از آرمانگرایی "انقلابی" تا حرکت در ورای مرز اصولگرایی و اصلاح طلبی

در گفتگو با دکتر سید حسن امامی رضوی، تلاش کردیم تا با نگاهی بر زندگی شخصی و حرفه ای ایشان، بخش هایی حساس و مهم از تاریخ شفاهی دانشگاه علوم پزشکی تهران را مرور کنیم.

در خانواده ای روحانی تبار متولد شد و اصلیتش برمی گردد به منطقه ای در اردبیل، به نام خلخال. به فراخور شغل پدرش که قضاوت بود، با خانواده همواره سفر می کردند و به همین دلیل هر یک از خواهرها و برادرهایش در شهری متولد شدند.
او می گوید نظم و جدیت را از پدرش به ارث برده و هنوز هم نصیحت پدرش که می گفت" قبل از تصمیم گرفتن، فکر کن و موقع عصبانیت تصمیم نگیر و واکنش نشان نده"  در گوشش است.
در عین حال تعهد به مردم، راهش را به طبابت کشاند و در مسیر سبز دانشگاه علوم پزشکی تهران قدم برداشت. آرمانگرایی اش باعث شد تا رخت انقلاب به تن کند و بعد هم راهی جبهه شود تا آنچه را که در توان دارد برای مداوای هموطنان مجروحش به کار گیرد، البته در این میان رفقای زیادی را هم از دست داد و در عین حال جانهای باارزشی را هم نجات داد. روحیه اصلاح طلبانه اش اما او را در مسوولیتهای اجرایی قرار داد. تا جایی که پنج وزیر بهداشت را در دوره های مختلف برای اصلاح امور بهداشت و درمان همراهی کرد. حال گاهی در سمت معاون سلامت یا معاون درمان و یا در لباس قائم مقامی و.... .
دکتر سید حسن امامی رضوی که 57 بهار را پشت سر گذاشته، افتخارش، حضور در دانشگاه تهران و خدمت به مردم بوده و معتقد است هر کجا که موثر باشد، فارغ از گرایش ها و جناح بندی های سیاسی کار می کند و با محیط سازگار میشود.
در عین حال معتقد است که باید در کار اجرایی کشور، حرف و عملش یکسان باشد و برای همین حتی یکبار هم برای موفقیت فرزندان و همسرش که پزشک هستند، کاری خارج از چارچوب انجام نداده و می گوید آنها خودشان برای جایگاهشان تلاش کرده اند و این موضوع را دلیل موفقیت و تعالی خانواده اش میداند.
حال با او به عنوان یکی از طلایه داران دانشگاه علوم پزشکی تهران به گفتگو نشستیم تا تجربیات و حاصل تلاش هایش را برایمان بازگو کند.


ابتدا کمی درباره خودتان بگویید، کجا متولد شدید و کودکیتان چگونه گذشت؟
من سید حسن امامی رضوی عضو هیات علمی گروه جراحی دانشگاه علوم پزشکی تهران هستم و در فروردین ماه 1338  در اردبیل به دنیا آمدم.
از آنجایی که پدرم کارمند دادگستری بود، در دوران کودکی ما به شهرستان‌های بسیاری سفر می‌کردیم. در عین حال اصلیتم برای جایی نزدیک اردبیل است، به نام خلخال که جد پدری و مادری‌ام در آنجا زندگی می کردند. من هم فرزند ششم خانواده‌ام که در اردبیل به دنیا آمدم و جز خودم پنج خواهر دارم که چهارتای‌شان از من بزرگترند و در شهرستان های دیگری متولد شدند. مثلا من و برادر بزرگترم در اردبیل تولد شدیم و خواهر کوچکم هم در زنجان به دنیا آمد.
این نکته را هم بگویم که اکثر اجداد ما روحانی و امام جمعه آن شهرستان بودند. پدرم هم که قاضی بود و دانشگاهی که داشت به خاطر تحصیلات در اردبیل استخدام شده بود. بعد از آن به زنجان رفتیم. من در شهرضای اصفهان وارد مدرسه شدم و دو سال آنجا درس خواندم، اما بعد از آن بقیه تحصیلاتم در تهران سپری شد.

راجع به خانواده‌تان و عقایدشان برایمان بگویید.
خانواده ما مذهبی بود و پدر بزرگم روحانی و امام جمعه بودند، مادر و مادربزرگم هم قرآن درس می‌دادند.
در عین حال از آنجایی که پدرم تحصیل کرده دانشگاهی بود، به تحصیلات اهمیت زیادی می‌داد و به همین دلیل هم تمام خواهرها و برادرهایم تحصیلات دانشگاهی دارند. البته پدرم همواره سعی می‌کرد که ما در مدارس خوبی درس بخوانیم. در آن زمان هم دبیرستان‌های خوب تهران، البرز، خوارزمی و هدف بودند که من به دبیرستان هدف می‌رفتم.
خلاصه سال 1356 از دبیرستان هدف فارغ‌التحصیل شدم و همان سال هم در دانشگاه تهران و دانشکده پزشکی قبول شدم.

جز شما فرد یگری هم در خانواده تان پزشکی خوانده؟
 خیر، در خانواده، فقط من و یکی از شوهرخواهر‌هایم و البته همسر و فرزندانم پزشک هستیم.

محیط خانواده و شرایط زندگی‌تان در کودکی چطور بود؟
دوران کودکی ما در خانواده‌ای بسیار گرم، پرجمعیت و دلچسب گذشت. در عین حال تجربیات خیلی خوبی از آن دوران کسب کرده‌ایم؛ چرا که زندگی‌مان توأم با محیطی علمی و شاد بود.
در ضمن پدرم هم همیشه اصرار داشت ما در طبیعت بزرگ شویم، به همین دلیل همیشه تابستان‌ها به اتفاق مادرم به شهرستان میرفتیم و هنوز هم این کار ادامه دارد؛ یعنی هنوز هم بعد از گذشت 60 سال آنجا می رویم و دور هم جمع می‌شویم.

گفتید پدرتان قاضی بودند، اصولاً قاضی‌ها بسیار منضبط هستند، آیا پدرتان هم اینطور بودند و این نوع رفتار روی شما تاثیر گذاشت؟
واقعاً همینطور بود. پدرم هم خودش فردی منضبط بود و هم ما را منضبط بار می‌آورد و روی خیلی چیزها حساسیت داشت. به عنوان مثال به یاد دارم که پیش از پیروزی انقلاب ما تا مدت‌ها تلویزیون نداشتیم، آن زمانی هم که پدرم اجازه ورود تلوزیون به خانه را داد، برای استفاده از آن ساعت مشخصی قرار داده بود. در عین حال او همیشهً به درس و مشق بچه‌ها نظارت می‌کرد.
راستش من در تمام طول تحصیل هیچ وقت نمره زیر 10 نداشتم، اما در سال دوم دبیرستان، معلم زبان‌مان روز اولی که به کلاس آمد، از همه امتحان گرفت و تمام بچه ها نمره زیر 10 گرفتند. نمره من هم 6.25  شد. این نمره هیچ وقت یادم نمی‌رود. آن روز معلم‌مان گفت ورقه را باید پدرانتان امضا کنند. با حالت ناراحتی برگه را آوردم و به پدرم گفتم؛ قول می‌دهم آخر سال نمره‌ام 20 باشد.
البته نکته مهم دیگری که در زندگی خانوادگی ما وجود داشت، همراهی همیشگی مادر بود. در برخی خانواده‌ها دیده‌ام وقتی پدری جدیت به خرج می‌دهد، مادر دخالت کرده و به اصطلاح بچه‌ها را لوس میکند. اما مادر من عکس این کار را انجام می‌داد و سعی می‌کرد تا در امور تربیتی‌مان نقش جدی ایفا کند. در عین حال هیچوقت هم زمانی که پدرم با جدیت رفتار می‌کرد، در کارش دخالت نمی‌کرد و این موضوع در موفقیت زندگی ما بسیار مؤثر بود.

شغل پدرتان قضاوت بود و بالطبع دغدغه‌هایی در حرفه‌شان داشتند، آیا این دغدغه‌ها را وارد محیط خانه می‌کردند و این موضوع باعث نشد شما به حقوق و قضاوت علاقه پیدا کنید، یا بالعکس از آن زده شوید؟
راستش خیلی در خاطرم نیست که پدرم دغدغه‌‌های کاریش را به محیط خانواده بیاورد. شاید نکاتی را به ما می‌گفت، اما این کار تأثیر منفی نداشت.
البته پدرم برای منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم، بسیار دلسوزانه کار میکرد و افراد زیادی به او مراجعه می‌کردند. او برای مردم مناطق محروم زحمات زیادی می‌کشید و این وجهه رفتاری پدرم برای ما بسیار مثبت بود. در عین حال ما هیچوقت از رشته حقوق دلزده نشدیم و حتی یکی از خواهر‌هایم رشته حقوق خواند و اکنون هم در مقطع دکتری تحصیل می‌کند.  بنابراین پدرم آنطور نبود که ما را به سمت‌وسویی خاص سوق دهد. بلکه در انتخاب رشته تحصیلی آزادمان می‌گذاشت تا  بر حسب علاقه عمل کنیم.

آنطور که می‌گویید، شخصیت پدرتان در شکل‌گیری رفتار شما بسیار تاثیرگذار بوده است، چه ویژگی از پدرتان در شما مانده و سعی می‌کنید، در برخورد با فرزندان‌تان هم آن را پیاده کنید؟
مردم داری پدر و اعتقادش به اینکه باید به کشور خدمت کند، بسیار برایم تاثیرگذار، بارز و اخلاقی بود. جالب است بدانید که تقریبا دروغ  در خانه ما وجود نداشت و پدرم عقاید مذهبی جدی داشت و به مسائل دینی ما هم توجه زیادی می‌کرد. در عین حال هیچ گاه اتفاق نمی‌افتاد که کسی در خانه ما دروغ بگوید. پدرم، آدم با پرستیژ و در سطح خودش آدم مطرحی بود. ویژگی‌های پدرم برایم سرمشق هستند.

در دوران کودکی ممکن بود شما اشتباهی کنید، برخودشان با اشتباهاتتان چطور بود؟
خیلی جدی بودند و تنبیه‌هایشان را به یاد دارم. گاهی مادرم برایمان تعریف می‌کند که در آن زمان ازتنبیه‌ ما ناراحت می‌شد، اما دخالتی نمی‌کرد. مثلا به یاد دارم که یکبار برای خرید دفتر خیلی اصرار کردم و پدرم گفت باید یک ساعت دم در بایستم و یک پایم را بالا بگیرم(با خنده).

از پدرتان می‌ترسیدید؟
فقط ترس نبود، بلکه از پدر حساب می‌بردیم.

حالا درباره تحصیلاتتان بگویید. شما از کودکی به پزشکی علاقه‌مند بودید؟
بله، من از کودکی به رشته پزشکی علاقه داشتم، اما آنچه که باعث این علاقه‌مندی شده بود، شوهر خواهرم بود. نوجوان بودم که خواهرم با یک پزشک ازداوج کرد و شوهرخواهرم تنها پزشک خلخال بود. من هم در همان زمان گاهی از روی علاقه به مطب‌شان می‌رفتم و همانجا می‌نشستم. شوهرخواهرم پزشک بسیار متعهدی بود و وقتی رفتارشان را با مردم می‌دیدیم، انگیزه‌ام برای خواندن رشته پزشکی جدی می‌شد.

کدامیک از مدارسی که رفتید، از نظر فکری و اعتقادی روی شما تأثیر داشته، آیا معلمی داشتید که خیلی در شکل گیری عقایدتان موثر باشد؟
راستش استعداد وضریب هوشی‌ام زیاد بود. به طوریکه در سن چهار سالگی خیلی خوب شطرنج بازی می‌کردم. یادم می‌آید که یکبار رئیس دادگستری شهرستان "شهرضا" با پدرم شطرنج بازی می‌کردند، من هم کنارشان نشسته بودم و به پدرم کمک می‌کردم. دوست پدرم از اینکه شطرنج بلدم تعجب کرد و یک دور هم با من بازی کرد که او را بردم.
حتی زمانیکه پنج سالم بود، همراه برادرم به مدرسه می‌رفتم و سر کلاس‌شان می‌نشستم. زمانیکه معلمش مشق می‌داد، من آنها را می‌نوشتم و با اینکه هنوز مدرسه نرفته بودم، نوشتن را بلد بودم. یادم هست که معلم‌شان گوش شاگرد تنبل‌ها را می‌گرفت، تنبیه شان می‌کرد و مرا به آنها نشان می‌داد.
وقتی به تهران آمدیم، کلاس ششم دبستان بودم و چندتا از معلم‌هایم تاثیر خوبی رویم گذاشتند. به عنوان مثال معلم دینی‌مان برادر مرحوم فلسفی و انسانی فوق‌العاده تأثیرگذار و انقلابی بود.

در دوران دبستان و دبیرستان هم مانند الان آرام بودید؟
بله من کلاً آرامم و هیچگاه آدم شلوغی نبوده‌ام. البته همیشه شاگرد اول هم نبودم، اما درسم را می‌خواندم و سرم توی کتاب بود. از همان زمان هم سحرخیز بودم، مثل همین حالا که صبح زود بیدار می‌شوم و ورزش می‌کنم، آن زمان هم صبح زود با دوستانم می‌رفتیم دم مدرسه و آنقدر در میزدیم تا سرایدار در را باز کند و ما بتوانیم فوتبال بازی کنیم. راستش از کودکی به ورزش علاقه داشتم.

در مدرسه هم رفتارهای مدیریتی داشتید؟
ما یکسری فعالیت‌های اجتماعی انجام می‌دادیم، اما در آن زمان اجازه انجام فعالیت چندانی نمی‌دادند. البته پدرم هم خیلی اجازه چنین کارهایی را نمی‌داد. برای مثال کانون فعالیت‌های فرهنگی را آغاز کردیم و آقای فلسفی هم کمی هدایت‌مان کرد، اما در نهایت اجازه فعالیت را ندادند و ما هم کار را رها کردیم.

اشاره کردید به اینکه شطرنج باز خوبی بودید، چرا به طور حرفه‌ای دنبال شطرنج نرفتید؟
البته در این باره اطرافیانم مرا تشویق می‌کردند، اما خودم دیگر نخواستم آن را ادامه دهم و احساس کردم این بازی روی مغزم تأثیر زیادی می‌گذارد. به طوریکه شب وقتی می‌خوابیدم، خواب شطرنج را می‌دیدم. بنابراین با مشورت خانواده آن را کنار گذاشتم و بیشتر به درسم ‌پرداختم.

پس علاقه‌ای نداشتید که شطرنج را به صورت حرفه‌ای ادامه دهید؟
خیر. البته وقتی وارد دانشگاه شدم، به تیم دومیدانی و پرش ارتفاع رفتم، اما به صورت مقطعی بود. وقتی هم که انقلاب شد، درگیر فعالیت‌های سیاسی شدم و به طور کلی ورزش را رها کردم. می‌توان گفت که در زمان انقلاب ورزش‌هایمان سیاسی شد و اکثرا هم کوه می‌رفتیم. چرا که در آن زمان کوه‌نوردی نوعی فعالیت مبارزه‌ای تلقی می‌شد. ما هم به کوه می‌رفتیم و اتاق کوه دانشکده محل فعالیت‌های سیاسی‌مان بود. چونکه بچه ها در کوه آزادتر بودند، در آنجا شعار میدادند و ارتباطات سیاسی می‌گرفتند.

برایمان توضیح دهید که چه شد رشته پزشکی را انتخاب کردید و بعد هم از فعالیت‌های انقلابی‌تان بگویید.
در آن زمان امکانات زیاد نبود. زمان ما کنکور تک مرحله‌ای و ضریبش هم دو بود. از طرفی معدل ضریب پنج داشت.
وقتی معدل 19 را از مدرسه گرفتم، خیلی امیدوار شدم. بعد کلاس کنکور رفتم و بعد از کنکور هم با خانواده  راهی خلخال شدیم. یعنی زمانیکه نتیجه کنکور را اعلام کردند، ما شهرستان بودیم. بنابراین تا زمانیکه خبر قبولی‌ام رسید، استرس زیادی را تحمل کردم، اما خبر قبولی برایم بسیار خوشحال کننده بود. در آن زمان پدرم برایم نامه‌ای نوشت و از قبولی‌ام اظهار خوشحالی کرد، به این دلیل حس خیلی خوبی داشتم و هنوز هم این حس با من است. بالاخره پدرم زحمت می‌کشید و با دیدن قبولی من خوشحال شد. این همان حسی بود که من در هنگام قبولی دخترم در دانشگاه تجربه کردم.

دختراتان هم پزشکی می‌خواند؟
بله، دخترم هم رشته پزشکی قبول شد و واقعاً احساس خیلی خوبی دارم.

چه شد که دانشگاه علوم پزشکی  تهران را انتخاب کردید؟
راستش وقتی بچه بودم، مسیر مدرسه تا خانه طولانی نبود و منزل‌مان هم در میدان انقلاب قرار داشت. من هم مسیر رفت و برگشتم را از مدرسه تا خانه پیاده میرفتم و از جلوی دانشگاه تهران رد میشدم. همیشه میله‌های سبز دانشگاه برای من نوستالژی بود و با خودم می‌گفتم آیا روزی می‌شود که من به این دانشگاه بیایم؟. راستش دانشگاه تهران برایم خیلی با ارزش بود. البته نمره قبولی ام در کنکور به صورتی بود که  هم می‌توانستم به دانشگاه تهران بیایم و هم به دانشگاه شیراز بروم، اما با مشورت‌های زیادی که انجام دادم، "تهران" را انتخاب کردم.

خب از حال و هوای دانشجویی در دوران انقلاب بگویید.
اوج برنامه‌های انقلاب در سال 56 بود و من هم در آن زمان  دانشجو بودم. سال 57 که ترم دوم را می‌گذراندم، تقریباً دانشگاه تعطیل شد. یعنی تا پایان سال 56 درس خواندیم و ترم اول 57 تعطیل شد، اما ترم دوم 57 را هم به کلاس رفتیم. سال 58 هم اولین ترم انقلاب بود. سپس 13 آبان 58 ما به لانه جاسوسی رفتیم که آن ترم هم حذف شد.

شما زمانیکه فقط 18 سال داشتید، وارد دانشگاه شدید. از چه زمانی با تفکرات انقلابی آشنایی پیدا کردید؟
ببینید نمی‌توانم بگویم که خانه ما محیطی انقلابی داشت. به هر حال پدرم کارمند سیستم بود. البته در خانواده کسانی بودند که فعالیت انقلابی داشتند. به عنوان مثال برادر و خواهرهایم که زودتر از من به دانشگاه رفتند، با این فعالیت‌ها آشنا بودند. من هم زمانی که وارد دانشگاه شدم، به دلیل وجهه مذهبی که داشتم و به مسجد دانشگاه میرفتم و نماز می‌خواندم. به همین دلیل کم کم با بچه‌های انقلابی که در این محیط بودند،  آشنا شدیم. البته تا پیش از پیروزی انقلاب به طور جدی وارد فعالیت های انقلابی نشدم.
در عین حال در همان زمان هم با بچه‌ها کوه می‌رفتیم، اما آن زمان به خصوص در دانشکده پزشکی تشکیلات جدی وجود نداشت و اگر هم بود به همه اعتماد نمی‌کردند تا وارد تشکیلات شوند. از طرف دیگر دانشکده فنی فعالیت‌های جدی را دنبال می کرد، اما دانشکده پزشکی به اینکه بچه‌هایش درس‌خوانند فعالیت آنچنانی ندارند، معروف بود.
این درحالی بود که در اوج پیروزی انقلاب تشکیلات مختلفی شکل گرفت و در 22 بهمن که انقلاب به پیروزی رسید، همه چیز علنی شد و "انجمن اسلامی"، کانون فعالیت‌های اسلامی قرار گرفت و در دانشکده پزشکی تشکیل شد.
البته ابتدا انجمن اسلامی با گروه‌های دیگر به صورت مختلط فعالیت میکرد، اما بعدها گروه مجاهدین خلق از آن جدا شد و انجمن اسلامی دانشجویان  مسلمان را تشکیل دادند و ما هم کانون فعالیت‌های اسلامی را ایجاد کردیم. بعد از آن چپی‌ها هم جدا شدند و کم کم این گروه‌ها شکل گرفت. از آن زمان بود که تقریباً خیلی حضور فعالی در فعالیت‌های سیاسی داشتم و فعالیت‌های زیادی انجام می‌دادم. در حدی که کلیددار کانون و یکی از اعضای اصلی شورای آنجا بودم. این فعالیت ادامه‌دار بود تا رفتن به لانه جاسوسی.

ماجرای لانه جاسوسی برایمان تعریف می کنید؟ چطور اتفاق افتاد؟
در سال 57 فعالیت‌های ما در محیط دانشکده ادامه داشت. آن زمان دانشکده محیط خیلی مطمئنی نبود. یادم هست یک روز با بچه‌ها جمع شدیم و به ساختمان آموزش دانشکده پزشکی رفتیم. آنها گفتند یکی از کارمندان هنوز در اتاقش عکس شاه را دارد، بعد همه به اتاق این فرد رفتند و عکس شاه را پیدا کردند، به آن کارمند هم گفتند از اینجا برو.
بنابراین فعالیت‌ها در دانشکده به این صورت بود و تا تابستان سال 57 به همین شکل ادامه داشت. از طرفی هسته اصلی شورای مرکزی کانون انجمن اسلامی را هم افرادی مانند دکتر سالاری‌فر و دکتر بلوکی مقدم و دکتر بی‌طرف، شهید برادران توکلی و دکتر محمد رضا خاتمی و ... تشکیل می‌دادند. چند روز قبل از 13 آبان بود که برادر دکتر بی‌طرف که دانشجوی دانشکده فنی بود، ما را در تراس دانشکده پزشکی جمع کرد و گفت تصمیم گرفته شده تا برای اعتراض به سفارت آمریکا برویم، زیرا آمریکایی‌ها به شاه پناهندگی دادند و از سویی هم مشخص نیست آقای بازرگان چه می‌کند، او با برژنسکی ملاقات کرده. بنابراین ما هم با این تصمیم موافقت کردیم.
البته برنامه اولیه اعتراض بود، اما بعد گفتند باید برویم داخل و اعتراض کنیم. بنابراین صبح آن روز رفتیم و درها را با اینکه زنجیر بودند، باز کردیم و وارد سفارت شدیم، اما مقاومت صورت گرفت. بالاخره مقاومت‌ها شکسته شد و داخل سفارت رفتیم. افراد داخل سفارت مسلح بودند، اما شلیک نمی‌کردند و فقط گاز اشک‌آور می‌زدند.
بعد از آن سفیر آمریکا فرار کرد و اخبار ساعت دو هم ماجرا را اعلام کرد. بعد از آن حضرت امام خمینی (ره)‌ حرکت‌مان را تأیید کردند و مجلس خبرگان نیز اطلاعیه داد که حرکت تأیید شده است. بنابراین موج زیادی در کشور ایجاد شد. زمانی هم که به دنبال این اقدام حضرت امام فرمودند: "انقلاب دوم، انقلابی بزرگتر از انقلاب اول بود" فهمیدیم که کارمان اشتباه نبوده است.
به هر حال در کشور انقلاب شده بود و شاه هم واقعا  تنها نبود، بلکه آمریکا همراهیش می‌کرد. این اقدام نتیجه 28 مرداد و بغضی بود که مردم نسبت به آمریکا داشتند. از طرفی هم مردم دیدند این فعالیت‌ها به صورت زیرزمینی انجام می‌شود و آقای بازرگان هم به نوعی مماشات می‌کند، به همین دلایل مردم فکر می‌کردند که  ممکن است کودتایی اتفاق بیفتد، اما این حرکت امید آمریکا را نا امید کرد. به همین دلیل حضرت امام این انقلاب را بزرگتر از انقلاب اول عنوان کردند. چراکه این اقدام در آن شرایط کاری انقلابی محسوب می‌شد و اگر این اقدام را انجام نمی‌دادیم، شاید سرنوشت "انقلاب" طور دیکری رقم میخورد.

آقای دکتر! کدامیک از شخصیت‌های انقلاب ایران روی شخصیت و تفکرات شما تأثیر زیادی داشته اند؟
من شهید بهشتی را انسانی خاص دیدم. شهید مطهری را ما بیشتر با کتاب‌هایش شناختیم. چراکه خیلی زود به شهادت رسیدند و ما نتوانستیم درکشان کنیم، اما شهید بهشتی را درک کردیم.
در آن زمان شهید بهشتی در حزب جمهوری کلاس‌هایی مانند "اقتصاد اسلامی" تدریس می‌کردند و من سر کلاس‌هایشان می‌رفتم. در همین برخوردها بود که شخصیت‌ شهید بهشتی را خاص دیدم. البته آقای بهشتی از سوی منافقین خلق مورد هجمه زیادی بودند. مجاهدین سعی می‌کردند آقای طالقانی را در مقابل شهید بهشتی قرار دهند. ما در ساختمان انجمن اسلامی دانشجویان در میدان انقلاب بودیم و یادم هست که عده‌ای جمع می‌شدند و شعار میدادند؛ "بهشتی بهشتی طالقانی رو تو کشتی".
این کارها درحالی بود که واقعا شهید بهشتی شخصیتی ویژه داشت، اما به شدت مورد هجمه بود. بسیاری از کسانی که اکنون در جبهه اصلاح طلبی قرار گرفته‌اند، آن زمان شهید بهشتی را قبول نمی‌کردند. حال شاید در حال حاضر بگویند افکار شهید بهشتی برایشان ملاک است، اما علناً با "بهشتی" مخالفت می‌کردند.
در آن زمان من نماینده دانشکده پزشکی در شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشجویان بودم و از همان زمان جبهه اصول‌گرایی و اصلاح‌طلبی شکل گرفته بود. البته نمی‌خواهم بگویم چه کسانی بودند، اما ما شاهد بودیم که همان زمان افرادی شهید بهشتی را قبول نداشتند. من یادم هست برای اینکه با افکار شهید بهشتی آشنا شویم، به ما گفتند نزد او بروید و با او صحبت کنید. شهید بهشتی در آن جلسه آنقدر خوب صحبت کرد که ما جذبش شدیم. برای من شهید بهشتی شخصیت خاصی بود و شهادت‌شان هم اتفاقی خاص.
البته درست است که ما سرمایه‌های بزرگی را از دست داده‌ایم، اما به نظر من خون آنها بود که طومار منافقین را در کشور درهم پیچید. اینها عناصری نبودند که به سادگی از کشور حذف شوند، اما شهادت شهید بهشتی شرایط انقلاب را تغییر داد و به نوعی منافقین را از صحنه کشور پاک کرد.
در عین حال شخصیت حضرت امام و مقام معظم رهبری هم شخصیت ویژه‌ای بود. این افراد کسانی بودند که روی روحیه ما تأثیر زیادی گذاشتند. از طرفی کتاب‌های دکتر شریعتی هم در کوران پیش از انقلاب و حین انقلاب، روی ما تأثیرگذاری زیادی داشت. چراکه "شریعتی" اسلام را طور دیگری عرضه می‌کرد.

شما با امام خمینی (ره) برخورد نزدیکی داشتید؟
در زمان پیروزی انقلاب، ما ورود امام را از دور دیدیم. اولین جلسه‌ای که از نزدیک خدمت حضرت امام رسیدیم در قم بود و درباره اقدامات امام، بحث‌هایی می‌شد. در آن زمان چپی‌ها از ما جدا، اما گروه انجمن اسلامی با گروه مجاهدین خلق هنوز با هم بودند. شاید 10 یا 15 روز از انقلاب گذشته بود که حرف‌هایی را درباره امام می‌گفتند. به همین دلیل قرار شد تا خدمت حضرت امام برویم که این کار را انجام دادیم.
در آنجا گروهی مانند ما عاشق امام بودند و دستش را میبوسیدند، اما گروهی هم مانند مجاهدین خلق انتقاد‌هایشان را می‌گفتند. وقتی آنها شروع به صحبت کردند، حضرت امام بلند شدند و برخورد تندی نکردند، اما گفتند شما اشتباه فکر می‌کنید. این اولین برخورد ما با حضرت امام بود. بعد از آن هم توفیق داشتم که خطبه عقدم را در سال 60 حضرت امام بخوانند و این بزرگترین افتخار خانواده ماست.

چطور با همسرتان آشنا شدید؟
همسرم سال 58 وارد دانشگاه شد. کرمانشاهی و ترم اول بود. سال 59 که انقلاب فرهنگی صورت گرفت و دانشگاه تعطیل شد، همسرم هم در انجمن اسلامی فعالیت می‌کرد و با چند نفر از دوستانش در تهران ماندند. بنابراین ما در محیط  فعالیت انجمن اسلامی با هم آشنا شدیم، اما زمانیکه دانشگاه تعطیل بود، به او پیشنهاد ازدواج دادم که قبول کرد.

چه شد که امام شما را عقد کردند؟
آن زمان به طور محدود این کار را انجام می‌دادند. ما خودمان خواستیم تا امام خطبه عقدمان را بخوانند. بنابراین به واسطه یکی از دوستان‌مان وقت گرفتیم و خدمت حضرت امام رفتیم.

گفتید پیش از انقلاب زیاد بحث‌های انقلابی را مطرح نمی‌کردید. پدرتان مخالفتی با فعالیتهایتان نمی‌کردند؟
البته پدرم با این کاراها موافقت نمی‌کرد؛ چراکه فرد محتاطی بود و سعی می‌کرد تا ما وارد این محیط‌ها نشویم. چون آن زمان برخورد با فعالیتهای انقلابی تند و شدید بود. البته برادر و خواهرانم فعالیت‌های پنهانی انجام می دادند.

بعد از انقلاب چطور؟
بعد از انقلاب که اوایل باور نداشت و می‌گفت این کار به نتیجه نمی‌رسد، اما بعد از اینکه نظام تثبیت شد، مخالفتی نکرد. روزی که به لانه جاسوسی رفتم، ابتدا از پدرم اجازه نگرفتم، اما وقتی به خانه زنگ زدم، گفت میدانم کجا هستی. زیرا اخبار ماجرا را نشان داده بود. من هم ماجرا را تعریف کردم و گفتم چند شبی به خانه نمی‌آیم.

فعالیت های انقلابی در خوابگاه هم بود؟
آن زمان روزهای پایانی سال 59 و اوایل سال 60 بود و دانشگاه تقریباً تعطیل بود. البته جنگ هم شروع شده بود. بنابراین بیشتر فعالیت‌هایمان در جهت کمک کردن به بازگشایی دانشگاه بود. به طوریکه ستاد انقلاب فرهنگی تشکیل شده بود و انجمن به  آن کمک می‌کرد. دفتر تحکیم وحدت هم تشکیل شده بود و من در همه این تشکل‌ها عضو و نماینده دانشگاه بودم. بنابراین در آن زمان فعالیت‌هایمان عمدتاً سیاسی، فرهنگی و آموزشی بود. در عین حال ما با همه بچه‌هایی که به جبهه رفتند و شهید شدند، مرتبط بودیم و به مراسم‌هایشان هم می‌رفتیم.

در آن زمان دانشگاه سه ترم تعطیل شد؟
بله. سال اول دانشکده سه ترمه بود، یعنی جای دو ترم سه ترم تحصیلی داشتیم و  حدود 40 واحد خواندیم. در مقطع علوم پایه بودم که انقلاب فرهنگی شد. وقتی سال 61 دانشگاه باز شد، افراد هم‌دوره‌ام کمی از من جلوتر بودند و من با ورودی‌های 57-58 همراه شدم و با آنها درسم را ادامه دادم. یعنی سال 56 وارد دانشکده پزشکی و سال 66 فارغ‌التحصیل شدم. یعنی 10 سال دوره پزشکی عمومی ام طول کشید.

در همان بحبوحه بود که جنگ هشت ساله دفاع مقدس آغاز شد، از فعالیت های آن زمانتان بفرمائید.
زمان جنگ دانشجوی علوم پایه بودم و بعد وارد بالینی شدم. سال 66 که دوره انترنی را تمام کردم رزیدنت شدم و 3 ماه رزیدنتی خواندم. قانون رزیدنتی ما این بود که باید 6 ماه از سربازی مان را سپری میکردیم. من هم از اسفند سال 66، این 6 ماه را آغاز کردم و تا انتهای جنگ در جبهه بودم.

اولین حضورتان در جنگ چه زمانی بود؟
من اوایل آغاز جنگ ازدواج کردم. در آن زمان  برای اینکه مخارج زندگی را تأمین کنم، کار پزشکیاری انجام میدادم. به این صورت که وقتی در دوره علوم پایه بودم و دانشگاه هم تعطیل بود، به بیمارستان سوم شعبان رفته و کار پزشکیاری میکردیم. در آن زمان دکتر میرشریفی و دکتر متینی کشیک انترنی میدادند و ما کنارشان کار پرستاری انجام میدادیم. بنابراین کارهای پزشک یاری و پرستاری را خوب یاد گرفته بودم و وقتی جنگ شروع شد، دیگر نیازی به گذراندن دوره نداشتم و بر این اساس به عنوان پزشکیار به عملیات ها اعزام می شدم.
در دوران دانشجویی ام شاید در هشت عملیات شرکت کردم که عبارت بودند از  والفجر مقدماتی، عملیات خیبر، فتح المبین و بیت المقدس و ... . در دوره انترنی نیز یک ماه دوره موظفی داشتیم که در آن موقع دو دوره 15 روزه عازم جبهه شدم.

دوره های اعزامتان چند روزه بود؟
بستگی به عملیات داشت، گاهی یک هفته  یا دو هفته طول میکشید. در دوره رزیدنتی هم  یک دوره 3 ماه را در جبهه گذراندم و عمدتاً در بیمارستان "امام حسین" کرمانشاه که بیمارستان سپاه بود، مستقر شدم. چندماهی را هم در اورژانس های منطقه گذراندم.

نمی ترسیدید به شهات برسید؟
حتماً ترس وجود داشت، اما از طرفی آدم احساس میکرد، اگر این کار را انجام ندهد، چیزی را در زندگی کم دارد و آن هم غیرت نسبت به کشورش بود. من در تمام این دوران ها متأهل بودم. در سال 61 اولین دخترم متولد شد و دختر دومم در اوج موشک باران سال 67 به دنیا آمد. تقارن این اتفاقات روزهای سختی را رقم میزد، اما احساس میکردم باید وظیفه ام را انجام دهم. البته خانواده هم مخالفتی نداشتند. چون این احساس وظیفه در همه ما وجود داشت و همه درگیر مسئله "جنگ" بودیم. بنابراین لحظات دشواری بود و نمیتوان گفت که نمیترسیدم، اما خداوند قوت تحمل شرایط را میدهد.

خاطره برجسته ای از دوران جنگ و جبهه دارید؟
خاطرات زیاد است. یادم می آید؛ در دوره رزیدنتی در منطقه ای مستقر بودیم که به نوعی اورژانس خط مقدم بود. در آنجا امکانات کمی داشتیم. در زمان تک و پاتک یکسری مجروح برایمان آوردند، اما هیچ امکاناتی وجود نداشت.بنابراین قرار شد مجروحانی را که وضعیت بهتری دارند، منتقل کنیم. آنجا من احساس کردم که ترکشی به قفسه سینه یکی از مجروحان برخورد کرده و تنگی نفس  دارد. بنابراین گفتم اگر این فرد منتقل شود، از بین میرود، چراکه فاصله بین اورژانس تا بیمارستان پشت خط، دو ساعت بود. بنابراین فوراً برایش لوله سینه ای گذاشتم. این کار برایم خیلی دلچسب بود، چون توانستم کار مؤثری انجام دهم.
در عین حال یکی از خاطرات تلخم در شب عملیات "مرصاد" رقم خورد. آن شب من و خانواده ام در کرمانشاه بودیم که ناگهان خبری پخش شد، مبنی بر اینکه عراقی ها دارند به شهر می آیند. کسی نمیدانست منافقین هستند.
بعد از این خبر  شهر در عرض سه یا چهار ساعت خالی شد. من هم خانواده ام را به بیرون از شهر فرستادم، اما خودم وظیفه داشتم در شهر بمانم. چراکه آن شب من معاون بیمارستان بودم و کلا در بیمارستان دو  جراح و یک متخصص ارتوپد داشتیم. بنابراین خودم را به سختی به بیمارستان رساندم. نصف شب بود و دیدم همه در بیمارستان نگرانند. بیمارستان هم در حالت پدافندی بود و همه فکر میکردند عراقی ها آمدند تا  کرمانشاه تصاحب کنند، چراکه اسلام آباد غرب را گرفته بودند و تا 30 کیلومتری کرمانشاه پیشروی کرده بودند.
خلاصه آن شب، واقعا شب سختی بود. چون هیچ امکانات و کمکی نداشتیم و از طرفی تعداد مجروحانی که می آمد، بسیار زیاد بود. کلا در بیمارستان حدود هفت یا هشت پزشک به همراه پرسنل داشتیم، اما تعداد مجروحان بسیار زیاد و اتاق عمل و اورژانس بسیار نیز پر بود.
تقریباً ساعت 10 صبح روز بعد بود که نیروهای کمکی رسیدند. آن شب من خیلی نگران نبودم که چه اتفاقی برایم می افتد، بلکه تمام مدت نگران خانواده ام بودم.

از احساستان بعد از نجات جان یک مجروح بگویید.
باید بگویم که کار پزشکی کار عجیبی است. گاهی با دانشجویانم صحبت میکنم و به آنها میگویم خیلی متوجه نمیشوم  چرا برخی افراد نگاه میکنند که کارشان چقدر وقتشان را میگیرد و درآمدش چقدر است. البته شاید دلیل چنین فکری این است که آدم آرمان گرایی هستم. راستش من در مواقع بسیار کمی مسائل مادی در قبال کارم فکر کرده ام. البته نه اینکه به پول  نیاز نداشته ام، بلکه حتی در برخی مقاطع از زندگی ام به لحاظ مالی بسیار هم سختی کشیدم.
گاهی اوقات زندگی جوانان امروز را میبینم و میفهمم که آن زمان شرایط ما بسیار سخت بود. در دوران دانشجویی من و همسرم، یک شب در میان درس می خواندیم. به این ترتیب که یک شب من درس میخواندم و او بچه را نگه میداشت و شب بعد من بچه را نگه میداشتم و او درس میخواند. مقاطعی بود که من بچه ها را به شهرستان میفرستادم، در دوران رزیدنتی هر شب کشیک میدادم که این کار حدود سه الی  چهار ماه ماه طول کشید. همه این کارها برای این بود که بتوانم برای مدتی پول پس انداز کرده و زندگی ام را اداره کنم.
این درحالی بود که در زمان ارائه خدمت به بیماران و انجام اقدامات پزشکی، موارد بسیار کمی پیش آمده که به مسائل مالی فکر کنم و در اکثریت فکرم این بوده که لبخند رضایت و بهبودی بیمار به واسطه ما بر لب بیماران و خانواده هایشان بنشیند. ارزشی که این اتفاق دارد و رضایتی را که انسان از بابت آن حس میکند،  اصلا  قابل شمارش نیست و نمی توان آن را با هیچ چیز مقایسه کرد.
همیشه به دانشجویانم میگویم که باید قدر موقعیتی که خداوند برای کار پزشکی به ما داده است را دانست. این فرصت، خدمتی بسیار بزرگی است. البته شفا کار خداست، اما خداوند ما را وسیله ای برای آن قرار داده است. مهم نیست که بیماری یک سرماخوردگی ساده باشد یا یک سرطان پیچیده، بلکه وقتی شما به یک انسان اطمینان میدهید که حالش خوب میشود و به او امید میدهید، احساس و تشکر آن فرد با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. برای همین هم با وجود اینکه 20 سال از فارغ التحصیلی تخصص ام میگذرد، هیچ چیز به اندازه خدمت به مردم در لباس پزشکی برایم خوشایند نیست.  شاید کمتر کسی مانند من در کار اجرایی بوده باشد. به طوریکه من در دوره همه وزرای بهداشت کارهای اجرایی زیادی انجام دادم. اکثر وقت ها بیش از 15 ساعت در روز کار اجرایی کرده ام، اما هیچ چیز به اندازه کار پزشکی، خدمت به مردم و آموزش به دانشجویان راضی ام نمیکند.

به ارزشی که نجات جان بیمار دارد اشاره کرده اید. اخیراً اخبار زیادی را درباره عدم رعایت اخلاق پزشکی می شنویم، به نظر شما از گذشته تاکنون جامعه پزشکی ما چه تغییری کرده است؟ آیا واقعاً اخلاق پزشکی در کشورمان تنزل پیدا کرده و پزشکان بیشتر به سمت مادیات رفته اند، یا این تصویری است که رسانه ها ارائه می دهند؟
البته من رسانه ها را هم در ایجاد این دیدگاه مقصر نمی دانم. بالاخره نقش رسانه همین است و باید  موضوعاتی که قبیح است را بزرگ کرده و خوبی ها و بدی ها را بگوید. درعین حال تاکید می کنم که تعهد حرفه ای و تعهد به کار در میان پزشکان کم نشده و من نقص کار را در ارتباط برقرار کردن میبینم.
متاسفانه ما در جامعه خودمان به جنبه های برقراری صحیح ارتباط اهمیت زیادی نمیدهیم و این موضوع هم فقط منحصر به جامعه پزشکی نیست، بلکه اصولاً مهارتهای ارتباطی مردم ما ضعیف است و این موضوع روی سایر بخشهای زندگی موثر است. از طرفی مشکل دیگری که در جامعه ما وجود دارد، کاهش همبستگی ملی است و به نظر من این اشکال، به صورت توامان از سوی حاکمیت و ملت ایجاد شده است. بنابراین نمیتوانیم تنها یک قضیه را مقصر بدانیم، بلکه هر دو طرف اثر متقابل داشته اند.
بر این اساس باید همبستگی مان را افزایش داده و بیشتر به "ما" فکر کنیم تا به "من". متاسفانه در حال حاضر هر کس، بیشتر به فکر خودش است، در حالیکه اگر کمی از خود گذشتگی داشته باشیم، شرایط متفاوت میشود. از سویی آموزه های دینی مان هم میگوید به امور معنوی بیشتر توجه کنید و امور مادی را پایین تر بدانید، به همدیگر کمک کنید و سعی کنید دیگران را برتر از خودتان بدانید. بنابراین ما در زندگی امروز کمتر به این آموزه ها توجه و تصور میکنیم؛ اگر سر کسی کلاه بگذاریم، فرد زرنگی هستیم، در حالیکه این کار زرنگی نیست.
درباره پزشکان هم نمتوانم بگویم که جامعه پزشکی نسبت به گذشته بیشتر به مادیات توجه میکند. در حال حاضر هم ما پزشکانی را داریم که بدون چشم داشت به مردم خدمت میکنند. البته به هر حال پزشکان هم باید زندگی کنند، آنها سختی های زیادی کشیدند تا به این مقام رسیده اند و باید زندگی شان اداره شود. من واقعاً قبول ندارم که بگوییم پزشکان کم توجه هستند. آن چیزی که موجب این موضوع شده است نوع برقراری ارتباط و توجه به اخلاق حرفه ای است که باز هم به همان بحث ارتباط برمی گردد.

ما خیلی از اخلاق حرفه ای صحبت می کنیم، اما همه میدانیم که این موضوع فقط با حرف زدن نهادینه نمیشود. میخواهم ببینم به نظر شما چه باید کرد تا این اخلاق نهادینه شود و به قول شما برویم به سمت ایجاد ارتباط مناسب میان پزشک و بیمار؟ فکر میکنید اعتماد بیماران به پزشکان الان کمتر شده است؟
ما آموزش های تئوری میدهیم و مقررات و ضوابط هم داریم. البته در این زمینه اولاً آموزشهایمان باید عملی باشد. یعنی باید با رفتارمان افراد را جذب کنیم. برای مثال من که استاد دانشگاه هستم باید با رفتارم به دانشجو یاد بدهم که او چطور عمل کند. اگر من سر بیماری فریاد بزنم، دانشجویم هم یاد میگیرد تا سر بیماران فریاد بزند. بنابراین من به عنوان استاد باید رفتارم درست باشد، تا شاگردم نیز از من یاد بگیرد. از طرفی ضرابط و مقررات هم باید به شکلی درست و با جدیت دنبال شوند. به طوریکه همه چیز چهارچوب داشته باشد. اگر این اتفاق بیفتد، جامعه درست میشود.
بنابراین نباید فکر کنیم که همه چیز با نصیحت درست میشود، بلکه باید آموزش ها، ضوابط، تشویق و تنبیه نیز درست باشد. از سوی دیگر یکی از اشکالاتمان این است که همه ما به نوعی توجیه المسائل هستیم.  یعنی تا کسی از ما ایراد میگیرد،  نه تنها نمیخواهیم عیبمان را رفع کنیم، بلکه فورا کارهای اشتباهمان را توجیه میکنیم.  این درحالیست که انسان باید کمی انتقادپذیر باشد و اشتباهاتش را بپذیرد.
درباره اعتماد مردم به جامعه پزشکی هم نمیتوانم بگویم اعتماد به جامعه پزشکی کاهش یافته است. البته اتفاقاتی در یکی دو سال اخیر با گسترش فضای ارتباطی رخ داده که ما از آن خوب استفاده نکردیم. متاسفانه در فضای مجازی تعداد زیادی خبر دروغ و نادرست پخش میشود و مردم هم خیلی راحت آنها را باور میکنند. بنابراین این موضوع هم باعث شده تا ارتباط مردم و پزشکان تحت تاثیر قرار گیرد. متاسفانه نهادهای اجتماعی هم نقش شان را در این زمینه به صورت جدی بازی نکردند.
در عین حال از آنجایی که در ساختار اجتماعی کشور ما حکومت نقش زیادی دارد، وزیر و رییس باید پاسخگوی همه اشتباهات باشند. در حالیکه باید بدانیم اشتباه یک پزشک به عموم پزشکان برنمیگردد، بلکه همان پزشک خاص باید پاسخگو بوده و عذرخواهی کند. در عین حال نمیتوانم بگویم؛ اعتماد مردم به پزشکان کم شده، چراکه روزانه میزان زیادی از  خدمات پزشکی به مردم ارائه می شود و مردم با طیب خاطر به پزشکان مراجعه کرده و درمان می شوند.

زمان جنگ میدیدم بسیاری از پزشکان در جبهه ها حضور پیدا می کردند و با اینکه امتیاز خاصی هم به آنها تعلق نمی گرفت، باز هم در جبهه می ماندند، آن زمان شما که در آنها صحنه ها حضور داشتید چه روحیه ای در درون این افراد و خود شما وجود داشت که باشرایط سخت آنجا باز هم می ماندید؟
ببینید من 4 دهه کاری ام را در ذهنم دارم. به عنوان مثال دهه 60 دهه ای خاص بود و ما نمتوانیم انتظار داشته باشیم که آن دهه با همه خصوصیاتش، بازگردد. در آن زمان کشور و تمامیت ارضی مان مورد تهدید بود و ما باید از دین، کشور و انقلابمان دفاع میکردیم. این روحیه در همه افراد از جمله پزشکان جاری بود. در عین حال پزشکان تنها گروهی بودند که در آن زمان موظف به حضور یک ماهه در منطقه جنگی بودند و بدون چشم داشت و با جان و دل این کار را انجام میدادند. حتی بسیاری از آنها به صورت داوطلبانه مدت بیشتری را در جبهه میماندند. بنابراین چنین کاری به نوعی اقتضای زمانش بود و اکنون نمیتوان انتظار داشت؛ بدون وجود آن شرایط خاص، افراد آن روحیه را داشته باشند.
حال دهه 70، دهه سازندگی بود و پزشکان هم مانند همه گروهها به این کار اقدام کردند. البته من فکر میکنم در این زمینه پزشکان به صورت بسیار سالم عمل کردند و نهایت فعالیت اقتصادیشان، تأسیس یک بیمارستان خصوصی بود که آن هم در جهت خدمت به بیماران فعالیت میکرد. بنابراین در این دهه، روحیات مربوط به دهه 60 وجود نداشت، بلکه همه وارد کار و حساب و کتاب شده بودند و البته رفاه زندگی هم افزایش یافته بود.
دهه 80 اما کشور در مسیر توسعه قرار گرفت و دانشگاهها رشد کردند. بر این اساس مسیر پژوهش افزایش یافت و امکانات اقتصادی هم تا حدوددی بیشتر شد. اواخر دهه 80 با تحریمها مواجه شدیم که مجددا محدودیتهایی را برای کشور ایجاد کرد.
در عین حال به نظر من دهه 90 برای ما دهه شکوفایی است. در حال حاضرارتباط بین المللی افزایش پیدا کرده و بنابراین گروه جوان دهه 90 نمیتواند روحیه جوانان دهه 60 را در خودش داشته باشد. چراکه ارتباطات تغییر کرده است. اکنون بچه های جوان ما به وسیله شبکه های مجازی و اینترنت به راحتی با خارج از کشور در ارتباط هستند و روحیات زندگیشان تغییر کرده است. باید توجه کرد که بچه های دهه 90 تعریفشان از مسئولیت پذیری با دهه 60 متفاوت است. آن زمان سنت و تعهد به اطرافیان و خانواده تعریف خاصی داشت، اما اکنون تعریف همه آنها متفاوت و فرد گرایی به شدت رشد کرده است.
بنابراین ما باید با اقتضائات هر زمان، شرایط را بسنجیم. در جامعه مدرن بیشتر ضوابط، مقررات و استانداردهای ارتباطی، روابط را میسازد. در حالیکه در دهه های 60 و 50 بیشتر تعهدات فردی و اخلاقی روابط اجتماعی را در محیط  میساخت. بنابراین باید استانداردها و ضوابط را تعریف و چارچوب رفتاری انسانها را متناسب با زمان و شرایط تعیین کنیم.

برگردیم به روزهایی که در جبهه بودید. آیا در زمان حضورتان در جبهه اتفاقی برایتان افتاده که بتوان نامش را معجزه گذاشت؟
خیر. برای خودم اتفاق خاصی رخ نداده، اما چیزهای زیادی درباره دیگران شنیدم.

ارتباطتان با مجروحان چطور بود؟ مجروحی زیر دست شما شهید شد؟
در جبهه شرایط کاری ام طوری نبود که به صورت جدی پزشک معالج مجروحی باشم. رزیدنتی من با اواخر جنگ همزمان شد. البته شاهد شهادت مجروحانی که روی تخت شهید میشدند، بودم. البته به یاد دارم که یکبار دکتر ایرج فاضل مجروحی را که ترکش به ناحیه شانه اش اصابت کرده بود، عمل کردند و من به عنوان پزشکیار همراه او تا اهواز رفتم و این اتفاق برایم خاطره خوبی بود. اگر در آن زمان دکتر فاضل نبود، مجروح نجات پیدا نمیکرد.

در دوران جنگ دوستی را داشتید که او را از دست بدهید یا اینکه دوستی صمیمی را پیدا کنید؟
بسیاری از همکلاسی هایمان در جنگ شهید شدند. به عنوان مثال  شهید احمد رحیمی از دوستانم بودند که بعد از آخرین ملاقاتمان شهید شدند. او آدم بسیار خاصی بود و سواد علمی و مذهبی اش هم بالا بود. آن زمان با چپی ها مباحثه میکرد و آنها را مغلوب میکرد. در دوران جنگ فرمانده سپاه مشهد شده بود، اما به صورت بسیجی ساده شهید شد.
شهید نورالله میرزایی هم از دوستان خوبم بود که اوایل جنگ شهید شد. شهید توکلی هم یکی از دوستانم بود که مفقودالاثر شد، بعد از مفقودیش، من و دکتر شکوری با هم به سوسنگرد رفتیم تا پیدایش کنیم، اما متاسفانه پیدا نشد. البته دوستان خوبی را هم در دوران جنگ بدست آوردم. زمان جنگ آدم های خاصی را به هم نزدیک میکرد.

چه شد که برای پیدا کردن دوستتان به سوسنگرد رفتید؟
اوایل جنگ و آبان سال 59 بود که شهید توکلی از ما خداحافظی کرد و با بچه های مسجد "المهدی" ستار خان با هم عازم جبهه شدند. بعد از یک عملیات خبری از او نبود و خانواده اش بسیار نگران بودند. خبرهای خوبی هم نمیرسید. بنابراین من و دکتر شکوری به همراه دوست دیگرمان، تصمیم گرفتیم به سوسنگرد برویم، تا اهواز هم رفتیم. ابتدا اجازه نمیدادند از اهواز به سمت سوسنگرد حرکت کنیم، اما با ارتباطاتمان توانستیم مجوز رفتن به سوسنگرد را بگیریم.
در سوسنگرد یک طرف رودخانه بچه های ما بودند و طرف دیگر رودخانه هم عراقی ها. بنابراین به مقر بچه ها رفتیم. در آن زمان آقای عزیز جعفری، فرمانده فعلی سپاه در آنجا  فرمانده یا معاون محور بود. خلاصه درباره شهید توکلی تحقیق کردیم که برایمان تعریف کردند؛ در یک عملیات، در حال عقب نشینی از کانالی بودیم که خمپاره ای به کانال اصابت کرد و بچه هایی که عقب و جلوی کانال بودند، گفتند که احتمالا خمپاره به بدن شهید توکلی خورد و بدنش کلا متلاشی شده؛ چون حتی پلاکی هم از او پیدا نشد.

مفقودالاثری خیلی بدتر از شهید شدن است.
بله برای خانواده شهادت راحتتر و قابل تحمل تر هست.

درباره ازدواجتان بگویید. گفتید در ابتدای زندگی سختیهای زیادی تحمل کردید، کمی راجع به این مسئله برای ما توضیح دهید؟
وقتی ازدواج کردم، اوایل انقلاب بود. شرایط کاری هم به شکلی بود که وقتی من به عنوان یک دانشجو تصمیم به ازدواج گرفتم، امکانات مالی خوبی نداشتم. حتی با اینکه پدرم کارمند عالی رتبه دادگستری بود، اما تعداد فرزندانش زیاد بوده و امکانات مالی مناسبی نداشت. به طوریکه وقتی پدرم به رحمت خدا رفت، حتی در تهران خانه ملکی هم نداشت. البته علی رغم اینکه میتوانست موقعیت هایی مالی خوبی  داشته باشد، اما هیچ وقت از موقعیتش سوءاستفاده نکرد و زندگی ساده ای داشت. به همین دلیل ما هم در زمان ازدواج زندگی ساده ای را شروع کردیم.
البته پدر و مادر همسرم در حد تواناییشان به ما کمک کردند. در عین حال کمی هم کله مان بوی قرمه سبزی میداد(با خنده). یادم هست آن زمان مادرخانمم میخواست برای ما فرش بخرد، اما میگفتیم ما فرش نمییخواهیم و روی موکت زندگی میکنیم. زندگی مشترکمان را هم از خوابگاه دانشجویی شروع کردیم. آن زمان خوابگاه متاهلی دانشگاه تهران، در خیابان سمیه بود و یک سوئیت دو خوابه داشت که در قسمتی از سوییت ما زندگی میکردیم و در قسمت دیگر آن خانواده دیگری.

سختتان نبود؟
چرا، خیلی سخت بود. زمانیکه همسرم میخواست آشپزی کند، باید چادر سرش میکرد و به آشپزخانه مشترک میرفت. خلاصه زندگی خیلی سخت و ساده ای بود. یادم می آید، آن زمان گوشت کپنی میخریدیم، زیرا توانایی خرید گوشت آزاد را نداشتیم. گوشت کپنی کیلوی 25 ریال و گوشت آزاد کیلویی 75 ریال بود. من دفترچه ای داشتم که همه خریدها و دخل و خرجمان را در آن مینوشتم، هنوز هم آن را دارم. کل درآمدمان در سال 60، با هشت یا 9 ساعت کشیک در بیمارستان سوم شعبان، 100 تومان بود.

تک تومانی؟
بله. کل زندگی ما در ماه با 700 الی 800 تومان می گذشت و گاهی حتی خرید گوشت کپنی هم برایمان سخت بود. البته یک کمک هزینه دانشجویی میگرفتیم و اجاره هم پرداخت نمیکردیم. چون خوابگاه دانشجویی بود.
در عین حال از سوی خانواده ها هم تقریبا کمکی نداشتیم، اما مادر و پدر همسرم وقتی برای دیدنمان می آمدند، برایمان آذوقه می آوردند. بعد از آنکه درس هایمان سنگین شد، وام دانشجویی مستمری را دریافت می کردیم. در دوران انترنی هم من کشیک می دادم. خلاصه اینکه دوران دانشجویی ما سخت بود و بچه اولمان هم در همین زمان به دنیا آمده بود.

چند سال بعد از ازدواجتان؟
تقریبا یکسال. یعنی سال 60 ازدواج کردیم وسال 61 بچه اولمان به دنیا آمد و تقریباً با ما بزرگ شد(با لبخند)؛ چون من 22 سال داشتم و همسرم 20 سالش بود که بچه دار شدیم. بچه دوممان سال 67 بدنیا آمد که اواخر دوران جنگ و رزیدنتی مان بود.

روی هم چقدر حقوق می گرفتید؟
خیلی کم. قبل از اینکه کمک هزینه دریافت کنیم، با 2000تومان زندگی را میگذراندیم. یادم هست که زمانیکه رزیدنت شده بودم، از خوابگاه بیرون آمدیم و بعد خانه اجاره کردم که بابتش 200 هزارتومان پول پیش دادم. البته پدرم هم کمک کرد. در این خانه و ماهانه 9 هزارتومان اجاره می دادم، در حالیکه 7000 هزار تومان حقوق رزیدنتی می گرفتم. بنابراین شبها کشیک می دادم تا بتوانم اجاره خانه را پرداخت کنم.

شرایط را که برایمان گفتید، شاید برای نسل امروز دور از ذهن باشد. شاید امروزه خیلی درگیر تجملات هستیم، فکر میکنید دلیل این موضوع چیست؟
خب، شرایط اجتماعی اینطور شده است. در آن زمان تجملات را بد میدانستیم. ما حتی جشن عروسی نداشتیم و همسرم لباس عروس هم نپوشید، ما عکس عروسی نداریم. به طوریکه یک مهمانی خانوادگی و بسیار ساده گرفتیم. البته این اعتقادات هنوز هم در من و همسرم وجود دارد. اگر شما به خانه ما بیایید می بینید که خانه بسیار ساده است، همسرم نه از بلور خوشش می آید نه از تابلوهای گران. فکر میکنم در حال حاضر تجملات در زندگی های ما وارد شده است و به نظر من دلیل آن بیکاری است.
به نظر من مردم ما راحت پول بدست می آورند. یک سابقه تاریخی در کشور ما وجود دارد که میگوید پول نفت باید پای سفره ها بیاید، بنابراین  تلاشی برای بدست آوردن پول نکرده ایم. در زمانی که من ازدواج کردم، شرایطمان به گونه ای بود که برای زندگی مان تلاش زیادی کردیم و حالا هم ارزش آن را میدانیم. فرزندانمان هم همینطور هستند. هنوز هم ولخرجی و هزینه های بیخودی در زندگی ما جایی ندارد.
فکر میکنم برخی افراد به دلیل اینکه پول را راحت بدست می آورند، دلشان را به چیزهای بی ارزش بند کرده اند. در حالیکه می توان در خانه چیزهایی مانند  کتاب داشته باشند و آنها را بخوانند تا سطح آگاهی شان بالا رود، چرا که این ارزشمندتر است. باید بدانیم که زیبایی یک بلور تنها برای چند روز است و بعد عادی میشود، در حالیکه شما میتوانید در خانه تان گل پرورش دهید. من در خانه تعداد زیادی گل دارم. چون گلها به انسان زندگی و حیات می دهد. باید پرسید آیا گل زیباتر است، یا جسمی بی جان که بعد از چند روز برای انسان عادی می شود.

خودتان چندتا گلدان در خانه دارید؟
خیلی زیاد. خیلی به گل علاقه مند هستم. مادرم هم نزدیک ما زندگی میکند و به او هم گل میدهیم.

پیوند هم میزنید؟
بله تکثیر هم میکنم. خیلی دوست دارم.

خوتان به آنها رسیدگی می کنید؟
بله. البته من به کارهای فنی هم علاقه دارم و علاوه بر آن به گل و گیاه هم علاقه مند هستم. به طوریکه اگر روزی کار پزشکی را کنار بگذارم، حتماً باغبانی میکنم. زیرا خیلی طبیعت را دوست دارم.

طبیعت چه حسی به شما می دهد؟
حس سرزندگی. احساس میکنم به آدم حیات میدهد. اگر شما گل را در گلدان نوازش کنید و به او محبت کنید رشد بهتری دارد، اما اگر کم توجهی کنید افسرده میشود و این حس متقابل است.

آقای دکتر! در حال حاضر صاحب خانه شده اید؟
صاحب خانه شدن ما هم داستانی دارد. به سختی توانستیم خانه دار شویم. به طوریکه حدود هشت سال بعد هیئت علمی شدنم و با کلی قرض صاحب خانه شدم. داستان صاحب خانه شدنمان اینطور بود که سه سال بعد از هیئت علمی شدنم خانه خریدم، اما حدود هفت تا هشت سال طول کشید تا قسط هایش را بدهم. سال 77-78 من هنوز صاحب خانه نبودم و زندگی ام خیلی ماجرا داشت.
من در سال 71 فارغ التحصیل شدم و در آن زمان همسرم هنوز رزیدنت  بود و سال 73 فارغ التحصیل شد. من در این فاصله هم هیئت علمی بودم و هم در وزارتخانه کاری انجام میدادم. بعد از اتمام تحصیل همسرم، عهد کرده بودیم که برای کمک به خانواده اش و راحت بودن خودمان به شهرستان برویم. بنابراین من از دانشگاه تهران اجازه گرفتم و به دانشگاه کرمانشاه مأمور شدم. آن زمان دکتر لاریجانی معاون دانشجویی-فرهنگی وزارتخانه بودند و من به عنوان قائم مقام و مشاورشان کار میکردم. در آن زمان چیزی درباره رفتنم به کرمانشاه به آقای لاریجانی نگفتم، چون میدانستم اجازه اش را نمی دهند. بنابراین وقتی که به کرمانشاه رفتم به دکتر لاریجانی اطلاع دادم، اما خیلی از دست من ناراحت شدند و بعدها با همسرم تماس  گرفتند تا مرا راضی به بازگشت کند.
بنابراین با اینکه با همسرم قرار گذاشته بودیم تا در کرمانشاه بمانیم، اما من سال 73 نیمه وقت شدم. یعنی سه روز در هفته کرمانشاه بودم و کار آموزشی انجام میدادم و سه روز در هفته هم به تهران می آمدم و کار اجرایی میکردم. سال 74 که دکتر مرندی وزیر بوند، دکتر لاریجانی معاون درمان شد و پیشنهاد کرد که سمت معاون دانشجویی-فرهنگی را عهده دار شوم، اما قبول نکردم. دکتر لاریجانی اصرار زیادی کرد و من مانده بودم که چه تصمیمی بگیرم. بنابراین با همسرم تماس گرفتم و قضیه را تعریف کردم، اما همسرم بسیار از من ناراحت شد و گفت در صورت قبول این سمت همان سه روز را هم نمیتوانی در کرمانشاه بمانی.
در نتیجه برای مشورت کردن نزد آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی رحمت الله علیه رفتم، چراکه خیلی قبولشان داشتم و از زمان دانشجویی در کلاس هایشان شرکت میکردم. برایشان تعریف کردم که از یک طرف خانواده ام راضی نیستند این سمت را قبول کنم و از طرفی کار مملکت است. آیت الله هم  کمی فکر کرد و گفت این بین المحظورین است، نمیتوانی کار مملکت را قبول نکنی، اما از طرفی باید خانواده ات را راضی کنی. بنابراین به کرمانشاه رفتم و خانواده ام را راضی کردم. بر این اساس سال 74 مأموریتم در کرمانشاه لغو شد و دوباره به تهران برگشتم.
عملاً در طی دو سال 74 تا 76 خیلی کم به دانشگاه می آمدم و درگیر وزارتخانه بودم. در عین حال اگر میتوانستم هفته ای یکبار هم به خانواده ام سر میزدم. البته در آن زمان همسرم هم در کرمانشاه هیات علمی و مشغول شد.
با تغییر دولت در سال 76، دکتر فرهادی برای وزارت آمدند و خوشبختانه به من نیاز نداشتند. بنابراین دوباره به کرمانشاه برگشتم و تا سال 78 در گروه جراحی آنجا کار میکردم. فقط در آن مقطع مسوولیت اجرایی نداشتم. در سال 78 دکتر ظفرقندی رئیس دانشگاه شد و به من پیغام داد که یا خودت را به کرمانشاه منتقل کن یا به تهران برگرد، بعد از مشورت با همسرم تصمیم گرفتیم که به تهران برگردم. البته تا یکسال  بعد خانواده ام همچنان در کرمانشاه بودند، اما سال 79 چون دخترم در رشته پزشکی تهران قبول شد، به تهران برگشتیم.
بالاخره بعد از 6 سال دوری خانواده ام به تهران آمدند. در آن سال من هیات علمی بیمارستان بودم و به فاصله یکسال هم دوباره مسؤولیت اجرایی قبول کردم. در آن زمان دکتر حریرچی که اکنون قائم مقام وزیر است، معاون پشتیبانی دکتر ظفرقندی بود، مرا صدا کرد و گفت شما قائم مقام دکتر میرخانی در بیمارستان امام خمینی (ره) می شوید و پذیرفتم. سال 83 دکتر میرخانی به رحمت خدا رفت و من از همان سال به مدت یکسال رئیس بیمارستان امام بودم. در سال 84 دکتر لاریجانی رئیس دانشگاه شد و مرا معاون آموزشی اش کرد و دکتر هاشمی رئیس دانشکده شدند. بعد از کنار رفتن آقای هاشمی، من رئیس دانشکده پزشکی شدم. باز هم خرداد ماه سال 87 دکتر لنکرانی وزیر بهداشت بودند از من درخواست همکاری کردند و در آن زمان به عنوان معاون سلامت مشغول شدم.
زمانی هم که خانم دکتر وحید دستجردی به وزارت رسیدند، سمت معاون درمان را پذیرفتم و تا سال 92 در این سمت فعالیت کردم. سال 92 هم که دکتر هاشمی به وزارتخانه آمدند، قائم مقام در امور دانشگاه ها شدم و این ادامه داشت تا اینکه در اوایل سال 94 دکتر لاریجانی معاون آموزشی شد و مرا به عنوان قائم مقام در دبیرخانه آموزش پزشکی و تخصصی انتخاب کردند که هنوز هم با همین عنوان در حال فعالیتم.
البته در این مدت که کار اجرایی انجام میدادم، دانشگاه و بیمارستان را رها نکردم، بلکه علاوه بر کار اجرایی در حوزه آموزشی و پژوهشی نیز فعالیتهایی داشتم. به عنوان مثال رئیس پژوهشکده علوم اعصاب و نزدیک به هفت سال رئیس بخش جراحی ولیعصر هستم. بنابراین سعی میکنم فعالیتهای علمی را هم انجام دهم، چراکه به آن علاقه مندم. در ضمن کار با دانشجویان را هم واقعا دوست دارم و با وجود اینکه رئیس بخش هستم، شبها به عنوان پزشک مقیم هم می مانم و در امر آموزش دستیاران فعال بوده و اتاق عمل هم می روم.

در حال حاضر چند ساعت کار می کنید؟
البته بگویم که به کار زیاد هم خیلی اعتقاد ندارم و در عین حال به مطالعه خیلی علاقه مندم و سعی میکنم، روزانه یک تا دو ساعت مطالعه داشته باشم. در ضمن دوست دارم زمانی را هم با خانواده ام سپری کنم. البته مقاطعی بود که 15 تا 16 ساعت کار میکردم و گاهی پیش می آمد که مدت زیادی خانواده ام را نمیدم، اما چون به خانواده اهمیت میدهم خیلی اعتقاد به کار زیاد ندارم و فکر میکنم اگر 10 تا 12 ساعت کار مؤثر بکنم کفایت میکند.
بنابراین میزان کار فعلی ام 10 تا 12 ساعت است، اما زمانیکه معاون درمان بودم، حدود 16-17 ساعت کار میکردم. در مقطعی که خانم دکتر وحیددستجردی از وزارتخانه رفت، گاهی تا ساعت دو نصف شب سر کار بودم  و 20 ساعت کار میکردم. در عین حال به طور کلی اعتقاد دارم که پرکاری زیاد خوب نیست و باید برای خانواده ارزش قائل شد.

رابطه شما با خانواده تان چطور است؟
خیلی خوب است. در ضمن اکنون مادرم هم با ما زندگی میکند و اگر یک روز نبینمش، آن روز برایم شب نمی شود، با همسر و دخترهایم هم رابطه گرمی دارم. به طوریکه دخترها و دامادهایم نزدیک خانه ما زندگی می کنند و هفته ای چند بار یکدیگر را میبینیم و با هم هستیم. این موضوع را در ساخته شدن فرزندانم بسیار موثر میبینم و افتخار میکنم که آنها به لحاظ علمی، اخلاقی و اعتقادی از خودم بهترند و ثمره زندگی ام این موضوع است.
در حال حاضر دختر بزرگم هیات علمی دانشگاه است و خودش برای رسیدن به این جایگاه تلاش کرد. البته من هم همراهش بودم. دختر کوچکم هم تخصص دندانپزشکی میخواند و دامادهایم هم هیات علمی هستند. بنابراین به اعتقاد من پرکاری ارزشمند است، اما وقت گذاشتن برای خانواده ارزش بیشتری دارد. من در کل روز سعی میکنم حدود یک ساعت درباره کارم فکر و برنامه ریزی کنم، زیرا کاری که با برنامه ریزی همراه نباشد، مفید نیست. بنابراین همواره سعی کرده ام که نسبت به کارهایم، فکر و مشورت کنم. به نظر من یکی از آفت های مدیران در کشور ما این است که وقتی در موقعیتی قرار میگیرند،  دچار سندروم "توهم دانایی" میشوند. یعنی وقتی روی صندلی مدیریت مینشینند، تصورشان این است که بیش از بقیه میفهمند. بنابراین نیاز به مشورت با دیگران را سرکوب میکنند.
معتقدم که تصمیم ها باید توأم با مشورت واقعی باشد. باید روی نظرات دیگران فکر کرد. بسیاری از  مدیران ما به این صورت عمل نمی کنند و به نظر من این موضوع در تصمیم سازی کشور آفت ایجاد می کند.
در خصوص وجود اختلاف در زندگی خانوادکی باید بگویم که مثل همه خانواده ها ما هم مواردی داشته ایم اما باید بدانیم که پستی و بلندی در تمام زندگی ها هست. یکی از نصیحت های پدرم همیشه این بود که " قبل از تصمیم گرفتن، فکر کن و موقع عصبانیت تصمیم نگیر و واکنش نشان نده." بنابراین در همه خانواده ها مشکل پیش می آید، من همیشه در این مواقع سعی کردم جو را آرام کنم تا مشکل تشدید نشود. این را به فرزندانم هم یاد داده ام.

به فرزندانتان گفتید باید به رشته پزشکی بروند یا خودشان دوست داشتند؟
هیچکدامشان را تشویق نکردم که حتما پزشکی بخوانند. دختر بزرگم تصمیم اش را خیلی زود گرفت و تلاش زیادی هم کرد. در تمام طول دوره پزشکی اش جزو دانشجویان برتر بود و دانشجوی دکتر جعفریان و دکتر فاضلی بود. دخترم خاطره ای از نمره بخش جراحی دارد و قضیه اینطور بوده که نمره اش 19 شده بود. در حالیکه سه نفر در کلاسشان برتر بودند و آنها 20 شده بودند. از او پرسیدم چرا ناراحتی؟ گفت چون همه مثل هم جواب دادیم. جالب است بدانید که بعدها دکتر فاضلی به من گفت اگر به دختر شما 20 میدادم میگفتند چون دختر دوستش بود 20 داده، به همین خاطر یک نمره کمتر از بقیه به او دادم.(با خنده). دخترم همان سال تخصص امتحان داد و قبول شد.البته درباره رشته تخصصیش نظراتمان متفاوت بود. آن زمان من عقیده داشتم چون جزو دانشجوهای برتر بود رشته ای مانند داخلی بخواند، چرا که  در آن خیلی موفق خواهد بود، اما دخترم به طب فیزیکی علاقه داشت و من هم با محیط کار و رشته طب فیزیکی آشنایی زیادی نداشتم. در آن زمان دخترم حرفی زد که من را قانع کرد. او گفت:" من ازدواج کردم و فکر میکنم مسؤولیت اصلی ام خانواده است. به همین دلیل میخواهم رشته راحت تری بخوانم تا کشیک نداشته باشد." بنابراین  طب فیزیک را انتخاب کرد، رتبه اول آن هم شد و توانست هیات علمی دانشگاه شود.
قضیه دختر دومم خیلی متفاوت بود. برخلاف دختر اولم زهرا، دختر دومم حانیه سخت صحبت می کند. البته هر دوتایشان تیزهوشان بودند، اما حانیه در زمان انتخاب رشته در تصمیم گیری مردد بود، نمی دانست چه رشته ای را انتخاب کند. به پزشکی هم علاقه زیادی نداشت و  اصرار به انتخاب رشته پرستاری داشت. بنابراین من چند شب ایشان را به بیمارستان امام خمینی (ره) بردم تا با پرستاران حرف زده و مشورت کند. بعد مشاوری به او گفت که رشته های بالا را انتخاب کن و بعدا اگر آن را دوست نداشتی به رشته پایین تر برو. بدین ترتیب او رشته دندان پزشکی را انتخاب کرد و در حال حاضر هم تخصص قبول شده و با علاقه آن را دنبال می کند.

گفتید برای خانمتان پارتی بازی نکردید، چرا؟
ما باید حرفمان با عملمان یکی باشد. چون من همیشه در کار اجرایی بودم، روی این موضوع خیلی حساسیت داشتم و میدانستم اگر کاری کنم حتماً آن اقدامم تبدیل به کد میشود، اکنون با اینکه پارتی بازی نکرده ام باز هم این کد در ذهن برخی ها وجود دارد. روزی یکی از مسؤولین دانشگاه با خجالت به من گفت؛ شما دخترتان را بدون ضابطه در اینجا هیات علمی کردید، در حالیکه دخترتان ابتدا باید طرح میگذراند. من برایشان توضیح دادم و گفتم کسی که رتبه اول بشود به راحتی میتواند هیات علمی دانشگاه تهران شود و من کاری برای دخترم نکردم، بلکه خودش رتبه اول شده بود. بنابراین از آنجایی که همیشه مسؤولیت داشتم، روی این موضوع خیلی حساس بودم و نباید خلاف حرفی که میزدم، عمل میکردم. این موضوع به نوعی راستگویی در برابر خانواده ام هم هست. اگر من طور دیگری رفتار کنم خانواده ام هم به همان شکل رفتار خواهند کرد. بنابراین خدا را شکر میکنم که این کار را نکردم و همین موضوع را باعث برکت خانواده و سلامتی خانواده ام میدانم و اعتقاد دارم که انسان همواره در معرض امتحان است. وقتی ما به شهرستان رفتیم واقعاً با علاقه این کار را انجام دادیم. در عین حال انتقال همسرم از کرمانشاه به تهران به تبع من صورت گرفت. باید بگویم که همسرم لیاقتش را داشت و اکنون استاد و جزو بهترین هاست. البته نه به واسطه من، بلکه به واسطه خودش. او به مدت 10 سال رئیس بیمارستان است و خودش این موقعیت را ایجاد کرده. به فرزندانم هم گفتم که به لحاظ موقعیت خودتان برای خودتان صلاحیت ایجاد کنید. البته گاهی اوقات به خاطره این رفتار از من گلایه میکنند، اما من میگویم خودتان مشکلتان را حل کنید.
بعضا همسرم با من مشورت و درددل میکند، اما معمولاً مداخله ای در کارهایش نمیکنم. من درس اخلاق پزشکی میدهم و هیچ وقت خلاف آن عمل نکردم. حتی تاکنون یک گواهی خلاف هم برای بیماری ننوشتم و بچه هایم میدانند که چنین کاری نمیکنم. چرا که ما باید درس مان را در عمل هم نشان دهیم و واقعیت این است که اگر حرف با عمل یکی نباشد، مورد پذیرش قرار نمی گیرد.

تاکنون اتفاق افتاده که اعضای خانواده یا آشنایان و دوستانتان از شما درخواست کاری بکنند و شما قبول نکنید و بعد دلخوری پیش آید؟
بله. شاید دلخور هم شده اند، اما من عذر خواهی کردم و توضیح دادم و سوءتفاهم رفع شده است.

وسوسه نشدید این کار را انجام دهید؟
شاید وسوسه هم شدم، اما سعی میکنم چنین کاری را انجام ندهم.

آقای دکتر برایمان بگویید که اصلا چه شد که وارد کار اجرایی شدید؟ ترجیح نمی دادید که در کار علمی کار کنید؟
ابتدای مصاحبه شما از من پرسیدید در کودکی چقدر کار مدیریتی انجام میددادید؟. راستش من از دوران دانشجویی در همین نوع فعالیتها بودم و در هر محیطی که قرار میگرفتم، دغدغه اصلاح امور را داشتم. این موضوع هم فقط به داشتن مسوولیت اجرایی برنمیگردد، بلکه روحیه این کار در من وجود دارد. به طوریکه وجود سکون و اشکال در کار را نمیتوانم تحمل کنم، حتی اگر در جایگاه مدیریت نباشم. بنابراین به دلیل همین روحیه وارد کار اجرایی شدم.
خاطره ای برایتان میگویم که نشان دهنده همین روحیه ام هست. یادم می آید، در سال 70 یک ماه طرح رزیدنتی داشتیم و من سال سوم رزیدنتی بودم و من دوماه متوالی را به شهر کنگاور در نزدیک کرمانشاه رفتم و جراح آنجا بودم که در پانسیون زندگی میکردم. وقتی طرحم تمام شد، سه صفحه نامه برای معاون درمان کرمانشاه نوشتم و اشکالات آن منطقه را برایش تشریح کردم. دو ماهی که در کنگاور سپری کردم، در پانسیون یکی از پزشکان که به مرخصی رفته بود، ماندم، اما هفته آخر مأموریتم آن پزشک برگشت و من مجبور شدم آن خانه را تخلیه کنم و بنابراین به پانسون پرستاران که شبیه سربازخانه بود، رفتم. بنابراین یک هفته ای با آنها ساکن بودم و دیدم محیط آنجا بسیار کثیف است. بنابراین بسیجی از همان پرستاران راه انداختم و چند ساعتی کار کردیم و آنجا را تمیز کردیم.
بنابراین روحیه ام به گونه ای ست که نمیتوانم اشکالات محیط را تحمل کنم و در هر محیطی قرار بگیرم پیشنهاد اصلاحی ام را ارائه میدهم. از طرفی ذهن خلاقی هم دارم و در جلسات معمولاً جزو افرادی هستم که نظر میدهم. به همین دلیل دیگران هم فکر میکنند من میتوانم کمکشان کنم و مرا انتخاب میکنند. البته  در کار اجرایی هم حتماً مطالعه میکنم. به طوریکه وقتی رئیس دانشکده بودم، به اندازه مستر آموزش پزشکی مطالعه کردم و در سمینار و کنگره های مختلف شرکت کردم. به همین دلیل در هر مسوولیت اجرایی که قرار گیرم، کارشناس نمیتواند سرم کلاه بگذارد، جرا که آئین نامه ها را میخوانم و روحیه ام برای کار اجرایی مناسب است، دیگران هم که ظرفیت من را میبینند و از آن استفاده میکنند.
در عین حال سعی میکنم، زیاد وارد مباحث سیاسی و حاشیه ای نشوم. از زمان دانشجویی ام همینطور بودم. عضو شورا و انجمن اسلامی بودم و در مسؤولیت های دانشگاه کمک میکردم، اما خودم را جلو نمی اندازم. مثلاً نماینده گروه نبودم و بیشتر روحیه ایجاد تغییر دارم و پیشنهاد دهنده هستم. حال اگر از من بخواهند مسؤولیت بپذیرم، قبول میکنم، چراکه راحت نمیتوانم نه بگویم.

فکر میکنم نه گفتن به دکتر لاریجانی سخت هست.
دکتر لاریجانی روحیه خاصی دارد. او خیلی سخت آدم ها را انتخاب میکند، اما این افراد را به راحتی رها نمیکند و سعی میکند آنها را راضی کند.

شما می گویید روحیه تغییر دارید و به همین دلیل در کار اجرایی موفق هستید. ما در کشورمان زیاد میبینیم جاهایی واقعاً نیاز به تغییر دارد، اما یا زمان بر هستند یا به دلیل فشارهایی که وجود دارد، امکان تغییر در آن نیست، آیا از این موضوع اذیت نشدید؟
ببینید داشتن روحیه سازگاری بسیار مهم است. مثلا زمانی که مرا به بیمارستان کنگاور فرستادند، خودم بیشتر علاقه مند بود که در کرمانشاه در کنار خانواده ام بمانم، اما به من گفتند این منطقه در حال حاضر به حضور شما نیاز دارد و من هم به راحتی پذیرفتم. وقتی وارد آنجا شدم، دیدم امکان کار زیادی ندارم و تعداد بیماران هم زیاد نیست و فقط باید کارهایی در حد اورژانس انجام دهم. بنابراین خیلی بیکار بودم و حوصله ام سر میرفت، اما از طرف دیگر روحیه سازگاری ام بسیار بالاست. بنابراین در سال 70 درس خواندن برای امتحان بردم را از همان کنگاور شروع کردم. کتابم را با خودم بردم و وقتی دیدم ناچار به ماندن هستم و کاری هم ندارم روزی 12 ساعت در همانجا درس میخواندم. یعنی خودم را سازگار کردم.

خاطره ای اگر در ذهن دارید برایمان تعریف کنید.
یادم می آید یک روزی نامه ای را در بخش به من دادند که یک دختر 12 یا 13 ساله آن را نوشته بود. دیدیم در آن نوشته شده؛ "امروز من احساس خیلی خوبی دارم. من میخوام وقتی بزرگ شدم، پزشک شوم و دلم میخواد کت و شلوار سرمه ای بپوشم و قدم بلند باشم. چون من و مادرم امروز خیلی آرام شدیم به خاطر اینکه اولین کسی که ما را تسکین و آرامش داد، شما بودید." در این نامه او خودش را به من تشبیه کرده بود و دلیلش این بود که مادرش به بیمارستان مراجعه کرده بود و میترسید که مبتلا به سرطان باشد، اما برایش توضیح دادم که بیماری اش سخت نیست و با آرامش حدود نیم ساعت با او صحبت کردم. خلاصه این نامه خیلی به من آرامش و احساس رضایت داد. از این جور مسائل در زندگی کاری ام داشتم.
یکی از همکارانم هم خاطره ای از من  دارد که آن را برایتان نقل میکنم. او تعریف میکرد که در سال 74 پزشک عمومی بوده و از طرف دانشگاه به او امتیاز بورس داده اند تا به کشور انگلیس برود و ژنتیک بخواند. خلاصه دنبال انجام کارهای پذیرشش بوده، اما کارهایش بهم گره خورده اند و زمان پذیرشم هم تا سه روز بعد تمام می شده. در این زمان کارش در اداره ما گیر کرده بود. برایم تعریف میکرد که من از شما وقت گرفتم و داشتم از شهرستان به تهران می آمدم که در راه تصادف کردم و لباسهایم پاره شد. به هر حال با همان اوضاع به تهران آمدم و وقتی به دفتر شما رسیدم، وقتم گذشته بود و شما با عجله داشتید میرفتید. من با همان وضع جلوی شما را گرفتم و برایتان توضیح دادم و گفتم کارم گیر شماست. شما نگاهی به من کردید و به دفترتان برگشتید به منشی تان گفتید دکتر کشاورز را بگیر (دکتر کشاورز مدیر کل بورس های ما بود) بعد با دکتر کشاورز صحبت کردید و گفتید که کار این بنده خدا را همین امروز انجام بده و به فردا موکول نکن.
این شخص میگفت با همین جمله شما کار من انجام شد و چهار سالی که در انگلیس بودم این حرکت شما من را دگرگون کرد و مسیر زندگی ام را تغییر داد. تا جایی که تصمیم مبنی بر ماندن در آنجا تغییر کرد و به ایران برگشتم. در حال حاضر هم این همکارم واقعاً انسانی متعهد و کاری است.
راستش دکتر لاریجانی خاطره ای را از زندگی کاریش برایم گفت که جالب است و در زندگی کاری ام خیلی موثر بوده است. دکتر لاریجانی میگفتند روز اول کاری ام بوده که یک پیرمردی از اعضای هیئت علمی برای انجام کاری به من مراجعه کردند. من هم از کارشناس مربوطه خواستم که کار را انجام دهد، اما او گفت که به لحاظ مقررات انجام این کار امکان پذیر نیست. من هم به آن پیرمرد گفتم آقای دکتر شما استاد من هستید، اما با شرمندگی باید بگویم که این کار قابل انجام نیست. آن مرد هم برگشتند و گفتند، پسرجان شما را اینجا گذاشتند که کار مردم را انجام دهید، این حرف را همان کارشناس هم میتوانست به من بگوید، اما شما در موقعیتی هستید که باید سعی کنید کار مردم را انجام دهید. نمیگویم به صورت غیر قانونی، اما حتماً با یکسری ضوابطی قابل انجام است.
خلاصه این خاطره دکتر لاریجانی در گوش من نقش بسته و به همین دلیل در کارهای اجرایی فکر میکنم که اگر مسیر کمک به افراد وجود دارد، در چهارچوب ضوابط و مقررات، آن را انجام دهم. و اگر فکر میکم مقررات، درست نیست، آنها را اصلاح کنم. بنابراین در کار فعلی ام هم آدم منظمی هستم و سر وقت مراجعه کنندگان را میبینم، اما وقتی از دفترم بیرون بیایم و ببینم کسی مستاسل است، باز هم کارش را انجام می دهم و سعی میکنم در محدوده مقررات به مردم کمک کنم.
باید دانست که در کار علمی هم اگر انسان کمی وقت بگذارد و فکر کند، بسیاری از مشکلات حل میشوند. بنابراین  پیدا کردن راه حل مشکلات با فکر کردن میسر است. البته کمک خداوند هم خیلی مهم است. بر همین اساس من به دعا، توسل و نذر کردن و از خدا کمک گرفتن خیلی معتقد هستم و در خیلی از مشکلات وقتی با خدا معامله کردم، راه حل مشکلم پیدا شده یا زمانیکه به خاطر خدا از چیزی  گذشتم، خدا پاسخ اش را داده است. در زندگی شخصی ام هم این مسائل را دیدم و به خیلی ها توصیه کردم که آنها هم  اثرش را دیدند.
البته نصیحت هایم هم مؤثر بوده، مثلا دوره ای که به کرمانشاه رفتم، یکی از همکارانم که در حال حاضر جراح است و هیئت علمی شده، رزیدنت من بود. رزیدنتی اش را که تمام کرد، امتحان بورد را قبول نشد و به عنوان کارمند دانشگاه فعالیت میکرد و میخواست در بیمارستان مشغول شود و جراحی انجام دهد. در این زمان به او توصیه کردم که یکسال درس بخواند و بورد قبول شود، چرا که در غیر این صورت سایرین به تو اجازه رشد نمیدهند. بنابراین باید بورد داشته باشی تا هیات علمی شوی. بعد از این صحبتها او از من ناراحت شد و فکر کرد من برای موقعیت خودم این حرفها را زدم، اما دوباره او را صدا کردم و گفتم من در اینجا ماندگار نیستم و نصیحت هایم فقط برای خودت بود. به نظر من تو یکسال کار درمانی را کنار بگذار و درس بخوان چون میتوانی برود قبول شوی و من هم کمکت می کنم. خلاصه به حرفم گوش کرد، یکسال درس خواند و بورد قبول شد. در حال حاضر هم هیات علمی دانشگاه است و همیشه از من تشکر می کند.
حال من می توانستم نسبت به این فرد بی تفاوت باشم، اما نبودم و به همین دلیل هم  دوستان خیلی خوبی داردم، فقط به خاطر اینکه برایشان وقت گذاشتم و آنها را راهنمایی کردم. در کارهای اجرایی هم به همین شکل عمل میکنم و با کارمندان قدیمی ام ارتباط خوبی دارم. به طوریکه وقتی به بیمارستان میروم همه نگهبانان جلویم بلند می شوند و این کارشان هم از روی اجبار نیست، بلکه از روی احترام است. چون می دانند که دوسشان دارم، بسیاری از اوقات با آنها صحبت می کنم، مشکلاتشان را می شنوم و فاصله ای بین خودم و آنها نمی بینم. چراکه انسان های شریفی هستند. البته همواره حریم ها را حفظ می کنم و شوخی های نابه جا را نمی پسندم، اما به شکل دوستانه ای با همه برخورد می کنم.

اتفاقاً الگوی خوبی هستید.
انسان ها باید با هم قاطی شوند، نباید احساس برتری یا پایین و بالا بودن ایجاد شود. باید بدانیم که همه چیز میزان پرداختی نیست. ما فکر می کنم نظام پرداخت و حقوق بیشتر آدم ها را با انگیزه می کند. در حالی که در کار اجرایی دیده ام که احساس همدلی و هم سطحی مهم است، نه پرداخت پول. مثلا وقتی استاد بخش لگن بیمار را هم برمیدارد و کارهای بیماران را انجام می دهد، پرستاران، پرسنل و خدمت گذاران بخش هم با جان و دل کار می کنند، چون همه را مانند هم میبینند. حال اگر کسی خودش را در سطح بالا حفظ کند و با دیگران قاطی نشود، نمی تواند انگیزه کار ایجاد کند. نکته مهم دیگر هم مشارکت در تصمیم گیری است. شما اگر نگهبان و خدمت گذار بخش را صدا زدی و از او نظر خواستی موفق هستی. چرا که با این کار آن فرد احساس می کند که به او اهمیت داده شده. متاسفانه ما فکر می کنیم وقتی رئیس شدیم، همه باید از حرفمان تبعیت کنند. در صورتیکه اینطور نیست، بلکه یک موقعیتی به ما داده شده که باید با مشورت دیگران آن را درست اداره کنیم.

آقای دکتر! می خواهم درباره دانشگاه تهران از شما بپرسم، چه حسی نسبت به دانشگاه تهران دارید و نام دانشگاه علوم پزشکی تهران چه چیزی را در ذهنتان تداعی میکند؟
دانشگاه تهران و بیمارستان امام خمینی (ره)، برایم در هم تنیده اند. من در دانشگاه تهران بزرگ شدم، رشد کردم و دارم پیر می شوم. بنابراین دانشگاه تهران جزیی از زندگی ام هست و من احساس می کنم بدون دانشگاه حیات ندارم. من وقتی وارد محیط دانشگاه و بیمارستان امام می شوم، شادابی خاصی به من دست میدهد و روحیه ام عوض میشود. نمیدانم در بیمارستان امام و دانشگاه چه چیزی وجود دارد که با ورود به این دو محیط، حالم بهتر میشود. شاید به خاطر فضای معنوی اینجاست، شاید هم به خاطر محیط علمی و حضور اساتید بزرگوارش است، یا به خاطر شهدایی است که با آنها بوده ام؟. در بیمارستان امام خمینی (ره)  هم یکی از همکلاسیهایم دفن است، به نام  شهید عزت الله کاووسی که از او خاطرات زیادی دارم.
بنابراین وقتی وارد محیط دانشگاه و بیمارستان امام می شوم حالم دگرگون میشود و این حال برایم قابل توصیف نیست، اما وجود من با وجود دانشگاه عجین شده است و نمی توانم تصور کنم که روزی عضو هیات علمی دانشگاه نباشم. در عین حال در تمام طول دوران هایی که با رؤسای مختلفی کار کرده ام، سعی کردم نقش مؤثر داشته باشم و آن چه را که به نفع دانشگاه است، انجام دهم.
در حال حاضر هم عضو هیات امنای دانشگاه هستم و سعی میکنم هم به رؤسای دانشگاه مشورت دهم. حتی در مواردی که از من مشورتی نخواستند، اما حس کردم که اگر پیشنهادم را ارائه کنم، موثر است، این کار را انجام داده ام. بناباین روی دانشگاه تعصب جدی دارم، البته نه یک تعصب خشک. در عین حال دانشگاه تهران را بهترین دانشگاه علوم پزشکی کشورمی دانم، چرا که در طول دوران مسوولیتم، همه دانشگاه ها را دیده ام و معتقدم که دانشگاه ما پایدار و مستقر است. اگر از دوره 9 ماه ای که دانشگاهمان به اجبار یک ریاست موقت داشت، بگذریم، امتیازمان این است که دانشگاهمان سه تا هشت سال رئیس ثابت داشته است. این دوره ها به دانشگاه ثبات میدهد و ثبات مدیریت هم به دانشگاه عزت و احترام، رشد و تعالی می بخشد. از طرف دیگر سرمایه بزرگ دانشگاهمان اعضای هیات علمی با تجربه و نیروی انسانی اش هستند.
بنابراین برآیند کلی دانشگاه اینطوراست و من افتخار می کنم که عضو هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران هستم و همه جا چه خارج و چه داخل ایران با افتخار این مسئله را بیان میکنم. چون دانشگاه من یک دانشگاه برجسته است و این را مرهون زحمات سال های طولانی از سوی همه افراد می دانم. من حتی به نگهبان دانشگاه هم عشق می ورزم، برای اینکه او هم در موفقیت دانشگاه نقش دارد. بنابرای از کوچکترین کارمند دانشگاه تا افراد بزرگی مانند دکتر یلدا و دکتر شمس شریعت و ... در عزت دانشگاه نقش ایفا می کنند. چرا که آنها وجودشان را وقف دانشگاه کرده اند. من می بینم آدمی مانند دکتر یلدا که به سختی می تواند حرکت کند و از خانه بیرون رود، اما هنوز در دانشگاه فعال است. به دانشجویانم می گویم این سرمایه دانشگاه است که در اوج ناتوانی و تا آخر عمر آنچه که دارد به دانشگاه عرضه می کند. پس ما باید تلاش کنیم که داشته هایمان را به پای دانشگاه بریزیم و خوبیهایمان را به دانشگاه اضافه کنیم.

آرزویتان برای دانشگاه چیست؟
من برای دانشگاه تهران آرزوهای زیادی دارم. روزی رئیس دانشکده پزشکی بودم و دوست داشتم به ساختمانمان، دانشکده پزشکی هم اضافه شود و خیلی دنبال این کار رفتم. در حال حاضر هم دوست دارم دانشگاه در توسعه علمی و بین المللی اش بیش از اینها پیش رود و همدلی بیشتری بین گروه ها و افراد در محیط دانشگاه وجود داشته باشد تا بتوانیم در مرزهای دانش و تولید نوآوری بیشتر حرکت کنیم.
باید بدانیم که دانشگاه است که می تواند کشور را متحول کند. در بحثهای دانش بنیان، ایجاد اشتغال و توسعه و ثروتمند شدن کشور دانشگاه مؤثر است و باید در این مسیر حرکت کنیم. البته مسیر این تحولات دشوار است، اما من کلید اصلی را در دست کارمندان و اعضای هیات علمی دانشگاه میدانم. بنابراین اگر کمی از منافع شخصیمان و منم منم کردن هایمان بگذریم، افراد با هم همدل می شوند و دانشگاه رشد می کند. بنابراین آرزوی من تعالی بیشتر دانشگاه است.

توصیه تان به دانشجویان دانشگاه تهران چیست؟
توصیه ام این است که خیلی تلاش کنند. دانشجویان کمی نسبت به گذشته راحت طلب شدند. البته نه همه آنها، اما شاهدم که نسبت به گذشته کمتر وقت می گذارند و دنبال رشد و تعالی هستند. بنابراین باید مقداری آرمان گراتر باشند و به آینده دورتر فکر کنند. دانشجویان باید برای زندگی فرزندانشان، توسعه بیشتری ایجاد کنند و علم شان را بیشتر کنند، باید تغییر و تحول بیشتری ایجاد کرده و بتوانند دانش بیشتری تولید کنند.
ما مردم مؤثری داریم و از دانشجویان 20 سال پیش دانشمندانی در کشور داریم که تولید علم کرده و مشکلات مردم را حل و چیزهای جدیدی کشف کردند. بنابراین همه ما هم باید در این جهت حرکت کنیم و ظرفیتش هم داریم.

آقای دکتر! کتابهایی که مطالعه می کنید بیشتر در چه زمینه هایی است؟
بیشتر کتابهای پزشکی می خوانم، اما به کتابهای تاریخی هم خیلی علاقه مندم و رمان های جنگی را هم خیلی دوست دارم. چرا که برایم نوستالژیک است.

آخرین کتابی که خواندید یادتان هست؟
خاک نرم کوش، پایی که جا ماند، کتاب خانم آباد، کتاب من زنده هستم را اخیرا خوانده ام. کتابهای ویکتورهوگو را هم خیلی دوست داشتم. گاهی هم کتاب های پلیسی می خوانم. البته کتابهای مدیریتی هم زیاد می خوانم.

خودتان را آدم موفقی می دانید؟
به صورت 100 درصد نه، اما خیلی تلاش می کنم. به هر حال تلاش خودم را کردم، اما نمی توانم بگویم به همه چیزهایی که می خواستم رسیدم. چیزهای زیادی می خواستم که محقق نشدند. بنابراین نمی توانم بگویم در همه ابعاد خودم را خیلی موفق می بینم.

از چه چیزی خیلی عصبانی می شوید؟
از بی نظمی.

بیشترین درجه عصبانیت تان چقدر است؟
اگر افراد به حق خودشان قانع نباشند، واقعا عصبانی می شوم. من به مراجعینم ضوابط را میگویم و تا جائی که بتوانم کمکشان میکنم، اما گاهی آدم ها انتظارات غیر منطقی دارند و موجب عصبی شدنم، میشوند. البته عصبانیتم همراه با داد و فریاد نیست و بیشتر آن را در خودم میریزم.

بهترین و بدترین ویژگی خودتان را چه می دانید؟
سعی میکنم محبت کردن به دیگران را خیلی در خودم تقویت کنم و فکر می کنم مهمترین ویژگی خوبم،  همین است. بدترین ویژگی ام هم شاید این است که خیلی خوب نمی توانم با آدمها ارتباط برقرار کنم. گاهی دلم خواسته تا این روحیه ام را تغییر بدهم، چراکه در کار پزشکی بسیار سخت است، اما در ارتباط اجتماعی این اشکال را دارم که نمی توانم خیلی زود با آدم ها ارتباط برقرار کنم.

در حال حاضر هم ورزش می کنید؟
مرتب.

چه ورزشی؟
شنا. صبح های زود به استخر دانشگاه میروم.

اگر خودتان نکته ای دارید بفرمائید؟
به نظر من انجام این مصاحبه ها بسیار مفید است. چرا که افراد با تجربه دانشگاه مطالبشان را میگویند و کسانی که علاقه مند هستند از آن استفاده میکنند. به نظرم میآید در سطوح آموزشی دانشگاه هم می توان از این منابع استفاده کرد. در حوزه هایی که روی نگرش دانشجوها کار می کنند، می توانند با استفاده از این مصاحبه ها به نوعی تاریخ شفاهی دانشگاه را در راستای افزایش همیّت ملی دانشجوها استفاده کنند.
اینها یک تاریخچه محسوب می شوند و تاریخ می تواند در جهت انسان سازی به کار گرفته شود و نباید فقط در یک سایت بماند. بلکه میتواند در مقوله های درسی دانشگاه هم وارد شود و تجربه اساتید به دانشجویان درس داده شود و روی آنها بحث شود. باید توجه کرد که ما ذهن و تفکر نقادانه می خواهیم و این موضوع با گفتن و انتقاد کردن به دست میاید./ق

خبرنگار: مژگان زینلی پور
عکس: مهدی کیهان

کلمات کلیدی
مدیر سیستم
تهیه کننده:

مدیر سیستم

2 نظر برای این مقاله وجود دارد

فاطمه نبوی زاده

فاطمه نبوی زاده

78/10/11 - 00:00

با سلام و احترام خدمت استاد و دانشمند بزرگوار جناب آقای دکتر امامی رضوی، بی شک علم، اخلاق و رفتار این استاد بزرگوار برای همگان یک الگوی بی بدیل و بی نظیر می باشد. صحبت کردن با این اندیشمند بزرگوار به انسان آرامش و اطمینان خاطر و امید می دهد.انشالله خداوند به عمر پربرکت ایشان بیفزاید که بتوانند مثل همیشه برای دانشگاه و کشور مثمر ثمر باشند.

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

78/10/11 - 00:00

با سلام احترام به ایشان وخدا قوت ای انشااله خدا نگهدارشان باشد وسلامت وجایگاه بلندی برای مملکت داشته باشند یعنی ازشان استفاده شود چون بی ریا وکارامد میباشد

پاسخ

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *

نظر دهید

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *