تاریخ شفاهی دانشگاه

دکتر زهرا عالی نژاد:در کره زمین چیزی ارزشمندتر از اندیشه انسان نیست

در ادامه ثبت تاریخ شفاهی در واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران با دکتر زهرا عالی نژاد گفت و گو کردیم که در ادامه می خوانید.

دکتر زهرا عالی نژاد

دکتر زهرا عالی نژاد متولد ۱۳۲۲ در شهر رشت است. دوران متوسطه را در قم گذراند و برای ادامه تحصیل وارد آموزشگاه پرستاری شد. از آنجا به دانشگاه آمریکایی بیروت رفت و برای آنکه بتواند هزینه‌ های خود را برای تحصیل در آمریکا فراهم کند به وزارت بهداری درخواست کار داد. سپس در بیمارستان روزبه تحت تعلیم یک مستشار عالی آمریکایی، اقدام به راه اندازی پرستاری روانی مدرن کرد و برای نخستین بار از واژه روان تنی در سیستم روانپزشکی استفاده کرد. ایشان شخصیت خیرخواه، نیک اندیش و خصایل خوب را از مادر به ارث برد. از نظر ایشان، بر روی کره زمین هیچ چیز ارزشمندتر از اندیشه انسان نیست و باید اندیشه و خرد باشد تا به دانش رسید.

 

خانم دکتر لطفاً خودتان را به طور کامل معرفی کنید. چه سالی و کجا به دنیا آمدید؟

به نام خداوند جان و خرد – کز این برتر اندیشه برنگذرد. ستودن خرد و ارج نهادن به اندیشه از دیدگاه من اهمیت ویژه دارد. از این رو پیش از معرفی خودم سخنم را با نام خدا و سروده عالیجناب فردوسی آغاز کردم. به ویژه که در یک گفتمان دانشگاهی، این سروده بیشتر مصداق می‌ یابد و نشان دهنده اهمیتی است که نیاکان ما برای اندیشه و خرد قایل بودند. دکارت می گوید من می اندیشم پس هستم. از نظر من و از دیدگاه اکولوژیکی روی کره زمین چیزی ارزشمندتر از انسان و در انسان هیچ چیز ارزشمندتر از اندیشه او نیست. باید اندیشید تا خردمند شد. انسان می‌ تواند با شعور کامل جهان هستی را تا هر جا که در اندیشه او بگنجد با خود به ارتباط درآورد و با آن سازگاری نماید و بیشتر از هر جانداری می‌ تواند روابط تازه با محیط پدیدآورد و از آزادی عمل، توانایی گزینش، استعداد شناخت، پژوهش در زمان و مکان و آموزش و یادگیری برخوردار شود.
ناصرخسرو می فرماید: درخت تو گر بار دانش بگیرد - به زیر آورد چرخ نیلوفری را. انسان امروزی توانسته است با اندیشه، خرد، دانش و فن آوری‌ های نوین به پژوهش‌ های همه جانبه در علوم، فضاها و کهکشان‌ های بیکران دست پیدا کند و آگاهی‌ های لازم را درباره آن‌ ها به دست بیاورد.
من زهرا عالی نژاد هستم سال ۱۳۲۲ در شهر رشت، در خانه پدربزرگ مادری ام چشم به جهان گشودم. پدرم کارمند راه آهن سراسری ایران و همیشه در سفر بود. به این سبب هرگاه مادرم زایمان داشت به خانه پدری می رفت تا نوزاد، روزهای نخستین را آنجا بگذراند. پدربزرگ مادریم بدون اجازه پدر شناسنامه خواهر بزرگ فوت شذده ام را ،چون به شدت اورا دوست داشت برایم به ارث گذاشت در بزرگسالی توانستم شناسنامه با تاریخ تولد درست خود از راه قانونی تعویض نمایم.خانواده مادری‌ ام اهل خلخال و ساکن شهر رشت بودند و به بازرگانی اشتغال داشتند. خانواده پدری نیز از قفقاز به رشت آمده بودند. هر دو خانواده از دیدگاه مذهبی بسیار متعصب بودند. پدربزرگ‌ هایم در سال ۱۳۰۹ با همه سختی‌ های سفر آن روزگاران به مکه معظمه مشرف شده بودند.

با توجه به شغل پدر که جابه جا می‌ شدند کجا درس خواندید؟
   پس از تولد من، پدرم ما را به شهر ساری محل کارش برد از آنجا جز بازی‌ های کودکانه چیزی به یاد ندارم. سپس ایشان به شهر اراک منتقل شد. آن روزگاران بیشتر ایستگاه‌ های راه آهن چندین کیلومتر دورتر از شهرها قرار داشت و همه کارکنان هم در خانه‌ های سازمانی همان جا زندگی می‌ کردند در کنار این خانه‌ ها بطور معمول یک دبستان هم ساخته می‌ شد که به علت تعداد کم دانش آموزان، دختر و پسر مختلط درس می‌ خواندند. چون باهوش بودم در پنج سالگی مرا در دبستان ورنوس راه آهن اراک ثبت نام کردند. نخستین آموزگارم (خانم خوش نژاد) بود. آن بزرگ زن هنگامی که به هوش و توانایی من پی برد، روی آموزش من بیشتر کار می‌ کرد. پدرم هم شب‌ ها داستان‌ های شاهنامه و امیر ارسلان نامدار را برایم می خواند، او داستان سرای توانایی بود. داستان سرایی پدر و کمک‌ های او، همچنین روش آموزشی آموزگارم بسیار بر یادگیری من تاثیرگذار بود. در نتیجه پس از پایان سال نخست و موفقیت در یک آزمون به کلاس سوم راه یافتم. بعد از پایان ثلث اول سال سوم و شرکت در آزمون دیگر به کلاس پنجم ارتقا یافتم در نتیجه دوران ابتدایی را در مدت چهار سال به پایان رساندم. هنگامی که می‌ بایست به دبیرستان بروم پدرم به شهر قم منتقل شد و سه سال اول را در دبیرستان ایراندخت قم درس خواندم. شوربختانه در آنجا امکان ادامه تحصیل برای دخترها در همین مقطع پایان می‌ یافت. پدرم اجازه نداد برای ادامه تحصیل به تهران بروم و در خانه بستگان بمانم، بنابراین با همکلاسی ها جمع شدیم و دبیر سر خانه گرفتیم. در آن برهه زمانی می‌ شد سال چهارم و پنجم را به طور متفرقه امتحان داد و دیپلم هم تا پنجم متوسطه بود و من توانستم دیپلم علمی بگیرم. سال ۱۳۳۵ برای دیدار بستگان به تهران آمدیم؛ می‌ خواستم به دانشسرا یا دانشگاه بروم اما پدر اجازه نداد که در تهران تنها باشم.

از روز اول مدرسه بگویید با توجه به اینکه  ۵ ساله بودید، چه خاطره­ ای از روزهای اول مدرسه دارید؟
از بزرگترها می‌ ترسیدم، از دانش آموزان کلاس‌ های بالاتر و همچنین از مدیر و ناظم و آموزگار. اما آموزگارم چنان مهربان بود که به تدریج ترسم تبدیل به عشق شد. یکی از خاطره هایی که دارم در آن دوران پسر و دختر با هم بازی می‌ کردیم. پسرها خیلی شیطنت داشتند می‌ گفتند دزد و پلیس بازی کنیم. خودشان پلیس می‌ شدند و دخترها دزد و به بهانه اینکه ما دزد هستیم پلیس‌ ها ما را دستگیر و کتک می‌ زدند. اما به تدریج همه دوست و همبازی شدیم. پس از تعطیلی دبستان و پیش از رفتن به خانه چون پیرامون خانه‌ ها کوه و باغ بود، ساعتی در باغ‌ ها یا کوه بازی می‌ کردیم. ما هم مثل پسرها از کوه و درخت بالا می‌ رفتیم. من دوستی با طبیعت را آنجا آموختم که همچنان ادامه دارد.

از روحیات اخلاقی پدر و مادرتان بیشتر بفرمایید.
مادرم خیلی کم حرف و فرشته صفت بود، در پرورش من و دو خواهرم بسیار کوشا بود. پاکی و پاکدامنی و روابط اجتماعی را به ما آموخت. می گفت هیچوقت بلند صحبت نکنید تا همسایه صدای شما را نشنود، هیچوقت به کسی که به شما بدی می کند بدی نکنید، هیچکس را نفرین نکنید، همه کارها را به خدا واگذار کنید چون خداوند برای ما تصمیم می گیرد، مادرم معصوم بود، هیچوقت غیبت نمی کرد و هرگز دروغ نمی گفت و جز سخنان زیبا چیزی بر زبان نمی‌ آورد و بسیار مهربان بود. پدرم خیلی احساساتی و عاشق مادرم بود اما کمی تند بود، اگر پدرم کمی تندی می کرد مادرم همیشه ساکت بود، مادر و پدرم بسیار بخشنده و نسبت به فقرا خیلی مهربان بودند و به آنها کمک می‌ کردند.

  از کدام یک از خصوصیات والدینتان بیشتر تاثیر گرفتید؟
از هر دو، مهربانی را از مادرم و مسائل اجتماعی، دانش و کتاب خواندن را از پدرم تاثیر گرفتم.

مهندس زهرا حسینی: یکی از خصوصیات خوب خانم دکتر خیرخواهی ایشان است، من در سال آخر زندگی مادر ایشان برای عیادت خدمتشان می‌ رفتم، چهره مهربان و دوست داشتنی داشتند، بسیار محترم، باشخصیت و خیرخواه بودند و دست دیگران را می گرفتند؛ این خصلت را خانم دکتر دقیقا دارند و در حال حاضر اگر در شرکت محل کار من مشکلی برای کارگرها پیش بیاید مثل پیش پرداخت برای اجاره مسکن، سبد کالا و موارد از این دست و ایشان اطلاع داشته باشند از کمک های خیرخواهانه شان دریغ نمی کنند ولو اینکه آن ها را نمی شناسند، این خصلت خوب را از مادرشان به ارث برده‌ اند و من از ایشان تشکر می کنم.

پدر و مادر با اشتباهات شما چطور برخورد و یا چگونه تشویقتان می­ کردند؟
پدرم دل رحم و مهربان بود. اگر کار خوبی می‌ کردم یا شاگرد اول می‌ شدم برایم هدیه می‌ خرید اما حالتی داشت که اگر کار اشتباهی می کردم با یک نگاه ایشان میخکوب می شدم و نیازی به برخورد نبود، می فهمیدم اشتباه کردم. روش تربیت در خانه ما خاص بود، باید سر ساعت شام می خوردیم و سر ساعت می خوابیدیم. اگر شب مهمان داشتیم و بیدار هم بودیم نباید بچه‌ ها در مهمانی شرکت کنند و یا سرو صدا به راه بیاندازند. هر گاه ما را به مهمانی و یا خانه بستگان می‌ بردند مادر پیشتر سفارش لازم را درباره چگونگی معاشرت گوشزد می‌ کرد.

از آموزگاران دوران ابتدایی به خصوص خانم خوش­ نژاد بیشتر بگوئید.
ایشان گیلانی و در استخدام آموزش و پرورش بود و چون پسر تک فرزندش کارمند راه آهن اراک بود در مدرسه ما تدریس می کرد. بسیار کارکشته و با سواد بود به آموزش کودکان عشق می‌ ورزید این سروده که می‌ گوید درس معلم ار بود زمزمه محبتی- جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را، در مورد ایشان مصداق داشت. سال اول دبستان خیلی مهم است اگر آموزگار با دلسوزی کودکی را به خوبی آموزش دهد این کودک دیگر نیازی به کلاس کمکی و اینجور چیزها ندارد چون پایه درست است. خانم خوش نژاد آن دلسوزی را داشت. آموزگاران دیگر هم خیلی دلسوز بودند و هیچ چیز را به خانواده واگذار نمی کردند، انجمن اولیا و مربیان نبود، پدر و مادر هم کاری نداشتند که بچه در دبستان چه می‌ کند، مگر اینکه کار خلافی می کرد و پدر و مادر را به مدرسه می خواستند.

آموزگاران در مسیر زندگی شما چقدر تاثیر داشتند؟
آنچه بر مسیر زندگی من تاثیر گذاشت آموزه‌ هایی بود که در دبستان آموختم. دانش و بینش من از جهان هستی، آمادگی‌ های یادگیری در کلاس‌ های بالاتر و پیشرفت در شئون اجتماعی را بیشتر در آن دوره بدست آوردم. ادعایی در خودستایی ندارم اما آن دوره سبب شد همیشه بین همکلاسی‌ هایم شاخص باشم و در جامعه بهتر مورد پذیرش قرار بگیرم. افزون بر مهرورزی‌ ها و رهنمودهای ارزنده خانم خوش نژاد، خط و نقاشی را از حسین قطب، پیشرفت در ریاضی را از کامبیز کازرانی- که سبب ارتقا من به کلاس‌ های بالاتر می‌ شد- نگارش و بیان خوبم را از باسقی آموزگار انشاء و ادب پارسی آموختم. به ویژه باسقی با پی بردن به استعداد من در کلاس درس فارسی یک متن ادبی ایراد می‌ کرد و مرا تشویق می‌ کرد که آنچه یادم مانده هفته آینده برای همه دانش آموزان دبستان سخنرانی کنم. این روش در خلاقیت من بسیار تاثیرگذار بود فن بیان و اقتدار سخن را او به من آموخت می‌ توانم بگویم در نتیجه کوشش‌ های پیگیر آموزگاران دلسوزم بود که پس از اتمام دبستان چنان باسواد شدم که گلستان و بوستان سعدی را می‌ خواندم. سروده‌ ای که از آن زمان تا کنون سرمشق من شده این است. تن آدمی شریف است به جان آدمیت – نه همین لباس زیباست نشان آدمیت- اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی – چه میان نقش دیوار و میان آدمیت. این بینش استاد سخن سعدی در من یک وارستگی پدید آورد که به جای زیاده خواهی به شخصیت و رفتار انسانی خویش بیشتر اهمیت بدهم. این وارستگی در طول زندگی من همواره ادامه داشته است.

آیا به غیر از درس به کارهای هنری هم گرایش داشتید؟
در دوران دبستان نقاشی می کردم، در دوران دبیرستان خانم عشقی (خواهرزاده عشقی شاعر معروف) معلم نقاشی و خط و خانم ساجدی معلم کاردستی مرا بسیار تشویق می کردند. نقاشی و کارهای دستی مانند گلدوزی، قلاب بافی، دومیل بافی، فیله بافی و هنرهای دیگری به من آموختند.

پیشتر فرمودید قصد داشتید به دانشسرا بروید این دید از کجا برای شما ایجاد شده بود؟
رفتن به دانشگاه برای من یک آرزو بود اما فکر می‌ کردم ورود به دانشسرا آسانتر باشد.

این فکر از خودتان بود؟

بله. تجربه‌ ای در این مورد نداشتم تنها می‌ دیدم دبیران ما که دیپلم داشتند برای ادامه تحصیل به دانشسرا می‌ رفتند.
این فکر از معلم دوران دبیرستانم خانم قدسی بود. آن خانم دانشسرا درس می خواند او صبح با مینی بوس به تهران می آمد و چون خلوت بود یک ساعته به قم برمی گشت و من دوست داشتم، چرا که درس دادن یکی از خصلت های والای انسانی است.

 

شما به معلمی علاقه­ مند شدید؟
بله، می گویند ذکات علم آموزش آن به دیگران است و به نظر من آموزشگری از خصلت‌ های والای انسانی است.

بعد از دیپلم چه کردید؟
همچنان برای ادامه تحصیل کوشش می‌ کردم. اما پیشتر نیز گفتم پدرم با تنها ماندن من در تهران حتی در خانه عمویم موافق نبود. چون نتوانستم رضایت او را برای رفتن به دانشگاه یا دانشسرا جلب کنم و از سویی به شدت به ادامه تحصیل علاقه مند بودم. تحقیق کردم و به آموزشگاه پرستاری رضا شاه که شبانه روزی و وابسته به شیر و خورشید سرخ ایران بود رفتم. (این آموزشگاه پس از انقلاب اسلامی، آزادی نامیده شد و سپس با آموزشگاه پرستاری دانشگاه ملی ادغام و دانشکده پرستاری شهید بهشتی را تشکیل داد.) آنجا شبانه روزی با دیسیپلین کامل بود، استادان همه خارجی بودند، ابتدا فرانسوی ها، سپس سوئدی ها، نروژی ها و دانمارکی ها آمدند. سال اول را که گذراندم مربی ویل هلمسن به من و یکی دیگر از همکلاسی ها گفت شما زبان انگلیسی بلدید. دانشگاه آمریکایی بیروت، معروف به Aub دوره پرستاری بهداشت همگانی برگزار کرده است اگر امتحان زبان قبول شوید ما می توانیم ۲ نفر را بورسیه کنیم. من و همکلاسیم امتحان دادیم و قبول شدیم. گفتند شما را به دانشگاه AUB اعزام می‌ کنیم و شما بعدها می‌ توانید دوره پرستاری را هم ادامه دهید. ما به دانشگاه AUB رفتیم و چون آنجا شبانه روزی بود پدرم اجازه داد. آنجا همه چیز درون پردیس دانشگاه قرار داشت. امکان بیرون رفتن تنها به ویژه برای من که سنم پایین‌ تر بود، وجود نداشت مگر به صورت گروهی و گردش علمی. این دوره فشرده یکساله را به خوبی گذراندم و دیپلم پرستاری بهداشت همگانی را دریافت کردم.

پیش از شما هم کسی در ایران این دیپلم را گرفته بود؟ یعنی این روال وجود داشت؟
بله، خانم سعیده نگینی زاهدی و میمنت دانا استادم و مترجم کتاب پر و بابا لنگ دراز نیز این دوره را گذرانده بودند.

پس از بازگشت چه کردید؟
سال ۱۳۳۸ پس از بازگشت به مدرسه پرستاری نرفتم و نخواستم آنجا درگیر شوم. چون AUB را دیده بودم و سنم بالاتر رفته بود بینشم بهتر شده بود. می‌ خواستم برای ادامه تحصیل به امریکا بروم اما برای رفتن پول نداشتم. برای جمع کردن پول و رفتن به آمریکا به وزارت بهداری رفتم و گفتم که پرستاری و بهداشت همگانی خوانده ام، اگر کاری در مراکز بهداشت هست می خواهم کار کنم. سعیده نگینی که این دوره را دیده و در وزارت بهداری مشاور بود، گفت آنجا نیرو لازم نداریم اما در بیمارستان روزبه یک مستشار آمریکایی آمده که از اردیبهشت منتظر آموزش یک پرستارتحصیل کرده است و می خواهیم پرستاری روانی مدرن در ایران را پایه گذاری کنیم. چون پیش از این بیمارستان روانی تیمارستان و دیوانه خانه نامیده می‌ شد و آدم های بی سواد که کار دیگری نداشتند از بیماران روانی مراقبت می کردند. البته استاد دکتر رضاعی سال ۱۳۱۵ از آمریکا برگشته و اولین کسی بود که درمان بیماران روانی را آغاز کرده بودند. در سال ۱۳۱۷ دکتر میرسپاسی به ایران آمد و در بیمارستان روزبه که در آن زمان دارالمجانین نامیده می‌ شد و زیر نظر شهرداری تهران بود به درمان بیماران روانی پرداخت. در برهه ای از زمان شهرداری تیمارستان ها را به امین آباد برد و محل کنونی بیمارستان روزبه را به دانشگاه تهران واگذار کرد. پیشتر دانشگاه تهران یک بخش روانی خیلی کوچک در بیمارستان هزار تخت خوابی سابق (بیمارستان امام خمینی فعلی) داشت که این بخش به بیمارستان روزبه منتقل شد. از من خواستند که به بیمارستان روزبه بروم، گفتم نمی دانم آنجا چه جور جایی است و کارش را بلد نیستم. گفتند سازمان بهداشت جهانی این مستشار آمریکایی را فرستاده تا یک نفر را به عنوان بنیان گذار پرستاری روانی آموزش بدهد. آنجا بروید و ببینید و تصمیم بگیرید. آنجا رفتم، با یک در سبز بزرگ چوبی بسته روبرو شدم، در زدم؛ نزد دکتر رضاعی رفتم و ایشان هم مرا خدمت خانم زیمرمن بردند.

بیمارستان روزبه یک باغ بزرگ و زیبا داشت، در کناری از این باغ چندنفر ایستاده بودند که لباس سفید به تن داشتند، با خود حرف می‌ زدند،می­ خندیدند و چند نفر دیگر دست و پای خود را تکان می­ دادند. خانم زیمرمن خیلی خوب با من برخورد کرد آنقدر مهربان و دوست داشتنی بود که مرا شیفته خود کرد. به بازدید بخش­ های بیمارستان رفتیم. در بیمارستان یکسری اتاق بود دو اتاق برای رئیس بخش ۱ و ۲ و دو سالن بزرگ برای بیماران زن و دو سالن بزرگ برای بیماران مرد بخش‌ های ۱ و ۲. در داخل این اتاق­ ها آدم ­ ها در حالت خواب بودند و دست و پاهایشان بسته بود. پرسیدم این­ ها چرا در این حالت هستند؟ گفتند این­ ها درمان ­ های ویژه دارند یکی انسولین درمانی است که با تزریق انسولین به کمای هیپوگلیسمی می­ روند و مدت معینی در کما باقی می­ مانند و سپس به آنها گلوکز تزریق می­ شود تا بیدار شوند. پس از بیداری آرامش می‌ یابند. تعدادی هم الکتروشوک دریافت کرده و در خوابند. در درونم غوغایی شد و گفتم خدایا برای این انسان‌ های بی‌ پناه چه باید کرد. فکر می‌ ­ کنم جرقه‌ ای در روح و قلبم پدید آمد و من در یک لحظه از خود بی­ خود شدم حالت عجیبی داشتم که نمی­ دانم چی بود. به خانه رفتم تا با خانواده مشورت کنم. وقتی کارکردن در بیمارستان روانی را مطرح کردم در خانه هم غوغایی به پا شد که تو بچه ­ ایی و می‌ خواهی در دیوانه­ خانه کار کنی؟ یک هفته به من گفتند که نرو، من هم با خود در ستیز بودم که بروم یا نروم. اما در درونم یکی نهیب می‌ زد که باید بروم، چیزی شبیه وحی، شبیه الهام که سبب شد تصمیم بگیرم با زیمرمن همکاری کنم.


به بیمارستان روزبه نزد ایشان رفتم به محل کارم راهنمایی شدم. اتاقی بود با ۲ عدد میز چوبی شکسته روبروی هم. خانومی با روپوش سفید، کفش پاشنه بلند و ناخن‌ های لاک زده پشت یکی و فردی ترش رو پشت میزی دیگر نشسته بودند که به آنها ناظمه فنی می گفتند. این دو خانوم کاری با بیماران نداشتند و کارهای اداری را انجام می دادند و هر دو ماما بودند. یک میز کوچکتر و شکسته هم در گوشه ایی دیگر بود که خانم زیمرمن آنجا می نشست، یک صندلی هم در کنار ایشان برای من گذاشتند. ایشان در همان لحظه ورود آموزش مرا شروع کردند. روانپزشک ها هم برنامه‌ ای تعیین کرده بودند که بیماری‌ های روانی را به من آموزش می دادند. در این بیمارستان ساختمانی به شکل L در حال احداث بود که مراحل پایانی را می‌ گذراند. این ساختمان دو بال داشت و قرار بود یکی پاویون دکتر رضاعی و دیگری پاویون دکتر میرسپاسی باشد. دکتر رضاعی خواستند اول پاویون ایشان تکمیل شود و این مکان را به آموزشگاه بهیاری روانی واگذار کردند. اواخر آبان ماه به آنجا رفتیم و وضعیت بهتر شده بود یک میز بزرگتر برای خانم زیمرمن و یک میز کوچکتر هم برای من خریدند. خانم زیمرمن گفت که باید پشت میز بزرگتر بنشینید چون قرار است که شما محور باشید و همه کارهای اینجا را انجام دهید. ایشان از طرف سازمان بهداشت جهانی قرارداد ۲ ساله داشت و از اردیبهشت تا مهر ماه که من آنجا رفته بودم وقتش تلف شده بود برای همین در آموزش من خیلی عجله داشت. یکسری کتاب پرستاری روانی به من داد و خواست که مطالعه کرده و بخش‌ هایی را به فارسی برگردانم. این کار دو جنبه داشت یکی آشنایی با سرفصل تدریس در آینده و دیگر درسی که باید خوانده، یاد می‌ گرفتم و امتحان می‌ دادم. در آن ساختمان افزون بر آموزش نظری، آموزش عملی من نیز، آغاز شد. کارکنان آنجا تعدادی خدمت کار بیسواد و چند نفر باسواد که پزشکیار نامیده شده و تزریق انجام می دادند. هر بخش یک پزشکیار داشت و مابقی خدمه بودند که به آنها پرستار می گفتند. اولین کار من آموزش همزمان با خدمت برای این افراد بود. ما سه برنامه پیشنهادی نوشتیم اولی برنامه همزمان خدمت برای کارکنان، دیگری تدوین روش‌ های درمانی و خط مشی درمان و سوم – چون قرار بود آنجا مدرسه بهیاری تشکیل شود- یک برنامه یکساله پرستاری روانی که طی آن به تعدادی پرستار آموزش پرستاری روانی داده شود. این سه برنامه را به شورای گروه روانپزشکی بردیم و هر سه برنامه تصویب شد. بنابراین برنامه کلاس‌ های همزمان با خدمت اجرا و نوشتن خط مشی درمان و تدوین برنامه یکساله را آغاز کردیم.
در اسفند همان سال، دکتر فرهاد به پیشنهاد روانپزشک ها برای من حکمی صادر کرد که با حفظ سمت آموزشی، سرپرست آموزشگاه بهیاری روانی باشم. دستم برای انجام بعضی کارها بازتر شد. در آن زمان همه کشورهای پیشرفته در برنامه آموزشی پرستاری، دو ماه برنامه پرستاری روانی هم گنجانده بودند که در این دو ماه دانشجویان برنامه نظری و عملی بهداشت و پرستاری روانی را بگذرانند لیکن در ایران چنین برنامه‌ ای وجود نداشت و ما در آغاز راه بودیم. بنابراین یک برنامه برای دانشجویان پرستاری تدوین کردیم اما هر برنامه تا اجرا خیلی زمان می‌ برد. اواخر سال 39 پروفسور k. w. bash مستشار عالی سازمان بهداشت جهانی برای راه اندازی بهداشت روانی در ایران به وزارت بهداری اعزام شد. در وزارتخانه دفتر بهداشت روانی که بعدها به اداره کل بهداشت روانی تغییر نام داد به ریاست دکتر ناصرالدین صاحب زمانی تاسیس شد. ایشان یکی از پیشگامان بهداشت روانی در ایران بود برنامه‌ هایی در این زمینه در رادیو اجرا کرده و کتاب‌ هایی هم در این رابطه منتشر کرده بود. در اردیبهشت ۱۳۳۹ ناصره ربوبی اردلان از امریکا با مدرک پرستاری بهداشت همگانی در وزارتخانه به عنوان مشاور استخدام شد. یک نفر باید بین وزارت بهداری و دانشگاه تهران رابط می بود، زیرا بودجه آموزشگاه را وزارت بهداری و پرسنل را دانشگاه تهران تامین می‌ کرد. چون سازمان بهداشت جهانی می خواست این آموزشگاه را اداره کند آنجا را زیر نظر داشت. با این کار امکان گسترش برنامه‌ ها بیشتر شد.

همه این آموزش­ ها در همان فضایی که فرمودید انجام می‌ گرفت؟
بله. این پاویون که جدا از ساختمان اصلی بود، پنج اتاق داشت و برای کلاس‌ های ما کافی بود.

آیا در آن دوره بر روی درمان‌ های جدید بیماران هم کار می‌ کردید؟
پرستار درمان نمی‌ کند ما به کارکنان بهداشت و پرستاری روانی آموزش می‌ دادیم و روی کار عملی آن‌ ها نظارت داشتیم. من نمی‌ توانستم درس بخوانم و همزمان آموزش بدهم و در بالین بیمار هم حاضر شوم. حتی ادعای این کار اشتباه است. پس از مشاوره با زیمرمن و ربوبی تصمیم گرفته شد برنامه ۲ ماهه برای مربیان پرستاری سراسر کشور تنظیم کنیم. از هر آموزشگاه پرستاری یک نفر در این برنامه شرکت کند و آنچه آموزش می بیند در آموزشگاه محل کار خود آموزش دهد و شهرستان هایی که بیمارستان روانی داشت مثل تبریز، مشهد، شیراز و بقیه شهرها یک نماینده برای شرکت در این کلاس ها حضور داشته باشد. این برنامه را به وزارت بهداری ارائه دادیم که تایید شد و وزارت بهداری نامه ای به آموزشگاه‌ های پرستاری و بیمارستان‌ های روانی سراسر کشور ارسال کرد. تابستان ۱۳۲۹ بیست نفر در این کلاس شرکت کردند، این دوره ۲ ماه بود. ماه نخست شرکت کنندگان را به بیمارستان روانی رازی که آن زمان امین آباد نامیده می شد، بردیم تا با شدیدترین بیماری های روانی آشنا شوند. درس پرستاری روانی و بیشتر ارتباط بین بیمار و پرستار به آن‌ ها آموزش داده می‌ شد. ماه دوم در بیمارستان روزبه افزون بر پرستاری روانی، بهداشت روانی و روانپزشکی نیز تدریس شد. من این دوره را یک بار هم در سال ۱۳۴۲ برای پرستاران اجرا کردم.
شهریور ۱۳۳۹ بیمارستان جدید تکمیل و افتتاح شد. بدون آنکه مسئولیتی داشته باشم، تمام بعدازظهر ماندم و نظافت انجام دادم تا بیمارستان برای افتتاح آماده شود. بیمارستان جدید نیاز به پرستار داشت. هر روز بعدازظهر به شیرخورشیدسرخ نزد دکتر خطیبی مدیرعامل می رفتم تا خواهش کنم از پرستارهایی که فارغ التحصیل شده بودند به بیمارستان روزبه اعزام کنند تا بتوانیم دوره یک ساله پرستاری روانی را آغاز کنیم. ما فکر کردیم در این دوره یک ساله، ۴ پرستار برای ۴ بخش داشته باشیم. علاوه بر این به آموزشگاه‌ های پرستاری نامه نوشتیم که برای دوره یکساله پرستاری روانی اگر داوطلبی هست، شرکت کند.
یک نفر از بیمارستان نمازی شیراز، یک نفر از وزارت بهداری که با من ۷ نفر شدیم. اسم من هم جزء دانشجوها و هم جزء اساتید نوشته شده بود. پس از آغاز این کلاس‌ ها در یک نشست بحث از بهیاری روانی شد که با ۷ نفر می­ توان کلاس‌ های بهیاری روانی که هدف اصلی این برنامه بود راه­ اندازی شود. هنگام تدوین برنامه متوجه شدیم که مدارس بهیاری زیر نظر آموزش و پرورش است. در اساس­ نامه آموزش و پرورش موردی به نام بهیاری روانی وجود نداشت. امکان داشتن مدرسه بهیاری شبانه­ روزی هم در روزبه فراهم نبود. بنابراین تصمیم گرفته شد که نام آموزشگاه بهیاری روانی به آموزشگاه پرستاری روانی تغییر کند. این تغییر در شورای گروه مصوب و قرار شد بهیاران تحصیل کرده استخدام شوند و اینجا آموزش ببیند. در این زمان اولویت روی برنامه یکساله بهداشت روانی و پرستاری روانی متمرکز شد. سال ۱۳۴۰ خانم زیمرمن برنامه‌ اش پایان یافت و ایران را ترک کرد.
در آن برهه دکتر فرهاد رئیس دانشگاه، دکتر حفیظی رئیس دانشکده پزشکی و دکتر نشرودی معاون ایشان بودند. جلسات مهم ما در دانشکده پزشکی تشکیل می‌ شد. روانپزشکان بیمارستان روزبه و دکتر گیلانی رئیس آموزشگاه، من و مشاورین وزارت بهداری حضور داشتیم و در مورد آموزشگاه آنجا تصمیم گیری می شد.
سال ۱۳۴۳ برنامه فشرده یک ساله پرستاری روانی تصویب و همراه با اساسنامه و آئین نامه در اردیبهشت ۱۳۴۴ به شورای دانشگاه ارسال شد. سال ۱۳۴۷ از شورای دانشگاه به وزارت علوم ارسال و سال ۱۳۴۹ در هشتادمین جلسه شورای مرکزی دانشگاه‌ ها تصویب شد و مجوز صدور دانشنامه پرستاری روانی به شورای دانشگاه تهران ابلاغ گردید. به این ترتیب من افزون بر پایه گذاری پرستاری روانی نوین ایران، نخستین فردی بودم که این دانشنامه را دریافت کردم. هر چند ما همان سال ۱۳۳۹ که برنامه در شورای گروه تصویب شد به علت نیاز به پرستاران دوره دیده این برنامه را آغاز و به پایان رسانده بودیم.

با رفتن خانم زیمرمن همه مسئولیت­ ها با شما بود؟
بله، ایشان درباره شایستگی من ۱۱ صفحه گزارش به سازمان بهداشت جهانی نوشتند و تایید کردند که برای همه دوره‌ های دانشجویان و فارغ التحصیلان پرستاری صلاحیت تدریس دارم. پس از نامه‌ های مفصل از پروفسور باش، خانم زیمرمن و دکتر دیبا و تایید صلاحیت تدریس من از سازمان جهانی بهداشت، تدریسم در تمام دوره های پرستاری در شورای گروه بیمارستان نیز مود تایید قرار گرفت.
سال ۱۳۴۰ پرستاران دوره دیده برای آموزش پرستاری روانی آماده شدند، اما برای سرپرستی بالینی بخش‌ های ۴ گانه روانپزشکی، به ۴ پرستار آموزش دیده دیگر نیاز بود که افزون بر پرستاری بالینی بیماران، روانپزشکان را در ویزیت روزانه همراهی کنند و رابط بین بخش‌ ها و آموزشگاه پرستاری روانی باشند. به ناچار یک بار دیگر نزد دکتر خطیبی مدیر عامل شیرخورشید سرخ رفتم و تقاضا کردم با اعزام ۴ پرستار دانش آموخته آموزشگاه پرستاری رضا شاه برای استخدام در بیمارستان روزبه موافقت فرمایند. ایشان به شرطی با تقاضای من موافقت کردند که یک دوره یک ماهه بهداشت روانی برای کارکنان بیمارستان های آن سازمان، برگزار کنم. هر دو به قول خود عمل کردیم. من در یک برنامه یک ماهه ارتباط متقابل بین پرستار و بیمار- ارتباط متقابل روانی و اجتماعی انسان‌ ها با هم و بهداشت روانی را در کلاس آن سازمان برگزار کردم. این در حالی بود که هرگز هیچگونه اضافه کار و پاداشی برای جذب پرستار و برنامه‌ های این چنینی دریافت نکردم تنها هدفم گسترش بهداشت روانی و تغییر نگرش جامعه در مورد بیماران روانی بود، حتی کارهایی از این دست را به روسای روانپزشکی نیز گزارش نمی‌ دادم.
یکماه برنامه گذاشتیم و ارتباط متقابل بیمار و پرستار و ارتباط متقابل انسان ها و بهداشت روانی را آموزش دادیم. در حال حاضر متاسفانه پرستارها حاضر نیستند ۵ دقیقه بدون پرداخت پول قدمی بردارند. من بعدازظهرها بدون دریافت هیچ پول یا منتی از بیماران پرستاری می کردم. فکر می کردم همه این کارها وظیفه‌ ماست. بعد از اجرای آن دوره یک ماهه ۴ پرستار دیگر به استخدام بیمارستان روانی روزبه درآورم. یک برنامه ۴ ماهه آموزش حین خدمت برای این ۴ نفر تنظیم شد،دروس بهداشت و پرستاری روانی و روان پزشکی را در آموزشگاه می گذراندند و کارهای بالینی را در بخش های چهارگانه انجام می دادند. سپس افزودن برنامه دوماهه بهداشت و پرستاری روانی را به برنامه ی آموزشگاه پرستاری کشور به وزارت علوم پیشنهاد کردم و با پیگیری من این برنامه دو ماهه به تصویب رسید و به همه آموزشگاه ها ابلاغ شد که ما آمادگی آموزش و پذیرش دانشجو را داریم. تنها آموزشگاهی که به ما پاسخ داد، آموزشگاه پرستاری رضاشاه سابق متعلق به شیر و خورشید سرخ بود. برای این دوره هم برنامه تدوین کردند که از سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۵ ادامه داشت. در هر دوره ۹ تا ۱۱ دانشجو و در سال ۶ دوره دانشجو آموزش می دیدند. ۱۰۲ ساعت آموزش نظری و ۱۸۶ ساعت برنامه عملی را می گذراندند.تمام دانشجوها در هر سطحی که بودند از بیمارستان روانی رازی، بیمارستان دکتر رضاعی، بیمارستان ویژه میمنت دکتر میرسپاسی و بیمارستان معتادین بازدید داشتند و روسای این بیمارستان ها با کار ما آشنا می شدند. همه دانشجوها از بازدیدها گزارش نویسی می کردند. من با سبک آمریکایی که در دانشگاه بیروت درس خوانده بودم و سبکی که خانم زیمرمن آموزش داده بود، کار می کردم و در کلاس متکلم وحده نبودم، درس را می گفتم و دانشجوها کلاس را اداره می کردند. پروژه و روزنامه دیواری آماده می‌ کردند و در آموزشگاه ارائه می دادند. هدف من از بین بردن ترس آنها از بیمار روانی بود. مردم از بیمار روانی می‌ ترسیدند. همراه بیمار آدرس اشتباه به پذیرش می داد که وقتی بیمار مرخص می شود خانه نرود. . در سال ۱۳۳۸ و ۱۳۳۹ اکراه داشتند که فرزند دخترشان را به مدرسه پرستاری بفرستند. در جامعه حرفه پرستاری پذیرفته نبود و خیلی زحمت کشیده شد تا این حرفه به موقعیت فعلی برسد.
در مهرماه ۱۳۴۱ توانستیم ۲۰ بهیار از فارغ التحصیلان مدرسه بهیاری حمایت مادران و کودکان استخدام کنیم. این گروه پس از گذراندن دوره شش ماهه پرستاری روانی کار خود را در بخش های بیمارستان آغاز کردند. این هنگام بخش های ما پرستار و بهیار داشت و تبدیل به بخش مدرن و خیلی خوب شده بود.

آبان ماه ۱۳۴۱ دکتر نظام که رئیس بیمارستان امین آباد بود خواهش کرد روزی ۲ ساعت کادر آن مرکز را آموزش دهم. گفتم خیلی گرفتارم ولی ایشان اصرار کردند. بعد از برنامه بیمارستان روزبه، روزی ۲ ساعت بیمارستان امین آباد می رفتم و به کادر آنجا که کارگر و بیسواد بودند، چگونگی ارتباط با بیمار را آموزش می دادم. یک روز در آن بیمارستان بودم که یک بیمار خیلی قدبلند از پشت سر، گوش های من را گرفت و مرا بلند کرد بعد به زمین گذاشت و رفت. کارکردن در این مراکز راحت نبود.

اگر برخورد نامناسبی با این بیمار می­ شد تبعات خیلی زیادی داشت.
  در برخورد با این بیمار هیچ واکنشی نشان ندادم و سکوت کردم او هم ساکت مرا زمین گذاشت و رفت. شاید اگر من سروصدا می کردم اتفاق ناگواری می‌ افتاد. بعد از مدتی درآنجا یک بخش ویژه ساختند و به کارکنان آن بخش هم آموزش دادم.

 کار با بیماران روانی سخت است؟
بیمار اسکیزوفرنی داشتیم که یک نفر در خانه مراقب او بود. زمانی که برای آن مراقب میوه آورده بودند با چاقوی میوه خوری مراقب خود را کشته بود. البته این اتفاق در خانه افتاده بود. اما همواره خطراتی وجود داشت. زمانی که مریض پذیرش می شد و روانپزشک با او صحبت می کرد، اطرافیان بیمار سوابق را می گفتند و سعی می شد تا بیمار را آرام کنیم. به تدریج کارخانه های دارویی، دارو به بازار می دادند و از این طریق می شد با دارو قدری آن ها را آرام کرد. بیمارستان جدید که ساخته شد گفتم که باید بیماران در باغ آزاد باشند اصلا معنی ندارد بیمار در بخش زندانی شود. بیماران در باغ آزادانه راه می رفتند و گاهی با خود حرف می‌ زدند و فحش می دادند. بیماری وسط بیمارستان به شاه فحش می داد اسمش محمود بود به او گفتم با این فحش ها تو را دستگیر می کنند او گفت اینجا هرکاری بکنم مرا دستگیر نمی‌ کنند. گاهی بعضی از این بیمارها بسیار باهوش بودند و آگاهانه کاری انجام می دادند. یک بیمار به پرستارش گفت آن هواپیما را گوشه اتاق می بینی؟ پرستار گفت آره او گفت باید تو را بستری کنند و من را آزاد کنند. مگر هواپیما گوشه اتاق جا می شود. ما بیماری داشتیم دانشجوی سال ششم پزشکی بود بیماران تحصیلکرده داشتیم و باهوش بودند. نمی شد این بیمارها را محدود کرد این ها باید آزادانه در باغ رفت و آمد می کردند.
بعد از این به وزارت آموزش و پرورش برنامه ۲ ماهه پرستاری روانی را در دوره ۲ ساله بهیاری گنجاندیم. پس از آن از دوره بهیاری دانشکده پزشکی، بیمارستان فیروزگر، آموزشکده مهر و چند آموزشگاه دیگر آمدند و آموزش دیدند. بیمارستان های زیادی افتتاح شده بود و نیرو نیاز داشت. من سوال های امتحانی آنها را طرح می کردم، این سوال ها روی برگه های استنسیل ماشین نویس چاپ، مهر و به مدرسه پرستاری ارسال می شد تا امتحان گرفته شود. برگه ها برای من ارسال می شد و من نمره ها را برای آنها می فرستادم. علاوه بر این کارها باید مشکلات پرستارها را برطرف می کردم.

در تمام سمینارهایی که در بیمارستان روزبه برگزار می شد فعالانه شرکت می‌ کردم و مقاله داشتم. از جمله این ها سمپوزیومی بود که در سال ۱۳۴۱ برگزار شد. در آن زمان که وسایل جدید نبود دستگاه اسلاید داشتیم و دستگاه اپی دیاسکوپ که دکتر گیلانی از آمریکا با پول دانشگاه سفارش داده بود. با این دستگاه می شد هر صفحه کتاب را روی تخته منعکس و در سمینارها استفاده کرد. گفته شد درمانگاه هم پرستار لازم دارد، چون اطرافیان بیماران که می‌ آیند بتوانند رابطه خوبی برقرار کنند. برای آنها توضیح می دادیم که بیمار روانی مانند هر بیمار دیگر است. از سال ۱۳۴۳ درمانگاه به پرستار و بهیار تجهیز شد.
به بعضی از بیمارستان ها که با کار ما مرتبط بودند نامه نوشتیم مثلا به بیمارستان معتادین، که چرا پرستارها و بهیارهای مرکز خود را برای آموزش به این آموزشگاه نمی فرستید؟ که آن ها همکاری کرده برای گذراندن این دورها با ما برنامه ریزی کردند.

  این­ ها جزو دستورالعمل ­ ها بود یا از ابتکارات شما بود؟
این­ برنامه ریزی ها ها کار خودم بود.

  با خانم زیمرمن هنوز ارتباطی داشتید؟  
اصلا ایشان ارتباطی برقرار نکردند اما گزارشی درباره من به سازمان جهانی بهداشت داده بودند. همه کارها بعدا با من بود. البته آموزشگاه رئیس داشت و برای هرکاری با ایشان مشورت می کردم. گاهی کارهای پرستاری را با خانم ربوبی که رابط بین ما و وزارت بهداری بود مشورت می کردم. مشورت در اندیشه انسان تاثیرگذار است. علاوه بر پروژه، بازدید و کارهای از این دست، در تمام این دوره ها نمایش فیلم برای دانشجویان، بیماران و پرسنل داشتیم. زمانی که برای بیماران و پرسنل نمایش فیلم داشتیم از خانواده آنها می خواستیم که بیایند. چون من پرستاری و بهداشت جامعه خوانده بودم هدف بزرگ من جامعه بود. می خواستم که جامعه از بیمار روانی نترسند، زمانی که بیمار، خانواده بیمار، پرسنل و خانواده پرسنل در کنار هم بنشینند ترس برطرف شده است. ما فیلم های محدودی داشتیم، من از سفارت خانه ها، شرکت های دارویی و مدرسه رضاشاه کبیر فیلم می گرفتم. بعضی شرکت های دارویی برای پرستارها فیلم می آوردند. در دوره ای که پرستاری روانی تدریس می کردم فیلمی در سینما ها به نام دیوانه از قفس پرید نمایش داده می‌ شد، به همه دانشجوها گفتم این فیلم را ببینید. فیلم خیلی جالبی بود، شخصی با نهایت هوش در بیمارستان روانی گرفتار شده بود و پرستار به جای استفاده از این هوش او را تبدیل به یک بیمار روانی کرد، این ها چیزهایی بود که ما روی آن تاکید داشتیم. برای همه پرسنل شرح وظایف نوشتیم و جزوه راهنما برای پرسنل جدیدالورود و بازدیدکنندگان تهیه کردم.                  

نظر پزشکان روانشناس درباره این کارها چه بود؟ همراهی می­ کردند؟
بله همراهی می کردند و زبانی هم تشویق می کردند. هر برنامه ای ارائه دادم همه را تصویب کردند. تنها یک مشکل داشتم هر خارجی که می‌ آمد می‌ گفت که من خیلی جوان هستم و مشکل صلاحیت تدریسم، جوانی ام بود. سنم خیلی پایین بود و دانشجویانم از من بزرگتر بودند. مثلاً خانمی از وزارت بهداری برای دوره یکساله معرفی کردند که ۱۵ سال از من بزرگتر بود. گاهی اوقات شاید ظاهرا قبول می کردند ولی شاید در درونشان مرا قبول نداشتند و یا اینکه با خود می گفتند چرا این کارها به ذهن ما نرسیده. خیلی وقت‌ ها ما نمی‌ توانیم از آن چیزی که خداوند در روان انسان ها قرار داده است آگاه شویم.

  تمام کسانی که می­ خواهند برای اولین بار کاری را شروع کنند موانعی در سر راهشان وجود دارد.
چون آدم آرامی بودم و ادعایی نداشتم، مشکل چندانی هم نداشتم. هیچوقت نگفتم که تلاش زیادی کرده ام تا به اینجا رسیدم.

هیچوقت فکر نکردید که مسیرتان را عوض کنید؟ یا رشته دیگری را بخوانید.
گاهی اوقات جریان آب شما را در مسیری با خود می برد. ما برای بیمار ها برنامه کاردرمانی و تفریح درمانی داشتیم. چون فضا نداشتیم در باغ بیمارستان زمانی که هوا خوب بود صندلی می گذاشتیم و خود بیمارها برنامه اجرا می کردند. خانمی سال آخر پرستاری بود که جانورهای مختلف را با پنبه و پارچه می ساخت. آن فرد را می گذاشتیم تا به خانم ها آموزش دهد. من کاردرمانگر نداشتم و از خود بیمارها استفاده می کردم با این کار به آن بیمار شخصیت داده می شد و یک روش درمان بود، جنبه دیگر این کار این بود که بقیه بیمارها یاد می گرفتند، یادگیری خیلی مهم است. بودجه ایی نداشتم و از خیلی ها خواهش می کردم که یکسری نیازهای ما را خریداری کنند. به صورت نقدی کمک نمی­ گرفتم که برای خودم بدنامی نشود. یک خیریه کوچک درحد خرید کاموا، وسایل نقاشی و از این دست وسایل ایجاد کردم. برای تفریح درمانی به عنوان مثال بیماری که دانشجوی سال ششم پزشکی بود خیلی خوب ویلون می‌ ­ زد، بیمارها را جمع می­ کردیم و او ویلون می­ زد، برنامه­ های رادیو که برای بیماران مناسب بود را از طریق بلندگو در حیاط پخش می­ کردیم. بعضی از بیمارها نماز می­ خواندند؛ بخاطر آنها اذان را پخش می­ کردیم. خانم­ های بیماری بودند که روی لباس بیمارستان چادر می‌ ­ پوشیدند و چادر را تحویل نمی­ دادند. با وزارت فرهنگ و هنر صحبت کردم و از آنها خواستم کمک کنند تا گاهی برای بیماران کنسرت برگزار کنند، آنها خیلی کمک کردند و خواننده ­ های خیلی خوبی هم فرستادند. البته کسانی که داوطلبانه راضی به برگزاری کنسرت بودند می­ آمدند چون ما پولی پرداخت نمی­ کردیم. در اجرای این برنامه­ ها از خانواده پرسنل و خانواده بیماران دعوت می­ کردم که شرکت کنند و همه کنار هم می‌ ­ نشستیم. به بیمارها می­ گفتیم کجا دوست دارید بنشینید و هرجا می­ خواستند می­ نشستند.
بیمارها چون در باغ آزاد بودند گاهی از دیوار بالا و به حیاط همسایه می‌ رفتند، همسایه ها به کلانتری زنگ می زدند و پاسبان آن ها را دستبند می‌ زد و می‌ آورد. من و یکی از همکارها به خانه همسایه ها رفتیم و از آنها خواهش کردیم که نترسند و با کلانتری تماس نگیرند و شماره تلفن خودمان را دادیم تا به محض اینکه کسی به حیاط خانه شان آمد با ما تماس بگیرند و از آن به بعد خودمان آنها را می‌ آوردیم. آن حالتی که پلیس دستبند بزند و بیاورد خیلی بد بود، به هرحال بیماران بیقرار خانواده‌ هایشان  بودند.

این هنگام از دانشگاه و  وزارت بهداری تقاضا کردم که هر کنگره داخلی یا خارجی تشکیل می‌ شود یک بازدید برای اعضای کنگره از این آموزشگاه بگذارند تا ذهنیت در مورد دارالمجانین و غل و زنجیر تغییر کند. کنگره های دانشگاه و وزارت بهداری همه در رابطه با بهداشت و درمان بود. هرکس که می‌ آمد از دیدن این همه پیشرفت شگفت زده می شد.

در مراسمی که بیماران وارد جمع پرسنل و خانواده‌ ها می‌ شدند اتفاق ناگواری پیش نیامد؟

نه اصلا اتفاق بدی نیافتاد. چون ما شناخت داشتیم و بیماری که شرایط بدی داشت را با دارو آرام می کردیم یا اینکه اجازه نمی‌ دادیم در این گونه مراسم‌ شرکت کند. ما می خواستیم وجهه خوب بیماری روانی را نشان دهیم. من برای آموزش پرستاری کتابخانه ای درست کردم از رئیس اجازه گرفتم و در اتاق ایشان قفسه کتاب گذاشتم و کتاب های لازم را خریدم. یک آلبوم درست کردم هر چند که همیشه عکاس در دسترس نبود، در بعضی از مواقع عکس هایی که گرفته می شد را در آلبوم قرار می دادم.  کارهای روان درمانی فردی و روان درمانی گروهی را در باغ انجام می دادیم پس از مدتی  مدیریت گفتند این برنامه را فعلا تعطیل کنید تا کارگاه ساخته شود.

در سال ۱۳۴۳ در انجمن پرستاران ایران که انجمن سراسری بود و اعضای خیلی زیادی داشت پیشنهادی مطرح کردم، خانم عاطفه بیژن امیرابراهیمی مشاور پرستاری دانشکده بودند. هر برنامه ای را که می بردم فقط می گفت زنده باد عالی نژاد. پیشنهاد کمیته پرستاری روانی در انجمن پرستاری را مطرح کردم. در حین همه این کارها یادداشت هایی  برای آموزش می نوشتم که در سال ۱۳۴۳ به صورت کتاب اصول پرستاری روانی چاپ کردم. اولین پرستار در ایران بودم که کتاب پرستاری نوشت. این کتاب را به شورای تحریریه پرستاران بردم. از نظر روان پزشکی  دکتر میرسپاسی و از نظر پرستاری هیئت تحریریه انجمن پرستاران نه تنها تایید و تشویق کردند بلکه هزینه چاپ اول را خودشان پرداخت کردند. چاپ اول فروخته شد و درصدی از درآمد آن را به من دادند. البته برابر قوانین چاپ و انتشار کتاب در کتابخانه ملی هم ثبت شد. این کتاب به چاپ چهارم رسید و به تدریج کتاب درسی مدارس بهیاری و پرستاری در سراسر کشور شد. استقبال خیلی خوبی از این کتاب از طرف پرستارها و روانپزشک ها شد. در یک مراسم عروسی یک نفر مرا به دکتر اخوت معرفی کرد. ایشان گفتند می‌ دانی که کتاب تو روی میز مطب من است و من به عنوان روانپزشک از کتاب تو استفاده می‌ کنم. دکتر پورافکاری مرا در یونسکو دید و گفت عالی نژاد سال ها آرزو داشتم تو را ببینم. دکتر طریقتی از کسانی بودند که سال ها بعد گفتند در حال نوشتن کتابی هستم درباره روانپزشکی حقوقی و می خواهم از آخرین طبقه بندی بیماری های روانی که سازمان بهداشت جهانی دارد و تو در کتابت ترجمه کرده ای عینا استفاده کنم و من گفتم با کمال میل و افتخار این کار را می‌ کنم.

چقدر زمان برد تا این کتاب را به چاپ رساندید؟

چهار ماه چاپخانه ای به نام متحده بود و من برای ویرایش چاپ کتابم هرشب آنجا بودم.

تالیف کتاب چقدر زمان برد؟

مدت 3 سال شب ها تا دیروقت روی نگارش آن کار می کردم

 مدتی سوپروایزر بیمارستان البرز بودم تا پول چاپ دوم را خودم پرداخت کنم. زندگی پرمشغله ای داشتم. ضمن اینکه مادر و خواهرم کنارم بودند و چون پدرم به شهرستان رفت و آمد می‌ کرد من مسئولشان بودم. در کنگره پزشکی رامسر دکتر گیلانی و همسرشان مرا به پروفسور لوآس که از دانشگاه لس انجلس به ایران آمده بود معرفی و کتاب مرا به ایشان نشان دادند، ایشان شگفت زده شدند و می گفتند تو خیلی جوان هستی اگر هر کسی این کار را در امریکا انجام داده بود شهرت جهانی پیدا می‌ کرد برای تو چه کاری کردند گفتم من کارم را می کنم و حقوق می‌ گیرم. زمانی که به بازدید بیمارستان روزبه آمد، نامه ای با این مضمون برایم نوشت که من تمام دنیا را گشته ام۲ یا ۳ نفر انسان مثل تو دیده ام و می خواهم به آمریکا بیایی و دستیار بخش تحقیق شوی. من هم در جواب نوشتم که پول برای آمدن به آمریکا ندارم. در نامه ای دیگر برایم نوشت که من صحبت کردم در بیمارستان به تو هم اتاق و هم پول می دهند تا در بخش تحقیق کار کنی فقط به این شرط که به ایران برنگردی. به مادرم فکر کردم که به خاطر رفت و آمدهای تهران و قم تصادف کرد و ضربه مغزی شد و نزدیک به ۲ ماه در کما بود، بعد از به هوش آمدن هم فراموشی گرفت و خواهرم که به مدرسه می رفت. چطور می‌ توانستم به آمریکا بروم. برای من اولویت خانواده ام بود و اینکه نباید ایران برمی گشتم، برایم غیرممکن بود. از این موقعیت نتوانستم استفاده کنم در همان زمان سازمان بهداشت جهانی بورس تحصیلی به من داد که در دانشگاه مک کیل کانادا تا دکتری ادامه تحصیل دهم ولی از آن هم به دلیل شرایط خانوادگی ام نتوانستم استفاده کنم.

در واقع  تنها سفر شما به بیروت بود و امید داشتید کار کنید و به آمریکا بروید که نشد.

  بله نشد، آنکه پرنقش زد این دایره مینایی/ کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد. هیچوقت نمی دانیم آنچه که ما می خواهیم در آینده چه می شود. در پایان هر سال یک گزارش می نوشتم چون باید برای سازمان بهداشت جهانی ارسال می شد. بعد از تصویب برنامه و اساس نامه کارشناسی پرستاری روانی در اردیبهشت ۱۳۴۴ در شورای دانشکده این برنامه تصویب شد و اجازه دادند آیین نامه نوشته شود. بعد از شورای دانشکده این برنامه در سال ۱۳۴۴ به شورای دانشگاه و ۱۳۴۷ یا ۱۳۴۸ به وزارت علوم ارسال شد. سال ۱۳۴۹ در هشتادمین جلسه شورای مرکزی دانشگاه ها تایید شد و ما می‌ توانستیم دانش نامه بگیریم.

 تعلل­ ها خللی در کارتان ایجاد نمی‌ ­ کرد؟

نه چندان، زیرا من برنامه ها  را ادامه می دادم. گاهی دانشجوها برای این دیرکردها اعتراض داشتند و اعلام می کردند ما این درس را خوانده ایم که تخصص و مدرک داشته باشیم. از سال ۱۳۳۸ تا سال ۱۳۴۴ چنان تحولی در این بیمارستان به وجود آمده بود که وصف ناپذیر بود. دکتر طبا رئیس سازمان بهداشت مدیترانه شرقی از آنجا بازدید کرد و بسیار شگفت زده شد و برای من از آنجا تشویق نامه ارسال کرد. آموزشگاه های پرستاری و بهیاری شهرستان ها می خواستند دانشجو به این اموزشگاه بفرستند، بعضی از مراکز می گفتند هزینه پرواز را پرداخت می‌ کنند تا به صورت پروازی برای تدریس به آن شهرستان ها بروم. بیمارستان روزبه مرکز پرستاری روانی شده بود. در نشست دانشکده قرار شد که اسم اینجا را دوره تخصصی پرستاری روانی بگذاریم و دومین دوره پرستاری تخصصی روانی را در اینجا برگزار کنیم. ضمن تبلیغات برای گرفتن پرستار و بودجه بندی طوفانی به پا شد که همه زحمات ما را به هدر داد. آن زمان در تهران دو مدرسه پرستاری بود، یکی مدرسه رضاشاه کبیر که زیر نظر شیرخورشید سرخ بود و تحت ریاست عالیه شمس خواهر شاه اداره می شد و دیگری مدرسه پرستاری اشرف پهلوی که بودجه آن را سازمان شاهنشاهی می پرداخت و تعهد کاری اش با دانشکده پزشکی دانشگاه تهران بود. دانشجوهای آن در بیمارستان هزارتخت خوابی دوره  می دیدند؛ آنقدر دانشجو نداشت که این بیمارستان را پوشش دهد. شیرخورشید سرخ، بیمارستان مجهز نداشت و دانشجوهای پرستاری مدرسه رضاشاه را جاهای مختلف می فرستادند، به عنوان مثال برای دوره  زنان، به بیمارستان زنان دانشکده پزشکی، برای جراحی به بیمارستان هزار تخت خوابی و برای کودکان به بیمارستان نیکوکاری و دیگر...می‌ فرستادند و کار پرستاران آموزشگاه اشرف فقط در بخش های بیمارستان هزارتخت خوابی بود. کسی را به بخش هایی که می گرفتند راه نمی‌ دادند، خیلی انحصاری عمل می کردند. این دو خواهر در این رابطه خیلی حسادت داشتند. هرکدام می خواستند مدرسه اش از آن یکی بهتر باشد.دانش آموختگان پرستاری رضا شاه وقتی به امریکا می رفتند کمبود تحصیلی نداشتند زیرا دوره دو ماهه پرستاری روانی را در آموزشگاه روزبه می گذراندند اما آن گروه دیگر دچار مشکل می شدند.

هیچوقت به این فکر نکردند که از این الگو بگیرند و این برنامه را آنجا عملی کنند؟

نه و دلیلش را نمی‌ ­ دانم. آنها در چهارچوب خاص و انحصاری عمل می­ کردند.

  این انحصاری بودن به آنها لطمه می‌ زد؟

روش­ آنها صددرصد انگلیسی و سرپرست های اولیه آنها هم انگلیسی بودند. پرستاری انگلیس خیلی خاص است. پرستارها در انگلیس پزشک ها را قبول ندارند. روش خاصی دارند. به این علت انحصاری عمل می کردند. زمانی که ما دوره دو ماهه پرستاری روانی مربیان گذاشتیم  رئیس ایرانی آنجا و دو پرستار دیگرش دوره دو ماهه پرستاری روانی را دیدند. خیلی وقت ها کتاب من را کپی می کردند و درس می دادند. اشرف پهلوی مقامی داشت و به رئیس دانشگاه دستور داد که بیمارستان روزبه را به آنها تحویل دهد. در اسفند ۱۳۴۵ همانطور که در حال گرفتن دانشجو، برنامه ریزی و بودجه بندی بودم یک اتوبوس وارد بیمارستان روزبه شد؛ تعدادی پرستار پیاده شدند و به بخش ها رفتند و پرستارهای ما را بیرون کردند. با مدیر بیمارستان تماس گرفتم که اینجا چه خبر است؟ در جواب گفتند به دفتر من بیایید. رفتم و دیدم که نامه ای آمده که بیمارستان را به آموزشگاه اشرف پهلوی تحویل دهید. در نهایت تشویق و قدردانی و اینکه هر فردی هر مقام و پستی که بخواهد ما به آنها می دهیم ولی آنجا نمی‌ توانند باشند. همه ما شروع به گریه کردیم. به همکاران گفتم ناراحت نباشید به شیرخورشید پیش دکتر خطیبی می روم و می‌ گویم که به این پرستارها پست بدهید.

  یعنی هیچ­ کس هیچ مقابله ­ ای نکرد؟

  در برابر اشرف پهلوی چه کسی می‌ توانست مقاومت کند؟ در طول تاریخ جاهایی هست که دستوراتی می‌ دهند و کسانی مجبورند اجرا کنند. همکاران گله مند بودند چرا قبلا به ما اطلاع نداده اند. نزد دکتر خطیبی که رفتم با توجه به افسردگی شدیدم، گفتند: می خواهیم در مکه بیمارستان صحرایی درست کنیم با ما می آیی؟ گفتم با کمال میل می‌ آیم. من و دو نفر از همکاران به مکه رفتیم. در مکه در یک بیابان جایی درست کرده بودند زیر چند ستون که به آنجا‌ ام الدود می‌ گفتند. زمانی که حجاج وارد می‌ شدند آنجا پاسپورت ها چک می‌ شد. شیر و خورشید هم آنجا یک بیمارستان صحرایی برپا کرد. آنجا فقط دکتر و پرستار بودیم و همه کار نظافت بر عهده خودمان بود. زمانی که حج واجب انجام می شد آنجا رفتیم. آشپز و تلفنچی هم داشتیم و یک ماشین که اتاق عمل بود. در بیمارستان صحرای آنجا عمل جراحی و زایمان انجام می‌ شد.

  در واقع شما اولین تیم بودید؟

بله.در مکه شیر و خورشید برای اولین بار این برنامه را داشت ولی جاهای دیگر نه مثلا وقتی در پاکستان سیل آمده بود به کمک رفتند. همه کارها را پرستاران و پزشکان انجام می دادند. اگر بیماری برانکارد نیاز داشت پزشکان برانکارد را بر می‌ داشتند. آشپزخانه یک کانتینر و اتاق عمل صحرایی یک کانتینر بزرگتر بود که وسایل بیهوشی و کمک‌ های اولیه در آن قرار داشت. برای مابقی کارها مانند خوابگاه، بیمارستان و… از چادر استفاده می‌ شد. پزشک و پرستار شبانه روز کار می کردیم. هر ماشینی که می‌ آمد، گذرنامه ها چک می شد و مسافرین بیمار به ما مراجعه می‌ کردند. ولیعهد عربستان هم پیش ما چک آپ شد. من دوربین داشتم از ولیعهد عربستان عکس گرفتم ولی نمی دانم چه شد که فیلم دوربینم سوخت.

دو موضوع برای فراموش کردن قضیه بیمارستان روزبه خیلی به من کمک کرد، یکی رفتن به مکه و دیگری کتابم بود. در سال ۱۳۴۵ و ۱۳۴۶ چند مدرسه پرستاری دیگر در تهران افتتاح شد. پرستاری لیلا برای نیروی زمینی، پرستاری آذرمیدوخت، پرستاری میثاقیه، پرستاری بیمه های اجتماعی کارگران و تعدادی آموزشگاه دیگر که همه این ها کتابم را می خریدند و همه از من دعوت می‌ کردند که تدریس کنم. این مسئله برای روحیه‌ ام خیلی خوب بود.

  شما بعد از اینکه از مکه تشریف آوردید بخاطر این کتاب مدام مشغول بودید؟

  بله مشغول بودم. چیزی که در این کتاب مهم است این است که درباره بهداشت روانی کودک، بهداشت روانی مادر و نوزاد، بهداشت روانی نوجوانان و بزرگسالان، خانواده و بهداشت روانی و جامعه گفته شده و در سال ۱۳۴۴ با بازنگری کامل تر چاپ شده است. در تمام مقالات روانپزشکی قبلی از واژه روان تنایی استفاده می‌ شد به این فکر کردم که روان تنایی یعنی چه؟ ما بیماری روان تنی می گوییم و بعد دکتر میرسپاسی گفتند پس آن یکی را هم تن روانی می‌ گوییم. چون یکسری از بیماری های روان در تن اثر می گذارد و یکسری بیماری های جسمی است که در روان تاثیر می‌ گذارد. پس آن را هم تن روانی گذاشتیم. من در کتاب سمپوزیوم روان تنائی (پسیکوسومتیک در صفحه ۱۹۵) اولین کسی بودم که واژه روان تنی را به کاربرده ام.

پزشکان زیادی آن اصطلاح را به کار می­ بردند کسی با تغییر این لغت مخالفت نکرد؟

خیلی ها بدون ذکر منبع استفاده کردند و خیلی ها این را به نام خود نوشتند. من زحمت های زیادی در آن بیمارستان کشیدم. روانپزشک ها همه به من تبریک گفتند و تشویقم کردند. آموزشگاه های پرستاری در سراسر کشور از من استقبال کردند. این ها از لحاظ روحی به من کمک کرد. با همه این ها افسرده شدم.

  به بیمارستان روزبه برگشتید؟

  هیچوقت به بیمارستان روزبه برنگشتم تا سال ۱۳۹۳ که یونسکو آنجا برنامه اجرا کرد. وقتی آنجا رفتم بیشتر دلم گرفت چون آن باغ را به هم زده بودند. دور بخش دیوار کشیده بودند. بعد از برگشتن از مکه بدلیل عصبانیت به دانشکده پزشکی نرفتم. اگرچه به خاطر مکه و کتاب شاد بودم ولی این عصبانیت در وجودم نهادینه شده بود. به مرکز مبارزه با سل رفتم آنها برنامه های بهداشت همگانی برای مسلولین و بازدید منزل داشتند. در شیرخورشید پیش آنها کار کردم. در آنجا تلقیح ب س ژ، بازدید منزل و ایزوله کردن بیمار مسلول از خانواده را انجام می دادم.   

در مواردی هم برای ایزوله کردن بیماران نیازمند از شیر خورشید سرخ کمک های غیر نقدی مانند پتو، ظرف غذا، شیر خشک و..دریافت می کردم 

بیمارها بیشتر کجا بودند؟

یک بیمارستان مسلولین داشتیم به نام شاه آباد که در حال حاضر تبدیل به دارآباد شده است. جای دیگری نبود. بیمارهایی که نمی خواستند به بیمارستان بروند در خانه، در کوره پز خانه ها، در گود زنبورک خانه ها و اینجور جاها بودند. همسرم این گودها را که کنار ترمینال جنوب بود به پارک بعثت تبدیل کرد. چند شبانه روز آنجا در کانتینر خوابید تا آنجا درست کرد. اوایل که پرستار ها با لباس سفید و آمبولانس شیر و خورشید آنجاها می رفتند خانواده مسلولین دوست نداشتند کسی متوجه شود چون مردم آن ها را اذیت می کردند. بعد از آن روپوش چهارخانه و مقنعه سفید می پوشیدیم. بعد از سفر مکه دوبار دیگر شیر و خورشید از من خواست که در بیمارستان صحرایی مکه خدمت کنم که ۲ بار دیگر به بیمارستان صحرایی مکه رفتم. آنجا را خیلی دوست داشتم. زمان شروع مراسم حج، یک بیمار آنفارکتوسی داشتیم و گفتیم به مراسم حج نمی رویم چون برای خدمت رفته بودیم. از طرف دولت عربستان آمدند و گفتند باید به مراسم بیاید چون در شعاعی معین از مکه هرکسی باشد باید در مراسم شرکت کند و اگر شرکت نکند خونش حلال است. آن بیمار آنفارکتوسی را تحویل گرفتند به بیمارستان خودشان بردند، گفتند اگر زنده ماند به شما تحویل می دهیم. بلافاصله به عرفات رفتیم و چادر زدیم. به علت آفتاب داغ، همه اسهال و استفراغ گرفته بودند و ما در همه جا مشغول وصل کردن سرم بودیم. با این شرایط از عرفات به منا رفتیم. در منا وضعیت بهتر بود و شیر و خورشید در آنجا ساختمان داشت و بیمارها را آنجا می‌ بردیم. آنجا درمانگاهی برقرار بود و به همراه پزشکان و پرستاران ترکیه که امکاناتی نداشتند، بیماران سرپایی را رسیدگی می کردیم. . من دوبار دیگر با شیر و خورشید به مکه رفتم. یکبار در سال ۱۳۴۸ و بار دیگر در سال ۱۳۵۷. البته بعدها در سال ۱۳۸۸ نیز با خانواده و همسرم به حج عمره رفتم.

در این زمینه کار می کردم که ریاست دانشکده پزشکی دکتر حفیظی مرا به حضور خواستند که شما در استخدام دانشکده هستید دلیل عدم مراجعتان چه بوده؟ در جواب گفتم از بی مهری و قدرناشناسی زحمت هایم در بنیان گذاری پرستاری روانی نوین در ایران به جایی دیگر پناه بردم ایشان پس از دلجویی از من ابلاغ کردند که سرپرست پرستاری تشکیلات جراحی پلاستیک و سوختگی بیمارستان امیراعلم بشوم. به این دلیل که در این زمینه هیچ دانشی ندارم من را از اینکار معذور بدارید چرا که من بهداشت جامعه و پرستاری روانی خوانده ام.

سوختگی بلد نیستم. گفتند من مدیر می خواهم. گفتم مرا معذور کنید. گفتند شما پیش دکتر اصانلو بروید آنجا را ببینید.

 

  چه مدت بین رفتن شما از بیمارستان روزبه تا این ابلاغ طول کشید؟

سه ماه، آنقدر طولانی نبود، کارمندشان بودم و در این سه ماه حقوقم  را می دادند. خدمت دکتر اصانلو رفتم. و بیماران سوختگی کل شهر تهران، لب شکری ها و سرطان پوست جزو جراحی پلاستیک بودند. بستری در سه بخش و سه رئیس بخش که به وسیله بهیاران پرستاری می شدندو چون تعداد تخت ها پاسخگوی تعداد مراجعین نبود بیماران زیر بالکن های ساختمان در انتظار نوبت خوابیده و بدون پانسمان و مراقبت بوی تعفن می دادند. حتی زیر پوست هایشان کرم گذاشته بود این منظره یکباره دیگر وجدان انسانی و حرفه ای مرا متاثر کرد با خود در ستیز بودم چه کنم؟ با عاطفه بیژن مشاوره کردم که چگونه این کار را سر و سامان دهم، ایشان گفتند به کمکت نیاز داریم و من ۴ پرستار هم به کمکت می فرستم.  

ایشان چکاره بودند؟

مشاور پرستاری دانشکده پزشکی. انسان علاقه مند و مسئولی بود، ابتدا وزارت علوم کار می کرد و بعد از او خواستند که به دانشگاه تهران بیاید. ۴ پرستار به من داد که ۳ تای آنها را ناظمه فنی پرستاری برای ۳ بخش و یکی را به اتاق عمل فرستادم. از دکتر اصانلو خواهش کردم که تخت اضافه کنند. چون دانشکده پزشکی آموزشگاه بهیاری داشت این بیمارستان در هر بخش تعدادی بهیار پرستاری می کردند. این سوختگی‌ ها را باید در وان می‌ شستند و پوستشان را قیچی و پانسمان می کردند.

  با ورود شما بیمارانی که زیر ستون بودند جمع ­ آوری شدند؟

  بله و پزشک ها هم خیلی کمک کردند. سه رئیس بخش بودند، دکتر فرهمند، دکتر بحری و دکتر صالحی، دکتر اصانلو هم خیلی قدردان بودند. بلافاصله به من اتاق و امکانات دادند و هرچه می خواستم آماده و خیلی کمک کردند. آنجا پیشرفت کرد در حدی که از پزشکی قانونی از اجساد پوست می گرفتند و به بیمارن سوختگی پیوند می زدند و لب شکری را عمل می کردند. دکتر اصانلو که بنیانگذار جراحی پلاستیک در ایران بود ایشان از فرح پول گرفتند و بیمارستان سوختگی که در خیابان ولیعصر کنار بیمارستان خاتم الانبیاء هست را ساختند. همزمان با ساختن این بیمارستان دانشکده پزشکی همه بیماران سوختگی را آنجا منتقل کرد . بیماران دیگر هم به بیمارستان مجتمع بیمارستانی امام خمینی منتقل شدند. من بازهم کارم را از دست دادم و دوباره به من ابلاغ دادند به همراه تشویق نامه.

یعنی شما را به بیمارستان سوختگی نفرستادند؟

آن بیمارستان سوختگی برای دانشکده نبود، بیمارستان سوختگی مرکز مستقلی بود. رئیس بخش های جراحی پلاستیک به شدت واکنش نشان دادند و با استعفا از دانشکده رفتند. جراحی پلاستیک در ایران تازه راه اندازی شده بود، بینی عمل می کردند و در مطب پول آن چنانی می گرفتند، پس چرا باید توهین را تحمل می‌ کردند. می‌ توانستند آن بیمارستان را برای سوختگی داشته باشند و آنها هم کار جراحی پلاستیک را همان جا انجام دهند چون همه جور امکانات داشتند. پزشکان جوان همراه بیماران رفتند. آنهایی که استاد بودند استعفا دادند. به من ابلاغی برای مرکز پزشکی پهلوی، امام خمینی فعلی دادند.

چند وقت امیراعلم تشریف داشتید؟

من از اواخر خرداد ۱۳۴۶ تا فروردین ۱۳۴۹ آنجا بودم که زحماتم از دست رفت. برایش ناراحت نبودم. برای اینکه بیماران جای بهتری رفته بودند. برای خودم ناراحت بودم که هرکاری انجام می‌ دادم خاتمه پیدا می کرد. هرجا زحمت می کشیدم ختم می‌ شد. تشویق نامه برایم ارزش زیادی نداشت. دوست داشتم روندی که ادامه می دهم به نتیجه ای برسد. به مجتمع بیمارستانی امام خمینی رفتم گفتند که دانشکده با بیمارستان های کمک، قرارداد دارد. می گفتند بیمارستان های کمک را دکتر ایادی که پزشک دربار بود درست کرده است. سه بیمارستان کمک ساخته بودند که بیماران خیلی فقیر را آنجا درمان و از سالمندان نگهداری می کردند. در ازای خدمتی که ارائه می داد، دانشکده پزشکی تعهد کرده بود که پرسنل پزشکی و پرستاری آنجا را تامین کند. دانشجویان پزشکی آنجا می‌ رفتند و کارآموزی می کردند و جراحی یاد می گرفتند. بی‌ خانمان ها و افرادی که کسی را نداشتند اگر زیر دست انترن و پزشک تازه کار می‌ مردند اتفاقی نمی‌ افتاد و خیلی ها درمان می شدند، بیماری هم بود که در مدت دوسال کسی از او سراغی نگرفته بود.

هزینه ­ های بیمارستان را دربار تامین می‌ کرد؟

هزینه­ های بیمارستان با دربار و پرسنل با دانشکده پزشکی بود. آنجا که رفتم دیگر کار جدی انجام نمی­ دادم. شاگردم رئیسم شد. من ریاست نمی‌ خواستم و هدفم ادامه درسم   بود. بودجه محدود بود. بیماری که زخم معده داشت باید کباب می­ خورد بودجه این را نداشتند پرسنل هم حقوق خود را از دانشکده می­ گرفتند. من هیچ پستی نگرفتم و فقط سرپرست یه گوشه از بیمارستان شدم. این بار به مدرسه پرستاری رفتم که دو سال در آنجا درس خوانده بودم، نیره فتوحی رئیس آنجا بود و در جریان کار من در روزبه بود، گفتند می دانم که کار می کنی و احتیاج به حقوق داری و نمی توانی مرخصی بگیری و با دانشجوها سرکلاس باشی، ما مجوز دوره تخصصی گرفته ایم تا کسانی که شرایط بازمانده از تحصیل مشابه تو را دارند این دوره را بگذرانند. گفت مثل امتحانات متفرقه است فقط باید یک ماه به اینجا بیایی و بعد امتحان بدهید. این دروس مثل پرستاری روانی و بهداشت همگانی جدید است که در گذشته نبوده با این گروه امتحان بده. خیلی به من لطف کرد. به این صورت دانش نامه پرستاری ام را در سال ۱۳۴۹ گرفتم. در همان سال وزارت علوم اجازه داد دانشگاه تهران دانشنامه پرستاری روانی صادر کند. به این صورت من دانش نامه پرستاری روانی را گرفتم. در این سال ها افتخاراتی نصیبم شد.به عنوان پرستار نمونه انتخاب و مدال طلا دریافت کرده و برای کارشناسی ارشد در چند دانشکده امتحان دادم، چون آن زمان کارشناسی ارشد پرستاری در ایران نبود. هرجا که پذیرش کارشناسی ارشد می داد امتحان دادم. چون وضعیت خانواده ام اجازه خروج از ایران را نمیداد و حوصله اینکه پزشکی شرکت کنم را هم نداشتم. همه انرژیم، دانشم، فکرم و روانم جایی مصرف شد که خسته بودم. تمام روز کار کنی بعد چاپ خانه بروی و شب بیمارستان خصوصی کار کنی برای اینکه دانشکده پولی به ما نمی‌ داد. حقوق های آن زمان ۳۵۰ تا ۴۰۰ تومان بود که هزینه معمولی یک نفر به حساب می آمد اما برای من که می خواست کتاب چاپ کند و ویلون یاد بگیرد کم بود. چند جا کنکور دادم و در سال ۱۳۵۲ در دانشکده خدمات اجتماعی و کتابداری قبول شدم. ولی خدمات اجتماعی را انتخاب کردم چون بهداشت جامعه خوانده بودم و با حرفه‌ ام بیشتر سازگار بود. از نظر آنها خیلی افتخار دادند من را قبول کردند.  بهانه آوردند که شما لیسانس پرستاری دارید و دانشجوهای خودشان را برای ارشد قبول می کردند. آنجا را ستاره فرمانفرماییان با ضوابط و قوانین دانشگاه آمریکایی ساخته بودند. بیشتر اساتید آمریکایی و کنکورش به زبان انگلیسی بود. آمریکایی ها به تجربه خیلی اهمیت می‌ دهند. در مصاحبه حضوری وقتی کتاب و سوابق من را دیدند خیلی استقبال کردند. بنابراین من دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت خدمات اجتماعی شدم. سال ۱۳۵۴ درسم تمام شد. از صبح تا ساعت ۲ بعدازظهر بیمارستان کمک و ساعت ۲ به دانشگاه می‌ رفتم. کارت هایی با واژگان انگلیسی در حال رانندگی یاد می گرفتم. فارغ التحصیلی در آنجا دو شرط داشت یکی زبان و دیگری تحقیق بود. برای زبان باید امتحان تافل می‌ دادیم. دانشکده از ما شهریه می گرفت و باید کلاس تافل می رفتم و پول می‌ دادم. بنابراین باید سخت کار می کردم. زمانی که قبول شدم از سوپروایزری بیمارستان البرز استعفا دادم. اولین دانشکده ای که در ایران کار تحقیقات و متدولوژی تحقیق را اجرا می کرد، دانشکده خدمات اجتماعی بود. در اینجا دانشجوی پزشکی تز می نوشت، یک مقاله مفصل درباره یک بیماری یا بیمار می‌ نوشت. تحقیقات اجتماعی انجام نمی دادند. ما مجبور بودیم تحقیقات اجتماعی انجام دهیم و پرسشنامه تکمیل کنیم. موضوع تحقیق من بررسی وضعیت بهداشتی، اجتماعی و رفاهی کارگرهای کارگاه های کوچک بود که یک سال بطول انجامید.چون کارگاه های بزرگ مثل کارخانه ارج همه امکاناتی برای کارگرهایش داشت ولی ما می خواستیم وضعیت کارگاه های کوچک را بررسی کنیم. خیلی دوست داشتم در بهداشت خانواده تحقیق کنم ولی استاد راهنمای من دکتر فروغی گفتند یک کار جدید انجام بده، همه بهداشت و تنظیم خانواده کار می کنند. در آن زمان فرزند کمتر زندگی بهتر در ایران اجرا می شد. کار من خیلی سخت بود. آن موقع در خزانه فرح آباد پایین‌ تر از ترمینال اتوبوس، یکسری کارگاه های کوچک بود که به آنجا می رفتم چون کارگاه های کوچک همه بیرون از شهر و مخفی بودند و کسی را راه نمی دادند. فکر می کردند از بیمه آمده ام و مجبورند کارگرها را بیمه کنند. به سختی تحقیقم را انجام دادم. سال ۱۳۵۴ قبل از انجام تحقیقم زمانی که دروسم تمام شده بود از طرف همکاران به نهار دعوت شدم بعد از نهار خانم نگینی زاهدی چون در دانشکده بهداشت کلاس داشت ما را هم با خودش برد. مرا به اتاق دکتر قائمیان مدیر گروه مدیریت خدمات بهداشتی برد و گفت این خانم را رها نکن، دوره ای که من در بیروت خواندم ایشان نیز خوانده است. من وزارت بهداری هستم اینجا تدریس می کنم این خانم از دانشکده پزشکی و دانشگاه تهرانی است و بچه شماست. بدون هیچ پیش زمینه ای این کار را کردند و به من گفتند سرکلاس بروید؛ چون می‌ دانست که دانشجویان باید مقاله با خود به کلاس بیاورند. گفتم به عنوان کار بهداشت همگانی بلدم ولی همه آنها در ذهنم نمانده است. گفتند تو به کلاس برو و ناراحت نباش.

  یعنی به عنوان مدرس خواستند که شما تدریس کنید.

  تدریس آن هم در دانشکده بهداشت دانشگاه تهران.

  شما جزء نیروهای دانشگاه تهران بودید؟

بله، من به عنوان هیئت علمی دانشکده بهداشت بازنشسته شدم.

همان موقع هیئت علمی شدید؟

  نه همان موقع هیئت علمی نشدم، گروه بهداشت برای تایید صلاحیت علمی من جلسه تشکیل دادند و صلاحیت مرا به عنوان مدرس تایید کردند. دانشکده مدیریت خدمات اجتماعی به من نامه ای داد مبنی بر اینکه ایشان فارغ التحصیل کارشناسی ارشد است اما باید پژوهش اش را انجام دهد.

در آن زمان دانشکده بهداشت کلاس های کارشناسی داشت. به عنوان مثال بهداشت حرفه ای، بهداشت محیط، حشره شناسی و بهداشت همگانی. یک دوره تخصصی یکساله مانند دوره ای که ما در بیروت خوانده بودیم با عنوان بهداشت همگانی برای کسانی که فارغ التحصیل پرستاری بودند و برای وزارت بهداری کار می کردند برگزار می‌ شد و من برای آنها پرستاری بهداشت همگانی و مدیریت پرستاری خدمات جامعه را تدریس می کردم. این دو درس ۴ واحد بود که من تدریس می‌ کردم. البته به صورت استاد مدعو چون من پرسنل دانشکده پزشکی بودم. مدتی در آنجا به عنوان استاد مدعو تدریس کردم. دکتر ندیم از دانشکده پزشکی خواهش کردند که ایشان را مامور به خدمت کنید تا تمام روز با ما باشند. بنابراین مامور به خدمت شدم و سپس چون گروه خدمات بهداشتی می خواست کارشناسی ارشد بگذارد و گروه اکولوژی که دکتر جلالی رئیسش بود نیز می خواستند دوره کارشناسی ارشد پرستاری بهداشت خانواده و بهداشت روستایی بگذارند، مرا منتقل کردند.  

هنوز هم جزء جوان­ ترین­ ها بودید؟

  بله ولی جوانی بودم که مقاله داشتم، کتاب داشتم  و سوابق کاری داشتم. من برای دوره پرستاری بهداشت همگانی و مدیریت و نظارت در پرستاری ۲۳ جزوه آموزشی نوشتم چون کتابی نبود. این جزوه ها به شورای گروه می‌ رفت و شورای گروه اجازه چاپ می‌ داد. در آن زمان قرار بود که برنامه یکساله پرستاری بهداشت عمومی مثل روزبه تبدیل به دوره تخصصی و کارشناسی ارشد شود. یک برنامه از من خواستند که نوشتم و به نظر دکتر ساروخانیان و دکتر ناصری رسید که همزمان با انقلاب ۱۳۵۷ شد و ستاد انقلاب فرهنگی ۴ سال دانشگاه ها را تعطیل کرد. در آن زمان کار آموزشی من تعطیل شد. یک ابلاغ به من دادند که نشریه فعالیت های پژوهشی دانشکده را سالی یک نسخه چاپ کنم. من ۲۰ جلد از این نشریه پژوهشی از سال ۵۷ تا سال ۷۸ که بازنشسته شدم به چاپ رساندم. سال ۵۸ گروه مدیریت خدمات بهداشتی می‌ خواستند دوره کارشناسی ارشد تاسیس کنند گروه اکولوژی هم دوره کارشناسی ارشد می خواست. از من خواستند که برنامه ریزی کنم.جنگ تحمیلی شروع شد و شوراها قدری به هم ریخت و این دو برنامه مسکوت ماند. جنگ تحمیلی که شروع شد به من ابلاغ دادند که کمک های اولیه تدریس کنم. چون کتاب نبود. شروع به برنامه ریزی و مطلب نوشتن کردم. سه جلد جزوه برای کمک های اولیه نوشتم. اولی زخم ها، شوک و مسمومیت، دومی سوختگی، یخ زدگی و سرمازدگی و سومی عملیات نجات بخش قلبی ششی بود. برای زخم ها  و مسمومیت ها اسلاید آموزشی ساختم. به دانشجوهای فوق لیسانس، لیسانس و سال دوم دانشکده پزشکی کمک های اولیه آموزش می دادم. خیلی از مطالب را با اسلاید آموزش می دادم. مواردی را در دانشکده پرستاری که اتاق تمرین داشتند آموزش می‌ دادم. برای احیای قلبی ریوی دانشجویان را به مرکز فوریت ها می بردم. چون آن مرکز مولاژ داشت و با مولاژ تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی را آموزش می‌ دادم. برای زخم ها هم آن ها را به بیمارستان سوختگی و بیمارستان امیرالمومنین می‌ بردم. جاهایی می بردم که کار میدانی انجام دهند تا بتوانند در جبهه کمک کنند. در کمک های اولیه آموزش داده می‌ شود تا از هر وسیله ای استفاده کنند. لازم نیست کمک های اولیه در بیمارستان انجام شود. هر جایی اتفاقی افتاد باید همان جا کمک های اولیه انجام شود تا نیرو برسد. سال ۷۳ گفتند که روش تحقیق تدریس کن. دانشکده بهداشت یکسری کلاس‌ های کارشناسی داشت و به تدریج سطح خود را ارتقا داد و کارشناسی ارشد و دکتری آورد برای کارشناسی، دوره های شبانه را تاسیس کرد. گفتند شما روش تحقیق به این گروه تدریس کنید. رئیس دانشکده شبانه دکتر رضائیان بود. دو سری تدریس کردم. وزارت بهداشت واحدهای دوره کارشناسی را کم کرد. از جمله آنکه درس روش تحقیق را حذف کرد. در حالی که به نظر من بسیار مهم بود که روش تحقیق را در دوره کارشناسی بگذرانند. در دوره کارشناسی ارشد ۸ واحد روش تحقیق داشتم. چون تغییر رشته داده بودم مجبور شدم ۵۶ واحد بگذرانم. دو درس بود یکی روش تحقیق که آنها در دوره کارشناسی دانشکده داشتند و در دوره کارشناسی ارشد ۴ واحد می‌ خواندند ولی من ۸ واحد گذراندم. درس دیگر آمار بود که آنها فقط آمار پیشرفته می خواندند ولی من آمار ابتدایی و آمار پیشرفته را باید با هم می خواندم. بنابراین به نظرم این یکی از روش های خوبی بود که دانشجوها از زمان کارشناسی با تحقیق آشنا شوند. چون بال های علم، آموزش و پژوهش است. آمارگیری سال ۶۵ نشان داد که جمعیت ایران بشدت بالا رفته است چون بعد از انقلاب اسلامی تمام روش های پیشگیری از بارداری حذف شد و از سویی هم در هر کشوری که جنگ هست جمعیت زیاد می شود. مردم از ترس اینکه فرزندی را از دست بدهند یا جوانی که به جبهه می رفت به اصطلاح ناکام از دنیا نرود، ازدواج می‌ کردند و زن ها بچه دار و شوهرها شهید می شدند. نرخ رشد جمعیت ۹۳/۳ درصد شد. در دنیا زمانی که نرخ جمعیت به یک می‌ رسد می گویند انفجار جمعیت رخ داده است. در دوره کارشناسی ارشد درس تنظیم خانواده و جمعیت را خوانده بودم و در بیمارستان نیروی زمینی، تنظیم خانواده و جمعیت تدریس کرده بودم. طرحی نوشتم برای اگاهی دخترهایی که دیپلم می گرفتند تعداد زیادشان جذب ازدواج می شدند. عنوان طرح من بررسی آگاهی دختران سال آخر دبیرستان درباره باروری و تنظیم خانواده بود. کار ما در دانشکده بین گروهی بود.  

طرح هایی که نوشته می شد با گروه آمار چک می کردیم. من این طرح را به گروه آمار بردم. گفتند عالی نژاد انقلاب شده نمی فهمی؟ مگر می شود ما به دبیرستان دخترانه برویم و در مورد مسائل تنظیم خانواده صحبت کنیم. اصلا نمی شود. این شد که این طرح را کنار گذاشتم. در سال ۷۵ هیئت علمی گروه اکولوژی انسانی بودم در بخش جمعیت کار می کردم. بررسی علل رشد پرشتاب جمعیت در استان هرمزگان را انجام دادم. استان هرمزگان نرخ رشد جمعیت۹۳/۳ و کمترین نرخ را گیلان با ۵/۱ داشت. در تحقیقات جمعیت، بعد از ۴۰ سال نتیجه برنامه شما مشخص می شود. جمعیت باید در حد جایگزینی باشد. ما علل رشد پر شتاب جمعیت را در استان هرمزگان بررسی کردیم. سیاست جمعیت می‌ تواند افزایش، کاهش یا جایگزینی جمعیت باشد. وقتی می گفتند فرزند کمتر زندگی بهتر یعنی یکی جایگزین مادر و دیگری جایگزین پدر باشد. ما این طرح را اجرا کردیم و وزارتخانه این طرح را پذیرفت تمام هزینه آن را وزارت بهداشت پرداخت و نتایج هم تقدیم وزارت بهداشت شد. زمانی که من نتایج را به وزارت بهداشت ارسال کردم دکتر ملک افضلی معاون بهداشتی وزارت بهداشت و درمان بودند نوشتند که زحمات خانم عالی نژاد قابل تقدیر و نتایج طرح قابل قبول است. سال ۷۶ کتاب قلب را نوشتم و دلیلم برای نگارش درد قفسه سینه همسرم بود. زمان جنگ بود و عراق به ما حمله می کرد. پزشک ها از ایران رفته بودند، ایشان را به سوئیس برای عمل قلب بردم. در فرودگاه سوئیس آقایی را دیدیم که گفتند پروفسور صادقی من را عمل کردند حال بیمار بسیار بد بود و ما ترسیدیم و از سفارت انگلیس ویزا گرفتم و همسرم آنجا عمل قلب انجام داد. زمانی که پرستاری آنجا را دیدم، برگشتم کتاب پرستاری قلب را نوشتم. این کتاب شانس پرستاری روانی را نداشت چون دستگاه کپی آمده بود. یک آموزشگاه کتاب را می‌ خرید و به تعداد لازم کپی می کرد. به همین علت چاپ دوم و سوم نداشت. کسانی که تدریس می کردند گفتند که کتاب خوبی است و تعریف کردند.دکتر داویدیان و دکتر ناظری برای این کتاب مقدمه نوشته اند. این کتاب را از دیدگاه کارشناسی روان تنی مورد توجه قرار دادم که یک بیمار قلبی چه مسائل روانی می‌ تواند داشته باشد.  به تدریج همه متوجه شدند که نرخ جمعیت بالا رفته و باید کاری کنند. این شد که خدمت امام رفتند تا تنظیم خانواده تدریس شود و امام اجازه دادند. وزارت بهداشت گفتند از هر دانشکده یک هیئت علمی باید یک دوره ببیند تا در دانشکده خود تدریس کند.

تنظیم خانواده و جمعیت در تمام دانشکده ­ ها اجباری شد. برای این درس چیزی در دسترس نداشتند. دو جزوه آموزش تدوین کردم یکی در مورد جمعیت و دیگری پیشگیری از بچه ­ های ناخواسته. کلاس جمعیت و تنظیم خانواده برای من کلاس مشکلی بود چون کلاس مختلط بود. برای همه رشته ­ ها تدریس می­ کردم. در رشته حشره ­ شناسی بعدها به دانشگاه همدان منتقل شد. برای آنها علاوه بر جمعیت، تنظیم و خانواده، اکولوژی تدریس می­ کردم. از سال ۸۲ باز هم جمعیت و تنظیم خانواده حذف شد. به جای آن بهداشت باروری را جا دادند و من دو دوره بهداشت باروری تدریس کردم. دانشجوها باید کار کتابخانه ­ ای انجام می‌ ­ دادند. بعضی از دانشجوها راضی نبودند و غر می‌ ­ زدند ولی بعضی دیگر تشکر کردند. بحث در کلاس انگیزه به وجود می‌ ­ آورد و با مطالعه زیاد، سواد این­ ها زیاد می­ شد. من تا سال ۹۴ با دانشگاه همکاری داشتم و به عنوان استاد مدعو تدریس می­ کردم. در آن سال به دلیل ترافیک زیاد نامه ­ ای برای دکتر رضائیان نوشتم و گفتم که دیگر حاضر به همکاری نیستم.

  سال ۹۴ بازنشسته شدید؟

  نه سال ۷۸ بازنشسته شدم و از سال ۷۸ تا ۹۴ به عنوان استاد مدعو همکاری داشتم. در آن زمان تصمیم گرفتم که دکتری بخوانم. در سال ۷۹ تا ۸۲ با دانشگاه آمریکایی به صورت مجازی ادامه دادم. با مدیریت خدمات اجتماعی دکتری بهداشت با گرایش جمعیت گرفتم و ۸۶ واحد درس خواندم و دکتری را با معدل ۸/۳ از ۴ اخذ کردم. 

در مدت ۴ سالی که بدلیل انقلاب دانشگاه بسته بود به چه کاری مشغول بودید؟

کار نشریه پژوهشی دانشکده را انجام می‌ دادم.

  یعنی تمام وقت کار پژوهشی انجام می‌ ­ دادید؟

تماما کار پژوهشی.

  دیگر به عنوان پرستار یا مدیر مجموعه‌ ای مشغول نبودید؟

  خیر. از وقتی وارد دانشکده بهداشت شدم هیچ جا کار نکردم. مطالعه و ترجمه می­ کردم.

  با توجه به اینکه خانواده شما خانواده مذهبی بودند در فعالیت­ های سیاسی دوران انقلاب فعالیتی داشتند؟

من ژن سیاسی ندارم. تابع قوانین کشور هستم که در آن زندگی می کنم. وقتی انقلاب اسلامی شد برای من معتقد که نماز و روزه ام را داشتم چیزی تغییر نکرد.

  از اولین تجربه معلمی برای ما بگویید؟

  همیشه شاگردهایم را دوست داشتم و سعی می کردم آنچه را که می دانستم به آن ها بیاموزم. همیشه ۵ دقیقه قبل از دانشجویان در کلاس بودم و آخرین نفر از کلاس بیرون می رفتم.

  شما معلمی را خیلی زود شروع کردید در بیمارستان روزبه هم شما تدریس می­ کردید.

بله از همان زمان تدریس می­ کردم.

آن زمان تدریس برای شما سخت نبود؟ سن کم و جثه کوچکی داشتید، آیا مسلط بودید؟

  همیشه مسلط بودم. در آمفی تئاتر دانشکده پزشکی ۲۵۰ دانشجو داشتم. طوری با آنها برخورد می­ کردم که با عشق به درس گوش کنند.

  چه سالی عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران شدید؟

سال ۷۱ چون قبل از آن مامور به خدمت بودم. ۷ سال هیئت علمی بودم و در این ۷ سال مجری ۲ طرح پژوهشی و همکاری در 6 طرح پزوهشی را در کارنامه ام دارم و یک طرح پژوهشی هم برای دریافت دانشنامه کارشناسی ارشد انجام داده بودم.

در مورد اساتیدتان چیزی به یاد دارید؟ از رابطه استاد و دانشجویی در زمان خودتان بگویید.

استادهای ایرانی با استادهای خارجی متفاوت هستند. استادهای ایرانی با دانشجو فاصله داشتند درس می‌ دادند و امتحان می گرفتند و می رفتند. یک رابطه خشک بود اما استادهای خارجی با دانشجو رابطه دوستانه داشتند.

از اساتیدتان کسی روی شما تاثیرگذار بودکه بخواهید به روش ایشان تدریس کنید؟

مدل تدریس من مدل دانشگاه آمریکایی بیروت بود و اساتیدی که آنجا تدریس می کردند و همچنین روش دانشکده مدیریت خدمات اجتماعی که تعدادی استاد خارجی داشتیم. اساتید آمریکایی دانشجو را آزاد می گذارند و با دانشجو راحت هستند. در دانشگاه بیروت پروفسور منّجد، استاد روانشناسی ما را به سیدرز برای برف بازی می برد اما در کلاس رابطه استاد و دانشجویی بود و در کارشناسی ارشد دکتر امانی جمعیت شناس و دکتر فروغی استاد روش تحقیق اساتید تاثیر گذار من بودند.

  خانم مهندس حسینی مختصری از خودتان بفرمایید و از نحوه آشنائی خود با خانم دکتر بفرمایید.

زهرا حسینی هستم رشته بهداشت حرفه ای خوانده ام. سال ۸۰ برای درس تنظیم خانواده دانشجوی خانم دکتر بودم. سال ۸۲ از دانشکده بهداشت دانشگاه تهران فارغ التحصیل شدم و حدود ۱۵ سال است که در صنعت به عنوان مسئول ایمنی و بهداشت حرفه ای در ۸ کارخانه مشغول به کار هستم.  از سال ۸۰ به دلیل حسن خلق خانم دکتر با ایشان در ارتباط هستم. روش تدریسشان نسبت به سایر اساتید متفاوت بود. شماره تلفن منزلشان را برای گرفتن مشاوره خصوصی و فردی در اختیار ما می گذاشتند. درب خانه شان به روی دانشجو باز بود. خانم دکتر برای یکسری دور همی ها ما را دعوت می کردند و ما می رفتیم. قبل از دانشجو در کلاس حاضر و آخرین نفر از کلاس خارج می‌ شدند. به خاطر تسلط علمی و سوابقی که داشتند در کلاس انگیزه ایجاد می‌ کردند. جلسه اول پرسش و پاسخ می گذاشتند. ۲ نمره از درس را به روش تحقیق اختصاص می دادند. مهارت اداره کلاس مختلط را داشتند. اینکه ایشان کار هنری انجام می دادند باعث لذت ما می‌ شد. ایشان کتابخانه خیلی خوبی داشتند و در اختیار دانشجو قرار می دادند. حسن خلق و تعامل خوبی با دانشجو داشتند. حس تعهد و مسئولیت پذیری خوب. هیچوقت غیبت نداشتند. هیچوقت در کلاس کم نگذاشتند. این خصوصیات، ایشان را از مابقی اساتید دانشکده بهداشت متمایز می کرد.

لطفا در مورد تالیفات و انگیزه تان در مورد تالیف کتاب پرستاری روانی بفرمایید.

 آن زمان که من پرستاری روانی تدریس می کردم هیچ منبعی برای تدریس وجود نداشت. بنابراین فکر کردم تالیف این کتاب حتی واجب تر از تدریس است. برای دور دست های ایران که امکان آموزش وجود نداشت می‌ توانستند با مطالعه این کتاب به دانش و آگاهی برسند. هدفم این بود که ترس و ناراحتی از بیمار روانی را دور کنم و جامعه بیمار روانی را بپذیرد کتاب‌ های دیگری هم نوشته بودم که بعد از این زیر چاپ ببرم به نام بهداشت جامعه نگر و بهداشت بیمارنگر و چند فصل از آنها را نوشتم و به دفتر نشر انقلاب فرهنگی دادم تا منتشر کنند ولی از بس از جلسه ای به جلسه ای دیگر رفت پشیمان شدم. برای کتاب باید خودت سرمایه گذار باشی. کتاب علمی در کشور ما خریده نمی‌ شود. کتاب اصول پرستاری روانی همانقدر که مورد استقبال قرار گرفت اما بدشانسی هایی هم داشت. خانمی در مدرسه پرستاری ارتش عین کتاب مرا کپی کرده بود و به جای اسم من نام خودش را زده بود و کتاب ایشان به جای کتاب من به فروش می رفت، از ایشان شکایت کردم اما چون ارتشی بود به نتیجه نرسید. در اموزش و پرورش می خواستند از مطالب بهداشت روانی کتاب من در کتاب درسی مدارس بگنجانند همکاران مرا برای جلسه به وزارت آموزش و پرورش دعوت نکردند و  نامی از من نبردند اما از مطالب کتاب من استفاده کرده و پول گرفتند.

  از بقیه تالیفات، فعالیت­ های پژوهشی و افتخاراتتان بفرمایید.

20 جلد نشریه فعالیت های پژوهشی برای دانشکده بهداشت تدوین و چاپ کردم. پژوهش هایی هم در مورد بررسی وضعیت اجتماعی اقتصادی و رفاهی کارگرهای کارگاه های کوچک داشتم و تعیین همبستگی میان بعد خانوار و هوشبهر و سازگاری اجتماعی کودکان ۶ تا ۱۱ ساله شهرستان تنکابن و دیگری بررسی علل رشد پرشتاب جمعیت در استان هرمزگان بود که از این کار یک مقاله برای کنگره سالمندی ارسال کردم. در این استان افراد ۹۰ ساله کار می­ کردند و توانمند بودند. چیزی که مهم است بعضی مقاله ­ ای می‌ ­ نویسند و به کنگره می­ دهند  ولی نتایج کار من با جدول مشخص شده بود. مقالات من با سند و مدرک و منابع بود. در ۶ طرح پژوهشی مانند بررسی وضعیت تغذیه زنان باردار و شیرده در روستاهای تنکابن، بررسی راه­ های بهبود وضع تغذیه خانوارهای حاشیه نشین شهر کرمان، بررسی عوارض زایمان در مادران نابالغ، تجزیه و تحلیل نتایج آمار بررسی انجام شده در شهرستان دماوند، ارزیابی و هنجار یابی و کاربرد آزمون شخصیتی برون رویتر، طراحی و استانداردسازی چارت غربالگری بینایی شهر تهران همکار طرح بودم. پیشنهاد طرح با عنوان بررسی آگاهی و عقاید دانش آموزان دختر سال چهارم دبیرستان های مناطق ۲۰ گانه شهر تهران، که امکان آمارگیری وجود نداشت. دانشگاه تهران برای ما کارگاه متدولوژی تحقیق برگزار کرد که این تحقیق را آنجا ارائه دادم و دکتر ندیم استقبال کردند ولی طرح اجرا نشد.

شما بیشتر کار آموزشی انجام دادید خودتان به آموزش علاقه ­ مند بودید یا پژوهش؟

آموزش خیلی خوب بود ولی پژوهش هم لذت خودش را دارد. روند کار و رسیدن به نتایج لذت دارد ولی سخت‌ تر از آموزش است.

جایگاه رشته ­ تان را چطور می‌ ­ بینید؟ شما به عنوان بنیان­ گذار پرستاری روانی مدرن در ایران چه جایگاهی برای این رشته می­ بینید؟

یک رشته مثل مابقی رشته هاست و با تعطیلی آموزشگاه پرستاری روانی و رفتن ما جایگاهی پیدا نکرد و جذب برنامه های درسی دانشکده پرستاری شد.

از فعالیت های دیگرتان بفرمایید؟

من در همه کارگاه ­ های دانشکده بهداشت شرکت کردم، به عنوان مثال مدیریت رده عالی مبارزه با بیماری­ های اسهالی، کارگاه روش تحقیق، کارگاه مراقبت­ های اولیه بهداشتی در ایستگاه تنکابن، نهمین دوره آموزشی کامپیوتر، نهمین دوره آموزشی نرم­ افزار هاروارد گراف، کارگاه اطلاع رسانی کتابخانه ­ ای و بانک اطلاعاتی دانشکده بهداشت، فرآیند آموزش در علوم پزشکی، سرفصل و واحد درسی جمعیت و بهداشت خانواده، در کنگره­ های بین ­ المللی من مسئول بهداشت بودم.در خیلی از انجمن ها عضو بودم. به عنوان مثال انجمن بین الملی پرستاران، انجمن پرستاران ایران، انجمن دانش آموختگان آموزشگاه عالی پرستاری رضاشاه سابق، انجمن تنظیم خانواده جمهوری اسلامی ایران، انجمن جمعیت شناسان ایران، انجمن خیریه نور احسان و چند خیریه دیگر در حال حاضر در کمیته بازنشستگان هیئت علمی جهد خزانه دار هستم افزون بر انچه گفته امد مقاله منتشر شده 32 مورد شرکت در کنگره های داخلی و خارجی 37 مورد، مسئول بهداشت و فوریت های پزشکی شرکت کننده گان در کنگره های بین المللی تهران از سال 1344 تا 1357 به صورت مامور خدمت 6 مورد در برنامه کاری خود دارم.

 

از افتخارات، جوایز ملی و بین المللی تان بفرمایید؟

فعالیت های گوناگون و کار شبانه روزی من سبب شد 27 مورد قدر دانی، مدال و لوحه تقدیر دریافت نمایم سازمان بهداشت جهانی که بورس تحصیلی داد، انجمن پرستاران ایران، سال ۱۳۵۱ شنل افتخار و مدال طلا را به من اهدا کردند.

در آن سال چندنفر این شنل را دریافت کردند؟

هر سال یک نفر گزینش می شد. من چهارمین نفر بودم که این جایزه را گرفتم. اول مدال طلا و بعد شنل افتخار را به نفر اول می دادند و نفر دوم شنل را به نفر سوم و من چهارمین نفری بودم که شنل را روی دوش من انداختند. بعد از انقلاب این مراسم ادامه نیافت و این شنل افتخار پیش من ماند. در رفراندوم ملی پرستاران ایران، مقام اول را آوردم که یک کاپ به من دادند. از انجمن بین المللی پرستاران ICN جایزه 3M شامل وجه نقدی و نماد ST.PAUL سنتپل را دریافت کردم، این انجمن هر سال به یک نفر از بین پرستاران تمام کشورهای عضو آن جایزه می‌ دهد. در سال ۹۳ یونسکو لوح تقدیر و انجمن روانپزشکان یک کتاب به من جایزه دادند. دکتر داویدیان کتابشان را به من تقدیم کردند. 

  در مورد سمپوزیومی که واژه روان تنی را به جای روان تنائی به کار بردید توضیح ­ دهید؟

چون به نظرم برای شنونده گویا تر و آهنگین آمد، این واژه را به کار بردم و بعدها انجمن به این نام تشکیل شد و شنیدم در بیمارستانی بخشی به نام این واژه تشکیل شد. در کتابم در مورد این واژه در صفحه  ۲۸۴ در چاپ سوم و چهارم مفصل صحبت کرده ام.

  چرا از این واژه به جای واژه روان تنائی استفاده کردید؟

 چون آن واژه سخت بود و من همیشه سعی کرده‌ ام واژه فارسی به کار ببرم. اگر کتاب اصول پرستاری روانی را بخوانید متوجه ساده بودن و استفاده از واژه فارسی در متن می­ شوید. در اینجا هم واژه تنائی به نظرم بی‌ معنی آمد.

درباره روش تدریستان بفرمایید.

درباره روش تدریسم، در جلسه اول خودم را معرفی می کردم و به دانشجوها می گفتم یک ساعت قبل و بعد از کلاس اگر مشکلی دارید با من درمیان بگذارید. دانشجویان خصوصی ترین مسائلشان را با من در میان می گذاشتند. گاهی اوقات در کلاس گریزی می زدم و خارج از سرفصل مطالبی را مطرح می کردم. راجع به زندگی و شخصیت اجتماعی با آنها صحبت می کردم. استاد باید شخصیتش را طوری تنظیم کند که مقبول دانشجو باشد، دانشجوی امروز بسیار باهوش است. استاد باید مشخصات زیادی داشته باشد. استادی که عاشق تدریس است باید به نکات ریزی دقت کند. همیشه به احترام دانشجوها می‌ ایستادم. منابع کتابخانه‌ ای و پژوهشی در اختیارشان می گذاشتم. روش تدریس در دانشجو خرد به وجود می آورد و این وظیفه استاد است. من تفاوت های فردی را در نظر می‌ گرفتم. هدف اصلی آموزش تغییر رفتار است. همیشه می گویم من یک آموزشگر و آموزنده هستم. یک آموزشگر باید فرهنگ و ادب داشته باشد. استاد باید از اندیشه خوب برخوردار باشد. چون کلید علم و دانش اندیشیدن است. استاد باید اندیشیدن را به دانشجو آموزش دهد. باید برای دانشجو نمونه باشد. نکاتی را دانشگاه، برای انتخاب استاد و دانشجو باید در نظر بگیرد. باید شرح وظایف اساتید نوشته و اساتید ارزشیابی شوند. من همیشه یک فرم تهیه می کردم و به دانشجوها می‌ دادم که در موردم  نظر بدهند و بدون نام این کار را انجام دهند.

من برای دوره کارشناسی ارشد خدمات بهداشتی برنامه نوشتم که به دلیل انقلاب فرهنگی تشکیل نشد. گروه اکولوژی تشکیل شده بود، از گروه ژنتیک، جمعیت و تغذیه سپس گروه های ژنتیک و تغذیه از اکولوژی جدا شدند و سال ۷۴ قرار شد کارشناسی ارشد در گروه انجام بگیرد. برنامه‌ ای برای گروه اکولوژی انسانی نوشتم، در آن زمان برخی مخالف این برنامه بودند گفته می‌ شد درس های اکولوژی همان است که در بهداشت محیط تدریس می شود و اکولوژی لازم نیست. بنابراین بعد از نوشتن برنامه آن را خدمت دکتر شریعت که مدیر گروه بهداشت محیط بودند بردم. مواردی که باهم همخوانی داشت را تعییر دادیم و به شورای گروه فرستادیم که تصویب شد، شورای دانشکده هم تصویب و به شورای دانشگاه ارسال کرد که مسکوت ماند. سال ۱۳۸۲ جلسه ای در مقطع کارشناسی ارشد در کمیته برنامه ریزی بهداشتی وزارت بهداشت تشکیل شد که این برنامه را با قدری تغییر تصویب کردند و سال ۱۳۸۸ به دانشگاه ها ابلاغ شد. شنیده ام دانشکده بهداشت کارشناس ارشد اکولوژی را تاسیس کرده و در حال حاضر دانشجو گرفته اند. البته همه کسانی که در آن زمان در گروه اکولوژی بودند، بازنشسته شدند. از اینکه بالاخره اجرا شد خوشحال هستم.

  چرا یونسکو از شما خواست برایشان رزومه ارسال کنید؟

هرسال یونسکو به سه نفر جایزه می دهد، البته در آن سال من، دکتر پورافکاری و آقای خرمشاهی جایزه گرفتیم. سال 1393 که من جایزه گرفتم دکتر جلیلی رئیس انجمن روانپزشکان ایران و هم در شورای یونسکو بودند. چون با روز پرستار مصادف شده بود. ایشان که از پیشینه من در آموزش بهداشت و پرستاری روانی در بیمارستان روزبه آگاهی داشتند مرا به کمیته گزینش کرسی یونسکو پیشنهاد کردند رزومه من مورد بررسی و تائید قرار گرفت.

  نظرتان را در مورد teamwork بفرمایید؟

من به teamwork خیلی اعتقاد دارم، هر مغزی اندیشه ای دارد. هر فردی رشته ای خوانده است. بیماری را نزد پزشکی فرستادم و ایشان در حال درمان او بود، برای مشاوره به پزشک دیگری هم معرفی کرد. آن پزشک داروهای او را تغییر داد و حال بیمار بدتر شد. با ایشان تماس گرفتم و گفتم که مشاوره زمانی ارزشمند است که هر دوی شما با هم بیمار را ببینید. اندیشه و روش درمان شما متفاوت است. در بیمارستان ها منشور حقوق بیمار وجود دارد که ذره ای رعایت نمی شود. چندبار مادر و همسرم را برای جراحی به بیمارستان بردم چیزی که اصلا اهمیت ندارد منشور حقوق بیمار است.

الان مشاوره پزشکان ما به این ترتیب است که پزشکی می‌ نویسد همکار محترم این فرد را به شما معرفی می کنم و در این موارد نظر شما را می خواهم. در مورد همسر من که پزشکش چنین نامه ای داده بود. پزشک مشاور اصلا همسرم را معاینه نکرد و گفت باید برای شما شریان مصنوعی داخل رگ بگذارم، این مطلب را فقط با خواندن آن نامه بدون بررسی مطرح کردند. teamwork مثلا در کار پرستاری بهداشت جامعه، زمانی که برای کارآموزی در دانشگاه آمریکایی home visit می رفتیم، من، روانشناس و پزشک همه با هم دیدگاه هایمان را مطرح می کردیم و بعد تصمیم می گرفتیم، من این teamwork و مشاوره را قبول دارم.

  از خدمات اجرایی خود رضایت دارید؟ اگر به گذشته برگردید بازهم همین مسیر را طی می­ کنید؟

نمی دانم. اصلا به این مسئله فکر نکرده ام. رویداد روزبه برایم ضربه بزرگی بود. گرچه روانپزشک ها هر جلسه ای عمومی داشتند مرا دعوت می کردند. اگر من درگیر مسائل و مشکلات خانوادگی نبودم شاید مسیر زندگی ام تغییر می کرد. ایده آلم چیز دیگری بود. ناراحت نیستم چون ایران را بیشتر از همه جای دنیا دوست دارم. جاهای مختلف دنیا را دیده ام. دوست دارم همه جا را ببینم و به ایران برگردم.

اگر دوست دارید در مورد آشنایی با همسرتان و اینکه چه سالی ازدواج کردید اشاره بفرمایید.

زمانی که سوپروایزر بیمارستان البرز بودم، برادر همسرم دستش شکسته بود که برای درمان به بیمارستان البرز آوردند. من با خواهر ایشان دوست شدم. رابطه‌ امبا بیمارها مثل دانشجوهایم بود. در هر اتاق خودم را معرفی می کردم و با آنها حرف می زدم. چون ارتباط بین بیمار و پرستار را خوانده بودم. بنابراین این دانش را هر جایی که می خواستم اعمال می کردم. و آشنایی ما از آنجا آغاز شد.

  همسرتان یزدی بودند؟

بله همسرم یزدی بود. او یکی از شریف ترین، پاک ترین و بهترین انسان هایی بود که من دیدم. از مرکز رفاه نعمت آباد دوره کارآموزی کارشناسی ارشد که روی جوان ها کار می‌ کردم، باید در مورد آنها گزارش تهیه می کردم. تا افراد مرفه و در محیط های مختلف کاری، با اساتید، افراد، روسا و همکاران مختلف در ارتباط بودم و آدمی به مهربانی همسرم ندیدم. از زمانی که فوت کردند بیشتر ایشان را می شناسم. هزینه کفن و دفن پدر یکی از دوستانش را پرداخت کرده بود. به یکی از دوستانش پول قرض داده بود و زمانی که دوستش فوت کرد، مبلغ قرض را از همسرش نپذیرفت یا مخارج درمان سرطان یکی از همکارانش را پرداخت کرده بود. پول برایش ارزش نداشت. مایحتاج خیریه بچه‌ های آسمان که تحت پوشش بهزیستی است را تهیه می کرد. انسانی معتقد به شیوه خود بود. ما عاشقانه می زیستیم. ایشان فوق لیسانس دانشکده فنی دانشگاه تهران را داشت و بیشتر خیابان های تهران کار ایشان و خدمات ارزشمندی برای شهر تهران و دیگر استان ها انجام داده است.

پس از پرواز ملکوتی او که جز خیرین بود کتابخانه ی دبیرستان ایرانشهر ماندگار یزد که فارغ التحصیل آنجا بود پس از تعمییر و اهدای کتاب به نامش، نام گذاری کردم و برای شادی روحش به احداث دبیرستان اردیبهشت دخترانه دهستان توتان زاهدان کمک های لازم نمودم همچنین در آسایشگاه سالمندان بهار یزد سالنی به وسعت 85 متر به نام او بنا نهادم.

شما در خانواده ۳ خواهر بودید، آیا خواهر کوچکتر از شما الگو گرفتند که در این زمینه فعالیت کنند؟

بله خواهر کوچکم می گفت: می خواهم وقتی بزرگ شدم مثل تو بشوم. پرستاری خواند و در دانشگاه شهید بهشتی کار می‌ کرد، مدتی در بیمارستان طالقانی، مدتی هم در بیمارستان امام حسین در بخش چشم کار کرد، در سال ۱۳۷۹ که گفتند هرکسی بازنشسته شود ۱۰ سال را به او می‌ بخشند خود را بازنشسته کرد تمام آن ۱۰ سال را از حقوقش به تدریج کم کردند و با ۲۰ روز حقوق بازنشسته شد. او ژن ورزشکاری پدرم را گرفته بود. در آن زمان در باشگاه تاج سابق بسکتبالیست بود و در حال حاضر هم جزء پیشکسوتان فوتبال و بسکتبال تیم استقلال است.

در مورد علائق خود بگوئید؟

یک مدت ویلون کار کردم ولی به دلیل مشغله کاری ادامه ندادم و از دوره دبیرستان به کارهای هنری علاقه مند بودم: بافتنی، قلاب بافی، فیله بافی و... انجام می دادم نمونه تابلوهای گلدوزیم در خانه موجود است.

 سوال آخر، توصیه شما به دانشجوها برای رسیدن به درجات عالی زندگی بهتر چیست؟

دانشجو رشته ای را انتخاب کند که بازار کار داشته باشد. دانشگاه رشته هایی را تاسیس کند که بتواند برای آن رشته امکانات فراهم کند. به عنوان مثال خانمی که حقوق سیاسی می خواند کجا استخدام می‌ شود؟ بازار کار ندارد. کسانی که کامپیوتر و حسابداری می خوانند سریع در جامعه مشغول به کار می شوند. آن نسلی که به نرخ ۴ درصد رسیدند الان در سن ازدواجند و به کار نیاز دارند. حقوق -ها با مدارک تحصیلی همخوانی ندارند. به عنوان مثال دندان پزشکی از رشته های پردرآمد است ولی اگر فردی نمی تواند مطب بزند نباید این رشته را بخواند؟ مسئله دیگر علاقه شخص است. جوانی را می شناختم که به ادبیات و موسیقی علاقه داشت ولی به اجبار خانواده پزشکی می خواند. سال چهارم پزشکی دچار بیماری روانی شد. پدرش پزشک آزمایشگاه بود. او می گفت که رشته پزشکی را دوست ندارد. این فرد بدون اینکه کلاس برود پیانو و ارگ می زد و شعر می سرود. برای پیشرفت خود فرد، خانواده و دانشگاه تاثیرگذار است. استاد و دانشجو باید گزینش شوند. کنکور سراسری خیلی بد است چون افراد پزشکی را انتخاب می کنند اما امکان اینکه قبول نشوند هست. بنابراین رشته های نزدیک به پزشکی مثل پرستاری و مامایی را انتخاب می کنند. زمانی که همسرم در ICU بستری بود پرستاری آنجا بود که از کارش و بیمار متنفر بود. با او که صحبت کردم گفت چون پزشکی قبول نشدم، پرستاری خواندم و الان فقط می خواهم کارشناسی رشته دیگری بخوانم. فشار روانی قبول شدن در کنکور افراد را افسرده می کند.

  در پایان اگر مطلبی به عنوان جمع­ بندی دارید بفرمایید.

دانشگاه تهران از سال ۱۳۱۳ تاسیس و دانشگاه مدرنی بوده است. در ابتدا، تنها دانشگاه ایران بوده و دانشگاه مادر است. هنوز هم الگوی خیلی از دانشگاه هاست. امیدوارم روش گزینش استاد و دانشجو بهبود یابد. وقتی کسانی که با سهمیه به دانشگاه می‌ آیند و افرادی که باهوش هستند در یک کلاس قرار می گیرند و این کلاس جالبی نخواهد بود. گزینش دانشجو باید همگن باشد. مدیریت یک عامل مهم است و اصولی دارد. مدیریت یعنی تغییر و مدیر خوب باید در کارش تغییر ایجاد کند. من آرزو دارم دانشگاه علوم پزشکی در روش های خود بازنگری کند. رشته هایی که بازار کار دارد داشته باشند. چرا باید این همه بیکار داشته باشیم، چرا باید این تعداد ناهنجاری اجتماعی داشته باشیم؟ دانشگاه باید تحقیقات جامعه نگر انجام دهد. در تمام دنیا دانشجویان PHD رشته مهندسی برای کار به کارخانه فرستاده می شوند. بعد از پایان تحصیل هم کار دارند و این روند سبب پیشرفت کشور و پیشگیری از بیکاری می شود.

تصاویر

0 نظر برای این مقاله وجود دارد

نظر دهید

متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید:

متن درون تصویر را در جعبه متن زیر وارد نمائید *