گفتوگویی از جنس زندگی و جنگ با دکتر جواد رحمتی فوق تخصص جراحی پلاستیک
دکتر جواد رحمتی: ایثارگران باید انسجام و ارتباط بیشتری با هم داشته باشند
دفتر امور ایثارگران و مرکز تحقیقات آسیب دیدگان جنگ دانشگاه علوم پزشکی تهران؛ در محضر استاد دکتر جواد رحمتی فوق تخصص جراحی پلاستیک بیمارستان های رازی و امام خمینی (ره) و رزمنده دوران دفاع مقدس گفتگویی صمیمانه انجام داد.
به گزارش روابط عمومی دانشگاه علوم پزشکی تهران دفتر امور ایثارگران و مرکز تحقیقات آسیب دیدگان جنگ دانشگاه علوم پزشکی تهران؛ در ادامه گفتگو با رزمندگان غیورهشت سال دفاع مقدس این بار محضر استاد دکتر جواد رحمتی فوق تخصص جراحی پلاستیک بیمارستان های رازی و امام خمینی (ره) و رزمنده دوران دفاع مقدس رسیدیم تا با شنیدن خاطرات وی به حال و هوای آن دوران بازگردیم.
یادم هست هفتسال پیش، وقتی با رزمنده نویسنده محمود نجیمی مصاحبه میکردم، جملههایی به من گفت که هنوز پس از مدتها تکانم میدهد. او گفت:« خدا در ظلمات بیابان سر اسلحهمان را میگرفت و ما را جایی میبرد که باید. در آن تاریکی مطلق بیابان کسی نمیدانست وقتی فرمان حمله میدهند، چه اتفاقی میافتد. آیا ما میتوانیم به هدفی که داریم برسیم؟» حال با گذشت سیوپنجسال از پایان جنگ، وقتی پای صحبتهای دکتر جواد رحمتی مینشینم، این جملات محمود نجیمی را به یاد میآورم. ما در مقابل ارتش مجهز عراق دستخالی بودیم؛ جنگ تن با تانک.
خودتان را معرفی کنید؟
دکتر جواد رحمتی هستم، متخصص جراحی پلاستیک و ترمیمی دانشگاه علوم پزشکی تهران، عضو هیئت علمی دانشگاه و شاغل در بیمارستان امام خمینی(ره) و بیمارستان رازی.
متولد چه سالی هستید، در کدام شهر؟
متولد چهارم خرداد ۱۳۴۶، در مرند یکی از شهرهای آذربایجان شرقی.
نام محلهای که در آن به دنیا آمدید چه بود؟
یکی از کوچههای قدیمی شهر بود؛ کوچة سیّدلر؛ واژهای ترکی به معنی سیدها. این کوچه تقریباً در مرکز شهر قرار دارد. خانوادهام مذهبی بودند.
کار پدرتان چه بود؟
پدرم حجةالاسلام میرزا حسین رحمتی، روحانی بود. سال ۱۳۷۹ فوت کرد.
چند خواهر و برادر بودید؟
شش برادر و سهخواهر. یکی از خواهرهایم فوت کرد. پدرم زمان انقلاب در مرند مدتی مسئول کمیتة انقلاب بود. بعد از آن هم رئیس کمیتة امداد شد. پدرم از سال ۱۳۴۲ نمایندة امام در مرند بود. از همان موقع، یعنی از قبل از انقلاب نمایندگی امام را داشت. جز مبارزان روحانی پیشرو در مبارزات انقلابی مرند بود. یعنی مرند انقلاب را با ایشان شروع کرد.
از وقتی پدر را شناختید چه چیزهایی از او به یاد میآورید؟
رفتار، منش، فعالیتهای سیاسی و مذهبیشان.
سال ۱۳۵۶ دهسالم بود. از همان موقع که قیام در کل ایران و در مرند هم شروع شد، پدرم چون روحانی بود فعالیتهایش را بیشتر کرد. به تبع آن، در سخنرانیها مرتب اسم امام را میآورد. بنابراین انقلاب را در مرند و در شهرهای دیگر شروع کردند. منتهی سابقة مبارزاتیشان از سال ۱۳۴۲ شروع شد که امام تبعید شدند. اعلامیهها را با واسطه از تهران میآوردند و در مرند پخش میکردند. ساواک در تعقیبش بود. چندینبار او را تهدید، بازداشت و زندانیاش کردند.
هربار چه مدت زندانی شدند؟
من در جریان مدت بازداشتش نیستم. نمیدانم. پدرم سال ۱۳۴۲ شعری دربارة امام سرودند. همان زمان که امام تبعید شدند. شعر این بود:«کنند ملت ایران در انتظار خمینی، سرشک چشم روانه به رخ نثار خمینی.» پدرم فعالیتهای سیاسی و انقلابی داشت. این فعالیتها تا سال ۱۳۵۶ ادامه پیدا کرد. آن زمان دیگر در مرند بیشتر به فعالیتهای انقلابی پرداخت و انقلاب آشکار شد. بعد از پیروزی انقلاب در سال ۵۷ با کمک آیتالله مدنی و شهید قاضی، رهبری مسائل انقلابی و سیاسی مرند را به عهده داشتند.
برادرها از شما بزرگتر بودند؟
بله، همگی از من بزرگتر بودند.
آنها چطور؟ همراه پدر فعالیت میکردند؟
خانوادة ما، خانوادهای سیاسی و انقلابی شده بود. تقریباً همهشان فعال بودند؛ به جز یکی از برادرها که برای تحصیل به ترکیه رفته بود، بقیه ایران بودند. خانة ما خانهای سیاسی و مذهبی بود. یادم میآید از همان دوران بچگی همیشه در خانه بحثهای سیاسی میشد و پدر و برادرها فعالیتهای سیاسی داشتند. تراکتها و پوسترهایی که اوایل انقلاب برای شهر میآمد، اول به خانة ما میآمد و بعد در شهر پخش میشد. همة ما درگیر مسائل انقلاب بودیم. من ده یا یازدهسالم بود، ولی در حد فردی بالغ در گیرودار مسائل انقلاب بودم و مسائل سیاسی را میدانستم. یکی، دوبار خواستند پدرم را ترور کنند، اما در این کار موفق نشدند. اوایل که کمیتة انقلاب تشکیل شد، پدرم مسئول کمیتة انقلاب شدند. تا قبل از اینکه تبدیل به نیروی انتظامی شوند پدرم مسئول کمیته انقلاب مرند بود. اواخر، همزمان مسئول کمیتة امداد امام خمینی هم شدند. چون در این زمان دارای دو پست میشدند، مسئولیت کمیته را تحویل دادند. پدرم تا آخرین لحظات عمرشان مسئول کمیتة امداد امام خمینی مرند بودند.
مادر برای جبههرفتن شما بیقراری نمیکرد؟
چون سیستم خانوادة ما انقلابی بود، ذهن همه به این عادت کرده بود که ما باید در این جریانات باشیم. مادر میدانست روال این است که من و برادرها باید برویم. پدر هم باید در این کارها باشد. پدرم روحانی بود و هیچوقت جلوی ما را در این موارد نمیگرفت. شاید مادر گاهی چیزی میگفت، اما هیچوقت یادم نیست بهطور جدی جلویم را گرفته باشد.
خانوادة مادر روحانی بودند؟
نه، اهل روستاهای اطراف مرند بودند.
هیچیک از برادرها روحانی نشدند؟
نه، هیچکدام.
برادری که در ترکیه بودند در چه رشتهای درس میخواندند؟
ایشان ژئوفیزیک خواندند. زمان انقلاب هم آنجا بود. اگر اشتباه نکنم سال ۵۴ به ترکیه رفت. سال ۵۸ هم برگشت.
مدرسههایی که در مرند میرفتید خاطرتان هست؟
دورة دبستان را در قدیمیترین مدرسة مرند گذراندم؛ «دبستان فرخی.» هنوز هم این مدرسه دایر است. دورة راهنمایی را در دو مدرسه گذراندم؛ ابتدا به «مدرسة مصدق»، بعد از آن هم به «مدرسة نور اسلام» رفتم. دبیرستان را هم در«مدرسة شهید سیدزاده» گذراندم که از شهدای زمان انقلاب بود.
مرند در زمان انقلاب چهار یا پنج شهید داد. کنترل شد که نیروی نظامی ارتش مردم را هدف قرار ندهد. با اینکه در مرند فعالیتها بسیار زیاد بود، ولی سعی شد که درگیری نشود.
سال اول دورة نظری، سال ۶۱ بود. دو سالی بود که جنگ شروع شده بود. شانزدهسالم بود. بعد از عید برای دیدن آموزش نظامی به خوی رفتم. یکماهی آموزش دیدم. بعد از آن برگشتم مرند و به کردستان اعزام شدم.
چرا برای آموزش به خوی رفتید؟ مرند جایی برای این کار نداشت؟
مرکز آموزش نظامی آن سال در پادگان خوی بود. برای همین مرند برای خوی اعزام میکرد. در مرند جایی برای این کار نبود. بعضی شهرها مراکز نظامی داشتند و بعضی هم نداشتند. مرند آموزشیها و اعزامیهایش را به خوی میفرستاد.
وقتی کردستان شلوغ شد، سهماه و نیم مهاباد بودم. درگیریهای شهری زیاد بود. روستاهای اطراف را دموکراتها و کومهله گرفته بودند. درگیریها بیشتر در روستاهای مهاباد شکل میگرفت. در خود شهر هم درگیری شدیدی بود. چندنفری هم شهید دادیم. بعد از سهماه برگشتم. امتحاناتم را دادم.
پاییز برای دومینبار به جبهه رفتم. همان سال ۶۱ بود. وقتی از کردستان برگشتم، با چندماه فاصله دوباره به جبهه رفتم. ماهش را یادم نیست، ولی میدانم سال ۶۱ به فکه و دزفول رفتیم. عملیات والفجر مقدماتی بود.
وقتی برای عملیات والفجر مقدماتی به جبهه رفتید، چه اتفاقی افتاد؟ در جبهه وارد عمل شدید؟
در عملیات والفجر مقدماتی ما جزء گردانهای خطشکن بودیم. زمین منطقه مسطح بود. ظاهراً عملیات لو رفته بود. این باعث شد عراقیها ما را زمینگیر کنند. اوضاع نشان میداد عراقیها برای عملیات آماده هستند. به طوری که با دوشکا سطح زمین را نشانه رفته بودند. زمین هم مسطح و رملی بود. یک قدم جلو میرفتی و دو قدم به عقب برمیگشتی. با اینکه وضعیت زمین بسیار آزاردهنده بود، ما به منطقه رسیدیم، اما عملیات لو رفت. مجبور شدیم برگردیم.
آتش دشمن بسیار سنگین بود. شبانه روز آنجا درگیر شدیم. منتهی گفتند باید برگردید. عملیات والفجر مقدماتی به سرانجام نرسید. خیلی شهید و اسیر دادیم. برگشتم مرند. تا اینکه سال ۶۲ به گیلانغرب اعزام شدم. اگر اشتباه نکنم بعد از عملیات والفجر چهار بود. دیگر عملیاتی نرفتم تا اینکه عملیات خیبر شروع شد. هفتماه و نیم مدام جبهه بودم. اواخر سال ۶۲ تا تحویل سال ۶۳ در جبهه بودم. عملیات خیبر هم در منطقه بودم. در خیبر مجروح شدم، اما جایی ثبت نکردم.
در دبیرستان با چه کسانی صمیمی بودید و باهم به جبهه میرفتید؟ تصمیم اولیه برای جبههرفتن چطور در شما شکل گرفت؟ کسی در گرفتن این تصمیم مؤثر بود؟
دوستانم بیشتر دوستان درسی بودند. من هم سن کمی داشتم که به جبهه رفتم. یادم نیست کسی از دوستانم با من به جبهه آمده باشد. خودم تنهایی تصمیم گرفتم و به جبهه رفتم.
همیشه تنها میرفتید؟
بله. همیشه اعزام میشدم، ولی دوستانم نبودند. خودم به تنهایی تصمیم میگرفتم که باید بروم. وقتی به جبهه میرفتم و برمیگشتم، به من میگفتند:«ما رأیگیری کردیم تو نمایندة کلاس شدی.» بدون اینکه من باشم این تصمیم را گرفته بودند.
در جبهه با کسی صمیمی نشدید؟
دوستان زیادی از جبهه دارم. تعداد زیادی از آنها شهید شدند. حالا هم با تعدادی از آنها در ارتباط هستم. در مرند باغ رضوانی داریم. مقبرة شهداست. با اکثر آنها در جبهه باهم بودیم. آنها توفیق داشتند و شهید شدند؛ مثلاً محمد حاجعلیزاده، جواد ماهان و... الان حضور ذهن ندارم. زمانی هم که دو، سهروزی به مرند میروم، فرصت زیادی برای دیدار دوستان جبهه ندارم، اما دورادور و تلفنی یا با واتساپ ارتباط داریم یا اگر مراسم خاصی در مرند باشد، همدیگر را آنجا میبینیم.
عملیات خیبر، عملیات مهمی است و ایران در این عملیات کشتههای بسیاری داد.
بله، درست است، ولی عملیات موفقیتآمیزی بود. جزیرههای مجنون و هور منطقة عملیاتی خیبر بودند. بعد از آن عملیات بدر بود.
ازعملیات خیبر خاطرهای ندارید؟ ماجرای مجروح شدنتان چه بود؟
در عملیات ترکش خوردم. عملیاتی بود که عراق برایش آماده بود. با شلیکهای خمسهخمسه و موشکهای فرانسوی منطقه را میزدند. عراق تا دندان مسلح به میدان آمده بود. با اینکه شهدای بسیاری دادیم، اما این عملیات، از عملیاتهای موفق دفاع مقدس بود.
شما در این عملیات در کدام محور جنگیدید؟
ما طلائیه بودیم. من ابتدا خمپارهانداز شصت بودم و بعد کمک تیربارچی. قبل از شروع عملیات خمپارهاندازم مشکل پیدا کرد. سلاح را تحویل دادم و کمک تیربارچی شدم. اواخرعملیات هم پیک گروهان بودم. ما گردانی به اسم گردان علیاصغر(ع) داشتیم. در این گردان، من پیک گروهان بودم.
سال سوم نظری بودم. درست زمان امتحانات مرخصی آمدم. دوستی داشتم به نام نادر محبوبی، خدا رحمتش کند، بعدها عضو ارتش شد. بورسیه و پزشک ارتش بود. حدود هشتسالی است که فوت کرده. سرهنگ بود. همخوانه بودیم و درسهایمان را باهم مطالعه میکردیم. هممحلهای بودیم. به من گفت امتحانات شروع شده. یکی از امتحانات هم گذشته بود. آن روز دومین امتحانمان بود. گفت:« بیا امتحانات رو بده قبول میشی.»
من نخوندم! مستقیم از جبهه اومدم.
اولین امتحان را بدون اینکه خوانده باشم، دادم و رد شدم. بقیه امتحانات را قبول شدم، چون برای باقی آنها مطالعه کرده بودم. بعد از امتحانات برگشتم جبهه. امتحان اولم را که غایب بودم، در جبهه دادم.
حال از والفجر مقدماتی برایتان خاطرهای میگویم.
در عملیات والفجر مقدماتی گردان ما در لشکر عاشورا، گردان خطشکن بود. گروهان ما پیشرو گردان بود. دستهای که ما در آن بودیم، پیشروی گروهان بود؛ یعنی قبل از عملیات ما به منطقه رفته بودیم. منطقة عملیاتی ورودی و خروجی داشت. آنجا نظارت میکردیم تا کسی بدون مجوز وارد منطقه نشود و اطلاعات را لو ندهد. پیشروترین دسته بودیم که قبل از شروع عملیات، در منطقه بودیم تا اینکه عملیات شروع و بعد از آن به پایان رسید. بچههای عملیاتی مدتی بعد به آنجا آمدند. دستة ما از ماهها قبل آنجا مستقر بود. در منطقة عملیاتی والفجر مقدماتی درخت سدری بود. مشهور است. در فاصلة حدود دویستمتری درخت، سنگرهای دیدهبانی داشتیم.
سه، چهار کیلومتر قبل از منطقة عملیاتی مستقر شده بودیم. چادری داشتیم. آنموقع تیربارچی بودم. هواپیماهای عراقی هم مدام میآمدند روی منطقه پرواز میکردند. فرماندة دستهای داشتیم به اسم حسین عباسزاده. فرماندة گروهانمان هم سرهنگ مددی بود. هواپیماهای عراقی آنقدر پایین میآمدند که من خلبانش را میدیدم. به خاطر همین اصرار میکردم که با تیربار هواپیمایشان را بزنم. اگر شلیک میکردیم عملیات لو میرفت. جوان و احساساتی بودم.
عملیات که شروع شد، حرکت کردیم. بین راه اتفاقی افتاد. حس میکنم ستون پنجم بود. شاید هم کسی بدون نیت خاصی این کار را کرد. یک گلولة آر.پی.جی که روی لولهاش بسته شده بود، ناگهان شلیک شد؛ درست سه، چهار ساعت قبل از اینکه به ما فرمان دهند حمله کنید. همانجا متوجه شدم عملیات لو رفت. آنها فهمیدند ما اینجا هستیم.
فکر میکنم بین ما ستون پنجمی بود که این کار را کرد. به عراقیها هشدار داد که ما داریم میآییم. بعد از آن که وارد منطقة عملیاتی شدیم، وقتی درسکوت شب حدود سه کیلومتر جلو رفتیم، متوجه شدیم آنها کاملاً آمادهاند. به محض اینکه به منطقه عملیاتی رسیدیم، عراقیها با دوشکا و با کالیبر پنجاه هر چیزی را بالاتر از یکمتر از سطح زمین میزدند. حدود هفتساعت پشت تپهای ما را زمینگیر کردند. یادم هست آنقدر تپه را با آر.پی.جی زدند که تقریبا صاف شده بود. من در آن چند ساعتی که پشت تپه بودیم خوابم برد؛ با آنکه آتش دشمن روی ما بود، اما مسافت زیادی راه رفته بودیم. بسیار خسته بودیم. از طرفی نمیتوانستیم بلند شویم. به راحتی ما را میزدند. یادم هست برای اینکه توی پوتینمان شن نرود، روی پوتینهایمان جورابهای ساقبلند ارتشی میپوشیدیم.
وقتی دستور بازگشت به ما دادند، همه برگشتیم. زخمیها را هم کمک بهیارها و بهیارها میآوردند، اما بعدها متوجه شدم عدهای با ما نیامدند. در مسیر آنها را دیدم، ولی در راه برگشت آنها را ندیدم. بعدها فهمیدم وقتی که ما برگشتیم، درست بعد از رفتن ما عراقیها آنها را اسیر کردهاند. رزمندهای به اسم حبیب هم اسیر شد. نام فامیلش یادم نیست. باقی همه برگشتند. با اینکه برای این عملیات خیلی زحمت کشیده شد، عملیات خوبی نبود. در کنارش عملیاتهای خوبی هم داشتیم؛ مثل خیبر. با این وجود در عملیاتها کشتههای زیادی هم دادیم. یکی از دلایلش ناآگاهی فرماندهها بود. دلیل دیگر آگاهی ستون پنجم و تجهیزاتی بود که رژیم عراق داشت. ما یکدهم تجهیزات آنها را هم نداشتیم. بسیجیوار میرفتیم. امکانات که نداشتیم؛ ایمان ما را جلو میبرد.
از آن روزها چیز زیادی در خاطرم نمانده؛ همهچیز برایم مثل خواب است. همانقدر محو و دور. یادم هست برای آمادگی عملیات ما را به کارون بردند. ما آنجا شنا میکردیم تا برای عملیات آمادگی داشته باشیم. عملیات در اروند بود. ما را به آن عملیات نبردند. دیگر خطشکن نبودیم. پشتیبان بودیم و ماندیم. دیگر چیزی از آن روزها یادم نیست. گاهی هم دوستان شهیدم را به یاد میآورم.
فرمانده گردان علیاصغر(ع)، طیب عبدالهی بود. اهل مراغه بود. شخصیت جالبی داشت. انسان مخلصی بود. فرمانده گروهانمان محمد سوداگر بود. من پیک گروهانش شدم. دوران خوبی بود. اگر کسی تجربه نکرده باشد، ذهنیتش از آن دوران تنها جنگ است، ولی حضور در آن فضا چیز دیگری بود. فضای ایثار بود. فضای عشق بود؛ وقتی امام میگفت به جبهه بروید، اصلاً کسی با خودش نمیگفت بروم یا نروم؛ همه میرفتند، بدون هیچ چشمداشتی.
در کردستان روستایی بود به اسم «ایندرگاش» در مهاباد بود و وسط درهها. خیلی روستای عجیبی بود. ما برای آزادسازیاش به کردستان رفته بودیم. دست کومهله و دموکرات بود. به پایگاههای بسیج و سپاه حملههای زیادی کرده بودند. با کمک ارتش و سپاه جلو رفتیم و آن روستا را آزاد کردیم.
در این مدت که جبهه میرفتید برادرها هم جبهه میرفتند؟
بله، یکی از برادرهایم همزمان با من جبهه میرفت، اما هیچوقت در گردان یا در لشگر باهم نیفتادیم. پدرم هم به جبهه میرفت. سازمان تبلیغات اسلامی آنها را اعزام میکرد. من با گردانهای رزمی به جبهه میرفتم، پدرم با گروههای تبلیغی. برای همین هیچوقت همدیگر را در جبهه نمیدیدیم.
چه سالی کنکور دادید؟
بار اول سال ۶۴ کنکور دادم. قبول نشدم. سال ۶۵ قبول شدم. بعد از قبولی در کنکور باز هم به جبهه رفتم. اینبار به اهواز رفتم. تقریباً اواخر جنگ بود. حدود چهار ماه جبهه بودم. اینبار در ترابری لشکر عاشورا بودم. تمام عملیاتها را در لشکر عاشورا بودم. در ابتدا رانندة آمبولانس شدم. البته توفیق نشد وارد منطقه شویم. در اهواز ماندیم تا اعلام نیاز کنند. چندباری هم عراق جایی که مستقر بودیم بمباران کرد. بعد از آن دیگر برگشتم و درس خواندم.
از کی تصمیم گرفتید پزشکی بخوانید؟ کسی مشوقتان شد یا خودتان علاقه داشتید؟
همة دوستانم میگویند که من دانشآموز زرنگی بودم. از قبل هم به پزشکی علاقهمند بودم. از کلاس اول ابتدایی شاگرد زرنگی بودم. با دوستانم رقابتی داشتیم. همکلاسیهایم که باهم دوست بودیم، همه بچههای زرنگی بودند. رقابتی که بین من و دوستانم بود، باعث شد تصمیم بگیریم رشتههای خوب قبول شویم. سال ۶۴ تمام دوستانم پزشکی قبول شدند؛ شش، هفتنفری میشدند. آن سال من کنکور قبول نشدم، اما سال ۶۵ دانشگاه علوم پزشکی ایران پذیرفته شدم.
بعد از گذراندن دورة عمومی، برای ادامة تحصیل و دورة تخصص چه تصمیمی گرفتید؟
سال ۷۳ پزشکی عمومی را تمام کردم. بعد از آن به مرند برگشتم. باید یک سال طرح روستا میرفتیم. رفتم نزدیک رود ارس. دورترین نقطه از مرند بود. تقریباً صد و ده کیلومتر از مرند فاصله داشتم. بخشی بود به اسم سیهرود. بعد از یکسال طرح شهریام را در مرند گذراندم. سال ۷۵ طرحم را تمام کردم. تا سال ۷۸ پزشک عمومی بودم. از دورة عمومی علاقة زیادی به جراحی داشتم. تصمیم داشتم دورة جراحی عمومی بگذرانم. سال ۷۸ رشتة جراحی عمومی دانشگاه تبریز قبول شدم و سال ۸۲ هم فارغالتحصیل شدم. برگشتم مرند. پنجسال در مرند جراح عمومی بودم.
مرند شهر بزرگی است با حومهای بزرگ. جلفای ارس هم جزء شهرستان مرند محسوب میشود. منطقة وسیعی است. در آن منطقه دو جراح بودیم و کار میکردیم؛ من و یک خانم دکتر. پنجسال به همین ترتیب کار میکردم تا اینکه تصمیم گرفتم فوق تخصص جراحی پلاستیک بخوانم. سال ۸۶ پذیرفته شدم و سال ۱۳۸۷ دورة فوق تخصص را در دانشگاه علوم پزشکی شیراز شروع کردم. سال ۹۰ هم فارغالتحصیل شدم. با توجه به اینکه استخدام رسمی دانشگاه تبریز بودم، دیگر ماندگار شدم. بعد برای تهران انتقالی گرفتم. از سال۹۰ در دانشگاه علوم پزشکی تهران مشغول کار هستم. چهار روز در هفته بیمارستان رازی و دو روز هم بیمارستان امام خمینی(ره) طبابت میکنم. عضو هیئت علمی دانشگاه هستم و به تدریس فلوشیپها و رزیدنتهای جراحی پلاستیک مشغولم.
از فعالیتهای علمی، پژوهشیتان برایمان بگویید؟
به تبع اینکه هیئت علمی دانشگاه هستم، حتماً باید پادکستهای پژوهشی و مقالات داشته باشیم. در این مدت بر پایاننامه چهارده دانشجوی دورة فلوشیپ نظارت کردم. نزدیک به سی مقاله دارم. در حدود سیزده مقاله نفر اول مؤلفین آن بودهام، باقی را با مشارکت دیگر دوستان نوشتهام.
آخرین کتابی که خواندهاید؟
جزء از کل؛ در حال خواندنش هستم.
اوقات فراغت را چطور میگذرانید؟
رشتة ما طوری است که حقیقتاً به مطالعه نیاز دارد. در اوقات فراغت مطالعه میکنم. هیئت علمی هستید و باید برای جراحیها و کلاسهایتان آمادگی داشته باشید. مطالعات غیر پزشکی هم دارم. از طرفی به فوتبال علاقة زیادی دارم. قبلاً فوتبال بازی میکردم، حالا بازیهای فوتبال را تماشا میکنم. سعی میکنم مسابقات جذاب را ببینم. گاهاً برنامههای دیگر تلویزیون را هم میبینم.
چه سالی ازدواج کردید؟
سال ۶۹ عقد کردم. سال ۷۰ هم به خانهمان رفتیم. ازدواجهای ما سنتی بود. دورة نامزدی نداشتیم. نامزدیهای ما بعد از عقد بود. هر قدر در دورة عقد میماندیم، دورة نامزدی محسوب میشد. سال ۷۰ وقتی رسماً ازدواج کردیم، تهران و دانشجوی سال سوم پزشکی بودم.
چند فرزند دارید؟
دو پسر دارم. یکی از آنها دورة انترنیام به دنیا آمد. حالا ۲۸ سال دارد. پسر دومم متولد سال ۸۵ است.
آنها هم رشتة پزشکی را انتخاب کردهاند؟
نه، دومی که محصل است، اما پسر بزرگم سختیهای شغل مرا دیده، از طرفی به این رشته علاقه ندارد. من خیلی دوست داشتم پزشکی بخواند، اما علاقة او چیز دیگری بود. رشتة مهندسی را انتخاب کرد. مهندسی عمرانش را در دانشگاه شریف تمام کرد. فوق لیسانس معماریاش را گرفت و حالا هم امتحان دکتری داده و مصاحبهاش را انجام داده. انشاءالله که دکتری قبول شود.
در پایان اگر صحبتی دارید، بفرمایید.
کاش مجموعة ایثارگران انسجام بیشتری داشته و ارتباطش با ایثارگران بیشتر شود. اینکه عرض میکنم برای خودم نیست. در همین دانشگاه همکارانی هستند، کسانی که پزشک هم نیستند، مثلاً در بخش خدمات کار میکنند. به آنها رسیدگی کنند. مشکلاتی دارند. ببینند در چه وضعیتی هستند. به مشکلاتشان رسیدگی شود. گاهی دعوتشان کنند، دور هم جمع شوند. ببینند که به یادشان هستند. فرمانده گروهانمان زمانی رئیس بسیج سازندگی استان آذربایجان شرقی شدند؛ سرهنگ مددی. حالا او سرتیپی بازنشسته است. با اینکه فرمانده من بود، روز بسیج به من زنگ میزند، پیامک میدهد. هنوز این چیزها یادش نرفته. ما وقتی از جنگ برمیگشتیم به خانة یکدیگر میرفتیم. انگار فضا، همان فضای جبهه بود. به جز چندنفری که از دوران تحصیل باهم دوست هستیم، باقی دوستانم کسانی هستند که در جبهه باهم بودیم. دوستیهایمان ماندگار است. با اینکه دیدارهایمان کم است، ولی هر لحظه که همدیگر را ببینیم انگار همان روزی است که باهم آشنا شدهایم. دلهایمان به هم نزدیک است. به خاطر همین میگویم دوران خوب، فقط دوران جنگ. آن روزها دوران طلایی نسل انقلاب بود. خیلیهایشان شهید شدند. آنها برای مملکت ذخیرهای بودند. حیف شد که از دستشان دادیم.
نظر دهید