گفت وگوی دفتر امور ایثارگران با دکتر سعید ناطقی رئیس بیمارستان بهارلو؛ فرزند شهید ناطقی
روابط عمومی دفتر امور ایثارگران دانشگاه به مناسبت 22 اسفند سالروز بزرگداشت شهدا و تجدید میثاق با آرمانهای شهیدان با دکتر سعید ناطقی فرزند معزز شهید ناطقی و رئیس بیمارستان بهارلو گفت وگو کرد.
به گزارش روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران دفتر امور ایثارگران؛ گاهی وقتها مثل دوره کودکی، روی برفهای گذشته دنبال ردپای آدمها میگردیم؛ آدمهایی که برایمان مهم بودند، هستند و خواهند بود. گاهی آنها را یادمان نمیآید؛ دست میکشیم روی دستخط و آلبوم عکسشان. وقتی هم که خودکار، میز، دوربین و دفترچه خاطراتشان را لمس میکنیم، دنبال رد انگشتهایشان میگردیم. اصلاً انگشتها اعضای مهمی هستند؛ میبینند، میخوانند، درک میکنند.
تابلوهای پدر، نشانیها
پدرم عضو نیروی هوایی ارتش و همافر بود؛ خطاط بود. نقاشی هم میکرد. هنوز هم یکی، دوتا از تابلوهای نقاشیاش در خانهمان هست. نامش علی بود، ولی خیلی وقتها او را امیر صدا میکردند. تنها تصویرهایی محو و مبهم از او به خاطر میآورم.
خانه پدری
از قبل از انقلاب خانواده پدری من درگیر مبارزات انقلابی بودند؛ خانواده مادری هم، اما خانواده پدری بیشتر. از طرفی عموهای من نظامی نبودند. یکی از عموهای من احمد ناطقی، عکاس است. کار هنری میکند. یکی از عکاسان معروف است. جزء کسانی است که از حلبچه بعد از بمباران شیمیایی عکاسی کرده است. خانواده پدری من در زمینه مسائل فرهنگی و انقلاب خیلی فعال بودند. سرشان درد میکرده برای این کارها. هنوز هم همینطورند. در آن دوران هستههایی را در مساجد تشکیل میدادند، صحبتها و بحثهایی درمیگرفته و جوانان را تهییج و اهداف انقلاب را تبیین میکردند، درباره شخصیت امام صحبت میکردند؛ اینکه شرایط موجود قابل تحمل نیست و راهی و گریزی جز یک انقلاب بهطور کامل وجود ندارد. در تمام راهپیماییها و تجمعات ضد حکومتی هم شرکت میکردند.
سلام نظامی همافر نقاش
میدانم که پدرم همیشه پای درس دکتر شریعتی یا آقای مطهری در حسینیه ارشاد میرفته و جزو همان همافرهایی بوده که پیش امام رفتند و سلام نظامی دادند. مادرم میگفت:« به منم نگفت که می خواد بره و چه برنامه ای داره.»
آن روز پدرم با لباس شخصی میرود، ولی لباسهای نظامیاش را هم با خودش برمیدارد. زمانی برای مادر تعریف میکند که جایی در کوچه پسکوچههای نزدیک مدرسه علوی، با همکارانش لباسهایشان را عوض میکنند و لباس فرم میپوشند. بعد میروند خدمت حضرت امام.
ترور
فعالیتهای خانواده پدری بعد از انقلاب هم ادامه پیدا میکند؛ حتی یکبار برای ترور پدرم تا خانهمان میآیند. مادر میگفت:« اون روز پدرت خونه نبود، ولی بعد معلوم شد که برای چه کاری اومده بودن.» تا مدتی بعد اضطراب و دلهره در خانه ماندگار میشود. اگر کسی در میزد، با خودشان میگفتند نکند باز هم برای ترور آمده باشند. آن زمان در مناطق مختلف تهران، برای ترور چند نفر دیگر هم رفته و موفق شده بودند. آنها هم مثل پدر من معروف نبودند.
همهجا باهم بودیم
اینطور که برایم تعریف کردهاند، پدرم بین بچههای محل خیلی محبوب بوده. برایشان کلاسهای مختلف ترتیب میداده؛ از قرآن گرفته تا خطاطی. برنامه کوه میگذاشته و مسائل اعتقادی را برایشان تبیین می کرده. همه دوستش داشتند. پدرم چاپ اول کتابهای دکتر شریعتی یا شهید مطهری را خریده بود. هنوز هم کتابهایش در خانهمان هست؛ جلدهای قدیمی و فرسودهای دارند. حتی بعد از اینکه با مادرم ازدواج میکند، برای اینکه از نظر ایدئولوژی تقویت شود، برایش نوارهای سخنرانی میآورده و میگفته:« حالا که توی خونه فرصت داری این نوارها رو گوش کن.» کتاب به او میداده؛ چون مادرم هم خیلی اهل مطالعه بوده، کتابهایی در اختیارش میگذاشته که هر وقت میخواهد بخواند. خیلی از آنها را مادر مطالعه کرده. مادر هم مثل پدرم در این حال و هواها بوده. در تمام فعالیتهای انقلابی هر دونفر باهم بودند. مادر میگفت:« ما همه راهپیماییها رو رفتیم، إلا هفده شهریور.» دلیلش را درست نمیدانم. گویا مهمانی داشتند. شاید هم نامزدیشان بوده یا کسی دعوتشان میکند.
چهره سعید، نگاه تو
وقتی جنگ شروع میشود، داوطلب میشود و با نیروی زمینی به جبهه میرود. این جبههرفتن ارتباطی با تخصصش نداشت. پدرم تکنسین هواپیماهای جنگی بود. اینطور که مادر برایم گفت، حدود سهماه به جبهه میرود. در این سهماه هم دو یا سهبار مرخصی میآید. در یکی از این دفعات به مادر میگوید:« من توی بزنگاههایی که خیلی خطر احساس میشه، همش چهره تو و سعید میاد جلوی چشمم. احساس میکنم همین مانع از این میشه که شهید بشم یا اتفاقی برام بیفته.» مادرم به او می گوید:« نه، تو اصلاً فکر ما نباش. حتماً به اون هدفت نگاه کن. به این چیزا توجه نکن.»
اندوه نیزههای شکسته
بار آخر عمویم با پدرم به جبهه میرود. اینطور که عمویم و دوستانش تعریف میکنند نفربری خراب میشود، چون او تکنسین هواپیمای جنگی و فنی بوده همراه دو، سهنفر دیگر میروند تا آن را تعمیر کنند. نفربر را تعمیر میکنند و روشن میگذارند ببینند کار میکند یا نه. اذان هم میدهد و کنار نفربر میایستند به نمازخواندن. وقتی خمپاره میآید نفربر را بزند، صدای نفربر مانع از آن میشود که صدای سوت خمپاره را بشنوند و پناه بگیرند. موج انفجار باعث میشود بدن پدرم متلاشی و سرش قطع شود. سر پدرم را بعد از یک روز در جای دیگری پیدا میکنند. شهادتش موقع نماز بوده؛ آبانماه سال 61 در عملیات رمضان، پاسگاه زید عراق.
قرار ما قطعه ۲۶
وقتی پدرم شهید میشود؛ هم در محله پدری، هم در محله مادری، یعنی در محله غیاثی تهران خبر شهادتش خیلی سروصدا میکند. بعد از شهادت پدر خیلیها عزادار شدند و سیاه پوشیدند. محل سیاه پوش شد. خیابانی که در آن زندگی می کردیم به نام او می شود؛ خیابان خانه پدریشان در محله خراسان هم همینطور. خانه خودمان هم آن زمان در محله رسالت بوده.
مزار پدرم قطعه 26 بهشت زهراست. سال 61 برایش دو، سهتایی مراسم گرفتند که اصلیترینش برای خاکسپاری و با هماهنگی ارتش بود. چون نیروی رسمی ارتش بود، با مراسم ویژه ارتش به خاک سپرده میشود. رژهای هم انجام میشود. جدای از اینها دو مراسم یکی در خانه خودمان در محله رسالت و در محله مادریام؛ یعنی در محله بروجردی برگزار میشود. دیگری هم در محله غیاثی که محله پدریشان بوده.
فیلمهای صامت، خاطرات گویا
عمویم هر از چندگاهی دستخطی و عکسی رومیکند؛ مثلاً یکی از نامههایی که پدرم برایش نوشته یا زمانی که در جبهه بوده او نوشته برای پدرم. گاهی هم عکسهایی که نداشتیم برایمان میآورد. یک آلبوم کامل از پدر عکس داریم که برای ایام جنگ است، آلبوم دیگری هم هست که برای قبل از جنگ است. چند فیلم آپارات صامت هم از پدرم هست که خانوادگی است. مادر و مادربزرگ و پدرم در فیلم هستند. من هم شاید من شش یا هفتماهه بودم. آن زمان آپارات خیلی کم بود. چون فیلمبردار خیلی کم بود، اما ما داشتیم. از طرفی هم باید فیلمهای آپارات را میفرستادند خارج از کشور ظاهر شود. وقتی به صورت فیلم درمیآمده، دوباره برایمان میفرستادند. خیلیهایشان برای ظهور به آلمان میرفته.
اولین دوربین را پدرم به او میدهد
عمویم اصل علاقهاش به عکاسی را از پدرم دارد. مشوق عمویم میشود؛ باهم میروند کلاس عکاسی ثبتنام میکنند. اول پدرم میرود، بعد هم عمویم. میرود و خوشش میآید. اولین دوربینش را هم پدرم به او میدهد. پدرم میخواسته دوربین بخرد، بهخاطر همین دوربین قدیمیاش را به او میدهد.
پدرم هرازگاهی فیلم هم میگرفته، عکاسی هم میکرده. از تظاهراتهایی که رفته فیلم گرفته. نسخهای که ما داریم دو یا سهدقیقه بیشتر نیست. تبدیلش کرده بود به ویاچاس. بعد تبدیلش کردیم به نسخه سیدی. فیلم انگار روی دور تند است. از تظاهراتها هم چندتایی عکس داریم.
یادهای از دسترفته
مادر خیلی وسائل قدیمی نگه نمیدارد. همه را معدوم میکند. عکسهای خودش که هست،. عکس و فیلمها را هم روی ضروریات نگهداشته، ولی من یادم هست که از تظاهراتها عکس داشتیم؛ حتی به صورت اسلاید داشتیم. آنها را هم اخیراً ندیدم. احتمالاً اینها هم جزء همان خدابیامرزهایی است که رفتهاند. عکسهایی که هست بیشتر خانوادگی است؛ مثلاً رفتهاند شمال. پدرم گفته غروب آفتاب است بیا ضد نور عکس بگیریم. از این عکسها چندتایی دارد. عکسهایی هنری است، ولی غالباً عکسهایی که پدرم گرفته، خانوادگی است.
اگر پدر رفته...
فرزند شهید بودن تأثیرات خودش را بر زندگی من داشت. در هر حال احساس میکردم کمی متفاوت هستم. وظایف بیشتری دارم. البته بعضی مواقع برعکس عمل میکند. باعث میشود که بعضی از فرزندان شهداء طلبکار شوند. برای من احساس طلبکاربودن ایجاد نکرد؛ چون پیش خودم گفتم:« از فضل پدر تو را چه حاصل! پدرت رفته و شهید شده. خوشبهحال خودش. به ما که ربطی ندارد! ما باید تلاش کنیم و دین خودمان را به نوبه خودمان به دوام انقلاب اداء کنیم.» حالا اگر پدرم رفته، اگر قرار است من راه او را بروم، باید از آن حالت طلبکارانه فاصله بگیرم. باید با نگاه بدهکاربودن به انقلاب نگاه کنم. این حالت که به صورت روتین وجود دارد. یعنی وقتی فرزند شهید هستی، احساس مسئولیت بیشتری میکنی. احساس میکنی نمیتوانی نسبت به بعضی مسائل بیتفاوت باشی؛ چون با یک جریانی پدرکشتگی داری. جریانی فکری پدر شما را کشته. آدم بیخیال پدرکشتگی نمیشود، اما اگر حقیقتش را بخواهید شاید تا مدتی من هم همین ذهنیت را داشتم. تا زمانی که از خودم اندیشه و ایدئولوژی نداشتم، مثل همان عده طلبکار بودم، ولی بعداً به صورت ایدئولوژیک به این نتیجه رسیدم که باید خیلی از فعالیتها را انجام داد. ارثی نباشد، اینطور نباشد که چون فرزند شهید هستم باید وارد جریاناتی بشوم.
من مخالفم!
اواخر دوره دبیرستان بودم. از نظام وحکومت دلخور بودم . کلاً از بنیاد شهید بدم میآمد. از اول هم رابطه خوبی با بنیاد نداشتیم. راهمان آنجا نمیافتاد. کلاً برخوردهایشان خوب نبود. شاید همین موضوع در طرز فکر من بیتأثیر نبود. دوستان و رفقا و فضایی که در آن قرار میگیری همه در بهوجود آمدن آن احساس دخیل هستند. در هر صورت مخالفت من، مخالفت عالمانهای نبود.
وقتی کنکورم را دادم، رفتیم اردو. اردو در اصفهان بود. آن زمان کرج زندگی میکردیم و کرج جزء استان تهران بود. از تمام شهرستانها هم آمده بودند. همه فرزند شهدا بودند. آزمون میگرفتند، مسابقه برگزار میکردند و جایزه میدادند. من هم این مسابقات را خیلی سبک میدانستم. اصلاً شرکت نمیکردم. تا اینکه ناظم مدرسهمان آمد و گفت:« شما مثلاً مال تهرانید! یه کم به خودتون بجنبید! زشته! من میدونم این جایزهها براتون مهم نیست، ولی به هر حال یه تکونی به خودتون بدید، ما هم آبرومون حفظ بشه.» من هم گفتم چشم. در مسابقهها شرکت کردیم و تمام جایزهها را هم ما میبردیم. تا اینکه مسابقه رسید به غول مرحله آخر! جایزهاش هم خوب بود؛ ضبط دو کاسته دادند. آن زمان ضبط دوکاسته جایزهای لاکچری بود. من هم خیلی علاقه نداشتم. خودم یکی مثل همان را داشتم، ولی شرکت کردم. موضوع مسابقه جزوهای ده، پانزده صفحهای از سخنرانی رهبر انقلاب درباره عبرتهای عاشورا بود. کنکور داده بودم و یاد گرفته بودم همه چیز را کنکوری بخوانم. شروع کردم به خواندن. بعد. دیدم که صحبتهایش، صحبتهای دقیق و عمیقی است. بلاخره آدم دیدش یواشیواش تغییر میکند. بچههای گروه ما نفرات اول و دوم شدند.
بعد از آن من بیشتر مطالعه کردم. بعد که به دانشگاه آمدم باز هم بیشتر مطالعه کردم. اینها همه باعث شد دید من بهکلی عوض شود. همین تغییر ایدئولوژیک باعث شد که بیشتر کارهای فرهنگی کنم. وقتی دانشگاه قبول شدم، رفتم نهاد و با آنها همکاری کردم.
کرونا فراغتم را بلعید، کتابها را شنیدم
این روزها در مقایسه با قبل، اوقات فراغت ندارم. از وقتی رئیس بیمارستان بهارلو شدم مطالعهام کم شد؛ تقریباً به صفر رسید. قبل از آن بیشتر مطالعه میکردم؛ چون در خانه کمتر وقت میشد مطالعه کنم، سعی میکردم به صورت صوتی مطالعهام را ادامه بدهم. در سال گذشته هفت یا ده جلد کتاب خیلی خوب خواندم؛ کتابهایی که خیلی وقت بود در لیست گذاشته بودم تا بخوانم، ولی فرصت نداشتم. متوجهشدم نسخه صوتیاش هست. از سایت نوار دانلود کردم و شنیدم. تعدادی را هم دانشگاه روز معلم هدیه داد. آنها هم خوب بودند. دو، سه جلدش را گوش دادم. به خاطر کمبود وقت، مطالعه را از حالت خواندنی به حالت شنیداری بردم. خانه با بیمارستان فاصله زیادی داشت. هر روز چهل دقیقه در رفت و یک ساعت در برگشت کتاب گوش میدادم. با این کتابهای صوتی خیلی خوب از این وقت استفاده کردم. بعد از شیوع کرونا آنقدر ذهنم درگیر شد که در این چهارماه اخیر واقعاً فرصت مطالعه نداشتم، حتی مطالعه درسی هم نکردم. با این حال، از یکی دو روز پیش مطالعات درسی را دوباره شروع کردم. وقتی این مطالعه روی روال بیفتد، مطالعات غیردرسی را هم شروع میکنم. سال گذشته زندگینامه آقا را خواندم. «چرا ملتها شکست میخورند» کتاب جالبی بود؛ هم بارقههای سیاسی داشت، هم اقتصادی. کتاب «تمام مردم شاه»، درباره کودتای بیستوهشت مرداد 1332 بود. درباره این اتفاق مقاله زیاد خوانده بودم، اما کتابی نخوانده بودم که قضیه را از ابتدا تا انتها بررسی کند. از طرفی نویسنده کتاب آمریکایی است. تفکراتش طوری نیست که بگوییم نویسندگان ما بعد از انقلاب و با سوگیری نوشتهاند. تمایلش در نوشتار به سمت ملی مذهبیهاست؛ بنابراین کتاب بدی نیست. کتاب چاپ امریکاست و ترجمه داخلی دارد.
سه، چهار روزی هست که دوباره مراجعات مردم بخاطر کرونا زیاد شده. از اواسط اردیبهشت واقعا کم شده بود. بیمارستان بهارلو از نظر تعداد بیمار کرونایی دومین بیمارستان دانشگاه تهران بود. بیمارستان امام خمینی با 1250 تخت حدود 300 تخت را به کرونا اختصاص داده بود. ما با 330 تخت 200 تخت را به کرونا اختصاص داده بودیم. این دویست تخت رسید به سی تخت، اما حالا ده تخت به این تعداد اضافه شده.
حرف آخر؛
دو قطبیهای کاذب
روابط عمومی دانشگاه برنامهای برگزار و با معاونین دانشگاه، رؤسای بیمارستانها و معاونینشان مصاحبه کرد؛ در مجموع کسانی که در دوره شیوع کرونا فعال بودند. از دوستان تصویربردار هم دعوت کرده بودند تا به طبقه هشتم ساختمان مرکزی دانشگاه بیایند. از جلسه هم فیلمبرداری کردند، هم صحبتها پیاده شد. با این هدف که به صورت مجموعهای گردآوری شود. صحبتهای آنها دراینباره، تاریخ شفاهی دانشگاه است. این کار را کردند تا صحبتهای آنها و تجربیاتشان در این زمینه منتقل شود و در این برهه دفن نشود. اگر سالهای بعد بحرانی این چنینی اتفاق بیفتد از این تجربیات استفاده میشود.
بهعنوان حرف آخر، میخواهم نکته مهمی را بیان کنم. بعد از انقلاب در کشور اتفاقات متفاوتی افتاد؛ در راهسازی و علوم فضایی، در مهندسی و پزشکی و هر زمینه دیگری از مکانیک و صنعت بگیرید تا رشتههای علوم تجربی و گروه علوم انسانی. در این میان دو رشته هستند که پیشرفت و تعالیشان از سایر رشتهها بسیار متفاوت است؛ یکی صنایع نظامی و هستهای و دیگری هم رشته پزشکی است. ما در پزشکی بر لبه علم حرکت میکنیم. در صنعت نظامی هم تقریباً همینطور است؛ یعنی یکی از بزرگترین و بهترین تولیدکنندهها و صادرکنندههای ادوات نظامی و جنگی هستیم. اینها امنیت را برای ما به ارمغان میآورد. منتهی طرف مقابل ما میخواهد برنامهریزی کند تا نقاط قوت ما را تضعیف کند. طبیعتاً نقاط قوتی که پررنگتر و مؤثرتر هستند، جزء اولین اهدافشان است؛ مثل قوای نظامی و هستهای. دشمن وقتی میخواهد این صنایع را بکوبد، دو قطبی ایجاد میکند. دو قطبی نان؛ یعنی اقتصاد با امنیت. نشان میدهد که امنیت شما این است؛ شب که به خانه میروی جلوی زن و فرزندت خجالتزده نباشی. هستهای میخواهی چهکار؟! موشک میخواهی چهکار؟! به چه درد تو میخورد؟ اگر کسی عالم نباشد، مطالعه نکرده باشد، این حرف به نظرش منطقی میآید. چرا؟ چون اولین کالایی که برای جوامع در نظر گرفته میشود امنیت است. وقتی امنیت فراهم شد، در بستر امنیت اقتصاد پررونق میشود. این حرف من نیست؛ تمام جامعهشناسان همین را میگویند. وقتی اقتصاد داشته باشی، میتوانی آزادیهای اجتماعی داشته باشی؛ حال ممکن است آزادی از نظر هر شخصی مفهوم متفاوتی داشته باشد. مثلاً اگر کسی به مسائل دینی پایبند نباشد، میگوید آزادی برای من این است که حجاب نداشته باشم یا بروم استادیوم. حال این که آیا واقعاً اینها آزادی محسوب میشود یا خیر، بحثی ثانویه است، ولی فرض کنیم که اینها به معنی آزادی است. اگر امنیتی در اقتصاد کشور نباشد، روی آزادیهای اجتماعی متمرکز شوی، درواقع خیانت کردهای. مسئولینی که این کار را میکنند، خیانت میکنند؛ چون اولویتهای جامعه را بههم میزنند. کاری به این مباحث ندارم، اما میخواهم بگویم اولویت کشور اول امنیت است، بعد اقتصاد. اگر امنیت نباشد، اقتصاد محلی از اعراب ندارد؛ بنابراین این دو قطبی که میگویند نان داشته باشیم یا موشک، دو قطبی کاذبی است. هردوی اینها باید در جامعه وجود داشته باشد. شما نباید با نهی از معروف، امر به معروف کنی. امر به معروف، با نهی از منکر به دست میآید. باید از بدی نهی کنی، نه از معروف. به هر حال این دوقطبی در این مملکت جواب داده است. همین باعث شده که در بعضی زمینهها عقبنشینی کردیم و چوبش را خوردیم و داریم میخوریم. انشالله بیشتر از این نشود.
بازی نخوریم
در حوزه سلامت دیگر نتوانستند این دو قطبی را علم کنند؛ چون شما نمیتوانی بگویی که سلامت فرزندت را رها کن، شب که به خانه میروی نان برای خوردن داشته باشی؛ چون مردم میگویند:« نه آقا! میخواهم نان نبرم، اما اگر بچهام مریض شد او را پیش بهترین دکتر ببرم.» چون اصل جان اوست. آن دو قطبی و آن ترفند و آن نقشه که در بحث نظامی و هستهای و اقتصاد جواب میدهد، در بحث سلامت جواب نمیدهد. همین آقا که در رومانی کشته شد، روحانی است. او آدم سالمی نبوده. خیانت میکرده. امثالشان را هم در جامعه روحانیت کم نداریم. در نظامیان و قضات هم چنین کسانی کم نداریم. شما وقتی به تعمیرگاه میروی، ممکن است از هر دونفر مکانیکی، یکنفر سرت را کلاه میگذارد. یعنی در همه اقشار ممکن است آدم پست و کثیف و رذل وجود داشته باشد. در میان پزشکان هم قطعاً چنین کسانی هستند. در این شکی نیست. حالا اگر بخواهیم نسبت بگیریم، باید بگویم بهترین رسته همین پزشکان هستند، ولی بلاخره در پزشکان هم آدم ناباب پیدا میشود.
حالا کاری که آنها میکنند این است که اشتباهات و خطاها این جماعت را پررنگ میکنند. در جامعه حزبالهی ما هم این باب شده است. کسی که میخواهد اتیکت حزب الهی داشته باشد، باید چهارتا لگد به جامعه پزشکی زده باشد. نزده باشد عدالتخواه نیست؛ چون پزشکان را جزو طبقه اشراف طبقهبندی میکنند. تا این چوب را به این جماعت نزند، انگار تصور حزبالهیبودن برایش جانمیافتد. اینها هم بازی خوردند.
هلستوریسم کجایی؟!/ صدا و سیما برنده یا بازنده؟
هلستوریسم یکی از روشهایی است که میتوانیم تحریمها را با استفاده از آن بهراحتی دور بزنیم؛ چون بیمار با دلار میآید، با پول نقد هم میآید. کاری که ترکیه در همسایگی ما دارد انجام میدهد، ولی ما به جای اینکه بخش پزشکیمان را تقویت کنیم و برایش تبلیغ کنیم، تضعیفش میکنیم. صدا و سیمای ما شروع میکند به کوبیدن جامعه پزشکی. فکر میکنند اگر این کار را بکنند از خواست مردم مظلوم دفاع میکنند؛ در حالیکه این موضوع، نقشه آن طرفیهاست. درواقع افرادی که زیرمیزی میگیرند، افرادی که کارتخوان ندارند، بلد میکنند؛ ولو اندک باشند. این موضوع باعث میشود کمکم ذهنیت مردم از پزشکان و رشته پزشکی تخریب و منفی شود. در نتیجه مردم به جامعه پزشکی بدبین میشوند. وقتی شما عاملین پیشرفت پزشکی را تخریب میکنید، طبیعتاً خود رشته کمکم تخریب میشود؛ بدون اینکه نیاز به آن دو قطبی باشد. نسخهای که برای کوبیدن رشته پزشکی پیچیدهاند با رشته نظامی و اقتصاد فرق میکند.
کاری که کرونا کرد، صدا و سیما نکرد!
ماجرای کرونا آسیبی را که از این جهت به جامعه پزشکی وارد آمده بود، تا حدی برطرف کرد. دید مردم اندکی به پزشکها مثبت شد. این فرصت خوبی است. حرف آخرم این است که من پزشک یا آن کسی که در بیمارستان خصوصی کار میکند، زیرمیزی میگیرد، باید کمی حیا داشته باشد. باید سعی کند این زحمات را پایمال نکند؛ زحماتی که این دستآوردها را برای ما داشته و دارد. بعضی از عزیزانی که مرتکب این خطاها میشوند، باید کمی به درآمد حلال معتقد باشند. این افراد وهن جامعه پزشکی هستند. سازمانهای نظارتی باید بیشتر دقت کنند که این دست افراد، دست از پا خطا نکنند؛ چون خطای آنها به پای همه جامعه پزشکی نوشته میشود.
از طرفی رسانههای ما اینقدر سادهلوح نباشند که بهراحتی در این جریان بازی بخورند. به راحتی بازی خوردیم. آقای سلامی که بیست و چهار ساعته در تلویزیون با دکترها مصاحبه میکرد و میگفت کرونا را شکست میدهیم، پیش از این گزارشهایی میگرفت که جامعه پزشکی را تخریب میکرد. مرد حسابی! تو همان کسی هستی که اگر در ابرقو کسی زیرمیزی گرفته بود یا در اتاق عملش کارتخوان نداشت، آن را در بیستوسی پخش میکردی! گاهی اتفاقی در سی یا چهل درصد جامعه پزشکی اتفاق میافتد. من مجبورم این موضوع را انعکاس بدهم، ولی وقتی موضوعی در کمتر از ده درصد در بین قشری اتفاق میافتد، نباید اینطور انعکاس داده شود. آیا این انصاف است که آن را به کل جامعه پزشکی تعمیم بدهید؟! آنها هم باید حواسشان را جمع کنند که بیش از این بازی نخورند و بیش از این صدمه نزنند. ان شاءالله از این فرصت به دست آمده بیشترین بهره را ببریم و دستآوردهایش را تخریب نکنیم.
نظر دهید