دفتر امور ایثارگران

گفتگویی خواندنی ساده و صمیمی با علی کاری جعفری از جانبازان دفاع مقدس

دفتر امور ایثارگران این بار به سراغ علي کاري جعفري رزمنده و جانباز رفت و با او گفت و گو کرد.



مقدمه:

مسير حرکت مذهبي و انقلابي خود را به مسير و راه پدر و عمويش در قيام پانزده خرداد 1342مردم متدين پيشوا ورامين پيوند ميزند در آن روز مردم به‌صورت کفن‌پوش ،که عموماً کشاورز بودند به دليل اينکه رهبرشان توسط رژيم شاهنشاهي دستگيرشده به‌طرف تهران حرکت کردند.و در شهر باقرآباد توسط رژيم طاغوتي شاه  به خاک و خون کشيده شدند. او با شروع جنگ احساس وظيفه مي‌کند و در سن 15 سالگي با دست‌کاري شناسنامه به جبهه مي‌رود 
 سال ها از آن روز مي گذرد و او که حالا با فوق‌ديپلم مديريت امور اداري در کارگزيني دانشکده بهداشت مشغول انجام‌وظيفه است  ومارا در دفتر ايثارگران ميهمان خاطراتش از جنگ مي کند.
 

لطفاً سوابق خودتان را بيان کنيد.     
علي   کاري جعفري متولد 30 شهريور 1350 در شهر پيشوا هستم . دوران ابتدايي و راهنمايي را در همين شهر مقدس گذراندم. علت اينکه پيشوا را شهر مقدس ميگويم، اين است که در پيشوا فرزند امام موسي کاظم(ع) و  برادر بلافصل امام رضا(ع) مدفون هستند و ساکنين آن، اين شهر را مثل شهرهاي قم و مشهد مقدس مي‌دانند. من در يک شهر مذهبي، در يک خانواده مذهبي به دنيا آمدم.سه خواهر و سه برادر دارم و فرزند ششم خانواده هستم.
 
قيام 15 خرداد سال 1342، مبدأ حرکت مردم از پيشواي ورامين آغاز شد؛ مردم در حال عزاداري در صحن مقدس امامزاده جعفر(ع) بودند،که توسط آقاي نيري که از تهران آمده بودند به مردم اطلاع داده شد، رهبرشان توسط رژيم شاهنشاهي دستگيرشده،مردم به‌صورت کفن‌پوش که عموماً کشاورز بودند به‌طرف تهران حرکت کردند.که در شهر باقرآباد رژيم شاهنشاهي آن‌ها را  به خاک و خون کشيدند .پدر و عموي من  از افرادي بودند که در اين قيام شرکت داشتند و حرکت انقلابي و مسير زندگي ما از همان قيام سال 1342و سپس با پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي شکل گرفت. درسال 1369 ازدواج کردم ،حاصل اين ازدواج يک دختر و يک پسر است که دخترم داراي مدرک تحصيلي کارشناسي مهندسي صنايع و پسرم کلاس نهم است. در حال حاضر در کارگزيني دانشکده بهداشت مسئول کارگزيني هستم. 


در خصوص دوران تحصيلي خود بفرماييد.
تا سوم راهنمايي درس خواندم و بعد به جبهه رفتم و با چند سال وقفه بعد از بازگشت از جبهه ادامه تحصيل دادم . بعد از جبهه و مجروحيت ادامه تحصيل را از بيمارستان شروع کردم، سوم راهنمايي را در بيمارستان امتحان دادم . در ادامه دوران دبيرستان را در مجتمع رزمندگان خواندم و سال 73 ديپلم گرفتم. در سال 94 در رشته  مديريت امور اداري  وارد دانشگاه شدم و  فوق‌ديپلم خود را گرفتم .
چي شد که تصميم گرفتيد به جبهه برويد؟
شرايط زمان فرق مي‌کرد، در آن زمان همه احساس مسئوليت مي‌کردند. در سن 14 سالگي عضو بسيج شدم ، با توجه به‌فرمان امام خميني (ره) و نيازهايي که احساس مي‌شد در 15 سالگي اقدام به جبهه رفتن کردم و چون سنم کم بود ، به من اجازه رفتن نمي‌دادند.  با مشورت يکي از دوستان شناسنامه‌ام را  دست‌کاري کرديم در اواخر سال 65 همراه با دوستان ديگر در سپاه حضرت مهدي (عج) براي آموزشي اعزام شديم.
زماني که مي‌خواستم به جبهه بروم پدرم به‌عنوان نيروي پشتيباني جهاد در جبهه حضور داشتند ، دو برادر بزرگ‌ترم نيز به‌عنوان سرباز يکي در سيستان و بلوچستان و ديگري در کردستان خدمت مي‌درند، بنابراين کمي از طرف مادر سختگيري شد، ولي اصرار من باعث شد،رضايت دهند.  براي اولين بار بعد از دوره‌ي آموزشي اوايل سال 66 به سقز کردستان رفتم.کردستان شرايط خاص خودش را داشت .خصوصاً که ما در گردان جند الله که يک گردان عملياتي ضربتي بود حضور داشتيم  .در آن زمان در کردستان کومله دموکرات در منطقه حضور فعالي داشت و گاهي به روستاهاي سقز يا شهرهاي هم‌جوارش حمله مي‌کرد و مردم را مورد اذيت و آزار قرار مي‌داد. مأموريت اين گردان پاتک به کومله‌ها  و دفع و خنثي کردن حملات آن‌ها بود. تقريباً 6 ماهي که کردستان بودم شرايط خيلي سختي بود . مردم کردستان فقير و خيلي زحمتکش بودند. بعضي از روستاها اصلاً راه ارتباطي با شهر نداشتند و از حاصل دسترنج خودشان استفاده مي‌کردند. در اين شرايط وقتي کومله دموکرات هم مي‌آمد، ضمن آزار و اذيت حاصل همه دسترنجشان را مي‌بردند.  در مردادماه طي يک درگيري  در هزار قله عراق با کومله دموکرات که خيلي نزديک و تن‌به‌تن بود براثر تير مستقيم به ناحيه شکم مجروح شدم و ازآنجا به سقز منتقل شدم و مورد دو عمل جراحي قرار گرفتم ، سپس به تبريز و بعد به بيمارستان رسالت تهران منتقل شدم.
بعد از 8  ماه مجروحيت در ارديبهشت 67 دوباره به همراه تعدادي از دوستان به‌عنوان نيروي داوطلب به منطقه ماهوت عراق اعزام شديم. 
خانواده چگونه متوجه مجروحيت  شما شدند؟
ما در کردستان شرايط خيلي سختي داشتيم خصوصاً زماني که براي پدافند مي‌رفتيم ، هيچ وسيله ارتباطي به شکل نامه و تلفن وجود نداشت و خانواده اطلاع نداشتند. زماني که  مجروح شدم و در سقز و تبريز بودم نيز اطلاعي از من نداشتند و زماني که به تهران اعزام شدم به خانواده اطلاع دادند که در بيمارستان رسالت بستري هستم.
اعزام مجدد شما بعد از اولين مجروحيت چگونه بود؟
براي بار دوم که به منطقه‌ي ماهوت عراق اعزام شديم ، در گردان حضرت قاسم لشکر 10 سيدالشهدا دوره آموزش بيسيم را گذراندم و در عمليات بيت‌المقدس 6 به‌عنوان بيسيم چي شرکت داشتم که براثر اصابت خمپاره 60 از ناحيه دودست و هر دو پا مجروح شدم.
عمليات بيت‌المقدس 6 در منطقه ماهوت که منطقه بسيار صعب‌العبوري بود و تعداد زيادي از رزمنده‌ها در آن منطقه از ناحيه دست‌وپا دچار سرمازدگي شديد شده بودند . با توجه به اينکه زمان عمليات اوايل خرداد بود  برف شديد و سرماي طاقت‌فرسايي وجود داشت.  عمليات در آن منطقه واقعاً سخت بود. گردان‌هاي قبلي که در آن منطقه عمليات کرده بودند تقريباً 90 درصد نيروهاي خود را ازدست‌داده بودند، زيرا منطقه‌اي بود که به‌سختي  آب و غذا مارسيد و انتقال مجروحان به عقب  خيلي دشوار صورت مي‌گرفت. از بالاي قله‌اي که ارتفاعات شيخ محمد نام داشت تا پايين حدوداً 10 ساعت طول مي‌کشيد که بتوانند مجروحي را منتقل کنند. در آن منطقه واقعاً امکان انتقال شهدا وجود نداشت . 

صبح عمليات در اثر خستگي پاي بيسيم خواب بوديم که يک خمپاره نزديک ما اصابت کرد ، يکي از بچه‌هاي بيسيم چي شهيد شد و من و يک نفر ديگر مجروح شديم . ما را ابتدا به بيمارستان تبريز منتقل کردند. در بيمارستان تبريز من اولين تماس را با خواهرم گرفتم ،شرايط تبريز و آمدن پدر و مادر خيلي دشوار بود و از خواهرم خواستم تا به تهران نرسيدم  به خانواده چيزي نگويد. شرايط مجروحيت من طوري بود که چون از دودست و دو پا مجروح شده بودم حتماً بايد با هواپيما منتقل مي‌شدم بنابراين5 روز در تبريز ماندم تا بتوانند به تهران منتقلم کنند .در تبريز دو عمل جراحي انجام شد اما ناموفق بود و عمل جراحي اصلي در تهران در بيمارستان هفت‌تير يکي از ناحيه  زانو که بخشي از کشکک زانو براثر ترکش متلاشي‌شده بود و عمل جراحي ديگر هم‌دست چپ بود که 3 عصب دست قطع‌شده بود و براي پيوند عصب دو سه عمل جراحي انجام دادند. 3 ماه بيمارستان هفت‌تير بستري بودم. اواخر سال 67 ترخيص شدم.
در سال 68 بيمارستان اميرالمؤمنين جهت پيوند عصب رفتم و کار درمانيم تا سال 69ادامه داشت. بعدازاين که بهبودي نسبي حاصل شد به دنبال کار رفتم. البته اين افتخار را هم دارم که در شهرستانمان به‌عنوان کوچک‌ترين جانباز شهرستان هستم.
در سال 69  توسط دکتر صديقي که خودشان از جانبازان و آزادگان جنگ هستند و در آن زمان رئيس مجتمع ابوريحان بودند و در حال حاضر  مسئول گزينش دانشگاه هستند ،استخدام دانشگاه شدم و با تشويق و اصرار ايشان ادامه تحصيل دادم.

در ابتدا در تلفن‌خانه مجتمع ابوريحان که در پاکدشت  قرار داشت مشغول به کار شدم و هم‌زمان که مشغول کار بودم، درس را هم ادامه دادم. بعد از تلفن‌خانه در انتشارات مشغول شدم، سپس در دبيرخانه ،واحد کامپيوتر ، مسئول دفتر رئيس دانشکده فعاليت کردم در سال 80 به علت انتقال مجتمع ابوريحان به دانشکده بهداشت به اين دانشکده آمدم و در کارگزيني دانشکده بهداشت و مشغول شدم. 
در حال حاضر مجروحيت شما کامل برطرف شده است و مشکلي نداريد؟
در حال حاضر ترکش در پا و ستون فقراتم وجود دارد. باگذشت زمان  پزشکان صلاح نمي‌دانند، ترکش‌ها را از بدن خارج کنند زيرا احتمال آسيب‌رساني به‌ويژه به نخاع وجود دارد . اگرچه ما از قافله شهدا جا مانديم و اين توفيق را نداشتيم،  اما بودن اين ترکش‌ها هرازگاهي تلنگري هست که هر وقت از مسير خارج مي‌شويم  مسير اصلي که همان مسير شهدا است را به ما يادآوري کند  و فکر مي‌کنم بودنش بهتر از نبودنش است.

از دوستان دوران جبهه کساني هستند که هنوز باهم در ارتباط باشيد؟
بعد از جنگ فعاليت‌هاي ما  با بسيج ادامه داشت. با دوستان زمان جنگ هيئتي را به نام هيئت انصارالحسين (ع) تأسيس کرديم. از اين طريق توانستيم ارتباط خود را با بسيجيان شهر پيشوا که عموماً رزمنده، جانباز، فرزند شهيد و خانواده شهيد هستند، حفظ کنيم. علاوه بر حفظ اين ارتباط در سطح شهرستان هم بتوانيم کارهاي فرهنگي خوبي انجام دهيم. 
از دوستاني که مي‌توانم نام ببرم ، جعفر نائيني که در حال حاضر  به‌عنوان مسئول کارگزيني دانشگاه تهران مشغول فعاليت است. رضا حامدي به‌عنوان کارشناس امور حقوقي دانشگاه تهران فعاليت مي‌کند.  بعضي از دوستان هم که شهيد شدند ، مرتضي شيرازي که همواره اين بزرگوار راهنما و مشوق من در شکل‌گيري هدفي که داشتيم ، بود . شهيد امير عبدي که از بچه‌هاي مخلص و نيروهاي ارزشي بود و در عمليات کربلاي 5 شهيد شد.
در مورد فعاليت  هيئت بيشتر توضيح مي‌دهيد.
يکي از اهداف اين هيئت  برگزاري ايام عزاداري و جشن مربوط به ائمه در شهر پيشوا است. از ديگر برنامه‌هاي آن برگزاري فصلي يادواره جمعي از شهدا است که به همين منظور رزمنده‌ها ، بچه‌هاي بسيج و خانواده شهدا گرد هم جمع مي‌شوند و خاطرات مربوط به دفاع مقدس را مرور مي‌کنند و ياد و خاطره شهدا را گرامي مي‌دارند،مأموريت بعدي اين هيئت برگزاري خاطره گويي رزمندگان دفاع مقدس هست براي اينکه اين خاطرات نسل به نسل منتقل شود.
 

زماني که خبر پذيرفته شدن قطعنامه را شنيديد چه حسي داشتيد ؟
زماني بود که من دوران مجروحيت را مي‌گذراندم، حضرت امام خميني (ره) فرمودند پذيرش قطعنامه براي من نوشيدن جام زهر بود.  بهترين خاطرات من مربوط به همان زماني است که در بسيج و جبهه بوديم، يعني تنها خاطراتي است که فکر مي‌کنم هيجوقت از ذهن ما پاک نمي‌شود. بودن با افرادي مخلص و  ازخودگذشته که درس‌هاي زيادي را به ما دادند ، باهمه خاطرات خوبي که داشتيم ولي جنگ خانمان‌سوز است براي هيچ کشوري جنگ خوب نيست و من از اتمام جنگ حس خوبي داشتم.
تأثيرگذارترين افراد در زندگي‌تان را چه کساني ميدانيد؟
پدرم ، با توجه به اينکه کشاورز بود شرايط خيلي سختي داشت، کما اينکه به جبهه اعزام مي‌شدند، مشوق اصلي من در ابتدا در انتخاب اين مسير بود. مادرم که ايشان از سادات جليل‌القدر هستند کسي که در زمان مجروحيت بيشترين توجه را به من داشت و بيشترين کمک را به من کرد، زماني که من مي‌خواستم به جبهه اعزام شوم باوجود مخالفت‌هايي که داشت، ساک من را در اولين فرصت آماده مي‌کردند . بعد از پدر و مادرم  مي‌توانم به دو دوست شهيدم ، شهيد عبدي و شهيد شيرازي اشاره‌کنم که اين دو شهيد بزرگوار در زندگي من خيلي تأثير گذاشتند.
رشته ورزشي موردعلاقه چيست؟
از همان نوجواني ورزش مي‌کردم. فوتبال ،واليبال و پينگ‌پونگ از ورزش‌هاي موردعلاقه من است.  اما بعد از زمان مجروحيت شرايط جسمي اجازه نداد ادامه دهم.

به نظر شما چه‌کارهايي مي‌توان انجام داد تا فرهنگ ايثار را با توجه به شرايط فعلي به بچه‌هاي اين نسل انتقال داد؟
فکر مي‌کنم ايثار را مي‌توان  با بازگو کردن خاطراتي که رزمندگان در دفاع مقدس داشتند، منتقل کرد.
درک خاطرات براي بچه‌هاي ماهم که بچه‌هاي جانباز هستند سخت است. پذيرش خاطرات از شرايط سخت آن  زمان و  فداکاري بچه‌ها باورش براي اين نسل سخت است. شرايط حال حاضر بسيار تغيير کرده است . ما زمان جنگ باافتخار مي‌گفتيم که رزمنده هستيم ، بسيجي هستيم ، جانباز هستيم، ولي الآن بچه من مي‌گويد ، اگر بگويم پدرم جانباز است يا فرزند شهيد هستم همه به شکل ديگري به من نگاه مي‌کنند  از اين عنوان فراري هستند، کمي هم  شايد عملکرد ما، توقعات بيجا و زياده‌خواهي‌ها باعث شده مردم نسبت به اين واژه‌هاي ايثار، گذشت، جانباز و خانواده شهيد بدبين شوند.
آن زمان که همه به جبهه مي‌رفتند،  کسي به فکر  امتياز نبود. شايد همين باعث مي‌شود ايثارگري جلوه کند . اي‌کاش اين اتفاقات نمي‌افتاد يعني مي‌گذاشتند بچه‌ها به همان شکل بمانند که شايد در اين صورت همين بحث ايثار و ايثارگري بيشتر جلوه مي‌کرد. شهيد باکري در سال 62 زماني که تازه جنگ در مسيري بود که ايثار و گذشت جلوه بيشتري داشت و پررنگ‌تر بود. مي‌گفت زماني مي‌رسد که رزمنده‌هايي که الآن هستند به سه دسته تقسيم مي‌شوند، دسته اول در ماديات غرق مي‌شوند و گرفتار ماديات مي‌شوند، دسته دوم کساني هستند که از گذشته‌ي خود پشيمان مي‌شوند ،دسته سوم کساني هستند که از گذشته پشيمان نيستند اما در غصه ومصايب اين روزگار دق مي‌کنند. خدا کند که جزء دسته اول و دوم نباشيم و جزء دسته سوم ماندن هم بسيار دشوار و سخت است .  شهيد باکري در سال 62 چنين پيش‌بيني درستي مي‌کند که هر سه دقيقاً عينيت پيدا مي‌کند .
فکر مي‌کنم همين کاري که شما انجام مي‌دهيد ،خيلي مقدس است يعني بي‌واسطه شما خاطرات را از افرادي که خود در آن روزگار حضورداشته‌اند مي‌شنويد و بازگو مي‌کنيد.
همچنين به صورت‌هاي مختلف عملي نه شعاري مي‌توانيم بحث ايثار را مطرح کنيم من فکر مي‌کنم مثلاً همکاراني که ايثارگر هستند در محل کار با ازخودگذشتگي و برخورد شايسته مي‌توانند خيلي تأثير بسزايي بين همکاران داشته باشدو فرهنگ ايثار و گذشت را ترويج کنند .
بزرگ‌ترين آرزوي شما چيست؟
فرج آقا امام زمان (عج) ، سلامتي رهبر و بعد عاقبت‌به‌خيري فرزندان و اينکه بتوانيم فرزنداني تربيت کنيم که حداقل  ادامه‌دهنده‌ي همين راه و راه شهدا باشند.
بهترين دوره‌ي زندگي‌تان؟
زماني که در جبهه بودم.  موارد ديگر هم بوده اما هرچه فکر مي‌کنم، مي‌بينم بخواهيم مقايسه کنيم واقعاً به‌پاي آن دوران نمي‌رسد. دوراني بود که به‌هرحال راه را براي ما ترسيم کرد. الحمدالله تا الآن که سعي کرديم همان راه را ادامه دهيم و اميدواريم خدا کمک کند از اين مسير و اين راه خارج نشويم.
 


اگر خاطره‌اي داريد چه شيرين چه تلخ، از دوراني که در جبهه بوديد بفرماييد
خاطره شيريني که دارم مربوط مي‌شود به اولين اعزام من به سقز که وقتي تقسيم شديم من به همراه دوست شهيدم شهيد پسندي به گردان جند الله رفتيم و 2 روز بعد به همراه کل گردان براي پدافندي به ارتفاعات پنجوين عراق اعزام شديم وقتي به منطقه عملياتي رسيديم تقريباً هوا تاريک شده بود همه نيروها در سنگرهاي اجتماعي تقسيم شدند و ما هم‌جهت پست نگهباني به سنگرهاي انفرادي رفتيم تا ساعت حدود 12 شب بعد از پايان نگهباني جهت استراحت به سنگر اجتماعي برگشتيم بعد از وارد شدن به سنگر تقريباً با لگد کردن پاي دوستاني که خواب بودند همه بيدار شدند و يکي از دوستان گفت اخوي غذا برات گذاشتيم ته سنگر برو بردار و بخور با تلاش فراوان خودم را به انتهاي سنگر رساندم و ديدم کنسرو بازشده و کمي هم نان خشک کنارش وقتي کنسرو را خوردم و خيلي هم به هم مزه داد صبح که بچه‌ها از خواب بيدار شدن سؤال کردم ديشب غذا چي بود که خيلي هم خوش‌مزه بود گفتند کنسرو بادمجان که من توي مدت عمرم اصلاً يک‌بار هم بادمجان نخورده بودم و اين خاطره برايم هميشه به ياد مانده  و خاطره بعدي مربوط ميشه به زمان مجروحيت وقتي بيمارستان رسالت بستري بودم از ناحيه کمر عفونت خيلي شديدي داشتم و مدت 3 ماه از بستري شدن گذشته بود ولي اين عفونت کم نشده بود يکي از شب‌ها پرستار خانمي آمد و پانسمان کمرم را عوض کرد و من به ايشان گفتم که معمولاً صبح‌ها اين پانسمان عوض مي‌شود که ايشان گفتند مي خوام پانسمان کمرت عوض کنم که شب راحت بخوابي چون من هر شب به خاطر عفونت زياد کلاً کمرم خيس مي‌شد و من هم تشکر کردم در حين تعويض پانسمان اين بانوي مؤمنه با خود دعا هم مي‌خواند بعد از تعويض پانسمان صبح وقتي دکتر و پرستارها آمدند همه متعجب شده بودند که عفونت کمرم به شکل معجزه‌آسايي بسيار کم شده بود که بعدازاين مدت کوتاهي من از بيمارستان مرخص شدم و اين قضيه هنوز من را متعجب کرده است .
 
  سخن آخر
تشکر مي‌کنم که اين وقت را در اختيار من گذاشتيد با سعه‌صدر به حرفه‌اي من گوش کرديد . بازگو کردن اين خاطرات باعث مي‌شود که اولاً  براي خود ما يادآوري شود که ازا ين مسيري که هستيم خارج نشويم و اميدواريم گوشه‌اي از اين خاطرات براي ديگران تأثيري داشته باشد.
خبر : اسماعیلی
عکس : گلمحمدی

کلمات کلیدی
زهرا  اسمعيلي - عکس
تهیه کننده:

زهرا اسمعيلي - عکس

تنظیمات قالب