گفتگوی دفتر امور ایثارگران با جانباز و آزاده هشت سال دفاع مقدس خسرو کزلو
به مناسبت 26 مرداد سالگرد بازگشت آزادگان به میهن اسلامی خسرو کزلو جانباز و آزاده هشت سال دفاع مقدس از خاطرات 26 ماه اسارت خود گفت.
(قسمت اول)
ما مرگ را به چشم دیدیم
جلوی دوربین معذب است. صادقانه حرف میزند. بااینکه سالها از دوران جبهه و اسارتش گذشته بازهم تأثیر صحنههایی که با چشمان خودش دیده در دالانهای تاریک ذهنش تازه مانده؛ سرد و دستنخورده. سرمای انفرادی شبهای سخت عراق و تلخ شدن شیرینی برگشتن به وطن. همة ما داستان یعقوب و یوسف را شنیدهایم، اما یوسف چندسالی زندان بود و بعد عزیز مصر شد. یعقوب میدانست یوسف از کودکی درناز و نعمت زندگی میکند، اما این جوان چطور؟ پدر باید چطور آنهمه آزار و شکنجه برای جگرگوشهاش از آن خبر داشت، تحمل کند؟
آقای کزلو اهل کجا هستید؟ در کدام محله به دنیا آمدید؟ چه سالی؟
اهل تهران هستم. - محله عباسی، جنوب شرق تهران. 1345.
حوالی سالهای انقلاب ده یا دوازدهساله بودهاید. شغل پدرتان چه بود؟
بله دوازده سالم بود. کارمند شهربانی بودند.
دلم میخواهد از خاطرات کودکی و دوران انقلاب شروع کنیم. اول کمی به سالهای قبل و بعد از انقلاب بپردازیم بعد میرویم سر موضوعات دیگر. میخواهم بدانم چه خاطراتی دارید. آیا چون پدرتان کارمند شهربانی بود توانستید فعالیتی داشته باشید؟ کجاها رفتید و چه کردید؟ چون محلههای قدیمی و اصیل تهران پرجمعیت بود و در دوران انقلاب فعالیت بیشتری داشتند.
سال 57 که انقلاب داشت به ثمر مینشست، من حدوداً دوازدهساله بیشتر نداشتم. یادم میآید روزهای انقلاب در تظاهراتها که مردم در اعتراض به کارهای شاه ملعون به خیابانها آمده بودند، من هم حضور داشتم. ما بهنوعی کارهای کوچکی در تظاهرات داشتیم؛ مثلاً شعار میدادیم، اگر قرار بود چیزی جابهجا شود، از ما که کوچکتر بودیم کمک میگرفتند؛ چون به ما شک نمیکردند. صدیمان میکردند و میگفتند: «این کوکتلمولوتف را از این کوچه ببر آن کوچه، این را ببر فلان جا.» شبها که ما نمیتوانستیم بیرون برویم. روزها دم ظهر اسپریهای رنگی به ما میدادند، میگفتند بروید بنویسید مرگ بر شاه.
پدرتان کارمند شهربانی بودند. برای فعالیتهای انقلابی چطور به شما اعتماد میکردند؟
پدر من هم از کسانی بود که معترض بود. درست است معترض بود، ولی به کارش تعهد داشت. همان زمان میشنیدم که نامههای محرمانه که جابهجا میشد، دیر میرساند؛ مثلاً اگر قرار است این کار امروز انجام شود، پدرم سعی میکرد نامهها راکمی دیرتر برساند که کارها انجام شود و بعدازآن نامه تازه برسد دست آن شخص اولی که قرار بوده نامه را تحویل بگیرد.
سر کوچهمان سنگر میزدند و ما کمک میکردیم. گونیها را پر از شن و ماسه میکردیم و رویهم میچیدیم. اسلحه جابهجا میکردیم؛ چون ما کوچکتر از بقیه بودیم، از طریق ما اسلحه جابهجا میکردند.
اسلحهها را چطور میبردید؟ اسلحه معمولاً اندازة بزرگی دارد.
اسلحههای کوچکی مثل کلت بود؛ مثلاً فشنگ میدادند جابهجا کنیم؛ فشنگ مشقی را به ما میدادند. میگفتند: «درست است مشقی است، اما مواظب باشید.» گاهی هم تیر جنگی دستمان بود. آن زمان همهچیز در دستوبال همه بود؛ یعنی هر اتفاقی ممکن بود بیفتد، ولی بچهها خطر نمیکردند. فکر همهچیزش را میکردند که اتفاق خاصی نیفتد.
روزی که امام آمد، روز دوازده بهمن کجا بودید؟
دوازدهم بهمن ما در کوچه شادی میکردیم.
نرفتید استقبال؟
نه ما استقبال نرفتیم، اما استقبال ما از امام طور دیگری بود. مثلاً کوچه را تمیز کردیم. پسازآن همه خرابیهایی که بهبار آمده بود، کوچهها و دیوارهایی که کثیف شده بود، باید شهر برای ورود امام تمیز میشد. آن روز تمام محل شلنگ آب را بیرون آورده بودند و کوچه را میشستند و گل میچیدند، گل پخش میکردند. یادم میآید همسایهای داشتیم از سر کوچهمان تا وسط کوچه که حدوداً سیصدمتر بود، هر نیممتر یک گوسفند کشت. یک کامیون گوسفند خریده بود. آنموقع قیمتی نداشت. نمیدانم قیمت گوسفند چقدر بود؛ پنجاهتومان بود یا چهلتومان. تا ته بنبستی که مینشستند، هر نیممتر به نیممتر گوسفند سربریدند. یادم نمیرود؛ روزی که شاه رفت در کوچه بچهها شادی میکردند. همسایهای داشتیم که کامیون باری داشت. آمد عصر همة بچهها را توی کامیون ریخت و رفتیم دور شهر چرخیدیم. ماشینها بوق میزدند و مردم شادی میکردند. در کامیون ما همه شادی میکردیم که شاه رفت
سال 59 که جنگ شروع شد یادتان هست؟ یعنی وقتی اعلام شد که جنگ شده، کجا بودید؟
کلاس دوم راهنمایی بودم. سر کلاس بودیم. خاطرم نیست چندم شهریور بود. ظهر بود که هواپیماها آمدند و تهران را زدند. آژیر زدند و ما هم از مدرسه بیرون آمدیم. ذوق میکردیم؛ «مدرسه تعطیل شد! بچهها بریم!» ریختیم بیرون.
جنگ از همانجا شروع شد. من هم هر کاری میکردم بروم جبهه، نمیگذاشتند. پدرم موافق بود، ولی مادرم موافق نبود؛ چون دوتا از برادرهایم در جبهه سرباز بودند. مادرم میگفت: «دوتا از برادرات هستن، نیازی نیست تو بری. همینکه توی مدرسه درس به خونی انگار شما مثل اونا تو جبهه هستی.» من میگفتم: «نه باید برم جبهه.» هر کاری میکردم نمیگذاشت.
بعد از مدتی رفتم سرکار. برقکاری را شروع کردم. حدود سه، چهارسال در حرفه برق بودم. بعدازآن بچهها آمدند گفتند که بیا برویم سربازی. زمانی که رفتم سربازی حدود بیستودو یا بیستوسه سالم بود. برای سربازی بایست هجدهساله باش، اما من غیبت کرده بودم. همراه بچهها آمدم ثبتنام کردم و دفترچه گرفتم.
چه سالی بود؟
سال 65 بود؛ 20/4/65. رفتیم سربازی. سهماه آموزشی بود. پادگان 21 حمزه. بعد از سهماه هم یکراست جبهه.
پادگان 21 حمزه کجا بود؟ بعد از آموزشی کدام منطقه رفتید؟
سمت لویزان بود. منطقة نهر عنبر. آن زمان خط مرزی بود. حدوداً هفتماه تا یکسال در نهر عنبر بودیم. بعدازآن قرار شد آنجا عملیاتی بکنیم. برای استراحت سمت رودخانه موسیان آمدیم. حوالی دهلران بود. مدتی هم آنجا ماندیم. سهماه یا چهارماه کلاً مرخصیهای ما را لغو کرده بودند. آنها که از ما قدیمیتر بودند، جلوتر از ما به سربازی آمده بودند و سابقهشان بیشتر بود. در عملیاتهایی هم شرکت کرده بودند؛ مثل عملیات فکه. میگفتند: «زمانی ششماه مرخصی نرفتیم. آنقدر توی بیابون و کوه و اینجور چیزا بودیم، وقتی مرخصی آزاد شد اومدیم توی شهر، وقتی بچهها رو میدیدیم میگفتیم تا! اینا هم آدمن؟!» وقتی این حرفها را به ما میگفتند ما به آنها خرده میگرفتیم. میگفتیم: «مگه میشه یه همچین چیزی؟!» گفت: «ببین تا سرتون نیاد متوجه نمیشین ما چی میگیم.»
چهار یا پنجماه مرخصی لغو بود؛ نه نامه و نه تلفن؛ هیچی! بعد از پنجماه به ما گفتند: «دیگه نیازی نیست برای عملیات برید.» مرخصیها را آزاد کردند. آمدیم شهر مرزی. لحظه اولی که وارد شهر شدم، بچهای را دیدم که داشت میرفت. پیش خودم گفتم: «اا! اینم آدمه؟!» یاد آن بندة خدا افتادم.
بعدازاینکه روی روال افتادیم، آمدند و گفتند باید بروید عملیات؛ عملیات نصر 3. چون در اسلحهخانه بودم، وظیفهام این بود که اسلحه و مهمات را نگهداری کنم. از هر لحاظ تأمین تجهیزات نظامی آنجا با من بود.
با همان لشکر بودید؟
بله لشکر 21 حمزه. تیپ یک و گردان 131. گفتند بروید عملیات. رفتیم. انگار عراق میدانست که ما میخواهیم عملیات کنیم.
وقتی به منطقه جنگی رسیدید، چه اتفاقی افتاد؟
به ما گفتند مهمات بیاورید. آمدیم مهمات بیاوریم. درراه، مدام گلولهباران میشدیم. چطور باران میبارد؟ همانطور گلوله بود که روی جاده داشت میبارید. خداخواهی بود که به ماشین ما نمیخورد. بااینحال رفتیم. بهجایی رسیدیم که ماشین مجبور شد بایستد. چرخهای ماشین پنچر شده بود. ترکش به چرخ ماشین خورد، اما به خود ماشینی که داخلش مهمات بود اصلاً نخورد!
پیاده شدیم. بچههای خط دیدند که ما آمدیم، ما را هم گرفتند، کشیدند توی سنگر. کمی که اوضاع آرامتر شد، دیدیم کهای داد بیداد بچهها واقعاً پرپر شدهاند. رزمندهای را آورده بودند که تمام بدنش ترکش بود. او را روی ماشین نشانده بودند. هیچکس جرأت نمیکرد از ماشین پیادهاش کند، بیاورد توی اورژانس صحرایی. من و یکی از بچهها جلو رفتیم. دیدیم این بدن تکهتکه است! ما در جبهه صحنههایی دیدیم!
خداوکیلی شرمنده آنها هستم. در زندگیام سعی میکنم آنها را یادم باشد؛ به آنها خیانت نکنم. حالا که برای شما تعریف میکنم تنم دارد میلرزد. بعضی چیزها را من خودم ندیدم، از بچههای دیگر شنیدم. بچهها برایم تعریف کردند: میخواستند از کانالی رد بشوند. دیدند اگر بخواهند با این تجهیزات از روی کانال رد بشوند نمیتوانند از روی کانال بپرند. گفتند ما باید چیزی بیاوریم بگذاریم داخل کانال که بتوانیم پایمان را رویش بگذاریم و رد شویم. بچه بسیجی دوازدهساله آمد جلو. وقتی اوضاع را دید، لباسش را درآورد، پرید توی کانال. گفت: «بیاید از روی من ردشید برید.» فرمانده گفت: «بیا بالا!»
- نه ردشید!
- بیا حداقل بیا این لباس رو بپوش!
- این لباس، لباس مقدسیه. چرا باید زیر پا باشه؟!
امروز چنین کسانی راداریم؟ جای دیگری شنیدم که میخواستند بروند میدان مین، مینها را خنثی کنند. دشمن هم متوجه شده بود که گردانی پشت میدان مین منتظرند تا معبر باز شود، نیرو بیاید و از میدان مین رد شود. یکییکی نیروها برای باز کردن میدان مین داوطلب شدند. قبل از اینکه کسی کاری بکند، دیدند یک جفت پوتین جلوی میدان مین است؛ خودش پابرهنه رفته. گفته بودند: «حداقل بیا پوتینا رو بپوش!» گفته بود: «پوتین برای بیت الماله!» واقعاً چنین کسانی را نداریم. شاید آن موقع شرایط ایجاب میکرد که بچهها اینطور رفتار کنند. امروز ما جوانها را طور دیگری میبینیم، اما اگر همان شرایط پیش بیاید، اینها هم همانطور باشند، ولی فکرهای ما چنین چیزهایی را قبول نمیکند، مگر اینکه ثابت شود.
آنجا که گفتند اسلحه و مهمات بیاورید، اسلحهها را به کدام منطقه بردید؟ منطقهای که عملیات شده بود کجا بود؟
خط زبیدات بود. اسلحه نبود. مهمات بود، ماند.، نتوانستیم جلو ببریم. اسلحه همه داشتند؛ و بعد که کمی فضا آرام شد، چون در خاک خودمان بود، با ماشینهای دیگری رفتند مهمات را آوردند. یادم نمیرود آن شب از گروهان ما حدود چهل، پنجاه نفر مانده بود، از گروهان بعدی هم همینطوری. شب خیلی بدی بود.
در این شرایط دائم به ما اعلام میکردند که مواظب باشید. قطعنامهای دارد نوشته و تصویب میشود. جنگ دارد تمام میشود. ما. هرروز، هر دقیقه، هر ساعت آمادهباش بودیم. ایران شب عملیات میکرد، عراق صبح زود؛ دقیقاً عکس هم بودیم. ساعت هشت یا نه صبح بود. همانجا که سنگر استراحتگاه و اسلحهخانهمان بود، گلولهباران کردند.
کدام منطقه بودید؟
زبیدات. تک دشمنی که به ما شد، در همان زبیدات بود.
دوباره مثل قبل به ما زنگ زدند و گفتند: «مهماتمون تموم شده، بیارید.» مثل همان موقع ماشین را پر کردیم و به سمت خط راه افتادیم. رسیدیم. وجببهوجب جاده را عراق با گلوله میزد. رسیدیم بهجایی که نتوانستیم جلوتر برویم. ماشین گیر کرد. پیاده شدیم و با سرعت رفتیم سمت خط. بچهها ما را دیدند. گفتند: «برای چی اومدین؟!» گفتم: «بابا مهمات آوردیم!»
- مهمات نمیخوابم که! شما مهمات برای چی آوردین؟
- زنگ زدن به ما که مهمات بیارین، ما هم آوردیم.
آتش دشمن که خاموش شد، دیدیم وجببهوجب منطقه و خط را زدهاند. بچهها گفتند: «چی کارکنیم؟» پشت سرمان را نگاه کردیم. دیدیم تانکهای عراقی، دارند میآیند و هی عقب میروند. بچهها گفتند: «این تانکهای عراقی دارن میرن سمت ایران. ما چی کارکنیم؟!» فرماندة دسته مهدی علیزاده بود. گفت: «هر کی در اختیار خودش! از هر مسیری میتونه بره جونش رو نجات بده!»
نفری دوتا نارنجک به ما دادند. گفتند: «اینا پیشتون باشه.» یک بنده خدایی از بچهها آمد و گفت: «فلانی بیا باهم بریم. من به مسیری رو بلدم میونبره میریم میرسیم رودخونه موسیان، رودخونه کرخه، از اونجا هم میریم شهر.» گفتم: «شما تشرف ببر! من نمیام!»
- بیا بریم!
- من نمیام! این بنده خدا آمد روی بلندی. یکدفعه دیدم این آدم نابود شد! بیچاره را با گلوله تانک زدند! گفتم: «خدایا از اون آتیش درومدیم، اومدیم اینجا، ازاینجا هم اینجوری. دیگه خودمونو به خودت سپردیم!»
بچهها گفتند: «چی کارکنیم؟!» گفتم: «برگردیم ایران دیگه! اینور که نمیتونیم بریم. باید برگردیم.» آمدیم دیدیم پشت سرمان پرشده از عراقیها. گفتند: «چی کارکنیم؟» گفتم: «هیچی! اگه میخواید اینا اینجا ما رو قتلعام کنن یه گلوله در کنین، ولی این منطقی نیست.»
- خب چی کارکنیم؟
- بهترین راهش اینه که به اسارتشون دربیایم.
- یعنی چی؟!
- یعنی همین دیگه. اگه همینجا خودمون رو بخوایم به کشتن بدهیم این حماقته! این اصلاً جور درنمیاد باعقل.
من از همهشان قدیمیتر بودم. من بیستوشش ماه خدمت سربازی کردم؛ یعنی اگر آن چهار ماه اضافه نمیشد اصلاً نه اسارات بود، نه هیچ دردسر دیگری.
چون غیبت داشتید چهار ماه اضافه شد؟
نه سالی که رفتم سربازی، سالی بود که سرباز زیادی به جبهه رفت. برج دو، بچههای دیگر بودند، برج سه ما بودیم تا برج شش همینطور سرباز به جبهه رفته بود؛ پشت سر هم؛ یعنی تمام نیروهای کل جبهه از این سربازها بودند. اگر بهنوبت سربازیشان تمام میشد، کل جبهه در این پنجماه خالی میشد. به خاطر همین آمدند چهار ماه به خدمت ما اضافه کردند. اضافة قانونی کردند. بیستوچهار ماه سربازی من شد بیستوهشت ماه. از این بیستوهشت ماه، من بیستوشش ماه سرباز بودم. آزادگانی بودند که بعد سهماه آموزشی تازه آمده بودند جبهه و بعدش هم به اسارت درآمدند. وقتی به ایران آمدند، پایان خدمتشان را گرفتند.
بعدازاینکه به آنها گفتید تسلیم شوند، چه گفتند؟
گفتند: «هر کاری شما بگید ما میکنیم.» من هم آمدم اسلحهام را بالا گرفتم و به عراقی نشان دادم. دورتادور ما را گرفته بودند. اسلحه را گذاشتم زمین، رفتم سمتشان. آنها ترسیدند و کشیدند عقب. آمدم و بهزانو افتادم زمین. دستم را مشت کردم و جلو آوردم. دستم را بستند. میگویند برج چهار خوزستان، ماهی است که خرما می پزد. هوا خیلی گرم است. آن لحظه به من آبخنک دادند. بچهها تا این صحنه را دیدند، همه یکییکی آمدند.
چند نفر بودید؟ فکر میکنم چهل، پنجاهنفری بودیم.
عراقیها چه؟ هر جا را نگاه میکردی عراقی بود. دورهمان کرده و با اسلحه به سمتمان نشانه رفته بودند. یکی از بچهها آمد کنارم و گفت: «ببین چکار کردی! خودت ببین! تو باعث شدی ما اسیر شیم!»
- ببین ما اونجا بحثمون رو کردیم. اینجا دیگه جای بحث نیست.
همانجا که نشسته بودیم، یک مینیکاتیوشا به سمتمان شلیک کرد. فکر میکنم مال خود ایران بود. نمیدانست که آنجا هستیم. به هوای عراقیها گلولهای پرتاب کردند و درست خورد وسط ما. من نفر اول ایستاده بودم و بقیه بچهها پشت سرم بودند. دیدم دست و سر و پاست که دارد روی هوا میرود. کناردستیام یکدفعه خودش را روی من انداخت. گفتم: «آقا چی کار میکنی؟!» دیدم پشتش پر از ترکش است. انگار خدا میخواست مرا نگه دارد. نمیدانم چرا. دلیلش را نمیدانم. ازآنجا ما را سوار ماشین کردند و آمدیم شهری به نام العماره. شهری مرزی بود. هر اسیری که میگرفتند اول به این شهر میبردند. در این شهر سولههای خیلی بزرگی بود، هفت، هشت، دهتا. اسیر که میگرفتند، اول میبردند و توی آن سولهها میریختند. سه، چهار روز آنجا نگهمیداشتند، ازآنجا انتقال میدادند به بغداد؛ میگفتند استخبارات. از بغداد هم تقسیم میکردند. مثلاً چه گروهی، کدام شهر برود. وقتی اسیر شدیم، شب اول توی تاریکی در سوله نشسته بودیم؛ همة بچهها هم تشنه، گلوله و ترکشخورده بودند. وضع اسفباری بود. ما که باهم یکجا افتاده بودیم، حدوداً ده، پانزده نفری میشدیم. گفتم: «بچهها هر کاری میکنین فقط وسط نمونید! خودتون رو بکشید کنار!»
همینطور توی تاریکی آرامآرام آمدیم و دیدیم کنار دیوارهای سوله یک ظرفهایی هست. در طویله بغل دیوارها ظرفهایی میگذارند به نام آخور. هر چه بخواهند به حیوانات بدهند، در آنجا میریزند. علوفه و آب را میریزند توی آن تا حیوانات بخورند.
دیدم کنار سوله چنین چیزی هست. گفتم: «خب این جاییه که احتمالاً از یه جایی آب میریزن میاد اینجا. ما اینجوری باید آب بخوریم.» دستم را گذاشتم توی آن ظرف آخور مانند و همانجا خوابم برد.
نمیدانم چه موقع شب بود. تشنهام شد. از تشنگی بیدار شدم. یکی گفت: «آی آب! آب دارن میدن! آب آوردن! تانکر آوردن!» همینطور آرامآرام جلو رفتم. پایم به آب خورد. آمدم که بخورم، سه، چهار نفر از آنطرف برگشتند و گفتند: «از اون آب نخور!» چون یک نفر خورده بود و دیده بود مزه آب نمیدهد؛ خون بود. وقتی بچههایی که ترکش و گلوله خورده بودند، شنیده بودند که آب هست، خودشان را سمت آنجا کشیده بودند که آب بخورند، تمام خونشان رفته بود توی آب. گفتم: «فقط این آب رو بریزین روی سرتون، خنک شید.» در آن خنکی من دوباره خوابم برد. لحظهای لرزم گرفت. بیدار شدم. با خودم گفتم بروم کنار. رفتم کنار. خوابیدم. صبح وقتی بیدار شدم دیدم یا ابوالفضل! اصلاً آن جلو انگار دریای خون است!
جلوی سوله کمی گود بود. خون بچههایی که گلوله خورده بودند رفته بود آنجا جمع شده بود. همدیگر را نگاه کردیم دیدیم قرمز قرمزیم. بوی خون را متوجه میشدیم، ولی چاره چه بود؟!
بازهم آب آوردند. خودمان را تمیز کردیم. سوله درهای خیلی بزرگی داشت. شب دوم دیدیم که درها را باز کردند. بعد رگبار گلوله را بستند بین بچهها. همانجا ده، پانزدهنفری از بچهها شهید شدند. خیلی بودیم. حدود هزار نفر را در آن سوله ریخته بودند. بعدازآن ما را بیرون آوردند و دور چرخاندند و از ما فیلمبرداری کردند. بعدها که توی خانه صحبت میشد، میگفتند: «زنگ زدند به ما گفتند بیایید پادگان لویزان، ما یک سری فیلم گرفتیم. بیایید ببینید اگر بچههایتان اینجا هستند، شناسایی بکنید.» متأسفانه مرا آنجا ندیده بودند.
از ما فیلمبرداری کردند و در شهر چرخاندند. مردمشان میرقصیدند و هلهله میکردند که اینها اسیرند؛ یعنی رسمشان اینطور بود. بعد دوباره سوار اتوبوسمان کردند و آمدیم. جایی که ستاد مشترکشان بود. یکروز آنجا بودیم.
ما را تقسیم کردند که کجا برویم، از آنجا دوباره ما را سوار اتوبوس کردند قرعه به ناممان افتاد که برویم موصل، یکی از شهرهای کردنشین عراق. در موصل. اردوگاه کوچکی بود که حدود هشتصد، نهصد نفر بودیم. یازدهتا آسایشگاه داشت؛ کوچک و بزرگ. حمام داشت، ولی نه حمامی که ما داریم. گفتند: «حمام کنین لباساتون رو بریزین بیرون، لباس جدید میدیم.» ازآنجا زندگیمان در اردوگاه شروع شد.
دست بر قضا همان پسری که لحظه اسارت از من گله کرد هم با ما بود. او مدام دو، سهماهی یکبار که دلش میگرفت، میآمد از من گلگی میکرد؛ «بابا میمردیم و خلاص!» گفتم: «آقا بالاخره شب صبح میشد، صبح شب میشه. آقا یه ذره باید تحمل داشته باشی. ما باید خودمان رو آماده کنیم برای اینجا زندگی کردن. باید آماده شیم برای پنج یا ده سال بعد، شاید آزاد شیم، ولی روزنه امیدواری اینه که زنده هستیم.»
بعد از پنج، ششماهی که آنجا بودیم، صلیب سرخ آمد و همهمان را ثبتنام کرد. به همة ما یک برگه دادند. گفتند برای خانوادههایتان فقط خبر سلامتیتان را بنویسید. فقط همین!
همین نامه آمده بود دم خانه. طفلکها چقدر دنبال من گشته بودند! منطقة جنگی هم که یکذره و دو ذرهجا نیست! آنها همهجا را دنبال من گشته بودند. عدهای گفته بودند مرده است، حتی پزشکی قانونی قسمت معراج شهدا که میرفتند یک نفر را شبیه من پیداکرده بودند. بین همه جنازهها فقط این جنازه سالم بوده. بقیه پوستسرشان آبشده بود. اصلاً یک صحنههای اسفباری دیده بودند. من که ندیدم، ولی برایم تعریف کردند: «در کانتینر که باز میشد، بوی این جنازهها میزد بیرون.» یکطوری میشدیم، ولی اینیک نفر را میگفتند: اگر انتخابتون اینه بردارید ببرید. چند نفر میگفتند ببرید دفنش کنید. مادرم گفت: «نه این بچة من نیست! من جنازة یک دیگه رو برای چی ببرم؟!»
بعد از پنج ماه که نامهام به خانه رسید، خیالشان راحت شد که عراقیها مرا گرفتهاند. اردوگاه برای ما آموزشگاه شد. خودمان هم خبر نداشتیم که روزی در زندگیمان همین توی اردوگاه بودن به درد بخورد. حالا هم هر چه دارم، هر تجربهای که دارم، هر صبوری که دارم و هر کمکی که میکنم، همهاش به خاطر آنجاست.
چند سال اسیر بودید؟ تقریباً بیستوشش ماه شد. دو سال و یکماه و خردهای.
در اسارات چکار میکردید؟
عدهای از بچهها واقعاً بچههای خوبی بودند. پیشنهادی به آنها کردم. گفتم: «بیاین یه گروهی تشکیل بدیم به نام گروه تسکین.»
- بابا این مسخره بازیا چیه؟!
- آقا ببین گروهی تشکیل بدیم که اگه بچههایی دوری از خونواده براشون سخته اونایی که متاهلن و زن و بچه دارن، بچههایی که مجردن که تحمل اینجا براشون سخته بیاین بریم دور و ورشون رو بگیریم، کمک روحی کنیم.
- بابا این مسخره بازیا رو ول کن!
بعد از مدتی صلیب سرخ برایمان کتاب و لوازم ورزشی آورد. خیلیها از بچه ها بودند سواد نداشتند، ولی در اسارت به انگلیسی و عربی مسلط شدند چون علاقه داشتند؛ مثلاً میگفتند: «این بیسواده، شما کلاس چندم را داری؟» میگفت: «من تا پنج ابتدایی خوندم.» میگفتند: «پنجم تو به اول ابتدایی یا سوم ابتدایی درس یاد بده.» صلیب هم کتابش را آورده بود. بچهها درخواست کرده بودند. اینکه میگویم نه روز اول، بلکه یکسال طول کشید تا بین بچهها شکل بگیرد. یکسال ما باهم درگیر بودیم. یکسال همدیگر را نمیشناختیم. بهاصطلاح سلام و علیک گرم و اینجور چیزها وجود نداشت. دائماً سر هر چیزی دعوا میشد. خود عراقیها هم از همین ترفند استفاده میکردند تا بچهها همیشه توی سروکله هم بزنند و فکر اینکه نقشهای بکشند از اردوگاه فرار کنند نباشند؛ یعنی بعد از یکسال تازه فهمیدیم باید چطور زندگی کنیم.
گروهی که تشکیل دادید کاری کرد؟ توانست کاری از پیش ببرد؟
تکوتوک چند نفر بودند؛ یکی از آنها هم من بودم، آقای علیزاده و آقای موسی پورحاجی. همه درجهدار بودند. خودمان برای خودمان گروه تشکیل دادیم. خودمان وقتی میدیدیم کسی ناراحت است، دورش را میگرفتیم. البته قبلش من میرفتم شناسایی میکردم. بعد میرفتیم با آنها صحبت میکردیم؛ یعنی طوری شده بود که همه به همدیگر کمک میکردیم. کسی مریض میشد، دورش را میگرفتیم. اگر کسی گرسنهاش بود، چیزی میآوردیم بخورد، تهدلی بگیرد برای فردا. مشکلات همدیگر را به دوش میکشیدیم، اما بودند بچههایی که ناسازگاری میکردند، دادوبیداد میکردند، بچههای دیگر را اذیت میکردند، دعوا راه میانداختند. آنهم سر هیچی؛ الکی! مثلاً دعوای سر این بود که چرا دمپایی مرا هل دادی؟! این دمپایی هلدادن بهانه بود. اعصاب بچهها بههمریخته بود. این باعث میشد که طرف به خاطر دمپایی دعوا کند.
کل بیستوشش ماه را در موصل بودید؟
بله. روزی که میخواستیم بیاییم ایران. باورمان نمیشد.
چطور فهمیدید؟ چطور خبرش آمد؟
به ما اعلام میکردند؛ یعنی قبل از آن صدام دستوری دادبود کلیة اسرا بروند زیارت. اول هم از اردوگاهی شروع کنید که در موصل هستند. ما اردوگاه سوم بودیم. یک و دو را بردند، بعد نوبت به ما رسید. اول ما را بردند نجف؛ قبر حضرت علی علیهالسلام. آنجا آمدند گفتند یک ربع وقت زیارت دارید. بعد سربازها میآمدند میگفتند: «بیاین بیرون.» آمدیم کربلا زیارت قبر امام حسین علیه السلام. آنجا هم گفتند: «بیاین برید بیرون!» آمدیم زیارت قبر حضرت عباس علیهالسلام. صبر کردند تا آخرین نفر بهدلخواه خودش از حرم بیرون بیاید.
در حرم حضرت عباس چقدر ماندید؟
تا جایی که دوست داشتیم ماندیم؛ یعنی جرأت نکردند داخل بیایند. خیلی میترسند. اصلاً از اسم حضرت ابالفضل میترسند. آخرین نفر فکر میکنم چهلوپنج دقیقه یا یکساعت بعد از همة ما از حرم بیرون آمد. اصلاً هم به او نگفتند بیا بیرون. اگر ما بودیم به او میگفتیم: «بیا بیرون دیگه! باید بریم کارداریم آقا!» صبر کردند تا او خودش بیرون بیاید. آمدیم ناهارخوری حرم و ناهار خوردیم و برگشتیم. برایم سؤال بود که چرا در حرم حضرت عباس ما را بیرون نکردند.
در اردوگاه سهردیف نگهبان داشتیم؛ یک ردیف نگهبان روی پشتبام میایستادند، یک ردیف در طبقه دوم میچرخیدند، یک ردیف هم چهار، پنجنفر بودند. میآمدند توی محوطه میچرخیدند. نگهبانها آنقدر میآمدند و میرفتند، با بچهها آشنا شده بودند. از طرفی بچههایی هم بودند که عربی بلد بودند. دیگر دوست شده بودیم. به یکی از بچهها گفتم: «از این بپرس چرا زیارت رفتیم اینجوری شد؟» گفت: «ما هم میترسیم، هم احترام میذاریم به حضرت ابالفضل.»
این گذشت. محرم سال 68 بود. همان اواخر بود که میخواستیم برگردیم ایران. شب اول رسممان این بود که تکیه بگیریم و سینهزنی کنیم. شب اول سینهزنی کردیم. شب دوم قبل از اینکه سینهزنی کنیم، عراقیها آمدند به مسئولان آسایشگاهها گفتند حق ندارید عزاداری کنید. مسئولان آسایشگاهها گفته بودند: «ما رسممونه!» گفته بودند: «شما رسمتونه، رسمتون برای کشور خودتونه! برای اینجا نیست!»
- ما هرجا باشیم عزاداری میکنیم.
- اگه عزاداری بکنید اذیتتون میکنیم.
- ما به بچهها میگیم.
ولی نگهبانها آمدند و گفتند: «گفتن عزاداری نکنین، ولی شما عزاداری کنین!» خود آنها هم موافق بودند. خودشان هم مسلمان بودند. شب دوم ما شروع کردیم به عزاداری کردن. شب قبل دو یا سه آسایشگاه عزاداری کردیم. امشب چون این را گفتند، ما به لج اینها عین یازده آسایشگاه سر ساعت 9 شروع کردیم. یکی از بچهها نوحه میخواند ما هم سینه میزدیم و جوابش را میدادیم. درها باز شد. آسایشگاه درهای خیلی بزرگی داشت. بیست یا بیستوپنج نگهبان آمدند توی محوطه پخش شدند. معنیاش این بود که بروید داخل آسایشگاه و آنها را بزنید. ریختند و شروع کردند.
وقتی برای کتکزدن بچهها میریختند داخل آسایشگاه، همه میرفتیم یکگوشه جمع میشدیم. من یاد گرفته بودم؛ میرفتم گوشه قایم میشدم تا کتک نخورم. آنها هم تجربه کرده بودند که تعدادی از کتکخورده در امان میمانند. بهخاطر همین چوبهای بزرگ هم آورده بودند تا آن نفر آخر را هم میزدند؛ یعنی کسی کتک نخورده ازآنجا بیرون نرود.
داشتند میزدند، شنیدیم که از بیرون صدای یا ابالفضل، یاابالفضل میآید. چهار نگهبان داخل آسایشگاه بود. مسئولشان آمد و گفت: «بیاین بیرون! بیاین بیرون!» آمدند بیرون. همه از محوطه اردوگاه رفتند و درها را هم بستند. گفتیم: «خدایا چه اتفاقی افتاد؟! اینها آمدند ما را زدند. صدای ابالفضل ابالفضل که آمد رفتند! چی شد؟!» فردا صبحش از بچهها پرسیدیم: «قضیه چی بود؟»
- بابا، توی آسایشگاه یکی از بچهها برگة نوحه دستش بود. اینا وقتی اومدن تو دیدن این کاغذ دستشه که داره میخونه، شروع کردن به زدنش. این شلاق را هی می بردن بالا و اون رو میزدن. اونم افتاده بود زمین و داشت کتک میخورد. انگار اونم با خودش گفت این عربه زبون ما رو نمیفهمه. ما هم هی میگفتیم اخی نزن، اخی جون مادرت نزن! یه دفعه از دهنش درومد که اخی، جان ابالفضل نزن! داشت همینجوری میزد ها! یه دفعه شلاق همون بالا موند! دیگه پایین نیومد! مثل دستگاهی که برقش قطع میکنی وامیسته! ما دیگه راهش رو پیدا کردیم. هر موقع اینا میخوان ما رو اذیت کنن میگیم جان ابالفضل! همانطور هم شد.
در اردوگاه، حتی راهرفتنمان هم طوری بود که باید بسیار آهسته راه میرفتیم. اگر کمی سرعت داشتیم میگفتند: «تو داری ورزش میکنی!» نمیگذاشتند بدویم. باید آرامآرام راه میرفتیم. نگهبان یکدفعه صدایمان میکرد، توی گوشمان میزد. خودمان هم میفهمیدیم برای چه میزند. سرعت داشتیم. یکبار به من گفت: «بیا!» گفتم: «چیه؟!» دستش را بالا آورد. گفتم: «جان ابالفضل!» دستش را پایین گذاشت. نزد.
روزی که قرار بود به ایران بیاییم، اعلام کردند: «فلان روز آزادید. وسائلتان را جمع کنید.» وسائلی نداشتیم. چیزی نبرده بودیم که چیزی بیاوریم، ولی تعدادی کتاب و وسیله صلیب سرخ برایمان آورده بود که گفتند اینها مال خودتان. نمیگفتند این مال اینجاست، باید بماند. کیسة انفرادی داشتیم. میگذاشتیم توی کیسه. ما هرچه داشتیم مال آنها بود، مال ما نبود. مثلاً کتابهایی را آوردیم که خوب و گرانقیمت بود و صلیب سرخ به ما داده بود.
آمدم نشستم که آماده شوم، همان بندة خدا آمد. گفت: «میخوام یه چیزی بهت بگم روم نمیشه.»
- بگو، چرا روت نشه؟!
- بگم؟
- بگو.
- من جونم رو مدیون توام!
- ببین، مدیون اون بالاییه هستی! من وسیله بودم.
این را گفتم؛ چون به غیر از او خودم هم بین آنها بودم. عدة دیگری هم بودند که در لیست صلیب سرخ نبودند، اما اسم ما در لیست آنها بود. بالاخره روزی برمیگشتیم. ما که ثبت شدة صلیب سرخ بودیم، بهنوبت آمدیم. عدهای بودند که ثبتنشده بودند. چهار سال، شش یا ده سال اسیر ماندند؛ حتی پانزده سال در عراق ماندند. اگر هم نمیآمدند کسی نمیفهمید عاقبتشان چه شد.
در آن لحظه تصمیمگیری برای آدم بسیار سخت است؛ چون باید در آن شرایط قرار بگیری ببینی چکار باید بکنی؛ یعنی یکلحظه است. نمیخواهم بگویم من خیلی میفهمیدم. نه آنجا عقلم به من گفت کاری نکن!
دقیقا کی برگشتید ایران؟
فکر میکنم 28 مرداد آمدیم؛ یعنی 26 مرداد 69، گروه اول آمد، گروه دوم 27 مرداد و گروه سوم که ما بودیم 28 مرداد آمدیم.
آمدیم کرمانشاه؛ پادگانی بود به نام اللهاکبر. سه روز در این پادگان قرنطینه بودیم. آن سیویک مرداد سال ۶۹ آمدیم خانه؛ آمدیم تهران.
بعدازآن چه شد؟
استقبال خیلی باشکوهی بود. توی محل پرچم ایران زده بودند. چراغانی بود. بچههای محل نمیگذاشتند تکان بخورم.
آن موقع رسم بود که هرکسی میآمد، میرفتند قلندوشش میگرفتند و شعر میخواندند. روی شانة بچههای محل بودم که دیدم پدرم دارد میآید. گفتم: «آقا من رو بذارید پایین! بابام داره میاد!» همانجا بغلش کردم. همان شد. بعد آمدیم توی حیاط. نشسته بودیم. اطرافم را نگاه کردم، دیدم پدرم نیست. به عمهام گفتم: «چی شده؟! بابا کو؟»
- هیچی نشده!
بعد از یک ساعت آمد. دیدم یک آنژیوکت روی دستش هست؛ یعنی برایش سرم زدهاند. آنژیوکت زده بودند گفته بودند: «برو، اگه حالت خراب شد، دوباره برگرد. این روی دستت باشه.»
دیدم پدرم آنژیوکت را درآورد، انداخت توی باغچة حیاط. همینطور مرا نگاه میکرد. من هم او را نگاه میکردم. عمههایم صدایش کردند. گفتند: «بیا اینجا پیش ما.» رفت و من دیگر او را ندیدم. میگفتند: «میآمد، ولی فقط تو رو نگاه میکرد. از اون لحظهای که نشسته بود، فقط تو رو نگاه میکرد؛ حتی وقتی داشت چشماش رو میبست فقط تو رو نگاه میکرد.» رفت که رفت. نمیدانم از شوق آمدن من بود یا دلیل دیگری داشت؛ یعنی آن خوشحالی بعد از آمدن من، برای خانوادهام خیلی سخت شد؛ خیلی! یعنی تمام این سختیها را، انتظار و مشقت را، همة خوشحالی و شیرینی برگشتنم را از بین خانوادهمان با خودش برد. فقط میتوانم بگویم که مزدش را از امام حسین گرفت. چون نوکری امام حسین را خیلی کرده بود. شاید هم آخر عمرش بود، یا اینکه من اینطور میگویم؛ چون من برایش نوشته بودم که رفتم زیارت. زمان جنگ هم که کسی کربلا نمیرفت. مرزها بسته بود. جنگ بود. شاید چون زیارت رفته بودم، پدرم بوی امام حسین علیهالسلام را از من شنید. مزدش را گرفت. من برای خوشحالی دلم اینطور میگویم.
خودشان هیئت داشتند؟
نمیگویم بانی هیئت بود. بانی کسان دیگری بودند، اما پدرم مسئول هیئت بود. هر کاری که از دستش برمیآمد میکرد. امروز فقط دنبال این هستند که پولی در جیبشان بماند. ما پدرمان را دیده بودیم. فقط میتوانم بگویم که چون نوکری امام حسین را کرد، مزدش را گرفت.
شما جانباز هستید. میخواستم بدانم در دورة اسارت جانباز شدید، یا همانجا که کاتیوشا میان جمع شما افتاد مجروح شدید؟
نه جانباز اعصاب و روان هستم.
با گاز شیمیایی؟
نه روانم کمی بههمریخته است.
به خاطر فشارهای اسارت؟
بله فشارهای عصبی. چون قانوناً میگفتند کسانی که در اسارت بودند، بیستوپنج درصد جانبازی به آنها تعلق میگیرد. اگر ضایعة دیگری هم دارند به آن اضافه میشود. این را که پرسیدید یاد خاطرهای افتادم. بگذارید برایتان تعریف کنم. روزی بیست نفر را انداختند در یک فضائی کوچک حدود دو در یک
بله همان اندازه. بیستنفر در اینجا جا میشوند؟ ولی جا کرده بودند. به مسائلی اعتراض کرده بودیم.
شما هم بینشان بودید؟
بله. نه میتوانستیم بنشینیم، نه میتوانستیم بایستیم.
چند روز؟
حدود چهار روز آنجا بودیم. فقط بعدازظهرها ما را بیرون میآوردند، آمار میگرفتند، سلول را تر و تمیز میکردیم، دوباره میرفتیم داخل و در را میبستند. دیدیم اینطوری نمیشود. اصلاً نمیشود زندگی کرد! گفتم: «بیاین اعتراض کنیم.» بچهها گفتند: «آقا اونجا اعتراض کردیم اینجوری شد، بخوایم اینجا اعتراض کنیم چطوری میشه؟!»
سر چه موضوعی اعتراض کرده بودید؟
سر اینکه چرا به ما غذا کم میدهید؟ چرا درستوحسابی به ما لباس نمیدهید؟ مثلاً ما شش ماه لباسی را میپوشیدیم. پارهپوره بود. یا وقتی باهم جمع میشدیم، ما را میزدند. بعد ما را توی سلولهای تنگی زندانی میکردند. نقشه فرار که نمیکشیدیم!
به بچهها گفتم: «بیاین سرود بخونیم.» شروع کردیم به خواندن سرود ملی ایران. درها را باز کردند و آمدند تو. فرماندهای بود که دو متر قد داشت و قویهیکل! یکی از بچهها جلو ایستاده بود. من وسط بودم. فرمانده آمد و لگدی به شکم اولین نفر زد. فقط گفت آخ! آمد بیرون. سرباز آمد داخل و بچهها را میزد. هرکسی که سیلی میخورد، صورتش را میگرفت و میرفت پایین. همینطور بعدی هم درمیرفت. به من هم سیلی زد، ولی من همینطور ایستادم. سرباز نگاه کرد دید که من هنوز ایستادهام. سیلی دیگری در جهت مخالف زد. پنج سیلی به من زد و من هنوز ایستاده بودم. بعداً بچهها به من گفتند: «برای چی تو سرتو نیاوردی پایین؟!»
- دیگه مغزم جواب نداد چکار کنم! فقط سفیدی میدیدم. چیزی حس نمیکردم.
سیلی اول را که خوردم، چهارتای بعدی را اصلاً متوجه نشده بودم. حدود یکماه در درمانگاه بستری بودم.
چیزی از اتفاقات اطرافتان را نمیفهمیدید؟
اصلاً نمیفهمیدم. گاهی میآمدند و بیستوچهار ساعت ما را در فضایی تاریک میانداختند. بعد یکدفعه نورافکنی را روشن میکردند. چه اتفاقی برای آدم میافتد؟! زمستانهای عراق سرمایش طوری است که به مغز استخوان میزند؛ یعنی هرقدر لباس بپوشی مغز استخوان شما یخ میزند. هیچ کاری هم نمیتوانی بکنی. میآمدند کف زندان انفرادی را آب میریختند. کف انفرادی از سیمان بود. روی سیمان هم که آب بریزی، سرمایش بیشتر میشود. تحملش خیلی سخت بود. هوا سرد بود؛ شب سردتر. در چنین شرایطی تا صبح میتوانی بخوابی؟!
بههرحال هر سختی و تجربهای که آنجا کشیدیم و بهدقت آوردیم، با تعدادی از بچهها آنجا زندگی کردیم. باهم دیگر بودیم، واقعاً برایم خوب بود؛ یعنی انگار در دانشگاه بودم. اینها باعث شد که مشکلات زندگی را تحملکنم. گاهی که مسائلی پیش میآید تحملش میکنم. چون با خودم میگویم: «ما مرگ را دیدیم، پس به تب راضی باشیم.» نه اینکه بگویم گله نداریم. گلهداریم، اما طاقتمان زیاد شده است.
لطفاً بقیه خاطرات را در قسمت دوم مصاحبه پیگیری کنید.
نظر دهید