دکتر هوشنگ پورنگ: آنهائی که به دانش پزشکی عشق می ورزند و با دردمندان مهربانند، رشته پزشکی و دانشگاه را برگزینند

مدتی است ثبت تاریخ شفاهی در دستورکار واحد روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران قرار گرفته است و در همین راستا این بار با دکتر هوشنگ پورنگ استاد دانشگاه و فوق تخصص جراحی کودکان به گفتگو می نشینیم.

دکتر هوشنگ پورنگ متولد سال ۱۳۲۴ در استان مازندران است، وی دوران کودکی خود را در روستای نورالدین محله- رامسر گذراند و پس از سپری کردن تحصیلات ابتدایی در دبستان خیام چالکرود به همراه برادر خود به شهسوار رفت. وی پس از اتمام دورهٔ دبیرستان خود در سال ۱۳۴۵ در کنکور چندین دانشگاه برتر کشور شرکت کرد و پس از قبولی‌اش در اغلب دانشکده های پزشکی برای تحصیل  در دانشکدهٔ پزشکی تبریز راهی آن شهر شد تا دورهٔ هفت‌سالهٔ طب عمومی‌اش را در تبریز بگذراند. او برخلاف سایر هم‌دوره‌ای‌های خود، علیرغم قبول شدن در آزمون ورودی برای ادامهٔ تحصیل به خارج از کشور نرفت و بعد از سپری کردن سربازی‌اش در نیروی هوایی تهران، مدت یکسال و نیم در طرح شبکه تندرستی الشتر – لرستان (طرح تربیت بهورز-1354)انجام وظیفه کرد وسپس در سال ۱۳۵۵ وارد رشتهٔ جراحی عمومی شد و پس‌ازآن هم به توصیهٔ دکتر محرابی بلافاصله وارد رشتهٔ جراحی کودکان شد. دکتر پورنگ همواره به انتقال تجربیاتش به دانشجویان توسط کتاب‌های مختلف تأکید داشته است و چندین کتاب او توسط انتشارات چهر، و انتشارات دانشگاه تهران به چاپ رسیده است. ایشان از سال 1355 کماکان در دانشگاه در حال آموزش دانشجویان، پزشکان و درمان بیماران هستند.
دکتر سعید اصلان آبادی استاد دانشگاه علوم پزشکی تبریز و دکتر فریداسکندری استادیار جراحی کودکان دانشگاه علوم پزشکی تهران از شاگردان دکتر پورنگ ما را در این مصاحبه همراهی کردند.

لطفاً خودتان را معرفی کنید و بفرمایید در چه سالی و کجا متولد شدید و دورهٔ کودکی‌تان چگونه گذشت؟
من در زندگی‌ام همیشه هر کاری را با نام خداوند بخشندهٔ مهربان آغاز کرده‌ام و می‌کنم پس به نام خدا من هوشنگ پورنگ متولد 9 خرداد ۱۳۲۴ در یکی از روستاهای بین شهرستان تنکابن یا شهسوار سابق و رامسر در فاصلهٔ سه کیلومتری دریای مازندران متولد شدم. دوران کودکی ام در روستای نورالدین محله گذشت و چون پدرم از یکی از روستاهای کوهستانی اشکورات گیلان و مازندران برای کار به سواحل دریا مهاجرت کرده بود تابستان‌ها از آخر خردادماه به ییلاقات می‌رفتیم که حدود ۴۸ ساعت با اسب و قاطر این مسیر طی می شد. شاید برایتان جالب باشد که بگویم تا هشت و نیم سالگی‌ام کسی به فکر مدرسه رفتنم نبود تا این‌که برادر بزرگم ابراهیم که خوشبختانه هنوز در قید حیات است ودر شهرستان شهسوار دبیرستان می رفت روزی دستم را گرفت و به مدرسه بردو مدیر مدرسه بعلت تاخیر در مراجعه از ثبت نامم خودداری می کرد که با اصرار پدر و برادرم بالاخره موافقت کرد. در آن زمان حتی دوچرخه هم در روستای ما وجود نداشت و باید فاصلهٔ زیاد خانه تا مدرسه را پیاده طی می‌کردیم، روستای ما و چند روستای مجاور فاقد مدرسه بوده و همگی با پای پیاده به آنجا می آمدیم و اسم مدرسه هم دبستان خیام چالکرود بود. آن مدرسه در حال حاضر به اسم شاگردش که در جنگ تحمیلی شهید شد،(سرلشگر حسین خلعتبری) تغییر نام پیداکرده است. من شش سال اول تحصیلیم را در آن مدرسه درس خواندم، کلاس اول ما معلم نداشت و آقایی که خادم مدرسه بود درس‌های کلاس اول را به ما آموزش می داد. بعلت بیگانگی از مدرسه و نداشتن کمک در منزل در سال اول، اغلب نمرات بد می گرفتم و قادر به پاسخگوئی صحیح نبودم؛ از این رو معلم از من عصبانی شده و گفت تو پیشرفتی نمی‌کنی و اگر نمراتت بدین‌صورت ادامه پیدا کند تو را اخراج می‌کنم. من هم ازخداخواسته به خانه رفتم و به مادرم گفتم که اخراج شده‌ام؛ مادرم بسیار ناراحت شد ولی بعد از پرس‌وجو از هم مدرسه ای های روستا فهمید من خودسرانه این حرف را زده‌ام و از مدرسه اخراج نشدم. به هر صورتی که بود این شش سال هم به اتمام رسید. آقای ذوقی که در سال ۱۳۳۳ معلم ما بود و آقای بزرگ کیائی دو معلم برجسته و با اخلاق ما از بین همه آموزگاران بودند که خاطره خوششان هنوز هم در ضمیرم به نیکی نقش بسته است.

مدرسه را دوست نداشتید؟
شروع آن برایم سخت بود و در سال اول اکثرا دنبال بهانه بودم تا از کلاس و مدرسه فرار کنم اما در کلاس دوم‌،سوم بعلت پیشرفت در درس هاو شاگرد ممتاز شدن بتدریج مورد توجه معلمین قرار گرفته با مدرسه کنار آمده و به آن علاقه‌مند شدم.قبل از مدرسه رفتن در بهاران پدران و مادران اغلب بچه ها را به پدر بزرگها و مادر بزرگها سپرده خود برای نشاء و وجین صبح زود به شالیزار می رفتند و غروب آفتاب برمی گشتند و در این فاصله زمانی وقوع هر حادثه ای برای بچه ها ممکن بود. بعد ها پیر مردی برایم تعریف کرد روزی از ده شما می گذشتم ناگهان صدای خر خری زیر پل به گوشم رسید وقتی خوب دقت کردم بچه ای را در حال خفگی در جوی آب زیر پل دیدم به سرعت او را از آب در آورده بر پشتش کوبیدم صورت و دهانش را پاک کرده دیدم زنده است و بعد در روستا دنبال پدر و مادرش گشتم و آن بچه تو بودی. سال‌ها بعد که پزشک شدم هرسال که به خانهٔ پدری برمی‌گشتم آقایی به منزل ما می‌آمد و از پدر و مادرم کمک می‌گرفت و می‌رفت چون می‌گفت من تو را نجات داده‌ام و حالا تو پزشک شده‌ای.

چند فرزند بودید و شما فرزند چندم هستید؟
مادرم یازده بچه به دنیا آورده بود اما تعدادی از آن‌ها فوت شدند و شش پسر برای مادرم باقی ماند که من سومین پسر خانواده بودم و از بین آن‌ها فقط برادر بزرگ، من و کوچکترین برادر هاکه جانباز جنگ تحمیلی است ادامه تحصیل دادیم و بقیه تا ششم ابتدائی و دیپلم بیشتر درس نخواندند. پنج بچه که یکی دختر بود در آن دوره بی طبیب و نداری در اثر بیماری هائی مثل اسهال و استفراغ، سرخک و سیاه سرفه مردند.

از پدر و خلقیاتش بفرمایید.
پدر من یک کشاورز ساده و پاک‌نهاد بود و سواد هم نداشت اما یکی از انسان‌های بسیار پاکی بود که در زندگی‌ام دیدم. پدرم چندین هنر داشت که یکی از آن‌هاکشاورزی بود و در کشت برنج، گندم، جو و ارزن مهارت خوبی داشت؛ علاوه بر آن بنا بود و یک خانه را از صفر تا صد خودش می‌ساخت و کارشناس آسیاب آبی و شکسته‌بند هم بود. او هرگز برای کارش درخواست مزد نمی‌کرد و آخرین کارش هم شکسته‌بندی پای خودش بود.

تجربه شکسته بندی را از کجا یاد گرفته بود؟
این را نمی‌دانم اما در کارهایش مهارت بسیاری داشت و هنگامی‌که به پایی دست می‌زد می‌فهمید که شکسته یا دررفته است. او با مهارت تجربی خاص شکستگی ها و در رفتگی ها را با دارو های محلی و تخته های ویژه می بست و بیمارانش بی اغراق خوب می شدند، خودم بارها شاهد بودم و ندیدم یکی برگردد و اظهار نارضایتی بکند. یکی دیگر از کارهایی که پدرم در ییلاقات انجام می‌داد کشیدن دندان بود و انبر مخصوصی برای این کار داشت وبینوائی که بعلت دندان پوسیده امانش بریده بود و به هیچ طبیبی هم دسترسی نداشت بوسیله چند نفر نگهداشته می شد و با این انبر دندانش در آورده می شد.

دست زدن به چنین فعالیت‌هایی جسارت و روحیهٔ خاصی می‌خواهد.
به نظرم کسی که در کاری مهارت ندارد با ترس‌ولرز رفتار می‌کند اماپدرم با مهارتی که در همه این کارها داشت با خونسردی و دقت خاص کارخود را با موفقیت انجام می داد.

روحیات مادر چگونه بود؟
همه می‌گویند که مادر یک کلانتر به‌تمام‌معنا بود و به همه کمک می‌کرد. تمام زندگی مادرم به کشاورزی و خانه‌داری گذشت و به یاد دارم که درکشاورزی و نشاکاری ماهر بود. در زمان ییلاق مادرم صرفاً به مدیریت خانه وکمک به زنان روستایی می‌پرداخت و فعالیتی درزمینهٔ کشاورزی انجام نمی‌داد زنی که یازده فرزند به دنیا بیاورد و شش تایشان را بزرگ کند شیر زن است.

پدر و مادر براثر بیماری فوت شدند؟
خیر بیماری خاصی نداشتند و براثر کهولت فوت شدند. پدرم متولد ۱۲۸۵ بود و تا سال ۱۳۶۴ زنده بود و مادرم که متولد 1303 بود تا سال ۱۳۸۰ عمر کرد.

خواهر و برادرتان چطور فوت شدند؟
در آن زمان یک بچه خیلی ساده در اثر سرخک یا حتی اسهال و استفراغ می‌مرد، در روستای ییلاقی‌مان که اصلاً طبیب وجود نداشت و در زمان حضور در نورالدین محله هم ما باید برای پیدا کردن طبیب به رامسر یا شهسوار می‌رفتیم. روبروی منزل ما منزل خاله‌ام بود، آن‌ها از لحاظ مالی از مرفهین آن روستا بودند و جالب اینجاست که هیچ‌کدام ازده فرزندان دختر و پسرآنان فوت نشدند.

ادامهٔ دورهٔ تحصیلاتتان چطور گذشت؟
ما در روستایمان مدرسه‌ای برای ادامهٔ تحصیل نداشتیم و باید به یکی از شهرهای شهسوار یا رامسر می‌رفتیم. یکی از شانس‌های من این بود که برادرم کارمند بانک ملی شهسوار شده بود و من را نزد خودش برد. البته آن دبیرستان شهریه می‌خواست و خانواده‌ام پولی برای پرداخت آن نداشتند و چند روز با بیم وامیدگذشت اما قرار شد مرا ثبت‌نام کنند و هزینهٔ آن را بعداً پرداخت کنیم و البته من یادم نمی آیدکه برادرم چگونه شهریه ثبت نام را پرداخت کرد. بعد از گذشت مدتی رئیس و دبیران آن دبیرستان متوجه شدند من جزو شاگردهای درس خوان و خوب دبیرستان هستم بنابراین از من شهریه نمی گرفتند. دبیرستان من دبیرستان پهلوی نام داشت. در این دبیرستان علاوه بر دانش آموزان این شهر و روستاهای حومه از شهرهای دور و نزدیک گیلان و مازندران برای درس خواندن ثبت نام می کردندو دو رشته طبیعی و ریاضی با دبیران خوب در آن تدریس می شد که متأسفانه امروزه تعطیل شده و تبدیل به یک ادارهٔ دیگر گشته است. به یاد دارم که ما می‌توانستیم طبیعی، ریاضی و ادبی را انتخاب کنیم که مرکز اصلی رشتهٔ ادبی دبیرستان دیگری به نام حافظ بود. من رشتهٔ طبیعی را انتخاب کردم و در سال ۱۳۴۵در امتحا ن نهائی سراسری کشوری من از این دبیرستان با معدل نزدیک به 17 فارغ‌التحصیل شدم.

زمانی که رشتهٔ طبیعی را انتخاب کردید آیا فکر می‌کردید پزشک شوید؟
نه. من زمانی که کلاس دهم بودم و در تابستان به ییلاق رفته بودم قرار شد با برادرم برای دیدن یکی از دوستان پدرم به روستای دیگری برویم. در میانهٔ راه دیدیم که کنار محله‌ای شلوغ و گریه و زاری است، علت آن را پرسیدیم و گفتند بچهٔ دوازده‌ساله‌ای به علت اسهال روده‌ای دیشب فوت‌شده است به خود گفتم مگر اسهال هم باعث مرگ می شود و این انگیزه‌ای برایم شدکه رشته پزشکی را انتخاب کنم تا از این راه بتوانم به بیماران از جمله بچه‌ها کمک کنم. آن زمان مثل حالا نبود که بچه‌ها از کلاس اول دبستان درگیر مؤسسات مختلف و قارچ گونه کنکور و درس و معلم خصوصی شوند و در اواخر دورهٔ تحصیلی تازه درگیر انتخاب رشته می‌شدند.

دورهٔ دبیرستان دوره ایست که بچه‌ها و به‌خصوص پسربچه‌ها در کنار درس به فعالیت های دیگر همچون رشته‌های ورزشی یا موسیقی روی می‌آورند. شما کار جانبی دیگری هم انجام می‌دادید؟
اوایل دورهٔ دبیرستان این‌گونه نبود اما در اواخر به خواندن کتاب‌های غیردرسی و ورزش والیبال می‌پرداختم اما بعد از مدتی ورزش را کنار گذاشتم و مشغول درس خواندن برای امتحانات نهایی شدم. اصولا اولویت من در دوره دبیرستان فقط درس خواندن بود و در روستا یا شهرهای کوچک امکانات ورزشی فراوان هم وجود نداشت.
 
آمادگی برای کنکور برایتان استرس خاصی داشت؟
نه اصلا مثل امروز موسسات مجاز و غیر مجاز مافیائی وجود خارجی نداشت تا ضمن ایجاد هزینه های سرسام آور، اعصاب بچه ها و خانواده هایشان را پریشان کنند. با توجه به این‌که من هدفم را مشخص کرده بودم و در بین همکلاسی‌ها شاخص بودم همه می‌دانستند من پزشکی را انتخاب می‌کنم. بعد از امتحانات نهایی ابتدا یک هفته بادوستان به گردش رفتیم. یک ماه فرصت داشتم تا در آن یک ماه درس‌های دبیرستان را مرور کرده و سپس برای کنکور به تهران بروم. قبل از آن هم برای تقویت زبان انگلیسیم به تهران آمده بودم و سه هفته در یک کلاس زبانی به نام شکوه به‌صورت فشرده شرکت کردم. این کلاس زبان در امتحانات نهایی هم به‌شدت به من کمک کرد. در آن زمان باید به شهرهای مختلفی برای کنکور می‌رفتید. اولین شهری که در امتحان آن شرکت کردم تبریز بود. شهر دوم مشهد بود که یکی از دوستانم در آنجا دانشجوی پزشکی بود. دانشگاه شیراز و دانشگاه تهران نیز جزو انتخاب‌هایم بود. اواسط مردادماه بود از رادیو اسامی قبول‌شدگان دانشگاه تبریز اعلام شد و من نفر ۳۵ از صد نفر بودم. من در دانشگاه شیراز قبول نشدم اما دانشگاه تهران که چهارصد نفر قبولی در رشته‌های مختلف اعلام کرده بود من ردیف ۲۵۰ بودم که می توانستم در رشته های داروسازی،دندانپزشکی یا پزشکی اهواز و مشهد ثبت نام کنم برای همین اصلاً به سراغ آنها نرفتم و در سال ۱۳۴۵ در دانشکدهٔ پزشکی تبریز ثبت نام کردم. برای توجه دانشجویان عزیز بگویم که خانواده من هزار تومان شهریه دانشگاه را هم نداشت و شوهر خاله ام آقای محمد علی حسین پور آن را بعنوان هدیه قبولی ام به من دادند.

در آن زمان به خوابگاه رفتید؟
نه. من خوابگاه را دوست نداشتم هرچند که امکانات بسیاری به دانشجویان خوابگاهی تعلق می‌گرفت. من اتاقی را با ۴۵ تومان در ماه اجاره کردم و در آنجا ساکن شدم؛ البته بعد از سه ماه جایم را عوض کردم و با دوستانم خانهٔ دیگری را اجاره کردیم. به خوانندگان عرض کنم که در آن سال من با 1500 ریال در ماه زندگی می کردم.

شما بعد از وارد شدن به رشتهٔ پزشکی چه کردید؟ آیا تصورتان بعد از ورود به این رشته با قبل از آن تفاوت داشت؟ از اساتیدتان چه کسانی را به خاطر دارید؟
من همیشه به دانشجویان و دانش آموزان می‌گویم که اگر به پزشکی علاقه دارید به این رشته بیائید چون رشتهٔ بسیار سختی است و فقط دورهٔ هفت‌ساله نیست، بلکه تخصص و فوق تخصص را هم به دنبال دارد و فرد باید عمرش را برای آن بگذارد. در آن زمان من فقط می‌توانستم سالی یکی‌دو بار به خانه برگردم، تلفن نیز به‌ندرت وجود داشت و زمستان‌های تبریز پربرف و سرد بود اما من با عشق و علاقه به تحصیلم ادامه می‌دادم. سال اول بسیار سخت گذشت هم از نظر دوری از خانواده و هم سختی درس ها مخصوصا که در ترم اول با همکلاسی هائی دوست شده بودم که اهل درس خواندن نبودند و من تا آستانه رد شدن در این ترم پیش رفته بودم ولی پس از عذاب روحی زیاد به خود آمده از سال دوم به اصطلاح خود را بالا کشیده و از سال سوم همیشه جزو پنج دانشجوی برتر و از پرداخت شهریه مقرر معاف بودم. استاد امین‌الاشرافی، استاد پاک نیا از اساتید بسیار خوب بالینی‌ام بودند. در سال سوم یا چهارم تحصیلم نخست‌وزیر وقت تعداد زیادی از تحصیل‌کرده‌های ایرانی در آمریکا را دعوت به کار کرده بود و سهم دانشگاه تبریز بیست نفر از برجسته‌ترین آن‌ها بودند که آموزش دانشگاه را دگرگون کردند. در آن زمان امتحانی توسط آمریکایی‌ها در ایران برگزار می‌شد که بعدازآن افراد می‌توانستند برای تخصص به آمریکا بروند؛ من هم در این امتحان قبول شدم اما نرفتم و حتی از بورس دانشگاه هم برای تحصیل در خارج از کشور استفاده نکردم.

فردی بوده است که از آن به‌عنوان الگو یاد کنید؟
بله یکی از برجسته‌ترین اساتیدم استاد دانشور بود که هنوز هم در قید حیات است اما وضعیت جسمی خوبی ندارد. او جراح قلب بود و نحوهٔ تدریسش بسیار آموزنده بود. این استادان بر گشته از امریکا خود را وقف دانشجو و دانشگاه کرده بودند، دکتر دانشور هرگز یک روز هم در خارج از دانشگاه طبابت نکرد. تاسیس بخش جراحی قلب از افتخارات این استاد در دانشگاه تبریز است و اوست که اولین بار در ایران پیوند قلب انجام داد. دکتر دانشور بعد از انقلاب به تهران آمد و مدت‌ها در دانشگاه شهید بهشتی تدریس کرد.

آیا الگوی شما در انتخاب رشتهٔ جراحی نقشی داشت؟
من در سال چهارم دانشکده به رشتهٔ زنان علاقه داشتم و کتاب دکتر جهانشاه صالح که پدر زنان و مامایی ایران بود را هم خریدم اما دکتر دانشور با این تصمیم مخالفت کرد و من فهمیدم باید راهم را عوض کنم. ما ضمن تحصیل پزشکی دورهٔ آموزش نظامی را هم می‌گذراندیم تا بعد از تحصیل به سربازی برویم. برای گذراندن دوره شش ماهه سربازی عده‌ای از پزشکان به سپاه بهداشت می‌رفتند، بقیه هم بین نیروهای مختلف تقسیم می‌شدند. من به نیروی هوایی تهران فرستاده شدم و کل خدمت نظامیم را در پادگان قلعه مرغی تهران گذراندم.

دانشگاه تبریز جدیدتر از دانشگاه مشهد و شیراز بود؟
خیر قدیمی‌تر و دومین دانشگاه ایران بود. در آن زمان شاه نسبت به آذربایجان حساسیت خاصی داشت و علاقه و فشاری دو چندان برای پیشرفت این دانشگاه گذاشت. من که وارد دانشگاه شدم ساختمان‌های دانشکده های مختلف در یک مکان واحد ساخته شدند و دانشگاه تبریز جهش پیدا کرد، چون قبلا دانشکده های دانشگاه تبریز در نقاط مختلف شهر پراکنده بودند. تبریز در حال حاضر یکی از قطب‌های مهم پزشکی کشور ماست و مرکز جراحی کودکان پیشرفته‌ای هم دارد.

از تجربهٔ حضورتان بر بالین بیمار بفرمایید. آموزش در بالین با آموزش در علوم پایه متفاوت است اما رابطهٔ استادشاگردی یکی از مسائل مهم در گذران این دوره است.
ما قبل از اینترنی هم بر بالین بیمار حاضر می‌شدیم، یکی از مشکلات ما برای حضور بر بالین بیمار بلد نبودن زبان ترکی بود اما اساتید تبریزی، پرستاران وهمکلاسی های آذری زبان، با ما همکاری می‌کردند تا بتوانیم شرح‌حال خوبی بگیریم. استاد گاهی حتی با خشونت هم خطایمان را به ما گوشزد می‌کرد. در شروع دورهٔ انترنی، ما تمام کارهای مریض را انجام می‌دادیم، برای مثال در بخش زنان باید چند بچه به دنیا می‌آوردیم یا در بخش گوش و حلق و بینی لوزه را به کمک اساتید عمل می‌کردیم. ما استادی به اسم دکتر محمد سام داشتیم که متخصص غدد و در کارش متبحر بود به‌طوری‌که یکی از متخصصین قلب می‌گفت من هر جایی که مشکل داشته باشم از او می‌پرسم. در دورهٔ طب عمومی ما به بالین اهمیت زیادی می‌دادیم و اساتید نیز در کارشان تبحر خاصی داشتند اما الآن این‌گونه نیست.

در آن زمان به سمیولوژی شاید توجه بهتری می‌شد. سؤالم این است که رشتهٔ تخصصی‌تان را چطور انتخاب کردید؟
پزشکی که فارغ‌التحصیل می‌شود ممکن است تصمیمی در ذهن داشته باشد اما گاهی اوقات تصمیم آخر ناگهانی گرفته می‌شود. من زنان را دوست داشتم اما بعد از زنان هیچ‌کدام برایم ارجحیت نداشت تا زمانی که دوستم که در مشهد دانشجو بود برایم نامه‌ای فرستاد و طرحی به نام توسعهٔ سلسله در لرستان را به من معرفی کرد و خواست به آنجا بروم پس بعد از اتمام سربازیم به خرم‌آباد رفتم و در شهرکی به نام الشتر که مرکز طرح عمران سلسله – دلفان بود و درمانگاه خدمات درمانی و اجتماعی خوبی هم داشت به مدت یک سال و نیم به عنوان عضو و رئیس کارکردم. این طرح نخست وزیری در سه زمینه سواد آموزی، عمران و بهداشتی برای روستاهای اقماری فعالیت می کرد و یکی از کارهایی که ما در آنجا انجام دادیم تربیت بهورز بود، علاوه بر آن کتابی را با همکاری دو پزشک و دندان‌پزشک نوشتیم که در چنتهٔ بهورز نام داشت و در مورد بیماری‌های شایع آن منطقه بود. در آخر هم من رئیس طرح شدم اما بعد از یک سال و نیم به فکرم رسید که باید به دنبال کار مفیدتری بروم، ما در آن روستا زایمان هم انجام می‌دادیم و به بهورزها هم آموزش می‌دادیم و در آن زمان بود که به این فکر کردم که زنان و مامایی بیماری‌های کمی دارد اما جراحی رشتهٔ گسترده‌تری است؛ پس استعفا دادم و به تهران آمدم و در امتحان رشتهٔ جراحی عمومی دانشگاه تهران شرکت کردم و در بین 130 داوطلب رشته جراحی عمومی یکی از قبولی ها بودم. قرار بر این شدن که قبولی نهائی پس از مصاحبه شفاهی اعلام شودو مصاحبه هم در دانشکده برگزار خواهد شد و من بعد از مشورت با دوستان از یکی از آن‌ها شنیدم که برای قبولی در مصاحبه باید دو نکته منفی نداشته باشی، اول عینک ودوم زن! من که مجرد بودم برای همین زمانی که به مصاحبه رفتم عینکم را در ماشین گذاشتم و برای مصاحبه رفتم، دکتر منوچهری اورولوگ آن زمان مسئول مصاحبه بود و از من سؤالاتی در مورد سابقهٔ کارم پرسید. من بعدازاین که مصاحبه به اتمام رسید عینکی را روی میز دیدم و طبق عادت آن را برداشتم و به چشمم زدم تا بروم که دکتر منوچهری گفت دکتر پورنگ عینکم را کجا می‌بری! به هر صورت که بود من به‌عنوان دستیار جراحی انتخاب شدم و در گروه‌بندی باید به بیمارستان سینا می‌رفتم.

بقیه به کجا می‌رفتند؟
بقیه به بیمارستان پهلوی یا امام فعلی و داریوش کبیر که الآن شریعتی نام دارد رفتند.

قبول شدن شما در دورهٔ دستیاری برای چه سالی است؟
قبل از انقلاب؛ یعنی من اول مهر ۱۳۵۵ کارم را در بیمارستان سینا شروع کردم و این خدمت در دانشگاه کماکان تا کنون یعنی شهریور نود و هفت ادامه دارد.

به بخش پرفسور عدل رفتید؟
بله البته پرفسور عدل در آن زمان بازنشسته شده بود و شاگردانش در آنجا حاضر بودند. آقای دکتر احمد فلسفی رئیس بیمارستان سینا و بخش جراحی پنج بود. من معرفی‌نامه را نزد او بردم و او هم مرا به بخش پنج فرستاد که بخش خودش بود و آقایان دکترحفیظی و شمس، استادیارهای بخش جراحی بودند.

وقتی وارد بخش جراحی شدید آیا تفاوت ساختاری خاصی احساس کردید؟
طبیعتاً بله چون در آن زمان بیمارستان سینا بزرگ‌ترین مرکز آموزش جراحی در ایران بود و هنوز هم یکی از مراکز برجستهٔ کشور است. شروع رشتهٔ جراحی برایم سخت بود و بسیاری از همکاران هم در شروع کار همین‌گونه بودند. روز اولی که ما وارد اتاق عمل شدیم من جراحی کلیه را دیدم و گفتم فکر نمی‌کنم بتوانم این رشته را ادامه بدهم! من و همکارانم در چند ماه اول افسرده شده بودیم که امری طبیعی است، اما یکی از خصوصیات خوب انسان سازگاری است و من هم با این کار سازگار شدم بطوریکه دوره چهارساله جراحی عمومی را با تمام سختی ها و شب نخوابیدن هابا موفقیت طی کرده و تازه وارد دوره سه ساله جراحی کودکان هم شده آنرا نیز به پایان رساندم.

آقای دکتر لطف کنید خودتان را معرفی بفرمایید و بگویید در چه سالی با آقای دکتر پورنگ آشنا شدید؟
من دکتر اصلان آبادی جراح کودکان و استاد دانشگاه تبریز هستم، اوایل من هرسال به کنگره‌های مختلف می‌رفتم و در آنجا دورادور استاد را دیده بودم اما به‌طور نزدیک با ایشان آشنا نشده بودم. در یکی از این کنگره‌ها با استاد آشنا شدم و به دکتر قره بیگلو پیشکسوت جراحی کودکان آذربایجان گفتم که دوست دارم در خدمت دکتر پورنگ باشم، او هم گفت که هرکجا که پیشرفت باشد خوب است و این بود که من تصمیم گرفتم در مهرماه سال ۱۳۷۶ نزد ایشان بروم.

غیر از ویژگی‌های شخصیتی استاد پورنگ، چه چیزی شمارا ترغیب کرد؟
من در ابتدا جذب رفتار ایشان شدم. گاهی ممکن است حتی نوع سلام دادن فرد آن‌قدر جذاب باشد که صدها نوشته نتوانند آن را بیان کنند. من رفتار پدرانه‌ای را در برخورد اول با دکتر پورنگ دیدم و بسیار لذت بردم. به یاد دارم که در مصاحبه هم دکتر پورنگ با ما رفتار پدرانه‌ای داشت به‌طوری‌که استرسمان رفع می‌شد.

لطفاً شما هم خودتان را معرفی کنید و بفرمایید در چه سالی و چطور با آقای دکتر آشنا شدید.
من دکتر فرید اسکندری استادیار جراحی کودکان در بیمارستان بهرامی هستم و از ابتدای تحصیل جراحی کودکان در خدمت استاد بودم و الآن هم به‌عنوان هیئت‌علمی و در کسوت شاگردی در خدمت استاد هستم. استاد مدت‌هاست در هیئت برد جراحی کودکان فعالیت دارند و از پیشکسوتان این زمینه هم هستند به همین علت اکثر دوستان در ابتدای ورودشان به جراحی کودکان با استاد آشنا شدند. من هم همچون بقیه اولین ملاقاتم با استاد در آنجا بود و در مصاحبه با ایشان آشنا شدم. من در سال ۱۳۸۹ که مصاحبه دادم هیئت‌علمی جراحی عمومی در دانشگاه زاهدان بودم اما به تهران آمدم و بیمارستان بهرامی را انتخاب کردم و به خدمت استاد رفتم. با توجه به این‌که نیروی آموزش‌دهنده و آموزش‌گیرندهٔ بیمارستان بهرامی کم بود من به پیشنهاد استاد سه ماه زودتر دوره‌ام را شروع کردم و این باعث ارتباط نزدیک بین من و استاد شد، در حال حاضر حتی ارتباط همسرم با استاد هم ارتباطی پدر و فرزندی است. استاد علاوه بر آموزش‌های مختلف بسیار به من اصرار کردند من در دانشگاه تهران بمانم و این حق بزرگی است که بر گردن من دارند. نهایتاً این ارتباط همچنان ادامه دارد و در خدمت استاد هستیم. خصوصیات اخلاقی استاد بسیار منحصربه‌فرد است، همان‌طور که خود استاد فرمودند فرد در طول دورهٔ هفت‌ساله مدل‌های رفتاری مختلفی را می‌بیند اما همان‌طور که می‌دانیم چون سیستم پزشکی در کشور ما طوری است که درمان و آموزش توأم با هم انجام می‌شود ممکن است گاهی استاد درمان را جدی‌تر بگیرد و دانشجو باید خودش کفهٔ آموزش را هم پیگیری کند. ما از زمانی که وارد دورهٔ آموزشی جراحی کودکان شدیم، دیدم که استاد به دو کفهٔ درمان و آموزش و تشویق دانشجو به آموزش توجه می‌کند و علاوه بر همهٔ این‌ها به آموزش دادن هم می‌پردازد.
دکتر پورنگ: علاقهٔ افراد هم در امر آموزش بسیار مهم است و دیدم که بعد از من کسانی مانند آقای دکتر فرید اسکندری وجود دارند که جزو سرمایه‌های مهم مملکت ماهستند. من بعدازاین که دانشگاه ایران و تهران ادغام‌شده بود نزد آقای دکتر لاریجانی رئیس دانشگاه رفتم و از او خواستم آقای دکتر اسکندری در تهران بماند و تعهدش را در بیمارستان بهرامی سپری کند.
از اساتیدتان در دورهٔ تخصصی بفرمایید. چطور به این رشته علاقه‌مند شدید با توجه به این‌که در ماه‌های اول کمی از آن ترسیده بودید؟
هر فردی ممکن است در ابتدای راه سست شود و به تصمیم خود شک کند اما من بعد از شش ماه سازگاری لازم را پیدا کردم و به بیمارستان‌های مختلف ازجمله سینا، امیر اعلم و... هم رفتم. آقایان دکتر کیافر، شمس، حفیظی، سید فرشی، حسابی، محبیان، برادران نصیری و... از اساتید ما بودند که ما در خدمت آن‌ها آموزش دیدیم و دورهٔ چهارساله را گذراندیم. من حقیقتاً سیستم موجود را نمی‌پسندیدم و زمانی که وارد دورهٔ استادیاری شدم کلاً آن روش را کنار گذاشتم. سیستم این‌گونه بود که دستیار از دستیار سال بالاتر چیزی یاد می‌گیرد و به‌ندرت پیش می‌آمد که اساتید به بیمارستان بیایند و به شاگردانشان عمل کردن را یاد بدهند. من تا همین اواخر حتی به دستیار چرخشی هم آموزش عملی در مرکز فوق تخصصی می‌دادم و در سال دوم دستیاری جراحی کودکان خود می‌ایستادم تا دستیار عمل بزرگ را انجام دهد و او را هدایت می‌کردم.
دکتر اسکندری: آموزش رشته‌های جراحی با رشته‌های داخلی کمی تفاوت دارد. در رشته‌های داخلی وقتی متخصص یا استاد آموزش را می‌دهد نیاز به اقدام‌های تکمیلی نیست و با برداشت اولیه دیگران آموزش را فرامی‌گیرند اما در رشته‌های جراحی با توضیح و دیدن نمی‌توان آموزش کامل را دریافت کرد و یک مرحلهٔ تکمیلی را هم می‌طلبد. شاید یک عمل جراحی که استاد یک‌ساعته انجام می‌دهد در دست شاگردش دوساعته انجام شود اما استاد باید صبر و حوصلهٔ بسیاری داشته باشد تا اصل عمل را به آموزش‌گیرنده بسپارد و خود در کنار شاگرد بایستد؛ البته انجام این امر به گفتار آسان است و ممکن است همه از عهدهٔ آن برنیایند. صبر و حوصلهٔ استاد جزو نکات برجستهٔ رفتاری ایشان در آموزش بوده است و تمام شاگردانشان در این قضیه متفق‌القول هستند که حوصلهٔ استاد در امر آموزش بسیار زیاد بوده است.

سال ۱۳۵۷ جزو سال‌هایی بود که در کشور تغییرات سیاسی رخ می‌داد. خاطراتی از زمان انقلاب و تحولات آن دارید؟
من در سال ۱۳۵۵ وارد بیمارستان سینا شدم و تا سال ۱۳۵۷ همچنان در بیمارستان سینا حضور داشتم، زمانی که جنگ شروع شد هم من در بیمارستان سینا حضور داشتم و در سال ۱۳۵۹فارغ‌التحصیل شدم.

در چه سالی ازدواج کردید؟
من در سال ۱۳۵۶ با همسرم در بیمارستان رازی آشنا شدم و با او ازدواج کردم.

چند فرزند دارید؟
من سه فرزند دارم که از نظر اصالت و صالح بودن مثال زدنی هستند و از دارایی های غیر قابل جایگزین خانواده اند. دخترم پریسا پس از اخذ فوق لیسانس روانشناسی ازدواج کرد و به کانادا رفت. اکنون پسری به نام ایلیا دارد و در اداره مهاجرت ونکوور به مهاجرین مشاوره می دهد. دختر دیگرم پرستو پس از اتمام تحصیلاتش در رشته it تا شهریور 97 در بخش خصوصی مشغول به کار بود و بعد برای تکمیل تحصیلات به کانادا رفت. فرزند کوچکم کوروش پس از اخذ لیسانس مکانیک از دانشگاه تهران به کانادا رفت و پس از گرفتن فوق لیسانس همانجا مشغول بکار شد.

دوست نداشتید فرزندانتان پزشکی بخوانند؟
فرزندان ما زمانی بزرگ شدند که من و همسرم دائما در بیمارستان‌های مختلف در حال کشیک بودیم و چون این سختی‌ها را دیدند متوجه شدند رشتهٔ پزشکی به دردشان نمی‌خورد و ما هم فشاری به آن‌ها نیاوردیم و در انتخاب رشته دانشگاهی آنها را آزاد گذاشتیم.

خاطراتی از جبهه و جنگ دارید؟
زمانی که جنگ شروع شد من وارد رشتهٔ جراحی کودکان شده بودم. در آن زمان کنگره‌ای توسط دکتر فلسفی برگزار شد که اساتید مختلف در آن حاضر بودند، یکی از آن حضار دکتر محرابی بود که به‌تازگی رشتهٔ جراحی کودکان را در بیمارستان بهرامی راه‌اندازی کرده بود. من زمانی که خودم را به دکتر محرابی معرفی کردم به من گفت بعد از اتمام دورهٔ جراحی‌ات به بخش من در بیمارستان بهرامی می‌آیی. من در سال ۱۳۶۰ دستیار رشتهٔ جراحی کودکان شدم و چون جنگ شروع‌شده بود مانند همهٔ پزشکان موظف بودم که به جبهه بروم. من در بحبوحهٔ بمباران اهواز وارد بیمارستان گلستان شدم و به همراه جراحان دیگر به کمک مجروحین جنگی می‌پرداختم. من یک سال در مسجدسلیمان هم حضور داشتم و درجمع در طول جنگ به مدت پنج ماه جبهه بودم.

می‌گویند جبهه ومجروحین جنگی آموزش‌های عملی زیادی به پزشکان می دهد.
اگر در تاریخچهٔ جراحی نگاه کنید متوجه می‌شوید رشتهٔ جراحی پیشرفت‌هایش را مدیون جنگ‌هاست و تمام روش‌های درمان تروماهای گوناگون از زمان جنگ پیشرفت کرده است. در ایران هم جنگ باعث شد جراحان ما تجربه‌های خوب جراحی را در تروما کسب کنند که با کمال تاسف این تجربیات بطور کامل مکتوب نشد. البته من چون جراح کودکان بودم زیاد سودی نبردم اما همکاران دیگر تجربهٔ زیادی پیدا کردند.

در ابتدای صحبت‌هایتان گفتید که می‌خواستید طبیب کودکان شوید.
بله همان‌طور که گفتم انتخاب رشتهٔ پزشکی به خاطر مرگ کودک دوازده‌ساله‌ای بود که در زمان کودکی دیدم اما انتخاب رشتهٔ جراحی کودکان بر اساس سرنوشت و پیش آمد بود. لازم به ذکر است تمام پایان‌نامه‌های دوره‌های مختلف پزشکی من در مورد کودکان بوده است. باید از مرحوم دکتر سیادتی یاد کنم که همیشه می‌گفت بچه‌هافرشته‌های مظلومی هستند و ما پزشکان اطفال از آن‌ها هم مظلوم‌تریم. شما کدام پزشک را می‌توانید بیشتر از این قابل قداست بدانید که موجودی را درمان می‌کند که به‌تازگی به دنیا آمده است و هیچ پناهی به‌جز شما ندارد؟ به‌هرحال این رشته‌ای بود که من روزبه‌روز به آن علاقه‌مند شدم و شروع به آموزش دیگران کردم.رشته فوق تخصصی جراحی کودکان در ایران و در دانشگاه علوم پزشکی تهران مدیون استاد ولی ا لله محرابی است.  روزی که من وارد بیمارستان شدم یک دوربین عکاسی  با خودم داشتم و عکس‌های مختلفی از بیمارانم دارم که در کتابی که نوشته‌ام نیز مستند شده است. من دورهٔ سه‌ساله‌ای در بیمارستان امیرکبیر حاضر بودم، در آذرماه سال ۱۳۷۷ استاد محرابی خداحافظی کرد و بیمارستان هم تعطیل شد. البته من در سال ۱۳۶۳ از بیمارستان امیرکبیر بطور موقت رفتم و استادیار بیمارستان سینا شدم و از آن بیمارستان هم به بیمارستان امام منتقل شدم اما در سال ۱۳۶۶ به توصیهٔ استاد محرابی مجدداً به امیرکبیر برگشتم. این بیمارستان در سال ۱۳۷۷ به خاطرمسائل گوناگون تعطیل و تغییر کاربری داد،و افرادی که آنجا بودند هم به قسمت‌های مختلف رفتند. آقای دکتر محرابی به مرکز طبی رفت، من و دکتر ملاییان و دکتر صدیقی، دکتردارابی و خانم دکترآذرشاهین به بیمارستان بهرامی رفتیم.

بعدازاین که وارد بیمارستان بهرامی شدید چه کردید؟
من بعد از یکی دو سال از ورودم رئیس بخش شدم و به کمک استاد محرابی عضو هیئت بورد جراحی کودکان شدم. بعد از مدتی هم رئیس هیئت بورد شدم و مستقیماً با وزارتخانه در ارتباط بودم. دوران مربیگری، استادیاری و دانشیاری رادر بیمارستان امیرکبیرطی کرده در سال 1382 استاد گروه جراحی دانشگاه شدم.

از تألیفاتتان بفرمایید.
توصیه من همیشه به همکارانی که پزشک می‌شوند و تخصص می‌گیرند این است که آن‌هایی که به آموزش علاقه دارند به دانشگاه بیایند و کار درمانی و علمی و آموزشی انجام بدهند. شخصی که به دانشگاه می‌آید باید از خودش مایه بگذارد، بخل نداشته باشد و آنچه آموزش دیده است را به‌خوبی به دستیارش منتقل کند. من کلاس دوم‌، سوم ابتدایی بودم که روزی خانمی از من خواست برای پدر و مادرش نامه بنویسم و این اولین نگارشم بود. در تبریز هم که بودم به جزوات و پلی کپی ها که کتاب های درسی آنزمان بود قانع نبوده برای درس خواندن به کتاب‌های درسی نیاز داشتم و کتاب‌های روسی  انگلیسی شده می‌خواندم وبه تدریج ترجمه این کتاب ها برایم آسان شد و اولین مقاله ام نیز در سال چهارم پزشکی در یکی از نشریات چاپ شد، بعدا در دوره رزیدنتی سعی کردم ترجمه هایم از سایرکتب را  که بدرد دیگران هم بخورد چاپ کنم. علاوه بر آن قسمتی از کتاب زنان و مامایی و اورولوژی کریستوفر را ترجمه کردم و انتشارات چهر که تنها انتشارات علوم پزشکی بود ترجمهٔ مرا چاپ کرد و چکی به مبلغ نه هزار تومان هم به من داد. بعدازاین که وارد رشتهٔ جراحی عمومی و جراحی کودکان شدم هم کتاب‌هایی تألیف کردم که توسط انتشارات دانشگاه تهران چاپ شد که یکی از آن‌ها کتابی به اسم حوادث، پیشگیری و درمان بود. کتاب بعدی تالیفی ام را هم انتشارات تیمور زاده چاپ کرد به نام عفونت جراحی. کتاب بعدی انواژیناسیون در کودکان ایرانی بود که انتشارات دانشگاه تهران چاپ کرد، بعدازآن به فکر افتادم که کتابی در مورد پیشینه جراحی کودکان در جهان و ایران بنویسم و این کتاب هم توسط دانشگاه علوم پزشکی تهران چاپ شد. من در این کتاب به‌طور مستند نوشته‌ام که پرفسور عدل در سال 1332 شمسی دکتر نبوی را به مدت دو سال به فرانسه فرستاد تا دو سال جراحی کودکان بخواند. درسال نود کتاب  جراحی برای کودکان شمارا چاپ کردم. کتاب آخر من در مورد جراحی کودکان است به نام کتاب  جامع جراحی کودکان، که دانشگاه تهران  چاپ آن را قبول نکرد اما دانشگاه مشهد دو جلد آن را چاپ کرد،و از چاپ بقیه آن بعلت بی پولی امتناع کرد این کتاب پنج جلد است که بقیه آن به همت موسسه خیریه محکم چاپ خواهد شد. به نظرم وقتی کسی قدم به دانشگاه می‌گذارد باید کار مثبتی انجام بدهد که ماندگار باشد.

آیندهٔ این رشته را چطور می‌بینید؟
آیندهٔ رشتهٔ ما به حمایت دانشگاه و وزارت بهداشت و درمان و آموزش پزشکی بستگی دارد. اگر از این رشته حمایت شود آیندهٔ روشنی خواهد داشت؛ امروزه دوستان جوان ما کارهایی را انجام می‌دهند که ممکن است من هم بلد نباشم. این پیشرفت‌ها نیاز به حمایت مالی و معنوی دارد که متأسفانه در دانشگاه ما بویژه در بیمارستانمان وجود ندارد. الآن پانزده سال است که در بیمارستان بهرامی بر سرترمیم وبازسازی و اضافه کردن اتاق عمل جدل وجود دارد و در حالیکه بخش جراحی ستون اصلی بیمارستان بهرامی است و بیش از 40 جراح فوق تخصص از بهرامی فارغ التحصیل شده اند مدیران بیمارستان فقط به بخش های داخلی چسبیده حداقل توجه را به بخش جراحی دارندو دستگاه لاپاراسکوپی که دکتر اسکندری از آن استفاده می‌کنند مربوط به نسل اول و سال‌ها پیش است هرچند که لاپاراسکوپی به‌خصوص لاپاراسکوپی نوزاد جزو نقاط قوت بخش ما در بیمارستان بهرامی است.
دکتر اصلان آبادی: من جزو اساتیدی هستم که دانشجوهابه‌عنوان یک حامی از آن یاد می‌کنند و هرسال هم به انتخاب دانشجوها استاد برتر بوده‌ام. من به لحاظ اخلاق شغلی مدیون استادم و این رمز موفقیتم در این سال‌ها است. خیلی‌ها هستند که از دکتر پورنگ به لحاظ دانسته‌های علمی غنی‌تر هستند اما دکتر پورنگ طوری به دانشجویش تدریس می‌کند که انگار آن دانشجو فرزندش است. وقتی یک رفتار پدرانه با رفتار عالمانه همراه شود استاد بهترین استاد خواهد شد.

اگر توصیه‌ای برای جوان‌ها دارید بفرمایید.
البته دوستان از من بیش‌ازاندازه تعریف کردند اما من همهٔ این خصوصیات را از پدرم، معلم‌های دوران تحصیلم و اساتید خوبم در طی تحصیل پزشکی آموخته‌ام و همواره فکر می‌کنم که پزشک باید حکیم باشد. حکیم کسی نیست که فقط دیگری را درمان میکند بلکه کسی است که راه زندگی صحیح را به انسان های دیگرنشان داده و مشکلی را از آنها حل کند.من تمام موفقیت زندگی ام رااول مدیون برادربزرگم ابراهیم هستم که دستم را گرفت به دبستان ،دبیرستان و دانشگاه بردتمام مخارج زندگی ام را با تمام سختی تامین کرد و من هیچگاه نتوانستم زحمتش را جبران کنم. فرد هیچ‌وقت در طی مسیرش موفق نخواهد شد مگر این‌که یار خوبی در راه زندگی داشته باشد، همسرم خانم مهناز مولائی در زمان رزیدنتیم با من ازدواج کرد، سه فرزند را به‌تنهایی بزرگ کرد و سیزده سال در سوانح سوختگی و ادامهٔ راه را در بیمارستان کودکان کار کرد و همیشه همراه من بوده است. ترقیات بعدی، درجات علمی و ثواب درمان بیمارانم مدیون فداکاری های اوست و بقیه می ماند تلاش های مداوم و پشتکار خود من.
دکتر اسکندری: دانشجویان باید بدانند که فقط در طی دورهٔ تحصیل نباید به دنبال آموزش باشند و بعد از فارغ‌التحصیلی از اساتید پیشکسوتی که در کنار آن‌ها کار می‌کنند هم باید آموزش ببینند. این اساتید باتجربه به‌سادگی تجارب خود را به دست نیاورده‌اند و به‌سادگی نباید از دست بروند.
دکتر پورنگ: من به دانشجوها توصیه می‌کنم که اگر رشتهٔ پزشکی را انتخاب می‌کنند برای پول نباشد و هرگز برای کم درآمدی شاکی نباشند. اگر فردی دنبال پول است به رشتهٔ پزشکی نیاید بلکه کسی باشد که عاشق مردم و کمک به آن‌هاست. می‌گویند که 'یاد داری که در وقت آمدنت همه خندان بودند و تو گریان. چنان زی که در وقت رفتنت  همه گریان باشند و تو خندان'. کسانی که به رشتهٔ پزشکی می‌آیند باید به بالین بیمار اهمیت بدهند اما متأسفانه امروزه پزشکان درگیر پاراکلینیک شده‌اند. در رشتهٔ ما اکثر بچه‌ها صحبت نمی‌کنند اما نگاه به چهرهٔ آن‌ها، توضیحی که پدر و مادر می‌دهند هم می‌تواند حلال مشکلات باشد. وقتی بیمار ما زجر می‌کشد ما هم زجر می‌کشیم و تمام تلاشمان را می‌کنیم که او را از بیمارستان مرخص کنیم. من چندین روز پیش در فکر پسر شش‌ساله‌ای بودم که چندین بار در بیمارستان امیرکبیر توسط ما عمل شده ولی به نتیجه نرسیده بود و دیگر به ما مراجعه نکرد. این به نظر من نقطهٔ تاریکی در کارنامه من بود ولی چند روز پیش جوان ۲۲ ساله‌ای به همراه خواهرش به درمانگاه آمد و هدیه‌ای به‌عنوان تشکر هم برایم آورده بود و آن زمان بود که خیالم راحت شد و بسیار خوشحال شدم و گفتم چه بیماران نجیب و قدردانی داریم. به نظر من دانشجویان و دستیاران امروزه باید به‌جای اینترنت به کتاب مراجعه کنند و همهٔ این خوانده‌ها را بر بالین مریض و به همراه استاد تجربه کنند.
استاد سخن سعدی می‌فرماید: صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه/  بشکست عهد صحبت اهل طریق را
گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود/  تا اختیار کردی از آن این فریق را
گفت آن گلیم خویش به درمی‌برد ز موج/  وین جهد می‌کند که بگیرد غریق را
این فرد یعنی پزشک تمام تلاشش را می‌کند که کسی را نجات بدهد و اعتقاد من این است که تمام پزشکان و همهٔ آدم‌هایی که به هم نوع خود کمک می‌کنند این‌گونه هستند و من امیدوارم همهٔ ما پیرو پند سعدی باشیم.
خدای مهربان یار و نگهدارشما باد

خبرنگار: نسیم قرائیان
عکس: مهدی کیهان

مدیر سیستم
تهیه کننده:

مدیر سیستم