گفتگوی دفتر ایثارگران با سهیلا پناهی فرزند شهید محمد پناهی به مناسبت 22 اسفند سالروز تجلیل از خانواده شهدا
سهیلا پناهی فرزند شهید محمد پناهی گفت: پدرم در خواب دو بار به من گفت دخترم شهادت بالاترين درجه معراج هر انسان است.
سهيلا پناهي متولد سال 1357 با شانزده سال سابقه خدمت در دانشگاه علوم پزشکي تهران، کارشناس مامايي و کارشناس ارشد روانشناسي است. تشويق مادر، حمايت و پشتيباني همسر شوق خدمت را در او قويتر کرده است. بيش از شش سال افتخار خدمت در روستاها را دارد. پناهي معتقد است خدمت به روستاييان عليرغم تمام سختيها و مشکلات، پل ترقي و پيشرفت را براي او فراهم کرد. مسئوليتهاي مختلف ازجمله کارشناس مسئول مادران باردار، مسئول تنظيم خانواده، مسئول برنامه سالمند و مسئول بهداشت روان شهرستان ري را در کارنامه کاري خود دارد. افتخار ميکند فرزند شهيد است و ميتواند با سربلندي در مورد پدر بگويد: پدر من آنقدر بزرگ بود که به دنبال ايدههاي خود رفت. درعينحال فرزند شهيد بودن بار سنگيني بر دوش او گذاشته است، چون ميخواهد همچون پدر همت خود را بلند کند و منشأ گذشت، خيروبرکت باشد.
لطفاً خودتان را معرفي کنيد.
سهيلا پناهي، متولد سال 1357 در شهر تهران هستم. چهارخواهر دارم و فرزند دوم خانوادهام.سال 1380 ازدواج کردم و يک دختر سيزدهساله دارم.
از دوران تحصيلات ابتدايي، راهنمايي و دبيرستان خود بفرماييد.
تمام دوران مدرسه را در تهران بودم. تحصيلات ابتدايي را در مدرسه تجلي در منطقه تهرانپارس، دوران راهنمايي را مدرسه سميه و دبيرستان را در مدرسه شاهد ميثاق در همان منطقه بودم.
در کدام دانشگاه و چه رشته تحصيلکردهايد؟
در سال اول دبيرستان مادرم اصرار داشت که رشته رياضي فيزيک را انتخاب کنم. من به علت علاقه به زيستشناسي موافق نبودم. بهاجبار مادرم يک ماه اول سر کلاس رياضي نشستم و با مخالفتهاي مستمر من، مادرم راضي شد که رشته علوم تجربي بخوانم. فکر ميکنم اين اولين پافشاري جدي در عمرم بود. با عشق سر کلاس درس حاضر شدم، چون اين رشته را دوست داشتم. ديپلم را گرفتم و همان سال اول رشته مامايي دانشگاه علوم پزشکي تهران قبول شدم.
چرا رشته مامايي را انتخاب کرديد؟
مامايي دانشگاه علوم پزشکي تهران را به دو دليل انتخاب کردم: اول اينکه نميخواستم شهرستان درس بخوانم و دليل ديگر اينکه فکر کردم با اين رشته سريعتر به اهدافم ميرسم. دوست داشتم بهسرعت آرزوهايم محقق شود. در دوران دانشجويي به کارهاي فرهنگي و اردوها علاقهمند بودم و در همه آنها شرکت ميکردم. برنامهاي از دستم خارج نميشد.
در همين دوران، ثبتنام عمره دانشجويي انجام ميشد. در آن سالها کمتر خانوادهاي اجازه ميداد دختر تنها سفر کند. با دوستانم صحبت کردم و قرار شد باهم ثبتنام کنيم. در مورد موضوع سفر و هزينه با مادرم صحبت کردم. مادرم موافقت کرد. به سفر حج دانشجويي رفتم. بسيار پربار بود.
توصيه ميکنم اگر کسي توانايي دارد؛ در جواني به اين سفر برود. از اين سفر خاطرات خوبي دارم. در اين سفر دکتر درستي در کاروان ما بودند که از ايشان مطالب زيادي ياد گرفتم.
نکته جالب اين بود که من و دوستانم سني کمي داشتيم و دائماً به خريد ميرفتيم. يک روز دکتر درستي ما را ديد و گفت: «بچهها از فضاي معنوي بيشتر لذت ببريد.» روز آخر ايشان را ديدم که فقط يک تنديس طلايي عکس کعبه را خريده بود و گفت: 'من هر چيزي بخواهم از ايران ميگيرم'. اين موضوع هميشه در ذهنم هست.
در آن سفر خواب ديدم، دور خانه خدا هستيم. اطراف آن مثل زمانهاي قديم که در فيلمها نشان ميدهند، کوه وجود دارد. تعداد زيادي حيوان که سرهايشان در زمين بود، خمشده بودند. خواب عجيبي بود. صبح به دوستانم گفتم و با دکتر درستي مطرح کردم، گفتند: 'با اشاره به حديث ائمه بعضي افرادي که دور خانه خدا در حال طوافاند با ماهيت درونيشان مشاهده ميشوند'.
فعاليتهاي علمي، پژوهشي و اجرايي خود را توضيح دهيد.
سال چهارم دانشجويي نامزد کردم و بلافاصله بعد از گرفتن مدرک ليسانس ازدواج کردم. دو روز بعد از ازدواج، طرحم را در درمانگاه تازه تأسيسشدهي قمصر، يکي از روستاهاي سمت بهشتزهرا، شروع کردم. همه مخالفت کردند. من معاف از گذراندن طرح بودم و در آن زمان ميتوانستم در مطب شخصيم کارکنم اما يک انگيزهي دروني من را در اين مسير حرکت داد. مسير تهرانپارس تا قمصر طولاني بود و براي من انجام اين کار اجباري نبود اما من همزمان با شروع زندگي مشترک شروع به کارکردم.
در يک موقعيت متفاوت بايد کار ميکردم. ميخواستم خدمت کنم و تنها ماماي آنجا بودم و بايد با افرادي که اصلاً شناختي نداشتم کار ميکردم.
همسر شما باکار کردن شما مخالف نبودند؟
نه همسرم تشويقم ميکرد. قبل از آن مادرم هميشه مشوقم بودند. که خيلي از ايشان تشکر ميکنم. اگر حمايتهاي مادرم نبود، شايد اصلاً اينجا نبودم و به اين مرحله نميرسيدم. بعدازاينکه ازدواج کردم، واقعاً همسرم پشتيباني خيلي خوبي داشتند، نهتنها مخالفت نميکردند بلکه هميشه مشوق من بودند؛ حتي سالهاي اول ازدواجم همسرم سه، چهار سال براي من دفترچه کنکور ميگرفت که در کنکور کارشناسي ارشد شرکت کنم. متأسفانه آن زمان مقررات اداري طوري بود که بهشرط انصراف از خدمت ميتوانستم ادامه تحصيل دهم. اين امر منجر شد درس را کنار بگذارم و به کارم ادامه دهم.
بعد از شش ماه من با شرکت در آزمون استخدامي پيماني شدم. تمام فرآيند اداري را گذراندم. برخلاف اينکه گفته ميشود، خانواده شهدا سهميه دارند اين اصلاً براي من اعمال نشد. حتي باوجود شرکت در آزمون استخدامي بعد از هفت سال رسمي شدم.
همه مشکلات و سختيها براي من پله ترقي شده است. در آن زمان خيلي ناراحت بودم. گله ميکردم ولي الآن فکر ميکنم تمام آنها براي ارتقاي من بود. بعد از يکساله خدمت در درمانگاه قمصر، به روستاي ديگري به نام اسلامآباد، اطراف پاکدشت و قيام دشت فرستاده شدم. يک سال و نيم در اين منطقه کارکردم و بعدازآن به مرکز خاورشهر منتقل شدم. دوران سختي بود، زيرا من بچه چهارماهه داشتم، محل زندگي مادرم دور بود و باوجود خطرات زياد جاده و حادثه بچهام را با خودم به محل کارم ميبردم. بعد از يک سال و نيم من را به درمانگاه ديگر در روستاي محمودآباد فرستادند در دوران کاري خود در اکثر درمانگاههاي شهرري ازجمله قيام دشت، خاور شهر، اسلامآباد و شهر کاروان کارکردم.
بعد از شش سال که در درمانگاهها کارکردم، پيشنهاد شد که به ستاد شهرستان منتقل شوم. بهعنوان مسئول تنظيم خانواده تقريباً دو سال در شبکه بهداشت شهرستان ري فعاليت کردم. سپس رسمي شدم. حدوداً يک سال مسئول تنظيم خانواده و بعد به مدت يک سال و نيم مسئول برنامه سالمند بودم. آخرين پستي که داشتم، کارشناس مسئول مادران باردار بودم. در اين مدت سه يا چهار سال فشار و استرس زياد کاري داشتم.
هر ساعت از شبانهروز به علت مشکلات اورژانسي با واحد ما تماس گرفته ميشد؛ اما خوشحالم که توانستم، کاري براي مادران بيبضاعت در آن مسئوليت انجام دهم. با پيشنهادهايي که داديم توانستيم حمايت مسئولين را جلب کنيم و مادران بيبضاعتي که خطر مرگ براي آنها وجود داشت را براي دريافت خدمات بدون وجه به بيمارستانها معرفي کنيم. اين موضوع همزمان با نامه دکتر جعفريان رياست وقت دانشگاه همراه بود که به بيمارستانها ابلاغ شد و مراکز درماني موظف به همکاري در اين خصوص بودند. با مددکاري بيمارستانها در ارتباط بوديم. با توجه به اين امر که مرگ مادر باردار يک شاخص خيلي مهم در کشور است و اين فرآيند براي دانشگاه حائز اهميت بود. گاهي يک مادر افغاني يا ايراني که زايمان ميکرد، بعد از مثلاً يک هفته تماس ميگرفت و تشکر ميکرد. اين اتفاق خيلي لذتبخشي بود.
مشکلات را از نزديک لمس کرديم و توانستيم با مديريت شبکه بهداشت ري، خانم دکتر تاجيک که فوقالعاده از ايشان تشکر ميکنم، اين طرح را عملياتي کنيم. دکتر تاجيک از ايثارگران بسيار مقيد هستند. يک الگو براي من هستند. آشنايي من با ايشان به دوران دانشجويي در بيمارستان زنان (ميرزا کوچک خان سابق) بازميگردد. دکتر تاجيک دانشجوي پزشکي بودند و من دوران طرح مامايي را داشتم. واقعاً يک اسوه ايثار و مقاومت هستند. با کمک ايشان توانستيم اين برنامه را پيش ببريم.
از سال 1390 تاکنون رابط ايثارگران هستم و امورات ايثارگران شبکه را پيگيري ميکنم. دريکي از جلسات ايثارگران، دکتر مقيمي گفتند: 'چرا براي ادامه تحصيل اقدام نميکنيد؟' اين صحبت يک تلنگري براي من بود.. بعد اين صحبت شروع به درس خواندن براي کنکور کارشناسي ارشد کردم، البته نه در رشته مامايي، چون احساس ميکردم در اين رشته اشباع شدم. بااينکه ميدانستم تأثيري در حقوق و مزاياي من ندارد، به علت علاقه زياد رشته روانشناسي باليني را انتخاب کردم. خيليها مخالفت کردند. بسيار سخت بود. بعد از پانزده سال فاصله از درس مجدد شروع کردم. علاقه و انگيزه را براي تحصيل در اين رشته را از مردم ميگرفتم. همسرم بسيار مشوقم بود به نظرم ادامه تحصيل يکي از قشنگترين کارهايي است که با کمک همسر و دخترم انجام دادم. در علم روانشناسي هيچچيزي بهاندازه رفتار غيرمستقيم و غيرکلامي روي افراد تأثير نميگذارد. اين رفتار من الگوي خيلي خوبي براي دخترم بود.
دخترم ابتدا به علت زمان کمي که باهم بوديم، خيلي ناراحت بود. براي خودم هم خيلي سخت بود. در زندگي براي من مهمترين موضوع اين بود که يکلحظه زودتر به خانه برسم و لحظاتم را در کنار دخترم بگذرانم. اين خدا زيادي بود اما همسرم بهخوبي آن را جبران کرد.
بلافاصله بعد از اينکه مدرکم را گرفتم، بيستوپنج بهمن سال 1395، يک روز دکتر تاجيک به من گفت: «ميخواهم مسئوليت بهداشت روان را به تو بدهم.» با توجه به اينکه اين مسئوليت به روحياتم نزديک بود و تغيير رشته داده بودم آن را پذيرفتم. با ورود به اين بخش يک اتفاق جالب ديگر افتاد. من در امتحان MPH با گرايش بهداشت روان شرکت کردم و در دانشگاه ايران قبول شدم و الآن ترم يک را تمام کردهام.
تحصيل در مقطع دکترا هم از برنامههاي است که حتماً انجام خواهم داد، اما چون امکان شرکت بهصورت همزمان وجود نداشت. اول دوره مديريت بهداشت روان را شرکت کردم.
راجع به نقش فرزندان شهدا و ايثارگر در انتقال ارزشهاي دفاع مقدس توضيح بفرماييد.
من احساس ميکنم ارزش زماني به وجود ميآيد که نياز ايجاد شود و جامعه بستر آن ارزش را فراهم کند. بهعنوانمثال زمان جنگ اين نياز حس شد، افرادي باانگيزه الهي ارزش دفاع از اسلام را نصب العين قراردادند... نميتوان شرايط زماني و مکاني آن زمان را با الآن مقايسه کنيم و همان ارزشها را در بچههاي دهه هفتاد و هشتاد جستجو کنيم.
جامعه بايد يک بستري را فراهم کند تا يک ارزش شکل بگيرد. درک ارزشهايي مثل ايثار، گذشت و ارزشهاي انقلاب براي نسلهاي بعد سخت است. انتقال ارزش مثل رودخانهاي ميماند که سنگهاي خيلي بزرگي دارد، اگر اين سنگها خرد شود، خيلي راحت آب ميتواند حرکت کند اما اگر سنگ بزرگ وجود داشته باشد راه را سد ميکند. شما ارزشي به نام ايثار را ميخواهي براي اين نسل نهادينه کني؛ درحاليکه اصلاً ملموس نيست. بايد ابتدا آن را خردکنيم. هر چه از کليگويي پرهيز کنيم، براي جوان و نوجوان ما ملموستر خواهد بود. نهفقط ارزش انقلاب را بلکه هر ارزشي را بخواهيم براي اين نسل تبيين کنيم بايد ابتدا ريزش کنيم نبايد آن را مبهم مطرح کرده و بگوييم، اين ارزش است تو بايد اين کار را انجام بدهيد.
براي ارزشگذاري بايد اول از خانواده شروع کرد. اجتماع خيلي کمرنگتر ميتواند آن ارزش را ايجاد کند. ارزش را اول من بايد درک کنم؛ يعني فکر ميکنم براي اينکه انتقال بدهيم اول به خودآگاهي برسيم بعد انتقالش راه دارد. سريال مختارنامه فيلم تأثيرگذاري بود. چرا همچين فيلمي راجع به شهدا نداريم؟ چرا روي اين مسائل کار نميشود؟ ميتوانند زندگي يک شهيد را به زيبايي به عرصه نمايش بگذارند؛ يعني ارزشهاي خردشده زندگياش را بگويند. روش کار مناسب ميتواند در ترويج اين امر مؤثر شود.
لطفاً از مشکلات فرزندان شهدا را بفرماييد:
من هفتماهه بودم که پدرم شهيد شد. خاطره خاصي از پدرم ندارم ولي مشکلات بسيار است. نميگويم اقدامي صورت نميگيرد، يا مشکلي برطرف نميشود؛ اما اين اقدامات بسيار رسانهاي و تبليغاتي انجام ميشود و بيشتر از آن چيزي که هست، نمايش داده ميشود.
اگر يک اقدامي هم براي فرزندان شهدا انجام ميشود، نيازي به اينهمه تبليغ کردن و نمايش دادن در جامعه نيست. اينکه فردي فرزند شهيد است و صرف اين امر لياقت ايجاد نميکند. البته ممکن است صفاتي را از پدر به ارث برده باشد و الزاماً اينگونه نيست که چون فرزند شهيد است، مشابه او است.
عوارض جنگ بسيار زياد است که کسي نديده ولي من زياد ديدم. پدر يکي از نزديکانم در جنگ شهيد شده بود، دخترش مشکلات رواني پيدا کرد و فوت شد و علت اين امر فشارهاي رواني بود که بعد از شهيد شدن پدرش براي او به وجود آمد. من مستقيم با اين خانوادهها در تماس هستم.
مشکلات و اثرات عصبي که جنگ روي خانواده و مادران شهدا گذاشته، ديده نميشود. عدهاي ميگويند که بهعنوانمثال همسر منم در سن پايين فوت شد. من الآن چه فرقي با مادر تودارم؟ بين فردي که تقدير الهي زمان مرگش را در سن پايين قرار داده باشد باکسي که خودش راهش را پيدا کند و به سمت عرفان و معراج حرکت کند، تفاوت از زمين تا آسمان است. اين تفاوتها بايد درک شود.
چرا بعضي از فرزندان شهدا خودشان را در جامعه مخفي ميکنند؟
بهعنوانمثال؛ زياد اتفاق افتاده که در جمع يا در يک جلسهاي که نشستيم، صحبتها و قضاوتهاي آزاردهندهاي راجع به ايثارگران ميشود. من از درون ناراحت ميشوم. بسياري از افراد ترجيح ميدهند، درونگرا باشند و خودشان را مخفي کنند و نيازي نميبينند مطرح شوند که به آنها هم حق ميدهم.
شخصيت افراد متفاوت است. فردي چشمانش را ميبندد و ترجيح ميدهد ديگران در جاهليت خود باقي بمانند و برخي به دنبال آگاه کردن ديگران هستند. اين امر به علت تفاوت در شخصيت افراد است.
شما جزو کساني هستيد که فرزند شهيد بودن را مخفي ميکنيد؟
بستگي به شرايط دارد. بيشتر اوقات خودم هستم و مخفي نميکنم؛ اما در بعضي شرايط ترجيح ميدهم ساکت باشم
بارها به من گفتند: اگر پدرت شهيد نبود تو الآن اينجا نبودي! ولي به نظر بنده جايگاه افراد به شايستگيهاي خود افراد بستگي دارد.
بين فرزندان شهدا و ديگران چه تفاوتهايي وجود دارد؟
مشکلاتي که دارند متفاوت است. اين مشکلات را تاکسي لمس نکند، درک نخواهد کرد. ايثاري که مادر من داشته مطمئناً از ايثار پدرم بيشتر نباشد، کمتر نيست.
از اينکه فرزند شهيد هستيد چه احساسي داريد؟
من افتخار ميکنم. چه افتخاري بزرگتر از اينکه انسان وقتي خود را معرفي ميکند، در مورد پدر خود بگويد: آنقدر بزرگ بود که دنبال ايدهها و آرمانهاي خود رفت و باعث افتخار من شد.
تاکنون خواب پدرتان را ديدهايد؟
اين موضوع يکي از دغدغههاي من بود. هميشه دوست داشتم هدف پدر از شهادت را بدانم. ابهاماتي در ذهنم وجود داشت. من هميشه با قاب عکس پدرم صحبت ميکنم. يکشب خواب پدرم را ديدم. در خواب من بهعکس پدرم نگاه ميکردم. عکس صامت بود. صدايي آمد. مثل صدايي که در اکو ميآيد و به من گفت: 'دخترم شهادت بالاترين درجه معراج هر انسان است'. دقيقاً دو بار اين جمله تکرار شد، من از خواب پريدم. من به ادبيات خيلي علاقه دارم و عاشق شعر هستم. بعدازاين موضوع ناخودآگاه من به اين شعر رسيدم:
گوهر پاک به بايد که شود قابل فيض ور نه هر سنگ و گلي لولو مرجان نشود
واقعاً گوهر و وجود شهدا بود که آنها را به فيض نائل شدن تبديل کرد وگرنه همهي ما سنگ و گل هستيم ازخاک به وجود آمديم. ماندگاري آنها به خاطر گوهر وجودشان است.
عشق ميورزم و اميد که اين فن شريف چون هنرهاي دگر موجب حرمان نشود
حسن خلقي ز خدا ميطلبم خوي تو را تا دگر خاطر ما از تو پريشان نشود
ذره را تا نبود همت عالي حافظ طالب چشمهي خورشيد درخشان نشود
و سعي ميکنم منبعد از اين همت خودم را بلند کنم تا شايد بتوانم يکقدم کوچک بردارم.
من شعر زياد ميخوانم و زياد تفأل ميزنم. اين شعر را بعد از خواب پدرم خواندم. هرکسي بايد يک شعر براي خودش داشته باشد که وقتي خسته و لبريز ميشود آن را بخواند. من شعر وجودم را پيدا کردم و الآن هيچ مشکلي با شهادت پدرم ندارم و همهچيز براي من حلشده است.
آيا فکر ميکنيد پدرتان را شناختهايد؟
نشناخته بودم و بعدازاين خواب شناختم.
بر اساس صحبتهايي که در مورد پدرتان شنيديد، چه خصلتهايي پدرتان داشتند و شما دوست داشتيد؟
«گذشت» که من دوست دارم. واقعاً حداقل چيزي که ميتوانم به ارث ببرم همين گذشت و ايثار ايشان است و اينکه دوست دارم همه از من رضايت داشته باشند.
عوامل پيشرفت خودتان را بفرماييد؟
حمايتهاي همسر، دختر و مادرم. دخترم من را درک کرده و سعي خودش را ميکند تا شرايط لازم براي درس خواندن بنده را در منزل را فراهم کند. حمايتهاي مادرم قبل از ازدواج و حمايتهاي همسرم که در کسب موفقيتهاي من نقش داشته است.
من خالصانه از خدا تشکر ميکنم که همچين فردي را باوجود نبود پدرم در زندگيام قرارداد. من هنوز راه زيادي دارم ولي هميشه اين امر را در زندگي ياد گرفتم تا زماني که اراده نکنيم به چيزي نميرسيم.
جا دارد از عمويم هم تشکر کنم که در طول سيونه سال مايه آرامش ما بودند.
ورزش ميکنيد؟ به چه ورزشي علاقه داريد؟
بله ورزش ميکنم. هفتهاي سه روز ايروبيک کار ميکنم.
بهترين دوران زندگي شما؟
به نظر من هميشه بايد در «حال» زندگي کنيم. گذشته که گذشته و اميدوارم از اين به بعد هم خيلي خوب باشد.
پدر شما چه سالي شهيد شدند؟
پدرم بيستويک بهمن 1357 شهيد شدند. هرسال نزديک بهمنماه يک اتفاقي، يک حرکتي من را به پدرم نزديک ميکند، مصاحبه امروز همان اتفاق است.
سخن آخر؟
فرزندان شهدا همه دوست دارند که درک شوند و اگر ديگران مرهم نيستند، روي زخم نمک نپاشند.
اين شعر هميشه سرلوحه کار خودم قراردادم:
آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
ميخواهي زندگي راحت و شادي داشته باشي بايد اين دو نکته را رعايت کنيد، اين سرلوحه زندگي من است.
خبر : اسماعیلی
عکس: گلمحمدی
ارسال به دوستان