه را واگذار کردید، چه اتفاقی افتاد؟
پس از آن عمدۀ فعالیت من از سال 1383 در گروه بوده و بعد از گروه نیز تمرکزم بر دو انجمن (انجمن ایمونولوژی و جامعه علمی آزمایشگاهیان) بودهاست. البته گاهی نیز فعالیتهای مختصری داشتهام؛ برای مثال مدتی مشاور دانشگاه تربیت مدرس بودم، در شوراها و برخی جاهای دیگر نیز حضوری داشته ام. ازجمله این که از سال 1383 تاکنون رئیس گروه پزشکی جشنواره خوارزمی هستم. اما در مجموع، دیگر مسئولیت مستقیم اجرایی نداشتهام. در این سالها تمرکز من بیشتر روی انجمنها، کتاب ایمونولوژی، مختصری کارهای تحقیقاتی، مطالعه و تالیف کتب فرهنگی و پرداختن به تعدادی پایاننامۀ دانشجویان ارشد و دکتری بودهاست. در سال 1387، چند کتابچهی در ارتباط با دیابت، MS و ... تدوین و منتشر کردم. همچنین در سال 1387، کتابچهای تحت عنوان 'پیامبر اکرم؛ برترین الگو' را منتشر کردم. بعد از آن وارد حیطۀ انتشار کتابهای مذهبی و علمی شدم. از آن زمان تاکنون چهار جلد کتاب در رابطه با نهجالبلاغه و حضرت علی(ع) جمع آوری و تالیف کرده ام. هر یک از این چهار جلد، دو سال زمان برده و تمام اوقات فراغت من را پر کردهاست. از سوی دیگر کتاب ایمونولوژی نیز تقریبا هر دوسال یکبار اصلاح و تجدید چاپ شده است. اگر بخواهم از فعالیتم در کار خصوصی (و آزمایشگاهی که به آن اشاره کردم) بگویم، میتوانم بگویم که چندان موفق نبودیم؛ زیرا وقت زیادی نگذاشتیم. البته دوستان و شرکای گرانقدری داشتم ولی ازادامه کار خصوصی منصرف شدند. اما من تا حدود 1393 با این موضوع درگیر بودم؛ ولی بعد از آن تقریبا چندان در این حوزه وارد نشدم. در مجموع بیشترین تمرکز من در سه سال اخیر، جامعه علمی آزمایشگاهیان بود که در سال 1396 بحث عضویت در نظام پزشکی نیز به آن اضافه شد.
آقای دکتر اجازه دهید قدری از فضای کاری فاصله بگیریم. چه سالی ازدواج کردید؟ چطور با همسرتان آشنا شدید؟ چند فرزند دارید؟
من آن زمان تا حد زیادی در کتاب و مسائل اجتماعی غرق بودم که هیچگاه درست به ازدواج فکر نمیکردم. مقوله ازدواج را به عهده والدینم گذاشتهبودم. همسرم را مادر و خواهرم پسندیدند و ازدواج ما سنتی بود. خدا خواست و من به زندگی خوبی رسیدم. همسر من آن زمان طلبه شاگرد ممتاز شهر ری و معلم بود. البته بعد از ازدواج همه چیز را کنار گذاشت و به خانه داری پرداخت. ایشان نیز اصالتاً اصفهانی ولی از دو نسل قبل به شهر ری آمده بودند.
چه سالی ازدواج کردید؟
1367 ازدواج کردیم و 1368 خداوند دختر اولم، زهرا، را به ما داد.
یعنی دوره دامپزشکیتان تمام شدهبود؟
بله. رزیدنت سال دوم بودم. سال 1369 دختر دومم و بعد از آن در سال 1376، پسرم یوسف به دنیا آمد. من عاشق بچه هستم.
دخترها در چه رشتهای تحصیل کردهاند؟
دختر اولم فوق لیسانس زبان فرانسه از دانشگاه تهران است. در رشته خود موفق است و الان تدریس میکند. انشاءالله برنامههایی برای ادامه تحصیل دارد. دختر دومم، الهه، شاگرد اول رشته آمار در دانشگاه تهران بود و با سهمیه نخبگی وارد مقطع فوق لیسانس شد و در همان دوران نیز با یکی از همکلاسیهایش ازدواج کرد. الان دانشجوی دکترای آمار در ژنتیک و بورسیه دانشگاه گوتینگن آلمان است. یوسف نیز ویژگی های بسیار خوبی دارد؛ زمانی که کوچک بود، ما میگفتیم یوسف ده سال از سنش بزرگتر است. یوسف در دوران مدرسه همیشه مورد توجه معلمین و اولیا مدرسه بود. ایشان نیز یک سال زود به مدرسه رفت. در دوران دبیرستان، مدرسه وی ما را به یک مهمانی دعوت کرد که تنها دانشآموز حاضر در آن مهمانی، یوسف بود. معلم و مدیر و کادر مدرسه به او احترام ویژهای میگذاشتند. ایشان در شهرری در دوران دبیرستان ابتدا در مدرسه نمونه دولتی درس میخواند، اما به آن جایگاه راضی نشد و در آزمون ورودی مدرسه مفید شرکت کرد و قبول شد. بنابراین از سال دوم به دبیرستان مفید آمد. ما بعد از فوت پدرم در سال 1390، به تهران آمدیم. البته هنوز منزل شهر ری و هیات را نیز داریم که مادرم در آنجا ساکن هستند. یوسف در دبیرستان مفید تهران جزو شاگردهای خوب بود. در کنکور شرکت کرد و در رشته پزشکی پذیرفته شد و در حال حاضر دانشجوی سال سوم است.
آقا یوسف آیا برنامهای برای ادامه تحصیل دارید؟
یوسف وجگانی: بله. البته برای صحبت کردن راجع به تخصص زود است؛ ولی انشاءالله هر چه قسمت باشد.
آیا رشته خاصی را برای تخصص در نظر دارید؟
یوسف وجگانی: پیش از آن که وارد دانشگاه شوم، به ارتوپدی علاقه داشتم و هر چه میگذرد، علاقهام بیشتر میشود.
دکتر وجگانی: آرزوی بنده آنست که قبل از هر چیز یوسف بتواند در مسیر اخلاق و انسانیت گام بردارد و در رشته پزشکی نیز موفق باشد.
آقای دکتر شما عضو فرهنگستان نیز هستید لطفاً بفرمایید آنجا چه فعالیتهایی را پیگیری میکنید.
قبل از فرهنگستان، باید بگویم که حدود ده سال پیش دانشگاه تهران استاد دکتر تاجبخش را بازنشست کرد. ایشان استاد ممتاز دانشگاه تهران و دارای آثار و برکات زیادی بوده اند. وی در زمینههای مختلف میکروبشناسی و ایمونولوژی، کارهای بسیار ارزشمندی انجام دادهاست. اخیراً نیز تألیفاتی در زمینه تاریخ پزشکی و دامپزشکی کشور داشته و روی 'الاغراض الطبیه' کار کردهاست. حدوداً ماهی یک بار به اتفاق دوستان دیگری که شاگردان استاد تاجبخش بودهاند، به منزل ایشان میرفتیم و الاغراض و کتب دیگر را از ایشان میآموختیم. بعد از مدتی آقای دکتر پیشنهاد فرهنگستان را به بنده دادند و اینجانب را به فرهنگستان معرفی کردند. به هر حال حدود دو سال در فرهنگستان علوم (گروه دامپزشکی) و شاخه پاتوبیولوژی به عنوان عضو مدعو حضور داشتم. خود آقای دکتر رئیس شاخه پاتوبیولوژی هستند. از سال 1395 نیز به عنوان عضو وابسته فرهنگستان انتخاب شدم. در این شاخه و گروه عمدتاً بحثهای دامپزشکی مطرح است. بنده نیز دکتری دامپزشکی دارم و معتقدم که دامپزشکی یکی از رشتههای راهبردی کشور است. بنابراین با توجه به علاقهام به دامپزشکی، فکر کردم شاید بتوانم در حیطه دامپزشکی نیز کمک کنم. بنابراین چند سال است که در جلسات فرهنگستان شرکت میکنم و در خدمت اساتید و پیشکسوتان دامپزشکی هستم.
فعالیت شما در نظام پزشکی چگونه شکل گرفت؟
همانطور که عرض کردم از حدود سال 1383، جامعه علمی آزمایشگاهیان را ایجاد کردیم. یکی از نکات حائز اهمیت، انفصال بین علوم پایه و علوم بالینی پزشکی است. امروزه از یک سو علوم پایه، میلیاردها تومان در پژوهش های آزمایشگاهی هزینه میکند و از سوی دیگر، بیمارستانها و بخش بالینی مشکلات خود را دارند. من از زمانی که دبیر علوم پایه بودم، به دنبال تقویت ارتباط این دو بودم و فکر کردم که یکی از این حوزهها، تقویت ارتباط علوم پایه با بالین است. بنابراین جامعه آزمایشگاهیان تشکیل شد. همانطور که قبلا عرض کردم، در سال 1367 قانونی تصویب شد که متخصصین رشته های مختلف آزمایشگاهی میتوانند یک دوره تکمیلی را بگذرانند؛ اما متأسفانه همکاران پاتولوژیست، برگزاری دوره تکمیلی را متوقف کرده بودند. تلاش ما در این سالها این بود که این دوره احیاء شود. به هر حال این گروه های علوم آزمایشگاهی دانش آموختگانی هستند که توان تحقیقاتی بالایی دارند و در دوران تحصیلات دانشگاهی حدود دوازده سال کار آزمایشگاهی و پژوهشی کردهاند. این گروه اگر کمبودهای ناچیز خود را جبران کنند و وارد آزمایشگاه شوند، برای ارتقای خدمات سلامت جامعه مفید خواهند بود. به هر حال ما در طول این سالها به این نتیجه رسیدیم که باید حضور قویتری در نظام پزشکی داشته باشیم. من از سال گذشته، در حالی که حدود شش ماه به انتخابات نظام پزشکی باقی ماندهبود، 18 نفر از بزرگان آزمایشگاه را به جامعه علمی دعوت کردم و از آنان خواستم که یک نفرشان کاندیدای آزمایشگاه شود و همه از او حمایت کنند. در آخر به سه نفر رسیدیم که متاسفانه رغبت چندانی نشان ندادند و نظرشان این بود که برای این که حمایت خوبی داشته باشیم، خود شما کاندید شوید. من از یک سو انگیزهای برای کاندیدا شدن و پذیرفتن این مسئولیت نداشتم و از سوی دیگر میدیدم که از جایگاه نظام پزشکی تا چه حد به همکاران PhD ما کم لطفی شده و باید شرایط تغییر کند. به هر حال به توصیه و اصرار اساتید، در ساعات آخر مهلت، ثبتنام کردم. در روز انتخابات حوادثی رخ داد که بسیار برای من جالب بود. از همینجا به جوانان و دانشجویان عرض میکنم که مردم ما بسیار فهیم و قدردان هر اقدامی هستند. انتخابات شروع شد، ابتدا قرار بود که بصورت الکترونیکی باشد، ولی اینطور نشد. در آن روز یکی از اساتید به من زنگ زد و گفت: «همسر من (یکی از اساتید پیشکسوت دانشگاه) سرطان دارد؛ اما هشت صبح که انتخابات آغاز شد، در همان بیمارستان گفت لپ تاپ را آوردند و رأی داد». این برای من بسیار ارزشمند بود. یکی دیگر از اساتید سابق دانشگاه تهران که حدود 85 سال دارد، در حالی برای رأی دادن آمد که در راه رفتن به او کمک میکردند. اساتید دیگر زمانی که دیدند انتخابات الکترونیک انجام نمیشود، خودشان را حتی از شهرستانهای مختلف مثل «خوانسار» رساندند. خلاصه اینکه مردم با عشق و علاقه و در هر شرایطی آمدند و رأی دادند. بنده در انتخابات با اختلاف رأی زیاد، نفر اول شدم و حدود شش ماه است که به عنوان نمایندۀ آزمایشگاهیان وارد نظام پزشکی شدهام. البته باید بگویم که حقیقتاً پس از 30 سال فعالیت، این عرصه برای من سنگین بود و آمادگی آن را نداشتم؛ اما به هر جهت وارد آن شدم. در حال حاضر تمام تلاش من، در جهت ایجاد زمینۀ تعامل و همگرایی است. امیدوارم که بتوانم باعث ارتقای جایگاه آزمایشگاه در نظام پزشکی شوم. از جامعۀ فرهیخته پزشکی نیز انتظار میرود که الگوی اخلاقی جامعه باشند. پزشک یا حکیم، از هزاران سال قبل، دارای جایگاه فکری، علمی و روحانی بودهاست و این جایگاه باید حفظ شود. من در جریان انتخابات نظام پزشکی، درسهای ارزشمندی گرفتم. استاد دکتر فاضل در مرز 80 سالگی، به درخواست جامعه پزشکی لبیک گفته و به جای استراحت، مهمترین مسولیت را در جامعه پزشکی عهده دار شدند و به بهترین وجه در کنار جامعه پزشکی قرار گرفتند. افراد برجسته دیگری نیز در هیئت مدیره نظام پزشکی حضور دارند. این همجواری برای من فرصت ارزشمندی است. بنده قبل از ورود به نظام پزشکی، از حدود چهار سال پیش به عنوان نمایندۀ آزمایشگاهیان در 'مجمع انجمنهای علمی گروه پزشکی' نیز حضور داشتم. آنچه در اینگونه فعالیتها برای من اهمیت دارد، خدمت به مردم است و تا بهحال حتی به یک ریال منفعت مادی فکر نکردهام. انسان وقتی میبینید که انسانهای وارسته و فرهیخته ای، بدون کوچکترین چشمداشتی خود را وقف مردم کردهاند، روحیه می گیرد و به آینده امیدوار می شود.
به هر حال در انتخابات نظام پزشکی، اعتماد خوبی به شما شده است. قطعاً در این چند ماه نیز برآوردهایی داشتهاید؛ مهمترین نقاط قوت و ضعف مقابل خود را در حوزۀ نظام پزشکی چه میدانید؟
از میان نقاط قوت میتوان به پتانسیل وجودی نظام پزشکی اشاره کرد. اگر خوب برنامهریزی شود، نظام پزشکی میتواند بهداشت و درمان کشور را متحول کند، اخلاق را ارتقا بخشد و زمینه رشد و تعالی جامعه پزشکی را به بهترین نحو فراهم کند. اما در مقررات و آییننامههای آن ضعفهایی وجود دارد. مثلاً در انتخاب اعضای شورای عالی نظام پزشکی بر سر سهمیۀ استانها چالش بزرگی وجود دارد. ملاک ها باید شایسته سالاری باشد و بهترین افراد را از اقصی نقاط کشور انتخاب شوند. این مرزبندیهای جغرافیایی و سهمخواهیهای صنفی، فرصتهایی را از سازمان سلب میکند. اخیراً با این چالش نیز روبرو شدهایم که نظام پزشکی تهران باید چه جایگاهی داشته باشد و رابطۀ آن با نظام پزشکی کل چگونه باشد.
اجازه بدهید به تألیفات شما بپردازیم که به بخشی از آنها در طی مصاحبه اشاره شد. راجع به کتابهایتان در حوزه علم، به ویژه عرصه تخصصی خودتان بفرمایید. ایدۀ این کتابها از کجا شکل گرفت و چه زمانی چاپ شدند؟
شاید مهمترین آن ها همان کتاب ایمونولوژی باشد که امروز چاپ دوازدهم آن در بازار موجود است و چاپ سیزدهم آن نیز برای نمایشگاه کتاب 1397 آماده خواهد شد.
چه چیزی این کتاب را رفرنس کرد؟
اول اینکه میگویند این کتاب قلم ساده و روانی دارد. دوم اینکه زمان زیادی صرف تهیه مطالب آن شده است. این کتاب تقریباً هر دو سال یک بار تجدید چاپ میشود و در چاپ دوازدهم یک بازنگری کامل در آن صورت گرفته است. در چاپهای دوازدهم و سیزدهم، از حدود 20 نفر از دانشجوی PhD و همکاران جوان کمک گرفتم. خود من برای چاپ سیزدهم مجددا کلمه به کلمۀ کتاب را خوانده و اصلاحات لازم را اعمال کردم. بنابراین این کتاب برای هر چاپ به روز میشود. حتی میتوانم بگویم که چاپ سیزدهم این کتاب نسبت به رفرنسهای خارجی نیز مزایایی دارد و میتواند به زبان انگلیسی نیز منتشر شود.
آیا تا به حال نقد مؤثری به این کتاب شدهاست؟
میدانید که این کتاب از سوی وزارت بهداشت به عنوان رفرنس معرفی شدهاست. همچنین میدانیم زمانی که امتحان برگزار میشود، صدها اعتراض به سوالها وارد میشود. اما خوشبختانه من تا به امروز ندیدهام کسی بگوید که این کتاب اشتباه و یا منافاتی با رفرنسهای دیگر دارد. این کتاب را سالیانه چند هزار نفر داوطلب و صاحبنظر میخوانند و به لطف خداوند نقطه ضعف شاخصی نداشتهاست. چاپ قبلی بسیار مورد استقبال قرار گرفت و راجع به چاپ سیزدهم میتوانم بگویم که تا الان، پنج ماه منسجم روی آن کار کردهایم. لذا این کتاب را میتوان از کتابهای شاخص در علوم پزشکی دانست. آیا تا به حال کتابی داشتهایم که حدود 24 سال به عنوان رفرنس باقی بماند و همچنان از آن استقبال شود؟
از فعالیتهایتان در حوزه مقالات بگویید.
طبیعتاً درگیری من در حوزههای مختلف، باعث شدهاست که عرصۀ پژوهشی ایمونولوژی اولویت اولم نباشد. اولویتهای من به ترتیب عبارتاند از آموزش، امور اجرایی و در نهایت امور پژوهشی ایمونولوژی. البته لازم به ذکر است که پژوهش در امور دینی و مذهبی، به نوعی بالاترین اولویت من بودهاست. میتوانم بگویم که از حدود 16 سالگی، به طور متوسط روزانه چهار ساعت مطالعه داشتهام که بخشی از آن در زمینه مذهبی بودهاست. همچنین بنده عرض کردم که مدتی دروس حوزوی و علوم دینی را گذراندم و حدود 18 سال بخشی از وقت خود را در این بخش گذرانده ام. بدین ترتیب پژوهشهای نظری بنده بیشتر به سمت امور مذهبی و فرهنگی گرایش داشته است؛ برای مثال چاپ پنجم کتاب «امیرالمؤمنین(ع)تجلی حق» تا چند ماه آینده منتشر خواهد شد. اما در زمینه مقالات، بیش از 40 مقاله را در کارنامه دارم که عمدتاً در مجلات معتبر بین المللی چاپ شدهاند. مسئولیت حدود 30 پایاننامه در مقاطع ارشد، دکترا و تخصص را نیز عهده دار بوده و بیش از 20 پروژۀ تحقیقاتی را هدایت کردهام. اما چیزی که برای خود من چندان دلچسب نیست، این موضوع است که نتوانستم یک مسیر پیوسته تحقیقاتی را دنبال کنم. از میان کارهای پژوهشی میتوان بیماری های خود ایمن نظیز MS، دیابت و اخیراً اسکلرودرمی و اختلالات ایمونو آندوکرینولوژیک و ...اشاره کرد.
شما کارها را در مسیر زندگی با خرد جمعی پیش بردهاید و مدام با دیگران مشورت کردهاید. تا چه حد به کار گروهی اعتقاد دارید؟
به نکتۀ مهمی اشاره کردید. چند روز پیش خدمت آقای دکتر عزیزی بودیم و از ایشان خواهش کردیم که ریاست کنگرۀ دهم آزمایشگاه و بالین را بپذیرند. ایشان فرمودند که: «شما چطور توانستهاید در طول این سالها، 15 انجمن را در کنار یکدیگر حفظ کنید؟»عرض کردم که: «این از خواست و شعور و از خود گذشتگی مسولین و همکاران انجمن ها ناشی میشود». اینکه ما بتوانیم نقطه نظرات و پیشنهادات متفاوت را به سرانجام برسانیم و زمینۀ یک تعامل مشترک را فراهم کنیم، بسیار مهم است. زیرا ما در مدیریت و تصمیم سازی عجول هستیم؛ از قبل تصمیم میگیریم و فقط تصمیم خود را در جلسه به کرسی می نشانیم. یک اشتباه بزرگ دیگر ، نگاه از بالا به پایین است. مدیر تصور نکند که از دیگر اعضای جلسه برتر است. بسیاری از مواقع، اعضای جلسات در واقع نمایندگان اقشار و گروههای مختلفاند، این تفاوت نظر و اختلاف سلیقه باید خوب مدیریت شود. ما در بسیاری از مواقع، اسیر الگو های فرهنگی، اجتماعی و سیاسی وارداتی هستیم و اقدامات ما مبتنی بر ارزشهای دینیمان نیست. دراسلام جناح و دسته و گروه اصالت ندارد. ملاک اسلام پاکدستی، خوشفکری، صداقت، امانت داری و سعۀ صدر و تحمل نظر مخالف است. اینها نکات مهم مدیریتی است که ما اغلب از آن ها غافلیم.
قطعاً تا کنون در مسیر کاری خود به نوعی پختگی رسیدهاید که چارچوبهایی را برای خودتان تعیین کنید. مهمترین ارزشها و چارچوبهای کاری شما چیست؟
رعایت اخلاق و حرکت در مسیر جلب رضای خداوند.آن چیزی که امروز در جامعه ما گم شده اخلاق و رضای خداست. ما اسیر جاذبه های دنیا شده ایم. این که افرادی به بیت المال تعرض می کنند، به خاطر آنست که به خدا اعتقاد ندارند، به قیامت و روز حساب معتقد نیستند. رمز موفقیت ما چه درکسوت معلم دانشگاه، چه در مسند مدیریت و در هر حالی، حرکت در پناه اعتقاد به خدا و روز جزا و تحت لوای تعالیم قران کریم و دستورات امامان معصوم مان است.
خط قرمز شما چیست و چه چیزی عصبانیتان میکند؟ آیا زود عصبانی میشوید؟
کسانی که من را میشناسند، میدانند که در تحمل مشکلات بسیار صبورم. فشارهای اجتماعی که از دوران نوجوانی بر دوش من بودهاست، بعضا بسیار طاقت فرسا و غیر قابل تحمل بوده است. اما به لطف خدا آن ها را تحمل کردم و پشت سرگذاشتم. در مجموع امور زندگی و مسولیت هایم، صبور بودهام. فکر میکنم به عنوان یک مسلمان، خطوط قرمز بنده همان حریم های دینی است. من به تازگی روی نامۀ 31 حضرت امیر(ع) کار میکردم. حضرت در این نامه به امام حسن(ع) میفرماید: «چیزی که خداوند مجاز فرموده، خیر و خوبی است و چیزی که خداوند تو را از آن نهی کرده، شر و بدی است». بنابراین خطوط قرمز ما نیز چارچوب های معین دینی است.
چه توصیهای به دانشجویان دارید؟
متأسفانه امروز دانشجویان ما با آینده مبهمی مواجه اند که بخشی از آن به خاطر سوء مدیریت ماست و بخشی نیز نگاه منفی و عجولانه این نسل است. بسیاری از چیزها سر جای خود نیست. اشتغال در این کشور بیسامان و امید دانشجویان به آینده کم رنگ شده است. فکر میکنم تنها چیزی که میتوان به دانشجویان گفت این است که چراغ وجدان را در وجود خود خاموش نکنید. حضرت امیر(ع) در جملهای دیگر به امام حسن(ع) میفرماید: «خودت را میزان قرار بده». یعنی آنچه دوست داری برای تو اتفاق بیافتد، برای دیگران نیز بخواه. بنابراین باید به جوانان گفت که این شرایط موقتی و گذراست و به لطف خداوند مشکلات برطرف خواهد شد؛ این آب کدر با همت شما زلال خواهد شد. شما تنها باید گوهر وجدان را در وجودتان حفظ کنید. به جوان هایی که باورهای دینی ضعیف دارند نیز می گویم حتی اگر دین ندارید، وجدان داشته باشید، آزاده باشید، به فرصت های فراوانی که خداوند به شما عطا کرده بیاندیشید و با توکل بر خدا و عزمی استوار به ساختن آینده همت بگمارید.
آیا به دانشجویان توصیه میکنید که ایمونولوژی بخوانند؟
این رشته بسیار جذاب و بااهمیت است؛ اما هر کس باید به خواستههای خود توجه کند. البته همۀ رشتههای علوم پایه زیبا، قابل احترام و در جایگاه خود بسیار ارزشمند هستند.
آرزوی شما برای دانشگاه علوم پزشکی تهران چیست؟
اینکه همیشه مدیریتی در سطح دانشگاه علوم پزشکی تهران داشته باشد. به هر حال نام این دانشگاه در تمام ایران میدرخشد و این شایسته نیست که دانشگاه چند صدم دنیا باشیم. ما اگر میخواهیم خود را به دنیا اثبات کنیم، باید از طریق دانشگاه این کار را انجام دهیم و دانشگاه تهران سرآمد این امر باشد. مدیریت باید توانمند باشد و به دور از دغدغههای سیاسی عمل کند. دانشگاه تهران باید بستر همدلی، شد و بالندگی باشد. دانشگاه تهران مظهر علمی کشور قلمداد میشود و باید به جایگاه مناسب خود برسد.
بسیار متشکرم که وقت خود را در اختیار ما قرار دادید.
ممنون از حوصلۀ شما
والسلام علیکم ورحمت الله و برکاته
خبرنگار: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: