پروفسور کتابچی: می خواهم 3 بخش جدید جراحی در بیمارستان سینا دایر کنم
در ادامه ثبت تاریخ شفاهی دانشگاه، این بار پای سخنان دكتر سید ابراهيم كتابچي، جراح برجسته و استاد پيشكسوت مغز و اعصاب دانشگاه نشستیم.
استاد سید ابراهيم كتابچي، جراح برجسته و استاد پيشكسوت مغز و اعصاب در سن 71 سالگي هنوز سوداي پيشرفت و حركت دارد. او مي خواهد سه بخش جديد جراحي نوين را در بيمارستان سينا داير كند.
دكتر سید ابراهيم كتابچي،استاد جراحي مغز و اعصاب، 38 سال است كه رياست بخش جراحي،مغز و اعصاب بيمارستان سينا را به عهده دارد،درست از اول انقلاب تاكنون، در اين سالها او پا به پاي علم روز جلو آمده و نزديك به 70 جراح مغز و اعصاب را براي ايران زمين تربيت كرده است.
او اكنون در سن 71 سالگي هنوز آرزوهاي بزرگي در سر دارد، بخش جراحي مغز و اعصاب را در بيمارستان سينا گسترش داده است، بخش جراحي آندوسكوپي هيپوفيز و بخش فتوكلينيك را راه اندازي كرده و اكنون در تلاش است تا سه بخش فوق تخصصي جراح اپیلپسی و فوق تخصصي جراحی ستون فقرات و جراحی عروق مغزی را در اين بيمارستان راه اندازي كند كه هر سه اولين هاي ايران خواهند بود.
استاد كتابچي در اين گفت و گوي دو ساعته از سير زندگي خود از كودكي تا جراحي هاي طولاني مغز و اعصاب گفت، مردي كه دكتر محمد شيراني، جراح 57 ساله مغز و اعصاب و از شاگردانش او را « خستگي ناپذير» معرفي ميكند.
جراحان، آدم هاي صبوري هستند؟
بله، مخصوصاً جراحان مغز و اعصاب. من وقتی پشت میکروسکوپ می روم گذر زمان را نمی فهمم. شاید 7 ساعت پشت میکروسکوپ باشم. چون تصویر را 400 برابر می کنیم و اگر دستمان یک میلی متر جابه جا شود، انگار 100 کیلومتر سرعت دارد.
اوایل که کار می کردیم یک جراحی 36 ساعت زمان می برد. اما الان یکسری کارهای جدید با استفاده از تکنولوژی های روز شروع کرده ايم و الان در این زمینه رشد کرده ایم. زمانی که 37 سال پیش در بیمارستان سینا به عنوان رئیس بخش جراحي مغز و اعصاب شروع به کار کردم. رزیدنت بودم، کارکردن با میکروسکوپ را بلد نبودم و پرسنل دیگر هم بلد نبودند. میکروسکوپ ها مثل الان نبودند و من باید خودم تخت مریض را خم می کردم تا بتوانم از آن استفاده کنم.
در جراحی های طولانی ناراحتی های ارتوپدی برایتان پیش نیامد؟
نه آن زمان جوان بودم و متوجه نبودم. واقعاً گاهی اوقات تو جبهه جنگ 72 ساعت برای یک جراحی می ایستادیم و ایستاده می خوابیدیم. ناگهان 60-70 نفر مجروح می آوردند. دوستانی داشتم که 10 روز تمام جایی گیر می افتادند و تمام وقت مشغول عمل جراحی بودند.
بیشتر جنوب بودید یا غرب؟
هم غرب بودیم هم جنوب. به اهواز می رفتیم و در بیمارستان بقایی کار می کردیم. در غرب در بیمارستان طالقانی کرمانشاه کار می کردیم و بر حسب ضرورت همکاران بیهوشی و جراح می آمدند و می رفتند.
تعداد جراحان مغز آن زمان هم، خیلی کم بود و کار شما هم سنگین تر بود.
بله. ما تیم اضطراری بودیم و جزو وظیفه ما بود باید یک ماه در سال به جبهه مي رفتيم. گاهی هم عملیات بود و به ما می گفتند که مدت بیشتری در آنجا بمانیم. همه همکاران ما با میل و رغبت به جبهه می رفتند.
اینها بخشی از تاریخ مملکت ماست و باعث افتخار است.
شهدای پزشک هم داشتیم، مرحوم دکتر رامین یکی از آنها بود.
خوب وارد مسیر زندگی شما شویم، در ابتدا خودتان را معرفی اجمالی بفرمایید، در کجا به دنیا آمدید و کودکی تان در کجا و چگونه سپری شد.
من در شهر بابل به دنیا آمدم. کار پدر طوری بود که در سومین سال تولدم به تهران آمدیم و در آن زمان مراحل درسی يك قسمت ابتدایی بود که شش کلاس بود و قسمت دوم هم متوسطه بود که به سه سال اول سیکل اول و به سه سال دوم سیکل دوم میگفتند.
در چه سالی به دنیا آمدید؟
1324 در بابل به دنیا آمدم. بعداً به تهران آمدیم و در خیابان سرچشمه زندگی میکردیم. پایین تر از سرچشمه جایی به نام ایستگاه تکیه رضاقلی خان بود. خانه ما آنجا بود. بعد از مدتی به خیابان سرچشمه آمدیم.
کلاس اول تا پنجم را در دبستان اعتضاد گذراندم. در بازارچه نواب هم بازی میکردیم که امامزاده یحیی در آنجا بود. در آنجا چناری بود به نام چنار امامزاده یحیی و ما در آنجا بازی میکردیم. دبستان دیگری بود به نام دبستان درّی که به سرچشمه نزدیک بود دبستان دیگری هم بود به نام دبیرستان علیرضا که در بازارچه نواب بود. کلاس ششم را به دلیل شغل پدر در بابل گذراندم. سه سال اول دوران دبیرستانم که سیکل اول بود، در دبیرستان قناد درس خواندم و سیکل دوم را در رشته طبیعی در دبیرستان معتمدی درس خواندم. در استان مازندران شاگرد اول شدم و در کنکور دانشگاه تهران قبول شدم و در رشته پزشکی هفت سال تحصیل کردم.
چه سالی وارد دانشگاه شدید؟
سال 44 وارد دانشگاه شدم و سال 51 فارغ التحصیل شدم. دو سال باید به سربازی میرفتیم که در تهران و آبدانان خدمت کردم. در اواخر خدمت هم به شهر بابلسر رفتم و در آزمون رزیدنتی شرکت کردم و در رشته جراحی مغز و اعصاب قبول شدم.
تخصص جراحي مغز و اعصاب را اوایل انقلاب در سال 57 به اتمام رساندم. وقتی انقلاب شد يكي دو نفر از اساتیدی که در بخش جراحی اعصاب بودند مهاجرت کردند. یکی دو نفر هم مشکلاتی برایشان ایجاد شد و یکی از همکارانمان هم که الان در قید حیات هستند. آن زمان عده ای به عنوان هیئت رئیسه موقت دانشگاه انتخاب شده بود و مدیر بیمارستان سینا از من خواست تا در بیمارستان سینا بمانم و استخدام شوم. شروع به کار کردیم و مدتی سرپرست بخش مغز و اعصاب بيمارستان سينا بودم و بعداً رئیس بخش شدم و تا امروز همچنان در آنجا انجام وظیفه میکنیم.
از دوران کودکی و تحصیل قبل از دانشگاه خاطره خاصی دارید؟ فعالیت های دیگری جز درس داشتید؟
در دوران دبستان اطراف تکیه رضاقلی خان و بازارچه نواب رفت و آمد میکردیم. آن زمان همه مذهبی بودند و 99 درصد بافت جامعه سنتی و مذهبی بود.
زیاد چیزی از آن دوران یادم نیست. مدیر دبستان اعتضاد همشهری ما بود. فاصله خانه تا مدرسه زیاد بود ولی پدر اصرار میکرد که چون مدیر مدرسه آشناست، من و برادر کوچکترم به آنجا برویم. کلاس ششم را در بابل در دبستان حافظ گذراندم و در امتحان قبول شدم و به دبیرستان قناد رفتم، سال هفتم و هشتم و نهم را در آنجا بودم.
خاطره اي كه يادم هست اين است كه سال اول دبيرستان به من گفتند که شما رد شده ای. چرا شهریور ماه امتحان تجدیدی را ندادی. من خیلی تعجب کردم و بعد از پیگیری های من متوجه شدند که اشتباه کردهاند. تا کلاس نهم در دبيرستان قناد بودم. در سه رشته طبیعی، ادبیات و ریاضی میتوانستم درس بخوانم اما من از آن زمان به رشته طبیعی علاقه مند بودم. دبیرستان معتمدی تازه تأسیس شده بود و با خانه ما فاصله خیلی زیادی داشت ولی چون تنها یک دبیرستان بود که رشته طبیعی داشت اجباراً به آنجا رفتم و در امتحان سراسری شرکت کردم و در آن سال در مازندران در رشته طبیعی شاگرد اول شدم و بعد در کنکور شرکت کردم و به دانشگاه تهران آمدم.
با علاقه خودتان وارد رشته پزشکی شدید یا اینکه عواملی در شما تأثیرگذار بود؟
در آن زمان یادم هست در بابل یک بیمارستان و چند طبیب و پزشک یار وجود داشتند من در مدتی که رشته طبیعی را میخواندم و با توجه به بافتی که در شهر دیدم دلم میخواست به این رشته بروم. مادرم هم خیلی پافشاری میکرد اما پدرم علاقه مند بود من فلسفه بخوانم. البته خیلی ها ما را تشویق میکردند. اما اگر این رشته را قبول نمیشدم امکان داشت به رشته های دیگر بروم ولی علاقه من رشته پزشکی بود.
انگیزه خودتان برای ورود به رشته پزشکی چه بود؟
در آن بافت و شهری که بودیم پزشک کم بود و یادم هست خواهر کوچکم مریض شد. او را به بیمارستان بابل بردیم که از نظر ساختمانی خیلی بزرگ بود اما پزشک کم بود و پزشکیارانی بودند که تزریق میکردند، پانسمان میکردند گچ میگرفتند و ... و این عوامل موجب علاقه مندی من به رشته پزشكي شد.
یادم هست نزدیک مدرسه من طبیبی بود که از صبح شاید 200 نفر دم مطبشان نشسته بودند. از روستاهای اطراف و مجاور به آنجا می آمدند. علاقه به ورزش هم داشتم. منتها از کلاس یازدهم بیشتر مجبور به درس خواندن شدیم و دیپلم گرفتیم. بنابراین فعالیت خاص و آنچنانی نداشتم. جزو تیم فوتبال مدرسه معتمدی بودم. از همکلاسی های من یک نفر پزشکی تهران و یک نفر پزشکی مشهد قبول شد. من هم تهران قبول شدم و با دوست دیگرم که دندانپزشکی و دوست دیگرم كه داروسازی قبول شده بودند، در خیابان جمالزاده آپارتمانی گرفتیم و با هم زندگی میکردیم.
در رابطه با کنکور و پذیرفته شدنتان در دانشگاه هم توضیح بدهید.
در آن زمان کنکور یک مرحله بود. ما امتحان دادیم، براي رشته طبيعي، رشته هاي پزشکی، دندانپزشکی، داروسازی و دامپزشکی و رشته کشاورزی و شیمی و طبیعی بود. در آن زمان دانشکده پزشکی 140 تا 150 نفر دانشجو میپذیرفت و بقیه به ترتیب به رشته های دیگر میرفتند. من رتبه بالایی داشتم.
یادتان هست چه رتبه ای داشتید؟
دقیق نمیدانم بین 27 تا سی امین نفر بودم.
انتخاب اولتان دانشگاه تهران بود؟
من در کنکور دانشگاه تهران شرکت کرده بودم. اگر میخواستم به دانشگاه تبریز بروم باید تبریز امتحان میدادم. این امتحانات در زمان های مختلف برگزار میشد تا داوطلبان بتوانند در امتحانات دانشگاه های دیگر هم شرکت کنند. یادم هست در آن سال حدود 14 هزار نفر در کنکور پزشکی دانشگاه تهران شرکت کرده بودند.
در سال 44؟
بله. خیلی از همکاران من در تبریز امتحان دادند و قبول شدند و چند نفر دیگرشان به مشهد رفتند. چند نفر هم به اصفهان رفتند و عده ای هم دانشگاه اهواز رفتند که در دانشگاه جندی شاپور سه سال اول premedical را در انجا میخواندند و سه سال دوم که دوره medical بود را به تهران میآمدند. ما آن سالی که وارد دانشگاه شدیم دروس را به واحدی تبدیل کرده بودند و میتوانستیم هر 6 ماه واحد انتحاب کنیم.
در سال 44 که وارد دانشگاه شدید دانشگاه را چطور دیدید؟ فضای دانشگاه چطور بود؟ از آن فضا و حال و هوا برای ما بفرمايید؟
بعد از درگيري هاي سال 1342 بود. جو دانشگاه پلیسی بود و خیلی کنترل میکردند. یادم هست، اولین روزی که برای ثبت نام رفته بودم دلهره و نگرانی داشتم. یک آقایی جلوی من را گرفت و گفت برای چه به دانشگاه می آیی؟ اینجا همیشه پارتی بازی است. من آن زمان منظورشان را نفهمیدم اما بعداً متوجه شدم که میخواست دانشجوهای شر و شور را پیدا کند.
شر و شور بودید؟
نه آن زمان من نگران ثبت نامم بودم. بعداً که در سال 47 که آن اتفاق برای مرحوم تختی افتاد اعتصاب ها شروع شد. از سال 47-48 جریانات زیر زمینی خیلی رشد کرده بود و اطلاعیه و اعلامیه ها بیرون می آمد. در دانشگاه اعلامیه ها روی زمین پخش بود و ما چون میترسیدیم اعلامیه ها را در دست بگیریم خم میشدیم و آنها را میخواندیم. مثلاً در بالای دیوارهای توالت های دانشکده پزشکی فضایی بود که بچه ها کتاب ها و اعلامیه ها را آنجا میگذاشتند تا بقیه بخوانند و افکار عمومی آن زمان تحت تأثیر قرار میگرفت.
از نظر فضای علمی و آکادمیکی، دانشگاه تهران چه سطحی داشت؟ چه اساتیدی داشتید؟
خاطره بدي دارم. قسمت عمده وقت سال اول و دوم پزشکی ما را رشته ای به نام فیزیک میگرفت. آقایی به نام دکتر منوچهری یا منوچهریان بود که به ما فیزیک یاد میدادند و هر 15 روز از ما فیزیک امتحان میگرفت. تمام وقت ما را میگرفت و خاطرات خیلی بدی داشتیم نه تنها من، بلکه خیلی از همکاران من چنین نظری داشتند. استاد بخش آناتومی ما مرحوم دکتر کیهانی و مرحوم دکتر طباطبایی بودند و بخش فیزیولوژی مان آقای دکتر پزشکیان بود. فکر میکنم آقای دکتر نعمت اللهی هم بودند که تازه بازنشسته شدند.
آن زمان کتاب نبود و فقط به صورت جزوه بود. بعضی از اساتید به ما کتاب میدادند. آقای دکتر کوثریان جزوه آناتومی ستون سیستم اعصاب را به ما میدادند. من با ایشان هماهنگی کرده بودم، شکل ها را میکشیدند و من مطالب را مینوشتم که جزوه آناتومی مغز را با کمک ایشان نوشتیم. البته اين استاد اكنون در قید حیات نیستند و پسرشان در ساری زندگی میکنند.
من به رشته بیماری های عصبی علاقه مند شدم. یادم هست یکی از اساتید خوبمان استاد دکتر بهادری بود كه معاون آموزشی دانشگاه هم بود و به دانشجوها خیلی کمک میکرد. مرحوم پروفسور عدل در رشته بالینی با ما کلاس داشتند و آپاندیسیت و فتق و ... را به ما آموزش میدادند. مرحوم دکتر نصیر پور هم بودند. وقتی سال چهارم پزشکی بودم، در بخش داخلی آقای دکتری به نام دکتر وکیلی بودند که طب داخلی و بیماریهای ریوی و قلبی را آموزش میدادند و بسیار کلاس پر هیجانی داشتند. خیلی خوب درس میدادند.در بخش جراحی هم دکتر مرشد بود که خیلی با دانشجوها کار میکرد. این استادان خیلی زحمت میکشیدند.
خاطره خاص و ویژه ای از آن زمان در ذهن شما مانده است؟
از لحاظ پزشکی بیمارستان های متعددی میرفتیم، بخش خون تازه در بيمارستان امام خميني (فعلي) در حال تشکیل شدن بود. ما سعی میکردیم بیشتر به اين بیمارستان برویم. چون نزدیک خانه مان در جمالزاده بود. آقای دکتر اعلا و دکتر زمانیان پور بودند که در بخش خون کار میکردند. پسر جوانی بود که آن زمان بیماری خونی داشت و باید داخل فضای نخاعی تزریق میکردند. ما كه دانشجو بوديم، دلمان میخواست این کار را ما انجام بدهیم. آن زمان رزیدنت نداشتند و حتی انترن هم نداشتند. اولین انترنی که در بخش خون رفته بود، من بودم چون علاقه مند شده بودم. من دانشجوی سال 4 و 5 پزشكي بودم. اجازه گرفتم تا تزريق بکنم. اولین تزریق به پیر مردی بود که آنجا بستری بود. به آن مریض گفتند که این دانشجو است. جمله شان دقیقاً این بود «این میخواهد از سر کچل سلمونی یاد بگیره» من سوزنی به کمر بیمار زدم و مستقیماً به کانال نخاعی رفتم و تزریق کردم، از این کار خیلی خوشم آمده بود. یکی دیگر از خاطراتم در بیمارستان سینا بود که در آنجا باید به اورژانس میرفتیم. ما به بخش اورولوژی میرفتیم که آقای دکتر جهرمی که خدا رحمتشان کند در آنجا بودند. بعضی ها میآمدند با مثانه پر و من اولین نفری بودم که جلو رفتم و مثانه را به روشي كه آموخته بودم خالی کردم.
دورانی بود که هنوز بیماری های واگیر در کشور زياد بود؟
بخش عفونی ما خیلی فعال بود. آقای دکتر مژده ای و آقای دکتر یلدا و مرحوم آقای دکتر مولوی در بخش کودکان در طبقه بالاي بيمارستان بود. بخش وسط بخش بیماریهای عفونی مردانه بود و طبقه پایین بخش بیماریهای عفونی زنانه بود که دکتر یلدا مسئول آنجا بودند. دکتر یلدا خیلی با دانشجویان حرف میزدند و بخش مردان و کودکان کمتر فعال بود. بیشتر وقت ما با دکتر یلدا میگذشت. بخش داخلی هم بود که دکتر هادوی در آنجا بود.
از دکتر یلدا چه خاطره ای دارید؟
دکتر یلدا یکی از اساتیدی بودند که دست ما را میگرفتند تا برویم و بیمار را ویزیت کنیم. میگفتند بوی مریض معلوم است که این مریض تیفوئید دارد. یا بیمار با علایم تب مالت یا بیمارانی که سل داشتند را به ما نشان میداد. ما را به بالين مریض میبرد و با ما کار میکرد. مرحوم دکتر قریب بازنشسته شده و مرکز طبی کودکان تازه تأسیس شده بود. چند نفری در آنجا فعالیت میکردند. یادم هست دکتر مشایخی آنجا بودند و مدام مریض ها را به ما نشان میدادند. این بزرگان واقعاً زحمت میکشیدند. شب و روزشان را وقف بيمارستان کرده بودند. من اسامی همه آنها را به یاد ندارم اما واقعاً با دانشجو کار میکردند. چون آن زمان رزیدنت نبود و زمان آسیستانی بود .آسیستان ها یکی دو ساعت میماندند و میرفتند اما اساتید بخش میماندند و تا نصف شب کار میکردند.
از بيماريهاي شايع کشور در آن زمان یادتان هست؟ پزشکان خارجی هم بودند؟
من زمان دانشجویی توجهي به پزشکان خارجی نمیکردم چون کار ما دو بخش بود، یک بخش امتحان و درس و یادگیری بود و بخش دیگر فضای سیاسی ای که در دانشگاه و کشور حاکم بود. فعالیت بارز سياسي نداشتم ولی با همه در ارتباط بودم. خیلی از دانشجویان و همکلاسی های ما فعالیت چریکی پیدا کرده بودند و چند نفر از دوستان ما شهید شده بودند. مخصوصاً در سال 49 و 50 این مسائل زياد بود ولی این زمانی بود که ما حول و حوش امتحانات انترنی بودیم و یادم هست که در بیمارستان سینا بودم و یک نفر که تیر خورده بود را آوردند. من برای اولین بار با چنین صحنهای رو بهرو شده بودم و وقتی در حال بخیه زدن سرش بودم پلیس آمد و او را بازبینی بدنی کرد تا ببینند نامه ای دارد یا نه که یادم هست تکه کاغذی از جیبش بیرون آوردند و رفتند و عده ای آمدند این مجروح را در ماشین گذاشتند و بردند.
در سال 1351 در رشته پزشکی از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شدید؟
بله، مرداد ماه 51 فارغ التحصيل شدم. به شهرمان بابل رفتم و در درمانگاهي در بابل رایگان مریض ها را ویزیت میکردم، شبها کشیک میدادم و آذرماه هم برای سربازی اعزام شدم.
شرایط سربازی چطور بود؟
به ما گفتند فلان ساعت بیایید و همه پزشکان، داروسازان و دندانپزشکان در تالار مرحوم تختی دانشگاه تهران دور هم جمع شده بودیم و بعد از دو سه ساعت نام عده ای را خواندند و گفتند اینها امریه داشتند.
ما تازه آنجا لغت امریه را شنیدیم و معنی آن را فهمیدیم. گفتند اینها از طرف دربار و فرماندهان بزرگ امریه داشتند که برای سربازی به تهران بروند. تازه آنجا بود که فهمیدیم چه خبر است، عده دیگری هم برای نیروی شهربانی و ژاندارمری بردند. ما مانده بودیم. طنابی گرفتند و بقیه را تقسیم کردند به یک عده گفتند سپاه دانش بروید و به عده دیگری گفتند به نیروهای ارتش بروید سمتی طنابي که من بودم، را سوار ماشینی کردند و به پادگان 01 فرح آباد بردند. موهایمان را زدند و لباسی به ما دادند. گفتند این لباس ها را برای خودتان اندازه كنید. مرحله آموزشی را گذراندیم. پارتی نداشتیم و اتفاقی به ما گفتند که به آبدانان بروید.
پادگان آنجا در حال ساخت بود و از قرار آنجا سایت رادار بود. ما هم به آنجا رفتیم. وقتی به رسيديديم گفتند باید یک جنازه را معاینه بکنید. من اصلاً معاینه کردن جنازه بلد نبودم.
در آبدانان بچه ای در آب خفه شده بود. گفتند ببینید آیا این بچه را در آب انداختند یا اینکه به او تجاوز کردند یا ... من گفتم این کارها را بلد نیستم. جالب بود مریضی نزد من آمده بود و گفت کچلی را درمان میکنند. تازه قرصی به نام گریزوفولوین آمده بود و کچلی را درمان میکردند. برای کچلی آن زمان اشعه اولتراویوله میزدند یا اینکه قیر میزدند و پوست را میکندند و چنین کارهایی میکردند.
من میخواستم قرصي به این بیمار بدهم تا كچلي را درمان كنم ولي بيمار گفت نه من میخواهم بروم برق بزنم و کچلی ام را درمان کنم. تنها پزشک آبدانان من بودم. بهداری نبود. اتاقی در ارتش بود که یک پزشک پاکستانی در آنجا بود که میخواست با خانومی در کرمانشاه ازدواج بکند و از آنجا رفته بود و فقط من بودم.
مریض به من گفت آقایی هست که با برق کچلی را درمان میکند. من آن آقا را پیدا کردم. از نظر من خیلی جالب بود او یک دوچرخه داشت و پسرش چرخ را پا میزد. باطری اطراف دوچرخه برق تولید میکرد و دو سیم به آن وصل بود که جرقه میزد و جرقه ها را به نقاطی که کچل بود وصل میکرد و جالب تر اینکه آنها درمان میشدند.
پزشک نبودند؟
نه پزشک نبود.
بیشترین بیماریهایی که با آنها مواجه میشدید چه بود؟
چندین مشکل وجود داشت. بیشتر بحث بيماريهاي عفونی بود و بحث دیگری که دلم میخواست کاری برای آن انجام دهم این بود که ختنه میکردم. من در بیمارستان سینا ختنه کردن را یاد گرفته بودم. یک شب ما را برای جشن ختنه سرون دعوت کردند ما هفته ای سه يا چهار بچه را ختنه میکردیم. ما را دعوت میکردند و خیلی هم از ما پذیرایی میکردند.
کی وارد دوران رزیدنتی شدید؟
سال 53 بعد از سربازي رزیدنتیام را شروع کردم . در بیمارستان سینا بودم و از آن زمان تا به حال در اینجا ماندم.
چطور شد که رشته جراحی مغز و اعصاب را انتخاب کردید؟
مرحوم دکتر کوثریان آناتومی را به ما آموخت كه جزوه درس او را من نوشتم. پاتالوژی اعصاب را آقای دکتر سجادی به ما درس داد که برای ایشان را هم جزوه نوشتیم و آقای پروفسور سمیعی و پروفسور عاملی به ما جراحی اعصاب را میگفتند. من جزوه های ایشان را نوشته بودم. پزشكي بود که رئیس بخش نورولوژی بیمارستان امام بودند. نامشان یادم نیست. اهل بابلسر بودند در یکی از همین خیابان هاي اطراف دانشگاه تهرن مطبی داشتند، جزوه نورولوژی او را هم من نوشتم و بدین ترتیب به جراحی اعصاب علاقه مند شدم. در آن زمان به بیمارستان امام خمینی(فعلي) میرفتم یک بخش، بخش پروفسور سمیعی بود و بخشی هم بخش پروفسور عاملی بود. ما مریض ها را در آنجا میدیدیم و این موجب علاقه مندی من شد. در امتحان رشته مغز و اعصاب قبول شدم. قرار بود به بیمارستان شریعتی بروم که آن زمان به نام بيمارستان داریوش کبیر بود ولی هنوز راه نیفتاده بود.
من به بیمارستان سینا رفتم. تخت خواب ها در بیمارستان سینا پراکنده بود. سال دوم بود که بيمارستان شريعتي شکل گرفت. رئیس بخش هم پروفسور عاملی بود او به بیمارستان دکتر شریعتی آمد و دکتر حسین صانع، رئیس بخش مغز و اعصاب شد. بسیار انسان شایسته ای هستند. هم معلم اخلاق و هم معلم اجتماعی هستند. یک جراح اعصاب کاملاً علمی و مسلط به کار است. منتها آدم بی سر و صدا بود، کار انجام میداد و جایی تبلیغات نمیکرد. آقای دکتر سدیفی هم بود. او نيز بسیار انسان متدین و با سواد و شایسته ای است. آقای دکتر فربین هم تازه آمده بود خداوند رحمتش کند خیلی مرد بزرگی بود. مرحوم دکتر خلعتبری هم بود.
خاطره خاصی از دوران رزیدنتی دارید که جالب باشد؟
دیسک عمل میکردیم یا تومورهای مغزی. آن زمان سي تي اسكن نبود. بيشتر با بیماران ترومایی سر و کار داشتیم. یادم هست که خودمان باید به بخش رادیولوژی میرفتیم و آنژیوگرافی میکردیم. شبی 13 يا 14 مورد آنژیوگرافی میکردم. خودمان باید تزریق می کردیم .من آخرای کار احساس میکردم دستم سوخته است. گاهی تکنسین ها نبودند و رزیدنت های رادیولوژی هم میرفتند. آقایی بود که در آنجا کارگر بود. یاد گرفته بود که بوکی را چگونه تنظیم بکند و نحوه تابش اشعه را تنظیم میکرد. اين كارگر هم لال بود و هم کر مستخدم آنجا بود و خیلی کار میکرد. من باید تا سه شماره آمپول آنژيوگرافی را در مغز تزریق میکردم. گاهی اوقات عکس را در فاز وریدی میگرفتيم. گاهی در فاز شریانی و این مریض ها آنجا بودند. بیهوشی هم خیلی کم بود و لوکال تزریق میکردیم. کار سختی بود.
بعضی از بیماران در اغما بودند و بعضی ها بی قرار بودند. برای اینکه تومور ناحیه حفره خلفی را عمل کنیم مریض را باید وانتریوکلوگرافی می کردیم و یک مريض برای اینکه آماده شود به اندازه دوبرابر یک عمل طول میکشید. خیلی سخت بود. رادیوگرافی های ساده فقط میتوانست به ما کمک کند و بیشتر معاینه بالینی بود كه خط اول درمان بیماران بود. عکس و رادیولوژی و آزمایشگاه کمک کننده بودند. تشخیص با معاینه بالینی بیماران انجام مي شد.
سال سوم رزیدنتی بودم که شنت مغزی به بازار آمد. یک تحولی در جراحی اعصاب شده بود. شنت مغزی شکمی آمده بود. شنت را در انتریال دهلیز میگذاشتیم بعد محاسبه میکردیم که به دهلیز سمت راست برود. رفته رفته شنت پرتوان آمد و خیال ما کمی راحت شد. شنت معمولی گذاشتن حدود هفت يا هشت ساعت طول میکشید و بعد با آمدن CT scan و MRI و میکروسکوپ تحولات عظیمی در جراحی اعصاب شروع شد.
تخصص جراحی اعصاب را در چه سالی تمام کردید؟
سال 57 تمام کردم. یادم هست که رزیدنت بودم. مریضی با خونریزی زیر پرده مغزی آمده بود آنژیو کردم و دیدم آنوریسم دارد. سر مریض را باز کردیم. یادم هست در کتابها نوشته بودند میتوانید گردن آنوریسم را با نخ ببندید. آن زمان کلیپ نبود من به آنوریسم رسیدم به صورت ماکروسکوپی. یادم هست گردن آنوریسم را با جمله لاحول و لاقوه الا بالله بستم و خوشبختانه به خیر گذشت و مریض خوب شد.
یک روز از بخش بیرون آمدم. آن زمان آن قدر شلوغ بود که ما مریض را روی زمین میخواباندیم. تابستان بود دیدیم مادری همراه با بچه اش روی چمن بیمارستان سینا خوابیده بود. من داشتم به سمت پاویون میرفتم. بچه را دیدم، دیدم که یک سمتش حالت فلج دارد، بچه را بغل کردم و به داخل آوردم. او را عمل کردیم و بعدها همان بچه پزشک شد و اكنون متخصص داخلی است.
پایان دوره تخصصی شما همزمان با انقلاب بود. از آن زمان چه خاطراتی دارید؟
آن زمان اعتصابات بود. شبها در بیمارستان بودیم به دلیل اینکه هم درس میخواندیم و هم مجروحان را میآوردند، خيلي كار سنگين بود. حکومت نظامی بود و عملاً کسانی که در خیابان بودند مجروح میشدند. روز جمعه سیاه 17 شهریور من در بیمارستان بودم و من خیلی ها را عمل کردم و یواشکی آنها را فراری میدادیم.
روز 17 شهريور چند مجروح را مستقیماً خودتان دیدید؟
خیلی ها. چند نفر هنگام رانندگی تیر خورده بودند. چند نفر تیر به پا یا کتفشان خورده بود و با باتوم ضربه مغزی شده بود. خونریزی مغزی کرده بود و متأسفانه تا قبل اینکه به عمل برسند فوت شدند. شبها در بیمارستان میخوابیدیم و مجروحان را می آوردند. یادم هست ساعت يك نصف شب بود که به یک آقایی که بالای پشت بام شعار میداد، تیر به یک فک او زده بودند و فک و زبانش خراب شد. من تنها کاری که بلد بدم این بود که آن لحظه راه هوایی اش را باز کنم و اقدامات درمانی را بعداً برایش انجام دادیم.
خود شما هم مجروح شديد.
بله مجروح شدن من این طوری بود که من در ماشین بودم. دم خیابان سهروردی که آن زمان خيابان فرح نام داشت، درگیری شده بود و با ژ-3 به ماشین ما زده بودند. گلوله از صندوق عقب و لاستیک عقب و صندلی عقب بو جلو رد شد و به کمر من خورد.
همان زمان خودم را معاینه کردم دیدم که به پایم آسیب نرسیده است به بیمارستان سینا آمدیم و بررسی ها نشان داد که کلیه ام آسیب ندیده است و درست روی لامینای مهره سوم من گلوله خوابیده است. فردا معلم من آقای دکتر صالح آمد و من را عمل کرد. یکی از خاطرات عمل من این بود که همکاران بیهوشی به جای اینکه لوله بیهوشی را در نای من بگذارند در معده من گذاشتند. من آن زمان بیهوش بودم و دمر شده بودم. آقای دکتر صالح پوست را شکافت و من را دوباره برگردادند. آن زمان فهمیدم که فلج شده ام. نمیتوانستم نفس بکشم. احساس میکردم که آخرای عمرم است. هرکاری میکردم نمیتوانستم به آنها بفهمانم تا اینکه دیدیم لوله را در آوردند. سر و صدايي بالای سر من بود. دوستان من میگفتند که مرد و کارش تمام شد. همه اینها را میفهمیدم اما آن زمان نمیتوانستم هیچ کاری انجام بدهم. تا بعداً آمدند نفسم را درست کردند.
از اینجا به بعد شما به عنوان يك جراح مغز و اعصاب وارد دوره جدیدي از زندگی در جامعه شديد وارد دانشگاه تهران شدید و هیئت علمی شدید.
سال 58 با ما قرارداد بسته بودند. در امتحان برد رتبه آورده بودم و عملاً به عنوان استادیار با ما قرارداد بستند. آقای دکتر فربین گفت من بیماری دارم و نمیتوانم بیایم. آقای دکتر سدیفی هم مریض شده بود. به آقای دکتر خلعتبری به دلایل مسائل سیاسی گفتند که نیاید و فقط دکتر صالح مانده بود. به او هم گفتند سنشان بالاست و نمیتواند بیاید و من خودم تنها مانده بودم. از آقایان خواهش کردم که دو سالی برای کمک به من بیایند. دکتر سدیفی می آمد. با دکتر عباس شیبانی صحبت کردم. ایشان از دکتر صالح خواهش کردند که در بیمارستان بماند. گر چه بازنشسته بود ولی ماند.
در كل تنها من مانده بودم البته یک عده هم دلشان نمیخواست من بمانم و میخواستند بخش را تعطیل بکنند. رزیدنت ها هم آمده بودند و من تنها بودم. شب و روزم در بيمارستان سينا بود. آنجا میخوابیدم در واقع هم رزیدنت بودم و هم استادیار. به ما خبر دادند که میخواهند بخش مغز و اعصاب بيمارستان سينا را منحل کنند. من با دفتر مرحوم حضرت امام ارتباط برقرار کرده بودم. گفتم اگر این بخش را میخواهید ببندید یا ما را بیرون بکنید، ایرادی ندارد ولی بخش را از بین نبرید چون برای این بخش خیلی زحمت کشیده شده است. از دفتر مرحوم حضرت امام (ره) تلفن زدند و من نمیدانم چه اتفاقی افتاد ولی این بخش را که تا دیروزش میگفتند بايد منحل شود يكدفعه گفتند، بخش خوبی است و برای ما نيروي کمکی فرستادند.
ما شروع به ترمیم بخش کردیم. سالانه یک رزیدنت به بخش ما میدادند و تا الان هم حدود 60 تا 70 جراح مغز و اعصاب از بخش مغز و اعصاب بيمارستان سينا فارغ التحصیل شدهاند. قبلاً سالانه یک رزیدنت میدادند رفته رفته زیاد شد و الان به 4 تا هم رسیده است و در بخش ما 15 نفر الان رزيدنت هستند.
و حدود 38 سال است که شما رئیس بخش مغز و اعصاب بیمارستان سینا هستید.
بله. یک مدتی سرپرست بخش بودم و بعد برایم حکم ریاست آمد. بخش ما اول پراکنده بود. از این بخش به بخش بزرگتر آمدیم. تخت ها را زیاد کردیم و بعد بخش جراحي مغز و اعصاب زنانه و مردانه تشکیل شد. اتاق عمل ها تجهیز شد و الان یکی از بزرگترین بخش هاي جراحی اعصاب کشور است.
بخش زنان و مردان و اتاق عمل جداست. مقامات بیمارستانی و دانشگاهی کمک کردند و با همکاری آقای دکتر شیرانی و آقای دکتر کریمی و ... اين بخش جزو بخشهایی است که رزیدنت هایی که میخواهند کار کنند و واقعاً یاد بگیرند به اينجا میآیند. آمار عمل ها سرسام آور است و به سمت فوق تخصصی شدن مي رویم. مثلاً فوق تخصص جراحی اپیلپسی که در اصفهان است و در اینجا هم میخواهیم توسعه بدهیم. جراحی عروق و ستون فقرات هم هست. بخش جراحی مغز و اعصاب در دانشگاه مازندران را راه انداختم. زمان رياست آقای دکتر لاریجانی بود که همکاری دانشگاه تهران و مازندران را برقرار کردیم و بعد بخش جراحی مغز و اعصاب آنجا را راه انداختیم و دخترخوانده بخش جراحی اعصاب بیمارستان سینا قرار دادیم. پنجشنبه و جمعه من و آقای دکتر شیرانی و دکتر علیمحمدی به دانشگاه مازندران میرویم. در آنجا 9 رزیدنت داریم و هیچ پولی نمیگیریم. کارهایمان رایگان است و مخصوصاً دکتر شیرانی خیلی زحمت میکشد. تعدادي از رزیدنت های ما هم كه فارغ التحصیل شدند، به آنجا رفتند، دکتر رکان و دکتر علیمحمدی در آنجا بخش جراحي مغز و اعصاب را افتتاح کردند. در آنجا 9 رزیدنت داریم که 3 نفر سال سوم و 2 نفر سال دوم و 4 نفر هم سال اول هستند. اینها به بخش ما میآیند و سال اول و سوم هم در بخش بیمارستان سینا میایند.
در اوایل کارم با آقای پروفسور سمیعی بودم. بعد از جبهه و جنگ، من برای فوق تخصص خدمت پروفسور سمیعی رفتم. بخش بیمارستان سینا در اختیار وزارت علوم بود و با همکاری وزارت علوم و پروفسور سمیعی و همكاران ما شاگردان پروفسور سمیعی شدند. به طوری که همه همکاران ما به آلمان میرفتند و الان هم میروند. آقای دکتر قدسی رفت. بنده رفتم و آقای دکتر شیرانی رفت. آقای دکتر علیمحمدی رفت. رزیدنت های ما دوره های فوق تخصص را دیدند .من هم دوره فوق تخصص را در آلمان ديدم.
چه سالی بود؟
سال 70 بود. دکتر قدسی و بعد دکتر علیمحمدی و دکتر جوادی رفتند و بخش ما تحت نظر بخش آنجا قرار گرفت.برای توسعه دانشگاه و بخش جراحی مغز و اعصاب بیمارستان سینا خیلی تلاش کردیم و در هیج جای ایران شما نمیتوانید چنین بخشی را ببینید. اعمال جراحی زیاد، چهار اتاق عمل و ICU بی نظیر است و براي جراحي عروق اتاق هاي جداگانه. الان داریم تقسیم بندی میکنیم و جراحی اپیلپسی و جراحی ستون فقرات و جراحی عروق در اینجا متمرکز میشود یعنی هرکسی در رشته خودش کار میکند. بيماراني هم از مازندران مي آيند و در آنجا هم یک بخش تحقیقاتی ايجاد میشود. الان تعداد مقالات ما نسبت به مقالات بخش های دیگر قابل مقایسه نیست. فارغ التحصیلان بخش مغز و اعصاب بيمارستان سينا هم با جاهاي ديگر قابل مقایسه نیست.
چند دقیقه ای خدمت آقای دکتر شيراني باشيم تا شما هم استراحت بفرمايید. آقای دکتر خواهش میکنم به عنوان یکی از شاگردان آقاي دكتر كتابچي كه از نزديك با ايشان آشنا هستید از ویژگیهای ایشان برای ما بفرمائید.
اولاً خیلی تشکر میکنم از ریاست دانشگاه علوم پزشكي تهران و مسئولان روابط عمومی دانشگاه که این سیاست را پیش گرفتید که از بزرگان و پیشکسوتان علمی دانشگاه مصاحبه بکنید و خاطرات و بینش و دانش و تجربه شان را ثبت و ضبط بکنید. من معتقد هستم که تاریخ هر ملتی هویت آن ملت است و شاید یکی از مهمترین کارهای فرهنگی که بایستی انجام داد رجوع به ریشه هاست چون هر ملتی که ریشه های خودش را از دست بدهد و قدرش را نداند نمیتواند تنه و ساقه را نگه دارد و رو به خشکی میرود.
این کاری که مسئولان دانشگاه و روابط عمومی میکند و اساتید را که ریشه های دانشگاه و ریشه های علمی و فرهنگی دانشگاه هستند از لاک خودشان درمیآورد و تجربیاتشان را ثبت میکند، كار بزرگي است و یکی سیاست های مهمی است که دانشگاه علوم پزشكي تهران در سال های اخیر پیش گرفته است و امیدوار هستم در این مسیر به صورت روز افزون موفق شود. یکی از کسانی که بیشترین زمان را در محضر استاد در سال های اخیر بوده بنده هستم. بنده افتخار این را داشتم که حداقل 20 سال به عنوان هیئت علمی در خدمت استاد باشم و قبل از آن هم افتخار شاگردی ایشان را داشتم. حضور بنده در اینجا به دلیل این بود که ممکن است استاد از بیان مسائلی ابا داشته باشد و من آنها را بیان کنم.
استاد كتابچي ابعاد مختلف شخصیتی خیلی مهمي دارد. آنهایی که از نزدیک استاد را میشناسند بر عرایض بنده صحه میگذارند. استاد، فقط استاد علمی نبوده اند و استاد زندگی شخصی، استاد زندگی سیاسی- اجتماعی نيز هستند. همين اخیراً استاد حدود 20 روز خارج از کشور بود و واقعا جاي خالي او را احساس مي كرديم همه ما کلافه بودیم و احساس یتیمی میکردیم. احساس میکرديم چیزی گم کرده ایم. هر روز از ما میپرسیدند استاد کی می آید. گویند سنگ لعل شود در مقام صبر ،آری شود ولیکن به خون جگر شود. خون جگرهایی که بزرگان خوردند تا ما به این شرایط رسیدیم. موضوع كوچكي نيست. ما مرهون زحمات کسانی مانند استاد كتابچي هستیم.
به واقع از همان سال 58 تا به حال به عنوان یک سنگر همان طور که صدها هزار شهید دادیم و مملکت امن است. اگر ما در بخش جراحی مغز و اعصاب میایستیم و با افتخار فعاليت مي كنيم. باید بدانیم ریشه این حاصل زحماتی بوده که در گذشته توسط استاداني مانند دكتر كتابچي کشیده شده است.
تعامل استاد با شاگردانش چطور است؟
استاد به عنوان رئیس بخش همیشه حامی همه رزیدنت ها و هیئت علمی بودند. خیلی با ذهن باز و ایجاد فضا برای رشد هیئت علمی و برای رشد دستیاران در مسیرهایی که دوست دارند، رفتار مي كند. خیلی وقت ها هست که در حضور استاد مریضی را عمل میکنیم که مربوط به خود استاد است، استاد همه جانبه حمایت میکند. حتی مریض هایی که ناخواسته دچار عوارض میشوند، استاد کاملاً ما را حمایت علمی و کاری میکند که ما ذره اي آب در دلمان تکان نمیخورد و استرس نداریم.
فضای حمایتی شان را بالاتر میبرند و ما میتوانیم در آن فضا تکان بخوریم. شاید کمتر در بخش های دیگر اتفاق بیفتد همین موضوع و این نوع نگرش بود که توانست در طي این سال ها بخش اعصاب بیمارستان سینا را به این مرحله برساند.
حدود 10 درصد فارغ التحصیلان ایران در رشته مغز و اعصاب از بخش جراحی بيمارستان سینا فارغ التحصیل شده اند. عدد کمی نیست. امروز میبینیم که این بخش با این تعداد تخت و این تعداد بیمار، یکی از پایه های مهم آموزش در بخش جراحی است. شاید به جرئت بگویم که 60 تا 70 درصد بیماران از مطب آقای دکتر كتابچي میآیند.
روزی یکی از مسئولان دانشگاه از من سؤال کرد استاد چه روزهایی به بيمارستان تشریف میآورد. من گفتم چرا میگويید روزها؟ باید شبها را هم بگوييد. گفت یعنی چه؟ گفتم استاد تا ساعت 11-12 شب طبابت میکند.
خیلی جالب است به ایمانی که مریض ها به استاد دارند اشاره کنم. اینها درس است. یکی از خصوصیات استاد خستگی ناپذیری است. استاد كتابچي بیش از ما كه جوانتر هستيم براي بيماران انرژی میگذارند. اصلاً اغراق نمیکنم. روزهایی که ما پذيرش بيمار داريم شاید حدود 40 تا 50 بيمار بیمار از جاهای مختلف دم در ایستاده اند تا استاد را ببینند و ایشان با حوصله این کار را انجام میدهد و من بارها گفتم که به حوصله استاد غبطه میخورم.
استاد در حوزه علم جراحی مغز و اعصاب کشور چه تأثیر مهمی گذاشته است؟
تأثیر هر استادی در تربیت شاگردانش نهفته است. میوه ها و ثمره عمر استاد شاگردانی است که تربیت کرده است. شاگردانی را استاد تربیت کرد که خیلی هایشان باعث افتخار جامعه جراحی اعصاب هستند. مسئله این است که ما فقط از استاد به واقع این را یاد نمیگیریم كه چه تعهدی و چگونه به بیمار نگاه کنیم بلكه ياد مي گيريم رابطه مان با بیمار چطور باشد و رابطه مالی مان با بیمار چگونه باشد. اینها خیلی مسائل مهمی است. شاید برای یک متخصص زمانی مهمترين زمان آموزش برای برخورد با بیماران، دوران دستیاری است. اینکه آدم شاگرد چه کسی است و چه چیزهایی یاد میگیرد خیلی مهم است.
شاگردان استاد فروتنی شان را دارند، کارشان را به نحو احسنت انجام میدهند بعضی هایشان در جاهای مختلف جهان موقعيت هاي عالی گرفتند، در داخل خیلی هایشان از اعضاي هیئت علمی دانشگاه های مختلف هستند، شاید بهترین نتیجه گیری این باشد که باید برای ثمره زندگی استاد شاگردانشان را جمع کنیم و ببینیم که چگونه هستند و چه میکنند و چه رفتاری با بیماران دارند و زندگی شغلی شان چگونه است.
اگر خاطره ای از ایشان دارید بفرمايید.
یکی از خاطرات اخیرم این است که بسیاری از پنجشنبه ها، ساعت 5 صبح استاد سوار ماشین میشود و به ساری میرود. گاهی توفیق دارم و همراه ایشان هستم. برای اینکه دانشگاه مازندران و شرایط آموزشی بخش را از نزدیک ببیند. چون استاد ریاست بخش مغز و اعصاب بيمارستان ساري را هم به عهده دارد. در اصل آن بخش با بخش بيمارستان سينا تفاهمی دارد و پشتوانه اش بخش اعصاب بيمارستان سیناست.
استاد به سیاتالژی و دیسک کمر مبتلا شده بود. سال گذشته درد شدیدی داشت که به سختی به بیمارستان می آمد. روز پنجشنبه ای بود که من به ایشان گفتم، به خاطر درد و شرایطی که دارید به ساری نروید. ولی قبول نکرد و عقب ماشین خوابید. من میدانم کسی که دیسک دارد نه میتواند بخوابد و نه میتواند بشیند. ما ساعت 8 صبح به ساری رسیدیم و واقعاً استاد میلنگید. در آن شرایط ده ها مریض منتظر بودند تا استاد آنها را ببیند. بازدید از بخش و جلسه با رئیس بیمارستان و دانشگاه و با معاونان دانشگاه هم بود.
خیلی جالب است که ساعت 3 بعد از ظهر استاد به من گفت برگردیم. یعنی از ساعت 8 تا 3 بعد از ظهر كار مي كرد، من خسته شده بودم. ساعت3 برگشتيم چون استاد به خانواده هم خیلی اهمیت می دهد. من واقعاً به این میزان انرژی و تعهد و مثبت گرایی و تدین ،غبطه می خورم.
استاد یک تعادل را در ما برقرار کرد و زمانی که احساسی میشدیم و تند میرفتیم استاد جلوی ما را میگرفت. این كارهاست که شاگرد را میسازد استاد ما را رشد ميداد. ما را هل میداد و میگفت چرا برای رشد و ارتقاي خودت کاری نمیکني؟ چرا مقاله هایتان را جمع نمیکنید؟ برای همه اینطور بود و ما الان 15 رزیدنت داریم. تک تک این رزيدنتها استاد را به روحیه و اخلاق میشناسند. رشدی که دكتر كتابچي در بخش مغز و اعصاب بيمارستان سينا ایجاد کرد بي نظير است البته به همت مسئولان دانشگاه و رئیس بیمارستان بوده است. رشد فیزیکی و نرم افزاری ایجاد کرد و الان فضایی ایجاد کرده است که حداقل دو سال زمان لازم است که رشته های فوق تخصصی را که به نوعی در ایران و در دنیا هم کمتر بوده است، در اين يبمارستان در حال شکل گیری است.
من فکر میکنم که استاد خیلی اهل برون گرایی و مطرح کردن خودش نیست. ما چیزی حدود 40 تخت غیر از اورژانس داریم، دكتر كتابچي فضایی ایجاد کرد که ما اكنون 24 اتاق عمل الکتیو داریم یعنی در روزی 4 اتاق عمل در فضای مستقل و یک ICU مستقل داریم. شش روز هفته و حتی پنجشنبه ها هم هم عمل الکتیو داریم. حدود 24 اتاق عمل مستقل را در هفته برای عمل های الکتیو داریم. غیر از عمل های اورژانس و این شاید دو تا سه برابر اتاق عمل های مراكز های بزرگ مملکت است.
آقای دکتر كتابچي. شما حدود 40 سال رئیس يكي از بزرگترین بخش هاي جراحی مغز و اعصاب کشور بودید. این بخش از زمانی که شما تحویل گرفتید تا امروز چه سیری را طی کرده است؟ چه تحولي را شما ایجاد کردید؟
من كاري نکردم. جمع و گروه ما درست کرده است. روزی که ما اين بخش را تحویل گرفتیم شرایط اجتماعی بعد از انقلاب و همزمان با جنگ بود. رفته رفته زمان سازندگی شد. همزمان تحولات عظیمی در جراحی اعصاب مانند میکروسکوپ ها و سي تي اسكن و ام آر آي آمد. روش های قبلی فراموش شد. اما به دلیل وجود همکارانی مانند دکتر شیرانی و همکاری رئیس دانشکده و دانشگاه و بیمارستان كارهاي بزرگي انجام شد. مثلاً زمان رياست دکتر لاریجانی با دانشگاه مازندران قرارداد بستیم. برای ایشان هم کار سختی بود اما قبول کردند. شتاب پيشرفت را با همکاری همکاران بیشتر کردیم. وسعت فضا را از لحاظ فیزیکی بیشتر کردیم. این تحول در تمام بخش های جراحی اعم از داخلی و ... دانشگاه تهران و دانشگاه هاي شهرستان ها وجود دارد. منتها ما از فرصت ها استفاده های استثنایی و بهینه کردیم که آن هم حاصل همکاری همکاران بوده است که توانستیم بخشی را ایجاد کنیم که میتواند الان حرف برای گفتن داشته باشد. اكنون زمینه را فراهم کردیم که برای دو تا سه سال آینده بتوانیم دو بخش جديد راه بیندازیم و اگر اين كار را بكنيم فکر میکنم رسالتمان را انجام داده ایم.
چه بخش هايي را می خواهید راه بیندازید؟
بخش فوق تخصصي جراح اپیلپسی و فوق تخصصي جراحی ستون فقرات و جراحی عروق مغزی. یکی از شاگردان ما الان در استرالیا رئیس بخش است. آقای دکتر شيراني با ایشان هماهنگی ها و همکاری های نزدیکی دارد و ما میخواهیم به کمک او بخش جراحی عروق مغزی باز را ايجاد كنيم. الان هم این کار را میکنیم ولی میخواهم به صورت سیستماتیک تر باشد یعنی حداقل ماهی 10 تا 15 تا عمل باشد. پزشكاني هستند که جراحی عروق interventional انجام میدهند ولی میخواهیم به صورت سیستماتیک باشد. مثلاً ما الان جراحی اپیلپسی را انجام میدهیم منتها میخواهیم اين كار را متمركزتر بکنیم.
بخش جراحی سرطان و تومورهای مغز را هم میخواهیم بگذاریم. رجیستریشن (ثبت) تومورهای مغزی را در وزارت بهداشت راه اندازی می کنیم كه برای اولین بار در ایران است. من و دکتر علیمحمدی هستیم و آقای دکتر شیرانی هم هستند. کاربرد سلول های بنیادی در ضایعات نخاعی را هم راه انداخیتم. بخش جراحی هیپوفیز را راه انداختیم که در ایران یونیک (منحصر به فرد) است یعنی کلینیک آن جداگانه است و سرپرستی آن به عهده دکتر شیرانی است و فقط راجع به هیپوفیز کار میکند. خانم دکتري هم هستند که متخصص داخلی و فوق تخصص غدد هستند و این بخش منبع بزرگی شده است. همکاران گوش و حلق و بینی از بیمارستان امیر اعلم می آیند و اينجا کار میکنند. همکاران داخلی هم بیماران را follow (پيگيري) میکنند. خانم دکتر حیدریان و آقای دکتر خرسندی هم هستند. قصد ما این است که در یکی دو سال آینده این 3 رشته را که در اروپا هم کم است راه بیندازیم و رسالتمان را تمام کنیم.
بخش مغز و اعصاب دانشگاه علوم پزشکی تهران در کل کشور در چه جایگاهی قرار دارد؟
دانشگاه علوم پزشكي تهران، بنیانگذار جراحی مغز و اعصاب در ایران است. پرفسور سمیعی و پروفسور عاملی بودند كه براي رشته جراحی مغز و اعصاب رزیدنت تربیت کردند. آقای دکتر صالح که استاد بنده و رئیس بخش جراحی بود. دکتر مرشد و دکتر رحمت و... از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شدند. بنده زمانی که attend بودم، اصفهان، شیراز و تبریز فارغ التحصیل تحویل نمیدادند، فقط مشهد دو رزیدنت میگرفت که به دانشگاه تهران میامدند. یعنی تا سال 1370 تعداد مراکزی که دستيار تخصص میگرفتند کم بود. فقط سه بخش بود که متخصص تربیت میکرد، بيمارستان سینا، شریعتی و امام خمینی. الان هم قطب جراحی مغز و اعصاب دانشگاه علوم پزشكي تهران است و دانشگاه های دیگر در حد 3 تا 5 تا رزيدنت دارند.
بیمارستان سینا هم مانند بیمارستان امام و شریعنی کار میکند ولی به دلیل بعد جغرافیایی و به دلیل ارتباطی بنده با مازندران دارم مریض های ما بیشتر هستند.
فعالیت بین الملی هم دارید؟
بله ،از لحاظ علمی بخش جراحی مغز و اعصاب بيمارستان سينا را در دنيا میشناسند. همکاران ما در مجلات خارجی مقالاتی مینویسند. بنده خودم عضو هیئت مدیره انجمن مغز و اعصاب هستم و آقای دکتر شيراني بازرس انجمن است و جزو editorial board مجله جراحی اعصاب هستیم. مقالات زيادي نوشته ايم و هر رزیدنتی که میخواهد فارغ التحصیل بشود حداقل 2 تا 3 مقاله در حد pubmed یا ISI باید داشته باشد تا من به امتحان معرفیش کنم.
خود شما چند مقاله علمی دارید؟
به تنهایی 15 مقاله ولی به صورت کار با همکاران چیزی حدود 40-30 تا میشود.
بیشترین تمرکز شما در مقالات چه حوزه ای است؟
راجع به جراحی ستون فقرات و بیماریهای مادر زادی وskull base surgery (كه تازه دکتر سمیعی مطرح کرده بود)، من در تهران شرایط را درست کردم و این approach را به کار بردیم که نتایجش در مجله دانشکده پزشکی تهران چاپ شد. اولین دوره ای بود که من پرکوتانیوس دیسککتومی را به ايران آوردم و البته دیدم چیز خوبی نیست و برای مملکت گران تمام میشود و نگذاشتیم کار ادامه پيدا كند دهیم ولی سال 70 که در آلمان بودم به بیمارستانی رفته بودم نزد آقای واینبرن که ایشان پرکوتانیوس دیسککتومی را انجام داده بود و من برای اولین بار آن را به ایران آوردم.
در دوره اي كه براي فوق تخصص به آلمان رفتيد، درچه زمينه اي فعاليت داشتيد؟
در زمينه جراحی قاعده جمجمه کار کردم .من به skull base علاقه مند بودم و فقط روی این کار کردم و بخش ما در این مسیر قرار گرفت و جراحی قاعده جمجمه که سابقاً با عارضه بود الان رزیدنت های سال 5 ما خیلی راحت عمل میکنند و همکاران بیهوشی داریم که کار با مریض های داری وضعیت نیمه نشسته در حین جراحی را خیلی خوب ياد گرفته اند و کار میکنند.
فرمودید که جراحی مغز و اعصاب در گذشته خیلی طولانی و زمان بر بود و امروزه تکنولوژی های روز به کمک این نوع جراحی آمده است. چه تفاوتي ايجاد شده است؟
وسایل تشخیصی و ابزار درمانی زيادي آمده است امروزه سي تي اسكن،MRI ، neuro-navigation ،میکروسکوپ، بایپولار، CUSAو غیره جراح را هدایت میکنند که به کجا برود. در گذشته ما با آنژیوگرافی میخواستیم تومور مغزی را عمل کنیم ولی الان همه چیز مشخص است. جراح قدرت تفکر دارد و راهی که باید برود خیلی راحت تر میرود. تجاربی که اساتید پیدا کردند و به آنها منتقل شده است. یادم هست اولین بار در اوایل کار بعنوان هیات علمی، برای شکستگی مهره تازه دستگاهی به نام هرینگتون آمده بود. آقای دکتری بود به نام دکتر اکبریان. ایشان بعد از انقلاب رفته بود و وسایل او در بیمارستان شفا یحیاییان مانده بود. من به آنجا رفتم و وسایل او را قرض گرفتم و به بیمارستان سینا آوردم و با آن کار کردم. روزی که میخواستم هرینگتون بگذارم هفت ساعت طول کشید الان این کار منسوخ شده است ولی رزیدنت های ما امروز ظرف 3 ربع این کار را انجام می دهند. در حالی که من برای اولین بار با یکی از رزیدنت ها که الان در رشت است این کار را هفت ساعته انجام دادیم.
سیر بیماری های مغز و اعصاب در کشور ما، در این 40 سالی که شما فعالیت می کنید، تغییري داشته است؟
بیماریهایی بود که سابقاً چون امکانات نبود تشخیص نمی دادیم. من زمانی که فارغ التحصیل شدم در استان مازندران هیچ جراح مغز و اعصابی نبود. مریض ها را از آنجا به بیمارستان سینا میآوردیم و عمل میکردیم. بنابراین بیماریهایی بود که خودش را سریع نشان میداد و شاید ما میتوانستیم به آن برسیم. مثلاً آنبریسم خیلی کم بود چون مریض به دست ما نمیرسید ولی الان ضایعات عروقی مغز نه اینکه خیلی زیاد شده باشد، بلکه علم و وسایل تشخیصی بالا رفته است و درمان بهتر شده است.
آن زمان میگفتند مریض با سردرد مرده است معلوم بود که آنوریسم پاره شده است. براي آنژیوگرافی کردن هم مشکل داشتیم. الان CT اسکن دیجیتال خیلی از مسائل را حل کرده است و اگر سردردی مزمن شده باشد یک CT میکنند و میبینند که مشکل چیست و تشخیص میدهند و درمان میکنند. وسایل تشخیصی و ارتباطات جمعی بعد از انقلاب خیلی زیاد شده است. مهاجرت از شهرها زیاد شده است. من یادم هست که آن زمان به شهر خودم که میخواستم بروم تا بابل 200 کیلومتر راه بود. 5 صبح باید راه میافتادیم و6 غروب میرسیدیم. الان مریض صبح میاید و ظهر میرود و به کارش میرسد.
شما بیشتر در حوزه تومورها و سرطان کار می کنید؛ وضعیت بیماری های سرطان مغز و اعصاب در کشور ما چطور است؟ آیا رو به ازیاد است؟ اگر زیاد است چه عواملی روی آن تأثیرگذار است؟
سيستم ثبت و رجیستریشن تومورهای مغزی را داریم انجام میدهیم. به همت آقای دکتر آقای دکتر علیمحمدی و سرپرستی آقای دکتر شیرانی . قبلا فقط جراحی میکردیم. الان modify مي كنيم يعني جراحی را با رادیوتراپی و شیمی درمانی و ... مخلوط کردیم. سابقاً شکل سلول را میدیدیم و بر حسب شکل سلول تصمیم گیری میکردیم. الان فاکتورهای داخلی تومور برای ما مهمتر از شکل تومور است. مثلاً میگفتیم یک تومور گلیوم است و درجه دو است و 6 ماه بعد بیماری بدتر میشد اما الان بیماران درجه دو داریم که 15 سال زندگی میکنند. این دو چه فرقی دارند؟ هر دو شکل یکسانی دارند. اما حالا فهمیدیم رسپتورهایی که در داخل تومور وجود دارد و فاکتورهایی وجود دارد که آینده بیمار و نوع درمان را مشخص می کنند.
الان فاکتورهای داخلی مغز را میبینیم. هنوز موفق نشده ایم. به دنبال اتیولوژی هستيم که ببینیم چه چیزی موجب سرطان میشود. دنیا دارد روي این موضوع کار میکند و ما هنوز شروع نکرده ایم.
شما در جنگ تحمیلی هم حضور فعالی داشتید.
من تنها نمی رفتم. همه همکاران و مسئولان میرفتند. آقای دکتر شيراني در آن زمان رزیدنت بود ايشان هم میآمد. خیلی ها که منم جزوشان بودم جزو گروه اضطراری بودیم. من یادم هست در عملیات رمضان ما در اهواز بودیم. من میدیدم که هواپیما بمب، بر سر مردم میریخت. کولیهایی بودند که بمب بر سرشان ريخته بود. ما خودمان را رساندیم. آنها از زیر آوار بیرون آوردیم.بعضی هایشان را عمل کردیم. من یادم هست 31 شهریور سال 1359 من در بیمارستان سینا در اتاق عمل بودم كه جنگ شروع شد. فرودگاه مهر آباد بسته شده بود. عده ای از همکاران با ماشين ،همراه با وسایل عمل جراحی از بیمارستان سینا به اهواز رفتيم.
گفتند اهواز امن نیست و شما به جای دیگر بروید عده ای از تیم پزشکی از راه کارون به آبادان رفتند و ما هم به بیمارستان وحدتی دزفول آمدیم.
من یادم هست برادران سپاه توپ ها را روی کولشان میگذاشتند و حمل میکردند و تانک ها را هل میدادند. چند هواپیما هم از پایگاه وحدتی پرواز کردند که خودشان میگفتند ما به شکار تانک رفتیم. رفتند تانک های عراقی ها را زدند. فرمانده عراقی ها تیر خورده بود. او را به بیمارستان آورده بودند و ما در آنجا این اطلاعات را پیدا کرده بودیم. چند مجروح عراقی هم آورده بودند. آنها تعجب کردند که ما آنها را درمان میکنیم ولی به آنها گفتیم ما مانند شما نیستیم ما از امام خودمان یاد گرفتیم که دشمن درست است که دشمن است ولی زمانی که تسلیم ما شد باید مانند خودمان با او برخورد کنیم.
کلاً در چند عملیات و چه مدت در جبهه حضور داشتید؟
عملیات رمضان، کربلا و فتح المبین بودم. ما باید یک ماه در سال به جبهه میرفتیم. همه همکاران من بودند. بعضی اوقات ما را به صورت داوطلبانه برای عملیات خاص میبردند و ما هم با کمال میل میرفتیم. تیم های اضطراری هم داشتیم و رزیدنت ها و همکاران دیگر هم بودند.
شما در کنار خدمات پزشکی، کارهای خیریه و عام المنفعه هم انجام می دهید. اگر امکان دارد راجع به این فعالیت ها هم توضیح بدهید؟
یک دبیرستان به نام خودم و خانمم داریم که به زودی افتتاح میشود. یک مرکز انتقال خون در بابل هست که در ابتدا جای کوچکی بود که مادرم پول ساخت آنجا را داده بود. بعداً مهندس طیبی آمد و مرکز انتقال خون به صورت نوین در بابل درست کرد که من کمک فکری و اجتماعی کردم. پسرم هم كه زاهدان قبول شد. من در آنجا درمانگاه حضرت ولیعصر را با هزینه خودم درست کردم و به استانداری دادم.
یک مرکز MRI هم در بابل درست کردم به نام حضرت مهدی که مربوط به دانشجویان و فارغ التحصیلان دانشگاه است. در محله خودمان هم مسجدی را درست کردیم به نام مسجد حضرت ابوالفضل العباس. الان هم زمینی را گرفته ایم که در اتوبان همت، كنار بیمارستان تریتا است که قرار است آنجا حسینیه حسین ابن علی را درست کنم که بزرگترین حسینیه دنیا میشود. حدود 7 هزار متر بنا است. از هیچ کسی کمک نگرفتیم و تماماً با پول خودم ساخته مي شود چون من اکثر درآمد پزشکی ام را در این راه هزینه میکنم. به من پیشنهاد دادند که در اینجا مغازه درست کنم. قبول نکردم و گفتم اینجا حسینیه و دارالقرآن خواهد شد.
کی افتتاح می شود؟
الان فوندانسیونش را ریخته ایم فكر مي كنم یکی دو سال دیگر راه میافتد.
در مورد زندگی شخصیتان هم کمی برای ما بفرمايید؟ چه سالی ازدواج کردید؟ چند فرزند دارید؟ با توجه به مشغله هایی که دارید چقدر برای خانواده وقت می گذارید؟
من سال 53 ازدواج کردم. سه پسر دارم. یک پسرم مهندسی در دانشگاه آزاد خواند و آمریکا رفت و دکترا گرفت و شرکت خصوصي دارد. پسر دومم زاهدان رشته حسابداری قبول شد و به همین خاطر به زاهدان رفتم و درمانگاه را راه اندازی کردم. پسر سومم پزشکی خوانده است و در خدمت آقای دکتر شيراني بود از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد و به بیمارستان سينا میآمد و مقاله مینوشت الان هم نزد پروفسور سمیعی است و دوره تخصص اش را میگذراند. خانم من هم در دانشگاه مازندران حقوق خوانده است و مدتی در معاونت دانشجویی شهید بهشتی بود و الان هم بازنشسته شده است.
تعداد جراحان مغز و اعصاب کشور به تعداد کافی هست يا كمبود داريم؟
جراحی مغز و اعصاب در کشور ما به همت پروفسور سمیعی و پروفسور عالمی و بعد آقای دکتر صالح و دکتر رحمت كه بنیاد بسیار قشنگی را گذاشته اند،خيلي پيشرفت كرده است. اولین کنگره بین المللی مغز و اعصاب را در كشور برگزار كرده ايم و واقعاً تحولاتی را که در دنیا اتفاق افتاده بود ما با همان همکاران جوان و علاقه مند جراحی اعصاب در سطح بالایی به كشور آوردیم. اگر از کشورهای پیشرفته خیلی جلو نباشیم خیلی عقب نیستیم. غیر از وسایل خاصی که آنها دارند بقیه چیزها در ایران چه در تهران، شیراز، مشهد، اصفهان و ... وجود دارد و الان حدود 700 جراح مغز و اعصاب داریم كه با استانداردهای دنیا مناسبت دارد.
کمبودي نداریم.
بعید می دانم، كمبودي داشته باشيم. اما رشد جامعه و علوم ارتباطی زیاد شده است و در هر شهری یک جراح اعصاب وجود دارد. مثلاً الان شهر گرمسار جراح مغز و اعصاب دارد در حالیکه آن زمان که من فارغ التحصیل شدم در استان مازندران يك جراح مغز و اعصاب نبود .الان سالانه حدود 40 فارغ التحصیل داریم كه در شهرهاي مختلف به عنوان جراح مغز و اعصاب خدمت می کنند.
بیماریها مغز و اعصاب قابل پیشگیری هستند؟
معضل اصلی مغز و اعصاب تروما و ضربه هست. ضربه های جاده ای، سقوط و ... باید حفاظت مان را بالا ببریم. تصادفات جاده ای و خیابانی زیاد است. سقوط از ارتفاع زیاد است و حوادث شغلی زیاد است. باید جلوی دیسک کمر را بگیريم که باید آموزش های خاص داده شود. عروق مغزی و سرطان های مغزی هم هست که الان در حال مطالعه هستند تا بتوانند علتش را پیدا کنند.
مرکز تروما در بیمارستان سینا است که دکتر ظفرقندی مسئولیتش را دارد و با شهرداری و نیروی انتظامی همکاری میکنند یک بخشی از آن هم مربوط به ترومای ستون فقرات و ضربه سر است که بخش جراحی اعصاب بیمارستان سینا در آن دخالت دارد. راه و روش ها را میبینيم آمارها را بررسی میکنیم. قطب ترومای ضربه سر هم بیمارستان سیناست و داریم آموزش میدهیم و پروپوزال های پژوهشی مینویسند. بخش دیگری که داریم بخش علوم اعصاب است که در بیمارستان امام خمینی است که دکتر شیرانی و بنده هم آنجا هستیم. آقای دکتر امامی رضوی مسئول هستند و همکار بسیار خوب و پیگیر ما دکتر نوروزی هم خیلی فعاليت میکنند و آنجا را خیلی گسترش دادند. با تربیت بدنی و فیزیولوژی و پاتولوژی و نورولوژی و ... هماهنگی هایی دارند و دارند کار میکنند.
حدود 4 سال است که اين مركز بازدهی خوبی داشته است. به خصوص آقای دکتر امامی رضوی خیلی علاقه مند و پیگیر و با پشتکار هستند و همراه ایشان هم آقای دکتر نوروزی هستند که بسیار علاقه مند هستند رشدی که در این زمینه ها در این سه چهار سال کردند فکر میکنم در چند سال آینده یکی از بزرگترین مراکز تحقیقاتی علوم عصبی دنیا خواهد شد.
در سال های اخیر صحبت هایی راجع به سلول های بنیادی شده است یا تزریق بعضی از سلول های خاص برای درمان ضايعه قطع نخاع یا بیماریهای مشابه آن. چقدر در این زمینه پیشرفت داشتیم؟ آینده استفاده از علوم نوین پزشکی را چطور میبینید؟
مراکز تحقیقات ما همگام با دنیاست. مقاله ای که امروز در دنیا می آید فردا در اینجا هست. یک قسمتی که مربوط به تروما و کاربرد سلول های بنیادی است را دانشگاه تهران، بیمارستان سینا و بیمارستان مازندران دارند، دنبال مي كنند. ما هنوز در مراحل اول انجام کار هستیم و نتایج را باید بعدا ببینیم. تیم روانپزشک، پزشکی قانونی، جراح اعصاب، متخصصان خون و کشت سلولی دارند با هم کار میکنند و باید تیم ها مطالب را جمع آوری بکنند و مقاله ای بنویسند تا بتوانیم نتیجه را ببینیم. گاه گاهی مقاله ای در مجله neuroscience در این زمینه میبینم.
آرزوی شما برای رشته جراحی مغز و اعصاب کشورمان چیست؟
آرزویم برای بخش خودم است چون مانند بچه من است و من از حدود سال 53 آنجا هستم. آرزویم این است که این سه تخصص را كه گفتم در دو سه سال آینده در آنجا را بیندازم یکی جراحی اپیلپسی است و این آرزوي من است. جراحی هیپوفیز که آقای دکتر شيراني آن را راه انداخته است. همچنين کلینیک هیپوفیز را 6 سال است راه انداختیم.جراحی های آندوسکوپی هیپوفیز هم هست كه بیش از 10 سال است که این کار شروع شده است.
جزو اولین مراکزی که جراحی آندوسکوپی هیپوفیز را راه انداخت دكتر شيراني بود که اولین عمل را خودش انجام داد و من یادم هست که زماني كه دکتر ظفرقندی رئیس دانشگاه علوم پزشكي تهران بود. دستگاه آندوسکوپ خریدیم. قبلش با آرتروسکوپ ارتوپدی این کار را انجام میدادیم.
اولین کنگره آندوسكوپ را هم من در بیمارستان امام خمینی(ره) در بخش سرطان گذاشتم. بعضی ها انتقاد میکردند ولی ما این کار را راه انداختیم بعضی ها میگفتند با میکروسکوپ این کار را بكنیم ولی ما میگفتیم با آندوسکوپ بهتر است. الان آقای دکتر شيراني سرپرستی این جراحی را به عهده دارد. اكنون جراحی آندوسکوپ همه گیر شده است و همه این کار انجام میدهند. ما دنبال این کار هستیم که بتوانیم فوق تخصص آن را را راه بیندازیم و این آرزو و آمال من است.
آرزویتان برای مملکت مان چیست؟
ما داریم روز به روز رشد و شکوفایی كشور را میبینیم امیدوارم همه صادق باشند و کار کنند چون گذشتگان ما خیلی زحمت کشیدند تا دانشگاه تهران را درست کردند، بیمارستان سینا، امام و شریعتی و ... را درست کردند. اميدوارم جوانان بتوانند این کار را ادامه دهند. من همیشه می گویم اگر رزیدنت من از من بهتر نباشد یعنی علم ما پیشرفت نکرده است و خوشبختانه من شاهد پیشرفت هستم./ق
گفت و گو: افشين شاعري
عکس: سید میثم عطری
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: