گفتوگویی از جنس زندگی و جنگ با استاد احمدرضا جمشیدی
دکتر جمشیدی: باید برای جوانها انگیزه، امید و حاشیه امنی ایجاد کنیم تا کشورشان را بسازند
دفتر امور ایثارگران و مرکز تحقیقات آسیب دیدگان جنگ دانشگاه علوم پزشکی تهران؛ با دکتر احمدرضا جمشیدی فوق تخصص روماتولوژی، رئیس بیمارستان شریعتی و رزمنده دوران دفاع مقدس گفت وگو کرد که در ادامه می خوانید.
به گزارش روابط دانشگاه علوم پزشکی تهران دفتر امور ایثارگران، در ادامه گفت و گو با رزمندگان غیور هشتسال دفاع مقدس اینبار به حضور استاد دکتر احمدرضا جمشیدی فوقتخصص روماتولوژی، رئیس بیمارستان دکتر شریعتی و رزمنده دوران دفاع مقدس رسیدیم تا با شنیدن خاطراتش به حالوهوای آن دوران بازگردیم.
زمزمههای انقلاب در قم از ۱۹دی شروع شد؛ گفت: «هوا داشت تاریک میشد. از مدرسه بیرون آمدیم. نیروهای پلیس راهرویی تا آن سوی چهارراه درست کرده بودند. بهستونمان کردند و ما از این راهرو، از بین نیروهای پلیس عبور کردیم. به خیابان که نگاه کردیم؛ عمامه، چادر، کفش همینطور کف خیابان ریخته بود.» وی انقلاب را با این خاطره بهیاد آورد. از تکیه آسید حسن و پدربزرگ، از محلههای قم و تظاهراتها.
دکتر جمشیدی تشکر از وقتی که در اختیار گذاشتید بفرمائید در چه شهری و در کدام محله به دنیا آمدید؟
من احمدرضا جمشیدی هستم. متولد ۱۳۴۰، در شهر قم. من در محلة آذر، تکیة «آسید حسن» به دنیا آمدم.
خانهتان کنار تکیه بود؟
تقریباً. به تکیه نزدیک بود. پدربزرگم جزء کسانی بود که به قول معروف به او «سردسته» میگفتند. در قم سردسته عزاداری تکیة سید حسن بود.
شغل پدر چه بود؟
شغل آزاد داشت. رانندة کامیون بود. بعد هم در قم مغازهدار شد.
در قم به کدام مدرسهها رفتید. احیاناً در دوران مدرسه به شهر دیگری مهاجرت نکردید؟
دورة دبستان و راهنمایی در «مدرسة امیرکبیر» قم درس خواندم. دبیرستان را هم در «مدرسه اوحدی» گذراندم. سال ۱۳۵۸، اولین کنکور بعد از انقلاب بود. کنکور پزشکی قبول شدم. رتبة ۱۱۳ کنکور شدم و بعد به تهران آمدم. مهاجرت نکردیم. بعد از کنکور دانشجو شدم و به تهران آمدم و تا امروز در تهران زندگی میکنم.
چون ما خاطرات انقلاب و جنگ را از مصاحبهشوندهها میگیریم، میخواهم کمی از سوابق انقلابی و مذهبی خانواده برایمان بگویید. اینکه چه وقایعی را بهچشم دیدید و در چه اتفاقاتی حضور داشتید. احیاناً اعضای خانواده فعالیتی در این زمینه داشتهاند یا خیر. در همین محله از پدربزرگ چه خاطراتی دارید؟ آیا روزهای محرم با ایشان همراه میشدید؟
پدربزرگم حاجعبدالله جمشیدی که در قم به «حاجدائی عبدالله» معروف بود، سردستة دستههای عزاداری امام حسین (ع) بود و میان جمع حرکت میکرد. دستهها که راه میافتادند، وسط دسته حرکت میکرد. پدربزرگ هیبتی داشت. سرتاپا مشکی میپوشید. عمامة مشکی میبست. صورتش را گل میمالید. من و پسرعمههایم و برادرم دورش را میگرفتیم. دستههای عزاداری میآمدند و او اشعاری که در عزای امام حسین (ع) و اهل بیت (ع) سروده بود، در دسته میخواند. ما هم همراهش بودیم؛ از تکیة آسید حسن در خیابان آذر حرکت میکردیم و تا حرم حضرت معصومه (س) میآمدیم. هرسال تاسوعا و عاشورا برنامه همین بود. مراسم عزاداری هم طبق روال خاص خودش برگزار میشد. هم خانوادة پدری و هم خانوادة مادری مذهبی بودند. اصلاً در قم زندگی میکردیم و قم هم شهری مذهبی بود. دو برادر بودیم و چهار خواهر. برادرم روحانی است. من به دانشگاه رفتم و او به حوزه رفت. برادرم حدود چهارسال از من کوچکتر است. پدربزرگ ۶ فروردین ۵۸ درست بعد از پیروزی انقلاب مرحوم شد.
مراسم و تکایای نزدیک انقلاب چه حال و هوایی داشت؟ عاشورای سال ۵۷ نه کمی پیشتر از آن که فعالیتها علنی شد؛ مدتی از قبل از آن و حول و حوش وقایع سینما رکس و وقایع شهریورماه آن سال. میخواهم دربارة سخنرانیها و فعالیتهایی بگوئید که در قم در این روزها انجام میشد.
میدانید که از ۱۹ دی فعالیتهای انقلابی در قم شروع شد. یادم هست دبیرستان اوحدی درس میخواندم؛ دبیرستان سر چهارراه بیمارستان بود. بعدازظهرها از ساعت دو تا پنج کلاس داشتیم. دو شیفت بودیم. آن روز ساعت پنج، کلاسها که تمام شد، گفتند: «باید تو مدرسه بمونید.»
از خیابان صداهایی میشنیدیم. اول صدای جمعیت میآمد. بعد هم صدای تیراندازی شنیدیم. ما طبقة دوم بودیم، اما نمیگذاشتند جلوی پنجره برویم و خیابان را ببینیم. تا حدود ساعت ششونیم ما را نگهداشتند. هوا داشت تاریک میشد. از مدرسه بیرون آمدیم. نیروهای پلیس راهرویی تا آن سوی چهارراه درست کرده بودند. بهستونمان کردند و ما از این راهرو، از بین نیروهای پلیس عبور کردیم. بهما اجازه نمیدادند از ستون خارج شویم، اما به خیابان که نگاه میکردیم، عمامه، چادر، کفش همینطور کف خیابان ریخته بود. این خاطرهای است که از شروع انقلاب بهیاد دارم.
دوستم دوچرخهای داشت که آنطرف خیابان گذاشته بود. ترک دوچرخة دوستم سوار شدم و آمدیم خانه. آن روزها به خانهای در خیابان باجک آمده بودیم. اسم امروزی آن ۱۹دی است. در مسیر بهسمت محلة چهارمردان آمدیم که در قم محلة معروفی است. نزدیک حرم حضرت معصومه (س)، سر چهارمردان، یکی از مأموران دو ضربة باتوم زد بهعقب دوچرخهمان و گفت: «برو!» ما هم رفتیم. شروع انقلاب در قم اینطور بود. بعد از آن دیگر خیابانها با تظاهراتها شلوغ شد. مردم به خونخواهی آنها که کشته شدند، به خیابانها آمدند. بعد از آن هم چهلمها شروع شد.
خود شما یا همکلاسیها در مدرسه فعالیت نمیکردید؟ مثلاً اعلامیه یا عکس امام پخش کنند؟
مدرسهها آن سال تعطیل شد.
قبل از تعطیلیها؟
چرا، قبل از تعطیلیها در مدرسه فعالیت میکردیم. یادم هست ناظمی داشتیم به نام آقای اباذری؛ خدا رحمتشان کند. میگفتند ساواکی است، اما از این ساواکیهای خوب بود. هربار که بچههای مدرسه را میگرفتند، میرفتند سراغ آقای اباذری. او هم میرفت و آزادشان میکرد. در مدرسة ما همیشه ماجرا همین بود؛ در مدرسه اعلامیه پخش میشد، کلاس تعطیل میشد و میرفتند برای تظاهرات و...
شما هم فعالیت میکردید؟ مثلاً بخواهید از کسی اعلامیه بگیرید و پخش کنید؟
بله من تا آن روز صدای امام (ره) را نشنیده بودم. بعد از مدتی همراه اعلامیه، نوارهای سخنرانی امام آمد و ما صدایشان را شنیدیم.
اینها را از چه کسی میگرفتید؟
من عمویی داشتم که خیلی فعال بود. قدیمها برای کپیکردن از دستگاه استنسیل استفاده میکردند. عمویم یکدستگاه استنسیل آورده بود و گذاشته بود پشت در پشتبام. آنجا اعلامیه تکثیر میکرد. از طریق عمویم با روند انقلاب آشنا شدم.
در این فعالیت ها دستگیر شدند؟
نه. تا جایی که یادم میآید دستگیر نشدند.
دربارة مسائل سیاسی باهم صحبت میکردید؟
بله خیلی. در قم پشتبامها به هم راه داشتند. عمویم میگفت: « در پشتبامتان را باز بگذارید.» به مادرم هم میگفت: « اگر بیرون میخوابید چادرت را سرکن و بخواب.» گاهی عمو نیمهشب از پشتبام پایین میآمد و در حیاط میخوابید. صبح بیدار میشدیم و میدیدیم عمو در خانه خوابیده. فعالیت زیادی داشت. اعلامیه برایش کار کوچکی بود. فعالیت نظامی هم میکرد. یادم هست شبی خانه عمهام بودیم. در پشتبام باز بود و عمویم با لباسهای خاکی از پشتبام پایین آمد. توی جیبش هم سهراهی بود. از آن سهراهیهای آب که در آن باروت میریختند. سهراهیها وقتی به هم وصل میشد، شبیه اچ میشدند. بعد روی باروت مقوایی میگذاشتند که سوراخ کوچکی داشت. با سرنگ در آن نیتروگلیسیرین میریختند. مثل نارنجک میشد و از آن استفاده میکردند. یادم هست مردم شعار میدادند: «وای به حالت بختیار، اگر امام فردا نیاد، سهراهیها از قم میاد!» سهراهیها ابتکار قمیها بود. ظاهراً عموی ما هم در این کار دستی داشت.
خاطرة از این سهراهیها دارم. پسرعمههایم از همین سهراهیها درست میکردند. تا مرحلهای که باروت را در آن میریختند کار را پیش میبردند. روزی یکی از سهراهیها توی دست یکی از پسرعمههایم منفجر شد که همسن من هم بود. قسمتی از صورت و چهار انگشتش قطع شد. سریع او را به بیمارستان گلپایگانی قم بردند. دکتری بود به نام دکتر حیدر؛ پاکستانی بود. پسرعمهام را عمل کرد. دکتر حیدر جراحی بود که در جریان انقلاب به مردم خیلی خدمت کرد. نمیدانم حالا زنده است یا نیست؛ اصلاً کجاست؟
پسرعمهام را بلافاصله بعد از عمل به خانه بردند. چون میگفتند نباید در بیمارستان بماند. ساواک دنبالش میگردد. بعد از عمل، هنوز پسرعمهام کامل به هوش نیامده بود که او را از پشت در اتاق عمل سوار ماشین کردیم و آوردیمش خانه خودمان. تعدادی از کتابهای استاد مطهری و دکتر شریعتی در خانهمان بود. دوستانم آمدند آنها را با خودشان بردند تا در خانه چیزی نباشد. پسر عمهام را به طبقة بالای خانهمان بردیم. خوب یادم هست که درد میکشید. دکتر حیدر هم در خانه ویزیتش میکرد.
چطور شد که ساواک دنبالش بود؟
صدای انفجار از خانه شنیده شد. همسایهها میدانستند چه خبر است. گفته بودند گاز پیکنیکی منفجر شده و فرش سوخته. چون آن زمان از گاز پیکنیکی زیاد استفاده میشد.
بعد از این ماجرا اتفاق خاصی نیفتاد؟
این اتفاق همزمان شد با آمدن امام (ره).
اولینبار کجا با امام (ره) آشنا شدید یا چیزی از او خواندید و اسمش را شنیدید؟
خانه پدربزرگم بودیم. با پسرعمههایم بودم. خیلی باهم جور بودیم. آنجا عمویم اول اعلامیه و بعد نوار سخنرانی امام را آوردند.
عکس امام را هم داشتند؟ چون میدانم که عکس امام (ره) خیلی دیر، یعنی در ماههای منتهی به پیروزی انقلاب در روزنامه کیهان چاپ شد.
بله از امام نقاشی هم بود. عکس امام (ره) را که آن موقع به ایشان آقا روحالله میگفتند، پدربزرگ در خانه داشت. عکسی قدیمی بود. عکسهای کوچک کفدستی تکثیر میشد و بین مردم میچرخید.
روز ۲۲بهمن کجا بودید؟
اصفهان بودم. بسیاری از اقوام مادرم اصفهان و نائین است. خانة عموی مادرم مهمان بودیم. یادم هست روزی که داشتیم به قم میآمدیم، در اصفهان شنیدیم که در تهران خبرهایی شده. امام (ره) آمدهبود و در مدرسة رفاه ساکن شدهبود. بین مردم ولولهای بود. نزدیک قم، حوالی دلیجان بود که باخبر شدیم انقلاب پیروز شده.
بهمن آن سال، سال چندم دبیرستان بودید؟
سال چهارم. همان سال دیپلم گرفتم.
چطور شد که رشتة پزشکی را انتخاب کردید؟
من از بچگی به پزشکی علاقه داشتم. عکسهایی از دوران بچگی دارم که وقتی در مدرسه نمایش بازی میکردیم، همیشه روپوش سفید میپوشیدم و نقش دکتر را بازی میکردم. وقتی کنکور دادم، سال ۵۸ بود. کنکور شکل خاصی داشت. مدرسهها تا ششم فروردین تعطیل بود. بعد از آن دوباره باز شد و مدتی درس خواندیم. بعد امتحان نهایی برگزار شد. زمان ما کتاب تست و کلاس کنکور نبود. یادم هست بلافاصله بعد از اینکه دبیرستانها باز شد، با یکی از همکلاسیهایم به نام روزرخ (الان متخصص اطفال هست)؛ شب و روز باهم درس میخواندیم و کتابهایمان را از سال اول تا چهارم دبیرستان خلاصه میکردیم. نکات مهم را هم درمیآوردیم. برای ریاضی و هندسه، ابتکاری به خرج دادیم؛ فرمولهایی درست کردیم که برای مثال بتوانیم خیلی سریع محیط بیضی را محاسبه کنیم.
امتحان نهایی و بعد از آن هم کنکور برگزار شد. از روی خلاصههایی درس خواندیم که قبلاً نوشته بودیم. کنکور قبول شدیم. آنزمان هم انتخاب رشته راحتتر از حالا بود؛ مثلاً میگفتند رتبة یک تا سیصد دانشگاه تهران قبول میشود. سهمیهبندی نبود. رتبة من ۱۱۳ و رتبة دوستم ۷۳ شد و هردوی ما رشتة پزشکی تهران قبول شدیم. یادم هست بهمن میگفتند دندانپزشکی راحتتر است، اما من میگفتم میخواهم پزشکی تهران قبول شوم. جای دیگری هم نمیخواهم بروم. از پشت میلههای دانشگاه به دانشگاه نگاه میکردیم و میگفتیم یعنی میشود برویم آن طرف میلهها؟ وقتی بهآنطرف میلهها رفتیم، گفتیم کی تمام میشود که برگردیم، دیگر ماندگار شدیم.
از تابستان بعد از کنکور دیگر زمزمههای شلوغی و ناامنی در مرزها و شهرهای مرزی شروع شد. مدتی بعدازآن هم جنگ شروع شد. این اخبار چطور بهشما میرسید؟
ناامنیها اول از کردستان شروع شد. گروههای مختلف شروع کردند به مخالفت با نظام. ابتدا از کردستان شروع شد و زمزمة حمایت و استقلال خلق کرد بلند شد. طرفهای آذربایجان هم گروه خلقمسلمان راه افتاده بود. گروههای مختلف کومهله، رزگاری، پیکار و سازمانمجاهدین که جای خود داشت. آنموقع اخبار را اینطور پیگیری میکردیم تااینکه به دانشگاه آمدیم.
دانشگاه در سال ۵۸ خودش کارزاری بود. تمامی گروهکها در دانشگاه حضور داشتند و عضوگیری میکردند. یادم هست که از حزب توده و پیکاریها آمدند بهمن گفتند: «ما جلساتی داریم شما بیا بشین توی جلساتمون.» بااستفاده از روشهای مختلف سعی میکردند جذب کنند. باتوجه به بنیة مذهبی که داشتم جذب «کانون فعالیتهای اسلامی» شدم. انجمن اسلامی بهشکل فعلی وجود نداشت. این کانون در دانشکدة پزشکی فعالیت میکرد. بعدها این کانون به تشکل منسجمتری بهنام انجمن اسلامی دانشجویان تبدیل شد. بعدازآن انجمن اسلامی برای کل دانشگاه تأسیس شد و شورای عمومی و مجمع عمومی داشت. همینطور که از گروهکها فاصله میگرفتیم، جذب کانون فعالیتهای اسلامی میشدیم. آن موقع «شهید جواد عزلت» در کانون فعالیت میکرد. شخصیت خاصی بود که مرا به خودش جذب کرد. دکتر امامی رضوی، دکتر اعتمادزاده، دکتر شکوری، دکتر حسین خدمت، شهید پیرویان عضو کانون بودند. شهید پیرویان معلم نظامی ما در دانشگاه بود.
یعنی کانون، تعلیمات نظامی هم داشت؟
بله چیزی شبیه بسیج راه افتاده بود. بچههایی که میرفتند آموزش میدیدند، بهدانشگاه میآمدند و دانشجوها را آموزش میدادند. ما اولین تعلیمات نظامیمان را در دانشگاه دیدیم. خاطرات قشنگی داشتیم.
با شهید جواد عزلت چطور آشنا شدید؟
آشنایی با جواد عزلت از اینجا شروع شد که در کانون فعالیتهای اسلامی یکدیگر را میدیدیم. تکهکلام عجیبی هم داشت. میگفت: «هندی!» شبیه لاتمسلکها بود. جواد آدم عجیب و غریبی بود. دنیا اصلاً مال جواد نبود؛ یعنی اهل دنیا نبود. جواد اینجا زندگی نمیکرد. شلواری قهوهای و پیراهنی کرم رنگ داشت. آنقدر شسته شده بود که داشت نخنما میشد. واقعاً لباسی نداشت. اهل اینجا نبود. در نجف بهدنیا آمده بود. جزو معاودینی بود که به ایران آمده بودند. فکر میکنم پدر و مادرش ایران نبودند. جواد در نهایت فقر در اینجا زندگی میکرد و درس میخواند. کسی نمیفهمید، ولی جواد اینطوری زندگی میکرد. همان یک پیراهن را میشست، میگذاشت خشک میشد و میپوشید. در کانون با شخصیت جواد آشنا شدم. در دانشگاه و کانون باهم فعالیت میکردیم تا روزی که انقلاب فرهنگی شد.
کردستان شلوغ شده بود. دانشکده هر روز بهعلتی تعطیل میشد. افراد ضدانقلاب که پیکار، کومهله، رزگاری و سازمان مجاهدین خلق جزو این دسته محسوب میشدند، هرکدام در دانشگاه پایگاهی و تشکیلاتی داشتند؛ مثلاً در حیاط دانشگاه چادری میدیدید که برای خلق کرد کمک جمعآوری میکرد. برای کدام گروه بود؟ پیکار. چادر دیگر برای چریکهای فدایی خلق بود. از جنوب دانشکده پزشکی تا دانشکده فنی چادر زده بودند.
روزی دانشکده فنی بودیم. با بچههای فنی دربارة انقلاب و موضوعاتی اینچنینی صحبت میکردیم. شلوغ شد، آمدیم بیرون. دکتر شکوریراد رفته بود از چادرهای گروهکها فیلم گرفته بود. پرسیدیم چی شده؟ آنها به شکوریراد میگفتند فیلم را باید بدهید. او هم نمیخواست فیلم را بدهد. به خاطر همین او را گرفته بودند و میخواستند کتکش بزنند. دورش جمع شدیم و فیلم را دستبهدست کردیم. یکی از بچهها هم فیلم را برداشت و برد. جو اینطور بود که گروهکها جمع میشدند و در دانشگاه برای کردهای کومهله پول جمع میکردند تا رسماً با حکومت قانونی مبارزه کنند.
کسی جلویشان را نمیگرفت؟
خیلی آزاد بودند. بنیصدر هم رئیسجمهور شده بود و آنها آزادی کاملی داشتند. اینها در دانشگاه اسلحه داشتند. بعد از انقلاب فرهنگی با بنیصدر مذاکراتی کردند. شبانه به آنها اجازه دادند بیایند و وسائلشان را بردارند و دانشگاه را تخلیه کنند. آن شب در جعبههایی همینطور اسلحه از دانشگاه خارج میشد؛ کلاشینکف، ژ ۳، انواع و اقسام اسلحه.
وقتی انقلاب فرهنگی شد مردم تظاهرات کردند تا به دانشگاه بیایند و آنها را از دانشگاه بیرون کنند. بعضیهایشان هم از دانشگاه رفته بودند، اما اینها داشتند در دانشکده پزشکی سنگر درست میکردند. درهای دانشکده را بستند. پشتش گونی چیدند. ما رفتیم جلوی یکی از درها ایستادیم و دستهایمان را در هم حلقه کردیم. من بودم، جواد عزلت، رحیم غروبی. رفتیم جلوی یکی از درها و نگذاشتیم بسته شود. گفتند: «چی کار میکنید؟! برید کنار!» گفتیم: « اینجوری که نمیشه! شما میخواید مردم رو بزنید!»
- اونا مزدورن!
- مزدور چیه؟! مردمن دیگه! مگه شما طرفدار خلق نیستین؟ اینا خلقن که دارن میان.
این ماجرایی بود که با جواد عزلت داشتیم. بعد از آن با جواد برای آموزش نظامی به پادگان امام حسین (ع) رفتیم. بعد از تعطیلات انقلاب فرهنگی بود. آنجا دیگر خیلیها بودند؛ عزلت، حسین ذاکری، ایرج خسروی. اینها گروهی از بچهها بودند که همگی شهید شدند. در پادگان امام حسین (ع) باعنوان گروهان دانشجوها آموزش میدیدیم.
این آموزشها چقدر طول کشید؟ بعد از آموزش به دانشگاه برگشتید یا به غرب رفتید؟ چون در شلوغیهای کردستان عدهای از دانشجویان دانشگاه تهران به غرب رفتند.
بله همین اتفاق افتاد. آموزش نظامی در پادگان امام حسین (ع) نزدیک ۴۵روز طول کشید. بعد از آموزش به سپاه تهران آمدیم. در سپاه تهران گروهی درست کرده بودند. میگفتند شما دانشجو هستید و میتوانید کلاس اداره کنید. ما را به مدارس راهنمایی میفرستادند تا به آنها آموزش نظامی بدهیم. پایههای بسیج اینطوری شکل گرفت.
انجام این کار چقدر طول کشید؟
دو، سهماهی طول کشید. بعد از آن قائلة کردستان بالا گرفت. ما گروهی بودیم که به کردستان اعزام شدیم.
چندنفر بودید؟
فکر میکنم حدود بیستنفری بودیم. یک شب با اتوبوس راه افتادیم و رفتیم سمت کرمانشاه. جواد عزلت، حسین قائمی، شهید حسین الماسی، علیرضا ایراندوست، شهید محمود قاسمپورآبادی، مجید لاهوتی، امانالله میرزایی، حسین ذاکری، ایرج خسروی و تعداد دیگری در اتوبوس بودند که اسمشان را به خاطر نمیآورم. رفتیم و قبل از ما هم عدة دیگری از بچههای دانشگاه رفته بودند.
رفتیم کرمانشاه؛ فرماندهی منطقة غرب. شهید بروجردی فرمانده بود. آقای دکتر اعتمادزاده که از بچههای همگروه ما بودند، در آنجا مسئول ستاد بود. رفتیم پیش او و شب پیش او ماندیم. یادم هست نیمهشب شهید بروجردی آمده بود. آن شب را با شهید بروجردی گذراندیم. فردای آن شب حکمی به ما دادند تا به سنندج برویم. هنوز جاده کرمانشاه، سنندج دست ضدانقلاب بود. دو گروهمان کردند. یک گروه به سمت ایلام و قصرشیرین و سرپل ذهاب رفتند. عراق پیشرویهای مرزی را شروع کرده بود. یادم هست شهید حسین ذاکری، شهید ایرج خسروی، امانالله میرزایی و چندنفر دیگر به آن مناطق اعزام شدند. ما را هم با هلیکوپتر شنوک به سنندج فرستادند. با هلیکوپتر وسط پادگان سنندج نشستیم.
یکی از فرماندهان سپاه کردستان به نام «محمد نوبخت» شهید شده بود. من که وارد شدم همه بهمن نگاه کردند. رفتم خودم را معرفی کنم تا به منطقه بروم. سنگینی نگاه دیگران را حس میکردم. ظاهراً شباهت زیادی به آن شهید داشتم.
از آنجا ما را به بیمارستان یا درمانگاهی بهنام «شهید قاضی» فرستادند. بهعنوان پزشکیار رفته بودیم. سردار احمد فتحیان مسئول بهداری کردستان بودند. سردار اخوان هم مسئول بهداری سپاه غرب بودند. با آنها آشنا شدیم. کار ما این بود که به بیمارستان توحید سنندج میرفتیم. در آنجا، هم به عنوان پزشکیار کار میکردیم، هم محافظ جان سپاهیها و پیشمرگان کردی که در بیمارستان بستری بودند. در بیمارستان شهید قاضی، موقع پاکسازی مواضع از نیروهای ضدانقلاب با بچههای سپاه همراه میشدیم. ستون که راه میافتاد، یکی، دونفر از بچههای گروه ما بهعنوان پزشکیار همراه ستون میرفتند ودر درگیریها شرکت میکردند.
چه مدت در سنندج ماندید؟
چهارماه. بیماری سختی گرفتم. با سردار فتحیان برگشتیم. بیماری عفونی گرفته بودم و نزدیک یکماهی بستری بودم. بعد از آن وارد جهاد دانشگاهی شدم. در کمیتة پزشکی جهاد دانشگاهی شروع بهکار کردم.
پس دیگر به جبهه غرب نرفتید؟
نه بعد از آن دیگر به غرب نرفتم. البته پیش از ورود به جهاد دانشگاهی، در کمیتة پزشکی ستاد انقلاب فرهنگی مشغول کار بودم. یکی، دو سالی در کمیته مشغول بودم. آقای دکتر صدر مسئول کمیتة پزشکی جهاد دانشگاهی بود. در کمیته، کار در جهاد را پیشنهاد دادند و من به عنوان قائم مقام رئیس کمیتة پزشکی بهجهاد رفتم.
در این مدت که در جهاد و ستاد انقلاب فرهنگی مشغول بودید، خاطره خاصی ندارید؟ چون تا سال شصت یا شصتویک تودهایها و مجاهدین در تهران و شهرهای دیگر ترور و بمبگذاری میکردند؛ مثلاً دانشجویی را ترور کرده باشند.
شهید سعیدکبکانیان از بچههای فعال بود. خیلی بچةخوبی بود؛ افتاده، متواضع، دوستداشتنی، خوشقیافه. فکر میکنم در بسیج مسجد ابوالفضل (ع) فعالیت میکرد. سعید موتور گازی داشت. با آن اینطرف و آنطرف میرفت. در همین خیابانی که در بلوار کشاورز اسمش را سعید کبکانیان گذاشتهاند، روی موتور ترورش کردند.
دردوران تعطیلی دانشگاه، در جهاد دانشگاهی واحد امدادگری تشکیل دادیم. امدادگر تربیت کردیم. گواهی بهآنها میدادیم که نشان میداد دوره گذراندهاند. در جبهه یا در جاهای دیگر از این افراد استفاده میشد. نیرو در بیمارستانها کم بود و آنها وارد کار میشدند. هنوز هم تعدادی از افراد همان دورهها در بیمارستانها کار میکنند. بعضی از آنها حتی مدیر بیمارستان هم شدند. بخیهزدن و باقی کارها را به آنها یاد میدادیم. گروهکها این کار ما تهدید فرض میکردند. سهنفر از امدادگرهای ما را در خیابان ترور کردند. امدادگرهای ما خیلی جوان بودند. ترورهای کور بود.
در این دوران دیگر جبهه نرفتید؟
در این مدت ما بیشتر به صورت تیمهای اضطراری به جبهه میرفتیم. در عملیات فتحالمبین مسیح هاشمی که حالا متخصص چشم هست، آمد و گفت: «بچهها قراره عملیات بشه! میاین بریم؟» گفتیم: « باشه.» مسیح هاشمی آن زمان دانشجوی سال پنجم پزشکی بود؛ بنابراین من، مسیح هاشمی و میرغنیزاده (حالا جراح عمومی در یزد است) از جهاد دانشگاهی نامه زدیم که برای کمک به رزمندهها میخواهیم عازم جبهه شویم. امضا کردیم، خودمان مهر زدیم و راه افتادیم و رفتیم.
مسیح گفت: «بچهها قراره یه هواپیما فردا بره دزفول. اگه بتونیم با اینا بریم خیلی خوب میشه.» اولین عملیاتی که بهجنوب رفتیم، عملیات فتحالمبین بود. صبح زود قرار گذاشتیم و رفتیم پایگاه شکاری، حوالی میدان آزادی. نامه را تحویل دادیم و داخل شدیم. دیدیم همة کسانی که دارند میروند، جراح و متخصص بیهوشی هستند. ما سهنفر دانشجو وسط اینها میچرخیدیم. مسیح آنموقع بزرگتر از ما بود. گفت: «حرف نزنید! بذارین من برم ببینم چی میشه.» حالا خیلی از جراحها به جبهه میرفتند، بهخاطر اینکه به آنها حکم داده بودند. مایل هم نبودند بروند. مسیح نامهمان را گذاشت زیر نامة اینها. اسمها را خواندند و سوار هواپیما شدیم. با هواپیمای C130 رفتیم دزفول.
دزفول از هواپیما پیاده شدیم. مسافرها همه دکتر و جراح بودند و ما دانشجو. از بیمارستان افشار آمدند دنبالشان. ما هم همراهشان سوار اتوبوس شدیم و به هر شکلی بود آمدیم. همراه آنها وارد بیمارستان افشار شدیم. میخواستند دکترها را براساس تخصصشان دستهبندی کنند و به مناطق مختلف بفرستند. ما دیدیم الان گندش درمیآید. گفتم: « چیکار کنیم؟» مسیح گفت: «پاشید، پاشید بریم!» از پنجره آمدیم توی خیابان.
همینطور کنار خیابان ایستاده بودیم. دیدیم ماشینی که آرم سپاه داشت، آمد و کنارمان ایستاد. سردار فتحیان از ماشین پیاده شد. گفت: «احمد، تو اینجا چیکار میکنی؟!» گفتم: « ما اومدیم بریم عملیات.» گفت: «بیا بریم. خوب جایی اومدید!» سوار ماشین شدیم و با او وارد بهداری سپاه شدیم. آنجا برای اولینبار با زیرزمینهای دزفول آشنا شدم. سردابهای عجیبی دارد.
حالت پناهگاه؟
فقط پناهگاه نیست؛ شهری است زیرس زمین. همه باهم ارتباط دارند. در آن گرمای شدید دزفول بسیار خنک بود. از سطح زمین پلة زیادی میخورد.
شهر زیرزمینی یعنی همهچیز از جملة مواد خوراکی هم داشت؟
برایش فراهم کرده بودند. ما شبها آنجا میخوابیدیم؛ چون عراق شهر را بمباران میکرد. ما را فرستادند کرخه. داخل اورژانس بودیم. بچهای دوازده یا سیزدهساله با اسلحه آمد؛ سرتاپا خونی. گفتم: «اینجا چی کار میکنی؟!»
- اسیر آوردم!
یکنفر عراقی را با خودش آورده بود. وقتی بیشتر نگاهش کردم دیدم بین شکم و سینهاش گلوله خورده. بدنش را سوراخ کرده بود. خودش را خواباندیم و زخمش را پانسمان کردیم. عراقی را هم آوردیم دستش را پانسمان کردیم. میخواستیم بفرستیمش عقب. معلوم نبود گلوله کجا را سوراخ کرده. خطرناک بود. در گیرودار سرمزدن و پانسمان زخمش بودیم که دیدیم نیست. گذاشته و رفته بود.
در اورژانسی بودید که بلافاصله بعد از خط بود یا عقبتر بودید؟
بلافاصله قبل از خط بودیم. شیطنتی هم کردیم. با دکتر میرغنیزاده بودیم. چون اورژانس کنار کرخه بود، فکر کردیم خبری نیست و رفتیم که باهم اطراف را بگردیم. قلعهای آنجا بود شبیه پاسگاه. از این پاسگاههایی که برجی دارد و از بالای برج اطراف را نگاه میکنند. رفتیم داخل پاسگاه. داشتیم میگشتیم که رفتیم بالای برج. سن و سالی هم نداشتیم. هجده، نوزده سالمان بود. همینطور بالای برج ایستاده بودیم و با خودمان فکر میکردیم اینجا جای خوبی است که آدم منطقه را ببیند. وقتی شروع کردیم به نگاه کردن، دیدم خمپارهها شروعکردند به آمدن! فرار کردیم و برگشتیم. دیدیم نه اینجا شلوغ پلوغه. دو کیلومتر با خط مقدم فاصله داشتیم.
شب عملیات هلیکوپتر آمد و صیاد شیرازی از آن پیاده شد. شب دعوت کردند و رفتیم. آهنگران هم آمده بود. این شعر را برایمان خواند: «آمدم تا کرخه را با خون خود دریا کنم، آمدم تا کربلای شوش را زیبا کنم.»
برای این عملیات چند روز در اورژانس ماندید؟
حدود پانزده روز. عملیات طوری شده بود که همینطور بچهها جلو میرفتند و ما به آنها نمیرسیدیم.
عملیات بعدی کی بود؟ با فاصله چه مدت از این عملیات به منطقه رفتید؟
فکر میکنم عملیات والفجر بود.
والفجر مقدماتی؟
نه من در والفجر یک بودم. روزی که در دانشکده از عملیات باخبر شدیم، اتفاقاً درس فیزیولوژی داشتیم. جالب اینکه هفته قبل از آن من عقد کرده بودم. قرار بود همان هفته برگردم قم. آقای چهارکامه از سپاه آمد و گفت: «به نیرو نیاز داریم! داوطلبا بیان!» با رفقا آمدیم و ثبت نام کردیم، امریه گرفتیم و تمام. عازم شدیم. یادم هست وقتی به منطقه آمدیم، از پادگان دوکوهه به اندیمشک رفتیم. از آنجا هم ما را به منطقه فرستادند. داخل یک ماز نشستیم و بهراه افتادیم. آنقدر ما را چرخاندند که متوجه نشدیم ما را کجا بردند.
شمال فکه بودیم. همیشه قبل از عملیات به ما لباس میدادند، اما آن روز به ما لباس ندادند. گفتند: «همونجا بهتون میدن.» یعنی آنقدر سریع ما را به منطقه بردند. رفتیم به اورژانس شهید ناهیدی. شهید آسمانی مسئولش بود. همهمان با لباسهای پلوخوری بودیم. یادم هست تا رسیدیم صدای سوت خمپاره آمد. گفتند: «بخیز!» همه خیز رفتیم. خیز رفتن همان و سرتاپایمان پر از گل شد. همان مرحله اول عملیات پیروز شدیم، ولی بعد از آن عراق بیستوسه پاتک کرد.
اولین اورژانس خط بودید؟
بله. ما جایی بودیم که آمبولانس نمیتوانست از آنجا جلوتر برود. مجروحان را با برانکارد میآوردند. خط منحنی بود و ما پشت این منحنی مستقر بودیم. خیلی مجروح میآوردند. رزمندهای را آوردند اورژانس. مدام داد میزد: «امام زمان اینجاست! امام زمان اینجاست!» من گفتم: «این میخواد بره شهید بشه.» بندة خدا رفت و شهید هم شد. یکی از بچهها میگفت: «تو سقت سیاس!»
خیلی خسته شده بودیم. پاتکهایی که عراق میزد زیاد بود. آنقدر مجروح میآوردند که فرصت یک لحظه استراحت هم نداشتیم.
اورژانس هم بمباران میشد؟
روی سقف اورژانس که سنگری محکم بود، دو، سهتا خمپاره خورد. وقتی هم میخواستیم برگردیم، قبل از اینکه سوار اتوبوس شویم، چند خمپاره فرود آمد و دو، سه نفر شهید شدند.
خمپاره به اتوبوسها خورد؟
نه جلوی سنگرها افتاد.
بعد از این عملیات، عملیات دیگری هم رفتید؟
بعد از آن عملیات خیبر بود.
این زمان دیگر ازدواج کرده بودید؟
من سال اول دانشگاه ازدواج کردم. سال ۶۱. یک هفته بعد از ازدواجم به عملیات محرم رفتم. یادم هست توی قطار که داشتیم به سمت منطقه میرفتیم، آقایی به من گفت: «کجا داری میری؟»
- دارم میرم جبهه.
- برای چی داری میری؟
- میخوام برم کار کنم.
از کارکنان قطار بود. معلوم شد از اقوام همسرم است.
- خانومت خبر داره داری میری؟
- نه.
او هم به همسرم خبر داده بود که من دارم به جبهه میروم.
چطور شما را شناخت؟ شما را دیده بود؟
درمراسم عقد مرا دیده بود. من او را نمیشناختم. چون فامیل بزرگی داشتند.
بعد از آن چه عملیاتی رفتید؟
عملیات خیبر بود؛ اسفندماه سال ۶۲.
عملیات محور وسیعی داشت. ما جایی بودیم به نام جفیر. عراق در این جنگ در حد وسیعی از سلاح شیمیایی استفاده کرد. یادم هست پشت هور بودیم. روزی دیدیم مدام مجروح میآورند. آنزمان بچهها تازه یاد گرفته بودند که بادگیر بپوشند تا شیمیایی نشوند. صورتهایشان و چشمهایشان ورم کرده بود. میدیدیم گردی روی صورتهایشان نشسته. نمیدانستیم باید چهکار کنیم. تنها کاری که میکردیم این بود که سرم برمیداشتیم سر و صورتشان را میشستیم. شهید شهریاری اینجا شهید شد و دکتر طهماسبی (در حال حاضر استاد ارتوپدی است) مجروح شد. فکر میکنم بعد از آن عملیات والفجر هشت بود. یادم هست عملیات آزادسازی مهران هم بودم.
در این جریانات با دکتر فروتن آشنا شدیم. برای ما کلاس میگذاشتند و آموزشمان میدادند که با مجروحان شیمیایی چهکار کنیم.
بعد از والفجر هشت با او آشنا شدید؟
بعد از والفجر یک. بعد از این آموزشها دیگر برای عملیات والفجر هشت ما را با عنوان گروه ش.م.ر به منطقه فرستادند. در عملیات آزادسازی مهران هم در ایلام مستقر شدیم؛ جایی بهنام «چوار». آنجا هم عضو تیم ش.م.ر بودیم. بعد از والفجر یک دیگر همیشه با گروههای ش.م.ر بهمنطقه میرفتم. بعدازآن در عملیات والفجر هشت ما را به اهواز فرستادند؛ دوگروه بودیم. گروهی از بچهها را به اورژانس فاطمة زهرا (س) آنطرف آبادان فرستادند. گروهی هم در گلف اهواز ماندند. مرکز ش.م.ر بود. دکتر حسام پزشکی آنجا بود. از او چیزهای بسیاری یاد گرفتیم. خاطرة خوبی از گروه ش.م.ر دارم. وسط آنهمه مجروحان شیمیایی من روی یکی از بیماران زونا را تشخیص دادم. دکتر حسام از دانشگاه شهید بهشتی بود. من سال چهار یا پنجم پزشکی بودم. به دکتر گفتم: «آقای دکتر، این شیمیایی نیست. این زوناس.» نگاهی به من کرد و پرسید: «تو کجا درس میخونی؟»
- دانشجوی دانشگاه تهرانم.
- خیلی تبریک میگم! خیلی خوشم اومد!
عراق آمد اورژانس فاطمة زهرا (س) را بمباران کرد. تمام پزشکان و کادر درمان آلوده شدند. وقتی آنها را به اورژانس آوردند، تعداد زیادی بودند؛ از پزشک و پرستار، امدادگر و پزشکیار همگی شیمیایی شدهبودند.
شما در گلف بودید؟
بله. بعد از حملهای که به اورژانس فاطمه زهرا (س) شد، بهآنجا رفتم. بچهها را بردهبودند آنجا. منهم مسئول گروه بودم. وقتی بچهها را تقسیم کردند من به فرماندهی گفتم: «باید برم به بچهها سر بزنم.» با آمبولانس به اورژانس فاطمة زهرا (س) رفتم. دو، سه روز پیش بچهها ماندم.
معمولاً کسانی که از مجروحین شیمیایی مراقبت میکنند خودشان هم آلوده میشوند. چنین اتفاقی برای شما نیفتاد؟
نه من احساس نکردم. رعایتهای لازم را میکردیم. دستکش دست میکردیم.
بعد از والفجر هشت چطور؟ باز هم به منطقه رفتید؟
بعد از آن دیگر یادم نیست؛ بعد از آن سال عملیات کربلاهای مختلف است. مهمترینشان کربلای چهار و پنج است. فکر میکنم برای کربلای پنج در منطقه بودم.
از این عملیات خاطرهای دارید؟
دقیق یادم نیست. سالهای زیادی گذشته.
آخرین عملیات، مرصاد است. تا این عملیات باز هم به جبهه رفتید؟
بله عملیات مرصاد هم در جبهه بودم. عملیات رفتن ما اغلب اینطوری بود که عدهای بودیم که وقتی میگفتند عملیات شده، ماشین برمیداشتیم و به منطقه میرفتیم. آن روز هم ماشین شخصی برداشتیم، راه گرفتیم سمت کرمانشاه. من بودم، دکتر غریبدوست و دونفر از رفقا. چهارنفری رفتیم کرمانشاه. کرمانشاه تخلیه شده بود. رفتیم فرماندهی و حکمی گرفتیم تا به سرپلذهاب برویم. واقعیت این بود که وقتی به سرپلذهاب رسیدیم دیگر به ما نیازی نبود. فقط با آن ماشین رفتیم سرپلذهاب و منطقه را دیدیم. گفتند به نیرو نیاز نداریم و ما برگشتیم.
عجیبت بود که ایستهای بازرسی مختلفی بین راه وجود داشت. منطقة عجیبی بود. گفتنش خیلی خوب نیست. پادگانهای سر راه تخلیه شده بود. آنها هم سرشان را زیر انداخته بودند و جلو آمده بودند؛ بهقدری که از اسلامآباد گذشته و تا نزدیک کرمانشاه آمده بودند. بعداً شنیدم گروهی بین راه میایستند و میبینند انگار خبرهایی هست. میایستند و سنگر میگیرند. در بین افراد این گروه رفقای من هم بودند. گویا آنها به مأموریت میرفتند که بین راه به نیروهای ضدانقلاب برمیخورند. با آنها میجنگند. هوا که روشن میشود، هلیکوپترها میرسند و ضدانقلاب شکست فضیحانهای میخورد.
وقتی برمیگشتیم یکی از رفقا گفت: «ما اگه بودیم اعدامتون میکردیم. با این ماشین شخصی اینجا چی کار میکنین؟!»
گفتم: «شانس آوردیم.»
بعد از جنگ به تحصیل ادامه دادید یا دوره پزشکی تمام شد؟
ما سال ۶۱ برگشتیم دانشگاه. از سال ۶۱ در تیمهای اضطراری پزشکی به عملیاتهای مختلف رفتم. من نمایندة دانشجوها در کلاسمان بودم. سال ۶۶ رزیدنتی قبول شدم. استریت؛ رزیدنتی داخلی قبول شدم. وقتی خواستم رزیدنتی را شروع کنم، حکم آمد که تمام دانشجویان پزشکی باید ششماه به جبهه بروند. قطعنامة ۵۹۸ پذیرفته شده بود. صدام هم حمله کرده بود. گفتند باید برای اقدامات بعدی بروید. رفتیم کرمانشاه. ابتدا پادگان امام حسین (ع) بودیم. بعد ما را به جوانرود فرستادند. بعدازمدتی آمدیم تهران و ادامة رزیدنتی. سال ۶۷ بود.
دورة تخصص را چه کردید؟
سال ۷۱ بورد داخلی گرفتم. دکتر باستانی در راهروی دانشگاه جلویم را گرفت و گفت: «تو نمیخوای هیئت علمی دانشگاه تهران بشی؟»
- دکتر، افتخار میکنم! افتخار بزرگیه!
- پس یه نامه بنویس.
دکتر باستانی آدم عجیبی بود. خدا رحمتشان کند. گفتم: «میام دفترتون تحویل میدم.»
- نه همینجا بنویس.
من هم نامهای نوشتم و درخواست کردم.
برای طرح مرا بههمدان فرستادند. دکتر لاریجانی آنزمان معاون وزیر بود. ما را مأمور کردند به تهران. آمدم تهران و شدم مدیرکل امور مجلس وزارتخانه. بعد از یکسال میتوانستم برای آمدن به تهران اقدام کنم. وقتی خواستم اقدام کنم، بهساختمان تسویه رفتم تا پیگیر شوم. دیدم دکتر باستانی روی همان کاغذی که من نوشتم، کاغذی گذاشته و موافقت امور آموزشی دانشگاه و وزارتخانه را گرفته تا هیئت علمی شوم و به تهران بیایم. دیگر کاری برای انجامدادن نداشتم. نامه را پیگیری کردم، به تهران آمدم و هیئت علمی شدم.
دربارة مقالات و فعالیتهای علمیتان بگویید.
من سال ۷۳ برای ورود بهدورة فوقتخصص شروع کردم به درسخواندن. فوقتخصصم را در روماتولوژی دانشگاه تهران گرفتم. از سال ۷۱ هم هیئت علمی دانشگاه تهران بودم. نزدیک سیصد مقاله نوشتهام.
تألیف هم دارید؟
حدود هجده جلد کتاب دارم. کار شخص من نبوده. در یکی، دوجلد مؤلف اصلی من بودم، ولی مرکز تحقیقات شاید بیشتر از بیستودو جلد کتاب الکترونیکی منتشر کرده است.
در دانشگاههای دیگر هم تدریس میکنید؟
الان خیر، اما در دورة دانشیاری در دانشگاههای قزوین، بوشهر، اراک، همدان تدریس کردهام؛ اما دانشگاه تهران خاستگاه من بوده و افتخار میکنم که هیئت علمی دانشگاه تهران هستم. افتخار کردن هم دارد. همان سال ۷۱ استخدام و استادیار شدم. بعد از سال ۷۵ که فوق تخصص گرفتم، حدود دو سال مدیرکل فارغالتحصیلان وزارتخانه بودم. بعد به دانشگاه برگشتم و مدیرگروه داخلی بیمارستان شریعتی بودم. همزمان کارهای تحقیقاتیام ادامه داشت. سال ۷۸ دانشیار شدم. سال ۸۷ هم استاد تمام دانشگاه شدم.
با توجه به تمام آنچه گفته شد صحبت شما با جوانها چیست؛ حال چه دانشجوی پزشکی باشند، چه دانشجوی رشتة دیگری باشند؛ آنهم با تمام اوضاع و احوالی که امروز حاکم است؟
واقعیت این است که نمیدانم به جوانها چه بگویم. امروز میبینم که جوانها خیلی بیانگیزه شدهاند. روزی من استادیار بودم. آمدند گفتند کانادا شما را با سوابق و مدارکتان قبول میکند. گفتم میخواهم در اینجا بمانم و نمیروم. آنموقع رفتن به کانادا راحت بود. حتی آمریکا هم میشد رفت، اما رفتن به کانادا راحتتر بود. گفتم: «نه اینجا بمانم و مردم را درمان کنم. اگر افتخاری دارد برای کشورم داشته باشد.» واقعاً هم سر حرفم ماندم، اما حالا جوانهای ما این انگیزهها را ندارند. ما که استاد هستیم، آنها که مسئولند، پیش از آنکه جوانها را نصیحت کنیم، به این فکر باشیم که برای جوانها انگیزه بسازیم. همیشه نمیشود به روحیة ایثار و فداکاری تکیه کرد.
زمانی حرف از ایثار بود. من تازه عقد کرده بودم که به جبهه رفتم. من هم نه آقای دکتر معماری و همکاران دیگر، همه این کار را کردند. صبح گفتند برای امداد و نجات جبهه نیرو میخواهیم. ما ظهر داشتیم به جبهه میرفتیم، اما الان اینطور نیست. زمانه فرق کرده. نمیشود دائم به جوانها گفت تو باید ایثار کنی. باید انگیزههای مختلفی ایجاد کنیم. هم از لحاظ فرهنگی باید کار شود و هم از لحاظ مادی و معنوی؛ یعنی باید روی همه اینها باهم و همزمان کار شود تا برای جوانان انگیزهای برای ماندن ایجاد کنید.
چرا الان جوانهای ما دارند میروند؟ یکی از دانشجوهایمن که بهاو دلبسته بودم که میماند و بهما کمک میکند، چند سال در گروه ما کار تحقیقاتی کرد. تزی که از آن دفاع کرد، از تز متخصص روماتولوژی بهتر بود؛ هم قویتر بود، هم قویتر دفاع کرد. در همان جلسه به او گفتم: «برای رزیدنتی ثبتنام کردی؟»
- نه استاد. ببخشید.
- چرا؟!
- میخوام برم سربازی و بعد برم از ایران.
چرا جوانهای ما اینطور شدند؟
حمایت نمیشوند. بله حمایت نمیبینند. انگیزه و آیندهای نمیبینند. باید این افقها را برایشان باز کرد. این جوانی که بهشما میگویم ۲۷ سال است که در نظام جمهوری اسلامی بزرگ شده، در همین مدرسههای جمهوری اسلامی درسخوانده، در همین جامعه بزرگ شده، چرا امید و انگیزهای نیست؟ چرا این فرهنگ ایجاد نشده؟! چرا این انگیزه را ندارد تا بماند و برای مردمش خدمت کند؟ هم حمایت نمیشود، هم امکانات نمیبیند، هم افق روشنی روبهرویش باز نیست. بهعناوینمختلف انگ میزنیم که فلانی اینطوری بود برود کنار.
واقعیت این است که باید حاشیه امنی برای جوانها درست کنیم. برای آنها امیدی ایجاد کنیم. تا بمانند و کشورشان را بسازند. جوانها هم باید فکر کنند که من اینجا بزرگ شدهام، اینها مردم من هستند. هرجای دنیا هم بروی، هیچجا آبوخاک خودت نمیشود.
نظر دهید