به مناسبت گرامیداشت سالروز بازگشت آزادگان
خاطرات دوران اسارت آزاده علی قلی نژاد کارمند بیمارستان امام خمینی (ره)
دفتر امور ايثارگران به مناسبت 26 مرداد سالروزبازگشت آزادگان سرافراز به ميهن اسلامي با دانشجوي دکتری قلي نژاد به گفتگو پرداخت.
لطفاً خودتان را معرفي کنيد؟
با سلام، عليقلي نژاد هستم متولد سال 1346 که دريکي از روستاهاي اطراف اردبيل در خانواده معمولي ازنظر مادي به دنيا آمدم. پدر و مادرم خوشبختانه در قيد حيات هستند و 3 برادر دارم و بزرگترين پسر خانواده هستم و در سال 1375 ازدواج کردم.
دوران ابتدايي و راهنمايي خود را چگونه گذراندهايد؟
دوران ابتدايي و راهنمايي را در محل تولدم اطراف اردبيل دبستان اميد گذراندم. دوران راهنمايي هنوز تمام نشده بود که به دليل شرايط موجود و مشکلات مجبور به ترک تحصيل شدم و بعد از دوران جبهه و اسارت ادامه تحصيل دادم. دوره متوسطه را در مدرسه ايثارگران اردبيل گذراندم.
در چه رشتهاي تحصيلکردهايد و اکنون در چه زمينهاي فعاليت داريد؟
کارشناسي در رشته مديريت خدمات بهداشتي و درماني در دانشگاه علوم پزشکي ايران سپري شد. دوره کارشناسي ارشد را در همين رشته و در دانشگاه آزاد واحد تهران شمال گذراندم و در حال حاضر دانشجوي phD واحد علوم و تحقيقات هستم و هماکنون نيز در بيمارستان امام خميني با سمت کارشناس امور بيمارستانها مشغول به کار هستم.
چه شد که اين رشته را انتخاب کرديد؟
ازآنجاييکه رشته من تجربي بود به پزشکي علاقهمند بودم. در زمان کنکور به دليل مشغله کاري زياد و کارهاي متفرقه نتوانستم رتبه موردنظر براي پزشکي را کسب کنم و بين دو رشته انتخابي خود درنهايت مديريت خدمات و بهداشتي درماني را انتخاب کردم.
چه شد که به جبهه رفتيد؟
در زمان جنگ يک فضايي در کل کشور ايجادشده بود و خبرهايي که از جبههها ميآمد و جنايت عراق در شهرهاي اشغالي، غيرت ايراني و ديني ما اجازه نميداد که در خانه بنشينيم و نگاه کنيم. خانواده با اعزام من به جبهه به دليل اينکه فرزند بزرگ خانواده و کمک حال بودم مخالف بود.
بنابراين من دور از چشم خانواده اعزام شدم. قبل از اعزامم به جبهه در انجمن اسلامي و بسيج فعاليت ميکردم. دورههاي آموزشي را نيز طي کرده بودم (دورههاي آشنايي با سلاح و هر آنچه براي رفتن به جبهه نياز بود). حرکتهاي ديني، مذهبي و وطندوستي باعث شد که من به جبهه بروم.
وقايع جنگ و حضورتان در جبهه را براي ما بازگو کنيد؟
زماني که جنگ شروعشده بود تقريباً 14- 15 سال داشتم و زماني که به جبهه اعزام شدم در سال 1362، 16 سال داشتم.
برگههاي مربوطه به اعزام را پر کردم و خودم جاي پدرم انگشت زدم و رضايتشان را بدينوسيله اعلام کردم. زمان اعزام ما را ماه محرم اعلام کردند.
وقتي روز اعزام فرارسيد به مادرم گفتم که با بسيج براي يک برنامهاي بايد بروم اردبيل و به اين صورت بود که من دور از چشم خانواده به اردبيل، ازآنجا به تبريز و پسازآن به منطقه مريوان اعزام شدم.
شب اول را در بسيج ناحيه مرکز بخش مانديم و توجيه اوليه شديم، زمان اعزام ما مصادف بود با 12 محرم، مراسم عزاداري را بر پا کرديم و سينهزنان سوار ماشينها شديم و رفتيم به سمت سپاه اردبيل و بعدازظهر به سمت تبريز رفتيم.
پاييز بود، در سپاه تبريز وسايل اوليه را تحويلمان دادند و پسازآن راهي مريوان شديم. 20 يا تقريباً 30 روزي بود که در منطقه بوديم و آموزشهاي تکميلي را ميگذرانديم.
در مرحله سوم عمليات والفجر 4 شرکت کردم و جزو نيروهاي پياده و تکتيرانداز بود.
در ارتفاعات کانيمان گاه اطراف شهر پنچوين عراق به سمت دشمن حمله کرديم و فرداي صبح آن شب دشمن پاتک زد که تعدادي از همرزمانمان به شهادت رسيدند، ما دو نفر بوديم که در اين منطقه اسير شديم و نيروهاي دشمن از پشت به سمت ما آمدند و ما را اسير کردند.
آتش دشمن خيلي سنگين بود و هرلحظه نيز سنگينتر ميشد. من و يکي از بچهها در يک سنگر آرپيجي بسيار کوچک بوديم و بچهها را اطراف خودمان ميديديم که يکييکي کم ميشدند. يکي از دوستان گفت بيا برگرديم عقب، احساس نگراني به ايشان دست داده بود و من گفتم اگر ما بريم اين قسمت خالي می شود، اصرار کرد و من به ايشان گفتم شما بريد و بگوييد يک نفر جاي شما بيايد. ايشان رفتند و دقايقي بعد يک نفر ديگر جايش آمد. دوست جديد باتجربهتر از من بود، کمکم هوا روشنتر شده بود.
آتش هرلحظه سنگينتر ميشد، شرايط طوري بود که حتي نميتوانستيم سرمان را بلند کنيم، انگار همه آتشها سر ما ريخته ميشد.
يکي از بچهها آمدند گفتند بياييد برويم پايينتر، من گفتم اگر بريم ميزنند. ايشان توجه نکردند و رفتند جلوتر، يک کانال مانند کندهشده بود در آن قسمت، به نزديکي آن کانال که رسيد، مورد اصابت گلوله قرار گرفت صداي فريادش به گوش ميرسيد اما شرايط طوري بود که ما نميتوانستيم خودمان را به او برسانيم و در آن شرايط امداد گري هم وجود نداشت که به کمک دوستمان برود و سرانجام ايشان به درجه رفيع شهادت رسيد.
در داخل سنگر بوديم که ديديم صداها کم شد و آتش خاموش شد. يکلحظه احساس کردم که صداي همهمه ميآيد، سرمان را وقتي بلند کرديم ديديم که عراقيها در فاصله 10 متري ما هستند.
احساس ترس نداشتم تنها فکري که در آن لحظه به يادم آمد اين بود که يکي از دوستان قديميام را که ايشان نيز قبل از من مفقودشده بودند را ممکن است ببينم.
زمان گويي متوقفشده بود 12/8/1362 زمان اسارت بود.
ما را گرفتند و تا حدود 200 متري جلو بردند و دستها و چشمانمان را بستند و کنار يکديگر گذاشتند. کمکم اسراي ديگر نيز به ما اضافه شدند و شديم 11 نفر، ما را ازآنجا انتقال دادند به سليمانيه، داخل يک اتاقکي ما را نگه داشتند و فرداي آن روز با ضرب و شتمهاي شديد پذيرايي کردند. روز بعد ما را مورد بازجويي قراردادند، نوبت من شد، من اطلاعات زيادي نداشتم چون هم مدتزماني که به جبهه آمده بودم کم بود و هم جزو نيروهاي معمولي بودم، (از کجا آمديد؟ کدام عمليات؟ چقدر نيرو در منطقه مستقر است؟ وضعيت منطقه چطور است؟ نيروها کجا مستقرند و...) من هم در پاسخ ميگفتم که اطلاعي ندارم، سرهنگ عراقي عصباني شد و چند سيلي زير گوش من زد، به هر شکل بازجويي تمام شد.
بعدازآن ما را به کرکوک انتقال دادند،21 نفر داخل يک اتاق کوچک بوديم، در آنجا بچهها شيطنت ميکردند و با شوخيهايي که ميکردند سعي ميکردند روحيه بچهها را بالا ببرند، از کرکوک به بغداد رفتيم (زندان 3 گوش) معروف بود، در آنجا تقريباً 150 نفري بوديم. ناگفته نماند ما با هر ورود و خروج به هر مکاني مورد پذيرايي (شکنجه) قرار ميگرفتيم. 2 شب در بغداد مانديم و ازآنجا ما را به موصل بردند.
علاوه بر آنهمه خستگي اسارت و اذيت و آزار يادم ميآيد که 24 ساعت ميشد که به ما چيزي براي خوردن نداده بودند در همين حين عراقيها داشتند ساندويچ ميخوردند، يکي از عراقيها يکلقمه به يکي از بچهها داد (لقمه خيلي کوچک بود) جالب اينجا بود که بااينکه لقمه خيلي کوچک بود بااينحال او همان را به چند قسمت تقسيم کرد و به چند نفر داد، عراقي که اين کار را کرده بود متعجب بود و به او گفت من اين را به تو دادم فقط، در جواب او گفت ما همه برادريم و همه گرسنه...
به موصل رسيديم. سربازان عراقي مثل يک تونل صفکشيده بودند و آماده زدن بچهها بودند، پس از گذشتن از تونل وارد اردوگاه موصل (4) شديم. البته توي آن لحظه نميدانستيم که آنجا کجاست، خيلي از بچهها زخمي بودند و نميتوانستند بخوابند و روي زانوهاي ما ميخوابيدند و در اين چند روز درماننشده بودند.
چندساعتي آنجا مانديم و دوباره گفتند که بايد آماده انتقال شويم. ما را به حياط اردوگاه بردند و ديديم که از پنجره ساختمانهاي اطراف دارند به ما نگاه ميکنند، در يک سالن مستقر شديم و مقداري غذا به ما دادند . سپس به اتاقهايي بردند که از آثار خونهاي بهجامانده از ديوار ميتوان حدس زد اسراي قبلي را آنجا نگه ميداشتند و سرانجام به پيش اسراي ديگر منتقل شديم، با رفتن عراقيها بچهها به استقبال آمدند و شروع به صحبت با ما کردند
تقريباً حدود 7 سالي در اسارت بوديم و اتفاقات بسياري افتاد (1369-1362) تا زماني که تقريباً تمام اسرا آزاد شدند.
بعد از مستقر شدنمان در اردوگاه، متوجه شديم که نيروهاي صليب سرخ جهاني ماهانه نامههايي از اسرا به خانوادهها و بالعکس ميرساندند.
يک ماه و نيم بعد از حضور ما نمايندههايشان داخل اردوگاه آمدند و نامههايي از ما به خانوادههايمان رساندند و به اين صورت خانواده از اينکه ما اسيرشدهايم مطلع شدند.
سختترين زمان اسارت زماني بود که درجايي که شما باشيد دوستانتان را بزنند و صداي آنها را بشنويد و نتوانيد کاري کنيد؛ و ما شاهد از دست دادن اعضاي بدن بچهها مثل چشمها و ... در ضربات بوديم و اين بسيار آزاردهنده بود.
زماني که قطعنامه نيز پذيرفته لحظات خوبي را براي ما نبود و ما به اين اميد بوديم که رزمندههاي ما ميآيند و منطقه را ميگيرند و حرف امام در گوشمان بود که گفته بودند اين جنگ حتي اگر 20 سال طول بکشد ما ايستادهايم و شنيدن سخن نوشيدن جام زهر از زبان بنيانگذار جمهوري اسلامي اصلاً براي ما که در آن شرايط خوشايند نبود
از ديگر اتفاقات سختي که در دوران اسارت افتاد رحلت حضرت امام بود که ما از طريق راديوهاي عراقي و راديوي مخفي که داشتيم مطلع شده بوديم بود. البته در آن موقع عراقيها فضا را براي عزاداري ما باز گذاشته بودند اين درزماني بود که آنها با عزاداريهاي ما در زمان محرم و ساير مراسم برخورد ميکردند، اما وقتي شاهد فشار زياد روي بچهها بودند، فضاي عزاداري را براي ما کمي باز گذاشته بودند.
کموبيش از خبرها مطلع ميشديم که مذاکراتي مبني براي آزادي اسرا بين دو کشور انجام ميگيرد.
يک روز از سازمان صليب سرخ آمدند و گفتند که از فردا کارهاي آزادي اسرا انجام خواهد شد . با شنيدن اين خبر موجي از شادي در بين بچهها پيچيد، چون باورمان نميشد هيچوقت بازگشتي در کار باشد. من جزو گروههاي نهم يا دهم بودم که به ايران بازميگشتم.
اولين کسي که بعد از اسارت از آشنايان ديدم عمويم بود. باورم نميشد که اينهمه راه را تا لب مرز براي استقبال من آمده باشد در طول بازگشت داشتم به اين فکر ميکردم که اگر من شب برسم به اردبيل چگونه به روستايمان بروم که اينچنين با استقبال شديد مردم و خانواده و عمويم مواجه شدم. ما يک جمع 15 نفري بوديم که به اردبيل بازگشتيم.
تلخترين و شيرينترين خاطراتتان را از دوران اسارت براي ما بگوييد؟
اسارت سرشار از خاطرات از نوع تلخ و شيرين بود. تلخيهايش همانطور که در قسمتهاي قبل نيز اشاره کردم، لحظاتي بود که هم رزمنمان را جلوي چشم ما ميزدند و آنها آسيب ميديدند و اين کار براي ما بسيار زجرآور بود، بستن درها، نگهداشتنمان در يک محيط که براي هر نفر سه وجب و نيم جا و ندادن غذا براي ساعتها، نبودن فضاي بهداشتي و... از ديگر مشکلات آن دوران بود.
اما از شيرينيهاي آن زمان ميتوان به يکدلي و يکزباني بچهها دورهم و حاکم شدن فضاي معنوي اشاره کرد.
در هر مناسبتي ما براي خود برنامه داشتيم؛ و زمانهايي که ايران با حملات خود به نيروهاي عراقي پيروز ميشد بسيار خوشحال بوديم و سفره وحدت برگزار ميکرديم.
اردوگاه که رفتيم بهصورت مخفي راديو داشتند و اخبار را از آن طريق پي گيري ميکردند، بعد از مدتي طبق روايت دوستان گفتند که درجايي که راديو را جاسازي کردهاند براثر سهلانگاري سوخته بود چون آن را در آبگرم کن پنهان کرده بودند و گروهي که آبگرم کن را روشن کرده بودند از اينکه داخلش راديوست بيخبر بودند و به اين صورت راديو سوخت. ما يک مدت از اخبار بياطلاع بوديم و شرايط سختي بود، مخصوصاً به دليل شايعاتي که به وجود ميآمد و ما از صحت آن بياطلاع بوديم، بعد از مدتي يکي از دوستان چون ميدانست که يکي از سربازان عراقي که در طبقه بالا نگهباني ميداد گاهي اوقات راديوي شخصي خود را روي ديوار قرار ميداد. لذا برنامهريزي ميکند که راديو سرباز عراقي را تک بزند (به دست آورد)، بچهها براي به دست آوردن راديو چهل روز توسل به حضرت عباس را گرفتند و دقيقاً روز چهلم شرايطي پيش آمد که توانستند دور از چشم سرباز عراقي راديو را به دست آورند براي همين اسم مستعار راديو (سفره حضرت عباس) شده بود.
در دوران جنگ به شرايط بعدازآن فکر ميکرديد؟
اصلاً تصوري نداشتم و به بعد از جنگ فکر نميکردم؛ اما در اواخر دوران اسارت از سوي اسرايي که قبل از ما آزادشده بودند نامههايي به دست ما ميرسيد مبني بر اينکه دوستان بايد به خواندن کتابهاي درسي و ادامه تحصيل توجه ويژه کنند چون کشور به اين مورد خيلي توجه دارد.
بعدازاين قضيه به سمت خواندن کتابهاي درسي روي آورديم. سالهاي آخر کتابهاي درس علوم و رياضي را داشتيم که بخوانيم، يک کتاب براي سه سالن 150 نقره که تقريباً از بين اين تعداد حداقل 100 نفر به خواندن کتاب علاقهمند بودند، يعني به عبارتي هر کتاببين 100 نفر دستبهدست ميشد. امکانات بسيار محدود بود، هر مقوايي که پيدا ميکرديم آن را چرب ميکرديم و روي آن پلاستيک ميگذاشتيم و با دست وقتي بر روي آن فشار ميآورديم و مينوشتيم مثل تخته عمل ميکرد؛ و در همان دوره بود که شروع کرديم به درس خواندن تا قبل از آن بيشتر ادعيه و قرآن ميخوانديم.
تاکنون به ثبت خاطراتتان فکر کردهايد؟
بعضي وقتها به فکر نوشتن خاطراتم ميافتم ولي متأسفانه وقت و شايد انگيزه کافي نداشتم، ولي به نظرم همهکساني که ميتوانند اين خاطرات را ثبت کنند بايد بنويسند و به نظرم اين نوشتهها خود تاريخ است، تاريخ يک کشور از زبان افراد مختلفي که در مهمترين برهه زماني درگير آن بودند.
چطور ميتوان طرز تفکر ايثارگران را به نسل جديد منتقل کرد؟
شرايط امروزي خيلي متفاوت است و انتقال ارزشها سختتر شده است. اگر اين تفکر را در جامعه برقرار کنيم مشکلات حل خواهد شد. اگر خاطرتان باشد در قسمتي از اين نوشتهها به لقمه نان رزمنده اشاره کردم و اينکه در آن شرايط سخت از آن لقمه کم هم گذشت و بين بقيه افراد هم تقسيم کرد. اگر همين يک حرکت (گذشت) را سرلوحه کار خود قرار دهيم خيلي از مشکلاتمان حل خواهد شد.
تأثيرگذارترين فرد زندگيتان چه کسي است؟
اينجا جا دارد تا ياد کنم از شهيد عادل باستاني که بهجرئت جزو تأثيرگذارترين افراد زندگي من بود. ايشان دبير انجمن اسلامي محل ما بودند و تلنگر رشد و حرکت را در من زد و اولين باري که در کلاس درس قرآن ايشان شرکت کردم به من گفت بايد درس بخواني و براي ادامه تحصيل به حوزه برويم، ايشان سال بعدازاين ماجرا مفقود شدند و من اسير، اما هميشه صحبتهاي ايشان و تأثير کلام ايشان در ذهنم بود و البته لطف خداوند را نميشود هيچگاه فراموش کرد.
براي سلامتي روحي و جسمي خود چهکاري انجام ميدهيد؟
براي سلامتي روحي که بيشتر به سمت معنويات روي ميآورم و با دعا و نيايش سعي ميکنم که حالم را خوب کنم. براي سلامتي جسمي نيز ورزشهاي عمومي انجام ميدهم.
از همدورهايهاي اسارت باکسي در ارتباط هستيد؟
بله با تعدادي از آنها در ارتباط هستم. آقاي يوسف افچنگي و برادرشان که در سبزوارند. آقاي حسن اسکندري در کرمان و در تهران آقاي حسين کاظمي راد.
بهترين دوران زندگيتان چه زماني بوده؟
يکي از بهترين دورهها با توجه به اينکه هم اخلاص زيادي در آن دوران حاکم بود و هم اينکه همه کارهايي که ميکرديم درراه خدا بود زمان اسارت بود.
بزرگترين آرزويتان چيست؟
رفع ظلم و ستم در جهان، ظهور امام زمان(عج)، پيروزي رزمندگان اسلام، نابودي استکبار و موفقيت اسلام و مسلمين.
حرف آخر؟
حرف آخر شايد بهتر است يادآوري اين نکته باشد که ما بياييم از همه امکاناتي که داريم مخصوصاً در شرايط اقتصاد مقاومتي به بهترين شکل ممکن استفاده کنيم. در زمان اسارت در يک آسايشگاه 150 نفر زندگي ميکرديم و از همين يک سالن استفاده گوناگون ميشد، در زير آنهمه فشار با برنامهريزي خودمان همان محيط تبديل ميشد به محيط درس، به محيط عزاداري، به محيط ورزش به محيطي که فعاليتهاي فرهنگي داشتيم و از همان امکانات کم، بيشترين استفاده را ميکرديم./ق
خبر: اسماعیلی
عکس: گل محمدی
متن درون تصویر امنیتی را وارد نمائید: