گفتوگویی از جنس زندگی و جنگ با معاون تحقیقات و فناوری دانشگاه، رزمنده و جانباز دفاع مقدس (بخش اول)
دکتر محمدعلی صحرائیان: جنگ هیچوقت تمام نمیشود، جبههها عوض میشود
دکتر احسان مقیمی مدیر دفتر امور ایثارگران به مناسبت هفته دفاع مقدس، گفت و گویی صمیمانه با دکتر محمدعلی صحرائیان، معاون تحقیقات و فناوری دانشگاه انجام داد. در این مصاحبه خاطرات انقلاب و دفاع مقدس از زبان دکتر صحرائیان روایت شد که بخش اول را در ادامه می خوانید.
جنگ هنوز برای ما تمام نشده. شعلههای این خشم سرکش هر لحظه بر زندگیمان سایه میاندازد. هربار که اپلیکیشنی را روی گوشیمان باز میکنیم، وقتی درس میخوانیم، تدریس میکنیم، تحقیق میکنیم در صحنهای از نبردی خاموش ایستادهایم. جنگ صورت سردش را پس پنجرههایمان چسبانده و هر روز نگاهمان میکند. روزی جوانهایی را با خودش برد که آرزوی امروز سرزمینم بودند و روزی نخبههایی را که نیاز کشورم هستند. وقتی از وظیفه صحبت شد، دکتر جملة زیبایی گفت:« جنگ هیچوقت تمام نمیشود، ولی جبههها عوض میشود. زمانی شکل جنگ این است که فردی مسلح باید رودرروی کسی قرار بگیرد و از خودش و کشورش دفاع کند. زمانی دیگر جنگ به این صورت است که انسان باید برای اعتلای کشور به شکلهای مختلف در جبهههای علمی، اقتصادی، اجتماعی کار کند.» حالا ما قرار است چطور بجنگیم؟ آیا میتوانیم باز هم سربلند از این آزمون بیرون بیاییم؟
- قبل از اینکه خدمت شما برسم، برنامة کتابباز را میدیدم که از شما دعوت کرده بودند. برنامهای که مخاطبان جوان بسیاری آن را دنبال میکنند و مهمانانشان از بین افراد کتابخوان، پژوهشگر و نویسنده است. برایم بسیار جالب بود که فردی از جامعة ایثارگری را در این برنامه ببینم. کسانی که خاطراتشان بسیار منحصربهفرد است. اگر دستی به قلم هم داشته باشند که فوقالعاده است. پس در ابتدا میخواهم کمی بیشتر با شما آشنا شویم.
- قبل از اینکه خدمت شما برسم، برنامة کتابباز را میدیدم که از شما دعوت کرده بودند. برنامهای که مخاطبان جوان بسیاری آن را دنبال میکنند و مهمانانشان از بین افراد کتابخوان، پژوهشگر و نویسنده است. برایم بسیار جالب بود که فردی از جامعة ایثارگری را در این برنامه ببینم. کسانی که خاطراتشان بسیار منحصربهفرد است. اگر دستی به قلم هم داشته باشند که فوقالعاده است. پس در ابتدا میخواهم کمی بیشتر با شما آشنا شویم.
من متولد ۱۳۵۰ در شهرستان جهرم هستم. جهرم شهری است در جنوب استان فارس. تا پایان دورة دبیرستان در جهرم درس میخواندم.
بعد از آن وارد دانشگاه علوم پزشکی شیراز شدم. پزشکی عمومی را سال ۷۶ تمام کردم؛ یعنی از سال ۶۹ تا ۷۶ دانشجوی پزشکی عمومی دانشگاه شیراز بودم.
بعد از آن در رشتة نورولوژی یا بیماریهای مغز و اعصاب دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شدم و در تهران ساکن شدم. در بیمارستان سینا دستیاری رشتة مغز و اعصاب را شروع کردم.
در سال ۱۳۸۱ رتبة اول بورد تخصصی بیماریهای مغز و اعصاب شدم. سه نفر اول بورد حق انتخاب داشتند که در کجا و در کدام دانشگاهی مشغول به کار شوند. به همین دلیل در همان زمان خدمات قانونیام را در بیمارستان سینا به عنوان هیئت علمی ضریب k شروع کردم. چون در دانشگاه علوم پزشکی تهران از گروه و بخش برای حضور من اعلام نیاز شده بود.
در سال ۱۳۸۲، ۱۳۸۳ همکاریام را با انجمن اماس ایران، به عنوان رئیس کمیتة علمی انجمن شروع کردم. در انجمن که نهادی غیردولتی یا NGO است.
در سال ۱۳۸۵، با نظر دانشگاه برای گرفتن فلوشیپ اماس به کشور سوئیس و دانشگاه بازل رفتم. بعد از اینکه برگشتم به عنوان اولین فلوشیپ اماس در کشور به کار مشغول شدم. سعی کردم زیرساختی را برای بیماری اماس ایجاد کنم. همان زمان کلینیک اماس بیمارستان سینا راهاندازی شد. در آن زمان گروه تحقیقاتی اماس در اتاقی بسیار کوچک راهاندازی شد. بعد از آن آرامآرام مرکز تحقیقات اماس در بیمارستان سینا رشد کرد و به عنوان مرکز تحقیقات مصوب تشکیل شد و در پایان سهسال عملکرد توانست جایزة رتبة اول مراکز تحقیقاتی کشور را از جشنواره رازی بگیرد. فعالیتها و گسترش فعالیتها ادامه داشت.
وقتی بخش اماس برای اولینبار در ایران به عنوان بخش مستقل در بیمارستان سینا راهاندازی شد، بیماران اماس از آن به بعد در بخش مستقلی بستری میشدند. در سال ۹۳ یا سال ۹۴ بود که اولین فلوشیپ اماس گرفته شد تا متخصصین مغز و اعصاب دورة فلوشیپی اماس را در بیمارستان سینا، مشترک با بیمارستان امام خمینی(ره) طی کنند. از آن سال هر سال دو، یا سهنفر از متخصصین مغز و اعصاب وارد این رشته شدند. خوشبختانه امروز بسیاری از آنها در اقصی نقاط کشور مشغول خدمترسانی به بیماران اماس هستند.
امروز با کمک خیرین، یک مرکز بزرگ اماس در بیمارستان سینا در حال ساخت است که انشاءالله در خاورمیانه و در کشور در نوع خودش کمنظیر باشد. در سال ۹۶ هم به عنوان معاونت پژوهشی دانشگاه علوم پزشکی تهران منصوب شدم.
روال اینطوری است که ما از کودکیتان شروع میکنیم تا میرسیم به دورة نوجوانی، انقلاب و جنگ. در جهرم محلهای که در آن متولد شدید نام خاصی داشت؟ چند خواهر و برادر داشتید و شغل پدرتان چه بود؟
در جهرم در خانوادهای پنجنفره به دنیا آمدم. دو خواهر دارم و فرزند دوم هستم. پدرم در جهرم مغازة لبنیاتی داشت. مادرم خانهدار بود. من در محلة صحرا به دنیا آمدم. در جهرم دوازده محله با اسامی مختلف وجود دارد. اسم یکی از این محلات صحراست و اسم فامیل کسانی که در آن محله زندگی میکنند صحرائیان است. این اسم برمیگردد به ریشه و اصالتی که در همین محله داشتند. در سال ۱۳۵۷ که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید جهرم یکی از شهرهای فعال بود. جزء شهرهایی بود که در آن حکومت نظامی اعلام شد. خانة ما در جایی قرار داشت که بسیاری از اتفاقات را از نزدیک میدیدیم. خاطرات بسیاری از شبهای حکومت نظامی و مشکلاتی که آن زمان وجود داشت، در خاطرم نقش بسته. فکر میکنم نهساله بودم که وارد بسیج شهرستان جهرم شدم. در ابتدا، موجی مردمی و بسیج همگانی وجود داشت. همة دوستانی که هممحلهای یا هممدرسهای بودیم، در گروههای مختلف بسیج به فعالیت مشغول شدیم.
بگذارید برای باز کردن خاطراتتان از همان دورة انقلاب شروع کنیم. گفتید که هفتساله بودید انقلاب شد و خاطرات آن زمان هنوز به روشنی در ذهنتان هست. میخواهم بدانم شرایط چطور بود که شما آن وقایع را به چشم دیدید. احتمالاً با پدر در راهپیماییها بودید.
در سال ۵۷ خانة ما در جایی از شهر قرار داشت که اصطلاحاً به خیابان باز میشد. بسیاری از اتفاقاتی که در خیابان میافتاد، به چشم میدیدیم. از آنچه در کف خیابان داشت اتفاق میافتاد، دور نبودیم. خانة ما در مرکز شهر و در مرکز اجتماعات مردم قرار داشت؛ جایی که تظاهرات شکل میگرفت.
یعنی پاتوق انقلابیها معمولاً در آن محله بوده؟
قسمتی از فعالیتهای آنها در این محله بود. در آن سن کودکی خیلی از اتفاقات را میدیدم. شعارهایی که جوانهای آن موقع میدادند، فرارها و تعقیب و گریزهای مأمورین شهربانی و جوانهای انقلابی را از پنجرهای در خانهمان میدیدم. صدای گلولهها را بارها و بارها میشنیدم. این اتفاقات هنوز جلوی چشم من است.
یادم هست شبی برای اینکه روی پشتبام خانهها نگهبان بگذارند، به خانة ما آمدند. خانة ما هم سر خیابان بود. تعداد زیادی از مأمورین به خانة ما ریختند. همة ما را داخل اتاق کوچکی بردند. ما همه کنار پدر و مادر نشسته بودیم و سربازها مرتب در قسمتی از خانه که به پشت بام میرسید، رفت و آمد داشتند. آن نحوة درزدن و آسیبی که به در میرساندند تا ما در را باز کنیم، همة اینها خاطراتی بود که در ذهن یک بچة هفتساله شکل گرفته.
مأموران وقتی وارد خانه شدند شما را به اتاقی بردند و...؟
خانة ما یک حالتی بود که میتوانستند از پشت بامش استفاده کنند. با لگد به درمیزدند تا در باز شود. پدرم در را باز کرد. مأموران به خانه ریختند و روی بام رفتند تا آنجا نگهبانی بدهند. چون پشت بام ما دید وسیعی به خیابان داشت. به ما گفتند که همه به اتاقی برویم.
چه مدت در خانه ماندند؟
یک شب تا صبح ماندند. چیزی که در ذهنم مانده این است که ما را در اتاقی کردند؛ اتاقی که در طبقة پایین خانه بود.
مهمترین خاطرهام از آن زمان عاشورای سال ۵۷ بود. نوحة بسیار مشهوری از جهرم به سراسر کشور مخابره شد. مردم تمام شهرها این نوحه را زمزمه میکردند. نوحه این بود:«کاخت کنم زیر و زبر، یابن مرجانه!» این نوحه را غلامرضا صحرائیان خواند. یادم هست که با چه شور و شعفی آن را میخواندند. همه منتظر بودند که دستگیر شوند. یادم نیست که بعد از آن دستگیر شدند یا نه، اما نوحة بسیار قویای بود که در کل کشور پخش شد. دیگر غلامرضا صحرائیان را به اسم «یابن مرجانه» میشناختند؛« کاخت کنم زیر و زبر، یابن مرجانه! ای ظالم بیدادگر، یابن مرجانه!» یکی از نوحههای شدیداً انقلابی بود که در محلة ما و در مسجد امامزاده اسماعیل که بچههای محل و پدرم در آنجا حضور داشتند، خوانده شد.
همراه پدر رفته بودید؟
بله.
همیشه پدر شما را به مسجد می برد؟
بله. فاصله مسجد تا خانة ما طوری بود که حتی در سن شش یا هفتسالگی خودمان هم میتوانستیم تنهایی به مسجد برویم. آن زمان نماز ظهر یا مغرب که به جماعت خوانده میشد، با پدر به مسجد میرفتیم.
به یاد دارید که روز فرار شاه از ایران و بیستودوم بهمنماه چه اتفاقاتی در شهر افتاد؟
بله، البته فکر میکنم در جهرم بیستوسوم بهمنماه انقلاب پیروز شد. ژاندارمری در این روز سقوط کرد. چیزی که از هفتسالگی در ذهن من باقیمانده این است که بیستوسوم بهمن جهرم پیروزی انقلاب را جشن گرفت. صدای آژیر آمبولانسها و حرکت ماشینهای نظامی، صدای شادی مردم را میشنیدیم. تلویزیون نداشتیم. دقیقاً آن صحنهها یادم هست. خانة ما مرکزی بود که هر کس میخواست خبری بدهد یا خبری بگیرد، چون سر خیابان بود میآمدند میگفتند. آمدند گفتند که انقلاب پیروز شده و تلویزیون دارد اعلام میکند! به خانة یکی از اقوام رفتم. اولینبار صدای آیتالله مطهری را شنیدم؛«مردم ایران توجه فرمایید. ما آن گروه انقلابی هستیم. صداوسیما در دست ماست.» وسط صحبتهای ایشان تصویر شاه میآمد، بعد دوباره قطع میشد، تصویر انقلابیون میآمد. تصویری این چنینی در ذهنم هست. عصر بیستویک یا بیست و دوم بهمن این اتفاق میافتاد. بالاخره آنجا پخش شد که انقلاب به پیروزی رسیده.
یادم هست مردم سر اسلحه سربازها گل میگذاشتند. خیابانها غرق شادی شده بود. بوقزدن ممتد ماشینها خاطرهای است که از ذهنم نمیرود.
وقتی شاه از ایران رفت چطور؟ شما چطور از این موضوع باخبر شدید؟
بیست وششم دی که شاه از ایران رفت خیلی در ذهنم نمانده. الان یادم افتاد؛ بعد از اینکه اعلام کردند شاه رفته، ما بشقابی در خانهمان داشتیم که کف آن عکس شاه بود. هنوز انقلاب پیروز نشده بود. نمیدانم کسی به من گفت یا خودم این کار را کردم؛ یادم نیست. خودجوش این ظرف را برداشتم و از خانه بیرون بردم. کنار خانة ما رودخانهای بود که سیلابهای محلی در آن جمع میشد. زمانی که سیلاب میآمد از آن مسیر عبور میکرد. ظرف را بردم و از بالای پل پایین انداختم. ظرف شکست. تمام مغازهدارهای اطراف و آنها که مغازهشان نزدیک مغازة پدرم بود، این صحنه را دیدند. آمدند اعتراض کردند که این خیلی کار خطرناکی است! هنوز که خبری نشده! چرا این اتفاق افتاده؟! در حقیقت با مادرم دعوا کردند. گفتند نمیترسید که بچه اینطور رفته و ظرف را شکسته؟!
خودتان نترسیدید؟
نه، اصلاً. اصلاً به این موضوع فکر نکردم.
با شروع سال ۵۷ شما به مدرسه رفتید. از اواسط سال مدارس تقریباً به حالت تعطیل درآمد. از چه ماهی دوباره مدارس باز شد و به مدرسه رفتید؟ چون از اواخر پاییز آن سال و شروع زمستان دیگر مدارس تقولق شده بود.
کلاس اول ابتدایی من در مدرسهای به نام فرهنگیان گذشت. ناظم مدرسه مرحوم جلال آتشی بود؛ جزء انقلابیون و از افراد بسیار اخلاقمدار و تربیتکنندة نسل جدیدی از انقلابیون در جهرم. مرحوم جلال آتشی تحصیلات حوزوی و دانشگاهی داشتند. بسیاری از نسل انقلابی که در جهرم بودند، بعد هم نسل جبهه و جنگ حاصل تربیت ایشان بود.
جلال آتشی ناظم مدرسة ما بود. بین زنگهای استراحت بچههایی که بزرگتر بودند؛ یعنی کلاس پنجمیها، به عنوان اعتراض تفنگهای ترقهای میآوردند و با آن شلیک میکردند. میخواستند به طرزی اعتراضشان را اعلام کنند. این ماجرا هر روز ادامه داشت. هر روز هم تذکر میدادند. یادم هست سر صف میگفتند نباید این اتفاق بیفتد و ما برخورد میکنیم.
این تفنگها را از بچهها نمیگرفتند؟ با آنها چهکار میکردند؟
الان خدمتتان میگویم. من هم از آن تفنگهای ترقهای داشتم. برای اولینبار و اولین روز آن را با خودم به مدرسه بردم؛ تنها کلاس اولیای که جرأت کرد چنین کاری بکند من بودم. چون آن زمان بچههای کلاس پنجم هیکلهای درشتی داشتند و در حقیقت آدم بزرگهای مدرسه بودند.
تفنگ را با خودم بردم سر صف. از شانس بد من گفتند:« میخواهیم بیاییم همه را بگردیم. هرکس تفنگ دارد، خودش بیاید تحویل بدهد.» من هم خیلی راحت بردم و تحویل دادم. همه تعجب کردند که بچهای کلاس اولی چنین کاری کرده. هفتهها ناراحت بودم که تفنگ ترقهایم را از دست دادم. آن زمان همه با چه شوق و ذوقی تفنگ ترقهای میخریدند. بعد از پیروزی انقلاب تفنگها را به پدرها و مادرها تحویل دادند. آخر هم بچهها به اسباببازیهایشان رسیدند.
از این موقع تا تابستان ۵۸ و بعد از آن شروع جنگ حدود یکسالونیم فاصله هست. در این بین اتفاق خاصی نیفتاد؟
یادم هست که تصرف سفارت امریکا در ایران توسط دانشجویان پیرو خط امام اتفاق افتاده بود.
یعنی این اتفاق در جهرم هم بازتاب داشت؟
خیلی بازتاب داشت! حال میگویم چه اتفاقی افتاد. بعد از اینکه امریکاییها حملة طبس را آغاز کردند، برای اینکه این گروگانها تنها در یکجا مستقر نباشند، در شهرهای مختلف پخش شدند.
یکی از این شهرها جهرم بود. من ندیدم و نمیدانم چندنفر بودند، اما چندنفر از گروگانها را به جهرم آورده بودند. دقیقاً روبهروی خانة ما، یعنی آنطرف خیابان. ما سرخیابان بودیم درست روبهروی خانة ما، لانة جاسوسی شد و محل نگهداری گروگانهای امریکایی. به خاطر همین مرکزی شده بود برای راهپیماییهای بعد از انقلاب. مردم بعد از انقلاب راهپیماییهای متعددی در حمایت از اینجناح یا آنجناح انجام دادند. زمان ریاستجمهوری بنیصدر و اختلافات اینچنینی و زمان ترورها، حملاتی که کمکم دربارة منافقین شروع شده بود، این محل به مرکز بزرگ درگیری تبدیل شد.
جهرم کاملاً درگیری در زمان انقلاب را حس کرد؛ جهرم شهر زندهای بود. این موضوع حاصل فعالیت جوانها و دانشجوهایی بود که از شهرهای مختلف در شهر حضور داشتند و شهر را از نظر شرایط انقلابی زنده نگهمیداشتند.
وقتی جنگ شروع شد نهساله بودید. یعنی تابستانی که میخواستید وارد کلاس سوم شوید.
بله. تابستان ۵۹ وقتی وارد کلاس سوم شدم جنگ شروع شد.
چطور از شروع جنگ مطلع شدید؟ اولینپیام رادیویی که به طور ضمنی اعلام کرد که جنگ شده و هواپیماهای مهاجم عراقی بودند، پیامی بود از طرف آقای خامنهای. شب آن روز هم امام سخنرانی میکنند و به صورت تصویری ضبط و از تلویزیون پخش میشود. شما این پیام را شنیدید؟
شروع جنگ با آغاز مدرسه بود. من برای ثبت نام کلاس سوم ابتدایی رفته بودم. همانجا شروع جنگ را از زبان معلمها شنیدم. به صورت مستقیم از رسانهها نشنیدم. گفتند عراق حمله کرده، فرودگاه تهران را بمباران و مقدار زیادی هم پیشروی کردهاند، اما صحبتهای امام دربارة شکست حصر آبادان و پیش از آن، جنگی که در پاوه اتفاق افتاده بود، از رادیو پخش شد و من کاملاً آن را به یاد دارم. این درگیریها را ما از رادیو و تلویزیون دنبال میکردیم. دربارة جنگ خاطراتی دارم که عمدتاً در مدرسه بود. حرفهایی که بین معلمها رد و بدل میشد و باقی ماجرا. شاید در کمتر از ششماه کشور حالت جنگی به خود گرفت. فکر میکنم آذرماه سال شصت بود که دیگر بسیج مستضعفین تشکیل شد و تعداد زیادی از افراد جامعه، دانشآموز و دانشجو وارد بسیج شدند. بعد از آن بسیج دانشآموزی در جهرم شکل گرفت. تعداد زیادی از بچههای هممحلهایم بچههای جبهه و جنگ شدند. همهباهم در گروههای مختلف بسیج شرکت کردیم.
خودتان در بسیج عضو شدید یا کسی تشویقتان کرد؟ با ترغیب دوست صمیمیتان رفتید؟ ماجرا چه بود؟
حضور در بسیج موجی بود که بین بچههای هممحلهای آن زمان، با شروع جنگ ایجاد شد و همه از کوچک و بزرگ میخواستند آمادگی خودشان را برای دفاع از کشور اعلام کنند. تقریباً همه با این دغدغه و نگرانی عضو میشدند که به کشور تجاوز شده. لازم است که نیرویی در خط باشد. به همین منظور بدون اینکه آمادگی دفاعی داشته باشند، برای عضویت میرفتند. شایعات زیادی هم بین مردم رواج داشت که الان چتربازهای آمریکایی میآیند. ممکن است به فلان شهر حمله شود.
که کودتا شود؟
غیر از کودتا کلاً شایعات زیادی بین مردم وجود داشت. مردم هم تمایل داشتند که فنون دفاعی را یاد بگیرند. سالهای ۶۰ و ۶۱ در شهرها اوج ترورها و حملات منافقین بود. خیلی از بچههای انقلابی دوست داشتند که فنون و استفاده از اسلحه را یاد بگیرند. این باعث شده بود که خیلیها عضو گروههای بسیج شوند تا یاد بگیرند چطور دفاع کنند؛ هم از خودشان، هم از نظام اسلامی. این اتفاقات همه را به طرزی وارد بسیج کرد.
چون جنگ شده بود یادگیری خیلی فراتر از مسائل نظامی ساده بود. هر روز با اسلحة جدیدی آشنا میشدیم. این موضوع انگیزهای کافی ایجاد میکرد تا افراد به جبهه بروند. مثلاً من در یازده سالگی با بسیاری از سلاحهایی که آن زمان سلاحهای روز بود، با باز و بستهکردنش و استفاده از آن، آشنا بودم. مطمئنم تا یازده سالگی یعنی تا سال ۶۱ بسیاری از اسلحهها را بلد بودم. حتی کلکسیونی از گلولههای اسلحهها داشتم. آن زمان وقتی کسی جبهه میرفت، اگر میخواست سوغاتی بیاورد فشنگی میآورد. هروقت هر کدام از دوستانم که بزرگتر از من بودند، به جبهه میرفتند به آنها میگفتم برایم تیر رسام کلاشینکف بیاورید. چون من این را توی کلکسیونم ندارم. بعد از حدود ششسال، شاید بیش از صد عدد فشنگ تهیه کرده بودم. آن موقع در نوع خودش بینظیر بود.
هنوز هم این کلکسیون را دارید؟
نه تحویل دادم. پایان جنگ، وقتی اعلام کردند بسیجیها اگر مهماتی پیششان مانده بیاورند تحویل بدهند، من همه را به اسلحهخانة بسیج تحویل دادم. ولی کلکسیونی شده بود که وقتی دیگران میدیدند، فوقالعاده تعجب میکردند.
خیلی عجیب است که پسربچهای نه ساله بخواهد تعلیم اسلحه ببیند. با آنها شلیک هم میکردید؟
بله. میدان تیر داشتیم. یادم هست اولین سلاحی که در یازده سالگی با آن شلیک کردم اسلحة امیک بود؛ اسلحهای قدیمی و آلمانی. چون در جنگ استفاده نمیشد، در شهرها برای آموزش تیراندازی استفاده میشد. این رسم بود. چیزی نبود که خیلی دور از ذهن باشد. برای نسل جدید دور از ذهن است. کشور جو جنگی داشت. همة اینها هم در آموزش و مشق انجام میشد.
فکر میکنم خیلی کم سن بودید وقتی به جبهه رفتید. درست است؟
من دوازده بهمن ۱۳۶۵ در سن پانزده سالگی به جبهه رفتم.
مقدمات رفتن چطور بود؟ پدر و مادر چطور راضی شدند که به جبهه بروید؟
آن زمان دیگر به شدت با گروههای بسیجی همراهی داشتم؛ با بچههای بزرگتری که مدام به جبهه میرفتند. فرماندههایی که به ما آموزش میدادند، به جبهه میرفتند و شهید میشدند. یادم هست که اینها تأثیرات زیادی روی بچههای آن دوره داشت. در مانورهای مختلف بسیج هم شرکت میکردم.
سال ۶۵، ابتدا عملیات کربلای چهار انجام شد. تعداد زیادی از جوانان عزیز به شهادت رسیدند. بعد از آن کربلای پنج شروع شد. اواخر عملیات کربلای پنج بود. فکر میکنم در بهمنماه بود؛ دقیقاً دوازده بهمن. صبح به این بهانه که میخواهم زودتر بروم و میخواهیم مقدمات جشن بیست و دوم بهمن را آماده کنیم، از خانه بیرون آمدم. کولهپشتی و وسائلی که داشتم جمع کردم و با تعدادی از دوستان به جبهه رفتم.
آن زمان رسم این بود که بچهها شناسنامههای خودشان را دو سال بزرگتر میکردند. با تیغ شناسنامههایمان را اصلاح میکردیم و کپی میگرفتیم، متولد ۴۷ میکردیم. من که متولد پنجاه بودم سال تولدم را ۴۷ کردم. ثبت نام انجام شد. همراه چندنفر از دوستان بسیجی که باهم در گروه بسیج بودیم، به جبهه رفتم. صبحهای یکشنبه، کمیته امداد جهرم اتوبوسی را برای اعزام به جبهه میفرستاد. رفتیم و با آن اتوبوس راهی جبهه جنوب شدیم.
لشکر بچههای استان فارس که بیشترشان اهل جهرم بودند، لشکری بود به اسم لشکر المهدی. اتوبوس ما را به لشکر المهدی برد. خیلی از دوستان من آن زمان در دو دسته بودند. یا گردان ابوذر بودند یا واحد تخریب. واحد تخریب عمدتاً بچههای کمسن و سال و همسن خودم بودند. از ما بزرگتر هم در جبهه بسیار بودند، اما بچههای کمسن در آن واحد تعدادشان زیاد بود. کارهای شجاعانة خوبی هم انجام میدادند. عمدتاً بین پانزده تا هفدهساله بودند و فرماندهان کمی سندارتر. یعنی ردة سنی بیستوپنج و بیستوشش.
مگر برای ورود به جبهه رضایتنامه نمیخواستند؟
. فکر میکنم جعل کردیم. هرکسی برای دوستش رضایتنامه مینوشت.
چطور پدر و مادر فهمیدند شما به جبهه رفتید؟
ظهر که از مدرسه برنگشتم، به خانة دوستانم تلفن کرده بودند. چون ما دو، سه دوست بودیم که همیشه باهم بودیم، یکی از دوستان که به خانوادهاش گفته بود دارد به جبهه میرود، گفته بود فلانی هم دارد با من میآید.
اتوبوس از جهرم شما را به کجا برد؟
دقیقاً یادم هست به پادگان امام خمینی(ره) در اهواز که در حقیقت مقر لشکر المهدی بود. تقسیمبندی شدیم. به من گفتند میخواهی گردان ابوذر بروی یا گردان تخریب؟ چون دوستانم در تخریب بودند، گفتم گردان تخریب. چون آموزشهای اولیه را در بسیج جهرم دیده بودم، از آموزشهای اولیه معاف شدم و وارد آموزش تخریب شدم. مقر آموزش تخریب در سیوپنج کیلومتری اهواز بود که اصطلاحاً به آن مقر سیوپنج میگفتند.
اینکه چه شد که به جبهه رفتم؛ تا کلاس اول دبیرستان به نحوی شاگرد ممتاز و جزء دانشآموزان برتر مدرسه بودم. وقتی میخواستم به جبهه بروم تنها چیزی که همیشه نگرانم میکرد، درس بود. تمام مدتی که در اتوبوس بودم، به این فکر میکردم که در درس از بچههای کلاس عقب میمانم. میدانید که بچهها رقابتی باهم دارند. چه کسی رتبه اول یا دوم کلاس است، چه کسی بیست گرفته. در دوران بچگی و نوجوانی نمرات را باهم مقایسه میکردیم.
وقتی با خیلیها مشورت میکردم که میخواهم به جبهه بروم، میگفتند:« بری و برگردی باید ته کلاس بشینی وهیچی نگی. شاگرد تنبل کلاس میشی. مگه میشه کسی کلاس رو رها کنه بره، درسشم خوب باشه؟!» از طرفی کلاسی را در جهرم شروع کرده بودم؛ کلاس آموزش زبان انگلیسی. آن زمان در جهرم یک کلاس زبان بیشتر نبود؛«آموزشگاه انگلیسی فرزین.» آقای فرزین یکی از معلمین بنام در شهرستان جهرم بود. شهر ما خیلی مدیون ایشان است. در این آموزشگاه اینطور نبود که کلاس اول دبیرستانیها کنار هم باشند. یک دورة جنرال زبان بود. از همة مقاطع دبیرستان هم در کلاس بودند. کلاس هفتهای سه روز بود. کلاسمان حدوداً پنجاه نفره بود. روزهای اول کلاس با حدود هشتاد نفر دانشآموز شروع میشد. بچههایی که نمیتوانستند پابهپای کلاس جلو بیایند، مدام ریزش میکردند. آخر دوره تعدادمان شاید به پنج، ششنفر میرسید.
اواسط دوره بود. من زبانم از خیلی از بچههای دوم دبیرستانی و گاهی از سومیها هم بهتر شده بود. استاد در مقابل افراد بزرگتر از من سؤالاتی میپرسید و من جواب میدادم. هنوز آن سؤالها در ذهنم هست. استاد مرا تشویق میکرد و این تشویق برای من بسیار خوشایند بود. حس خوبی در من ایجاد میکرد. جدایی از کلاس زبان از سختترین جداییهایی بود که تجربه کرده بودم. فکر میکردم وقتی به جبهه بروم و برگردم، از دوستان جدیدی که پیدا کردهام، از افرادی که آنجا از من بزرگترند و من در زبان از آنها جلوتر هستم و از بچههای همسن خودم عقب میافتم. از بین کتابهای درسی تنها چیزی که با خودم به جبهه بردم، دفتر زبان بچههای سالهای گذشته بود. میخواستم در جبهه زبان بخوانم، شاید عقب نیفتم. خیلی به این موضوع فکر میکردم. شاید در آن زمان آنقدرها نه فکر خانواده بودم، نه فکر چیزهای دیگر. تنها چیزی که تمام ذهنم را مشغول کرده بود، این بود که وقتی برگردم دیگر جایگاه شاگرد اولی ندارم. دانشآموز تنبلی میشوم و باید بروم آخر کلاس بنشینم.
بعد از اینکه به جبهه رسیدم و از فضای درس جدا شدم، رفتم آموزش تخریب. دورة آموزشی ده روزه بود. بعد دیگر وارد واحد تخریب شدم. آنجا با دوستان همشهری خودم و بچههای دیگری از استان فارس بودیم. از بهمنماه تا فروردین که عملیات تمام شد، آنجا بودم. اواخر بهمن عملیاتهای کوچکی صورت گرفت که ادامة عملیات کربلای پنج بود. برای جمعآوری مین ما را به منطقه شلمچه بردند. این اولین حضورم در خط مقدم بود. در شلمچه مقری بود که اصطلاحاً به آن «نونی» میگفتند. یادم نیست که چرا به آن نونی میگفتند، ولی آنجا سنگرهایی بود به شکل حرف نون. اولینباری بود که مدلی از خط مقدم و جنگ واقعی را در سن پانزده سالگی تجربه میکردم.
در فروردین ۱۳۶۶ عملیات کربلای شش در منطقة شلمچه آغاز شد؛ اواخر اسفند یا فروردین انجام شد. در این عملیات وظیفة ما این بود که در قالب گروه تخریب میدان مینی را پاکسازی کنیم. گویا عملیات لو رفته بود. شاید هم اتفاق دیگری افتاده بود، اما به هر دلیلی آتش عراقیها روی جبهة ما سنگین بود. بچهای پانزده ساله بودم که داشتم میدان مین خنثی میکردم و جلو میرفتم جلو خط آتشی که با دوشکا روی ما ایجاد کرده بودند کل منطقه را روشن کرده بود. منور پشت منور شلیک میشد. تا بلند میشدیم مین دیگری را خنثی کنیم، منور دیگری میزدند و ما مجبور میشدیم روی زمین دراز بکشیم. آن شب به صورت عجیبی توانستیم میدان مین را خنثی کنیم. حرکت کردیم. معبر باز شد. با طنابهایی که در مسیر پاکسازی شده میکشیدیم، معبر باز و عملیات آغاز شد.
عملیات که شروع شد به بچههای تخریب گفتند:« شما برگردید عقب!» آتش عراقیها بسیار زیاد بود و من موقع برگشتن زخمی شدم. خلاف نگفتهام اگر به شما بگویم از نظر جنگی این صحنه را در هیچ فیلمی و هیچ خیالی نمیشود تصور کرد؛ گلوله از کنار شما میگذرد و به شما نمیخورد! حس عجیبی است. گلولهها را میدیدم که دارد به سمتم میآید و بعد از کنارم میگذشت. صدایشان گوشم را آزار میداد. فقط داشتیم میدویدیم که پشت یک نفربر پناه بگیریم. پشت نفربر نشستیم. یک خمپارة آرپیجی به این نفربر خورد، در آن لحظه هردوی پاهایم فلج شد.
دوستی داشتم به اسم مجتبی که کنارم نشسته بود. گفتم:« مجتبی نخام قطع شد! حالا جواب مادرمو چی بدم؟!» نمی توانستم پاهایم را تکان بدهم. احساس خونریزی نداشتم. خونی حس نمیکردم فقط حس کردم نخاعم قطع شده و پاهایم فلج. چند دقیقهای گذشت و پاهایم آزاد شد. بعدها که متخصص مغز و اعصاب شدم، فهمیدم این همان حالتی است که به آن «شوک نخاعی» میگویند.
این شوک نخاعی که حاصل انفجار آن گلوله بود، رفع شد. دست گذاشتم روی کمرم دیدم که لباسم خونی شده. کاملاً خیس بودم. جالب این بود که به بچههای تخریب میگفتند سبک حرکت کنند، ولی به من که جثة کوچکی داشتم و توان جسمیام کم بود میگفتند:« تو آب بردار با خودت.» تنها کسی بودم که با خودم قمقمه داشتم. فرمانده این را میگفت؛ از ترس آنکه در راه تشنه شوم و طاقت نیاورم.
قمقمه بسته بودم. ترکش، قمقمه و فانوسقه را رد کرده بود و به کمرم رسیده بود. قمقمه باعث شده بود ترکش به نخاعم نرسد. سرعتش گرفته شده بود. اگر من قمقمه و تجهیزات نداشتم حتما قطع نخاع میشدم. وقتی به این چیزها فکر میکنم، میبینم همة این اتفاقات با حساب و کتاب بوده. همة افرادی که در جبهه بودند شبهای عملیات چفیه سیاه می پوشیدند تا عراقیها آن ها را نبینند. روزهای دیگر چفیه سفید بود. روز قبل از عملیات هر جا رفتم، گفتم چفیهام را سیاه بدهید، ندادند. نمیشد در عملیات شبانه چفیة سفید پوشید. به خاطر همین آن را دور کمرم بستم. ترکش از آنهم عبور کرده بود. ترکش از سه چهار لایه عبور کرده بود و سرعتش گرفته شده بود. توی استخوان گیر کرده بود و آسیب نخاعی جدی ایجاد نشده بود.
بعد از آن که از شوک نخاعی بیرون آمدم، با پاهای خودم برگشتم عقب. وقتی آمدم عقب، مرا به بیمارستان بقائی اهواز منتقل کردند.
در آنجا مداوای اولیه انجام شد. بعد از آن هر یک از مجروحین را به بیمارستانهای شهرهای مختلف اعزام کردند. به شدت حالت تهوع داشتم. بیمارستان بقائی، ورزشگاهی بود که روی زمین پتو انداخته بودند و زخمیها را آنجا میخواباندند. بیمارستان آنچنانی نبود. من به بیمارستانی در اراک اعزام شدم. دو، یا سهروز هم آنجا بستری بودم. هیچکس از من خبر نداشت. در اراک اصرار کردم که ترخیص شوم. آنها هم گفتند بعداً هم میتوانی ترکش را بیرون بیاوری. مرخص شدم و برگشتم جهرم. این اولینباری بود که به جبهه رفتم. به خانه برگشتم و مداوای پزشکیام در جهرم ادامه پیدا کرد. پانسمانهای روزانه همینطور تا بهبودیام ادامه داشت. مدتها بعد از آن حادثه بهخاطر آسیب ستون فقرات کج راه میرفتم. اردیبهشت یا خرداد ۶۶ بود که کاملاً خوب شدم.
وقتی برگشتید درس را چه کردید؟
ادامه دادم. مقداری را در خانه خواندم و از دوستان کمک گرفتم. بعد از مدتی هم مجتمعی آموزشی برای رزمندگان تأسیس کردند. رفتم مجتمع آموزشی و شروع کردم به درس خواندن. دبیرها مرا میشناختند. همهشان میگفتند این شاگرد اول بوده، شروع کردند به کار بیشتر. مثلاً کلاسهایی دونفره یا سهنفره برگزار میشد. تا اینکه به سطح همکلاسیهایم رسیدم و کلاس اول دبیرستان را تمام کردم. بعد هم وارد کلاس دوم دبیرستان شدم؛ آنهم رشتة ریاضی.
عکسالعمل پدر و مادر چه بود؟
طبیعی بود که ناراحت بودند.
خودتان به خانه رفتید یا کسی دنبالتان آمد؟
نه، با ماشینهایی برگشتم که آن زمان هماهنگ میکردند تا مجروحین را تا خانه برسانند. خیلی از افرادی که در شهر بودند میگفتند:« چرا تو رفتی؟! تو باید اینجا درس میخوندی! تو نباید میرفتی!»
شما چه جواب میدادید؟
میگفتم:« نه، همه باید برن. اگه نریم نمیشه. عراقیها میان و اتفاقات بیشتری میفته.» این بحثها همیشه بود؛ اینجا واجبتر است یا آنجا؟
برای بار دوم مردادماه سال ۶۶ به جبهه رفتم؛ این بار با اجازة خانواده. چون گفتم:« اگه اجازه ندید باز میرم.» مردادماه دوباره اعزام شدم. اینبار لشکر المهدی مسئولیت غرب کشور را داشت. لشکر در غرب مستقر بود. اینبار باید شهری در عراق به نام ماووت آزاد میشد. ما به منطقة مریوان رفتیم. لشکر در آنجا مستقر شده بود. خاطرات خوبی از آموزش دارم. در مریوان دورة غواصی در دریاچهای که آنجا وجود داشت، برگزار شد. اولین کلاسهای غواصی را شروع کردیم. مدت یکماه آموزش غواصی دیدیم. بعد هم عملیات ماووت انجام شد. بعد از آن هم وظیفة لشکر این شد که دوباره به جنوب برگردد.
اوایل مهر بود که برگشتم مدرسه. و کلاس دوم ریاضی را شروع کردم. وقتی مجروح شدم و از خانه بیرون آمدم، ناظم مدرسه هنوز بچههای کلاس اول دبیرستان را نمیشناخت؛ اسمش آقای پورداوود بود. خدا رحمتش کند. بچهها را خوب نمیشناخت. شش یا هفتماه در مدرسه بودم و بعد از آن به جبهه رفته بودم. رفتم مدرسه و گفتم:« آقای پورداوود میشه نمرههای امتحانای ثلث اول و دومم را ببینم؟»
- کلاس چندمی؟
- کلاس اولم.
- مگه کارنامهها رو بهتون ندادیم؟!
- من جبهه بودم.
- مسئلهای نیست. اگه تجدیدی آوردی میری مجتمع و امتحان میدی. از مجتمع پیگیری کن. تجدیدیهات مهم نیست.
- آقای پورداوود، من تجدیدیهامو نمیخوام. نمرهم رو میخوام ببینم.
- نه عزیزم ناراحت نباش. شما رفتی جبهه و نمرههات اصلا مهم نیست. شما باید بری مجتمع آموزشی رزمندگان.
- خب من کلی درس خوندم، میخوام ببینم نمرههام چند شده.
- باشه.
کارنامهام را از پوشهای درآورد و اول نگاهی به من کرد. گفت: اسم کوچیکت؟!
- محمدعلی.
- کارنامه مال خودته؟
- آره.
- فارسی بیست، دیکته بیست، انشاء نوزده...
نمرات را یادم نیست، ولی یا بیست بود یا هجده و نوزده.
- زبان انگلیسی بیست؟! تو برای چی رفتی جبهه؟!
با لحن خشنی گفت:
- جبهه که مال تو نیست! جبهة تو اینجاس! تو شاگرد اول کلاس شدی! برای چی رفتی جبهه؟!
از سر خیرخواهی وقتی نمرات مرا دید، گفت:
- با این نمرات کسی میره جبهه؟!
جا افتاده بود که اگر کسی میخواهد به جبهه برود، درسخوان نیست. این خاطره خیلی در ذهن من ماند. از طرفی من خیلی خیلی ناراحت بودم که از زبان انگلیسی عقب افتادهام. یادم هست در مردادماه که در ماووت بودیم، منطقه کوهستانی بود. دفترم را عصرها با خودم میبردم، جای خلوتی پیدا میکردم، یکساعت دفتر سال گذشته را میخواندم. همینطور که داشتم میخواندم به کلمة force یعنی مجبور کردن رسیدم. من این را خوانده بودم. معنیاش را میدانستم.
یکی از ناراحتیهایم این بود که وقتی برگشتم کلاس زبان بروم یا نروم. چون میدانستم که عقب افتادهام و اگر بروم تحقیر میشوم. خیلی ناراحت بودم. بالاخره رفتم و نشستم آخر کلاس. بغض عجیبی گلویم را گرفته بود. همیشه میرفتم و جلوی کلاس مینشستم. ناراحت بودم. میدیدم کسانی که قبلاً توان رقابت با من را نداشتند، رفتهاند و جلوی کلاس نشستهاند. دستهایشان را بلند میکردند و جملات را یکی یکی میگفتند. چون من اینها را خوانده بودم ضعیف نشده بودم، ولی میترسیدم. یادم هست آقای فرزین گفت: «کسی این جمله انگلیسی رو بگه: شما نمیتوانید مرا مجبور کنید که این نامه را امضاء کنم.» این موضوع آنقدر برایم مهم بود که بعد از گذشت سیسال هنوز یادم هست.
- کسی معنی کلمه فورس را نمیدانست؛ یا حفظ نکرده بودند یا معلم در کلاس نگفته بود. من دستم را بالا کردم. آقای فرزین با تعجب به من رو کرد و گفت: میتونی؟!
- اگه اجازه میدید آقا من بگم.
- میتونی؟ دوبار از من پرسید.
- آقا بگم؟
- باشه بگو.
- You can not force me to sign this letter.
نگاهی به بقیه کرد و گفت:
- ببینید این چندماه نبوده حالا اومده از همة شما بهتره. چندبار هم تشویق کرد. وگفت: آفرین، آفرین، آفرین!
- هیچوقت یادم نمیرود. وقتی این را گفت جان تازهای در من ایجاد شد. این اتفاق شاید در آخر هفته افتاد و من تمام هفته بعد را به خواندن دفترهای انگلیسیام گذراندم. عقب نیفتادم. این جمله انگار جملهای بود که مرا کاملاً شارژ کرد. کلاس بعدی وسطهای کلاس نشستم و جلسة بعد جلوی کلاس.
ادامه دارد...
ادامه دارد...
نظر دهید