گفت وگو با دکتر سیدحسن موسی کاظمی عضو هیئتعلمی گروه حشرهشناسی پزشکی به مناسبت هفته دفاع مقدس
دکتر کاظمی گفت: من از صمیم قلب میگویم اگر به سال 57 برگردم همین راه را ادامه میدهم. در محیط کار هم گفتهام. دلم روشن است. بالاخره کسی هست که این مملکت را نگهداشته؛ به آن اعتقاد دارم.
به گزارش روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران دفتر ایثارگران، درادامه مشروح این گفت وگو را می خوانید.
بشنو از نی
روزگاری گذشت و بعضی چیزها فراموش شدند، اما همان نوجوانهایی که پاتوقشان مسجد بود و در پسکوچههای شهر شبنامه و اعلامیه پخش میکردند هنوز بین ما هستند. در همین شهر، بین همین دیوارهای بلند. اصلاً چرا دور برویم؛ پدرانمان هستند. آنها برایمان آرزوهایی داشتند که محقق شد، اما امان از روزگاری که جای خیلی آدمها را باهم عوض میکند. امان از بیعدالتی. یاد داستان «بشنو از نی» میافتم. باید روزگاری برسد که همه مادران سرزمینم نام فرزندانشان را «علی» بگذارند.
شرححالنویسها بنگارند
در نائین به دنیا آمدم؛ سال ۱۳۴۷. مثل خیلی از شرححالها من هم باید بگویم در خانواده مذهبی بزرگ شدم. اصلاً خانهمان کنار مسجد جامع محمدیه و حسینیة محل بود. همیشه صدای اذان و نماز جماعت در خانهمان شنیده میشد. از بچگی موظف بودیم در نماز جماعت شرکت کنیم. هفتساله بودم که با پدر به مسجد میرفتیم؛ شاید هم زودتر. به همین دلیل من مکبر نماز جماعتها بودم. محلة ما نام حضرت محمد (ص) را داشت. مسجد محلهمان هم پایگاهی بود که فعالیتهایش را از مدتها قبل علیه پهلوی شروع کرد. مردم علیه رژیم راهپیمایی و تظاهرات میکردند. بااینکه سنی نداشتم در جمعشان بودم. کمترین کارمان این بود که سنگ برمیداشتیم و به پاسگاهها حمله میکردیم یا در پخش اعلامیهها و شبنامه کمک میکردیم.
ده سالم بود. سربازها دنبالمان میکردند؛ بچه بودیم و فرز. فرار میکردیم. همه ما را میشناختند. در را باز میکردند و پناهمان میدادند. اینطور نبود که بفهمند ما بودیم و دستگیرمان کنند. اطرافیانمان را میگرفتند. داییام را چند بار دستگیر کردند، ولی هیچوقت به ما چیزی نمیگفتند. داییام شبنامهها را به ما میداد که توزیع کنیم. اسپری رنگ هم داشت. شابلون عکس آقا را میبرد اینطرف و آنطرف روی دیوار رنگ میکرد. یکشب آمدند خانه و دایی را دستگیر کردند. فهمیدند کار او بوده. بیستروزی در زندان نائین بود. بعد از بیست روز از او تعهد گرفتند و آزادش کردند. از اقوام دیگرکسی دستگیر نشد. بعد از انقلاب تحول و رفرمی ایجاد شد. تقریباً همه خوشحال بودند، اما سال 58 اتفاقات عجیبی در سطح کشور افتاد.
سهونیم میلیارد دلار به کام امریکا و سربازی یکساله!
یکی از خیانتهای عمدة شاپور بختیار نخستوزیر دولت موقت این بود که سلاحهای نظامی سفارش دادهشده به امریکا را به آنها عودت داد؛ بااینکه پولش را هم پرداخته بودیم. اسلحهی مجهزی که زمان شاه خریده شده بود حدود سهونیم میلیارد دلار ارزش داشت. از طرفی در زمان نخستوزیری بازرگان، سرهنگ مدنی مسئول وزارت دفاع، دورة نظام خدمت را از دو سال به یک سال تقلیل داد. این کار باعث شد شاکلة ارتش از هم بپاشد. نظام ضعیف شد. میشود گفت این موضوع سهلانگاری مهندس بازرگان بود؛ چون شاکلة ارتش ما سربازها هستند. اتفاق سوم این بود که تسویة عظیمی در ارتش به راه انداختند. تعدادی از آنها مجاز بود، اما به نظر من بسیاری از آنها مجاز نبود؛ زیادهروی بود. با این کار نیروهای خبره ارتش ما را به نحو مختلف تسویه کردند. تعدادی از آنها انقلابیون بعد از انقلاب بودند، تعدادی هم خائنین ریشه کرده در نظام. این سه اتفاق بهخصوص بعد از کودتای نوژه، باعث شد شاکلة ارتش ما که بنیانگذارش شخص شاه بود، حال خوب یا بد، از هم بپاشد. با توجه به کینه زیادی که صدام از قبل به ایران داشت، در تدارک حمله به ایران شد. پیش از آن در جریان جنگهای بین ایران و عراق دو طرف قطعنامة صلح الجزایر را قبول کرده بودند. عراق همیشه آن را قطعنامهای تحمیلی علیه خودش میدانست: بهخصوص صدام. وقتی این قطعنامه امضا شد صدام وزیر امور خارجة عراق بود. طرفین امضاکننده صدام و شاه بودند، ولی همیشه در ذهنش این بود که این قطعنامهای تحمیلی است. صدام همیشه مترصد فرصت بود که به ایران حمله کند.
به نظر من این سه اتفاق باعث شد که به ایران حمله کند. صدام از اصل غافلگیری استفاده کرد و خیلی از شهرهای ما ازجمله خرمشهر، قصر شیرین، مهران و دهلران و خیلی از شهرهای مرزی و استراتژیک ما را گرفت و آبادان را محاصره کرد.
آن زمان ارتش ما منسجم نبود. چندتا سرباز در پاسگاههای نظامی بودند. اصلاً فکر نمیکردند جنگی دربگیرد. مهندس بازرگان هم بهعنوان نخستوزیر موقت فکر نمیکرد به ما حمله شود. بعد از ایشان هم آقای بنیصدر برای ریاستجمهوری انتخاب شد. در دورة او جنگ، قضیة مهم کشوری محسوب نمیشد. اگر رهنمودهای امام نبود، شاید صدام به هدف خودش میرسید؛ یعنی فتح یک روزة خوزستان و هفت روزة ایران.
حرف امام حجت بود
وقتی وارد دبیرستان شدم جنگ هنوز به نیروهای مردمی تکیه نداشت. دقیقاً از سال 61، بعد از فرار بنیصدر به فرانسه با تشکیل بسیج و سپاه تنور جنگ داغ شد. بین ما دبیرستانیها ولولهای افتاد. از همان موقع که دبیرستان شروع شد، همه به نحوی برایشان واجب بود که به جبهه بروند، اما از طرفی واقعاً درس میخواندیم. من و همکلاسیهایم درسمان را خوب میخواندیم. اینطور نبود که از درس بکنیم و برویم؛ یعنی از ترس درس خواندن فرار کنیم و برویم جبهه، ولی تکلیف شده بود. سال 1365 سال چهارم دبیرستان بودم. کنکور را که دادم، دیگر رها کردم و داوطلبانه رفتم جبهه؛ تیرماه ۶۵ بود.
جو و شرایط طوری بود که خانوادهها هم مایل بودند جوانها بروند و از کشور دفاع کنند. خانوادة من هم به این رفتن راضی بود؛ چون خانوادهام از اول هم کاملاً همراه و در جریان انقلاب بودند. حرفی که امام میزد برای همه حجت بود. امام اعلام کرد حضور در جبهه واجب کفایی است؛ یعنی بر همه واجب است، مگر اینکه کفایت کند. مثلاً فرماندة کل قوا یا فرماندة ارتش یا سپاه بگوید دیگر کافی است. به خاطر همین از بسیج مسجد محله برای جبهه ثبتنام کردم.
رفتم خانه؛ نشناختند!
به لشکر 14 امام حسین (ع) ملحق شدم. لشکر 14 امام حسین (ع) از تیپهای پیاده و زرهی داوطلبین استان اصفهان و شهرستانهای اطراف تشکیل میشد. چون از نائین اعزام میشدم، به لشکر امام حسین (ع) رفتم. فرماندة لشکر حاجحسین خرازی بود.
شیوه این بود که نیروها را آموزش میدادند، بعد به منطقة جنگی میفرستادند. برای همین به پادگان اختصاصی سپاه، به اسم پادگان امام حسین (ع) در مورچهخورت اعزام شدیم؛ بین دلیجان و... . چهلوپنج روز دورة آموزشی سختی بود؛ واقعاً سخت. آموزشهای مختلفی میدیدیم؛ آموزش سلاح سبک، سنگین و نیمهسنگین. فرماندة لشکر حاجحسین خرازی خواسته بود نیروهایش زبده بار بیایند. بههمین دلیل سختترین آموزشها را به ما میدادند.
بعد از چهلوپنج روز آموزشی برگشتم خانه. به دلیل سختیهای زیادی که دیده بودم، قیافهام عوضشده بود. اول خانوادهام مرا نشناختند. سه، چهار روزی در خانه تجدید روحیه کردم. بعد دوباره به جنوب اعزام شدم.
تکتیرانداز شدم
لشکر امام حسین (ع) گردانهای متعددی داشت. بر اساس توان جسمی و آموزشهایی که در مورچهخورت دیده بودیم نیروها را بین گردانهای مختلف لشکر تقسیم کردند. یکی از آموزشهای ما در مورچهخورت آموزش غواصی بود.
کسانی که غواصیشان خوب بود به گردان یونس رفتند. آنها که تیراندازیشان خوب بود و زبل و دونده بودند و از پس حمل تجهیزاتشان بهخوبی برمیآمدند به گردان حضرت زهرا فرستاده شدند. به همین ترتیب نیروها رابین گردانها تقسیم کردند. دیسیپلین خاصی داشت. اگر عملیات به حملة دریایی و عبور از رودخانه نیاز داشت، غواصهای گردان یونس جلو میرفتند. اگر زمینی بود گردان خطشکن حضرت زهرا وارد خط میشد. من به گردان حضرت زهرا معرفی شدم. نمیدانستم این گردان خطشکن است. وقتی گفتند شما خطشکن هستید، خیلی خوشحال شدم.
شب خوبی بود. دوستانه بود. به فرماندة گردان محمدرضا تورجیزاده معرفی شدیم. از ما بهخوبی استقبال کرد. تورجیزاده مورد اعتماد حاجحسین خرازی، بسیار زبده و مداح خوبی بود. همیشه برایمان مداحی میکرد.
مقر ما شهرک دارخوین بود؛ حدفاصل بین آبادان و اهواز، خانههای قدیمی شرکت نفت. وقتی به گردان معرفی شدیم، تورجیزاده فرماندهمان در مقر لشکر امام حسین (ع) جلسة توجیهی گذاشت. جلسهای یکساعته بود. بعد دربارة مسائل تاکتیکی، نظامی و آموزشهایی که دیده بودیم صحبت کرد. گفت نیروهایی که در مورچهخورت آموزش میبینند زبده هستند و ما به آنها اهمیت میدهیم. توضیح داد که پادگان آموزشی مورچهخورت با شرایط جبهه فرق دارد. صبحگاه، جلسة آموزشی، توجیه و تقسیمکار برگزار شد. در میدان تیر مورچهخورت به این نتیجه رسیدند که تیراندازیام خوب است. به خاطر مهارتم در تیراندازی به من قناسه دادند و تکتیرانداز گردان حضرت زهرا (س) شدم.
بحبوحة عملیات کربلای 4 از منطقة دارخوین شبانه با کمپرسی ما را به خط بردند تا دشمن متوجه نشود نیروها به منطقه میروند. روی کمپرسی هم برزنت کشیدند.
باران منور، فتح جزایر
از دارخوین به منطقة جنگی رسیدیم. میخواستیم عملیات را شروع کنیم. برای عملیات کربلای 4 آموزشدیده بودیم. عملیات کربلای ۴ در منطقهای انجام شد که عراقیها به آن ابوالخصیب میگفتند. وسط اروند، بین ما و عراقیها سه یا چهار جزیره بود که باید آنها را میگرفتیم. گردانهای غواص باید جزایر را میگرفتند، بعدازآن ما، یعنی نیروهای پیادة لشکر خطشکن، سوار قایق میشدیم و میرفتیم آنطرف اروند، خط مواصلاتی دشمن بین بصره و فاو را میگرفتیم. در حقیقت قصد ما قطع جادة آسفالت بود، بعد نیروهای کمکی بصره را محاصره میکردند. چند لشکر دیگر مثل لشکرهای نصر و عاشورا هم به ما کمک میکردند.
در ابوالخصیب اتفاقی غیرمنتظره افتاد. قبل از عملیات نیروهای دشمن شروع کردند به منورزدن. منطقه مثل روز روشن شد. قرار بود ساعت دوازده شروع کنیم. عراقیها از ساعت یازده شروع کردند به منورزدن. فرماندة گروهان ما را صدا زد و بسیار آهسته گفت: «بهاحتمالزیاد عملیات لو رفته. ما صبر میکنیم ببینیم نیروهای خطشکن غواص میرن جلو یا نه. میتونن جزایر رو بگیرن؟ اگه تونستن بگیرن ما حرکت میکنیم.»
ستون پنجم به عراق اطلاع داده بود. معلوم نبود ستون پنجم چه کسانی بودند؛ خودی بودند یا از منافقین. درهرصورت عملیات لو رفته بود.
گروهان غواص لشکر امام حسین (ع) آن شب، بااینکه عملیات لو رفته بود حرکت میکنند، وارد اروند میشوند و با جانفشانی زیاد جزایر را میگیرند. منتهی فرماندهان ما به این نتیجه رسیده بودند که ادامة عملیات به ضرر ماست. همان موقع بود که به ما گفتند: عملیات لغو شده. صبح عملیات تعداد زیادی از بچههای غواص شهید شده بودند و خیلیها هم اسیر. عدهای هم سالم برگشتند. بسیاری از کسانی که همراه ما بودند، مفقود شدند. برگشتیم دارخوین.
دشمن رسیده بود، ولی مرد مانده بود
جو بدی بود. چون برای اولین بار لشکرهای سپاه نتوانستند به اهداف خود برسند. بااینحال تورجیزاده همه را جمع کرد و به بچهها روحیه داد. گفت: «اشکالی نداره. کار خدا بوده دیگه!» همیشه این شکست را با شکست اصحاب پیامبر در جنگ احد مقایسه میکرد. همیشه میگفت: «ما به نیروی نظامی غره شده بودیم. توی عملیاتهای قبل پیروز شده بودیم و خدا رو فراموش کرده بودیم. همین امتحان الهیه.» تا هشتروز تلاش زیادی کرد تا روحیه را به ما برگرداند.
بعد از هشتروز به ما پیام دادند که باید عملیات دیگری انجام دهید؛ عملیات کربلای 5. دقیقاً هشتروز بیشتر طول نکشید. بچهها دوباره روحیه گرفتند. دورهم جمع شدیم. دوباره آماده شدیم و با دوستانمان خداحافظی کردیم. میگفتیم اگر شهید شدید ما را فراموش نکنید. معمولاً از دویستنفر خطشکن، کسی زنده برنمیگشت. همیشه همینطور بود.
قبل از عملیات جمع، جمعی بسیار روحانی بود. میدانی که بهاحتمال نودونه درصد کشته میشوی. هدف هم مقدس است، بنابراین تمامکارهایت را کردهای؛ خمس و زکات و نماز و روزه، همه را صافکردهای. وصیتنامه را مینویسی یا وصیتنامهای را که قبلاً نوشتهای دوباره مینویسی و بازنویسیاش میکنی. این کارها را همه ما کرده بودیم. بعد هم راه افتادیم رفتیم شلمچه. دیگر اینجا پای فتح جزیره و عبور از رودخانه درمیان نبود.
منطقة عملیاتی جادهای خشک بود. قسمتهایی از شلمچة ایران دست عراق بود. باید آنها را آزاد میکردیم. گروهان ما بهعنوان خطشکن باید میرفت و آنجا را آزاد میکرد. قرار بود بعد از ما گروهان لشکر نصر، عاشورا و لشکر محمد رسولالله تهران که به کمک ما آمده بودند، بروند و شلمچة عراق را هم بگیرند. هدف عملیات کربلای پنج همین بود.
عراق فکر نمیکرد ما ظرف هشتروز عملیات دیگری در آن منطقه شروع کنیم. صحبتها و مکالمات کاملاً محرمانه بود. ما هم بیستوچهار ساعت قبل از عملیات متوجه شدیم باید عملیات کنیم. خیلی محرمانه بود. اینبار حواسشان جمع بود که دیگر عملیات لو نرود. عملیات ششم دیماه شروع شد.
لشکر امام حسین (ع) خطشکن بود. ما حمله کردیم. فرمانده خودش جزء خطشکنها بود و با بیسیمچیاش با ما جلو میآمد.
سه پرنده، سه آتشبار
با محسن جمشیدی صمیمی بودیم. نیروی کمکی من بود. من تکتیرانداز بودم. میرفتیم جایی کمین میکردیم و نیروهای پیاده را با قناسه میزدیم. عراقیها از عملیاتهای قبل درسهای زیادی گرفته بودند. دیگر میدانستند که نباید نیروهای پیادهشان را در معرض ما قرار دهند. تا پیش از آن نیروهای پیاده را جلو میفرستادند. ما هم آنها را با تکتیرانداز میزدیم، ولی در کربلای پنج نیروهای پیادة عراقی پشت تانک مخفی میشدند. اگر خیلی هنر میکردم، برجک تانک را با تیرانداز رویش میزدم. این کار را هم میکردم، ولی نمیتوانستم نیروهایی که در تانک بودند یا آنها که پشت تانک حرکت میکردند، با تکتیرانداز بزنم. نیروی تکتیرانداز نمیتوانست تانک را از بین ببرد. به خاطر همین ایران روی نیروهای آرپیجیزن سرمایهگذاری کرد. آنها تانکها را میزدند. در ابتدا تانکها تی ۵۶ تا تی 64 بودند. کاملاً با آرپیجی منهدم میشدند. اواخر عراقیها از روسها تانک تی 72 گرفته بودند که با آرپیجی هم از بین نمیرفت. فرماندهها به بچههای آرپیجیزن میگفتند: «حداقل شنی تانک رو بزنین، بعد بزنین توی برجک تانک.» برای از بینبردن تانکهای تی 72 انرژی زیادی از نیروها گرفته میشد. خیلی از آرپیجیزنها شهید میشدند. تکتیراندازهایی مثل من در این مواقع دیگر کارایی نداشتند. در هر گردان هم یکنفر تیرانداز بیشتر نبود، ولی ده تا پانزدهنفر نیروی آرپیجیزن داشتیم. بر اساس مدلی که عراقیها میجنگیدند ما هم مدام مدل رزممان را عوض میکردیم.
ما بهعنوان نیروی خطشکن باید از خط خودمان تا خط عراقیها پیاده پشت خط دفاعی عراقیها میرفتیم و پخش میشدیم، بعد حمله میکردیم، اما قبل از آن گردان تخریب باید میدان مین را خنثی میکردند. خطوط جنگی ما خاکریزهایی بود که با بلدوزر کنده بودند. بین خاکریزهای ما با خط عراقیها میدان مین بود. اول باید این مینها خنثی میشد.
وقتی گردان تخریب مینها را جمع میکرد، ستونها به خط پشت میدان قرار میگرفتند. بعد با رمزی که فرمانده گردان میگفت حمله میکردیم پشت خط دشمن. خطوط دشمن همیشه به یک یا چند تیربار سنگین مجهز بود. تیربار کالیبر 60، 70 یا 90. حتی اواخر جنگ سلاحهای ضد هوایی به خط آورده بودند. محسن صادقی، جمشیدی و نصر اصفهانی آرپیجیزن بودند. فرمانده به آنها گفته بود: «وقتی به خط رسیدن، اولین کاری که باید بکنین اینه که تیربارای دشمن رو با آرپیجی خاموش کنین!»
آرپیجیزنها جای تیربار را از آتش گلولههایی که از آن خارج میشد تشخیص میدادند. در خطی که باید میشکستیم سهتا تیربار بود. آن سهنفر برای زدن تیربارها تقسیمکار کردند. با شلیکهای اول تیربار منهدم نمیشد. آنها برای زدن تیربار باید خودشان را در معرض تیرهای آن قرار میدادند. بااینحال هر سهنفر تیربارهای دشمن را زدند، اما هر سه شهید شدند.
وقتی تیربار خاموش شد، نیروها در منطقه پخش شدند. شروع کردند به دویدن و پاکسازی. تمام رزمندهها، حتی من نارنجک دستی داشتیم. میرفتیم سمت سنگرهای عراقیها و نارنجکها را در سنگرشان میانداختیم. خیلیهایشان هنوز بیدار نشده بودند.
خطوط عراقیها همیشه چند خط بود. خط اول عراقیها شکسته شد. ما حمله کردیم و جلو رفتیم. خیلیها همان شب اول عملیات شهید شدند. رسیدیم به خط دوم. وقتی وارد خط دوم شدیم، چپ و راستم را نگاه کردم. از آن گردان دویست نفره شاید حدود صد و پنجاه نفر مانده بودیم. بااینحال وقتی فرمانده را میدیدیم قوت میگرفتیم. تورجیزاده هم تنومند بود، هم روحیه میداد.
دوباره در خط دوم باید تیربار را باید میزدند، سنگرهایی که عراقیها در آنها پناه گرفته بودند از بین میرفت. داخل لولههای توپ عراقیها هم نارنجک میانداختیم. منفجر میشد و از کار میافتاد. بعد هم به سمت خط سوم عراق حمله کردیم.
هدف گردان ما خط اول، دوم و سوم عراق بود. وقتی به خط سوم رسیدیم، بیسیمچی گردان امام محمدباقر را گرفت. تورجیزاده فرماندة گردان پیام داد که ما خط را گرفتیم. آنها هم وارد عملیات شدند. در آن لحظه از آن دویست نفر شاید بیستوپنج، ششنفر بیشتر باقی نمانده بود. بقیه شهید شده بودند.
شب که عملیات تمام شد در همان خط پدافندی ماندیم. بعد گردانمان جایش را با گردان دیگری عوض کرد. تا نزدیک اذان صبح آنجا ماندیم. فرمانده بیستوپنج نفر سالم را جمع کرد و برگشتیم به عقبه؛ نه به دارخوین. برای استراحت برگشتیم شلمچة ایران. عملیات بسیار طوفانی و موفق بود. توانستیم شلمچه را آزاد کنیم، شلمچه عراق را هم بگیریم و برسیم به جادة بصره به فاو. این دومین عملیاتی بود که من شرکت کردم. هشت روز بعد به ما مرخصی دادند. رفتم خانه.
اعزام به حلبچه
قبل از اینکه به جبهه بروم کنکور شرکت کرده بودم. نتایج کنکور آمد. رشته زیستشناسی دانشگاه اصفهان قبولشده بودم، اما به خاطر عملیات سر کلاس حاضر نشدم. همان موقع به خانوادهام گفتم: «پیام بدید که جبههس، نمیتونه بیاد.» ترم اول و دوم برگزارشده بود. خانواده گفتند: «شما برگرد درست رو شروع کن، بعد دوباره برو.» معمولاً آن موقع به بچهها همین حرفها را میزدند. برگشتم. سال 65 قبولشده بودم، سال 66 رفتم برای ثبتنام. یکسال از همکلاسیهایم عقبافتاده بودم. یکترم خواندم. بچههایی که از جبهه میآمدند، برخلاف آنچه امروز فکر میکنند اصلاً تنبل نبودند. در درسها موفق بودیم. شروع کردم به درس خواندن، اما خاک جبهه طوری بود که آدم را به خودش جذب میکرد. ترم دوم سال 66 اعزام شدم به منطقه. این دفعه لشکر امام حسین (ع) منطقة عملیاتیاش را عوض کرده بود. گردان حضرت زهرا (س) هم بازسازیشده بود. من هم اعزام شدم به حلبچة عراق.
قرار بود سپاه عملیات بزرگی انجام بدهد. هدف عملیات گرفتن سد دربندیخان و حلبچه از عراق بود. عراق به این نتیجه رسیده بود که ایران تمام عملیاتهای نظامیاش را در جنوب انجام میدهد. به همین دلیل تمام نیروهایش را کشیده بود به جنوب، اما لشکر امام حسین (ع) منتقل شد به غرب. برایم عجیب بود که اینبار به غرب میرویم. همة ما فکر میکردیم دوباره در جنوب عملیات میکنیم.
آموزشهای قبل از عملیات را در مورچهخورت دیده بودیم. از کوهستانهای اطراف بالا میرفتیم و از تختهسنگها پایین میآمدیم. میگفتند همیشه منطقه مسطح و امن نیست. آنجا برای اولینبار با کردهای عراقی از اتحادیة میهنی عراق آشنا شدیم. آنها در این عملیات به ما کمک میکردند. گردان حضرت زهرا (س) که بازسازیشده بود، خطشکن بود. آن بیستوچند نفری که سالم ماندند مثل من مرخصی گرفته بودند. معلوم نبود چند نفرشان دوباره برگشتند. دوباره همان دویست نفر شدیم و فرماندهمان بازهم تورجیزاده بود، اما حسین خرازی دیگر در بین ما نبود. فرماندهی لشکر را به حاجآقای براتی داده بودند.
فتح حلبچه عملیات موفقی بود. حلبچه شهر بزرگی بود و هست. ما را بسیج کرده بودند. شب نیروهای اتحادیه میهنی و آقای بارزانی و جلال طالبانی به ما کمک کردند و خط را شکستند. نیروهای کرد عراقی و بعد لشکر امام حسین (ع) و لشکر محمدرسول الله (ص) از تهران، عاشورای تبریز، پنج نصر همدان و لشکر نجف اشرف به ما کمک کردند. شب بزرگی بود. شهر محاصره و بعد از دست عراقیها آزاد شد. عراق آنجا نیروی زیادی نداشت. اهالی شهر هم مردم بامحبتی بودند. برای پذیرایی از ما از خانهشان هر چه داشتند میآوردند. ما که به خانههایشان نمیرفتیم؛ بههیچوجه، ولی وقتی در کوچههایشان راه میرفتیم از ما استقبال میکردند. شهر بهراحتی تصرف شد. آن روز مردم نان تازهای درست کرده بودند. دختر بچة شش یا هفتسالهای نانها را گرفته و برای ما آورده بود. برایمان چای درست میکردند. هر چه از دستشان برمیآمد. پذیرایی خوبی کردند. بااینحال به ما آموزش داده بودند که بگیرید، ولی مصرف نکنید. میگرفتیم و در کوله میگذاشتیم، اما استفاده نمیکردیم.
حلبچه خالی شد
وقتی شهر تصرف شد، رفتیم روی کوههای اطراف مستقر شدیم؛ چون میدانستیم عراق به هر صورتی که هست حمله میکند. دور کوهها را گرفته و منتظر بودیم عراق از آنطرف حمله کند. ساعت حدود هشت و نیم یا نه صبح بود. هواپیماهای میگ و سوهوی عراقی آمدند بمباران کردند. اول فکر کردیم بمباران معمولی است، ولی دیدیم از محل انفجار دود سفید و غلیظی بلند شد. فهمیدیم شیمیایی است. گویا خبر مهماننوازی کردهای حلبچه به عراق رسیده بود. ما آموزشهای شیمیایی دیده بودیم، اما مردم شهر آموزش ندیده بودند. ما مجهز بودیم، ماسک و کاور داشتیم، مردم نداشتند.
فرمانده بیسیم زد که اگر در مقرتان دونفر هستید، یک نفر مقر را برای کمک به مردم ترک کند. افراد بر اساس تخصصها به کمک رفتند. از بین نیروهای حاضر در منطقه، نیروهای همراه و کمکی برای کمک به مردم رفتند. من که تکتیرانداز بودم، بالای کوه بودم. کمکم محمود یاوری برای کمک به مردم رفت. محمود باوجوداینکه ماسک داشت، همانجا شهید شد. لحظات اول بمباران، غلظت و شدت بمباران شیمیایی بهقدری زیاد است که از ماسک و کاور عبور میکند. هرکسی به کمک رفت به فکر خودش نبود. بیشتر به فکر این بود که جان مردم را نجات دهد.
با رفتن محمود در بحبوحه عملیات، کنار سنگری که ساخته بودم یک توپ صد و پنج میلیمتری افتاد. سنگر آوار شد و رویم ریخت. ترکشی نخوردم، ولی موج انفجار باعث شد که پانزده روزی نمیدانم کجا بودم. در این مدت مرا به بیمارستان کرمانشاه و بعد به اصفهان منتقل کرده بودند.
در آن عملیات بسیاری از مردم کشته شدند. دستور به تخلیه شهر داده شد. حلبچه شهر پرجمعیتی بود. جمعیت شهر بالای سیهزارنفر بود. مردم به شهرهایی مثل پیرانشهر و کرمانشاه منتقل شدند، ولی عملیات تا سد دربندیخان ادامه داشت؛ حتی سد دربندیخان به کمک نیروهای کرد عراقی فتح شد. شاید اگر عملیات شیمیایی عراق نبود، ما جلوتر از اینها میرفتیم. این عملیات، آخرین عملیاتی بود که در آن شرکت کردم.
بعد از جنگ، کمک به مردم
بعد از عملیات، دوباره برگشتم سر کلاس درس. دو ترم دیگر خواندم. دوباره میخواستم به جبهه بروم که قطعنامه 598 پذیرفته شد؛ ترک مخاصمه. بعد از جنگ زیستشناسی را تمام کردم. بعد در رشتة حشرهشناسی کارشناسی ارشد شرکت کردم و دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شدم؛ دورة دکتری را هم همینطور. مسئول کنترل بیماریهای عفونی هستم؛ در سراسر کشور و در شرایط غیرمترقبه.
در بم زلزله شد. کشتهها زیاد بودند. بیماریهای عفونی گرمسیری در آنجا شیوع پیدا کرد؛ مثل سالک، مالاریا. بیماریهایی بود که کشته میداد و مردم را اذیت میکرد. بهاتفاق بچههای وزاتخانه و وزارت بهداشت رفتیم بم کرمان. بد نیست یادی کنم از استادم آقای یعقوبی ارشادی و دوستم آقای دکتر اخوان که همراهمان بودند. به مردم بدون هیچ چشمداشتی کمک میکردیم. برای این کارها حق مأموریت هم نمیگیرم، تنها مرخصی مینویسم و میروم. توانستیم به مردم کمک کنیم. مردمی که خانه وزندگیشان را ازدستداده بودند دیگر نباید دچار بیماریهای عفونی گرمسیری شوند؛ مثل اسهال و استفراغ، تب، سالک، مالاریا، مارگزیدگی و عقرب گزیدگی. در اتاقم تقدیرنامههای زیادی از شبکة بهداشت کرمان، بم و کرمانشاه دارم. این نشان میدهد که موفق بودیم. شاید کلیپهای کرمانشاه را دیده باشید. مردم از اینکه دولت به آنها نمیرسید ناراضی بودند؛ از اینکه خانه و امکانات به آنها نمیدهد، اما هیچوقت از بهداشت ناراضی نبودند. مردم نگفتند به ما نرسید یا بیمار شدیم. کسی از وضعیت بهداشت ناراضی نبود؛ چون تمام امکانات را برای کرمانشاه و بم بسیج کردیم. حتی درباره سیلی که در لرستان اتفاق افتاد هم همینطور. دربارة کرونا هم آنچه از دست ما برمیآمد ضدعفونی شهر بود. بهصورت خودجوش به بیمارستانها رفتیم و ضدعفونی کردیم. ضدعفونی معابر، شهر، بیمارستان خیلی به مهار بیماری کمک کرد.
روزهای کرونایی، همدلی بیشتر
اوقات فراغت آنچنانی ندارم. در دوران کرونا بیشتر وقتم را برای کمک به مردم گذاشتم؛ در محله و خانه، در کوچه و بیمارستان. مواد ضدعفونی میگیرم، آموزش میدهم، تیم درست کردهام. خدا را هزار مرتبه شکر؛ هر کاری هم که کردهایم پشتش بحث مالی نبوده و مردم راضی هستند. من با خانوادهام عهد کردهام که میروم این کارها را میکنم. آنها هم راضی هستند.
کشور ما در معرض بیماریهای مختلفی است؛ یکی از آنها کروناست؛ بنابراین در زمینة مراقبت باید فعال باشیم. بیماریهایی که بر اساس تخصص من به وسیلة حشرات، بندپایان و جوندگان منتقل شود. تیمهایی را در سراسر کشور بسیج کرده و آموزش دادهایم که با کمک همکاران و بچههای وزارتخانه جلوی بیماریها را بگیرند. هنوز روحیة زمان جنگ بین ما مانده؛ هرکسی که خاک جبهه را خورد.
دغدغة امروز، رفاه مردم است، اما نه به هر قیمتی
دغدغة این روزهای من، مثل دغدغة بسیاری از مردم است؛ من دوست دارم مردم در رفاه باشند. این آرزوی قلبی من است. مردم ما شایستگی بیشتر از اینها را دارند، ولی نه به هر قیمتی، نه به قیمت ذلیلبودن در برابر قدرتهای خارجی. دوست دارم مردمم را شاد ببینم، اما نمیبینم. این هم به کشور من برنمیگردد. به این بیماری برمیگردد که تمام دنیا را درگیر کرده. مقصر آمدن این بیماری هم من یا نظام ما نیست. یک فراگیری جهانی است؛ تمام مردم دنیا را درگیر کرده. بخشی از مشکلات مردم هم اقتصادی است. واقعاً مردم دغدغهمندند. خداکند به هر نحوی فرجی شود که مردم، همان مردم سال 57 شوند؛ حتی همان مردم دوران جنگ؛ چون این دوران را دیدهام.
کاش راهکاری میدانستم تا اخلاق آن دورة مردم را به امروزمان برگردانم. من خودم هم ماندهام که چه باید کرد. اگر هنر کنم، بتوانم دو پسرم را مجاب کنم. به آنها بگویم این راهی که ما رفتیم، راه درستی است. نسل جوانی که شما هستید خیلی مواقع حرفهای ما را درک نمیکنید. خیلی با پسر خودم حرف زدم. پیش خودم میگویم اگر بتوانم این دو را قانع کنم که راه ما و ادامهدادنش درست بود، شاید بتوانیم نسل جوان را هم مشتاق کنیم که این راه را بروند. راهی که ما رفتیم راه پرپیچوخم و سختی بود. بابت این راه هزینههای زیادی هم دادیم. نمیتوانیم دوباره به ایران سال 56 برگردیم، نه. من این آرزو را نمیکنم که به سال 56 برگردیم، ولی آرزو میکنم که سال 57 شود. آرزو میکنم که به سالهای بعدازآن برگردیم؛ حتی در زمان جنگ مردم در سختی بودند، ولی شادبودند. میدانید چه میخواهم بگویم؟ مردم جوانهایشان را از دست میدادند، غم داشتند، ولی زندگیشان مثل امروز سخت نبود. زندگی راحتتری داشتند. دوست دارم مردم به سالها قبل برگردند. به نظر من ما آن موقع آدمهای سالمتر، آدمهای باایمان و تقوای بیشتری داشتیم. کسی که در راس کار بود دزدی نمیکرد. اخلاص داشت، کارش را انجام میداد. حقوقی هم داشت، به آن قانع بود. به نظر من این موضوع کمرنگ شده. حالا آدمها به آنچه دارند قانع نیستند. سعی میکنند سرمایه بهدست بیاورند. سرمایههای غیرضروری بهدست میآورند و این سرمایهها را تبدیل میکنند و به خارج از کشور میبرند. اینیکی از مشکلات اصلی ماست. کشور ما کشور کمپولی نیست. کشور ثروتمندی است؛ حتی الآن که ما تحریم هستیم کشور فوقالعاده ثروتمندی داریم. راحت بگویم. منابعی که به دست میآید در سطح جامعه توزیع نمیشود. این درآمدها و منابع بهدست عدهای خاص میرسد، تبدیل به ارز و از کشور خارج میشود. حالا چطور میشود جلوی این را گرفت، نمیدانم. حقیقتش در آن حیطهای نیستم که دراینباره تصمیمگیری کنم، اما فکر میکنم اگر روحیة جهادی و بسیجیوار به میدان بیاید، بسیاری از مشکلات حل میشود. جلوی بسیاری از دزدیها گرفته میشود. باید پایکار بیایند؛ یعنی مراکز تصمیمگیری کشور دست آنها بیفتد؛ اگر اجازه بدهند. کشور به مدیران لایق و دلسوزی نیاز دارد که برای خودشان چیزی نخواهند. اگر مدیریت کلان جامعه به این افراد داده شود، وقتی به آن حد برسند زیادهخواه میشوند؟ شیوههایشان جهادی است.
مدیریت کشور دست بچههای جهادی نیست. نیست که به این وضع افتادهایم. یا مدیریت را به آنها نمیدهند یا اصولاً کارهای کوچک را دست آدمهای بزرگ میدهند.
بین اصلاحطلبها هم افراد خوب هست، ولی شیوههایشان، شیوههای خوبی نیست. در زمان اصلاحطلبها افراد جهادی ایزوله میشوند. همیشه همینطور است. در محیط دانشکده و بین دانشجوها دستشان را میبندند. نهایت در حد اتاقی کوچک درجایی به او مدیریت میدهند. این افراد برای محیط کوچک ساخته نشدهاند، باید مدیریت جهادی در سطح کلان انجام دهد. بعد کشور میافتد به این افتضاحی که شما الآن میبینید. مثلاً ساعت دوازده شب اعلام میکنند: «شغلهای پرخطر تعطیل!» ساعت دوازده شب این خبر را اعلام میکنند؟! وقتیکه همه خوابند؟! صبح آمدهام سرکار، نگهبان میگوید: «برای چی اومدی؟»
- مگه چطور شده؟
- شما که باید تعطیل باشی. گفتن مشاغل پرخطر!
مدیریت این نیست. باید نیروهایت را از بین افرادی سالم انتخاب کنی؛ افراد جهادی و نترس که جلوی فساد و رشوه و دزدی را بگیرند. مملکتی که در آن دزدی و اختلاس زیاد باشد، رشد نمیکند. اختلاس و دزدی هم از مدیریت بد است. تصور کنید کسی مدیر سازمانی باشد، بعد با قسمتی از قوة قضاییه تبانی کند و کارش را پیش ببرد. این خوب نیست. من فکر میکنم اگر بر اساس تخصص، افراد را گزینش کنند و از بین متخصصین، متعهدها را انتخاب کنند و آنها را در سمتهای مدیریتی بگذارند، مملکت اصلاح میشود. به نظر من ارزش مملکت ما بالاتر از کشورهایی مثل سودان، جیبوتی و یمن است؛ هم ازلحاظ توانمندی نیروهای انسانی و هم ازلحاظ درآمدزایی کشور. من دلم روشن است. کارمان به سامان میشود. سر کلاس هم که میروم راحت با جوانها صحبت میکنم که اگر برگردم به سال 57 همین راه را ادامه میدهم. برای خیلیها مأنوس نیست.
جزء آن استادهایی هستم که به آمدن و نیامدن دانشجو سر کلاس مقید نیستم. این خیلی مهم است. دانشجو دوست دارد، سر کلاس من میآید. اگر دوست نداشته باشد، نمیآید. الآن هم که کلاسی برگزار نمیشود، به شکل مجازی است. در کلاس بحث سیاسی نمیکنم، ولی اگر صحبتی شود که انقلابیها این کار را کردند و... پشتش میایستم؛ تا آخرش! سعی میکنم دانشجوهایی را که فکرشان با نظام نیست، با ملایمت، با رفتار خوب به این سمت بیاورم. هرچند سخت است. بسیاری مواقع به نسل جوان حق میدهم. بااینهمه گندکاری که در این مملکت شده، حقدارند حرفهای ما را قبول نکنند، ولی از صمیم قلب میگویم اگر به سال 57 برگردم همین راه را ادامه میدهم. در محیط کار هم گفتهام. دلم روشن است. بالاخره کسی هست که این مملکت را نگهداشته. به آن اعتقاددارم. این مملکت درست میشود. نسل شما جوانها افتخار و بزرگی کشور را خواهید دید. شاید ما زنده نباشیم، ولی شما میبینید. این کشور پیشرفت خواهد کرد. اوضاع درست میشود.
حرف آخر
آخرین کلامم این است که هیچوقت برای لحظهای همفکر نکردم راهی که رفتهام اشتباه بوده. هیچوقت! حتی اگر به سال 57 برگردم، همین راه را ادامه میدهم. ازنظر روحی و جسمی بد نیستم. بعضی مواقع دردهای شدیدی توی سرم حس میکنم. پزشکان قرصهایی مثل دیازپام تجویز میکنند، اما زیاد جای نگرانی نیست. بالاخره این چیزها باید باشد که آدم احساس کند زمانی جبهه بوده؛ دورانی که بهترین دوران زندگیام بود. لحظهای از آن روزها را با هیچچیز عوض نمیکنم.
نظر دهید