تاریخ شفاهی دانشگاه

دکتر اباسهل: هر مملکتی که می خواهد ترقی کند، باید دانشگاه های آن در تمامی رشته ها ترقی کند

مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستور کار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرارگرفته است و در همین راستا گفتگو با دکتر ابوالقاسم اباسهل، جراح کانسر و استاد بازنشستهٔ دانشگاه علوم پزشکی تهران را در ادامهٔ این خبر خواهید خواند.

دکتر ابوالقاسم اباسهل متولد 29 مهر 1317 در تهران و در خانواده ای مذهبی است. پدرش در بازار تهران نقره فروش و مادرش زنی تحصیلکرده بود. او برای تحصیلات ابتدایی به دبستان اقبال و برای تحصیلات متوسطه به دبیرستان قریب رفت. سپس در کنکور و در رشتۀ پزشکی قبول شد. پس از فارغ التحصیلی برای خدمت سربازی به خرم آباد رفت و در آنجا برای بهبود وضعیت بهداشت تلاش کرد. پس از پایان سربازی در سال 1345 به تهران بازگشت و در امتحان رزیدنتی قبول شد و به بیمارستان امام خمینی رفت. در زمان جنگ، برای اولین دورۀ موظفش به آبادان رفت. سپس با جمعی دیگر از پزشکان، تیم اضطراری را برای کمک به مجروحان جنگی تشکیل دادند. او مدتی رییس مجتمع امام خمینی و مدتی نیز رییس انستیتو کنسر بود. به همت او و همکارانش دستگاه آنژیوگرافی، برای اولین بار، به ایران آمد.


لطفا خود را کامل معرفی بفرمایید. دورۀ کودکی شما در کجا گذشت؟
من در 29 مهرماه 1317 در تهران متولد شدم. بیشتر خانواده‌های قدیمی  همچون خانواده من مذهبی بودند. از دوران کودکی و قبل از مدرسه خاطرات مختصری دارم؛ در منزلی بودیم و جابه‌جا شدیم.  در هفت سالگی به دبستان اقبال، واقع در انتهای کوچه آبشار در خیابان ری، رفتم و شش سال در همان دبستان درس خواندم.

منزل  در همان حوالی بود؟
بله. پیاده می‌رفتیم و بازمی‌گشتیم. خواهرهایم از من بزرگتر بودند و با من کار می‌کردند و در چهار سال اول دبستان شاگرد اول بودم؛ اما از کلاس پنجم دانش آموزی به ما ملحق شد و با من دوست شد، او از نظر درسی خیلی برجسته بود و شاگرد اول می‌شد. در آن زمان تصدیق کلاس ششم می‌دادند که در مدرسۀ خودمان امتحان نمی‌دادیم بلکه مدرسه‌ای را در نظر می‌گرفتند و سال ششمی ها برای امتحان به دبستان‌های دیگر  می رفتند. تقریبا مانند امتحان نهایی بود. سپس به دبیرستان قریب ایرانشهر در خیابان سعدی پایین‌تر از چهارراه مخبرالدوله می‌رفتم. برای رفتن به آنجا مجبور بودم با اتوبوس بروم و  پیاده برگردم. البته در آن زمان اتوبوس‌ها کم  و خیابان‌ها خیلی خلوت بودند و سریع می‌رسیدیم. پنج سال  در دبیرستان قریب ایرانشهر بودم. این مدارس دولتی بودند. تازه دبیرستان‌های خصوصی باب شده بود و یکی از آن‌ها دبیرستان هدف بود که بسیار مهم و معتبر بود و برای یک سال 350 تومن می‌گرفتند و اگر  کسی می‌خواست،قسط‌بندی هم می‌کردند.

چه کسی نام شما را انتخاب کرد؟
 در آن زمان معمولا پدربزرگ‌ یا مادربزرگ ها انتخاب می‌کردند  اما وقتی ما بزرگترشدیم برای نامگذاری خواهر یا برادر بعد از خود دخالت می‌کردیم.

اسم شما یادآور نام فردوسی است، آیا علت نامگذاری به دلیل ارادت خاص به فردوسی بوده است؟
خیر، پدربزرگم بیشتر از حد معمول مذهبی بود و بیشتر نام‌های مذهبی برای ما انتخاب می‌شد، برای مثال اسم برادر من ابوالفضل بود و  عباس صدایش می‌کردیم و یا برادر دیگرم محمدرضا بود.

چند فرزند بودید؟
هفت فرزند بودیم. بیماری خاصی در تعدادی از فرزندان ما پیش آمد. حتی من یکی از آن‌ها را به اروپا و لندن و چند کشور خارجی بردم بلکه درمان بیماری را پیدا کنیم که گفتند قابل علاج نیست. پدر و مادرم فامیل بودند؛ پزشکان می‌گفتند علت بیماری، ازدواج فامیلی است. روند بیماری یکنواخت بود و از سن بلوغ شروع می‌شد و هفت یا هشت سالی زنده می‌ماندند و بعد از دنیا می‌رفتند. من خیلی عاطفی بودم و مسائل برایم سخت و مهم بود.  دوران دبیرستانم با ملی شدن نفت و درگیری‌ها و زدوخوردها و تعطیلی مدارس مصادف شد.  در آن زمان  کلاس اول یا دوم متوسطه بودم. در عمرم  وارد هیچ جریانی نشدم اما از تعطیل شدن مدرسه خوشحال می‌شدم. واقعۀ مهم  در زندگی ما، مسئلۀ بیماری بود که چهار فرزند شدیم. در آن زمان سه برادر و چهار خواهر بودیم. پسرها یکی پس از دیگری از دنیا رفتند؛ پدرم همیشه می‌گفت آرزو دارم  دکتر بشوی. من هم به دانشگاه می‌رفتم و هم به پدرم کمک می‌کردم.

فرزند بزرگ بودید؟
فرزند سوم و بزرگ ترین پسر بودم.  اولین خواهرم همان بیماری خاص را گرفت و فوت شد.

شغل پدرتان چه بود؟
پدرم در بازار تهران نقره فروش بود و بعد وارد کار طلا و جواهر شد.  به صنف آن‌ها زرگران می‌گفتند و هیئت دینی آنها هم هیئت دینی زرگرها بود.

از روحیات و ویژگی‌های پدر بفرمایید.
پدر  دوست و  مربی خوبی بود. در آن زمان مدرسه‌های ما دو شیفته بودند، صبح به مدرسه می‌رفتیم، ظهر برمی‌گشتیم  و بعد از ظهر باز  به مدرسه می رفتیم تا ساعت چهار. پنجشنبه‌ها  ظهر تعطیل می‌شدیم، پدرم می‌گفت  باید زود به بازار بیایی. همین‌که می‌رفتم می‌گفت جارو را بردار و بیرون مغازه را جارو کن؛ کمی برایم سخت بود. خیلی هم سخت‌گیر بود.  وقتی بزرگ‌تر شدم، می‌گفتم  پسر فلانی هستم و برای خودم کسی هستم اما پدرم می‌گفت نه، باید تمام این مراحل را از پلۀ اول بگذرانی و  هیچ فرقی با شاگردم نداری. بنابراین یاد گرفتم.  او فرزندان را تربیت می‌کرد اما در عین حال رفیق هم بود و  عاقل‌تر که می‌شدیم، با ما مشورت می‌کرد.

مادر چگونه بود؟
پدر  سواد فارسی نداشت اما حافظه عجیبی داشت.  دفترچه تلفن نداشت اما با هرکس کار داشت تلفن می‌زد. اما مادرم سواد فارسی داشت،  هم می‌نوشت و هم قرآن را به خوبی می‌خواند. مادرم یک خانوم به تمام معنا با شخصیت بود و شخصیت او  خیلی ما را  تحت تاثیر قرار می‌داد. با اینکه از مادر نمی‌ترسیدیم و  هیچوقت با ما تند حرف نمی‌زد، هرچه  می‌گفت باید بی چون‌وچرا می‌پذیرفتیم. برای مثال مادر به من گفت  برادرت را  به خارج ببر، هر کشوری که شده او را ببر اما باید خوبش کنی و برگردانی. دانشجو  بودم و در آن زمان پاسپورت گرفتن و خارج رفتن مشکل بود. حدود شش ماه طول کشید تا توانستیم پاسپورت بگیریم و برویم. برادرم را تقریبا به هر جا  که امکان داشت، بردم. او را به انگلیس و سوئد و  فرانسه و آلمان و اسرائیل  بردم و آنها هم تایید کردند که نمی‌توان کاری کرد. شخصیت او ‌به گونه ای بود که  خیلی تحت تاثیرش بودیم. بعد از بازگشت از اروپا، مادر گفت  باید برادرت را به مشهد ببری و به پنجرۀ فولادی ببندی و شفایش را بگیری و بازگردی. همین که ‌خواستم حرفی بزنم،‌گفت این خواستۀ من است. من هم  انجام دادم. در تربیت و سلوک ما در باور و رفتارمان با مردم، فوق‌العاده بود. در این مسئله ارجحیتی وجود ندارد و خانوم‌ها هم می‌توانند با همان افکار قدیمی، نقش برجسته‌ای داشته باشند.

فوت فرزندان خانواده چه تاثیری بر روحیۀ پدر و مادر گذاشت؟
 ما  بسیار عاطفی هستیم؛ مسائل بیماری بر ما خیلی تاثیر می‌گذاشت، پریشان می‌شدیم و خیلی چیزها را رها می‌کردیم اما پدر اینگونه نبود. با اینکه آن مسائل خیلی بر او  تأثیر می‌گذاشت و  از دور می‌دیدم که گاهی اشک می ریزد  اما جلوی ما خیلی قوی بود. شب هفتم که تمام می‌شد، می‌گفت  این داستان تمام شد، فراموش می‌کنیم،  زندگیتان را بکنید اما مادر اینگونه نبود و خیلی خیلی تحت تاثیر قرار می‌گرفت و بسیار متاثر می‌شد.

در کودکی برخورد خانواده با اشتباه‌های شما چگونه بود؟ آیا تنبیه می‌شدید؟
تنبیه اصلا نبود. همین که چپ به ما نگاه کنند، برای ما کافی بود. در واقع نمی‌خواستیم کوچک‌ترین کاری بکنیم که باعث رنجش آن‌ها بشود بنابراین همان نگاه برای تنبیه ما کافی بود. اصلا به یاد ندارم که پدر به غیر از اخم و یا داد زدن ، ما را تنبیه کند. مادر با قربان صدقه رفتن می گفت نباید این کار را بکنی. ماندن من در ایران بخاطر مادر بود. پدر با اینکه عصای دستش  بودم و پسر دیگری نداشت، می‌گفت برو. زمانی می‌خواستم نفت بخوانم و مهندس نفت بشوم. تا کلاس ششم که درس خواندم، کارهایم را انجام دادم تا  به انگلیس بروم و در آنجا ادامه تحصیل بدهم. دوستی شیرازی داشتم که کارهای‌مان را با هم انجام دادیم. شب مادرم گفت می‌دانی که پسر دیگری ندارم و معلوم نیست دیگر کی بتوانیم تو را ببینیم. آیا دلت می‌آید که مرا بگذاری و بروی؟ گفتم مادر من برای آینده‌ام می‌روم. نمی‌خواهی برای آینده‌ام تلاش کنم؟  دوست دارم مهندسی بخوانم. مادرم گفت کنکور بده، اگر قبول شدی همینجا بمان و اگر قبول نشدی برو. فکر نمی‌کردم قبول بشوم و پذیرفتم. بعد می‌گفت برای اینکه قبول بشوی باید درس بخوانی. منزلی در حسین آباد نزدیک به سلطنت آباد داشتیم. صبح زود بیدار می‌شدم و تا شب که چراغ روشن بود، درس می‌خواندم. او برایم غذا و چای می‌فرستاد و پذیرایی می‌کرد که درس بخوانم. در کنکور امتحان دادم و اصلا فکر نمی‌کردم قبول بشوم و زمانی هم که پاسخ امتحانات آمد، اصلا نگاه نکرده بودم. مغازه پدر در خیابان لاله زار بود، یکی از دوستان پدرم آمد و گفت تبریک می‌گویم که پسرت در کنکور قبول شده است. ناگهان رنگ من پرید. پدرم گفت تو که باید خوشحال باشی چرا رنگت پریده است؟ گفتم  همۀ کارهایم را انجام داده‌ام که بروم. پدرم گفت خب برو. گفتم قول داده‌ام و اینگونه ماندنی شدم.

چرا نفت را انتخاب کردید؟
ریاضی ام به مراتب بهتر از حفظ کردنم بود و در دبیرستان عصای دست دبیران ریاضی بودم.  بعضی از آن‌ها در انجمن آموزگاران بودند و به من می‌گفتند درس دفعۀ بعد را تو بگو و مسائل را پای تخته برای بچه‌ها حل کن و خودشان به کارهایشان می‌رسیدند.  به همین دلیل ذهنم برای ریاضی خیلی آماده بود. بنابراین  فکر کردم اگر نفت بخوانم برای من بهتر است. در آن زمان هم ایران یکی از بزرگترین منابع را داشت.

 از اولین روز مدرسه یا معلم های دبیرستان خاطره ای دارید؟ کسی بود که آموزش  یا رفتارش به طور خاص در یاد شما مانده باشد؟
در آن زمان همۀ معلم ها مهربان بودند. ناظمی داشتیم که بچه‌ها را کتک می‌زد اما معلم‌ها چون خانم بودند، خیلی مهربان بودند؛ در سال دوم معلمی به نام خانم خراسانی داشتیم که من را خیلی دوست داشت  چون همۀ درس‌ها را با خواهرهایم کار می کردم و بیست می‌شدم.  مدرسۀ ما متعلق به عموی من بود. در کنار کلاس باغ  پدربزرگم بود. مدرسه، دری به درون باغ داشت. یکی از معلم ها به نام خانم افشار به من گفت برو  از آن باغ دو ترکه بیاور.گفتم نمی‌روم اما ‌گفت باید بروی و به تو دستور می‌دهم. وقتی بالاخره رفتم و ترکه را آوردم، گفت دستت را بیاور. گفتم من که کاری انجام ندادم؛ گفت تو ترکه را آوردی و  باید با این بچه ها را بزنم، بنابراین تو را هم باید بزنم؛ اما خیلی مهربان بود. از چوب و ترکه فقط برای تهدید و ترساندن استفاده می کرد. من را هم  با خنده و شوخی زد و تنبیه واقعی نبود.

روزی که می‌خواستید از خانواده جدا شوید و به مدرسه بروید برایتان سخت بود؟
نه، پسر بودم و از خدایم بود که بیرون از خانه بروم. چیزی که موجب شد وقت‌شناس باشم فراش مدرسه بود. زیرا به محض اینکه زنگ می‌خورد بیرون در می‌ایستاد و به هر کسی که دیر می‌آمد، یک ترکۀ شدید می‌زد. من هم سعی می‌کردم دیر نروم. زمانی که برادر بزرگتر بودم، چون باید برادر کوچکترم را با خود می بردم، دیر می‌رسیدیم و به فراش می‌گفتم که ترکۀ او را هم به من بزند.  در مدرسه باید همیشه موهای سرمان را با شماره دو کوتاه می‌کردیم، یعنی به اندازۀ بند انگشت نمی‌شد. ناظم می‌آمد و اگر مو به دستش می‌آمد، به شدت می‌کشید و می‌گفت برو موهایت را کوتاه کن و بعد بیا. با این رفتارها واقعا تربیت می‌کردند و به همین دلیل دوران سربازی برای من سخت نبود.

آیا در دوره دبیرستان یک رشتۀ ورزشی یا کار جانبی را پیگیری می‌کردید؟
بله، بدنسازی و فوتبال. در مدرسه ورزش اجباری بود و تیم هم داشتیم ولی در مدرسه انجام نمی شد؛ مثلا یک روز کلاس ورزش امجدیه برای ما بود. در حیاط مدرسه هم با توپ‌های کوچک فوتبال بازی می‌کردیم. تیم مدرسه را خیلی دوست داشتم و روز‌هایی که مسابقه داشتند برایشان پرتقال یا آجیل می‌گرفتم. پیاده‌روی زیادی هم  داشتم؛ از خیابان سعدی تا دروازه دولاب در انتهای خیابان آبشار، راه زیادی بود و هر روز این مسیر را می‌رفتم.  

از همکلاسی‌های آن دوران هنوز با کسی ارتباط دارید؟
با یکی از دوستانم که هم محلی و هم شاگردی بودیم با هم در دانشگاه قبول شدیم و در دانشکده با یکی از دوستان دبیرستان که بعد پزشک شد و حالا در آمریکا است، دوست بودیم و  هنوز با هم ارتباط داریم.

از  اولین روز دانشکده که پس از قبولی در کنکور مجبور شدید به آنجا بروید، خاطره ای به یاد دارید؟
ابتدا خاطرات قبل از آن را می‌گویم. در طول دبستان و دبیرستان باید مانند شاگرد کار می‌کردم و از زمانی که توانستم رانندگی کنم باید پدر را می‌رساندم و برمی‌گرداندم، در واقع تیمار می‌کردم. ای.سی.اف.ام.جی هم قبول شدم و چند باری به انگلیس رفتم و قرارداد هم بستم اما قرار بود مدرک جراحی را که گرفتم به آمریکا بروم. کار پدرم بسیار توسعه داشت و من در تمام کارها به او کمک می‌کردم. بعد از دانشگاه و در روزهای تعطیل به او کمک می کردم‌‌ و  در کارهایش نظر می‌دادم. حتی در کار پدر تجربه هم پیدا کرده بودم و خیلی مورد اعتماد صنف آنها بودم. پدر من در سال 1350 آنفارکتوس کرد که مجبور شدم برای مدتی کارهای او را تا بهبودی ایشان اداره کنم. پس از فارغ التحصیلی به سربازی رفتم و مدرک جراحی هم گرفتم.  در دانشکده تمام اساتید قدیمی بودند.  در دانشکده دو سالن بزرگ وجود داشت که نام یکی از آنها  ابن سینا بود. با اینکه سالن ها بزرگ بودند ولی باز هم عده‌ای از دانشجویان مجبور بودند بایستند.  در دوران دانشجویی کمی سر به هوا بودم، یعنی صبح به دانشکده می رفتم و با بچه‌ها تا نیم ساعت بعد از شروع کلاس گرم صحبت می‌شدم. دستگاه ضبط صوت هم نداشتیم که صدای استاد را ضبط کنیم و بچه ها نوت بر می‌داشتند.  چند نفر از بچه ها  پلی کپی را با چند نفر از کارمندان دانشگاه راه انداختند؛ مطالب را به آنها می‌دادند و آنها تایپ می‌کردند و به ما می‌دادند. مانند حالا  اینترنت و کتاب‌های خارجی نبود. تعدادی کتاب از طرف اساتیدی مانند استاد نعمت‌الهی داده بودند که خیلی هم قدیمی بودند.  مجبور بودیم گفته‌های خودشان را به صورت جزوه در بیاوریم و بعضی‌ها این جزوه‌ها را نگه می‌داشتند و بعضی ها هم  پلی کپی می‌دادند و می‌خواندیم. اساتید هم باید همان مطالب را می‌پرسیدند و به چیزهایی که خودشان می‌گفتند اتکا می‌کردند.

دورۀ علوم پایه را دوست داشتید؟ آموزش‌های خوبی داشتید؟
بله همه را دوست داشتم. فقط گروه فیزیک بسیار سخت گیر بودند و  با نمرۀ 10 قبول شدم. اساتید بسیار سخت می‌گرفتند و  می‌گفتند چشم پزشکی هم پایۀ فیزیک دارد و شما باید همه چیز را یاد بگیرید. در کلاس سوم که علوم پایه تمام می‌شد، خیلی ها از درس فیزیک افتادند و یک سال تمدید شدند.  در کل علوم پایه خیلی خوب و کلاس‌های تشریح بی‌نظیر بود. هر دو نفر یک جسد داشتیم که مثل جراحی باز می‌کردیم و عروق و شریان‌ها و تمام عناصر تشکیل دهنده بدن را می‌دیدیم و با کتاب تشریح مطابقت می دادیم  به این ترتیب خیلی خوب تشریح بدن انسانها را می شناختیم. دانشگاه‌های شریف، امیر کبیر و علوم پزشکی تهران همیشه برجسته بودند، البته خودم را نمی‌گویم چون  در کنکور رتبۀ 225 شدم. شاگرد اول ما مجید مسگرزاده بود. وزیر قبلی جناب آقای مرندی از نفرات اول بود، دکتر فاضل معروف و کلانتر معتمد هم از پانزده دانشجوی اول بودند. در کل آموزش فوق العاده خوب بود و با دلسوزی و تطمأنینۀ بسیار به ما درس می‌دادند. استاد بهادری بسیار زحمت می‌کشید و به ما می‌گفت یاد بگیرید، پزشک باید پاتولوژی یاد بگیرد که بداند و بتواند قضاوت کند. در واقع هم کنترل می‌کردند و هم آموزش می‌دادند. من استاجر بودم  و در دوران دانشجویی می‌آمدم که کار یاد بگیرم. همیشه در ساعت مقرر،رئیس بخش، استاد و دانش‌یار می‌آمدند و همۀ کار و دغدغۀ آن‌ها آموزش به پزشکان بود.

برای دورۀ بالینی در کجا تشریف داشتید و به چه بخش‌هایی رفتید؟
اگر منظور شما استاجری باشد، بیشتر در بیمارستان پهلوی سابق یا همان امام خمینی بودم.  در بیمارستان سینا هم بودم؛ بیمارستان سینا، اورژانس شلوغی داشت و خیلی چیزها در آنجا یاد گرفتم. در دورۀ انترنی در بخش جراحی و زنان و مامائی بیمارستان فیروز آبادی، بخش داخلی بیمارستان رازی و اساتید بزرگ دکتر پیرنیا و آذر و جراحی اعصاب دکتر عاملی و دکتر سمیعی در بیمارستان امام خمینی بودم. استاد دکتر هنجنی در بخش مامایی زنان استاد ما بودند که هم اکنون در بیمارستان کسری در بعنوان همکار و شاگرد ایشان در خدمتشان هستم.

وقتی در بخش‌های مختلف آموزش می دیدید آیا به هیچکدام از رشته‌های دیگر علاقمند نشدید؟
علاقه ام فقط به جراحی بود.

دوره انترنی شما کی تمام شد؟
در سال 1343 بلافاصله  به سربازی رفتم. در سربازی سپاه بهداشت بودم. ما دومین دورۀ سپاه بهداشت بودیم. عده‌ای به سپاه بهداشت می رفتند و عده‌ای سرباز وظیفه و سپس پزشک ارتش می شدند. بعد از چهار ماه‌ونیم خدمت زیر پرچم در پادگان سلطنت آباد که حالا 06 است،  به لرستان و  بخشی به نام نورآباد دلفان رفتم. دو مرکز سیاری داشتیم و من هر روز و حتی شب در مطب بودم.  در واقع هم در اورژانس بیمار می‌دیدم و هم باید سیاری می‌رفتیم که یکی در هفت چشمه و دیگری فیروز آباد بود.  در ماه سه روز باید به مرکز می‌رفتیم و در آن سه روز هیچ پزشکی در آنجا نبود.  بعد  به جایی در اطراف دزفول  به اسم عجیرب، رفتم و در آنجا کار ‌کردم.

وضعیت بهداشتی در خرم آباد چگونه بود؟
خرم آباد که شهر بود و مرکز ما دلفان، امکانات بهداشتی را داشتند. در هفت چشمه برای اولین بار ما توالت‌هاو چشمه های  بهداشتی را درست کردیم با اینکه اهالی من را دوست داشتند اما در ساخت و ساز کمک نمی کردند و در جاهایی که سیاری می‌رفتیم، توالتی  وجود نداشت و خیلی بد بود. در هفت چشمه  از صبح ۶۰ یا ۷۰ مریض را ویزیت می‌کردم و دارو  می‌دادم. ژاندارم‌ها هم من را دوست داشتند و چون گواهی‌هایی که می‌دادم از روی انصاف بود. اما مردم با من همکاری نمی‌کردند و یک حالت مقاومت در آن‌ها وجود داشت. به کمک  بنا و همکارانی که دو دیپلمه و یک راننده بودند، برایشان توالت درست کردیم و دیدند که چقدر خوب است و ادامه دادند.  بعد هم چشمۀ آنها را بهداشتی کردیم. در ابتدا می‌گفتند  این کار را نکنید، چشمۀ ما را به هم می‌زنید. گفتیم اگر خراب شد باز به هم می‌زنیم و به حالت اولیه برمی‌گردانیم. لوله کارگذاری کردیم و مسیر آب را عوض کردیم.  وقتی آب آمد دیدند که همان آب است. به آنها گفتیم لازم نیست مانند قبل هم حیوانات و هم مردم از یک‌جا آب بخورند و آنها قبول و استفاده ‌کردند. بنابراین ما در پایگاه‌های خودمان برای بقای مردم کمک کردیم.

در چه سالی سربازی تمام شد و  به تهران باز گشتید؟
در سال 1345 سربازی تمام شد. برای دستیاری امتحان دادم و  به بخش مرحوم استاد هاشمیان، بخش جراحی سرطان در بیمارستان پهلوی سابق یا امام خمینی کنونی رفتم.

چرا آنجا را انتخاب کردید؟
علاقه ام بود.  آن جا یک بخش فوق تخصصی بود و آن سال‌ها در آنجا رزیدنت و بعد فلو می‌گرفتند.  شنیده بودم که عمل‌های بزرگ از همان اول شروع می‌شود و علاقه داشتم که چنین کاری را یاد بگیرم.  بعد در انستیتو سرطان استادیار و دانش یار بودم.

چون رشتۀ جدیدی بود آن را انتخاب کردید یا پیش زمینه‌ای داشتید؟
سوال کرده بودم و گفته بودند که اینجا تقریبا فوق تخصص است و به کسانی‌که به اینجا می‌آیند، از همان اول عمل‌های بزرگ  می‌دهند.با خودم گفتم پس از همان اول فوق تخصص می‌روم.

پروفسور عدل را بخاطر دارید؟
 بله ایشان را که همه می‌شناختند. موقعی که ما استاجر بودیم و به بیمارستان سینا رفته بودیم، ایشان در آنجا بود اما  فعالیت‌های اجتماعی زیادی داشت و به ما نمی‌رسید. ایشان را در محیط بیمارستان می‌دیدم. ما را می‌پذیرفت  و خیلی سفارش می‌کردند که با ما کار کنند. برای مثال من در دورۀ استاجری، جراحی‌های کوچک را از  پرسنلی که در آنجا کار می‌کردند، یاد گرفتم. مثلا لیپوم و فیبروم کوچک را به ما یاد می‌دادند.

در چه سالی ازدواج کردید؟ در سربازی متاهل بودید؟
در سال 1343 سرباز بودم و در سال 1351 ازدواج کردم. بعد از  پایان دورۀ جراحی‌ می‌خواستم به آمریکا بروم؛ قرار داد هم  بسته بودم که پدرم  آنفارکتوس کرد و او را به بیمارستان بردیم، مرحوم آقای دکتر فریم که متخصص بود، گفت پدرت خوب می‌شود اما تا سه ماه نباید کار کند. کل تشکیلات پدر توسعۀ بسیار داشت و اگر می‌رفتم دچار فروپاشی می‌شد. بنابراین  تصمیم گرفتم نروم.

در چه سالی گواهی نامه گرفتید؟
یواشکی بگویم که  مدتی بدون گواهی نامه رانندگی می کردم؛  تقریبا از 14 سالگی رانندگی می‌کردم.  به محض آنکه 18 ساله شدم، در  اوایل سال 1335، گواهی نامه‌ام را گرفتم. چند سالی در تهران رانندگی می‌کردم و برای امتحان فقط کتاب‌ها را خواندم و در همان روز اول قبول شدم. کسی که در روز اول قبول می‌شد، می‌ماند و گواهی نامه‌اش را در همان روز به عنوان جایزه می دادند. اما اگر منظورتان از گواهینامه دیپلم پزشکی است در سال 1343 و بورد جراحی را 1349 اخذ کردم.

با همسرتان چطور آشنا شدید؟
 خیلی سنتی ازدواج کردیم.  پدر و مادر از همان 19-18 سالگی خیلی اصرار می‌کردند که ازدواج کنم و من قبول نمی‌کردم چون دیگر نمی‌توانستم درسم را ادامه بدهم. زیرا در آن زمان فرهنگ متفاوت بود و پسر رویش نمی‌شد که زن بگیرد و به پدرش بگوید به من پول بده.  به همین دلیل  قبول نمی‌کردم و البته علتش را هم نمی‌گفتم.  آنها به خواستگاری می‌رفتند و  من هیچ وقت نمی‌رفتم؛ بعد می‌گفتند یک دختر خیلی خوب پیدا کرده‌ایم و من قبول نمی‌کردم. اما زمانی که جراح شدم، اعلام آمادگی کردم و آنها انتخاب کردند و من پسندیدم.

چند فرزند دارید؟ در چه رشته‌هایی تحصیل کرده اند؟
سه فرزند، دو پسر و یک دختر دارم. یک پسرم کار آزاد دارد، دومی دندانپزشک است و دخترم  در دانشکدۀ فنی تهران قبول شد و بعد در سوئیس پی.اچ.دی و  دکترا و فوق دکترا گرفت و در آنجا کارهای تحقیقاتی انجام می‌دهد.

سلامت باشند، لطفا از زمانی بگویید که برای اولین بار پس از قبولی در جراحی، وارد بیمارستان شدید.
به خاطر وسعت کار پدر، هشت سال کار پزشکی نکردم. تا سال 57 در کنار پدر بودم. همیشه آرزو می‌کردم  به کار پزشکی برگردم،  در حرفه پدر هم بسیار متبحر شده بودم و به عنوان رفرنس از من نظر می‌پرسیدند و قبولم داشتند. بعد از  انقلاب و ضعف شدید پدرم، به ایشان گفتم دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم و باید به مردم خدمت کنم، پیشنهاد کردم کار را تعطیل کنیم و ایشان هم پذیرفتند.  آقای دکتر عارفی اطلاعیه دادند که به دلیل خروج بسیاری از پزشکان از کشور، کسانی که مایل به تدریس در رشتۀ پزشکی هستند، برای نام نویسی به وزارت علوم بروند.  من نام نویسی کردم و مدارکم را بردم. امتحان شفاهی هم گرفتند. کمیته‌ای در وزارت علوم  سوال‌های پزشکی می پرسیدند.  باید به انگلیسی می‌خواندیم و حرف هم می‌زدیم.  در اولین سال تحصیلم در رشتۀ پزشکی، برادرم را به مدت سه ماه برای معالجه به انگلیس برده بودم و به اجبار به زبان انگلیسی تسلط پیدا کرده بودم. یکی از پروفسورهای معروف انگلیس بود به نام  ویلیام گودی  که بعدها با هم  دوست شدیم، در روز آخر من را به منزلش دعوت کرد تا نتیجۀ درمان برادرم را  بگوید چون می دانست خیلی دوست دارم که برادرم خوب شود. برایم شرح داد که هیچ کاری نمی‌توان کرد. من یک دفعه شوکه شدم چون  فکر می‌کردم درمان را پیدا کرده اند. او به من گفت  تو می‌خواهی پزشک بشوی و باید واقعیت را قبول بکنی.

اما آن اتفاقات باعث شد که زبان شما تقویت بشود.
بله و  در آن امتحان قبول شدم. در فرم  نوشته بودم  دلم می‌خواهد  به انستیتو سرطان دانشگاه تهران بروم. یک روز نامه آمد که پذیرفته شده‌اید.  قرار بود  باز به آمریکا بروم و دورۀ جراحی قلب را بگذرانم. استادی به نام دکتر ولی‌زاده داشتیم، دکتر ولی زاده را همه می‌شناختند. قبل از رفتن، برای خداحافظی نزد   استادمان دکتر ولی زاده رفتم. آقای دکتر ولی زاده گفت دلت می‌آید  بروی؟ ما سه ماه وقت ویزیت می‌دهیم تا بیماران سرطانی ویزیت بشوند، آیا حاضری آن‌ها را بگذاری و بروی؟ گفتم  می‌خواهم  جراح قلب بشوم. گفت جراح قلب می‌شوی اما فعلا بیا و به آن‌ها رسیدگی کن. تحت تاثیر قرار گرفتم و ماندم.  گواهی موقتی دادند و مشغول به کار شدم تا از وزارت علوم حکمم برای دانشگاه تهران آمد و استاد دانشگاه شدم.

قسمت نبود به آمریکا بروید.
اصلا ناراضی نیستم؛ زیرا در آن زمان جراحی قلب در ایران هنوز پیشرفته نبود.اما با این تصمیم مسیر زندگی من عوض شد.

فرمودید سفرخارجی تان هم لغوشد وتصمیم گرفتید دربخش کانسربمانید. این ماجرامربوط به چه سالیاست؟
بله سال 1358در آنجا مشغول به کار شدم.

یعنی  هنگام انقلاب فرهنگی  و تعطیلی دانشگاه ها، در این بخش مشغول به کار بودید؟
رییس انستیتو که پاتولوژیست بودند از من درخواست کردند که در آنجا مشغول به کار شوم ولی هیچ رسمیت و حقوقی نداشتم. در15 دی ماه 1358 با حکم موقت مشغول به خدمت شدم و گاهی اوقات  که دوستان از کارهایم خوششان نمی آمد می گفتند: تو اینجا کاره ای نیستی، ولی ماندم زیرا می خواستم سال-هایی  که باید به مردم خدمت می کردم و نتوانستم را، جبران کنم. مریض می دیدم، کار می کردم و جراحی می کردم تا اینکه رسمیت پیدا کردم.

در چه سالی رسمیت پیدا کردید؟
در سال 1360، تقریبا  یک سال و اندی طول کشید. در دیماه 1358 وارد بخش شدم و در اوایل فروردین 1360 حکمم آمد.  در ابتدا هم به طور کامل رسمی نشدم بلکه رسمی موقتی یا پیمانی شدم. پس از  دو تا سه سال رسمی کامل شدم. قانون  بود که کسی ازابتدا دائمی نشود زیرا میخواستند ببینند کسی که می خواهد استاد دانشگاه و عضو هیات علمی شود، خصوصیات لازم را داراست یا خیر.

وقتی دوباره به رشته پزشکی برگشتید، زمان جنگ بود. از اتفاقات آن زمان چیزی در خاطراتان هست؟
پس از شروع جنگ به اولین دورۀ موظفم رفتم. اولین بار به  آبادان رفتم. اسم  بیمارستان در آن زمان بیمارستان طالقانی بود. آنقدر موشک و بمب در آبادان زده بودند که دیگر تقریبا جمعیتی نداشت. یکماه را در آنجا گذراندم و بعد برگشتم. سپس شنیدم عده ای داوطلب می شوند تا در زمان نیازبرای کمک بروند؛.من هم اسمم را نوشتم.  بعد زنگ زدند و گفتند دو، سه روز دیگر بیایید. این اتفاق چند بار افتاد و آنها  که اسم نوشته بودیم، با هم آشنا شده بودیم. مثلا با دکتر میرجبار یحیی پور  در دانشگاه هم کلاسی بودیم،همچنین او را به انیستیتوآورده بودم و او هم در تیم اسم نوشت.  به همراه بسیاری از دوستان که حالا به بازنشستگی هم رسیده اند مانند آقای دکتر ربانی، آقای دکتر محققی، آقای دکتر ظفرقندی و آقای دکتر کریمی، تیم اضطراری شکل دادیم. چرا اسمش را تیم اضطراری گذاشتیم؟ عراقی ها زمان حملات ایران را متوجه می شدند چون  دو، سه روز قبل از حمله به ما خبر می دادند که به جبهه برویم؛ وقتی راهی می شدیم خانواده می فهمید و این خبر دهان به دهان در سطح شهر پخش می شد. یکبار که  از عملیات برمی گشتیم و در یکی از شهر های بین راه توقف داشتیم، به رییس مان، آقای دکتر طهماسبی، گفتم رفت و آمد به این صورت، همه چیز را لو می دهد. بیایید یک گروه به نام تیم اضطراری تشکیل دهیم و هرکس مایل است، اسم نویسی کند و ساکش دم دستش باشد تا  به محض اطلاع،  یک ساعت بعد آماده باشیم و مارا با هلیکوپتر و هواپیما ببرند. بنابراین  پس از شروع حمله  بیایند و مارا ببرند. پیشنهاد پذیرفته شد  و تعهد کردیم که یکی، دو ساعته برای اعزام ها آماده شویم.  زمانی که عراقی ها حمله می کردند  و یا زمانی که ما حمله می کردیم، اعزام می شدیم و به این ترتیب  دیگر عملیات لو نمی-رفت.  تا آخر جنگ فقط در زمان فعالیت و حملات، اعزام می شدیم. مثلا پنج تا 15 روز می ماندیم و برمی گشتیم. چند سال هم آقای هاشمی رفسنجانی  می آمد و جلساتی را برای گروه اضطراری تشکیل می دادند.

از اتفاقات جبهه چیزی در خاطر دارید؟
آقای دکتر یحیی پور به عنوان دکتر بیهوشی فعالیت می کرد. افرادی از ناحیۀ فکو دهان صدمه  دیده و زنده بودند. می شد نجاتشان داد ولی نه می شد لوله بگذارند و بیهوششان کنند و نه می گذاشتند که ما تراکوستومی کنیم و  مجبور بودیم دست و پاهایشان را بگیریم. یک بار تیغ بیستوری در دست آقای دکتر ربانی بود و می گفت شما بیمار را بگیرید،من سریع تیغ را می زنم و لوله را می گذارم. دکتر یحیی پور با دارویی به نام کتالار کار می کرد و می گفت شما این کارها را نکنید، من دارو را تزریق می کنم و بیمار آرام می شود بعد شما یا خودم لوله را بگذاریم. یک روز من و دکتر کلانتر معتمد و دوستان همگی در بیمارستان خاتم الانبیا بودیم؛  مجروحی را آوردند که از ارتشی های درجه دار و خیلی قوی بود و ترکش به قلب و آئورتش برخورد کرده بود. فشار این مجروح مدام می افتاد و  دکتر شیوا، پزشک بیهوشی،  خون می داد و می گفت جراحی را شروع کنید. تا می خواستیم شروع کنیم،دوباره فشارش می-افتاد و ارست می کرد.گفتم اینطوری نمی شود، قلب طاقت ندارد و می ایستد. آقای دکتر ربابی با لهجۀ شیرین اصفهانیگفت شما که قلب زیر دستتان است، یک بار دیگر برگردانیدش، شاید بتوانید نجاتش دهید. عمل را شروع کردیم؛ دیدم شریان اصلی آئورت و دهلیز راستش سوراخ شده است. جراح اصلی آقای دکتر کلانتر معتمد بود و من  کمک می کردم. در نهایت  کنترل شد و جراحات را دوختیم و خون دادیم. آن شب تا صبح دکتر شیوا و تکنسین ها بسیار تلاش کردند. صبح من و دکتر شیوا گفتیم که او را به اهواز منتقل کنیم.در راه به هوش آمد و در تمام مسیر  داد می زد. الحمدالله خوب شد و از ICU  مرخص شد. بعد به بیمارستان امام خمینی آمده بود و من را پیدا نکرده بود ولی آقای دکتر کلانتر را پیدا کرده بود و گفته بود من همان مجروحم که نجاتش دادید. این ماجرا یکی از یادگاری هایی است که در ذهن من مانده است.

رشتۀ جراحی قبلاً عمومی تر بود و جراح عمومی بسیاری از جراحی های دیگر را هم انجام می داد.حالا این رشته تخصصی شده است. با تخصصی شدن این رشته موافقید؟
چه موافق باشیم و چه نباشیم به این سمت می رود. نباید فراموش کنیم که وقتی به این سمت رفت، یعنی فرد یک تخصص را انتخاب  و تحصیل می کند و تبحرش در این رشته  زیاد می شود؛ در دنیا اگر یک جراح عمومی رشته اش را به خوبی یاد گرفته باشد، حق دارد در آن رشته کار بکند. اما  قبول دارم که اگر یک نفر حدود کارش را محدودتر می کند و ادامه می دهد، او در آن رشته خیلی بالاتر از ماست که تمام جراحی ها را انجام می دهیم. باید این نکته را بپذیریم.  در حال حاضر وقتی گروهی از دانشجویان رشتۀ جراحی نزد من می آیند، می گویم من این جراحی را انجام نمی دهم، اگر می خواهید معرفیتان می-کنم.  می گویند شما یکی از بهترین جراح ها هستید. می گویم بله ولی فلان جراحی را  بیشتر از دو تا سه بار در سال انجام نمی دهم؛ کسی که هرروز این کار را انجام می دهد، اگر چشم هایش را هم ببندد از من بهتر عمل می کند. مثلا حالا رشتۀ لاپاروسکوپی آمده است. مریضی می آید که می خواهد کیسه صفرا یا معده اش را عمل کند. می گویم  زمانی اینکار را می کردم که رشتۀ لاپاروسکوپی نبود. حالا باید نزد متخصص لاپاروسکوپی بروید. با این مسئله که جراح تمرکزش را روی یک رشتۀمحدود بگذاردمخالف نیستم و خیلی هم عالی است زیرا تبحرشان از یک جراح عمومی بیشتر می شود؛  ولی این سمت قضیه را هم قبول ندارم که بگویند اینها را فقط ما باید انجام بدهیم.  رشته هایی که به این صورت مجزا می-شوند، اصولی دارند که اگر  کسی می خواهد خودش اینکار را بکند، باید آن را رعایت کند؛ مثلا کسی که لاپاروسکوپی می کند باید  دورۀ کامل را بگذراند، تعداد زیادی عمل، زیر نظر اساتید، انجام بدهد و بعد کارش را شروع کند. ولی این موضوع رعایت نمی شود، یکبار عمل را تماشا می کنند وبعد کارشان را شروع می کنند. در حال حاضر کسی را داریم که لاپاروسکوپی را بسیار خوب انجام می دهد. باید بپذیریم اگر لاپاروسکوپی به صورت تخصصی انجام شود،صدمات کمتری برای مریض دارد. در زمان قدیم که دوستانم به کانادا می رفتند و  سنم بیشتر از آنها بود، می گفتم لاپاروسکوپی یاد بگیرید، آیندۀ جراحی در  لاپاروسکوپی است. حالا عده ای روی جراحی پلاستیک و زیبایی وعده ای روی جراحی سینه  و غیره کار می کنند. همۀ فکر و علم و مطالعات را روی آن کار می گذارند و در آن رشته ی به خصوص از من که تمامی رشته هارا انجام می دهم، تبحر بیشتری دارند. اما نباید بگویند فقط ما باید عمل کنیم. جراح عمومی که این کارهارا کرده باشد هم می تواند این عمل هارا انجام دهد.

اگر بخواهید این رشته را به دانشجویان پیشنهاد دهید، چه ویژگی هایی را مدنظر قرار می دهید؟
اول  اینکه باید علاقه مند باشد چون کمی سخت است. مثلا اگر مریض خونریزی کرد، نباید دست وپایش را گم کند چون فقط جراح  باید بیمار را نجات دهد؛ پزشک بیهوشی کمک می کند ولی مسئولیت اصلی با جراح است. بنابراین نباید بترسد. جراح بیشتر از متخصصین داخلی با جان بیمار در ارتباط است.  وقتی جراح چاقو را در دست می گیرد و کار را شروع می کند، فقط خودش باید بیمار را نجات دهد. اساتید باید در طول مدت آموزش ارزیابی کنند که آیا  دانشجو دست و دل جراحی دارد یا نه. فرق اینجا با آمریکا همین است؛ در آمریکا سیستم پرورش جراح هرمی است، یعنی اگر در یک بخش 15 رزیدنت جراحی در حال تحصیل باشند، در آخر 5الی 7 جراح خارج می شوند و  سال به سال بقیه را رد می کنند. آنها هم باید بروند و حتی اگر به دانشگاه و بیمارستان و دیوان عدالت هم شکایت کنند،  تاثیری ندارد زیرا  اساتید تشخیص  می دهند.

روحیۀ کار تیمی یا حفظ آرامش و تکنیک دست، چقدر در جراحی موثر است؟
 کار تیمی یعنی انسان کسی را برای کمک بیاورد. مثلا بیماری، کار عروقی دارد، ما که جراح عمومی هستیم باید کار عروقی را بلد باشیم اما نمی توانیم در همه موارد عروقی خیلی متبحر باشیم وکارهای ریز عروقی را بدانیم و انجام دهیم .به همین دلیل از همکاران دعوت می کنیم، یا حتی به یک جراح عمومی دیگر می گویم جراحی این بیمار سخت است، بیا و کمک کن. جراح عروق هم باید بیاید که اگر مشکلی پیش آمد کمک کند. یکبار از آقای دکتر ظفرقندی برا ی کمک در جراحی درخواست کردم ولی ایشان نمی پذیرفت.  گفتم در حال حاضر کسی را در بیمارستان ندارم و به شما نیاز دارم. گفت چرا؟ گفتم باید رگ های اصلی رودۀ این بیمار را  جدا کنم، ممکن است چسبیده باشد و روده هایش سیاه شود. ایشان آمد و  زمان جدا کردن رگ ها،گفتم شما  جدا کن.  این  روحیۀ همکاری است.  باید  بدانیم که اول جان مریض و کیفیت عمل مهم است.بهتر است جراحان در بعضی از جراحی های پیچیده و خاص از یک جراح متبحر برای همکاری کمک بگیرند چون زمان جراحی مانند سفر است و 3 تا 4 ساعت یا بیشتر و در موارد سرطان گاهی 5 ساعت زمان می برد و ممکن است خسته شویم.  در آمریکا به بیمارستان  memorial رفته بودم. دیدم سه تا چهار جراح سرعمل های بزرگ هستند؛ مثلا جراح اول می رفت و قهوه می خورد و خستگی درمی کرد و بقیه مشغول بودند. نوبتی استراحت می کردند. پرستاران زود به زود عوض می شدند و روحیۀ همکاری خوبی داشتند. در خیلی از جراحی ها هم نیاز به چنین کاری  نیست و با یک کمک می توان کار جراحی را انجام داد ولی بیماران خاصی هستند که برای جراحی آنها حتما باید از رشته های تخصصی تر کمک گرفت.

دانشگاه در سال های اخیر بر اخلاق و رفتار و تعهد حرفه ای  تمرکز زیادی کرده است. اخلاق حرفه ای در رشتۀ شما چه مفهومی دارد و چقدر نمود پیدا می کند؟
بعضی افراد وقتی به جایی می رسند، نصیحت و درس وکتاب هیچ اثری بر آنها ندارد. آنهایی که بالاتر هستند باید در طول مدت آموزش نشان بدهند که پزشک باید چطور باشد. ما این ها را از اساتید قدیمی یاد می گرفتیم. زمانی که انترن بودیم امکان نداشت که اساتید  سر ساعت در بخش حاضر نباشند و ما هم باید قبل از ایشان می رسیدیم. درس اول وقت شناسی بود. دوم، نحوۀ صحبت با بیمار بود:«چی شده عزیزم؟چیه جانم؟» زمانی که می خواستند برادرم را به خارج ببرند،سه  پزشک برجستۀ اعصاب مملکت باید می نوشتند که او باید خارج برود. ایشان وقتی می دیدند برادرم را به سختی جابه جا می-کنیم،می گفتند زودتر بیاوریدش. در آن زمان پزشک ها خودشان از بیمار پول می گرفتند و اگر می دیدند بیماری وسع مالی ندارد،کمکش می کردند. دکتر از ما پنج تا یک تومانی دریافت کرد. پدرم دست در جیب کرد که 20 تومان بدهد ولی آقای دکتر که از ممتازان دانشگاه بود، 15 تومان را پس داد. ما از همۀ اینها یاد می گرفتیم. مدتی مسئول مجتمع امام خمینی بودم؛ یک روز دیدم  که سه تا از اساتید قدیمی مان را بازنشسته کرده اند. به رئیس دانشکده تلفن کردم که چطور بدون اجازۀ من چنین کاری کرده اید؟ گفت رییس دانشگاه این کار را کرده است. گفتم من هم رئیس اینجا هستم، اول من باید نظر بدهم. گفت ایشان رییس دانشگاه است و مقامش بالاتر از شما است. گفتم بله قبول دارم. اما اگر بخواهد  کسی را که با من کار می کند بازنشسته کند، باید اول از من سوال کند. خلاصه تا روز بعد حکم آنها را برگرداندند. ایشان گفت چرا؟ گفتم اینها استاد های قدیمی هستند. من که مسئولم خیلی از اوقات تا شب در بیمارستان هستم و اینها تا 4 -5 بعدازظهر دانشجوها را در درمانگاه های مختلف آموزش می دهند.  استادهای جدیدهمگی از ساعت 1 تا 12می روند. من بازنشسته شده ام و در بخش خصوصی کار می کنم. چند وقت پیش دیدم یکی از جراحان داد و بیداد می کند که  ولم نمی کنند.  گفتم چه  شده است؟ گفت  مدام می آیند و سوال می پرسند.  گفتم  آیا قبل از  عمل،برای بیمار10دقیقه وقت گذاشتی تا بیماری را شرح بدهی و بگویی  چه چیزهایی ممکن است پیش بیاید؟ گفت نه. گفتم آیا بعد از  عمل، برای اطرافیان شرح دادی  که چه شد؟ گفت نه. گفتم پس علت را در خودت جست و جو کن. چرا داد و بیداد می کنی؟ مریض باید  قبل از عمل بداند که چه اتفاقاتی ممکن است بیفتد و نتیجه چه می شود و باید به سوالاتش جواب داد، اینها حقوق مریض است. من موافق این کار هستم به شرط اینکه ما که بالاتر هستیم با عمل خود به دانشجوو انترن و رزیدنت آموزش دهیم.

پس از پایان جنگ، دلتان برای تیم اضطراری و تشکیلات تنگ نشد؟
بیشترمان از یک بیمارستان بودیم و همدیگر را می دیدم. حالا هم خیلی اوقات همدیگر را می بینیم.

منظورم آن فضا و محیط است.
برای آن فضا دلمان تنگ نمی شد چون مسائل واقعا تأسف آوری می دیدیم. ما در جبهه  جراحی می کردیم و رزیدنت ها مجروحان را تقسیم بندی می کردند که چه کسی  اولویت دارد.  به مجروحی  می گفتند اول تو را می فرستیم و او می گفت نه اول فلان کس را بفرستید، اوواجب تر است و شهید هم می شدند. این قسمت ها واقعا ما را متاثر می کرد.  ساک مان را روی دوش مان می اندختیم و می رفتیم و دیگر آقای دکتر نبودیم، همه سرباز بودیم. موقع خواب یک پتو روی زمین می انداختیم، زیرمان سنگو کلوخ بود و مجبور بودیم بخوابیم.آقای دکتر کلانتر، آن زمان که باهم بودیم، گفت به شما نصیحتی می کنم، از اینجا که رفتید، هر موقع چیزی گیرتان آمد بخورید و هر موقع  وقت داشتید، بخوابید؛ چون ممکن است برای مدتی نه بخورید و نه بخوابید. در معرض بمب و خمپاره هم بودیم  و خیلی هم دلهره داشتیم.  نمی-ترسیدیم ولی اضطراب  داشتیم.

خانواده چطور؟ نگران تان نبودند؟
پدرم گفت راضی نیستم بروی. گفتم پدر، من  که همیشه مخلص شما بودم ولی این دست شما نیست. من حالا مستقل هستم. بازهم راضی نشد. به یکی از روحانیون آشنا تلفن کرد.  و ایشان هم به من تلفن زد و گفت دکتر اباسهل ، پدرت راضی نیست و نمی توانی بروی. گفتم حاج آقا شما می دانید با چه کسی صحبت می کنید؟ او من را می شناخت، رفت و آمد هم داشتیم. گفتم من همۀ تکالیفم را می دانم. شما  بگویید تکلیف کسانی که مجروح می شوند و می توان جانشان را نجات داد، چیست؟ گفت نمی توانم جوابت را بدهم، برو.
اما مادرم چیزی نمی گفت. پدرم در اولین سفر تا اهواز با من آمد. هرچه  گفتم پدر برای من بد است، گوش نداد. وقتی که خواستند من را از اهواز به آبادان بفرستند، به پدرم گفتند دیگر نمی توانی بروی. بعد از آن  دفعه اول، آنقدر رفتم و آمدم که برایشان عادی شد.

دوره ای مسئولیت بیمارستان و دوره ای مسئولیت بخش کانسر را به عهده داشتید.در این سال ها چه اتفاقاتی رخ داد؟
یک بار بمب به بیمارستان برخورد کرد و یک بار  موشک به کنار بیمارستان اصابت کرد. در آن زمان آقای دکتر مرندی، هم کلاس ما، وزیر بود. به ایشان گفتم ما تمام قسمت های زیرین  این بیمارستان را دیده ایم. آلمانی ها بیمارستان  را برای پادگان ساخته بودند نه برای بیمارستان.  در حال حاضر هم تونل هایی در زیر بیمارستان  هستند که بمب ها و موشک های معمولی هیچ صدمه ای به آنها وارد نمی-کند، مگر اینکه بمب اتمی بزنند. دکتر مرندی هم  آن قسمت ها را دید و خیالش راحت شد. قسمت زیرین را برای اتاق عمل و تخت و غیره آماده کردیم. دکتر مرندی هم قول  همکاری داد. طاق های بیمارستان هم بسیار مستحکم و از جنس بتن آرمه بودند  بنابراین هیچ مشکلی برای ما پیش نیامد و فقط شیشه های بیمارستان در اثر اصابت موشک شکست. مدیری بسیار خوب به نام آقای قریشی داشتیم.آخرین باری  که من مسئول مجتمع بودم جنگ در حال اتمام  بود و صدام گفت اینجا را شیمیایی می کنم. ما بیمارستان امام را آماده می کردیم و بهآخرین تیم اضطراری نرفتم.ماسک های زیادی آورده بودیم و300تا500  دوش کار گذاشته بودیم. در درمانگاه ها هم تخت گذاشته بودیم.

در چه سالی و به حکم چه کسی ریاست مجتمع رابه عهده گرفتید؟
 من مسئول انستیتو کانسر بودم. در آن زمان دوستانم، آقایان دکتر محققی، ربانی، ظفرقندی و غیره، از دستیاری شروع کردند و بعد استاد شدند. من به جای فعالیت های پزشکی، بیشتر فعالیت های اجتماعی می کردم.  در حدود سال های 66-67-68  مسئول خود مجتمع بودم. قبل از من آقای دکترنعمتی پور بود که به انگلیس رفت. هرچقه  آقای دکتر باستان حق اصرار می کرد، می گفتم بگذارید به زندگی ام برسم.  در آخر هم بدون موافقت من حکم را فرستادند. خداوند آقای دکتر باستان حقرا بیامرزد، رفتارش طوری  بود که  محبوب همه بود. در آخر هم برایم حکم زد و  حدود 3 سال یا 3 سال و نیم مسئول مجتمع بودم. بعد از آن، باز مسئول انستیتو کنسر شدم.

آیا در آن سال ها مسئولیت اجرایی سخت بود؟
برای من کمی سخت بود چون  طرفدار درمان بیمار به صورت رایگان هستم. دو تا از بند های قانون اساسی هم بر این موضوع تأکید دارد. در انستیتو این موضوع را پیاده کردیم.  بعد از مسئول شدن من، نظر خواهی کردند که چطور است  از بیماران پول بگیریمو بیمارستان ها را رونق بدهیم؟ من  نوشتم اول اینکه ماشین حساب را به دست پزشکان ندهید چون دیگر نمی توانید از آنها بگیرید. دوم اینکه  بیماران نیازمند باید راحت بیایند و درمان شوند، نمی توانیم از اینها پول بگیریم.بعد بخشنامۀ اکید آمد که از فلان تاریخ  باید بیمه قبول کنید یا پول دریافت کنید. شورایی در بیمارستان درست کرده بودم که از تمامی گروه ها در آن حضور داشتند. استاد دانشگاه و استادهای معمولی و دستیارها و پرستاران و رانندگان بخش و کارگران بخش و آشپز، همگی حضور داشتند. همۀ  آنها را در دفتر ریاست که  اتاقی بزرگ با میزی بزرگ است، جمع کردم و گفتم از وزارت خانه چنین دستوری آمده است، نظر شما چیست؟ درس خیلی بزرگی برای من بود.  این ترکیب را  درست کرده بودم تا  تأکید کنم که آدم ها همگی حرمت دارند. راننده های آمبولانس و تی کش های بیمارستان هم حضور داشتند. آنها می گفتند ما که حقوقی نمی گیریم، فقط به عشق درمان شدن مردم می آییم. چطورمی خواهید بگویید یا پول بده یا برو؟ گفتم پس شورا تصویب می کند که ما اینکار را نمی کنیم. همه دست بلند کردند. یک نامه برای وزارت خانه نوشتیم که بر طبق بند فلان و فلان قانون اساسی درمان بیماران بر عهدۀ دولت است و بر طبق این قانون، نمی توانیم حکم را اجرا کنیم و روال قبلی مان را درپیش می گیریم. بعد از آن، کارها برای ما مشکل شد و به سختی بیمارستان را می گرداندیم. آقای دکتر میرزاده معاون مرحوم آیت الله هاشمی رفسنجانی،رییس جمهور وقت، بود. ایشان با ما خیلی همراهی می کرد.یکبار  پیغام دادم که 50 میلیون در سال به ما بدهند، همۀ  بودجۀ ما 350 میلیون تومان بود. گفتماینجا بیمار می آید و می گوید می خواهم امام را ببینم، از فلان روستا آمده و فکر می کند من که آن بالا هستم، امام هستم؛  چطور به این آدم بگویم یا پول بده یا برو؟ بگویید 50 میلیون بودجه به ما بدهند.  آقای هاشمی گفته بودمن پایم را از قانون بیرون نمی گذارم ولی تو هر کمکی می توانی به اینها بکن و واقعا هم از بودجۀ ریاست جمهوری کمک می کرد. آقای دکتر میرزاده واقعا خیلی کمک کرد؛ برای  آنژیوگرافی بیمار را به خارج می فرستادیم،  بعد پایۀ آنژیوگرافی قلب در ایران شروع شد. آقای دکتر مرندی به خاطربیمارستان امام خمینی و آقای دکتر آل ناظری که استاد بزرگی بود و اینکار را بلد بود،آنژیو را برای ما گرفت.  کل قیمتش هم 18 میلیون تومان بود. چهار میلیون داده بودیم وچون از بیماران پول نمی گرفتیم،پول نداشتیم که بقیه اش را بدهیم. در مجلس صحبت شده بود که چون دکتر اباسهل  عرضه ندارد، این دستگاه را به یک بیمارستان دیگر بدهیم. من دکتر میرزاده آمده بود سری به بیمارستان بزند،من هم از اتاق عمل آمده بودم و بسیار عصبی بودم.  گفتم دکتر چرا در مجلس مملکتی که من به مستضعفینش کمک می کنم و این بیمارستان را مجانی می گردانم، می گویند  بی عرضه است؟آیا با عرضهبودن یعنی اینکه از همه پول بگیرم؟ گفت چه  می گویی؟ گفتم پول ندارم که پول دستگاه را بدهم. گفت هیچ نگران نباش؛ همان موقع به هلال احمر زنگ زد و گفت صورت حساب  را بفرستید، من حساب می کنم. از زمانی که مسئول مجتمع شدم، یک هیأت امنا ایجاد کردم که حاج آقا مکارم شیرازی رییسش  بود و بسیاری از خیرین سرشناس در آن  حضور داشتند. بعداز ظهرها  بیمارستان تعطیل می شد  و همه می رفتند؛از طریق این خیرین به کسانی که بعدازظهر می ماندند و کار می کردند، حقوق می دادیم.  به تدریج به جراح ها هم پول دادیم و این جریان دائمی شد. دستگاه آنژیو هم که آمد همین خیرین  پول دادندو جایش را درست کردیم. برای پیوند کلیه هم از خیرین کمک گرفتیم زیرا می گفتند باید پول آنهایی را که برای پیوند کار می کنند را باید بلافاصله بپرداریم و 200 هزار تومان خرج دارد. برای پیوند کبد می گفتند باید 1 میلیون تومان  بدهیم،آنهم در همان روزی  که می آمدند و کارشان 7-8 ساعت طول می کشید.  بعد ها قرار شد هیأت امنا یک انستیتوی  بزرگ ایجاد کند.

شما از جمله اساتیدی هستید که به پژوهش هم علاقه مندید.  
دانشگاه جای پژوهش است، وظیفۀ دانشگاه درمان نیست. دانشگاه باید روش های نوین وجدید را پیدا کند. انستیتوی  ما قطب علمی کشور شد. خدا دکتر محققی را سلامت بدارد، ایشان واقعا خیلی زحمت کشید. هیأت امنا توسط حاج آقا علاالدین، یک بخش بزرگ رادیوتراپی برای ما درست کرد. روی آن بخش رادیوتراپی یک بخش تحقیقاتی درست کردیم. این تحقیقات را از خانم سهرابی یاد گرفتیم. در زمان فوتش یک ساختمان بزرگ پنج طبقه به دانشگاه تهران بخشید؛ در آن زمان دانشکدۀ پزشکی زیر نظر دانشگاه تهران بود. این ساختمان به اسم دانشگاه تهران بود ولی عوایدش باید  اول صرف تحقیقات و بعد درمان می شد. وقتی یک خانم  که پزشک هم نبود، پایه گذار تحقیقات برای ما بودچطور می توانیم به دنبال تحقیقات نرویم؟  هیچخیری بالاتر از این نیست که خیرین به بیمارستان های دانشگاه های کشور کمک کنند چون  کارهای درمانی و آموزش در تمامی رده های تخصصی و فوق تخصصی وپرستارو رزیدنت و تحقیقات و غیره در آنها انجام می شود.

سال هاست در دانشگاه علوم پزشکی تهران حضور دارید. اگر بخواهید از یک چالش و مشکل نام ببرید، به چه چیز اشاره می کنید؟
 در قدیم  چالش ها فقط سیاسی بودند. من هیچوقت در سیاست نبودم اما دلم می خواست که روشن فکر باشم. در روشنفکری باید مخالف بود و قدرت نقد داشت. دغدغۀ دانشگاه ها سیاسی بود چون بودجۀ برابر با هزینه هایشان  داشتند. آن موقع دانشگاه ها پول آب و برق نمی دادند و از نظر مالی مشکلی نداشتند. حالا دغدغۀ دانشگاه ها مسائل اقتصادی است. درمان در کشورهای دیگر هم خیلی گران است. روزی در تلوزیون مصاحبه می کردم، گفتند نظرتان راجع به اینکه پزشکان پول می گیرند چیست؟ گفتم از قبل به ما یاد داده بودند که پزشک اصلا نباید پول بگیرد. اگر می فهمیدند فلان بیمار فامیل یک دکتر است، امکان نداشت از اوپول بگیرند اما حالا دکتر از دکتر پول می گیرد. گفتند چرا پول می گیری؟  گفتم در حال حاضر جایی دیدید که بگویند این آپارتمان ها برای پزشکان مجانی هستند؟ یا بگویند به آنها ماشین  می دهیم ؟ این کار را نمی کنند، پزشک  هم مجبور است پول دریافت کند زیرا او هم باید امورات خود و خانواده را بگذراند. در حال حاضر دغدغۀ اقتصادی همه چیز، از جمله آموزش و درمان را تحت الشعاع قرار داده است. هر مشکلی که  بیمارستان ها و دانشگاه ها دارند، پایۀ اقتصادی دارد.بیمارستان ها بیشتر وسایلشان را از خارج می آورند. به عنوان مثال یک تخت  ICU برای بیمارستان به قیمت 2 میلیارد تومان تمام می شود. هزینه تخت معمولی  در یک بیمارستان خصوصی تقریباً شبی 500 وخرده ای هزار تومان است؛ هزار و اندی  پرسنل داریم، کلی از درآمد ما کم می شود تا بتوان بیمارستان را گرداند. حتی کل سهامداران هم باید درصدی به بیمارستان پرداخت کنند. وضع بیمارستان های خصوصی این چنین است ولی باید خدمات بدهیم.

بازنشستگی برای شما چه مفهومی دارد؟
من بازنشستۀ کامل نیستم و در حال حاضر هم کار می کنم.

منظورم بازنشستگی از بخش دولتی است، پس از بازنشستگی از دانشگاه چه احساسی داشتید؟
از مدیریت مجتمع امام  که رفتم، دوباره آقای دکتر نعمتی پور ریاست  را به عهده گرفت و تا یک سال و نیم دیگر هم آن را اداره کرد ولی هزینه ها آنقدر بالا رفت که به هیچ قیمتی نمی شد ادامه داد. بنابراین چالش مالی زیاد داشتیم. مثلا از درآمد اختصاصی انستیتو کانسر دانشگاه می توانست دو تا 5 درصد آن را بردارد. ناگهان متوجه شدم 40 درصد از درآمد اختصاصی مارا نداده اند. پرسیدم چرا؟ گفتند دستور ریاست جمهوری است. گفتم ریاست جمهوری که نمی تواند بر خلاف این مصوبه دستور بدهد، من اینجا مسئول هستم و باید پول بدهم. ممکن است توبیخ شوم و به زندان بروم که چرا به کارها رسیدگی نکرده ام، پس باید حقم را  بدهید. گفتند نمی دهیم. از آن جا به بعد فهمیدم دیگر قدرت مقابله ندارم و بازنشسته شدم و اکنون آرامش دارم. درست است که سرپا هستم ولی در حال حاضر وقت های مطبم را کم کرده ام و دو روز در هفته می روم. بسیاری از مریض های جراحی ام را به جاهای مختلف معرفی می کنم. فقط می خواهم مقداری فعال باشم؛ دوست دارم کمتر کار بکنم.

رابطه تان با دانشجوها چطور بوده است؟
در گذشته ارتباط خوبی داشتم اما در حال حاضر با دانشجویان ارتباط ندارم.

با دانشجوهای قدیمی تان در ارتباط نیستید؟
هر مریضی که به جایی معرفی می کنم، می گویند: «دکتر اباسهل استاد ما بوده!» چون در دانشگاه بودم حتی اگر کسی دانشجوی من نبوده باشد، می گویند استاد ما بوده است. در حالی که ممکن است یک روز هم با من نبوده باشند. خیلی به من محبت می کنند. یکی از لذت های زندگی من همین است.

آقای دکتر آیا به نسل جوان امیدوارید؟
 همیشه به جوان ها می گویم آیندگان بهتر از ما هستند؛ آیا شنیده اید در گذشته با کجاوه به مسافرت می-رفتند؟ مثلا یک ماه و نیم، دو ماه طول می کشید تا به مشهد بروند. حالا با جت یک ساعته به آنجا می-روند. آیندگان این کار را محقق کرده اند. واقعیت این است که جوان ها می توانند این مملکت را بسازند. در حال حاضر جراح ها وپزشکانی  داریم که واقعا موجب افتخار ما هستند و از نظر علمی بسیار پیشرفته اند؛ هم باهوش تر هستند و هم امکانات بیشتری دارند.

آیندۀ رشته تان را چطور می بینید؟
 رشتۀ جراحی عمومی در حال حاضر طرفدار کمی دارد زیرا  اقتصاد در پزشکی هم وارد شده است و به دنبال رشته ای می گردند که درآمد زیادی داشته باشد.

البته زمانی این رشته جزو رشته های پردرخواست وپر درآمد بود.
بله. اصلا نوعی کلاس بود،می گفتند فلانی جراح است! مثلا یک خانم ایرانی مقیم آمریکا که رییس روابط عمومی دو تا دانشکده در امریکا است، جایی را در بم ساخته بود که ما هیأت امنای آن بودیم. ایشان از آمریکا پول می فرستاد. وقتی  به ایران آمد به من گفتشما سربازی رفتی؟ گفتم بله. گفت جراحی؟ گفتم بله. گفتما همیشه می گوییم بهتر است جراح ها رییس یک قسمت هایی بشوند چون ببر و بدوزند. رشتۀ جراحی در حال افت کردن استاما بسیار واجب است. دانشجوها در بسیاری از رشته ها اول باید جراح عمومی بشوند.

آرزویتان برای دانشگاه علوم پزشکی تهران چیست؟
این دانشگاه خانۀ من است. از ابتدا تا کنون از روزی که دانشجو شدم تا روزی که تخصص ام را گرفتم در دانشگاه علوم پزشکی تهران بودم. دورۀ هیأت علمی ام را هم در اینجا گذراندم. آرزویم این است که این دانشگاه به بهترین استانداردهای علمی، آموزشی و پژوهشی در دنیا برسد. به همین سبب و به دلیل علاقه به دانشگاه به همراه هیأت امنا،رییس دانشگاه و استاد شریعت خدمت آقای هاشمی رفتیم و پیشنهاد ساخت یک انستیتو جامع سرطان برای کشور کردیم ایشان پذیرفتند و دستور دادند زمین مناسبی را در اختیار ما قرار دهند و همچنین قول مساعدت برای ساخت هم دادند، ما از جهاد کشاورزی خواستیم سند زمین مورد نظر را که به مساحت 17 هکتار بود به نام دانشگاه علوم پزشکی تهران ثبت شود و اکنون این سند به نام دانشگاه علوم پزشکی تهران موجود است ولی متاسفانه با همه تلاشی که کردیم هنوز این امر محقق نشده ولی ما از پا ننشسته ایم و امیدوارم این امر به زودی محقق شود.

در آخر اگر نکته ای هست یا اگر جمع بندی خاصی در ذهن دارید، بفرمایید.
 می دانم افردای که بعداً می آیند بسیار باهوش تر و داناتر و فهمیده تر هستند و چون امکانات  بیشتری دارند،  خیلی پیشرفته تر از ما هم خواهند بود. امیدوارم مشکلات این دولت و هر دولتی که روی کار می آید، حل شود واولویت را به دانشگاه ها بدهند. هر مملکتی که می خواهد ترقی کند، باید دانشگاه های آن در تمامی رشته ها و نه فقط پزشکی، ترقی کنند. باید صنایع را با دانشگاه ها هماهنگ کنند که آنها هم پیشرفت کنند. انشاالله مردم مان در تمامی سطوح، در آرامش و امنیت باشند و از نظر مالی  تأمین باشند وزندگی خوبی داشته باشند.

خیلی ممنون  که وقت گذاشتید. انشاالله همیشه سلامت و تندرست باشید.
 از همۀ کسانی که  برای دانشگاه ها ومملکت، چه در گذشته و چه در حال،  صادقانه زحمت می کشند و تلاش می کنند، تشکر می کنم. امیدوارم خداوند سلامتی و توفیق نصیبشان کند و  این مملکت را به نحو احسنت بسازند که آرزوی ما برآورده شود.

ممنون استاد. زنده باشید.
خبرنگار: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان

مدیر سیستم
تهیه کننده:

مدیر سیستم